Best analytics service

Add your telegram channel for

  • get advanced analytics
  • get more advertisers
  • find out the gender of subscriber
Category
Channel location and language

audience statistics طالــ🕸ــــع‌اغبر|یاسمن فرح‌زاد

﷽ وَمِنْ شَرِّ حَاسِدٍ إِذَا حَسَدَ افتاده‌ام درست تهِ چال گونه‌ات پای دلم شکسته و بهتر نمی‌شود. ماه من/ماهت میشم(فروشی) دوجلدی سیاه سرکش(باغ استور) تیک تاک/خاندان اژدها(به زودی) طالع اغبر/صدفی‌درطوفان/ترس ازمه عشق تاریک/دوجلدی تکشاخ حامی انجمن مهبانگ❤ 
Show more
19 9170
~0
~0
0
Telegram general rating
Globally
39 036place
of 78 777
6 884place
of 13 357
In category
475place
of 857

Subscribers gender

Find out how many male and female subscibers you have on the channel.
?%
?%

Audience language

Find out the distribution of channel subscribers by language
Russian?%English?%Arabic?%
Subscribers count
ChartTable
D
W
M
Y
help

Data loading is in progress

User lifetime on the channel

Find out how long subscribers stay on the channel.
Up to a week?%Old Timers?%Up to a month?%
Subscribers gain
ChartTable
D
W
M
Y
help

Data loading is in progress

Hourly Audience Growth

Data loading is in progress

Time
Growth
Total
Events
Reposts
Mentions
Posts
Since the beginning of the war, more than 2000 civilians have been killed by Russian missiles, according to official data. Help us protect Ukrainians from missiles - provide max military assisstance to Ukraine #Ukraine. #StandWithUkraine
⃘⃬⃩⃑𝕕፝⃩‌⃘۪۪۪۪ٜ۪۪۪ٜ⃑⃐۫۫۫۫۫۬۫۫۬⃟🌖𝕓⃘⃭⃐⃩ ✿❯ 𝖎𝖖𝖇𝖆𝖑🌪𝖇𝖑𝖆𝖈𝖐 ❮‌✿ گیسو نیم نگاهی بهش انداخت و جواب داد. - شاید رفته پیش مورگان. - مورگان چند ماهه خودش‌و ته جنگل حبس کرده. هرکی نزدیک اونجا میشه یا از ترس پا به فرار میذاره یا جسدش پایین رودخونه پیدا میشه. گیسو ساکت شد، چشم های سورن هرثانیه بیشتر رنگ خون می‌گرفت، گرگ کیوان از غرش عصبی گرگ آلفاش خرناس کشید. صدای قدم هایی که با عجله از پله ها پایین اومد، حواسشون رو جمع کرد. نهال با سروصورتی آشفته پایین اومد. درحالی که لباس هاش رو بعد این همه مدت درنیاورده. کیوان تنش رو کنار کشید، جلوی پله ها با نفسی که درنمی‌اومد ایستاد. از اون فاصله سورن نم اشک چشم هاش رو دید و یک خط کشید رو تمام روان و اعصاب خرابش که مثل بشکه باروت نزدیک بود منفجر بشه. - تنهامون بذارید. گیسو زودتر بلند شد و بازوی کیوان رو کشید و سمت در رفتن. حینی که چشم های درنده سورن روی هیکل دخترک می‌چرخید، با دست بهش اشاره ای کرد. - چیشده بیبی گرل؟ بیا اینجا ببینمت. از آخرین باری که اینطوری خطابش می‌کرد زمان زیادی گذشته بود، شبی که صیغه محرمیت بینشون جاری شد. نهال با چهره ای گرفته و آشفتگی که گرگ شاه بلوطی حتی از درون سورن هم بو می‌کشید، پیش اومد. - سورن... نهال روبروش ایستاد و با اشک تماشاش کرد. - جانم عزیزم. چیشده؟ - بابام...ازش... ازش خبر داری؟! توروخدا بگو خبر داری. بگو که واقعاً چیزیش نشده... با دست لرزون گوی رو از جیبش درآورد و با نفسی که درنمی اومد نالید. - جواب... ن...نمیده...قبلاً صدای نفس هاش‌و توش می‌شنیدم، رنگش... رنگش عوض شده... انگار بابام... انگار دیگه... ادامه نداد. با لحن لرزونش دل مرد رو آتیش زد. با نگاه خشن و سردش ته دلش خالی شد. نهال خبرایی داشت، حدسش رو میزد. - انگار سابقاً تو بیشتر از من خبر داری. طعنه میزد. بغض دخترک شکست و همونجا روی زمین، درست بین پاهای مرد نشست. گوی از دستش افتاد و تا کنار کفش سورن غل خورد. این گوی رو می‌شناخت، قبلاً یکی این شکلی داشت. با بی اعصابی خم شد. سایه پیکرش روی تن لرزون جفتش سیاهی انداخت. دست زیر چونه‌ش برد و با اخم های کمرنگ صورت خیس از اشک دخترک رو بلند کرد. با صدای خشدار و دورگه‌ش و عمق نگاه خونینش، تو چهره ظریف نهال غرید. - بهم بگو چی می‌خوای؟ میخوای بری؟
Show more ...
2 924
16
⃘⃬⃩⃑𝕕፝⃩‌⃘۪۪۪۪ٜ۪۪۪ٜ⃑⃐۫۫۫۫۫۬۫۫۬⃟🌖𝕓⃘⃭⃐⃩ ✿❯ 𝖎𝖖𝖇𝖆𝖑🌪𝖇𝖑𝖆𝖈𝖐 ❮‌✿ زن قدری تامل کرد، در مسیری که پاگذاشته بودن، جای هیچ شک و توقفی نبود. زمانش رو نداشتن، از برنامه ها و نقشه هاش چند صباحی عقب افتاده بود، اگر دل به نهال نمی‌داد، اگر همون شب طلسمش رو می‌شکست الان خوناب رو تکمیل کرده بودن و دیگه محفلی وجود نداشت. انگشت های دستش برای برداشتن فنجون قدری سفت شد، با سر رسیدن کیوان بحث رو ادامه ندادن. سورن قدری بیسکوئیت برداشت و با نگاهی رازآلود و خونسرد که تطور سرخ به مشکی چشم هاش سریع اتفاق افتاد، لم داد. - سورن، حق با تو بود! نفس نفس میزد و اخم چهره‌ش رو جدی تر کرده بود. روی موهای کوتاه شدش که دو مرحله از کچلی فاصله داشت نم برف داشت آب میشد و بینیش سرخ بود. - چیشده؟ - حق داشتی شک کنی، عمارت اریک مشکوک شده. یه سری جادوگر دائم درحال رفت و آمدن. جفت های مولد رو یه جا جمع کردن و تا جایی که می‌تونستن محافظت از اونجارو بالا بردن. نازنین و همسر اریکم همونجا فرستادن. یه خبرایی هست. یه چیزی شده! گیسو تو جاش سیخ نشست و ملایم گفت: - اهمیتی نداره که دارن چه گوهی می‌خورن! اونا بین خودشون اختلاف دارن. کیوان با اخم نگاهش کرد. - پانزده سال پیشم این اتفاق افتاد، این طوری که اینا دارن نیروهاشون‌و جابه جا میکنن طبیعی نیست. سورن به آشفته بازاری که خودش تنهایی راه انداخته واکنشی نشون نداد. اوضاع قرار بود خیلی بدتر بشه اما، دور از چشم کیوان و بهرام. نه، این جنگ و هدف خودش بود. تمایلی نداشت بار دیگه، عزیزانش رو تو خطر بندازه. - از البرز خبری داری؟ - نیست، احساس میکنم برای اونم مشکلی پیش اومده. - چه مشکلی؟! کیوان زیر نگاه جدی سورن، قدری مکث کرد و شمرده شمرده توضیح داد. - یه مدتی میشه که محل اقامتش‌و ترک کرده. نازنین رو فرستاده تو خونه های امنیتی محفل، خودشم خونه اریک مونده. فعالیتش تو محفل خیلی کم شده و شایع شده که کسالت داره. فکش سفت شد و ماهیچه های بدنش منقبض شدن. با نگاهی تنگ و عصبی که کم کم حدقه سفیدش به سرخی می‌گرایید تماشاشون کرد. گرگش تو سرش زوزه ای کشید و از ته دل امیدوار بود، چیزی که تو چشم های برادرش دید توهمی بیش نبوده باشه.
Show more ...
2 735
13
بچه ها vip باغ استور بروز شده
3 375
0
پارت رمان دومم رو اصلا از دست ندید اگه سورن باب میلیتونه قطعا دیوانه طوفان میشید چون طوفان سیاه سرکش یه چیزی بدتر از سورنه😂 بینهایت بی رحم، خشن، مغرور و البته عاشق... یه شب به دختری که قرار بود شکارش کنه دل داد. دختری از تبار ایران با قدرتی خاص، دختری که خونش برای گرگینه ها و خون آشام ها از عسل شیرین تره. دختری که به قاتلش دل میبنده، فقط دختر داستان زیادی یاغیه. طوفان، پادشاه دالیا از شکار یاغیش خوشش میاد، همچنین علاقه زیادی برای رام کردنش داره ولی...😈 - میبینی ویدا، موهای خوشگلی داره. حتی با وجود اسارت بازم با وقدار و زیباست. زن ملایم جواب داد. - حق با شماست سرورم. صورت دلنشین و زیباییم داره. طوفان دستی دور لب هاش کشید و شرورانه لب زد. - لب های خوشمزه ای هم داره، فقط حیف کمی وحشیه. ویدا لبخند زد. - شما توانایی خوبی تو رام کردن وحشی ها دارید. -  فرق میکنه، ترجیح میدم همین ریختی بمونه. اینطوری جذاب تره. سنگین ترین اثر من🥹 بعد پنج سال بالاخره اماده انتشار شد.
Show more ...
4 038
30
بعد اتمام طالع اغبر سیاه‌ سرکش۲ تو باغ استور ادامه میدم فایل یا پارتی ازش تو تلگرام منتشر نمیشه. خلاصه جلد اول و بدون سانسور سیاه سرکش۱ رایگان🔥
3 868
2
اگه به هر دلیلی برای نصب باغ استور به مشکل برخوردید حتما به پشتیبان پیام بدید درمورد مسائل نصب اپلیکیشن باغ استور: پاسخگوی تمامی سوالات، ادمین پشتیبان تلگرام هست: درمورد مسائل درون اپلیکیشن: مثل کارکرد کتابخانه یا پرداخت و امثالهم، پشتیبان درون برنامه از بخش [زنگوله] بالای صفحه [خانه] ، قسمت [پیام ها] پاسخگوست.
3 854
2
⃘⃬⃩⃑𝕕፝⃩‌⃘۪۪۪۪ٜ۪۪۪ٜ⃑⃐۫۫۫۫۫۬۫۫۬⃟🌖𝕓⃘⃭⃐⃩ ✿❯ 𝖎𝖖𝖇𝖆𝖑🌪𝖇𝖑𝖆𝖈𝖐 ❮‌✿ از وقتی خونه برگشتن، نهال مستقیم به اتاق رفت و حتی برای پیشنهاد بستنی و رستوران سورن علاقه ای نشون نداد، حتی براش اهمیتی نداشت که دکترش چقدر بهش توصیه کرد که تحت نظر باشه و حتما ماه دیگه سی تی اسکن رو تمدید کنه. مرد پایین پله ها ایستاده بود و گیج و با اخم های درهم به پله هایی که نهال ازشون عبور کرد نگاه می‌کرد. خسته روی یکی از مبل ها نشست، گیسو براش چای آورد و حینی که تو پیش دستی براش بیسکوئیت و برش کیک کاراملی قرار می‌داد گفت: - پکری، دکتر چی گفت؟ حالش خوبه؟ مرد درحالی که به مبل تکیه زده بود و پا رو پا انداخته بود، نگاهی به پیش دستی اشتها آورش انداخت و کلافه لب زد. - گفت باید تحت نظر باشه، ولی خیلی پیشرفت نکرده و در کل حال جسمیش خوبه. داشت می‌خندید، دلش بستنی می‌خواست. نمیدونم چیشد کشتی هاش غرق شد. گیسو با نگاهی معنادار فنجون چای رو بهش داد. - شاید حوصله نداره! - گرگم این نظرو نداره گیسو جانم. زن لبخندی زد، قدری خودش رو نزدیک کرد و با لحنی آهسته گفت: - عموی اریک واست پنجاه تا پیغام فرستاده و گفته طرف‌و بکش. فکرشم نمی‌کردم انقدر بترسه. - نکشش، هنوز با اون عفریته کار دارم. گیسو از این حجم بی‌رحمی ثانیه ای درنگ کرد. - زیر شکنجه‌ که اعتراف کرده! دیگه واسه چی می‌خوای زنده بمونه؟ ماهیچه هاش منقبض شد، با فکی سفت شده و با خشمی که درونش شعله می‌کشید، غرید. - هنوز دستاش کار میکنه. گیسو از عمق اون صدای پرعداوت و خشمگین سکوت کرد، حالت نگاهش وحشی شد. از سرشونه چرخید و با لحنی که گرسنه خون و کشتاره لب زد. - دستی که تن برهنه ثریارو لمس کرده باید خرد بشه. استخوناش سالمه، هروقت استخونی براش نموند می‌تونه بمیره. زن قدری جابه جا شد، جوری کلمات و جملات رو با قدرت و خشم ادا می‌کرد که گاهی گیسو بابت راهی که برگزیده احساس ندامت می‌کرد. - خونه دختر خاله پسرش پیدا کردیم... هنوز هوش و حواس سورن پی نهال بود و نگاهش رو در اتاقی که بالای پله ها بسته مونده. - بگو کشیک بدن ببینن کی تو خونه رفت و امد میکنه. - بگم بیارنش؟ کلافه به موهاش چنگ زد و انقدر محکم به دسته مبل فشار آورد که سر انگشت هاش به سفیدی زد. - یکم وسطش وقفه بنداز، ذره ذره می‌خوام زجر بدم. یه دفعه‌ای حال نمیده. من باید عذاب اینارو ببینم.
Show more ...
4 456
35
⃘⃬⃩⃑𝕕፝⃩‌⃘۪۪۪۪ٜ۪۪۪ٜ⃑⃐۫۫۫۫۫۬۫۫۬⃟🌖𝕓⃘⃭⃐⃩ ✿❯ 𝖎𝖖𝖇𝖆𝖑🌪𝖇𝖑𝖆𝖈𝖐 ❮‌✿ نهال با یک سراشیبی تند تو باتلاقی از ترس و استرس پرت شد و بین سیاهی های بی انتها احساس تنهایی کرد. به یاد داشت اریک اون شب درمورد پدرش با لحن عجیبی جواب داد، تو محفل اژدها وقتی یک ثانیه به چشم های البرز نگاه کرد جز خستگی و بی رمقی سنگین، چیزی ندید. اون شب تو روستا خسته و خمود بود. یعنی اریک می‌دونست؟ چه اتفاقی سر قبر مادرش و خواهر دوقلوی سورن افتاده که پدرش حالش بد شده؟ ضعف کرد، با انگشت های سر شده شقیقه‌ش رو مالید و به دیوار تکیه زد. نازنین نگران تنه‌ش رو جلو کشید و بازوش رو نگه داشت. - قربونت برم چیشد؟ توام خبر نداری نه؟ از البرز هیچ خبری نداری؟ نهال چندبار پلک زد، دلواپس شده بود. هنوز یک راه برای تماس باهاش داشت، اون گویی که بهش داد و کسی از وجودش اطلاع نداشت. توصیه آخر پدرش رو به یادآورد، پس حرفی از گوی نزد و با صدای تحلیل رفته گفت: - نازی نمیدونم چرا انقدر دلم شور زد با این حرفت اما، پیگیر میشم. اگه خبری دستم برسه میگم بهت خب؟ صدای تقه در اومد و پشت بندش صدای مردونه‌ای بلند شد. - نهال؟ بیا دکترت اومد. نازنین وحشت زده پشت نهال پنهان شد، نهالی که نمی‌فهمید چرا تا این حد از این مرد وحشت داره. - میام. تو برو میام. صدایی به گوش نرسید. دست نازنین رو گرفت و کنار گوشش پچ زد. - من میرم بیرون و بعد پنج دقیقه تو بیا. برو خونه باشه؟ خبری بشه بهت خبر میدم. توام اگه خبری شد بهم زنگ بزن خب؟ شماره ام همون قبلیه داری دیگه؟ با اشک سری تکون داد. لبخند بی‌جونی زد، نازنین گونه‌ش رو بوسید و نهال مشتی آب به صورتش پاشید و از سرویس خارج شد. سورن منتظرش بود که چهره ملایمش با دیدن نم اشک پنهان شده درون مردمک های دخترک سخت و جدی شد. روبروش ایستاد و روی صورتش رو با دقت وارسی کرد. - چیشده؟ دستی به بینیش کشید، نگاه ازش دزدید و لب زد. -هیچی، گفتی دکتر اومده؟ بریم که دیر شد... - تو حالت خوبه؟ بازوش رو گرفت، نهال به سختی لبخند زد و سری تکون داد. - خوبم، فقط خسته شدم. می‌خوام زود برگردیم خونه. سورن با شک تماشاش می‌کرد، گرگش از درون زوزه ای سر داد و آشفتگی واضح دخترک رو بو می‌کشید. فعلا قصد اصرار کردن نداشت، پیش دکتر رفتن.
Show more ...
4 799
31
⃘⃬⃩⃑𝕕፝⃩‌⃘۪۪۪۪ٜ۪۪۪ٜ⃑⃐۫۫۫۫۫۬۫۫۬⃟🌖𝕓⃘⃭⃐⃩ ✿❯ 𝖎𝖖𝖇𝖆𝖑🌪𝖇𝖑𝖆𝖈𝖐 ❮‌✿ ضربان قلبش تند شد، با نگاهی چرخشی مطمئن شد کیوان و سورن حواسشون پرته.  وارد سرویس بهداشتی بانوان شد. هنوز بوی فاضلاب به ریه هاش ننشسته بود که درون آغوش گرمی فرو رفت. صدای هق هقی زنانه و آشنا کل سیستم اعصابش رو مختل کرد. دستش دور بدن زن سفت شد. اشکی از سر دلتنگی از گوشه چشمش چکید و ناله کرد. - نازی! نازنین خودتی؟ جدا شد، ماسک زن رو کنار زد، از دیدن چهره خیس از اشکش و گونه های ملتهبش لبخند زد. ذوقی درونش ریشه دواند. دوباره بغلش کرد و بیشتر بهش چسبید. - باورم نمیشه دارم می‌بینمت، حالت خوبه؟ چطوری اومدی اینجا؟ - یواشکی تا اینجا دنبالتون اومدم. صبر کردم سورن بره تا بتونم صدات کنم. اگه ببینه اومدم اینجا می‌کشتم. فین فینی کرد. پیکر نهال رو از جلوی در کنار کشید و قدری سرتاپاش رو دلتنگ نگاه کرد. - دلم واست یه ذره شده بود! - اینطوریام نیست، کاری نداره. تو این چند وقته خیلی مهربون شده. نازنین سری از سر تاسف تکون داد. - تو خیلی ساده ای دختر. از هیچی خبر نداری. سورن مهربون نمیشه! اگه من رو ببینه... یک آن از گوشه شال صورتی نهال، قرمزی اون ستاره روی گردنش رو دید. ادامه کلامش رو قورت داد. نهال توجهی به اون چشم های وق زده نکرد. درحالی که دست های یخ بسته نازنین رو می فشرد، با صدای آرومی لب زد. - البرز کجاست؟ اونم اومده؟ زن به سختی نگاه از اون شاهکار روی گردنش که نشانه قدرت گرفتن سورن بود و مهر مالکیت نهال به حساب می اومد گرفت. با اعصابی خراب پاسخ داد. - نه. نیومده. اصلا نمیدونم کجاست. واسه همین اومدم سراغت، فکر کردم شاید بدونی البرز کجاست یا ازش خبری داشته باشی. دلشوره بدی بهش دست داد. حسی فراتر از نگرانی و ترس! -یعنی چی نمیدونی! مگه تو باهاش نیستی؟ مگه یه جا زندگی نمی کنید! با آشفتگی دستی به سرش کشید، انگار به بن بست بدی رسیده. مشتی آب یخ به صورتش پاشید و حینی که هر ثانیه با سکوتش نهال رو دلواپس تر میکرد خفه جواب داد. - بعد اینکه رفتیم سر قبر مادر و خواهرش من رو فرستاد منزل لرد اول کنار جفت مولدش وفرزندانش بمونم. گفت واسه امنیت خودم این کارو میکنه. عموی اریک و همسر و دخترانشم اونجا بودن. فکرکردم به خاطر مورگان دکم کرده! فکرکردم رفته پیش اون، ولی مورگانم ته جنگل خودش رو حبس کرده. چرخید، از دیدن چهره بهت زده نهال سیلاب اشک از چشم هاش روان شدو ناله زد. - البرز نیست، بعد اینکه تو قبرستون حالش بد شد دیگه ندیدمش. جواب تلفنم رو نمیده. التماس رستم روکردم بگه کجاست نگفت. می‌ترسم... می‌ترسم بلایی سرش اومده باشه.
Show more ...
5 227
28
⃘⃬⃩⃑𝕕፝⃩‌⃘۪۪۪۪ٜ۪۪۪ٜ⃑⃐۫۫۫۫۫۬۫۫۬⃟🌖𝕓⃘⃭⃐⃩ ✿❯ 𝖎𝖖𝖇𝖆𝖑🌪𝖇𝖑𝖆𝖈𝖐 ❮‌✿ *** - واقعاً لازم بود خودتم بیای؟ مگه صبح گیسو نمی‌گفت جلسه داری. درحالی که دفترچه راهنمای بیماران رو ورق میزد و مدام انگشتر استیل با اون نگین سیاه دستش جلب توجه می‌کرد، پاش رو دراز کرد. - لازم بود، دکترت گفت باید دوباره آزمایش اسپیرومتری و پیک فلو بدی. نگاه نهال تا کتونی های سیاهش پایین رفت. شلوار کتان مشکی زاپ دار پوشیده بود، یک بافت یقه اسکی مشکی که تا زیر گلوش رو پوشش می‌داد، پالتوی شکلاتیش گرم به نظر می‌رسید و نهال روی صندلی های آبی کنار مطب سردش بود. - پیک فلو قبلاً دادم. با اخم پا رو پا انداخت و کوتاه جواب داد. - یه بار دیگه باید بدی. - سورن من تازه آزمایش دادم. همه اینکارارو کردم. مرد کلافه طره از موهای لجوج لختش رو از روی پیشونی کنار زد. - میدونم ولی این واسه یه ماه و نیم پیشه. این مدت فقط از آسمون سگ نباریده. هرچقدرم ازم آرامش بگیری بازم استرس واست خوب نیست. دیشب نفست تو خواب گرفت. خیالم راحت نیست، از دکترت خواستم ائوزینوفیل خلط هم ازت بگیره. چشم های نهال گرد شد، این همه اطلاعات رو از کجا پیدا کرده بود؟! - فکر نکنم بدتر شده باشم، خودم میفهمم! - دکتر بگه خیالم راحت میشه. با لبخندی محو تر از مونالیزا سکوت کرد، کذب محض بود اگر اعتراف می‌کرد از توجه های مرد خوشش نمیاد. - سورن؟! گشنمه. این دکتره امروز نمیاد به خدا! بریم بستنی بخوریم؟ مرد درحالی که ورقه دیگه ای رو مطالعه می‌کرد، خونسرد جواب داد. - واسه گلوت خوب نیست تو این سرما، بزار این دکتر شُل بیاد. میریم رستوران. نهال خندید، نگاهش به بازوی عضلانیش افتاد. دلش می‌خواست دستش رو بگیره ولی از سر لجاجت با خودش دست هارو تو جیبش فرو برد. چند دقیقه گذشت، کیوان بالاخره از در ورودی وارد سالن شد. سورن دفترچه رو لوله کرد و سمتش رفت، دخترک به طرز خیره ای از پشت براندازش کرد. قد و قامتش، شونه های پهنش، حتی راه رفتنشم شرورانه به نظر می‌رسید. شبیه لات ها با کیوان دست داد. از دور تماشاشون می‌کرد که حس عجیبی از پشت سرش بهش دست داد. انگار دستی نامرئی شونه‌ش رو فشرد. نگاهش رو چرخوند، انتهای سالن انتظار و بخش پذیرش، زنی با ماسک براش دست تکون داد. مردمک هاش رو تنگ کرد، زن وارد سرویس بهداشتی شد و نهال ناخواسته همون سمتی رفت. ---------- اسپرومتری: این تست برای مشخص کردن میزان تنگ شدن مسیرهای تنفسی با استفاده و اندازه گیری مقدار هوایی که از ریه ها بعد یک نفس عمیق خارج میشه. پیک فلو: یه وسیله ساده است که میزان سختی نفس کشیدن‌و اندازه گیری میکنه اگه عددی که نشون میده پایین باشه به این معنیه که آسم شخص، بدتر شده. ائوزینوفیل های خلط: بررسی گلبول های سفید در مخلوطی از بزاق و خلط که زمان سرفه خارج میشه. زمانی ائوزینوفیل ظاهر میشه که بیماری شخص پیشرفت کرده باشه.
Show more ...
4 918
29
فصل دوم طالع اغبر من طالع اغبرم پیشاپیش غلیان هیجان هارو بهتون تبریک میگم.☺️😘
5 398
9
سلام یاسمن جانم من این ادیتو زدم (طبق فانتزی خودم که نهالم گرگ دارهههه😭) میدونم خوب نشد ولی خب انقدرررر هیجان داشتم فقط گفتم ادیتو بزنم خیلییی رمانتونو دوس دارم ممنونم ازتتتت بابت قلمه زیبات که با هامون به اشتراک میزاریش... 🥺❤️❤️❤️ بازم ببخشیدا🤍✨
5 229
10
ماشاالله فعال های کانال😁👀🔥 از این کارا میکنید ادم واسه پارت هدیه گول میخوره
5 157
6
⃘⃬⃩⃑𝕕፝⃩‌⃘۪۪۪۪ٜ۪۪۪ٜ⃑⃐۫۫۫۫۫۬۫۫۬⃟🌓𝕓⃘⃭⃐⃩ ✿❯ 𝖎𝖖𝖇𝖆𝖑🐍𝖇𝖑𝖆𝖈𝖐 ❮‌✿ دخترک تحت تاثیر نیروی قویی که بخاطر پیوندشون ایجاد شده، به شدت منگ شده و شاید بدنش خلاف میل باطنیش از لمس گرگینه روبروش لذت می برد. بدنی که رام شده، گرگ سورن به شدت راضی وخوشنود خرناس کشید. زمانیکه تو کالبد اصلی خودش برنگشته بود، حتی با غرایز یک حیوون هم به نهال میل داشت. حالا جفتشون اینجان و نهال با نفس های منظم و بدون ترس و دلهره روبروشه و سورن اجازه می داد گرگش به اندازه کافی سیراب شه. گرگی که جفت می خواست و الان با تمام وجودش این دخترک رو پذیرفته. چند دقیقه ای به لیس زدن بدنش گذشت، کامل کردن نشان انرژی زیادی ازش می گرفت ولی تمام مدت گرگش محتاط عمل کرد، جای وحشیگری  که همیشه انجام می داد اینبار آرامش نهال براش مهم بود. گرگش به شدت به خون نهال واکنش نشون داد، از چشیدن خونش بیشتر از تکمیل نشانش لذت برد. وقتی از بدن سفیدش سیر شد، داخل برگشت و بار دیگه قامت مرد بالای سر دخترک قرار گرفت که مدتی هست به خاطر خستگی از حال رفته. با لبخند به نشانش نگاه کرد. حالا اون نقش و نگار ها معنا پیدا می کرد. گرگی که رو به بالا زوزه می کشید وستاره ای سرخ روی سینه گرگ به چشم می‌خورد. روی صورتش خم شد، تو خواب یکبار دیگه لب هاش رو بوسید. پیشونیش رو نوازش کرد و با پتو تن عریانش رو پوشوند. با خیالی آسوده کنارش خوابید. امشب گیسو گله رو برای پذیرش نهال آماده می کرد و خون می ریخت اگر کسی مخالفت می کرد. طاق باز خوابید، درحالی که صدای نفس های نهال روگوش می داد گوشیش رو برداشت. وارد ایمیل هاش شد و از بین تصاویر، عکس مردی با سینه پاره پاره شده تیک زد. مردی که از شدت جراحت ها با زجر تلف شد و دست هاش هنوز به حالت آخرین ثانیه ای که التماس می کرد، باقی مونده. با دیدن عکس، شرارت درونش با شعله انتقام گر گرفت، تو نگاه سیاهش آتشی برپا کردن و هر ثانیه هیزم بیشتری درونش می ریختن. کنار عکس مرد، فیلمی کوتاه از زنی با وضعیت فجیح تر انتخاب کرد. بدن کتک خورده و خون آلودش عطش خونریزی رو درونش پرورش می داد. همین کلیپ تضمین میکرد زن هنوز زنده است. پایین فایل های انتخاب شده، با کلماتی بُلد شده نوشت. " نمی کشمش، اجازه میدم زیر سایه طالع اغبر زجر بکشه. انقدر زجرش میدم و برات نشونی میفرستم تا التماسم کنی بکشمش" با رضایت ایمیل رو برای عموی اریک ارسال کرد. وقتی صفحه گوشیش خاموش شد، به خودش نگاه کرد. مرد تو انعکاس نیشخند میزد. نیشخندی که شیطان موقع تبعید به خدا زد. 《فصل دوم》 "من طالع اغبرم "
Show more ...
5 316
32
جهت اطلاع میگم عزیزانم، دعای خیر و آرزوی خوب برای همدیگه کردن خنده و مسخره کردن نداره. به خودمون بیایم، کسی که قشر های مختلف‌و به جون هم انداخته، خیر من و شمارو نمیخواد چیزی که مارو پیروز میکنه اتحاده هروقت تونستیم به عقاید هم احترام بذاریم اونوقت میتونیم شعار بدیم❤️
5 567
4
⃘⃬⃩⃑𝕕፝⃩‌⃘۪۪۪۪ٜ۪۪۪ٜ⃑⃐۫۫۫۫۫۬۫۫۬⃟🌓𝕓⃘⃭⃐⃩ ✿❯ 𝖎𝖖𝖇𝖆𝖑🐍𝖇𝖑𝖆𝖈𝖐 ❮‌✿ نوک پنجه های بزرگش داخل تشک فرو رفت، گرمای نفس هاش رو روی پوست گردنم مدام پخش میشد. یک آن از برخورد دندون هاش بدنم لرزید، شبی که سورن گاز گرفت به خاطر داشتم. مثل فرو رفتن سوزن تو گوشتم بود اما، آرواره های یک گرگ با دندون نیشش قابل قیاس نیست. نتونستم بروز بدم که تو اون ثانیه ترسیدم، چشم هام رو بستم. با برخورد زبون داغش روی نشانم مور مورم شد. باید به خودم مسلط می بودم. نباید می ترسیدم! درحالی که تمام تمرکزم رو روی نفس هام گذاشتم تا که مغزم از هشدار دادن دست برداره، فشار بدنش تعادلم رو بهم ریخت. روی تشک افتادم، از لای چشم هام که قدر ماه حلال شده باز بود، به صورت خشنش از پایین زل زدم. بو کشید، با پنجه هاش به ملافه چنگ میزد. گیج ومتحیر نفسی از عطری که کل اتاق رو گرفته کشیدم. ریه هام پر شد از هوای جنگل! بدنم سر شد، مغزم داشت روبه زوال می رفت. ملافه کنار رفت. نمی دونستم چه سِری پشت این آرامش بود که همیشه حین استرس با گرگش یا وجود خودش به دادم می رسید. پوزه اش روبه قفسه سینم مالید. با لیس های قدرتمندش وسط سینه ام ناخواسته بدنم شل شد. هر ثانیه که بالاتنم رو لیس میزد بیشتر به این پی می بردم که سورن حق داشت بابت واکنش گرگش بهم هشدار بده. - نترس نهال... سرت رو سمت پنجره خم کن. صدای بم وگیراش وسط بی خبری مغزم پخش شد. فقط سری تکون دادم. موهام رو کنار زدم. سرم رو خم کردم. دست ها و پاهاش دو طرف بدنم قرار گرفت و من دقیقا زیر هیبت گرگینه رو بروم شبیه شکار یا یک طعمه بی دفاع می لرزیدم و مسخ شدم. انقدر گردنم ونشانم رو لیس زد که دیگه حرارت زبونش رو نمی فهمیدم. انگار پوستم سر شد. درحالیکه از یک فشار عجیب روی پلک هام رنج می بردم، با پیچیدن یک درد خفیف بین عضلات گردنم هوشیار شدم. به خاطر سر بودنم درد چندانی نشد. اگر انقدر منگ نبودم، شاید ناله ام نمی کردم. با روان شدن مایع گرمی از کنار پوزش ناخواسته دستم رو بالا سوق دادم. سر انگشت هام مزین به خون شد، خون گرمی که متعلق به منه. گرگ شاه بلوطی با ولع خونم رو لیس زد و اینکارو تا زیر گلوم و قفسه سینم ادامه داد. اینبار دردی به مراتب تند تر تو گردنم و ماهیچه هام پیچید و ناله ای کردم که خودمم نمی دونستم به خاطره درده یا حسی که درکش نمیکنم. *** "سوم شخص" بعد مدت ها مرد، سرشار از احساساتی شده بود که سال ها پیش ازش ربوندن. شبیه کسی که تازه متولد شده، با حالی وصف ناپذیر به پیچ و تاب بدن عریان نهال، زیر لمس های حریصانه گرگش نگاه می کرد.
Show more ...
5 545
34
⃘⃬⃩⃑𝕕፝⃩‌⃘۪۪۪۪ٜ۪۪۪ٜ⃑⃐۫۫۫۫۫۬۫۫۬⃟🌓𝕓⃘⃭⃐⃩ ✿❯ 𝖎𝖖𝖇𝖆𝖑🐍𝖇𝖑𝖆𝖈𝖐 ❮‌✿ لب رو لب فشردم و روی دستم بلند شدم. ملافه سفیدی که دورم پیچیدم رو قدری سفت تر نگه داشتم. نگاه شرورش از روی گردنم تا خط سینه هام که با ملافه پوشوندم کش اومد و خمار شد. - بیا انجامش بدیم. بگو گرگت بیاد! به حرف ناشیانه‌م با کیف واضحی خندید. بوی رودخونه یک آن کل شامه‌م رو پر کرد ولی فوری محو شد. قدری به جلو خم شد با دو بند انگشت گوشه ملافه رو گرفت. - نمیشه خودم بیام؟ نوچی زمزمه کردم و سفت تر خودم رو بین ملافه پیچیدم. روی تخت نشستم و با اطمینان گفتم: - من آماده ام! جا خورد. بلند شد و با کمی مکث به موهاش چنگ زد. - مطمئنی؟ ببین گرگ یه گرگینه نسبت به جفتش حریصه. حریص تر از من. یادته که چطوری این همه راه‌و تو شهر دنبالت می‌اومد. شاید حرکاتی ازم سر بزنه که بیشتر به خاطر علاقه خاصه گرگم باشه. من روش کنترل دارم ولی گاهی حریص بودنش وادارم می‌کنه سکوت کنم. یعنی میگم... بین حرف هایی که بدون برنامه از دهنش خارج میشد، جلو رفتم و گونش رو بوسیدم. - نمی‌خواد توضیح بدی سورن. اشکالی نداره، فهمیدم! تو هیچ وقت بهم صدمه نزدی، گرگتم نزده پس بزار بیاد. نفس عمیقی کشید، قدری عقب رفتم و بهش زل زدم. دلم می‌خواست ببینم چطور این اتفاق میفته. وقتی چشم هاش رو بست، هاله های شبح مانندی به رنگ سیاه و طوسی دورتا جسمش رو گرفت، شبیه دودی که وزن نداشت. به مسافت یک چشم بهم زدن، همه چی تیره شد و جای هیبت مردونه سورن، هیبت گرگ شاه بلوطی تخت رو به لرز درآورد. چند ثانیه با مردمک های گرد نگاهش کردم. باید برام طبیعی به نظر می‌رسید ولی تو وهله اول طبیعی نبود. درست مثل روز اولی که دیدمش سرتاسر حیرت بود. جلو اومد. پوزه کشیدش رو به گونم مالید، چنان عطر رودخونه‌ای کل شامه‌م رو پر کرد، بوی خوش چمن های تازه، بوی پرتقال، بوی کاج، بوی طبیعت! دستم رو لای پرز های نرم گردنش فرو بردم. سورن بوی جنگل می‌داد. دقیقاً خود جنگل، حالا میفهمم چرا هربار این بو هارو خفیف حس می‌کردم. همشون در کنار هم یک تلفیق جدید می‌ساخت. سورن رودخونه نبود، خود جنگل بود و رودخونه بخشی از وجودشه. سرش رو به گردنم مالید، داشت بو می‌کشید. از نفس های عمیقش ناخواسته منم نفس کشیدم. روی گردنم مکث کرد، برای سهولت کار گردنم رو کج کردم و نشونم رو نشونش دادم.
Show more ...
4 896
24
دعا می‌کنم در آخرین روز ماه صفر امام حسین علیه السلام خریدار اشک هایتان پیامبر صلوات الله علیه و آله مشکل گشای غم هایتان غریب مدینه ؛ امام حسن مجتبی علیه السلام شفاعت خواهتان خورشید طوس، امام رضا علیه السلام ضامن دعاهایتان و مهدی فاطمه علیهم السلام سایبان دل هایتان باشد. 🖤شهادت امام رئوف، علی بن موسی الرضا(ع) تسلیت باد🖤
5 257
16
⃘⃬⃩⃑𝕕፝⃩‌⃘۪۪۪۪ٜ۪۪۪ٜ⃑⃐۫۫۫۫۫۬۫۫۬⃟🌓𝕓⃘⃭⃐⃩ ✿❯ 𝖎𝖖𝖇𝖆𝖑🐍𝖇𝖑𝖆𝖈𝖐 ❮‌✿ ابرو بالا انداخت و با لحنی شرورانه نجوا کرد. - خسته نشدم. تازه کلی مزه داد. روی شقیقم رو بوسید و دستش رو از شکمم بین رون های عریانم فرستاد. - تو خوشمزه ای. آروم مچ دستش رو گرفتم و از خودم فاصله‌ش دادم. - توام زیادی خوش اشتهایی! لبخند زد، در کمال پروئی سری به معنی تایید تکون داد. تو دلم ناسزایی بارش کردم، خواستم بلند شم که کمرم رو گرفت. طاق باز دراز کشید، بازوی سفتش رو بالش زیر سرم کرد و مهربون لب زد. - شوخی کردم، فرار نکن. برای چیز دیگه‌ای سوال پرسیدم! با نگاهی تنگ شده، درحالی که دست هام روی سینه‌ش قرار می‌گرفت، به نیم رخ مردونه‌ش زل زدم. - می‌خواستم نشانم‌و کامل کنم. - یعنی چی؟ چرخید، به چشم هام زل زد. مردمک هاش برعکس من که کاملاً خسته و بی رمق شده گرد و واضح می‌درخشید و جدیتی تو کلامش منعقد شد که وادارم کرد گوش بدم و بفهمم. - نشونم رو گردنت کامل نیست، اون زمان وقتی نشونت کردم گرگم نبود، فقط بخشی از ماهیتم تورو نشون زد. حالا گرگم برگشته، اینجاست و برای داشتن تو به عنوان جفت بی‌قراره. تو سکوت تماشاش می‌کردم، انگار براش خیلی مهم بود. لحنش این موضوع رو برام لو می‌داد. - فکر میکنی امشب بتونیم نشان گرگت‌و رو گردنم کامل کنی؟ نگاهش برق زد. - بستگی به تو داره. - قراره چی بشه؟! گرگت بیاد بیرون و گازم بگیره؟ مثل کاری که تو با دندونای نیشت باهام کردی؟ قدری مکث کرد سری تکون داد و بالافاصله گفت: - نمی‌ذارم دردت بگیره، عوارض جانبی نداره. سری اول تب کردی الان اینطوری نمیشه، قول میدم! - عجول نیستی؟ - اولش بهت گفتم عجولم و حوصله صبر ندارم. می‌خوام خیالم راحت شه. هیچی نگفتم، داشتم پیش خودم تجسم می‌کردم گرگش چقدری بود، یا چطور می‌تونست پیش بره. وقتی بی‌کلامی لب هام کمی طول کشید، روی گونم رو نوازش کرد و ملایم گفت: - البته امشب عجول نیستم. اگه خسته‌ای بعداً اینکارو می‌کنیم.
Show more ...
7 361
38
⃘⃬⃩⃑𝕕፝⃩‌⃘۪۪۪۪ٜ۪۪۪ٜ⃑⃐۫۫۫۫۫۬۫۫۬⃟🌓𝕓⃘⃭⃐⃩ ✿❯ 𝖎𝖖𝖇𝖆𝖑🐍𝖇𝖑𝖆𝖈𝖐 ❮‌✿ لباسم رو قدری کنار زد، بافت بالای سینم رو میک زد وگاز ریزی گرفت. با جیغ خفه ای که کشیدم خبیث و سرخوش خندید. - ببین بی برنامه بودن اونقدرام بد نیست! دیشب از این صداها از خودت درنمی‌آوردی. مردمک های نیمه بازم روی چهره‌ش می‌چرخید. دست هاش رو کل بدنم می چرخید. پیچ و تاب بدنم داشت ازکنترل خارج میشد. جنبش تیزی زیر دلم احساس می کردم. هوا داشت گرم میشد، گرمم بود. گویی سورنم هم گرمش بود. تیشرتش رو درآورد و دوباره روی تنم خم شد. رونم رو چنگ زد و بین پاهام جا گرفت. دو بند کنار لباس زیرم رو زمانی باز کرد که حواسم پی میک های عمیق و حرکت ماهیچه های تب دار لب هاش روی نشانم بود. به طرز عجیبی از اینکه نشانم رو می‌بوسید حس خوبی داشتم، آرامشی سرتاسر غلیظ و قابل لمس! زمانی به خودم اومدم که احساس کردم خنکی تشک به باسنم سرایت کرده، گیج و منگ نگاهش کردم. روی شکمم رو بوسید، با هیجان و حالی وصف ناپذیر! شرارت نگاهش برگشته بود و خبیثانه چشمک زد. از غلیان احساساتم که یک باره کل وجودم رو گرفت و امواجش کیلومترها تو وجودم گسترده شد، به خود لرزیدم. انگار همه چی صفر شده بود، هر دوری که رفتیم، هر چرخش، کیلومتر شمارها، کرنومتر ها، همه چی صفر شد. وقتی لباس هاش رو درآورد بی جون نگاهش کردم و لبخند زد. دوباره رو تنم خیمه زد، دوباره بوسید، اینبار من بیشتر بوسیدم. به کمر و پهلو هاش چنگ زدم. جوری درهم گره خوردیم که انگار از اول دو تیکه پازل چفت هم شده بودیم. و این شاید نقطه امن و سرتاسر آرامش دنیای جدیدم بود. دنیای، متعلق به طالع اغبر بودن... *** نیمه های شب وقتی از پشت بغلم کرده بود و از پشت به بدن عریانش چسبیده بودم، روی گونم رو محکم بوسید. موهام رو کنار زد. - خوبی؟! دوباره بگم برات کاچی بیارن؟ از این حرفش با خنده دستم رو عقب بردم و جایی نزدیک کتفش مشت کوبیدم. - لازم نکرده، یه بار آبرومون‌ رو بردی بسه. حالم خوبه. لبخندم عمیق تر شد، چشم بستم و با حس شیرینی نجوا کردم. - حالم خوبه. - فکر میکنی یکم دیگه حال و توان واسه امشب داشته باشی؟! با این حرفش موهای بازوم سیخ شد، به سختی سمتش چرخیدم و با دیدن برق نگاهش وحشت کردم. - وای. دوباره نه! بسه دیگه! چته؟ خسته نشدی؟
Show more ...
8 087
38
⃘⃬⃩⃑𝕕፝⃩‌⃘۪۪۪۪ٜ۪۪۪ٜ⃑⃐۫۫۫۫۫۬۫۫۬⃟🌓𝕓⃘⃭⃐⃩ ✿❯ 𝖎𝖖𝖇𝖆𝖑🐍𝖇𝖑𝖆𝖈𝖐 ❮‌✿ لحن پر از گرماش سرشار از حس های عجیب بود. با گونهای سرخ و سری که احساس می کردم نمی تونم دیگه بلندش کنم لب گزیدم. شرارت خفته در کلامش تا استخون هام رو گرم می کرد. یک قدم جلو اومد و انگشت های گرمش زیر چونم رو نوازش کرد. با قدری فشار سرم رو بالا گرفت و با مردمک هایی که هاله ای از نور ماه براقش کرد لبخند زد. روی لبم خم شد، تو فاصله ای به اندازه یک تار مو ایستاد. مکث کرد، حرارت نفس هاش رو به لب هام دمید. خمار وکشدار گفت: -میدونی که هر بار نزدیکت میشم، حواسم به نفس هات هست. اسپری آسمت همیشه تو جیبمه. حتی وقتی خودت نفهمی، من میفهمم حالت بده. می فهمم نفس کم آوردی.  نفس که میکشی، صداش رو میشنوم. اگه کشدار بشه، اگه کوتاه و بلند بشه، اگه فقط یکم دم و بازدمت بهم بریزه میفهمم. دستش روی کمر لختم قرار گرفت، از سایش انگشت های پر حرارتش روی پوست برهنه ام نفسم تو سینه حبس شد. یکم مکث کرد با حرکت تندی تنم رو چفت تنش کرد. قفسه سینم به سینه فراخش چسبید. یک هوای هیجان انگیز وجود دو نفرمون رو پرکرد. قدری پاهاش رو فاصله داد، روی لب هام رونرم بوسید. قلبم از هیجان یک جا بند نمی شد. بوسه های ملایمش نرم نرم داشت عمیق تر و گرم تر میشد. سینه مردونه اش انقدر بزرگ و سفت بود که تمام هورمون های حسی جهان درونش جا میشد. از سر غریزه دستم رو پشت گردن کشیده و عضلانیش بردم. برای بوسیدنم حریص تر ادامه داد. انقدر تب دار و خیس می بوسید که دیگه مغزم کار نمی کرد. فشاری که به ماهیچه هام میاورد صدای ناله ستون فقراتم رو دراورد. جلو اومد، با یک قدم به جلو، تنش رو به تنم فشار داد و سمت تخت هدایتم کرد. این بی راه ایی که شروع کردیم به راهی پر از شرارت و هیجان رسیده بود. کمرم که روی تشک قرار گرفت، روی تنم خیمه زد. سرش روکنار گوشم برد. حلزونی گوشم از صدای نفس های بلندش پر شد. - از گرگم می ترسی؟ مغز قفل کرده ام این سوالش رو تحلیل نکرد. صدایی مثل یک آه از ته حلقم خارج شد. تور روی شکمم روکنار زد وحینی که با دستش لمسم میکرد دوباره گفت: -بهم بگو. زیر گلوم رو بوسید، بوسه هاش روتا روی قفسه سینم ادامه داد، معنی حرفش تو اون ثانیه خیلی برام مهم نبود، به سختی جواب دادم. - فکر نکنم.... باهاش م... مشکلی داشته باشم. اگر بگم با این جوابم چشم هاش پر از شعف شد دروغ نگفتم. این شعف رو دقیقاً بین ستاره های چشمک زن سیاهی اون مردمک ها، مثل یک شهاب سنگ نورانی تشخیص دادم.
Show more ...
5 642
36
سیاه سرکش ۲ بروز شد
5 769
1
⃘⃬⃩⃑𝕕፝⃩‌⃘۪۪۪۪ٜ۪۪۪ٜ⃑⃐۫۫۫۫۫۬۫۫۬⃟🌓𝕓⃘⃭⃐⃩ ✿❯ 𝖎𝖖𝖇𝖆𝖑🐍𝖇𝖑𝖆𝖈𝖐 ❮‌✿ آخرای صرف شام تلفنش زنگ خورد و مجبور شد بلند شه، میزو تنهایی جمع کردم. وقتی صحبت هاش تو هال ادامه دار شد طبقه بالا رفتم و لباسی که می‌خواست رو برداشتم. لباسی که فقط یک معنا داشت، حتی تصور اینکه اون معنا امشب قراره تکرار بشه گونه هام رو رنگ می‌پاشید. در اتاق رو قفل کردم، چون مطمئن بودم پشیمون میشم! وقتی جلوی آینه ایستادم سرخ شدم. هرچی بیشتر به لباس نگاه می‌کردم، بیشتر به این نتیجه می‌رسیدم که اگر هیچی نپوشم سنگین ترم! هیچ جای درست حسابی از بدنم رو نمی‌گرفت، رو چه حسابی خریده بود؟! اندام های زنانه‌م کاملاً در معرض دید قرار می‌گرفت، فقط کمی پارچه روی قسمت سینه و فاق دوخته شده. تمام کمرم تا بالای باسنم به حالت نیم دایره عریان میشد، و توری که روی قسمت جلویی کار شده ناف و پرسینگم رو راحت نشون می‌داد. - این چه کوفتیه؟ صدای تقه در بلند شد و بعد دستگیره رو کشید. وقتی دید در قفله مکث کرد، با صدای خشداری لب زد. - حداقل درو باز کن ببینمت. هنوز نپوشیدی؟ - پوشیدم. چی پیش خودت فکر کردی این‌و خریدی؟! - خوشت نیومده؟ صداش گرفته شد. به پیشونیم دست کشیدم و دوباره به خودم نگاه کردم. - خوشگله ولی هنوزم میگم خیلی ناجوره! - خب باید ناجور باشه... دربرابر لحن بمش چیزی نگفتم، پس حدسام درست بود. حسی درونم از یک بلبشو کوچولو خبر می‌داد. شاید یک دقیقه بعد جمله آخر مردونه‌ش سکوت شد. ملایم به در کوبید و ملایم لب زد. - نهال؛ دیشب، شبی نبود که انتظارش‌و داشتم. دلم نمی‌خواست وقتی هنوز ازم می‌ترسی یا دلت باهام کامل صاف نشده رابطه داشته باشیم. دیشب شبیه یه راه حل بود! سریع اتفاق افتاد، اما امشب کسی کاری به کارمون نداره. قلبم تو دهنم میزد، پشت در ایستادم و با تمام وجودم، با تمام حس های دخترونه لمس شدم گوش دادم. - بزار برات دیشب‌و جبران کنم. می‌خوام بدونی من؛ فقط واسه یه شب نمی‌خواستمت. فقط برای شکستن طلسم نمی‌خواستمت، ما خوب شروع نکردیم ولی الان دیگه طلسمی نیست. فقط منم و تویی! یواشکی لبخندی زدم، آروم درو باز کردم و از لای در بهش گفتم: - ببینم، این حرفارو از قبل تمرین کرده بودی؟ خندید. - بیام تو؟ تو صورتم دنبال جواب گشت، قصد پس زدن نداشتم و می‌فهمید. دستش رو از لای در داخل آورد، بدنم رو کنار کشیدم. وقتی نگاهش از رون های عریانم بالا اومد، خجول نگاه ازش دزدیدم. دستی دور لب هاش کشید. جلو اومد و کشدار لب زد. - خب؛ از اینجا به بعدو تمرین نکرده بودم! بی برنامه بودن‌و ترجیح میدم.
Show more ...
5 911
47
⃘⃬⃩⃑𝕕፝⃩‌⃘۪۪۪۪ٜ۪۪۪ٜ⃑⃐۫۫۫۫۫۬۫۫۬⃟🌓𝕓⃘⃭⃐⃩ ✿❯ 𝖎𝖖𝖇𝖆𝖑🐍𝖇𝖑𝖆𝖈𝖐 ❮‌✿ نگاه های گره خوردمون وادارم می‌کرد تو اون سیاهی بی حد و حصر که انگار هیچ انتهایی نداشت و ستاره هاش دونه به دونه چشمک میزد، غرق شم. لب هاش کاملاً خندون بود و چونه‌ش رو قدری جلو داد. - اگه اونو‌ بپوشم، نه تو شام می‌خوری نه من میتونم چیزی بخورم! لب هاش رو به لاله گوشم مالید و زیر گوشم رو بو کشید. - ولی هرچی برنامه مثبت هیجده دارم برای بعد شام و چاییه. نمیتونم از خیر دید زدنت موقع شام بگذرم. هرچی بیشتر بو می‌کشید، هرچی بیشتر بدنش گرمم می‌کرد تپش قلبم تند تر میشد. امشب سورن شاد بود، بی نهایت لبخند ها و نگاهش معنی زنده بودن می‌داد. قبراق و سرحال، فارغ از تمام بدبختی هایی که گذروندیم. فارغ از همه پلیدی هاست. لبخندی به روی چهره پر از شیطنتش زدم. - بذارش برای بعد شام. اون چیزی که من دارم تو رخ شما میبینم اصلاً قابل قیاس با حرفات نیست. یکم کوتاه بیا، ناهارم کم خوردم گرسنه‌م. رحم کن! کمابیش تماشام می‌کرد، بیشتر گوش می‌داد. انگار عمق وجودم رو با چشم های غیر مسلح هم می‌تونست ببینه. به سادگی قبول کرد، انگشت اشارش رو روی بینیم کوبید و پر شیطنت ادامه داد. - ولی بعد شام، بعد چایی باید بپوشی. اگه نپوشی کلاهمون میره توهم. من کلی ژرنال از تو سایت نگاه کردم، کلی سایزت‌و محاسبه کردم. خودم‌و کشتم تا بدون پرو کردن برات لباس بخرم. پس باید بپوشیش. لحنش خالی از تهدید و جدیت آزاردهنده بود، مثل پسربچه های شرور که قصد کار نیک کردن. سری تکون دادم. با مکث رهام کرد. پیش خودم فکر کردم اگر انقدر شانس باهام یار نبود، اگر هرگز سورن بهم وابسته نمیشد، اگر جای اسارت تو درخت، خارج از کشور بود بازم بهم دل می‌داد؟ با دختر مردی که اسیرش کرد و گرگش رو ازش گرفت، خوب تا میکرد؟ با دستمال، خونی که به گفته خودش از جراحت دستش بود رو پاک کرد، وقتی برای تعویض لباس رفت میز رو چیدم. کباب و جوجه ترش، همراه سالاد و دوغ و نوشابه! یک پرس اضافه هم فقط کباب لقمه گرفته بود. وقتی با یک تیشرت آستین کوتاه و شلوار اسلش مشکی برگشت، خستگی چهره‌ش کمتر شده بود. موقع خوردن حرفی بینمون ردوبدل نشد، اون گرسنه بود و من سرشار از استرس و هیجان! نگاه های گاه بی‌گاهش، اون اشتیاق درنده مردمک هاش حرفی برای گفتن داشت. حرفی که بعد دیشب هر لحظه منتظر بیانش بودم...
Show more ...
6 063
36
⃘⃬⃩⃑𝕕፝⃩‌⃘۪۪۪۪ٜ۪۪۪ٜ⃑⃐۫۫۫۫۫۬۫۫۬⃟🌓𝕓⃘⃭⃐⃩ ✿❯ 𝖎𝖖𝖇𝖆𝖑🐍𝖇𝖑𝖆𝖈𝖐 ❮‌✿ در باز کردن، رو چهارچوب در ایستاد. لباسای ظهر تنش نبود. هیبتش رو جلو کشید، یک قدم عقب نشینی کردم و بهش زل زدم. موهاش قدری بهم ریخته و آشفته‌ست. ته چشم هاش طوفانی بود، آروم و قرار نداشت، جوشش خشمی درونش می‌دیدم که وحشیانه به درو دیوار چنگ میزد. - چیشده مگه؟ صدای دورگه‌ش طبیعی نیست، به سیاهی بیش از حد مردمک هاش نگاه کردم، مگه بعد شکستن طلسمش نباید این حالت ازبین می‌رفت؟ هرچند شباهتی به اون حال و حس قبل شکستن طلسمش نداشت. این شرارت و پلیدی عجیبی که ازش ساطع میشد، جدیده. انگار یک چیزی رفته و یک چیز سنگین جاش رو گرفته، چنان ترسی ثانیه ای وجودم رو گرفت که آب گلوم رو سخت قورت دادم. - رو میز خونی بود، رو نایلونم خونی بود. نگران شدم. لبخندی زد. جلو اومد، یک آن تمام اون اشباح و پلیدی که روی پوستم حس می‌کردم محو شد. - دستم‌و بریدم. چیز خاصی نیست. - لباسات‌و چرا عوض کردی؟! صبح که یک چیز دیگه پوشیده بودی. روی پیشونیم خم شد و بوسه ای روی موهام کاشت که تل سفیدم قدری کج شد. - چه بوی خوبی میدی. آرامش و گرما برگشت و همه چی محو شد. صداش گرم و مخملی تو سرم پیچید. - بعد جلسه عوض کردم، چایی ریخت روم کثیف شد. چیزی نگفتم، ساکت شدم. چیزی تو مغزم صدا می‌کرد که آوا نداشت ولی لب زدنش رو مسکوت می‌دیدم و توانایی لبخونی نداشتم. اجازه دادم براندازم کنه، چون تازه متوجه آرایش ملایمم و بلوز سفید و شلوار گاواردین دم پایی که خودش چند روز پیش برام خرید شده بود. خبیث لب زد. - چرا لباسی که واست فرستادم‌و نپوشیدی؟! با یادآوری اون لباس افتضاح نگاهی به دور و بر انداختم و خجول لب زدم. - خیلی ناجور بود. همه چیم‌و میریزه بیرون. قدری تماشام کرد و قهقهه مردونه‌ش کل خونه رو پر کرد. - یه ایل آدم‌و نفرستادم پی‌نخود سیاه که تو نگران بیرون ریخته شدن اندامت باشی. قلبم تا پشت زبونم بالا اومد. مردمک هام از هیجانی که دوباره اوج گرفته لرزید. دستش جلو اومد و گودی کمرم رو گرفت، کششی تو ماهیچه هاش ایجاد کرد، تنم رو محکم به تنش چسبوند. خمم کرد و روی گلوم رو خیس بوسید. ته ریشش پوستم رو قلقلک داد. لب های داغش رو روی لاله گوشم نوازش وار کشید، ضربان قلبم بالاتر رفت. رخ تو رخ هم با لحن مهربون ولی ته مایه خبیثی لب زد. - ازت یه خواهش دارم. لطفاً برو اون لباس ناجورو بپوش. خیلی دوست دارم موقع شام خوردن تو تنت ببینمش.
Show more ...
5 778
32
⃘⃬⃩⃑𝕕፝⃩‌⃘۪۪۪۪ٜ۪۪۪ٜ⃑⃐۫۫۫۫۫۬۫۫۬⃟🌓𝕓⃘⃭⃐⃩ ✿❯ 𝖎𝖖𝖇𝖆𝖑🐍𝖇𝖑𝖆𝖈𝖐 ❮‌✿ گیسو جلو اومد و غرید. - چی میگی بچه؟ - دارم میگم قراره خونه خراب شیم، خونه رو خالی می‌خواد. اینم مصالح پای کار و مواد لازم! برو اون بهرام‌و قنداق پیچ کن بگم بیان ببرنش! داشت به گل و کادوها اشاره می‌کرد، درحالی که هیچ ری‌اکشنی نمی‌تونستم نشون بدم، بهرام از ته اتاق فحش ناجوری بارش کرد و گیسو با خنده سری از تاسف تکون داد. - منم بیام؟! کیوان با اخم سمتم چرخید و گیسو جاش جواب داد. - نه دخترم. شمام جزو مصالح ساختمونی! باید بمونی. مهتا بلند خندید و تنها کسی که خشکش زده من بودم، وقتی از لای پاکت متوجه لباسی شدم که شاید نود درصدش تور و حریر آبیه یخ کردم. شاید باید جدی جدی فرار کنم! *** سکوت بود، وقتی هیچ کس تو خونه نموند دیگه چیزی جز سکوت و ترق و تروق شکستن قلنج اسباب خونه نصیبم نمیشد. کارت های فالگیریم رو پیدا کردم، کارت هایی که روزای اولی که اینجا بودم بهم هشدار داد برم و جدی نگرفتم. به ورق های لنورماند دست کشیدم، از بینشون کارت حلقه بیرون افتاد و جلوی پاهام افتاد. نماد اصلی ازدواج و نامزدی! می‌تونستم حدس بزنم امشب چه خبره، استرس داشتم و هیجان زده بودم. ساعت تقریباً هشت بود که صدایی از طبقه پایین اومد. نشانم گرم شد، نشانی که گاهی با حضور سورن داغ می‌کرد. امیدوار بودم امشب شب خیلی وحشتناکی نباشه! همین الانم از هیجان نفسم به هین هین افتاده! بابت گل و پاکت خوردنی ها خوشحالم کرده بود ولی درمورد اون لباس های حریر و توری بدن نما فعلاً نظری نداشتم. از پله ها پایین رفتم و با نگاهم دنبالش گشتم. صدای آب و چراغ روشن سرویس بهداشتی توجه‌م رو جلب کرد. تقه ای به در زدم. ثانیه ای صدای آب قطع شد. - سورن؟ تویی؟ برگشتی؟! - آره. شام گرفتم، تا بچینی میام. خیلی گشنمه! صدای خشدار و دورگه‌ش یک‌طوری بود. موهام رو پشت گوشم بردم. نایلون بخار گرفته‌ای که میگفت روی میز بود. دست داخلش بردم و بسته غذارو بیرون کشیدم که یک آن نگاهم به لکه بزرگ غلیظ سرخ روی میز افتاد. با نگاهی تنگ شده دستم رو جلو بردم. سر انگشت هام قرمز شد، بوی خون می‌داد. روی نایلونم چند قطره  بود، دلواپس همه چی رو ول کردم و جلوی سرویس ایستادم و به در کوبیدم. - سورن؟! چیزیت شده؟ زخمی شدی؟! آره؟
Show more ...
6 173
39
اگه به هر دلیلی برای نصب باغ استور به مشکل برخوردید حتما به پشتیبان پیام بدید درمورد مسائل نصب اپلیکیشن باغ استور: پاسخگوی تمامی سوالات، ادمین پشتیبان تلگرام هست: درمورد مسائل درون اپلیکیشن: مثل کارکرد کتابخانه یا پرداخت و امثالهم، پشتیبان درون برنامه از بخش [زنگوله] بالای صفحه [خانه] ، قسمت [پیام ها] پاسخگوست.
5 966
6
⃘⃬⃩⃑𝕕፝⃩‌⃘۪۪۪۪ٜ۪۪۪ٜ⃑⃐۫۫۫۫۫۬۫۫۬⃟🌓𝕓⃘⃭⃐⃩ ✿❯ 𝖎𝖖𝖇𝖆𝖑🐍𝖇𝖑𝖆𝖈𝖐 ❮‌✿ ترجیح دادم دیگه سوال نپرسم نگاهم رو به در حیاط دوختم که دو مرد همراه کیوان، جعبه بزرگ و چند پاکت رو داخل میاوردن. در خونه که باز شد، حجم زیادی از سرما تو سالن زوزه کشان پیچید، مهتا با مکث چرخید و من با دیدن گونه و بینی سرخ شده کیوان با اون کلاه پشمی خنده ام گرفت. - سلام! لبخندی بهم زد، جواب سلام رو داد و برای مهتا سری به نشانه احترام خم کرد. دو کارگر جعبه رو وسط سالن گذاشتن و رفتن. کیوان پاکت هارو روی زمین گذاشت. - اینا چیه؟ - سورن واست فرستاده. مرتیکه فاز رمانتیک بازیش زده بالا! چشم هام گرد شد، مهتا با کنجکاوی نگاهمون می‌کرد. - یعنی چی؟! کیوان خندید، دستکش هاش رو درآورد و در جعبه سیاه رنگ رو که دورتادورش روبان سفید پاپیون زدن برداشت. بوی مسخ کننده رز کل شامه‌م رو شیرین کرد، شاید بیشتر از صدشاخه گل رز قرمز یک دست کنارهم به حالت گردی چیده شده بودن و دورشون تور و روبان صورتی و سفید اکلیلی کار شده. جا خورده بودم، درحدی که چشم های گردم به حالت عادی برنمی‌گشت، انگار لبه های مغزم مه آلود شده بود، تمام افکارم از بلندی که نمی‌دیدن پرت شدن و فقط بوی خالص و شیرین رز حرف اول رو میزد. - اینا... مال منه؟ کیوان بینیش رو بالا کشید، پاکت هارو جلوی پاهام سُر داد و چشمکی زد. - نه پس، بهرام تغییر جنسیت داده واسه اون فرستاده! - چ...چه خ....خوشگ...گ...ل! مهتا ذوق زده به گل ها اشاره کرد، گیج موهام رو پشت گوشم فرستادم و پاکت هارو برداشتم. - این روی سورن‌و ندیده بودیم که الحمدالله خدا به برکت وجود تو نصیبمون کرد. خدایی چندشم شد! سمت مهتا که می‌خندید چرخید و گفت: - گل دختر پتو رو بپیچ دورت و چاییت‌و با یه هورت تموم کن که باید بریم. بعد سمت اتاق مهمان چرخید و از ته حنجره داد زد. - گیسو! جای گیسو، بهرام نعره زد. - زهرمار گوساله! چه مرگته سر ظهری؟ درحالی که گیسو دوان دوان بیرون اومد، کیوان دست تو جیب خیلی جدی گفت: - باید بریم. سورن گفته دارن میان طبقه بالارو با تراکتور خراب کنن یه پنج طبقه روش بسازن! من که اینجا نمیمونم کسی با بولدوزر از روم رد شه!
Show more ...
8 442
51
✨بین الحرمین یعنی چی؟ ✨ب:باز ✨ی:یک ✨ن:ندای عظیم ✨ا :از ✨ل:لبیک یا ✨ح:حسین ع ✨ر :رسید ولی ✨م:مهدی (عج) ✨ی:یار ✨ن:ندارد ✨اللهم عجل لولیک الفرج 🌼 اربعین حسینی تسلیت باد
7 071
32
⃘⃬⃩⃑𝕕፝⃩‌⃘۪۪۪۪ٜ۪۪۪ٜ⃑⃐۫۫۫۫۫۬۫۫۬⃟🌓𝕓⃘⃭⃐⃩ ✿❯ 𝖎𝖖𝖇𝖆𝖑🐍𝖇𝖑𝖆𝖈𝖐 ❮‌✿ هیچی از غذا نفهمیدم، هیچ مطلق! حمومی که امیدوار بودم قبراق ترم کنه مثل یک کار بی اثر شد. تمام ابرهای سیاه درهم گره خورده بالای سرم شروع به باریدن کردن. از نیم رخ به مهتا نیم نگاهی انداختم که بیشتر از من تونست قدری غذا بخوره. - بیرون چه برفی میاد. انگار با صدام به خودش اومد، گردنش رو قدری کشید. پنجره سالن به وابسته اپن قابل رویت نبود. بلند شدم، صندلی کنارش رو گوشه ای گذاشتم. دسته های پشت صندلیش رو گرفتم و با یکم هول از آشپزخونه بیرون اومدیم. وقتی پشت سرش ایستادم، توجه‌م به چند تار موی سفید لای گیسوان سیاهش جلب شد. موهای کوتاه لختی داشت و پشت گردنش یک زخم بزرگ که انگار واسه خیلی سال پیشه و گوشت اضافه روش آورده. نگاهم رو به جلو دوختم، نزدیک پنجره تمام قد متوقف شدم. - یه قهوه یا چایی کنار پنجره بخوریم؟! خیلی کیف میده. نگاه سیاه ترش با دیدن برف قدری نرم و آروم شده بود. دست هاش سرد بود، رنگشم کمی پریده به نظر می‌رسید. لبخند زد و نگاهم کرد. پتو ژله ای که روی یکی از مبل ها بود رو برداشتم و روی پاهاش انداختم. - ق... ق... قه... وه... د... وست... ن... ند... ار. ت ... تل... خ! چشمکی بهش زدم. - قهوه های من تلخ نیستا! از اینستاگرام چند مدل که تو کافه درست میکنن یادگرفتم. واسه پارمیس درست میکردم خوشش می‌اومد. واست درست کنم؟ چند ثانیه محو تماشام کرد، مردمک هاش تا روی نشانم بالا اومد و نفسش چند ثانیه قطع شد. آهی کشید و به بیرون زل زد و با صدای خفه ای گفت: - چا...یی ب... بخو... ر... ی... م... ب... ب... با... هم. سری تکون دادم. تو آشپزخونه برگشتم و دوتا چایی خوشرنگ ریختم، با شکلات و شیرینی های رو اپن پیشش نشستم. دونه های برف پشت شیشه می‌درخشید و با رقص پایین میریخت و دامن سفید زمین رو چین دار تر می‌کرد. - مهتا. یه سوال بپرسم، ناراحت نمیشی؟ مهربون نگاهم کرد، با قدری مکث به خاطر کنجکاوی که جلوی خودم‌و نمی‌تونستم بگیرم لب زدم. - چرا مشکل جسمیت مادرزادیه؟! داداشت گرگینه‌ست و تو گرگینه ای؟ گرگ درون نداری؟ مردمک هاش گرد شد، خندید. تو برگه چند دقیقه واسم نوشت. 《 وقتی ده سالم بود تصادف کردم و ویلچرنشین شدم. گرگینه‌م ولی گرگ ندارم، چون از بدر تولدم ضعیف به دنیا اومدم. مازیار ازم قوی تره. من‌و سورن تو بچگی همبازی بودیم!》 برگه رو پایین آوردم و متاسف گفتم: - متاسفم، حتما برات خیلی سخت بوده! شونه بالا انداخت و چاییش رو مزه کرد، انگار عادت کرده.
Show more ...
6 933
43
Last updated: 11.07.23
Privacy Policy Telemetrio