Best analytics service

Add your telegram channel for

  • get advanced analytics
  • get more advertisers
  • find out the gender of subscriber
Category
Channel location and language

audience statistics 『 Zahranovels 』

نویسنده: زهرا زنده‌دلان اینجا رمان‌ها و دلنوشته‌هام رو به اشتراک می‌ذارم🌱 رمان‌های من: آوای ستاره، همه‌ی‌ من، انقضای‌ عشق‌ تو سیزدهمین‌ روز‌ از‌ پاییز، زعم‌‌ زرد خودکشی‌ با‌ خرده‌‌شیشه ابرهای خونین مرگ تدریجی یک دختر 
Show more
9 0020
~0
~0
0
Telegram general rating
Globally
59 947place
of 78 777
10 925place
of 13 357
In category
758place
of 857

Subscribers gender

Find out how many male and female subscibers you have on the channel.
?%
?%

Audience language

Find out the distribution of channel subscribers by language
Russian?%English?%Arabic?%
Subscribers count
ChartTable
D
W
M
Y
help

Data loading is in progress

User lifetime on the channel

Find out how long subscribers stay on the channel.
Up to a week?%Old Timers?%Up to a month?%
Subscribers gain
ChartTable
D
W
M
Y
help

Data loading is in progress

Hourly Audience Growth

    Data loading is in progress

    Time
    Growth
    Total
    Events
    Reposts
    Mentions
    Posts
    Since the beginning of the war, more than 2000 civilians have been killed by Russian missiles, according to official data. Help us protect Ukrainians from missiles - provide max military assisstance to Ukraine #Ukraine. #StandWithUkraine
    عیارسنج رمان‌های فایل‌ شده‌ی من♥️ اگه بخواید هر چهار رمان رو تهیه کنید جمع ملبغشون 110 هزار تومنه اما با تخفیف می‌تونید با پرداخت 80 هزار تومن هر چهار رمان رو تهیه کنید‌. 🔸این رمان‌ها فقط از طریق کارت به کارت به شماره حساب خودم و سایت باغ استور کامل و با رضایت من به فروش می‌رسه🔸
    854
    1
    نقد ‌و نظر یادتون نره♥️ گپ نقدمون: اینستاگرامم: پیام ناشناس: پارت اول رمان
    908
    0
    #زعم‌زرد ***** دو ساعتی از برگشتنم به خونه می‌گذره و تنها کاری از اون زمان تا به الان انجام دادم مرور کردنه؛ مرور کردن قشنگ‌ترین قرار زندگیم، مرور کردن لحظاتی که کنار کیارش به زیبا‌ترین شکلش گذشت! کاش مرور کردن اتفاقات قشنگ بتونه ذره‌ای از دلتنگی آدم‌ها رو کم کنه اما حیف که نمی‌تونه! من بیشتر از همیشه دلتنگ کیارشم و مطمئنم حتی اگه هزار بار امروز رو مرور کنم باز این جاده‌ی دلتنگی به انتهاش نمی‌رسه! همراه با لبخندی عمیق به دیوار مقابلم و تابلوی نقاشی‌ای که هدیه‌ی کیارشه زل می‌زنم و نفس آسوده‌ام رو بیرون می‌فرستم. سروصدای صحبت مامان و بابا به گوشم می‌رسه و من بی‌توجه به بحث کوتاه‌مون بعد از برگشتن به خونه، گوشیم رو توی دستم می‌گیرم و برای دومین بار به سپیده زنگ می‌زنم. بوق‌های آخره و همین که ناامیدی به‌ سمتم حمله‌ور می‌شه سپیده جواب می‌ده. - جانم؟ صداش گرفته‌ست و همین گرفتگی باعث می‌شه نگران بشم. - چرا صدات گرفته؟ سعی داره گرفتگی صداش رو عادی جلوه بده. - چیزی نیست، احتمالاً دارم سرما می‌خورم. حضور دروغ رو بین حرف‌هاش حس می‌کنم‌. - من بچه نیستم‌ها سپیده، چی‌شده؟ مکثی می‌کنه و صداش کمی می‌لرزه. - می‌گم چیزی نیست، گیر نده! صدای من هم به‌خاطر شدت گرفتن نگرانیم بالاتر می‌ره. - تو می‌خوای منو دق بدی آره؟ باز نشستی فکروخیال کردی؟ با شنیدن لحن بغض‌آلودش مو به تنم سیخ می‌شه. - آره... فکروخیال کردم! اصلاً جز فکروخیال چه گوهی می‌تونم بخورم؟ ضربان قلبم از فرط دلشوره بالا می‌ره. - چی‌شده؟ تو که جون به لبم کردی سپیده! هق هق کنان جواب می‌ده. - حالم از این زندگی به هم می‌خوره! از اینکه نمی‌تونم هیچ کاری کنم، از این که این همه ظالم هست و هیچکس نیست جلوشون رو بگیره! از اینکه این همه آشغال دارن به این و اون دست درازی می‌کنن و هیچکس نیست آدمشون کنه! هیچکس نیست... حق مارو بگیره! قطره اشکی از گوشه‌ی چشمم سُر می‌خوره و با حرف‌های سپیده هر لحظه نابود و نابودتر می‌شم. - می‌‌گی چرا صدات گرفته ولی گرفتگی صدای من به درد کسی می‌خوره؟ می‌تونه جلوی بغض و عذاب یکی دیگه رو بگیره؟ نه... نمی‌تونه! چند ساعت پیش گفتم... یه سر به پیج‌مون بزنم، داشتم... داشتم دایرکت‌ها رو نگاه می‌کردم که یهو چشمم خورد به یه پیام! مضطرب و پریشون می‌پرسم: - میثم... میثم بود؟ از اعماق وجودش فریاد می‌کشه. - لعنـــت به میثم! چرا هر روز بیشتر بهم ثابت می‌شه که از میثم کثیف‌تر و حرومزاده‌تر هم هست؟ چرا دیگه نمی‌شه به هیچکس اعتماد کرد؟ چرا آدم‌ها آنقدر کثیف شدن؟ از روی تخت بلند می‌شم و همون‌طور که سعی دارم جلوی بغضم رو بگیرم می‌پرسم: - سپیده... توروخدا درست تعریف کن... چی‌شده؟ آب دماغش رو بالا می‌کشه و با گریه جواب می‌ده. - نمی‌تونم... خودت برو آخرین پیام پیج رو بخون! خودت برو ببین چی داره به دخترهامون می‌گذره... خودت برو ببین تو چه دنیای کثیفی داریم زندگی می‌کنیم!
    Show more ...
    861
    9
    https://t.me/+j_18ob8vLG4yOWQ0
    محافظ🌱
    این کانال، برای دوباره پیدا کردن همدیگه ست! یه جورایی حکم کانال محافظ رو داره!🌱
    4
    0
    ⤸🦋◌ خودمراقبتی 🍉➜ ᆢᆢᆢᆢᆢᆢᆢᆢᆢᆢᆢᆢᆢᆢ ⤸🦋◌رمان عاشقانه 🍉➜ ⤸🦋◌جذاب شو 🍉➜ ⤸🦋◌پروفایل دخترونه 🍉➜ ⤸🦋◌تیکه‌ کتاب 🍉➜ ⤸🦋◌آموزش نقاشی 🍉➜ ⤸🦋◌استوری اینستات! 🍉➜ ⤸🦋◌کلیپ محشر 🍉➜‌‌ ⤸🦋◌درمان عشق 🍉➜‌‌ ⤸🦋◌رمان میخونی؟ 🍉➜ ⤸🦋◌عاشقونھ دلبرونھ 🍉➜ ⤸🦋◌دکتر سلامت 🍉➜ ⤸🦋◌بغض عشق  🍉➜ ⤸🦋◌پرنسس باش 🍉➜ ⤸🦋◌ادیت سریال 🍉➜ ⤸🦋◌بیو تلگرامت 🍉➜ ⤸🦋◌فکت روانشناسی 🍉➜   ⤸🦋◌تکست دپ 🍉➜ ⤸🦋◌دختر تنها 🍉➜ ⤸🦋◌کتاب صوتی 🍉➜ ⤸🦋◌مشاوره آنلاین 🍉➜ ⤸🦋◌شعࢪ گرافے 🍉➜ ⤸🦋◌عڪساے کارتونے 🍉➜ ⤸🦋◌ترفند دخترونه 🍉➜ ⤸🦋◌تئوری/فکت 🍉➜ ⤸🦋◌مـ؏ـشوقہ؎ ضࢪبانمۍ 🍉➜ ⤸🦋◌درمانگر نادیده 🍉➜ ⤸🦋◌آهنگ ترسناک 🍉➜ ⤸🦋◌خونه‌ی دلم 🍉➜ ⤸🦋◌دهه هشـ80ـتادی 🍉➜ ⤸🦋◌طنز اینستاگرام 🍉➜ ⤸🦋◌کلیپ دلبرانه  🍉➜ ⤸🦋◌رفیق صمیمیا 🍉➜ ⤸🦋◌کلیپهای  غمگین 🍉➜ ⤸🦋◌پروفایل متحرک 🍉➜ ⤸🦋◌زندگی سبزم 🍉➜ ⤸🦋◌کپشن رفیقونه 🍉➜ ⤸🦋◌سرزمین دخترا 🍉➜ ⤸🦋◌رنگ ها | COLOR'S 🍉➜ ᆢᆢᆢᆢᆢᆢᆢᆢᆢᆢᆢᆢᆢᆢ ⤸🦋◌افراد موفق 🍉➜
    Show more ...
    636
    4
    زعم زرد توی vip به هیجانی‌ترین قسمت‌هاش رسیده😍 کلی پارت برای خوندن آماده‌‌ست و داستان به زودی تموم می‌شه. با پرداخت فقط 35 هزار تومن هم کلی پارت جلوتر از این پارتی که الان خوندید میخونید، هم فایل کامل رمان رو در انتها تحویل می‌گیرید😍 (رمان زعم زرد توی کانال عمومی یعنی همینجا حدود یک‌سال دیگه تموم می‌شه‼️ اگه صبور نیستید میتونید عضو vip بشید و زود به پایانش برسید♥️) شماره کارت: 6037697515505938 آیدی جهت ارسال فیش واریزی:
    793
    1
    توجه کنید‼️
    642
    0
    #زعم‌زرد لحنش مثل چند ساعت پیش آروم و عادی نیست! - سلام، کجایی مادر؟ نگاهی به کیارشی که چهار چشمی به من زل زده می‌ندازم. - پیش دوستام، اومدیم بام تهران! تا جایی که امکانش هست سعی دارم دروغ نگم، اون هم به مامان! - خب... کی میای قربونت برم؟ امین رفته بود پیش بابات مثل اینکه از دهنش پریده بهش گفته رفتی بیرون، گفتم بهت زنگ بزنم اگه می‌تونی زود برگردی، نمی‌خوام بابات دوباره خوشیت رو کوفت کنه! هیچی و هیچکس نمی‌تونه حال امروز من رو خراب کنه! - چشم مامان، الان راه میفتم، بیرون چیزی نمی‌خوای؟ نفس عمیقی می‌کشه، انگار که کمی خیالش راحت می‌شه. - نه قربونت برم، مراقبت کن! «باشه» ای می‌گم و سریع تماس رو قطع می‌کنم. سعی می‌کنم به روی خودم نیارم ولی از اینکه باید از کیارش دور بشم ناراحتم! - باید برگردی درسته؟ آهسته سرم رو تکون می‌دم، لبخند کم جونی می‌زنه و بهم خیره می‌شه. چند ثانیه همدیگه رو بی‌حرف نگاه می‌کنیم و در نهایت هر دو همزمان یک جمله‌ رو به زبون میاریم. - خیلی زود گذشت! من هر روز دارم یه نشونه از عشق رو پیدا می‌کنم، مثلاً امروز فهمیدم دو نفر که خیلی همدیگه رو دوست داشته باشند احساسات مشابه دارند و همین احساسات مشابه باعث خلق جمله‌های مشابه می‌شه، باعث می‌شه هر دو همزمان یه حسی پیدا کنن و همزمان اون حس رو به زبون بیارن! صدای خنده‌ی آرومش قلبم رو قلقلک می‌ده. - به‌نظرم مهم نیست که کی اول عاشق شده، همین که من و تو به این مرحله رسیدیم... یعنی تمومه! لبخند روی لبم عمیق‌تر می‌شه و خودم برای بغل کردنش پیش‌قدم می‌شم. محکم بغلش می‌کنم و نفس عمیقی می‌کشم، من آرومم و جنس این آرامش رو بی‌اندازه دوست دارم! با اینکه میلی برای رفتن ندارم زودتر از کیارش دل از بغلش می‌کنم و از سر جام بلند می‌شم، کیفم رو روی دوشم می‌ندازم و کیارش پلاستیک هله و هوله‌ها برمی‌داره و از روی زمین بلند می‌شه. - نه اینارو تموم کردی، نه وقت داریم که بریم شام بخوریم! اخمی می‌کنم. - تو می‌خوای تپل بشم نه؟ بسه دیگه، همه چیز خوردیم که! کمی جلوتر میاد و ناراضی می‌گه: - نمی‌خوام، دلم می‌خواست با هم شام بخوریم! حیف که دلم نمیاد اذیتش کنم. - خیلی خب، یه وقت دیگه می‌ریم و می‌خوریم، خوبه؟ برخلاف تصورم زودی نیشش تا بناگوش باز می‌شه. - عالیه خانم، پس بریم تا دیرت نشده! سریع قدمی برمی‌دارم و همین که از اون مسیر سخت عبور می‌کنیم دستم توسط کیارش کشیده می‌شه، کامل به طرفش برمی‌گردم و منتظر نگاهش می‌کنم. - به‌نظرم حیفه اینجا رو بدون یه بغل دیگه و گرفتن یه عکس یادگاری ترک کنیم، نظر تو چیه؟ سریع از پیشنهادش استقبال‌ می‌کنم. - وای آره، بگیریم. سریع پلاستیک توی دستش رو به شاخه‌ی درختی که نزدیک‌مونه آویزون می‌کنه و من هم خودم رو بهش نزدیک می‌کنم، دستش رو دور گردنم می‌ندازه و قلبم از این همه نزدیکی غرق لذت می‌شه. - خب، آماده‌ای؟ کمی موهام رو مرتب می‌کنم و دستی به شالم می‌کشم. - آره. گوشیش رو بالا میاره و دیوونه بازیش گل می‌کنه. - بگو ترانــــه! آنقدر کشیده می‌گه که خواه ناخواه خنده‌ام می‌گیره. - بگو دیگه، از بگو سیب خیلی هم بهتره! - خیلی خب، می‌گم. هر دو با هم با لحنی کشیده اسمم رو تکرار می‌کنیم و در نهایت چند عکس تو مدل‌های مختلف می‌گیریم. دلم می‌خواد توی همین فضا و توی بغل کیارش بمونم و تا ساعت‌ها به اولین عکس دوتایی‌مون زل بزنم اما حیف... حیف زمان دشمنِ حسودِ همیشگیِ عاشق‌هاست!
    Show more ...
    1 263
    17
    سه نفر از دوستانی که قصد عضویت دارند میتونن با پرداخت بیست و پنج هزار تومن عضو بشن❌ فقط تا ساعت دوازده امشب
    744
    0
    سیزدهمین روز از پاییز🧡
    1 203
    2

    sticker.webp

    1 179
    0
    زعم زرد توی vip به هیجانی‌ترین قسمت‌هاش رسیده😍 کلی پارت برای خوندن آماده‌‌ست و داستان به زودی تموم می‌شه. با پرداخت فقط 35 هزار تومن هم کلی پارت جلوتر از این پارتی که الان خوندید میخونید، هم فایل کامل رمان رو در انتها تحویل می‌گیرید😍 (رمان زعم زرد توی کانال عمومی یعنی همینجا حدود یک‌سال دیگه تموم می‌شه‼️ اگه صبور نیستید میتونید عضو vip بشید و زود به پایانش برسید♥️) شماره کارت: 6037697515505938 آیدی جهت ارسال فیش واریزی:
    1 064
    0
    #زعم‌زرد نمی‌تونم باهاش مخالفت کنم چرا که حرف‌هاش منطقی به‌نظر می‌رسن. برای چند لحظه در سکوت نگاهش می‌کنم و این بار اونه که با سؤالش حالم رو می‌گیره. - تو چی؟ حسابداری رو دوست داشتی یا همین‌ طوری انتخابش کردی؟ انتخاب؟ شاید پررنگ‌ترین انتخاب زندگیم خودش باشه و بس! - تا یه جایی برای انتخاب رشته ذوق داشتم ولی از یه جایی به بعد نشد! - چرا؟ منم مثل خودش نگاهم رو ازش می‌گیرم و به روبه روم زل می‌زنم. - برای کنکور سخت خوندم تا دانشگاه دولتی قبول بشم، همین طور هم شد اما بابام با رفتنم به یه شهر دیگه مخالفت کرد، منم لج کردم و دیگه ادامه ندادم. یکسال خونه موندم و در نهایت به اصرار مامانم اومدم دانشگاه و ثبت نام کردم‌. غبطه و افسوس توی لحنش پیداست. - اگه بگم خوب شد که نرفتی و اومدی دانشگاه خودمون خودخواهانه‌ست! حیف شد اون همه تلاشت ولی زندگی همینه قربونت برم، گاهی مجبوری چیزی که براش کلی زحمت کردی رو رها کنی! «اوهوم» ای زمزمه می‌کنم و سریع بحث بین‌مون رو عوض می‌کنه. -خب خانم خانما... نمی‌خوای یکی از این پفک‌ها رو باز کنی؟ به پلاستیکی که کنارمون گذاشته بود اشاره می‌کنه و من هم بدون معطلی به سراغش می‌رم، یکی از پفک‌‌ها که به اسنک چرخی معروفه رو باز می‌کنم و اولین پفک رو به سمتش می‌‌گیرم. - بفرما! نگاه شیطنت آمیزی بهم می‌ندازه. - از راه دور چطور بخورمش؟ بی‌اختیار می‌خندم. - بگیر خبیث بازی رو بذار کنار! نگاهش یک جوری می‌شه که قلبم توی جاش می‌‌لرزه. - نمی‌شه تو با دستت بذاریش توی دهنم؟ برای لحظه‌ای دستم همون‌طور خشک می‌مونه. - فقط همین یه بار، قول می‌دم پررو نشم! ریز ریز می‌خندم و پفک توی دستم رو نزدیک‌تر می‌برم و اون مثل گرگ‌های گرسنه دهنش رو باز می‌کنه، خنده‌ی ریزم به قهقهه تبدیل می‌شه و کیارش راضی از این اتفاق گاز هیجا‌ن‌انگیزی به پفک می‌زنه. از وضعیت خودش خنده‌اش می‌‌گیره و هر دو با هم و مثل دیوونه‌ها می‌خندیم! چند دقیقه‌ای از خل و چل بازی‌هامون می‌گذره و کیارش همون‌طور که چند تا چند تا پفک برمی‌داره و توی دهنم می‌ذاره و خودش هم می‌خوره از واکنش گیسو به شروع رابطه‌مون حرف می‌زنه، با شور و هیجان تعریف می‌کنه و من هم هر از گاهی کنترلم رو از دست می‌دم و زیر خنده می‌زنم، توی لذت‌بخش ترین روز زندگیم به سر می‌برم که گوشیم به صدا در میاد و کمی بعد شماره‌ی مامان به چشمم می‌خوره. کیارش سریع ساکت می‌شه تا همه چیز به طبیعی‌ترین شکل ممکنش باشه و من بعد از مکثی کوتاه تماس مامان رو جواب می‌دم. - جانم مامان؟
    Show more ...
    1 326
    13
    #زعم‌زرد نمی‌تونم باهاش مخالفت کنم چرا که حرف‌هاش منطقی به‌نظر می‌رسن. برای چند لحظه در سکوت نگاهش می‌کنم و این بار اونه که با سؤالش حالم رو می‌گیره. - تو چی؟ حسابداری رو دوست داشتی یا همین‌ طوری انتخابش کردی؟ انتخاب؟ شاید پررنگ‌ترین انتخاب زندگیم خودش باشه و بس! - تا یه جایی برای انتخاب رشته ذوق داشتم ولی از یه جایی به بعد نشد! - چرا؟ منم مثل خودش نگاهم رو ازش می‌گیرم و به روبه روم زل می‌زنم. - برای کنکور سخت خوندم تا دانشگاه دولتی قبول بشم، همین طور هم شد اما بابام با رفتنم به یه شهر دیگه مخالفت کرد، منم لج کردم و دیگه ادامه ندادم. یکسال خونه موندم و در نهایت به اصرار مامانم اومدم دانشگاه و ثبت نام کردم‌. غبطه و افسوس توی لحنش پیداست. - اگه بگم خوب شد که نرفتی و اومدی دانشگاه خودمون خودخواهانه‌ست! حیف شد اون همه تلاشت ولی زندگی همینه قربونت برم، گاهی مجبوری چیزی که براش کلی زحمت کردی رو رها کنی! «اوهوم» ای زمزمه می‌کنم و سریع بحث بین‌مون رو عوض می‌کنه. -خب خانم خانما... نمی‌خوای یکی از این پفک‌ها رو باز کنی؟ به پلاستیکی که کنارمون گذاشته بود اشاره می‌کنه و من هم بدون معطلی به سراغش می‌رم، یکی از پفک‌‌ها که به اسنک چرخی معروفه رو باز می‌کنم و اولین پفک رو به سمتش می‌‌گیرم. - بفرما! نگاه شیطنت آمیزی بهم می‌ندازه. - از راه دور چطور بخورمش؟ بی‌اختیار می‌خندم. - بگیر خبیث بازی رو بذار کنار! نگاهش یک جوری می‌شه که قلبم توی جاش می‌‌لرزه. - نمی‌شه تو با دستت بذاریش توی دهنم؟ برای لحظه‌ای دستم همون‌طور خشک می‌مونه. - فقط همین یه بار، قول می‌دم پررو نشم! ریز ریز می‌خندم و پفک توی دستم رو نزدیک‌تر می‌برم و اون مثل گرگ‌های گرسنه دهنش رو باز می‌کنه، خنده‌ی ریزم به قهقهه تبدیل می‌شه و کیارش راضی از این اتفاق گاز هیجا‌ن‌انگیزی به پفک می‌زنه. از وضعیت خودش خنده‌اش می‌‌گیره و هر دو با هم و مثل دیوونه‌ها می‌خندیم! چند دقیقه‌ای از خل و چل بازی‌هامون می‌گذره و کیارش همون‌طور که چند تا چند تا پفک برمی‌داره و توی دهنم می‌ذاره و خودش هم می‌خوره از واکنش گیسو به شروع رابطه‌مون حرف می‌زنه، با شور و هیجان تعریف می‌کنه و من هم هر از گاهی کنترلم رو از دست می‌دم و زیر خنده می‌زنم، توی لذت‌بخش ترین روز زندگیم به سر می‌برم که گوشیم به صدا در میاد و کمی بعد شماره‌ی مامان به چشمم می‌خوره. کیارش سریع ساکت می‌شه تا همه چیز به طبیعی‌ترین شکل ممکنش باشه و من بعد از مکثی کوتاه تماس مامان رو جواب می‌دم. - جانم مامان؟
    Show more ...
    1
    0
    برشی از کتابهای معروف !🌱 وای این تیکه کتابا جون میده واسه پروف ! تیکه کتاب یه خطی واسه بیو :) پاتوق هرچی کتاب خونِ. ┅┄ ┅┄ ┅┄ ┅┄ ┅┄ ┅┄ ┅┄┅┄ ┅┄ ┅ 𖡊😭استوری غمڪَین 𖡊🎸آهنگهای جدید ⌊ 𖡊🎧 موزیکای 2023 ⌊ 𖡊❣فونت دلبر ⌊ 𖡊✅آهنگای نایاب ⌊ 𖡊🐈‍⬛️بیو کوتاه ⌊ 𖡊💖دِلبـَـࢪی؏ـاشقانھ‌‌ ⌊ 𖡊👩🏻‍⚕متن‌ِ روانشناسی ⌊ 𖡊📻رادیو پادکست ⌊ 𖡊🏋🏻‍♀دُختـرآیِ قـووی ⌊ 𖡊🥰موزیک ناب ⌊ 𖡊🦄انگیزشے➕دخترونه ⌊ 𖡊💃سوسن دنس ⌊ 𖡊🩷؛؏ِـشقٖ | 𝐋𝐎𝐕𝐄 ⌊ 𖡊📛رمان‌های ممنوعه ⌊ 𖡊🌵تکست مووود ⌊ 𖡊👩‍🦰پروفایل دخترونه ⌊ 𖡊👭رفیق فآبم ⌊ 𖡊⚫️دپ بیو ⌊ 𖡊✝؛𝗕𝗶𝗢 اینستا ⌊ 𖡊💓دل نوشته ⌊ 𖡊🧑🏻‍💻استوری روآنشناسی ⌊ 𖡊😌دلبرونه‌های عربی ⌊ 𖡊🟣دلبرونه عاشقونه ⌊ 𖡊🎒مدرسه درسی ⌊ 𖡊🫀قلبِ مني ⌊ 𖡊💓کلیپهاش عشقولانس ⌊ 𖡊🍷دلنوشتهام‌ دپ ⌊ 𖡊🎐کودک درون ⌊ 𖡊🫀𝐕𝐩𝐧 فیلترشکن ⌊ 𖡊⬛️ڪلیپ غمڪَین ⌊ 𖡊🔥𝗩𝗣𝗡 پروکسی ⌊ 𖡊🦋رمان واقعی ⌊ 𖡊❤️منبع استوری ⌊ 𖡊♥️ملڪه‌هایِ بآانگیزه ⌊ 𖡊🌝دلیل لبخندت ⌊ 𖡊🟣دختران جذاب ⌊ 𖡊🎼موسیقی 𝑵𝒆𝒘 ⌊ 𖡊🆘آهنگهاش محشره ⌊ 𖡊☘حالخوب/توییت ⌊ 𖡊🤍اشعار شاملـو ⌊ 𖡊💝مَـ؏ـشُوقِہ؎ دلبَࢪڪمۍ  ⌊ 𖡊🟦پروفایلهآے 𝗕𝗹𝘂𝗲 ⌊ 𖡊🍫استوری پروفایل ⌊ 𖡊💃آهنگای عروسی ⌊ 𖡊🔴آهنگای شاد ⌊ 𖡊🎞دیالوگ فیلم ⌊ 𖡊👩🏻‍❤️‍👨🏻قَلبمۍ عشقَم ┅┄ ┅┄ ┅┄ ┅┄ ┅┄ ┅┄ ┅┄┅┄ ┅┄ ┅ _ نامه ای به کسی ك دوستش دارم🤍 : _ نامه ای به کسی ك دلم رو شکست 💔: _ نامه ای به مهمترین آدم زندگیم 🕊️: _ اینجا برای هر کسی که بخوای نامه هست☁️
    Show more ...
    287
    3
    دوستان پارت‌های خودکشی با خرده شیشه تا همینجا قرار گرفت تا شما کمی با داستان و شخصیت‌ها آشنا بشید. اگه تمایل دارید این رمان رو تا انتها بخونید می‌تونید اپلیکیشن باغ استور رو دانلود و توی اون برنامه این رمان رو خریداری کنید. مبلغ این رمان در حال حاضر 32 هزار تومنه و واقعاً برای داستانی که براساس واقعیت نوشته می‌شه و تایپش یک‌سال، یک‌سال و نیم طول می‌کشه مبلغی نیست. اگه علاوه بر خوندن سی پارت از این داستان باز تردید دارید، می‌تونید به لینک زیر مراجعه کنید. توی سایت باغ استور به‌صورت کامل از خلاصه، اهداف نوشتن این رمان، معرفی شخصیت‌ها گفته شده♥️
    Show more ...
    رمان خودکشی با خرده شیشه - باغ استور
    1 809
    6
    #خودکشی_با_خرده‌شیشه می‌دیدم که نگاه بعضی از بچه‌ها با تردید همراهه اما نتونستم بیشتر از این نقش بازی کنم و با وعده‌ی اینکه دوباره می‌بینمشون و با بدرقه‌ی آرزو از ویلا بیرون زدم. آرزو که بیشتر از بقیه از بابت نخوردن کامل شامم ناراحت بود تا رسیدن به ماشین کمی غر زد و بعد با سلام و علیکی مجدد با مهیار، مجبور به خداحافظی کردن شدیم. نمی‌دونستم پرسیدن سؤالم اون هم به محض راه افتادن‌مون به سمت خونه درسته یا نه اما اگه نمی‌پرسیدم دیوونه می‌شدم! - چرا آنقدر زود اومدی دنبالم؟ سرش رو به طرفم متمایل کرد، رنگ صورتش به قرمزی می‌زد و این یعنی عصبی بود! - چند ساعت پیششون بودی بسه دیگه! تک خنده‌ای مملو از حرص تحویلش دادم. - دو ساعت هم نشد! من تازه داشتم شام... سرعت ماشین رو بیشتر کرد و میون کلامم پرید. - می‌ریم خونه‌ی مامانم، شام هست می‌خوری. گیج و گنگ پرسیدم: - یعنی چی؟ خب چرا زودتر بهم نگفتی میای دنبالم؟ حداقل اینطوری پیش بقیه ضایع نمی‌شدم! نمی‌دونم چی توی حرفم بود که باعث شد خشمش دو برابر بشه. - کدوم بقیه هان؟ سه تا دختر با سه تا پسر که عقده‌ی مشروب و مست شدن دارند رفتید دورهمی که تجدید خاطره کنید؟ ناباور نگاهش کردم. - بقیه مست کردند به من چه! من که نمی‌تونم جلوی بقیه رو بگیرم! دستش رو توی هوا تکون داد. - ولی من می‌تونم جلوی تو رو بگیرم و نذارم بینشون باشی! این حجم از حساسیت‌های نوظهور مهیار رو درک نمی‌کردم! - مگه من بچم مهیار؟ چی می‌گی؟ بعد از عمری رفتم پیش دوست‌هام... ببین چی‌کار کردی! اگه می‌خواستی اینطوری کنی از اول باید می‌گفتی تا خودم نمی‌‌رفتم! انگار دوست داشت به همین نقطه برسیم! - دوست تو فقط آرزوئه نه اون خز و خیلا، دیگه هم اجازه نمی‌دم با پسر جماعت اون هم در حالی که مستن بری توی یه خونه! عصبی سرم رو به طرف شیشه‌ی سمت خودم برگردوندم و جوابش رو ندادم. حقیقتاً دیگه بحث کردن فایده نداشت؛ مهیاری که چند سال می‌شناختم هیچ‌وقت آنقدر برام خط و نشون نمی‌کشید. صفحه‌ی زندگی‌مون روز به روز پر می‌شد از خط و نشون کشیدن‌هاش... یا برای روابطم... یا برای آینده‌ام... یا برای آرزوهام!
    Show more ...
    1 542
    2
    #خودکشی_با_خرده‌شیشه می‌دیدم که نگاه بعضی از بچه‌ها با تردید همراهه اما نتونستم بیشتر از این نقش بازی کنم و با وعده‌ی اینکه دوباره می‌بینمشون و با بدرقه‌ی آرزو از ویلا بیرون زدم. آرزو که بیشتر از بقیه از بابت نخوردن کامل شامم ناراحت بود تا رسیدن به ماشین کمی غر زد و بعد با سلام و علیکی مجدد با مهیار، مجبور به خداحافظی کردن شدیم. نمی‌دونستم پرسیدن سؤالم اون هم به محض راه افتادن‌مون به سمت خونه درسته یا نه اما اگه نمی‌پرسیدم دیوونه می‌شدم! - چرا آنقدر زود اومدی دنبالم؟ سرش رو به طرفم متمایل کرد، رنگ صورتش به قرمزی می‌زد و این یعنی عصبی بود! - چند ساعت پیششون بودی بسه دیگه! تک خنده‌ای مملو از حرص تحویلش دادم. - دو ساعت هم نشد! من تازه داشتم شام... سرعت ماشین رو بیشتر کرد و میون کلامم پرید. - می‌ریم خونه‌ی مامانم، شام هست می‌خوری. گیج و گنگ پرسیدم: - یعنی چی؟ خب چرا زودتر بهم نگفتی میای دنبالم؟ حداقل اینطوری پیش بقیه ضایع نمی‌شدم! نمی‌دونم چی توی حرفم بود که باعث شد خشمش دو برابر بشه. - کدوم بقیه هان؟ سه تا دختر با سه تا پسر که عقده‌ی مشروب و مست شدن دارند رفتید دورهمی که تجدید خاطره کنید؟ ناباور نگاهش کردم. - بقیه مست کردند به من چه! من که نمی‌تونم جلوی بقیه رو بگیرم! دستش رو توی هوا تکون داد. - ولی من می‌تونم جلوی تو رو بگیرم و نذارم بینشون باشی! این حجم از حساسیت‌های نوظهور مهیار رو درک نمی‌کردم! - مگه من بچم مهیار؟ چی می‌گی؟ بعد از عمری رفتم پیش دوست‌هام... ببین چی‌کار کردی! اگه می‌خواستی اینطوری کنی از اول باید می‌گفتی تا خودم نمی‌‌رفتم! انگار دوست داشت به همین نقطه برسیم! - دوست تو فقط آرزوئه نه اون خز و خیلا، دیگه هم اجازه نمی‌دم با پسر جماعت اون هم در حالی که مستن بری توی یه خونه! عصبی سرم رو به طرف شیشه‌ی سمت خودم برگردوندم و جوابش رو ندادم. حقیقتاً دیگه بحث کردن فایده نداشت؛ مهیاری که چند سال می‌شناختم هیچ‌وقت آنقدر برام خط و نشون نمی‌کشید. صفحه‌ی زندگی‌مون روز به روز پر می‌شد از خط و نشون کشیدن‌هاش... یا برای روابطم... یا برای آینده‌ام... یا برای آرزوهام!
    Show more ...
    1
    0
    دوستان پارت‌های خودکشی با خرده شیشه تا همینجا قرار گرفت تا شما کمی با داستان و شخصیت‌ها آشنا بشید. اگه تمایل دارید این رمان رو تا انتها بخونید می‌تونید اپلیکیشن باغ استور رو دانلود و توی اون برنامه این رمان رو خریداری کنید. مبلغ این رمان در حال حاضر 32 هزار تومنه و واقعاً برای داستانی که براساس واقعیت نوشته می‌شه و تایپش یک‌سال، یک‌سال و نیم طول می‌کشه مبلغی نیست. اگه علاوه بر خوندن سی پارت از این داستان باز تردید دارید، می‌تونید به لینک زیر مراجعه کنید. توی سایت باغ استور به‌صورت کامل از خلاصه، اهداف نوشتن این رمان، معرفی شخصیت‌ها گفته شده♥️
    Show more ...
    رمان خودکشی با خرده شیشه - باغ استور
    1
    0
    #خودکشی_با_خرده‌شیشه همه چیز به عالی‌ترین شکل خودش پیش رفت. خاطره‌های مسخره‌ای که محمد هنگام مستیش تعریف می‌کرد، نگاه‌های معنادار و بانمک علی، حتی لبخند‌های گاه و بی‌گاه هومان، همشون به نحوی حس خوبی به آدم منتقل می‌کرد. شیطنت‌های ریحانه و آرزو هم که تمومی نداشت و شاید تنها کسایی که کمی آروم و سرسنگین بودند من و غزاله بودیم! همه به‌جز من و هومان مشروب خورده بودند و هر کسی توی حال خودش بود، یکی بلند بلند می‌گفت و می‌خندید، دیگری هم یک جور دیگه انرژی خودش رو تخلیه می‌کرد. بچه‌ها کم کم می‌خواستند بساط مشروب خوری رو کنار بذارند و سفارش شام بدند و هر کسی یک پیشنهاد می‌داد، ریحانه می‌گفت جایی برای خوردن شام نداره اما همچنان دستش بین هله و هوله‌ها می‌چرخید! در آخر تصمیم گرفتیم جوجه کباب سفارش بدیم و وظیفه‌ی سفارش دادن به منی که لحنم عادی و به دور از مستی بود سپرده شد. شماره‌ی یکی از رستوران‌های معروف ماسوله رو گرفتم و قبل از اینکه دکمه‌ی سبز رنگ رو لمس کنم شماره‌ی مهیار روی صفحه‌‌ی گوشیم نشست. کمی مکث کردم و با بلند شدن از روی صندلی و رفتن به سمت راهرو جواب تماسش رو دادم. - جانم؟ - چطوری؟ نفس عمیقم رو بیرون فرستادم. - تو خوب باشی منم خوبم! خشک و جدی پرسید: - دارید چی‌کار می‌کنید؟ - هیچی، داشتیم برای شام برنامه می‌ریختیم و  الان هم داشتم... صدای اوج گرفتن قهقهه‌‌ی بچه‌ها اومد و مهیار بدون ذره‌ای مکث گفت: - همه مستن نه؟! با تردید لب باز کردم. - همه که نه ولی آره، یه سری مستن! پوزخندی زد. - تو چی؟ داشت به نقطه‌ی حساس شدنش نزدیک می‌شد و باید یک جوری آرومش می‌کردم. - من که فقط با تو مست می‌کنم و بس، مگه غیر از اینه؟ درست همین لحظه بود که صدای باز شدن دری اومد و با برگشتن به عقب هومانی رو دیدم که قصد داشت به داخل دستشویی بره. سریع نگاهش رو دزدید و به داخل رفت. خجالت زده از حرفی که احتمالاً شنیده و شاکی از اینکه حضورش رو اعلام نکرده کلافه‌وار پوفی کشیدم. - عشقم؟ خوبی؟ حالا لحنش جون بیشتری داشت. - آره قربونت برم، برو... خوش بگذره! خیالم که از بابتش راحت شد سریع خداحافظی کردم تا با هومانِ بی‌ملاحظه روبه رو نشم. *** تازه غذاهامون رسیده بود و همگی درگیر چیدن سفره‌ای خودمونی بودیم. بوی جوجه کباب با فلفل و باقی مخلفاتش بدجوری توی خونه پیچیده بود و با اینکه زیاد خرت و پرت خورده بودیم اما باز اشتها و اشتیاق زیادی برای خوردنشون داشتیم. دخترها یک سمت و پسرها هم سمت دیگه‌ی سفره که روی زمین پهنش کرده بودیم نشستیم و بی‌تعارف مشغول خوردن شدیم. بی‌اغراق این شام از لذیذترین شام‌های زندگیم بود چرا که بعد از مدت‌های طولانی کنار دوست‌ها و هم‌کلاسی‌هام بودم! چقدر خوبه که گاهی همه‌ی روزمرگی‌ها و درگیری‌ها رو یه گوشه بذاری و کنار دوست‌هات و آدم‌هایی که حالت رو خوب می‌کنند وقت بگذرونی، البته که باید یک نفر رو از این دسته جدا کرد چرا که هومان برای من مثل بقیه نبود و حس چندان خوبی بهش نداشتم! هنوز بیشتر از سه تا دونه جوجه نخورده بودم که گوشیم زنگ خورد و مجبور شدم از سر سفره بلند شم، مهیار بود و بی معطلی جوابش رو دادم. - جانم عزیزم؟ لحنش دستوری بود و شوکه کننده! - آماده شو بیا پایین، منتظرتم! خواستم چیزی بگم که قطع کرد و من درمونده از اینکه چطور ظاهر سازی کنم کمی مکث کردم و الکی «باشه، خداحافظ» ای به زبون آوردم. به محض برگشتن به طرف بچه‌ها نگاه موشکافانه‌ی هومان رو دیدم و این اتفاق بیشتر به همم ریخت! اصلاً نفهمیدم چطور اشتهام کور شد و چطور برای بچه‌ها بهونه‌ای برای زود رفتن پیدا کردم، تمام ذهنم درگیر این بود که چرا مهیار آنقدر زود به دنبالم اومد؟ قرار بود حدود ساعت ده شب بیاد و حالا ساعت هشت بود!
    Show more ...
    1 439
    1
    اصلاً انگار این آهنگو برای کیارش و ترانه‌ی من ساختن🥹

    M (1).mp3

    1 529
    22
    تو چنل vip کیارش از گذشته‌ی ترانه باخبر شده:) روزهای هیجانی زعم زرد سر رسیده و بهترین فرصته که عضو vip بشید. با پرداخت فقط 35 هزار تومن هم کلی پارت جلوتر از این پارتی که الان خوندید میخونید، هم فایل کامل رمان رو در انتها تحویل می‌گیرید😍 (رمان زعم زرد توی کانال عمومی یعنی همینجا حدود یک‌سال دیگه تموم می‌شه‼️ اگه صبور نیستید میتونید عضو vip بشید و زود به پایانش برسید♥️) شماره کارت: 6037697515505938 آیدی جهت ارسال فیش واریزی:
    1 164
    0
    #زعم‌زرد سخت هست اما نمی‌ذارم حسی که دارم در خفا بمونه. - منم شبیه توام، راستش فکر نمی‌کردم یک روز از دوستی‌مون هم خوب بگذره اما اینطوری نیست! دوباره دستش رو روی دستم می‌ذاره تا سرما بهش نفوذ نکنه. - خب من قربونت برم خانم! بی‌اختیار شالم رو نزدیک دست‌هاش می‌برم و روش می‌ذارم، هوا زیاد سرد نیست اما خب بادی که می‌وزه کمی سوز داره. - خدانکنه. با لبخندی خاص بهم خیره می‌شه و به‌نظر الان وقت مناسبیه برای جواب دادن به سؤالش! - خب... می‌خواستی بدونی که من کی فهمیدم بهت بی‌میل نیستم؟ مشتاقانه سرش رو به تأیید تکون می‌ده. - خب شرایط من شبیه تو بود، منم ذره ذره ذهنم درگیرت شد، هی به وقت‌هایی که کنار هم بودیم فکر می‌کردم اما خب اصلاً فکر نمی‌کردم که دوستت دارم... یعنی... وقتی فهمیدم که تو حست رو بهم اعتراف کرده بودی! برق رضایت رو توی چشم‌هاش می‌بینم. - خب یعنی... من اول عاشق شدم! بی‌اختیار اخمی می‌کنم. - نه فکر کنم همزمان بوده! با سماجت جواب می‌ده. - نه دیگه، من اول دلم رو باختم، قبول کن! من بودم که شب و روز بهش فکر می‌کردم! من بودم که توی دایرکت و پیوی آقا خوابیده بودم اون وقت اون اول عاشق شده؟ - نه‌خیر، من اول بهت دل بستم! انگار به چیزی که می‌خواست می‌رسه چرا که پر ذوق می‌خنده و من رو توی آغوشش می‌گیره. - قربون دلت برم ولی... من اول عاشقت شدم، حرفم نباشه! فایده نداره، این پسرِ سرتق و دوست داشتنی قانع بشو نیست. - خیلی خب، خانمی می‌کنم و کوتاه میام! من رو بیشتر به خودش می‌چسبونه و من حس می‌کنم توی امن‌ترین جای ممکنم! - خب... حالا بریم سراغ سؤال‌های عمومی؟ آهسته می‌خنده. - بریم عزیزم، سؤال اول چیه؟ کمی مکث می‌کنم و بعد خیره بهش می‌پرسم: - یادمه بچه‌ها می‌گفتند دانشجوی حقوق بودی و انصراف دادی، خیلی دلم می‌خواد بدونم چرا منصرف شدی؟ انگار سؤالم چندان عمومی نیست و کمی حالش رو می‌گیره. - بچه‌ها هم چه آماری در میارن‌ها! مردد می‌گم: - خب... اگه دوست نداری جواب... میون کلامم می‌پره. - نه اِ، حساب تو با بقیه جداست، پس می‌گم دلیلش رو! منتظر نگاهش می‌کنم و اون همون‌طور که به دستم که توی دستشه خیره‌ست جواب می‌ده. - خب من خیلی دوست داشتم اول سربازی برم و بعد ادامه تحصیل بدم ولی به اصرار خانواده راهی دانشگاه شدم، حتی رشته‌ام رو اونا انتخاب کردند چون من زیاد همکاری نمی‌کردم باهاشون، راستش هیچ‌وقت به رشته‌‌ی حقوق اون هم توی ایران علاقه نداشتم، نمی‌خوام بی‌منطق نظر بدم ولی حس می‌کنم هیچ کدوم از قانون‌های اینجا عادلانه نیست! شاید با خودت بگی این که فقط یک ترم دانشجوی اون رشته بوده ولی بابای من چندین ساله که وکیله و خب زیادی از این فضا دور نیستم! در کل... علاقه‌ نداشتم که چیزی رو بخونم و یاد بگیرم که در نهایت من و یا دیگران رو برنجونه، این نظر منه... شاید یکی به بالاترین مدرک تحصیلی و موقعیت اجتماعی توی این رشته رسیده باشه و سفت و سخت مقابل من بایسته ولی من نظرم اینه، وقتی درختی از ریشه مشکل داشته باشه دیدن شکوفه و میوه‌اش هیچ لذتی نداره!
    Show more ...
    1 463
    14
    نگاه می‌کنم به اون چشم‌های نازت آروم می‌گیرم♥️

    file

    1 564
    8
    بغض داشتی و برات یه لیوان آب آوردم، می‌دونستم با آب خوردن بغضت پایین نمی‌ره اما آوردم! نخواستم حرف بزنم، نخواستم الکی بگم می‌فهممت، نخواستم یه کاری کنم که اشکت دوباره روی گونه‌هات سرازیر بشه... فقط خواستم بدونی کنارتم، بدون حرف و در سکوت، خواستم بدونی تنها نیستی! پس اگه یه روزی بغض داشتم و بهت گفتم یه لیوان آب می‌خوام خودت بدون فقط می‌خوام کنارم باشی، حرف نزنی، سرزنش نکنی، قانعم نکنی، فقط کنارم باشی... همین! نویسنده: زهرا زنده‌دلان
    1 590
    11
    یه پارت دوست داشتنی از انقضای عشق تو♥️ - که زنم نمی‌شی؟ سرتقانه سرم رو بالا فرستادم. - نچ! با حرص سری تکون داد. - خیلی خب، خودت خواستی! مشتاقانه نگاهش کردم که یکهو نگاهش رو بین جمیعت این طبقه که اکثرش خانم بودند انداخت و با صدای بلندی فریاد زد. - خانوم‌ها... یه لحظه به من توجه کنید! هراسون و مضطرب نیشگونش گرفتم اما اون بی‌توجه به من رو به کسایی که مثل یک دیوونه نگاهش می‌کردند گفت: - این خانوم محترم می‌گه زن من نمی‌شه! هم خوشگلم، هم خوش تیپم، هم پولدارم، هم کار دارم، هم ماشین دارم، هم خونه دارم، از همه مهم‌تر دوستش دارم، ولی باز زنم نمی‌شه! باورم نمی‌شد! مردی که با کمال پررویی رو به مردم از خودش و من صحبت می کرد باربد بود؟ باربدی که حتی جواب سلام بقیه رو به‌زور می‌داد؟! باربدی که من رو به عنوان دوست دخترش به هیچکس معرفی نمی کرد و غرور افراطیش زبون زد عام و خاص بود حالا داشت جلوی بقیه از من خواستگاری می‌کرد؟ این چه خواب شیرینی بود که نصیب من شده بود؟ میون هلهله‌ای که راه انداخته بود، یک عده می‌خندیدند و عده‌ای دیگه با تاسف نگاهم می کرد. از میون عده‌ی دوم زن میانسالی متاسف سری تکون داد و یکهو رو به من گفت: - عقل نداری راحتی دیگه! همین حرف کافی بود تا همه یکصدا بخندند و باربد هم قهقهه ای بزنه. - ببین جانا... خودت خواستی... تا شوهر آینده‌ات رو همین الان ندزدینش، همین جا بله رو بده، جلوی همینا، زود باش تا از دستت نرفتم! عیارسنج این رمان و راه‌های خریدش👇🏻
    Show more ...
    1 606
    1
    یه پارت دوست داشتنی از انقضای عشق تو♥️ - که زنم نمی‌شی؟ سرتقانه سرم رو بالا فرستادم. - نچ! با حرص سری تکون داد. - خیلی خب، خودت خواستی! مشتاقانه نگاهش کردم که یکهو نگاهش رو بین جمیعت این طبقه که اکثرش خانم بودند انداخت و با صدای بلندی فریاد زد. - خانوم‌ها... یه لحظه به من توجه کنید! هراسون و مضطرب نیشگونش گرفتم اما اون بی‌توجه به من رو به کسایی که مثل یک دیوونه نگاهش می‌کردند گفت: - این خانوم محترم می‌گه زن من نمی‌شه! هم خوشگلم، هم خوش تیپم، هم پولدارم، هم کار دارم، هم ماشین دارم، هم خونه دارم، از همه مهم‌تر دوستش دارم، ولی باز زنم نمی‌شه! باورم نمی‌شد! مردی که با کمال پررویی رو به مردم از خودش و من صحبت می کرد باربد بود؟ باربدی که حتی جواب سلام بقیه رو به‌زور می‌داد؟! باربدی که من رو به عنوان دوست دخترش به هیچکس معرفی نمی کرد و غرور افراطیش زبون زد عام و خاص بود حالا داشت جلوی بقیه از من خواستگاری می‌کرد؟ این چه خواب شیرینی بود که نصیب من شده بود؟ میون هلهله‌ای که راه انداخته بود، یک عده می‌خندیدند و عده‌ای دیگه با تاسف نگاهم می کرد. از میون عده‌ی دوم زن میانسالی متاسف سری تکون داد و یکهو رو به من گفت: -عقل نداری راحتی دیگه! همین حرف کافی بود تا همه یکصدا بخندند و باربد هم قهقهه ای بزنه. -ببین جانا... خودت خواستی... تا شوهر آینده‌ات رو همین الان ندزدینش، همین جا بله رو بده، جلوی همینا، زود باش تا از دستت نرفتم! عیارسنج این رمان و راه‌های خریدش👇🏻
    Show more ...
    1
    0
    تقدیم♥️ بچه‌ها لطفاً به کانال زود به زود سر بزنید، اعلانش رو فعال کنید(کانال حتی تبلیغات هم نداره!) توی نقد و نظرات شرکت کنید. نظراتتونو به‌صورت ناشناس هم می‌تونید بفرستید. جواب پیام‌ها رو اینجا چک کنید:
    1 492
    1
    #خودکشی_با_خرده‌شیشه آرزو با کتری‌ای که نصفش سیاه شده بود و مشخص بود مختص گذاشتن روی آتیشه به جمع‌مون پیوست، جویای بحث‌مون شد و وقتی که اسم مشروب رو شنید مخالفت کرد. - یه امشب رو بیخیال شید، بعد مدت‌ها دور هم جمع شدیم حرف بزنیم و بگیم و بخندیم، نه که مست و پاتیل ببینیم همو! ریحانه دستی توی موهای کراتین شده‌اش کشید. - خب هر کسی اندازه‌ی خودش رو می‌دونه، یکمی گرم می‌شیم خب! آرزو دیگه بهونه‌ای نیاورد و با سکوتش رضایتش رو نشون داد. محمد مشتاقانه سوئیچ ماشینش رو برداشت تا نوشیدنی‌های زهرماری رو از داخلش برداره، علی و هومان هم برای جمع و جور کردن چوب و آماده سازی چای آتیشی به حیاط رفتند. با رفتن‌شون تازه تونستم مانتو و شالم رو دربیارم، دخترها یکی پس از دیگری مشغول تعریف کردن از اندامم شدند و حسابی هندونه زیر بغلم گذاشتند. - بزنم به تخته با اینکه ازدواج کردی اندامت همونه و تکون نخورده! آرزو چند تا پفک از ظرف‌های روی میز برداشت و همزمان با خوردنشون گفت: - حالا منو نگاه کن بعد این پفک‌ها چجوری باد می‌کنم! ریحانه غش غش خندید و غزاله به طرف گوشیش که توی کیفش بود و زنگ می‌خورد رفت، کمی از ما فاصله گرفت و ریحانه هم با نیشی باز گفت: - وای... من هنوز مشروب نخورده جیشم گرفت، آرزو دستشویی اینجا کجاست؟ آرزو به انتهای راهرو اشاره کرد. - دو تا دره، حموم و دستشویی بغل همن، هر کدوم رو رفتی رفتی! ریحانه بدو بدو به طرف دستشویی رفت. از نبودشون استفاده کردم و آرزو رو به گوشه‌ای از خونه کشوندم. - چی‌شده؟ نگاهی به چشم‌هاش که امشب براق‌تر از همیشه بود انداختم. - می‌گم... این پسره هومان رو چرا دعوت کردی؟ مردد پرسید: - چطور؟ کاری کرده؟ مکثی کردم. - نه... ولی من یکمی معذبم! لبخند معناداری زد. - باید هم باشی چون ما یک درصد هم فکر نمی‌کردیم بیاد! یه سری از بچه‌ها که نتونستن بیان گفتم جای اونا دعوتش کنم شاید یک درصد اومد که زد و اون یک درصد به لطف شما صددرصد! ابروهام توی هم گره خورد. - چرا چرت و پرت می‌گی؟ دستش رو جلو آورد و روی گونه‌ام کشید. - تو فکر کن چرت و پرته! ولی جدا از این حرف‌ها تو بیخیال باش. یه چند ساعت دور همیم... اون هم یکی مثل علی و محمد، زیاد اخمالو و سرد نباش! غضبناک نگاهش کردم که همون لحظه صدای غزاله از پشت سرمون اومد. - غیبت کی رو می‌کنید شیطون‌ها؟ عقب‌ گرد کردم و لبخندی به روش زدم. - غیبت تو رو! من در حد چند کلمه گفتم ولی آرزو مثل بچه‌های کلاس اولی یک جمله‌ی جدید بهش اضافه کرد. - داشتیم می‌گفتیم چقدر مرد ذلیلی که می‌ری یه گوشه و آروم آروم حرف می‌زنی! غزاله غش غش خندید. - عوضی خواهرم بود! شوهرم رو که همین یک ساعت پیش دیدم چه حرفی بزنم باهاش؟ آرزو پوزخندی زد و نگاهی معنادار به هردومون انداخت. - به هرحال پنج‌شنبه‌ست و خلاصه... مشتی حواله‌ی بازوش کردم. - بیشعور! صدای باز و بسته شدن در اومد و ریحانه به سمت‌مون قدم برداشت. - به هرحال مرد‌های امروزی که به همین راحتی نمی‌ذارند برید دور دور، شرطی... شروطی! این بار غزاله بود که فحشی نثار آرزو کرد. - خجالت بکش بچه پررو، توام شوهر کنی اینطوری اذیتت می‌کنیم‌ها! قیافه‌ای مغرورانه به خودش گرفت. - بمون تا شوهر کنم! شماها شوهر کردید بسمه! ریحانه هم حرف آرزو رو تأیید کرد. - منم که همین تازگی‌ها سینگل شدم و حالا حالا‌ها قصد وارد شدن توی هر گونه رابطه‌ی عاطفی رو ندارم! آرزو رگ شیطنتش بالا زد و با جسارت گفت: - اوه اوه پس امشب توی مستیت باید چسناله‌هات رو بشنویم! ریحانه قیافه‌اش جمع شد و خواست چیزی بگه که همون لحظه در صدایی خورد و محمد «یااللّه» گویان وارد شد. شومیزم بلند بود و مشکلی نداشت اما نبودِ شالم احساس می‌شد و تند و تیز از روی صندلی برش داشتم. آرزو متعجب نگاهم کرد و همین که محمد با ریحانه و غزاله مشغول صحبت شد به طرفم اومد. - دیگه شال واسه چیه؟ بردار دیگه! نگاهی به تاپی که پوشیده بود و موهای بازش انداختم، آرزو همیشه پوشش همین‌طوری بود من ولی علاوه بر اینکه خودم راحت نبودم به‌خاطر مهیار باید رعایت می‌کردم. - نه اِ، من اینطوری راحتم! طبق انتظارم اصراری نکرد. - باشه عشقم، اذیتت نمی‌کنم! لبخندی زدم و محمد صدامون کرد، خواست که به‌جای مبل روی صندلی‌های میز ناهار خوری بشینیم و کمی بعد علی و هومان هم اومدند. هومان خواستار چند استکان و سینی شد و غزاله به کمکش رفت، علی هم نگاهش رو به من سپرد. - چی‌کار کردی شیرینی‌های منو؟ تک خنده‌ای کردم. - گذاشتیمش یخچال تا شما بیای! تحسین آمیز نگاهم کرد. - دستت طلا!
    Show more ...
    1 513
    3
    #زعم‌زرد چقدر خوبه که با یک نگاه و به همین سادگی می‌فهمه چی می‌خوام! کاش بابای من هم مثل کیارش بشه و حرف‌های حبس شده‌ی توی قلبم رو از توی چشم‌هام بخونه! - بیا بریم اون سمت، احتمالاً باید خلوت‌تر باشه. دست سردش رو توی دستم می‌گیرم و با هم به جایی که اشاره کرده بود می‌ریم، سر راه دو چای نبات می‌گیریم و حین خوردنش و گشتن جایی مناسب بالآخره کنج دلنشین و خلوتی پیدا می‌کنیم. نیمکتی برای نشستن نیست ولی می‌شه روی سنگ‌های بزرگی که داره نشست، فضا تاریک‌تر از جاهای دیگه‌ست اما ویوی فوق العاده‌اش باعث می‌شه از همه‌ی کاستی‌هاش چشم بپوشی. با دیدن شهری که انگار از اینجا بیشتر و بهتر می‌تونم دیدش بزنم هیجان زده می‌گم: - اینجا عالیه! کیارش دستم رو محکم‌تر می‌گیره. - مواظب باش نیفتی! از نگرانی‌اش خرذوق می‌شم و پا به پای هم به گوشه‌ای می‌ریم و روی یکی از سنگ‌هایی که قابل نشسته می‌شینیم. کیارش دو تا دست‌هام رو توی دستش می‌گیره و به لب‌هاش نزدیک می‌کنه. - دستات یخه! - نه به سردی دست‌های تو! بوس کوچیکی روی دست‌هام می‌نشونه. - گرمشون می‌کنم. وجودم غرق آرامشی عجیب می‌شه‌. - اگه الان سپیده یا گیسو اینجا بودن... قطعاً کلی بهمون می‌خندیدند! تک خنده‌ای می‌کنه. - خب خنده کنن، مهم نیست! در ضمن... اونا که هنوز عشق واقعی‌شون رو پیدا نکردند، اگه پیدا کردند و مثل من و تو نبودند اسمم رو عوض می‌کنم. تصور عاشق شدن سپیده و گیسو سخته؛ هر چند سخت‌تر از اینا عاشق شدن خودم بود که در نهایت شدم، اون هم بدجور! - خب... چی می‌ذاری؟ لبخند دندون‌نمایی می‌زنم و اون سریع جواب می‌ده. - هر چی تو انتخاب کنی! یک روزی فکر می‌کردم پسرها عوضی‌ترین و بی‌رحم آدم‌های دنیان ولی با وجود کیارش حس می‌کنم خیلی بی‌انصافی کردم، هیچکس شبیه بقیه نیست، یک پسر بد مهر تأییدی به روی بد بودن همه‌ی پسرهای دنیا نیست! - ترانه؟ اسمم قشنگه و صدای اون قشنگ‌تر! - جانم؟ یک دستش رو بالا میاره و لپم رو نوازش می‌کنه. - خوبه که دارمت... من از همیشه آروم‌ترم... به لطف وجود تو! تا حالا کسی بهم نگفته بود دلیل آرامششم ولی کیارش توی این مدت کوتاه بارها بارها بهش اشاره کرده. برای یکی مثل من که همیشه دنبال محبت از اولین مرد زندگیش بوده و چیزی ازش ندیده قطعاً وجود مردی مثل کیارش شبیه به یک معجزه‌ست!
    Show more ...
    1 349
    16
    Last updated: 11.07.23
    Privacy Policy Telemetrio