🌺🌺🌺
🌺🌺
🌺
#Part112
#رمان_عشق_ممنوعه_استاد2
همین که بازش کردم با دیدن فضای داخلش دهنم باز موند و ناباور چندثانیه نگاهمو توش چرخوندم
میگفت اتاق ولی اینجا که بیشتر شبیه یه سوییت کوچولو میموند که یه طرفش حمام و طرف دیگه اش یه آشپزخونه کوچولو قرار داشت
لبخند روی لبهام کم کم بزرگ و بزرگتر شد
و با خوشحالی داخل شدم ، گندم با شور و شوق این طرف و اون طرف میرفت و مدام ازم سوال میپرسید چون برعکس بچه های دیگه زیادی کنجکاو و فعال و البته باهوش بود
اون شب از خوشی تا صبح خوابم نبرد
از خوشی اینکه دیگه میتونم با وجود دخترم کنارم آرامش داشته باشم ولی نمیدونستم دنیا چه خوابی برام دیده وگرنه اینقدر خوشحال نمیشدم
صبح با حال و هوای دیگه ای لباس فرم پوشیده و سر کارم رفتم با ورودم به اتاقش با لبخند بزرگی که روی لبهام جا خوش کرده بود بلند سلام کردم
ولی عین همیشه جوابی دریافت نکردم
بعد از اینکه یه کم اتاق رو مرتب کردم سراغ داروهاش رفتم و درحالیکه زیرلب شعر میخوندم به خوردش دادم
که برای اولین بار نگاهم کرد و حس کردم طرح لبخندی روی لبهاش شکل گرفت با تعجب خیره اون لبخند کوچیک روی لبهاش بودم
که در اتاق باز شد و آقای کاظمی وارد شد
و با دیدنم گفت :
_میشه یه دست لباس براش روی تخت بزارید و تنهامون بزارید
_برای چی ؟؟
_چون وقت نظافت و حمام رفتنشه
🌺
🌺🌺
🌺🌺🌺
Show more ...