Best analytics service

Add your telegram channel for

  • get advanced analytics
  • get more advertisers
  • find out the gender of subscriber
Category
Channel location and language

audience statistics دختر کوچه درختی

پارت گذاری : هر روزه به جز جمعه ها🌻✨ رمان کامل شده فروشی: فتنه🔥 رمان درحال تایپ: دختر کوچه درختی🌳 ارتباط با من :  https://instagram.com/shifteh.77  
Show more
22 890-50
~4 443
~35
20.62%
Telegram general rating
Globally
37 001place
of 78 777
6 429place
of 13 357
In category
2 738place
of 5 475

Subscribers gender

Find out how many male and female subscibers you have on the channel.
?%
?%

Audience language

Find out the distribution of channel subscribers by language
Russian?%English?%Arabic?%
Subscribers count
ChartTable
D
W
M
Y
help

Data loading is in progress

User lifetime on the channel

Find out how long subscribers stay on the channel.
Up to a week?%Old Timers?%Up to a month?%
Subscribers gain
ChartTable
D
W
M
Y
help

Data loading is in progress

Since the beginning of the war, more than 2000 civilians have been killed by Russian missiles, according to official data. Help us protect Ukrainians from missiles - provide max military assisstance to Ukraine #Ukraine. #StandWithUkraine
پارتمون🍜
1 691
1
دنبال یه جا واسه‌ی نوشتن و انتشار اثرت می‌گردی؟ یه جا معرفی می‌کنم بهت که علاوه‌بر بخش‌های مختلف سرگرمی، هنری و آموزشی، صفر تا صد کارای رمانتو انجام می‌دن فقط اینا نیست؛ با عضویت از کلی مزایای دیگه هم می‌تونی برخوردار بشی: - وجود ناظر و نظارت روی رمان برای بالا رفتن سطح رمان و همراهی اون با نویسنده تا آخرین کلمه‌ی رمان✍🏻 - نقد آثار، طراحی جلد و عکس‌نوشته و تیزر🌟 - صوتی و ترجمه شدن اثر به زبان‌های دیگه❄️ - ویرایش حرفه‌ای رمان‌ها توسط ویراستار🪐 - تبلیغ اثر به طور رایگان🌪 - تبدیل شدن رمان به ۴ فرمت🔥 - فروش آثار برگزیده به طور آنلاین⚡️ - چاپ اثر🫧 - فضایی صمیمی و دوستانه💫 - چت‌روم🖐🏻 - رنگ‌ها و گروه کاربری‌های جذاب همراه با آموزش - برگزاری کلاس‌های آموزش نویسندگی آنلاین در سطح حرفه‌ای و به صورت رایگان - و...
تیم رمان ۹۸ از تمامی ایرانیان علاقه‌مند جهت آموزش دیدن و فعالیت در انجمن و همکاری با افراد باهنر و بااستعداد در زمینه‌های نویسندگی (رمان، داستان کوتاه و...)، شعر، دلنوشته و... دعوت به عمل می‌آورد.
Show more ...
1 690
1
دنبال یه جا واسه‌ی نوشتن و انتشار اثرت می‌گردی؟ یه جا معرفی می‌کنم بهت که علاوه‌بر بخش‌های مختلف سرگرمی، هنری و آموزشی، صفر تا صد کارای رمانتو انجام می‌دن فقط اینا نیست؛ با عضویت از کلی مزایای دیگه هم می‌تونی برخوردار بشی: - وجود ناظر و نظارت روی رمان برای بالا رفتن سطح رمان و همراهی اون با نویسنده تا آخرین کلمه‌ی رمان✍🏻 - نقد آثار، طراحی جلد و عکس‌نوشته و تیزر🌟 - صوتی و ترجمه شدن اثر به زبان‌های دیگه❄️ - ویرایش حرفه‌ای رمان‌ها توسط ویراستار🪐 - تبلیغ اثر به طور رایگان🌪 - تبدیل شدن رمان به ۴ فرمت🔥 - فروش آثار برگزیده به طور آنلاین⚡️ - چاپ اثر🫧 - فضایی صمیمی و دوستانه💫 - چت‌روم🖐🏻 - رنگ‌ها و گروه کاربری‌های جذاب همراه با آموزش - برگزاری کلاس‌های آموزش نویسندگی آنلاین در سطح حرفه‌ای و به صورت رایگان - و...
تیم رمان ۹۸ از تمامی ایرانیان علاقه‌مند جهت آموزش دیدن و فعالیت در انجمن و همکاری با افراد باهنر و بااستعداد در زمینه‌های نویسندگی (رمان، داستان کوتاه و...)، شعر، دلنوشته و... دعوت به عمل می‌آورد.
رمان ۹۸ فرصتی برای شما...
Show more ...
1
0
زیر شکمم تیر کشید به سختی نشستم: - بخواب دختر خوب... چیکار می‌کنی؟ کنار تخت نشسته بود. از درد خم شدم. موهای بلند و دو رنگم توی صورتش ریخت. خجالت زده گفتم: - ببخشید.. حواسم نبود بازه! نمی‌دونم شالمـ... به روی خودش نیاورد. مثل همیشه دنبال ردی از احساس من مشتاق فقط نگاهم کرد: - من برنداشتم، کار مامانه! سرت دیدن تعجب کردن. منم گفتم تازه از بیرون اومدیم که شک نکنه ازدواج اجباریمون این مردِ متعصب رو خیلی به دردسر انداخته! با وجود اینکه قبلاً بهش جواب رد دادم، ولی وقتی بخاطر قتل برادرش مجبور شدم زنش بشم، مردونه پای خواسته‌ی من موند و هر شب جدا خوابید. با لبخند نگاه گرفته بود، ولی یهو دستش دور کمرم حلقه شد! در حالی که سعی می‌کرد باز نگاه نکنه و روی تخت بخوابوندم پچ زد: - ببخش الهه جان! شرمنده‌ام، مامان اومد با ظاهر شدن توران خانوم صداشو بالاتر برد: - یکم دیگه بخواب عزیزم. هول شدم از تماس دست گرم و بزرگش: - چیکار می‌کنید؟ برید عقب! توران خانم با اخم گفت: - نترس عزیزم! کاریت نداره بذار کمک کنه. هر چی باشه خودش مقصره! باید حواسش بهت باشه؟ ترس؟ بخاطر هیکل درشتش یا فاصله‌ی سنیمون فکر کرد می‌ترسم؟ فکر می‌کنه پسرش اذیتم می‌کنه؟ شاید از اون شبی که برهنگیم دردسر شد خبر داره؟ گیج نگاهش کردیم بی ملاحظه به آتا گفت: - وقتی اولین پریودِ زنت بعد از ازدواج انقدر سخته، یعنی تو سخت گرفتی و مراعات نکردی مرد گنده! یعنی خوب تربیتت نکردم! آتا کلافه دست روی ته ریشش کشید. خجالت زده پلک بستم. نمی‌دونه پسرش با فاصله از من روی زمین می‌خوابه تا راحت باشم و برام اجبار نباشه. - حداقل بغلش کن بیارش بیرون! نذار راه بره - چشم شما برید، میارمش. اونکه حتی برای گرفتنِ دستم از ترسی که ازش داشتم اجازه می‌گرفت، دست‌هاشو زیر زانو و کتفم گذاشت. زمزمه کرد: - ببخشید.. لطفا باز بهم بد نگو که بدتر از این چوب‌کاریم می‌کنه! شرمگین از توپیدنم لباسشو روی سینه‌ مشت کردم. مادرش اما نرفت! چیو اینطوری با اخم نگاه می‌کنه؟ یهو داد زد: - اینطوری بزرگت کردم؟ سی رو رد کردی باز با این هیکل و نتیجه‌ی کارت مثل چوب خشک بغلش می‌کنی؟ نفهمید مادرش مراعات کردنش رو از جدیت همیشگیش اشتباه برداشت کرده! هاج و واج نالید: - چیکار کردم مادر من؟ - بمیرم! چطوری شب اولو با این سن کم با تو سرکرده؟ چرا فکر کردم حواست هست؟ اصلاً تا حالا بوسیدیش؟ نوازشش کردی؟ یا فقط به فکر تن خودت بودی همه‌ی فیضش رو ببره؟ شوکه شدم! فشار دست‌هاش زیر تنم زیاد شد! عضلاتش منقبض شد. لب گزیدم. حق داره عصبی بشه وقتی انقدر مراعات می‌کنه و هنوز می‌ترسم. - دادیار! همسرته نه عروسک که فقط بخوایـ... حرص مادرش تکونش داد. تنمو بالا کشید با چشم‌هایی سرخ گفت: - حق با شماست، ببخش عزیزم که نفهمیدم و اذیتت کردم. کاش از عذاب وجدان می‌مُردم. یهو سرش پایین اومد. زمزمه کرد: - بخدا شرمنده‌ام! می‌دونی نمی‌خواستم نخوای و مجبورت کنم، ولی اگه یکاری نکنم نمیره! نمیره تا مطمئن نشه زنمی. گرمی لب‌هاش گونه‌های سردمو لمس کرد و بعد قفل لب‌های لرزونم شد. پیشرویِ دست‌های داغش تنمو شوکه کرد! حرکت لب‌هاش نرم‌‌تر شد و پچ زد: - نذار اینطوری بمونه. می‌دونی چقدر می‌خوامت! تو رو جون من یکم کوتاه بیا... حلالمی دختر.. تنم بیشتر از این نمی‌کشه.. حریف دلم نمیشم، حسرت لمست بیچاره‌ام کرده.. بهم نشون بده زنمی! این دوتا خیلی خوبن🥺😍 مجبوری با هم ازدواج می‌کنن🙄 دادیار که عاشقه مردونه پای حرفش می‌مونه تا الهه که مجبور شده دلی راضی بشه، ولی هر بار با یه اتفاق مجبوره جلوی همه..🤭 یه مرد جدی و با مرام که بعد از یه شکست عشقی دوباره عاشق میشه‌ می‌خواد زندگیشو با یه دختر ریزه میزه‌ی دلبر بسازه🥰😎 صحنه‌های عاشقانه‌ایی که رقم می‌زنه رو از دست ندید..😍 ناب و خاص.. کنار بغل‌ها و بوسه‌هاش گیر نکنید♥️ خطر اعتیاااد🤩
Show more ...
563
2
#part_275 _یه شب تا صبح در اختیارم باش بعد از اون دیگه کاری به نریمان ندارم.. پک عمیقی به سیگار زد و دودش را به طور حرفه ای از بینی هایش خارج کرد. ته سیگار را زیر پایش له کرد نگاهش را از پنجره گرفت و چرخید. دستش را به دکمه های لباسش که رساند دخترک ترسیده قدم پس کشید. _داری.. چیکار.. میکنی.. با یک حرکت پیراهنش را درآورد وسینه ی ستبرش مقابل نگاه دخترک قرار گرفت. با دوگام بلند خودش را به دخترک رساند. اما با نشستن دستان مردانه ای روی دکمه های مانتواش نفسش برای لحظه ای قطع شد. و صدایش تنش را بیش از پیش لرزاند. _تو تموم دوران نامزدی مون یه بار دستم هَرز نرفت.. دخترونگی که حق من بود رو ازت نگرفتم تمام مدت عشق پاکم زیر پات ریختم.. اما تو چیکار کردی؟!  زدی زیر همه چیو گذاشتی رفتی..  منو بین خروار خروار عشقی که به جونم انداخته بودی تنها گذاشتی..  یه جوری با سیستم های بدنم عجین شده بودی که اگه یه جایی می برید بجای خون تو می پاشیدی بیرون..  الان می خوام انتقام حماقت هام بگیرم.. خواهشانه با چشمانی که دیگر از زور گریه دیدی نداشت نالید: بی توجه به حرفهای دخترک کمرش را به حمام شیشه ای پشت سرش چسباند. چانه اش را در دست گرفت و با هرم داغ نفس هایش کنار گوشش محض ترین دروغ زندگی اش را گفت: _دیگه دوست ندارم نانا.. الانجز شهوت هیچ حسی بهت ندارم.. نیش کلامش جان دخترک را گرفت. فاصله را به اتمام رساند و جسم نیمه جان دخترک را بین خودش و دیوار شیشه ای اسیر کرد. بوسید بوسه ای سرشار از خشم و دلتنگی.. دخترک میان بوسه های او دست وپا زد تا او را از سوء تفاهم خارج کند. اما او نه می شنید ونه می دید. بی آنکه لبهایش جدا شود شلوار و لباس زیر دخترک را باهم پایین کشید. ونفهمید همانجا در همان لحظه و میان دیوارهای شیشه ای حمام دخترک تمام شد.. نفسش ایستاد ودنیا برایش به آخر رسید. سرازیرشدن خون بین پاهای دخترک با صدای نالانش یکی شد. _من.. تومور مغزی.. داشتم.. به یک ان گویا مرد پیش رویش را از ارتفاع پایین انداخت. _دکترا جوابم کرده بودن.. گفتن حتی اگه زنده هم بمونم از عوارض عمل تا آخر عمر دچار ناتوانی جسمی میشم.. مرد فاصله گرفت وبا چشمانی که با کویی از خون فرقی نداشت مبهوت به او نگریست.. _شش سال تمام روی ولیچر بودم.. همون روزایی که تو داشتی نقشه واسه انتقام از من می کشیدی من حتی توان تکون دادن پاهام نداشتم.. دست کم جانش روی قلبش نشست و زار زد: _همه ی حرفام دروغ بود.. همه ی کارام.. صحنه سازی بود..بین منو نریمان هیچی نبود.. چون..نمیخواستم درد بکشی.. می خواستم کاری کنم که عشقت نسبت به من از بین بره.. من فقط نمیخواستم جوونیت به پای من بسوزه.. اما تو.. اینبار نگاه دخترک بود که با همیشه فرق می کرد چیزی درنگاهش موج می زد که هیبت مردانه اش را می لرزاند. _تو.. بهم.. تجاوز کردی.. حالم ازت بهم می خوره..
Show more ...
رزسفـیــــد|رزسیــــاه
وخدایی که به شدت کافیست... 🌱🕊️ «لاحول ولا قوة الا بالله العلی العظیم» به قلم|ترانه بانو✍️ محافظ کانال: @ros_sefiid ازدواج مجدد:کامل شده رز سفیـــد_رزسیاه آرامش_آیروس ممنوعه (جلد دوم رزسیاه) اینستامون👇 https://instagram.com/taran_novels
1 169
0
صدای نفس نفس زدن‌های مردانه‌اش در گوشی پیچید و بعد هم صدای خش‌دار و بم خودش: +مگه نگفته بودم بهم زنگ نزن؟ واسه چی نصفه شبی مزاحمم شدی؟ زمرد با شنیدن صدای ناله‌ی بلند و پر عشوه‌ای از آن طرف خط، اشک در چشمانش جمع شد و بغض به گلویش چنگ انداخت: می‌دونم آقا... ولی... قطره‌های اشک بدون اینکه اراده‌ای روی آنها داشته باشد، روی صورتش جاری شدند و نتوانست ادامه‌ی حرفش را به زبان بیاورد. داریوش عصبی از اینکه دخترک وسط عیشش مزاحم شده بود، گوشی را بین شانه و گوشش نگه داشت، دست‌هایش را دو طرف صورت باربارا روی تخت ستون کرد و به ضربه‌هایش قدرت بخشید: +دِ بنال دیگه! صدای ناله‌های از سر لذت باربارا بالا رفت و گریه‌ی زمرد شدت گرفت، داشتند عذابش می‌دادند! زبانش ته حلقش یخ زده بود و به سختی خودش را وادار کرد تا لب باز کند، می‌ترسید داریوش باز هم سرش فریاد بکشد: _آقا... یه نفر توی عمارته... یه غریبه... داریوش پوزخندی به حرف دخترک زد، بهانه‌ی جدیدش بود برای اینکه او را به خانه بکشاند! حتی صدای هق هق‌های مظلومانه‌ی زمرد هم باعث نشد داریوش دلش به رحم بیاید، از زمانی که متوجه شده بود زمرد اطلاعات محرمانه‌اش را دزدیده، قلب داریوش تبدیل به سنگ شد! زمرد امیدوارانه به صدای نفس‌های داریوش گوش می‌داد، می‌دانست که به خاطر ماجرای ربوده شدن اطلاعات او را مقصر می‌داند، اما باز هم انتظار داشت به خاطر تمام لحظاتی که در گذشته با هم دیگر داشتند، برای کمک به او بیاید. زمانی که داریوش کمرش آسیب دیده و اسیر ویلچر بود، این زمرد بود که وفادارانه کنارش ماند و تا زمان درمان شدنش از داریوش حمایت کرد! اما حالا داریوش او را در خطر رها کرده بود و داشت با زن دیگری سکس می‌کرد! این انصاف بود؟ داریوش چند ثانیه‌ای را به صدای گریه‌های زمرد گوش کرد و زمانی که دستش را بالا برد تا تلفن را از گوشش فاصله بدهد، ناگهان صدای گریه‌های زمرد بند آمد. دخترک صدای قدم‌های محکم کسی را در نزدیکی اتاقش شنیده بود که از سر وحشت خشکش زد و ساکت شد! داریوش متوقف شد و برای لحظه‌ای نگرانی برای دخترک در وجودش نفوذ کرد، اما با نشستن لب‌های باربارا روی گردنش به خودش آمد، نیشخندی زد و قبل از اینکه تماس را قطع کند تهدیدوار گفت: اگه یه بار دیگه بی‌خود و بی‌جهت زنگ بزنی و مزاحمم بشی، وقتی برگشتم عمارت جوری به تنت می‌تازونم که تا یه هفته بیفتی روی تخت و نتونی از جات تکون بخوری! زمرد صدای شکستن قلبش را شنید اما با این حال دهان باز کرد تا باز هم التماس کند که صدای بوق در گوشش پیچید. بهت‌زده گوشی قدیمی را پائین آورد و به صفحه‌ی آن خیره شد! باورش نمی‌شد داریوش او را در خطر رها کرده تا به لذت خودش برسد! داریوش فقط او را در عمارت نگه داشته بود تا عذابش بدهد! اشک‌هایش به یک‌باره خشک شدند، ترکیبی از احساس حقارت و تنفر در قلبش غلیان می‌کرد! و آنقدر شدید بود که حتی وقتی دستگیره پائین آمد و در باز شد، کوچک‌ترین عکس‌العملی نشان نداد. قامتی مردانه و کشیده میان چارچوب در ظاهر و نگاه زمرد به آن سمت کشیده شد، نگاه دختر از روی کفش‌های براقش بالا آمد، از روی کت و شلوار مشکی رنگش رد شد و به چهره‌اش رسید. چشمان سبز رنگ مرد به تن زمرد لرز می‌انداختند و لبخند شیطانی که روی لب‌هایش نقش بسته بود دخترک را ترساند: _حاضری که با هم بریم جواهر...؟ زمرد، جواهرِ داریوش محمودی بود، رئیس مافیای سقوط کرده‌ای که فکرش را نمی‌کرد قرار است دلش را به همسر اجباری‌اش ببازد اما باخته بود. ولی دقیقا زمانی که رابطه‌ی داریوش و زمرد به خاطر دزدیده شدن اطلاعات محرمانه‌ی شرکت داریوش به هم ریخته بود، سر و کله‌ی بزرگ‌ترین دشمن داریوش پیدا شد و جواهرش را دزدید. و حالا بعد از دو سال که داریوش زمین و زمان را برای پیدا کردن جواهرش بهم ریخته بود، زمردش را در یک مهمانی دید، در حالی که کنار دشمنِ داریوش ایستاده بود، می‌خندید و... یک نوزاد را در آغوشش نگه داشته بود...🫢🔞 ❌پارت واقعی رمان❌
Show more ...
443
2
.
1 767
1

sticker.webm

397
1
کارتون باربی هارا یادتونه ؟فقط چند قسمت محدودش تو ایران اومد بقیش خیلی صحنه داشت و سانسورچی نمیتونست سانسورش کنه برای همین دهه هفتادی ها محروم شدن خلاصه غصه نخورید اینجا همه قسمتاشو براتون میزاره😍
1
0
عه..عه رو تخت آقا چه گوهی میخوری بچه؟! با صدای عصبی اکرم چشمان بی‌حالش هول کرده باز شد _حتما باید اینجارو نجس می‌کردی تخـ*ـم حروم؟! تا به خودش بیاید دست اکرم موهای بلند طلایی رنگش را وحشیانه چنگ زد و کشید که  تنش محکم به زمین کوبیده شد _پاشو گمشو... آقا ببینه چه غلطی کردی خودت هیچی...ننه باباتم تو گور خاک میکنه... اینجا پرورشگاه نیست بچه 15 16 ساله‌ی کر و لال نگه داریم... هررری دخترک از درد ناله‌ای کرد بازهم مثل این چند روز صدایی خفه از لب های لرزانش بیرون امد اکرم با دیدن بی‌حالی غیر طبیعی مروارید و رنگ پریده‌اش بی حوصله لگدی به بدنش کوبید نمیدانست دخترک هر شب سر روی سینه‌ی همان اقایی که می‌گوید می‌گذاشت _دارم داد میزنم... بازم نمیشنوی؟!... پاشو گمشو بیرون تا خودم همراهیت نکر.... یکدفعه با دیدن روتختی خیس تخت خشکش زد‌ _چکار کردی حرومزاده؟!... تـ..و میدونی چه غلطی کردی؟! دخترک وحشت زده سر بالا اورد با دیدن تخت زرد شده چشمان زمردی‌اش پر شد و خودش را عقب کشید خودش را...خیس کرده بود؟ دیشب بدن ریزش در آغوش مرد گم شده بود که توانسته بود بعد از یک ماه بخوابد حتما وقتی صبح زود رفته بود بازهم وحشت سراغش امده بود و... بدنش لرز گرفت مرد کنار گوشش پچ‌ زده بود دخترک 16 ساله شیشه‌ی عمر ایلیاست و این یعنی نمی‌کشتش؟! اکرم عصبی سمتش هجوم آورد و موهایش را وحشیانه چنگ زد گردنش را به زور به طرف تخت خم کرد و فریاد از گلویش نعره کشید _ببین چه گوهی خوردی حرومزاااده.. هم تورو میکشه هم منو.. ببییین مروارید پر بغض لرز تنش بیشتر شد بازهم ان غده‌ی لعنتی نترکید _داری چیکار می‌کنی اکرم؟ صدای شوکه مریم خانوم از پشتشان آمد و اکرم بی‌توجه موهای دخترک را سمت باغ کشید مریم هول کرده به سمتشان قدم تند کرد _یه ماهه از شوک نمیتونه گریه کنه و حرف بزنه... کر نیست اکرم عصبی نیشخند زد و تن لرز گرفته‌ی مروارید را محکم کف باغ انداخت دختر زیادی آرام با ان موهای طلایی و چشمان درشت زمردی چطور ایلیاخان همه‌ی شان را کشته بود اِلا این دختر؟! _آره میدونم لال شده... چون دیده آقا همه‌ی کس و کارش و جلوش کشته همه‌ی اتاقا بوی سگ مرده گرفته.. بسه هر چقدر تحمل کردم این چند روز مروارید بی‌پناه در خودش جمع شد و گلویش از بغض تیر کشید کاش همان مرد که همه آقا صدایش می‌کردند، بود برخلاف رفتارش با بقیه.. با او خیلی مهربان بود مریم با ترحم لب زد _ولش کن اکرم... وسواسات و رو این بچه پیاده نکن... ببین داره میلرزه... چند روزه هیچی نتونسته بخوره... آقا خودشـ.....هیع اکرم که یکدفعه شلنگ اب زیادی یخ باغ را روی دخترک گرفت حرف در دهان مریم ماسید و دخترک خشکش زد قلبش تیر کشید بازهم همان درد لعنتی که وقتی مینالید ایلیا هم با همان اخم های درهم نگران نگاهش می‌کرد _باشه بمونه.. اما خودم این توله گربه‌ی خیابونی و تمیز می کنم تا همه‌جا بوی طویله نده مریم خانوم خواست لب باز کند که اکرم تشر زد و شلنگ را کنار انداخت سر خدمتکار بود _برو سر کارت مریم مروارید با بدن لرز گرفته ملتمس نگاهش کرد اما مریم سر پایین انداخت _ببخشید دخترک با وحشت خودش را عقب کشید آن مرد دروغ گفته بود که دیگر نمی‌گذارد کسی  آزارش دهد همه‌ی شان اذیتش می‌کردند اکرم روبه خدمتکار ها غرید _بیاین لباساش و در بیارین... معلوم نیست توی جوب چه مرضایی گرفته و ما تو خونه راش دادیم... میره رو تخت اقا هم میخوابه خانوم سمتش امدند و دست و پایش را به زور گرفتند از شدت تحقیر ها آن غده در گلویش هم بزرگ تر شد باغ پر از بادیگارد بود جلوی چشم همه‌ی شان لباس هایش را به زور از تنش دراوردند اکرم بی‌توجه به لرز تن هیستریکش، بدنش را وارسی کرد _خوبه... لباساشو بپوشونین... نشان خدمتکارای آقا هم سریع داغ کنید دخترک با وحشت سر بالا اورد همان سوختگی روی مچ خدمتکارها که شکل خاصی داشت؟! یکی از خدمتکارها بلند شد _الان خانوم بغض در گلویش بزرگ تر شد و سرش را جنون وار تکان داد هرموقع میخواستند دست دختری را بسوزانند به سینه‌ی مرد می‌چسبید و تکان نمیخورد صدای جیغشان... با تقلا از زیر دست خدمتکار ها بیرون امد که یکدفعه صورتش سوخت _کدوم گوری میری؟ محکم به زمین کوبیده شد انگار سنگ فرش های باغ در سرش فرو رفت اکرم تشر زد _بگیرینش دیگه.. دوتا زن گنده از پس یه بچه بر نمیان؟ داغی خون را روی پیشانی‌اش حس کرد بازهم به زور بلندش کردند آستینش را بالا زدند که چشمان بی‌حالش روی آن آهن سرخ شده ماند هقی از گلویش بیرون آمد و بدنش جنون وار میان دستانشان لرزید نفسش در سینه گره خورد همینکه اکرم خواست آهن داغ شده را بچسباند کسی مچش را چنگ زد و صدای غریدن پر تهدید همان مرد _حس می‌کنم خیلی علاقه داری خودتو زنده زنده بسوزونم که داری گوه اضافه میخوری اکرم ادامه‌ی پارت🔥🖤👇 پارت رمان❌
Show more ...
مرواریـღـد
﷽ بنرها پارت رمان هستند🔥 🖤🔥شیطانی عاشق فرشته 🖤🔥مروارید 🖤🔥در آغوش یک دیوانه ❌هرگونه کپی برداری از این رمان حرام است و پیگرد قانونی دارد❌ https://t.me/Novels_tag
169
0
- همین الان اون استوری کوفتیتو پاک کن آبروم جلو سهامدارای شرکت رفت. تخس ابرو بالا انداختم. شمرده شمرده گفتم: - نِ می کُ نمممممم! پاکش نمی‌کنم! می‌تونی به سهامدارات بگی نگاه نکنن! چشمش رو با حرص بهم فشرد و سعی کرد صداش بلندتر از این نشه. - گوشیتو خرد می‌کنم تخمسگ! غلط می‌کنی می‌ری باشگاه عکس سک و سینه‌ت رو استوری می‌کنی. واسش چشم گرد کردم و بلند گفتم: - با سک و سینه‌م مشکلی داری جناب توتونچی؟ با حرص غرید: - صداتو بیار پایین بی شرف.... من تو این شرکت آبرو دارم. کمر همت بستی برینی تو ابهت و شخصیت من توی این خراب شده. چرخی به چشمام دادم و بی خیال شونه بالا انداختم. مثل خودش با صدای آروم غریدم: - پس کاری به کارم نداشته باش. مگه من می‌گم چرا یقه‌‌ت بازه؟ چرا بازوهات رو انداختی بیرون؟ یا چرا منشیت زنه؟ با حرص دستشو پشت گردنش گرفت و نفس نفس زد: - منو سکته می‌دی آخر! سلیطه.... سینه های خودتو با بازوهای من مقایسه می‌کنی الاغ؟ بهت زده مشتم رو جلو دهنم گرفتم و جیغ کشیدم: - خودت الاغی! جفت دستشو با استرس بالا آورد و عصبی گفت: - زبون نفهم خرررر.... بهت می‌گم من اینجا رئیسم خیر سرم. صدتا کارگر و کارمند زیر دستمه. حالا توی وزه پات رو بذاری بیرون دیگه سگم ازم حساب نمی‌بره! دوباره با بیخیالی شونه بالا انداختم. که مقنعه‌م از روی سینه‌م کنار رفت‌. جاوید با دیدن سینه هام که توی مانتو مدرسه‌م چسبیده بود دوباره آمپرش چسبید و اینبار دیگه یادش رفت به قول خودش وسط شرکتیم و اون اینجا آبرو داره. داد کشید: - این بی صاحاب چرا انقدر تنگه؟ با همین کوفتی رفتی مدرسه؟ اون قبرستونی که می‌ری مگه فشن شو هست اینجوری لباس می‌پوشی؟ فکر کنم پوستم زیادی کلفت شده بود که از داد و بی دادهاش نمی‌ترسیدم. با شیطنت لبخندی زدم و مقنعه‌م رو از سرم درآوردم. با خباثت دکمه‌ی مانتو مدرسه‌م رو باز کردم و خودمو چسبوندم بهش. چشمش گرد شد و بهت‌زده با صدای آرومی گفت: - ایوا چه غلطی می‌کنی؟ بپوشون اون لامصبو... سرمو مثل به گودی گردنش کشیدم و با ناز گفتم: - چرا جناب رئیس؟ نمی‌تونم سک و سینه‌م رو واسه شوهرم هم بریزم بیرون؟ نفس‌هاش کشدار شده بود. حرارت تنش رو از روی لباس هم حس می‌کردم. لبخند اغوا کننده‌ای زدم و دستم رو سر دادم توی لباسش. نفسش رو صدادار بیرون فرستاد. با صدای تحلیل رفته گفت: - نکن... نیم ساعت دیگه جلسه دارم. نمی‌شه با خشتک باد کرده برم سر جلسه! دست دیگه‌م رو روی خشتکش گذاشتم و با شیطنت زیر گوشش لب زدم: - چرا خشتک باد کرده عزیزم؟ مگه من مردم؟ توی نیم ساعت می‌تونم سریع کارتو راه بندازم! با نگاه تب دارش، کمر باریکم رو گرفت و روی میز کارش خوابوندم. با خشونت خاصی شورت و شلوارمو تا وسط زانو پایین کشید و لب زد: - بیست و پنج دقیقه! کمربندشو باز کرد و... از هموووون پارت اولش صحنه‌هاش مثبت هجده ساله🙂😂💔 رابطه‌ی ممنوعه و مخفی دختر 16 ساله با رئیس بزرگترین شرکت معماری تهران که از قضا پسرعموشه🤤💦🔞
Show more ...
431
0
-شدت خونریزیم خیلی زیاده دکتر! نمی‌تونم از جام بلند شم. صدای غرش مردونه‌ی بهرام پشت تلفن پرده‌ی گوشم‌و پاره کرد. حق داشت داد و هوار راه بندازه ولی نه الان.... -باید چکت کنم تا ببینم وضعیتت چقدر حاده... اگه خیلی خونریزی داری باید بری بیمارستان. چه دل سرخوشی داشت، اریک اگه می‌مردم هم من‌و جایی نمی‌برد. دست لای پام گذاشتم و از سوزش و درد ناله کردم. -نمیشه، از دیشب که از دستش فرار کردم و گیرم انداخت و اون... ر رابطه... کل خونه پر از محافظه! ناله کردم که کلافه پوف کشید. بارها بهم گفته بود نباید فرار کنم که بهم رحم نمی‌کرد و حالا... بهم ثابت شده بود اون یه قانل بی‌رحم و روانیه... -آخه از راه دور من چه کاری از دستم برمیاد؟! تو که میدونستی چه حیوونیه...، چرا رفتی خونش؟‌چرا فرار کردی؟ چرا گذاشتی بهت دست بزنه؟ لب گزیدم و محکم زیر دلم‌و مالش دادم. مدام نگاهم به چپ و راست بود تا یه وقت اریک یا سگای محافظش از راه نرسن. -اون از من دستور نمیگیره... نمی‌شناسیش... یه آدمکشه دکتر... بی تردید شلیک میکنه. الان با این خونریری و درد... چیکار کنم بهرام عربده کشید. آخ برای دوست بچگیم که داشت رگ پاره می‌کرد تا من‌و از دست اریک نجات بده. -خدا لعنتت کنه شیفته. صدبار گفتم دست از این انتقام مسخره بردار تو چطور قراره از پس یه قاتل بین‌المللی نجات پیدا کنی؟! لب گزیدم و با درد شدیدی رو زانوم خم شدم تا دولا به سمت دستشویی یا حموم برم. -با یه سکس زده نابودت کرده، مادرت بفهمه تو چه حالی هستی سکته میکنه! چطور قراره از بین اونهمه محافظ... دستمو لبه تاج تخت گرفتم و رو شکم خم شدم. -الان حتی نمیتونم نفس بکشم تو فکر اینی چطور فرار کنم - باید یه کاری بکنی چند بار دیگه میتونی زیر تنش دووم بیاری شک نکن از خونریزی نه اما از درد و پارگی رحم میمیری باید فرار کنی شیفته نمون تو اون خونه با وحشت به در ورودی اتاق نگاه کردم و همه بدنم خیس عرق شد. همه‌ی دیشب مثل یه حیوون بهم تاخته بود و اگه بازم می‌خواست کار شبش‌و تکرار کنه، خودمو میکشتم. - اون حتی اجازه نمیده تا توالت برم چطور فرار کنم، بیخیال دکتر جای اینا یه چیزی بگو که کاری که بتونم خونریزی رو بند بیارم خون داغی که رو رونم روون شد حس کردم و همونجا از درد زانو زدم. - لعنتی من چطوری بفهمم در چه حده خوریزیت اگه رحم یا جداره‌ی تنت پاره شده باشه چی؟ شاید نیاز به جراحی داری وون لعنتی مگه حیونه آخه خون سرخ روی سرامیک های سرد کف اتاق چکید و لبمو تو دهنم کشیدم تا جیغ نزنم. - آره اون یه حیون کثافته که هر شب بهم میتازه.... توروخدا کمکم کن دارم از د درد... میمیرم. با ورود ناگهانی اریک و دیدنش تو‌اون لباس تماما سیاه و چشم های باریک شده جیغ بلندی‌کشیدم. - با کی حرف میزنی لعنتی؟ کی پشت خطه که از سکس با من براش می‌گی؟ خیره به هیبت ترسناکش و اون رگ بیرون زده‌ی شقیقه‌ش گوشی رو مشتم قائم کردم و ایستادم. - من.. من... هیچکس.. جلو اومد حتی صدای آرومش هم رعشه به اندامم میداخت... - خودت بگو چون راه‌های حرف کشیدن من نمیتونه واست جذاب باشه وای اگه میفهمید بهرام فقط یه دانشجوی پزشکی بود و نه یه دکتر واقعی.... آب دهنم رو بلعیدم و گوشی رو سمتش گرفتم - به خدا دکتر بود خونریزی دارم میخواستم کمک کنه. نگاهش روی پایین تنه‌م لرز به تنم انداخت و با نیشخند گفت - اون کیف لوازم پزشکی من و از زیر تخت بده شاید باید خودم واست بدوزمش که از نشتی در بیاد اریک یه قاتل حرومزاده‌ست که یه دختر ایرانی رو از چمدونی که قرار بوده بار کوکایینش باشه، درمیاره و امان از اون لحظه‌ای که دل سنگ‌دل‌ترین قاتل دنیا برای چشم‌های سبز فریبنده‌ی دختر ایرونی بلرزه.... ولی شیفته از دستش فرار می‌کنه و اریک.... خودش بکارتشو میدوزه و باز....
Show more ...
142
0
. -آقا آبجیم و وردار جای طلبت. کوروش چینی به پیشانی انداخت. شک داشت گوش هایش درست شنیده باشد -چی زر میزنی پفیوز ؟ آبجی تو به چه درد من میخوره مردیکه!؟ -بچه ساله آقا! مدرسه میره هنوز. یعنی میخوای بگی یه دختر کم سن و سال قد طلبت نمی ارزه؟ ظاهرا غیرت یاسر نم کشیده بود. کوروش تا پیش از این اصلا نمی‌دانست دختری در خانه ی آنها زندگی می‌کند. -میگم آبجیت و میخوام چیکار! من پولم و میخوام. -ببر کنیزیت و بکنه آقا ! به خدا کاریه. دستپختش حرف نداره! گفت و بدون آن که به کوروش مجال گفتن چیزی بدهد سرش را به داخل خانه کشید. -یغما بدو بیا جلوی در ببینم ! بعد به سمت کوروش برگشت و ادامه داد. -به جون سیبیلات عصای دست ننه مه! اما چاره ندارم. به خدا دست به تمیز کاریش حرف نداره. کوروش جواب نداده لنگه ی در کنار رفت و دخترکی با تیشرت صورتی و موهای دو گوش بافته در آستانه ی در قرار گرفت و به محض دیدن کوروش جیغ کشید . -وای داداش. چادر ندارم. به داخل خانه که دوید نگاه کوروش پشت سرش دویده بود. -میبینی کوروش خان. آفتاب مهتاب این دختر و ندیده. نگاه کوروش همچنان به در بود . آنجا که دخترکی با چادر روشنی که گل های ریز صورتی داشت لنگه ی در را باز می‌کرد و سر پایین انداخته سلام می‌داد. -س...سلام... -گفتی آبجیت چند سالشه یاسر ؟ چشم‌های دخترک گرد شده بود. -سال دوم دبیرستانه آقا! شما نخوای دیگه مدرسه پدرسه نمیره اصلا. صبح تا شب کنیزیت و میکنه. -چی میگی داداش! خیره به صورت دخترک سری تکان داد -قبوله یاسر ! آبجیت و می‌برم عمارت. حساب بی حساب ! بعد رو به دخترک ادامه داد: -چادرت و بنداز رو سرت دختر جون تو ماشین منتظرتم! 👆
Show more ...
391
0
کارتون باربی هارا یادتونه ؟فقط چند قسمت محدودش تو ایران اومد بقیش خیلی صحنه داشت و سانسورچی نمیتونست سانسورش کنه برای همین دهه هفتادی ها محروم شدن خلاصه غصه نخورید اینجا همه قسمتاشو براتون میزاره😍
607
0

sticker.webm

519
1
⁠ . _خوشگل خانومم؟ تاج سرم؟ همسرم؟ به خدا که غسل از واجباته شرعیه! چرا انقدر سر به هوایی شما؟ دخترک از شرم زیر پتو تپیده بود‌. دیشب شب زفافشان گذشته بود. _رعنا خانومم ؟ با شمام غسل به گردنته باید بری حموم. پاشو من شما رو ببینم یکم سرحال شم دیشب نذاشتی چراغ روشن کنیم. زیر پتو تمام جانش از شرم و گرما به عرق نشسته بود. _اِ...! هیچی از دیشب نگو دیگه ! معین اما کوتاه بیا نبود . _اصلا تو تاریکی خوشگلیات و ندیدم که فدات شم! اصلا نفهمیدم دارم کجا رو بوس میکنم. جان دخترک به مویی بند بود. _توروخدا نگو! معین خندید. _خب نمیگم دورت بگردم. پاشو برو غسل واجبت و به جا بیار خوب نیست روز اول زندگی غسل باشه به گردنت.... _میرم خودم. صدایش میلرزید . معین با زانو روی تخت رفت‌. _دردت به جونم دختر.  صدات میلرزه چرا ؟ درد داری ؟ ببینمت... دستش که روی پتو نشست جیغ تازه عروسش بلند شد. _وای آقا معین .... معین غش غش خندید. _قربون اون شرم تو صدات بشم. بده کنار ببینم تنت و...خونریزی داری ؟ دلش می‌خواست از شدت شرم دود شود. _شما برو بیرون....من خودم میام بیرون... _عه عه ! دختر بد...دوماد بدون عروس از حجله میره بیرون ؟ من برم بیرون مامانم کاچی میاره ها برم؟ پتو را محکم تر چسبید. _وای نه! لباس تنم نیست . هیچ جا نرو توروخدا .... _از زیر پتو نیای بیرون میرم. دخترک ناچار سرش را از زیر پتو بیرون کشید و دستپاچه سلام کرد. _سلام . _سلام به روی ماهت عروس خانم ‌. گونه‌هایش گل انداخته بود‌. معین موهایش را ناز کرد. _خونریزیت بند اومد؟ دیشب حسابی ترسوندی منو ! کوتاه جواب داد. _خوبم. _یه نگاه بندازم ؟ شاید احتیاج به دکتر باشه. دلخور صدا کرد. _معین! حتی وقتی نمی‌خواست هم دلبری میکرد پدر سوخته ! ضربه‌ای به در خورد. _عروس دوماد نمی‌خوان بیدار شن؟ صدای مادرش بود. رعنا دوباره زیر پتو تپید. _بیداریم مادر . _حال رعنا خوبه؟ با شیطنت سعی می‌کرد پتو را کنار بزند. _عروس تنبلت خوابه، حاج‌خانم ! _پاشید مادر‌ . پاشید غسل و حمومتون و برید.  کاچی گذاشتم واسه رعنا. توام برو واسه ناهارش جیگر بگیر کباب کنیم. خون سازه . بخوره جون بگیره مهمون وعده کردیم واسه پایتختی. _رو چشمم، حاج خانم. جیگرم میخرم براش. صدای مادرش دور شد. سرش را به پتو نزدیک کرد _نازشم میخرم براش! رعنا خانم ؟ ببرمت حموم ؟ _خودت برو ... _من اول صبح غسل کردم. فقط شما موندی...پاشو تنبلی نکن...اولین غسل جنابته که به گردنته ... دخترک سر جا تکان خورد. درد خفیفی در شکم و کمرش پیچید و بی‌اراده ناله کرد. _آخ ... _جونم ....؟ خونریزی داری ؟ بزن کنار این لامصب و ... بالاخره زورش به معین نرسید. پتو از روی تنش کنار رفت. _خوبم به خدا‌‌‌... چشمش که به تن برهنه و سفید تازه عروسش افتاد نفسش بی‌اراده تند شد. _تو از شوهرت خجالت میکشی، بی شرف؟ _خدا من و بکشه این چه حرفیه .... _پس خودم ببرمت حموم؟ هم غسل و هم تماشا؟ ببرم ریز ریز بخورم سر تا پای عروس خانم و؟ دمای تنش بالا رفته بود. آهسته کنار تن دخترک دراز کشید. _خدا لعنتت کنه، رعنا ! من صبح غسل کرده بودم. چشم‌های دخترک گرد شد. _چرا؟ سرش را در گردنش فرو برد _خرابم کردی توله سگ! دست دخترک را گرفت و به گرمی تنش رساند. رعنا هین کشید و معین لاله‌ی گوشش را گاز گرفت. _چیه ؟ مگه پسر مذهبیا دل ندارن ؟ خودت خرابم کردی خودتم باید خوبم کنی، عروس خانم . بعد پتو را کامل کنار زد. رعنا از شرم نفسش رفته بود. _ببین خودت رعنا . دیگه خونریزی نمیکنی ... تازه عروسش پچ زد. _غسل واجبم چی...؟ دیگر طاقت نداشت. همانطور که خیمه‌اش را روی تن نو عروسش سنگین میکرد لب زد. _یه بار دیگه خالی شم دوتایی میریم حموم غسل میکنیم....
Show more ...
529
0
عه..عه رو تخت آقا چه گوهی میخوری بچه؟! با صدای عصبی اکرم چشمان بی‌حالش هول کرده باز شد _حتما باید اینجارو نجس می‌کردی تخـ*ـم حروم؟! تا به خودش بیاید دست اکرم موهای بلند طلایی رنگش را وحشیانه چنگ زد و کشید که  تنش محکم به زمین کوبیده شد _پاشو گمشو... آقا ببینه چه غلطی کردی خودت هیچی...ننه باباتم تو گور خاک میکنه... اینجا پرورشگاه نیست بچه 15 16 ساله‌ی کر و لال نگه داریم... هررری دخترک از درد ناله‌ای کرد بازهم مثل این چند روز صدایی خفه از لب های لرزانش بیرون امد اکرم با دیدن بی‌حالی غیر طبیعی مروارید و رنگ پریده‌اش بی حوصله لگدی به بدنش کوبید نمیدانست دخترک هر شب سر روی سینه‌ی همان اقایی که می‌گوید می‌گذاشت _دارم داد میزنم... بازم نمیشنوی؟!... پاشو گمشو بیرون تا خودم همراهیت نکر.... یکدفعه با دیدن روتختی خیس تخت خشکش زد‌ _چکار کردی حرومزاده؟!... تـ..و میدونی چه غلطی کردی؟! دخترک وحشت زده سر بالا اورد با دیدن تخت زرد شده چشمان زمردی‌اش پر شد و خودش را عقب کشید خودش را...خیس کرده بود؟ دیشب بدن ریزش در آغوش مرد گم شده بود که توانسته بود بعد از یک ماه بخوابد حتما وقتی صبح زود رفته بود بازهم وحشت سراغش امده بود و... بدنش لرز گرفت مرد کنار گوشش پچ‌ زده بود دخترک 16 ساله شیشه‌ی عمر ایلیاست و این یعنی نمی‌کشتش؟! اکرم عصبی سمتش هجوم آورد و موهایش را وحشیانه چنگ زد گردنش را به زور به طرف تخت خم کرد و فریاد از گلویش نعره کشید _ببین چه گوهی خوردی حرومزاااده.. هم تورو میکشه هم منو.. ببییین مروارید پر بغض لرز تنش بیشتر شد بازهم ان غده‌ی لعنتی نترکید _داری چیکار می‌کنی اکرم؟ صدای شوکه مریم خانوم از پشتشان آمد و اکرم بی‌توجه موهای دخترک را سمت باغ کشید مریم هول کرده به سمتشان قدم تند کرد _یه ماهه از شوک نمیتونه گریه کنه و حرف بزنه... کر نیست اکرم عصبی نیشخند زد و تن لرز گرفته‌ی مروارید را محکم کف باغ انداخت دختر زیادی آرام با ان موهای طلایی و چشمان درشت زمردی چطور ایلیاخان همه‌ی شان را کشته بود اِلا این دختر؟! _آره میدونم لال شده... چون دیده آقا همه‌ی کس و کارش و جلوش کشته همه‌ی اتاقا بوی سگ مرده گرفته.. بسه هر چقدر تحمل کردم این چند روز مروارید بی‌پناه در خودش جمع شد و گلویش از بغض تیر کشید کاش همان مرد که همه آقا صدایش می‌کردند، بود برخلاف رفتارش با بقیه.. با او خیلی مهربان بود مریم با ترحم لب زد _ولش کن اکرم... وسواسات و رو این بچه پیاده نکن... ببین داره میلرزه... چند روزه هیچی نتونسته بخوره... آقا خودشـ.....هیع اکرم که یکدفعه شلنگ اب زیادی یخ باغ را روی دخترک گرفت حرف در دهان مریم ماسید و دخترک خشکش زد قلبش تیر کشید بازهم همان درد لعنتی که وقتی مینالید ایلیا هم با همان اخم های درهم نگران نگاهش می‌کرد _باشه بمونه.. اما خودم این توله گربه‌ی خیابونی و تمیز می کنم تا همه‌جا بوی طویله نده مریم خانوم خواست لب باز کند که اکرم تشر زد و شلنگ را کنار انداخت سر خدمتکار بود _برو سر کارت مریم مروارید با بدن لرز گرفته ملتمس نگاهش کرد اما مریم سر پایین انداخت _ببخشید دخترک با وحشت خودش را عقب کشید آن مرد دروغ گفته بود که دیگر نمی‌گذارد کسی  آزارش دهد همه‌ی شان اذیتش می‌کردند اکرم روبه خدمتکار ها غرید _بیاین لباساش و در بیارین... معلوم نیست توی جوب چه مرضایی گرفته و ما تو خونه راش دادیم... میره رو تخت اقا هم میخوابه خانوم سمتش امدند و دست و پایش را به زور گرفتند از شدت تحقیر ها آن غده در گلویش هم بزرگ تر شد باغ پر از بادیگارد بود جلوی چشم همه‌ی شان لباس هایش را به زور از تنش دراوردند اکرم بی‌توجه به لرز تن هیستریکش، بدنش را وارسی کرد _خوبه... لباساشو بپوشونین... نشان خدمتکارای آقا هم سریع داغ کنید دخترک با وحشت سر بالا اورد همان سوختگی روی مچ خدمتکارها که شکل خاصی داشت؟! یکی از خدمتکارها بلند شد _الان خانوم بغض در گلویش بزرگ تر شد و سرش را جنون وار تکان داد هرموقع میخواستند دست دختری را بسوزانند به سینه‌ی مرد می‌چسبید و تکان نمیخورد صدای جیغشان... با تقلا از زیر دست خدمتکار ها بیرون امد که یکدفعه صورتش سوخت _کدوم گوری میری؟ محکم به زمین کوبیده شد انگار سنگ فرش های باغ در سرش فرو رفت اکرم تشر زد _بگیرینش دیگه.. دوتا زن گنده از پس یه بچه بر نمیان؟ داغی خون را روی پیشانی‌اش حس کرد بازهم به زور بلندش کردند آستینش را بالا زدند که چشمان بی‌حالش روی آن آهن سرخ شده ماند هقی از گلویش بیرون آمد و بدنش جنون وار میان دستانشان لرزید نفسش در سینه گره خورد همینکه اکرم خواست آهن داغ شده را بچسباند کسی مچش را چنگ زد و صدای غریدن پر تهدید همان مرد _حس می‌کنم خیلی علاقه داری خودتو زنده زنده بسوزونم که داری گوه اضافه میخوری اکرم ادامه‌ی پارت🔥🖤👇 پارت رمان❌
Show more ...
مرواریـღـد
﷽ بنرها پارت رمان هستند🔥 🖤🔥شیطانی عاشق فرشته 🖤🔥مروارید 🖤🔥در آغوش یک دیوانه ❌هرگونه کپی برداری از این رمان حرام است و پیگرد قانونی دارد❌ https://t.me/Novels_tag
242
1
- همین الان اون استوری کوفتیتو پاک کن آبروم جلو سهامدارای شرکت رفت. تخس ابرو بالا انداختم. شمرده شمرده گفتم: - نِ می کُ نمممممم! پاکش نمی‌کنم! می‌تونی به سهامدارات بگی نگاه نکنن! چشمش رو با حرص بهم فشرد و سعی کرد صداش بلندتر از این نشه. - گوشیتو خرد می‌کنم تخمسگ! غلط می‌کنی می‌ری باشگاه عکس سک و سینه‌ت رو استوری می‌کنی. واسش چشم گرد کردم و بلند گفتم: - با سک و سینه‌م مشکلی داری جناب توتونچی؟ با حرص غرید: - صداتو بیار پایین بی شرف.... من تو این شرکت آبرو دارم. کمر همت بستی برینی تو ابهت و شخصیت من توی این خراب شده. چرخی به چشمام دادم و بی خیال شونه بالا انداختم. مثل خودش با صدای آروم غریدم: - پس کاری به کارم نداشته باش. مگه من می‌گم چرا یقه‌‌ت بازه؟ چرا بازوهات رو انداختی بیرون؟ یا چرا منشیت زنه؟ با حرص دستشو پشت گردنش گرفت و نفس نفس زد: - منو سکته می‌دی آخر! سلیطه.... سینه های خودتو با بازوهای من مقایسه می‌کنی الاغ؟ بهت زده مشتم رو جلو دهنم گرفتم و جیغ کشیدم: - خودت الاغی! جفت دستشو با استرس بالا آورد و عصبی گفت: - زبون نفهم خرررر.... بهت می‌گم من اینجا رئیسم خیر سرم. صدتا کارگر و کارمند زیر دستمه. حالا توی وزه پات رو بذاری بیرون دیگه سگم ازم حساب نمی‌بره! دوباره با بیخیالی شونه بالا انداختم. که مقنعه‌م از روی سینه‌م کنار رفت‌. جاوید با دیدن سینه هام که توی مانتو مدرسه‌م چسبیده بود دوباره آمپرش چسبید و اینبار دیگه یادش رفت به قول خودش وسط شرکتیم و اون اینجا آبرو داره. داد کشید: - این بی صاحاب چرا انقدر تنگه؟ با همین کوفتی رفتی مدرسه؟ اون قبرستونی که می‌ری مگه فشن شو هست اینجوری لباس می‌پوشی؟ فکر کنم پوستم زیادی کلفت شده بود که از داد و بی دادهاش نمی‌ترسیدم. با شیطنت لبخندی زدم و مقنعه‌م رو از سرم درآوردم. با خباثت دکمه‌ی مانتو مدرسه‌م رو باز کردم و خودمو چسبوندم بهش. چشمش گرد شد و بهت‌زده با صدای آرومی گفت: - ایوا چه غلطی می‌کنی؟ بپوشون اون لامصبو... سرمو مثل به گودی گردنش کشیدم و با ناز گفتم: - چرا جناب رئیس؟ نمی‌تونم سک و سینه‌م رو واسه شوهرم هم بریزم بیرون؟ نفس‌هاش کشدار شده بود. حرارت تنش رو از روی لباس هم حس می‌کردم. لبخند اغوا کننده‌ای زدم و دستم رو سر دادم توی لباسش. نفسش رو صدادار بیرون فرستاد. با صدای تحلیل رفته گفت: - نکن... نیم ساعت دیگه جلسه دارم. نمی‌شه با خشتک باد کرده برم سر جلسه! دست دیگه‌م رو روی خشتکش گذاشتم و با شیطنت زیر گوشش لب زدم: - چرا خشتک باد کرده عزیزم؟ مگه من مردم؟ توی نیم ساعت می‌تونم سریع کارتو راه بندازم! با نگاه تب دارش، کمر باریکم رو گرفت و روی میز کارش خوابوندم. با خشونت خاصی شورت و شلوارمو تا وسط زانو پایین کشید و لب زد: - بیست و پنج دقیقه! کمربندشو باز کرد و... از هموووون پارت اولش صحنه‌هاش مثبت هجده ساله🙂😂💔 رابطه‌ی ممنوعه و مخفی دختر 16 ساله با رئیس بزرگترین شرکت معماری تهران که از قضا پسرعموشه🤤💦🔞
Show more ...
370
1
-آروم‌تر بخور، همش مال خودته، قربون ملچ ملوچ کردنت برم! پسرک کوچکم رو غرق بوسه کردم و تو دلم هزاربار واسه رفیق صمیمی‌تر از برادرش دعا کردم که اجازه داده بود برای دقایقی با پسرکم خلوت کنم. -مثل بابات وحشی‌ای... تا وقتی پیشش بودم یه جای سالم تو تنم نبود، الانم از غصه‌ی نداشتن تو روحم مریضه! موهای کوتاهشو کنار زدم و از مکیدن سینه‌ی پر از دردم آخ کشیدم. از بیرون صدای رقص و پایکوبی به راه بود و شوهرم... داشت برای بار دوم داماد میشد. اشک تا پشت پلکم اومد. -بخور نفس مامان، فقط محکم نخور هنوز نوک سینه‌هام از درد زایمان میسوزه! حین دزدکی وارد شدن، اون داماد رعنا رو دیده بودم. با یه کت و شلوار زیادی شیک که برازنده‌ی اون مرد همیشه خشن بود. مردی که نه کشتن براش سخت بود و نه شکنجه کردن زنی مثل من که یه‌بار لوش داده بودم و یه‌بار هم... -شاید بابات منو نخواد و ازم جدات کرده اما من تا جون دارم همینجوری یواشکی هم شده میام پیشت مامانی، غصه نخوری پسرکم. سینه‌های پر شیرم از فشار خالی نشدن سنگین بود و دردش خواب شب رو ازم گرفته بود مقصر این هجران خودم بودم با پس زدن اریک... حالا داشت دوباره داماد میشد! مک زدن‌های بچه داشت خمارم می‌کرد که یکهو در با شتاب باز شد و شوکه هین بلندی کشیدم. -اون سینه‌ی صاب‌مرده رو از دهنش دربیار بی‌شرف! از ترس خشکم زد و دستام دور تن کودکم پیچ خورد. مرد عصبی مقابلم با لباس دامادی و عروس دقیقا پست سرش بود. -اریک؟! این زن اولت نیست؟! مادر بچه‌ت؟! شب حجله اینجا چیکار می‌کنه عشقم؟! تو اتاق حجله‌ی ما... با خشم وارد اتاق شد و از ترس بلند شدم. دزد بدی تو قلبم حس کردم. -نگفتم دیگه دور و بر خونه زندگیم نپلک؟! نگفتم اسم من و بچه‌ی منو بیاری زبونتو از حلقومت میکشم بیرون؟! -اریک... به جون خودش فقط داشتم بهش شیر میدادم. عربده‌ی بلندش شونه‌هامو از جا پروند و زن جدیدش به حقارتم خندید. -تو گه میخوری خودتو مادر بدونی که بخوای سمتش بیای! بچه‌ی من مادر نداره، سر زا مرد! خودمو از خشم اریک دور کردم. قبلا این چهره‌ی برزخی رو دیده بودم و خاطره‌ی خوبی نداشتم. -بی‌انصاف بچه ترسیده، گرسنه‌ست. رحم کن اریک! چندتا از زن‌های برای واسطه گری وارد اتاق شدند. ولی اریک عربده زد و با گریه بچه رو به خودم چسبوندم. حتی یادم رفت لباسمو مرتب کنم. صدای یکی از زن‌ها به گوشم رسید. -آقا اریک گناه داره بچه مدام گریه می‌کنه مادرشو میخواد بذار شیرش بده اریک بی‌توجه به وحشتم و کسایی که وارد اتاق شده بودند، سمتم هجوم آورد تا بچه رو بگیره. -بده من ببینم بچه رو... همه واسه من شدن دایه‌ی عزیزتر از مادر شدن. من نمیذارم این زنیکه به بچه‌م شیر بده. پاشو گمشو شیفته. با زور بچه رو از بغلم گرفت و بلند به گریه افتادم. مقصر بودم، خودم که این مرد رو پس زده بودم. - نکن اریک لطفا بذار بچه‌مو سیر کنم سینه‌هام داره میترکه از بس شیر توش جمع شده. توماس، رفیق اریک از بین جمعیت رد شد و با نفس‌نفس زدن جلو اومد. اریک بچه رو دستش داد و با صورتی برزخی فریاد کشید. -همه برید بیرون، بیرون. حتی یه نفر هم جرات موندن نداشت. هقی زدم و ناله کردم. عروس جدیدش رو با داد بیرون کرده بود و از چشم‌هاش خون می‌چکید. -اریک... با پوزخند به سینه‌ی نیمه برهنه‌م اشاره کرد. -تو نگران بچه ای یا شیر تو سینه‌ت؟! با حرص تنمو که مثل خرده شیشه بود، از زمین بلند کرد و با بی‌رحمی به دیوار کنار در کوبید. -خودم دردتو کم می‌کنم کافیه تو اطراف من نپلکی در بیار سینه‌تو ببینم. - میخوای چیکار کنی؟! زنت بیرونه و باید الان بااون بری رو تخت... فقط اومدم به بچه‌م، ش شیر بدم. از چشماش شرارت میبارید ولی حق داشت وقتی خودم باعث شدم از اون قاتل خونسرد، چنین مرد خشمگینی دربیاد. -نگران عملیات شب زفاف منی؟! نترس... میخوام دردتو کم کنم تا به بهونه سینه‌ی پر از شیرت، نیای سراغ بچه‌م دستش که به تن لختم برخورد کرد، شوکه لب زدم: - ولی من اینو نگفتم فقط بچه‌مو.... - میگن شیر مادر زیادی شیرینه نظرت چیه خودم واست خالیش کنم؟! سرشو پایین برد و با هجوم آنیش و خیسی دهنش روی سینه‌م، دهنم باز موند ولی اون بی‌اهمیت به حال زار و تن لرزونم به کارش ادامه داد. -آخ اریک... من... ت تازه زایمان کردم. سینه‌هام خیلی د درد دارن. نیشخند ترسناکی زد و صورت سرخ از خشمش‌و به رخم کشید. -چنددقیقه پیش که بچه میک میزد هیچیت نبود، به من رسید دردات شروع شد؟! دستش با بی‌رحمی و مهارت لای پاهام فرو رفت و فشاری به پایین تنه‌ی دردناکم داد. من هنوز خونریزی داشتم و می‌خواست چیکار کنه؟! -حشری که بشی دیگه درد نمی‌کشی... جات اینجاست. وقتی زن دومم پشت دره و تو از درد داری جون میدی...
Show more ...
206
1
1 233
0

sticker.webm

1 194
1
#پارت_واقعی_رمان - عروس بدون بکارت فکر کنم تو ایران تابو باشه درسته؟ وحشت زده به هیکل درشتش نگاه کردم چطوری سر از اتاقم در آورده بود؟ چقدر احمق بودم که فکر می‌کردم از دستش خلاص شدم. تکونی به تنم دادم و وحشت زده پچ زدم. - برو از روم کنار لعنتی الان مامانم میاد تو اتاق. تن درشتش رو به تنم مالید و لب‌هاش چسبیده به گوشم تنم روبه یه رعشه‌ی سخت دعوت کرد. - که بدون اجازه‌ی من قرار مدار عقد با اون مرتیکه پوفیوز و می‌ذاری اره؟ فشار تنش روی تنم داشت خفه‌م می‌کرد و من نفس بریده لب زدم: - بهش توهین نکن اسمش یزدانه. گفتم و لب‌هام آتیش گرفت، زده بود تو دهنم اونم سخت و دردناک. - خفه شو شیفته از تو دهنت فقط اسم من بیرون میاد فقط اریک فهمیدی. طعم خون حالم رو به هم زد و با نفرت به صورت خشنش نگاه کردم. -قلدر عوضی... تو یه مافیای ابرقدرت و یه قاتل خونسردی... من اینجا فقط یه قاتل می‌بینم که یه‌بار بهم شلیک کرد و حالم ازش به هم می‌خوره. صورتش سرخ شد و برق خشم چشم‌هاش تنم رو خیس عرق کرد. -من تو هر شرایطی می‌تونم برات خطرناک باشم ماهی فراری... سعی کردم کمی از روی تنم کنارش بزنم مادرم بیرون این اتاق بود و اگه ما رو می‌دید سکته می‌کرد. -توروخدا از اینجا برو... امشب شب خواستگاریمه... فک روی هم سایید اما در کمال خونسردی گفت: -دوست داری لب و دهنت‌و به هم بدوزم ماهی خوشگلم؟! قبلا بهت نگفتم مال منی؟! نگفتم بکارتت‌و من باید بگیرم؟! با مشت به جون شونه‌هاش افتادم. -من ازت متنفرم.. عوضی تو یه قاتلی، جلو چشای خودم آدم کشتی... چطور انتظار داری عاشقت شم؟ دستش با ملایمت غیرقابل باوری روی جای زخم گلوله نشست. دقیقا بالای سینه‌م! -تو که نمی‌خوای این قاتل عوضی، یه‌بار دیگه جلوی چشات آدم بکشه ها؟! من فقط واسه توئه که انقدر رام میشم... انقدر که اون زبون سه متری‌و بندازی بیرون و پشت مردی غیر من دربیای! تخص نگاش کردم اما فشار دستش روی بالا تنه‌م اینقدر دردناک بود که ناله زدم: -آخ اریک... خشونت دستات داره لهم می‌کنه، داری من‌و زیر این شکنجه‌ها نابود می‌کنی... بس کن! -تا وقتی از اون دهن کوچیک و خوشگلت اسم مردی جز من دربیاد، وضع همینه. می‌خوای الان زیر تنم به خونریزی بیفتی؟! سرش رو به گوشم فشرد و نرمی لب‌هاش تنم رو لرزوند. -می‌خوای رسم دستمال رو الان جلو چشم خواستگارت به‌جا بیارم؟! -اریک... لحن ملتمس صدام، سرش‌و تو گردنم فرو برد و گاز خفیفی از شاهرگم گرفت. -آخ وقتی اینجوری صدام می‌کنی... با عجز... با اون تارهای لرزون... چطور می‌تونم با کسی قسمتت کنم؟! چال می‌کنم هر حرومزاده‌ای که سمتت بیاد خودش‌و بین پاهام جا کرد و من از شدت شرم و خجالت و وحشت، سرخ شدم. -هیچ... ج جوره به من... به خانواده‌ی من... ن نمی‌خوری! اریک تو یه مافیای آدمکشی و من... دختر یه سرهنگ که همه‌ی عمرش‌و فدا کرد تا امثال تورو بگیره لیسی به لاله‌ی گوشم زد و از اینکه دربرابرش سست می‌شدم، از خودم بدم اومد. -الانم من‌و گرفتی تو چنگت دختر سرهنگ... دیگه نمی‌تونم... نمی‌خوام که بتونم. امشب یا مال من میشی یا... لبم‌و لای دندون گرفتم تا صدای ناله‌های پرنیازم‌و نشنوه. چطور می‌تونستم تو این موقعیت ترسناک، رام دست‌های افسونگرش بشم؟ با نفرت تو سینه‌ش کوبیدم که درکمال تعجب بلند شد. برق اسلحه‌ی سیاه تو دستش تنم‌و لرزوند. -یا من جلو چشات اون مرد حرومزاده‌ای که... با شتاب از جا بلند شدم و انگار مغزم قفل کرده بود. درست مقابلش ایستادم و دولبه‌ی کتش‌و چنگ زدم. لبم که با شتاب رو لب درشتش نشست، کمرم بین حصار دست پرقدرتش دراومد. نیشخند زد و محکم به دیوار کوبیدم. با شرم سرم‌و عقب کشیدم ولی نیشخند ترسناکی زد. -همیشه می‌تونی من‌و مطیع خودت کنی... فقط این لبا و تن بی‌نقصته که می‌تونه... رامم کنه و باعث شه دیگه آدم نکشم.
Show more ...
295
2
- انگشتر نشون دست توئه؟ میگن جاوید سفارش داده به بهترین جواهر ساز هند واسه این دختره بسازن با دهانی نیمه باز به کسی که این حرف را زد نگاه کردم جاوید گفته بود اشب فقط یک تولد ساده‌ است از کدام انگشتر حرف می‌زد؟ جرئت تکذیب هم نداشتم چانه‌ام لرزید وقتی نگاهم به روی آرزو، آن دخترک لوند آویزان از بازوی جاوید نشست و گفتم: - آره دست منه! جواهر دست ساز هندی شوهر من بود و دختر دیگری امشب قرار بود مالکش شود! جلوی چشم من! مادر آرزو، دوست دختر جاوید، کنارم نشست. با لبخند دستم را گرفت - خوبی ایوا جان؟ با چشمانی مات و بی روح نگاهش کردم. او با ذوق ادامه داد: - چه تصمیم خوبی گرفتید عزیزم از جاوید شنیدم طبق رسمتون امشب قراره تو حلقه نامزدی رو دست آرزو کنی. به هر حال حق خواهری گردن جاوید داری! ناباور سرم را چرخاندم و به جاوید نگاه کردم. کدام رسم؟ در کدام خراب شده‌ای زن عقدی، حلقه‌ی نشان دست دوست دختر شوهرش می‌انداخت؟ او نمی‌توانست تا این حد نامرد باشد او حق نداشت من را تا این اندازه جلوی خودم خرد کند لبخند زورکی و بی روحی به صورت زن پاشیدم. ظرفیت من، برای تمام طول مدت زندگی با جاوید، بالاخره امشب پر شده بود! امشب باید کاری می‌کردم من زن عقدی جاوید بودم! و او می‌خواست زن دیگری را مادر آرزو دستم را با همان لبخند ملیح گرفت. - بی حس نگاهش کردم آرمان پسرش بود برادر زن آینده‌ی جاوید! با همان نگاه سرد منتظر ماندم تا حرفش را ادامه دهد - دخترم ما بخوایم شما رو از بزرگترت خواستگاری کنیم باید از کی رخصت بگیریم؟ بی رحم شدم مثل جاوید! وقتی کار را به اینجا رسانده بود حقش بود تلنگر بخورد حقش بود خواستگار زنش را به خودش حواله دهم تا بلکه آن غیرت همایونی‌اش کمی به جوش و خروش بیفتد لبخند کم جانی روی لبم نقش گرفت لب زدم - می‌دونید که بعد از فوت پدرم آقا جاوید قیم قانونی من شدن در اصل، همسر قانونی من! اما وقتی اولتیماتوم داده بود که کسی نفهمد، من هم نمی‌گذاشتم کسی بفهمد! من هم هم خونش بودم. خون مسموم و شیطانی او، در رگ های من هم می‌جوشید. دختر عمو پسر عمو بودیم دیگر! با همان خباثت سر برآورده زمزمه کردم - چشمان زن درخشید و من برای بار آخر در دلم به جاوید فرصت دادم. با خوشحالی سمت جاوید پاتند کرد. او را کناری کشید و من حض می‌بردم از اخم های جاوید که هر لحظه بیش از پیش درهم می‌شد! کم چیزی نبود! زنش را از او خواستگاری کردند! لبخندی که روی لبم نقش بست غیرارادی بود. مادر آرزو چشمش به من افتاد و او هم لبخند شیرینی به رویم زد. جاوید رد نگاهش را دنبال کرد و وقتی به من رسید، جهنم خدا را با آن عظمت در چشمانش دیدم! انگار که دیگر چیزی برایم مهم نبود، خنده‌ام عمق گرفت و او بی توجه به مادر آرزو که حرفش نیمه مانده بود، با رگ گردنی برجسته، عصبی سمتم پا تند کرد. - ببند اون دهنتو تا پر خونش نکردم. بازویم را کشید و سمت راهرو هولم داد. از بین دندان های چفت شده در صورتم غرید: - چه غلطی کردی که این زنیکه اومده تو رو از من از من لذت می‌بردم وقتی حتی تلفظ واژه ی خواستگاری هم برایش سخت بود با خونسردی و جرئتی که نمی‌دانم از کجا به جانم تزریق شده بود گفتم - خواستگاری کرده؟ آدم که به مادر زن آینده‌ش نمی‌گه زنیکه جاویدخان یکه خورد توقع نداشت از ماجرای نامزدی خبر داشته باشم دوست داشتم انکار کند اما سکوت کرد و قلب من بیشتر فشرده شد اخم هایش اما همچنان در هم بود - برا من بلبل زبونی نکن ها برو یه جوری این زنیکه رو دست به سر کن یه بار دیگه بیاد جلو من این مزخرفاتو بگه یه کاری دستش میدم - چرا؟ خوبه که فامیل می‌شیم در آینده من می شم زن برادر خانومت! روی اعصابش راه می‌رفتم چشمانش به خون افتاده بود وقتی گفت - به خداوندی خدا میزنم تو دهنت یه کلمه دیگه ادامه بدی حالیت نیست شوهر داری شعورت نمی‌رسه تو روی شوهرت واستادی زر مفت می‌زنی؟ پوزخندی زدم و با تمسخر گفتم - حرف بعدی در دهانم ماسید وقتی آنگونه جنون آمیز به جان لب هایم افتاد و با لب هایش صدایم را خفه کرد انگار زمان و مکان را فراموش کرده بود که آنطور دیوانه وار مرا میبوسید انگار می‌خواست نشانم دهد رابطه‌ی بینمان را عمیق میبوسید که با صدای جیغ وحشت زده‌ی مادر آرزو از من جدا شد - کثافت داری چه غلطی میکنی تو خونه من؟
Show more ...
591
1
عه..عه رو تخت آقا چه گوهی میخوری بچه؟! با صدای عصبی اکرم چشمان بی‌حالش هول کرده باز شد _حتما باید اینجارو نجس می‌کردی تخـ*ـم حروم؟! تا به خودش بیاید دست اکرم موهای بلند طلایی رنگش را وحشیانه چنگ زد و کشید که  تنش محکم به زمین کوبیده شد _پاشو گمشو... آقا ببینه چه غلطی کردی خودت هیچی...ننه باباتم تو گور خاک میکنه... اینجا پرورشگاه نیست بچه 15 16 ساله‌ی کر و لال نگه داریم... هررری دخترک از درد ناله‌ای کرد بازهم مثل این چند روز صدایی خفه از لب های لرزانش بیرون امد اکرم با دیدن بی‌حالی غیر طبیعی مروارید و رنگ پریده‌اش بی حوصله لگدی به بدنش کوبید نمیدانست دخترک هر شب سر روی سینه‌ی همان اقایی که می‌گوید می‌گذاشت _دارم داد میزنم... بازم نمیشنوی؟!... پاشو گمشو بیرون تا خودم همراهیت نکر.... یکدفعه با دیدن روتختی خیس تخت خشکش زد‌ _چکار کردی حرومزاده؟!... تـ..و میدونی چه غلطی کردی؟! دخترک وحشت زده سر بالا اورد با دیدن تخت زرد شده چشمان زمردی‌اش پر شد و خودش را عقب کشید خودش را...خیس کرده بود؟ دیشب بدن ریزش در آغوش مرد گم شده بود که توانسته بود بعد از یک ماه بخوابد حتما وقتی صبح زود رفته بود بازهم وحشت سراغش امده بود و... بدنش لرز گرفت مرد کنار گوشش پچ‌ زده بود دخترک 16 ساله شیشه‌ی عمر ایلیاست و این یعنی نمی‌کشتش؟! اکرم عصبی سمتش هجوم آورد و موهایش را وحشیانه چنگ زد گردنش را به زور به طرف تخت خم کرد و فریاد از گلویش نعره کشید _ببین چه گوهی خوردی حرومزاااده.. هم تورو میکشه هم منو.. ببییین مروارید پر بغض لرز تنش بیشتر شد بازهم ان غده‌ی لعنتی نترکید _داری چیکار می‌کنی اکرم؟ صدای شوکه مریم خانوم از پشتشان آمد و اکرم بی‌توجه موهای دخترک را سمت باغ کشید مریم هول کرده به سمتشان قدم تند کرد _یه ماهه از شوک نمیتونه گریه کنه و حرف بزنه... کر نیست اکرم عصبی نیشخند زد و تن لرز گرفته‌ی مروارید را محکم کف باغ انداخت دختر زیادی آرام با ان موهای طلایی و چشمان درشت زمردی چطور ایلیاخان همه‌ی شان را کشته بود اِلا این دختر؟! _آره میدونم لال شده... چون دیده آقا همه‌ی کس و کارش و جلوش کشته همه‌ی اتاقا بوی سگ مرده گرفته.. بسه هر چقدر تحمل کردم این چند روز مروارید بی‌پناه در خودش جمع شد و گلویش از بغض تیر کشید کاش همان مرد که همه آقا صدایش می‌کردند، بود برخلاف رفتارش با بقیه.. با او خیلی مهربان بود مریم با ترحم لب زد _ولش کن اکرم... وسواسات و رو این بچه پیاده نکن... ببین داره میلرزه... چند روزه هیچی نتونسته بخوره... آقا خودشـ.....هیع اکرم که یکدفعه شلنگ اب زیادی یخ باغ را روی دخترک گرفت حرف در دهان مریم ماسید و دخترک خشکش زد قلبش تیر کشید بازهم همان درد لعنتی که وقتی مینالید ایلیا هم با همان اخم های درهم نگران نگاهش می‌کرد _باشه بمونه.. اما خودم این توله گربه‌ی خیابونی و تمیز می کنم تا همه‌جا بوی طویله نده مریم خانوم خواست لب باز کند که اکرم تشر زد و شلنگ را کنار انداخت سر خدمتکار بود _برو سر کارت مریم مروارید با بدن لرز گرفته ملتمس نگاهش کرد اما مریم سر پایین انداخت _ببخشید دخترک با وحشت خودش را عقب کشید آن مرد دروغ گفته بود که دیگر نمی‌گذارد کسی  آزارش دهد همه‌ی شان اذیتش می‌کردند اکرم روبه خدمتکار ها غرید _بیاین لباساش و در بیارین... معلوم نیست توی جوب چه مرضایی گرفته و ما تو خونه راش دادیم... میره رو تخت اقا هم میخوابه خانوم سمتش امدند و دست و پایش را به زور گرفتند از شدت تحقیر ها آن غده در گلویش هم بزرگ تر شد باغ پر از بادیگارد بود جلوی چشم همه‌ی شان لباس هایش را به زور از تنش دراوردند اکرم بی‌توجه به لرز تن هیستریکش، بدنش را وارسی کرد _خوبه... لباساشو بپوشونین... نشان خدمتکارای آقا هم سریع داغ کنید دخترک با وحشت سر بالا اورد همان سوختگی روی مچ خدمتکارها که شکل خاصی داشت؟! یکی از خدمتکارها بلند شد _الان خانوم بغض در گلویش بزرگ تر شد و سرش را جنون وار تکان داد هرموقع میخواستند دست دختری را بسوزانند به سینه‌ی مرد می‌چسبید و تکان نمیخورد صدای جیغشان... با تقلا از زیر دست خدمتکار ها بیرون امد که یکدفعه صورتش سوخت _کدوم گوری میری؟ محکم به زمین کوبیده شد انگار سنگ فرش های باغ در سرش فرو رفت اکرم تشر زد _بگیرینش دیگه.. دوتا زن گنده از پس یه بچه بر نمیان؟ داغی خون را روی پیشانی‌اش حس کرد بازهم به زور بلندش کردند آستینش را بالا زدند که چشمان بی‌حالش روی آن آهن سرخ شده ماند هقی از گلویش بیرون آمد و بدنش جنون وار میان دستانشان لرزید نفسش در سینه گره خورد همینکه اکرم خواست آهن داغ شده را بچسباند کسی مچش را چنگ زد و صدای غریدن پر تهدید همان مرد _حس می‌کنم خیلی علاقه داری خودتو زنده زنده بسوزونم که داری گوه اضافه میخوری اکرم ادامه‌ی پارت🔥🖤👇 پارت رمان❌
Show more ...
مرواریـღـد
﷽ بنرها پارت رمان هستند🔥 🖤🔥شیطانی عاشق فرشته 🖤🔥مروارید 🖤🔥در آغوش یک دیوانه ❌هرگونه کپی برداری از این رمان حرام است و پیگرد قانونی دارد❌ https://t.me/Novels_tag
376
2
. مامانی اگه بابایی پولداره ما چرا انقد فقیریم؟ حواسش به حرف های پسرکش نبود. پاهایش او را کشیده بود مقابل نمایشگاه ماشین مردی که پسرک ۴ ساله تنها یادگارش بود. از آن طرف تلفن گلرخ غر غر می‌کرد. -رفتی جلوی در نمایشگاه اون مردیکه‌ی پفیوز واسه چی یغما؟ رفتی خودت و سبک کنی؟ بعد ۴ سال...؟ لگدی به سنگ مقابل پایش زد. -بچه م گرسنه ست گلرخ . میفهمی؟ دکتر گفته باید گوشت و مرغ بخوره. باید برنج بخوره. -اونجا نمایشگاه ماشین کوروش اسفندیاریه یغما. کله گنده ی نمایشگاه دارای تهرون. اونجا مرغ و گوشت به کسی صدقه نمیدن. -پسر من هرکسی نیست. پسر خودشه! جیغ کشید و نگاهش از پشت ویترین تمام شیشه ای به روی پرسنلی که مشغول غذا خوردن بودن ثابت شد. دست کوچکی چادرش را کشید. -مامانی من گشنمه. گوشی به دست به سمت پسر بچه خم شد. -یه کم سیب زمینی آب پز تو کیفم هست مامان جون ...می... حرفش به اتمام نرسیده پسرکش جیغ کشید -نمیخوام. چقد سیب زمینی بخورم .من غذا میخوام. از اونا که اون آقاهه داره میخوره . اشاره‌ی انگشت کوچکش به سمت مردی بود که آن طرف ویترین ران مرغ را به دندان می‌کشید. خواست چیزی بگوید به با صدای تندی سرش را بالا گرفت. -خانم چه خبره اینجا؟ جیغ جیغ میکنید واسه چی؟ اینجا محل کسبه . بفرمایید گلرخ از آن طرف خط نگران پرسید. -کیه یغما؟ چی شده؟ توروخدا اونجا نمونید. کوروش دیوونه ست...بعد ۴ سال ...بعد این همه مدتی که دنبالتون گشت... جوابش به معشوقه‌ی سابق کوروش اسفندیاری بزرگ و همسر کنونی برادرش تنها یک لبخند بود. -سگای کوروشن گلی. میدونی که ! همیشه سگاش بیشتر از خودش هار بودن. -خفه شو زنیکه. با کی بودی سگ؟ اسم آقا رو از کجا میدونی ؟ تماس را بی خداحافظی قطع کرد و گوشی را در جیبش چپاند. بعد چادر کهنه اش را جلو کشید و دست پسر بچه را کشید. -بریم پسرم. یه وقت سگای کوروش پاچه مونو میگیرن. گفت و هنوز دو قدم برنداشته چادرش از پشت سر کشیده شد. -مادر زاده نشده کسی باشه به آقا حرف مفت بزنه بعدش هم بذاره بره... پسرکش جیغ کشید -مامان. مامانم و ول کن . عمو توروخدا . اصلا من گوشت نمیخوام دیگه مامانم و ول کن چنگش را بی هوا توی صورت مرد کشید . انگار می‌خواست دق و دلی ۴ سال در به دری را سر این آدم در بیاورد. -برو به اربابت بگو بیاد اون میدونه من کیم. اونوقت اگه یه جو شرف داشته باشه که نداره همینجا خشتکت و میکشه سرت که این‌جوری پاچه ی من و میگیری. -چه خبره اینجا؟ رامین؟ چه غلطی داری میکنی؟ صدا صدای کوروش بود. صدایی که چند سال پیش یک شب در گوشش زمزمه شده و باقی روزهای عمرش را به تاراج برده بود. -آقا این زنیکه گه گنده تر از دهنش میخوره. باید ادبش کنم. کوروش مات و مبهوت به صحنه ی مقابلش نگاه می‌کرد. به زنی که بعد از خبر بارداری اش دود شده و به آسمان رفته بود. خواست چیزی بگوید که دست کوچکی از پاچه ی شلوار مارک دارش آویزان شد -عمو. عمو. مامانم میگه تو بابای منی. توروخدا نذار مامانم و بزنه. عمو من فقط مامانم و دارم. من گشنه م بود اومدیم اینجا غذا نگاه کنیم عمو... به ثانیه نرسیده صدای عربده ی مردانه ای خیابان را پر کرده بود. -یغمااااااا... 👆
Show more ...
827
6
1 340
1
پارتمون🍭
2 979
0
#پارت_486 _بهش تجاوز کنید سه مرد هیکلی با بهت به میعاد نگاه می‌کنند و صدای جیغ های کر کننده‌ی مهسا در گلو خفه می‌شود.. _چیکار کنیم اقاا؟ میعاد سیگاری آتش می‌زند و پک عمیقی می‌گیرد.. نگاهی به چهره‌ی رنگ پریده‌ی دخترک می‌اندازد و با بی‌رحمی تمام لب می‌زند: _هر سه نفرتون بهش تجاوز کنید علی یکی از آن سه مرد هیکلی رو به میعاد می‌کند و با تعجبی که در صدایش آشکار بود لب می‌زند: _آقاا مگه.. مگه خانم زنتون نیستن؟! میعاد نگاه نفرت بارش را به مهسای دست و پا بسته می‌اندازد و پر خشم میغرد: _اره زنمه ولی فقط روی کاغذ این دختر قاتله قاتل زن و بچه‌ی مظلوم و بی‌گناه من هربلایی که سرش بیاااد حقشه سه مرد نگاهی پر تردید بهم می‌اندازند و نگاه مرددشان را به دخترکی که از ترس روح در بدن نداشت می‌دهند.. _می..میعااد؟ صدای وحشت‌زده و ناباور مهسا را می‌شنود و بی‌توجه به حال و روز وخیمش رو به آن سه نفر می‌غرد: _پس چرا وایسادید؟ کاری که بهتون گفتم و بکنید دیگه نترسید شوهرش منم مشکلی برای شماها پیش نمیاد میگوید و پوزخندی به گفته‌ های خودش می‌زند.. میگفت شوهرش بود؟! چه شوهری همچین کار وحشتناکی با زنش انجام می‌داد؟. _میعاااد نههه میعااااد تورووووخداااااا نهههه دستانش توسط آن سه مرد گرفته می‌شود و جسم دردناکش کشان کشان روی زمین کشیده می‌شود.. قلب میعاد از دیدن این صحنه ها به درد می‌آید ولی.. هیچ کاری برای جلوگیری آنهااا نمی‌کند.. هر کاری که می‌کرد.. هربلایی که بر سر این دختر می‌آورد قلب زخم خورده‌اش آرام نمی‌گرفت.. _میعاااااد تورووووو به هرکییی میپرستییییی نکننننن بخدااا من کااری نکردمممم به امام حسین من کااری نکردممممم پشیمون میشی میعاااااد به مرگ من پشیموووون میشییییییییی دخترک زجه می‌زد و صدای جیغ و ناله‌هایش کل انباری متروکه را برداشته بود.. دخترک هوااار می‌کشید و صدایش به گوش های میعاد نمی‌رسید.. مرد با حالی خراب شده از انباری بیرون می‌زند و هنوز چند قدم بیشتر برنداشته است که تلفنش زنگ می‌خورد.. با دیدن نام نیما سریع تماس را وصل می‌کند و این نعره‌ی نیماست که در گوش هایش میپیچد و پاهایش را خشک می‌کند: _میعاااااااااااااااد تورو جون ناموست بگووو بلایی سر اون بچه نیاوردیییی؟ میعاااد بیگناهههههه میعاد به خاک الهه بی‌گناهه از کلانتری زنگ زدن گفتن قاتل اصلی رو پیدا کردن میعاااااد کاری نکنی باهاشاااااا دارم میام پیشتون موبایل از دستش بر زمین می‌افتد و با پاهایی لرزان راه آمده را به داخل انباری می‌دود.. وارد اتاقک کوچک انباری می‌شود و با دیدن صحنه‌ی مقابلش… ادامه‌ی رمان😱👇🏻 به چند نفر سپرد که به زنش تجاوز کنن و..🥺💔
Show more ...
2 768
0
#پارت_486 _بهش تجاوز کنید سه مرد هیکلی با بهت به میعاد نگاه می‌کنند و صدای جیغ های کر کننده‌ی مهسا در گلو خفه می‌شود.. _چیکار کنیم اقاا؟ میعاد سیگاری آتش می‌زند و پک عمیقی می‌گیرد.. نگاهی به چهره‌ی رنگ پریده‌ی دخترک می‌اندازد و با بی‌رحمی تمام لب می‌زند: _هر سه نفرتون بهش تجاوز کنید علی یکی از آن سه مرد هیکلی رو به میعاد می‌کند و با تعجبی که در صدایش آشکار بود لب می‌زند: _آقاا مگه.. مگه خانم زنتون نیستن؟! میعاد نگاه نفرت بارش را به مهسای دست و پا بسته می‌اندازد و پر خشم میغرد: _اره زنمه ولی فقط روی کاغذ این دختر قاتله قاتل زن و بچه‌ی مظلوم و بی‌گناه من هربلایی که سرش بیاااد حقشه سه مرد نگاهی پر تردید بهم می‌اندازند و نگاه مرددشان را به دخترکی که از ترس روح در بدن نداشت می‌دهند.. _می..میعااد؟ صدای وحشت‌زده و ناباور مهسا را می‌شنود و بی‌توجه به حال و روز وخیمش رو به آن سه نفر می‌غرد: _پس چرا وایسادید؟ کاری که بهتون گفتم و بکنید دیگه نترسید شوهرش منم مشکلی برای شماها پیش نمیاد میگوید و پوزخندی به گفته‌ های خودش می‌زند.. میگفت شوهرش بود؟! چه شوهری همچین کار وحشتناکی با زنش انجام می‌داد؟. _میعاااد نههه میعااااد تورووووخداااااا نهههه دستانش توسط آن سه مرد گرفته می‌شود و جسم دردناکش کشان کشان روی زمین کشیده می‌شود.. قلب میعاد از دیدن این صحنه ها به درد می‌آید ولی.. هیچ کاری برای جلوگیری آنهااا نمی‌کند.. هر کاری که می‌کرد.. هربلایی که بر سر این دختر می‌آورد قلب زخم خورده‌اش آرام نمی‌گرفت.. _میعاااااد تورووووو به هرکییی میپرستییییی نکننننن بخدااا من کااری نکردمممم به امام حسین من کااری نکردممممم پشیمون میشی میعاااااد به مرگ من پشیموووون میشییییییییی دخترک زجه می‌زد و صدای جیغ و ناله‌هایش کل انباری متروکه را برداشته بود.. دخترک هوااار می‌کشید و صدایش به گوش های میعاد نمی‌رسید.. مرد با حالی خراب شده از انباری بیرون می‌زند و هنوز چند قدم بیشتر برنداشته است که تلفنش زنگ می‌خورد.. با دیدن نام نیما سریع تماس را وصل می‌کند و این نعره‌ی نیماست که در گوش هایش میپیچد و پاهایش را خشک می‌کند: _میعاااااااااااااااد تورو جون ناموست بگووو بلایی سر اون بچه نیاوردیییی؟ میعاااد بیگناهههههه میعاد به خاک الهه بی‌گناهه از کلانتری زنگ زدن گفتن قاتل اصلی رو پیدا کردن میعاااااد کاری نکنی باهاشاااااا دارم میام پیشتون موبایل از دستش بر زمین می‌افتد و با پاهایی لرزان راه آمده را به داخل انباری می‌دود.. وارد اتاقک کوچک انباری می‌شود و با دیدن صحنه‌ی مقابلش… ادامه‌ی رمان😱👇🏻 به چند نفر سپرد که به زنش تجاوز کنن و..🥺💔
Show more ...
1
0
-حتما باید بدم بخوری تا بفهمی پروتز نیستن؟! زبانم را گاز گرفتم اما حرفی که نباید را زده بودم. با خنده ی عریضی دستش که روی کمرم بود را پایین تر برد، درست روی باسنم گذاشت و گفت : - هوم، بدم نمیاد! آخه کی فکرش رو می کنه اون خانم آرمان ساده که نگاه هیچ کس جلبش نمی شه تو محل کار زیر اون مانتوی اداری گشاد همچین چیزایی رو قایم کرده! حرصی پایش را لگد کردم و گفتم : - البته کی فکرش رو می کرد اون امیر فروزنده ای که تو محیط کار نمی شه از کنارش رد شد از بس که جدی و خشکه الان وسط عروسی داداشش داره انقدر هیز بازی درمیاره برای خواهر زن برادرش! ابروهایش در هم شد و پایش را عقب کشید. - حالا کی تست کنیم؟! چرخی زدم و مجددا به سینه اش چسبیدم. - چی رو؟! دستش روی کمرم لرزید و باز پایین تر رفت‌. - اینکه پروتز شده ان یا نه؟! کلافه به ساقدوش های دیگر که هرکدام جفت جفت دور عروس و داماد مشغول تانگو رقصیدن بودن نگاه کردم و گفتم : - بین این همه ساقدوش چرا من باید با تو برقصم ، چرا تو باید برادرشوهر خواهرم از آب دربیای؟! ابرو بالا انداخت. - کار خدا بوده که چشمم به جلال و جبروتت بی افته! انقدر گدا نباش خدا داده لذت ببری منم یه وسيله ام ازم استفاده کن! خندیدم، دست خودم نبود . زیادی پررو ک بی پروا بود. مردی که در آغوشش تانگو می رقصیدم رئیس اخمو و بداخلاق سرکارم بود که بارها و بارها نیش کلامش را دیده بودم و حال با نگاهی فریبنده و پر شیطنت مدام به خط سینه ام زل می زد! به محض تمام شدن آهنگ از او فاصله گرفتم و برای رهایی از آن همه حس ایجاد شده بر اثر نوازش های کمرم به سرویس بهداشتی پناه بردم. در را خواستم ببندم که دستی مانعم شد و امیر فروزنده جلوی نگاه متحیر من داخل آمد و در را پشت سرش قفل کرد. - چی کار داری می کنی؟! مریضی؟! جلو آمد. - آره مریضم. یه مرض بد دارم، وقتی یه چیزی رو بخوام باید مال من بشه و من الان تورو خواستم، خودت گفتی میدی بخورم. زودباش الان وقتشه! عقب رفتم. - برو بیرون امیر، این کارا چیه! جلوتر آمد. دوطرف کمرم را گرفت و مرا روی سکوی بلند آنجا نشاند. وسط پاهایم قرار گرفت و در چشم هایم خیره شد. - می دونم که خیلی وقته تو کف منی، چرا حالا که اومدم پیشت داری ناز می کنی؟! پاهایم را کمی بستم. قلبم به تالاپ و تلوپ افتاده بود. - من؟! خندید. - بله تو، تویی که نمی دونی تمام اتاق های شرکت دوربین و شنود دارن و من تمام پوزیشن هایی که برای احمدی تعریف می کردی و می گفتی دوست داری باهام تجربه کنی رو شنیدم. منتهی چون فکر نمی کردم چنین لعبتی باشی سمتت نیومدم ک همیشه جوری باهات رفتار کردم که نزدیکم نشی! با یاد حرف هایی که در محیط کار با خنده و شوخی به رها می گفتم لبم را گاز گرفتم و ضربان قلبم هزار برابر شد. دستش بالا آمد. وسط سینه ام خطی فرضی کشید و گفت : - یکی از پوزیشن ها توی دسشویی شرکت بود، حالا می خوام تو دسشویی تالار انجامش بدم! زیپ لباسم را که در دست گرفت نالیدم. - نکن، اونا فقط شوخی بود! دستش روی رون پایم سر خورد و از چاک لباسم کمی بالاتر رفت : - مور مور شدن الانت، تپش قلب بالات، نگاه پر حرارت، ایناهم همه شوخیه؟! قبل از اینکه چیزی بگم در یک حرکت پایین آوردم، از پشت به بدنم چسبید و وادارم کرد در آینه نگاهش کنم. صورتش درست نزدیک گردنم بود و حالم را خراب کرده بود! نزدیک به گوشم با لحنی بسیار ارام...فریبنده و وسوسه انگیز زمزمه کرد : اینجا هیچ کس صدامونو نمی شنوه. آماده ی یه سکس پرخاطره با رئیس شرکتت هستی خانم آرمان؟! لب هایش که روی پوست گردنم نشست آهی زیرلب از دهانم خارج شد . سرم را چرخاند و مشغول بوسیدن لبم شد... اینکه همراهی اش می کردم دست خودم نبود، ماه ها بود که خواب سکس با او را می دیدم و حالا در دسشویی تالاری که عروسی خواهرم بود توسط او به بازی گرفته شده بودم . خیسی لباس زیرم چیزی نبود که بتوانم کنترل کنم !
Show more ...
1 019
0
Last updated: 11.07.23
Privacy Policy Telemetrio