Best analytics service

Add your telegram channel for

  • get advanced analytics
  • get more advertisers
  • find out the gender of subscriber
Category
Channel location and language

all posts خورشید🥀

صبا ترک نویسنده ی رمان های: قمصور ریسمان مهیل ارکان ترمیم سویل 
51 022-60
~14 177
~51
25.58%
Telegram general rating
Globally
18 825place
of 78 777
2 980place
of 13 357
In category
1 596place
of 5 475
Posts archive
🧞‍♀طلسم جدایی بین دو نفر ۲۴ ساعته 🧞‍♀بازگشت معشوق و بختگشایی 🧞‍♀دفع_دعا و جادو و چشم نظر 🧞‍♀فروش_ملک و آپارتمان معامله 🧞‍♀جذب پول و رونق کسب و کار 🧞‍♀گره_گشایی در مشکلات زندگی 💥جهت عضو شدن و دیدن رضایت مشتریان روی لینک زیر کلیک کنید👇👇 ♦️همین الان پیام بده👇9👇o👇 ارتباط مستقیم با استاد سید حسینی 🆔 ☎️  09213313730 ☯

file

1 983
0

sticker.webp

1
0
پارت شب
1 664
0
- باباتو بپیچون طبقه‌ی بالا می‌بینمت. از حرفی که جلوی دویست نفر آدم دم گوشم پچ زد، وحشت شدیدی تو وجودم پیچید و حتی فرصت نداد مخالفت کنم. خیلی زود فاصله گرفت و سمت بابام رفت، پدری که به همین نامرد اعتماد داشت و اون زیرکانه و با نامردی هرشب با من... براش پیامک زدم: "بمیرم هم دیگه باتو... با یه حیوون وحشی که قصدش تیکه پاره کردن منه، خلوت نمی‌کنم." گوشیش‌و بیرون آورد و من با دست و پایی لرز کرده خودم‌و یه گوشه پنهان کردم تا تو تیررس نگاهش نباشم. "پس نظرت چیه جلو همه‌ی مهمون‌ها اعلام کنم دختر کوچولوی باباش... چندین شب دلچسب‌و با من گذرونده؟! قلبم به کوبش افتاد. وای خدا... من نامزد داشتم... فقط یه‌شب یه غلطی کرده بودم و حالا اون هرشب بیشترش‌و از من می‌خواست. "من... نامزد دارم و تا چند دقیقه‌ی دیگه هم میاد. نمی‌تونم بیام! سرم‌و که بالا آوردم، مقابلم با فاصله ایستاده بود. بقیه مردهای کنارش حرف می‌زدند ولی اون با یه نیشخند به من نگاه می‌کرد. "تصور پاهای بالا رفته‌ت زیادی جذابه... قشنگ به شلوارم نگاه کن، اون واسه تو اینقدر مشتاقه که بازم لطافت و داغی تنت‌و حس کنه." از وقاحتش زبونم بند رفت. چی از جونم می‌خواست؟! "خدا لعنتت کنه، نمیام." "می‌ترسی محکم و سخت بکنمت؟! نترس... اون شب وحشی شدم چون زیادی تنگ بودی، اون سایزی که من دارم حتما گشادت کرده." آب دهنم تو گلوم پرید و یهو دست یکی دور کمرم حلقه شد. نامزدم بود. آخرین بار هشدار داده بود نامزدیم‌و به هم بزنم ولی نمی‌شد. نمی‌خواستم! -چی باعث شده رنگت بپره؟! حالت خوبه عزیزم؟! نگاه ازش گرفتم و به نامزدم دادم. به مردی که دوسش نداشتم ولی تا خواستم جواب بدم، صداش‌و شنیدم. -اجازه هست رئیسم و چند دقیقه قرض بگیرم؟! یه مدارکی لازمه که باید بهم بده. دستش دور کمرم محکم‌تر شد و لبش رو روی لبم چسبوند. بوسه‌ی طولانی زد. -برو عزیزم ولی زود بیا... کاش اجازه نمی‌داد. ساعدم اسیر دستش شد و با خشونت من‌و دنبال خودش کشید. -بهت نگفتم از این مرتیکه پدرام دور شو؟! نگفتم یه بار دیگه لمستون رو ببینم چیکارت می‌کنم؟! کشون کشون من‌و به طبقه‌ی بالا رسوند و تو اتاقم پرت کرد. از ترس لکنت گرفتم. -توروخدا ولم کن. یه شب یه گهی خوردم اومدم تو تختت... مست بودم. فکم‌و گرفت و تنم به تنش چسبید. -اون شب مست الکل بودی ولی امشب... کاری می‌کنم مست من شی! قرار نیست ولت کنم کوچولو... لباس مجلسیم‌و تو تنم پاره کرد که جیغ زدم ولی رو تخت پرتم کرد و هیکل درشتش رو تنم فرود اومد. -ت.. توروخدا... یهو بابام میاد، یهو نامزدم میاد. دستش‌و بین پام برد و آخ که رسوا شدم. -اماده‌ای که توله... خودت از منم تشنه‌تری ولی پسم می‌زنی؟! کاری می‌کنم واسه برگشتن به مهمونی لنگ بزنی. با فرو رفتنش تو تنم، آخ بلندی کشیدم که یهو درباز شد و صدای....
Show more ...
🪻مُعانقه🪻مهری هاشمی🪻
معانقه یعنی : در آغوش گرفتن ... عنق به معنای گردن هست؛ معانقه یعنی گردن به گردن شدن، آغوشی عمیق و درهم فرو رفته💞
3 714
1
-من شوهرتم دنیا...؟!من یه بارم بهت دست نزدم لامصب اون وقت همه‌جا پرشده رادمهر دلباخته زن صوریش شده! مرد از خشم زیاد نفس نفس می‌زند. نفسش بند می‌اید. رادمهر پُرخشم صدایش را بلند می کند طوری که از ترس زن جوان و مظلوم‌ روبه‌رویش تکان بدی می‌خورد : -چرا خفه خون گرفتی ؟!مگه با تو نیستم ؟! بوی خوش قورمه سبزی تمام خانه را گرفته بود. میز قشنگی که آماده کرده بود و غذای مورد علاقه اش را پخته بود و صورتش را آن قدر ملیح آرایش کرده بود که به چشم مرد زندگیش بیاد اما افسوس که فقط خودش می‌دانست رادمهر دل در گروی زن دیگری دارد. با بغض لب باز کرد: -چی بگم آخه؟! -چرا همچین گُهی خوردی...!من باید از طناز بشنوم چه زری زدی آره ؟! پس پای آن سلیطه در میان بود که شوهرش را پرکرده بود. آره را بلند فریاد می کشد.جوری که دیگر تاب نمی آورد و زبان باز می‌کند: -اره گفتم تا شر اون زن لعنتی از سرم‌ وا شه...که گورش‌و از زندگیم گم کنه..‌و دلبری‌هاش نیاره برای مرد مُتاهل‌....!حالا که می بینم خوب کردم باید‌.... سیلی که به گوش می‌خورد باعث می‌شود حرف در دهانش بماند.بغض در گلویش خانه می کند و رادمهر انگشت اشاره‌اش را جلویش تکان می‌دهد. -این‌و زدم تا بدونی جات تو زندگی من کجاست...! نگاهی به صورت زیبایش می کند و زهر حرفایش را به جانش می‌ریزد. -یه دختر فراری بودی که از ترس پسر عموی حرومیت نمی‌دونستی تو کدوم سوراخ قایم شی… اگه دلم به حالت نمی‌سوخت هیچ وقت وارد زندگیم نمی‌کردمت‌‌...! من‌و چه به دست خورده یه مرد دیگه...! اشک در چشم های دنیا جمع می‌شود و رادمهر پرتمسخر تنش را وجب می کند و باز جانش را می‌گیرد با حرف‌هایش. -البته این‌ بگم‌ بدمالیم‌ نبودی ولی من آدم پس مونده نبودم....!رغبت نمی کردم دست بزنم به کسی که دست مالی شده‌....! و آهنگ را با تمسخر بلند می‌خواند. -چطور تو رو که تنت به تن یکی دیگه خورده رو بغل کنم آخه....! تویی که هر شب اون پسرعموی نامردت مالوندت! حواسش به غرور و چانه‌ لرزان دنیا نبود.به اشک های دخترک....حواسش به لب های خیس غنچه دخترک نبود...‌ می چرخد و در را تا انتها باز می کند و با نفس های عمیق پُر از خشم می‌توپد: -حالام‌ گُورت‌و گم کن...میتونی بری شکایتم‌بکنی به جرم اینکه تمکین نکردم هری....! دنیا با قامت شکسته بی هیچ حرفی راه خروج را در پیش می گیرد.پاهایش می‌لرزد و چشم‌های خیسش را سعی می کند پنهان کند. قسم می‌خورد انتقام قلب شکسته‌اش را بگیرد. بی آنکه بداند رادمهر نگاهش روی میز آماده گره خورده و حواسش نیست که روزی برای بدست آوردن قلب زنی که به قول خودش دست خورده بود تمام غرورش را زیر پا می گذارد ❌❌❌ https://t.me/+Qjsb3vc7bRBjMmFk https://t.me/+Qjsb3vc7bRBjMmFk https://t.me/+Qjsb3vc7bRBjMmFk https://t.me/+Qjsb3vc7bRBjMmFk https://t.me/+Qjsb3vc7bRBjMmFk https://t.me/+Qjsb3vc7bRBjMmFk توصیه‌ی ویژه این روزهای تلگرام♨️
Show more ...
1 504
2
خون بالا می‌آورد از بس با پا تو شکمش زده بودن و صدای جیغ من یک لحظه ام قطع نمی‌شد و این سری با تمام توانم داد زدم: - نزنش داره می‌میره ترو خدا هر کاری بکنید میکنم نزنش داره میمیره و مردی که رئیس شهاب بود یا پایان صدای من سوتی زد که کنار رفتن و من نگران به نامزدم شهاب که تنها کس زندگیم بود خیره شدم و صدای رئیس شهاب بلند شد: - نامزدت یه احمق دست‌پا چلفتی! یه ساک پر از جنس و گم کرده نالیدم: -ازش زدن، به خدا ازش زدن گم نکرد شما بزرگی کن من خسارت شمارو میدم ولش کنید فقط ابرویی انداخت بالا و نزدیکم ا‌ومد، قدش بلند و مجبور بودم سرمو بالا بگیرم: - تو؟! خسارت منو بدی؟ می‌دونی تو اون ساک چی بود؟! سری به چپ و راست تکون دادم که پوزخندی زد: - ده کیلو کوکائین می‌دونی چقدر میشه؟ اشکام باز رو صورتم ریخت، شهاب با زندگیمون چیکار کرده بود؟ خلاف می‌کرد؟! زمزمه کردم: - نمدونم نیشخندی زد و به موهای چتریم که آبیشون کرده بودم تا رنک چشمام شه نگاهی انداخت و مثل من زمزمه کرد: - این قدری میشه که به خاطر ضرری که بهم زده حاضرم همین الان یه تیر تو کلش خالی کنم آبم از آب برام تکون نخوره مو آبی هیچی نگفتم، این مرد با این عمارت و این همه آدمی که دور و برش بودن و جلوش خم میشدن توان همچین کارید داشت! - ترو خدا، من فقط تو زندگیم اونو دارم این وسط صدای بی‌جون شهاب به گوش رسید: - آیدا... آی...دا حر..حرف نزن باش و همون لحظه مردی باز تو شکمش کوبید خفه شویی گفت که از درد نالید و مرد روبه روی منم خیره به صورتم جوابشو داد: - همون طور که گفتم یه دست پا چلفتی احمقی، احمقی چون برداشتی یه دختر زیبا رو وسط گله گرگا کشیدی! تو خودم جمع شدم و شهاب تا خواست چیزی بگه باز کسی ضربه ای به او زد و من نالیدم: - خودم اومدم، خودم دنبالش کردم حالش خوب نبود یه جوری بود تعقیبش کردم احساس کردم لبخند محوی زد: - پس تو شجاعی! هیچی نگفتم که کمی نزدیک تر بهم شد: - خانم شجاع حاضری برای این که اون مرتیکه‌ی احمق نمیره چیکار کنی؟ - هر کاری سری به تأیید تکون داد و عقب رفت و گفت: - هفت تیر بزار وسط پیشونیش هر وقت گفتم بزن چشمام گرد شد چون بعد حرفش یکی از آدم خاش اسلحه ای از کتش درآورد و درست روی پیشونی شهاب گذاشت که جیغم رفت هوا اما صدای پر جذبش باعث شد ساکت شم: - گوش بده تا نمیره نگاهم و بهش دادم که ریلکس ادامه داد: - تا ده ثانیه فرصت داری راجب پیشنهادی که میگم فکر کنی! جوابت مثبت باشه که هیچی شهاب زنده می‌مونه منفی باشه بازم هیچی شهاب میمیره بدنم یخ بسته بود و وحشت زده بودم که ادامه داد: - همین الان با من میای تو اتاق خوابم شب و بام صبح می‌کنی تا وقتی بخوامم همین جا می‌مونی البته اکه مزه بدی بهم میگم بمونی صدای داد شهاب با اون همه دردش مانع حرفش شد: - عمااااد می‌کشمت می‌کشمت و همون موقع صدای شلیک اسلحه باعث جیغ و شکسته شدن هق هقم شد! یه تیر درست خورده بود تو رون پاشو این آدما شوخی نداشتن... مردی که حالا فهمیده بودم اسمش عماد بی توجه به شهاب روبه من شمرد: - یک، دو.... چشمامو‌ بستم بدنم لرز گرفته بود و صدای شماره های عماد تو سرم می‌پیچید! - هفت، هشت نه... چشم باز کردم و جیغ زدم:- قبوله... وارد اتاقش شدم که پشت سرم درو بست و خیره شد به بدنم لرزونم و گفت: - می‌خوای دوباره بگم آب قند بیارن برات؟ یا چیزی می‌خوری؟ سرمو به چپ و راست تکون دادم که دست برد سمت دکمه های پیراهنش و بازشون کرد: - خب پس بهتره... ناخودآگاه دستشو چنگ زدم که حرفش نصفه موند و نچی کرد و گفت: - ببین من از معامله هام هیچ جوره کوتاه نمیام پس برای خودت سختش نکن جدی‌ بود، با لب‌های لرزون به زور زمزمه کردم: - ترو خدا، یکم فرصت من. من من میترسم باز تو چشمام خیره شد: - زیاد اذیتت نمی‌کنم دکمه هاشو دوباره باز کرد و این‌بار برهنه شد و هیکل مردونش و به رخم کشید و آروم هولم داد سمت تخت: - زیادم بد نی، این طوری هم شهاب نمیمیره، هم مخ من آر‌وم میگیره هم تو یه تجربه جدید پیدا می‌کنی رو تختش به اجبار دراز کشیدم که روم خیمه زد:- باور کن من از شهاب بهترم قلبم مثل گنجشک می‌زد یه مرد تا حالا این‌قدر به من نزدیک نبود: - م... من مم من دخترم!!
Show more ...
2 347
2
- پرستاری از یه مرد کار آسونی نیست، البته در کنار کار سختش حقوق خوبی هم داره! از یادآوری رقم حقوق لبخند می زنم و اون ادامه میده: ! - محرم؟! اما آخه... حرفم رو قطع می کنه. - گفتی مجردی!از ظاهرتم مشخصه که به این کار احتیاج داری!یه صیغه ی موقت خونده میشه تا معذب نباشی! قبوله؟! نگاهش روی لباس های کهنه م حس بدی بهم میده. حقوق یه ماه می تونه زندگیم رو زیرورو کنه. بدون خوندن حتی یک جمله از قرارداد امضاش می کنم. وارد اتاقی میشیم که شبیه بیمارستانه و کلی دستگاه های عجیب داره. - لباساتو دربیار، باید معاینه بشی! با حرف اون خانوم شوکه میشم. - چ... چی؟! چرا؟! - یه معاینه ی ساده ست! نگاهم با ترس تو اتاق می چرخه، این همه تجهیزات چیز دیگه ای میگه! مجبورم می کنه روی تخت دراز بکشم. - نترس! یه معاینه ی ساده ست! می خوام جیغ بزنم که دستش رو مقابل دهانم می گیره و میگه: مگه قرارداد رو نخوندی؟! وقتی قراره صیغه ی آقا بشی باید معاینه و چکاپ بشی تا مبادا مشکلی داشته باشی! مجبورم میکنه تموم لباسهام رو دربیارم و درحالیکه کاملا لختم و دارم از خجالت و ترس میمیرم یه نفر رو صدا می کنه تا معاینه م کنه! از فرق سر تا نوک پام رو معاینه میکنن! از چشمهام گرفته تا خصوصی‌ترین قسمت‌های بدنم!🔥 وقتی آگهی استخدام پرستار رو دیدم حقوقش وسوسه م کرد و بدون هیچ فکری قرارداد رو امضا کردم، اما وقتی پام رو تو اون خونه گذاشتم فهمیدم که درواقع باید... بنا به دلایلی لینک به زودی باطل میشه🔥🚫
Show more ...
4 339
6
🥀خورشیـــــــد مادرم گویا برده بود مدرسه و درحقیقت سوزش دست و سردرد بهانه بود. بی‌خوابی‌ام برای اشک‌هایی بود که دیگر نمی‌آمد، اما بود. درونم می‌گریستم، دلتنگ مادرم، خواهرم طلو... – خورشید‌خانوم دراومد، سیاهیا سر اومد، در و پنجره وا کن، نورو بیار تو خونه‌ت. خورشید خانوم د پا شو، رخت و لباس، نو کن... دامن چین‌دارش وقت راه رفتن تاب می‌خورد. حیف که لبخند جایی روی لب‌هایم نداشت وگرنه محبت‌های راحله عجیب مهربانانه بود.  – می‌شه این‌قدر خوب نباشی؟  سینی بزرگ مسی را روی زمین گذاشت و آمد تا کمکم کند بنشینم. بوی تخم‌مرغ سرخ‌شده در روغن محلی و بوی نان تازه، کره و پنیر و چای که نخورده بوی هل می‌داد. – خوب که شدی جبران کن، مثلاً عروس شدم با الک برام چایی بیار.  بالش پشتم را درست کرد تا بنشینم. وقتی می‌خندد کنار گونه‌اش یک چال کوچک می‌افتد همراه با یک برق خاص در چشمانش که می‌درخشد. می‌خواهم با گاز گرفتن گوشه‌ٔ لب زیر گریه نزنم، می‌خواهم بپرسم بعداز آن‌که خوب شدم چه؟ قرار است چه اتفاقی بیفتد؟ اما به نگاه دزدیدن از چشمان او بسنده می‌کنم و قورت دادن حرف‌هایی که زدنش هم درد دارد.  – من می‌فهمم چه‌قدر سخته برات، همه می‌دونن چه خونه‌زندگی و اسم‌ورسمی داری، خورشید خوشگله، ولی دنیا یه در داره که همیشه روی یه پاشنه نمی‌چرخه. یه‌ورش سختی و یه‌ورش خوشحالی و آرامشه. یه‌وقتایی این‌وری باز می‌شه یه‌وقتی اون‌وری... فقط زخم به زخمات اضافه نکن... اینا رو سد‌عباس وقتی رو مود دلداریه می‌گه.
Show more ...
4 445
16
عیارسنج رمان قمصور خلاصه‌ی رمان: یاسمن یه زندگی پراز سختی و درد داشته... و حالا پدر و برادرش اونو فروختن و قراره ببرنش تا بشه صیغه‌ی حاج اکبر معتمد. ولی پای عقد میفهمه قراره زن پسر حاج اکبر یعنی محراب شه. محرابی که خودش دلش گیر بوده، حالا هم باید به حرف پدرش یاسی رو بگیره و.... فایل کامل قمصور 1824 صفحه است❤️ ❌ جهت دریافت فایل کامل رمان مبلغ 30 هزار تومن به شماره کارت👇 5894631554111492 بانک رفاه |محیا مهری الوار واریز کنید و فیش واریزی رو به آیدی: ارسال کنید.

عیارسنج قمصور.pdf

4 336
1
_منتظر کسی هستین آقا؟ نگاهی به دختر کرد که حرف می زد اما سرش هنوز پی جا می چرخید. _باید باشم؟ جدی گفت و گونه‌ی بی رنگ دختر گل انداخت. _ببخشید، آخه تمام صندلیا رو گرفتن، اینجا دوتا صندلی هست... میشه بشینم؟ _جای دیگه پیدا کن!...قبلا رزرو کردم. عمدا امده بود میز دو نفره که تنها بنشیند، بی مزاحم. _جا نیست، یه دیقه ست، غذامو بخورم میرم، حرفم نمی زنم... واقعا جا نبود، به ساعتش نگاه کرد، گارسون غذایش را می اورد، سبزی پلو با ماهی... _بشین فقط...حرف نزن. زیر چشمی او را نگاه کرد، ساده بود و معمولی، همه چیزش...لبخند زد و تشکر کرد. _خیلی ممنون، اون آقا اونور خیلی بد رفتار کردن. دقیق تر نگاهش کرد، یعنی اخم و تخمش را ندیده بود؟ جواب نداد. گارسون دیس ماهی و برنج و مخلفات را گذاشت. کمی معذب بود با یک غریبه. _نوش جون، مراقب تیغ ماهی باشید. مثلا گفته بود حرف نزند! خیره نگاهش کرد اما دخترک فقط لبخند زد. _ببخشید! میدونم پرچونگیه، اخه من بدترین خاطره هام مربوط به ماهی و این چیزاست. ناخوداگاه نگاهش روی انگشت دخترک رفت، جای یک حلقه خالی بود. بدجنسانه گفت. _کسی بهت نگفته با غریبه ها حرف نزنی؟ من مراقب تیغ ماهی هستم. کمی با غذا بازی کردهر چند بابد زودتر به کلینیکش می رفت، شاید غذای دختر هم بیاید، بدجنس بود که آنقدر بد حرف زد. غذای دخترک آمد، بوی کباب قاطی بوهای دیگر... _ببخشید! من وقتایی که استرس دارم پر حرفم. باز زیر چشمی نگاهش کرد، بانمک بود، حتی بدون آرایش، اما بنظر مضطرب نمی امد. سر پایین انداخت که تکه ای کباب داخل بشقابش گذاشته شد... _شرمنده من واقعا گشنمه ولی این کباب بو داره، عزیزجونم خدابیامرز می‌گفت غذای بو دار و یکم به همسایه بدین...شمام همسایه‌ی من حساب می شید ... تکیه زد و به او خیره شد، خواست حرفی بزند اما انگار نگاه دخترک خیره به جایی لرزید و سر پایین انداخت و صندلی اش را کشید روبروی او. _شرمنده، میشه یه جور بشینید منو نبینن؟ شاید ان برق اشک باعث شد تندی نکند، برگشت و روی صندلی های بیرون زن و مردی را دید، می خندیدند... _میشناسیشون؟ نگاهش روی ظرف غذای او ماند، حتی یک لقمه هم نخورد... _نامزدمه...یعنی سابق...اونم دختر خالمه... انگشتان کوچک و لرزانش روی جای حلقه نشست...حدسش خیلی سخت نبود که بفهمد چه شده...قاشقی از غذا را به دهان برد. _کی به کی خیانت کرد؟ خونسرد پرسید، اما خوب می دانست حس خیانت دیدن چگونه است. _اون...یه هفته قبل عروسی گفت از اولم از من خوشش نمیومده. _پس حرومزداه‌س ...غذاتو بخور جای ناله کردن... اونا اصلا به تو فکر نمی کنن...درضمن برگرد سر جات، مثل موش ترسو قایم نشو. قاشق و چنگال دختر را برداشت و کبابها را تکه تکه کرد، دخترک برگشت سر جایش، در معرض دید. یاد خودش افتاد... _حالا غذاتو بخور خانم همسایه، فکر کن ندیدیشون. بدون خنده و جدی گفته بود، وضع دخترک خودش را یادش می انداخت. _نباید میومدم اینورا، مطب دکتری که میخوام برم اینجاست... اونم مغازه‌ش همینوراست...شانس و می بینید؟ صدایش لرزید، اما نگاهش را از بیرون گرفته بود، غذا می‌خورد. _دکترت اینجاست، بخاطر اون نمی خواستی بری؟...ماهی میخوری جای کبابت بدم؟ _یا خدا، من و دید...
Show more ...
252
1
- شراب منو ریختی تو سالاد شیرازی؟ لاله با خجالت لب گزید، شراب مخصوص سرآشپز را لای گوجه و خیارهای قوطه‌ور مثل آینه‌ی دق جلویش گذاشته بودند. - ببخشید عمدی نبود! سرآشپز جدی و بی هیچ عکس‌العمل یا داد و فریاد، برعکس همیشه که روی سر لاله داد می‌کشید و توبیخش می‌کرد کاغذی برداشت و گفت: - تو اخراجی! چشمان لاله پر شد از اشک! درست بود گیج بازی درمی‌اورد و همیشه روی اعصاب سرآشپز بود اما اخراج...؟ - اخراج واسه چی؟ به خدا اشتباهی ریختم فکر کردم آبغوره‌ست... - اینو ببر حسابداری وسایلتو جمع کن فورا از اینجا برو! جای گرفتن کاغذ نشست روی  صندلی، ناباور و بی‌حال! به پول کارش احتیاج داشت و اگر اخراجش می‌کردند حتی کرایه‌ی همان یک دانه اتاق را هم نداشت! - به خاطر دوتا قلوپ شراب؟ انگار همین حرفش باعث شد سرآشپز بدخلق و عصبی این روزها فوران کند، کاغذ را انداخت روی میز و غرید: - اونو از لندن آورده بودم، با اون می‌خواستم پاستا بپزم برای مسابقه! تو می‌فهمی چه غلطی کردی؟؟ لاله بغض کرده ظرف سالاد را برداشت. - جداشون می‌کنم، تو رو خدا اخراجم نکنید... امیرحسین ظرف سالاد را از لاله گرفت و پرت کرد توی دیوار، یک طوری که صدای شکستنش لاله را به هق‌هق انداخت... - دیگه مهم نیست! پاشو برو حسابداری تا بیشتر از این گند نزدی به اعصابم! دلش سوخت، بدجور دختر بیچاره را ترسانده بود. می‌دانست بی‌سرپرست است و کسی را ندارد اما مسابقه چه می‌شد؟ شکستش در مقابل سرآشپز نارنج و ترنج چه!؟ - مگه نمی‌گم پاشو برو؟ - تو رو خدا اخراجم نکنید سراشپز! هر کاری بگید می‌کنم، تو رو خدا! خیره به لاله نگاه کرد، موهای فرفری‌اش، چشمان سبز و صورت مهتابی‌اش... ریزه بود و دلچسب! احساس کرد فقط یک سکس پرشور می‌تواند سرحالش بیاورد!. - هر کاری؟ هرچی بخوام؟ لاله تندی اشک‌هایش را پاک کرد، به هیچ قیمتی نمی‌خواست این کار را از دست بدهد آخر بیمه و مزایا را این ماه به او می‌دادند. - به خدا هر کاری بگین! شده باشه برم شراب بخرم می‌رم! امیرحسین جلو رفت، جلو و جلوتر... طوری که دقیقا روبه روی لاله قرار گرفت و آرام خم شد. - می‌تونی با من باشی؟ همه جوره باشی؟ لاله در بهت حرف امیرحسین دهانش مثل ماهی باز و بسته شد و امیرحسین کیفور از این درماندگی لاله قد راست کرد. - اگه شب دفترم موندی که هیج نمونی اخراجی! انتخاب با تو!
Show more ...
188
1
_میشه من اینجا بشینم آقا؟...اخه جا نیست... نگاهی به دختر کرد که حرف می زد اما سرش هنوز پی جا می چرخید. _جای دیگه پیدا کن!...قبلا رزرو کردم. عمدا امده بود میز دو نفره که تنها بنشیند، بی مزاحم. _جا نیست، یه دیقه ست، غذامو بخورم میرم، حرفم نمی زنم... واقعا جا نبود، به ساعتش نگاه کرد، گارسون غذایش را می اورد، سبزی پلو با ماهی... _بشین فقط...حرف نزن. زیر چشمی او را نگاه کرد، ساده بود و معمولی، همه چیزش...لبخند زد و تشکر کرد. _خیلی ممنون، اون آقا اونور خیلی بد رفتار کردن. دقیق تر نگاهش کرد، یعنی اخم و تخمش را ندیده بود؟ جواب نداد. گارسون دیس ماهی و برنج و مخلفات را گذاشت. کمی معذب بود با یک غریبه. _نوش جون، مراقب تیغ ماهی باشید. مثلا گفته بود حرف نزند! خیره نگاهش کرد اما دخترک فقط لبخند زد. _ببخشید! میدونم پرچونگیه، اخه من بدترین خاطره هام مربوط به ماهی و این چیزاست. ناخوداگاه نگاهش روی انگشت دخترک رفت، جای یک حلقه خالی بود. بدجنسانه گفت. _کسی بهت نگفته با غریبه ها حرف نزنی؟ من مراقب تیغ ماهی هستم. کمی با غذا بازی کردهر چند بابد زودتر به کلینیکش می رفت، شاید غذای دختر هم بیاید، بدجنس بود که آنقدر بد حرف زد. غذای دخترک آمد، بوی کباب قاطی بوهای دیگر... _ببخشید! من وقتایی که استرس دارم پر حرفم. باز زیر چشمی نگاهش کرد، بانمک بود، حتی بدون آرایش، اما بنظر مضطرب نمی امد. سر پایین انداخت که تکه ای کباب داخل بشقابش گذاشته شد... _شرمنده من واقعا گشنمه ولی این کباب بو داره، عزیزجونم خدابیامرز می‌گفت غذای بو دار و یکم به همسایه بدین...شمام همسایه‌ی من حساب می شید ... تکیه زد و به او خیره شد، خواست حرفی بزند اما انگار نگاه دخترک خیره به جایی لرزید و سر پایین انداخت و صندلی اش را کشید روبروی او. _شرمنده، میشه یه جور بشینید منو نبینن؟ شاید ان برق اشک باعث شد تندی نکند، برگشت و روی صندلی های بیرون زن و مردی را دید، می خندیدند... _میشناسیشون؟ نگاهش روی ظرف غذای او ماند، حتی یک لقمه هم نخورد... _نامزدمه...یعنی سابق...اونم دختر خالمه... انگشتان کوچک و لرزانش روی جای حلقه نشست...حدسش خیلی سخت نبود که بفهمد چه شده...قاشقی از غذا را به دهان برد. _کی به کی خیانت کرد؟ خونسرد پرسید، اما خوب می دانست حس خیانت دیدن چگونه است. _اون...یه هفته قبل عروسی گفت از اولم از من خوشش نمیومده. _پس حرومزداه‌س ...غذاتو بخور جای ناله کردن... اونا اصلا به تو فکر نمی کنن...درضمن برگرد سر جات، مثل موش ترسو قایم نشو. قاشق و چنگال دختر را برداشت و کبابها را تکه تکه کرد، دخترک برگشت سر جایش، در معرض دید. یاد خودش افتاد... _حالا غذاتو بخور خانم همسایه، فکر کن ندیدیشون. بدون خنده و جدی گفته بود، وضع دخترک خودش را یادش می انداخت. _نباید میومدم اینورا، مطب دکتری که میخوام برم اینجاست... اونم مغازه‌ش همینوراست...شانس و می بینید؟ صدایش لرزید، اما نگاهش را از بیرون گرفته بود، غذا می‌خورد. _دکترت اینجاست، بخاطر اون نمی خواستی بری؟...ماهی میخوری جای کبابت بدم؟ _یا خدا، من و دید...
Show more ...
244
2
😮 اگر ریسمان ، عطر هلو و آشپزباشی و می‌خونید👇 لینک کانال ها باطل شدن عضوگیری تموم شده اگر کسی عضو هر سه کانالمون هست و هر سه رمان رو میخونه به سه سوال پاسخ بده و vip هر سه رمان رو رایگان بگیره :
394
0
پارت جدیدمون
1
0
😮 اگر ریسمان ، عطر هلو و آشپزباشی و می‌خونید👇 لینک کانال ها باطل شدن عضوگیری تموم شده اگر کسی عضو هر سه کانالمون هست و هر سه رمان رو میخونه به سه سوال پاسخ بده و vip هر سه رمان رو رایگان بگیره :
1
0
😮 اگر ریسمان ، عطر هلو و آشپزباشی و می‌خونید👇 لینک کانال ها باطل شدن عضوگیری تموم شده اگر کسی عضو هر سه کانالمون هست و هر سه رمان رو میخونه به سه سوال پاسخ بده و vip هر سه رمان رو رایگان بگیره :
263
0
🧞‍♀طلسم جدایی بین دو نفر ۲۴ ساعته 🧞‍♀بازگشت معشوق و بختگشایی 🧞‍♀دفع_دعا و جادو و چشم نظر 🧞‍♀فروش_ملک و آپارتمان معامله 🧞‍♀جذب پول و رونق کسب و کار 🧞‍♀گره_گشایی در مشکلات زندگی 💥جهت عضو شدن و دیدن رضایت مشتریان روی لینک زیر کلیک کنید👇👇 🔷همین الان پیام بده👇⁹🦋 ارتباط مستقیم با استاد سید حسینی 🆔 ☎️  09213313730 ☯

file

295
0

sticker.webp

1 220
0
_ چشم این توله‌سگ فهیم؟ گریه‌‌اش واسه چیه؟ با صدای بم و ترسناکش از جا میپرم و وحشت‌زده انگشتانم را در هم قفل می‌کنم _ هیچی نیست آقا، یکم شکم و کمرش درد می‌کنه .. روغن میزنم درست میشه من داشتم می‌مردم و او می‌خواست با روغن زدن دردم را از بین ببرد؟ سنگینی نگاهش را حس می‌کنم و همچنین نیشخند پر از تمسخرش را _ از کی تا حالا درد این دختر پاپتی مهم بوده واسه بقیه؟ اینجا نیومده واسه ناز اومدن و خانمی کردن که تو روغن بمالی بهش .. _ ولی آقا .. _ حرف نباشه! امشب مهمون دارم خونه‌رو خودش تمیز می‌کنه و پخت و پز هم به عهده خودشه .. بقیه مستخدم‌هارو مرخص کن هین شوک‌زده فهیمه مصادف می‌شود با اولین قطره‌اشکی که از چشمم پایین می‌آید حرفی نمی‌زنم و عطر گران‌قیمتش شدیدتر در مشامم می‌پیچد از گردنم نفس عمیقی می‌کشد و لبانش روی لاله گوشم می‌نشیند _ دیشب دختر خوبی نبودی جوجه‌بغلی، که اگه بودی حالا اینقدر درد نداشتی .. نگفتم هر وقت خواستمت ناز و اداتو میذاری در خونه اون بابای حروم‌لقمه‌ات و دل به دلم میدی؟ لب می‌گزم و چشمانم را به چشمان تاریکش می‌دوزم _ به بابام توهین .. با سیلی‌اش محکم زمین می‌خورم و نصف صورتم به گزگز می‌افتد _ یادت نره اومدی تقاص اون خانواده حرومیت و پس بدی! لال میمونی تو خونه من و هر چی شد میگی چشم .. شیرفهمه دخترجون؟ هق می‌زنم و سعی می‌کنم شجاع باشم اما .. _ یه روز پشیمون میشی آقا، وجدانت درد می‌گیره از تموم کارهایی که با من کردی _ خانواده‌ات برای عذاب دادن مادرم نه فقط پشیمون نشدن بلکم گردنشون هر روز کلفت‌تر شد .. هر وقت جونت در رفت تو خونم شاید پشیمون بشم ولی حالا نه، فهیم؟ _ جونم آقا؟ _ کارهاش که تموم شد بفرستش اتاقم .. بعد مهمونی میخوامش صدای چشم‌ گفتن ضعیف فهیمه را می‌شنوم و سپس گام‌های محکم او را که دور می‌شود ............................................ با خستگی کتش را بیرون می‌آورد و وارد سالن می‌شود سعی کرده بود خودش را زودتر برساند اما باز چند نفر از مهمان‌ها زودتر رسیده بودند مشغول خوش و بش می‌شود و با عذر‌خواهی کوتاهی به اتاقش می‌‌رود تا آماده شود، چرا خبری از آن دخترک مو فرفری و کوچکی نبود که دیشب نهایت لذت را از او برده بود؟ از او نفرت داشت اما همزمان از نبودنش وحشت داشت، وابسته‌اش شده بود .. وابسته آن موجود کوچک و دوست‌داشتنی که هر روز تا حد مرگ عذابش می‌‌داد و .. دروغ می‌گفت که پشیمان نمی‌شود، دلش برایش رفته بود پس از دوش کوتاهی سریع آماده می‌شود و پایین می‌رود _ لباسم و خراب کردی بیشعور! چطور تو این خونه مستخدمی وقتی حتی راه رفتن بلد نیستی _ شما خودت به من خوردی خانم .. من .. صدای سیلی‌ای که به آن صورت ظریف می‌زند قلبش را مچاله می‌کند و مگر خودش صبح آنطور دخترک را تحقیر نکرد؟ _ داری تو خونه من چه غلطی می‌کنی نگار؟ بیخود می‌کنی دست رو اون دختر بلند می‌کنی احمق! نگار ترسیده فاصله می‌گیرد و او مقابل دخترک زانو می‌زند سر بلند می‌کند و آخ از چشمانش .. آن عسلی‌‌های زیبا و دوست‌داشتنی _ پدرش و درمیارم .. پاشو فسقل .. گوه خوردم گفتم کار کنی، پاشو! _ من .. هیچوقت نمیبخشمت نمیفهمد چه میشود .. نمی‌تواند باور کند .. تنها نفسش از دیدن هجوم یکهویی خون از دهان آن پاره‌جان حبس می‌شود آن قوطی خالی از قرص چه بود بین انگشتان بی‌جان دخترک؟
Show more ...
674
2
خیال کردی واسه شوهرم ناز کنی، اون منو ول میکنه و توی بیوه رو میچسبه؟ با صدای خشمگین رها، ترسیده به عقب چرخید. _ رها خانوم؟ چادرش را قاب صورتش گرفت و تقریباً به سمتش حمله کرد و به عقب هولش داد. _ خفه شو آشغال اسم منو به زبونت نیار. چی از جون شوهرم میخوای؟ چهارتا هرزه عین خودت زنِ برادرشوهرشون شدن، توقع داری شوهر منم عقدت کنه؟ با حیرت سرش را به طرفین تکان داد آنقدر گیج و منگ بود که نمی‌توانست درست واکنشی نشان دهد. اصلا منظور جاری‌اش را نمی‌فهمید. کوتاه و گیج با ترس لب زد: _ نه... نه... به جون بچم! سیلی به صورتش نشاند که باعث شد به عقب پرت شود. قبل آن که خودش را پیدا کند، رها باز فریاد کشید. _ دروغ نگو!!! اگه قصد و نیتی نداری، چرا تو خونه من موندی؟ محمدعلی شب هارو اینجا میخوابه... تو هم همینجا میخوابی! توقع داری باور کنم که تا الان لای پاتو نشونش ندادی؟ آره آشغال؟ لعنت به بغض که نمی‌گذاشت از خودش دفاع کند. اما پای آبرویش وسط بود... با گریه جلو آمد و نالید: _ به خدا رها خانوم منو بچم تو اتاق میمونیم، آقا محمدعلی تو هال میخوابه! فریاد کشید: _ دروغ نگو وقتی میدونم شوهرم فقط روی تخت خودش خوابش میبره! همون تختی که تو و اون بچه کوفتیت روش میخوابین! سری تکان داد. _نه... نه به روح میعادم... این حرفا چیه؟ من خونم آماده بشه میرم خونه خودم رها خانوم. آقا محمدعلی فقط برادر شوهر منه... من هرزه نیستم... با حرص خندید و زخم زبانش، قلبش را زخمی کرد. _ هرزه نیستی و بدون محرمیت از میعاد خدا بیامرز حامله شدی! هرزه نیستی و تو خونه برادر شوهر نامحرمت پلاس شدی؟ هرزه چیه پس؟ جندگی سر خیابون؟ این بار پای حلال بودن فرزندش میان بود. با گریه فریاد زد: _ پسر من حلال زاده‌اس! ما صیغه محرمیت خونده بودیم! حق نداری به اون طفل معصوم انگ بزنی! مانند دیوانه‌ها به سمتش آمد و پیاپی به صورتش کوبید و همزمان جیغ زد. _ خفه شو... اون بچه حرومزادت باعث شده محمد علی عروسی و باز عقب بندازه! تو و اون بچه حرومزادت اومدین وسط زندگی من... تخت شوهر منو گرم کردی که از من سرد شده. _ رها داری چه غلطی میکنی؟ محمدعلی آمد... با صدای محمدعلی عقب کشید و با مظلومیت نمایشی گریه کنان گفت: _ اینو بنداز بیرون محمدعلی... خودم شنیدم که داشت از آنلاین شاپ لباس سکسی سفارش میداد... گفتم زن بیوه رو چه به لباس خواب سکسی، گفت میخوام واسه شوهرت بپوشم! دهانش از این همه دروغ باز ماند. با گریه نالید: _ به روح میعادم دروغه آقامحمدعلی... به جان هامینم دروغه... _ خفه شو آشغال، یعنی من دروغ میگم؟ محمدعلی ببین چقدر یاغی شده؟ این هرزه و خانوادش هم پس زدن... تو چرا بهش پناه دادی اصلا؟ محمدعلی نگاه از صورت نوا که با انگشت‌های رها سرخ شده بود برداشت و با عصبانیت غرید: _ خفه شو رها تا صورتت و عین صورت نوا سرخ نکردم! رها با تعجب لب زد: _ محمدعلی؟ از این هرزه طرفداری میکنی؟ به سمت رها چرخید و فریاد زد: _ ببند دهنتو... من تار موی این دختر و این مدت ندیدم. بفهم چی میگی رها! _ داشت لباس خواب سفارش میداد! فریاد محمدعلی چهارستون خانه را به لرزه در آورد. _ گمشو از خونه من بیرون رها! گمشو تا به خاطر تهمت هایی که به نوا زدی ازت شکایت نکردم با گیجی لب زد: _ مح... محمدعلی؟ در خونه را باز کرد و باز فریاد کشید: _گمشو! عروسی هم کنسله! برو به خانوادت بگو شوهرم پاک تر و باحیا تر از زن داداشش پیدا نکرده و میخواد اونو عقد کنه! برو بگو شوهرم دل بسته به نجابت زن داداشش! یاالله رها موحد! برو تا جواب سیلی‌هایی که به عزیزدل محمدعلی زدی و ندادم!
Show more ...
1 200
1
- فقط اون لحظہ ڪہ می‌ڪشے بیرون یڪم با دستات میمالیش بعدش یهو پر از لذت میشم آخ واسه اون لحظه... چشم‌هام از وحشت گشاد شد و تکونی به دست‌هایی که به طناب‌هایی که از سقف آویزون بود دادم. خدایا چرا من باید گیر این قاتل عوضی میوفتادم - هوم هرزه کوچولو خودتو تکون میدی تحریک شدی یا امیدی به فرار کردن داری؟ دهنم بسته بود و فقط تونستم اصوات نامعول از خودم دربیارم که گوشش رو به لبام چسبوند - بگو چیه؟ اطلاعات رو میدی یا بکنمت؟ یا بکنمت بعد اطلاعات و به زور ازت بکشم بیرون انتخاب کن؟ -ای بابا تو جفتش که قراره زیرم جر بخوری میدونی خیلی وقته دختر ایرونی نکردم تو بدجوری تحریکم کردی. آب دهن بد طعمم رو به سختی بلعیدم و اون تفریح کنان ادامه داد - تا حالا از شکجه‌های من چیزی شنیدی؟ مثلا بهت گفتن زنا رو چطور شکنجه می‌کنم؟ فقط نگاهش کردم که فریادش باعث شد شونه‌هام از ترس بالا بپره - آره یا نه هرزه؟ تند تند سر بالا انداختم و اون دقیقا مثل یه بیمار روانی خندید. جلو اومد و زبونش رو دقیقا وسط سینه‌هام گذاشت و مسیر گردنم تا چشمم رو با زبون تر کرد و پچ زد - مثلا وقتی دارم خودم و با خشونت رو تنت بالانس میزنم، میتونم یکی از سینه هاتو بِبُرم نظرته؟ وحشت دیگه معنایی نداشت من عملا مرده بودم، این مرد وحشتناکترین موجودی بود که تا حالا دیده بودم. خندید دست روی چسب گذاشت و با خشونت از روی لب‌هام کشیدش که ناله‌م رو به هوا برد نیمی بیشتر از پوست لبم کنده شد بود و گرمی خون تا چونه‌م راه گرفت. اما با این حال التماس کردم واسه رهایی از دست این قاتل که اسمش رو خیلی شنیده بودم و بارها واسه نزدیکی بهش منع شده بودم اما الان تو دست‌هاش اسیر  بودم - ترو خدا بذار من برم من.... اینبار زبونش رو روی چونه و لبم کشید و من حجم زیادی از خون رو روی زبونش دیدم که با ولع بلعیدش خدایا نکنه این مرد خون آشام بود مگه این قصه ها واسه تو فیلماو کتابا نبود؟ -   تو خیلی خوشمزه ای شیفته... وحشت زده تنم رو تکون دادم، تمام تلاشم واسه این بود که هیکل درشتش رو پس بزنم اما اون بدتر تنش رو به تنم مالید و انگار شهوت تمام وجودش رو گرفته بود که کر شده بود‌ دستش از کمر شلوارم داخل رفت و من با تمام توانم جیغ کشیدم: - نه، تو رو خدا می‌گم هر چی بخوای می‌گم لعنتی من اومدم تا انتقام بگیرم دستتو از رو تنم بردار. چنگش روی تنم سخت تر شد و گوشت نرم بالای سینه‌م رو لای دندون گرفت و فشرد - شل کن دختر دیگه اطلاعاتتم نمی‌تونه نجاتت بده، بذار انگشت‌هام پیشروی کنه، بذار هم تو لذت ببری هم من آخ شیفته چقدر داغی. تکون سختی به تنم دادم و با این کار جای دستش روی تنم فیکس شد و انگشتش..... اریک مردی غول پیکر و جذاب که مافیای کوکایینه... یه قاتل عوضی و هات که عاشق سکس خشنه...! هیچی برای از دست دادن نداره اما یه روز یه دختر چشم رنگی ریزه میزه میشه نقطه ضعفش... اونم وقتی که باید جاساز رو از توی تنش بکشه بیرون با لحت کردنش نگاهش میفته بین پاش و همونجا تحریک میشه...!
Show more ...
1 507
0
- همین الان اون استوری کوفتیتو پاک کن آبروم جلو سهامدارای شرکت رفت. تخس ابرو بالا انداختم. شمرده شمرده گفتم: - نِ می کُ نمممممم! پاکش نمی‌کنم! می‌تونی به سهامدارات بگی نگاه نکنن! چشمش رو با حرص بهم فشرد و سعی کرد صداش بلندتر از این نشه. - گوشیتو خرد می‌کنم تخمسگ! غلط می‌کنی می‌ری باشگاه عکس سک و سینه‌ت رو استوری می‌کنی. واسش چشم گرد کردم و بلند گفتم: - با سک و سینه‌م مشکلی داری جناب توتونچی؟ با حرص غرید: - صداتو بیار پایین بی شرف.... من تو این شرکت آبرو دارم. کمر همت بستی برینی تو ابهت و شخصیت من توی این خراب شده. چرخی به چشمام دادم و بی خیال شونه بالا انداختم. مثل خودش با صدای آروم غریدم: - پس کاری به کارم نداشته باش. مگه من می‌گم چرا یقه‌‌ت بازه؟ چرا بازوهات رو انداختی بیرون؟ یا چرا منشیت زنه؟ با حرص دستشو پشت گردنش گرفت و نفس نفس زد: - منو سکته می‌دی آخر! سلیطه.... سینه های خودتو با بازوهای من مقایسه می‌کنی الاغ؟ بهت زده مشتم رو جلو دهنم گرفتم و جیغ کشیدم: - خودت الاغی! جفت دستشو با استرس بالا آورد و عصبی گفت: - زبون نفهم خرررر.... بهت می‌گم من اینجا رئیسم خیر سرم. صدتا کارگر و کارمند زیر دستمه. حالا توی وزه پات رو بذاری بیرون دیگه سگم ازم حساب نمی‌بره! دوباره با بیخیالی شونه بالا انداختم. که مقنعه‌م از روی سینه‌م کنار رفت‌. جاوید با دیدن سینه هام که توی مانتو مدرسه‌م چسبیده بود دوباره آمپرش چسبید و اینبار دیگه یادش رفت به قول خودش وسط شرکتیم و اون اینجا آبرو داره. داد کشید: - این بی صاحاب چرا انقدر تنگه؟ با همین کوفتی رفتی مدرسه؟ اون قبرستونی که می‌ری مگه فشن شو هست اینجوری لباس می‌پوشی؟ فکر کنم پوستم زیادی کلفت شده بود که از داد و بی دادهاش نمی‌ترسیدم. با شیطنت لبخندی زدم و مقنعه‌م رو از سرم درآوردم. با خباثت دکمه‌ی مانتو مدرسه‌م رو باز کردم و خودمو چسبوندم بهش. چشمش گرد شد و بهت‌زده با صدای آرومی گفت: - ایوا چه غلطی می‌کنی؟ بپوشون اون لامصبو... سرمو مثل به گودی گردنش کشیدم و با ناز گفتم: - چرا جناب رئیس؟ نمی‌تونم سک و سینه‌م رو واسه شوهرم هم بریزم بیرون؟ نفس‌هاش کشدار شده بود. حرارت تنش رو از روی لباس هم حس می‌کردم. لبخند اغوا کننده‌ای زدم و دستم رو سر دادم توی لباسش. نفسش رو صدادار بیرون فرستاد. با صدای تحلیل رفته گفت: - نکن... نیم ساعت دیگه جلسه دارم. نمی‌شه با خشتک باد کرده برم سر جلسه! دست دیگه‌م رو روی خشتکش گذاشتم و با شیطنت زیر گوشش لب زدم: - چرا خشتک باد کرده عزیزم؟ مگه من مردم؟ توی نیم ساعت می‌تونم سریع کارتو راه بندازم! با نگاه تب دارش، کمر باریکم رو گرفت و روی میز کارش خوابوندم. با خشونت خاصی شورت و شلوارمو تا وسط زانو پایین کشید و لب زد: - بیست و پنج دقیقه! کمربندشو باز کرد و... از هموووون پارت اولش صحنه‌هاش مثبت هجده ساله🙂😂💔 رابطه‌ی ممنوعه و مخفی دختر 16 ساله با رئیس بزرگترین شرکت معماری تهران که از قضا پسرعموشه🤤💦🔞
Show more ...
802
1
😮 اگر ریسمان ، عطر هلو و آشپزباشی و می‌خونید👇 لینک کانال ها باطل شدن عضوگیری تموم شده اگر کسی عضو هر سه کانالمون هست و هر سه رمان رو میخونه به سه سوال پاسخ بده و vip هر سه رمان رو رایگان بگیره :
1 161
4
قشنگا می‌تونید توی اینستا با نویسنده در ارتباط باشید پیجو فالو داشته باشید حتما💋👇
2 001
1
🧞‍♀طلسم جدایی بین دو نفر ۲۴ ساعته 🧞‍♀بازگشت معشوق و بختگشایی 🧞‍♀دفع_دعا و جادو و چشم نظر 🧞‍♀فروش_ملک و آپارتمان معامله 🧞‍♀جذب پول و رونق کسب و کار 🧞‍♀گره_گشایی در مشکلات زندگی 💥جهت عضو شدن و دیدن رضایت مشتریان روی لینک زیر کلیک کنید👇👇 🔷همین الان پیام بده👇⁹🦋 ارتباط مستقیم با استاد سید حسینی 🆔 ☎️  09213313730 ☯

file

1 322
0

sticker.webp

543
0
-خودت‌و عین یه هرزه بکنم یا این زن‌و بکشم؟! اسلحه رو روی سر اون زن فاحشه گرفت و جیغ بلندش کل انباری تاریک رو پر کرد. صدای فریاد بلندش کل محوطه‌ی اطراف رو پر کرد و حتی مردها هم وحشت‌زده عقب رفتند. -بکنمت یا کشتن این زن؟! انتخاب کن جاسوس کوچولو... از ترس قالب تهی کردم و با بدنی نیمه‌برهنه و لرزون یه قدم سمتش برداشتم. -نزن... نکش اریک... پوزخند آتشینش، وحشتم‌و هزار برابر کرد. این مرد قاتل بود، یه جانی آدمکش که تو خونسردترین حالت ممکن گلوله‌هاش‌و تو سر هرکی خلاف میلش عمل می‌کرد، خالی می‌کرد. -نکشمش یعنی تو و اون ست سبز توری که نیپلات‌و به رخ کشیده، قراره با میل خودت رو تن و بدنم سواری کنی؟! از همه‌ی کلماتش حرص و شهوت و خشم می‌بارید و من چطور می‌تونستم بین دوتا قتل فجیع، یکی رو انتخاب کنم؟! خوابیدن با این مرد وحشی، کم از مرگ نداشت. -فقط سی ثانیه فرصت داری... تو می‌خواستی من‌و... اریک کِی رو لو بدی؟! اولین شلیک گلوله به سقف انبار، صدای مهیبی تولید کرد و زن از وحشت خودش‌و رو زمین پرت کرد. جیغ میزد و عین ماهی زخمی بالا و پایین می‌پرید. -عوضی... داری قبض روحش می‌کنی، ولش کن اون گناهی نداره. نگاه وحشتناکش ته دلم‌و خالی می‌کرد. به چه جراتی با همدستی پلیس‌ها پا تو چنین راهی گذاشته بودم؟! خیال می‌کردم یه آهو، توان شکار گرگی مثل اریک رو داشت؟! -بذار بمونه... لطفا ولش کن. -پس انتخابت‌و کردی؟! پوزخند زد و یه قدم جلو اومد. از ترس زانوهام لرزید و دندونام به هم برخورد کرد. فریاد بلندش شیشه‌های شکسته و تشکسته‌ی انبار رو لرزوند. -ببریدش... مهمون شب شما لاشخورا... حالا من می‌مونم و دختری که تصمیم گرفته خودش از من کام بگیره. موهام تو مشتش فشرده شد و کشون کشون من‌و سمت ماشین انتهای انبار برد. ماشین گرون‌قیمتی که عین وصله‌ی ناجور بود. تو کابینش پرتم کرد و با اسلحه سمتم اومد. -ار... اریک... ل لطفا نکن. -تازه قراره بکنم، تازه قراره تو بکنی... مثلا... لوله‌ی سیاه و سرد اسلحه که شدیدا بوی باروت می‌داد، رو خط وسط سینه‌م کشید که نفسم بند رفت. -قراره خیلی کارا با این پوست صافت کنم. زود باش شروع کن. سرم‌و سمت خودش کشید و پنجه‌هاش گوشت رونم‌و چنگ زد. -همینجا... با من بخواب و خودت و اون دختره‌ی فاحشه... باهم از اینجا برید. وقتی بیهوش بودی، تونستم بوی باکرگیت‌و حس کنم. وحشتم‌و که دید، بلند خندید و من از وحشتش خودم‌و منقبض کردم. -پس درست حدس زدم، حداقل ناکام نمی‌میری. تو خون خودت غلت می‌زنی... تا یاد بگیری اریک کسی نیست که با یه دختر بچه فریب بخوره سوتینم‌و باز کرد و دستش با حرص بین رونم فشرده شد و... "اریک" اون یه حرومزاده‌ی ایرانی تباره که همه بهش میگن key چون اون کلید هر راه‌حلیه... یه بانکدار لعنتی که اسمش تو همه‌ی باندهای مافیایی به نام ماشین قتل شناخته شده. اون رحم نداره... نه پدر داره نه مادر و تاحالا حتی عاشق نشده. هیچی نیست که بتونه اریک رو شکست بده جز یه دختر! یه دختر چشم آبی با موهای بلند و سیاه که یه شب سر راه اریک قرار می‌گیره. اریک‌ی که تو یه چمدون بزرگ دنبال بارِ کوکایین‌ش می‌گرده ولی اون دختر برهنه رو تو چمدون پیدا می‌کنه درحالی که...
Show more ...
1 527
1
_ چشم این توله‌سگ فهیم؟ گریه‌‌اش واسه چیه؟ با صدای بم و ترسناکش از جا میپرم و وحشت‌زده انگشتانم را در هم قفل می‌کنم _ هیچی نیست آقا، یکم شکم و کمرش درد می‌کنه .. روغن میزنم درست میشه من داشتم می‌مردم و او می‌خواست با روغن زدن دردم را از بین ببرد؟ سنگینی نگاهش را حس می‌کنم و همچنین نیشخند پر از تمسخرش را _ از کی تا حالا درد این دختر پاپتی مهم بوده واسه بقیه؟ اینجا نیومده واسه ناز اومدن و خانمی کردن که تو روغن بمالی بهش .. _ ولی آقا .. _ حرف نباشه! امشب مهمون دارم خونه‌رو خودش تمیز می‌کنه و پخت و پز هم به عهده خودشه .. بقیه مستخدم‌هارو مرخص کن هین شوک‌زده فهیمه مصادف می‌شود با اولین قطره‌اشکی که از چشمم پایین می‌آید حرفی نمی‌زنم و عطر گران‌قیمتش شدیدتر در مشامم می‌پیچد از گردنم نفس عمیقی می‌کشد و لبانش روی لاله گوشم می‌نشیند _ دیشب دختر خوبی نبودی جوجه‌بغلی، که اگه بودی حالا اینقدر درد نداشتی .. نگفتم هر وقت خواستمت ناز و اداتو میذاری در خونه اون بابای حروم‌لقمه‌ات و دل به دلم میدی؟ لب می‌گزم و چشمانم را به چشمان تاریکش می‌دوزم _ به بابام توهین .. با سیلی‌اش محکم زمین می‌خورم و نصف صورتم به گزگز می‌افتد _ یادت نره اومدی تقاص اون خانواده حرومیت و پس بدی! لال میمونی تو خونه من و هر چی شد میگی چشم .. شیرفهمه دخترجون؟ هق می‌زنم و سعی می‌کنم شجاع باشم اما .. _ یه روز پشیمون میشی آقا، وجدانت درد می‌گیره از تموم کارهایی که با من کردی _ خانواده‌ات برای عذاب دادن مادرم نه فقط پشیمون نشدن بلکم گردنشون هر روز کلفت‌تر شد .. هر وقت جونت در رفت تو خونم شاید پشیمون بشم ولی حالا نه، فهیم؟ _ جونم آقا؟ _ کارهاش که تموم شد بفرستش اتاقم .. بعد مهمونی میخوامش صدای چشم‌ گفتن ضعیف فهیمه را می‌شنوم و سپس گام‌های محکم او را که دور می‌شود ............................................ با خستگی کتش را بیرون می‌آورد و وارد سالن می‌شود سعی کرده بود خودش را زودتر برساند اما باز چند نفر از مهمان‌ها زودتر رسیده بودند مشغول خوش و بش می‌شود و با عذر‌خواهی کوتاهی به اتاقش می‌‌رود تا آماده شود، چرا خبری از آن دخترک مو فرفری و کوچکی نبود که دیشب نهایت لذت را از او برده بود؟ از او نفرت داشت اما همزمان از نبودنش وحشت داشت، وابسته‌اش شده بود .. وابسته آن موجود کوچک و دوست‌داشتنی که هر روز تا حد مرگ عذابش می‌‌داد و .. دروغ می‌گفت که پشیمان نمی‌شود، دلش برایش رفته بود پس از دوش کوتاهی سریع آماده می‌شود و پایین می‌رود _ لباسم و خراب کردی بیشعور! چطور تو این خونه مستخدمی وقتی حتی راه رفتن بلد نیستی _ شما خودت به من خوردی خانم .. من .. صدای سیلی‌ای که به آن صورت ظریف می‌زند قلبش را مچاله می‌کند و مگر خودش صبح آنطور دخترک را تحقیر نکرد؟ _ داری تو خونه من چه غلطی می‌کنی نگار؟ بیخود می‌کنی دست رو اون دختر بلند می‌کنی احمق! نگار ترسیده فاصله می‌گیرد و او مقابل دخترک زانو می‌زند سر بلند می‌کند و آخ از چشمانش .. آن عسلی‌‌های زیبا و دوست‌داشتنی _ پدرش و درمیارم .. پاشو فسقل .. گوه خوردم گفتم کار کنی، پاشو! _ من .. هیچوقت نمیبخشمت نمیفهمد چه میشود .. نمی‌تواند باور کند .. تنها نفسش از دیدن هجوم یکهویی خون از دهان آن پاره‌جان حبس می‌شود آن قوطی خالی از قرص چه بود بین انگشتان بی‌جان دخترک؟
Show more ...
624
1
- همین الان اون استوری کوفتیتو پاک کن آبروم جلو سهامدارای شرکت رفت. تخس ابرو بالا انداختم. شمرده شمرده گفتم: - نِ می کُ نمممممم! پاکش نمی‌کنم! می‌تونی به سهامدارات بگی نگاه نکنن! چشمش رو با حرص بهم فشرد و سعی کرد صداش بلندتر از این نشه. - گوشیتو خرد می‌کنم تخمسگ! غلط می‌کنی می‌ری باشگاه عکس سک و سینه‌ت رو استوری می‌کنی. واسش چشم گرد کردم و بلند گفتم: - با سک و سینه‌م مشکلی داری جناب توتونچی؟ با حرص غرید: - صداتو بیار پایین بی شرف.... من تو این شرکت آبرو دارم. کمر همت بستی برینی تو ابهت و شخصیت من توی این خراب شده. چرخی به چشمام دادم و بی خیال شونه بالا انداختم. مثل خودش با صدای آروم غریدم: - پس کاری به کارم نداشته باش. مگه من می‌گم چرا یقه‌‌ت بازه؟ چرا بازوهات رو انداختی بیرون؟ یا چرا منشیت زنه؟ با حرص دستشو پشت گردنش گرفت و نفس نفس زد: - منو سکته می‌دی آخر! سلیطه.... سینه های خودتو با بازوهای من مقایسه می‌کنی الاغ؟ بهت زده مشتم رو جلو دهنم گرفتم و جیغ کشیدم: - خودت الاغی! جفت دستشو با استرس بالا آورد و عصبی گفت: - زبون نفهم خرررر.... بهت می‌گم من اینجا رئیسم خیر سرم. صدتا کارگر و کارمند زیر دستمه. حالا توی وزه پات رو بذاری بیرون دیگه سگم ازم حساب نمی‌بره! دوباره با بیخیالی شونه بالا انداختم. که مقنعه‌م از روی سینه‌م کنار رفت‌. جاوید با دیدن سینه هام که توی مانتو مدرسه‌م چسبیده بود دوباره آمپرش چسبید و اینبار دیگه یادش رفت به قول خودش وسط شرکتیم و اون اینجا آبرو داره. داد کشید: - این بی صاحاب چرا انقدر تنگه؟ با همین کوفتی رفتی مدرسه؟ اون قبرستونی که می‌ری مگه فشن شو هست اینجوری لباس می‌پوشی؟ فکر کنم پوستم زیادی کلفت شده بود که از داد و بی دادهاش نمی‌ترسیدم. با شیطنت لبخندی زدم و مقنعه‌م رو از سرم درآوردم. با خباثت دکمه‌ی مانتو مدرسه‌م رو باز کردم و خودمو چسبوندم بهش. چشمش گرد شد و بهت‌زده با صدای آرومی گفت: - ایوا چه غلطی می‌کنی؟ بپوشون اون لامصبو... سرمو مثل به گودی گردنش کشیدم و با ناز گفتم: - چرا جناب رئیس؟ نمی‌تونم سک و سینه‌م رو واسه شوهرم هم بریزم بیرون؟ نفس‌هاش کشدار شده بود. حرارت تنش رو از روی لباس هم حس می‌کردم. لبخند اغوا کننده‌ای زدم و دستم رو سر دادم توی لباسش. نفسش رو صدادار بیرون فرستاد. با صدای تحلیل رفته گفت: - نکن... نیم ساعت دیگه جلسه دارم. نمی‌شه با خشتک باد کرده برم سر جلسه! دست دیگه‌م رو روی خشتکش گذاشتم و با شیطنت زیر گوشش لب زدم: - چرا خشتک باد کرده عزیزم؟ مگه من مردم؟ توی نیم ساعت می‌تونم سریع کارتو راه بندازم! با نگاه تب دارش، کمر باریکم رو گرفت و روی میز کارش خوابوندم. با خشونت خاصی شورت و شلوارمو تا وسط زانو پایین کشید و لب زد: - بیست و پنج دقیقه! کمربندشو باز کرد و... از هموووون پارت اولش صحنه‌هاش مثبت هجده ساله🙂😂💔 رابطه‌ی ممنوعه و مخفی دختر 16 ساله با رئیس بزرگترین شرکت معماری تهران که از قضا پسرعموشه🤤💦🔞
Show more ...
829
2
خیال کردی واسه شوهرم ناز کنی، اون منو ول میکنه و توی بیوه رو میچسبه؟ با صدای خشمگین رها، ترسیده به عقب چرخید. _ رها خانوم؟ چادرش را قاب صورتش گرفت و تقریباً به سمتش حمله کرد و به عقب هولش داد. _ خفه شو آشغال اسم منو به زبونت نیار. چی از جون شوهرم میخوای؟ چهارتا هرزه عین خودت زنِ برادرشوهرشون شدن، توقع داری شوهر منم عقدت کنه؟ با حیرت سرش را به طرفین تکان داد آنقدر گیج و منگ بود که نمی‌توانست درست واکنشی نشان دهد. اصلا منظور جاری‌اش را نمی‌فهمید. کوتاه و گیج با ترس لب زد: _ نه... نه... به جون بچم! سیلی به صورتش نشاند که باعث شد به عقب پرت شود. قبل آن که خودش را پیدا کند، رها باز فریاد کشید. _ دروغ نگو!!! اگه قصد و نیتی نداری، چرا تو خونه من موندی؟ محمدعلی شب هارو اینجا میخوابه... تو هم همینجا میخوابی! توقع داری باور کنم که تا الان لای پاتو نشونش ندادی؟ آره آشغال؟ لعنت به بغض که نمی‌گذاشت از خودش دفاع کند. اما پای آبرویش وسط بود... با گریه جلو آمد و نالید: _ به خدا رها خانوم منو بچم تو اتاق میمونیم، آقا محمدعلی تو هال میخوابه! فریاد کشید: _ دروغ نگو وقتی میدونم شوهرم فقط روی تخت خودش خوابش میبره! همون تختی که تو و اون بچه کوفتیت روش میخوابین! سری تکان داد. _نه... نه به روح میعادم... این حرفا چیه؟ من خونم آماده بشه میرم خونه خودم رها خانوم. آقا محمدعلی فقط برادر شوهر منه... من هرزه نیستم... با حرص خندید و زخم زبانش، قلبش را زخمی کرد. _ هرزه نیستی و بدون محرمیت از میعاد خدا بیامرز حامله شدی! هرزه نیستی و تو خونه برادر شوهر نامحرمت پلاس شدی؟ هرزه چیه پس؟ جندگی سر خیابون؟ این بار پای حلال بودن فرزندش میان بود. با گریه فریاد زد: _ پسر من حلال زاده‌اس! ما صیغه محرمیت خونده بودیم! حق نداری به اون طفل معصوم انگ بزنی! مانند دیوانه‌ها به سمتش آمد و پیاپی به صورتش کوبید و همزمان جیغ زد. _ خفه شو... اون بچه حرومزادت باعث شده محمد علی عروسی و باز عقب بندازه! تو و اون بچه حرومزادت اومدین وسط زندگی من... تخت شوهر منو گرم کردی که از من سرد شده. _ رها داری چه غلطی میکنی؟ محمدعلی آمد... با صدای محمدعلی عقب کشید و با مظلومیت نمایشی گریه کنان گفت: _ اینو بنداز بیرون محمدعلی... خودم شنیدم که داشت از آنلاین شاپ لباس سکسی سفارش میداد... گفتم زن بیوه رو چه به لباس خواب سکسی، گفت میخوام واسه شوهرت بپوشم! دهانش از این همه دروغ باز ماند. با گریه نالید: _ به روح میعادم دروغه آقامحمدعلی... به جان هامینم دروغه... _ خفه شو آشغال، یعنی من دروغ میگم؟ محمدعلی ببین چقدر یاغی شده؟ این هرزه و خانوادش هم پس زدن... تو چرا بهش پناه دادی اصلا؟ محمدعلی نگاه از صورت نوا که با انگشت‌های رها سرخ شده بود برداشت و با عصبانیت غرید: _ خفه شو رها تا صورتت و عین صورت نوا سرخ نکردم! رها با تعجب لب زد: _ محمدعلی؟ از این هرزه طرفداری میکنی؟ به سمت رها چرخید و فریاد زد: _ ببند دهنتو... من تار موی این دختر و این مدت ندیدم. بفهم چی میگی رها! _ داشت لباس خواب سفارش میداد! فریاد محمدعلی چهارستون خانه را به لرزه در آورد. _ گمشو از خونه من بیرون رها! گمشو تا به خاطر تهمت هایی که به نوا زدی ازت شکایت نکردم با گیجی لب زد: _ مح... محمدعلی؟ در خونه را باز کرد و باز فریاد کشید: _گمشو! عروسی هم کنسله! برو به خانوادت بگو شوهرم پاک تر و باحیا تر از زن داداشش پیدا نکرده و میخواد اونو عقد کنه! برو بگو شوهرم دل بسته به نجابت زن داداشش! یاالله رها موحد! برو تا جواب سیلی‌هایی که به عزیزدل محمدعلی زدی و ندادم!
Show more ...
632
1
😮 اگر ریسمان ، عطر هلو و آشپزباشی و می‌خونید👇 لینک کانال ها باطل شدن عضوگیری تموم شده اگر کسی عضو هر سه کانالمون هست و هر سه رمان رو میخونه به سه سوال پاسخ بده و vip هر سه رمان رو رایگان بگیره :
491
0
😮 اگر ریسمان ، عطر هلو و آشپزباشی و می‌خونید👇 لینک کانال ها باطل شدن عضوگیری تموم شده اگر کسی عضو هر سه کانالمون هست و هر سه رمان رو میخونه به سه سوال پاسخ بده و vip هر سه رمان رو رایگان بگیره :
827
0
😮 اگر ریسمان ، عطر هلو و آشپزباشی و می‌خونید👇 لینک کانال ها باطل شدن عضوگیری تموم شده اگر کسی عضو هر سه کانالمون هست و هر سه رمان رو میخونه به سه سوال پاسخ بده و vip هر سه رمان رو رایگان بگیره :
476
3
معدن انیمه های بزرگسالان و +18🔞 @anime 🔥 @anime 🔥

file

2 109
2
معدن انیمه های صحنه دار بدون سانسور: @anime 🙈 @anime 🚫 ‌

animation.gif.mp4

2 039
1
🧞‍♀طلسم جدایی بین دو نفر ۲۴ ساعته 🧞‍♀بازگشت معشوق و بختگشایی 🧞‍♀دفع_دعا و جادو و چشم نظر 🧞‍♀فروش_ملک و آپارتمان معامله 🧞‍♀جذب پول و رونق کسب و کار 🧞‍♀گره_گشایی در مشکلات زندگی 💥جهت عضو شدن و دیدن رضایت مشتریان روی لینک زیر کلیک کنید👇👇 🔷همین الان پیام بده👇⁹🦋 ارتباط مستقیم با استاد سید حسینی 🆔 ☎️  09213313730 ☯

file

2 339
1
موهای واژن و باسنت رو اینطوری بزن تا دیگه مویی درنیاد !🍌🍌 🔺️دیدن فیلم آموزشی🔺️
203
0
آموزش شیو خط باسن: 🍑
202
0
علت شهوتی شدن در پریود: 💋👠
201
1

sticker.webp

1 468
0
خیال کردی واسه شوهرم ناز کنی، اون منو ول میکنه و توی بیوه رو میچسبه؟ با صدای خشمگین رها، ترسیده به عقب چرخید. _ رها خانوم؟ چادرش را قاب صورتش گرفت و تقریباً به سمتش حمله کرد و به عقب هولش داد. _ خفه شو آشغال اسم منو به زبونت نیار. چی از جون شوهرم میخوای؟ چهارتا هرزه عین خودت زنِ برادرشوهرشون شدن، توقع داری شوهر منم عقدت کنه؟ با حیرت سرش را به طرفین تکان داد آنقدر گیج و منگ بود که نمی‌توانست درست واکنشی نشان دهد. اصلا منظور جاری‌اش را نمی‌فهمید. کوتاه و گیج با ترس لب زد: _ نه... نه... به جون بچم! سیلی به صورتش نشاند که باعث شد به عقب پرت شود. قبل آن که خودش را پیدا کند، رها باز فریاد کشید. _ دروغ نگو!!! اگه قصد و نیتی نداری، چرا تو خونه من موندی؟ محمدعلی شب هارو اینجا میخوابه... تو هم همینجا میخوابی! توقع داری باور کنم که تا الان لای پاتو نشونش ندادی؟ آره آشغال؟ لعنت به بغض که نمی‌گذاشت از خودش دفاع کند. اما پای آبرویش وسط بود... با گریه جلو آمد و نالید: _ به خدا رها خانوم منو بچم تو اتاق میمونیم، آقا محمدعلی تو هال میخوابه! فریاد کشید: _ دروغ نگو وقتی میدونم شوهرم فقط روی تخت خودش خوابش میبره! همون تختی که تو و اون بچه کوفتیت روش میخوابین! سری تکان داد. _نه... نه به روح میعادم... این حرفا چیه؟ من خونم آماده بشه میرم خونه خودم رها خانوم. آقا محمدعلی فقط برادر شوهر منه... من هرزه نیستم... با حرص خندید و زخم زبانش، قلبش را زخمی کرد. _ هرزه نیستی و بدون محرمیت از میعاد خدا بیامرز حامله شدی! هرزه نیستی و تو خونه برادر شوهر نامحرمت پلاس شدی؟ هرزه چیه پس؟ جندگی سر خیابون؟ این بار پای حلال بودن فرزندش میان بود. با گریه فریاد زد: _ پسر من حلال زاده‌اس! ما صیغه محرمیت خونده بودیم! حق نداری به اون طفل معصوم انگ بزنی! مانند دیوانه‌ها به سمتش آمد و پیاپی به صورتش کوبید و همزمان جیغ زد. _ خفه شو... اون بچه حرومزادت باعث شده محمد علی عروسی و باز عقب بندازه! تو و اون بچه حرومزادت اومدین وسط زندگی من... تخت شوهر منو گرم کردی که از من سرد شده. _ رها داری چه غلطی میکنی؟ محمدعلی آمد... با صدای محمدعلی عقب کشید و با مظلومیت نمایشی گریه کنان گفت: _ اینو بنداز بیرون محمدعلی... خودم شنیدم که داشت از آنلاین شاپ لباس سکسی سفارش میداد... گفتم زن بیوه رو چه به لباس خواب سکسی، گفت میخوام واسه شوهرت بپوشم! دهانش از این همه دروغ باز ماند. با گریه نالید: _ به روح میعادم دروغه آقامحمدعلی... به جان هامینم دروغه... _ خفه شو آشغال، یعنی من دروغ میگم؟ محمدعلی ببین چقدر یاغی شده؟ این هرزه و خانوادش هم پس زدن... تو چرا بهش پناه دادی اصلا؟ محمدعلی نگاه از صورت نوا که با انگشت‌های رها سرخ شده بود برداشت و با عصبانیت غرید: _ خفه شو رها تا صورتت و عین صورت نوا سرخ نکردم! رها با تعجب لب زد: _ محمدعلی؟ از این هرزه طرفداری میکنی؟ به سمت رها چرخید و فریاد زد: _ ببند دهنتو... من تار موی این دختر و این مدت ندیدم. بفهم چی میگی رها! _ داشت لباس خواب سفارش میداد! فریاد محمدعلی چهارستون خانه را به لرزه در آورد. _ گمشو از خونه من بیرون رها! گمشو تا به خاطر تهمت هایی که به نوا زدی ازت شکایت نکردم با گیجی لب زد: _ مح... محمدعلی؟ در خونه را باز کرد و باز فریاد کشید: _گمشو! عروسی هم کنسله! برو به خانوادت بگو شوهرم پاک تر و باحیا تر از زن داداشش پیدا نکرده و میخواد اونو عقد کنه! برو بگو شوهرم دل بسته به نجابت زن داداشش! یاالله رها موحد! برو تا جواب سیلی‌هایی که به عزیزدل محمدعلی زدی و ندادم!
Show more ...
1 203
2
- انگشتر نشون دست توئه؟ میگن جاوید سفارش داده به بهترین جواهر ساز هند واسه این دختره بسازن با دهانی نیمه باز به کسی که این حرف را زد نگاه کردم جاوید گفته بود اشب فقط یک تولد ساده‌ است از کدام انگشتر حرف می‌زد؟ جرئت تکذیب هم نداشتم چانه‌ام لرزید وقتی نگاهم به روی آرزو، آن دخترک لوند آویزان از بازوی جاوید نشست و گفتم: - آره دست منه! جواهر دست ساز هندی شوهر من بود و دختر دیگری امشب قرار بود مالکش شود! جلوی چشم من! مادر آرزو، دوست دختر جاوید، کنارم نشست. با لبخند دستم را گرفت - خوبی ایوا جان؟ با چشمانی مات و بی روح نگاهش کردم. او با ذوق ادامه داد: - چه تصمیم خوبی گرفتید عزیزم از جاوید شنیدم طبق رسمتون امشب قراره تو حلقه نامزدی رو دست آرزو کنی. به هر حال حق خواهری گردن جاوید داری! ناباور سرم را چرخاندم و به جاوید نگاه کردم. کدام رسم؟ در کدام خراب شده‌ای زن عقدی، حلقه‌ی نشان دست دوست دختر شوهرش می‌انداخت؟ او نمی‌توانست تا این حد نامرد باشد او حق نداشت من را تا این اندازه جلوی خودم خرد کند لبخند زورکی و بی روحی به صورت زن پاشیدم. ظرفیت من، برای تمام طول مدت زندگی با جاوید، بالاخره امشب پر شده بود! امشب باید کاری می‌کردم من زن عقدی جاوید بودم! و او می‌خواست زن دیگری را مادر آرزو دستم را با همان لبخند ملیح گرفت. - بی حس نگاهش کردم آرمان پسرش بود برادر زن آینده‌ی جاوید! با همان نگاه سرد منتظر ماندم تا حرفش را ادامه دهد - دخترم ما بخوایم شما رو از بزرگترت خواستگاری کنیم باید از کی رخصت بگیریم؟ بی رحم شدم مثل جاوید! وقتی کار را به اینجا رسانده بود حقش بود تلنگر بخورد حقش بود خواستگار زنش را به خودش حواله دهم تا بلکه آن غیرت همایونی‌اش کمی به جوش و خروش بیفتد لبخند کم جانی روی لبم نقش گرفت لب زدم - می‌دونید که بعد از فوت پدرم آقا جاوید قیم قانونی من شدن در اصل، همسر قانونی من! اما وقتی اولتیماتوم داده بود که کسی نفهمد، من هم نمی‌گذاشتم کسی بفهمد! من هم هم خونش بودم. خون مسموم و شیطانی او، در رگ های من هم می‌جوشید. دختر عمو پسر عمو بودیم دیگر! با همان خباثت سر برآورده زمزمه کردم - چشمان زن درخشید و من برای بار آخر در دلم به جاوید فرصت دادم. با خوشحالی سمت جاوید پاتند کرد. او را کناری کشید و من حض می‌بردم از اخم های جاوید که هر لحظه بیش از پیش درهم می‌شد! کم چیزی نبود! زنش را از او خواستگاری کردند! لبخندی که روی لبم نقش بست غیرارادی بود. مادر آرزو چشمش به من افتاد و او هم لبخند شیرینی به رویم زد. جاوید رد نگاهش را دنبال کرد و وقتی به من رسید، جهنم خدا را با آن عظمت در چشمانش دیدم! انگار که دیگر چیزی برایم مهم نبود، خنده‌ام عمق گرفت و او بی توجه به مادر آرزو که حرفش نیمه مانده بود، با رگ گردنی برجسته، عصبی سمتم پا تند کرد. - ببند اون دهنتو تا پر خونش نکردم. بازویم را کشید و سمت راهرو هولم داد. از بین دندان های چفت شده در صورتم غرید: - چه غلطی کردی که این زنیکه اومده تو رو از من از من لذت می‌بردم وقتی حتی تلفظ واژه ی خواستگاری هم برایش سخت بود با خونسردی و جرئتی که نمی‌دانم از کجا به جانم تزریق شده بود گفتم - خواستگاری کرده؟ آدم که به مادر زن آینده‌ش نمی‌گه زنیکه جاویدخان یکه خورد توقع نداشت از ماجرای نامزدی خبر داشته باشم دوست داشتم انکار کند اما سکوت کرد و قلب من بیشتر فشرده شد اخم هایش اما همچنان در هم بود - برا من بلبل زبونی نکن ها برو یه جوری این زنیکه رو دست به سر کن یه بار دیگه بیاد جلو من این مزخرفاتو بگه یه کاری دستش میدم - چرا؟ خوبه که فامیل می‌شیم در آینده من می شم زن برادر خانومت! روی اعصابش راه می‌رفتم چشمانش به خون افتاده بود وقتی گفت - به خداوندی خدا میزنم تو دهنت یه کلمه دیگه ادامه بدی حالیت نیست شوهر داری شعورت نمی‌رسه تو روی شوهرت واستادی زر مفت می‌زنی؟ پوزخندی زدم و با تمسخر گفتم - حرف بعدی در دهانم ماسید وقتی آنگونه جنون آمیز به جان لب هایم افتاد و با لب هایش صدایم را خفه کرد انگار زمان و مکان را فراموش کرده بود که آنطور دیوانه وار مرا میبوسید انگار می‌خواست نشانم دهد رابطه‌ی بینمان را عمیق میبوسید که با صدای جیغ وحشت زده‌ی مادر آرزو از من جدا شد - کثافت داری چه غلطی میکنی تو خونه من؟
Show more ...
1 322
3
_ چته دونه‌برفی؟ نفست بالا نمیاد دردت به‌سرم؟ وحشت‌زده نگاهش می‌کند همچون جوجه‌کوچکی خودش را گوشه اتاق می‌رساند و کنار تخت مچاله می‌شود _ من .. کاری نکردم آقا! بخدا من به خواهرتون توهین نکردم .. اون .. اون بهم گفت هرزه ولی من چیزی نگفتم نیشخند می‌زند و کمربند را دور دستش می‌پیچاند رنگ از روی دخترک می‌پرد _ هیش .. بیا بیرون فسقل! چند روز که نبودم از یه هرزه زیرخواب رسیدی به جایی که به پاره‌جونم بگی از خونه‌ام بره بیرون؟ _ نگفتم! دروغ میگه آقا .. من .. اولین ضربه را که به زانویش می‌زند ناله پردردش اتاق را پر می‌کند _ لال شو بی‌شرف حرومزاده! نطفه حرومِ اون سگ‌پیر و چه به گوه‌خوریِ اضافی پشت سر خواهر من؟ _ نزن .. تروخدا نزن .. شکمم درد داره اهمیتی نمی‌دهد و دومین ضربه‌را محکم‌تر روی شکمش می‌زند _ لشت و بیار بیرون از اونجا تا نکشتمت پدرسگ! هق می‌زند و تن مچاله‌اش را وسط اتاق می‌اندازد .. اشک‌هایش دلش را میسوزاند؟ هرگز! خانواده این دختر یک روز دلیل تمام اشک‌های مادر بیچاره‌اش بود .. همان زنی که به او انگ هرزگی زدند و او را تا حد مرگ عذاب دادند _ حروم‌لقمه‌هایی که پست‌ انداختن کجان که ببینن ته‌تغاریشون صبحا زیر دست و پام جون میده و شبا تو بغلم؟ _ نزن .. نزن باشه؟ یه چیزی .. تو شکمم تکون میخوره نزن تروخدا حرص و خشم آنچنان سلول به سلول تنش را درگیر کرده بود که نمی‌شنود .. دستش را بند موهای آبشاری و زیبایش می‌کند و محکم بلندش می‌کند _ نگفتم لال بمون تو این خونه جوجه‌فرفری؟ نگفتم من و ننداز به جون خودت؟ تنش می‌لرزید و انگار که دخترک در حال جان دادن است _ گفتی .. می‌خندد و لب‌هایش را به کام می‌گیرد .. شیرین و خوردنی! _ گفتم هر وقت پات می‌رسه به این اتاق باس لخت باشی عروسک، یادت که نرفته؟ جیغ میکشد و محکم روی سینه‌اش می کوبد، طاقتش انگار تمام شده بود که آنطور جرئت به خرج می‌داد جوجه کوچک و زیبایش _ نمیشم! اذیتم نکن، من نمیخوام .. رابطه نمی‌خوام با حالت مسخره‌ای پچ می‌زند _ ای به چشم! تو جون بخواه تحفه‌خانم! ولی خب حیف نیست امروز باز یه مینی فیلم از خودت و قشنگیت نفرستیم برا حاجی؟ البت نه موقع سکس، بلکم وقتی تو باغ و روی برفا داشتی جون می‌دادی خب؟ به وضوح‌گره خوردن نفس در گلویش را می‌بیند، دهانش بدون هیچ آوایی باز و بسته می‌شود و او کشان کشان تن کوچکش را از اتاق بیرون می‌کشاند مستخدم‌ها همه با وحشت نگاهش می‌کردند و او با نهایت بی‌رحمی روی برف‌ها پرتش می‌کند _ هر کی این بی‌شرف و گذاشت داخل عمارت جل و پلاسشو جمع کنه و هری! در را محکم بهم می‌کوبد و همان‌لحظه دایه با اشک و التماس مقابلش می‌ایستد _ بذارش بیاد تو پسرم! من دیدم که هیچی نگفت به خواهرت .. دختره چند وقته پریود نمیشه دردت به سرم .. ویار داره .. شاید حامله باشه نکن قربونت بشم گوش‌هایش از شنیده‌هایش سوت می‌کشد و دخترک حامله بود؟ حامله بود و او .. آنچنان کمربند را به شکمش می‌کوبید؟ که در آن سرمای خانمان‌سوز او را بیرون انداخته بود؟ با وحشت در را باز می‌کند و با دیدن صحنه مقابلش ..
Show more ...
985
4
#پارت_واقعی_رمان - عروس بدون بکارت فکر کنم تو ایران تابو باشه درسته؟ وحشت زده به هیکل درشتش نگاه کردم چطوری سر از اتاقم در آورده بود؟ چقدر احمق بودم که فکر می‌کردم از دستش خلاص شدم. تکونی به تنم دادم و وحشت زده پچ زدم. - برو از روم کنار لعنتی الان مامانم میاد تو اتاق. تن درشتش رو به تنم مالید و لب‌هاش چسبیده به گوشم تنم روبه یه رعشه‌ی سخت دعوت کرد. - که بدون اجازه‌ی من قرار مدار عقد با اون مرتیکه پوفیوز و می‌ذاری اره؟ فشار تنش روی تنم داشت خفه‌م می‌کرد و من نفس بریده لب زدم: - بهش توهین نکن اسمش یزدانه. گفتم و لب‌هام آتیش گرفت، زده بود تو دهنم اونم سخت و دردناک. - خفه شو شیفته از تو دهنت فقط اسم من بیرون میاد فقط اریک فهمیدی. طعم خون حالم رو به هم زد و با نفرت به صورت خشنش نگاه کردم. -قلدر عوضی... تو یه مافیای ابرقدرت و یه قاتل خونسردی... من اینجا فقط یه قاتل می‌بینم که یه‌بار بهم شلیک کرد و حالم ازش به هم می‌خوره. صورتش سرخ شد و برق خشم چشم‌هاش تنم رو خیس عرق کرد. -من تو هر شرایطی می‌تونم برات خطرناک باشم ماهی فراری... سعی کردم کمی از روی تنم کنارش بزنم مادرم بیرون این اتاق بود و اگه ما رو می‌دید سکته می‌کرد. -توروخدا از اینجا برو... امشب شب خواستگاریمه... فک روی هم سایید اما در کمال خونسردی گفت: -دوست داری لب و دهنت‌و به هم بدوزم ماهی خوشگلم؟! قبلا بهت نگفتم مال منی؟! نگفتم بکارتت‌و من باید بگیرم؟! با مشت به جون شونه‌هاش افتادم. -من ازت متنفرم.. عوضی تو یه قاتلی، جلو چشای خودم آدم کشتی... چطور انتظار داری عاشقت شم؟ دستش با ملایمت غیرقابل باوری روی جای زخم گلوله نشست. دقیقا بالای سینه‌م! -تو که نمی‌خوای این قاتل عوضی، یه‌بار دیگه جلوی چشات آدم بکشه ها؟! من فقط واسه توئه که انقدر رام میشم... انقدر که اون زبون سه متری‌و بندازی بیرون و پشت مردی غیر من دربیای! تخص نگاش کردم اما فشار دستش روی بالا تنه‌م اینقدر دردناک بود که ناله زدم: -آخ اریک... خشونت دستات داره لهم می‌کنه، داری من‌و زیر این شکنجه‌ها نابود می‌کنی... بس کن! -تا وقتی از اون دهن کوچیک و خوشگلت اسم مردی جز من دربیاد، وضع همینه. می‌خوای الان زیر تنم به خونریزی بیفتی؟! سرش رو به گوشم فشرد و نرمی لب‌هاش تنم رو لرزوند. -می‌خوای رسم دستمال رو الان جلو چشم خواستگارت به‌جا بیارم؟! -اریک... لحن ملتمس صدام، سرش‌و تو گردنم فرو برد و گاز خفیفی از شاهرگم گرفت. -آخ وقتی اینجوری صدام می‌کنی... با عجز... با اون تارهای لرزون... چطور می‌تونم با کسی قسمتت کنم؟! چال می‌کنم هر حرومزاده‌ای که سمتت بیاد خودش‌و بین پاهام جا کرد و من از شدت شرم و خجالت و وحشت، سرخ شدم. -هیچ... ج جوره به من... به خانواده‌ی من... ن نمی‌خوری! اریک تو یه مافیای آدمکشی و من... دختر یه سرهنگ که همه‌ی عمرش‌و فدا کرد تا امثال تورو بگیره لیسی به لاله‌ی گوشم زد و از اینکه دربرابرش سست می‌شدم، از خودم بدم اومد. -الانم من‌و گرفتی تو چنگت دختر سرهنگ... دیگه نمی‌تونم... نمی‌خوام که بتونم. امشب یا مال من میشی یا... لبم‌و لای دندون گرفتم تا صدای ناله‌های پرنیازم‌و نشنوه. چطور می‌تونستم تو این موقعیت ترسناک، رام دست‌های افسونگرش بشم؟ با نفرت تو سینه‌ش کوبیدم که درکمال تعجب بلند شد. برق اسلحه‌ی سیاه تو دستش تنم‌و لرزوند. -یا من جلو چشات اون مرد حرومزاده‌ای که... با شتاب از جا بلند شدم و انگار مغزم قفل کرده بود. درست مقابلش ایستادم و دولبه‌ی کتش‌و چنگ زدم. لبم که با شتاب رو لب درشتش نشست، کمرم بین حصار دست پرقدرتش دراومد. نیشخند زد و محکم به دیوار کوبیدم. با شرم سرم‌و عقب کشیدم ولی نیشخند ترسناکی زد. -همیشه می‌تونی من‌و مطیع خودت کنی... فقط این لبا و تن بی‌نقصته که می‌تونه... رامم کنه و باعث شه دیگه آدم نکشم.
Show more ...
2 268
5
محلول جادویی ِ رفع موهای زائد که ترکونده😍 فقط کافیه ۵ الی ۶ بار ازش استفاده کنی تا موهای صورت و بدنت رو کامل ریشه کن کنه🤩 ❌قــوی تر و ارزان تـر از لـــیــزر ❌ ❞ مناسب آقایون و خانومها بدون محدویت سنی ❞ مناسب تمام بدن و صورت دارای ویتامین E ❞ دارای تائیدیه سازمان غذا و دارو ❞ پرداخت درب منزل و ارسال رایگان برای سفارش و مشاوره ، عدد 4 به 10003024 بفرست یا بیا تو سـایتش😍👇 ∞  http://mateitaland.ir/a ∞  🪒⚡️🪔

file

5 621
3
🧞‍♀طلسم جدایی بین دو نفر ۲۴ ساعته 🧞‍♀بازگشت معشوق و بختگشایی 🧞‍♀دفع_دعا و جادو و چشم نظر 🧞‍♀فروش_ملک و آپارتمان معامله 🧞‍♀جذب پول و رونق کسب و کار 🧞‍♀گره_گشایی در مشکلات زندگی 💥جهت عضو شدن و دیدن رضایت مشتریان روی لینک زیر کلیک کنید👇👇 ♦️همین الان پیام بده👇8👇o👇 ارتباط مستقیم با استاد سید حسینی 🆔 ☎️  09213313730 ☯

file

7 392
0
🔴 روش جدید درمان آرتروز زانو 🔵روشی به تازگی کشف شده که با استفاده از زاپیامکس تراپی امواج کِلاکْ پالْس میتونه زانودردت رو (در منزل ) درمان کنه ! • با پر کردن این پرسشنامه ، همین امروز مشاوره رایگان و تخصصی درمان زانودرد دیافت کن✅ همین الان وارد شو و پرسشنامه رو پر کن 👇🏻
6 565
1
#آهنگ_جدید ناصر زینلی😍 کل ایران شده این آهنگ🔥 بینظیره موزیکش بچه ها👌🏻 پایین کلیک کنید،گوش کنید👇🏻

file

5 594
9

sticker.webp

1 598
0
ببب
1
0
- این نخودی مال کیه خدا... یک نوزاد کوچک که از گرسنگی دهانش را مثل ماهی باز و بسته می‌کرد بدون آن‌که گریه کند. لاله آرام بغلش کرد، بغض داشت برای از دست دادن شوهر و بچه‌اش! - گشنته مامانی؟ کدوم بی‌فکری تو رو گذاشته اینجا؟ حس مادری‌اش جوش کرد و تند‌تند سینه‌اش دا درآورد و توی دهان بچه گذاشت و آرام گریه کرد. - تپلی من اگه بود الان دوماهش بود، تو شکمم مرد کوچولو! انگشت کشید روی لپ‌های نوزاد که از شیر او پر و خالی می‌شد بی‌خبر از اتفاقات بیرون از دفتر رئیس! - به زنیکه بگو بره گم شه! بگو مگه من بمیرم که رنگ بچه رو ببینه اگه... لاله هول شد، نه می‌توانست سینه‌اش را از دهان نوزاد بکشد و نه می‌توانست بلند شود. - بهت زنگ می‌زنم جناب وکیل! فعلا... - سلام، سلام ببخشید من اومدم بهتون بگم که یعنی... از سینه‌ی لختش جلوی سرآشپز خجالت کشید، روسری‌اش هم آن‌قدر کوتاه بود که اصلا روی آن را نمی‌گرفت، نوزاد گرسنه‌هم که ول‌کن نبود. - آروم باش بشین! تو مگه شیر داری؟ سرآشپز خونسرد یک صندلی گذاشت روبه‌روی لاله و نشست. - من... شیر یعنی بچم تازه چند روزه خب... امیرحسین متوجه خجالت لاله بود اما آن‌قدر دختر کوچولویش قشنگ شیر می‌خورد که دلش نمی‌خواست اهمیت بدهد. - فهمیدم تو همونی که بچت مرده آره؟ - بله. بلاخره معده‌ی کوچک نوزاد پر شد و رضایت داد سینه‌ی لاله را رها کند، سینه‌ای که با وجود شیر هنوز کوچک بود و از نوک صورتی‌اش قطره‌های سفید شیر می‌چکید! - خوابش برده سرآشپز... امیرحسین به تندی دست لاله که می‌رفت سوتین و تاپش را بکشد پایین توی هوا گرفت. - زنم بهم خیانت کرده، می‌تونی به بچم شیر بدی؟ تو خونه‌ی خودم شیر بدی؟ دکمه‌های مانتویش باز، سینه‌اش لخت و یک نوزاد توی بغلش جلوی سرآشپز! او فقط یک کارگر در آشپزخانه‌ی امیرحسین بود ولی دخترش شیر او را می‌خورد! - ولی سرآشپز من... - بهت پول می‌دم! دوبرابر حقوقت اینجا می‌دم! نذار فکر کنه عرضه ندارم بچمو تر و خشک کنم! لاله مانده بود چه بگوید، حرف مردم یک طرف و این بچه یک طرف. حقوق دوبرابر برایش مهم بود ولی این کودک مهم‌تر! دلش سوخت. - اگه به کسی نمی‌گین... اگه خبردار نشن من پنهانی میام و می‌رم! امیرحسینی که خشم جلوی چشم‌هایش را گرفته بود حالا با نگاه کردن مستقیم به چشم‌های این زن نمی‌دانست چرا آرام شده. - کسی نمی‌فهمه! - قبوله سرآشپز...
Show more ...
364
2
- تخمش چرخیده سرآشپز! نمی‌تونه تخم بذاره! باز اومده بود سراغ مرغای بیچاره، صبحای زود برای جمع کردن تخم‌ها می‌اومد ولی هر روز یه برنامه‌ای داشتیم! - ول کن حیوون بدبختو لاله! چرخیده که چرخیده تو اون وسط چی‌کاره‌ای؟ موهای فرفری‌شو بالای سرش بسته و با اون تیشرت بلند آبی شبیه دختربچه‌های کنجکاو و بازیگوش شده بود. - بدبخت دو روزه زور می‌زنه می‌خوام کمکش کنم! دماغمو از چندش چین دادم، دلسوزی و مهربونی این دختر برام غیر قابل درک بود. حتی براش مهم نبود که ممکنه مرغ جای تخم توی دستش خرابکاری کنه! - یه ساعت دیگه تریلیا میان برای صبحونه، جلوی اون نره‌غولا اینجوری نگرد. - بیا کمکم سرآشپز، زود تخم بذاره برم لباس بپوشم گناه داره مرغه، تو رو خدا! در مرغدونی رو باز کردم و رفتم کنارش، بیچاره راست می‌گفت، مرغ بی‌بی داشت هلاک می‌شد. - اه چندش! - وا چیه مگه! بی‌بی یادم داده! بی‌حوصله سر تکون دادم و نشستم از شلوغیای شهر فاصله گرفته بودم، اینجا توی این روستا اگر دیوونه‌بازیای لاله هم نبود هیچ سرگرمی نداشتم! - خب چی‌کار کنم خانم دامپزشک؟ - شکمشو فشار بده من می‌کشمش بیرون. شکم بخت‌برگشته رو فشار دادم و با سر و صدای مرغ بلاخره زایید! البته آرنجم به اون خورد و توی دست لاله افتاد و شکست. - دیدی چی‌کار کردی؟ شکست! سه روز زور می‌د! همش تقصیر شماست! باور نمی‌کردم به خاطر یه تخم‌مرغ شکسته شروع کنه به گریه کردن، فقط برای دلداری مرغو ول کردم که برم سمت لاله. - دختر مگه بچه‌ش افتاده که... نمی‌دونم چی‌شد که پام روی همون تخم‌مرغ شکسته سر خورد و نمی‌دونم چرا لاله هم با من کله‌پا شد و هر دو افتادیم کف مرغدونی! - آخ دستم! - چی شدی لاله؟ افتاده بودم روش، فقط از روی نگرانی خواستم دستشو ببینم که... - چشمم روشن!چه غلطی می‌کردین شما دوتا؟؟ امیرحسین بردبار سرآشپز معروفیه که به خاطر مشکلات شخصی شهرش رو ترک و به یه روستای دور افتاده‌ی مرزی می‌ره، اونجا با بی‌بی و نوه‌ش که اونم بعد مرگ پدرش به روستا پیش مادربزرگش اومده یه غذاخوری کوچیک راه میندازه کم کم رفتارهای لاله امیرحسین رو جذب می‌کنه و با یک اتفاق...
Show more ...
366
2
پارت قچنگ امشب😎
1 971
0
عه..عه رو تخت آقا چه گوهی میخوری بچه؟! با صدای عصبی اکرم چشمان بی‌حالش هول کرده باز شد _حتما باید اینجارو نجس می‌کردی تخـ*ـم حروم؟! تا به خودش بیاید دست اکرم موهای بلند طلایی رنگش را وحشیانه چنگ زد و کشید که  تنش محکم به زمین کوبیده شد _پاشو گمشو... آقا ببینه چه غلطی کردی خودت هیچی...ننه باباتم تو گور خاک میکنه... اینجا پرورشگاه نیست بچه 15 16 ساله‌ی کر و لال نگه داریم... هررری دخترک از درد ناله‌ای کرد بازهم مثل این چند روز صدایی خفه از لب های لرزانش بیرون امد اکرم با دیدن بی‌حالی غیر طبیعی مروارید و رنگ پریده‌اش بی حوصله لگدی به بدنش کوبید نمیدانست دخترک هر شب سر روی سینه‌ی همان اقایی که می‌گوید می‌گذاشت _دارم داد میزنم... بازم نمیشنوی؟!... پاشو گمشو بیرون تا خودم همراهیت نکر.... یکدفعه با دیدن روتختی خیس تخت خشکش زد‌ _چکار کردی حرومزاده؟!... تـ..و میدونی چه غلطی کردی؟! دخترک وحشت زده سر بالا اورد با دیدن تخت زرد شده چشمان زمردی‌اش پر شد و خودش را عقب کشید خودش را...خیس کرده بود؟ دیشب بدن ریزش در آغوش مرد گم شده بود که توانسته بود بعد از یک ماه بخوابد حتما وقتی صبح زود رفته بود بازهم وحشت سراغش امده بود و... بدنش لرز گرفت مرد کنار گوشش پچ‌ زده بود دخترک 16 ساله شیشه‌ی عمر ایلیاست و این یعنی نمی‌کشتش؟! اکرم عصبی سمتش هجوم آورد و موهایش را وحشیانه چنگ زد گردنش را به زور به طرف تخت خم کرد و فریاد از گلویش نعره کشید _ببین چه گوهی خوردی حرومزاااده.. هم تورو میکشه هم منو.. ببییین مروارید پر بغض لرز تنش بیشتر شد بازهم ان غده‌ی لعنتی نترکید _داری چیکار می‌کنی اکرم؟ صدای شوکه مریم خانوم از پشتشان آمد و اکرم بی‌توجه موهای دخترک را سمت باغ کشید مریم هول کرده به سمتشان قدم تند کرد _یه ماهه از شوک نمیتونه گریه کنه و حرف بزنه... کر نیست اکرم عصبی نیشخند زد و تن لرز گرفته‌ی مروارید را محکم کف باغ انداخت دختر زیادی آرام با ان موهای طلایی و چشمان درشت زمردی چطور ایلیاخان همه‌ی شان را کشته بود اِلا این دختر؟! _آره میدونم لال شده... چون دیده آقا همه‌ی کس و کارش و جلوش کشته همه‌ی اتاقا بوی سگ مرده گرفته.. بسه هر چقدر تحمل کردم این چند روز مروارید بی‌پناه در خودش جمع شد و گلویش از بغض تیر کشید کاش همان مرد که همه آقا صدایش می‌کردند، بود برخلاف رفتارش با بقیه.. با او خیلی مهربان بود مریم با ترحم لب زد _ولش کن اکرم... وسواسات و رو این بچه پیاده نکن... ببین داره میلرزه... چند روزه هیچی نتونسته بخوره... آقا خودشـ.....هیع اکرم که یکدفعه شلنگ اب زیادی یخ باغ را روی دخترک گرفت حرف در دهان مریم ماسید و دخترک خشکش زد قلبش تیر کشید بازهم همان درد لعنتی که وقتی مینالید ایلیا هم با همان اخم های درهم نگران نگاهش می‌کرد _باشه بمونه.. اما خودم این توله گربه‌ی خیابونی و تمیز می کنم تا همه‌جا بوی طویله نده مریم خانوم خواست لب باز کند که اکرم تشر زد و شلنگ را کنار انداخت سر خدمتکار بود _برو سر کارت مریم مروارید با بدن لرز گرفته ملتمس نگاهش کرد اما مریم سر پایین انداخت _ببخشید دخترک با وحشت خودش را عقب کشید آن مرد دروغ گفته بود که دیگر نمی‌گذارد کسی  آزارش دهد همه‌ی شان اذیتش می‌کردند اکرم روبه خدمتکار ها غرید _بیاین لباساش و در بیارین... معلوم نیست توی جوب چه مرضایی گرفته و ما تو خونه راش دادیم... میره رو تخت اقا هم میخوابه خانوم سمتش امدند و دست و پایش را به زور گرفتند از شدت تحقیر ها آن غده در گلویش هم بزرگ تر شد باغ پر از بادیگارد بود جلوی چشم همه‌ی شان لباس هایش را به زور از تنش دراوردند اکرم بی‌توجه به لرز تن هیستریکش، بدنش را وارسی کرد _خوبه... لباساشو بپوشونین... نشان خدمتکارای آقا هم سریع داغ کنید دخترک با وحشت سر بالا اورد همان سوختگی روی مچ خدمتکارها که شکل خاصی داشت؟! یکی از خدمتکارها بلند شد _الان خانوم بغض در گلویش بزرگ تر شد و سرش را جنون وار تکان داد هرموقع میخواستند دست دختری را بسوزانند به سینه‌ی مرد می‌چسبید و تکان نمیخورد صدای جیغشان... با تقلا از زیر دست خدمتکار ها بیرون امد که یکدفعه صورتش سوخت _کدوم گوری میری؟ محکم به زمین کوبیده شد انگار سنگ فرش های باغ در سرش فرو رفت اکرم تشر زد _بگیرینش دیگه.. دوتا زن گنده از پس یه بچه بر نمیان؟ داغی خون را روی پیشانی‌اش حس کرد بازهم به زور بلندش کردند آستینش را بالا زدند که چشمان بی‌حالش روی آن آهن سرخ شده ماند هقی از گلویش بیرون آمد و بدنش جنون وار میان دستانشان لرزید نفسش در سینه گره خورد همینکه اکرم خواست آهن داغ شده را بچسباند کسی مچش را چنگ زد و صدای غریدن پر تهدید همان مرد _حس می‌کنم خیلی علاقه داری خودتو زنده زنده بسوزونم که داری گوه اضافه میخوری اکرم ادامه‌ی پارت🔥🖤👇 پارت رمان❌
Show more ...
مرواریـღـد
﷽ بنرها پارت رمان هستند🔥 🖤🔥شیطانی عاشق فرشته 🖤🔥مروارید 🖤🔥در آغوش یک دیوانه ❌هرگونه کپی برداری از این رمان حرام است و پیگرد قانونی دارد❌ https://t.me/Novels_tag
2 454
3
_تو رو خدا نزنید ناهید خانم...آخ بچه‌ام...خداااا... دست هایش را به دور شکمش حلقه کرده بود تا ضربه های دست و لگد های مادر میراث به شکمش برخورد نکنند. می‌ترسید از جانِ نصفه و نیمه ی جنینش! با لگدی که به مهره های دردمند کمرش برخورد کرد جیغی ناخودآگاه از درد کشیده و برای بار هزارم با التماس میراث را صدا می‌زند: _میراث...میراث به خدا بچه ی خودته... میراث اما روی مبل نشسته و نظاره گر له شدنش زیر پاهای مادرش بود. مادری که به قصد سقط او را کتک می‌زد. مادرش اینبار پهلویش را نشانه می‌گیرد و یک لگد کاری و سپس صدای پر نفرتش بلند می‌شود: _خفه شو...نمیتونی توله ی حرومیتو به پسر من بچسبونی... کژال هق هق کنان تکرار می‌کند: _به خدا اشتباه شده...من به غیر از میراث با هیچکس نبودم.... از وقتی نمونه ی جنین با میراث نخوانده بود و مطابقت نداشت ، مادرش به جان کژال افتاده و در پی سقط جنینِ بی گناهش بود. صدای میراث کور سوی امیدی برای کژال می‌شود اما حرفهایش در لحظه آن امید را خاموش می‌کنند: _مادر...حتما باید اینکارو بکنی؟! بندازینِش بیرون دست خودتونو آلوده نکنید... ناهید خانم با غیظ نگاهی به کژال می‌اندازد: _کسی بشنوه عروس حاجی تخم حرومی تو شکمش داشته آبرو و حیثیت واسمون نمی‌مونه... نسیم فورا خودش را به میراث رسانده و او را عقب می‌کشد. چشمان دخترک مدام پر و خالی می‌شوند. هنوز از میراث جدا نشده مادرِ میراث دخترِ دوست حاجی را برای میراث نشان کرده است. دست نسیم روی بازوی میراث می‌نشیند و عین خار در چشمِ کژال فرو می‌رود: _عشقم معطل چی هستی؟! امضاش کنن گم شه بره این زنیکه ی زناکار... میراث بالاخره خودکار را برداشته و روی همان برگه ای که با کتک ، مادرش کژال را مجبور کرد برگه های طلاق توافقی را امضا کند را امضا کرد. حواسِ کژال پرتِ میراث بود که دیگر هیچ جوره او را نمی‌دید که با کشیده شدن موهایش غیر ارادی دستهایش شکمش را رها کرده و ریشه ی موهایش را چسبیدند. و این همانی بود که مادر میراث می‌خواست. فورا لگد هایش در شکمش فرود آمدند. جیغ کژال بالا رفت و سعی کرد ممانعت کند اما دیر شده بود. انقباضات شدید پایین شکمش و دردی که در آن می‌پیچید باعث شده بود خم شده و بی توجه به خونی که از بدنش خارج می‌شد جیغ بکشد. مادر میراث بازوی کژال را گرفته و به زور به طرف در می‌کشید: _حالا برو گمشو بیرون... توله ی بی پدرتم دیگه نیس که بخوای آبرومونو ببری... نگاه کژال خیره به میراث بود که تنها نظاره گر بود. مگر نه اینکه او زنش بود و پدر این بچه نیز خودش بود؟! مسئول مرگ بچه‌ی شان میراث بود که جلوی مادرش را نگرفت! میراث قاتل بچه ی خودش بود! کژال در خون جنینِ مظلومش غرق بود و حتی به سختی نفس می‌کشید اما قبل از بسته شدن همیشگیِ چشمانش خیره در چشمان میراث لب زد: _قاتل... قبل از اینکه ناهید خانم کامل کژال را به طرف در بکشاند ، سلیم ، دست راست میراث دوان دوان خودش را رساند: _آقا...روم سیاه...گفتن اشتباهی شده بوده...نتیجه ی آزمایش شما 99.9 درصد مطابقت داشته!
Show more ...
کـــژال | "سودا ولی‌نسب"
°| ﷽ |° نویسنده: سودا ولی نسب | ✨️𝐒𝐄𝐕𝐃𝐀 کـــــــژال ●آنلاین ● ~کژال‌ومیراث~ ژیــــــان ●به زودی... ● طــــوق ●حق عضویتی ●
4 097
6
. - یگانه لبش را گاز گرفت تا صدای هق هقش اوج نگیرد. اردلان خونسرد دستش را درون جیب شلوار پارچه‌ای که خیاط مخصوص عمارت گنجی ها فیت تنش دوخته بود، سُر داد و با بی تفاوتی به صورت سرخ یگانه زل زد. - الان اشک تمساحت واسه چیه دیگه؟ بستنت به نافم. باید خوشحال باشی که از فردا قراره اسمت بره تو شناسنامه اردلان گنجی! رییس بزرگ ترین بیمارستان جراحی مغز و اعصاب قراره بشه شوهرت! افتخار این نصیبت میشه که خانم دکتر صدات کنن... هر کلمه‌ای که از دهانش بیرون می‌آمد، قلب یگانه را نیش میزد... و یگانه احمقانه حق می‌داد به اردلان برای تحقیر هایش... ده سال پیش یک هفته قبل از اینکه اردلان به خواستگاری‌اش برود، خیلی ناگهانی با پسر کوچک خاندان گنجی، برادر کوچکتر اردلان عقد کرد. غرور اردلان را بی هیچ توضیحی خرد کرده بود و این مرد امروز با آن اردلان عاشق پیشه‌ی ده سال پیش فرق داشت. دقیقا ده سال آمریکا زندگی کرد.جزو بهترین و مشهورترین جراحان مغز و اعصاب بین المللی بود و حالا ملک عذاب یگانه! آمده بود از زن بیوه‌ی برادرش انتقام بگیرد. برادرش مرده بود و اردلان می‌گفت به اجبار عقدش کرده... ولی عالم و آدم می‌دانستند خدا هم روی زمین بیاید نمی‌تواند اردلان را مجبور به کاری کند‌. خودش می‌خواست که یگانه را به عمارتش ببرد و انتقام ده سال پیش را بگیرد‌. بی خبر از اینکه یگانه ده سال در آتش نداشتن اردلان سوخته بود... صدای بم اردلان، رشته افکارش را پاره کرد: - چیه؟ حرفم حقه جواب نداری بدی؟ زبون دو متریت رو یوهویی موش خورد؟ یگانه سر پایین انداخت و زیرلب زمزمه کرد: - من که راضی نبودم.... دیدین که تلاشمو کردم. حاج باباتون اصرار داشتن و گفتن این رسم خاندانتونه. اردلان گوشه‌ی لبش را عصبی جوید و دوباره طعنه زد: به یگانه خیره شد.جوابش را نداده بود و تنها با چشمان آبی بارانی‌اش نگاهش می‌کرد و با فشردن لب های سرخش به یکدیگر می‌خواست هق هق بلندش را خفه کند. نفس کلافه‌ای کشید و حرصش را سر یگانه خالی کرد: - حالا واسه تو که بد نشد! اونی که باید توی اشک غرق بشه منم که بیوه‌ی دستمالی داداشمو انداختن بهم. با این همه دبدبه کبکبه باید بگم زن برادرم و گرفتم! بدبختی اینجاس عین گاو پیشونی سفید میمونی! همه عالم و ادم دیدنت. کامران گور به گوری هر قبرستونی میرفت تو رو همراه خودش میبرد حتی جشن ریاست من! تمام همکارام میشناسنت... هنوز جشن ریاستش را به یاد داشت.کامران فقط برای زجر دادن برادرش او رابه مهمانی برد و یگانه از دیدن دختر لوندی که اردلان دست دور کمرش حلقه کرده بود، در ورودی تالار پذیرایی جان داده بود! مظلوم سر پایین انداخت: - من قایم میشم من اصلا هیچ جا نمیام که کسی نبینه منو.شما ناراحت نباشین. اردلان پوزخند صداداری زد. - نمیگفتی هم قرار نبود ببرم حلوا حلوات کنم. اشک یگانه فروریخت ودکتر وارد اتاق معاینه شد.با دیدن یگانه که همانطور پوشیده روی تخت نشسته بود با مهربانی گفت: - عزیزم هنوز آماده نیستی؟ یگانه جوابی نداد که دکتر اینبار اردلان را هدف قرار داد. - خانمتون مثل اینکه خیلی خجالتی‌ان آقای دکتر، شما بی زحمت اون سمت تشریف داشته باشید تا من کارمو انجام بدم. اردلان دندان قروچه‌ای می‌رود و بالبخند تصنعی سر در گوش یگانه خم می‌کند‌. طوری که دکتر نشنود لب می‌زند: - کم لنگات و هوا دادی که الان خجالت میکشی؟! بعد از اینکه رنگ صورت یگانه سرخ شد. رفت و خونسرد روی صندلی نشست و پا روی پا انداخت. دکتر پرده‌ی سفید را کشید تا دید اردلان را کور کند و با ملایمت همانطور که یگانه‌ی شرم‌زده را معاینه می‌کند، می‌گوید: - چقدرم دوستت داره آقای گنجی، آوردتت معاینه که شب عروسی سخت نگذره بهت. دیدم چقدر سرخ و سفید شدی دم گوشت حرف زد. یگانه پوزخند بالا آمده تا پشت لب هایش را قورت داد.خبر نداشت چه عاشق و معشوقی بودند و حالا چه شدند! کار دکتر تمام شد. - شلوارتو میتونی بپوشی عزیزم. و همانطور که دستکش هایش را درمی‌آورد پرده را کنار زد.با خنده رو به اردلان گفت: - اردلان بهت زده به یگانه نگاه کرد. بی توجه به حضور دکتر جلوی دخترک ایستاد و بی رمق پرسید: - تو... تو دختری؟ ؟ چطور..‌. ده سال... تو مگه... یگانه سرش را پایین انداخت و با رنگ پریده لب زد: - ازدواج من و برادرتون صوری بود ما هیچ وقت با هم نخوابیدیم..
Show more ...
6 613
10
#پارت_رمان با فرو رفتن دستی توی شورتم نفس در سینه ام حبس می شود. مضطرب نگاهی به سمت راستم می اندازم که آقاجون و مادرجون خوابیده اند. با صدای آهسته ای زمزمه می کنم: حرکت دستش بین پاهایم باعث می شود دستم را روی دهانم بگذارم تا صدای ناله ام بلند نشود. آب دهانم را به سختی فرو می دهم. _اینجا؟! بغل دست آقاجون و مادرجون؟! رک و راست می گوید: _نمی تونم آرامش حالم اصلا خوب نیست امشب هرطور شده باید آرومم کنی! و دوباره حرکت دستش را تند تر می کند. قلبم پرتلاطم خودش را به سینه می کوبد و نگاه نگرانم روی آقاجون و مادرجون اجازه ی لذت بردن را از من سلب می کنند. سپس درهمان حال آهسته شروع می کند. زیر گردنم را می بوسد و کم کم ذهنم را از آن حال مضطرب خارج می کند. بوسه هایش عمیق تر می شود و پایین تر می رود. دمای بدن هردویمان همچون دو کوه آتش است! لباس هایم را در آن اوضاع و احوال و درآن تاریکی باهزار مشقت از تنم بیرون می کشد و اینبار دستانش هم به کمک بوسه هایش می روند. زیر گوشم زمزمه می کند. _جووونننن آه بکش برام.. گازی از جناق سینه ام می گیرد. که در همان لحظه صدای مادرجون خون را در رگهایم منجمد می کند. _رادین مادر.. پاشو ببین این بچه چشه.. نکنه جاییش درد می کنه انقد ناله می کنه.. پاشو ببریمش درمونگاه.. سپس پس از این حرف با فشرده شدن کلید برق تن هردویمان زیر لحاف یخ می زند. همین الان سرچش کن پارت اصلی رمانه😂😂 جرررررررر🤣🤣🤣🤣 من جای این دوتا باشم خودم به مردن می زنم😆😆😆 والا مردن بهتر از این حجم بی شرف شدنه🤣🤣🤣 عاشقانه ای نفس گیر و پر از رمز و راز پرطرفدارترین رمان تلگرام♨️
Show more ...
3 247
2
🥀خورشیـــــــد – عجب! همین عجب گفتنش یعنی باور نکرده بود.  – راحله بیا! صدای سید بود و راحله بلند شد که برود. پشت پرده‌های دور تخت ناپدید شد و من ماندم و پرستار. – شوهرته؟ اون زده...؟ چند سالته؟ خیره نگاهش کردم و انگار چیزی بود که دلسوزی‌اش را در نگاهش خواندم، دست روی سرم کشید. – تو‌سری‌خور نباش، دختر... پنجهٔ آفتابی. نگاهم روی پنجره‌ٔ رو به حیاط بیمارستان متوقف شد. – شوهرم نیست... افتادم. – اوف ببین سدعباس چیکارا کرده، خورشید؛ همه رو دیوونه کرده... این پسرعموی ما برا خودشم ولخرجی نمی‌کنه. نایلون دستش را با خنده بالا گرفت. چادرش روی شانه افتاد. معلوم بود چادر رنگی دم‌‌دستی سر زده. – آب‌پرتقال طبیعی گرفته، نگا... آب انار، از این کیک باحالا... بی‌نزاکت یه دونه گرفته. خندید و من را هم به لبخند زدن ترغیب کرد. پرستار کارش تمام شد، انگار فهمید آن مرد بیرون دست بزن نداشته.  – پانسمان کنم تمومه... اینا رو الان نده، حالش بد می‌شه. ................... با صدای اتاق کناری از خواب می‌پرم. سردرد حاصل از کم‌خونی و سوزش بخیه‌ها تا صبح نگذاشته بود بخوابم. آفتاب داخل اتاق تا وسط‌هایش سرک می‌کشید. خفتی که دیروز کشیده بودم از تمام آن بدبختی‌های داخل باغ بدتر بود. راحله‌ٔ بیچاره، تنم را با کمک مادرش خانم ناظم مدرسه‌ام شستند. کتاب‌هایم را با خودش آورده بود دیشب. گفت باید برای امتحان‌ها درس بخوانم. قشنگا اینستای رمانمونو دنبال کنید👇💋
Show more ...
10 322
40
عیارسنج رمان قمصور خلاصه‌ی رمان: یاسمن یه زندگی پراز سختی و درد داشته... و حالا پدر و برادرش اونو فروختن و قراره ببرنش تا بشه صیغه‌ی حاج اکبر معتمد. ولی پای عقد میفهمه قراره زن پسر حاج اکبر یعنی محراب شه. محرابی که خودش دلش گیر بوده، حالا هم باید به حرف پدرش یاسی رو بگیره و.... فایل کامل قمصور 1824 صفحه است❤️ ❌ جهت دریافت فایل کامل رمان مبلغ 30 هزار تومن به شماره کارت👇 5894631554111492 بانک رفاه |محیا مهری الوار واریز کنید و فیش واریزی رو به آیدی: ارسال کنید.

عیارسنج قمصور.pdf

9 623
1
معدن انیمه های بزرگسالان و +18🔞 @anime 🔥 @anime 🔥

file

362
0
معدن انیمه های صحنه دار بدون سانسور: @anime 🙈 @anime 🚫 ‌

animation.gif.mp4

624
1
با غذاهای تکراری خدافظی کن دستور یه عالمه غذای سه سوته و جدید همش اینجاس فقط برای تو⬇️⬇️ @ammeh_joon
155
0
دد
1
0
محالهههههه این ویدیو Asmr کره ای هارا دیده باشی و دلت نخاسته نودل سیاه هارا مزشو بچشی : آموزش نودل سیاه کره ای ( جاجانگمیون کره ای ) با سه تا ماده غذایی که تو خونه هر ایرانی پیدا میشه و در 5 دقیقه آماده میشه 🍜🍺

out_2023-10-24_12:29:47.mp4

281
0
غذای دانشجویی روغن+ گوجه +ادویه + ماکارونی پاستایی () پیتزا فوری: نون‌تست + سوسیس + فلفل دلمه +پنیر پیتزا ( ) سالاد‌ فصل خیار + پیاز + سس () اموزش صدتا غذای ایرانی فرنگی رژیمی با کمترین مواد اولیه:
381
0
ارتباط با ادمین و نویسنده👇
452
0
موهای واژن و باسنت رو اینطوری بزن تا دیگه مویی درنیاد !🍌🍌 🔺️دیدن فیلم آموزشی🔺️
451
0
🧞‍♀طلسم جدایی بین دو نفر ۲۴ ساعته 🧞‍♀بازگشت معشوق و بختگشایی 🧞‍♀دفع_دعا و جادو و چشم نظر 🧞‍♀فروش_ملک و آپارتمان معامله 🧞‍♀جذب پول و رونق کسب و کار 🧞‍♀گره_گشایی در مشکلات زندگی 💥جهت عضو شدن و دیدن رضایت مشتریان روی لینک زیر کلیک کنید👇👇 🔷همین الان پیام بده👇⁸🦋 ارتباط مستقیم با استاد سید حسینی 🆔 ☎️  09213313730 ☯

file

179
0

sticker.webp

1 310
0
نزن صدرا... توروخدا نزن درد داره... ببخشید... من هیچ کاری نکردم. چرا می زنیم آخه نامرد؟ صدای پر بغض دخترک هنوز در گوشش بود‌. دخترکی که حالا روی تخت افتاده بود - با پشت دست زدی تو دهن زنت ارتودنسی هاش لباشو بریده داداش؟ صدای ناباور شیما نگاه صدرا را به مشتش کشاند. یعنی آن قدر بد زده بود! روی انگشتانش زخم بود اما لحن مدعی خدیجه خانوم اجازه فکر کردن به دخترک را نداد - زده که زده... زنشه اختیار دارشه... می‌خواست زبونشو نگه داره کتک نخوره! شیما کفری به سمت مادرش چرخید - مامان! مامان! تو رو خدا... چیکار دختره بدبخت داری؟ چرا نمیذاری زندگیشونو بکنن؟ داداشم دوسش داره... خدیجه خانوم طغیان کرد - نمی تونه... نمی تونه خواهر قاتل برادرشو دوست داشته باشه! مگه نه صدرا؟ بخدا شیرمو حلالت نمیکنم صدرا اگه دلت برای اون دختره رفته باشه میشنوی؟ نگاه شیما سمت صدرا چرخیده بود که عصبی رو چرخاند. - داد بیداد نکنید اینجا... برو خونه شیما... مامانم ببر خونه. خودم اینجام. شیما پوزخند زنان جلو رفت - چرا اینجا بمونی داداش؟ کار ناتمومت رو تموم کنی؟ مگه انتقامتون تموم نشد؟ داداش شهاب یک بار مرد لیلی صد بار هر روز اون دختر و کشتین داداش... شیما راست می گفت. او آن دختر ۱۶ ساله را به جرم برادرش هر روز قصاص کرده بود. همان دخترک ریزه میزه که حالا روی تخت بیمارستان بود! با کشدار شدن سکوتش شیما گریان مقابلش ایستاد - اصلا فهمیدی درداشو داداش؟ وقتی کتکش می زدی می شنیدی جیغ هاشو؟ جیغ نزده بود دخترک... حتی گریه هم نکرده بود اینبار... فقط نگاهش کرده بود و حالا تصویر عسلی هایش در فکر صدرا بود - شاید اصلا اینبار اونقدر زدی که مرده... هان؟ امروز ازش صداش در نیومد... می دونی چرا؟ چون اون همون شبی که با گلی نامزد می کردی بردیش تو اتاقت با اون، اون دختره مرد.. اصلا یادته؟ غرشش بالاخره بلند شد - ببر صداتو شیما! جمع کن برو خونه... مامان توام برو! خدیجه خانوم با اکراه بلند شد - توام بیا... گلی چشم به راهته... سر ماه عروسیتونه باید برید رخت و لباس عروسی بگیرین به سلامتی... این زنیکه هم چیزیش نمیشه... مثل سگ صدتا جون داره! از همین جا بفرستش خونه آقاش دیگه تموم شه... می بینمش داغ دلم تازه میشه صدرا کلافه مشت هایش را فشرد می فرستاد. اگر لیلی حالش خوب میشد می‌فرستاد و تمام می کرد این انتقام را..‌. انتقامی که فقط لیلی را نسوزانده بود... با باز شدن در قدم هایش سمت در رفت - آقا! کجا نمی تونین برین تو! عصبی مقابل پرستار ایستاد - زنم تو اون اتاقه. یعنی چی نرم تو؟ پرستار متاسف سر تکان داد - شما شوهرشین؟ بیاین رضایت نامه رو امضا کنین پس لطفا... با اخم های درهم پشت پرستار راه افتاد - چه رضایت نامه ای؟ مگه چیشده؟ پرستار متعجب نگاهش کرد - وا آقا مگه نمیگی زنته؟ کمرش آسیب دیده... ممکنه نتونه راه بره باید امضا کنین... مات شده سرجایش ایستاده بود. کمرش؟ مسخره بود او آنقدر نزده بود نه؟ یادش نبود. کمربند دور دستش بود و او پر شده از حرف های مادرش فقط دخترک را کوبیده بود... - یعنی چی؟ کمرش... پرستار پشت چشمی نازک کرد - والا به دکتر گفت از پله افتاده اما معلومه کتک خورده..‌ همه بدنش کبوده... شاید نتونه راه بره اگه میخواید برید پیشش امضا کنید بعد... صدرا بی نفس وارد اتاق شد آن دختر با صورت کبود همان دختری نبود که چشم های عسلی اش دیوانه وار عاشقش بودند؟ پس چرا حالا سرد نگاهش می کرد!
Show more ...
1 719
3
- صیغه‌م شو تا اجازه بدم از بچه خواهرت پرستاری کنی! داشت پیشنهاد می‌داد که صیغه‌ش بشم؟ صیغه‌ی شوهر خواهرم؟ با صدای بلندی گفتم: - چ..چی؟ تو دیوونه شدی؟ سرش رو تکون داد و نزدیک‌تر اومد. یک قدم عقب رفتم که خندید: - اگه می‌خوای تو خونه‌ی من رفت و آمد کنی و از خواهرزاده‌ت پرستاری کنی، باید محرمم بشی!! با نفرت به صورتش نگاه کردم. کل خانواده روی سر این آدم قسم می‌خوردن؟ اگه می‌فهمیدن که به خواهر زن خودش هم چشم داره باز هم مریدش بودن؟ - من به خواستگارم جواب بله دادم یعنی الان یه جورایی نامزد دارم، بعد تو داری میگی صیغه‌ی تو بشم؟ شونه بالا انداخت و گفت: - تصمیم با خودته... دوست داشتم یکی میزدم تو صورتش تا لال بشه... یا از اون ریش مرتبش می‌گرفتم و می‌کشیدم تا حرصم خالی بشه. - چرا برای نگهداری از خواهرزاده‌م باید با تو صیغه کنم؟ تسبیحش رو داخل جیبش فرستاد و به خودش اشاره کرد: - چون من پدر اون بچه م و تو خاله شی. هر کاری رو که بخوام انجام می‌دم! چرخید و سمت اتاقش رفت. قبل این که وارد اتاقش بشه گفت: - اگه خواستگارت رو انتخاب کردی دیگه هیچ وقت حق نداری بیای اینجا و کیارا رو ببینی. فکر کن اونم توی تصادف با خواهرت مرد! فکر کنم کیارا هم مثل خواهرم مرده؟ از عصبانیت نفس‌هام کشدار شده بود. خودم رو بهش رسوندم و یقه ی لباسش رو تو مشتم گرفتم و داد زدم: - ساکت شو عوضی ساکت شو... برای رسیدن به هوا و هوس خودت، بچه‌ت رو داری پل میکنی؟ چشم‌هاش رو بست و نفس عمیقی کشید. با تعجب بهش نگاه کردم که با خنده چشم‌هاش رو باز کرد و گفت: - وقتی شب خواستگاری تو رو دیدم دلم رو به تو باختم. ولی نتونستم چیزی بگم و با خواهرت ازدواج کردم. ولی حالا بعد از چند سال می‌تونم امیدوار باشم که تو مال خودم میشی! دستام شل شد و یقه ی لباسش از بین دستام آزاد شد. داشت راست می‌گفت؟ قلبم تیر کشید و چشم‌هام سیاهی رفت. بریده بریده گفتم: - ت..و دا..ری در..وغ می..گی! - نه من اهل دروغ نیستم. برای من زن کم نیست ولی دل من تورو می‌خواد. حرفم همونه که گفتم ... اگه می‌خوای از بچه خواهرت مراقبت کنی، باید صیغه‌ی من بشی! من نمی‌تونستم خواهرزاده‌م رو زیر دست نامادری ببینم... خواست وارد اتاقش بشه که لب‌هام تکون خورد و قبل این که روی زمین سقوط کنم گفتم: - باشه زنت میشم!
Show more ...
هـــ♡ـــاوژیـــ♡ـــن
کپی حتی با نام نویسنده حرام است. پایان خوش😌♥️
792
0
_ کت من رو پهن کن زیر باسنت صندلی ماشین خونی نشه دخترک بغض کرده پچ زد _ آخه ... آخه میخوای بری مهمونی کتت کثیف میشه حیفه امیر عصبی روی فرمون کوبید و زیرلب غرید _ پس چه غلطی بکنم الان؟ ساعت ۱۰ شد همه منتظرن آناشید با درد به زمین خیره شد روبروی بیمارستان بودن دخترک نیم ساعت پیش مرخص شده بود و ۳۰ دقیقه زمان برده بود تا با وجود خونریزی و درد بتونه برسه یه ماشین دیشب اولین رابطه‌اش با این مرد بود اونم تو مستی! زن عقدیش بود اما هرگز تو هوشیاری دست بهش نمی‌زد... سعی کرد صداش نلرزه _ تو برو ... من حالم خوبه تاکسی میگیرم میرم خونه امیر خیره نگاهش کرد دودل بود لعنت به این ازدواج صوری لعنت به دیشب که مست بود لعتت به دخترک که جلوشو نگرفته بود دندوناشو روی هم فشار داد قرار بود دخترونگیشو نگیره آناشید آروم زمزمه کرد _ برو ... نگران من نباش نگران نبود! فقط کمی عذاب وجدان داشت هم زمان صدای گوشیش بلند شد دایره سبزو فشرد اما یادش رفته بود موبایل به سیستم ماشین وصله صدای علیرضا فضا رو پر کرد _ امیر؟ کجا موندی؟ بابا خیرسرت نامزدیت محسوب میشه همینطوریشم بابای مهسا وقتی فهمید حاجی مجبورت کرده اون دختر آویزونه رو عقد کنی میخواست قرارو بهم بزنه حالا ده شب شد هنوز آقا نرسیده امیر عصبی پوف کشید _ بسه دیگه دارم میام آناشید بغض کرده سرش رو پایین انداخت دختره‌ی آویزون رو با اون بودن؟! محمدحسین خندید _ امشب به دختره بگو قرار نیست بیای زودترم ردش کن بره از زندگیت بندازش بیرون جونِ خودت چون رفیقمی میگم نه چون پسرخاله‌ی مهسام! اون دختره دهاتی حرف زدن بلد نیست آدم روش نمیشه جایی بگه زنِ رفیقم این..... امیر با خشم تماس رو قطع کرد و زیرلب غرید _ هر زری به دهنش میاد رو تف میکنه بیرون احمق سرش رو که بالا گرفت با لب های لرزون دخترک مواجه شد دلش به حال مظلومیتش سوخت ناخواسته غرید _ بشین میذارمت خونه بعد میرم آناشید آروم پچ زد _ نمی‌خوام ، اونجا خیلی بزرگه تنها که می‌مونم شب می‌ترسم دوستت راست میگه منِ دهاتی از حاشیه‌ی تهرون اومدم عادت ندارم به این خونه های مجلل دست ارسلان دور فرمون مشت شد ناخواسته با عذاب وجدان نالید _ آنا... آناشید بینیشو بالا کشید سنی نداشت فقط ۱۸ سالش بود که دل داده بود به این مرد روز عقد تو آسمونا بود و حالا... _ من حالم خوبه سعی کرد لبخند بزنه _ برو به کارت برس‌... هوا روشن شد میخوابم من عادت کردم به بی‌خوابی از وقتی چشم باز کردم از کتکای بابام نمیتونستم بخوابم امیر به ساعت مارک دور مچش نگاه کرد ده و ربع... عاقد تا ده و ربع بیشتر نمی‌موند قرار بود امشب صیغه محرمیت بخونه بین امیر و مهسا _ فقط.. صدای دخترک می‌لرزید با خجالت ادامه داد _ میشه بهم ... یکم پول بدی؟ آخه ... آخه لباس خونه‌ای تنمه ... کارت اتوبوس ندارم ... اگر وقت دیگه ای بود پیاده میرفتم ... ولی ... خونریزی دارم خانواده‌ی مهسا سند زمینای شهرک سیگل چالوس رو خواسته بودن برای مهریه و اون بی چون و چرا قبول کرده بود و حالا زن عقدی و رسمیش پول نداشت! با اعصابی خورد کیف پولش رو بیرون کشید و غرید _ لعنتی پول نقد ندارم فقط کارتام هست بشین واست آژانس میگیرم اینترنتی میزنم دخترک با مظلومیت تو کیف سرک کشید _ همون دوتومنیه بسه با اتوبوس میرم مزاحمت نمی‌شم از دهن امیر در رفت : _ اونو گذاشته بودم صدقه بدم! قطره اشک ناخواسته روی صورت آناشید چکید تلخ لبخند زد _اشکال نداره! صدقه‌ی نامزدی شوهرم با عشقش برای من! خم شد و با درد دوتومنی رو بیرون کشید و پچ زد _ خدافظ امیر با خشم پاشو روی گاز فشرد و دوباره روی فرمون کوبید _ لعنت بهت حاجی لعنت به این روزی که راضی شدم این دختر بیچاره رو عقدم کنی لعنت به دیشب که باهاش خوابیم بیشتر گاز داد عذاب وجدان داشت خفه‌اش میکرد _ لعنت به تو آنا که اینقدر مظلومی و گیر من افتادی خونریزی داشت ضعیف شده بود اگر توی راه مزاحمش میشدن چی؟ اصلا این ساعت اتوبوس بود؟ عروسِ خانواده‌ی کُهبُد قرار بود از بیمارستان با اتوبوس خونه برگرده؟ ناخواسته فرمون رو چرخوند و دور زد دخترک رو میرسوند خونه و بعد میرفت! با چشم دنبالش گشت دختری کم سن با اندام ظریف و بی جون که دیشب به اوج لذت رسونده بودش با دیدن چندنفری که کنار خیابون جمع شده بودن روی ترمز کوبید و بدون قفل کردن در از ماشین بیرون پرید صدای زن چادری متاسف بود _ دخترم تو پدرمادر نداری؟ سرت خورده به جوب پیشونیت خون میاد مرد جوونی اضافه کرد _ آره خانم سرت شکسته نمیشه تنها بری کس و کارت کیه؟ زنگ بزنیم بیاد دنبالت صدای گرفته‌ی آناشید هم زمان شد با جلو دویدنِ امیر _ من هیچکسو ندارم که بهش زنگ بزنم توروخدا کمکم کنید بشینم تو ایستگاه تا اتوبوس برسه بهتر می‌شم پارت اصلی رمان❌
Show more ...
آنــــــاشــــــید. مریم عباسقلی
#یغما(چاپ شده از انتشارات علی)📚 #سراب‌راگفت📚 #به‌گناه‌آمده‌ام؟📚 #آرتیست📚 #وسوسه‌ام‌کن📚 #لیلیان📚 #قرارمان‌کناررازقی‌ها📚 #کرانه‌های‌آسمان✍️ #آناشید✍️ #رویای‌گمشده✍️
901
1
- چک سفید امضا در مقابل یه سکس کامل. چشمانم پر میشوند. دسته چک را مقابل چشمانم تکان می دهد و خونسرد می گوید: - بخاطر باکره بودنت مبلغو میذارم به عهده‌ی خودت، فقط یک شب و یک روز کامل باید در اختیارم باشی، مدلی که من میخوام. لب هایم می لرزد. ناباور میگویم: - ما حرف زدیم. گفتین برای مادربزرگتون نقش نامزدتونو بازی کنم کافیه. رنگ نگاهش عوض میشود. آن تحکم را ندارد. یک جپر عجز و بیچارگی ست انگار. آرام می گوید: - نمی تونم از این فرصت بگذرم! متوجه حرفش نمیشوم. با ناله میگویم: - خودتون میدونید من نشون کرده ام. بهتون کمک کردم چون دوست نامزدم هستین، محسن بفهمه امروز چه حرفا زدین، سکته میکنه! - فقط یه شب. نه بیشتر، نه کمتر. از پولی که طی کردیم بیشتر میدم، چک سفید امضاست، هر چقدر که دلت بخواد میدم. کیفم را برمی دارم. - متاسفم براتون که رو ناموس رفیقتون معامله می کنید. پولتون ارزونی خودتون، خدانگهدار. چرخیدم، اما بازویم اسیر دست پر زورش شد. با خشم به سمتش چرخیدم. چشمانش سرخ بودند. - نمی ذارم بری، این همه سال برات صبر نکردم که راحت از دستم بری! - چی میگید آقا شهراد، زده به سرتون. ولم کنید تا جیغ نزدم و آبروتونو نبردم. عربده کشید: - جیغ بزن ببینم کی تخم داره خلوت آقاشو با زنش بهم بزنه! شانه هایم را جمع کردم. این فریاد یک هشدار بود برای مستخدمین خانه. چانه ام لرزید. جوری نگاهم می کرد که نمی توانستم بفهمم. - میخوام برم. - قبل سکس، محاله. امشب مجبوری که با من بخوابی. عمل مادرت نزدیکه، یادت که نرفته. هق زدم. یادم نرفته بود. مگر میشد یادم برود. نامرد... آدم نامرد... سر کج کرد، لب هایش مماس لب هایم بود که با بی قراری گفت: - یه عمر برا این لحظه نقشه چیدم، برا بوسیدنت، طوافت، پرستیدنت... لعنتی... قلبم داره میره برات. هق زدم. وحشی شد. چانه ام را محکم گرفت و دندان فرو کرد توی لب هایم... جیغم میان لب هایش خفه شد و با باز کرد زیب شلوارم....
Show more ...
🖤نــــبـــرد🥀
🧿لا حول ولا قوة الا بالله العلی العظیم🧿 به قلم هینا مُحَرر✍️ پارت گذاری همه روزه به جز جمعه‌ها🖤 راز نیلی » فایل رایگان🙃 سایه‌ی پرستو » آنلاین @sayeh_parastoo 😍 نارون» آنلاین @narrvaann 🤗 پیج اینستاگرام👇 https://instagram.com/hina_roman?igshi
1 396
1
ارتباط با ادمین و نویسنده👇
1 073
0
میدونستید رمانمون عکس شخصیت داره؟😍 اگر میخواید عباس و خورشید رو ببنید استوری پیجمونو چک کنید🥹👇 جهت ارتباط با ادمین و نویسنده فالو کنید🫶
182
0
موهای واژن و باسنت رو اینطوری بزن تا دیگه مویی درنیاد !🍌🍌 🔺️دیدن فیلم آموزشی🔺️
1 469
0
اینستامونو فالو داشته باشید به زودی عکس و کلیپ شخصیت‌های رمانو براتون می‌ذاریم😋🥹
344
1
موهای واژن و باسنت رو اینطوری بزن تا دیگه مویی درنیاد !🍌🍌 🔺️دیدن فیلم آموزشی🔺️
331
0
اینستای ادمینمونو دارید دیگه؟ 😁 هرکی نداره فالو کنه👇🥹
324
0
🧞‍♀طلسم جدایی بین دو نفر ۲۴ ساعته 🧞‍♀بازگشت معشوق و بختگشایی 🧞‍♀دفع_دعا و جادو و چشم نظر 🧞‍♀فروش_ملک و آپارتمان معامله 🧞‍♀جذب پول و رونق کسب و کار 🧞‍♀گره_گشایی در مشکلات زندگی 💥جهت عضو شدن و دیدن رضایت مشتریان روی لینک زیر کلیک کنید👇👇 🔷همین الان پیام بده👇⁸🦋 ارتباط مستقیم با استاد سید حسینی 🆔 ☎️  09213313730 ☯

file

1 139
0

sticker.webp

509
0
_ کت من رو پهن کن زیر باسنت صندلی ماشین خونی نشه دخترک بغض کرده پچ زد _ آخه ... آخه میخوای بری مهمونی کتت کثیف میشه حیفه امیر عصبی روی فرمون کوبید و زیرلب غرید _ پس چه غلطی بکنم الان؟ ساعت ۱۰ شد همه منتظرن آناشید با درد به زمین خیره شد روبروی بیمارستان بودن دخترک نیم ساعت پیش مرخص شده بود و ۳۰ دقیقه زمان برده بود تا با وجود خونریزی و درد بتونه برسه یه ماشین دیشب اولین رابطه‌اش با این مرد بود اونم تو مستی! زن عقدیش بود اما هرگز تو هوشیاری دست بهش نمی‌زد... سعی کرد صداش نلرزه _ تو برو ... من حالم خوبه تاکسی میگیرم میرم خونه امیر خیره نگاهش کرد دودل بود لعنت به این ازدواج صوری لعنت به دیشب که مست بود لعتت به دخترک که جلوشو نگرفته بود دندوناشو روی هم فشار داد قرار بود دخترونگیشو نگیره آناشید آروم زمزمه کرد _ برو ... نگران من نباش نگران نبود! فقط کمی عذاب وجدان داشت هم زمان صدای گوشیش بلند شد دایره سبزو فشرد اما یادش رفته بود موبایل به سیستم ماشین وصله صدای علیرضا فضا رو پر کرد _ امیر؟ کجا موندی؟ بابا خیرسرت نامزدیت محسوب میشه همینطوریشم بابای مهسا وقتی فهمید حاجی مجبورت کرده اون دختر آویزونه رو عقد کنی میخواست قرارو بهم بزنه حالا ده شب شد هنوز آقا نرسیده امیر عصبی پوف کشید _ بسه دیگه دارم میام آناشید بغض کرده سرش رو پایین انداخت دختره‌ی آویزون رو با اون بودن؟! محمدحسین خندید _ امشب به دختره بگو قرار نیست بیای زودترم ردش کن بره از زندگیت بندازش بیرون جونِ خودت چون رفیقمی میگم نه چون پسرخاله‌ی مهسام! اون دختره دهاتی حرف زدن بلد نیست آدم روش نمیشه جایی بگه زنِ رفیقم این..... امیر با خشم تماس رو قطع کرد و زیرلب غرید _ هر زری به دهنش میاد رو تف میکنه بیرون احمق سرش رو که بالا گرفت با لب های لرزون دخترک مواجه شد دلش به حال مظلومیتش سوخت ناخواسته غرید _ بشین میذارمت خونه بعد میرم آناشید آروم پچ زد _ نمی‌خوام ، اونجا خیلی بزرگه تنها که می‌مونم شب می‌ترسم دوستت راست میگه منِ دهاتی از حاشیه‌ی تهرون اومدم عادت ندارم به این خونه های مجلل دست ارسلان دور فرمون مشت شد ناخواسته با عذاب وجدان نالید _ آنا... آناشید بینیشو بالا کشید سنی نداشت فقط ۱۸ سالش بود که دل داده بود به این مرد روز عقد تو آسمونا بود و حالا... _ من حالم خوبه سعی کرد لبخند بزنه _ برو به کارت برس‌... هوا روشن شد میخوابم من عادت کردم به بی‌خوابی از وقتی چشم باز کردم از کتکای بابام نمیتونستم بخوابم امیر به ساعت مارک دور مچش نگاه کرد ده و ربع... عاقد تا ده و ربع بیشتر نمی‌موند قرار بود امشب صیغه محرمیت بخونه بین امیر و مهسا _ فقط.. صدای دخترک می‌لرزید با خجالت ادامه داد _ میشه بهم ... یکم پول بدی؟ آخه ... آخه لباس خونه‌ای تنمه ... کارت اتوبوس ندارم ... اگر وقت دیگه ای بود پیاده میرفتم ... ولی ... خونریزی دارم خانواده‌ی مهسا سند زمینای شهرک سیگل چالوس رو خواسته بودن برای مهریه و اون بی چون و چرا قبول کرده بود و حالا زن عقدی و رسمیش پول نداشت! با اعصابی خورد کیف پولش رو بیرون کشید و غرید _ لعنتی پول نقد ندارم فقط کارتام هست بشین واست آژانس میگیرم اینترنتی میزنم دخترک با مظلومیت تو کیف سرک کشید _ همون دوتومنیه بسه با اتوبوس میرم مزاحمت نمی‌شم از دهن امیر در رفت : _ اونو گذاشته بودم صدقه بدم! قطره اشک ناخواسته روی صورت آناشید چکید تلخ لبخند زد _اشکال نداره! صدقه‌ی نامزدی شوهرم با عشقش برای من! خم شد و با درد دوتومنی رو بیرون کشید و پچ زد _ خدافظ امیر با خشم پاشو روی گاز فشرد و دوباره روی فرمون کوبید _ لعنت بهت حاجی لعنت به این روزی که راضی شدم این دختر بیچاره رو عقدم کنی لعنت به دیشب که باهاش خوابیم بیشتر گاز داد عذاب وجدان داشت خفه‌اش میکرد _ لعنت به تو آنا که اینقدر مظلومی و گیر من افتادی خونریزی داشت ضعیف شده بود اگر توی راه مزاحمش میشدن چی؟ اصلا این ساعت اتوبوس بود؟ عروسِ خانواده‌ی کُهبُد قرار بود از بیمارستان با اتوبوس خونه برگرده؟ ناخواسته فرمون رو چرخوند و دور زد دخترک رو میرسوند خونه و بعد میرفت! با چشم دنبالش گشت دختری کم سن با اندام ظریف و بی جون که دیشب به اوج لذت رسونده بودش با دیدن چندنفری که کنار خیابون جمع شده بودن روی ترمز کوبید و بدون قفل کردن در از ماشین بیرون پرید صدای زن چادری متاسف بود _ دخترم تو پدرمادر نداری؟ سرت خورده به جوب پیشونیت خون میاد مرد جوونی اضافه کرد _ آره خانم سرت شکسته نمیشه تنها بری کس و کارت کیه؟ زنگ بزنیم بیاد دنبالت صدای گرفته‌ی آناشید هم زمان شد با جلو دویدنِ امیر _ من هیچکسو ندارم که بهش زنگ بزنم توروخدا کمکم کنید بشینم تو ایستگاه تا اتوبوس برسه بهتر می‌شم پارت اصلی رمان❌
Show more ...
آنــــــاشــــــید. مریم عباسقلی
#یغما(چاپ شده از انتشارات علی)📚 #سراب‌راگفت📚 #به‌گناه‌آمده‌ام؟📚 #آرتیست📚 #وسوسه‌ام‌کن📚 #لیلیان📚 #قرارمان‌کناررازقی‌ها📚 #کرانه‌های‌آسمان✍️ #آناشید✍️ #رویای‌گمشده✍️
871
0
- زن سعیدو می خوام. میتونی برام جورش کنی؟ مهران سر خم میکند برای بهتر شنیدن. انگار که نمی خواست باور کند چه شنیده! - چی؟ کی رو جور کنم؟ مهرداد با حالتی عجیب دود سیگار را بیرون میفرستد. نگاهش خیره به جایی است. - می خوامش مهران. برام جورش کن، هر طور که شده. مهران ناباور خط نگاهش را دنبال میکند. بهت زده به زنی نگاه میکند که دست به دست شوهرش، با لبی خندان در حال رقصیدن است. - فک کنم توهم زدم که نمیفهمم چی میگی! - خیلی واضح گفتم، من دنیزو تو تختم میخوام. زن سعیدو برای خودم میخوام. - غیرتت دود شده؟ احمق؟ دنیز، زن بهترین رفیقمونه. آرامشِ قبل از طوفان مهرداد به پایان میرسد. با قلبی آکنده از غم ته سیگار را روی میز خاموش میکند و میغرد: - دارم دیوونه میشم، بغلش نکنم... میمیرم. بفهم.. منو بفهم مهران. - چطوری بفهمتت؟ بی شرف دست گذاشتی رو ناموس دوستمون. حالیته؟ بغض گلوی مهرداد را گرفت. دست یخ زده‌ی مهران را گرفت و عاجزانه گفت: - یه کاری کن مهران. یه شب، فقط یه شب بغلش میکنم. جونمو بهم برگردون، اون زن جون منو ازم گرفته. چشمای اون زن، زندگیمو ازم گرفتن. مهران مانده بود چه کند. بین رفقای قدیمی اش که میانشان هیچ خوب نبود و حالا... ناموس دزدی؟! نمی خواست... اما... گویی برای بودن مهرداد باید سعید را دور می زد. * (یک ساعت بعد) - آقا مهرداد، مهران گفت کارم دارین. لبخندی زد. سعید آنقدر خورده بود که نگرانی بابتش نداشت. با هیجان و قلبی بی قرار گفت: - آره عزیزم. بشین. راجع به کاراست توی شرکت. دخترک بی خبر از همه جا نشست. مهرداد حریصانه نگاهش کرد و گفت: - چقدر خوشگل شدی امشب. - ممنون آقا مهرداد لطف دارین. مهرداد بی مقدمه با صدایی خشدار گفت: - میتونم تا خود صبح لباتو هزار بار بخورم. رنگ دنیز پرید. با حرص و چشمانی سرخ شده ایستاد و گفت: - فک کنم کارای شرکت اوکی هستن. من میرم، حرفتم نشنیده میگیرم. قبل از اینکه در را باز کند، مهرداد از پشت به آغوشش کشید. دنیز وحشت زده جیغ بلندی کشید و مهرداد با زجر و عشق گفت: - جونم؟ جیغ نزن، گلوت درد میگیره. - ولم کن بی شرف. بیشتر بغلش کرد و سر فرو کرد توی گردن خوشبویش. - آخ... میمیرم برای این تن... این بو... عاشقتم... عاشقتم دنیز. مهرداد عاشقته. دنیز با بغض جیغ کشید: - کثافت. ولم کن، جیغ میزنم سعید بیاد، خشتکتو رو سرت بکشه بی ناموس. دنیز را کشان کشان تا تخت برد و رویش خیمه زد. میان تقلاهای بی پایان دخترک، سر و صورتش را می بوسید. همه، ی این را می خواست. جنونش را داشت... - جیغ بزن، این اتاق عایق صداست، عمر مهرداد. بغض دنیر با صدای بدی شکست. مهرداد برجستگی پایین تنه اش را به پایین تنه‌ی دنیر فشرد و با جنون گفت: - عاشقتم.. عاشقتم. چجوری بکنمت که حالم جا بیاد؟ چجوری جا بدم توت؟ دخترک هق زد: - تو رو خدا. اقا مهرداد... مهرداد... مهرداد با رنج و عذاب پیشانی به پیشانی اش چسباند و پر بغض گفت: - جون مهرداد. می خوامت... نمیتونم نخوامت. نمیتونم دنیز... منو ببخش باشه؟ ببخشم که عاشفت شدم نفس مهرداد. دست به سمت شلوارش برو و مردانگی باد کرده اش را...
Show more ...
پروسِــ🍻ــکو
🤍 پروسِکو: به معنی نوعی شراب سفید ایتالیایی🥂 به قلم مالیفیسنت🫰
651
1
می‌کشیدنش پای چوبه ی دار... صدای جیغ التماس مامنیر و دایی همه تو گوشم می‌پیچد و خودم روی زمین افتاده بودم و تموم شد برادرم قصاص شد... مامنیر جیغ می‌زد: - خدیجه خانم منو عزادار نکن تو خودت پسر از دست دادی با من نکن ترو به خدا نکن پسرامون باهم یه روزی دوست بودن نفسم بالا نمی‌‌اومد و اشک می‌ریختم و خدیجه خانمم اشک می‌‌ریخت و زمزمه کرد: - پسر بزرگم رضایت نمیده وگرنه من بخشیدم پسر بزرگش کسی بود که حتی نمی‌خواست مارو ببینه و این‌بار من جیغ زدم: - التماستون میکنم قسمتون میدم هر کاری بگید میکنم ترو خدا راضیش کنید چشمامو‌ بستم‌ و هق زدم و همون موقع صدای بم مردی به گوشم رسید: - مامان واسه چی اومدی پیش اینا؟ اومدی خانواده قاتل پسرتو ببینی هان؟ نفرت تو صداش موج میزد و چشم باز کردم، مردی قد بلند و هیکلی که جا افتاده بود و مادرشو سمت دیگری هدایت میکرد و صدای خدیجه خانم و شنیدم: -پسرم بگذر به خدا با مرگ یکی دیگه دلمون آروم نمیگیره هیچی نگفت، منم نفهمیدم چیکار کردم به یک باره بلند شدم و دویدم سمتش و افتادم به پای همون مرد، چادرم کنارم افتاد و با عجز تمام زجه زدم و از ته دلم التماس کردم: - آقا ترو خدا آقا التماست میکنم برادرم بچگی کرده حماقت کرده ترو خدا پشیمونه قسمت میدم کلفتیتو میکنم تا آخر عمر تا آخر عمر بندگیتو میکنم... ببین خودت مادر داری نذار مادر من داغ ببینه مردونگی کن برگشت و تو چشمام زل زد، چشماش سیاه بود و من ادامه دادم و نالیدم: - خواهش میکنم خواهش میکنم خم شد و صورت به صورتم لب زد: -منم داداشمو دوست داشتم پس می‌فهمی دردمو؟ - با مرگ برادر من چی درست میشه؟ بغض مردونه ای کرد اما چشماش پر نفرت شد: - دل آتیش گرفتم آروم میشه... من برای این خانواده فقط بردار بزرگتر نبودم دختر خانم، من پدر بودم واسه اینا من بزرگ کردم همون پسری که کردید زیر خاک می‌فهمی؟ دستی زیر چشمام کشیدم و سر انداختم پایین: - می‌خوای قلب مارو به آتیش بکشی بکش اما آتیش با آتیش خاموش نمیشه بدتر گر میگیره... قلبت بعد امروز خاموش نمیشه فقط بیشتر گر میگیره باور کن سکوت کرد و نگاه آوردم بالا، روی صورتش قطره اشکی نشسته بود و خیره ی من بود و به یک باره ایستاد و چند لحظه نگاهم کرد و حرفی که زد باعث شد مو تو تنم سیخ بشه: - من رضایت میدم اما به شرط من تورو میبرم با خودم که این قلب آتیش گرفترو آروم کنی اکه تونستی که چه بها اگه نه من قلبتو آتیش میزنم خدیجه خانم با بهت به پسرش نگاه کرد و با لب های لرزون زمزمه کردم: - نمی‌فهمم - خونبس! قبوله دیگه؟ چادر سیاه، لباس سیاه، لبی که پوست پوست شده بود و چشمایی که از زور گریه باز نمی‌شد. از زندان مستقیم رفتیم عقدم کرد و حالا توی خونشون بودم! صدای داد و بیداد از طبقه پایین نشون میداد خانوادش به خاطر وجود من ناراحتن و همون موقع بود که صدای شکستن چیزی و دادش به گوشم رسید: - آوردمش که آتیش بکشم به قلبش آوردمش که زجر بدم خودشو خانوادشو آوردمش تو این خونه تا جسدشو تحویل خانوادشون بدم... هیچ کس هیچ کس بالا نمیاد حالیتون شد؟! حتی اگه حس کردید داره زیر دستم میمیره جون میده بالا نمیاید جمله ی آخرشو جوری هوار زد که بدنم یخ زد، ذره ای شوخی نداشت و صدای پا که به گوشم رسید تو خودم جمع شدم، در اتاق باز شد و قامتشو دیدم. پر از اخم و نفرت بود و خیره بهم لب زد: -ترسیدی؟ چیزی نگفتم و کمی خودمو عقب کشیدم که با نیشخندی درو پشت سرش قفل کرد و ادامه داد: -نترس زیاد موندگار نیستی با لباس مشکی خانوادت گذاشتنت خونه ی من با لباس مشکیم تحویلت می‌گیرن! بازم هیچی نگفتم و اشکام روی صورتم ریخت که دکمه اول لباسشو باز کرد و زمزمه کرد: - زنی یا دختر؟!
Show more ...
1 526
1
- گیلا بیا این کت من رو بگیر پشت مانتوت لکه خونه... گیلا از خجالت سرخ شد. اصلان با مردانگی‌ای که مختص خودش بود، سمتش آمد و بین شلوغی جمعیت حاضر در سالن، زیر گوشش گفت: - اشکال نداره... پیش میاد این چیزا. لازم نیست به خاطر طبیعی ترین طبیعت بدنت خجالت بکشی! گیلا اما احساس می‌کرد از گونه هایش آتش بیرون می‌زند. توان حرف زدن نداشت. اصلان با دیدن رنگ پریده‌اش، خودش کتش را درآورد و دور کمرش پیچید. سمت سرویس بهداشتی انتهای تالار راهنمایی‌اش کرد. - وسیله همراهت هست؟ گیلا با سری که از شدت خجالت سوت می‌کشید، گیج نگاهش کرد. اصلان لبش را با زبانش تر کرد و آرام ادامه داد: - منظورم نوار بهداشتیه... داری همراهت؟ گیلا بیش از پیش سرخ شد. با لکنت جواب داد: - را... راستش... نه. ندارم. گیلا با لحنی مردانه و حمایت گر گفت: - تو مگه تاریخ پریودیت و نمیدونی که نوار همراهت برنداشتی؟! دنیا سر به زیر و خجالتی، در حالی که از شدت شرم اشک در چشمانش حلقه زده بود، معذب گفت: - آخه... آخه سه چهار ماهه تاریخم بهم ریخته... اصلان از سهل انگاری دخترک عاصی شده تشر زد: - دکتر رفتی؟ سکوت و سر پایین افتاده‌ی دنیا خشمش را بیشتر کرد. یک قدم سمتش برداشت و زیر گوشش غرید: - د آخه مگه من مردم که نمیگی یه دکتر ببرمت؟ انقدر غریبم برات گیلا؟ تو توی خونه‌ی منی! مسئولیتت با منه! تمام قندهای رو به آب شدن در دل گیلا، ناگهان با شنیدن کلمه‌ی "مسئولیت" منجمد شدند. لب گزید. حرفی نداشت در قبال مسئولیت های قلنبه شده‌ی این مرد بزند. اصلان دست سمت صورتش برد و چانه‌اش را گرفت‌. با دقت خیره خیره نگاهش کرد و گفت: - صورتت هم جوش زده! احتمالا هورمونات نامیزونه... قبلا هم اینجوری شدی؟ - نه. اصلان بی حواس به چشم های گریزان دخترک گفت: - خودت و سرکوب میکنی واسه همینه! گیلا خنگ پرسید: - منظورتون چیه؟ - باید ارضا شی، وقتی حسات برانگیخته میشه و سرکوبشون می‌کنی؛ این میشه وضعیتت! چشم گیلا با شنیدن حرف مستقیم و پر تحکم اصلان گرد شد. و اصلان تیر خلاص را زد: - این دفعه پریودیت تموم شد میام اتاقت. درمانت فقط دست منه...
Show more ...
604
0
موهای واژن و باسنت رو اینطوری بزن تا دیگه مویی درنیاد !🍌🍌 🔺️دیدن فیلم آموزشی🔺️
346
0
اینستای ادمینمونو دارید دیگه؟ 😁 هرکی نداره فالو کنه👇🥹
514
0
به مناسبت یک‌سالگی چنلمون لینک کانال vip چندتا از رمانامونو براتون می‌ذارم. ظرفیت و زمانش محدوده به سقف برسه خود به خود باطل می‌شه لطفاً اگه از خواننده‌های رمانای ما هستید عضو شید فقط❤️ این هدیه فقط برای اعضای چنل خودمونه💋 عضویت👇
815
1

به نظرتون تو شرایط فعلی طلا بخریم یا سکه؟

طلا
سکه
نمیدونم
0
Anonymous voting
519
0
چندوقت پیش میخواستم طلا بخرم، یکی از دوستام گفت صبر کن دو هفته دیگه بخر میاد پایین، به حرفش گوش کردم کلی اومد پایین و منم کلی سود کردم! بهش گفتم اینارو از کجا میدونستی؟؟ گفت از اینجا:
519
1
🧞‍♀طلسم جدایی بین دو نفر ۲۴ ساعته 🧞‍♀بازگشت معشوق و بختگشایی 🧞‍♀دفع_دعا و جادو و چشم نظر 🧞‍♀فروش_ملک و آپارتمان معامله 🧞‍♀جذب پول و رونق کسب و کار 🧞‍♀گره_گشایی در مشکلات زندگی 💥جهت عضو شدن و دیدن رضایت مشتریان روی لینک زیر کلیک کنید👇👇 🔷همین الان پیام بده👇⁸🦋 ارتباط مستقیم با استاد سید حسینی 🆔 ☎️  09213313730 ☯

file

2 640
0

sticker.webp

1 484
0
- زن سعیدو می خوام. میتونی برام جورش کنی؟ مهران سر خم میکند برای بهتر شنیدن. انگار که نمی خواست باور کند چه شنیده! - چی؟ کی رو جور کنم؟ مهرداد با حالتی عجیب دود سیگار را بیرون میفرستد. نگاهش خیره به جایی است. - می خوامش مهران. برام جورش کن، هر طور که شده. مهران ناباور خط نگاهش را دنبال میکند. بهت زده به زنی نگاه میکند که دست به دست شوهرش، با لبی خندان در حال رقصیدن است. - فک کنم توهم زدم که نمیفهمم چی میگی! - خیلی واضح گفتم، من دنیزو تو تختم میخوام. زن سعیدو برای خودم میخوام. - غیرتت دود شده؟ احمق؟ دنیز، زن بهترین رفیقمونه. آرامشِ قبل از طوفان مهرداد به پایان میرسد. با قلبی آکنده از غم ته سیگار را روی میز خاموش میکند و میغرد: - دارم دیوونه میشم، بغلش نکنم... میمیرم. بفهم.. منو بفهم مهران. - چطوری بفهمتت؟ بی شرف دست گذاشتی رو ناموس دوستمون. حالیته؟ بغض گلوی مهرداد را گرفت. دست یخ زده‌ی مهران را گرفت و عاجزانه گفت: - یه کاری کن مهران. یه شب، فقط یه شب بغلش میکنم. جونمو بهم برگردون، اون زن جون منو ازم گرفته. چشمای اون زن، زندگیمو ازم گرفتن. مهران مانده بود چه کند. بین رفقای قدیمی اش که میانشان هیچ خوب نبود و حالا... ناموس دزدی؟! نمی خواست... اما... گویی برای بودن مهرداد باید سعید را دور می زد. * (یک ساعت بعد) - آقا مهرداد، مهران گفت کارم دارین. لبخندی زد. سعید آنقدر خورده بود که نگرانی بابتش نداشت. با هیجان و قلبی بی قرار گفت: - آره عزیزم. بشین. راجع به کاراست توی شرکت. دخترک بی خبر از همه جا نشست. مهرداد حریصانه نگاهش کرد و گفت: - چقدر خوشگل شدی امشب. - ممنون آقا مهرداد لطف دارین. مهرداد بی مقدمه با صدایی خشدار گفت: - میتونم تا خود صبح لباتو هزار بار بخورم. رنگ دنیز پرید. با حرص و چشمانی سرخ شده ایستاد و گفت: - فک کنم کارای شرکت اوکی هستن. من میرم، حرفتم نشنیده میگیرم. قبل از اینکه در را باز کند، مهرداد از پشت به آغوشش کشید. دنیز وحشت زده جیغ بلندی کشید و مهرداد با زجر و عشق گفت: - جونم؟ جیغ نزن، گلوت درد میگیره. - ولم کن بی شرف. بیشتر بغلش کرد و سر فرو کرد توی گردن خوشبویش. - آخ... میمیرم برای این تن... این بو... عاشقتم... عاشقتم دنیز. مهرداد عاشقته. دنیز با بغض جیغ کشید: - کثافت. ولم کن، جیغ میزنم سعید بیاد، خشتکتو رو سرت بکشه بی ناموس. دنیز را کشان کشان تا تخت برد و رویش خیمه زد. میان تقلاهای بی پایان دخترک، سر و صورتش را می بوسید. همه، ی این را می خواست. جنونش را داشت... - جیغ بزن، این اتاق عایق صداست، عمر مهرداد. بغض دنیر با صدای بدی شکست. مهرداد برجستگی پایین تنه اش را به پایین تنه‌ی دنیر فشرد و با جنون گفت: - عاشقتم.. عاشقتم. چجوری بکنمت که حالم جا بیاد؟ چجوری جا بدم توت؟ دخترک هق زد: - تو رو خدا. اقا مهرداد... مهرداد... مهرداد با رنج و عذاب پیشانی به پیشانی اش چسباند و پر بغض گفت: - جون مهرداد. می خوامت... نمیتونم نخوامت. نمیتونم دنیز... منو ببخش باشه؟ ببخشم که عاشفت شدم نفس مهرداد. دست به سمت شلوارش برو و مردانگی باد کرده اش را...
Show more ...
پروسِــ🍻ــکو
🤍 پروسِکو: به معنی نوعی شراب سفید ایتالیایی🥂 به قلم مالیفیسنت🫰
1 333
4
_ کت من رو پهن کن زیر باسنت صندلی ماشین خونی نشه دخترک بغض کرده پچ زد _ آخه ... آخه میخوای بری مهمونی کتت کثیف میشه حیفه امیر عصبی روی فرمون کوبید و زیرلب غرید _ پس چه غلطی بکنم الان؟ ساعت ۱۰ شد همه منتظرن آناشید با درد به زمین خیره شد روبروی بیمارستان بودن دخترک نیم ساعت پیش مرخص شده بود و ۳۰ دقیقه زمان برده بود تا با وجود خونریزی و درد بتونه برسه یه ماشین دیشب اولین رابطه‌اش با این مرد بود اونم تو مستی! زن عقدیش بود اما هرگز تو هوشیاری دست بهش نمی‌زد... سعی کرد صداش نلرزه _ تو برو ... من حالم خوبه تاکسی میگیرم میرم خونه امیر خیره نگاهش کرد دودل بود لعنت به این ازدواج صوری لعنت به دیشب که مست بود لعتت به دخترک که جلوشو نگرفته بود دندوناشو روی هم فشار داد قرار بود دخترونگیشو نگیره آناشید آروم زمزمه کرد _ برو ... نگران من نباش نگران نبود! فقط کمی عذاب وجدان داشت هم زمان صدای گوشیش بلند شد دایره سبزو فشرد اما یادش رفته بود موبایل به سیستم ماشین وصله صدای علیرضا فضا رو پر کرد _ امیر؟ کجا موندی؟ بابا خیرسرت نامزدیت محسوب میشه همینطوریشم بابای مهسا وقتی فهمید حاجی مجبورت کرده اون دختر آویزونه رو عقد کنی میخواست قرارو بهم بزنه حالا ده شب شد هنوز آقا نرسیده امیر عصبی پوف کشید _ بسه دیگه دارم میام آناشید بغض کرده سرش رو پایین انداخت دختره‌ی آویزون رو با اون بودن؟! محمدحسین خندید _ امشب به دختره بگو قرار نیست بیای زودترم ردش کن بره از زندگیت بندازش بیرون جونِ خودت چون رفیقمی میگم نه چون پسرخاله‌ی مهسام! اون دختره دهاتی حرف زدن بلد نیست آدم روش نمیشه جایی بگه زنِ رفیقم این..... امیر با خشم تماس رو قطع کرد و زیرلب غرید _ هر زری به دهنش میاد رو تف میکنه بیرون احمق سرش رو که بالا گرفت با لب های لرزون دخترک مواجه شد دلش به حال مظلومیتش سوخت ناخواسته غرید _ بشین میذارمت خونه بعد میرم آناشید آروم پچ زد _ نمی‌خوام ، اونجا خیلی بزرگه تنها که می‌مونم شب می‌ترسم دوستت راست میگه منِ دهاتی از حاشیه‌ی تهرون اومدم عادت ندارم به این خونه های مجلل دست ارسلان دور فرمون مشت شد ناخواسته با عذاب وجدان نالید _ آنا... آناشید بینیشو بالا کشید سنی نداشت فقط ۱۸ سالش بود که دل داده بود به این مرد روز عقد تو آسمونا بود و حالا... _ من حالم خوبه سعی کرد لبخند بزنه _ برو به کارت برس‌... هوا روشن شد میخوابم من عادت کردم به بی‌خوابی از وقتی چشم باز کردم از کتکای بابام نمیتونستم بخوابم امیر به ساعت مارک دور مچش نگاه کرد ده و ربع... عاقد تا ده و ربع بیشتر نمی‌موند قرار بود امشب صیغه محرمیت بخونه بین امیر و مهسا _ فقط.. صدای دخترک می‌لرزید با خجالت ادامه داد _ میشه بهم ... یکم پول بدی؟ آخه ... آخه لباس خونه‌ای تنمه ... کارت اتوبوس ندارم ... اگر وقت دیگه ای بود پیاده میرفتم ... ولی ... خونریزی دارم خانواده‌ی مهسا سند زمینای شهرک سیگل چالوس رو خواسته بودن برای مهریه و اون بی چون و چرا قبول کرده بود و حالا زن عقدی و رسمیش پول نداشت! با اعصابی خورد کیف پولش رو بیرون کشید و غرید _ لعنتی پول نقد ندارم فقط کارتام هست بشین واست آژانس میگیرم اینترنتی میزنم دخترک با مظلومیت تو کیف سرک کشید _ همون دوتومنیه بسه با اتوبوس میرم مزاحمت نمی‌شم از دهن امیر در رفت : _ اونو گذاشته بودم صدقه بدم! قطره اشک ناخواسته روی صورت آناشید چکید تلخ لبخند زد _اشکال نداره! صدقه‌ی نامزدی شوهرم با عشقش برای من! خم شد و با درد دوتومنی رو بیرون کشید و پچ زد _ خدافظ امیر با خشم پاشو روی گاز فشرد و دوباره روی فرمون کوبید _ لعنت بهت حاجی لعنت به این روزی که راضی شدم این دختر بیچاره رو عقدم کنی لعنت به دیشب که باهاش خوابیم بیشتر گاز داد عذاب وجدان داشت خفه‌اش میکرد _ لعنت به تو آنا که اینقدر مظلومی و گیر من افتادی خونریزی داشت ضعیف شده بود اگر توی راه مزاحمش میشدن چی؟ اصلا این ساعت اتوبوس بود؟ عروسِ خانواده‌ی کُهبُد قرار بود از بیمارستان با اتوبوس خونه برگرده؟ ناخواسته فرمون رو چرخوند و دور زد دخترک رو میرسوند خونه و بعد میرفت! با چشم دنبالش گشت دختری کم سن با اندام ظریف و بی جون که دیشب به اوج لذت رسونده بودش با دیدن چندنفری که کنار خیابون جمع شده بودن روی ترمز کوبید و بدون قفل کردن در از ماشین بیرون پرید صدای زن چادری متاسف بود _ دخترم تو پدرمادر نداری؟ سرت خورده به جوب پیشونیت خون میاد مرد جوونی اضافه کرد _ آره خانم سرت شکسته نمیشه تنها بری کس و کارت کیه؟ زنگ بزنیم بیاد دنبالت صدای گرفته‌ی آناشید هم زمان شد با جلو دویدنِ امیر _ من هیچکسو ندارم که بهش زنگ بزنم توروخدا کمکم کنید بشینم تو ایستگاه تا اتوبوس برسه بهتر می‌شم پارت اصلی رمان❌
Show more ...
آنــــــاشــــــید. مریم عباسقلی
#یغما(چاپ شده از انتشارات علی)📚 #سراب‌راگفت📚 #به‌گناه‌آمده‌ام؟📚 #آرتیست📚 #وسوسه‌ام‌کن📚 #لیلیان📚 #قرارمان‌کناررازقی‌ها📚 #کرانه‌های‌آسمان✍️ #آناشید✍️ #رویای‌گمشده✍️
1 587
4
نزن صدرا... توروخدا نزن درد داره... ببخشید... من هیچ کاری نکردم. چرا می زنیم آخه نامرد؟ صدای پر بغض دخترک هنوز در گوشش بود‌. دخترکی که حالا روی تخت افتاده بود - با پشت دست زدی تو دهن زنت ارتودنسی هاش لباشو بریده داداش؟ صدای ناباور شیما نگاه صدرا را به مشتش کشاند. یعنی آن قدر بد زده بود! روی انگشتانش زخم بود اما لحن مدعی خدیجه خانوم اجازه فکر کردن به دخترک را نداد - زده که زده... زنشه اختیار دارشه... می‌خواست زبونشو نگه داره کتک نخوره! شیما کفری به سمت مادرش چرخید - مامان! مامان! تو رو خدا... چیکار دختره بدبخت داری؟ چرا نمیذاری زندگیشونو بکنن؟ داداشم دوسش داره... خدیجه خانوم طغیان کرد - نمی تونه... نمی تونه خواهر قاتل برادرشو دوست داشته باشه! مگه نه صدرا؟ بخدا شیرمو حلالت نمیکنم صدرا اگه دلت برای اون دختره رفته باشه میشنوی؟ نگاه شیما سمت صدرا چرخیده بود که عصبی رو چرخاند. - داد بیداد نکنید اینجا... برو خونه شیما... مامانم ببر خونه. خودم اینجام. شیما پوزخند زنان جلو رفت - چرا اینجا بمونی داداش؟ کار ناتمومت رو تموم کنی؟ مگه انتقامتون تموم نشد؟ داداش شهاب یک بار مرد لیلی صد بار هر روز اون دختر و کشتین داداش... شیما راست می گفت. او آن دختر ۱۶ ساله را به جرم برادرش هر روز قصاص کرده بود. همان دخترک ریزه میزه که حالا روی تخت بیمارستان بود! با کشدار شدن سکوتش شیما گریان مقابلش ایستاد - اصلا فهمیدی درداشو داداش؟ وقتی کتکش می زدی می شنیدی جیغ هاشو؟ جیغ نزده بود دخترک... حتی گریه هم نکرده بود اینبار... فقط نگاهش کرده بود و حالا تصویر عسلی هایش در فکر صدرا بود - شاید اصلا اینبار اونقدر زدی که مرده... هان؟ امروز ازش صداش در نیومد... می دونی چرا؟ چون اون همون شبی که با گلی نامزد می کردی بردیش تو اتاقت با اون، اون دختره مرد.. اصلا یادته؟ غرشش بالاخره بلند شد - ببر صداتو شیما! جمع کن برو خونه... مامان توام برو! خدیجه خانوم با اکراه بلند شد - توام بیا... گلی چشم به راهته... سر ماه عروسیتونه باید برید رخت و لباس عروسی بگیرین به سلامتی... این زنیکه هم چیزیش نمیشه... مثل سگ صدتا جون داره! از همین جا بفرستش خونه آقاش دیگه تموم شه... می بینمش داغ دلم تازه میشه صدرا کلافه مشت هایش را فشرد می فرستاد. اگر لیلی حالش خوب میشد می‌فرستاد و تمام می کرد این انتقام را..‌. انتقامی که فقط لیلی را نسوزانده بود... با باز شدن در قدم هایش سمت در رفت - آقا! کجا نمی تونین برین تو! عصبی مقابل پرستار ایستاد - زنم تو اون اتاقه. یعنی چی نرم تو؟ پرستار متاسف سر تکان داد - شما شوهرشین؟ بیاین رضایت نامه رو امضا کنین پس لطفا... با اخم های درهم پشت پرستار راه افتاد - چه رضایت نامه ای؟ مگه چیشده؟ پرستار متعجب نگاهش کرد - وا آقا مگه نمیگی زنته؟ کمرش آسیب دیده... ممکنه نتونه راه بره باید امضا کنین... مات شده سرجایش ایستاده بود. کمرش؟ مسخره بود او آنقدر نزده بود نه؟ یادش نبود. کمربند دور دستش بود و او پر شده از حرف های مادرش فقط دخترک را کوبیده بود... - یعنی چی؟ کمرش... پرستار پشت چشمی نازک کرد - والا به دکتر گفت از پله افتاده اما معلومه کتک خورده..‌ همه بدنش کبوده... شاید نتونه راه بره اگه میخواید برید پیشش امضا کنید بعد... صدرا بی نفس وارد اتاق شد آن دختر با صورت کبود همان دختری نبود که چشم های عسلی اش دیوانه وار عاشقش بودند؟ پس چرا حالا سرد نگاهش می کرد!
Show more ...
2 436
12
- تو دیگه بزرگ شدی نمیشه پیش من بخوابی! گیج و منگ نگاهش کرد، ابرو بالا انداخت و لب ورچید: - چرا من نمیتونم پیشت بخوابم اصلان؟ چه فرقی داره؟ چون قدم درازتر شده نمیتونم پیشت بخوابم؟ حتی نسبت به چند سال گذشته ام چاق ترم نشدم که بخوام جاتو تنگ کنم. اصلان کلافه روی تخت نشست و لبهایش را بهم فشرد. آن موقع یک دختر بچه کوچک بود نه حالا که برجستگیهای تنش از زیر لباس‌ هم به راحتی قابل لمس بود. چطور توقع داشت کنارش خواب به چشمانش بیاید؟ - گیلا تو بزرگ شدی... نباید تو بغل من یا هر پسر دیگه ای بخوابی فهمیدی؟ لب و لوچه اش آویزان شد و با چشمانی ناراحت به اصلان خیره شد. اصلان هیچ وقت او را از خودش نمی‌راند، حتی خودش بود که همیشه بغلش می‌کرد، نوازشش می‌کرد و برایش می‌خواند تا بخوابد. - تو حتی منو از کنارت خوابیدن محروم می‌کنی پس چرا نذاشتی برم؟ گذاشتی اینجا بمونم تا بهم بفهمونی که عوض شدی اصلان؟ چشم‌های غمگینش، قلب اصلان را آتش کشید. در مقابل او بی‌صلاح ترین بود! - اینجوری نکن قربون چشمات برم... من هر چی میگم به خاطر خودت می‌گم گیلا! تو کنار من خوابت نمی‌بره! نتوانست بگوید که این چند شب اصلا نتوانسته ربع ساعت هم چشم روی هم بگذارد! بد خواب بود و خودش را به او می‌مالید و هی تکان تکان می‌خورد! چقدر دیگر باید تحمل می‌کرد؟ - چرا بهم نمیگی که بد خوابم و نمی‌ذارم راحت بخوابی اصلان؟ برای همین نمی‌ذاری پیشت بخوابم، آره؟ اصلان پوفی کشید و دست لای موهایش برد. اخلاقهای گیلا را خوب می‌دانست، تا به آن چیزی که می‌خواست نمی‌رسید بیخیال نمیشد! - من وقتی یه چیزی میگم دلیل دارم گیلا! گیلا زیر گریه می‌زند و می‌گوید: - تو دیگه دوستم نداری اصلان! داری اینجوری می‌کنی که من خودم برم؟ باشه! راه آمده را برگشت و کاپشنش را چنگ زد و پوشید. در خانه را باز کرد و بیرون زد. اصلان با خشم دستش را کشید و غرید: -‌ کدوم گوری میری نصف شبی؟ گیلا همانطور گریه می‌کرد. با صدایی که می‌لرزید: - مگه نمی‌خواستی برم؟ دارم میرم دیگه، چه مرگته اصلان؟ با غضب و چشم‌های سرخ به چشم‌های اشکی گیلا نگاه کرد و او را دنبال خودش کشید. داخل خانه هولش داد که گیلا روی زمین افتاد. بهت زده سر چرخاند سمتش و گفت: - منو زدی؟ منو هول دادی اصلان؟ دوباره به گریه افتاد. اصلان موهایش را چنگ زد و کلافه به گیلا چشم دوخت. - زبون نفهم وقتی میگم بزرگ شدی یعنی اندام‌ زنونه‌ت نمی‌ذاره فکر کنم همون دختر بچه‌ی کوچیکی تو بغلم! گیلا اشکش را پاک کرد و تعجب کرده پرسید: - ها؟ اصلان خم شد و از بازویش گرفت. از لای دندانهای چفت شده‌اش گفت: - وقتی کنار می‌خوابی، از بس خودتو بهم می‌مالی نمی‌ذاری بخوابم! تموم حسای مردونه‌امو بیدار می‌کنی! لعنت بهت که مجبورم میکنی همه چی رو واست توضیح بدم گیلا!
Show more ...
1 153
3
🧞‍♀طلسم جدایی بین دو نفر ۲۴ ساعته 🧞‍♀بازگشت معشوق و بختگشایی 🧞‍♀دفع_دعا و جادو و چشم نظر 🧞‍♀فروش_ملک و آپارتمان معامله 🧞‍♀جذب پول و رونق کسب و کار 🧞‍♀گره_گشایی در مشکلات زندگی 💥جهت عضو شدن و دیدن رضایت مشتریان روی لینک زیر کلیک کنید👇👇 ♦️همین الان پیام بده👇7👇o👇 ارتباط مستقیم با استاد سید حسینی 🆔 ☎️  09213313730 ☯

file

9 564
0
خاهرم با اینکه مجرده اما لباس خواب هاش از من خوشگلتره کمدشو که باز میکنم عاشق لباس خواب و لباس زیراش میشم همشون فانتزی و پینترستی ، 😍 دیروز ازش پرسیدم بی تربیت اینارا از کجا میخری انقدر قشنگه🥺 گفت از یه کانال تو تلگرام میخرم اینم ایدیش👇👇
6 534
0
محصولات ممنوعه که تو داروخانه پیدا نمیشه میتونی بخری موقت تا چند ثانیه دیگه پاک میشه ⁉️

file

5 578
0

sticker.webp

5 599
0
Last updated: 11.07.23
Privacy Policy Telemetrio