یه روز یه دختر ۱۰ ساله از مامانش میپرسه :
مامان من چجوری به دنیا اومدم ؟!
مامانش لبخند میزنه و میگه یه روز من
و بابات تصمیم گرفتیم که یه دونهی
شگفتانگیز کوچولو رو بکاریم . . .
پدرت اونو کاشت و من هر روز ازش مراقبت کردم
دونه شروع کرد به بزرگ و بزرگتر شدن
و بعد از چند ماه تبدیل شد به یه گیاه زیبا
ما هم چیدیمش ، خشکش کردیم
کشیدیمش و انقدر چِت بودیم که
بابات یادش رفت سر ک.یرش کا.ندوم بزاره
و اینطوری شد که تو بوجود اومدی !
خودمم توقع نداشتم آخرش اینجوری تموم شه 😂