#part_275
#پارت رمان👇
_یه شب تا صبح در اختیارم باش بعد از اون دیگه کاری به نریمان ندارم..
پک عمیقی به سیگار زد و دودش را به طور حرفه ای از بینی هایش خارج کرد.
ته سیگار را زیر پایش له کرد نگاهش را از پنجره گرفت و چرخید.
دستش را به دکمه های لباسش که رساند دخترک ترسیده قدم پس کشید.
_داری.. چیکار.. میکنی..
با یک حرکت پیراهنش را درآورد وسینه ی ستبرش مقابل نگاه دخترک قرار گرفت.
با دوگام بلند خودش را به دخترک رساند.
نازنین جیغی کشید و قبل از آنکه دستش به او برسد اولین در پشت سرش را باز کرد وخودش را درون آن انداخت.
اما نفهمید خودش با پای خودش پا گذاشت به داخل حمام خانه ی او..
بادیدن مانعی چون پای مرد میان در عرق سردی روی کمرش سرازیر شد.
دستش را به کمربندش رساند ودخترک از شدت ضعف پلک روی هم قرار داد.
صدایش زد پر از التماس..
بَسَش بود..
بخدا که تا همین جا هم اساسی تنبیه شده بود.
اما با نشستن دستان مردانه ای روی دکمه های مانتواش نفسش برای لحظه ای قطع شد.
و صدایش تنش را بیش از پیش لرزاند.
_تو تموم دوران نامزدی مون یه بار دستم هَرز نرفت.. دخترونگی که حق من بود رو ازت نگرفتم تمام مدت عشق پاکم زیر پات ریختم.. اما تو چیکار کردی؟!
زدی زیر همه چیو گذاشتی رفتی..
منو بین خروار خروار عشقی که به جونم انداخته بودی تنها گذاشتی..
یه جوری با سیستم های بدنم عجین شده بودی که اگه یه جایی می برید بجای خون تو می پاشیدی بیرون..
الان می خوام انتقام حماقت هام بگیرم..
خواهشانه با چشمانی که دیگر از زور گریه دیدی نداشت نالید:
_مصطفی نکن.. پشیمون میشی.. تو دلیل اصلی رفتنم نمی دونی.. بخدا من خیانت نکردم.. بذار برم.. توروخدا بذار برم..
بی توجه به حرفهای دخترک کمرش را به حمام شیشه ای پشت سرش چسباند.
چانه اش را در دست گرفت و با هرم داغ نفس هایش کنار گوشش محض ترین دروغ زندگی اش را گفت:
_دیگه دوست ندارم نانا.. الانجز شهوت هیچ حسی بهت ندارم..
نیش کلامش جان دخترک را گرفت.
فاصله را به اتمام رساند و جسم نیمه جان دخترک را بین خودش و دیوار شیشه ای اسیر کرد.
بوسید بوسه ای سرشار از خشم و دلتنگی..
دخترک میان بوسه های او دست وپا زد تا او را از سوء تفاهم خارج کند.
اما او نه می شنید ونه می دید.
بی آنکه لبهایش جدا شود شلوار و لباس زیر دخترک را باهم پایین کشید.
ونفهمید همانجا در همان لحظه و میان دیوارهای شیشه ای حمام دخترک تمام شد..
نفسش ایستاد ودنیا برایش به آخر رسید.
سرازیرشدن خون بین پاهای دخترک با صدای نالانش یکی شد.
_من.. تومور مغزی.. داشتم..
به یک ان گویا مرد پیش رویش را از ارتفاع پایین انداخت.
_دکترا جوابم کرده بودن.. گفتن حتی اگه زنده هم بمونم از عوارض عمل تا آخر عمر دچار ناتوانی جسمی میشم..
مرد فاصله گرفت وبا چشمانی که با کویی از خون فرقی نداشت مبهوت به او نگریست..
_شش سال تمام روی ولیچر بودم.. همون روزایی که تو داشتی نقشه واسه انتقام از من می کشیدی من حتی توان تکون دادن پاهام نداشتم..
دست کم جانش روی قلبش نشست و زار زد:
_همه ی حرفام دروغ بود.. همه ی کارام.. صحنه سازی بود..بین منو نریمان هیچی نبود.. چون..نمیخواستم درد بکشی.. می خواستم کاری کنم که عشقت نسبت به من از بین بره.. من فقط نمیخواستم جوونیت به پای من بسوزه.. اما تو..
اینبار نگاه دخترک بود که با همیشه فرق می کرد چیزی درنگاهش موج می زد که هیبت مردانه اش را می لرزاند.
_تو.. بهم.. تجاوز کردی.. حالم ازت بهم می خوره..
https://t.me/+9BacXMvqSsc4OGFk
https://t.me/+9BacXMvqSsc4OGFk
https://t.me/+9BacXMvqSsc4OGFkShow more ...