Best analytics service

Add your telegram channel for

  • get advanced analytics
  • get more advertisers
  • find out the gender of subscriber
Category
Channel location and language

audience statistics مونتیگو ⚽️

°•○●°•○● ﷽ ●○•°●○•° سباسالار  #اکالیپتوس   #جگوار   #مونتیگو   #گرگاس   #آرتِمیس   #پارادایس  ✨پایان‌خوش✨ کپی پیگرد قانونی دارد 
73 315-42
~18 004
~29
36.54%
Telegram general rating
Globally
20 669place
of 78 777
3 291place
of 13 357
In category
1 177place
of 2 610

Subscribers gender

Find out how many male and female subscibers you have on the channel.
?%
?%

Audience language

Find out the distribution of channel subscribers by language
Russian?%English?%Arabic?%
Subscribers count
ChartTable
D
W
M
Y
help

Data loading is in progress

User lifetime on the channel

Find out how long subscribers stay on the channel.
Up to a week?%Old Timers?%Up to a month?%
Subscribers gain
ChartTable
D
W
M
Y
help

Data loading is in progress

Since the beginning of the war, more than 2000 civilians have been killed by Russian missiles, according to official data. Help us protect Ukrainians from missiles - provide max military assisstance to Ukraine #Ukraine. #StandWithUkraine
🧞‍♀طلسم جدایی بین دو نفر ۲۴ ساعته 🧞‍♀بازگشت معشوق و بختگشایی 🧞‍♀دفع_دعا و جادو و چشم نظر 🧞‍♀فروش_ملک و آپارتمان معامله 🧞‍♀جذب پول و رونق کسب و کار 🧞‍♀گره_گشایی در مشکلات زندگی 💥جهت عضو شدن و دیدن رضایت مشتریان روی لینک زیر کلیک کنید👇👇 ♦️همین الان پیام بده👇9👇o👇 ارتباط مستقیم با استاد سید حسینی 🆔 ☎️  09213313730 ☯

file

2 562
0

sticker.webp

1 590
0
⚠️سوالات چند دوره اخیر امتحان نهایی به تفکیک هر صفحه کتاب
3 132
2
⚠️جزوات رایگان ۳۰ صفحه امتحان نهایی
3 003
3
دیدی بعضی وقتا هرچی زور میزنی نمیتونی درس بخونی و حوصله نداری🫠 بیا اینجا با بچه های کنکوری باهم درس بخونیم❤️
2 969
3

sticker.webp

2 101
1
کنکوری‌های 403 ، 404 و 405 مشاورِ رتبه‌ تک رقمی‌های امسال رو معرفی کردم براتون👇
1 697
2
❤️
1 698
1
زیر شکمم تیر کشید به سختی نشستم: - بخواب دختر خوب... چیکار می‌کنی؟ کنار تخت نشسته بود. از درد خم شدم. موهای بلند و دو رنگم توی صورتش ریخت. خجالت زده گفتم: - ببخشید.. حواسم نبود بازه! نمی‌دونم شالمـ... به روی خودش نیاورد. مثل همیشه دنبال ردی از احساس من مشتاق فقط نگاهم کرد: - من برنداشتم، کار مامانه! سرت دیدن تعجب کردن. منم گفتم تازه از بیرون اومدیم که شک نکنه ازدواج اجباریمون این مردِ متعصب رو خیلی به دردسر انداخته! با وجود اینکه قبلاً بهش جواب رد دادم، ولی وقتی بخاطر قتل برادرش مجبور شدم زنش بشم، مردونه پای خواسته‌ی من موند و هر شب جدا خوابید. با لبخند نگاه گرفته بود، ولی یهو دستش دور کمرم حلقه شد! در حالی که سعی می‌کرد باز نگاه نکنه و روی تخت بخوابوندم پچ زد: - ببخش الهه جان! شرمنده‌ام، مامان اومد با ظاهر شدن توران خانوم صداشو بالاتر برد: - یکم دیگه بخواب عزیزم. هول شدم از تماس دست گرم و بزرگش: - چیکار می‌کنید؟ برید عقب! توران خانم با اخم گفت: - نترس عزیزم! کاریت نداره بذار کمک کنه. هر چی باشه خودش مقصره! باید حواسش بهت باشه؟ ترس؟ بخاطر هیکل درشتش یا فاصله‌ی سنیمون فکر کرد می‌ترسم؟ فکر می‌کنه پسرش اذیتم می‌کنه؟ شاید از اون شبی که برهنگیم دردسر شد خبر داره؟ گیج نگاهش کردیم بی ملاحظه به آتا گفت: - وقتی اولین پریودِ زنت بعد از ازدواج انقدر سخته، یعنی تو سخت گرفتی و مراعات نکردی مرد گنده! یعنی خوب تربیتت نکردم! آتا کلافه دست روی ته ریشش کشید. خجالت زده پلک بستم. نمی‌دونه پسرش با فاصله از من روی زمین می‌خوابه تا راحت باشم و برام اجبار نباشه. - حداقل بغلش کن بیارش بیرون! نذار راه بره - چشم شما برید، میارمش. اونکه حتی برای گرفتنِ دستم از ترسی که ازش داشتم اجازه می‌گرفت، دست‌هاشو زیر زانو و کتفم گذاشت. زمزمه کرد: - ببخشید.. لطفا باز بهم بد نگو که بدتر از این چوب‌کاریم می‌کنه! شرمگین از توپیدنم لباسشو روی سینه‌ مشت کردم. مادرش اما نرفت! چیو اینطوری با اخم نگاه می‌کنه؟ یهو داد زد: - اینطوری بزرگت کردم؟ سی رو رد کردی باز با این هیکل و نتیجه‌ی کارت مثل چوب خشک بغلش می‌کنی؟ نفهمید مادرش مراعات کردنش رو از جدیت همیشگیش اشتباه برداشت کرده! هاج و واج نالید: - چیکار کردم مادر من؟ - بمیرم! چطوری شب اولو با این سن کم با تو سرکرده؟ چرا فکر کردم حواست هست؟ اصلاً تا حالا بوسیدیش؟ نوازشش کردی؟ یا فقط به فکر تن خودت بودی همه‌ی فیضش رو ببره؟ شوکه شدم! فشار دست‌هاش زیر تنم زیاد شد! عضلاتش منقبض شد. لب گزیدم. حق داره عصبی بشه وقتی انقدر مراعات می‌کنه و هنوز می‌ترسم. - دادیار! همسرته نه عروسک که فقط بخوایـ... حرص مادرش تکونش داد. تنمو بالا کشید با چشم‌هایی سرخ گفت: - حق با شماست، ببخش عزیزم که نفهمیدم و اذیتت کردم. کاش از عذاب وجدان می‌مُردم. یهو سرش پایین اومد. زمزمه کرد: - بخدا شرمنده‌ام! می‌دونی نمی‌خواستم نخوای و مجبورت کنم، ولی اگه یکاری نکنم نمیره! نمیره تا مطمئن نشه زنمی. گرمی لب‌هاش گونه‌های سردمو لمس کرد و بعد قفل لب‌های لرزونم شد. پیشرویِ دست‌های داغش تنمو شوکه کرد! حرکت لب‌هاش نرم‌‌تر شد و پچ زد: - نذار اینطوری بمونه. می‌دونی چقدر می‌خوامت! تو رو جون من یکم کوتاه بیا... حلالمی دختر.. تنم بیشتر از این نمی‌کشه.. حریف دلم نمیشم، حسرت لمست بیچاره‌ام کرده.. بهم نشون بده زنمی! این دوتا خیلی خوبن🥺😍 مجبوری با هم ازدواج می‌کنن🙄 دادیار که عاشقه مردونه پای حرفش می‌مونه تا الهه که مجبور شده دلی راضی بشه، ولی هر بار با یه اتفاق مجبوره جلوی همه..🤭 یه مرد جدی و با مرام که بعد از یه شکست عشقی دوباره عاشق میشه‌ می‌خواد زندگیشو با یه دختر ریزه میزه‌ی دلبر بسازه🥰😎 صحنه‌های عاشقانه‌ایی که رقم می‌زنه رو از دست ندید..😍 ناب و خاص.. کنار بغل‌ها و بوسه‌هاش گیر نکنید♥️ خطر اعتیاااد🤩
Show more ...
3 236
4
صدای نفس نفس زدن‌های مردانه‌اش در گوشی پیچید و بعد هم صدای خش‌دار و بم خودش: +مگه نگفته بودم بهم زنگ نزن؟ واسه چی نصفه شبی مزاحمم شدی؟ زمرد با شنیدن صدای ناله‌ی بلند و پر عشوه‌ای از آن طرف خط، اشک در چشمانش جمع شد و بغض به گلویش چنگ انداخت: می‌دونم آقا... ولی... قطره‌های اشک بدون اینکه اراده‌ای روی آنها داشته باشد، روی صورتش جاری شدند و نتوانست ادامه‌ی حرفش را به زبان بیاورد. داریوش عصبی از اینکه دخترک وسط عیشش مزاحم شده بود، گوشی را بین شانه و گوشش نگه داشت، دست‌هایش را دو طرف صورت باربارا روی تخت ستون کرد و به ضربه‌هایش قدرت بخشید: +دِ بنال دیگه! صدای ناله‌های از سر لذت باربارا بالا رفت و گریه‌ی زمرد شدت گرفت، داشتند عذابش می‌دادند! زبانش ته حلقش یخ زده بود و به سختی خودش را وادار کرد تا لب باز کند، می‌ترسید داریوش باز هم سرش فریاد بکشد: _آقا... یه نفر توی عمارته... یه غریبه... داریوش پوزخندی به حرف دخترک زد، بهانه‌ی جدیدش بود برای اینکه او را به خانه بکشاند! حتی صدای هق هق‌های مظلومانه‌ی زمرد هم باعث نشد داریوش دلش به رحم بیاید، از زمانی که متوجه شده بود زمرد اطلاعات محرمانه‌اش را دزدیده، قلب داریوش تبدیل به سنگ شد! زمرد امیدوارانه به صدای نفس‌های داریوش گوش می‌داد، می‌دانست که به خاطر ماجرای ربوده شدن اطلاعات او را مقصر می‌داند، اما باز هم انتظار داشت به خاطر تمام لحظاتی که در گذشته با هم دیگر داشتند، برای کمک به او بیاید. زمانی که داریوش کمرش آسیب دیده و اسیر ویلچر بود، این زمرد بود که وفادارانه کنارش ماند و تا زمان درمان شدنش از داریوش حمایت کرد! اما حالا داریوش او را در خطر رها کرده بود و داشت با زن دیگری سکس می‌کرد! این انصاف بود؟ داریوش چند ثانیه‌ای را به صدای گریه‌های زمرد گوش کرد و زمانی که دستش را بالا برد تا تلفن را از گوشش فاصله بدهد، ناگهان صدای گریه‌های زمرد بند آمد. دخترک صدای قدم‌های محکم کسی را در نزدیکی اتاقش شنیده بود که از سر وحشت خشکش زد و ساکت شد! داریوش متوقف شد و برای لحظه‌ای نگرانی برای دخترک در وجودش نفوذ کرد، اما با نشستن لب‌های باربارا روی گردنش به خودش آمد، نیشخندی زد و قبل از اینکه تماس را قطع کند تهدیدوار گفت: اگه یه بار دیگه بی‌خود و بی‌جهت زنگ بزنی و مزاحمم بشی، وقتی برگشتم عمارت جوری به تنت می‌تازونم که تا یه هفته بیفتی روی تخت و نتونی از جات تکون بخوری! زمرد صدای شکستن قلبش را شنید اما با این حال دهان باز کرد تا باز هم التماس کند که صدای بوق در گوشش پیچید. بهت‌زده گوشی قدیمی را پائین آورد و به صفحه‌ی آن خیره شد! باورش نمی‌شد داریوش او را در خطر رها کرده تا به لذت خودش برسد! داریوش فقط او را در عمارت نگه داشته بود تا عذابش بدهد! اشک‌هایش به یک‌باره خشک شدند، ترکیبی از احساس حقارت و تنفر در قلبش غلیان می‌کرد! و آنقدر شدید بود که حتی وقتی دستگیره پائین آمد و در باز شد، کوچک‌ترین عکس‌العملی نشان نداد. قامتی مردانه و کشیده میان چارچوب در ظاهر و نگاه زمرد به آن سمت کشیده شد، نگاه دختر از روی کفش‌های براقش بالا آمد، از روی کت و شلوار مشکی رنگش رد شد و به چهره‌اش رسید. چشمان سبز رنگ مرد به تن زمرد لرز می‌انداختند و لبخند شیطانی که روی لب‌هایش نقش بسته بود دخترک را ترساند: _حاضری که با هم بریم جواهر...؟ زمرد، جواهرِ داریوش محمودی بود، رئیس مافیای سقوط کرده‌ای که فکرش را نمی‌کرد قرار است دلش را به همسر اجباری‌اش ببازد اما باخته بود. ولی دقیقا زمانی که رابطه‌ی داریوش و زمرد به خاطر دزدیده شدن اطلاعات محرمانه‌ی شرکت داریوش به هم ریخته بود، سر و کله‌ی بزرگ‌ترین دشمن داریوش پیدا شد و جواهرش را دزدید. و حالا بعد از دو سال که داریوش زمین و زمان را برای پیدا کردن جواهرش بهم ریخته بود، زمردش را در یک مهمانی دید، در حالی که کنار دشمنِ داریوش ایستاده بود، می‌خندید و... یک نوزاد را در آغوشش نگه داشته بود...🫢🔞 ❌پارت واقعی رمان❌
Show more ...
2 395
5
دنبال یه جا واسه‌ی نوشتن و انتشار اثرت می‌گردی؟ یه جا معرفی می‌کنم بهت که علاوه‌بر بخش‌های مختلف سرگرمی، هنری و آموزشی، صفر تا صد کارای رمانتو انجام می‌دن فقط اینا نیست؛ با عضویت از کلی مزایای دیگه هم می‌تونی برخوردار بشی: - وجود ناظر و نظارت روی رمان برای بالا رفتن سطح رمان و همراهی اون با نویسنده تا آخرین کلمه‌ی رمان✍🏻 - نقد آثار، طراحی جلد و عکس‌نوشته و تیزر🌟 - صوتی و ترجمه شدن اثر به زبان‌های دیگه❄️ - ویرایش حرفه‌ای رمان‌ها توسط ویراستار🪐 - تبلیغ اثر به طور رایگان🌪 - تبدیل شدن رمان به ۴ فرمت🔥 - فروش آثار برگزیده به طور آنلاین⚡️ - چاپ اثر🫧 - فضایی صمیمی و دوستانه💫 - چت‌روم🖐🏻 - رنگ‌ها و گروه کاربری‌های جذاب همراه با آموزش - برگزاری کلاس‌های آموزش نویسندگی آنلاین در سطح حرفه‌ای و به صورت رایگان - و...
تیم رمان ۹۸ از تمامی ایرانیان علاقه‌مند جهت آموزش دیدن و فعالیت در انجمن و همکاری با افراد باهنر و بااستعداد در زمینه‌های نویسندگی (رمان، داستان کوتاه و...)، شعر، دلنوشته و... دعوت به عمل می‌آورد.
رمان ۹۸ فرصتی برای شما...
Show more ...
4 308
1
#part_275 _یه شب تا صبح در اختیارم باش بعد از اون دیگه کاری به نریمان ندارم.. پک عمیقی به سیگار زد و دودش را به طور حرفه ای از بینی هایش خارج کرد. ته سیگار را زیر پایش له کرد نگاهش را از پنجره گرفت و چرخید. دستش را به دکمه های لباسش که رساند دخترک ترسیده قدم پس کشید. _داری.. چیکار.. میکنی.. با یک حرکت پیراهنش را درآورد وسینه ی ستبرش مقابل نگاه دخترک قرار گرفت. با دوگام بلند خودش را به دخترک رساند. اما با نشستن دستان مردانه ای روی دکمه های مانتواش نفسش برای لحظه ای قطع شد. و صدایش تنش را بیش از پیش لرزاند. _تو تموم دوران نامزدی مون یه بار دستم هَرز نرفت.. دخترونگی که حق من بود رو ازت نگرفتم تمام مدت عشق پاکم زیر پات ریختم.. اما تو چیکار کردی؟!  زدی زیر همه چیو گذاشتی رفتی..  منو بین خروار خروار عشقی که به جونم انداخته بودی تنها گذاشتی..  یه جوری با سیستم های بدنم عجین شده بودی که اگه یه جایی می برید بجای خون تو می پاشیدی بیرون..  الان می خوام انتقام حماقت هام بگیرم.. خواهشانه با چشمانی که دیگر از زور گریه دیدی نداشت نالید: بی توجه به حرفهای دخترک کمرش را به حمام شیشه ای پشت سرش چسباند. چانه اش را در دست گرفت و با هرم داغ نفس هایش کنار گوشش محض ترین دروغ زندگی اش را گفت: _دیگه دوست ندارم نانا.. الانجز شهوت هیچ حسی بهت ندارم.. نیش کلامش جان دخترک را گرفت. فاصله را به اتمام رساند و جسم نیمه جان دخترک را بین خودش و دیوار شیشه ای اسیر کرد. بوسید بوسه ای سرشار از خشم و دلتنگی.. دخترک میان بوسه های او دست وپا زد تا او را از سوء تفاهم خارج کند. اما او نه می شنید ونه می دید. بی آنکه لبهایش جدا شود شلوار و لباس زیر دخترک را باهم پایین کشید. ونفهمید همانجا در همان لحظه و میان دیوارهای شیشه ای حمام دخترک تمام شد.. نفسش ایستاد ودنیا برایش به آخر رسید. سرازیرشدن خون بین پاهای دخترک با صدای نالانش یکی شد. _من.. تومور مغزی.. داشتم.. به یک ان گویا مرد پیش رویش را از ارتفاع پایین انداخت. _دکترا جوابم کرده بودن.. گفتن حتی اگه زنده هم بمونم از عوارض عمل تا آخر عمر دچار ناتوانی جسمی میشم.. مرد فاصله گرفت وبا چشمانی که با کویی از خون فرقی نداشت مبهوت به او نگریست.. _شش سال تمام روی ولیچر بودم.. همون روزایی که تو داشتی نقشه واسه انتقام از من می کشیدی من حتی توان تکون دادن پاهام نداشتم.. دست کم جانش روی قلبش نشست و زار زد: _همه ی حرفام دروغ بود.. همه ی کارام.. صحنه سازی بود..بین منو نریمان هیچی نبود.. چون..نمیخواستم درد بکشی.. می خواستم کاری کنم که عشقت نسبت به من از بین بره.. من فقط نمیخواستم جوونیت به پای من بسوزه.. اما تو.. اینبار نگاه دخترک بود که با همیشه فرق می کرد چیزی درنگاهش موج می زد که هیبت مردانه اش را می لرزاند. _تو.. بهم.. تجاوز کردی.. حالم ازت بهم می خوره..
Show more ...
رزسفـیــــد|رزسیــــاه
وخدایی که به شدت کافیست... 🌱🕊️ «لاحول ولا قوة الا بالله العلی العظیم» به قلم|ترانه بانو✍️ محافظ کانال: @ros_sefiid ازدواج مجدد:کامل شده رز سفیـــد_رزسیاه آرامش_آیروس ممنوعه (جلد دوم رزسیاه) اینستامون👇 https://instagram.com/taran_novels
6 565
4
⚜ مـــــونــتــیـــگو 525 ⚜ سرش که زیر آب فرو رفت نفسش را حبس کرد شمرد یک ، دو ، سه.... نتوانست زیر آب به گریه افتاد دیگر نفسش را نگه نداشت خودش را رها کرد و آب را به ریه هایش دعوت کرد چشمانش سیاهی رفت و سرش سنگین شد صدای اروند محو شد و صدای خوارزم در گوشش پیچید _ رسیدیم صدای گریه میومد ، صدای گریه‌ی نوزاد . پاهام شل شد و نشستم همونجا رو پله . فهمیده بودم همه چیز تموم شده . خورشید مرده بود ، قلبش طاقت نیاورد. پیرزنِ لای روسری خورشید گذاشته بودت. تا قبل اینکه بغلت کنم تو فکر این بودم خودمم با خورشید بمیرم و بعدش که گذاشتت تو بغلم همه فکرم این شد چطور زنده نگهت دارم. میدونستم هوا روشن شه پیدامون میکنن مجبور شدم نیلوفر ، مجبور شدم... تو باغچه ی همون خونه دفنش کردیم. شبانه راه افتادم سمت تهران. تنها جایی که برام مونده بود تا زنده نگهت دارم خونه‌ی خشایار بود. اگر میموندم پیشت رَدِمونو میزدن ولی اگر میرفتم فکر میکردن با خورشید از کشور خارج شدیم . هیچ راهی نبود ... خورشید رو از دست داده بودم نمیتونستم تورو هم به کشتن بدم لبخند زد با این راز میمرد میمرد و اروند هرگز نمی‌فهمید او دخترِ خوارزم است دست هایش بی جان در آب فرو رفت دیگر نیازی نبود اروند سرش را با زور زیر آب نگه دارد جان بالا آمدن نداشت چشمانش روی هم افتاد و همه چیز سیاه شد مردن به همین آسانی بود؟ خوارزم در آغوشش کشیده بود بوسیده بودش گفته بود همه چیز از این به بعد درست می‌شود و نمی‌دانست بدون اروند هیچ درست شدنی در کار نیست که آمدنش همه چیز را خراب کرده بود...
Show more ...
6 192
23
500 پارت بعدی مونتیگو نوشته شد🥹 ❤️‍🔥فایل کامل جگوار (39 هزارتومان) ❤️‍🔥فایل کامل اکالیپتوس (37هزارتومان) ❤️‍🔥کانالvip مونتیگو (25هزارتومان) 🎁 هدیه ویژه 🎁 عزیزایی که هر ۳ رمان رو میخوان براشون سوپرایز داریم میتونید به جای 101 هزارتومان فقط با 59 هزارتومان هر ۳ رمان رو دریافت کنید‼️ 💳 6037 9974 6361 1922 سباسالار
6 117
2
😮 اگر دلارای ، ماتیک و مونتیگو می‌خونید👇 لینک کانال ها باطل شدن عضوگیری تموم شده اگر کسی عضو هر سه کانالمون هست و هر سه رمان رو میخونه به سه سوال پاسخ بده و vip هر سه رمان رو رایگان بگیره :
2 527
2

sticker.webm

1 606
0
_دختره ی هرزه باکره نبودی! شلوارش رو پوشید و از موهای دختر گرفت ستاره ملافه رو به خودش پیچید. _داری اشتباه میکنی بخدا!... توروخدا آبروم رو نبر. در رو باز کرد و جلوی زنای خاندان ستاره رو بیرون پرت کرد. _این عروس هرزه رو جمع کنین! امشب خون رنگین نداریم... حاشا به غیرتتون. با صدای دادش مردا هم پایین پله ها جمع شدن... پدرش با شکستگی به ستاره خیره شده بود. مادرش به بازوی دختر چنگ زد. _تو چیکار کردی ذلیل مردهما با این آبروی رفته چیکار کنیم. بهراد داد کشید. _آب ریخته شده رو نمیشه جمع کرد! از روستا گورتونو گم کنین! این دختر ننگ این روستاست. در اتاق رو باز کرد اما قبل از اینکه بره صدای پسرعموش بلند شد! شهاب آریا...  مردی که سال ها تو آلمان پزشکی می خوند وحالا یک هفته ست که برگشته تا به پدر مریضش که رو به موته سر بزنه... خانِ روستا! _از کجا فهمیدی این دختر بکارت نداره؟ بهراد غرید. _این چیزا به تو نیومده دکتر! از فرنگ اومدی نه غیرت میشناسی نه ناموس! شهاب دست در جیب از پله ها بالا رفت. _من شاید غیرت و ناموس سرم نشه! اما یه عمر تو همون فرنگی که تو میگی پزشکی خوندم... برعکس تو خوب میفهمم یه دختر بکارت داره یا نه! زنای خاندان زیر لب زمزمه کردن. _یعنی چی؟ مرد به این گندگی دکتر زنان زایمانه؟ بهراد تخت سینه اش کوبید و شهاب قدمی عقب نرفت! _میخوای دست عروسِ خان رو بگیری و ببری تو اتاق معاینه اش کنی؟ شهاب یک تای ابروش رو بالا داد و پوزخندی زد. _تا جایی که میدونم خان هنوزم نفس میکشه! با این تفاوت که روی تخت افتاده... همش چند سال نبودم پسرعمو! خودت رو جانشین بابای من کردی؟ بهراد به نگهبان علامت داد. _بیاید ببرید این هرز گو رو! نگهبان ها از جاشون تکون نخوردن! یکیشون داد کشید. _همه میدونن جانشین اصلی خان آقا شهابه! شما فقط عموزاده‌ی شهاب خان هستین. ستاره از روی زمین بلند شد تا از این موقعیت دور بشه اما با اولین قدم بازوش اسیر دست شهاب شد. _آبروی این دختر رو بردی پسرعمو! به سمت جمع چرخید و داد کشید. _همه میدونین من آلمان پزشکی خوندم، با اجازه ی پدرش میخوام این دختر رو چک کنم تا بهتون بگم بکارت داره یا نه! مادرش تو صورتش کوبید. _پسرِ خان تو رو الله ول کن دخترمو... ستاره آخرین باری که شهاب رو دیده بود پونزده سالش بود... پسر تخسی که به اون گردبند مادرش رو هدیه داده بود و ازش قول گرفته بود تا زمانی که برمیگرده از این گردنبند نگهداری کنه... پدر ستاره داد کشید. _معاینه کن دکتر! من به دخترم اعتماد دارم... معاینه کن دکتر ولی قبلش صیغه ی محرمیت میخونم... بعد از اینکه صیغه رو خوند وارد اتاق شدن، ستاره روی تخت دراز کشید و شهاب بین پاهاش نشست. _چرا اینکارو میکنی؟ چرا ازم دفاع میکنی؟ چی میخوای از جونم؟ با بغض حرف میزد، شهاب شروع به معاینه کردنش کرد. _هنوز اون گردنبند رو داری؟ با برخورد دستش به تن دختر، آهی کشید و زبونش رو گاز گرفت. _دارم! هر روز نگاش می کردم تا برگردی! ولی برنگشتی... _برگشتم! _به خاطر پدرت برگشتی! ببین منو تو چه موقعیتی انداختی پسرِ خان... حالا داری چی رو معاینه میکنی؟ مگه ما نبودیم که پونزده سالگیمون با هم خوابیدیم؟ مگه قول ندادی برمیگردی. از بین پاش بلند شد و جلو رفت، پیشونیش رو بوسید و زمزمه کرد. _نجاتت میدم عشقِ بچگیِ پسر خان! از اتاق بیرون رفت و داد کشید. _این دختر پرده ی ارتجاعی داره! پرده ی ارتجاعی پاره نمیشه و برای همین خون نمیاد! به پسر عموش نگاه کرد. _برای پاک شدن این ننگ! پسرِ خان این دختر رو عقد میکنه... مراسم طلاقش از این مرتیکه رو زود حاضر کنین. شهاب آریا... پسرِ خان که توی پونزده سالگی میره آلمان تا پزشکی بخونه... قبل از اینکه بره با معشوقه ی بچگیش قرار میذاره تا منتظرش بمونه! اما درست وقتی از آلمان برمیگرده که ستاره ی بی گناه رو به اجبار شوهر دادن و حالا شوهرش اونو به خاطر دختر نبودنش عذاب میده... پس شهاب به ستاره کمک میکنه و طلاقش رو میگیره و اونو عقد خودش میکنه!
Show more ...
1 975
1
- همین الان اون استوری کوفتیتو پاک کن آبروم جلو سهامدارای شرکت رفت. تخس ابرو بالا انداختم. شمرده شمرده گفتم: - نِ می کُ نمممممم! پاکش نمی‌کنم! می‌تونی به سهامدارات بگی نگاه نکنن! چشمش رو با حرص بهم فشرد و سعی کرد صداش بلندتر از این نشه. - گوشیتو خرد می‌کنم تخمسگ! غلط می‌کنی می‌ری باشگاه عکس سک و سینه‌ت رو استوری می‌کنی. واسش چشم گرد کردم و بلند گفتم: - با سک و سینه‌م مشکلی داری جناب توتونچی؟ با حرص غرید: - صداتو بیار پایین بی شرف.... من تو این شرکت آبرو دارم. کمر همت بستی برینی تو ابهت و شخصیت من توی این خراب شده. چرخی به چشمام دادم و بی خیال شونه بالا انداختم. مثل خودش با صدای آروم غریدم: - پس کاری به کارم نداشته باش. مگه من می‌گم چرا یقه‌‌ت بازه؟ چرا بازوهات رو انداختی بیرون؟ یا چرا منشیت زنه؟ با حرص دستشو پشت گردنش گرفت و نفس نفس زد: - منو سکته می‌دی آخر! سلیطه.... سینه های خودتو با بازوهای من مقایسه می‌کنی الاغ؟ بهت زده مشتم رو جلو دهنم گرفتم و جیغ کشیدم: - خودت الاغی! جفت دستشو با استرس بالا آورد و عصبی گفت: - زبون نفهم خرررر.... بهت می‌گم من اینجا رئیسم خیر سرم. صدتا کارگر و کارمند زیر دستمه. حالا توی وزه پات رو بذاری بیرون دیگه سگم ازم حساب نمی‌بره! دوباره با بیخیالی شونه بالا انداختم. که مقنعه‌م از روی سینه‌م کنار رفت‌. جاوید با دیدن سینه هام که توی مانتو مدرسه‌م چسبیده بود دوباره آمپرش چسبید و اینبار دیگه یادش رفت به قول خودش وسط شرکتیم و اون اینجا آبرو داره. داد کشید: - این بی صاحاب چرا انقدر تنگه؟ با همین کوفتی رفتی مدرسه؟ اون قبرستونی که می‌ری مگه فشن شو هست اینجوری لباس می‌پوشی؟ فکر کنم پوستم زیادی کلفت شده بود که از داد و بی دادهاش نمی‌ترسیدم. با شیطنت لبخندی زدم و مقنعه‌م رو از سرم درآوردم. با خباثت دکمه‌ی مانتو مدرسه‌م رو باز کردم و خودمو چسبوندم بهش. چشمش گرد شد و بهت‌زده با صدای آرومی گفت: - ایوا چه غلطی می‌کنی؟ بپوشون اون لامصبو... سرمو مثل به گودی گردنش کشیدم و با ناز گفتم: - چرا جناب رئیس؟ نمی‌تونم سک و سینه‌م رو واسه شوهرم هم بریزم بیرون؟ نفس‌هاش کشدار شده بود. حرارت تنش رو از روی لباس هم حس می‌کردم. لبخند اغوا کننده‌ای زدم و دستم رو سر دادم توی لباسش. نفسش رو صدادار بیرون فرستاد. با صدای تحلیل رفته گفت: - نکن... نیم ساعت دیگه جلسه دارم. نمی‌شه با خشتک باد کرده برم سر جلسه! دست دیگه‌م رو روی خشتکش گذاشتم و با شیطنت زیر گوشش لب زدم: - چرا خشتک باد کرده عزیزم؟ مگه من مردم؟ توی نیم ساعت می‌تونم سریع کارتو راه بندازم! با نگاه تب دارش، کمر باریکم رو گرفت و روی میز کارش خوابوندم. با خشونت خاصی شورت و شلوارمو تا وسط زانو پایین کشید و لب زد: - بیست و پنج دقیقه! کمربندشو باز کرد و... از هموووون پارت اولش صحنه‌هاش مثبت هجده ساله🙂😂💔 رابطه‌ی ممنوعه و مخفی دختر 16 ساله با رئیس بزرگترین شرکت معماری تهران که از قضا پسرعموشه🤤💦🔞
Show more ...
1 041
2
⁠ . _خوشگل خانومم؟ تاج سرم؟ همسرم؟ به خدا که غسل از واجباته شرعیه! چرا انقدر سر به هوایی شما؟ دخترک از شرم زیر پتو تپیده بود‌. دیشب شب زفافشان گذشته بود. _رعنا خانومم ؟ با شمام غسل به گردنته باید بری حموم. پاشو من شما رو ببینم یکم سرحال شم دیشب نذاشتی چراغ روشن کنیم. زیر پتو تمام جانش از شرم و گرما به عرق نشسته بود. _اِ...! هیچی از دیشب نگو دیگه ! معین اما کوتاه بیا نبود . _اصلا تو تاریکی خوشگلیات و ندیدم که فدات شم! اصلا نفهمیدم دارم کجا رو بوس میکنم. جان دخترک به مویی بند بود. _توروخدا نگو! معین خندید. _خب نمیگم دورت بگردم. پاشو برو غسل واجبت و به جا بیار خوب نیست روز اول زندگی غسل باشه به گردنت.... _میرم خودم. صدایش میلرزید . معین با زانو روی تخت رفت‌. _دردت به جونم دختر.  صدات میلرزه چرا ؟ درد داری ؟ ببینمت... دستش که روی پتو نشست جیغ تازه عروسش بلند شد. _وای آقا معین .... معین غش غش خندید. _قربون اون شرم تو صدات بشم. بده کنار ببینم تنت و...خونریزی داری ؟ دلش می‌خواست از شدت شرم دود شود. _شما برو بیرون....من خودم میام بیرون... _عه عه ! دختر بد...دوماد بدون عروس از حجله میره بیرون ؟ من برم بیرون مامانم کاچی میاره ها برم؟ پتو را محکم تر چسبید. _وای نه! لباس تنم نیست . هیچ جا نرو توروخدا .... _از زیر پتو نیای بیرون میرم. دخترک ناچار سرش را از زیر پتو بیرون کشید و دستپاچه سلام کرد. _سلام . _سلام به روی ماهت عروس خانم ‌. گونه‌هایش گل انداخته بود‌. معین موهایش را ناز کرد. _خونریزیت بند اومد؟ دیشب حسابی ترسوندی منو ! کوتاه جواب داد. _خوبم. _یه نگاه بندازم ؟ شاید احتیاج به دکتر باشه. دلخور صدا کرد. _معین! حتی وقتی نمی‌خواست هم دلبری میکرد پدر سوخته ! ضربه‌ای به در خورد. _عروس دوماد نمی‌خوان بیدار شن؟ صدای مادرش بود. رعنا دوباره زیر پتو تپید. _بیداریم مادر . _حال رعنا خوبه؟ با شیطنت سعی می‌کرد پتو را کنار بزند. _عروس تنبلت خوابه، حاج‌خانم ! _پاشید مادر‌ . پاشید غسل و حمومتون و برید.  کاچی گذاشتم واسه رعنا. توام برو واسه ناهارش جیگر بگیر کباب کنیم. خون سازه . بخوره جون بگیره مهمون وعده کردیم واسه پایتختی. _رو چشمم، حاج خانم. جیگرم میخرم براش. صدای مادرش دور شد. سرش را به پتو نزدیک کرد _نازشم میخرم براش! رعنا خانم ؟ ببرمت حموم ؟ _خودت برو ... _من اول صبح غسل کردم. فقط شما موندی...پاشو تنبلی نکن...اولین غسل جنابته که به گردنته ... دخترک سر جا تکان خورد. درد خفیفی در شکم و کمرش پیچید و بی‌اراده ناله کرد. _آخ ... _جونم ....؟ خونریزی داری ؟ بزن کنار این لامصب و ... بالاخره زورش به معین نرسید. پتو از روی تنش کنار رفت. _خوبم به خدا‌‌‌... چشمش که به تن برهنه و سفید تازه عروسش افتاد نفسش بی‌اراده تند شد. _تو از شوهرت خجالت میکشی، بی شرف؟ _خدا من و بکشه این چه حرفیه .... _پس خودم ببرمت حموم؟ هم غسل و هم تماشا؟ ببرم ریز ریز بخورم سر تا پای عروس خانم و؟ دمای تنش بالا رفته بود. آهسته کنار تن دخترک دراز کشید. _خدا لعنتت کنه، رعنا ! من صبح غسل کرده بودم. چشم‌های دخترک گرد شد. _چرا؟ سرش را در گردنش فرو برد _خرابم کردی توله سگ! دست دخترک را گرفت و به گرمی تنش رساند. رعنا هین کشید و معین لاله‌ی گوشش را گاز گرفت. _چیه ؟ مگه پسر مذهبیا دل ندارن ؟ خودت خرابم کردی خودتم باید خوبم کنی، عروس خانم . بعد پتو را کامل کنار زد. رعنا از شرم نفسش رفته بود. _ببین خودت رعنا . دیگه خونریزی نمیکنی ... تازه عروسش پچ زد. _غسل واجبم چی...؟ دیگر طاقت نداشت. همانطور که خیمه‌اش را روی تن نو عروسش سنگین میکرد لب زد. _یه بار دیگه خالی شم دوتایی میریم حموم غسل میکنیم....
Show more ...
2 233
9
- فقط اون لحظہ ڪہ می‌ڪشے بیرون یڪم با دستات میمالیش بعدش یهو پر از لذت میشم آخ واسه اون لحظه... چشم‌هام از وحشت گشاد شد و تکونی به دست‌هایی که به طناب‌هایی که از سقف آویزون بود دادم. خدایا چرا من باید گیر این قاتل عوضی میوفتادم - هوم هرزه کوچولو خودتو تکون میدی تحریک شدی یا امیدی به فرار کردن داری؟ دهنم بسته بود و فقط تونستم اصوات نامعول از خودم دربیارم که گوشش رو به لبام چسبوند - بگو چیه؟ اطلاعات رو میدی یا بکنمت؟ یا بکنمت بعد اطلاعات و به زور ازت بکشم بیرون انتخاب کن؟ -ای بابا تو جفتش که قراره زیرم جر بخوری میدونی خیلی وقته دختر ایرونی نکردم تو بدجوری تحریکم کردی. آب دهن بد طعمم رو به سختی بلعیدم و اون تفریح کنان ادامه داد - تا حالا از شکجه‌های من چیزی شنیدی؟ مثلا بهت گفتن زنا رو چطور شکنجه می‌کنم؟ فقط نگاهش کردم که فریادش باعث شد شونه‌هام از ترس بالا بپره - آره یا نه هرزه؟ تند تند سر بالا انداختم و اون دقیقا مثل یه بیمار روانی خندید. جلو اومد و زبونش رو دقیقا وسط سینه‌هام گذاشت و مسیر گردنم تا چشمم رو با زبون تر کرد و پچ زد - مثلا وقتی دارم خودم و با خشونت رو تنت بالانس میزنم، میتونم یکی از سینه هاتو بِبُرم نظرته؟ وحشت دیگه معنایی نداشت من عملا مرده بودم، این مرد وحشتناکترین موجودی بود که تا حالا دیده بودم. خندید دست روی چسب گذاشت و با خشونت از روی لب‌هام کشیدش که ناله‌م رو به هوا برد نیمی بیشتر از پوست لبم کنده شد بود و گرمی خون تا چونه‌م راه گرفت. اما با این حال التماس کردم واسه رهایی از دست این قاتل که اسمش رو خیلی شنیده بودم و بارها واسه نزدیکی بهش منع شده بودم اما الان تو دست‌هاش اسیر  بودم - ترو خدا بذار من برم من.... اینبار زبونش رو روی چونه و لبم کشید و من حجم زیادی از خون رو روی زبونش دیدم که با ولع بلعیدش خدایا نکنه این مرد خون آشام بود مگه این قصه ها واسه تو فیلماو کتابا نبود؟ -   تو خیلی خوشمزه ای شیفته... وحشت زده تنم رو تکون دادم، تمام تلاشم واسه این بود که هیکل درشتش رو پس بزنم اما اون بدتر تنش رو به تنم مالید و انگار شهوت تمام وجودش رو گرفته بود که کر شده بود‌ دستش از کمر شلوارم داخل رفت و من با تمام توانم جیغ کشیدم: - نه، تو رو خدا می‌گم هر چی بخوای می‌گم لعنتی من اومدم تا انتقام بگیرم دستتو از رو تنم بردار. چنگش روی تنم سخت تر شد و گوشت نرم بالای سینه‌م رو لای دندون گرفت و فشرد - شل کن دختر دیگه اطلاعاتتم نمی‌تونه نجاتت بده، بذار انگشت‌هام پیشروی کنه، بذار هم تو لذت ببری هم من آخ شیفته چقدر داغی. تکون سختی به تنم دادم و با این کار جای دستش روی تنم فیکس شد و انگشتش..... اریک مردی غول پیکر و جذاب که مافیای کوکایینه... یه قاتل عوضی و هات که عاشق سکس خشنه...! هیچی برای از دست دادن نداره اما یه روز یه دختر چشم رنگی ریزه میزه میشه نقطه ضعفش... اونم وقتی که باید جاساز رو از توی تنش بکشه بیرون با لحت کردنش نگاهش میفته بین پاش و همونجا تحریک میشه...!
Show more ...
952
2
😮 اگر دلارای ، ماتیک و مونتیگو می‌خونید👇 لینک کانال ها باطل شدن عضوگیری تموم شده اگر کسی عضو هر سه کانالمون هست و هر سه رمان رو میخونه به سه سوال پاسخ بده و vip هر سه رمان رو رایگان بگیره :
2 297
4

sticker.webm

1 414
0
- همین الان اون استوری کوفتیتو پاک کن آبروم جلو سهامدارای شرکت رفت. تخس ابرو بالا انداختم. شمرده شمرده گفتم: - نِ می کُ نمممممم! پاکش نمی‌کنم! می‌تونی به سهامدارات بگی نگاه نکنن! چشمش رو با حرص بهم فشرد و سعی کرد صداش بلندتر از این نشه. - گوشیتو خرد می‌کنم تخمسگ! غلط می‌کنی می‌ری باشگاه عکس سک و سینه‌ت رو استوری می‌کنی. واسش چشم گرد کردم و بلند گفتم: - با سک و سینه‌م مشکلی داری جناب توتونچی؟ با حرص غرید: - صداتو بیار پایین بی شرف.... من تو این شرکت آبرو دارم. کمر همت بستی برینی تو ابهت و شخصیت من توی این خراب شده. چرخی به چشمام دادم و بی خیال شونه بالا انداختم. مثل خودش با صدای آروم غریدم: - پس کاری به کارم نداشته باش. مگه من می‌گم چرا یقه‌‌ت بازه؟ چرا بازوهات رو انداختی بیرون؟ یا چرا منشیت زنه؟ با حرص دستشو پشت گردنش گرفت و نفس نفس زد: - منو سکته می‌دی آخر! سلیطه.... سینه های خودتو با بازوهای من مقایسه می‌کنی الاغ؟ بهت زده مشتم رو جلو دهنم گرفتم و جیغ کشیدم: - خودت الاغی! جفت دستشو با استرس بالا آورد و عصبی گفت: - زبون نفهم خرررر.... بهت می‌گم من اینجا رئیسم خیر سرم. صدتا کارگر و کارمند زیر دستمه. حالا توی وزه پات رو بذاری بیرون دیگه سگم ازم حساب نمی‌بره! دوباره با بیخیالی شونه بالا انداختم. که مقنعه‌م از روی سینه‌م کنار رفت‌. جاوید با دیدن سینه هام که توی مانتو مدرسه‌م چسبیده بود دوباره آمپرش چسبید و اینبار دیگه یادش رفت به قول خودش وسط شرکتیم و اون اینجا آبرو داره. داد کشید: - این بی صاحاب چرا انقدر تنگه؟ با همین کوفتی رفتی مدرسه؟ اون قبرستونی که می‌ری مگه فشن شو هست اینجوری لباس می‌پوشی؟ فکر کنم پوستم زیادی کلفت شده بود که از داد و بی دادهاش نمی‌ترسیدم. با شیطنت لبخندی زدم و مقنعه‌م رو از سرم درآوردم. با خباثت دکمه‌ی مانتو مدرسه‌م رو باز کردم و خودمو چسبوندم بهش. چشمش گرد شد و بهت‌زده با صدای آرومی گفت: - ایوا چه غلطی می‌کنی؟ بپوشون اون لامصبو... سرمو مثل به گودی گردنش کشیدم و با ناز گفتم: - چرا جناب رئیس؟ نمی‌تونم سک و سینه‌م رو واسه شوهرم هم بریزم بیرون؟ نفس‌هاش کشدار شده بود. حرارت تنش رو از روی لباس هم حس می‌کردم. لبخند اغوا کننده‌ای زدم و دستم رو سر دادم توی لباسش. نفسش رو صدادار بیرون فرستاد. با صدای تحلیل رفته گفت: - نکن... نیم ساعت دیگه جلسه دارم. نمی‌شه با خشتک باد کرده برم سر جلسه! دست دیگه‌م رو روی خشتکش گذاشتم و با شیطنت زیر گوشش لب زدم: - چرا خشتک باد کرده عزیزم؟ مگه من مردم؟ توی نیم ساعت می‌تونم سریع کارتو راه بندازم! با نگاه تب دارش، کمر باریکم رو گرفت و روی میز کارش خوابوندم. با خشونت خاصی شورت و شلوارمو تا وسط زانو پایین کشید و لب زد: - بیست و پنج دقیقه! کمربندشو باز کرد و... از هموووون پارت اولش صحنه‌هاش مثبت هجده ساله🙂😂💔 رابطه‌ی ممنوعه و مخفی دختر 16 ساله با رئیس بزرگترین شرکت معماری تهران که از قضا پسرعموشه🤤💦🔞
Show more ...
815
4
_دختره ی هرزه باکره نبودی! شلوارش رو پوشید و از موهای دختر گرفت ستاره ملافه رو به خودش پیچید. _داری اشتباه میکنی بخدا!... توروخدا آبروم رو نبر. در رو باز کرد و جلوی زنای خاندان ستاره رو بیرون پرت کرد. _این عروس هرزه رو جمع کنین! امشب خون رنگین نداریم... حاشا به غیرتتون. با صدای دادش مردا هم پایین پله ها جمع شدن... پدرش با شکستگی به ستاره خیره شده بود. مادرش به بازوی دختر چنگ زد. _تو چیکار کردی ذلیل مردهما با این آبروی رفته چیکار کنیم. بهراد داد کشید. _آب ریخته شده رو نمیشه جمع کرد! از روستا گورتونو گم کنین! این دختر ننگ این روستاست. در اتاق رو باز کرد اما قبل از اینکه بره صدای پسرعموش بلند شد! شهاب آریا...  مردی که سال ها تو آلمان پزشکی می خوند وحالا یک هفته ست که برگشته تا به پدر مریضش که رو به موته سر بزنه... خانِ روستا! _از کجا فهمیدی این دختر بکارت نداره؟ بهراد غرید. _این چیزا به تو نیومده دکتر! از فرنگ اومدی نه غیرت میشناسی نه ناموس! شهاب دست در جیب از پله ها بالا رفت. _من شاید غیرت و ناموس سرم نشه! اما یه عمر تو همون فرنگی که تو میگی پزشکی خوندم... برعکس تو خوب میفهمم یه دختر بکارت داره یا نه! زنای خاندان زیر لب زمزمه کردن. _یعنی چی؟ مرد به این گندگی دکتر زنان زایمانه؟ بهراد تخت سینه اش کوبید و شهاب قدمی عقب نرفت! _میخوای دست عروسِ خان رو بگیری و ببری تو اتاق معاینه اش کنی؟ شهاب یک تای ابروش رو بالا داد و پوزخندی زد. _تا جایی که میدونم خان هنوزم نفس میکشه! با این تفاوت که روی تخت افتاده... همش چند سال نبودم پسرعمو! خودت رو جانشین بابای من کردی؟ بهراد به نگهبان علامت داد. _بیاید ببرید این هرز گو رو! نگهبان ها از جاشون تکون نخوردن! یکیشون داد کشید. _همه میدونن جانشین اصلی خان آقا شهابه! شما فقط عموزاده‌ی شهاب خان هستین. ستاره از روی زمین بلند شد تا از این موقعیت دور بشه اما با اولین قدم بازوش اسیر دست شهاب شد. _آبروی این دختر رو بردی پسرعمو! به سمت جمع چرخید و داد کشید. _همه میدونین من آلمان پزشکی خوندم، با اجازه ی پدرش میخوام این دختر رو چک کنم تا بهتون بگم بکارت داره یا نه! مادرش تو صورتش کوبید. _پسرِ خان تو رو الله ول کن دخترمو... ستاره آخرین باری که شهاب رو دیده بود پونزده سالش بود... پسر تخسی که به اون گردبند مادرش رو هدیه داده بود و ازش قول گرفته بود تا زمانی که برمیگرده از این گردنبند نگهداری کنه... پدر ستاره داد کشید. _معاینه کن دکتر! من به دخترم اعتماد دارم... معاینه کن دکتر ولی قبلش صیغه ی محرمیت میخونم... بعد از اینکه صیغه رو خوند وارد اتاق شدن، ستاره روی تخت دراز کشید و شهاب بین پاهاش نشست. _چرا اینکارو میکنی؟ چرا ازم دفاع میکنی؟ چی میخوای از جونم؟ با بغض حرف میزد، شهاب شروع به معاینه کردنش کرد. _هنوز اون گردنبند رو داری؟ با برخورد دستش به تن دختر، آهی کشید و زبونش رو گاز گرفت. _دارم! هر روز نگاش می کردم تا برگردی! ولی برنگشتی... _برگشتم! _به خاطر پدرت برگشتی! ببین منو تو چه موقعیتی انداختی پسرِ خان... حالا داری چی رو معاینه میکنی؟ مگه ما نبودیم که پونزده سالگیمون با هم خوابیدیم؟ مگه قول ندادی برمیگردی. از بین پاش بلند شد و جلو رفت، پیشونیش رو بوسید و زمزمه کرد. _نجاتت میدم عشقِ بچگیِ پسر خان! از اتاق بیرون رفت و داد کشید. _این دختر پرده ی ارتجاعی داره! پرده ی ارتجاعی پاره نمیشه و برای همین خون نمیاد! به پسر عموش نگاه کرد. _برای پاک شدن این ننگ! پسرِ خان این دختر رو عقد میکنه... مراسم طلاقش از این مرتیکه رو زود حاضر کنین. شهاب آریا... پسرِ خان که توی پونزده سالگی میره آلمان تا پزشکی بخونه... قبل از اینکه بره با معشوقه ی بچگیش قرار میذاره تا منتظرش بمونه! اما درست وقتی از آلمان برمیگرده که ستاره ی بی گناه رو به اجبار شوهر دادن و حالا شوهرش اونو به خاطر دختر نبودنش عذاب میده... پس شهاب به ستاره کمک میکنه و طلاقش رو میگیره و اونو عقد خودش میکنه!
Show more ...
1 488
1
-خودت‌و عین یه هرزه بکنم یا این زن‌و بکشم؟! اسلحه رو روی سر اون زن فاحشه گرفت و جیغ بلندش کل انباری تاریک رو پر کرد. صدای فریاد بلندش کل محوطه‌ی اطراف رو پر کرد و حتی مردها هم وحشت‌زده عقب رفتند. -بکنمت یا کشتن این زن؟! انتخاب کن جاسوس کوچولو... از ترس قالب تهی کردم و با بدنی نیمه‌برهنه و لرزون یه قدم سمتش برداشتم. -نزن... نکش اریک... پوزخند آتشینش، وحشتم‌و هزار برابر کرد. این مرد قاتل بود، یه جانی آدمکش که تو خونسردترین حالت ممکن گلوله‌هاش‌و تو سر هرکی خلاف میلش عمل می‌کرد، خالی می‌کرد. -نکشمش یعنی تو و اون ست سبز توری که نیپلات‌و به رخ کشیده، قراره با میل خودت رو تن و بدنم سواری کنی؟! از همه‌ی کلماتش حرص و شهوت و خشم می‌بارید و من چطور می‌تونستم بین دوتا قتل فجیع، یکی رو انتخاب کنم؟! خوابیدن با این مرد وحشی، کم از مرگ نداشت. -فقط سی ثانیه فرصت داری... تو می‌خواستی من‌و... اریک کِی رو لو بدی؟! اولین شلیک گلوله به سقف انبار، صدای مهیبی تولید کرد و زن از وحشت خودش‌و رو زمین پرت کرد. جیغ میزد و عین ماهی زخمی بالا و پایین می‌پرید. -عوضی... داری قبض روحش می‌کنی، ولش کن اون گناهی نداره. نگاه وحشتناکش ته دلم‌و خالی می‌کرد. به چه جراتی با همدستی پلیس‌ها پا تو چنین راهی گذاشته بودم؟! خیال می‌کردم یه آهو، توان شکار گرگی مثل اریک رو داشت؟! -بذار بمونه... لطفا ولش کن. -پس انتخابت‌و کردی؟! پوزخند زد و یه قدم جلو اومد. از ترس زانوهام لرزید و دندونام به هم برخورد کرد. فریاد بلندش شیشه‌های شکسته و تشکسته‌ی انبار رو لرزوند. -ببریدش... مهمون شب شما لاشخورا... حالا من می‌مونم و دختری که تصمیم گرفته خودش از من کام بگیره. موهام تو مشتش فشرده شد و کشون کشون من‌و سمت ماشین انتهای انبار برد. ماشین گرون‌قیمتی که عین وصله‌ی ناجور بود. تو کابینش پرتم کرد و با اسلحه سمتم اومد. -ار... اریک... ل لطفا نکن. -تازه قراره بکنم، تازه قراره تو بکنی... مثلا... لوله‌ی سیاه و سرد اسلحه که شدیدا بوی باروت می‌داد، رو خط وسط سینه‌م کشید که نفسم بند رفت. -قراره خیلی کارا با این پوست صافت کنم. زود باش شروع کن. سرم‌و سمت خودش کشید و پنجه‌هاش گوشت رونم‌و چنگ زد. -همینجا... با من بخواب و خودت و اون دختره‌ی فاحشه... باهم از اینجا برید. وقتی بیهوش بودی، تونستم بوی باکرگیت‌و حس کنم. وحشتم‌و که دید، بلند خندید و من از وحشتش خودم‌و منقبض کردم. -پس درست حدس زدم، حداقل ناکام نمی‌میری. تو خون خودت غلت می‌زنی... تا یاد بگیری اریک کسی نیست که با یه دختر بچه فریب بخوره سوتینم‌و باز کرد و دستش با حرص بین رونم فشرده شد و... "اریک" اون یه حرومزاده‌ی ایرانی تباره که همه بهش میگن key چون اون کلید هر راه‌حلیه... یه بانکدار لعنتی که اسمش تو همه‌ی باندهای مافیایی به نام ماشین قتل شناخته شده. اون رحم نداره... نه پدر داره نه مادر و تاحالا حتی عاشق نشده. هیچی نیست که بتونه اریک رو شکست بده جز یه دختر! یه دختر چشم آبی با موهای بلند و سیاه که یه شب سر راه اریک قرار می‌گیره. اریک‌ی که تو یه چمدون بزرگ دنبال بارِ کوکایین‌ش می‌گرده ولی اون دختر برهنه رو تو چمدون پیدا می‌کنه درحالی که...
Show more ...
747
0
. خدا مرگم بده دختر شوهرت وسط مجلس راست کرده! چشمام گرد شد. اونقدر که وقتی برای خجالت کشیدن نداشتم حتی وقتی این حرف و از دهن مامان بشنوم. -چی گفتی مامان؟ یوسف چی شده؟ انگار اصلا باورم نشده بود. مامان هم انگار تازه فهمیده بود چی گفته. آروم به گونه کوبید. -اون بی صاحبش پاشده. گوش تا گوش مهمون نشسته مامان جان الان رسوامون میکنه مرد گنده. سینی چای رو روی کابینت گذاشتم و دور خودم چرخیدم. گوش تا گوش مهمون توی سالن نشسته بود و من دقیقا نمیدونستم باید با خشتک باد کرده‌ی مثلا شوهرم چه غلطی بکنم. -چیکار کنم مامان؟ مامان جلو اومد و مهمون خونه رو نگاهی انداخت. -خودشم فهمیده. هی کتش و میندازه رو پاش اما معلومه دسته خرش چه مرگش شده . یه هفته ست عروسی کردید شما این چه وضعیه دختر؟ مگه با هم رابطه ندارید.. الان نمیتونستم وایسم و برای مامان توضیح بدم که تو این یه هفته یوسف لخت دخترش و هم ندیده چه برسه بخواد کار دیگه ای باهاش کرده باشه. -الان چیکار کنم؟ اینو بگو مامان. مامان گوشت بازومو چلوند . -برو به اون شوهر بی آبروت حالیش کن یه غلطی بکنه تا آبروی من نرفته. شوهر عمه ت نشسته رو به روش. خر که نیست نبینه. بدو یتیم مونده دیگه نفهمیدم چطوری از آشپزخونه بیرون زدم . -عروس خانم هم که اومد. ماشالله بچه ی برادرم مثل قرص ماه میمونه. عمه هم چه وقتی رو برای تعریف الکی از من انتخاب کرده بود. لبخند الکی بهش زدم و سمت یوسف رفتم. سرش پایین بود و دونه های درشت عرق روی پیشونیش برق می‌زد. -آقا سید یوسف. یه لحظه میای تو اتاق؟ عمه چشم و ابرو اومد. -ماشالله به این همه ادب. آقا سید خوشبحالت. به خدا که جواهر نصیبت شده. یوسف سر بالا گرفت. گونه هاش سرخ بود و اصلا انگار حرف عمه رو نشنیده بود. -چی گفتی گلی جان؟ سمت اتاق سابقم رفتم و فقط اشاره کردم. -یه لحظه بیا اقا ! کارت دارم! میگفتم و نمیدونستم با مردی که به قول مامان اون لامصبش قیام کرده دقیقا چه کاری میتونم داشته باشم. یک دقیقه بعد وارد اتاق شد. درو هول بستم و به خشتکش چشم دوختم که کتشو جلوش نگه داشته بود. -به چی نگاه میکنی؟ کت و بی مقدمه کنار کشیدم. -بده کنار این بی صاحب و ببینم چه خاکی سرم شده! رنگ از صورتش پرید و من مبهوت چیزی که میدیدم بودم. یه خشتک باد کرده اونم با شلوار پارچه ای! -این چیه؟ خواست دوباره کتش و جلوش بگیره که جلو رفتم. -با شما بودم آقا یوسف میگم این چه وضعیه! لعنت بر شیطونی زمزمه کرد. انگار باور نمی‌کرد این آدمی که جلوش وایستاده و در مورد این قضیه باهاش حرف میزنه همون دختریه که طبق قرار حتی تا دیشب بهش دستم نداده. -وقتی بهت میگم این لباس بی صاحاب و نپوش واسه مهمونی بهم میگی امل و عقب مونده خانم دکتر! بفرما...اینم نتیجه‌ش! گفت و کتش و روی تخت پرت کرد و به پایین تنه‌ش اشاره کرد. -بفرما تحویل بگیر. من که مثلا شوهرتم اینه وضعم اون پسر عمه ت که خاستگار سابقت بوده ... ناباور وسط حرفش پریدم. -اقا سید یوسف! ما قرار داریم با هم. اصلا مگه اینجوری شدن الکیه؟ با یه لباس... -چطوری شدن؟ خجالت کشیدم. حتی منی که تو عمرم معنی خجالت کشیدن رو هم نمیدونستم باز خجالت کشیدم. -چطوری شدن گلی؟ اشاره به خشتکش زدم . اون بی صاحابم که اصلا خیال خوابیدن نداشت. -همین دیگه! حشری شدن... -واسه منی که توی بی شرف اولین زنی هستم که سر بدون روسریش و میبینم آره عادیه! واسه مردی که زنش تو شناسنامه فقط زنشه اما ... دلم ادامه دادن این بحث و نمی‌خواست. سرم و بالا گرفتم و لباسم و مرتب کردم. -خودت یه کاریش بکن! فقط لطفا اینجوری بیرون نیا ما آبرو داریم. گفتم و تا خواستم از کنارش رد شم دستم و محکم کشید. -شرمنده! اصلا گه خوردم گفتم بینمون هیچی نباشه . گه خوردم میدونی چیه؟ خودت بخوابونش... گفت و تا به خودم بجنبم زیپ شلوارش و ...‌. #طنززززززززززز_عاشقانه
Show more ...
1 665
2
😮 اگر دلارای ، ماتیک و مونتیگو می‌خونید👇 لینک کانال ها باطل شدن عضوگیری تموم شده اگر کسی عضو هر سه کانالمون هست و هر سه رمان رو میخونه به سه سوال پاسخ بده و vip هر سه رمان رو رایگان بگیره :
2 358
7
امروز به مناسبت تولد ادمینمون 5 تا از بهترین چنل های خصوصی رو که فروشی هستن رایگان قرار میدیم : Channel VIP (1) : Channel VIP (2) : Channel VIP (3) : امشب برای ۱۰ نفر قرعه کشی داریم. توجه داشته باشید که برنده هر کدوم از کانال‌های حق عضویتی رو که بخواد بدون در نظر گرفتن قیمت تقدیمش میشه. جا نمونید✅
273
0
⭕️پارت هدیه داشتیماااا👆⭕️ ⭕️توجه کنید عزیزان امروز بمناسبت تولد ادمین پارتمون هم پارت هدیه داشتیم هم یه سوپرایز کوچک برای شما مهربونا لینک رمان های خفنی که خودمون می خونیم براتون جمع کردیم رااایگان فقط برای شما👇⭕️ vip¹ vip² vip³ vip⁴ vip⁵
774
1
معدن انیمه های صحنه دار بدون سانسور:

animation.gif.mp4

1 930
2
Last updated: 11.07.23
Privacy Policy Telemetrio