Best analytics service

Add your telegram channel for

  • get advanced analytics
  • get more advertisers
  • find out the gender of subscriber
Category
Channel location and language

audience statistics سایه‌ی‌‌‌ پرستو | هینا‌‌‌ محرر

🧿لا حول ولا قوة الا بالله العلی العظیم🧿 به قلم هینا مُحَرر✍️ راز نیلی » فایل رایگان 🙃 پیج اینستاگرام👇  https://instagram.com/hina_roman?igshid  🚫کپی پیگرد قانونی دارد🚫 
Show more
23 6170
~0
~0
0
Telegram general rating
Globally
35 025place
of 78 777
6 023place
of 13 357
In category
2 610place
of 5 475

Subscribers gender

Find out how many male and female subscibers you have on the channel.
?%
?%

Audience language

Find out the distribution of channel subscribers by language
Russian?%English?%Arabic?%
Subscribers count
ChartTable
D
W
M
Y
help

Data loading is in progress

User lifetime on the channel

Find out how long subscribers stay on the channel.
Up to a week?%Old Timers?%Up to a month?%
Subscribers gain
ChartTable
D
W
M
Y
help

Data loading is in progress

Hourly Audience Growth

    Data loading is in progress

    Time
    Growth
    Total
    Events
    Reposts
    Mentions
    Posts
    Since the beginning of the war, more than 2000 civilians have been killed by Russian missiles, according to official data. Help us protect Ukrainians from missiles - provide max military assisstance to Ukraine #Ukraine. #StandWithUkraine

    sticker.webp

    56
    0
    ⁠ ⁠ - آشتی کن...لطفا! با اخم نگاهم را از کاغذ گرفتم و بدون نگاه کردن به دامون ، بقیه بچه‌ها را پاییدم! جای شکرش باقی بود که حواسشان به کار خودشان بود و زمزمه‌های یاشار را نمی‌شنیدند. - با توام حوا! بد نبود اگر کمی اذیتش می‌کردم. می‌دانستم همین چند کلمه را هم حامد یادش داده وگرنه این مرد منت کشی بلد نیست. - متوجه نشدم چیزی گفتید رئیس؟ روی میز خم شد و کنار گوشم لب زد. - می‌گم چه مرگته از دیروز؟ پوزخندی به خیال خام خودم زدم! عمرا اگر حرف قبلی اش را تکرار می‌کرد. همان احساس کوچک هم از این مرد که رفتارش ربات منشانه بود، عجیب به نظر می‌رسید! - من! چیزیم نیست که. صندلی‌ام را کمی فاصله دادم و نفس حبس شده ام را رها کردم. اما دوباره با حرص دسته‌س صندلی چرخ‌دارم را کشید و من را در نزدیک ترین فاصله به خود نگه داشت. - چرا نگاهم نمی‌کنی؟ از دیروز به‌جای دامون دوباره شدم رئیس! بی محلی می‌کنی! تلفن هامو جواب نمی‌دی! بازم بگم؟ تمام این کلمات را با حرص و از پشت دندان های کلید شده‌اش ادا می‌کرد. اخم هایم را در هم کشیدم و نگاهم را دوباره به کاغذ های روی میزم دادم. - نگاهم کن! با فریادش نه تنها من، بلکه بقیه بچه‌های گروه هم از جا پریدند. میلاد که اوضاع را خطری می‌دید، جلو آمد و کنار آراد ایستاد. - چی شده رئیس؟ کلافه دستی به موهای خیلی کوتاهش کشید. مثل بچه‌هایی که اسباب بازی‌شان گم شده بود، کلافه و بهانه گیر بنظر می‌رسید. بجای این‌که جواب میلاد را بدهد، انگشت تهدیدش را رو به من بالا آورد. - وای به حالت با من قهر کنی دختر جون! وای به حالت رو بگیری ازم! یاشار رئیس خشن و مغروری که چکاوک رو مجبور می‌کنه تا کنارش کار کنه اما.....
    Show more ...
    1
    0
    _ درد داری زندگیم؟ پاهاتو باز کن، باز کن تا زودتر تموم شه این درد دورت بگردم... ناله ی دردناکش را در نطفه خفه و پاهایش را بیشتر چفت هم کرد. همه ی تخت را کثیف کرده بود و داشت از خجالت میمرد. _وای خدا... دارم میمیرم... شما برو بیرون اعلی خان... اعلی کنارش روی تخت نشسته و دستان یخ زده اش را میان دستان لرزانش میگیرد. دخترک تنها ۱۶ سال داشت و درد زایمان برای بدن ضعیفش زیادی بود. _ بیرون نمیرم عمرم... تا تهش پیشتم. به حرف قابله گوش کن تا دردت تموم شه... _ اعلی خان بیا کمکم بده، تو مگه درس دکتری نخوندی؟ بیا اینجا مادر دستام دیگه عین سابق جون ندارن. صبور وحشت زده سری به طرفین تکان داده و ناله کنان میگوید: _ نه نه ... اعلی خان بره بیرون، تو رو خدا... نامحرمه... اعلی روی صورتش خم شده و با حرصی آشکار لاله ی گوشش را به دندان میگیرد. _ ببند دهنتو خوشگلم، ببند عزیزکم تا خودم نبستمش! منی که قراره شوهرت باشم شدم نامحرم توله سگ؟! به کمک قابله رفته و دست بین پاهایش انداخت. به هر ضرب و زوری بود شلوار و شورت صبور را بیرون کشید و پاهایش را کامل باز کرد. صدای گریه های ریز صبور روی اعصابش بود. مقصر خودش بود که مراعاتش را میکرد. _ اعلی... آخ خدایا مردم... قابله از حرص و خشم مرد ترسیده و لب گزید. نگاهش بین پای دخترک افتاد و پوفی کرد. _ زور بزن دخترم، زور بزن سر بچه بیرونه... یکم دیگه فشار بده... دست اعلی روی ران های لختش چنگ شده و از پشت دندان های چفت شده اش غرید: _ جای جیغ و داد زور بزن تا تموم شه زودتر. قابله نگاهش را بین اعلی و صبور چرخاند و دلش برای دخترک کم سن و سال سوخت. آب دهانش را با صدا بلعید و مردد رو به اعلی گفت: _ آقا روم به دیوار، میگم... میگم اگه سینه هاشو تحریک کنی ممکنه زودتر بزاد... الان تلف میشه اون طفل معصوم! چشمان اعلی درخشید و صبور درمانده چشم بست. _ رو چشمم قابله خاتون، شما فقط امر کن! پشت صبور نشست و دستان گرم و پر حرارتش را داخل لباسش سر داد. _ تحریک کن این توله که کاری نداره! صبور آنقدر درد داشت که راضی به هر کاری میشد و بدون اعتراض خودش را به دست اعلی سپرده بود. نفس بریده از درد و لذتی که لمس دستان اعلی در تنش جاری ساخته بود، به ملحفه چنگ زد. عذاب وجدان داشت که در همان حین نالید: _ ولی... گناهه... م... محرم نیستیم... اعلی نوک سینه هایش را با بی رحمی فشار داده و زیر گوشش پچ زد: _ حیف که داری زایمان میکنی و دستم بستست صبور... حیف... فشار دستانش را روی سینه های دردناک صبور بیشتر کرد و غرید: _فعلا بچه رو دنیا بیار تا محرم و نامحرمی رو نشونت بدم زندگی چموش من! با پیچیدن صدای گریه ی نوزاد سرخ رنگ و کوچک، صبور نفس راحتی کشید و اعلی با فریاد گفت: _ بچه رو ودار برو بیرون خاتون! بعد از رفتنشان، بلافاصله روی صبور خم شد و اینبار با آرامشی ترسناک پچ زد: _ حالا که عدت تموم شده از کجا شروع کنیم خوشگلم؟! چطوره برای شروع همین الان پوست سفیدتو مهر بزنم تا باورت شه مال منی، هوم؟ صبور بی جان و بغض کرده سر بالا انداخت. _ شما زن داری اعلی خان... اعلی دست روی شکمش کشیده و با چشمانی ریز شده پچ زد: _ ولی تو رو دوست دارم توله، هنوز نفهمیدی؟ نگاه مات صبور پوزخندی روی لبش نشاند و لبهای گوشتی اش را هدف گرفت. _ نفهمیدی جونم شدی دختره ی خیره سر؟ جوابش در دهان اعلی زمزمه شد و لبهایشان... صبور بعد از مرگ شوهرش، مجبور میشه با برادر شوهر متاهلش ازدواج کنه... زن دوم زندگیش میشه و اعلی یه شب تو مستی میره سراغش... تا اینکه حامله شدن صبور به گوش زن اول میرسه و بچه رو...
    Show more ...
    1
    0
    _سر بچه رو دیدم آقا سرشو دیدم. تمام بدنم به عرق نشسته بود و حس می کردم فاصله ای تا مرگ ندارم. _زودتر تمومش کن خدیجه؛ وگرنه می دونی که چه بلایی سرت میارم؛ زودتر بکشش بیرون اون تخم سگو. _تمومه آقا تمومه؛ خانم جان یکم دیگه زور بزن؛ فقط یکم مونده تموم شه؛ به خدا زور نزنی بچه تو شکمت خفه می شه؛ زور بزن خانم جان. جونم تو تنم نمونده بود اما با همون وضع با تمام قدرتی که داشتم زور زدم و بالاخره خارج شدن بچه از بدنم رو احساس کردم و بی جون رو زمین افتادم. صدای گریه هاش لبخند رو لبم آوورد اما انقدری بیحال بودم که نتونم چشمام رو برای دیدنش باز کنم. _ماشاالله ماشالله؛ خدا نگه داره براتون آقا جان؛ هزار الله اکبر چه بچه تپل و درشتیه؛ خدا حفظش کنه براتون. با حرفای خریجه آروم لای پلکام رو باز کرد که آرمان دست دراز کرد و با گرفتن بچه از خدیجه ای که داشت تنش رو تمیز می کرد گفت: _کافیه دیگه؛ پروازمون دیر شده باید بریم. و همون لحظه صدای رویا از پشت در اناق به گوشم رسید و اشک هام تند تند روی گونه هام چکید. _تموم شد عزیزم؟! بچمون به دنیا اومد؟! آرمان بچه رو میون دستاش جا به جا کرد و حینی که نگاهش رو به چشمای خیس از اشکم می دوخت گفت: _تمومه خانومم؛ بریم که بیشتر از این موندن تو این خرابه فقط وقت تلف کردنه. پر حرف و غصه نگاهش کردم که نیشخندی به روم زد و آروم و با نفرتی عمیق زمزمه کرد: _کارتو خوب انجام دادی؛ از اینجا به بعد راهمون از هم جداست؛ می تونی برگردی پیش پدر حروم زادت و کنارش زندگی کنی. پشت بهم با بچه به سمت در قدم برداشت و من بالا رفتن ضربان قلبم رو به وضوح احساس کردم. خدای من یعنی قرار نبود حتی برای یه بار هم بچم رو ببینم؟! اونم بچه ای که به خاطر به دنیا اومدنش حاضر شدم از درمانم بگذرم و جون خودم رو براش به خطر بندازم؟! صدای یا خدا گفتن خدیجه رو به وضوح شنیدم و پشت بندش صدای دویدن های با عجله ای که به سمتم میومد و اسما اسما گفتن های وحشت زده آرمان و همینطور صدای جیغ های نوزادی که فقط چند دقیقه از به دنیا اومدنش می گذشت. اما قلب مریض من تحمل عذاب بیشتر از این رو نذاشت؛ چشمام نم نمک روی هم افتادن و تا به خودم بیام این من بودم برای همیشه دست از این دنیای پر از نامردی و نفرت می شستم...
    Show more ...
    انتخابی برای اسما | به قلم اقلیما
    ♠️♣️بسم الله الرحمن الرحیم♣️♠️ ♟️شروع رمان انتخابی برای اسما♟️ 🎲نویسنده : اقلیما ✒️پارت گذاری: شنبه تا چهارشنبه روزانه یه پارت "ای عشق؛ دو عالم ز رخت مست و خرابند"
    1
    0
    -بابا شولت دنیس جونو اولدم... فک تنم پاهاش مثه من سوخیده شولت نپوشیده. چشمام گشاد میشه و سعی میکنم آب دهنم رو قورت بدم و نگاه سنگین شهرادو رو خودم حس میکنم. -باباجون از کجا پیدا کردی اونو؟ -از خیاط... دشته عمو همساده بود. نفس تندی میکشه و حالا میفهمم چرا همش اصرار داشت لباس هامو تو تراس پهن نکنم. لعنت بهش احتمالا باد زده بود و انداخته بودتش تو حیاط همسایه پایینی که یه پسر جوون بود و فوق العاده هیز بود. -شما اونو بزار همینجا برو تو اتاقت خودم میدمش به دنیز جونت. -باشه بابایی، پس بوسشم کن تا خوف بشه... صدای دویدن ماهین که میاد میخوام فرار کنم از پشت میگیرتم. برمیگردم و پشت سرم بدن لُخت و عورش رو میبینم. صدای زیر لبیش مو به تنم سیخ میکنه: -بوسشم میکنم... خوبَم میکنم. نشنیده میگیرم و با قدم های لرزونم به سمت در میرم و در تا دستم به دستگیره میره، درو جوری محکم میبنده که شونه هام بالا میپره. -که شورت توریتو میندازی وسط حیاط مردم هومم؟ چی بهت گفتم اولی که اینجا اومدی دنیز؟ گفتم اینجا دو تا بچه داره زندگی میکنه و جای کارای خاک برسریه تو نیست، نگفتم؟ مضطرب سمتش بر میگردم و سرمو تا جایی که میتونم پایین میندازم. -مـ... من چیز، میدونین اخـ... اخه... برای فرار از اون موقعیت و اینکه فکر بدی راجع بم نکنه بدون فکر حقیقتو به زبون میارم. -یکم حساسیت دارم، نمیتونم همش لباس زیر پام ک... صدای غرش خفش، حرف رو تو دهنم خشک میکنه... لعنت بهم چی داشتم میگفتم؟! -پس واقعا نیاز به یه فوتِ اساسی داری اره؟ سرمو به چپ و راست تکون میدم ولی اون بدون مکث دستش رو آروم سمت کش شلوارم سوق میده. -دوست داری فوت کردنم چجوری باشه؟ دست سردش که به شکم برخورد میکنه، تکون ریزی میخورم و دستمو بند سینه‌ی عضله‌اش میکنم. -جوون؟ جوجه فراری بالاخره باید از یه خاروندنی شروع بشه دیگه نه؟! بین در و هیکلش گیر افتاده بودم و نفس بهم حروم شده بود... انگشتاش آروم سمت پایین حرکت میکنن و لمس دستاش چشمامو خمار میکنه. -نـ...ـکن! -چیو نکنم جوجه؟ هنوز مونده تا کردن که... پیشونیش رو رو پیشونیم میزاره و هومی از سر لذت میکشه. -هومم... بهت گفتم بوی توت فرنگی میدی، از اون توت فرنگیایی که ادمو هوس میکنه بخورتشون! تقلاهام فایده نداره وقتی اون با جذابیت بی نهایتش تموم تنمو لمس میکنه: -نکن لطفا شهراد... -جونم؟ لب میزنه و بدون مکث لباشو رو لبام قرار میده نفسم بار دیگه بند میاد. -بابایی؟مگـ...داری خاله دنیزو میخولی؟ دکتر شهراد ماجد، دکتری بسیار خشن با گذشته‌ای ترسناک دختری که گیر همچین مردی بیوفته رو باید براش فاتحه خوند دنیز مظلومی که برای نجات خواهرش پا به خونه‌ای میزاره که... محدودیت سنی رعایت بشه❌
    Show more ...
    1
    0

    sticker.webp

    337
    0
    _سر بچه رو دیدم آقا سرشو دیدم. تمام بدنم به عرق نشسته بود و حس می کردم فاصله ای تا مرگ ندارم. _زودتر تمومش کن خدیجه؛ وگرنه می دونی که چه بلایی سرت میارم؛ زودتر بکشش بیرون اون تخم سگو. _تمومه آقا تمومه؛ خانم جان یکم دیگه زور بزن؛ فقط یکم مونده تموم شه؛ به خدا زور نزنی بچه تو شکمت خفه می شه؛ زور بزن خانم جان. جونم تو تنم نمونده بود اما با همون وضع با تمام قدرتی که داشتم زور زدم و بالاخره خارج شدن بچه از بدنم رو احساس کردم و بی جون رو زمین افتادم. صدای گریه هاش لبخند رو لبم آوورد اما انقدری بیحال بودم که نتونم چشمام رو برای دیدنش باز کنم. _ماشاالله ماشالله؛ خدا نگه داره براتون آقا جان؛ هزار الله اکبر چه بچه تپل و درشتیه؛ خدا حفظش کنه براتون. با حرفای خریجه آروم لای پلکام رو باز کرد که آرمان دست دراز کرد و با گرفتن بچه از خدیجه ای که داشت تنش رو تمیز می کرد گفت: _کافیه دیگه؛ پروازمون دیر شده باید بریم. و همون لحظه صدای رویا از پشت در اناق به گوشم رسید و اشک هام تند تند روی گونه هام چکید. _تموم شد عزیزم؟! بچمون به دنیا اومد؟! آرمان بچه رو میون دستاش جا به جا کرد و حینی که نگاهش رو به چشمای خیس از اشکم می دوخت گفت: _تمومه خانومم؛ بریم که بیشتر از این موندن تو این خرابه فقط وقت تلف کردنه. پر حرف و غصه نگاهش کردم که نیشخندی به روم زد و آروم و با نفرتی عمیق زمزمه کرد: _کارتو خوب انجام دادی؛ از اینجا به بعد راهمون از هم جداست؛ می تونی برگردی پیش پدر حروم زادت و کنارش زندگی کنی. پشت بهم با بچه به سمت در قدم برداشت و من بالا رفتن ضربان قلبم رو به وضوح احساس کردم. خدای من یعنی قرار نبود حتی برای یه بار هم بچم رو ببینم؟! اونم بچه ای که به خاطر به دنیا اومدنش حاضر شدم از درمانم بگذرم و جون خودم رو براش به خطر بندازم؟! صدای یا خدا گفتن خدیجه رو به وضوح شنیدم و پشت بندش صدای دویدن های با عجله ای که به سمتم میومد و اسما اسما گفتن های وحشت زده آرمان و همینطور صدای جیغ های نوزادی که فقط چند دقیقه از به دنیا اومدنش می گذشت. اما قلب مریض من تحمل عذاب بیشتر از این رو نذاشت؛ چشمام نم نمک روی هم افتادن و تا به خودم بیام این من بودم برای همیشه دست از این دنیای پر از نامردی و نفرت می شستم...
    Show more ...
    انتخابی برای اسما | به قلم اقلیما
    ♠️♣️بسم الله الرحمن الرحیم♣️♠️ ♟️شروع رمان انتخابی برای اسما♟️ 🎲نویسنده : اقلیما ✒️پارت گذاری: شنبه تا چهارشنبه روزانه یه پارت "ای عشق؛ دو عالم ز رخت مست و خرابند"
    1
    0
    ⁠ ⁠ - آشتی کن...لطفا! با اخم نگاهم را از کاغذ گرفتم و بدون نگاه کردن به دامون ، بقیه بچه‌ها را پاییدم! جای شکرش باقی بود که حواسشان به کار خودشان بود و زمزمه‌های یاشار را نمی‌شنیدند. - با توام حوا! بد نبود اگر کمی اذیتش می‌کردم. می‌دانستم همین چند کلمه را هم حامد یادش داده وگرنه این مرد منت کشی بلد نیست. - متوجه نشدم چیزی گفتید رئیس؟ روی میز خم شد و کنار گوشم لب زد. - می‌گم چه مرگته از دیروز؟ پوزخندی به خیال خام خودم زدم! عمرا اگر حرف قبلی اش را تکرار می‌کرد. همان احساس کوچک هم از این مرد که رفتارش ربات منشانه بود، عجیب به نظر می‌رسید! - من! چیزیم نیست که. صندلی‌ام را کمی فاصله دادم و نفس حبس شده ام را رها کردم. اما دوباره با حرص دسته‌س صندلی چرخ‌دارم را کشید و من را در نزدیک ترین فاصله به خود نگه داشت. - چرا نگاهم نمی‌کنی؟ از دیروز به‌جای دامون دوباره شدم رئیس! بی محلی می‌کنی! تلفن هامو جواب نمی‌دی! بازم بگم؟ تمام این کلمات را با حرص و از پشت دندان های کلید شده‌اش ادا می‌کرد. اخم هایم را در هم کشیدم و نگاهم را دوباره به کاغذ های روی میزم دادم. - نگاهم کن! با فریادش نه تنها من، بلکه بقیه بچه‌های گروه هم از جا پریدند. میلاد که اوضاع را خطری می‌دید، جلو آمد و کنار آراد ایستاد. - چی شده رئیس؟ کلافه دستی به موهای خیلی کوتاهش کشید. مثل بچه‌هایی که اسباب بازی‌شان گم شده بود، کلافه و بهانه گیر بنظر می‌رسید. بجای این‌که جواب میلاد را بدهد، انگشت تهدیدش را رو به من بالا آورد. - وای به حالت با من قهر کنی دختر جون! وای به حالت رو بگیری ازم! یاشار رئیس خشن و مغروری که چکاوک رو مجبور می‌کنه تا کنارش کار کنه اما.....
    Show more ...
    1
    0
    - انقدر دختره رو زدیش که بخیه‌هاش پاره شده! حالا هم که همونطوری ولش کردی به امون خدا! خونریزی داره پاشو ببرش دکتر! با اخم میگه: - شما دخالت نکنین مامان. خودم بهتر می‌دونم با زنم چجوری رفتار کنم. مادرش دستش رو میگیره و نمیذاره دکمه‌های پیراهنش رو ببنده. - این بچه جون نداره داره ناله می‌کنه. یه چیزش میشه خونش میوفته گردنت! بیا ببریمش بیمارستان خدایی نکرده یه بلایی سرش میاد پشیمون میشی‌ها! انتقام چی رو داری از این بچه می‌گیری هان؟ با خونسردی میگه: - خودش می‌دونه چرا کتک خورده برای همین صداش درنمیاد. اکرم خانم دستشو توی صورتش می‌کوبه: - خجالت داره عماد! خجالت می‌کشم که پسرمی! من تورو اینطوری تربیت کردم؟ مگه تقصیر این بیچاره بود که بچه‌اتون سقط شد؟ چه گناهی داره که حرصت رو سر این بچه خالی می‌کنی؟ - اومده چقولی منو کرده؟ - هرکی وضع اتاقتون رو ببینه می‌فهمه چه بلایی سرش آوردی! شکمش رو بستم ولی هنوز خونریزی داره. میمیره! مستقیم و بی حس تو‌چشمای مادرش نگاه می‌کنه و میگه: - به درک! حق ندارید دکتر خبر کنید. شک کرده بود… به عشقش شک کرده بود. وقتی از دکتر زنان برمی‌گشت مچش رو گرفته بود. اکرم خانم اشک ریزون میگه: - چرا مادر؟ آخه یه دلیل بگو من بفهمم! - با چشمای خودم دیدم برای سقط رفت! می‌دونست امکان نداره من حامله کرده باشمش! می‌دونست اون بچه‌ای که توی شکمشه از من نیست خواست بندازتش که شرش کم بشه می‌فهمی مامان؟ اکرم خانم خشک میشه. زبونش بند میاد. - این حرفا چیه می‌زنی؟ - حقیقت تلخه. صدای غزل که از درد داره به خودش می‌پیچه و دستش روی زخمای باز شده‌ی شکمشه از کنار در اتاق میاد: - بیا منو بکش عماد. من بچمونو نکشتم! من… من به هیچ مردی نگاه نمی‌کنم چه برسه که بخوام به تو خیانت کنم… من عاشقت بودم عماد، ثمره‌ی عشقمون برای منم عزیز بود. منم داغدارم لعنتی… - دروغ گوی هزره! دختری که جلوشه هیچ شباهتی به غزل نداره، شبیه یه مرده‌ی متحرکه. - بیا منو بکش عماد… بکش خلاصم کن دیگه نمی‌تونم این زندگی رو تحمل کنم. هیچوقت نفهمیدی چقدر دوست داشتم. دل عماد میریزه… خودشم عاشق غزل بود ولی بعد از خیانت همسر سابقش نمی‌تونست غزل رو باور کنه. از ضعف و درد روی زمین آوار میشه و قبل از اینکه چشماش بسته بشه میگه: - خداحافظ عمادم! من میرم پیش بچه‌مون…
    Show more ...
    1
    0
    _وارد خونه‌م شدی که به بقیه ثابت کنی شهراد ماجد یه روانی بالفطره‌س ولی فکر اینجاشو نکرده بودی که من عوضی تر از اون چیزی هستم که تو کله ی پوکت میگذره ؟! سر می دزدد. معلوم بود که حق با مرد خشمگین رو به رویش است پاسخی برای نگاه پرسشی اش ندارد. استرس وار انگشتان دستش را به بازی می‌گیرد شهراد که نزدیکش می‌شود ،قلبش در سینه می کوبد: _نگام کن! همچنان سرش پایین چرخ می خورد که چانه اش اسیر چنگال مرد می‌شود : _وقتی باهات حرف میزنم تو چشمام نگاه کن و جوابمو بده… نگاه که به چشمانش می دوزد، ناخودآگاه استرسش کمتر می‌شود. شهراد به سختی روزهای اولش نیست،این را خوب از نگاهش میخواند،جرات پیدا میکند و با چانه ای لرزان لب می زند: _م…من…شاید اولش … اجازه ی ادامه صحبتش را نمی دهد که با پوزخند می گوید: _چیه؟!اولش میخواستی بعدش پشیمون شدی!!!!!نکنه مثل همه زنایی که چشمشون دنبالمن توام عاشقم شدی؟!!! تمسخر لحنش،قلبش را می فشارد…شهراد را اشتباه به او شناسانده بودند،دوباره با لبی لرزان ادامه می‌دهد: _من اشتباه…کر…دم…ببخش… آرام آرام قدم جلو می گذارد که باعث می‌شود دنیز متقابلا عقب برود و در آخر بدنش با دیوار پشت سر بر خورد کند،شهراد اما نمی ایستد و هم چنان جلو می آید و کف دستانش را دو طرف صورت دنیز به دیوار می چسباند. صورتش را نزدیک میبرد تا جایی که نوک بینی اش تیغه ی بینی دنیز را لمس میکند، نفس هایشان به شماره می افتد که شهراد آرام لب می‌زند: _منم اشتباه کردم تو خونه‌م رات دادم،که الان به جای تنبیه دلم بخواد ببوسمت! بدن دنیز یخ می بندد،ولی گرمای لب های شهراد،دوباره داغش میکند. به چشمانش خیره می شود که از عطش خواستن قرمز شده اند. دلش میخواهد او را براند ولی شهراد ماهرانه با  لبانش روی گردن و ترقوه اش مهروار بوسه می نشاند. لباسهایی که هرکدام به گوشه ای می افتند با نگاهی خواستنی تر به تنش چشم می دوزد. _شهراد _هیش اروم باید بذاری اروم شم جز خودت کسی نمیتونه خرابکاریتو درست کنه بچه! در یک حرکت او را از زمین جدا میکند و لاله ی گوشش را میبوسد. صدای دنیز، بیش از پیش امیال مردانه اش را تحت تاثیر قرار میدهد. دخترک لمس شده روی تخت دراز میکشد و شهرادی که رویش خیمه میزند با دستش،دستان دنیز را بالای سرش قفل میکند و با عطش در گوشش نجوا می کند: _میدونی چقد منتظر امشب بودم لامصب؟ قول میدم که به یادموندنی ترین شب زندگیت بشه! سر در گردنش فرو میبرد و پچ میزند: _دستاتو دور گردنم حلقه کن… خیره در چشمانش ،دست دور گردن شهراد می‌اندازد و با سکوتش به مردی که دلش را شکسته بود بله میگوید. و رابطه ای که برای اولین بار با خشن ترین مردی که در زندگی اش دیده بود،برقرار شد! شهراد کنارش دراز کشید و خیره اش شد. پوزخند گوشه ی لبش ترس بدی در دل دنیز می ‌انداخت که با باز شدن لبانش نفس زد: _این به اون در دنیز خانوم،حالا میتونی گورتو گم کنی، بی حساب شدیم! و شبی که واقعا به یادماندنی ترین شب زندگی اش شد…
    Show more ...
    1
    0
    قرررر بده با آهنگاش💃🕺
    317
    0
    ریمیکسای شاد و سیستمی 💣💃خوراک باشگاه دورهمی 🔥🥊

    file

    1
    0
    منبع موزیکایی که موقع خوردن مشروبات الکی پلی میکنن 🖤🥃 عرق خور باشی میفهمی چیه!

    4_5913326615403704949.ogg

    1
    0

    sticker.webp

    730
    0
    _پارچه رو بده مادر، همه منتظرن. یاشار پوزخندی زد و ابرویی بالا انداخت. _پارچه ی سفید رو بدم بگم من با زیرخواب برادرم سرم رو روی یه بالش نمی‌ذارم؟ دخترک آب دهانش را قورت داد. چرا یاشار باورش نمی‌کرد. قدمی به جلو برداشت و زمزمه کرد: _مواظب حرف زدنت باش، داری می‌شکنی تموم حرمت‌هارو. یاشار مشتش را در آینه قدی کوبید و فریاد زد: _شب و روز عین پروانه دور اون نرخر چرخیدی اون وقت من دارم بی حرمتی می‌کنم؟ دخترک جیغی زد و گوش هایش را گرفت. تنها شانسی که آورد اتاق عایق صدا بود. _من فقط پرستارش بود. یاشار متفکر سری تکان داد: _باور کنم؟ نگاهش هرز نچرخید روت؟ بیست چهاری ور دلش بودی اون وقت دست نزده بهت. دخترک بغضش را قورت داد. _دست نزد بهم . تو به داداش خودتم اعتماد نداری؟ _ندارم. دختری رو که می‌پرستیدم توزرد از آب دراومد چه انتظاری از برادر بی خبرم باید داشته باشم. دوباره تقه‌ای به در خورد. _پسرم پارچه؟ وقت برای ادامه‌ی کارت هست. یاشار نیشخندی زد: _آخ که من حتی برای انتقام دل مادر خوش خیالمم که شده زندگی رو به تو زهر می کنم. بی معطلی پارچه را از روی تخت برداشت و خون دست خودش را روی آن ریخت. دخترک روی تخت سقوط کرد. می‌دانست یاشار هر حرفی را بزند به آن عمل می‌کند. یاشار دیوانه‌وار عاشق دختری می شه که پاش به عمارتشون باز شده. اما با دیدنش کنار برادرش عوض می‌شه. سنگ می‌شه و همونجا احساستش رو خاک می‌کنه. دخترک رو اذیت می‌کنه و دخترک زمانی از عمارت فرار می‌کنه که حامله‌ست. به نظرتون وقتی یاشار بفهمه چکاوک بچه‌اش رو دزدید چیکار می‌کنه؟ 🥲
    Show more ...
    1
    0
    _قلب جنین تشکیل شده عزیزم؛ قانون بهمون اجازه سقط نمی ده؛ مگر که مشکل جدی ای باشه و اونم باید مدارکی مبنی بر وجود مشکل داشته باشیم. با ترس به ساعت نگاه می کنم و از استرس تند پاهام رو تکون می دم. _خواهش می کنم خانم دکتر؛ من نمی تونم این بچه رو نگه دارم. دکتر تیکش رو به صندلی می ده و با چشمای ریز شده نگاهم می کنه. _چرا عزیزم؟! شوهرت بچه نمی خواد؟! نیشخندی که یهو روی لبام اومد کاملا غیر ارادی بود. _خوش خیالیا دکتر شوهرم کجا بود؟! تو رو جون عزیزت را نداره یه کار واسم بکنی؟! _یعنی چی دختر جون؟! یعنی بچت... نذاشتم حرفش تموم شه و خودم فوری لب زدم: _آره حروم زادست؛ نمی خوام دنیا بیاد؛ نمی تونم بذارم دنیا بیاد. دکتر با تحقیر به سر تا پام نگاه کرد؛ خوب می تونستم بفهمم چیا داره راجبم فکر می کنه. _ببین دختر خانم من... _شما گوش کنید خانم دکتر؛ می دونم دارین به چی فکر می کنید اما... اما من... صدام به شدت می لرزید؛ دست و پاهام بیشتر و بغض تو گلوم هم شده بود قوز با قوز. _من... من نمی دونم... پدر این... این بچه کیه... نه چون... با آدمای زیادی بودم... نه... من... من فقط قربانی شدم... قربانی تجاوز... از... از سمت کسی که... حتی نذاشت چهرش رو... ببینم... دکتر تو سکوت داشت به حرفام گوش می کرد و لحظه به لحظه جای اخم و بدبینی تو چشماش تعجب بیشتری می نشست. _چطور این اتفاق افتاد؟! دست لرزونم رو زیر چشمام کشیدم و نم اشکی که کم بود بچکه رو گونم رو پاک کردم. _من... من خونه تنها... بودم... نمی دونم... نمی دونم چطور... اومد تو... خونم... منو از پشت... یهو... یهو گرفت و... نتونستم ادامه بدم و اشکام با شدت روی گونه هام چکیدن. خانم دکتر که حالمو دید سمتم اومد و سرم رو تو بغلش گرفت. _هیس دختر جون؛ اشکال نداره؛ درستش می کنیم باشه؟! آروم باش عزیزم؛ آروم. _باید این... بچه رو... بندازم... تو رو خدا... کمکم کنید... خواهش می کنم... دکتر کمی با تردید نگاهم کرد ولی در آخر سرکی به بیرون از اتاق کشید وقتی دید من آخرین بیمارش هستم برگشت اتاقو گفت: _تنها وقتی که می تونم انجامش بدم الانه؛ بیمار دیگه ای ندارم و وقتم آزاده؛ اگه می تونی برو پشت پرده دراز بکش و لباساتم کامل در بیار. با شک نگاهی به ساعتم انداخت؛ هنوز یه ساعت از تعطیلی مدرسم مونده بود؛ یعنی می رسیدم؟! بی حرف پشت پرده رفتم با در آووردن همه لباسام روی تخت دراز کشیدم. هر چی منتظر موندم خبری از دکتر نشد؛ سرکی کشیدم با دیدن جای خالیش تعجب کردم. _دنبال کسی می گردی؟! وحشت زده از صدایی که شنیده بودم سرم رو برگردوندم و مردی رو دست به سینه با کت و شلوار مشکی مقابلم دیدم. _شما... شما کی... هستین؟! مرد با پوزخند نگاهم کرد و با یه قدم بلند مقابلم ایستاد. _من؟! یعنی می خوای بگی فراموش کردی شب پر خاطره ای رو که باهم داشتیم؟! یکم طول کشید تا منظورش رو بفهمم ولی وقتی فهمیدم رنگ از رخم پرید و تموم بدنم یخ کرد. _تو... تو همون... دستاش رو دو طرف روی تخت ستون کرد و با نگاهی بی نهایت سرد خیره چشمام شد و لب زد: _همونی که اولین بارت رو باهاش تجربه کردی و حالا قدم گذاشتی اینجا تا نطفش رو از بین ببری؛همونی که زیر تنش جیغ و فریاد کردی و حالا با بی حواسی اومدی و از خواهر همون مرد درخواست کمک کردی؛ درست فکر کردی؛ من همون مردم؛ همون مرد اون شب بی اندازه زیبا....
    Show more ...
    انتخابی برای اسما | به قلم اقلیما
    ♠️♣️بسم الله الرحمن الرحیم♣️♠️ ♟️شروع رمان انتخابی برای اسما♟️ 🎲نویسنده : اقلیما ✒️پارت گذاری: شنبه تا چهارشنبه روزانه یه پارت "ای عشق؛ دو عالم ز رخت مست و خرابند"
    1
    0
    — نوزاد می‌خرین آقا؟ مرد دلال دسته‌ی پول ده هزار تومنی رو بین انگشتاش می‌ذاره و می‌شمره. ⁃ فروشی داری؟ دستش رو میذاره روی شکم بزرگش. چند روز بیشتر تا به دنیا اومدنش نمونده. ⁃ بینم ممد، یه نوزاد پسر تو دست و بالت نداری؟ مهندس خوب پول میده‌ها. دلال رو به دخترک میکنه و با بیخیالی به رفیقش میگه: ⁃ بهت خبر میدم. نگرد ببینم تو دست و بالم هست. بعد دخترک‌ رو مخاطب قرار میده: ⁃ بچت چیه؟ ⁃ پ…پسر. چشمای مرد دلال برق می‌زنه. ⁃ راه بیوفت بریم. همراه دو‌مرد غریبه سوار ماشین قراضه‌ای میشه و یک ساعتی تا رسیدن به مقصد طول می‌کشه. جلوی یه عمارت سفید و بزرگ از ماشین پیاده میشه. دست و پاش می‌لرزه. اگر مجبور نبود بچه رو نمی‌فروخت. پول لازمه و باید خرج عمل کلیه‌ی مامانش رو بده. ⁃ شوهر موهر نداری که؟ پس فردا نیاد بگه بچه‌مو پس بدیدا. مهندس الکی پول نمیده. خوب پول میده ولی بعدش نباید دبه کنین. ⁃ نه ندارم. ممد سری تکون میده و زیر لب خوبه‌ای میگه. زن خوش پوشی جلوی ساختمون به استقبالشون میاد. با دیدن سر و وضع ژنده‌ی دخترک یه نگاه تحقیر آمیز بهش میندازه. ⁃ این مادر بچه‌اس؟ این که خودش ۱۵ سالشم نمیشه. سرش رو پایین می‌اندازه رو چادرش رو محکم نگه می‌داره: ⁃ ۲۳ سالمه خانم. زن دستشو زیر چونه‌اش می‌زنه و با دقت صورتش رو زیر نظر میگیره. ⁃ بهت نمیاد. مطمئنی حامله‌ای؟ ⁃ بله خانم. ⁃ چادرت رو بزن کنار ببینم. لبش رو می‌گزه و زیر چشمی به دوتا مرد غریبه که اونجا هستن نگاه می‌کنه، زن متوجه میشه و به سمت پله‌ها اشاره می‌زنه: ⁃ بریم بالا پسرمم بیاد ببینتت. رو به مردا می‌کنه و میگه: ⁃ شما همین‌جا باشین تا بیام. حین بالا رفتن نفس نفس می‌زنه. روزای آخر بارداریه و یه سختی خودشو جابجا می‌کنه. تو اتاق وایمیستن و زن چادرش رو از سرش برمی‌داره. با دیدن هیکل نحیف دختر که شکمش نشون میده روزای آخر بارداریشه با بهت میگه: ⁃ پسره؟ سر تکون میده و بله میگه. ⁃ عروسم توانایی بارداری نداره. پسرم هم حاضر نیست دوباره زن بگیره و بچه‌دار بشه. چند تقه به در می‌خوره. ⁃ بیام تو مادر جان؟ ⁃ بیا پسرم. بقیه‌ی حرفش رو می‌خوره. در باز می‌شه و قامت آشنایی توی چهارچوب به چشم دخترک می‌خوره. چند لحظه میخکوب همدیگه میشن. ⁃ سلام. مرد خوش پول زودتر خودش رو پیدا می‌کنه. ⁃ سلام به روی ماهت. ببین می‌پسندیش عزیزم؟ به زودی دنیا میاد چند قدم به سمت جلو برمیداره و نگاهش رو از رو دخترک مات جدا نمی‌کنه. ⁃ خودت هم با بچه می‌مونی؟ ترسیده به مرد زل می‌زنه. مگه مادرش نگفت که زن داره؟ ⁃ بمون بچه‌ات رو بزرگ کن. ⁃ چ…طور پسرم؟ بدون اینکه به مامانش نگاه کنه میگه: ⁃ عقدت می‌کنم. خودت بالای سر بچه باش. بعد از نه ماه پیداش کرده. دختری که شب و روز دنبالش گشته و اون ازش فراری بوده. ⁃ دو برابر بهت پول میدم، بمون همین‌جا… به عمل مادرش فکر می‌کنه. راه دیگه‌ای نداره. ⁃ باشه…
    Show more ...
    -
    1
    0
    - میدونی چقدر دلم میخواد ببوسمت؟ پشت دستش را خیلی با احساس روی صورتم میکشد. قبض روح میشوم. - یه جوری ببوسمت که رُس لبات کشیده بشه و بی حال بیفتی تو بغلم. چشمانم می سوزد. با حالی پریشان و وحشت زده میپرسم: - چطو... چطوری اومدی؟ خونسرد است. و من از این آرامش وحشت دارم. دوباره صورتم را نوازش میکند. - من میام و میرم. هیچ در بسته ای برای شهراد ماجد وجود نداره دختر فراموش که نکردی؟ زبانم قفل شده است. منتظرم هر آن یکی در اتاقم را باز کند و آبرویم پیش مامان عصما برود. - من و تو بهم زدیم، شهراد. چرا اومدی؟ چه صنمی با هم داریم که نصف شب عین دزدا اومدی تو خونه ام و اتاقم؟ دستش را نوازش گونه تا گردنم میکشد و یکهو دیوانه وار گلویم را اسیر میکند. با وحشت و خفگی دو دستی دستش را میگیرم و مینالم: - جون دنیز ولم کن! با لحن ترسناکی می گوید: -دنیز کوچولوی من؟ چطور میشه یه آهو کوچولو یه دفعه انقدر دل و جرات پیدا کنه که شوهرشو دور بزنه... هووم؟! ملتمسانه پا میکوبم و با بهت میگویم: - شوهر کدومه؟ شهراد تو رو جون عزیزت برو از اینجا. من آبرو دارم... بی توجه به من با خشونت از گردنی که اسیرش است تکانم میدهد. جیغم را خفه میکنم و میگوید: - آدم جرأتو از کجا پیدا میکنه که به شوهرش خیانت میکنه و به مرد غریبه رو میده؟ با حال بدی میگویم: - شوهر چیه؟ شوهر کدومه؟ من یه زمانی فقط پرستار دخترت بودم و بعدشم بعدشم مثله یه احمق ساده لو دل به دادتو عاشقت شدم اما خداروشکر که زود اشتباهمو فهمیدم! گردنم را فشار میدهد. بغضم بالاخره می ترکد و بی فکر لب باز میکنم: - این کارا رو کردی که زنت ولت کرد و رفت... پشت لبم می سوزد. ضرب دستش خشن و محکم است. با نفرت نگاهش میکنم و او میغرد: - زر نزن دنیز، زر نزن که بیش از حدت تحملت کردم. احمق... حقت بود لباتو بهم میدوختم. مشتی به دیوار میکوبد. آرامشش تبدیل شده است به طوفان. - یارو کی بود تا تو حلقت اومده بود هووم؟ دنیز به سرت قسم که اگه بشنوم ناموسمو لکه دار کنی زنده ات نمیذارم. با حال خرابی هق میزنم و میگویم: - ناموس بخوره تو سرت. به تو چه دیوونه؟ چه کاره حسنی؟ نامزدم... دوباره مشت به دیوار میکوید و با جنون توی صورتم براق میشود... - دهنتو گل بگیر... گــل بهت هشدار داده بودم جدی نگرفتی نه؟ مرا ول میکند. میچسبم به دیوار و نفس نفس زنان نگاهش میکنم. راهش را پیش گرفته به سمت در اتاق که با رنج و وحشت میپرسم: - کجا داری میری؟ خود شیطان توی اتاقم است. با آن نگاه سرخ و خون آلود میگوید: - پیش مامان عصاجونت. حقشه بدونه مریم مقصدش قبل از این چه گوههایی خورده و شباشو تو بغل شهراد ماجد صبح کرده. چانه ام می لرزد. هق میزنم و خودم به جهنم، پدرم مرد غریبه توی خانه می دید سکته می کرد. بازویش را چسبیدم: - مرگ دنیز... شهراد. آبروم میره. چرا نمی فهمی من و تو جدا شدیم؟ می خواهد باز برود که ضجه میزنم: - باشه باشه اصلا هر چی تو بگی. نامزدی رو بهم میزنم، به جون دنیز راست میگم. تو فقط بگو بعدش چیکار کنم؟ هان؟ بگو؟ سر می چرخاند و با نگاهی خسته و آشفته پچ میزند: - منو ببوس... ببوس تا یادم بره چی دیدم و چه غلطی کردی. ببوس تا یادم بیاد، چه جایگاهی تو زندگیم داشتی بی لیاقت.  با هق هق روی پنجه ی پا بلند میشوم که در اتاق بی هوا باز میشود و چشمهای مامان عصما...
    Show more ...
    1
    0
    -گردنت کبوده امیرعلی! یادت رفته با چهارتا حاجی بازاری جا نماز آب کش جلسه داریم؟ جلوی آینه کوچک اتاقش ایستاد و زیرلب غر زد: -دختره‌ی چموش وحشی! آخرش زهرشو با بردن آبروم ریخت. حسام خندید و جلوتر آمد: -کیه دختره که دندوناش همچین صاف و یه دسته؟ فکر کنم قصد زدن شاهرگتو داشته! -یه گربه‌ی هار که اومده تا چنگول بندازه به حیثیت و اعتبار من! -صیغه‌ت شده؟ پوزخندش صدادار و پر تمسخر بود: -عقدش کردم! حسام پر بهت پرسید: -کیو؟ -دختر بیوه‌ی حاج جمالو، لئا!همون که حراجش کردن که داداشش نره زندون!
    Show more ...
    288
    4
    -گردنت کبوده امیرعلی! یادت رفته با چهارتا حاجی بازاری جا نماز آب کش جلسه داریم؟ جلوی آینه کوچک اتاقش ایستاد و زیرلب غر زد: -دختره‌ی چموش وحشی! آخرش زهرشو با بردن آبروم ریخت. حسام خندید و جلوتر آمد: -کیه دختره که دندوناش همچین صاف و یه دسته؟ فکر کنم قصد زدن شاهرگتو داشته! -یه گربه‌ی هار که اومده تا چنگول بندازه به حیثیت و اعتبار من! -صیغه‌ت شده؟ پوزخندش صدادار و پر تمسخر بود: -عقدش کردم! حسام پر بهت پرسید: -کیو؟ -دختر بیوه‌ی حاج جمالو، لئا!همون که حراجش کردن که داداشش نره زندون!
    Show more ...
    577
    4
    -گردنت کبوده امیرعلی! یادت رفته با چهارتا حاجی بازاری جا نماز آب کش جلسه داریم؟ جلوی آینه کوچک اتاقش ایستاد و زیرلب غر زد: -دختره‌ی چموش وحشی! آخرش زهرشو با بردن آبروم ریخت. حسام خندید و جلوتر آمد: -کیه دختره که دندوناش همچین صاف و یه دسته؟ فکر کنم قصد زدن شاهرگتو داشته! -یه گربه‌ی هار که اومده تا چنگول بندازه به حیثیت و اعتبار من! -صیغه‌ت شده؟ پوزخندش صدادار و پر تمسخر بود: -عقدش کردم! حسام پر بهت پرسید: -کیو؟ -دختر بیوه‌ی حاج جمالو، لئا!همون که حراجش کردن که داداشش نره زندون!
    Show more ...
    1 381
    2
    ◇ https://t.me/c/1295268262/24133 ◆
    1 393
    0
    #پارت‌واقعی‌رمان🔥🔞 - ش.ورتتو دربیار بده بهم. چشمم از تعجب گرد شد و لب زدم: - این جا؟ جلوی مادرت؟ نیشخندی زد و گفت: - مگه دنبال هیجان توی سک.س نبودی؟ درار ش.ورتتو، پاهاتم باز کن از هم. لب گزیدم و نگاهم چرخید سمت آشپز خونه ی اوپن که مادرش مشغول آماده سازی شام بود. دامن پام بود، کم پاهام رو باز کردم و به سختی لباس زیرم رو پایین کشیدم و گذاشت جیبش. - حالا بیا بشین روی پام. چرخیدم سمت آشپزخونه و با عجز نالیدم: - مامانت میبینه. دستم رو کشید و مجبورم کرد تا روی پاش بشینم. - دامنتو بنداز رو پات، فکر میکنه عادی نشستی و نمی فهمه چه خبره؟! نفس عمیقی کشیدم و زمزمه کردم: - آخرش بااینهمه رابطه اگه حامله ام نکنی قطعا مامانت مچمونو میگیره. دستش نشست دو طرف کمرم و پچ زد: - یکم جا به جا شو، درست بشین روش. لبم رو گاز گرفتم، کاری که می خواست انجام دادم و از لذت آه بلندی کشیدم. - دارید چی کار می کنید بچه ها؟! 🔞🔥 آموزش صفر تا صد پوزیشن های جنسی در قالب رمان🚫
    Show more ...
    رهـــوار
    اروتــیک🔥 / مختص به بزرگسالان🔞 #بنرها_پارت_واقعی_رمان_هستن به قلم: لواشک
    1 603
    0
    #طعم_هوس لباشو روی گونه‌‌هام می‌کشه و تا توی گردنم پیشروی می‌کنه. دست‌هاش با حرص و طمع سینه‌هام رو به بازی گرفته‌اند. صدای جذاب و خشدار سکسی‌اش بین نفس‌های ملتهب و داغمون به گوش می‌رسه: - این طوری نمیشه خوشگلم. باید اول بدن ظریفت رو آماده کنم. همین طوری کانالت طاقت نمیاره. آهی می‌کشم؛ دستام به بازوهاش چنگ می‌زنه و همونطور که بدن لختم زیر تنش از شدت شهوت نیاز به پیچ و تاب در اومده، میگم: - نکنه بقیه بفهمن؟ از نظرشون ما به هم ممنوعیم. گازی پر از حرص از نوک سینه‌هام می‌گیره و می‌غره: - هر چقدر هم از نظرشون ممنوع مهم اینه تو مال منی نه کسی دیگه. خوشحال از این حرفش اجازه میدم دست‌هاش جای جای تنم رو نوازش کنه. می‌دونم که خودش هم دیگه طاقت نداره و این رو سفتی بین پاهاش که به بدنم می‌ماله فریاد می‌زنه. - شایان. آه... لطفا تمومش کن. تا مامان و بابا نیومدن پاره‌اش کن. چشماش برق می‌زنن و دستش رو بین پاهام می‌ذاره و با نیشخند پر شیطنتی میگه: - ظاهرا اینجا یه دریاچه کوچیک داریم و یعنی بدجوری بی‌قراره قلاب ماهیگیری بره داخلش. سری به نشونه‌ی تایید تکون میدم که میگه: - پس آماده باش. تو هنوز هیجده سالت نشده و ممکنه بدنت طاقت این سایز رو که داخلش فرو میشه رو نداشته باشه. اگه درد داشتی بگو. باشه عسلم؟ بی‌طاقت سری تکون میدم که خودش رو مناسب با زاویه بدنم تنظیم می‌کنه. دست‌هاش رو دو طرفم می‌ذاره و زمزمه می‌کنه: - شیدا کوچولو امشب مال خودم میشه. فشاری میده که دردی توی تنم می‌پیچه و سوزش زیر دلم اشک توی چشمم جمع می‌کنه. ناخودآگاه و بر طبق یه عادت قدیمی موقع ناراحتی می‌نالم: - داداش شایان. من شایانم، پسر بیست و هشت ساله‌ای که عاشقی دختری میشم که نباید، عشقی که از نظر اطرافیان اشتباه و کفره. عاشق خواهر هفده ساله‌ای میشم که واقعا خواهرم نیست اما از همه ما رو خواهر برادر می‌دونن، مشکل از اونجایی شروع میشه که نمی‌تونم مقابل دلبریاش تاب بیارم و یه شب که کسی جز ما دوتا نیست... بی‌حال کنارم میفته و از بین عرق تنش و تفس نفس‌های تندش میگه: - این هم امضای پای تموم شدن این رابطه خواهر برادری الکی و بی اساس. حالا تو زن منی میوه ممنوعه.
    Show more ...
    🔞طعم هوس💋
    صدای نفس نفس هات بوی عرق تنت لمس پوست داغت روی بدنم پیچ و تاب بدن‌هامون رو هم خوابیه که تعبیر شده💋💔 •°•طعم هوس•°• به قلم: بانو حوا پارتگذاری هرروز به جز روزهای تعطیل
    596
    0
    _سر سکس باهام قمار کنین! نگاهه همه‌ی مردای هیز کازینو سمتم می‌چرخه و مست جلو می‌رم. _هرکس تو قمار شکستم بده می‌تونه منو...لارا جهان آرا رو...واسه یک شب...تمام و کمال داشته باشه! سرم گیج میره و قهقهه می‌زنم و پاتیل می‌شینم پشت میز. به مردایی‌ که توی کازینوان اشاره میکنم. _بیاید دیگه منتظرید گوسفند براتون ذبح کنم؟ همین که می‌خوام بیان جلو عربده‌ی بلند بالایی دیوارهای کازینو رو میلرزونه. _وایسید سرجاتون ببینم! کسی حق نداره یه سانتم از جاش تکون‌ بخوره... همه از صلابت حرفش خشک شده و کوچکترین تکونی نمیخورن. هیکل خوش‌فرمشو به رخ می‌کشه و درست روبه‌روی من اون ور میز پوکر جا میگیره و چشمای خوش رنگشو به صورت گُر گرفته‌ام میدوزه‌. _حالا که اینقدر تنت می‌خاره و آروم و قرار نداری واسه اون پایینی...چرا بقیه؟ خودم هم شکستت میدم و هم به اوج می‌رسونمت عروسک رُمی! بلند می‌خندم ‌ و موهای بلندمو پشت گوش می‌ندازم. _شروع کن ببینم چند مرده حلاجی مستر! پوزخند میزنه و مطمئن بازی رو شروع می‌کنه. کمتر از نیم ساعت طول نمی‌کشه که ضربه‌‌ی آخر و میزنه و من ماتِ اولین باخت عمرم میشم! بلند میشه و پیروزمندانه با برق چشم‌های خوش رنگ و لعابش‌ نیشخندی به روم می‌پاشه. _پای حرفت هستی دیگه؟ بُرد با من بود و باید تا صبح بهم سرویس بدی لارا! مست و لایعقل پا میشم و با غمزه خودمو به آغوشش میرسونم... چونه‌امو محکم و سفت میگیره و در حالی که نگاهش خیره‌ی لب‌های سرخمه رو به افراد حاظر در کازینو می‌غره: _پاشید گمشید بیرون....زود! لبامو محکم به کام می‌کشه و بعد پیراهن سفیدِ کوتاهمو توی تنم جر میده و لاشه‌ی مچاله‌اشو روی سرامیک می‌ندازه. همه که از کازینو بیرون میرن، سرشو توی گردنم فرو می‌بره و با لحن مرموزی زمزمه می‌کنه: _امشب پای برگه‌ی آبرو ریزی خانواده اتو امضا میزنی لارا...قراره باهم کلی خوش‌بگذرونیم عروسک رُمی! لارا جابر دختر فرهاد جابر معروف‌ترین بیزینس منِ ایتالیا ست! دختری که اعم از خانواده و جامعه اونو با انگشت نشون داده و صداش میکنن حرومزاده‌ی خانواده جابر! دختری طرد شده و محزون که بخاطر تنش‌های خانوادگی اش از مرد و ازدواج متنفره و از بد روزگار یک شب مست پا به کازینوی بزرگ مستر می‌ذاره و هم‌خوابه یک شبه‌ی مستر میشه و امان از اینکه اون مرد با نقشه‌ی قبلی به اون نزدیک شده و.... #بزرگسال🔞 #رئال #عاشقانه
    Show more ...
    -
    1 780
    0
    _ دخترت چندسالش شده گلرخ؟ رنگ از رخ مامان پرید و به لکنت افتاد _ چ .. چرا میپرسی؟ توران خانم نیشخند زد _ آرمین خان پیغام فرستاده بهت بگم یادش هست مدیا امشب هجده ساله میشه .. نگو که نمیدونی امروز میاد دنبالش نمیدونستم از چی صحبت میکنن که اینقدر رنگ و روی مامان پریده _ اونهمه دختر توی این تهران و خارج آرزوی یه گوشه چشمی از آرمین خان دارن اما نمیدونم اون چی دیده توی دختر تو که دست گذاشته روش! برای اینکه بفهمم چه خبره رفتم جلو و سلام کردم توران خانم نگاه خریدارانه ای بهم انداخت _ راستی آرمین خان سفارش کرده سرخاب سفیدآب نزنی بهش! این لباس رو هم فرستاده برای امشب بکنی تنش! بهت زده پلک زدم منظورش آرمین راسخ دوست صمیمی برادرم مهیار بود؟ جذاب ترین و پولدار ترین پسر محله که پنج سال قبل به آمریکا رفته بود و تا الآن خبری ازش نداشتم حدسم درست بود! فقط آرمین راسخ بود که اینقدر خودش رو صاحب اختیار من می‌دونست که توی تولد چهارده سالگیم که برای اولین بار رژ لب قرمز زدم سیلی به صورتم کوبید و مجبورم کرد با آب سرد توی حوض صورتم رو بشورم و حالا هم تأکیدکرده بود آرایش نکنم! مامان دستم رو کشید و داخل خونه برد _ توران خانم چی میگه مامان؟ آرمین‌خان ... قبل از اینکه چیزی بگم روی زمین نشوندم و تند تند مشغول شونه کشیدن و گیس کردن موهام شد در همون حال گفت _ آرمین خان میاد دنبالت دخترم .. باید باهاش بری ‌. میشی سوگلی خونه ش ... از بچگیت خاطرت رو میخواست خاطرم رو میخواست که اگه میرفتم توی محله بازی کنم و اگه فقط یک پسر توی جمعمون بود میومد به زور میبردم و اون پسر رو چنان میزد که هیچوقت دیگه طرف من پیداش نمیشد؟ خاطرم رو میخواست که روزی که فقط ده سالم بود و وسط حلقه ای که بچه های محله درست کرده بودن رقصیدم و با کتک بردم خونه جوری که هیچ یک از پسرها از ترس آرمین دیگه هیچوقت توی بازی هاشون راهم ندادن؟ حیرت زده نالیدم _ چی میگی مامان؟ آرمین‌خان؟ درحالی که لباس سفیدی که توران خانم بهش داده بود رو از کاور بیرون می‌کشید تا بپوشم گفت _ باید بری مدیا ... اون کل هزینه های عملت رو داد چندسال پیش که داشتیم از دستت می‌دادیم سروکله ش پیدا شد گفت تمام هزینه های بیمارستان و میده ولی تولد هجده سالگیت بشه میاد با خودش میبرتت فکر میکردم بعد اونهمه سال یادش رفته که چیزی بهت نگفتم ... اما امروز پیغام فرستاده اشک روی صورتم چکید و ناباور لب زدم _ من .. من رو فروختید؟ یعنی .. آرمین راسخ من رو ازتون خریده؟ مامان اخم کرد _ اینجوری نگو! آرمین‌خان امشب شوهرت میشه به زور مامان لباس سفید و پر زرق و برقی که آرمین راسخ فرستاده بود رو پوشیدم وقتی مامان از اتاق بیرون رفت تا همه چیز رو برای رسیدن آرمین خان آماده کنه از سر لج رژ لب قرمز رنگ رو لب هام مالیدم ناگهانی خاطره روزی که سر پسر همسایه رو فقط بخاطر اینکه به من گفته بود رژ لب قرمز بهم میاد شکسته بود یادم اومد با فکری که به سرم زد دزدکی از اتاقم بیرون رفتم نه .. من هرگز نمی‌تونستم با مردی که آوازه ی خشونت هاش همه جا پیچیده بود باشم . فرار میکردم و وقتی آرمین‌خان میرفت برمی‌گشتم در حیاط رو باز کردم اما به محض اینکه قدم اول رو بیرون گذاشتم عطر مردونه تلخی به مشامم خورد ماشین آخرین مدل مشکی رنگی که کنار در پارک شده بود توجهم رو جلب کرد و صدای آرمین خان جایی کنار گوشم بهم فهموند فرار کردن از دست این آدم معنایی نداره _ بچرخ ببینمت سوگلی ... از من که فرار نمیکردی؟ هوم؟ تنم به رعشه افتاد اما آرمین بدون هیچ زحمتی به راحتی پهلوم رو گرفت و به طرف خودش چرخوند سیگارش رو از گوشه لبش برداشت و نگاه عمیقش رو توی صورتم چرخوند از ترس میلرزیدم و نگاهم روی صورت مردی که بینهایت جذاب تر و جا افتاده تر از قبل شده بود خیره موند نگاهش روی لب های قرمز شده م خیره موند و دندون به روی هم سابید _ وای خدا مرگم بده آرمین خان کی اومدین؟ با شنیدن صدای مامان که دوان دوان خودش رو تا کوچه رسونده بود از جا پریدم با دیدن من و رژ لب قرمز روی صورتم گویا فهمید چه هدفی داشتم که روی صورتش کوبید و نالید _ مدیا ... آرمین ته سیگارش رو زمین انداخت دستمالی از جیبش بیرون آورد و به خشونت روی لبهام کشید _ گفتم سوگلی من و آرایش ندی گلرخ! مامان با لکنت لب زد _ روم .. سیاهه .. حواسم نبود آرمین با ته کفشش ته سیگارش رو له کرد یکی از آدم هاش خواست در ماشینش رو باز کنه که آرمین تشر زد _ گمشو اونور! زنگ بزن صفدری بیاد دنبالت مجبورم کرد داخل بشینم و رو به مامان گفت _ الوعده وفا گلرخ! سوگلیم رو میبرم عمارت ... عاقد منتظره
    Show more ...
    864
    1
    #پارت746 محمد مشکوک نگاه میکرد میدونستم که الاناست که تیکه بارمون کنه قشنگ داشت با نگاهش قورتمون میداد... آرنگ زیاد بهش توجه نمی‌کرد و بیشتر با گوشی به جانمایی و طرح‌های که براش ارسال کرده بودن توجه داشت و با باغ تطبیق میداد... محمد چمدونارو پایین آورد و یه شب بخیر گفت ماهم جوابشو دادیم، یعنی واقعا داشت بدون طعنه زدن میرفت؟ این از محمد خیلی بعید بود... محمد تا روی اولین پله‌هم رفت اما یهو برگشت... محمد: بچه‌ها... برگشتیم سمتش و منتظر شدیم تا صحبت کنه مثل روز برام روشن بود که میخواد متلک بندازه... محمد: اینجا چرا موندین؟ تراس حاجت میده فکرکنم یکی آجیل مشکل گشا گذاشته دو نفر هم ازش خوردن... آرنگ بدون اینکه توی چهره‌ش تغییری ایجاد بشه گفت آرنگ: بیا... محمد جوری با هیجان جلو اومد که انگاری میخواد کارت دعوت عروسی‌مون و از آرنگ بگیره اما من توی دلم گفتم الان قراره‌ فاتحه محمد و خیلی تمیز بخونه... محمد: جون داداش آرنگ به دست به قفسه سینه محمد زد و جدی گفت آرنگ: بستن دهن یکی مثل تو جلوی یه عده آدم برای من کاری نداره پس خودت ببند تا یه جوری لباتو بهم ندوختم که تا سال بعد عید نای‌ حرف زدن نداشته باشی... محمد رنگ باخت سریع اومد توجیح کنه محمد: آرنــ.... ولی آرنگ ول کن ماجرا نبود و غرید آرنگ: هیـــــس... اصلا فکر نکن بخاطر تو سکوت میکنم یا این حرفات برام پشیزی اهمیت داره، فقط نمیخوام با این چرندیاتت‌ باعث بشی پناه توی این خونه معذب بشه...بیشعور غیرت داشته باش، حالام نبینمت... کاملا جدی دستشو به حالت گم شو تکون داد محمد چند ثانیه مکث کرد اما فکر کنم ارزیابی کرد اینبار ببنده دهنشو و حرفی نزنه بهتره پس بی حرف سمت خونه حرکت کرد... الان باید بگم از اینکه دامادمون، مثلا تنها مرد خانواده ضایع شد ناراحتم؟ خب نه اتفاقا برعکس توی وجودم عروسی به پا بود تا محمد باشه حد خودشو بدونه مردک خاله زنک، حالا خوبه زندگی خودش پورن گرافیه... بـــه بـــه پسرم چیکار کرد😌 طبق معمول گل کاشت😋 عیدی که روز اولش انقدر پر برکت باشه روزهای بعدیش غوغا میکنه😅 برای خرید فایل کامل رمان به همراه عکس شخصیت‌ها فقط کافیه مبلغ ۳۵ هزار تومن به شماره کارت گذاشته شده واریز کنید💋 🌱پرداخت مبلغ 35000 تومن به کارت: 6362141117000951 به نام مریم زمانی، بانک آینده✨ ارسال عکس فیش واریزی به آیدی👇🏻 @Maryam_182
    Show more ...
    4 729
    26
    🌱سلام قشنگا رمان سایه‌ی پرستو توی Vip به پایان رسید😍 🌱برای خرید فایل کامل رمان به همراه عکس شخصیت‌ها فقط کافیه مبلغ ۳۵ هزار تومن به شماره کارت گذاشته شده واریز کنید💋 🌱پرداخت مبلغ 35000 تومن به کارت: 6362141117000951 به نام مریم زمانی، بانک آینده✨ ارسال عکس فیش واریزی به آیدی👇🏻
    4 535
    1
    -گردنت کبوده امیرعلی! یادت رفته با چهارتا حاجی بازاری جا نماز آب کش جلسه داریم؟ جلوی آینه کوچک اتاقش ایستاد و زیرلب غر زد: -دختره‌ی چموش وحشی! آخرش زهرشو با بردن آبروم ریخت. حسام خندید و جلوتر آمد: -کیه دختره که دندوناش همچین صاف و یه دسته؟ فکر کنم قصد زدن شاهرگتو داشته! -یه گربه‌ی هار که اومده تا چنگول بندازه به حیثیت و اعتبار من! -صیغه‌ت شده؟ پوزخندش صدادار و پر تمسخر بود: -عقدش کردم! حسام پر بهت پرسید: -کیو؟ -دختر بیوه‌ی حاج جمالو، لئا!همون که حراجش کردن که داداشش نره زندون!
    Show more ...
    زنجیـرِ دلدادگـــی
    یا حق نازنین دیناروند خوبِ همخون (در دست ویرایش) زنجیر دلدادگی( در حال تایپ) لینک کانال برای دعوت دوستان‌تون: https://t.me/+v7vs2Bi9T1djMmE0
    127
    3

    sticker.webp

    381
    0
    Last updated: 11.07.23
    Privacy Policy Telemetrio