#پارت_۳۱۷
🎭🌀 بی احساس🎭🌀
کلاس تموم شد و من مثل احمقها همچنان منتظر یودم میثاق درو وا کنه و بیاد داخل!
نه!
اون اصلا به درس و دانشگاه اهمیت نمیداد و بیهوده ترین کار دنیارو حروم کردن وقت واسه درس خوندن و دانشگاه اومدن میدونست!
سمیرا پرسید:
-بریم بیرون!؟
چون اینو گفت سرمو چرخوندم و دیگه ردیف صندلی های پشت سر رو نگاه نکردم.
مثل ابله ها فکر میکردم شاید اومده باشه و من ندیده باشمش!
تند تند گفتم:
-آره آره بریم!
باهمدیگه از کلاس زدیم بیرون.اون آینه به دست گرفته بود و صورتش رو تماشا میکرد و من گوشی به دست گرفته بودم و دل دل میکردم سراغ میثاق رو بگیرم یا نه ودر نهایت هم تسلیم شدم و یه پیام واسش فرستادم:
"سلام...کجایی !؟"
سمیرا آینه اش رو غلاف کرد وبا اشاره به موبایلم گفت:
-جووون! تازه گرفتی !؟
پیام رو ارسال کردم و با لبخند سرم رو جنبوندم و جواب دادم:
-آره...یعنی هدیه اس!
لبخند شیطنت آمیزی زد و پرسید:
-از طرف کی اونوقت !؟
چون اینو گفت نیشم تا بناگوش وا شد و صورتن گلگون اما اون که آشنا نبود بخوام واسش مخفی کاری کنم برای همین جواب دادم:
-دوست پسرم والبته میشناسیش!
لبهاش جمع و غنچه کرد و گفت:
-اوووو! پس قطعا از پسرای دانشگاهه!
باخنده جواب دادم:
-اهوم...از اون مدل قلدرهاش!
زیادی دیتیل داده بودم و مگر خنگ باشه که نفهمه کی رو میگم.گمون میکردم فورا حدس بزنه کیه اما تلفنش زنگ خورد و مشغول صحبت شد بعد هم که صحبتش تموم شد هول و دستپاچه گفت:
-ببین من باید برم مطب دکتر چسبمو واسم عوض کنه...بعدا میبینمت ...فعلا!
اینارو تند تند گفت و بعد هم به سرعت برق و باد ازم دور شد...
Show more ...