Best analytics service

Add your telegram channel for

  • get advanced analytics
  • get more advertisers
  • find out the gender of subscriber
Category
Channel location and language

all posts بئوار

°| ﷽ |° خوش آمدید شما با بنر واقعی عضو شدین تو تکرار نمیشوی این منم که دلبسته تر میشوم 
21 688-124
~9 462
~26
28.95%
Telegram general rating
Globally
28 239place
of 78 777
4 672place
of 13 357
In category
2 199place
of 5 475
Posts archive

sticker.webp

55
0
یاور باز هم خم شد و گوشه‌ی لب حنانه را بوسید. انگشت شستش را دوباره نوازش‌وار روی آن کشید. لحنش پر از شرمندگی بود. - شرمنده عزیزم، اصلا نمی‌خواستم اذیتت کنم. از این به بعد هر وقت یه ذره هم اذیت شدی بهم بگو، باشه؟ حنانه چشم در حدقه چرخاند و نگاه دزدید. دلش می‌خواست از شادی دوباره‌هایی که در ذهن یاور بود، جیغ بکشد و خودش را در آغوش یاور بیندازد و پرده از رازهای مگویش بردارد. شاید اگر ترس از واکنش رشید نبود، همین کار را می‌کرد اما حیف که رشید و عصبانیت کشنده‌اش دست و پایش را بسته بود. ترس جان خودش را نداشت. به کتک خوردن از رشید نامرد عادت کرده بود اما از جان یاور می‌ترسید. - می‌شه.... می‌شه بیرون منتظرم بمونی تا من حاضر بشم؟ یاور چشمکی زد. - می‌خوای کمکت کنم؟ بلدم‌ها! حنانه با مشت کم جانی به سینه‌ی او کوبید. - خیلی پررویی، این روت رو کجا قایم کرده بودی که هیج کسی ازش خبر نداشت. یاور بوسه‌ی کوچکی روی لبان او کاشت. لحنش دنیادنیا شیطنت داشت. - گذاشته بودمش واسه خانمم، قرار نبود تمام دنیا ازش خبر داشته باشن که! گفت و با چشمکی از حنانه فاصله گرفت. یاور که از اتاق خارج شد، حنانه ماند و ترس از حضور مردی که مطمئن بود حالا زخم خورده تر از دقیقه‌ی قبل است. اگر دست خودش بود، بهانه‌ای جور می‌کرد تا از زیر بیرون رفتن شانه خالی کند اما حیف که دلش برای مادرش و شهروز بی‌معرفت حسابی تنگ شده بود. دست به تشک تخت گرفت و بلند شد. راه رفتنش راحت‌تر شده بود البته اگر لرزش پاهایش اجازه می‌داد. در کمد را که باز کرد، گلویش بین انگشتان بلند و کشیده‌ی رشید گیر افتاد. جوری آن را می‌فشرد که انگار قصد جان او را کرده بود. رنگ صورتش که کبود شد و سینه‌اش که به خس خس افتاد، رشید سر جلو برد و غرید: - حواست رو جمع کن دختر کوچولو. تو دیگه جز دارایی‌های منی. منم رو دارایی‌هام حساسم. دست از پا خطا کنی، خونت حلاله. سعی کن مثل راحله نشی‌! گفت و گلویش را رها کرد. حنانه خیره به چشمان قرمز و اشک آلود رشید، دست روی دهانش فشرد تا سرفه‌های تمام نشدنی‌اش به گوش یاور نرسد. دلیل حال خودش را می‌فهمید اما برای حال رشید و قطره اشکی که روی گونه‌اش چکید، دلیلی نمی‌یافت. - بیام کمک حنانه جان؟ یاور با خنده پرسید و حنانع بی‌هوا هق زد. مردش در چه فکرهایی بود و او چه وقیحانه، معشوق قدیمی‌اش را در اتاقش پناه داده بود...
Show more ...
کانال رسمی صدیقه بهروان فر «همشیره»
پارت گذاری: روزهای زوج دو پارت به جز تعطیلات دهمین رمان صدیقه بهروان فر نویسنده رمان های اغازانتها زندگی به نرخ دلار الهه درد تبسم تلخ اوعاشقم نبود زوج‌فرد انیس دل مرا به جرم عاشقی حد مرگ زدند همخون(آنلاین)
22
2
_تو اون اتاق چه غلطی کردی که بهم میگی هوشیاری زنم اومده پایین؟ پرستار با ملاحضه توضیح داد: _بعد از تزریق دارو بیمار باید تو اتاق ایزوله بمونه. بدنش در ضعیف‌ترین حالت خودشه. آن لحظه فقط در این حد توان داشتم که صدا را بشنوم و تنم انقدر درد می‌کرد که حتی نمی‌توانستم چشم باز کنم. با این حال وقتی او با آن لحن خشن و نگران با بقیه کلنجار می‌رفت تا کنارم بیاید تمام حواسم جمعش می‌شد. من توان ترک کردن این مرد را نداشتم. اگر می‌رفتم دنیا را آتش می‌زد... از ترس اینکه در نبودم به هیولایی که تا یک سال پیش بود تبدیل شود هیچوقت جرئت ترک کردنش را نداشتم. درد در سینه‌ام بیداد می‌کرد. بی‌مهابا می‌لرزیدم. _ضربان قلب بیمار داره میره بالا. صدای بوق مداوم دستگاه نمیگذاشت لحظه‌ای آرام باشم. باید برمی‌گشتم... نمی‌توانستم ترکش کنم... سوزش سوزن را برای بار هزارم روی دستم احساس کردم و همزمان سرمای وحشتناک... شبیه مرگ بود! صدای داد او از دور به گوشم رسید: _ چه غلطی باهاش کردی که ضربان قلبش رفته بالا؟ و بعد بلندتر از قبل فریاد زد: _ولم کن بذار برم داخل! آواز! چیزی قلبم را مچاله کرد. مثل یک خنجر بود گه محکم شریان‌هایم را پاره می‌کرد. ای کاش می‌توانستم برای آخرین بار ببینمش. _کنعان نرو داخل. حتما براش خوب نیست که انقدر اصرار دارن. _حرف اضافی میز‌نن. برو کنار. بعد از فریاد مردی که شک نداشتم سر من و زندگی‌ام بی‌منطق‌ترین شده است، در اتاق محکم بهم خورد. _آواز! دستم را که در حصار سوزن بود گرفت و چندبار بوسید. _چشماتو باز کن ببینمت. با درد وحشتناکی که دوباره تنم را مورد هجوم قرار داد ناله کردم. روی موهایم را نوازش کرد و صدایش پر از عجزی بود که هیچوقت از او نشنیده بودم: _جانم عزیزدلم؟ جانم؟ چشم‌هایم از قبل سنگین‌تر شده بود. حتی لمس دستش را هم دیگر احساس نمی‌کردم. سرم پر بود از حسرت خاطراتی که آرزو داشتم با بسازم و دیگر فرصت نبود. حالم بدم را فهمیده بود که نزدیک‌تر از قبل آمد. _نه آواز! نه! چشماتو باز کن! کنعان مردی بشدت قدرتمند و‌ جذاب ... اون یکی از بزرگترین مافیای ايتالياست پسر دو رگه ای ایرانی ایتالیایی اما انقدر توکارش خشن و دقیقه که هیچ کس جرعت نزدیک شدن بهش رو نداره تا اینکه یه دختر بی پناه ایرانی رو پیدا میکنه و اون دختر میشه خط قرمز کنعان نصیری .... طوری اگه کسی چپ نگاهش کنه ...
Show more ...
آواز رویا و خاکستر🕯دیانا حسنجانی
به نام خالق نور🕯 کانال رمان‌های دیانا حسنجانی روزهای زوج: سه پارت 🌬❄ آواز رویا و خاکستر[ آنلاین] دریای خون و بوسه[ بزودی] ناجی هور[ تمام شده] اینستاگرام نویسنده:@dianaa_book
26
1
با مرگ حاج احمد نقشبند ثروتش میان دو نوه اش به وصیت میرسه. شاهدخت و نریمان دختر عمه و پسردایی ناتنی که با هم مثل کارد و پنیرن عمارت نقشبند رو به ارث میبرند. طی جریاناتی نریمان هم به عمارت اسباب کشی میکنه تا خون شاهدخت رو توی شیشه کنه و نمیدونه با همخونه شدنشون چه اتفاقایی براشون میفته! اثر جدید از نویسنده‌ی #التیام که یکی بهترین رمان‌ها از دید مخاطبین بود. رمان #شاهدخت با بیش از۲۰۰پارت اماده در کانال و بسیار منظم❌️ از دستش ندید❤️‍🔥
54
1
زیر دست‌های زن همسایه، میان کوچه بود. محکم به پهلویم کوبید و کسی به دادم نرسید. همه با تحقیر نگاه می‌کردند: - زنیکه‌ی چپ و چوله... قاتل عوضی... خوب بلدی در بری! از مو آویزانم کرد تا جمع نشوم. پایش محکم به شکمم خورد: - تو هم مثل قاتل داداش منی که قصر در رفت... خوب بلدید در برید و قانون رو دور بزنید! سیلی‌ها و مشت‌هایش من را نکشت! خودش خسته نشد؟ - چقدر به وکلیت پول دادی که ولت کنن؟ وعده‌ی چند شب رابطه دادی؟ چقدر براش عشوه اومدی هرزه؟ درد فکم اجازه نمی‌داد دهان باز کنم و از خودم دفاع کنم" - زنیکه‌ی لوچ... اصلاً عرضه‌ی عشوه اومدن داری؟ اصلاً میتونی کسی رو تحریک کنی؟ خودتو چی فرض می‌کنی که زن دادیار شدی؟ چی هستی زنیکه ه*ر*ز*ه! تنم سِر شده بود. اگر می‌خواستم هم دیگر نمی‌توانستم از خودم دفاع کنم. چقدر کتک خوردم؟ چقدر به اینور و آنور انداختم؟ نفس زنان عقب رفت. انگار خسته شد. کسی که مثلاً مادرشوهرم بود و پسر کوچکش را به قتل رسانده بودم بی حس نگاهم می‌کرد. صدای پچ پچ همسایه ها را می‌شنیدم: - عجب دختر زرنگی هست.... - نتونست خودشو به داوود بندازه و کشتش.... - شاید از اول هدفش دادیار بوده! بالاخره همه چی تمومه! - چطور اونکه تا این سن با هر ناز و عشوه‌ای وا نداد رو تور کرده؟ هر چه شنیدم کافی بود. خمیده خودم را به ساختمانِ عمارتِ ایزدی رساندم و به اتاقمان رفتم. گوشه اتاق چنباتمه زدم. بغضم شکست. آنها واقعا زن بودند؟ چطور همجنس خود را اینگونه قضاوت می‌کردند؟ تمام شواهد نشان می‌داد داوود می‌خواسته به من تجاوز کند و من برای دفاع و بخاطر انحراف چشم‌هایم مرتکب قتل شدم. زندانی شدم، مجازاتش را کشیدم. برادرش دادیار چون از خانواده طرد شده بودم و مادرش خواست عقدم کرد تا بی سرپناه نباشم. نمی‌دانست مادرش انتقام می‌خواهد و او موافق نبود. از صدای درب خانه هول شدم. دادیار بود! مطمئنم مادرش با تحقیر از اینکه کتک خورده‌ام به او می‌گوید و وضعیت را طور دیگری نشان می‌دهد. اینکه با این ظاهرم جلوی چشم همسایه‌ها بوده‌ام و من را با ولگرد اشتباه گرفته‌اند. صدای احوالپرسی‌اش با اهل خانه آمد. چیزی نگذشت که وارد اتاقمان شد: - چرا اونجا نشستی؟ نفسم را حبس کردم تا هق نزنم. کنارم دو زانو نشست. صورتم را به سمت دیوار چرخاندم تا سرخی سیلی‌ها و زخم‌ها را نبیند. - چرا گریه می‌کنی؟ عصبی حرص زد: - میگم چی شده؟ باز چیکار کردن؟ هق هقم را در سینه خفه کردم، با اینکه نفسم می‌گرفت اما نمی‌خواستم حرف بزنم تا آشوب بعدش به نام من باشد. - باز مامان حرفی زده؟ نگفتم وقتی من نیستم از اتاق بیرون نرو... با توام؟ مجبور بودم. داروهایم تمام شده بود. قبل از آنکه جواب بدهم درب اتاق باز شد. دختر خواهرش سینی در دست داخل آمد: - دایی میشه زخم‌های زندایی رو ضد عفونی کنی؟ شوکه شد: - زخم؟!؟! چانه‌ام را گرفت و با خشم چرخاند. حتی جرات نداشتم به آن چشم‌های سرخ و وحشی نگاه کنم. مهتا ترسید: - بخدا کار من نیست... صورتش و دستاش زخمی شدن... اون‌ها می‌خواستن که... فریاد زد: - میگم چی شدهههه؟؟ مهتا با ترس عقب رفت. دادیار با عجله سینی را گرفت و به سمتم آمد. نگاهش که دوباره به صورتم افتاد سینی را زمین کوبید. کنارم نشست. از خشم کبود شده بود: - کی این کارو باهات کرده؟ این رد سیلی‌ها چیه روی صورتت؟ میگی یا یه جور دیگه ازت حرف بکشم؟ نگاهم را به مهتا دادم. سر تکان دادم تا او هم حرفی نزند کتک نی‌خوردم بهتر بود تا نگرانی بعدش امامهتا... با بغضی که در گلو داشت گفت: - کار اشرف خانومِ... تو کوچه جلو راهشو گرفت... منتظرش بود... جلو چشم همه.... تا جون داشت زندایی رو زد... مامان نبود... مامان جون هم فقط نگاه کرد... انگار دشمنش داره کتک می‌خوره نه عروسش... صورت دادیار از خشم رو به سیاهی می‌رفت. به سرعت به سمت در رفت: - قلاده که انداختم گردن دختر هرزه‌اش درست میشه... وقتی همه‌ی محل عکس‌هایی که برام فرستاده رو دیدن درست میشه. ترسیده و با تنی دردناک به سمتش دویدم تا نگهش دادم: دادیار... تقصیر خودم.... فریاد زد: - پاتو بذار بیرون تا دستمو روی دلم هم بلند کنم الهه! دادیار ایزدی مردی مرموز و ساکت، تنها کسیه که به بیگناهی الهه ایمان داره. اون تنها کسیه که می‌دونه چه بلایی سر الهه اومده و چرا!!! عقدش می‌کنه و برای اثباتش حتی از الهه بچه‌دار میشه و.... 🩷🤍🩷🤍🩷
Show more ...
46
2

sticker.webp

186
0
_تو اون اتاق چه غلطی کردی که بهم میگی هوشیاری زنم اومده پایین؟ پرستار با ملاحضه توضیح داد: _بعد از تزریق دارو بیمار باید تو اتاق ایزوله بمونه. بدنش در ضعیف‌ترین حالت خودشه. آن لحظه فقط در این حد توان داشتم که صدا را بشنوم و تنم انقدر درد می‌کرد که حتی نمی‌توانستم چشم باز کنم. با این حال وقتی او با آن لحن خشن و نگران با بقیه کلنجار می‌رفت تا کنارم بیاید تمام حواسم جمعش می‌شد. من توان ترک کردن این مرد را نداشتم. اگر می‌رفتم دنیا را آتش می‌زد... از ترس اینکه در نبودم به هیولایی که تا یک سال پیش بود تبدیل شود هیچوقت جرئت ترک کردنش را نداشتم. درد در سینه‌ام بیداد می‌کرد. بی‌مهابا می‌لرزیدم. _ضربان قلب بیمار داره میره بالا. صدای بوق مداوم دستگاه نمیگذاشت لحظه‌ای آرام باشم. باید برمی‌گشتم... نمی‌توانستم ترکش کنم... سوزش سوزن را برای بار هزارم روی دستم احساس کردم و همزمان سرمای وحشتناک... شبیه مرگ بود! صدای داد او از دور به گوشم رسید: _ چه غلطی باهاش کردی که ضربان قلبش رفته بالا؟ و بعد بلندتر از قبل فریاد زد: _ولم کن بذار برم داخل! آواز! چیزی قلبم را مچاله کرد. مثل یک خنجر بود گه محکم شریان‌هایم را پاره می‌کرد. ای کاش می‌توانستم برای آخرین بار ببینمش. _کنعان نرو داخل. حتما براش خوب نیست که انقدر اصرار دارن. _حرف اضافی میز‌نن. برو کنار. بعد از فریاد مردی که شک نداشتم سر من و زندگی‌ام بی‌منطق‌ترین شده است، در اتاق محکم بهم خورد. _آواز! دستم را که در حصار سوزن بود گرفت و چندبار بوسید. _چشماتو باز کن ببینمت. با درد وحشتناکی که دوباره تنم را مورد هجوم قرار داد ناله کردم. روی موهایم را نوازش کرد و صدایش پر از عجزی بود که هیچوقت از او نشنیده بودم: _جانم عزیزدلم؟ جانم؟ چشم‌هایم از قبل سنگین‌تر شده بود. حتی لمس دستش را هم دیگر احساس نمی‌کردم. سرم پر بود از حسرت خاطراتی که آرزو داشتم با بسازم و دیگر فرصت نبود. حالم بدم را فهمیده بود که نزدیک‌تر از قبل آمد. _نه آواز! نه! چشماتو باز کن! کنعان مردی بشدت قدرتمند و‌ جذاب ... اون یکی از بزرگترین مافیای ايتالياست پسر دو رگه ای ایرانی ایتالیایی اما انقدر توکارش خشن و دقیقه که هیچ کس جرعت نزدیک شدن بهش رو نداره تا اینکه یه دختر بی پناه ایرانی رو پیدا میکنه و اون دختر میشه خط قرمز کنعان نصیری .... طوری اگه کسی چپ نگاهش کنه ...
Show more ...
آواز رویا و خاکستر🕯دیانا حسنجانی
به نام خالق نور🕯 کانال رمان‌های دیانا حسنجانی روزهای زوج: سه پارت 🌬❄ آواز رویا و خاکستر[ آنلاین] دریای خون و بوسه[ بزودی] ناجی هور[ تمام شده] اینستاگرام نویسنده:@dianaa_book
52
0
_ عزیزم به ازدواج مجدد فکر میکنی؟ می دانست که محبوبه میخواهد از شرش خلاص شود‌. خودش هم از تنهایی و سربار بودن خسته شده بود. _ اگه مرد مناسبی پیدا بشه شاید دوباره ازدواج کنم. محبوبه ذوق زده از شنیدن پاسخش گفت: _ راستش هست. پسرخاله ام حسابدار حاج احمد نقشبنده. میشناسی که چقدر معروفن. حاجی چندین ساله زنش رو از دست داده. می گفت بچه هام راضی به ازدواج دومم نیستن اما دیگه نمی خواد تنها باشه. اگه تو می خوای به ازدواج مجدد فکر کنی بهش بگم تا با خودت حرف بزنه. _ اگه بچه هاش راضی نباشن فکر نکنم ازدواج ثمر داشته باشه. محبوبه من منی کرد و گفت: _ والا حاجی خوب و آبرومنده و دست به خیر داره. اما چون هنوز خاطر زنشو می خواد تا کردن باهاش یکم سخته. انگار نمی خواد زن دیگه ای خانم خونه اش باشه... کم کم معنی حرف های محبوبه را درک کرد. سنش از سی و پنج سال گذشته بود و ان طراوت جوانی هایش را نداشت. اما توقع پیشنهاد صیغه ان هم از جانب زن برادرش را نداشت.... زندگی اش میان هوا و زمین معلق مانده و به تار مویی وصل بود. شاید واقعا اوضاعش انقدر که به نظر میرسید اسفناک بود که زن برادرش پیشنهاد صیغه به او داده بود. داشت او را محترمانه از خانه اش بیرون می کرد و دیگر سربار اضافی نمی خواست. سعی کرد ته مانده های غرورش را حفظ کند. محبوبه زمانی که سکوتش را دیده به سرعت افزوده بود: _ به جون بچه هام قسم انقدر امیر از خوبی و چشم پاکی حاجی تعریف کرده بود که نگو. می گفت حاجی دنبال صیغه و زن و اینا نیست. فقط می خواد زمان بده تا هم با زن دومش اشنا بشه و هم کم کم بچه هاش قبولش کنن. مخصوصا دخترش انگار خیلی سختگیره. خود را به دست بازی بی رحمانه ی روزگار داده و با احمد ملاقات کرده بود. انتظار مرد دریده ای داشت اما مرد محجوب و افتاده ای بود. تنها چند ماه از مدت ازدواج موقتشان گذشته بود و حاج احمد هم متقابلا از او خوشش امده بود. قناعت، منش و رفتار حیات را دوست داشت و بهتر دانست که کم کم با دختر و پسرش صحبت کرده و ازدواجش را دائم کند اما با خبری که حیات به او داده از حیرت یخ بسته بود. هیچ کدام انتظار بارداری دور از انتظار حیات را نداشتند اما اتفاق افتاده بود. _ قرار نبود دورم بزنی و بخوای با بچه پایبندم کنی. گفته بودی شوهرت قبلیت طلاقت داده چون بچه دار نمیشدی. گفتی دکتر گفته ایراد از خودت بوده. چطور الان حامله ای؟ من شصت سالمه. زن اولم ده ساله که مرده، از دخترم نوه دارم، پسرم وقت دامادیشه. سه تا کارخونه دارم و بیشتر از دویست نفر کارمندمن. اگه یکی بو ببره که از تویی که زن صیغمی بچه دار شدم یه چکیده آبرو برام نمی مونه. _ من به شما دروغ نگفتم حاج احمد اما این اتفاق الان افتاده. حرفتون درسته، شما نگران ابروتونین اما بچه ای که ارزوی همیشگیم بوده رو از بین نمی برم. من بچمو نمی کشم تا آبروی شما حفظ بشه..... _ پس باید تنها بزرگش کنی. من قبولش نمیکنم... یه رمان جذاب براتون آوردم که از خوندش سیر نمی‌شید😍 رمان شاهدخت که عاشقانه هاش دلتون رو آب می کنه و پر از رمز و رازه اثر جدید از نویسنده‌ی التیام رمان پرمخاطب این روزهاست. رمان شاهدخت رو از دست ندین❤️‍🔥
Show more ...
120
0
#پارت۱ با صدای محکم کوبیده شدن در زیرزمین، دستانم را محکم‌تر دور پاهایم حلقه می‌کنم. باد از گوشه‌ی شکسته‌ی زیرزمین وارد آن می‌شود و صدایش در گوشم می‌پیچید. سردم شده است. زیرزمین تاریک و نمور خانه، شاید چند درجه‌ای هم سردتر از بیرون است. شهرام هنوز دارد شاخ و شانه می‌کشد و دم از آبروی در خطرش می‌زند. نیشخند با صدایم را با فشار کف دستم خفه می‌کنم. هق زدنم هم دست خودم نیست. کم آورده‌ام. یک هفته است که هرروز و هر ساعتم پر از تحقیر و تهدید است. درست از همان لحظه‌ای که پدر دست روی قلب بیمارش گذاشت و با شهریار راهی بیمارستان شد. - ولم کن داداش، بذار برم حسابش رو برسم. این بی‌آبرو زبون خوش حالیش نمی‌شه! این بار سر به دیوار تکیه می‌زنم و به صدای نیشخندم اجازه‌ی خودنمایی می‌دهم. شهروز زیادی دور برداشته است. لحظه‌ای از فکرم می‌گذرد اگر همان لحظه در باز شود و پدر و شهریار وارد شوند، شهرام و شهروز چه عکس‌العملی نشان خواهند داد؟! این بهترین اتفاقی است که می‌تواند بیفتد. - بیاین تو دیگه، آبرو واسمون نذاشتین. این بچه‌ها هم گشنه‌شونه. سر بالا می‌گیرم و چشم می‌چرخانم. اشک‌هایم بی آنکه پلک بزنم، روی گونه‌هایم راه می‌گیرند. دردهایم که یکی و دوتا نیست. اینکه مادرم، درست از لحظه‌ای که نتیجه‌ی سونوگرافی را شنیده و فهمیده بود جنین درون رحمش دختر است، مرا نمی‌خواست و اگر حواس جمع پدرم نبود، مطمئنا حالا حنانه‌ای هم وجود نداشت، کم آزاردهنده نیست. حنانه‌ای نبود تا ننگ دختر بودن برای مادرش به ارمغان بیاورد. نبود که برادرانش برایش شاخه و شانه بکشند و آزارش دهند. آه عمیقی می‌کشم. اگر عشق پدر و دوست داشتن‌های نصفه و نیمه‌ی شهریار نبود، تا این روز دوام نمی‌آوردم. شهرام بدش نمی‌آمد مرا تا لب باغچه ببرد و سرم را گوش تا گوش ببرد. آخر دختری که همان شب عقد سیاه پوش همسرش شود، زنده ماندن ندارد! - پاشو بیا بیرون. شهریار زنگ زد گفت بابات رو مرخص کردن. حواست رو جمع کن کاری نکنی که دوباره کارش به بیمارستان بکشه وگرنه طرف حسابت منم. از اتفاقات این چند روز هم چیزی نگو. بخوای خودشیرینی کنی و سهراب رو بندازی به جون من و پسرا، بلایی به روزگارت میارم که روزی هزار بار آرزوی مرگ کنی. می‌دونی که حرف الکی نمی‌زنم! تازه از خواب بیدار شده‌ام، اما آنقدر هوشیارم که بفهمم کلمه به کلمه‌ای که روی زبان شهناز جاری می‌شود، واقعیت محض است. پدر زیادی روی مادرانه‌های او حساب کرده است. هرچند اشتباه هم نمی‌کرد. شهناز مادر و همسری بی‌نقصی بود، البته برای پسرانش! شاید چون از مادرش همین را آموخته بود. برای مادربزرگم، تنها پسر حکم فرزندی داشت. شهناز و خواهرانش تنها کارگران بی جیره و مواجبی بودند که باید علاوه بر خرج خودشان، کمک خرج خانه هم می‌شدند. دست به دیوار می‌گیرم و با کمک آن سرپا می‌ایستم. استخوان‌هایم به زق زق افتاده است. پتوی کوچکی که زهرا پنهان از شهرام برایم آورده، گرمی خاصی ندارد. درست که چند روز است برادرانم عرصه‌ را برایم تنگ و مرا سیبل طعنه و کنایه‌ها و کتک‌هایشان قرار داده‌اند اما حواسشان آنقدر جمع بود که اگر کبودی روی سر و صورت عزیزکرده‌ی پدرشان بیفتد، باید پی خیلی چیزها را به تن‌شان بمالند. هنوز دستشان زیر ساتور بابا سهراب است. گرمای داخل ساختمان تازه یادم می‌آورد که تا آن لحظه چه سرمای بدی را تحمل کرده‌ام. دستم را به هم می‌سابم و با چند قدم بلند خودم را به کرسی گوشه‌ی اتاق می‌رسانم. راحله هنوز هم خواب است. لبم کمی بالا کشیده می‌شود. اوضاع این خانه کاملا برعکس خانه‌ی رشید است. آنجا دخترها عزت و احترام بیشتری دارند و عروس می‌شود جورکش تنبلی دختر خانه! - پاشو برو یا جای دیگه بخواب. بیدارش می‌کنی، بیچاره تازه خوابیده. این قدر شهریار طبعش تنده که تا دم صبح سر و صداشون می‌اومد! چهره در هم می‌کشم. شهناز با صدای آرام و لحنی شاد، از عشق بازی پسر و عروسش برای دختر مجردش می‌گوید، انگار که تنها آن‌ها از این هنرها داشتند! بدم نمی‌آید لگدی نثار راحله بکنم. دخترک بی‌حیا نرسیده دارد صاحب همه چیز می‌شود. هرچند اوضاع برای دیگر عروسان این خانه هم همین است، با این تفاوت که آن‌ها قابل تحمل‌ترند. حداقل حرمت خیلی چیزها را نگه می‌دارند. شاید هم به خاطر حضور همیشگی پدر، عرضه‌ی خودنمایی پیدا نمی‌کنند! حالت چهره‌ی راحله به کسی نمی‌ماند که در خواب سنگینی باشد، لبخند روی لبش که این را می‌گوید!
Show more ...
کانال رسمی صدیقه بهروان فر «همشیره»
پارت گذاری: روزهای زوج دو پارت به جز تعطیلات دهمین رمان صدیقه بهروان فر نویسنده رمان های اغازانتها زندگی به نرخ دلار الهه درد تبسم تلخ اوعاشقم نبود زوج‌فرد انیس دل مرا به جرم عاشقی حد مرگ زدند همخون(آنلاین)
58
0
- بوش رو دوست دارین؟! از صدای جذابِ مردونش زود چادر سفیدمو جمع کردم تا تنمو نبینه! همین که خیمه زده روی سجادش دیدم بس بود. هول گفتم: - ببخشید..! در باز بود.. بخدا فقط.. بوش کردم نگاه محجوبش رو جمع کرد. لبخند زد، از اون لعنتی‌های پدر درآر که نمی‌شد میخش نشم. خواستم برم تا نگاهم لو نده بی‌تابشم، بی‌تابِ عطری که به سینه‌اش زده، اما درو بست! با هیکل چهارشونه‌اش راه رو سد کرده بود.سر به زیر و شرمنده گفتم: - ببخشید بی اجازه اومدم اتاقتون. بخدا نمی‌خواستم فضولی کنم آقا دادیــ.... - اینجا اتاق نامزدتونه اجازه نمی‌خواد! اون آقا هم از اول اسمم بردار، حس خوبی بهش ندارم. کنار کشیدم تا فرار کنم خودم که می‌دونم دلم می‌خواد بغلم کنه. جلو اومدنِ دستش قلبمو از سینم بیرون پروند و نفسمو برد! گوشه‌ی چادرمو گرفت و پرسید: - حاج‌خانوم خونه نیستن؟ از نگاه میخش که معمولاً روی من نبود آب شدم و سر تکون دادم. روی پیشونی و شقیقه‌اش دونه‌‌های ریز عرق بود: - رفتن مسجد... گفتن شما هم برید. باز لبخند زد: - پس فکر کردین نیستم که این سعادت نصیبم شد و اومدین تو اتاقمون؟! شما چرا نرفتین؟ "اتاقمون؟! کی اتاقمون شد؟!" برای شناخت از دوری خانواده‌ام با یه صیغه کشیدم خونشون، حتی نگام نمی‌کنه! همینم از زور اینکه انتخاب مادرش بودم قبول کرده! میگه اتاقمون؟ من با چه رویی بگم چرا نرفتم؟ بگم عذر شرعی دارم؟ خیس عرق دست به دستگیره بردم: هیچی.. تنشو جلو کشید و کلیدو چسبید! صدای چرخش کلید با صدای مهربونش مو به تنم سیخ کرد: - حالا که اومدی یکم بمون خانــوم! کار به عذرت ندارم. دلم هری ریخت! هول چادرمو جلو کشیدم. کاش زیرش روسری داشتم. از جلو اومدنش تنم به دیوار چسبید. نگران پرسیدم: بمونم چیــ...ــکار کنم؟ کاری دارید؟ دستش روی انگشتایی که چادرو زیر گلوم مشت کرده بودم و می‌لرزیدم نشست: - فقط یکم اینو شل کن دختر! انگشتات سفید شدن انقدر محکم گرفتی! دستت یخ کرده و صورتت سرخه! بخاطر بودنمه؟ ازم خجالت می‌کشی؟ لب گزیدم. چادرم که دیگه نای گرفتنشو نداشتم کشید، به گُل سرم گیر کرد و موهام از یک طرفِ شونم پایین ریخت: - ولش کن دیگه! حلالمی! بذار ببینمت! بوی موی تو از بوی جانمازم بیشتره، دیگه حواسم جمع نیست که بخوام نماز بخونم! وضعیتم الان از شب‌هایی که میخ سقفم و تو رو کنارم تصور می‌کنم سخت تره. با اضطراب از حرکاتش، اسمش بدون اون آقا که گفت، از زبونِ دلم بیرون پرید: دادیــار...! بی مقدمه لمسم کرد. دست‌هامو با دست‌های بزرگش میخ دیوار کرد. چسبیدن لب‌هاش به شاهرگم تنمو منقبض کرد: - هـــــیع! موهامو بو کشید: - جانم؟ یه نظر نگات نکنم؟ یکم نبینمت؟ اومدی زود بری؟ با این چادر نازک تو خونه می‌چرخی نباید گوهر زیرشو نشونم بدی؟ چطور به حاج‌خانوم نشون دادی؟ من که محق‌ترم! منم که باید اجازه داشته باشم ببینم. دلم می‌خواست تو سرم بکوبم! اون روز که مادرش گفت خونه نیست و چادرمو بردارم، دیده بودم؟ حرکت لب‌هاش روی گونه‌م، تاپ بندیمو یادم آورد و زانوهام لرزید. محکم گرفتم کنار گوشم پچ زد: - اذیتی؟ می‌خوای بری؟ کم لطفی نکن! نخواه بی هیچی ولم کنی! نامردیه! معلوم نیست دیگه کی بتونم ببینمت. جلو مامان مثل پسر بچه‌ها قفل می‌کنم! حتی نمی‌تونم نگات کنم. فرار می‌کنم یهو از نگام حالِ دلمو نفهمه! حسرتِ دیدنت خواب برام نذاشته، هلاکتم بخدا. دلم بود که بی‌مهابا سرمو تکون داد، گفتم: اگه شما نخواین نمیرم. منم تو اتاقم تنهام و.. به فکر شما. فشار صورتشو از گردنم برداشت به سینه‌اش چسبوندم: - دورت بگردم که باز میگی شما! - آآآخ...! - جان دلم؟ ببخشید! دست خودم نیست.. نمی‌تونم خودمو جمع کنم زورم زیاد میشه.. مامان نیست ولی بازم هول میشم، اگه یهو بیاد و بفهمه تو اتاقم نگهت داشتم شرفم میره. یه ذره هوامو داشته باش خوب ببینمت و بغلت کنم. از اون پسرهای ناب و بی تجربه که توی خلوت پوست می‌کنه و بی خجالت عشقش رو قورت میده، از سختی شب‌های که تنها می‌خوبه میگه تا هر شب‌...😎😍
Show more ...
101
1

sticker.webp

374
0
#پارت -اگر آب رودخونه سربالا رفت،اون دختر هم پیدا می‌شه! رفت...نمیاد...خلاص... نیم نگاهی به چهره‌ی ملیح مادرش انداخت که داشت دستانش را به معنای تمام شد به هم میکوبید. گوشه ی چشمانش چین افتاد. کی می‌خواست دست بردارد از دنبال زن گشتن در این مولودی و آن روضه خوانی؟ -شک داری به جَنَم پسرت؟ من اگر اون دختر رو پیدا نکنم به درد جرز دیوار می‌خورم! -اصلا فکر کن پیداش کردی . مگه برمیگرده بهت دختری که خودت بیرونش کردی؟ لحظه ای پلک بست و بعد به کش مویی که هنوز روی مچ دستش بسته بود نگاه دوخت همان کشی که دخترک همیشه دور موهایش می‌بست و از خود به یادگار گذاشت -دعا کن پیداش کنم ، بعد همه چی رو بسپر به من یه جوری پابندش میکنم که دیگه هوس رفتن نکنه! فخرالسادات با افسوس سر تکان داد. پسرش دیوانه شده بود. دیر میجنبید ، دیار هم از دستش می‌رفت. -این دختری که من میگم اگر از دستت بره بدجور باختیا بچه. حداقل یه سر بیا خونه ببینش! از آینه بغل پشت سرش را پایید و نفس عمیقش را بیرون داد -اگر خیلی دلت می‌خواد عروست بشه ، واسه پسر بزرگت آستین بالا بزن! تلفن فخری زنگ زد و همزمان با لب زدن : «-خودت خواستی دیگه!» تلفن را جواب داد: -کجایید پسرم؟ شیرزاد نگاهی به مادرش انداخت. او همیشه بهترین ها را برای جهان بخش می‌خواست. او را بیشتر از شیرزاد دوست داشت. برود ان دختر آشپز را هم برای جهانش بگیرد! آه عمیقی کشید و فخرالسادات تلفن را قطع کرد: -بزن همین بغلا پسرم . جهانبخش و دیار نزدیکن . با اونا برمیگردم خونه! شیرزاد به رفتن ادامه میداد و نام دخترانه ای که شنید ، مانند بوقی بلند در گوش هایش پیچید. نفهمید چگونه ماشین با ترمز بدی کنار خیابان کشیده شد. نفهمید عزیز چگونه با وحشت دست روی سینه اش گذاشت. مردمک هایش دو دو می‌زد وقتی به طرف مادرش برگشت: -کی؟گفتی جهانبخش و کی میان سراغت؟ فخری نفس نفس میزد از ترس و ضربه ای به شانه ی شیرزاد زد: -اخه تو چرا اینقدر کله شقی بچه؟نزدیک بود بکشیمون... چیزی در سینه ی شیرزاد به تب و تاب افتاده بود نام دیار مانند یک نیروی عمیق داشت نفسش را می‌گرفت -دیار کیه؟ ماشین لوکس جهانبخش مقابلشان پارک شد و عزیز لبخند زد: -همون دختری که گفتی واسه پسر بزرگت بستونش. ایناهاش... دخترک پیاده شد تا عقب بنشیند و فخرالسادات بی انکه متوجه نگاه مات شیرزاد به دخترک ریزجثه باشد ، گونه ی پسر کوچکش را بوسید و قبل از پیاده شدن لب زد: -حالا که تو نمی‌خوایش ، امشب با جهانبخش صحبت می‌کنم. این دختر عروسم می‌شه...حالا ببین! فخرالسادات رفت و چشم های خشک شیرزاد به دری ماند که بسته شد. در ماشین جهانبخش او بود؟ یا اشتباه دید؟ ❌❌❌ ** مانند مرغ سرکنده بود نمیدانست چگونه به آن عمارت برود نمیدانست چگونه پس از آن دشمنی دیرینه با برادرش، به آن خانه برگردد و تلفن را روی گوشش قرار داد -الو عزیز؟ -جونم شیرزاد مادر؟کجایی؟ دست به گلویش کشید. آن دختر... باید مطمئن میشد دیار است یا نه -همین نزدیکیا -بیا مادر...این دشمنی رو بذار کنار و امشب افطاری بیا عمارت...دیار نذر شب قدر داره! میشد از حال آن دختر آشپز بپرسد؟ مثلا از مادرش بخواهد عکسش را بفرستد -هنوز سفره رو نچیدید؟ فخری با ذوق و اشکی که مهمان چشمانش شد لب زد: -نه مادر...نه قربون سرت برم...میای؟دنیا ارزشش رو نداره به خدا! زبان روی لب های خشکش کشید سخت بود برگشتن به آن خانه ، بعد از پانزده سال سخت بود چشم بست و مچ دستش را به بینی اش نزدیک کرد همان کش موی آبی رنگ کوچک را... -میام...! ❌❌❌ پارت۲۸۶_ ۲۸۷
Show more ...
263
1
توی یکی از همین اتاقای این بیمارستان خودش و به مردن زده تخـ*م حروم عرضه ندارید یه بچه رو تو دوتا اتاق پیدا کنید؟! دخترک وحشت زده از روی تخت بیمارستان پایین رفت که کیانا فریاد زد _بیا بیرون... اینا تا نبرنت پرورشگاه از اینجا نمیرن...همون موقع که کیارش توی حرومزاده رو برد عمارتش خودم باید مینداختمت بیرون تا الان به خاطر تو لب مرگ نباشه بغض دخترک ترکید و کنار پایه‌ی تخت جمع شد سوزن سِرُم کشیده شد و خون از دستش بیرون زد باورش نمی‌شد مرد روی تخت بیمارستان بود بزرگترین رئیس مافیای کشور که دخترک را دزدیده بود اما به جای اذیت کردنش... از ته دل هق زد و سرش را روی زانویش گذاشت بازهم قلبش درد گرفته بود که دکتر نگذاشته بود وارد آی سی یو شود و کیارش را ببیند او تنها کسی بود که باهاش مهربان بود برعکس رفتارش با دیگران... در یکدفعه باز شد با دیدن چشمان سرخ کیانا گریه‌اش شدت گرفت _خا..نوم تروخـ..دا من.. من نمیخوام برم.. آقا قول داده بود هیچوقت تنهامـ... کیانا که یکدفعه به سمتش هجوم برد و موهایش را چنگ زد با وحشت چانه‌اش لرزید _انگار دست توئه... فکر کردی حالا که کیارش پشتت نیست میزارم دور و برش باشی هرزه؟! تنش را روی کف بیمارستان کشید که سوزن سرم از دستش کنده شد از درد ضعف کرد _بابای حرومزاده‌ت کم بود که توی یه ذره بچه هم میخوای گو*ه بزنی به زندگی داداشم؟! کیانا تنش را محکم وسط راهروی بیمارستان پرت کرد با عجز هق زد گوشه‌ی دیوار مچاله شد _من نمیخوام بر..م پرورشگاه... آقـ..ا گفته بود نمیزاره برگردم اونـ..جا کیانا بی‌توجه به آن مرد های سیاهپوش اشاره زد...کیارش گفته بود اینها بادیگاردهایش هستند دخترک پر وحشت چشمان آبی‌اش را میانشان چرخاند با اینکه کیارش سرش را به سینه‌اش فشرده بود تا نترسد اما شنید که این مردها آن روز آن مرد را کشتند به دستور کیارش... همانی که دخترک را اذیت کرد _اینو میبرید میندازید جلوی اون زن و مردی که جلوی بیمارستان وایسادن...از پرورشگاه اومدن... وای به حالتون کیارش به هوش بیاد و بفهمه این بچه توی تصادف نمرده دخترک هیستریک وار سر تکان داد بچه ها هم اذیتش می‌کردند بازهم وقتی شب ها از درد قلبش بنالد بچه ها میزدنش اما کیارش هیچوقت او را نزده بود حتی وقتی می‌گفت درد دارد بیمارستان می‌بردش و تمام شب میگذاشت دخترک روی سینه‌اش بخوابد بی‌پناه در خودش جمع شد و اشک ریخت زیر لب به خودش دلداری داد _آقـ..ا به هوش میاد... وقتی بیدار بشه بهش می‌گم نمیخواستم تنهاش بزارم...بازم میاد دنبالــ... پشت دست کیانا که یکدفعه به دهانش کوبیده شد خون از لب هایش بیرون ریخت کیانا غرید _تو چه گوهی خوردی؟! با وحشت سر تکان داد _ببخـ..شید قلبش تیر می‌کشید هیکل کیانا دوبرابر دخترک بود و سنش هم دخترک فقط 16 سالش بود _رزا تو تصادف سه روز پیش مرده... تو مگه زنده‌ای که میخوای برگردی پیش کیارش؟! زار زد که دست کیانا اینبار محکم تر به صورتش کوبیده شد بلند غرید _نشنیدم صداتو هرزه... رزا زنده‌اس؟! چشمانش از دردی که یکدفعه در سینه‌اش پیچید سیاهی رفت کیانا خواست دوباره دستش بالا بیاید که دخترک با گریه نالید بازهم همان حالت ها نفسش سنگین شده بود _نـ..ـه.. رزا تو..تو تصادف مرده کیانا نیشخند زد و پایش چرخید نوک تیز پاشنه‌ی تیز کفشش را روی دست دخترک که زمین را چنگ زده بود گذاشت و فشرد که دخترک بی‌حال ناله کرد حتی نتوانست جیغ بزند درد بیشتر شد و چشمانش سنگین تر _نشنیدم تخـ*م حروم... رزا کجاست؟! دخترک با درد نفس نفس زد دندان هایش بهم می‌خورد _مر..ده..رزا..مرده پایش را برداشت نیشخندش جمع شد چانه‌ی ظریفش را تهدید آمیز چنگ زد جوری فشرد که دندان های دخترک از درد جیغ کشید _فقط دلم میخواد دوباره ریختت و ببینم این اطراف... میدونی اونموقع چی میشه؟! دخترک در سکوت با هق هق نگاهش کرد که سرش را نزدیک گوشش برد آرام پچ زد _تو که دلت نمیخواد...تیمور بیاد دیدنت؟! تن دخترک هیستریک شروع به لرزیدن کرد بدنش قفل شد تیمور همان کسی که هرشب در انبار زیر پله آزارش میداد کیانا با حس خیسی شلوار دخترک نیشخند زد چانه‌اش را رها کرد _یادم باشه بگم هرشب پوشکت کنن دخترک با خجالت اشک ریخت و سر پایین انداخت کیانا به آدم های کیارش اشاره زد _ببرینش...دیگه تا آخر لال میمونه مردها که سمتش آمدند دخترک ناخودآگاه خودش را عقب کشید لرزش هیستریک تنش بیشتر شد رنگش روبه کبودی رفت کاش مرد بود کیانا خیره به پرستارهایی که نگاهشان می‌کردند لب زد _اینارو هم خفه کنید وقتی کیارش به هوش اومد چیزی نگن _اگر من بیهوش نباشم چی؟! با صدای غریدن کسی چشمان بی‌حال دخترک مات ماند آن مرد با لباس های یک دست سیاه که داشت سمتشان می‌آمد... کیارش بود؟! ادامه‌ی پارت🖤🔥👇
Show more ...
شیطانی‌عاشق‌فرشته...
﷽ بنرها پارت رمان هستند🔥 🖤🔥شیطانی عاشق فرشته 🖤🔥مروارید 🖤🔥در آغوش یک دیوانه 🖤🔥دلبر یک قاتل (به زودی) ❌هرگونه کپی برداری از این رمان حرام است و پیگرد قانونی دارد❌ https://t.me/Novels_tag
125
1
- دختره‌ی احمق رفتی از بیمار روانی توی آسایشگاه حامله شدی؟ از درون سوختم و تن دردمندم و کمی عقب کشیدم قرار بود قبل از فهمیدن خانواده‌م همه چی درست بشه اما الان..... - نه نه....... باز سمتم حجوم آورد و لگد دیگه ای به رون پام کوبید که از درد ناله کردم. - نه، کثافت خودم برگه‌ی آزمایشگاهت رو دیدم دختره من با شناسنامه‌ی سفید شکمش بالا آ اومده. اشک ریختم و با کف دست خون بینی دردناکم رو پاک کردم، چرا اینجا؟ چرا جلوی این همه چشم!؟ - توضیح میدم بابا من فقط عاشق شدم همین... - خفه شو دختره‌ی بی آبرو، عاشق شدی؟ عاشق بیمارت؟ با کدوم بیناموسی خوابیدی زود باش بگو؟ وحشتناک بود تمام آسایشگاه و همکارام داشتن به این مهلکه نگاه می‌کردن و پچ پچشون منو می‌کشت آبروم رفته بود. حاله یکی از پرستارایی که باهام لج بود جلو اومد. - من می‌دونم حاج آقا، بیماری که دخترت پرستارش بوده اصلا نمی‌تونست تکون بخوره پس همه چی زیر سر دختر توئه والا متجاوز زن ندیده بودیم. بابا خرناس کشید و من از ترس مردم. پس کجا بود چرا من‌و از این جنگ نابرابر نجات نمیداد. سمتم حجوم آورد، موهام رو توی چنگ گرفت و تنم رو با لگد هاش نوازش کرد داشتم میمردم.... - می‌کشمت بی‌آبرو، می‌کشمت هم تو رو هم اون حرومزاده‌ی توی شکمتو... لگدش واسه نشستن توی شکمم بلند شد و همزمان با جیغم صدای اون مرد نفس همه رو بند آورد. - اگه جرات داری بزن تا دودمانتو به باد بدم. همه سمت صدا برگشتن، مردی که ماه‌ها نمی‌تونست حرکت کنه و حتی حرف بزنه الان داشت روی پاهاش راه می‌رفت و فریاد می‌کشید بابا با خشم نگاهش کرد و فریاد کشید. - تو دیگه کی هستی؟ - اونی که شکم دخترتو بالا آورده بلایی سر اون بچه بیاد نابودت می‌کنم پیر مرد. خواستم سمتش برم که با راه گرفتن حجم زیاد خون از بین پاهام.... ماهلین دختر مهربونی که تو یه آسایشگاه روانی کار می‌کنه، طی یه اتفاق متوجه اتاق ممنوعه‌ای می‌شه که هیچکس حق نداره پا توش بذاره. کنجکاوی باعث میشه پا روی خط قرمز بذاره و وارد اون اتاق بشه و زندگیش دستخوش تغیراتی بشه که هیچوقت فکرش رو نکرده. زندگیش با رئیس باند مافیایی بزرگ گره میخوره و..... ❌❌❌❌❌
Show more ...
129
2
عینک آفتابیم و جابه جا کردم و راه افتادم تو بازار چشمم به برادرزاده فاضل جلوم افتاد اینجا‌چیکار می‌کنه؟ فکر نمی‌کردم با این همه ثروت و دم و دستگاه پاش و تو بازار دست فروش‌ها بذاره! یاد دیشب تو عروسی افتادم چند بار اومد سمتم و با پررویی تمام و با لحن سردی بهم گفت عینکت و بردار! نمی‌دونم چرا اصرار داشت چشم‌هام رو ببینه! منم چون از لحن دستوریش اصلاً خوشم نیومد محلش ندادم! کلاً حس خوبی بهش نداشتم! یه جوری بود! مرموز و مغرور بود و زیادی جدی! حتی جرات نداشتم مستقیم تو چشم‌های ترسناکش نگاه کنم! از بالا به آدم نگاه می‌کرد و یه جوری رفتار می‌کرد انگار مالک دنیاست! نگاهی به سر تا پاش انداختم این بار دشداشه پوشیده بود! الحق زیادی خوشتیپ و خوش هیکل بود و همه چی بهش میومد! با اینکه این لباس اصلاً طبق سلیقه من نبود و دلم نمی‌خواست بابا بپوشه؛ ولی عجیب تو تن اون جذاب بود! نمی‌دونم سنگینیه نگاهم رو حس کرد یا چی که روش و برگردوند سمتم دستپاچه نگاهم رو ازش گرفتم و با دیدن شال‌ها سراسیمه سمتش و یکی و برش داشتم و نگاهی انداختم و از فروشنده قیمتش رو پرسیدم با شنیدن قیمت سرم سوت کشید - چه خبره؟ - ابریشم خانوم! - تخفیف میدین بگیرم! نگاهی به پشت سرم انداخت - شما اصلاً لازم نیست پولی پرداخت کنین! اول فکر کردم داره تعارف می‌کنه؛ ولی با دیدن چهره مصممش کنجکاو سرم و چرخوندم ببینم نگاهش به کیه با دیدن برادرزاده فاضل؛ اونم با نگاهی خیره روی خودم تعجب کردم پشت من چیکار می‌کنه؟ فروشنده ادامه داد: - این شال رو مهمون آقا هستین خانوم! از این کارش اصلاً خوشم نیومد! دلم نمی‌خواست پول شالم رو اون پرداخت کنه! خواستم خودم حساب کنم فروشنده قبول نکرد - حساب شده خانوم! کلافه پول و گرفتم طرف برادر زاده فاضل که حتی اسمشم نمی‌دونستم و تا اومدم لب باز کنم روش رو برگردوند و رفت مات موندم یعنی چی این رفتار‌هاش؟ پا تند کردم سمتش و از دهنم در رفت - هوی آقا؟ از حرکت ایستاد و دست‌هاش و پشت کمرش قفل کرد و برگشت طرفم سریع رفتم سمتش و پول و گذاشتم توی جیب لباسش - احتیاجی به پول و هدیه کسی ندارم! نگاهش پر ازحیرت و ناباوری شد! انگار به هیچ وجه انتظار همچین واکنشی رو ازم نداشت و فکر می‌کرد از خدا خواسته پولش و قبول می‌کنم! دستش و فرو کرد تو جیبش و پول و درآورد و پرت کرد روی زمین از این حرکتش حسابی جا خوردم و معنیش و متوجه نشدم نکنه داره بهم توهین می‌کنه؟ به هیچ وجه طاقت تحقیر و توهین کسی و نداشتم و بدون اینکه بتونم خودم و کنترل کنم پول و با پام شوت کردم طرفش - به چه جراتی تحقیرم می‌کنی؟ فکر کردی کی هستی؟ ابرویی بالا انداخت و بالاخره زبون باز کرد و با لحن یخ و خوفناکش چند کلمه‌ای به عربی گفت حتی یک کلمه‌اش رو هم متوجه نشدم؛ اما مشخص بود داره تهدیدم می‌کنه! با اینکه یکم از لحنش ترسیدم؛ ولی سعی کردم حرفم و بزنم! - برای من شاخ و شونه نکش! فهمیدی؟ من حسنام! ساکت نمی‌شینم هر کاری خواستی انجام بدی! بر عکس انگار از حرفم خوشش اومده باشه سرش رو کج کرد و نگاهی سوزان و بی‌پروا به سر تا پام انداخت - تجاسر! نه از نگاهش خوشم اومد! نه بازم متوجه حرفش شدم؛ ولی قشنگ معلوم بود داره با نگاهش می‌خورتم! بی‌طاقت اومدم لب باز کنم یه چیزی بارش کنم اومد جلوتر بوی عطرش مشام رو پر کرد! لعنتی این عطرش نمی‌دونم چه مارکی بود؛ ولی محشر بود و به طرز جنون آمیزی جذبم می‌کرد! ناخودآگاه نفس عمیق کشیدم و چشم‌هام رو بستم و تا اومدم لذت ببرم عینکم از چشم‌هام کشیده شد رنگم پرید و فوراً دست‌هام رو گذاشتم روی چشم‌هام پدرام خیلی جدی و با هشدار تاکید کرده بود تو این شهر حق ندارم عینکم و بردارم! یا اجازه بدم هیچ مردی چشم‌هام و ببینه و حالا این مرد مصمم بود هر طور شده به خواسته‌اش برسه! داستان از روزی شروع شد که پامو برای اولین بار گذاشتم به شهر مادریم و با اولین شوک زندگیم مواجه شدم! یه مرد ثروتمند از بزرگترین و معرف‌ترین طایفه عرب مادربزرگم رو دزدید و باهاش ازدواج کرد! و حالا برادرزاده همین مرد که همه به خوی وحشی و حیوانی می‌شناسنش و عالم و آدم ازش حساب می‌برن من و...
Show more ...
222
1

sticker.webp

121
0
- میگن مافیا شیشه است! - نه بابا من شنیدم آقا زادست...حالا هر چی هست کیس خوبیه...وگرنه این قدر براش گل و شیرینی نمیفرستادن...کل بخشو میشه باهاش خیرات داد! سمت دو پرستار بخش رفتم و کنجکاو گفتم: - کیو میگین بچه ها؟ نگاهشون روم نشست: - مریض جدید دکتر سلیمانی...مگه برای معاینه اش نرفتی؟ خسته نه آرومی زمزمه کردم که ادامه دادن: - خاک بر سرت اسرا...کل بخش دارن راجبش حرف میزنن...من اگه جای تو بودم تا حالا صدبار مخشو زده بودم! خسته سمت اتاق بیماری که درموردش حرف میزدن راه کج کردم و گفتم: - اول ببینید زنده می‌مونه...دکتر راجب راضی نشدنش برا عمل حرف میزد...باید دید وضعیتش چطوریه که انگار زیادم خوب نیست! از کنارشون رد شدم و منتظر جوابشون نموندم...آدمی که انقدر ساز ناامیدی بزنه به درد نمیخورد...همون بهتر که کسی نتونه مخشو بزنه! در اتاق بیمار و باز کردم و با دیدن مردی که روی تخت دراز کشیده بود مات موندم! موهای لخت و نامرتب قهوه ای سوختش روی صورتش افتاده بود و فک استخونی و ته ریشی که روی صورتش خودنمایی میکرد...چقدر جذاب بود! لعنت بهش...تصور نمیکردم انقدر خوب باشه! صدای بمش منو به خودم آورد: - تموم شد؟ وقت استراحتمو گرفتی واسه دید زدنت؟ اخمام توهم پیچید...شونه ای بالا انداختم و به سمت تختش رفتم و گفتم: - اصلا هم دید زدن نبود...فقط برای معاینه کسی اومدم که گفته نمیخواد عمل کنه! نیشخندی زد و بدون نگاه کردن بهم گفت: روانشناسی؟ - من خودم به ده تا روانشناس نیاز دارم...گفتم که برای معاینه اتون اومدم جناب! اخم روی صورتش نشون از درد کشیدنش میداد و دستی که روی قلبش مچاله شده بود باعث شد آروم تر از قبل بگم: - طبق چیزایی که تو پرونده اتون نوشته وضعیت خوبی ندارید...دریچه قلبتون کم کم داره مسدود میشه و... حرفمو قطع کرد. - جسمی که روحی نداشته باشه وضعیتشم اهمیتی نداره! نگاهم روی دست گلهای بزرگ و کادوهای میلیونی کنار تختش افتاد. چقدر خل بود که با وجود این همه پول میخواست خودکشی کنه... - دیوونه ای؟ اخمی بهم کرد...اما من خنده ام گرفته بود...لبامو بهم فشار دادم و گفتم: منظورم اینه که کمتر کسی با این همه طرفدار و مال و منال ادعای تنهایی میکنه! نگاه عمیق و سردش رو به چشمام انداخت و خشک گفت: - انگار کلا برای معاینه کردن من نیومدی...شاگرد دکتری؟ لبخند محوی زدم و گفتم: تا آخر این ماه آره...میخوام استعفا بدم! لبخند کجی زد و گفت: - حیف نیس دکتر به این خوبی بخواد استعفا بده؟ از حرفش تعجب کردم اما خودمو نباختم و گفتم: - روح منم مثل تو خسته اس...توان ادامه دادنو نداره...دیگه واقعا نمیتونم! لبخندش محوتر شد...خودش و با درد بالا کشید و گفت: روح خسته امو برات میزارم اگه...اگه تا تهش کنارم بمونی!
Show more ...
72
2
#پارت_200 -  هیچ وقت دوستم داشتی؟ می دانستم پرسیدن این سوال از همسرسابقم که مهرطلاقمان خشک نشده، تجدید فراش کرده مسخره است اما با تمام وجود دلم می خواست جواب آن را بدانم. -  نه! خندیدم. تلخ، به تلخی زهرمار. -  پس چرا باهام عروسی کردی؟ شانه ای از روی بی تفاوتی بالا انداخت. -  برای پول! چشمانم از  تعجب گرد شد. -  پول؟ مگه من پول داشتم؟ -  تو نداشتی، عزیز داشت. اون موقع که بابام مرد، بهاره و بنفشه پاشون کردن تو یه کفش که ارثشون می خوان، مامان ولی نمی خواست خونه رو بفروشه به اون خونه وابسته بود. منم کار درست و حسابی نداشتم و زندگیم رو هوا بود. همون موقع بود که عزیز اومد پیش مامان. گفت یه تیکه زمین داره که از مادرش بهش ارث رسیده. گفت هیچ کس از وجود این زمین خبر نداره. گفت این زمین رو از اول به نیت تو کنار گذاشته بوده که وقتی عروسی کردی به نامت بزنه که با پشتوانه بری خونه شوهرت ولی می ترسه قبل از این که کسی پیدا بشه که بخواد با تو عروسی کنه بمیره برای همین از مامان خواست  من و راضی کنه که باهات عروسی کنم. منم قبول کردم! با حیرت به آرش نگاه کردم باور چیزی که می شنیدم سخت بود. -  تو با پولی که مال من بود سهم الارث خواهرات و دادی، خونه خاله رو نگه داشتی و برای خودت شرکت زدی و بعد حتی حاضر نشدی یه عروسی کوچولو برام بگیری؟ دوباره شانه بالا انداخت. -  تو خودت هیچ وقت هیچی نخواستی. به اون زندگی راضی بودی. تازه این پول برای این نبود که خرج تو کنم، برای این بود که حاضر بشم با تو عروسی کنم که کردم! 💔او دوستم نداشت! و این غم انگیزترین پایان یک زندگی عاشقانه است!
Show more ...
112
1
_تو هم دیشب صدای گریه و التماس از اتاق حجله تازه عروس شنیدی؟ کوکب تندی جواب داد: _خوشم اومد نرگس انقدر التماس کرد زن آقا بشه اون وقت آقا نگاشم نکرده. _اوف آره به خدا اما فکر کنم بعدش آقا دلش براش سوخته. قلبم فرو ریخت. نمی توانستم تحمل کنم . دست روی قلب دردناکم فشردم. _چطور مگه؟ _آخه صبحی دیدم نرگس با لبی خندون رفت اتاق عمه‌اش...فکر کنم حال یه آدم پیروز رو داشت. بیچاره آی‌پارا که فکر می کنه شوهرش دیشب با این عفریته خانم نبوده. حق این دختر خون بس این نبود. اشکم سرازیر شد. درد تمام سینه ام را پر کرد . نزدیکای صبح بود که آسید مرتضی به اتاق برگشته بود. آن قدر اخم داشت که نتوانستم چیزی بپرسم و خودم را به خواب زدم. با شنیدن حرف های خدمه تاب و تحمل از دست دادم و به اتاق برگشتم. با دیدن آسید مرتضی که لباس تازه‌ای به تن کرده بود غم عالم به دلم‌نشست. کجا می رفت؟ لابد شب عروسی‌ش زیادی خوش گذشته بود که حال و هوایش این طور خوب به نظر می رسید.‌ ‌با دیدنم گفت: _آی پارا کجا بودی؟ بغض بدی توی گلویم نشسته بود .‌ اخم کرد: _رنگت چرا انقدر پریده؟ می گم کجا بودی؟ اشکم سرازیر شد و به طاقچه‌ی جلوی پنجره پناه بردم: _دیشب باهاش... دیشب ... وای خدا اصلا نمی تونم حرفشو بزنم. اخم کرده جلوی پاهایم نشست: _مگه خواسته‌ی خودت نبود؟ نفس در سینه ام حبس شد. نگفت نه... انکار نکرد. کاش لااقل می گفت نه ... این قلب دیگر قلب نمی شد. فریاد زدم: _چرا نمی گی نه آسیدمرتضی؟ _دیوونه شدی ؟ این چند وقته شب و روز برام نذاشتی که باید زن بگیرم و بچه دار بشم... پس تمام شده بود ... پس دیشب کار تمام شده بود. قلبم تپشی فراتر از تصورم داشت ...حسادت مثل یک خنجر تیز قلبم را پاره می کرد. انگار این قلب دیگر مال من نبود . انگار می خواست از سینه بیرون بزند. دهان باز کردم اما کلمات درست خارج نمی شدند. _ تو.... تو... با ... ها ... شش... آ.... آ... دستان قوی سید مرتضی دور بازوانم حلقه شد: _غلط کردم قربونت برم... تو خواستی ... تو مجبورم کردی... چرا نمی گفت نه؟! چشمانم سیاهی می رفت که فریادش در گوشم نشست...‌ _آی پارا... عاشقانه ای دلبر و جذاب با تم خونبسی .. 😅😱 خلاصه رمان ماهم تویی (آی  پارا ) تکه‌ای از ماه گلبرگ دو سالیه در رشته معماری در یکی از معروف ترین دانشگاه های لندن مشغول به تحصیله.... درست شبی که در یکی از مهمانی های دانشجویی شرکت می کنه با پسری آشنا میشه که یه جورایی ذهنش را درگیر خودش می کنه اما همون شب با یک تلفن مجبور به ترک اون جا و بازگشت به ایران میشه و تازه می فهمه که زندگی پر از ناز و نعمتش دستخوش چه طوفانی شده و قصه ی ما از همین نقطه آغاز میشه... قصه ای که باعث میشه گلبرگ پرده از راز زندگی مادربزرگش آی پارا برداره... . قصه قصه ی دو نسل هست. قصه ای عاشقانه و اجتماعی قصه گلبرگ و مادربزرگش آی پارا نویسنده شهلا خودی زاده
Show more ...
131
1
#سنجاقک_آبی 🐣🐥 🐣🐥 از اتاق خوابمان لی لی کنان خارج شدم خلوتی خانه و راه پله پیچ در پیچ عمارت وسوسه به جانم انداخت با نگاهی مشکوک دور و برم را چک کردم سارای بد ذات رفته بود دانشگاه زن عمو هم حتما در آشپزخونه مشغول بود آیین هم که حالا حالاها بر نمی گشت می تونستم بدون اینکه آب از آب تکون بخوره و کسی از موضوع خبر دار بشه از رو نرده های چوبی سر بخورم سر خوش از شیطنتم روی نرده ها نشستم دستانم را از دو طرف باز کردم چشمانم را بستم و سر خوردم به سمت پایین آدرنالینم کم کم بالا می رفت که صدای فریاد وحشتزده مردانه ای دلم را ترکاند -یا زهرا چشمانم که باز شد و هیبت برزخی اش را پایین پله ها دیدم غالب تهی کردم از ترس گرفتن مچم یک لحظه تعادلم را از دست دادم و از پشت کج شدم جیغ وحشتزده ای کشیدم و بی اختیار دستانم را برای محافظت روی شکمم قرار دادم انگار زمان روی دور کند می گذشت تصور خونم روی سرامیک های مرمر ایتالیایی خانه مادر شوهرم اشکم را در آورد تازه اگر زنده می ماندم چطور از دست آیین در می رفتم پوستم را زنده زنده می کند با ضربه ای شدید به جسم سخت و گرمی برخورد کردم خبری از درد نبود با ترس و لرز یک چشمم را باز کردم آیین با چشمانی خون افتاده سفت و تنگ در آغوشم گرفته بود چشمان بازم را که دید انگار جانش ته کشیده باشد روی زانوانش افتاد و‌ زیر لب می گفت -خدا بهم رحم کرد صدای تیز زن عمو‌گوشم را خراش داد -خاک به سرم ،دختر سرتق فقط یک ربع ازت غافل شدم داشتی بدبختمون می کردی چرا آدم نمیشی ؟صبح تا شب باید یکی مراقبت باشه تو مگه باردار نیستی؟از اولم گفتم این بچه زن زندگی نیست سرش هوا داره تحویل بگیر آیین خان جوری لب بر چیدم و در ثانیه زدم زیر گریه که زن عمو ترسیده عقب رفت صدای خشدار آیین بلند شد -مادرم جای این حرفا یک لیوان آب قند براش بیار ترسیده زن عمو که یه سمت آشپزخانه دوید من را به آرامی و احتیاط روی فرش گذاشت : -امروز تا میتونی برام ناز و عشوه بیا تا میتونی گریه و لابه کن دلم را به رحم بیار تا غلط امروزت رو از یاد ببرم خدا به دادت برسه سراب اگر فردا صبح چشمام رو باز کنم یاد حماقت امروزت بیافتم خدا به دادت برسه
Show more ...
سنجاقک آبی /الهام ندایی
الهام ندایی سنجاقک آبی 💙 در حال تایپ https://t.me/+vepQpY2KCoJhOWM8 پیج اینستاگرام nstagram.com/narrator_roman
62
1

sticker.webp

138
0
_تو هم دیشب صدای گریه و التماس از اتاق حجله تازه عروس شنیدی؟ کوکب تندی جواب داد: _خوشم اومد نرگس انقدر التماس کرد زن آقا بشه اون وقت آقا نگاشم نکرده. _اوف آره به خدا اما فکر کنم بعدش آقا دلش براش سوخته. قلبم فرو ریخت. نمی توانستم تحمل کنم . دست روی قلب دردناکم فشردم. _چطور مگه؟ _آخه صبحی دیدم نرگس با لبی خندون رفت اتاق عمه‌اش...فکر کنم حال یه آدم پیروز رو داشت. بیچاره آی‌پارا که فکر می کنه شوهرش دیشب با این عفریته خانم نبوده. حق این دختر خون بس این نبود. اشکم سرازیر شد. درد تمام سینه ام را پر کرد . نزدیکای صبح بود که آسید مرتضی به اتاق برگشته بود. آن قدر اخم داشت که نتوانستم چیزی بپرسم و خودم را به خواب زدم. با شنیدن حرف های خدمه تاب و تحمل از دست دادم و به اتاق برگشتم. با دیدن آسید مرتضی که لباس تازه‌ای به تن کرده بود غم عالم به دلم‌نشست. کجا می رفت؟ لابد شب عروسی‌ش زیادی خوش گذشته بود که حال و هوایش این طور خوب به نظر می رسید.‌ ‌با دیدنم گفت: _آی پارا کجا بودی؟ بغض بدی توی گلویم نشسته بود .‌ اخم کرد: _رنگت چرا انقدر پریده؟ می گم کجا بودی؟ اشکم سرازیر شد و به طاقچه‌ی جلوی پنجره پناه بردم: _دیشب باهاش... دیشب ... وای خدا اصلا نمی تونم حرفشو بزنم. اخم کرده جلوی پاهایم نشست: _مگه خواسته‌ی خودت نبود؟ نفس در سینه ام حبس شد. نگفت نه... انکار نکرد. کاش لااقل می گفت نه ... این قلب دیگر قلب نمی شد. فریاد زدم: _چرا نمی گی نه آسیدمرتضی؟ _دیوونه شدی ؟ این چند وقته شب و روز برام نذاشتی که باید زن بگیرم و بچه دار بشم... پس تمام شده بود ... پس دیشب کار تمام شده بود. قلبم تپشی فراتر از تصورم داشت ...حسادت مثل یک خنجر تیز قلبم را پاره می کرد. انگار این قلب دیگر مال من نبود . انگار می خواست از سینه بیرون بزند. دهان باز کردم اما کلمات درست خارج نمی شدند. _ تو.... تو... با ... ها ... شش... آ.... آ... دستان قوی سید مرتضی دور بازوانم حلقه شد: _غلط کردم قربونت برم... تو خواستی ... تو مجبورم کردی... چرا نمی گفت نه؟! چشمانم سیاهی می رفت که فریادش در گوشم نشست...‌ _آی پارا... عاشقانه ای دلبر و جذاب با تم خونبسی .. 😅😱 خلاصه رمان ماهم تویی (آی  پارا ) تکه‌ای از ماه گلبرگ دو سالیه در رشته معماری در یکی از معروف ترین دانشگاه های لندن مشغول به تحصیله.... درست شبی که در یکی از مهمانی های دانشجویی شرکت می کنه با پسری آشنا میشه که یه جورایی ذهنش را درگیر خودش می کنه اما همون شب با یک تلفن مجبور به ترک اون جا و بازگشت به ایران میشه و تازه می فهمه که زندگی پر از ناز و نعمتش دستخوش چه طوفانی شده و قصه ی ما از همین نقطه آغاز میشه... قصه ای که باعث میشه گلبرگ پرده از راز زندگی مادربزرگش آی پارا برداره... . قصه قصه ی دو نسل هست. قصه ای عاشقانه و اجتماعی قصه گلبرگ و مادربزرگش آی پارا نویسنده شهلا خودی زاده
Show more ...
158
1
🧚🏾‍♀️🧜🏻‍♂️ 🧚🏾‍♀️🧜🏻‍♂️ -تا حالا جفت گیری سنجاقک ها رو از نزدیک دیدی؟ روی تخت چوبی سنتی در حیاط خانه مادرش نشسته بودیم ،کلافگی از سر و رویش می بارید -نه والا سعادت نداشتم یک چشمم به حوض پر از ماهی و فواره اش بود آخ که جان می داد پا در آب شلب شلب کنان با ماهی ها بازی کنم اما از ترس بد اخلاقی اش چسبیده به او روی تخت نشسته بودم با هیجان شروع به تعریف کردم : -سنجاقک نر، سر ماده را می‌ بندد و شکمش را زیر خودش حلقه می‌ کند اینجوری هر وقت موقع جفت گیری نگاهشون بکنی شکل قلب به نظر میان بعد با چشمایی که از خوشی برق می زد و دستانی که در هم حلقه شده بود پرسیدم: -به نظرت خیلی رمانتیک نیست ؟ نوچ کلافه ای کرد و گفت : -بیشتر به نظرم بی عرضگی من رو ثابت می کنه گیج از حرف غیر منتظره اش با تعجب پرسیدم : -وا تو که همیشه خدا میگی من الم و بلم و جینبلم ادایش را در آوردم : -مثل من تا حالا نیومده و از این به بعد نخواهد اومد حالا به دو تا سنجاقک بدبخت حسودی می کنی؟ چشم چپش که پرید ناخودآگاه از آغوش گرمش عقب کشیدم در این چند ماه دیگر خوب شناخته بودمش به وقت عصبانیت دچار تیک عصبی میشد غر زیر لبی اش را شنیدم : -پسر، خاک بر سرت با این زن گرفتنت هاج و واج از این جوشش ناگهانی اش غر زدم -شنیدم چی گفتیااااا -درد شنیدم ، مرض شنیدم ،اصلا گفتم که بشنوی ؟ دختر نیم وجبی شش ماه من رو میبری لب چشمه تشنه بر می گردونی یک روز خانم سرش درد می کنه ،یک روز پریود شده ،یک روز باباش مثل عمر و عثمان ما رو می پاد یک روز داداش غول تشنش غیرتی میشه یک روز آمادگی چهار تو ماچ و بوسه رو نداری حالا میای با شوق و ذوق از جفت گیری سنجاقک ها برام ور ور می کنی الان یه نماد شهوتی بهت نشان بدم که تا دو روز لنگ بزنی هین ترسیده ای کشیدم: -خیلی بی تربیتی اما آیین بی توجه گردنم را به سمت خودش کشید و به قصد بوسیدن لبانم جلو آمد که صدای عصبانی گراهون در حیاط پیچید -سراب ورپریده جوری از جا پریدم که چانه ام محکم به دماغش خورد و صدای تق بدی داد صدای آخ بلندش در بد و بیرای گراهون گم شد -خوشم باشه مرتیکه ،تو ملاعام تنگ خواهر من نشستی چی براش جیک جیک می کنی؟ شانه اش را گرفت و کشید با چشمانی از حدقه در آمده زد زیر خندید : -دمت گرم آبجی زدی ترکوندیش که از لابه لای انگشتان آیین که بینی اش را سفت چسبیده بود خون می چکید روی زمین -خاک به سرم خونش چه روشنه 🔥🔥🔥 آیین فرهنگ دکتر جذاب ،مغرور و پولداری که یک بیمارستان عاشقش بودند شنیده شده بعضی ها به حدی خاطر دکتر رو می خواستند که از قصد دست و پاشون رو می شکنند تا مریض اش باشند 🤣 اما پسر همه چی تموم قصه ما مجبور شد با دختر عموی صفر کیلومترش که عاشق چیزای عجیب و غریب عقد کنه 🔥🔥🔥 https://t.me/+vepQpY2KCoJhOWM8 https://t.me/+vepQpY2KCoJhOWM8 https://t.me/+vepQpY2KCoJhOWM https://t.me/+vepQpY2KCoJhOWM8
Show more ...
image
72
0
- میگن مافیا شیشه است! - نه بابا من شنیدم آقا زادست...حالا هر چی هست کیس خوبیه...وگرنه این قدر براش گل و شیرینی نمیفرستادن...کل بخشو میشه باهاش خیرات داد! سمت دو پرستار بخش رفتم و کنجکاو گفتم: - کیو میگین بچه ها؟ نگاهشون روم نشست: - مریض جدید دکتر سلیمانی...مگه برای معاینه اش نرفتی؟ خسته نه آرومی زمزمه کردم که ادامه دادن: - خاک بر سرت اسرا...کل بخش دارن راجبش حرف میزنن...من اگه جای تو بودم تا حالا صدبار مخشو زده بودم! خسته سمت اتاق بیماری که درموردش حرف میزدن راه کج کردم و گفتم: - اول ببینید زنده می‌مونه...دکتر راجب راضی نشدنش برا عمل حرف میزد...باید دید وضعیتش چطوریه که انگار زیادم خوب نیست! از کنارشون رد شدم و منتظر جوابشون نموندم...آدمی که انقدر ساز ناامیدی بزنه به درد نمیخورد...همون بهتر که کسی نتونه مخشو بزنه! در اتاق بیمار و باز کردم و با دیدن مردی که روی تخت دراز کشیده بود مات موندم! موهای لخت و نامرتب قهوه ای سوختش روی صورتش افتاده بود و فک استخونی و ته ریشی که روی صورتش خودنمایی میکرد...چقدر جذاب بود! لعنت بهش...تصور نمیکردم انقدر خوب باشه! صدای بمش منو به خودم آورد: - تموم شد؟ وقت استراحتمو گرفتی واسه دید زدنت؟ اخمام توهم پیچید...شونه ای بالا انداختم و به سمت تختش رفتم و گفتم: - اصلا هم دید زدن نبود...فقط برای معاینه کسی اومدم که گفته نمیخواد عمل کنه! نیشخندی زد و بدون نگاه کردن بهم گفت: روانشناسی؟ - من خودم به ده تا روانشناس نیاز دارم...گفتم که برای معاینه اتون اومدم جناب! اخم روی صورتش نشون از درد کشیدنش میداد و دستی که روی قلبش مچاله شده بود باعث شد آروم تر از قبل بگم: - طبق چیزایی که تو پرونده اتون نوشته وضعیت خوبی ندارید...دریچه قلبتون کم کم داره مسدود میشه و... حرفمو قطع کرد. - جسمی که روحی نداشته باشه وضعیتشم اهمیتی نداره! نگاهم روی دست گلهای بزرگ و کادوهای میلیونی کنار تختش افتاد. چقدر خل بود که با وجود این همه پول میخواست خودکشی کنه... - دیوونه ای؟ اخمی بهم کرد...اما من خنده ام گرفته بود...لبامو بهم فشار دادم و گفتم: منظورم اینه که کمتر کسی با این همه طرفدار و مال و منال ادعای تنهایی میکنه! نگاه عمیق و سردش رو به چشمام انداخت و خشک گفت: - انگار کلا برای معاینه کردن من نیومدی...شاگرد دکتری؟ لبخند محوی زدم و گفتم: تا آخر این ماه آره...میخوام استعفا بدم! لبخند کجی زد و گفت: - حیف نیس دکتر به این خوبی بخواد استعفا بده؟ از حرفش تعجب کردم اما خودمو نباختم و گفتم: - روح منم مثل تو خسته اس...توان ادامه دادنو نداره...دیگه واقعا نمیتونم! لبخندش محوتر شد...خودش و با درد بالا کشید و گفت: روح خسته امو برات میزارم اگه...اگه تا تهش کنارم بمونی!
Show more ...
79
1
پارت رمانشه🥹👇🏻👇🏻👇🏻 _ دوستم داری؟ قلبم شروع به تپیدن کرد و صورتم سرخ شد! باورم نمی شد که آرش این سوال را از من پرسیده باشد آن هم آرشی که بعد از ازدواج به زور جواب سلامم را می داد! آرش دوباره پرسید: -  سحر چقدر دوستم داری؟ با خجالت لبخند زدم و گفتم: -  خودت خوب می دونی چقدر دوست دارم. روی زمین جلوی پایم نشست. دست هایم را که بی هدف روی دامنم افتاده بود، درون دست های بزرگ و مردانه اش گرفت. -  دوست دارم خودت بهم بگی؟ لب گزیدم و بیشتر سرخ شدم. -  عاشقتم! بدون این که چشم از صورتم بردارد، با انگشت شست، پشت دستم را نوازش کرد. -  چقدر؟ -  خیلی دوست دارم آرش. خیلی -  چقدر؟ -  خیلی زیاد. -  اون قدر که هر کاری ازت بخوام برام بکنی؟ قلبم شروع به تپیدن کرد. -  آره. -  هر کاری؟ -  هرکاری -  ازم جدا شو! زمان ایستاد.... همه چیز در سکوتی وهم انگیزی غوطه ور شد. تاریکی کل وجودم را در برگرفت. چطور از آرش جدا شوم؟ من عاشق آرش بودم!من بدون او می مردم! زندگی بدون آرش معنی نداشت! برایم مهم نبود که آرش عاشقم نیست. همین که بود. همین که هر روز می دیدمش. همین که اسمش در کنار اسم من گفته می شد، برایم کافی بود.... فشار دست آرش بر روی انگشتانم زیاد شد. -  ازم جدا شو سحر. اگه دوستم داری ازم جدا شو. بذار این زجر تموم شه. بذار منم در کنار اونی که دوستش دارم خوشبخت شم.
Show more ...
130
1

sticker.webp

179
0
شوهرش ازش می خواد بهش کمک کنه که به عشقش برسه💔 - می خوای باهاش ازدواج کنی؟ با لحن سردی جوابم را داد: - می دونی که دوستش دارم. می دانستم. خوب می دانستم. تمام روزهایی که غم از دست دادن نازنین خانه نشینش کرده بود را خوب به خاطر داشتم. - برای همین می خوای من و طلاق بدی؟ - باید از هم جدا بشیم. - آرش ما بچه داریم. آرامش و مهربانی از صدایش رخت بربست. - من هیچ وقت بچه نمی خواستم. راست می گفت بچه نمی خواست. این را وقتی فهمیدم که خبر بارداریم را به او دادم... وقتی با فریاد از من خواست تا سقطش کنم. ولی من دخترکم را سقط نکردم! آب دهانم را قورت دادم. نهایت خفت بود، ولی باید تلاشم را می کردم. - باشه، باهاش ازدواج کن ولی من و طلاق نده. من قول می دم کاری به زندگیت نداشته باشم. همین که هر چند روز یه بار به من و آذین سر بزنی برامون کافیه. - نمی شه. نازنین قبول نمی کنه. اولین شرطش برای ازدواج با من جدایی از توئه! بغضم را قورت دادم و گفتم: - آرش من نمی......... میان حرفم پرید: - ببین سحر تو معنی عشق رو می فهمی. تو می دونی آدم عاشق برای رسیدن به معشوقش هر کاری می کنه. پس این کار رو برام بکن. عشقی رو که این همه سال ازش دم می زدی رو ثابت کن. کمکم کن بی دردسر به نازنین برسم.
Show more ...
127
3
#سنجاقک_آبی 🥀🌖 🥀🌖 اولین بار بود تیشرت کراپ مورد علاقه ام را  می پوشیدم. رنگ دلبرش حسابی به پوست روشنم می آمد بالاخره بعد از ماه ها ورزش و رژیم های سخت می توانستم بدون خجالت لباس دلخواهم را بپوشم آن هم در  حضور دختر عمو، پسر عمو های از دماغ فیل افتاده ام. خصوصا سارا و آیین آیین، آخ آیین چطور با همه آنقدر خوب بود و من هیچ گاه به چشمش نمی آمدم. یاد نگاه های از بالا به پایینش با آن پوزخند گوشه لب، روح و روانم را به هم می ریخت. می خواستم همه مهمانها که آمدند از پله ها پایین بروم. آن وقت مامان پری هیچ کاری از دستش بر نمی آمد همیشه میان جمع احتراممان را نگه می داشت حتی اگر مخالف رأی خانواده سنتی ومذهبی مان عمل می کردیم . موهای طلایی رنگ و مواجم را اتو کشیده لخت و براق روی شانه ریختم. با احتیاط بالای پله ها ایستاده و یواشکی طبقه پایین را دید می زدم . بزرگترها از جوان های جمع جدا نشسته گوشه ای چای می خوردند . دستانم از شدت استرس مدام  عرق می کرد با نفسی عمیق کف دستم را با شلوار پاک کرده و از پله ها سرازیر شدم و با اعتماد به نفس کاذب سلام بلندی دادم . سرها که به سمتم چرخید منتظر پاسخ نماندم خوش آمد گویان خودم را روی اولین مبل سر راهم پرت کردم بعد از چند دقیقه  که حالم جا آمد و سرم را بالا آوردم چشمانم در نگاه عصبانی آیین گره خورد چه خبر بود؟سفیدی چشمانش به قرمزی می زد ترسیده در مبل فرو رفتم که متوجه فرد کنارم شدم با چشمانی مشتاق و هیز نگاهم می کرد اه از نهادم بلند شد خدای من ، اینجا چه می کرد؟پسر خاله بد چشم آیین به حتم دوباره با پدر و مادرش قهر کرده به خانه خاله اش آمده بود . با سرخوشی چشمکی زد : - به به سراب خانم ؟چی ساختی ؟ نمی دونستم یه پری زیبا تو خونه عموی آیین قایم شده وگرنه زودتر از خونه قهر می کردم. به سختی آب دهنم را قورت دادم و هنوز در شیش و بش جواب دادن بودم که پرش ناگهانی آیین را از گوشه چشم دیدم. و با دهانی باز، مات آیینی ماندم که سمت یقه پسر خاله اش یورش برد. صدای فریادش خانه را لرزاند: -بی ناموس، با کی دل و قلوه رد و بدل می کنی مگه بهت نگفتم از در این خونه رفتی تو چشمات درویش می کنی. صدای جیغ دخترها، به خاطر مشتی که در صورت پسر بخت برگشته نشسته بود بلند شد از جا پریدم. دیگر جای ماندن نبود. آماده فرار بودم که مچ دستم در پنجه دستان آیین قفل شد: -دختره ی سرتق حالا دیگه کارت به جایی رسیده با این سر و وضع میای وسط جمع خجالت نمیکشی. گیج و سرگردان همراهش به سمت پله ها کشیده می شدم. از خجالت روی نگاه کردن به بزرگتر ها را نداشتم و چشمهایم مدام از اشک پر و خالی می شد. صدای مادربزرگ میان هیاهوی سالن در گوشم زنگ می زد: -پری این بود دختری که پز تربیت و ادبش رو می دادی؟ بیچاره پری که همیشه پاسوزِ بچه هایش بود. -گمشو برو بالا لباست عوض کن گم شو تا نکشتمت بالای پله ها رسیده بودیم و آیین همچنان دستهایم را محکم گرفته و می کشید مچ دستم داشت می شکست قبل از اینکه زبان به اعتراض باز کنم محکم به در اتاق کوبیده و پرت شدم روی زمین صدای قفل در که بلند شد مبهوت سرم را بالا آوردم با ترس و لرز به دیوار تکیه دادم چرا در رو قفل می کنی ؟؟: -خیلی دوست داری خودت رو نمایش بدی مگه نه؟ خوبه شروع کن مگه همیشه دنبالم موس موس نمی کردی؟؟ صدای پری از بیرون اتاق می امد و به در قفل شده می کوبید آیین اما به سیم آخر زده بود
Show more ...
سنجاقک آبی /الهام ندایی
الهام ندایی سنجاقک آبی 💙 در حال تایپ https://t.me/+vepQpY2KCoJhOWM8 پیج اینستاگرام nstagram.com/narrator_roman
68
3
-وای که چه سگیه! مرتیکه گلدونو پرت کرده طرف دکتر صحرایی! متعجب به پرستارا که پچ‌پچ می‌کردن خیره شدم. ناصری موهای بلوند شدشو زیر مقنعش برد و با لبای ژل زده‌اش نالید: - سگ گفتی و تمام....به دک و پزشو محافظاش نگاه نکن؛ خیلی از خود راضیه... همه‌ رو نوکر خودش می‌دونه...میرم آمپولشو یه جوری میزنم دیگه... ولی خیلی سگِ جذابیه لعنتی! ریز ریز خندیدند و من خیره شدم به اتاق خصوصی که جلوش یه محافظ ایستاده بود. شونه‌ای بالا انداختم و خواستم برم که استادم از کنارم رد شد و گفت: - اسرا شریف بیا دنبالم ببینم! سلامی دادم و پشت سرش راه افتادم و گفتم: - کجا میریم استاد؟! - فردا یه پیوند قلب داریم می‌خوام سر عمل باشی...الان هم میریم به بیمارمون سر بزنیم، همه چی حاضره؟! سمت اتاق خصوصی رفت و چشمای من بود که گرد شده بود. محافظ که کنار رفت و وارد شدیم. نگاهم به مرد جوونی که روی تخت دراز کش افتاده بود و پر اخم به سقف خیره بود افتاد. موهایِ قهوه‌ای سوخته‌اش نامرتب تو صورتش افتاده بود و فکِ استخونی و عضلاتی که ورزشکار بودنش رو نشون می‌داد! حتی برنگشت که بهمون نگاه کنه. با اخم توپید: - تو این خراب شده کسی در زدن بلد نیست؟ دکتر سلیمانی ابرویی بالا انداخت: - نیومده گرد و خاک راه انداختی پسر، اینجا که دفتر کارت نیست! مرد با شنیدن صدای دکتر سلیمانی سرشو بالا آورد. کج‌خندی زد و گفت: - فکر کردم باز باید یه مشت پرستار مزاحمو تحمل کنم دکتر! اخمی روی صورتم نشست. مگه پرستارا آدم نبودن؟ غرشی از درد کرد و با دندون‌هایی که روی هم فشار می‌داد گفت: که یه وزوزه‌اشم یا خودتون آوردین! استاد با ملایمت گوشی رو از دور گردنش باز کرد و گفت: شاگرد بنده هستن، دکتر شریف! استاد پرونده رو‌ به سمتم گرفت و با اشاره‌ای بهم فهموند خودم باید معاینه‌اش کنم. اون مرد آروم لب زد: - زنده می‌مونم؟! ناخواسته گفتم: - اگه این قدر با دیگران بد اخلاقی نکنید و بنده های دیگهٔ خدارو کوچیک نشمرید شاید! یهو چشمام از حرفی که زدم گرد شد و نگاهم رو با خجالت به استاد که با خنده نگاهم می‌کرد دادم. مرد با خیرگی و جدیتِ تمام گفت: - پس با این حساب برو دعا کن زنده بمونم که اگه بمیرم تو رو هم با خودم می‌کشم زیرخاک، خانوم اَن‌ترن! انترن نگفت بلکه قشنگ بهم گفت ان! صدای خندهٔ دکتر تو اتاق پیچید و من و اون با خشم بهم نگاه می‌کردیم. نمی‌دونم چرا نمی‌خواستم‌ کوتاه بیام! - حاضرم بمیرم ولی خلق خدا رو از دست یکی مثل تو راحت کنم! چرا حواسم نبود بیماره؟!  به یک بار اخماش باز شد و نیشخندی تو صورتم زد! - الان تو قسم خوردی آدمارو نجات بدی از مرگ دیگه؟! به استاد که این بار با لبخند نگاهم می‌کرد خیره شدم. دکتر سلیمانی به آرومی گفت: - این خانوم دکتر ما دلش نمیاد مورچه بمیره آدم که جای خودش رو داره پسر. بعدشم این چه سوالیه... یعنی چی زنده می‌مونم یا نه؟ این بار نفس عمیقی کشید و ملایم‌تر از قبل گفت: - برایِ منی که زنده بودن اهمیتی نداره این سوال خیلی مهمه دکتر! - من به بابات قول دادم سالم از اون اتاق بیای بیرون؛ نگران نباش! نیشخندش پررنگ‌تر شد: - قولِ بیجایی بود! دستش رو روی قلبش فشرد و با چهره ی درهم روی تخت دراز کشید. ناخواسته دلم براش سوخت: - به خانوادتون فکر کنید. انقدر ناامید بودن خوب نیست، اونا نگرانتونن! خیره به سقف بی حس لب زد: - خانواده‌ای ندارم! - خب پس دوستاتون، اونا هم حتما نگرانن! نگاهِ عمیقش رو بهم داد و خشک پچ زد: - همه‌اشون مردن! متعجب به استاد خیره شدم که لبخندی زد و اشاره کرد ادامه بدم: - عه خب به خاطر..‌.به خاطر من! یعنی...یعنی برای این که گفتی اگه بمیری منو هم میکشی زیرخاک...برای این که من نمیرم زنده بمون چون من زندگیمو خیلی خیلی دوست دارم! با نیشخند رو به دکتر سلیمانی کرد و گفت: - خر فرضم کردی دکتر؟! بهت گفتم که ورود روانشناس به این اتاق قدغنه! صدای پر از دردش باعث شد خودمو بهش برسونم. زیرلب تاله می‌کرد و قلبِ من باهاش مچاله می‌شد! لبخندی زدم و خوشحال از عمل موفقش گفتم: - دیدی زنده‌ای! گیج از داروی بیهوشی چشم باز کرد و زیرلب پچ زد: - نمی‌خوام بمیرم من می‌خوام...می‌خوام اون دختره؛ اون...همون وزوزو بیاد! لبخند محوی روی لبای خشکش نشست و خمار بهم خیره شد: - می‌خوام زنده بمونم عا‌‌...عاشق شم!
Show more ...
75
4
_میشه منم بیام عروسیت عمو ساواش ؟ آخه مامانم یه لباس خوشگل برام خریده. ساواش که شک نداشت سمانه جایی همان جاهاست از همان پایین پله ها نیم نگاهی به سمت بالا انداخت و بلند گفت: _چه اشکالی داره ... تو که لباستم آماده ست... بیا. عاطفه کف دستانش را محکم بر هم کوبید: _چه خوب ... خب میشه مامانم‌‌م بیاد؟ می دونی که من تنهایی نمی تونم بیام. ساواش لبخند زد و شرورانه جواب داد: _اون که حتما ... خودش یه جور مهمون اختصاصیه... اونم میاد . خدا می دانست چه قدر برای عروسی با مادر دخترک لحظه شماری کرده بود. عاشق بی چون و چرای سمانه شده بود و هر چه او منع می کرد او بیشتر کشش پیدا می کرد. چشمان دخترک گرد شد: _جدا ؟! تو خیلی مهربونی ! و با اشاره به بشقاب خالی توی دستش گفت: _می خوای  به مامانم بگم برای تو هم سیب زمینی سرخ کنه ؟ دوست داری دیگه؟ ساواش قهقهه وار خندید: _دوست که دارم اما بعید می دونم مامانت کوفتم بده من بخورم. _آخه چرا؟ اتفاقا مامانم خیلی مهربونه. ببین برای اعظم خانم‌م آوردم.‌ _می دونم... خیلیییی مهربونه اما من که با این چیزا کارم حل نمیشه. سمانه که توی راه پله های بالا ایستاده بود بی اختیار دست روی قلبش گذاشت. ساواش خیلی پیشتر از این ها در قلبش جا خوش کرده بود اما وجود اعظم خانم صاحب خانه‌اش آن هم با اولتیماتوم هایی که داده بود اجازه نمی داد بیشتر از این به پسر او فکر کند. سمانه یک مادر بود و بچه داشت اما ساواش چه؟ لب گزید و زیر لب نالید: _هر چی می گم نره می گه بدوش. خب پسر خوب نمی بینی مادرت واسه‌ات هزارتا آرزو داره. صدای ساواش که بی شک مخاطبش عاطفه بود به گوش رسید: _ بازم مرسی که به فکر من بودی. خودتو واسه عروسی آماده کن . راستی به مامانتم بگو آماده باشه. باشه گفتن عاطفه یعنی پله ها را بالا دویدن . سمانه هول زده عقب کشید اما نتوانست خود را کنترل کند و با دری که نفهمیده بود کی پشت سرش بسته شده برخورد کرد. تندی دست روی دهان گذاشت و با وجود دردی که حس کرده بود صدایش را در گلو خفه کرد. اما صدای ساواش وحشتزده‌اش کرد: _عاطفه تو همین جا وایستا بذار ببینم صدای چی بود ؟😱😂 یه قصه‌ی #می‌خواهم‌حوایت‌باشم قصه‌ی رزا و محمد ... قصه‌ی ساواش و سمانه‌ست.  عاشقانه ای طنز و دلبر و پر از هیجان بیش از ۷۸۰ پارت داخل کانال گذاشته شده . داخلvip تقریبا رو به اتمامه قصه‌ی ما حالا بذار بهت بگم که قراره با این قصه تا می تونی بخندی و بعضی جاهاشم بغض کنی و دلت گریه بخواد. یه قصه ترش و شیرین با یه طعم ملس که با خوندنش شخصیت ها رو هیچ وقت فراموش نمی کنی🏃‍♀🏃
Show more ...
138
2

sticker.webp

597
1
_شماره خونه رو دادی به مدرسه‌ی زنت؟! ساواش بی خیال به خواهرش خیره شد _ چته؟ _ پشت خطن میگن باید با استاد‌ دانش‌پژوه حرف بزنیم لادن تو دسشویی از حال رفته دیشب کتکش زدی باز؟ ساواش بی خیال پوزخند زد برنامه هر شب همین بود! سارینا پوف کشید _ دختره حاملست ساواش نمیگم نزنش دختر اون بی شرف هرچقدر کتک بخوره کمه ولی کمتر بزن تا بچه‌ات دنیا بیاد ساواش پیپش رو به لب هایش چسبوند و با پوزخند به خواهرش خیره شد _ حالا کی گفته من میزنمش؟ _ نه پس سر و صورتش بیخود کبود میشه فقط موندم چطوری طبقه بالا خفش میکنی که صداش در نیاد ساواش دود رو بیرون داد سارینا ۱۶ سالش بود وگرنه میتونست براش تعریف کنه دخترک چطور از ترس شب و رابطه با ساواش خفه خون میگیره حس گند عذاب وجدان تو گوشش فریاد کشید خب لادن هم ۱۶سالشه! تازه دو ماه از خواهرت کوچیک تره سارینا تلفن بی سیم رو جلوی صورتش تکون داد _ بگم کِی میری؟ دندوناشو روی هم فشرد دخترک رو عقد نکرده بود تا براش پدری کنه! بی خیال دود رو بیرون فوت کرد _ بگو نمی‌رم سارینا بی تفاوت سر تکون داد و ساواش اضافه کرد _ در ضمن بگو تا ۵ خونه نباشه راش نمیدم! پیپ رو کنار‌ گذاشت پیپ نیاز نداشت یک چیز قوی میخواست فاصله مدرسه تا خونه چندساعت بود؟ تازه اونم برای دختری که با اون وضع به عکس پدرش بالای شومینه خیره شد و همونطور که بطری شراب رو سمت دهنش میبرد لب زد _ انتقامتو گرفتم بابا اون حروم زاده رفت زیر خاک اما تک دخترش هررزو داره تقاص میده دو پارت بعد👇 سرد بود برف می‌بارید شکمش کم کم برآمده میشد و بزودی اخراجش میکردن حتی نمیتونست دیپلمش رو بگیره اما مهم تر از همه اینا آوارگیش بود لادن فخرآرا ، زن عقدی ساواش دانش پژوه رئیس هولدینگای دانش گستر تو برف با شکم حامله پشت در مونده بود هق هق کنان برای هزارمین بار زنگ رو فشرد _ ساواش خان توروخدا هیچ صدایی نیومد _ حالم خوب نبود ... شما که ... شما که صبح دیدی وضعمو بغضش ترکید _ کل دسشویی مدرسه خون بود سرگیجه داشتم پول نداشتم با هق هق روی در کوبید _ میشنوی بی رحم؟ زن حامله ات پول نداشت از مدرسه برگرده حتی اتوبوسم رام نداد بوی پیپش رو میتونست تشخيص بده شک نداشت پشت در ایستاده و با خونسردی و لبخند کج پیپ میکشید بی جون دستش رو روی شکمش گذاشت و زمزمه کرد _ بخاطر بچه‌ات سرده نامرد من مثل تو پالتو خز تنم نیست خسته بود خون از دست داده و بدنش له شده بود ناامید روی زمین سر خورد پاهاش یخ زده بود آروم زمزمه کرد _ پاهامو حس نمیکنم کسی جواب نداد ولی صدای نفسای ساواشو میشنید بغض کرده لبخند تلخی زد و مظلوم زمزمه کرد _ ساواش به نظرت بچه ها هم تو شکم مامانشون سرما رو حس میکنن؟ امیدوارم نکنن ... خیلی بده ... همه جات بی حس میشه و به مورمور میفته چشماش روی هم افتاد و هم زمان در عمارت باز شد تلخ پوزخند زد همیشه همین بود دوست داشت تو اوج شکنجه رو تموم کنه! کفشای مارکش رو دید که روبروش ایستاد _ میخوای یخ نزنی؟ لادن بی جون پچ زد _ بیام تو؟ _ بیا بینیشو بالا کشید و ناله کرد _ نمیتونم ... پاهام ... پاهام یخه دست های مردونه که زیر پاش رفت امید به قلبش برگشت اما ساواش سمت خونه نمی‌رفت صدای سرد و مرموزش بلند شد _ ماه پیش برای جیکوب لونه جدید آوردیم فکر کنم جفتتون جا بشید یکم صمیمی تر بخوابید چشمای خیس از اشکش از وحشت گشاد شد صدای جیغش بالا رفت و دست و پا زد _ نه ... نه‌ من حاملم میدونست از سگ وحشت داره میدونست ۳ ساله که بوده سگ بهش حمله کرده میدونست جیکوب روش حساسه و به خونش تشنه ست میدونست و اینطوری زن حاملشو شکنجه میکرد! با ترس جیغ زد _ سارینا؟ توروخدا بیا ساواش نکن التماست می‌کنم تورو روح بابات حرفش تموم نشده بود که سیلی محکمی توی صورتش خورد و هم زمان زنجیر جیکوب باز شد _ ببند دهنتو اسم بابامو نیار سگ سمتش اومد وحشت زده خودش رو روی زمین کشید و چشماشو بست صدای پارس ها و بعد تیزی و درد وحشتناک تو شکمش تو خونه‌ی بچش! نزدیک جنین بی گناهش... ساواش بهت زده زنجیر جیکوب رو کشید _ جیکوب بسه ، وحشی سگ رو عقب کشید و مات موند شکم دخترک غرق خون بود ناخواسته لب زد _ لادن... سارینا ترسیده بیرون دوید _ هیع ، چقدر خون کنارش نشست دست هاش یخ بود و مانتوی کهنه مدرسش خیس برف و بارون لب های ترک خورده دخترک حرکت کرد _ من ... آخ ... من دوست ... دوست داشتم ... میخواستم مامان ... مامانِ بچه‌ات باشم ... آخ خدا قلب ساواش از حرکت ایستاد و لحظه ای بعد عربده زد _ سوییچ و بیار سارینا
Show more ...
ماتیک💄 استاد دانشجویی
به قلم حنانه فیضی هر روز پارت داریم✨ بنر ها همه واقعی و پارت اصلی هستن پس کپی نکنید لطفاً رمان های نویسنده : ماتیک ، دلارای ، مرگ ماهی
458
3
من میعادم.. یه جوون به قول بابا یه لاقبا که هنوز باورش نشده دقیقا چه بر سرش آمده! بعد از مدت ها زیر آب ماندن، آمده بودم روی سطح آب. گوش هایم کیپِ کیپ بود و نفسم هنوز جا داشت برای قبراق شدن.دیگر نه سیگار دوای درد می شد نه آرامبخش ها. همه ی واگویه های این چند روز پشت پلک هایم صف کشیدند. نگرانش بودم؟ بیشتر شبیه دلتنگی بود. هم معنی بودند باهم؟ اصلا از کجا چنین حسی پا گرفت؟ خاطرات کنار هم سپری کرده را که کنار هم چیده ام، دلم می خواهد تک تک موهایم را از ریشه بکنم. خاک بر سرم کنن که اگر واقعا به من حسی داشته باشد! آن دختر عاقلی که من می شناسم عقل سلیمش اجازه ی چنین جسارتی را به خودش نمی دهد. قحطی مرد برایش آمده که دل ببندد به منِ......
Show more ...
211
1
_ -یالا.... جانم برام برقص...موهاتم باز کن.... _صنم پایینه، داره نگاه‌مون می‌کنه... زهرخندی روی لب‌هام نقش می‌بنده؛ این هشدار یعنی باید بازم نقشم رو به‌خوبی بازی کنم تا کسی به دروغین بودن رابطه‌‌مون شک نکنه! از لبه‌ی ایوان بلند می‌شه و به سمتم میاد. فاصله‌مون انقدر کمه که ترس برم‌ میداره نکنه صدای تپش‌های قلبم رو بشنوه‌، مرز ندیده‌‌ای که باید همیشه حفظ می‌شد رو رعایت می‌کنه. در دلم به خیالات خام قلبم پوزخند می‌زنم. اصلا قرارمون از اول همین بود مگه نه؟! آنقدر بلاتکلیفم که نمی‌دونم باید دعا کنم صنم زودتر به داخل بره یا نه! اگرچه قلبم مدت‌ها بود راهش رو از من جدا کرده بود و دست به دعا برداشته بود، تا موندن صنم به اندازه‌ی تمام عمر من به درازا بکشه! با یه قدم کوتاه از مرز همیشگی می‌گذره و نزدیک‌تر می‌شه و برخلاف انتظارم من رو در آغوش می‌گیره. تمام تنم نبض می‌زنه، از یادآوری شبی که در عالم مستی باعطش تنم رو لمس می‌کرد و منو آهو می‌نامید جانم به رعشه می‌افته. در جستجوی کمی هوای تازه سرم رو کج می‌کنم گمانم صنم خودش رو مزاحم لحظات عاشقانه‌ی تازه عروس وداماد می‌بینه! که فورا به داخل عمارت برمی گرده. حالا دیگه دلیلی برای ادامه دادن به این تیاتر وجود نداشت. بااینکه روزی صدبار به خودم می‌گفتم خدای سلیم فقط یه نفره اما بازم قلب دیوانه‌‌م انگار دنبال مقام نیمه خدایی برای خودش می‌گشت! برخلاف التماس‌های قلبم، سعی می‌کنم فاصله‌مون رو بیشتر کنم اما بی‌آنکه تغییری در وضعیتمون ایجاد بشه، حصار دستش رو محکم‌تر می‌کنه. آروم زمزمه می‌کنم: _ صنم رفت تو... وقتی که برخلاف همیشه به سرعت ازم جدا نمیشه، باتعجب سرم رو بالا میارم، طره‌ی از موهای موج‌دارم، روی صورتم می‌افته با انگشتش آن‌ها رو پشت گوشم میندازه اما انگشتاش کنار صورتم متوقف می‌شن. غمگین در نی‌نی چشماش زل می‌زنم و می‌گم: _ دنبال نشونه‌‌ی دیگه‌ای از آهو توی صورتم می‌گردی؟ از یادآوری روزی که گفته بود" چشمات، خیلی قشنگن و هنوز قند ناشی از تعریفش در دلم آب نشده بود که به یکباره جام زهر رو در گلوم ریخت و گفت " درست مثل چشمای آهون!" غمگین می‌خندم و به خط‌های کنار لبم که موقع خندیدن حالت جالبی به فرم لب‌هایم می‌دادن؛ اشاره می‌کنم و می‌گم: _ اینام شبیه آهون مگه نه؟ در جوابم فقط سکوت می‌کنه اما انگشتانش رو آرام روی صورتم حرکت می‌ده، حس می‌کنم سرانگشتش آغشته به سرب داغه که هرجا رو که نوازش می‌کرد انگار صورتم رو می‌سوزاند؛ دردی آمیخته با لذتی غیرقابل وصف! با صدای خش‌دارش آرام نجوا می‌کنه: _ عشق آهو دلیل ۷سال دیوانگیم بود. منو تبدیل به دیوانه‌ای کرده بود که می‌خواست از نامردی که زن حامله‌اش رو کشته بود به هر قیمتی انتقام بگیره اما...تو کسی بودی که من از اون منجلاب بیرون کشیدی تا دستم به خون آلوده نشه. بغضم می‌ترکه و چند قطره اشک سرکش از کاسه‌ی چشمم سرریز می‌شه. با سر انگشتش رد اشک‌ها رو از صورتم پاک می‌کنه. نگاه از نگاهش می‌گیرم. نمی‌دونم هنوزم حتی این نوازش کوتاه رو خیانت به روح آهو می‌دانست یانه! انگار او هم به همان چیزی فکر می‌کنه که به ذهن من خطور کرده بود. فاصله‌‌ش رو بیشتر می‌کنه! اما دستم رو رها نمی‌کنه و می‌گه: _ دیروز دیدم که چطوری پیش صنم و آسو می‌رقصیدی از خجالت‌ گوشه‌ی لبم رو به دندون می‌گیرم و در دل تمام فحش و بدو بیراهایی که بلدم رو نثار صنم و آسو می‌کنم که منو وادار به رقصیدن کرده بودن. دستش را زیر چانه‌م می‌ذاره؛ نگاهم در نگاه چراغانیش گره می‌خوره و با مهربانی کم سابقه‌ای می‌گه: _ -یالا.... جانم برام برقص...موهاتم باز کن.... می‌خوام ازغفلتش سو استفاده کنم و دستم رو از دستش بیرون بکشم و به کنج تنهایم پناه ببرم که دستم رو آنقدر فشار می‌ده که آخم در میاد. با صدایی که سعی داره کنترلش کنه، می‌گه: _ امشب به اندازه‌ی کافی زبون درازی کردی به فکر بعدشم هستی؟ فردا صنم برمی‌گرده، انوقت منو تو می‌مونیم و خدمه چشم و گوش بسته و ترکه انار دوست داشتنیم! با بهت که بهش نگاه می‌کنم. فشار دستش رو کمتر می‌کنه و آروم زیر گوشم می‌گه: _ حالا تصمیم با خودته می‌رقصی یا صبر کنیم صنم بره؟ من سلیمم. برای انتقام از قاتل زنِ حامله‌ام،۷سال خودم رو به دیوانگی زدم. اما وقتی که میخواستم خون اون خان‌زاده‌ی نامرد رو بریزم؛ دختری وارد زندگیم شد که انگار چشمای آهوی من توی صورتش نقش بسته بودند، عشق ممنوعه‌ای که...❌❌🔥
Show more ...
هنار‌ه‌س | Henaras
به‌ نام او به قلم ویدا "هِنارَس" پارت گذاری : روزهای فرد+جمعه‌ها اگه می‌خوای درمورد هنارس حرف بزنی اما دوست نداری تورو بشناسم👇 https://telegram.me/BiChatBot?start=sc-1568861-uL56C5F @Henaras1997 : نویسنده
259
5
دورت بگردم ، درد و بلات به جونم، چی شدی باز؟ چرا بهم نگفتی حالت بد شده؟ خبر مرگم خودمو زودتر برسونم! صدای نفس‌های سنگین و خس خس سینه‌اش دلم را زیر و رو می‌کرد. موهای پریشانش را از پیشانی و صورتش کنار دادم... این دختر بچه‌ی کم سن و سالِ ظریفِ ریزه میزه‌ی بغلی چطور توانسته دل مرا که تارک دنیا شده بودم و‌ از دخترها بریده بودم، بلرزاند؟ طوری که حالا نفسم به نفسش بند بود. نمی‌فهمید چه به روزم آورده و چقدر خاطرش برایم عزیز است. نمی‌توانم عزیزترینم را در آن شرایط ببینم ... به خودم فشردمش، بین شانه‌هایش را نوازش کردم بلکه نفس کشیدن برایش راحت‌تر شود... خبر مرگم کاش زودتر خودم را رسانده بودم. به محض دیدن وضعیتش با اورژانس تماس گرفتم ولی ثانیه‌ها به کندی می‌گذشت، مگر می‌رسیدند؟ دستم را فشار داد. می‌خواست چیزی بگوید ولی نفس کم می‌آورد بریده بریده گفت: - آقا ... غوله..... این‌.....بار .....واقعنی...دارم.... می‌میرم.... از میان کلمات بریده و نا مفهوم منظورش را فهمیدم. در این شرایط هم سعی در اغوایم داشت. هشدار داده بودم اگر یک بار دیگر مرا "آقا غوله" خطاب کند، ملاحظه نمی‌کنم و حسابش را می‌رسم‌، کاری می‌کنم که غول بودنم را  را در واقعیت ببیند. بوسیدمش: - نفسم حرف نزن، حالت بدتر می‌شه... هیچ اتفاقی برات نمیفته.... خودت رو باید آماده کنی تا به وقتش غول بودنم رو بهت نشون بدم... لبخند قشنگی روی لب‌های خوش‌فرمش نشست، از خود بی‌خودم کرد. از شدت نگرانی در مرز جنون بودم: - چرا این‌قدر بی‌احتیاطی دختر ؟  قربونت برم مگه صد بار نگفتم مراقب خودت باش... در آستانه‌ی جان دادن بودم . به هر ترتیب  باید کاری می‌کردم طاقت بیاورد تا اورژانس برسد...
Show more ...
📱میسکال 📱
✍#کیوان‌عزیزی‌ عضوانجمن‌اهل‌قلم،خانه‌ی‌کتاب‌ایران Www.Ahleghalam.ir ۶ اثر چاپی رمان میسکال شامل دو بخش‌ و حق عضویتی است. فقط بخشی از رمان در این کانال قرار می‌گیرد.
368
2

sticker.webp

276
1
- یا بیوه برادرت یا من ! این را درحالی می گویم که پشتم را کردم به او، اژ پشت تن به تنم می چسباند مرد بی رحم من. - چی داری می گی؟ پشتتو کردی من ، رودرو حرف بزن ببینم چی تو اون مغز فندقیت می گذره جوجه طلایی! اشک چشمم بالشت سرم را خیس کردم. - شنیدم خانوم تاج چی می گفت ! می خوای عقدش کنی مبارکه ولی باید قید منم بزنی توکا بی توکا ! دست می پیچد به تنم. - ببینمت ، فالگوش وایساده بودی ؟ - می رم پشت سرمم نگاه نمی کنم مهبد به جان خودت مرگ خودم میرم فکر نکنی می مونم ها ! موهایم را بو می کشد. - در حد حرفه! خانوم تاج رو که می شناسی! هق می زنم. - در حد حرفه و خانوم تاج وقت محضر گرفته ؟ فکر کردی من خرم ؟ لاله گوشم را می بوسد. - جوجه طلایی مهبد گوش بده بذار دو کلوم هم اقات زر بزنه! - دیگه خامت نمی شم ، تموم شد ، موندم پات با پشت چشم نازک کردن های خانوم تاج طعمه فامیل ولی دیگه تموم شد ، عقدش کنی منو نمی بینی ! من را به زور برمی گرداند سمت خودش ، به هرکجا نگاه می کنم الا چشم هایش، خامم می کرد آن چشم ها. - تو چشم هام نگاه کن وقتی حرف می زنی، تو دلشو داری بذاری بری؟ بعدشم وقتی فالگوش واستادی تا تهش واستا نه وسطش بذار برو ! فین فین می کنم. - هرچی که لازم بود بشنوم و شنیدم. - فرمالیته ست، فقط قراره اسمم بره تو شناسنامش ... پوزخند میزنم. - امروز اسمت میره تو شناسنامش فردا شکمش میاری بالا! - تا تو هستی چرا اون ؟ می خواست تحرکم کند که خودم را پس می کشم. - حقم نداری به من دست بزنی ! - دست چیه می خوام شکمتو بیارم بالا ! دو ماه بعد. امروز بیوه برادرش را عقد می کرد، به خیالش آتشم خوابیده بود، حتی روحش هم خبر نداشت که چمدان بسته ام . خانوم تاج با دمش گردو می شکست. - بیا تو قند بساب توکا ! می خواست من را بچزاند، از همان روز اول هم خواهان من نبود، زورکی لبخند می زنم ، دنباله لباسم را می گیرم می روم سمت جایگاه عروس داماد، مهبد سرش را می اندازد زیر من را که می بیند ولی هوویم به من نیشخند می زند. از همان اول چشمش دنبال زندگیم بود و حالا دو دستی صاحب شده بود. قند را می گیرم توی خواب هم نمی دیدم بالای سر شوهرم و هووم قند بسابم. عاقد شروع می کنم،طعنه های فامیل نگاهاشان داشت من را له می کرد، بشرا بله را می دهد، چشم همه به دهان مرد من است و‌من چشمم سیاهی می رود. همینکه بله را می دهد نمی دانم چرا دیگر چشمم جایی را نمی بیند، نقش زمین می شوم و گرمی خون را میان پایم حس می کنم. من بچه ای که از این مرد بود را سقط کرده بودم. - این خون چیه؟ - بلا به دور نکنه طفل معصوم حامله بود؟ مهبد سرم را می گیرد به زانو من را صدا می زند. بعدچند وقت به چشم هایش زل می زنم. - سقطش کردم، بچتو سقط کردم دامادیت مبارک عشقم.
Show more ...
186
2
بد چشمایی داشت. وقتی نگاش می‌کردم قلبم می‌افتاد کف سینه‌ام. وقتی نگام به ساق پاهاش می‌افتاد و چین موهاش، دین و دنیام به یغما می‌رفت. عشقش کنج سینه‌ام بود و بروزش ندادم آخه اون تمام کس و کارش رو از دست داده بود و به ما پناه آورده بود‌. نمی‌خواستم احساس ناامنی کنه! اما وقتی براش خواستگار اومد،  ترسیدم از دستش بدم که دست به دامن  دایه شدم و گفتم خاطر روژان رو می‌خوام. انگار دنیام هوار شد سرم. رگ غیرت یه پسر کرد را. دیگه حتی نگاهش نکردم اما دلم آتیش بود.‌ وقتی قرار شد سوگولی شیخ روستا بشه یه روز سد راهم شد و با التماس گفت:  " اما منی که گوشم از حرف‌های دایه پر بود طردش کردم و دلش رو شکستم ولی فردای همون روز فرار کرد. به کجا؟ هیچکس نمی دونست. وقتی خواهرم بهم گفت حرفای دایه دروغ بوده و روژان از برگ گل پاک‌تر بوده فهمیدم چه خریتی کردم. ‌ به خودم قول دادم پیداش کنم اما یه دختر که تالا از روستا پاش رو بیرون نزاشته بود و کس و کاری نداشت کجا میتونست رفته باشه؟
Show more ...
طلوع خورشید "زهرالاچینانی"
نویسنده انتشارات علی. آثار ماهرخ زندگی در سایه هزارتو سورنا تلاطم ماهی‌ها کبک تاراز پست گذاری شنبه تا پنجشنبه آیدی نظر سنجی :https://t.me/lachinaniz 😮
137
1
شب عروسی‌ام بود. شبی که قرار بود بهترین شب زندگی‌ام باشد و اما دامادم نیامده بود... نیامده بود و من مانده بودم با دنیایی از ترس و اضطراب! من مانده بودم با این حال که دیگر دختر خانه‌ی پدرم نبودم و توسط امیرحسین پا به دنیای زنانگی گذاشته بودم اما امیرحسین نیامد... نیامد که نیامد... امیرحسین رفته بود...😭😭😭😭😭😭 نیم ساعتی گذشت... یک ساعتی گذشت... سه ساعتی گذشت اما آمدن امیرحسین هر لحظه برایم دور و دورتر از انتظارم می‌شد...! 😔😔😔😔😔 صدای شرمنده‌ی حاج‌مجید باز هم بلند شد. -هر چی بگین حق دارین... شده خودم یه تنه تو فک و فامیل و در و همساده می‌گم که این پسره ناخلف من بود که بی دلیل گذاشت و رفت و ما رو حیرون کرد... رستا مثل برگ گل و از هزارتا دختر پاک و نجیب‌تر... پاک و نجیب نبودم. دست خورده شده بودم و دیگر در خودم طرواتی نمی‌دیدم. امیرحسین با من چه کرده بود؟ با من و آبرویم؟ حاج‌مجید هر قدر هم از من تعریف می‌کرد چه ثمری داشت؟ همان رستایِ سابق می‌شدم؟ زانوهایم را خم کرده و سرم را روی‌شان قرار دادم. رویاهایم بر باد رفته بود مابقی حرف‌های‌شان کجای دردم را التیام می‌بخشید؟ رستا دختر حاج ناصر علاقه‌مند به امیرحسین می‌شه که براش ممنوعه‌س! امیرحسینی که پسر وکیل و قاضیِ مملکت بوده! اما با پافشاری نامزد می‌کنن دریغ از اینکه اتفاقات گذشته مثل یک سونامی زندگیشون رو زیر و رو می‌کنه! حال من با این اتفاقی که همچو راز در سینه‌ام مدفون کرده‌ام چه کنم؟ تا کجا به تنهایی یدک بکشم؟ چشمانم را می‌بندم اما قطرات درشت اشک از گوشه‌ی چشمانم سر خورده و هر کدام مسیری را برای پنهان شدن طی می‌کنند. هر چه‌ می‌کنم اما حرف‌های امیرحسین از یادم پاک نمی‌شوند... نخواسته بودم. خام بودم و فکرهایم محدود... چه می‌دانستم قصد و غرض امیرحسین چیست؟ چه می‌دانستم؟ با صدای بلند آقاجانم میان پلک‌هایم از ترس فاصله‌ای افتاد... -شما رو به خیر و ما رو به سلومت! دختر من احتیاج به تعریف احدالناسی نداره! احترام آشنا بودنمون بمونه سر جاش اما دیگه اَ من نخواین چشم رو همه چی ببندم و مثل قدیم رفتار کنم. از این بعد شما راست برین من و خونواده‌م چپ می‌ریم! سلام و علیکمون بمونه واسه همون سالی یبار و والسلام! خوش اومدین! رمانی زیبا در فضایی سنتی و تعصب‌ها حتما توصیه می‌کنم بخونید هم زیباست و هم پارت‌دهی فوق‌العاده منظم👌👌👌👌
Show more ...
214
0
پارت واقعی رمان🤩 - هونام قلبم جوری به شنیدن اسمم از زبونش واکنش نشون داد که آه کشیدم، دست روی قلبم گذاشتم و با نفس نفس لب زدم: - جونم... جونم نفسم؟ مکث کرد و من به خودم لعنت فرستادم. دلهره داشتم، دلهره‌ی اینکه بگه هونام نکن، هونام از روم بلند شو، من حقیقتاً داشتم میمردم که تا تهش برم اما اگه می‌گفت نکن، اگه می‌گفت نه، می‌شکستم ولی می‌گفتم چشم. مگه می‌شد نخواد و اجبارش کنم؟ حتی اگه به یه سردرد وحشتناک و یه سرخوردگی عصبی کننده ختم می‌شد امکان نداشت من بدون رضایتش حتی دیگه ببوسمش. سکوتش طولانی شد که پلک باز کردم، کنج لبش رو عمیق بوسیدم و پچ زدم: - بگو مه‌ربای من، تو جون منی هر چی بگی رو چِشَم. دستش رو نوازش وار روی پهلوم کشید و گفت: - عقب نکش، مثل اون روز تو حموم... من... من... می‌خوام... لبم هام از دوطرف کش اومد و با به کام گرفتن لب‌هاش اجازه ندادم ادامه بده. این دختر آرزوی هر مردی می‌تونست باشه. اصلاً ورای آروزی هر مردی بود. بوسه‌هام رو به سمت گردنش هدایت کردم، داشتم میمردم که به آخر کار برسم اما نمی‌شد، ترمه‌ی من بکر بود، مثل چینی شکستنی بود، نباید می‌شکست، نباید ترک می‌خورد، چینی بند زده هیچوقت مثل سابقش نمی‌شد. تنش رو با بوسه‌هام طی کردم و روی شکمش با نشستن دستش رو موهام مکث کردم. - هونام حوریه جونو چیکار کنیم منتظره؟ خفه روی پوست شکمش پچ زدم: - واسه غیبتمون یه دلیل پیدا می‌کنم بهش فکر نکن. موهام رو بیشتر چنگ زد و من پوست لطیف شکمش رو ملایم گزیدم. - اگه بیاد بالا، اگه صدامون کنه؟ - نمیاد. - من می‌ترسم. هونام بخشایش یه مرد آروم و بی‌حرفه، اون خودش رو مثل یه زندانی تو دفتر کارش و گاها خونه زندانی کرده‌. با کسی حرف نمی‌زنه و سعی می‌کنه تو هیچ جمعی حاضر نشه. زندگیش اونجایی دستخوش یه تغیر وحشتناک شد که بعد برگشتش به خونه پدریش متوجه فضای غیر عادی اونجا می‌شه، به دنبال نشونه‌ها وارد حموم خونه می‌شه و اونجا با جنازه‌ی خواهر کوچیکترش روبه رو میشه که از قضا قاتل درحال تعرض به جنازه‌ی خواهر ۱۸ ساله‌شه. شوک این اتفاق و سوء قصدی که بهش میشه باعث میشه اون دیگه نتونه به زندگی عادیش ادامه بده. تو اوج جونی تبدیل به یه مرد زخم خورده گوشه گیر میشه و ارتباطش با دنیای بیرون به کل قطع میشه. تا اینکه سر یه ضرر هنگفت از سمت شرکتش مجبور میشه با دختری که مسئول این خسارته ملاقات کنه دختر شر و شیطونی که حتی نمی‌تونه چند قدم رو بدون خوردن به در و دیوار طی کنه. داستان دقیقا از همینجا شروع میشه کلکل‌هایی که تو اوج خشم باعث لبخند هونام میشه و..... رمان دارای محدویت سنی هست لطفا هر کسی جنبشو داره عضو بشه بعد شکایت نکنین صحنه داشت🔞🔞🔞
Show more ...
147
2

sticker.webp

369
1
بد چشمایی داشت. وقتی نگاش می‌کردم قلبم می‌افتاد کف سینه‌ام. وقتی نگام به ساق پاهاش می‌افتاد و چین موهاش، دین و دنیام به یغما می‌رفت. عشقش کنج سینه‌ام بود و بروزش ندادم آخه اون تمام کس و کارش رو از دست داده بود و به ما پناه آورده بود‌. نمی‌خواستم احساس ناامنی کنه! اما وقتی براش خواستگار اومد،  ترسیدم از دستش بدم که دست به دامن  دایه شدم و گفتم خاطر روژان رو می‌خوام. انگار دنیام هوار شد سرم. رگ غیرت یه پسر کرد را. دیگه حتی نگاهش نکردم اما دلم آتیش بود.‌ وقتی قرار شد سوگولی شیخ روستا بشه یه روز سد راهم شد و با التماس گفت:  " اما منی که گوشم از حرف‌های دایه پر بود طردش کردم و دلش رو شکستم ولی فردای همون روز فرار کرد. به کجا؟ هیچکس نمی دونست. وقتی خواهرم بهم گفت حرفای دایه دروغ بوده و روژان از برگ گل پاک‌تر بوده فهمیدم چه خریتی کردم. ‌ به خودم قول دادم پیداش کنم اما یه دختر که تالا از روستا پاش رو بیرون نزاشته بود و کس و کاری نداشت کجا میتونست رفته باشه؟
Show more ...
طلوع خورشید "زهرالاچینانی"
نویسنده انتشارات علی. آثار ماهرخ زندگی در سایه هزارتو سورنا تلاطم ماهی‌ها کبک تاراز پست گذاری شنبه تا پنجشنبه آیدی نظر سنجی :https://t.me/lachinaniz 😮
248
3
شب عروسی‌ام بود. شبی که قرار بود بهترین شب زندگی‌ام باشد و اما دامادم نیامده بود... نیامده بود و من مانده بودم با دنیایی از ترس و اضطراب! من مانده بودم با این حال که دیگر دختر خانه‌ی پدرم نبودم و توسط امیرحسین پا به دنیای زنانگی گذاشته بودم اما امیرحسین نیامد... نیامد که نیامد... امیرحسین رفته بود...😭😭😭😭😭😭 نیم ساعتی گذشت... یک ساعتی گذشت... سه ساعتی گذشت اما آمدن امیرحسین هر لحظه برایم دور و دورتر از انتظارم می‌شد...! 😔😔😔😔😔 صدای شرمنده‌ی حاج‌مجید باز هم بلند شد. -هر چی بگین حق دارین... شده خودم یه تنه تو فک و فامیل و در و همساده می‌گم که این پسره ناخلف من بود که بی دلیل گذاشت و رفت و ما رو حیرون کرد... رستا مثل برگ گل و از هزارتا دختر پاک و نجیب‌تر... پاک و نجیب نبودم. دست خورده شده بودم و دیگر در خودم طرواتی نمی‌دیدم. امیرحسین با من چه کرده بود؟ با من و آبرویم؟ حاج‌مجید هر قدر هم از من تعریف می‌کرد چه ثمری داشت؟ همان رستایِ سابق می‌شدم؟ زانوهایم را خم کرده و سرم را روی‌شان قرار دادم. رویاهایم بر باد رفته بود مابقی حرف‌های‌شان کجای دردم را التیام می‌بخشید؟ رستا دختر حاج ناصر علاقه‌مند به امیرحسین می‌شه که براش ممنوعه‌س! امیرحسینی که پسر وکیل و قاضیِ مملکت بوده! اما با پافشاری نامزد می‌کنن دریغ از اینکه اتفاقات گذشته مثل یک سونامی زندگیشون رو زیر و رو می‌کنه! حال من با این اتفاقی که همچو راز در سینه‌ام مدفون کرده‌ام چه کنم؟ تا کجا به تنهایی یدک بکشم؟ چشمانم را می‌بندم اما قطرات درشت اشک از گوشه‌ی چشمانم سر خورده و هر کدام مسیری را برای پنهان شدن طی می‌کنند. هر چه‌ می‌کنم اما حرف‌های امیرحسین از یادم پاک نمی‌شوند... نخواسته بودم. خام بودم و فکرهایم محدود... چه می‌دانستم قصد و غرض امیرحسین چیست؟ چه می‌دانستم؟ با صدای بلند آقاجانم میان پلک‌هایم از ترس فاصله‌ای افتاد... -شما رو به خیر و ما رو به سلومت! دختر من احتیاج به تعریف احدالناسی نداره! احترام آشنا بودنمون بمونه سر جاش اما دیگه اَ من نخواین چشم رو همه چی ببندم و مثل قدیم رفتار کنم. از این بعد شما راست برین من و خونواده‌م چپ می‌ریم! سلام و علیکمون بمونه واسه همون سالی یبار و والسلام! خوش اومدین! رمانی زیبا در فضایی سنتی و تعصب‌ها حتما توصیه می‌کنم بخونید هم زیباست و هم پارت‌دهی فوق‌العاده منظم👌👌👌👌
Show more ...
361
3
پارت واقعی رمان🤩 - هونام قلبم جوری به شنیدن اسمم از زبونش واکنش نشون داد که آه کشیدم، دست روی قلبم گذاشتم و با نفس نفس لب زدم: - جونم... جونم نفسم؟ مکث کرد و من به خودم لعنت فرستادم. دلهره داشتم، دلهره‌ی اینکه بگه هونام نکن، هونام از روم بلند شو، من حقیقتاً داشتم میمردم که تا تهش برم اما اگه می‌گفت نکن، اگه می‌گفت نه، می‌شکستم ولی می‌گفتم چشم. مگه می‌شد نخواد و اجبارش کنم؟ حتی اگه به یه سردرد وحشتناک و یه سرخوردگی عصبی کننده ختم می‌شد امکان نداشت من بدون رضایتش حتی دیگه ببوسمش. سکوتش طولانی شد که پلک باز کردم، کنج لبش رو عمیق بوسیدم و پچ زدم: - بگو مه‌ربای من، تو جون منی هر چی بگی رو چِشَم. دستش رو نوازش وار روی پهلوم کشید و گفت: - عقب نکش، مثل اون روز تو حموم... من... من... می‌خوام... لبم هام از دوطرف کش اومد و با به کام گرفتن لب‌هاش اجازه ندادم ادامه بده. این دختر آرزوی هر مردی می‌تونست باشه. اصلاً ورای آروزی هر مردی بود. بوسه‌هام رو به سمت گردنش هدایت کردم، داشتم میمردم که به آخر کار برسم اما نمی‌شد، ترمه‌ی من بکر بود، مثل چینی شکستنی بود، نباید می‌شکست، نباید ترک می‌خورد، چینی بند زده هیچوقت مثل سابقش نمی‌شد. تنش رو با بوسه‌هام طی کردم و روی شکمش با نشستن دستش رو موهام مکث کردم. - هونام حوریه جونو چیکار کنیم منتظره؟ خفه روی پوست شکمش پچ زدم: - واسه غیبتمون یه دلیل پیدا می‌کنم بهش فکر نکن. موهام رو بیشتر چنگ زد و من پوست لطیف شکمش رو ملایم گزیدم. - اگه بیاد بالا، اگه صدامون کنه؟ - نمیاد. - من می‌ترسم. هونام بخشایش یه مرد آروم و بی‌حرفه، اون خودش رو مثل یه زندانی تو دفتر کارش و گاها خونه زندانی کرده‌. با کسی حرف نمی‌زنه و سعی می‌کنه تو هیچ جمعی حاضر نشه. زندگیش اونجایی دستخوش یه تغیر وحشتناک شد که بعد برگشتش به خونه پدریش متوجه فضای غیر عادی اونجا می‌شه، به دنبال نشونه‌ها وارد حموم خونه می‌شه و اونجا با جنازه‌ی خواهر کوچیکترش روبه رو میشه که از قضا قاتل درحال تعرض به جنازه‌ی خواهر ۱۸ ساله‌شه. شوک این اتفاق و سوء قصدی که بهش میشه باعث میشه اون دیگه نتونه به زندگی عادیش ادامه بده. تو اوج جونی تبدیل به یه مرد زخم خورده گوشه گیر میشه و ارتباطش با دنیای بیرون به کل قطع میشه. تا اینکه سر یه ضرر هنگفت از سمت شرکتش مجبور میشه با دختری که مسئول این خسارته ملاقات کنه دختر شر و شیطونی که حتی نمی‌تونه چند قدم رو بدون خوردن به در و دیوار طی کنه. داستان دقیقا از همینجا شروع میشه کلکل‌هایی که تو اوج خشم باعث لبخند هونام میشه و..... رمان دارای محدویت سنی هست لطفا هر کسی جنبشو داره عضو بشه بعد شکایت نکنین صحنه داشت🔞🔞🔞
Show more ...
265
4
- یا بیوه برادرت یا من ! این را درحالی می گویم که پشتم را کردم به او، اژ پشت تن به تنم می چسباند مرد بی رحم من. - چی داری می گی؟ پشتتو کردی من ، رودرو حرف بزن ببینم چی تو اون مغز فندقیت می گذره جوجه طلایی! اشک چشمم بالشت سرم را خیس کردم. - شنیدم خانوم تاج چی می گفت ! می خوای عقدش کنی مبارکه ولی باید قید منم بزنی توکا بی توکا ! دست می پیچد به تنم. - ببینمت ، فالگوش وایساده بودی ؟ - می رم پشت سرمم نگاه نمی کنم مهبد به جان خودت مرگ خودم میرم فکر نکنی می مونم ها ! موهایم را بو می کشد. - در حد حرفه! خانوم تاج رو که می شناسی! هق می زنم. - در حد حرفه و خانوم تاج وقت محضر گرفته ؟ فکر کردی من خرم ؟ لاله گوشم را می بوسد. - جوجه طلایی مهبد گوش بده بذار دو کلوم هم اقات زر بزنه! - دیگه خامت نمی شم ، تموم شد ، موندم پات با پشت چشم نازک کردن های خانوم تاج طعمه فامیل ولی دیگه تموم شد ، عقدش کنی منو نمی بینی ! من را به زور برمی گرداند سمت خودش ، به هرکجا نگاه می کنم الا چشم هایش، خامم می کرد آن چشم ها. - تو چشم هام نگاه کن وقتی حرف می زنی، تو دلشو داری بذاری بری؟ بعدشم وقتی فالگوش واستادی تا تهش واستا نه وسطش بذار برو ! فین فین می کنم. - هرچی که لازم بود بشنوم و شنیدم. - فرمالیته ست، فقط قراره اسمم بره تو شناسنامش ... پوزخند میزنم. - امروز اسمت میره تو شناسنامش فردا شکمش میاری بالا! - تا تو هستی چرا اون ؟ می خواست تحرکم کند که خودم را پس می کشم. - حقم نداری به من دست بزنی ! - دست چیه می خوام شکمتو بیارم بالا ! دو ماه بعد. امروز بیوه برادرش را عقد می کرد، به خیالش آتشم خوابیده بود، حتی روحش هم خبر نداشت که چمدان بسته ام . خانوم تاج با دمش گردو می شکست. - بیا تو قند بساب توکا ! می خواست من را بچزاند، از همان روز اول هم خواهان من نبود، زورکی لبخند می زنم ، دنباله لباسم را می گیرم می روم سمت جایگاه عروس داماد، مهبد سرش را می اندازد زیر من را که می بیند ولی هوویم به من نیشخند می زند. از همان اول چشمش دنبال زندگیم بود و حالا دو دستی صاحب شده بود. قند را می گیرم توی خواب هم نمی دیدم بالای سر شوهرم و هووم قند بسابم. عاقد شروع می کنم،طعنه های فامیل نگاهاشان داشت من را له می کرد، بشرا بله را می دهد، چشم همه به دهان مرد من است و‌من چشمم سیاهی می رود. همینکه بله را می دهد نمی دانم چرا دیگر چشمم جایی را نمی بیند، نقش زمین می شوم و گرمی خون را میان پایم حس می کنم. من بچه ای که از این مرد بود را سقط کرده بودم. - این خون چیه؟ - بلا به دور نکنه طفل معصوم حامله بود؟ مهبد سرم را می گیرد به زانو من را صدا می زند. بعدچند وقت به چشم هایش زل می زنم. - سقطش کردم، بچتو سقط کردم دامادیت مبارک عشقم.
Show more ...
310
4

sticker.webp

449
0
- یا بیوه برادرت یا من ! این را درحالی می گویم که پشتم را کردم به او، اژ پشت تن به تنم می چسباند مرد بی رحم من. - چی داری می گی؟ پشتتو کردی من ، رودرو حرف بزن ببینم چی تو اون مغز فندقیت می گذره جوجه طلایی! اشک چشمم بالشت سرم را خیس کردم. - شنیدم خانوم تاج چی می گفت ! می خوای عقدش کنی مبارکه ولی باید قید منم بزنی توکا بی توکا ! دست می پیچد به تنم. - ببینمت ، فالگوش وایساده بودی ؟ - می رم پشت سرمم نگاه نمی کنم مهبد به جان خودت مرگ خودم میرم فکر نکنی می مونم ها ! موهایم را بو می کشد. - در حد حرفه! خانوم تاج رو که می شناسی! هق می زنم. - در حد حرفه و خانوم تاج وقت محضر گرفته ؟ فکر کردی من خرم ؟ لاله گوشم را می بوسد. - جوجه طلایی مهبد گوش بده بذار دو کلوم هم اقات زر بزنه! - دیگه خامت نمی شم ، تموم شد ، موندم پات با پشت چشم نازک کردن های خانوم تاج طعمه فامیل ولی دیگه تموم شد ، عقدش کنی منو نمی بینی ! من را به زور برمی گرداند سمت خودش ، به هرکجا نگاه می کنم الا چشم هایش، خامم می کرد آن چشم ها. - تو چشم هام نگاه کن وقتی حرف می زنی، تو دلشو داری بذاری بری؟ بعدشم وقتی فالگوش واستادی تا تهش واستا نه وسطش بذار برو ! فین فین می کنم. - هرچی که لازم بود بشنوم و شنیدم. - فرمالیته ست، فقط قراره اسمم بره تو شناسنامش ... پوزخند میزنم. - امروز اسمت میره تو شناسنامش فردا شکمش میاری بالا! - تا تو هستی چرا اون ؟ می خواست تحرکم کند که خودم را پس می کشم. - حقم نداری به من دست بزنی ! - دست چیه می خوام شکمتو بیارم بالا ! دو ماه بعد. امروز بیوه برادرش را عقد می کرد، به خیالش آتشم خوابیده بود، حتی روحش هم خبر نداشت که چمدان بسته ام . خانوم تاج با دمش گردو می شکست. - بیا تو قند بساب توکا ! می خواست من را بچزاند، از همان روز اول هم خواهان من نبود، زورکی لبخند می زنم ، دنباله لباسم را می گیرم می روم سمت جایگاه عروس داماد، مهبد سرش را می اندازد زیر من را که می بیند ولی هوویم به من نیشخند می زند. از همان اول چشمش دنبال زندگیم بود و حالا دو دستی صاحب شده بود. قند را می گیرم توی خواب هم نمی دیدم بالای سر شوهرم و هووم قند بسابم. عاقد شروع می کنم،طعنه های فامیل نگاهاشان داشت من را له می کرد، بشرا بله را می دهد، چشم همه به دهان مرد من است و‌من چشمم سیاهی می رود. همینکه بله را می دهد نمی دانم چرا دیگر چشمم جایی را نمی بیند، نقش زمین می شوم و گرمی خون را میان پایم حس می کنم. من بچه ای که از این مرد بود را سقط کرده بودم. - این خون چیه؟ - بلا به دور نکنه طفل معصوم حامله بود؟ مهبد سرم را می گیرد به زانو من را صدا می زند. بعدچند وقت به چشم هایش زل می زنم. - سقطش کردم، بچتو سقط کردم دامادیت مبارک عشقم.
Show more ...
308
3
یک عاشقانه‌ی زیبا از دل کردستان و کومله‌ها - نامرد عالمم اگه داغتو روی دل اون مرتیکه نذارم!! از درد توی خودم مچاله شدم، زمین پوشیده از برف و یخ بود. طفل بیگناه توی شکمم باید تقاص ندونم کاری من و بابای بی‌شرفش رو پس می‌داد. - نگاهش کردم. انگار کوره‌ی خشم و نفرت بود‌  من با قلب دیاکو چه کرده بودم؟ همه می‌دونستن، عشق دیاکو به من ورد زبون تمام ایل شده بود. اما دل من جای دیگه‌ای گیر بود، پیش پدر همین بچه‌ی نامشروعی که دیر یا زود رسوام می‌کرد. دیاکو مقابلم زانو زد، وادارم کرد نگاهش کنم. زبونم به گفتن هیچ حرفی نمی‌چرخید و اون با بی‌رحمی تمام سرم فریاد کشید: - لبم رو به دندون گرفتم، خجالت کشیدم از گفتن حقیقت. - منو ببین...دردت له گیانم( دردت به جونم) راسته؟ نفسم توی سینه حبس شد، سکوتم شکش رو به یقین تبدیل کرد. از جا بلند شد و نگاه من همراه قامتش بالا اومد. انگار شوکه شده بود، نمی‌دونست چیکار کنه. میخواستم از این غفلت لحظه‌ای به نفع خودم استفاده کنم، باید تا می‌تونستم از اون و ایلمون فاصله می‌گرفتم. اما قبل از اینکه قدرت انتخاب داشته باشم، یکهو درد شدیدی توی پهلو و کمرم پیچید. خشم دیاکو دامنم رو گرفت، مشت و لگدش روی تنم می‌نشست و من نگران جنین بی‌گناهم بودم. دستم روی شکمم مشت شد و نفسم برید، سرخی خون روی سفیدی برف نقش انداخت و صدای فریاد دیاکو رو شنیدم که می‌گفت: - داغ این رسوایی رو تا ابد میذارم روی پیشونیت. بذار همه بدونن، سزای خیانت به دیاکو مرگه، مرگ!!! برگرفته از یک سرگذشت واقعی‼️‼️‼️ #خلاصه رمان دختری کرد که در سودای عشق خبرنگار خارجی، تنها خانواده‌ای که براش موندن و عشق دیاکو رو ترک می‌کنه و فرار میکنه اما وقتی خبرنگار غیبش می‌زنه اون می‌مونه و بچه‌ای که به شکم داره و دیاکویی که در حقش جفا شده و می‌خواد انتقام بگیره اما...
Show more ...
طلوع خورشید "زهرالاچینانی"
نویسنده انتشارات علی. آثار ماهرخ زندگی در سایه هزارتو سورنا تلاطم ماهی‌ها کبک تاراز پست گذاری شنبه تا پنجشنبه آیدی نظر سنجی :https://t.me/lachinaniz 😮
194
0
پارت واقعی رمان🤩 - هونام قلبم جوری به شنیدن اسمم از زبونش واکنش نشون داد که آه کشیدم، دست روی قلبم گذاشتم و با نفس نفس لب زدم: - جونم... جونم نفسم؟ مکث کرد و من به خودم لعنت فرستادم. دلهره داشتم، دلهره‌ی اینکه بگه هونام نکن، هونام از روم بلند شو، من حقیقتاً داشتم میمردم که تا تهش برم اما اگه می‌گفت نکن، اگه می‌گفت نه، می‌شکستم ولی می‌گفتم چشم. مگه می‌شد نخواد و اجبارش کنم؟ حتی اگه به یه سردرد وحشتناک و یه سرخوردگی عصبی کننده ختم می‌شد امکان نداشت من بدون رضایتش حتی دیگه ببوسمش. سکوتش طولانی شد که پلک باز کردم، کنج لبش رو عمیق بوسیدم و پچ زدم: - بگو مه‌ربای من، تو جون منی هر چی بگی رو چِشَم. دستش رو نوازش وار روی پهلوم کشید و گفت: - عقب نکش، مثل اون روز تو حموم... من... من... می‌خوام... لبم هام از دوطرف کش اومد و با به کام گرفتن لب‌هاش اجازه ندادم ادامه بده. این دختر آرزوی هر مردی می‌تونست باشه. اصلاً ورای آروزی هر مردی بود. بوسه‌هام رو به سمت گردنش هدایت کردم، داشتم میمردم که به آخر کار برسم اما نمی‌شد، ترمه‌ی من بکر بود، مثل چینی شکستنی بود، نباید می‌شکست، نباید ترک می‌خورد، چینی بند زده هیچوقت مثل سابقش نمی‌شد. تنش رو با بوسه‌هام طی کردم و روی شکمش با نشستن دستش رو موهام مکث کردم. - هونام حوریه جونو چیکار کنیم منتظره؟ خفه روی پوست شکمش پچ زدم: - واسه غیبتمون یه دلیل پیدا می‌کنم بهش فکر نکن. موهام رو بیشتر چنگ زد و من پوست لطیف شکمش رو ملایم گزیدم. - اگه بیاد بالا، اگه صدامون کنه؟ - نمیاد. - من می‌ترسم. هونام بخشایش یه مرد آروم و بی‌حرفه، اون خودش رو مثل یه زندانی تو دفتر کارش و گاها خونه زندانی کرده‌. با کسی حرف نمی‌زنه و سعی می‌کنه تو هیچ جمعی حاضر نشه. زندگیش اونجایی دستخوش یه تغیر وحشتناک شد که بعد برگشتش به خونه پدریش متوجه فضای غیر عادی اونجا می‌شه، به دنبال نشونه‌ها وارد حموم خونه می‌شه و اونجا با جنازه‌ی خواهر کوچیکترش روبه رو میشه که از قضا قاتل درحال تعرض به جنازه‌ی خواهر ۱۸ ساله‌شه. شوک این اتفاق و سوء قصدی که بهش میشه باعث میشه اون دیگه نتونه به زندگی عادیش ادامه بده. تو اوج جونی تبدیل به یه مرد زخم خورده گوشه گیر میشه و ارتباطش با دنیای بیرون به کل قطع میشه. تا اینکه سر یه ضرر هنگفت از سمت شرکتش مجبور میشه با دختری که مسئول این خسارته ملاقات کنه دختر شر و شیطونی که حتی نمی‌تونه چند قدم رو بدون خوردن به در و دیوار طی کنه. داستان دقیقا از همینجا شروع میشه کلکل‌هایی که تو اوج خشم باعث لبخند هونام میشه و..... رمان دارای محدویت سنی هست لطفا هر کسی جنبشو داره عضو بشه بعد شکایت نکنین صحنه داشت🔞🔞🔞
Show more ...
253
0
-من و رستا تصمیم گرفتیم بریم سر خونه زندگی خودمون! یه جشن عروسی مختصر می‌گیریم و اگر شد می‌آیم طبقه‌ بالای اینجا و اگر نشد می‌ریم جایی رو اجاره می‌کنیم! مجید بود که با حالتی متفکر نگاهی به هر دوی آن‌ها انداخت. -اما شرط پدرخانومت دو سال نامزدی بود امیرحسین. https://t.me/+CrzGlS2PxDEyNjU0 خانواده‌ی دختره با سختگیری‌هاشون کاری می‌کنن که...😔😔😔😞 او سری بالا و پایین کرد. تحمل اوضاع این چنینی را دیگر نداشت! اینکه برای دیدن زنش و برای کمی با او تنها بودن باید مدام از زیر بلیط ناصر رد شود و غرورش را هر بار با طعنه‌ها و کنایه‌های آن‌ها زخمی کند برایش وضعیتی بغرنج را رقم زده بود! تا همین‌جا هم به زحمت دندان روی جگر گذاشته بود و این را مجید و ریحانه لااقل خوب فهمیده بودند! - مجید چندباری دست روی محاسنش کشید اما در نهایت ریحانه بود که گفت: -خب خودت می‌دونی ما مشکلی نداریم اما باید شرایط خانواده رستا رو هم در نظر بگیری. به هر حال حرفی که زدی اون هم یک‌هویی ممکنه... امیرحسین سر بالا گرفت و نگاه در نگاه ریحانه گفت: -من هیچ انتظاری بابت جهیزیه و این مسایل ندارم. خوب یا بد، کم یا زیاد خودم تهیه می‌کنم و از صفر شروع می‌کنیم! این خواسته منه و خودم هم پاش می‌مونم! مجید اما سری تکان داد. -بهتره با عجله تصمیم نگیری امیرحسین! فعلا این مسئله رو من با حاج ناصر مطرح می‌کنم تا ببینیم بعد چی پیش می‌آد. امیرحسین اما یک تای ابرویش را بالا داد و جدی‌تر از لحظات قبل گفت: -ممنونم بابت اینکه کنارم هستین اما حتی اگه خانواده رستا مخالفت کنن من بازم کار خودم رو می‌کنم! و بعد رو کرد به رستایی که سرش را پایین گرفته و زل زده بود به گل‌های ریز و درشت چادر. -رستا پاشو آماده شو بریم باید تا قبل از ده برسونمت! جمله‌ای که عامدا آن را به زبان آورد به نوعی یکی از مشکلات دیگرش بود که خواست با صدای بلند تکرارش کند و این را ریحانه و مجید خوب می‌دانستند! اما از کله‌شق بازی‌های گاها امیرحسین هم واهمه داشتند که با ندانم کاری اوضاع میان خودش و خانواده‌ی رستا را شکرآب کند! رستا سر بلند کرد. -مامان ریحانه دستت درد نکنه شام عالی بود. آقاجون سفره‌تون پر برکت. بلند شد و جواب گرم آن‌ها را در گوش‌هایش جا داد اما بیزار بود از این حسِ حقارتی که نه از جانب خانواده‌ی امیرحسین، بلکه از سمت خانواده‌ی خودش عایدش شده بود! نفرت پیدا کرده بود و حسِ انزجار داشت از وضعیتی که خانواده‌اش برایش رقم زده بودند و او را در این مهلکه انداخته بودند! رفتار و نگاه بدی از خانواده‌ی امیرحسین ندیده بود اما حالا بغضی که در گلویش چمبره زده بود، اشکی که به چشمانش نیشتر زده بود همگی احوالاتِ ناخوشش را نشان می‌دادند آن هم درست بعد از حرف‌های امیرحسین! حق را به او می‌داد وقتی در این مدت رفتار بدی از امیرحسین نسبت به خانواده‌اش سر نزده بود! مرد بود و حس غرورش مهم و حالا این احساس جریحه‌دار شده بود! با قدم‌هایی بلند سمت پله‌های طبقه‌ی دوم رفت اما صدای امیرحسین را شنید که می‌گفت: -نمی‌خوام روم تو روی خانواده‌ی رستا باز بشه! نمی‌خوام احترامات از بین بره و نمی‌خوام رستا اذیت بشه بابت رفتار اشتباه خانواده‌ش! دلیلی نداره این وضعیت یسال دیگه هم ادامه پیدا کنه وقتی مطمئنم اگه ادامه‌ پیدا کنه اتفاقای خوبی نمی‌افته! نماند تا مابقی صحبت‌های آن‌ها را بشنود. از پله‌های موکت شده بسرعت بالا رفت و داخل اتاق امیرحسین شد و طاقتش هم تا همان‌جا بود! پلک که زد دانه‌های درشت اشک روی صورتش غلتیدند و دستانش مشت شدند! نمی‌دانست روزی برای رسیدن به پسر مورد علاقه‌اش تا این میزان باید بابت رفتار اشتباه خانواده‌اش شرمگین شود! نمی‌دانست دوست داشتن و پی دلش رفتن تاوانی به سختیِ خرد شدن احساساتش را دارد! چادر را از روی سرش برداشت و با پر روسری اشک‌های روی صورتش را پاک کرد. از آینه نگاهی به خودش انداخت. گوشه‌های چشمش از مداد سیاهی که زده بود بواسطه اشک سیاه شده بودند. رستا دختر حاج ناصر علاقه‌مند به امیرحسین می‌شه که براش ممنوعه‌س! امیرحسینی که پسر وکیل و قاضیِ مملکت بوده! اما با پافشاری نامزد می‌کنن دریغ از اینکه اتفاقات گذشته مثل یک سونامی زندگیشون رو زیر و رو می‌کنه! رمانی زیبا در فضایی سنتی و تعصب‌ها حتما توصیه می‌کنم بخونید هم زیباست و هم پارت‌دهی فوق‌العاده منظم👌👌👌👌 ۱۶همین رمان نویسنده✨ ❌●●●●●بنر پست خود رمان کپی ممنوع❌●●●●●●●●
Show more ...
"واقعیتِ یک رویا" مهین عبدی
چاپ‌شده‌:شهرپاییزی/جاده‌مه‌گرفته📚 در دست چاپ👇 حامی📚 رویایی‌درشب📚 رقص‌نگاهت‌ ۲جلدی📚 قاصدک‌پرواز📚 مرزعشق‌وجنون📚 آوازهای‌بی‌قرار📚 رسوایی‌تلخ‌وشیرین📚 فتانه📚 نیلوفری‌برای‌مرداب📚 مست‌بی‌گناه📚 میراث‌هوس📚 لابیرنت و کاریزما فایل واقعیت یک رویا انلاین
362
0
🤍
404
1
شاهو مَلِک معمار معروف بین الملل... خانزاده ی کوردی که به محض رسیدن پایش به ایران با خبر ازدواج عمویش پس از ده سال رهسپار دیاری شد که روزگاری قسم خورده بود جز برای مراسم عزای دایه اش پا در آن نگذارد... اما خبر ازدواج هیراد جذاب تر از آن بود که بتواند از خیرش بگذرد...دیدن عروس هیراد مطمئنن ارزش آن که بخواهد قسمش را بشکند را داشت !! میگویند دنیا چرخ گردون است...حکایت او و هیراد بود...! و شاهو تا زمانی که با چشم خود آن عروسک موطلایی و از قضا نو عروس هیراد را که یکباره از نا کجا آباد سر از صندلی عقب ماشینش در آورده بود را ندید به این جمله ایمان نیاورد... در نهایت طولی نکشید که زمزمه ای کل اورامان تخت را در بر گرفت : -شنیدید؟شاهو نو عروس هیراد و دزدیده...
Show more ...
287
0
گیلاس شرابش را بالا میبرد ، پا روی پایش می اندازد ، رو به فرح می گوید ..! -میخوامش آبجی ..تو هم کمک میکنی که جواب مثبت بگیرم..! -یعنی چی فرتاش!؟ خاطر خواه دختر مروارید شدی؟! یادت رفت با زندگی من چیکار کردن !؟ خم می شود و با خونسردی گیلاس را روی میز میگذارد ،دستانش را چفت هم میکند: یادم نرفته ، من خاطر خواه دختر اون ابلیس نمیشم آبجی، برنامه های دیگه ای داشتم واسه بی آبرو کردن اون زن ، دلم می‌خواد کاری کنم که مرتضی از زندگیش پرتش کنه بیرون ،اون موقع که اومد و هووت شد من بچه بودم اما الان بزرگ شدم میتونم مراقبت باشم ،من انتقام تو و فرزاد جوون مرگت و میگیرم ازشون ! -حواست هست ماهنوش دختر مرتضی است ؟میدونی که براش عزیزه ..! -حواسم هست ..زنم میشه ..میشم داماد شوهرت ..اون وقت هر کاری بخوام با زنم میکنم اونم نمیتونه اعتراض کنه..! -اگه عاشقش بشی چی،؟!خوشگله..!تازه بعید بدونم قبول کنه اون خاطر منصور و می‌خواد.! حرصش می‌گیرد ،دوست ندارد آن گربه ی وحشی خاطرخواه کسی باشد! -میکنه از اون عشق مسخره ..اونوقت میشه زن من ..بعد هم جهنم و تجربه میکنه ..وقتی پا بزاره تو خونم خودش و مادرش به جهنم سلام می‌کنند..! لبخندی روی لب فرح مینشیند بلاخره وقت انتقام است..! -اما رویا چی!؟اگه بفهمه ؟رابطتون چی!؟ -رویا عاشق منه و منم عاشقش ..همه چی رو میدونه ..قرار نیست کسی جاش و بگیره ..! فرح آرام خم می شود و رو به او میگوید.. -حواست باشه توی بازیت نسُری..عاشقش نشی..!من نمیخوام اون بشه خانم این عمارت بچه هاش بشن وارث عالم ها نمیخوام دختر مروارید خوشبخت شه اونم باید داغ ببینه مثل من..! فرتاش قهقهه میزند .. -زمان آوارگی و بدبختی اون زن و دخترش رسیده ..! ******* فرتاش عالم بعد از سالها برگشته تا انتقام خواهر و خواهر زاده اش را از مادر و دختری که زندگی خواهرش را سیاه کردن بگیره ..! انتقام از مروارید هووی خواهرش..با گرفتن و زجر دادن دخترش او همان زندگی را به ماهنوش می‌دهد.. ازدواج و بعد هوو آوردن برای دختر یکی یکدانه ی مروارید .. ماه نوش معروف به گربه ی وحش ی ،دختری زیبا که خود دلداده ی پسر عمه اش است اما چطور وارد بازی فرتاش عالم می شود !؟
Show more ...
بوسه_ای_بر_چشمانت
آغاز… 💫به تاریخ: ۲۰/۱۲/۱۴۰۲ زمان :۲۰:۴۵ نویسنده:@baboone_esk خالق رمان های… چیدا در حال تایپ گم شده ام در تو در حال تایپ تقدیم با مهر💫
167
0
#سنجاقک_آبی 🐣🐥 🐣🐥 از اتاق خوابمان لی لی کنان خارج شدم خلوتی خانه و راه پله پیچ در پیچ عمارت وسوسه به جانم انداخت با نگاهی مشکوک دور و برم را چک کردم سارای بد ذات رفته بود دانشگاه زن عمو هم حتما در آشپزخونه مشغول بود آیین هم که حالا حالاها بر نمی گشت می تونستم بدون اینکه آب از آب تکون بخوره و کسی از موضوع خبر دار بشه از رو نرده های چوبی سر بخورم سر خوش از شیطنتم روی نرده ها نشستم دستانم را از دو طرف باز کردم چشمانم را بستم و سر خوردم به سمت پایین آدرنالینم کم کم بالا می رفت که صدای فریاد وحشتزده مردانه ای دلم را ترکاند -یا زهرا چشمانم که باز شد و هیبت برزخی اش را پایین پله ها دیدم غالب تهی کردم از ترس گرفتن مچم یک لحظه تعادلم را از دست دادم و از پشت کج شدم جیغ وحشتزده ای کشیدم و بی اختیار دستانم را برای محافظت روی شکمم قرار دادم انگار زمان روی دور کند می گذشت تصور خونم روی سرامیک های مرمر ایتالیایی خانه مادر شوهرم اشکم را در آورد تازه اگر زنده می ماندم چطور از دست آیین در می رفتم پوستم را زنده زنده می کند با ضربه ای شدید به جسم سخت و گرمی برخورد کردم خبری از درد نبود با ترس و لرز یک چشمم را باز کردم آیین با چشمانی خون افتاده سفت و تنگ در آغوشم گرفته بود چشمان بازم را که دید انگار جانش ته کشیده باشد روی زانوانش افتاد و‌ زیر لب می گفت -خدا بهم رحم کرد صدای تیز زن عمو‌گوشم را خراش داد -خاک به سرم ،دختر سرتق فقط یک ربع ازت غافل شدم داشتی بدبختمون می کردی چرا آدم نمیشی ؟صبح تا شب باید یکی مراقبت باشه تو مگه باردار نیستی؟از اولم گفتم این بچه زن زندگی نیست سرش هوا داره تحویل بگیر آیین خان جوری لب بر چیدم و در ثانیه زدم زیر گریه که زن عمو ترسیده عقب رفت صدای خشدار آیین بلند شد -مادرم جای این حرفا یک لیوان آب قند براش بیار ترسیده زن عمو که یه سمت آشپزخانه دوید من را به آرامی و احتیاط روی فرش گذاشت : -امروز تا میتونی برام ناز و عشوه بیا تا میتونی گریه و لابه کن دلم را به رحم بیار تا غلط امروزت رو از یاد ببرم خدا به دادت برسه سراب اگر فردا صبح چشمام رو باز کنم یاد حماقت امروزت بیافتم خدا به دادت برسه
Show more ...
سنجاقک آبی /الهام ندایی
الهام ندایی سنجاقک آبی 💙 در حال تایپ https://t.me/+vepQpY2KCoJhOWM8 پیج اینستاگرام nstagram.com/narrator_roman
230
1
🥀🍂🥀🍂🥀🍂🥀🍂🥀 بر اساس واقعیت 💚💚بچه این زوج عاشق چی بشه🥵🥵🥵❤👇🏾 بدون محدودیت بخون...♨️🙈 ☝🏿** ‌ ¦🤎🥵¦  ‌     *◄থৣ چشم های اهیل থৣ►           °-----------------------------------° _ میخام.. قیافش خیلی بامزه شده بود  گفت: _اتفاقا من تو فکرش بود ولی.. ولی فک میکردم تو نخای! اگه بخوای من حاضرم با شی‌طنت گفتم: _دلم میخاد یک بچه از کسی ک دوسش دارم داشته باشم.. سرمو با انداختم پایین.. _نگام کن آهو. چشام دوختم تو چشاش.. _آهو من .. من خیلی دوست دارم با شنیدن حرفش حس کردم زمان وایستاد! چی گفت؟ گفت دوسم داره وای خدااا زبونم قفل شده بود از هیجان و خوشحالی چشام اشکی شد.. یهو محکم بغلم کردو ..😎🎉 دو سال بعد••••••••• دکتر اهیل یه بچه ای هم فامیل شما اوردن تصاوف کرده اوضاعش اورژانسیه دکتر اورژانس نیست قلبش درد گرفت بعد از خیانتش ،اهویش در حالی که برآمده داشت رفته بود سریع خود را به اورژانس رساند زنی پشت به او دست کودک باند پیچی اش را گرفته بود بعد از طلاقش 4 سال بود که ندیده بودش انگار در زمین فرو رفته بودند _آهو..؟!!! برگشت ولی با دیدن اهو....😥😥😥 وای نگم از پارت بعدش🥵🥵🥵🥵 #آهو#دختری 14  ساله که  ناخواسته اسیر دست و ناشناخته میشود ولی اهیل حس کرد غیر از قهوه تلخ و#سیگار دلش یک چیز دیگر هم می خواهد، مثلا چیزی شبیه یک تشر، با چاشنی   که هنوز اسمی برایش نداشت. چشمانش  تنگ شد و دستش را سر شانه ی نشست، را با زبان تر کرد و از میان دندان های کلید شده اش گفت: -دیگه هیچ وقت نکن ، شنیدی؟ هیچ وقت.جای تو اینجا پیش منه با های ❤️‍🔥
Show more ...
چشم های آهیل❤️‍🔥
نوشته ح.ص جوانه نویسنده ی رمان ها بر اساس واقعیت پارت گذاری منظم به وقت لیلی درگیری بازیگر تنهایی شاه ماهی قرمز شیرین دخت چشم های آهیل کپی پیگرد قانونی دارد
154
1

sticker.webp

107
0
#هدیه -بهش میخوره افغانی باشه... چرا این گندو کثافتارو جمع نمیکنن اینا... -نگاش کن عین سگی که زیر بارون ول شده -چرا اینطوری نگاه می‌کنه؟ حرف هایشان... آن نگاه‌های تمسخر آمیز... همه و همه قلبم را میشکاند و مرا در قعر جهنم هول میداد. موذب دستی به لباس خیس شده در باران  کشیده و گوشی گران قیمت را سفت‌تر در دست میگیرم -خانم؟ اینجا چیکار دارین... با... با این لباسا؟؟ آب دهانم را قورت داده و سر بالا می‌اورم -من... یعنی... من با کیان... کیان بهمنش کار داشتم... می‌دونید کجاست؟ نیشخند معنادار پسر و نگاهی که سرتاپایم را برانداز میکند ته مانده‌ی غرورم را خورد میکند - چیکارش داری کوچولو؟؟ -گوشی... گوشی‌ِ موبایلشون توی مغازه موند... براشون آوردم و... -دختره‌ی احمق... دستم از پشت کشیده شده و رخ در رخ او می‌ایستم. چشمان خونینش او را ترسناک‌تر از هرچیزی نشان میداد -گفتم گوشیمو آوردی زنگ بزن بیام ازت بگیرم... اومدی ابرومو ببری بدبخت گدا! قلب بینوایم هزار تکه شده و تن خشک شده‌ام را از زیر دستانش کناری میکشم -زنگ... بخدا... من زنگ زدم... بر... برنداشتین... داشتم از سرما می لرزیدم و دندان‌هایم شروع کرده بود بهم خوردن موبایل را سمتش‌گرفته و با چشمانی اشکی نگاهش میکنم. اخمانش غلیظ تر شده و گوشی را از دستم چنگ زدو گرفت -دادی گوشیو حالا برو بیرون تا بیشتر از این آبروم نرفته هقی میزنم و با نفسی بند آمده پشت میکنم و قبل از رسیدن به در خروجی، بار دیگر نگاهش میکنم... چشمانش را میبینم و با چانه‌ای لرزان لب میزنم -ببخشید! مردمک هایش‌میلرزند و چیزی در انها عوض میشود؟ نمیدانم ولی... اینجا دیگر جای من نبود. از عمارت شاهانه بیرون زده و زیر باران تند و تند قدم بر میدارم... 👈 سرآغاز رمان دیگری از نویسنده فصل‌های نخوانده عشق 👈 موضوعی متفاوت و پر از کشمکش 👈 پارت‌گذاری همه روزه و به‌طور منظم 👈 تمام بنرهای تبلیغاتی واقعی و بخشی از پارت‌های رمان هستند
Show more ...
✨ کانال عم‍ــومی س‍ـــ‌آغْآزْ‍ـــر ✨
پارت‌گذاری هر شب یک پارت برای رفتن به پست اول رمان روی لینک کلیک کنید https://t.me/c/1767855958/286 لینک کانال https://t.me/+n4qXw-6ChxdlNjA0
72
1
-شهرادجان نوار بهداشتیم تموم شده رفتنی بیرون میخری؟ با صدام دستشو روی کرواتش خشک شد و شوکه گفت: -مگه دوباره پریودی تو؟! مضطرب لب گزیدم میدونستم عصبانی میشه اما انتظار این چشمای اتشین رو نداشتم! -با توام دنیز ... دوباره پریودی مگه؟! با کمری که داشت از وسط نصف میشد اروم لبه ی تخت نشستم. -ازت یه سوال پرسیدم! مظلوم گفتم: -میشه اروم باشی نمیخوام بچه ها فکر کنن داریم دعوا میکنیم! جلو اومد و حرصی به سمتم خم شد. با چشمایی پر از خشونت و مالکیت و لب هایی که میدونستم مثله همیشه برای بوسیدنم بی طاقتن! پچ زد: -دقیقا چطوری باید اروم باشم وزه کوچولو؟ وقتی زنم نمیخواد ازم بچه داشته باشه چطوری باید اروم باشم؟! قلبم داشت از ترس وایمیستاد. اگه میفهمید برای اینکه حامله نشم قرص میخورم سرمو بیخ تا بیخ میبرید! -این چه حرفیه؟ ما همین الانشم دوتا بچه داریم! ماهین و مایا بچه های منم حساب میان و از اول به عنوان دخترام قبولشون کردم! یکدفعه چونه‌مو گرفت. لبامو بوسید و خشن گفت: -شاید چون اون موقع هنوز انقدر چموش نشده بودی خانومم هووم؟ امکانش نیست؟! به سختی بزاق گلومو قورت دادم و لب گزیدم. هنوز از هیچی خبر نداشت انقدرعصبانی بود وای به حاله وقتی که میفهمید! مضطرب نالیدم: -این ت..تقصیر من نیست که دوباره حامله نشدم ن..نمیتونی بخاطرش بازخواستم کنی! لب هاشو به لبم چسبوند و با همون حالت غرش‌وار خیلی ترسناک گفت: -چرا بوی دروغ میدی همه کسم؟ چرا نمیتونم بهت اعتماد کنم خوشگلم؟ چرا خانومم؟! لب هامو با زبون تر کردم و تا خواستم چیزی بگم صدای مایا از پشت در بلند شد. -بابایی میشه بیام تو؟ خشن لبامو فشرد و همونطور که با موهام بازی میکرد، با صدای خیلی مهربونی رو به مایا گفت: -بابا قربونت بره داریم صحبت میکنیم تو برو بازی کن فعلا خودم میام پیشت. و همه چی تو کسری از ثانیه اتفاق افتاد. وقتی مایا خیلی کودکانه گفت: -میخواستم بپرسم چون سرم درد میکنه میتونم از این قرص ها بخورم؟ شهراد نگران شده سریع سراغش رفت تا یه وقت چیزی نخوره و من همین که قرص اورژانسی رو تو دستای کوچولو مایا دیدم فاتحه خودمو خوندم! لعنتی چطوری پیداشون کرده بود؟! درو پشت سرش قفل کرد و آروم مثله یه شکارچی نزدیکم شد. -پس قرص میخوری که حامله نمیشی! با ترس خودمو رو تخت عقب کشیدم. -میتونم برات توضیح بدم. قرص هارو کناری انداخت و همونطوری که دکمه های پیراهنشو باز میکرد، یکدفعه روی تنم خیمه زد. -توضیحم میدی عروسکم اما فعلا نه! وقتی توضیح میدی که کارم باهات تموم شده باشه و خیالم از حامله شدنت راحت! شوکه سرمو به چپ و راست تکون دادم و این آرامش حتی از داد و فریادهاش هم ترسناک تر بود! -م..منظورت چیه؟! تو کسری از ثانیه دست و پاهامو به تخت بست. لباسامو تو تنم درید و کمربندشو باز کرد! -کاری باهات میکنم که تا عمر داری خاطره ی امشبمون از ذهنت پاک نشه! صدای هق هق هام بلند شد... و نه من طاقت دوباره تجربه کردن اینو نداشتم!
Show more ...
114
0
- دکتر بهت نمی‌خورد بعد از سی‌وخرده‌ای سال با دوست‌دخترت بیای! بلافاصله بعد از این حرف، صدای خنده‌ی جمع بلند شد. سرخ از خجالت نگاهم را بالا کشیده و سریع گفتم: - من دوست دخترشون نیستم! انگار حرف من را نمی‌شنیدند. رضا ابرویی بالا انداخت و این بار خطاب به او گفت: - تو کی رفتی قاطی مرغا؟ چه بی‌خبر؟ این دفعه رسما قلبم نزد و تا خواستم دوباره وارد بحث شده و این اراجیف را تکذیب کنم، دوست دیگرش گفت: - چرا مارو دعوت نکردی پس؟ فقط بخاطر یه شام عروسی، خسیس؟! و با این حرف، دوباره شلیک خنده‌ی جمع بالا رفت. چرا دست برنمی‌داشتند؟ بالاخره وسط آن بلبشو به خودم جرئت دادم و مستقیم خیره شدم در چشمان مردی که تا به امروز، هیچ چیزی جز اخم و تندی از او ندیده بودم. آنچه می‌دیدم نفس را در سینه‌ام حبس کرد. داشت می‌خندید و چقدر با خنده جذاب‌تر می‌شد... وقتی سنگینی نگاهم را حس کرد، برگشت سمتم و چیزی را زمزمه‌وار گفت که ...
Show more ...
61
1
⁠ 🪷🌱 - من انقد بی‌ناموس و بی‌رگ نیستم تورو طلاق بدم! غلط کردی زن من شدی وقتی می‌دونستی همچین اخلاق سگی دارم. وقتی از اول میدونستی، غلط می‌کنی الان دنبالِ طلاق باشی! از جایش برخاست و زهرا هم به تبعیت بلند شد. - من زنت شدم چون فکر میکردم مردونگی و غیرتت به قدری هست که اجازه ندی زنت با گریه سر رو بالش بذاره! فکر میکردم به قدری مرد و باشرف هستی که ناموستو واسه خاطرِ یه عشق قدیمی اذیت نکنی! دستهای بزرگش بدون هیچ کنترلی، گردنِ زن را چنگ زده و با چشمهایی قرمز و دریده، صورتش را نزدیکش برد. - خفه شو... هرچیزی که گفتم و قبول کردی زهرا، تو خودت خواستی این زندگیِ نکبتو! بغضش را قورت داده و با لبهایی لرزان، به سختی گفت: - نکن! دستش را جدا کرده و به موهایش چنگ زد. چندبار نفس گرفت و چند قدمی از زهرا فاصله گرفت. - من بهت خیانت نکردم زهرا، اگه دلم باهات نبوده هم از روز اول بهت گفتم! از سگ کمتری اگه بگی بهت قول دادم کسیو فراموش کنم و به تو محبت کنم! ق‍ول دادم؟ سوالش را با هوار کشیدن میگویید و زهرا تنها سرش را به چپ و راست تکان می‌دهد. پس از چند ثانیه که مرد آرام تر شد، به سویش رفت. - خاویر من نمی‌خوام باهات زندگی کنم... طلاق می‌گیریم، قول میدم ازدواج نکنم و فقط با بچه بمونم. خاویر قهقهه‌ای هیستریک سر داده و به صورت گریان زنش خیره ماند. - من پشت گوشام مخملیه؟! بازو های زهرا را با دوست گرفته و دخترک را مقابل خودش کشاند. تکانی به تنش داده و با لحنی قاطع لب زد‌. - بارِ دیگه بشنوم اینارو، لب و دهن خوشگلتو بهم می‌دوزم! می‌دونی که هرچی بگمو انجام میدم.. نه؟ فکرِ طلاق و کلا از ذهنت بیرون کن. آره من معنی غیرت و اشتباه فهمیدم، تو بیا و حالیم کن، میتونی؟ کدوم حرومزاده‌ای میتونه بیاد معنی واقعیشو یادم بده؟ ها زَرا؟ کسی می‌تونه تا بگیم بیاد یاد بده! می‌تونه؟ آب دهانش را قورت داده و به سختی پاسخگو شد. - هیچکس نمیتونه! با رضایت سرش را تکان داد و لبخندی زد. روانی بودنش را خودش هم می‌دانست و اقدامی برای بهتر شدن نمی‌کرد؟! وقتی بازو هایش را رها کرد، زهرا نفسی آسوده کشیده و سوی اتاقش رفت. - من لباس می‌پوشم میرم خونه مادرم. خانه را طوفان زده بود و حالا هردو به قدری خسته بودند که باید حالتی عادی به خود می‌گرفتند و طوری رفتار می‌کردند که گویا چیزی نشده! ذاتا بحث با خاویر بی‌نتیجه بود و دخترک هرچقدر هم تلاش می‌کرد، خشم و غضب این مرد را نمیشد خاموش کرد. خاویر تنها سری تکان داده و سیگاری آتش زد. هرچقدر هم به زهرا بی‌میل باشد، او را ناموس خودش می‌دانست و برایش مهم بود که تا همیشه برای خودش بماند... آدمِ روانی مگر شاخ و دم داشت؟! پس از اینکه لباس پوشید، از اتاق خارج شده و نگاهش را دور و اطراف خانه چرخاند. متوجه شد که خاویر در حیاط است و با قدم‌های آرام خودش را به آنجا رساند‌. خاویر زیر درختِ آلبالو نشسته بود و مشغول سیگار کشیدن بود. نفسی سنگین از ریه خارج کرده و به سویش رفت. چقدر یک آدم باید بی منطق باشد که مردی به دیوانگی و سنگ دلی خاویر را دوست داشته باشد!؟ نگاهِ قرمز شده و کلافه‌اش به صورت زهرا دوخته شد و زن لبخندی زد. - زنگ میزنی آژانس؟ به کنار خودش اشاره کرد. - بیا بشین... خودم یکم دیگه میرسونمت. زهرا بدون حرف، نشست و منتظر به مرد نگاه کرد. سیگاری که میان دستانش بی‌هدف می‌سوخت را به گوشه‌ی لبش فرستاده و با اخم به زن نزدیک شد. انگشتِ شستش را به آرامی به لبهای قرمزش کشیده و در همان حال زمزمه کرد. - چیه مالوندی به لبات! شانه بالا انداخت و دست خاویر را گرفت. - خرابش می‌کنی.. رنگش جیغ نیست که، چکارش داری؟ مرد نگاهش را بالا کشیده و با خشمِ اندک و حرصی آشکارا، لب جنباند. - خوشم نیومد ازش! بهت نمیاد اصلا...
Show more ...
130
0

sticker.webp

85
0
من کیوانم! معروف‌ترین دندانپزشکی که کل فرانکفورت به خودش دیده... وقتی دانشجو بودم طی یه سانحه، تصمیم می‌گیرم از همه چیز و همه کس دور شم پس ایران رو ترک می‌کنم... و بالاخره بعد از ۱۰ سال به هدفم می‌رسم و روز و شب فقط کار می‌کنم و وقتم رو با مریضام سپری می‌کنم... سمت هیچ دختر و رابطه‌ای نمی‌رم. جوری که حتی دوستام باورشون می‌شه که هیچ حس مردونه‌ای ندارم... اما یه روز دختر ریزه میزه‌ای پا به مطبم می‌ذاره که چشم‌های عسلی رنگش، دنیامو زیر و رو می‌کنه و سرسختی‌ای که ذاتا توی وجودش بود، کل سد دفاعیم رو درهم می‌شکنه... و من برای اولین بار جذب دختری می‌شم که بعد از سی و دو سال تمام حس‌های مردونه‌ام رو بیدار میکنه و...🙊🔥 - چشمات میتونه بی‌احساس‌ترین مرد هارم از پا در بیاره دختر جون!
Show more ...
39
0
⁠ 🪷🌱 - من انقد بی‌ناموس و بی‌رگ نیستم تورو طلاق بدم! غلط کردی زن من شدی وقتی می‌دونستی همچین اخلاق سگی دارم. وقتی از اول میدونستی، غلط می‌کنی الان دنبالِ طلاق باشی! از جایش برخاست و زهرا هم به تبعیت بلند شد. - من زنت شدم چون فکر میکردم مردونگی و غیرتت به قدری هست که اجازه ندی زنت با گریه سر رو بالش بذاره! فکر میکردم به قدری مرد و باشرف هستی که ناموستو واسه خاطرِ یه عشق قدیمی اذیت نکنی! دستهای بزرگش بدون هیچ کنترلی، گردنِ زن را چنگ زده و با چشمهایی قرمز و دریده، صورتش را نزدیکش برد. - خفه شو... هرچیزی که گفتم و قبول کردی زهرا، تو خودت خواستی این زندگیِ نکبتو! بغضش را قورت داده و با لبهایی لرزان، به سختی گفت: - نکن! دستش را جدا کرده و به موهایش چنگ زد. چندبار نفس گرفت و چند قدمی از زهرا فاصله گرفت. - من بهت خیانت نکردم زهرا، اگه دلم باهات نبوده هم از روز اول بهت گفتم! از سگ کمتری اگه بگی بهت قول دادم کسیو فراموش کنم و به تو محبت کنم! ق‍ول دادم؟ سوالش را با هوار کشیدن میگویید و زهرا تنها سرش را به چپ و راست تکان می‌دهد. پس از چند ثانیه که مرد آرام تر شد، به سویش رفت. - خاویر من نمی‌خوام باهات زندگی کنم... طلاق می‌گیریم، قول میدم ازدواج نکنم و فقط با بچه بمونم. خاویر قهقهه‌ای هیستریک سر داده و به صورت گریان زنش خیره ماند. - من پشت گوشام مخملیه؟! بازو های زهرا را با دوست گرفته و دخترک را مقابل خودش کشاند. تکانی به تنش داده و با لحنی قاطع لب زد‌. - بارِ دیگه بشنوم اینارو، لب و دهن خوشگلتو بهم می‌دوزم! می‌دونی که هرچی بگمو انجام میدم.. نه؟ فکرِ طلاق و کلا از ذهنت بیرون کن. آره من معنی غیرت و اشتباه فهمیدم، تو بیا و حالیم کن، میتونی؟ کدوم حرومزاده‌ای میتونه بیاد معنی واقعیشو یادم بده؟ ها زَرا؟ کسی می‌تونه تا بگیم بیاد یاد بده! می‌تونه؟ آب دهانش را قورت داده و به سختی پاسخگو شد. - هیچکس نمیتونه! با رضایت سرش را تکان داد و لبخندی زد. روانی بودنش را خودش هم می‌دانست و اقدامی برای بهتر شدن نمی‌کرد؟! وقتی بازو هایش را رها کرد، زهرا نفسی آسوده کشیده و سوی اتاقش رفت. - من لباس می‌پوشم میرم خونه مادرم. خانه را طوفان زده بود و حالا هردو به قدری خسته بودند که باید حالتی عادی به خود می‌گرفتند و طوری رفتار می‌کردند که گویا چیزی نشده! ذاتا بحث با خاویر بی‌نتیجه بود و دخترک هرچقدر هم تلاش می‌کرد، خشم و غضب این مرد را نمیشد خاموش کرد. خاویر تنها سری تکان داده و سیگاری آتش زد. هرچقدر هم به زهرا بی‌میل باشد، او را ناموس خودش می‌دانست و برایش مهم بود که تا همیشه برای خودش بماند... آدمِ روانی مگر شاخ و دم داشت؟! پس از اینکه لباس پوشید، از اتاق خارج شده و نگاهش را دور و اطراف خانه چرخاند. متوجه شد که خاویر در حیاط است و با قدم‌های آرام خودش را به آنجا رساند‌. خاویر زیر درختِ آلبالو نشسته بود و مشغول سیگار کشیدن بود. نفسی سنگین از ریه خارج کرده و به سویش رفت. چقدر یک آدم باید بی منطق باشد که مردی به دیوانگی و سنگ دلی خاویر را دوست داشته باشد!؟ نگاهِ قرمز شده و کلافه‌اش به صورت زهرا دوخته شد و زن لبخندی زد. - زنگ میزنی آژانس؟ به کنار خودش اشاره کرد. - بیا بشین... خودم یکم دیگه میرسونمت. زهرا بدون حرف، نشست و منتظر به مرد نگاه کرد. سیگاری که میان دستانش بی‌هدف می‌سوخت را به گوشه‌ی لبش فرستاده و با اخم به زن نزدیک شد. انگشتِ شستش را به آرامی به لبهای قرمزش کشیده و در همان حال زمزمه کرد. - چیه مالوندی به لبات! شانه بالا انداخت و دست خاویر را گرفت. - خرابش می‌کنی.. رنگش جیغ نیست که، چکارش داری؟ مرد نگاهش را بالا کشیده و با خشمِ اندک و حرصی آشکارا، لب جنباند. - خوشم نیومد ازش! بهت نمیاد اصلا...
Show more ...
92
0
#هدیه - تو خودت چی دیدی که عروس خونه من بشی؟! سرم پایین بود و انگشت دستانِ عرق کرده‌ام گره خورده بودند بهم. امیرعلی گفته بود، عمو هر چه گفت فقط زبان به دهان بگیرمو هیچ نگویم و من هم هیچ نگفتم. - روزی که عروس خونه من دختری باشه لنگه تو روزیه که من سرمو گذاشته باشم رو زمین... دخترجان... خودتو دیدی؟ کجایی تو به پسر من می‌خوره که شدی خوره افتادی به جون زندگیمون! پسر من مغز تو کلش نیست.تا یه چشم ابرو اومدی دستو پاش شل شده.. فکر کرده خبریه... اشکم چکیدو روی دستانم افتاد. - بزرگ شده خونه برادرمی اما تخم و ترکه برادر خدابیامرزم نیستی که اگه بودی می‌گفتم خون خودمون تو رگاشه... حب علی تو دلشه... فقط الان جوونو جاهل می‌خواد عین جوونای امروزی بپوشه برگرده که اونم دو صباح دیگه از سرش می‌افته اما جلو چشم خودم از خونه یه معتاد دوهزاری کشیدنت بیرون... رگ و ریشه‌ت معلوم نیست... ایراد داره ذاتت که اگه نداشت نمیشستی زیر پای پسرم صیغت کنه. مثل یه خانوم می‌موندی خونه بابات که اگه خود پسره خواست با عزت و جلال و آبرو بیارتت خونش سرم را با ناباوری بلند کردم. به امیرعلی نگاه کردم. روبرویم نشسته بود با چشمان سرد و یخ زده که همه جا بود غیر از سمت من. با بهت نامش را به زبان آوردم. - امیر... هیچ نگفت. با التماس گفتم - امیر... بگو که خودت اومدی جلو‌... بگو که من کاری به کارت نداشتم... نگاه دزدید و قلب من ریخت از این نگاه دزدیدن. رو کردم به عمو - اصلا صیغه نبودیم ما عمو... به خدا دارم راستشو میگم و دوباره به سمت امیرعلی برگشتم - چرا حرف نمی زنی؟ یه چیزی بگو... نمی‌بینی بابات داره همه کاسه کوزه هارو سر من می‌شکنه... مگه نمی‌گفتی به خاطر من جلو خونوادت وایمیسی بالاخره صدایش درآمد - چرت می‌گفتم. تو چرا باور کردی... اومدم سمتت چون راحت به دست میاومدی. مرد خصلتش همینه دختر اگه پاکو بااصالت باشه عفتشو با حرف یه مرد به باد نمی‌ده با دهان باز نگاهش می‌کردم - چی می‌گی... این حرفا، حرفای خودت نیست... مگه نه؟ - اتفاقا این حرفا حرفای منه... حق با باباست تو وصله خونواده ما نیستی... با بهت لب زدم - امیر... - صحبت کردیم آخر هفته میایم خونتون خواستگاری ترانه خانم... معده‌ام مچاله شد. قلبم تیر کشید و عرق سرد از درد، روی پوست تنم نشست - خواستگاری ترانه!... زل زد به تخم چشمانم. با قاطعیت و بدون تردید و انعطاف گفت: - خوش ندارم هیچکس علی‌الخصوص خواهرت بفهمه که یه وقتی با هم به اشتباه وقت گذروندیم... لبخند پیروزی روی لب عمو نشسته بود که به لبخند شیطان می‌مانست. امیرعلی بلند شد. لب باز کرد اما انگار سختش بود حرف زدن که دوباره لب بستو سیبک ورم کرده گلویش تکان خورد. برای چند ثانیه خیره خیره نگاهم کرد. با التماس به چشمانش زل زدم اما او باز هم با صلابت قبل گفت: - توام هم بهتره دنبال یه شریک مناسب برای خودت باشی دست از سر منو زندگیمم بردار
Show more ...
✨ کانال عم‍ــومی س‍ـــ‌آغْآزْ‍ـــر ✨
پارت‌گذاری هر شب یک پارت برای رفتن به پست اول رمان روی لینک کلیک کنید https://t.me/c/1767855958/286 لینک کانال https://t.me/+n4qXw-6ChxdlNjA0
44
0
-شهرادجان نوار بهداشتیم تموم شده رفتنی بیرون میخری؟ با صدام دستشو روی کرواتش خشک شد و شوکه گفت: -مگه دوباره پریودی تو؟! مضطرب لب گزیدم میدونستم عصبانی میشه اما انتظار این چشمای اتشین رو نداشتم! -با توام دنیز ... دوباره پریودی مگه؟! با کمری که داشت از وسط نصف میشد اروم لبه ی تخت نشستم. -ازت یه سوال پرسیدم! مظلوم گفتم: -میشه اروم باشی نمیخوام بچه ها فکر کنن داریم دعوا میکنیم! جلو اومد و حرصی به سمتم خم شد. با چشمایی پر از خشونت و مالکیت و لب هایی که میدونستم مثله همیشه برای بوسیدنم بی طاقتن! پچ زد: -دقیقا چطوری باید اروم باشم وزه کوچولو؟ وقتی زنم نمیخواد ازم بچه داشته باشه چطوری باید اروم باشم؟! قلبم داشت از ترس وایمیستاد. اگه میفهمید برای اینکه حامله نشم قرص میخورم سرمو بیخ تا بیخ میبرید! -این چه حرفیه؟ ما همین الانشم دوتا بچه داریم! ماهین و مایا بچه های منم حساب میان و از اول به عنوان دخترام قبولشون کردم! یکدفعه چونه‌مو گرفت. لبامو بوسید و خشن گفت: -شاید چون اون موقع هنوز انقدر چموش نشده بودی خانومم هووم؟ امکانش نیست؟! به سختی بزاق گلومو قورت دادم و لب گزیدم. هنوز از هیچی خبر نداشت انقدرعصبانی بود وای به حاله وقتی که میفهمید! مضطرب نالیدم: -این ت..تقصیر من نیست که دوباره حامله نشدم ن..نمیتونی بخاطرش بازخواستم کنی! لب هاشو به لبم چسبوند و با همون حالت غرش‌وار خیلی ترسناک گفت: -چرا بوی دروغ میدی همه کسم؟ چرا نمیتونم بهت اعتماد کنم خوشگلم؟ چرا خانومم؟! لب هامو با زبون تر کردم و تا خواستم چیزی بگم صدای مایا از پشت در بلند شد. -بابایی میشه بیام تو؟ خشن لبامو فشرد و همونطور که با موهام بازی میکرد، با صدای خیلی مهربونی رو به مایا گفت: -بابا قربونت بره داریم صحبت میکنیم تو برو بازی کن فعلا خودم میام پیشت. و همه چی تو کسری از ثانیه اتفاق افتاد. وقتی مایا خیلی کودکانه گفت: -میخواستم بپرسم چون سرم درد میکنه میتونم از این قرص ها بخورم؟ شهراد نگران شده سریع سراغش رفت تا یه وقت چیزی نخوره و من همین که قرص اورژانسی رو تو دستای کوچولو مایا دیدم فاتحه خودمو خوندم! لعنتی چطوری پیداشون کرده بود؟! درو پشت سرش قفل کرد و آروم مثله یه شکارچی نزدیکم شد. -پس قرص میخوری که حامله نمیشی! با ترس خودمو رو تخت عقب کشیدم. -میتونم برات توضیح بدم. قرص هارو کناری انداخت و همونطوری که دکمه های پیراهنشو باز میکرد، یکدفعه روی تنم خیمه زد. -توضیحم میدی عروسکم اما فعلا نه! وقتی توضیح میدی که کارم باهات تموم شده باشه و خیالم از حامله شدنت راحت! شوکه سرمو به چپ و راست تکون دادم و این آرامش حتی از داد و فریادهاش هم ترسناک تر بود! -م..منظورت چیه؟! تو کسری از ثانیه دست و پاهامو به تخت بست. لباسامو تو تنم درید و کمربندشو باز کرد! -کاری باهات میکنم که تا عمر داری خاطره ی امشبمون از ذهنت پاک نشه! صدای هق هق هام بلند شد... و نه من طاقت دوباره تجربه کردن اینو نداشتم!
Show more ...
80
1

sticker.webp

229
0
دوشو بستم و نوار بهداشتی‌های کثیف شده رو تو سطل انداختم. -دنیز چرا بیرون نمیای خانومم؟ دو ساعته داری اون تو چیکار می‌کنی؟ دستی به زیر چشمای خیسم کشیدم و تند گفتم: دارم میام. تا خواستم حوله رو بردارم پام سُر خورد از پهلو به لبه‌ی تیز دیوار خوردم. صدای افتادنم با صدای جیغ و گریه بلندم یکی شد! -دنـیز یا ابولفضل چی شـدی؟ دنیز باز کن ببینـمت! شهراد فریاد می‌زد و من نمی‌تونستم از شدت گریه‌ام کم کنم. درد کمم یه بهونه خیلی خوب دستم داده بود تا هر چی ناراحتی و غم دارمو با گریه‌های بلند خالی کنم! -ن..نمی خوام بر..و. -یعنی چی نمی‌خـوام؟ باز کن این درو تـوله سگ دیـوونه نـکن مـنو! مدام فریاد می‌زد اما من همونطور که کف حموم وارفته بودم، تو خاطرات لعنتیم غرق شده بودم. من لیاقتشو نداشتم مگه نه؟ لیاقت مادر شدنو نداشتم! -دنیز... دنیز نگاهم کن... نگاهم خانومم. با صدا زدن‌های بلند شهراد و تکون خوردن شونه‌ام چشمای نیمه بازم تا اخر باز شد و شوکه به اونی که با نگرانی خیره‌ام بود و در شکسته شده حمام نگاه کردم! -ش..شهراد چیکار کردی؟! -جونم؟ خورده زمین نفسم؟ ترسیده آره؟ اشکال نداره عمرم پیش میاد... بیا اینجا عسلم. لحن محبت آمیزش و دستاش که محکم دورم پیچیده شده و بلندم کرد، حالمو خراب‌تر کرد. من لیاقت عشق این مردو هم نداشتم! -هیس دِچرا گریه می‌کنی بچه؟! داشت به سمت تختمون می‌رفت و در عین حال با نگرانی و مهر نگاه می‌کرد. خدایا چطور تونستم بدی‌ای به این بزرگی در حق شوهرم کنم؟ چطور تونستم این همه مدت بهش دروغ بگم؟! لرزون نالیدم: -م..میدونی چرا گریه میک..نم شهرادجان؟ روی تخت نشستو چسبیده به خودش نگهم داشت. -نه قربونش... چرا گریه می‌کنی؟ درد داری؟ سرمو به چپ و راست تکون دادم و زار زدم: -نه گریه می‌کنم چون... چون پریود شدم! شوکه شد و دهانش نیمه باز موند. -چی؟! -پ..پریود شدم باورت میشه؟ اونم بعد اون همه مدتی که با هم بودیم. من... من لایق مادر شدن نیستم! اشک هام بی وقفه می‌ریخت و شهراد یکدفعه شروع به قهقهه زدن کرد. -چه ربطی داره دخترم به وقتش حامله هم میشی. یعنیا شما زن‌ها وقتی پریود میشید اعصاب هاتونو قشنگ ب*گا میره! درک نمی‌کرد و حقم داشت. -تو نمی‌فهمی این... این یه مجازاته! همچنان لبخند رو لباش بود. -اونوقت میشه بگی چطور مجازاتیه خوشگل شهراد؟ خدایا محبت کلامش دیوونه ترم می‌کرد و می‌دونستم شاید با فهمیدن حقیقت برای همیشه ترکم کنه اما حقش بود بدونه! -یه مجازاته چون... چون چند ماه پیش که رفته بودی سفر ح..حامله بودم اما... اما بچمونو سقط کردم! گریه‌ام دیوونه وار شد و بلند هق زدم: -ازت معذرت می‌خوام... خیلی معذرت می‌خوام عشقم. ورودزیر18سال‌ممنوعورودزیر18سال‌ممنوع
Show more ...
99
0
⁠ 🪷🌱 - من انقد بی‌ناموس و بی‌رگ نیستم تورو طلاق بدم! غلط کردی زن من شدی وقتی می‌دونستی همچین اخلاق سگی دارم. وقتی از اول میدونستی، غلط می‌کنی الان دنبالِ طلاق باشی! از جایش برخاست و زهرا هم به تبعیت بلند شد. - من زنت شدم چون فکر میکردم مردونگی و غیرتت به قدری هست که اجازه ندی زنت با گریه سر رو بالش بذاره! فکر میکردم به قدری مرد و باشرف هستی که ناموستو واسه خاطرِ یه عشق قدیمی اذیت نکنی! دستهای بزرگش بدون هیچ کنترلی، گردنِ زن را چنگ زده و با چشمهایی قرمز و دریده، صورتش را نزدیکش برد. - خفه شو... هرچیزی که گفتم و قبول کردی زهرا، تو خودت خواستی این زندگیِ نکبتو! بغضش را قورت داده و با لبهایی لرزان، به سختی گفت: - نکن! دستش را جدا کرده و به موهایش چنگ زد. چندبار نفس گرفت و چند قدمی از زهرا فاصله گرفت. - من بهت خیانت نکردم زهرا، اگه دلم باهات نبوده هم از روز اول بهت گفتم! از سگ کمتری اگه بگی بهت قول دادم کسیو فراموش کنم و به تو محبت کنم! ق‍ول دادم؟ سوالش را با هوار کشیدن میگویید و زهرا تنها سرش را به چپ و راست تکان می‌دهد. پس از چند ثانیه که مرد آرام تر شد، به سویش رفت. - خاویر من نمی‌خوام باهات زندگی کنم... طلاق می‌گیریم، قول میدم ازدواج نکنم و فقط با بچه بمونم. خاویر قهقهه‌ای هیستریک سر داده و به صورت گریان زنش خیره ماند. - من پشت گوشام مخملیه؟! بازو های زهرا را با دوست گرفته و دخترک را مقابل خودش کشاند. تکانی به تنش داده و با لحنی قاطع لب زد‌. - بارِ دیگه بشنوم اینارو، لب و دهن خوشگلتو بهم می‌دوزم! می‌دونی که هرچی بگمو انجام میدم.. نه؟ فکرِ طلاق و کلا از ذهنت بیرون کن. آره من معنی غیرت و اشتباه فهمیدم، تو بیا و حالیم کن، میتونی؟ کدوم حرومزاده‌ای میتونه بیاد معنی واقعیشو یادم بده؟ ها زَرا؟ کسی می‌تونه تا بگیم بیاد یاد بده! می‌تونه؟ آب دهانش را قورت داده و به سختی پاسخگو شد. - هیچکس نمیتونه! با رضایت سرش را تکان داد و لبخندی زد. روانی بودنش را خودش هم می‌دانست و اقدامی برای بهتر شدن نمی‌کرد؟! وقتی بازو هایش را رها کرد، زهرا نفسی آسوده کشیده و سوی اتاقش رفت. - من لباس می‌پوشم میرم خونه مادرم. خانه را طوفان زده بود و حالا هردو به قدری خسته بودند که باید حالتی عادی به خود می‌گرفتند و طوری رفتار می‌کردند که گویا چیزی نشده! ذاتا بحث با خاویر بی‌نتیجه بود و دخترک هرچقدر هم تلاش می‌کرد، خشم و غضب این مرد را نمیشد خاموش کرد. خاویر تنها سری تکان داده و سیگاری آتش زد. هرچقدر هم به زهرا بی‌میل باشد، او را ناموس خودش می‌دانست و برایش مهم بود که تا همیشه برای خودش بماند... آدمِ روانی مگر شاخ و دم داشت؟! پس از اینکه لباس پوشید، از اتاق خارج شده و نگاهش را دور و اطراف خانه چرخاند. متوجه شد که خاویر در حیاط است و با قدم‌های آرام خودش را به آنجا رساند‌. خاویر زیر درختِ آلبالو نشسته بود و مشغول سیگار کشیدن بود. نفسی سنگین از ریه خارج کرده و به سویش رفت. چقدر یک آدم باید بی منطق باشد که مردی به دیوانگی و سنگ دلی خاویر را دوست داشته باشد!؟ نگاهِ قرمز شده و کلافه‌اش به صورت زهرا دوخته شد و زن لبخندی زد. - زنگ میزنی آژانس؟ به کنار خودش اشاره کرد. - بیا بشین... خودم یکم دیگه میرسونمت. زهرا بدون حرف، نشست و منتظر به مرد نگاه کرد. سیگاری که میان دستانش بی‌هدف می‌سوخت را به گوشه‌ی لبش فرستاده و با اخم به زن نزدیک شد. انگشتِ شستش را به آرامی به لبهای قرمزش کشیده و در همان حال زمزمه کرد. - چیه مالوندی به لبات! شانه بالا انداخت و دست خاویر را گرفت. - خرابش می‌کنی.. رنگش جیغ نیست که، چکارش داری؟ مرد نگاهش را بالا کشیده و با خشمِ اندک و حرصی آشکارا، لب جنباند. - خوشم نیومد ازش! بهت نمیاد اصلا...
Show more ...
180
1
#واقعی - خودت اومدی سمتم... خودت گفتی دوستم داری... خودت گفتی قصدت ازدواجه... پس الان چرا داری اینکارو باهام می‌کنی؟ امیرعلی بازویم را گرفتو برای دور کردنم از در خانه به عقب هولم داد: - بیا برو ببینم... پاشدی اومدی اینجا زرزر گریه راه انداختی که چی بشه؟... پاهایم را به زمین چسباندم تا بیشتر از آن نتواند مرا از خودش دور کند. التماس کردم: - امیرعلی... تروخدا... نکن... اینکارو نکن... من دوستت دارم... بازویم را سفت فشار دادو دندان‌هایش را بهم فشرد: - دنبال شر می‌گردی؟ نمی‌بینی الان تو اون خونه سوروسات نامزدیمه؟ کوری؟ نمی‌بینی دارم با خواهرت ازدواج می‌کنم؟ - من چیکارت کرده بودم امیرعلی؟ اگه نمی‌خواستی چرا از همون روز اول اومدی طرفم؟ من که کاری به کارت نداشتم... داشتم زندگیمو می‌کردم کلافه شده بود و مدام با ترس از اینکه کسی ما را ببیند به عقب برمی‌گشتو در خانه را چک می‌کرد تا کسی بیرون نیاید. با رگ گردن بیرون زده غرید: - گوه خوردم گفتم دوستت دارم خوبه؟... با کف دست ضربه‌ای به قفسه سینه‌ام زد. نفس چند ثانیه از درد قطع شد و دو قدم عقب پرت شدم. - می‌دونی چرا نخواستمت؟ برای همین سیریش بودنات برای بی‌حیا بودنت برای خراب بازیات. یه نگاه به رفتارت کن چرا باید انقد آویزون باشی که شب نامزدیم بیای جلو در خونم؟ فکر می‌کردم آدمی اومدم سمتت اما دیدم نیستی. رفتارت، لباس پوشیدنت، حرف زدنت، آرایش کردنت عین زنای خیابونی بود... - امیرعلی به خدا بعد این هر چی تو بگی می‌شم. هر جور تو بخوای لباس می‌پوشم... فقط اینکارو با من نکن... اگه امشب با ترانه صیغه بخونی من می‌میرم. به قرآن می‌میرم امیرعلی زار زدم. اما امیرعلی تبدیل شده بود به یک تکه سنگ. باز هم هلم داد. - کم چرت بگو... به جا این حرفا گورتو گم کن تا کسی ندیدنت به ولله ترانه بو ببره مادرتو به عزات می‌شونم سکندری خوردم. امیرعلی سمت در خانه برگشت. صدایم را بالا بردم تا مجبورش کنم بیاستد. - من بد... من زن خیابونی... من خراب... که هم تو می‌دونی نیستم هم خودم ولی تو چرا انقد نامرد‌ و بی‌معرفت بودی که بین اینهمه دختر دست گذاشتی رو خواهرم؟... چرا حتی ازم خداحافظی نکردی که وقتی اومدی خواستگاری ترانه من هنوز منتظر زنگت بودم؟ - ولمون کن بابا... شروور تحویلم نده - می‌رم امیرعلی... می‌رم پسر حاج حسین... می‌رم پسرعمو اما یادت باشه تو به دختری انگ هرزگی زدی که خودتم می‌دونستی اولین بوسش با خودت بود... می‌رم ولی تورو به همون خدای می‌سپارم که هر روز جلوش خم و راست می‌شی امیرعلی سمت یورش آورد بازویم را گرفتو اینبار با قدرت تمام پرتم کرد - هرررررری بابا... گمشووووو 👈 سرآغاز رمان دیگری از نویسنده فصل‌های نخوانده عشق 👈 موضوعی متفاوت و پر از کشمکش 👈 پارت‌گذاری همه روزه و به‌طور منظم 👈 تمام بنرهای تبلیغاتی واقعی و بخشی از پارت‌های رمان هستند
Show more ...
✨ کانال عم‍ــومی س‍ـــ‌آغْآزْ‍ـــر ✨
پارت‌گذاری هر شب یک پارت برای رفتن به پست اول رمان روی لینک کلیک کنید https://t.me/c/1767855958/286 لینک کانال https://t.me/+n4qXw-6ChxdlNjA0
61
1
پارت آینده: -Ne yakışıklı doktor!   (چه دکتر خوشتیپی!) نیشگونی از بازوی بورجو گرفته و گفتم: - sus!(ساکت باش) بی‌توجه به اولتیماتومی که داده بودم، اینبار با هیجان بیشتری ادامه داد: - Ona nasıl hâlâ aşık olmadın?! (اصلا موندم چطور تا حالا عاشقش نشدی؟!) لبم را گزیده و نیم نگاهی سمت دکتر انداختم. خداخدا می‌کردم که یک کلمه از حرف‌های ما را متوجه نشده باشد. اگر بورجو می‌دانست که او چقدر جدی و اخموست، عمرا این حرف‌ها را نمی‌زد. -çeneni kapat. (دهنتو ببند) بی‌توجه به التماس‌هایم، اینبار با لحن جدی‌تری گفت: - Sanirim doktorun dikkatini çekmişsin! gözleri sadece senin üzerinde! (بنظرم دکتر هم چشمش تو رو گرفته! فقط به تو نگاه می‌کنه!) با شنیدن صدای مردانه‌ای که به فارسی گفت: - نمی‌خواین رو حرف‌های دوستتون بیشتر فکر کنید! نفس کشیدن را از یاد بردم. پس ترکی بلد بود! سرخ شده از خجالت نگاهش کردم و با تته‌پته گفتم: - حرفای دوستمو جدی نگیرید. همیشه همین‌ قدر شوخه! - اتفاقا من می‌خوام جدی بگیرمشون ... (کافیه دو پارت اول رو بخونید تا متوجه قلم قوی نویسنده بشید)
Show more ...

file

64
0

sticker.webp

441
0
_اذیتت کردم قربونت برم؟؟؟ سرم را پایین گرفته بودم و موهایم روی صورتم افتاده بودند: _نه! سفت تر در آغوشم گرفت: _ببینمت! سر در گردنش فرو بردم: _خوبم! سرش را نزدیک گوشم آورد و گفت : پس چرا نمیذاری نگات کنم! _خسته‌ام! بم و خشدار گفت: _نگاه کردنم خستت میکنه! صادقانه گفتم : نمیدونی نگات چه وزنی داره آخه! کلافه از ناز صدایم ، نفس عمیقی کشید و گفت: _دوباره کِرم نریز غزل !به ضرر خودت تموم میشه! _باشه، پس نه حرف می‌زنم نه نگات می‌کنم! حریفش نشدم! ملحفه را کنار زد و با دیدن آثارِ روی پوستم ، برق  چشمانش رفت: _چرا نگفتی؟بهت آسیب زدم! صورتش را با دو دست گرفتم و گفتم : شاید چون دل منم برای بوسه هات تنگ شده بود! یکی از دستانم را با دستانِ پهنش گرفت و کف دستم را بوسید و بدون غروری که کمتر میشد آن را پنهان کند ، صادقانه و خشدار گفت : شاید خودت آدمو وادار میکنی کارایی بکنه که تا حالا نکرده! دلش چیزایی بخواد که تا حالا نخواسته ، حسایی رو تجربه کنه که تا حالا.... وقتی دید دارد زیادی اعتراف میکند،  سکوت کرد. خندیدم و ملحفه را مرتب کردم و گفتم : شما دستت برای من که نه ! واسه کل دنیا رو شده مهندس ، نترس از اعتراف! بدجنسانه گفت: _نمیترسم ،‌ نگرانم غش کنی! اعتراف عشق من چیز کمی نیست ! منکر همه چیز شدم: _جدا؟ نه بابا ، اصلا کی گفته دو طرفه است همه چیز؟ به او برخورد انگار و به لب هایم اشاره کرد: میخوای یه چشمه بیام تا متوجه بشی!؟ مسخ شده در نگاه آتش‌اش ، کیش و ماتش کردم  : منو از چیزی که عاشقشم نترسون! برق چشمان و دستان پرستش‌گرش ، دقیقا نوشدارو بود برای همان کبودی های بدرنگ اما زیبا ، نوشدارویی به موقع! رمانی عاشقانه از ابتدای عروسی یک زوج جذاب و عاشق 👰‍♀🤵‍♂ مرد مغروری که تاب دلبریای زنشو نمیاره و عاشقش میشه و به هر دری میزنه تا نگهش داره👩‍❤️‍💋‍👨 این رمان از مراسم عروسی این دو نفر شروع میشه و از اول اول با پارت های احساسی میخکوبتون میکنه👰‍♀🤵 رمان پر از عشق و هیجان و غافلگیری هاییه که ضربان قلبتونو میبره بالا 🛑هشدار🛑 ⚠️خطر اعتیاد به این رمان⚠️
Show more ...
Haafroman | هاف رمان
رمان قصه اینجاست! نویسنده : هاف 💝با عشق وارد شوید💝 🔴کپی حرام است و پیگرد قانونی دارد🔴 اینستاگرام من http://Www.instagram.com/haafroman ادمین وی‌آ‌ی‌پی : @tabhaaf پیام ناشناس به من :https://telegram.me/HarfBeManBot?start=Nzg2NTYyMzk
307
1
#سنجاقک_آبی 🐣🐥 🐣🐥 از اتاق خوابمان لی لی کنان خارج شدم خلوتی خانه و راه پله پیچ در پیچ عمارت وسوسه به جانم انداخت با نگاهی مشکوک دور و برم را چک کردم سارای بد ذات رفته بود دانشگاه زن عمو هم حتما در آشپزخونه مشغول بود آیین هم که حالا حالاها بر نمی گشت می تونستم بدون اینکه آب از آب تکون بخوره و کسی از موضوع خبر دار بشه از رو نرده های چوبی سر بخورم سر خوش از شیطنتم روی نرده ها نشستم دستانم را از دو طرف باز کردم چشمانم را بستم و سر خوردم به سمت پایین آدرنالینم کم کم بالا می رفت که صدای فریاد وحشتزده مردانه ای دلم را ترکاند -یا زهرا چشمانم که باز شد و هیبت برزخی اش را پایین پله ها دیدم غالب تهی کردم از ترس گرفتن مچم یک لحظه تعادلم را از دست دادم و از پشت کج شدم جیغ وحشتزده ای کشیدم و بی اختیار دستانم را برای محافظت روی شکمم قرار دادم انگار زمان روی دور کند می گذشت تصور خونم روی سرامیک های مرمر ایتالیایی خانه مادر شوهرم اشکم را در آورد تازه اگر زنده می ماندم چطور از دست آیین در می رفتم پوستم را زنده زنده می کند با ضربه ای شدید به جسم سخت و گرمی برخورد کردم خبری از درد نبود با ترس و لرز یک چشمم را باز کردم آیین با چشمانی خون افتاده سفت و تنگ در آغوشم گرفته بود چشمان بازم را که دید انگار جانش ته کشیده باشد روی زانوانش افتاد و‌ زیر لب می گفت -خدا بهم رحم کرد صدای تیز زن عمو‌گوشم را خراش داد -خاک به سرم ،دختر سرتق فقط یک ربع ازت غافل شدم داشتی بدبختمون می کردی چرا آدم نمیشی ؟صبح تا شب باید یکی مراقبت باشه تو مگه باردار نیستی؟از اولم گفتم این بچه زن زندگی نیست سرش هوا داره تحویل بگیر آیین خان جوری لب بر چیدم و در ثانیه زدم زیر گریه که زن عمو ترسیده عقب رفت صدای خشدار آیین بلند شد -مادرم جای این حرفا یک لیوان آب قند براش بیار ترسیده زن عمو که یه سمت آشپزخانه دوید من را به آرامی و احتیاط روی فرش گذاشت : -امروز تا میتونی برام ناز و عشوه بیا تا میتونی گریه و لابه کن دلم را به رحم بیار تا غلط امروزت رو از یاد ببرم خدا به دادت برسه سراب اگر فردا صبح چشمام رو باز کنم یاد حماقت امروزت بیافتم خدا به دادت برسه فسقلی
Show more ...
سنجاقک آبی /الهام ندایی
الهام ندایی سنجاقک آبی 💙 در حال تایپ https://t.me/+vepQpY2KCoJhOWM8 پیج اینستاگرام nstagram.com/narrator_roman
306
3
-دختره ی احـــــــــمــــــق!!!وقـــــتــــی هنوز این قدر سواد نداری که فامیلی طرفو‌ به جای شهیاد؛ شیاد تایپ کردی برای چی اومدی تو شرکت من؟! جوری داد می‌زد که هر آن ممکن بود شیشه های پنجره خورد شه و چشمام از ترس گرد شده بود که دوباره داد زد: -بهترین مشتری شرکتم پرید دختره ی احم... این سری کوتاه نیومدم و پریدم وسط حرفش و مثل خودش داد که نه جیغ زدم: - احمق خودتی و هفت جد ابادت هی من هیچی نمیگم مرتیکه پرو فکر کردی کی؟ رئیسی که رئیسی حق نداری با کسی این طوری حرف بزنی، یه غلط تایپی بوده دیگه! حالا اون بود که مات زده نگاهم می‌کرد! قیافش مثل پوکرای تلگرام شده بود و دوستش معیاد این سری دخالت کرد: - آروم باشید دوستان چرا خشونت وقتی... کیامهر نزاشت حرف معیاد کامل بشه و پر اخم لب زد: - ببین خانوم محترم همون کاری که کردی باعث شده مشتری که سالیانه با من قرارداد میلیاردی می‌بسته بزاره بره طوری که پشتشم نگاه نکنه! اصلا می‌دونی میلیارد چندتا صفر داره؟ نه نمدونی تو ته تهش الاستارای فیکی که می‌پوشی دویست میاره رو کل هیکلت لال شدم، بغض کردم که به در دفترم اشاره کرد و ادامه داد: - میای بیرون و جلو تمام کارمندا از اون ادمی‌ که فامیلیشو اشتباه تایپ کردی عذرخواهی می‌کنی فهمیدی؟! وگرنه اخراجی یه قطره اشک رو صورتم افتاد و معیاد پوفی کشید و کیامهرو صدا زد اما اون نگاهش میخ من بود. کیفمو برداشتم و تو صورتش لب زدم: - باشه معیاد با چشمای گرد نگاهم کرد و کیامهرم‌ ابرو هاش پرید بالا و من مستقیم وارد سالن اصلی شرکت شدم و روبه طرف قرارداد که مرد جوونی بود بلند جوری که همه بشنون گفتم: - من اشتباهی فامیلی شمارو تایپ کردم ببخشید جناب... منی که به قول رئیس شرکتمون سرتاپام فقط یه الاستار فیکش آدمم می‌کنه ازتون عذر خواهی میکنم من که به قول رئیسمون صفرای میلیارد و بلد نیستم بشمرم ازتون عذرخواهی میکنم لطفاً منی که قصد نداشتم عمدا فامیلیتون و اشتباه تایپ کنم و ببخشید چشمای پسره گرد شده بودو صورتم خیس اشک شده بود و با تعجب به پشت سرم نگاه کرد. نگاهش و دنبال کردم و به کیامهری رسیدم که مات زده نگاهم می‌کرد و تمام نگاه ها به من بودو پسره از جاش پاشد: - خانم اینا چه حرفیه من عذرخواهی شمارو قبول میکنم اشتباه دیگه پدرم یکم زیادی تند رفت لبخندی زدم و سری به تایید تکون دادم و برگشتم و از کنار کیامهر رد شدمو بلند ادامه دادم: - نیار نیست اخراجم کنید خودم استفا میدم گفتم و تند تند رفتم تا بیشتر از این خورد نشم. منی که نیاز داشتم به اون حقوق لعنتی حالا چیکار می‌کردم؟! مگه نمی‌دونست من نیاز دارم؟! خدایا بنده هاتو می‌بینی؟! تو کوچه داشتم تقریبا می‌دویدیم که یک نفر صدام زد: - وایسا خانومه...خانومه... صدای کیامهر بود؟! هنوزم فامیلی من و یاد نگرفته بود؟! - واسا میگم... صدای پا اومد و به یک باره به عقب کشیده شدم: - هیلا؟!!! چشمام گرد شد که کمی اخم کرد و دستی بین موهاش کشید: - باید باهات حرف بزنم! - من حرفی ندارم! و خدا حواسش به تمام بنده هایش بود! کیامهری که دل شکونده بود دلش اسیر شده بود! ❌ادامه داستان در لینک زیر🥹👇🏻❌ هیلا دختری مهماندار که قبول میکند تنها یک روز، به‌جای دوستش مهماندار پرواز خصوصی تاجری اقازاده شود...کیامهر معید! مردی جذاب و باصلابت...و به همان‌اندازه بی‌رحم! چی میشه اگر توی اون پرواز مدارک مهمی ازش به سرقت بره و هیلا تنها مظنون ماجرا باشه؟🔥 و اگر هیلا برای رد کردن اتهام مجبور به همکاری به کیامهر و شنیدن پیشنهاد عجیب و غریبش بشه چی؟
Show more ...
179
1
قصه‌ی عشق ممنوعه پسرشهری و دختر روستایی😍🥹 _ بیداری؟ به سرعت جواب داد: _ اره. از سرعتش راضی لبخندی زدم. نیمه شب بی‌تابش شده بودم و مانند نوجوانی‌ام شور داشتم! این دختر تمام دنیای من شده بود! دستم روی صفحه موبایل دوید: _ دلم برات تنگ شد. جوابی نداد که دوباره نوشتم: _ کارم تموم بشه زود میام پیشت.‌ باز هم چیزی نگفت و دستان من با شیطنت روی صفحه چرخید: _ این دفعه که اومدم باید حسابی #ببوسمت! حتما از خجالت آب شده بود! من اما دست بردار نبودم: _ جوابمو نمیدی مغزبادوم؟! _ جانم؟ شبیه بچه ها از همین جانمِ ساده ذوق کردم و او دوباره نوشت: _ کارت تموم شد بیا اینجا؛ مراقب خودت باش، شب بخیر! نه نمی‌توانستم بیشتر از این دوری از آن دختر تو دل برو را تحمل کنم، باید هر چه زودتر به دیدنش می‌رفتم! از جا بلند شدم و... پسر کله‌خری که بخاطر یه پیام نصف شب به سرش می‌زنه بره دیدن عشقش!😐😂 دختره قصه خجالتیه، آب میشه از دست کارای پسره 😂😭
Show more ...
177
0

sticker.webp

34
0
-نتیجه آزمایش قند و دیابت تون خداروشکر نرمال و مشکلی نیست این سرگیجه و حالت تهوع صبحگاهی تون هم.. زن با سیاست مکثی کرده و سپس با صدای بشاشی گفت: - تبریک میگم مامان کوچولو،قراره یه کوچولوی  خوشگل و دوست داشتنی مثل خودت به زودی به دنیا بیاری..!ولی با توجه به دیابتت باید هرچه سریع تر برای اینکه مشکلی واسه جنین و خودت پیش نیاد به متخصص زنان مراجعه کنی اپراتور آزمایشگاه بی توجه به نگاه مات مانده ی دخترک چند بروشور تبلیغاتی را به سمتش گرفته و گفت: -اگر دکتر خوبی سراغ نداری توصیه میکنم از این بروشور ها استفاده کنی،دکتر های خوب و به نامی رو توصیه کرده دخترک که اقدامی برای گرفتن بروشور ها نکرد زن گویی متوجه مشکلی شده باشد متعجب پرسید: -عزیزم حالت خوبه!میخوای یکم استراحت کنید؟ به خود آمده،نگاه گیجی به بروشور ها کرد. بی اختیار دست دراز کرد،کاغذ های روغنی را از دست زن گرفته و از آزمایشگاه خارج شد. همانکه پایش را در پیاده رو گذاشت صدای بوق آشنای ماشین باعث شده تا مردمک های بی قرار و حیرت زده اش روی ماشین کلاسیک بادمجانی رنگ که همچون صاحبش حسابی در چشم بود ،بنشیند. شاهو آنجا چه کار میکرد؟ طولی نکشید که شیشه سمت راننده پایین آمده و چهره ی جذاب مرد را به رخ کشید: -احوال گیسو کمند؟در رکاب باشیم بانو ! بی آنکه دست خودش باشد لبخند به روی لبش آمد...گویی تازه باورش شده باشد!یعنی او واقعا فرزند این مرد را باردار بود؟قرار بود بچه دار شوند؟ تن به لرز درآمده از هیجان و استرسش را به صندلی ماشین رسانده و سعی کرد تا طبیعی رفتار کند. -اینجا چیکار میکنی؟مگه نگفتی که شرکت کار داری ؟ مرد همانطور که دنده ماشین را جا میزد تخس نیشخند زد : -اومدم ببینم چند سال دیگه قراره بیخ ریش من بند باشی که پیشاپیش خودم و آماده کنم همان لحظه سر برگردانده و گویی تازه متوجه ی چهره ی رنگ پریده ی دخترک باشد،نگران اخم ریزی کرده و بیخیال درآوردن ماشین از پارک شد. -چرا انقدر رنگت پریده ؟بده ببینم جواب آزمایشت چی شد؟این همه برگه چیه دستت؟ هول شده از تیز بینی مرد به سرعت در کیفش را باز کرده و برگه ها را درونش چپاند و شروع به بهانه آوردن کرد. -هیچی بابا یکم قندم بالا پایین شده برای همین رنگم پریده،جواب آزمایشم هم خوبه احتمالا به این مارک جدید انسولین بدنم واکنش نشون داده ،وگرنه همه چیز نرمال بود. مکثی کرده و بی اختیار با شیطتنتی از غیب رسیده اضافه کرد: -به جز یه چیز کوچولو که بعدا بهت میگم! مرد مشکوک به دخترکی که از همان ابتدا هم میتوانست به راحتی  از مردمک های فراری اش تشخیص دهد چیزی را پنهان میکند ،نگاه چپی انداخت.با اینحال بازجویی را به زمانی دیگر موکول کرد. -داشبورد و باز کن،از شکلات هایی که دوست داری گرفتم،بخور بلکه رنگ آدمیزاد بگیری.. همان که جمله اش تمام شد با یادآوری چیزی که در داشبورد بود،در دم از گفته اش پشیمان شد. هرچند بلیط های هواپیما درون دست دخترک کنجکاو نشان میداد که دیگر برای هر پشیمانی دیر است ...! مضطرب نام دخترک را صدا زد: - دیلا... نگاه دخترک وامانده به نام هورا ظفری که روی بلیط چاپ شده بود خیره ماند. ناباور سر بلند کرده و به مردی که نامش به عنوان همسر درون شناسنامه اش هک شده بود چشم دوخت.صدایش از ته چاه به گوش می رسید: -با استاد ظفری میخوای بری ایتالیا؟ شاهو که خود را برای این موقعیت از قبل آماده کرده بود دمی گرفته و توضیح داد: - برای امضای قرارداد ادغام شرکت ها و درست کردن کارهاباید یه مدت کوتاه بریم ایتالیا... دخترک بی اختیار پوزخندزد: -اها او را احمق فرض کرده بودند؟ادغام شرکت ها؟چه بهانه ی پوچی...! زنگ تلفن همراهش باعث شد تا عصبی چشم از پوزخند پر حرف دختر بگیرد.با دیدن نام هورا پوفی کشیده و کلافه جواب داد : -بله؟ صدای طناز دخترک از طریق بلوتوث درون فضای ماشین پیچید: - شاهو عزیزم ، زنگ زدم بگم من هتل و رزرو کردم تو بلیط هارو برای ۲۴ ام فیکس کن نگاه پر حرف و غمگینش را به چشمان مرد  دوخت. دهان باز کرد تا بگوید با معشوقت، کسی که هنوز پس از ۱۲ سال عکسش را درون کشوی میز کارت نگه میداری،میخواهی سفر کاری بروی؟یا ماه عسل! که بگوید لعنتی من هنوز زنت هستم چطور میتوانی انقدر راحت از ماه عسلت با دیگری خبر بدهی... که بادرد و انقباض شدید زیر دلش،از شدت درد خم شده وبی طاقت ناله ای کرد. شاهو بادیدن وضعیت دخترک مضطرب شده بازویش را در دست گرفته و گفت: - چاوکال چت شد یه دفعه ؟ با احساس خارج شدن مایع غلیظی از بدنش قطره اشکی روی صورتش افتاد.صدای بغض کرده و پر از دردش باعث شد تامرد سر جایش خشک شود.دخترک قبل ازآنکه از حال برود به سختی نفس زد: -میخواستم..بهت خبر بدم قراره بابا بشی اما مثل همیشه تو من و زود تر سورپرایز کردی برای هدیه عروسیت به وکیلت خبر بده برگه های طلاق توافقی وآماده کنه..
Show more ...
56
2
_شما غلط کردین سرخود هرکاری دلتون میخواد میکنین،گفتم بهتون هیچکس بهش حرفی نمیزنه...خوشتون میاد عذاب بکشه؟ _امیر یک لحظه گوش.. نه که صدایش شبیه به فریاد باشد نه،اما همان مقدار بلند بودن هم تحکم حرف هایش را بیشتر از قبل کرده بود: _چی و گوش کنم؟گند رو گند بالا آوردناتون؟فقط بفهمم کدومتون اینو به گوشش رسونده علی.. علی که میتوانست ذره ذره استرس نشسته در جان مرد را حس کند بیخیال دلیل آوردن شده و در صدد آرام کردنش برآمد: _باشه داداش حالا آروم باش بذار.. بی آنکه منتظر شنیدن ادامه ی مزخرفات فرد پشت خط بماند آیکون قرمز را لمس کرده و پاهایش را بیشتر روی گاز فشرد. ساعاتی بعد به امید این که شاید دخترک سر آخر به خانه ی خودش پناه آورده باشد به سمت خانه رانده و حال همانطور که دستانش در جیب شلوارش جا خوش کرده بودند سر به دیوار اسانسور تکیه داد: _کجا رفتی تو آخه... درب آسانسور که با صدا باز شد تکیه از دیوار برداشته و چشمانش در تیله های مشکی شناور در خون دخترکی که نشسته کنار درب خانه اش خود را در آغوش گرفته بود قفل شد: _نفس؟این چه وضعیه رو زمین نشستی چرا؟ دخترک انگار که با دیدن او قوت به بدنش برگشته باشد فِرز از جا بلند شده و بی اهمیت به اشک هایی که یکی پس از دیگری گونه اش را نوازش میکردند خودش را در آغوش مرد انداخت. این بار برعکس دفعات قبل هیچ خجالتی نداشت،میخواست مطمئن شود او هست،همینجا کنارش است و قرار نیست تنهایش بگذارد.با هق هق ریزی که از گلویش بیرون می آمد زمزمه کرد: _اونا...اونا گفت...گفتن تو میخوای بری..من.. من میدونستم الکی میگن مگه نه؟تو...تو نمیخوای بری...پی..پیشم میمونی؟آره؟ امیر دستانش را دور کمر دخترک پیچیده و لعنت..چگونه به او میفهماند رفتنش آنگونه که او فکر میکند نیست؟دخترک تازه آرام گرفته بود _من...تو..ناراحت شدی ازم؟چو...چون گفتم...نمی..نمیتونم..باهات باشم؟ دخترک نمیفهمید مرد با هر هق زدنش و این نفس کم آوردنش هنگام حرف زدن دلش درد میگرفت؟ دستش را جایی میان شانه و گردن دخترک گذاشته و خط فکش را نرم بوسید.بوسه های عمیقش را تا بناگوش دخترک ادامه داد و نفس با صدایی لرزان زمزمه کرد: _ازم..نارا...ناراحت نباش...باشه؟ جمله ی آخرش را با چشمانی که قفل مردمک های مرد شده و دستانی که سفت دور کمرش پیچیده بود تا مبادا از دستش دهد گفت. _اینجوری نوک دماغت سرخ میشه میپری تو بغل من نمیگی همینجا خِفتِت میکنم؟هوم؟ صدای مرد از این حجم خواستنش،از این حجم ظرافتش بَم شده بود.نفس اما اشک هایش بیشتر شد..چرا امیر نمی گفت دروغ گفته اند؟چرا انکار نمیکرد رفتنش را؟ _وا..واقعا..میخوای بری نه؟چرا...چرا نمیگی نمیری؟ امیر در حالی که سعی میکرد آن را به داخل خانه هدایت کند آرام گفت: _بریم تو حرف می زنیم باهم اما همان لحظه قبل از اینکه کلید در قفل بیاندازد درب از داخل باز شد و نفس دختری را دید که گویی انتظار حضور او را نداشت: _اع نفس جان چطوری؟ نگاه گنگش به سمت امیری برگشت که کلافه پلک بر هم فشرده بود.الناز با همان سارافون قرمز رنگی که به خوبی در تنش نشسته بود کنار رفت و همزمان با دعوت کردن او به داخل رو به امیر گفت: _من چمدون هامون رو آماده کردما یه دوش بگیر که دیر نرسیم عزیزم! نفسِ دخترک برای لحظه ای قطع شد و چشمان آبدارش به سمت مرد برگشت: _حرف می زنیم _هم...همتون..آخرش...تنهام میذارین و با گفتن این جمله حتی اجازه ی کلامی حرف زدن به مرد نداد.به سمت پله ها خیز برداشت.باید فرار میکرد...قلبش دیگر تحمل این همه درد را نداشت.اما به محض رسیدن به پله ها پایش سر خورد و صدای ناله بلندش به گوش رسید. غلطید و غلطید و با رد کردن بیش از پانزده پله آخرین چیزی که شنید فریاد بلند مردی بود که با عجز نامش را صدا می زد و...
Show more ...
61
2
-ما رسم داریم عروس و قبل از ازدواج ببریم دکتر! اومدیم مریم جونو ببریم معاینه دستام یخ زد و مامانم لبخندی به مادر شوهرم زد و کنایه وار گفت: - وا حاج خانوم طلا که پاک چه منتش به خاک... وایستید ناهار بخوریم منزل ما بعد ناهار عروستونو ببرید هر جا می‌خواید مادر شوهرم لبخندی به صورت قرمز شده ی من انداخت و با لبخند گفت: - آه عروسم ترسید، نترس مامان جان چیزی نیست ازین به بعد باید زیاد بری دکتر خجالتم نداره بیشتر برای این که اذیت نشی میریم آخه من خودم که خیلی اذیت شدم. هنوز جملش تموم نشده بود که مامانم پرید وسط حرفش: - وای حاج خانوم نگو بچمو ترس برمیداره چشم و گوششم باز میشه هنوز که شوهر نکرده کلافه سینی چایی و بینشون گذاشتم بدون حرف رفتم سمت اتاقم و زیرلب زمزمه کردم: - پسرتم مثل باباشه ... من الان دو ماهه حامله‌م نشستن واسه ی من شعر و ور میگن وارد اتاقم شدم و در از پشت قفل کردم و سریع زنگ زدم جواد که جواب داد: -سر جلسه‌م بی اهمیت و عصبی گفتم: -جواد مامان وزت پاشده اومده خونه ی ما میگه می‌خوام عروسمو‌ ببرم دکتر! صدای سرفه‌ش بلند شد و ببخشیدی گفت و بعد مکثی گفت: -چی؟! حالا می‌خوای چیکار کنی کلافه روی تخت نشستم: - من چیکار کنم؟ این بچه ای که تو شکم من وول میزنه رو که من تنهایی با هوا نساختمش پاشو بیا این جا اینا بفهمن قبل عقد ما باهم بودیم زندگیمونو زهر میکننا قبل این که جواب بده به یک باره دستگیره در بالا پایین شد و صدای مامانم بلند شد: - وا چرا در قفل؟ صد دفعه نگفتم نباید در اتاقتو قفل کنی؟ و اره من تو خونه ای زندگی میکردم که محدودیت از سر و روش می‌ریخت حتی وقتی داشتم ازدواج میکردم! شاید ای محدودیتا باعث شد با دوست پسرم گند بالا بیارم و حالا جفتمون مجبور به ازدواج بدون علاقه باشیم... تماس و بی حرف قطع کردم و در باز کردم که چشم غره ی بدی بهم رفت : -چیکار می‌کنی؟ آماده شو قرار شد اول بریم دکتر بعد بیایم ناهار بخوریم وحشت کردم: - مامان من دلم نمی‌خواد برم دکتر. زد به صورتش هولم داد داخل اتاق و خودشم وارد شد و آروم جوری که به گوش مادر شوهرم نرسه گفت: - زهرمار فکر میکنن ایراد داری مگه به دوست داشتن تو! بهتر که دکتر میبرن پس فردا هر چی شد تو زبونت دراز و وای که چقدر من ازین عقاید متنفر بودم... حرصی روی تخت نشستم و برام مهم نبود چی میشه اکه می‌رفتیم معاینه می‌فهمیدن باردارم و یه عمر بچه ی منو حرومزاده می‌خواستن بدونن: - نمیام - منو سگ نکنا مریم زشته جلو مادر شوهرت! نه ای گفتم که یه طرف صورتم سوخت و منو‌ زد؟... با بغض نگاهش کردم که پر اخم غرید: - آبرو ریزی نکن پاشو میگم بت همون لحظه در اتاقم باز شد و برادر بزرگترم یا دیدن جو بین منو مامان گفت: - چی شده باز؟ حاج خانوم پایین منتظره وایساده جایی می‌خواین برید؟ مامان هیچی نگفت و داداشم خطاب بهم ادامه داد: - خوش ندارم هنوز هیچی به هیچی اینا میان خونه ما میرن هر وقت عقد کردید زیر یه سقف رفتید بیان برن دیگه از وجود این همه افکار پوسیده حالت تهوع گرفته بودم و هر کار کردم نتونستم جلو اوق زدنم و بگیرم و مامانم متعجب زد تو صورتش: - چته چرا این جوری می‌کنی خدایا منو بکش که دختر دار شدم چسبیدم به دیوار و جیغ زدم: - ولم کنین نمی‌خوام بیام ولم کنید جمشید از اتاقم بیرون کشید! صدای جیغم به قدری بلند بود که مادر شوهرم بشنوه و بالا بیاد و خیره به من بگه: - می‌دونستم تو از اولشم وصله ی ما نیستی چیه ترسیدی اسم معاینه اومده؟ داداشم به یک بار برزخی نگاهم کرد و بدنم رو ویبره رفت و این همه فشار روانی و دیگه نمی‌تونستم تحمل کنم و داداشم غرید: - چی دری وری میگی خانوم محترم؟ مریم پاشو آماده شو برو گوری که اینا میگن شر بخوابون باز اوقی زدم و مامانم بود که سمتم اومد و گفت: - مسخره بازی در نیار ترسیدی چته چرا... حرفش تموم نشده جیغ زد چون من بودم که وسط پام به یک باره گرم شد و خون بود؟ بچم؟ این قدر فشار عصبی روم بود؟ چشمام سیاهی رفت و گوشه دیوار افتادم و دیگه چیزی نفهمیدم! - دختره ی ولدزنارو میکشم رفته شکمش اومده بالا  ابرو دیگه می‌مونه برای ما؟ چشمامو‌ با بی حالی باز کردم و روی تخت بودم و  بوی الکل نیومد تو دستم سرم بود و صدای داد و بیداد از پشت اتاق می‌اومد و صدای داد جواد به گوشم رسید: - یه تار مو از سر بچم کم بشه منم تورو میکشم گمشو برو عقب زنم بوده اختیار داشتم و همون لحظه در اتاق باز شد و نگاهم به جواد افتاد، مردی که عاشقش نبودم عاشقم نبود فقط به خاطر گندی که بالا آورده بودیم می‌خواستیم باهم ازدواج کنیم اما اگه بچه سقط شده بود چی؟ بازم منو می‌خواست؟ یا منو پیش خانواده ای که هیچ جایگاهی دیگه براشون نداشتم تنها می‌ذاشت؟ رمان‌در vip تمام شده😍
Show more ...
119
2
-چیه کبکت خروس می‌خونه محمد؟ سارا این را گفت و محمدمهدی که تازه وارد آشپزخانه شده بود، با دیدنم پشت میز آشپزخانه لحظه‌ای ایستاد و خنده‌اش تبدیل به لبخندی محو شد: -عه شمام که اینجایی نیکی خانم. بعد دور از چشم خواهرش انگشت کنار پیشانی برد و چشمک زد: -سلام عرض شد! ضربان قلبم به آنی بالا رفت و همزمان لبخندی محو روی لبم نشست. پیشِ سارا نیکی خانم بودم و در ماشینش فرفری؟! جذاب لعنتی! از کِی دوستش داشتم؟ نمی‌دانم! اما از همان وقتی که زیر باران پایم پیچ خورد و محمدی که همه‌ی دنیا به چپش هم نبود، زیر بغلم را گرفت و خیره در چشمانم باعصبانیت گفت" حواست چرا به خودت نیست تو؟" دیگر اختیار دل بی‌جنبه‌ام از دستم در رفت و اسیر نگاه سیاهش شدم... محمدمهدی به طرف یخچال رفت و سارا با سماجت پرسید: -نگفتی چی‌شده! محمدمهدی خم شد و سیبی از یخچال برداشت: -اون دختره بود، همسایه‌مون. دخترِ اعظم خانم. دستم از حرکت ایستاد و پیاز از میان دستام سُر خورد. سارا متعجب شیر آب را بست و چرخید: -رویا رو میگی؟ محمدمهدی مردانه خندید و چال گونه‌اش رو شد: -آره همون. امروز دیدمش! و چشمک پرشیطنتی زد. وا رفته نگاهش می‌کردم و کم مانده بود چاقو پوست دستم را بِبُرد. نگاه دزدیدم و پیاز را دوباره از سبد برداشتم. سارا باخنده ابرو بالا انداخت: -آهان بگو پس! گفتم چه شاد و شنگولی، نگو آقا یارو دیدن. دخترخوشگله و درسخون محله‌ی سابق! دستم لرزید. شوکه به خواهر و برادر نگاه کردم. دهانم چرا مزه‌ی زهرمار گرفت؟ یار دیگر چه صیغه‌ای بود؟ محمدمهدی با خنده گازی از سیب زد: -یار و زهرمار! دارین چیکار می‌کنین؟ ناهار می‌پزین؟ سارا دستانش را بلوزش پاک کرد: -هیچی نیکی می‌خواد قیمه بذاره. بحثو عوض نکن. کجا بود؟ شوهر کرده بود؟ البته اگه شوهر کرده بود که تو انقدر شنگول نبودی! محمدمهدی مستقیم نگاهم کرد: -نه بابا! مگه آشپزی هم بلده خاله ریزه؟ قبل از اینکه حال زارم را از چشمانم بخواند چشم دزدیدم. نفس‌هایم تند شده بود و مغزم مدام اسم رویا رو پررنگ می‌کرد. سارا ول کن ماجرا نبود. سینه به سینه‌اش ایستاد و کلاه روی سرش را کشید: -نگفتی. شوهر کرده بود؟ نگاهم کرد و خونسرد گفت: -نه. ناگهان دستم را بریدم و خون فواره زد. گیج و بغض‌کرده به خونی که سرامیک سفید را رنگی می‌کرد زل زدم که شتابان سارا را کنار زد و خود را به من رساند: -چیکار کردی بچه؟ تو آخه مال آشپزی کردنی؟ تشرش لرزش چانه‌ام را بیشتر کرد اما نمی‌خواستم گریه کنم! عصبی سر چرخاند و رو به سارا توپید: -برو جعبه کمک‌های اولیه رو بیار چرا خشکت زده؟ و مرا چون عروسک کوکی را به طرف سینک کشاند: -عرضه نداری آشپزی کنی مجبوری؟ سارا خودش مرده مگه؟ من عرضه نداشتم؟ قلبم سوخت. رویا حتما عرضه داشت خب! سارا از هال گفت: -وا محمد! براش خواستگار اومده. بعد آشپزی بلد نباشه؟ نگاهش عجیب و عصبانی شد: -خواستگار داری؟ دستم را کشیدم: -ولم کنین لطفا. مبهوت خندید: -توئه جغله رو می‌خوان شوهر بدن؟ تو رو که هنوز ولت کنن بغل ننه بابات می‌خوابی! یه وقت خریت نکنی بله بگی. اون پسره رو هم دستی دستی بدبخت میکنی. قلبم و چشمم سوخت... همین بود! مرا فقط یک دختربچه‌ی دست و پا چلفتی می‌دید! برای همین هم مواظبم بود! فقط نمی‌فهمیدم این حرص نشسته در نگاهش چه می‌گوید! دستم را با خشم عقب کشیدم. از دست خودم عصبانی بودم که هنوز هم دوستش داشتم! با بغض و حرص خندیدم: -به شما ربطی داره؟ صلاحمو خودم بهتر می‌دونم. سارا من الان یادم اومد بعدازظهر مامان پوری وقت دکتر داشت. دیگه میرم. و مقابل نگاه عصبانی و شوکه‌اش مانتو را چنگ زدم و از آشپزخانه گریختم. مرا دوست نداشت خب. زور که نبود بود؟ منکه درسخوان و خوشگل نبودم! به زور دانشگاه آزاد قبول شده بودم و قدم هم بلند نبود! صدایش با خشم آمد: -صبر کن نیکی ...نیکی باتوام؟! محلش ندادم و قدم‌هایم را تند کردم که....
Show more ...
107
1

sticker.webp

164
1
-دوست داری سارا رو؟ سینا در حالی که آدامس می‌ترکاند پقی زیر خنده زد: -چی میگی بابا؟ کسی‌ام هست مگه از اون شیربرنج پَلَشت خوشش بیاد؟ با اون رنگ موهای مسخره و سر و ریخت دوزاریش! پاهای سارا میخ زمین شد. خشک شده و بی‌نفس از پشت ستون، به سینا و بهروز که به صندوق ماشینی تکیه داده بودند نگاه کرد. -براچی بهش قول ازدواج دادی پس؟ سوئیچ ماشین میان دست سارا فشرده شد و نفس‌هایش تند. آمده بود سوئیچ ماشین سینا را که در کیفش جا مانده بود پس بدهد و حالا... سینا خندید: -برای اینکه اهل رابطه و دوستی نبود! مجبور شدم الکی بگم عاشقت شدم و قصدم ازدواجه تا پا بده. اونم که ساده و خنگ. به خیالش با اون قیافه‌ی شلخته‌ش پسر پولدار دانشگاه رو تور کرده و فاز ازدواج گرفت! قلب سارا در لحظه هزار تکه شد! همین امروز که سالگرد فوت مامان شیرین بود و دلش از همه‌ی عالم گرفته بود باید این‌ها می‌شنید؟ چه کرده بود با این جماعت که از او بدشان می‌امد؟ چرا هیچکس دوستش نداشت؟ صدای شوکه‌ی بهروز بلند شد: -جان من دوسش نداری و همش بازیه؟ خدایی؟ سینا پوزخند زد: -معلومه که دوسش ندارم بابا! همین مونده دست این غربتی رو بگیرم ببرم نشون ننه و بابام بدم بگم اینه عروستون. درجا سکته می‌کنن. بعد هم بلند زیر خنده زد. بغض به گلوی سارا حمله کرد. حس کرد هرآن ممکن است خفه شود‌. با تنی رعشه گرفته چرخید تا از این پارکینگ لعنتی و دانشگاه خارج شود که سهند را نزدیک به آسانسور دید. دست در جیب شلوار خوش دوختش کرده بود و اخمالود به سارا خیره بود. پارکینگ خلوت بود و حتما صدای بهروز و سینا را شنیده بود که آنطور خشکش زده بود! سارا پوزخند دردناکی زد. سهند هم دوست صمیمی همین سینا بود دیگر! دانشجوی سال بالایی که کراش اکثر دختران دانشگاه بود و یکی مثل همین‌ها عوضی! اصلا مگر خودش نبود که توی سلف، چای را به عمد رویش چپ کرد و بعد با دوستانش به او خندیدند؟ اصلا از لج همین سهند بود که وقتی سینا به او گفت دوستش دارد قبول کرد وارد رابطه شوند تا حرص سهند را دربیاورد‌ و به او نشان دهد که او هم دوست داشتنی و زیباست. اشکش که چکید، با خشم پشت دست روی چشمانش کشید و با گام‌هایی بلند طرف پله‌ها دوید. سهند هم به دنبالش دوید: -سارا! سارا بی‌توجه به صدای خشمگینش، بغض‌آلود از پله‌ها بالا دوید: -همتون برین به درک! قدمی دیگر برداشت و هق زد: -همین الان میرم انصراف میدم این دانشگاه‌ لعنتی بمونه برای خودتون. دیگه مجبور نیستین تحملم کنین و... ناگهان پایش پیچ خورد و همزمان با سقوطش صدای وحشت‌زده‌ی سهند بلند شد: -یا امام حسین! سارااااا...
Show more ...
41
0
_شما غلط کردین سرخود هرکاری دلتون میخواد میکنین،گفتم بهتون هیچکس بهش حرفی نمیزنه...خوشتون میاد عذاب بکشه؟ _امیر یک لحظه گوش.. نه که صدایش شبیه به فریاد باشد نه،اما همان مقدار بلند بودن هم تحکم حرف هایش را بیشتر از قبل کرده بود: _چی و گوش کنم؟گند رو گند بالا آوردناتون؟فقط بفهمم کدومتون اینو به گوشش رسونده علی.. علی که میتوانست ذره ذره استرس نشسته در جان مرد را حس کند بیخیال دلیل آوردن شده و در صدد آرام کردنش برآمد: _باشه داداش حالا آروم باش بذار.. بی آنکه منتظر شنیدن ادامه ی مزخرفات فرد پشت خط بماند آیکون قرمز را لمس کرده و پاهایش را بیشتر روی گاز فشرد. ساعاتی بعد به امید این که شاید دخترک سر آخر به خانه ی خودش پناه آورده باشد به سمت خانه رانده و حال همانطور که دستانش در جیب شلوارش جا خوش کرده بودند سر به دیوار اسانسور تکیه داد: _کجا رفتی تو آخه... درب آسانسور که با صدا باز شد تکیه از دیوار برداشته و چشمانش در تیله های مشکی شناور در خون دخترکی که نشسته کنار درب خانه اش خود را در آغوش گرفته بود قفل شد: _نفس؟این چه وضعیه رو زمین نشستی چرا؟ دخترک انگار که با دیدن او قوت به بدنش برگشته باشد فِرز از جا بلند شده و بی اهمیت به اشک هایی که یکی پس از دیگری گونه اش را نوازش میکردند خودش را در آغوش مرد انداخت. این بار برعکس دفعات قبل هیچ خجالتی نداشت،میخواست مطمئن شود او هست،همینجا کنارش است و قرار نیست تنهایش بگذارد.با هق هق ریزی که از گلویش بیرون می آمد زمزمه کرد: _اونا...اونا گفت...گفتن تو میخوای بری..من.. من میدونستم الکی میگن مگه نه؟تو...تو نمیخوای بری...پی..پیشم میمونی؟آره؟ امیر دستانش را دور کمر دخترک پیچیده و لعنت..چگونه به او میفهماند رفتنش آنگونه که او فکر میکند نیست؟دخترک تازه آرام گرفته بود _من...تو..ناراحت شدی ازم؟چو...چون گفتم...نمی..نمیتونم..باهات باشم؟ دخترک نمیفهمید مرد با هر هق زدنش و این نفس کم آوردنش هنگام حرف زدن دلش درد میگرفت؟ دستش را جایی میان شانه و گردن دخترک گذاشته و خط فکش را نرم بوسید.بوسه های عمیقش را تا بناگوش دخترک ادامه داد و نفس با صدایی لرزان زمزمه کرد: _ازم..نارا...ناراحت نباش...باشه؟ جمله ی آخرش را با چشمانی که قفل مردمک های مرد شده و دستانی که سفت دور کمرش پیچیده بود تا مبادا از دستش دهد گفت. _اینجوری نوک دماغت سرخ میشه میپری تو بغل من نمیگی همینجا خِفتِت میکنم؟هوم؟ صدای مرد از این حجم خواستنش،از این حجم ظرافتش بَم شده بود.نفس اما اشک هایش بیشتر شد..چرا امیر نمی گفت دروغ گفته اند؟چرا انکار نمیکرد رفتنش را؟ _وا..واقعا..میخوای بری نه؟چرا...چرا نمیگی نمیری؟ امیر در حالی که سعی میکرد آن را به داخل خانه هدایت کند آرام گفت: _بریم تو حرف می زنیم باهم اما همان لحظه قبل از اینکه کلید در قفل بیاندازد درب از داخل باز شد و نفس دختری را دید که گویی انتظار حضور او را نداشت: _اع نفس جان چطوری؟ نگاه گنگش به سمت امیری برگشت که کلافه پلک بر هم فشرده بود.الناز با همان سارافون قرمز رنگی که به خوبی در تنش نشسته بود کنار رفت و همزمان با دعوت کردن او به داخل رو به امیر گفت: _من چمدون هامون رو آماده کردما یه دوش بگیر که دیر نرسیم عزیزم! نفسِ دخترک برای لحظه ای قطع شد و چشمان آبدارش به سمت مرد برگشت: _حرف می زنیم _هم...همتون..آخرش...تنهام میذارین و با گفتن این جمله حتی اجازه ی کلامی حرف زدن به مرد نداد.به سمت پله ها خیز برداشت.باید فرار میکرد...قلبش دیگر تحمل این همه درد را نداشت.اما به محض رسیدن به پله ها پایش سر خورد و صدای ناله بلندش به گوش رسید. غلطید و غلطید و با رد کردن بیش از پانزده پله آخرین چیزی که شنید فریاد بلند مردی بود که با عجز نامش را صدا می زد و...
Show more ...
26
0
شاهو مَلِک معمار معروف بین الملل... خانزاده ی کوردی که به محض رسیدن پایش به ایران با خبر ازدواج عمویش پس از ده سال رهسپار دیاری شد که روزگاری قسم خورده بود جز برای مراسم عزای دایه اش پا در آن نگذارد... اما خبر ازدواج هیراد جذاب تر از آن بود که بتواند از خیرش بگذرد...دیدن عروس هیراد مطمئنن ارزش آن که بخواهد قسمش را بشکند را داشت !! میگویند دنیا چرخ گردون است...حکایت او و هیراد بود...! و شاهو تا زمانی که با چشم خود آن عروسک موطلایی و از قضا نو عروس هیراد را که یکباره از نا کجا آباد سر از صندلی عقب ماشینش در آورده بود را ندید به این جمله ایمان نیاورد... در نهایت طولی نکشید که زمزمه ای کل اورامان تخت را در بر گرفت : -شنیدید؟شاهو نو عروس هیراد و دزدیده...
Show more ...
24
0
-ما رسم داریم عروس و قبل از ازدواج ببریم دکتر! اومدیم مریم جونو ببریم معاینه دستام یخ زد و مامانم لبخندی به مادر شوهرم زد و کنایه وار گفت: - وا حاج خانوم طلا که پاک چه منتش به خاک... وایستید ناهار بخوریم منزل ما بعد ناهار عروستونو ببرید هر جا می‌خواید مادر شوهرم لبخندی به صورت قرمز شده ی من انداخت و با لبخند گفت: - آه عروسم ترسید، نترس مامان جان چیزی نیست ازین به بعد باید زیاد بری دکتر خجالتم نداره بیشتر برای این که اذیت نشی میریم آخه من خودم که خیلی اذیت شدم. هنوز جملش تموم نشده بود که مامانم پرید وسط حرفش: - وای حاج خانوم نگو بچمو ترس برمیداره چشم و گوششم باز میشه هنوز که شوهر نکرده کلافه سینی چایی و بینشون گذاشتم بدون حرف رفتم سمت اتاقم و زیرلب زمزمه کردم: - پسرتم مثل باباشه ... من الان دو ماهه حامله‌م نشستن واسه ی من شعر و ور میگن وارد اتاقم شدم و در از پشت قفل کردم و سریع زنگ زدم جواد که جواب داد: -سر جلسه‌م بی اهمیت و عصبی گفتم: -جواد مامان وزت پاشده اومده خونه ی ما میگه می‌خوام عروسمو‌ ببرم دکتر! صدای سرفه‌ش بلند شد و ببخشیدی گفت و بعد مکثی گفت: -چی؟! حالا می‌خوای چیکار کنی کلافه روی تخت نشستم: - من چیکار کنم؟ این بچه ای که تو شکم من وول میزنه رو که من تنهایی با هوا نساختمش پاشو بیا این جا اینا بفهمن قبل عقد ما باهم بودیم زندگیمونو زهر میکننا قبل این که جواب بده به یک باره دستگیره در بالا پایین شد و صدای مامانم بلند شد: - وا چرا در قفل؟ صد دفعه نگفتم نباید در اتاقتو قفل کنی؟ و اره من تو خونه ای زندگی میکردم که محدودیت از سر و روش می‌ریخت حتی وقتی داشتم ازدواج میکردم! شاید ای محدودیتا باعث شد با دوست پسرم گند بالا بیارم و حالا جفتمون مجبور به ازدواج بدون علاقه باشیم... تماس و بی حرف قطع کردم و در باز کردم که چشم غره ی بدی بهم رفت : -چیکار می‌کنی؟ آماده شو قرار شد اول بریم دکتر بعد بیایم ناهار بخوریم وحشت کردم: - مامان من دلم نمی‌خواد برم دکتر. زد به صورتش هولم داد داخل اتاق و خودشم وارد شد و آروم جوری که به گوش مادر شوهرم نرسه گفت: - زهرمار فکر میکنن ایراد داری مگه به دوست داشتن تو! بهتر که دکتر میبرن پس فردا هر چی شد تو زبونت دراز و وای که چقدر من ازین عقاید متنفر بودم... حرصی روی تخت نشستم و برام مهم نبود چی میشه اکه می‌رفتیم معاینه می‌فهمیدن باردارم و یه عمر بچه ی منو حرومزاده می‌خواستن بدونن: - نمیام - منو سگ نکنا مریم زشته جلو مادر شوهرت! نه ای گفتم که یه طرف صورتم سوخت و منو‌ زد؟... با بغض نگاهش کردم که پر اخم غرید: - آبرو ریزی نکن پاشو میگم بت همون لحظه در اتاقم باز شد و برادر بزرگترم یا دیدن جو بین منو مامان گفت: - چی شده باز؟ حاج خانوم پایین منتظره وایساده جایی می‌خواین برید؟ مامان هیچی نگفت و داداشم خطاب بهم ادامه داد: - خوش ندارم هنوز هیچی به هیچی اینا میان خونه ما میرن هر وقت عقد کردید زیر یه سقف رفتید بیان برن دیگه از وجود این همه افکار پوسیده حالت تهوع گرفته بودم و هر کار کردم نتونستم جلو اوق زدنم و بگیرم و مامانم متعجب زد تو صورتش: - چته چرا این جوری می‌کنی خدایا منو بکش که دختر دار شدم چسبیدم به دیوار و جیغ زدم: - ولم کنین نمی‌خوام بیام ولم کنید جمشید از اتاقم بیرون کشید! صدای جیغم به قدری بلند بود که مادر شوهرم بشنوه و بالا بیاد و خیره به من بگه: - می‌دونستم تو از اولشم وصله ی ما نیستی چیه ترسیدی اسم معاینه اومده؟ داداشم به یک بار برزخی نگاهم کرد و بدنم رو ویبره رفت و این همه فشار روانی و دیگه نمی‌تونستم تحمل کنم و داداشم غرید: - چی دری وری میگی خانوم محترم؟ مریم پاشو آماده شو برو گوری که اینا میگن شر بخوابون باز اوقی زدم و مامانم بود که سمتم اومد و گفت: - مسخره بازی در نیار ترسیدی چته چرا... حرفش تموم نشده جیغ زد چون من بودم که وسط پام به یک باره گرم شد و خون بود؟ بچم؟ این قدر فشار عصبی روم بود؟ چشمام سیاهی رفت و گوشه دیوار افتادم و دیگه چیزی نفهمیدم! - دختره ی ولدزنارو میکشم رفته شکمش اومده بالا  ابرو دیگه می‌مونه برای ما؟ چشمامو‌ با بی حالی باز کردم و روی تخت بودم و  بوی الکل نیومد تو دستم سرم بود و صدای داد و بیداد از پشت اتاق می‌اومد و صدای داد جواد به گوشم رسید: - یه تار مو از سر بچم کم بشه منم تورو میکشم گمشو برو عقب زنم بوده اختیار داشتم و همون لحظه در اتاق باز شد و نگاهم به جواد افتاد، مردی که عاشقش نبودم عاشقم نبود فقط به خاطر گندی که بالا آورده بودیم می‌خواستیم باهم ازدواج کنیم اما اگه بچه سقط شده بود چی؟ بازم منو می‌خواست؟ یا منو پیش خانواده ای که هیچ جایگاهی دیگه براشون نداشتم تنها می‌ذاشت؟ رمان‌در vip تمام شده😍
Show more ...
44
0

sticker.webp

309
0
پدرش بعد از جواب سلام، سریع زبان به شکایت باز کرد: "تو نباید بیای خونه؟! مثلا فردا خواستگاریته، نباید بیای یه دستی به خونه و زندگی بکشی؟!" نفس عمیقش را با آه بیرون داد. "خواستگاری در کار نیس. به هم خورد." جا خوردن پدرش را کاملا حس کرد. "چی؟ چرا؟ باز چه گندی زدی که طرف نیومده پشیمون شد. تو کی می‌خوای آدم بشی؟! تقصیر خودت نیس. تقصیر اون افروز هرزه و هرجاییه که تو رو مثل خودش کرده." خشم با جریان خون در رگ‌ها جوشید. گر گرفت. صدایش بالا رفت و فریاد کشید: "بسه! بسه! از بی‌عرضگی توئه که زن و دخترت به این روز افتادن..... هر وقت باید پدری می‌کردی، فقط دهنت رو باز کردی و زر مفت زدی..... الانم ناراحتی که شر من از سرت کم نشده که بتونی راحت با زنی که هم‌سن دخترته حال کنی." "خجالت بکش!" "چرا؟! مگه من با یکی کوچک‌تر از خودم هستم؟..... اصلا می‌دونی اونی که قرار بود بیاد خواستگاری کی بود؟...... برات مهم نیس! فقط فهمیدی پولداره کافی بود...... مهم نیس اگه بدونی هم‌سن خودته! مهم نیس که چه مرام و چه اخلاقی داره! مهم نیس بدونی چه غلطایی کرده و می‌کنه. مهم اینه که شر مهرناز رو از سر زندگیت کم کنه تا وقتت تمام و کمال در اختیار سوگلیت باشه. همون‌طور که به دستور خانوم، وحید بدبخت رو شوت کردی اون سر دنیا." به نفس‌نفس افتاد. در اتاق باز شد و یگانه نگران در میان در ایستاد و نگاهش کرد. دستش را روی گلویش گذاشت شاید درد این بغض خفه‌کننده کم شود. "باز دیوونه شدی و داری چرت و پرت می‌گی!" با صدایی بغض‌آلود نالید: "آره دیوونه شدم. وقتی می‌بینم هیچ ارزشی برای کسی ندارم، وقتی پشت و پناهی ندارم و هرکی رد میشه یه لگد بهم می‌زنه، می‌خوای عاقل بمونم؟ وقتی حسرت پدر و مادر درست و درمون تو دلمه، وقتی می‌بینم پدرم به خاطر حرف یه زن غریبه برادرم رو برخلاف میلش می‌فرسته تا مزاحمش نباشه، دیوونگی نداره؟...... می‌دونم زنگ زدی از خواستگاری خیالت راحت بشه، اما یارو تو زرد از آب در اومد. نمی‌خواد دلت بلرزه که مزاحم زندگیت باشم." یگانه جلو آمد و دست دور شانه‌اش انداخت. دستانش می‌لرزید و توان سر پا ایستادن را نداشت. بدون توجه به صدای پدرش که می‌پرسید: «یارو چه کار کرده؟» تماس را قطع کرد. "پدرسگ اسم خودش رو گذاشته پدر. جز جفنگ گفتن هیچی غلطی نمی‌کنه!" "هیش! قرار نیس برای هر حرفی خودت رو اذیت کنی." "حرف حالیش نمیشه! میگم خواستگاری کنسله، میگه مثل مادرت فلانی!" داستان در vip کامله
Show more ...
252
1
-خانوم تبریک میگم جواب آزمایش تون مثبت شما باردارین...اولی به خاطر دیابت تون باید خیلی سریع قبل اینکه برای جنین مشکلی پیش بیاد به دکتر متخصص مراجعه کنید... گه بخواید روی میز چند تا بروشور از دکتر های معروف زنان زایمان هست میتونید استفاده کنید... صدای زن را میشنید ولی چرا متوجه نمیشد که چه میگوید ...؟دکتر زنان زایمان؟چه کسی حامله بود ؟او...؟ زن که نگاه مات مانده و چهره ی بی رنگ و روی دخترک را دید.نگران از جایش بلند شده و گفت: -عزیزم حالت خوب نیست؟فشارت افتاده؟میخوای یه معاینه بشی؟دکتر هست ... گیج پلکی زده و پس از گرفتن برگه، بدون آنکه چیزی بگوید از آزمایشگاه بیرون آمد. با سیلی سرما به گونه های ملتهبش سوزی روی صورتش نشسته و بهانه ای دست قطره اشک سرگردان درون چشمانش داد... بی اراده سر بلند کرده و به آسمان پر و خاکستری دی ماه چشم دوخته و بغض کرده زمزمه کرد: -چرا...؟ جوری با حب و بغض به آسمان خیره بود انگار واقعا منتظر بود کسی جوابش را بدهد ...! و البته که داد! بلند شدن صدای ویولون سل از درون جیبش باعث شد تا نالان بخندد...! به عکس پروفایل مرد که بزرگ روی صفحه گوشی افتاده بود خیره شده و واقعا چه موقعیت عالی ای برای تماس تصویری گرفتن ..! انگار هیپنوتیزم شده باشد انگشت شستش را روی آیکون سبز کشیده و به ثانیه نکشید ابتدا تصویر چهره ی نسبتا جدی و سپس صدای آرام و بم مرد با آن ته لهجه ی ایتالیایی در گوشش پیچید: - سلام کجایی؟بیرونی؟ بی آنکه جوابی دهد با خود فکر کرد یعنی واقعا بچه ی این مرد را باردار بود؟ یعنی ممکن بود که به خاطر این بچه، مرد بی معرفتنش بیخیال طلاق دادنش بشود؟ ممکن بود که او و بچه شان را انتخاب کند... شاهو که با دیدن چهره ی رنگ پریده و سکوت دخترک نگران شده بود اخمی کرد: -الو دیلا؟چرا صحبت نمیکنی؟حالت خوبه ؟ رویای زندگی با شاهو آنقدر برایش شیرین بود که در تصمیمی هیجان زده دهان باز کرد تا خبر حامله بودنش را بدهد...تاشاید به این وسیله بتواند آن مرد جذاب و دستنیافتنی را برای خود نگه دارد... -شاهو من ...حا -شاهو عزیزم!چیزی شده؟ صدای ظریف و آشنای زن باعث شد تا کلمات در دهانش خشک شود. طولی نکشید که زن در قاب دوربین تلفن ظاهر شده و در حالیکه مالکانه دست روی شانه ی مرد میگذاشت لبخند زیبایی زده و درکمال وقاحت شروع به احوال پرسی کرد: -سلام دیلا جان خوبی گلم؟چه خبرا ؟جات خالیه اینجا واقعا...اتفاقا صبح به شاهو می گفتم دفعه بعدی که اومدیم ونیز حتما باید دیلا رو هم با خودمون بیاریم ..اگر بتونی برای فوق اینجا اپلای کنی عالی میشه ...راستی با امتحان های دانشگاه چیکار کردی؟تموم شدن؟ زن طوری راحت صحبت میکرد که انگار جاهایشان عوض شده است... گویی زن عقدی و رسمی شاهو او است و دخترک تنها طفیلی که شاهو به او سرو پناه داده است ...! هرچند زن همچین بیراه هم فکر نمیکرد ... او در واقع هم چیزی جز یک اسم صوری در شناسنامه ی آن مرد نبود...! اما پس بچه ای که در بطنش بود چه...؟هیچی...آن بچه هیچی نبود..همانطور که او برای شاهو هیچ نبود...! از نای افتاده تلخندی زد: -همین که به شما خوش میگذره عالیه...!منم خوبم..دیروز امتحان هام تموم شد،الانم اومدم جواب چک آپ مو بگیرم... شاهو که با شنیدن چک آپ توجه اش جلب شده بود پرسید: -چی شد جواب آزمایشت ؟مشکلی نبود ؟ هرکاری کرد نتوانست جلوی خیس شدن چشمانش را بگیرد....عاقبت انگار که تاریخ انقضا این رابطه به سر آمده بود ...! صدایش هرچند لرزان اما محکم به نظر میرسید: -من خوبم ...دیروز رفتم دادگاه درخواست طلاق توافقی دادم ...! شاهو ملک یکی از معروف ترین معماران در سطح بین الملل...مردی با روابط باز که به خاطر موقعیتش هیچ دختری دست رد به سینه اش نمیزد...اما چه کسی میدانست دیلا...دخترک مو طلایی که صرفا برای کینه ی قدیمی از عمویش اورا از سر سفره ی عقد فراری اش داده و تنها برای انتقام عقدش کرده ،میتواند جوری از او دل ببرد که بعد از رفتنش شاهوی مغرور را مرض جنون برساند...
Show more ...
119
0
-چرا فکر کردین به سارا حسی دارم؟ سارا برام قابل احترامه ولی اون کسی نیست که بتونم دوسش داشته باشم. اصلا معیارام با سارا زمین تا آسمون فرق داره! پشت در خشک می‌شود و کیف میان دستانش می‌لرزد... آمده بود موبایلش را که جا مانده بود بردارد و حالا... صدای ناباور نسیم بلند می‌شود: -چی میگی سهند؟ الان دیگه همه شما رو نامزد هم می‌دونن. مخصوصا برادرای سارا. _چه نامزدی؟! مگه کِی گفتم سارا رو دوست دارم که جلو جلو همه چی رو به هم دوختین و تنمم کردین؟! _اگه نمی‌خواستیش چرا تو دانشگاه اون بازی رو راه انداختی سهند؟ چرا یه جوری رفتار کردی که انگار بهش حسی داری و برات مهمه؟ چرا به همه گفتی سارا نامزدته؟ _یعنی چی مامان؟ یعنی باید وامیستادم سینا آبروشو ببره و از دانشگاه اخراجش کنن؟ باید میذاشتم فیلم رقص و عکسای برهنه‌ش دست به دست بچرخه؟ هر کس دیگه‌ای هم جای سارا بود این کارو می‌کردم. چه ربطی داره؟ زانوانش می‌لرزند و نفس در سینه‌اش راه گم می‌کند...چرا فکر می‌کرد‌ او دوستش دارد؟ چرا حمایت‌هایش را در برابر سینای رذل را عشق تصور می‌کرد؟! هر کس دیگری هم جای او بود سهند حمایتش می‌کرد!؟ _من کاری به این حرفا ندارم سهند. خودت خوب خانواده‌ی سارا و برادرای متعصبشو می‌شناسی. اونا الان شما رو نامزد هم می‌دونن. این دختر طفلی گناه داره. مادر که نداره، یتیمه. پدرشم که روی ویلچره و مریض. چطوری دلت میاد اینو بگی و آبروشو ببری؟ اول میگی نامزدته که آبروشو بخری و بعد الان میخوای بزنی زیرش؟ _ من میگم هیچ حسی به سارا ندارم شما از آبرو دم می‌زنی؟ بحث یه عمر زندگیه مامان! اینبار صدای نیکی بلند می‌شود و او را ویران‌تر از اینی که هست که می‌کند! _ولی سهند، سارا دوستت داره... بعد اینکه جلو همه گفتی زنته کلی رویا بافته. گناه داره به خدا. کاش نیکی دیگر ادامه ندهد! کاش غرور و حیث او را بیش از این به باد ندهد! او عشق را گدایی نمی‌کرد. حتی از سهند که جانش بود! نمی‌تواند بیش از اینجا بایستد تا چوب حراج به غرور و آبرویش بخورد. کیفش را محکم‌تر گرفته و با قلبی که از درون می‌گرید؛ در را هل می‌دهد و قدم به داخل می‌گذارد. _تو از کجا... با ورودش حرف در دهان سهند می‌ماند و رنگ از رخ نیکی و نسیم خانم می‌پرد. سهند مستاصل لبخند بی‌رنگی می‌زند: _وقت خوبی برگشتی سارا. همین الان ذکر و خیرت بود. بیا تو... نسیم خانم می‌غرد: _سهند! سهند مصمم و بی‌خیال لب می‌زند: _داشتم به مامان می‌گفتم برات احترام زیادی قائلم و خیلی هم دوستت دارم ولی نه به منظور خاصی. تو برام دقیقا مثل نیکی هستی. سر قضیه سینا هم، خودمو مسئول دیدم. سینا رفیقم بود و وقتی فهمیدم فیلم و عکسات دستش افتاده و داره اذیتت میکنه مجبور شدم دخالت کنم و بگم نامزدمی. هر کس دیگه‌ای هم جای تو بود دخالت می‌کردم. متوجهی که؟ پلک می‌زند و همزمان صدای شکسته شدن قلبش را می‌شنود و.... زنگنه ؛ دانشجوی سال بالایی صنایع است و طی اتفاقی که بین او و سهند میفتد خانواده‌ها آن‌ها را نامزد هم می‌دانند اما سارا را پس می‌زند و مقابل چشم همه سارا را کرده و...
Show more ...
229
0
فهمیدی دلم چقدر تنگ شده بود برات؟👇🏻👇🏻 خیالش که از خواب بودن لاله راحت شد،پاورچین پاورچین از اتاق بیرون آمده و نگاهش را یک دور در خانه چرخاند. دلتنگی امانش را بریده بود و گویا امشب قلبش قصد آرام گرفتن نداشت! با بغضی که کم کم در گلویش جاگیر میشد به سمت کاناپه ی رو به تی وی رفت،اما قبل از آنکه بدنش با کاناپه برخوردی داشته باشد صدای قفل در باعث شد قدم رفته اش را برگردد با کمی ترس تکان خوردن دستگیره را دنبال کرد.غیر از او و پری جان شخص دیگری کلید این خانه را نداشت،دستپاچه خواست به سمت آشپزخانه خیز بردارد اماقامت امیر که میان در نمایان شد،بغ کرده...همچون کودکانی که با آمدن والدینشان به خانه،دنبال ردی از خوراکی مورد علاقه اشان میگردند با نگاهش سرتا پای او را کاوید. و مرد دلش رفت برای دخترکی که با آن تیشرت لانگ سفید و شانه هایی که با سخاوت به نمایش گذاشته شده بودند چانه میلرزاند... نفس اما با اینکه دلش در آغوش او حل شدن را میخواست همراه با قطره اشکی که خودش هم نفهمید چه زمانی از حصار چشمانش آزاد شده بود تنها زمزمه کرد: _خیلی بدی! امیر با پا در را بسته و همزمان دست او را گرفت و به سمت خود کشاند سپس با تکیه دادن به در دستانش را دور کمر ظریفِ نفس پیچید: _علیک سلام قطره اشکی دیگر گونه‌ی چپ دخترک را نوازش کرد و بی آنکه کلامی به زبان بیاورد سرش را در سینه ی مرد پنهان کرده،دست دور کمرش پیچید. امیر دمی از موهای آغشته به عطر خنک دخترک گرفته و در حالی که با آرام ترین حالت ممکن کمرش را نوازش میکرد زمزمه وار گفت: _نخوابیدی چرا؟ نفس دستانش را دور او سفت تر کرد و در حالی که صدایش بخاطر پنهان شدن در سینه ی مرد کمی نامفهوم به نظر میرسید گفت: _خوابم نمیبرد امیر بی طاقت دست زیر چانه اش گذاشته و سرش را بالا آورد: _چرا؟ نفس اما با چانه ای لرزان انگشتش را آرام روی ته ریش و سپس ابرو های مرد کشیده و بلاخره گفت: _دلم برات تنگ... و مرد حتی اجازه کامل کردن جمله اش را هم نداد...تشنه لب هایش را به کام کشیده و با انگشت شصت جای اشک هایش را نوازش کرد...چگونه میتوانست در برابر اویی که اینگونه ناز میکرد خودداری کند؟ دست دیگرش درست در انحنای کمر دخترک جای گرفته بود و هر لحظه او را بیشتر به خود میفشرد.با احساس نفس کم آوردن او آرام فاصله گرفت و گونه های سرخ شده ی دخترک چیزی بود که میخواست... بی آنکه جلوی خود را بگیرد دندان هایش را در گونه ی او فرو کرده و گاز نرمی از آن پنبه ی سرخ گرفت: _آییی بدون اینکه فاصله را بیشتر کند سرش را کمی عقب آورده و همانطور که رد دندان هایش را نوازش میکرد گفت: _فهمیدی دلم چقدر تنگ شده بود برات؟
Show more ...
136
1

sticker.webp

848
0
#پارت -من می‌خوام برم تو اتاقی که اون دختر رزرو کرده! -متأسفم جناب نوّاب ،  نمی‌تونم کلید اتاق مسافرین هتل رو بدم! با نگاه خونسردش پیپ را میان لب‌هایش گذاشت و چند تراول دست‌نخورده را روی کانتر رسپشن قرار داد. پیپ از میان لب‌هایش جدا شد و صدایش به خاطر دودی که از دهانش بیرون ‌می‌زد، خش‌دار بود: -نه تنها این هتل، بلکه کل هتل‌های مجموعه‌تون من‌و خوب می‌شناسن. اگر کلید اتاقی که اون دختر رزرو کرده تو دستم نباشه،  با یه تلفن می‌تونم کل هتل‌تون رو بفرستم به درک! دختر جوان با نگاه ترسانی به اطراف،  تراول ها را برداشت و همراه با قورت دادن آب دهانش،  کلید را روی کانتر گذاشت: -بفرمایید. ولی لطفا اسمی از من نبرید! نگاهش با دیدن کارتی که عدد322را نشان می‌داد برق زد و آن را با همان خونسردی ذاتی اش چنگ زد. از او فرار می‌کرد؟ خودش را از اویس می‌گرفت؟ مگر نمی‌دانست این مرد آسمان را به زمین می‌دوزد برای پیدا کردنش؟ آسانسور با صدای دینگ در طبقه ی مورد نظر ایستاد. قلبش داشت تند می‌زد. قبل از این‌که در را با استفاده از کارتی که در اختیار داشت باز کند،  چند تقه روی آن نواخت. پُک حبسی‌اش باعث شد نگاه برّاقش به صورت نیمه‌باز، به در دوخته شود. در باز شد و بوووم... قلب مرد با دیدن دخترک پوشیده در حوله،  از حرکت ایستاد. -تـ... تو؟ پیپ بی‌خاصیت را از لبش جدا کرد. اکنون فقط بوسه از لب‌های آن عروسک می توانست دردش را ساکن بخشد. -انتظار دیدنم رو نداشتی بِیبی؟ رنگ از رخ دختر پرید و در کسری از ثانیه،  در را به طرف پاشنه هول داد: -نمی‌خوام ببینمت! قرار گرفتن کفش گرانقیمت و براق مرد مابین در و چهارچوب فقط یک ثانیه طول کشید. نگاهش با ولع به نقطه‌به‌نقطه‌ی صورت عروسک می‌دوید. به یقه‌ی حوله‌ای که کنار رفته بود و مرد را دیوانه تر... دلتنگ تر میکرد: -فکر نمی‌کنی که بعد از نه ماه ،  حالا که پیدات کردم،  مثل یه بی‌بُته ولت می‌کنم؟ -الان حراست رو خبر می‌کنم! -کی ت*خمشو داره زن اُوِیـــس نوّاب رو ازش قایم کنه؟ مانند همیشه بود. زورگو... قلدر... -زنِت مَن نیستم.  پات‌و بردار! مرد با گردن عضلانی و کلفتش سر کج کرد و وفا می‌دانست نباید کاری کند آرامشش را از دست بدهد. -با حوله درو واسه کدوم سَگی باز می‌کنی؟ هوم؟ صورت وفا از حرص می‌لرزید. این مرد خودخواه و متکبر، هنوز هم همان عطر لعنتی را استفاده می‌کرد. همانی که می‌توانست او را در بند کشد... -دلم بخواد لخت از این خراب شده می‌رم بیرون.  پاتو بردار تا کُلّ مردای ساختمون رو اینجا نکشیدم! چشمان اویس از خشم گشاد شدند. نمیفهمید. این عروسک نمیفهمید اکنون نباید پا روی دم او بگذارد. اویس آمده بود که ببوسد. تنش را بفشارد... و رفع دلتنگی کند -گُم شو داخل وفا... همین الان! با نگاه هشدارآمیزش حُکم کرد و نفهمید وفا چگونه و از کجا چوب نوک تیز بیلیارد را برداشت و به پایش ضربه زد. پایش را با درد زیاد پس کشید و همان لحظه که در به رویش بسته شد،  با نفس‌نفسی از سر لذّت،  خندید. اگر این دختر اینقدر وحشی نبود،  تا این حد برایش خواستنی نمی‌شد که... -از اینجا برو تا به زنت زنگ نزدم بیاد جمعت کنه! زنش؟ زنش او بود. فقط و فقط او... -مادّه یوز وحشی... دوباره مال اُوِیـس نــَوّاب می‌شی! باز هم با درد خندید و کلید را مقابل چشمانش گرفت. چشمانی که شرارت یک پسربچه ی تخس از آن می‌بارید. در با یک  هول کوچک اویس باز شد. -لعنتی... لعنتی... لعنتی... یک عروسک وحشی و خیانت‌دیده،  درست مانند یک تندیس زیبا،  وسط اتاق ایستاده بود. با حوله‌ای که از یک شانه اش پایین افتاده بود... -سلام بِیبی! لفظ بیبی را مانند بریتانیایی ها تلفظ می‌کرد. می‌دانست چقدر خوشش می‌آید... این مرد حسود و شَرور آمده بود دوباره او را مال خود کند... ❌❌❌❌
Show more ...
🍂مـَـــ ـطرود🍂
به قلم مشترک: 🔥 آرزونامــداری وَ هانیـــه‌وطن‌خــواه🔥 من کَهکِشان را در چَشم‌هایت یافتم و تو... با من از رُخ مهتاب گویی...؟ تنها منبع رسمی رمان مَطرود این‌جاست و خواندن آن در هر اپلیکیشن، سایت یا کانال‌های دیگر غیرمجاز است❌
1
0
_دلمو به چند شب بودن باهاش فروختی؟ دلم می‌خواست تو صورت مردونه و جذابش خیره بشم و ته‌ریشش‌ رو لمس کنم و بگم چطور دلت اومد با زن دیگه‌ای نامزد کنی... صدای مردانه و دلنشینش تو گوشم پیچید وقتی صدام می‌زد و قلبم تندتر می‌تپید: _ آیه؟ اولش فکر کردم خیالتی شدم اما وقتی چرخیدم دیدم خودشه...!قامت بلند و پاهای کشیده‌اش که رو موتور نشسته بود... ته‌ريشش بلند تر شده بود و صورتش آشفته تر و موهاش‌ رو پیشونیش پریشان شده بود. سرجام ایستادم ، یزدان از روی موتوری که نشسته بود بلند شد و به طرفم اومد.بغض تو گلوم نشست.اخم‌هاش در هم شد و گفت : _این وقت شب اینجا چه غلطی می‌کنی؟ اخم کردم با لحن بی‌ادبانه‌ای مثل خودش گفتم: -به تو چه! به تو هم باید جواب پس بدم...کی منی که بهت جواب پس بدم ! چرخیدم و به راهم ادامه دادم.صدای قدم‌هاش پشت سرم شنیدم و غرشش که از خشم از گلوش خارج شد : _صبر کن ببینم...آیه؟! نباید بهش توجه می‌کردم.نباید باز خام می‌شدم اون لعنتی تموم مدت بازیم‌ داده بود !بوسه‌هاش بغلاش‌ همش دروغ بود...! بغض ته گلوم پیچید و سرعت قدم‌هامو تندتر کردم. _هی دختره خوشگل ... اخم کردم و جوابش رو ندادم. _شماره بدم پاره کنی...؟ گفت و مَردونه و جَذاب خندید.داشت مثل همیشه سر به سرم میذاشت.مثل روزی که تَبدار زیر گوشم تو خیابون گفته بود : -لب‌و بده ببینم ! و من با گونه‌های سُرخ گفته بودم: -زشته دیوونه تو خِیابونیم‌‌ ! بلند خندیده بود: -یعنی بریم خونه تمومه ؟! با مشت به سینه‌اش کوبیده بودم و او بلندتر خندیده بود.خاطرات ولم نمی کرد. با موتور آروم آروم دنبالم اومد، جلوتر اومد و حالا کنارم می‌اومد. _خانوم ؟ هی خانوم؟ یه نگاه بنداز شاید خوشت اومد و مُشتری شدی...!بوسه و بغل شبی چنده ؟! با اونم‌ همین جوری شوخی می کرد.همین جوری دلبری می‌کرد.سعی کردم لحنم جدی باشه: _دست از سرم بردار لعنتی ... برخلاف انتظار لبخند روی لبش بزرگتر شد: _ چه دختر مودب و نازی...میشه من شما رو بخورم ! وایستادم با چشمای گرد نگاهش کردم. چی با خودش فکر می کنه، نامزد داره و اینجور رفتار  میکنه....خواهرش گفت امشب قراره بله برون داره دختره‌ام بله رو داده...!اون وقت افتاده دنبال من...! تکیه به موتورش عاشقانه و خُمار تماشام کرد.یعنی خدایا با این نگاه عاشقانه قراره با دختر دیگه‌ای ازدواج کنه.گُرگِرفته زمزمه‌ کردم: _خیلی بی‌تربیتی فقط عاشقیم همین ! خواستم از پیاده روی برم که سریع از موتورش پایین پرید و تُندی سرراهم شد. _چیکارکنیم تا این خانم خوشگله با ما آشتی کنه؟ حسی شبیه غم روی دلم سنگینی کرد من دیگه این مرد و توجه‌هاش نداشتم وقتی پای کسی دیگه ای در میون بود.چشم‌هایم خیسم‌و دزدیدم و اخم کردم: -فقط ولم کن ! _چرا اخمات توهمه قربونت برم !ازم دلخوری ؟! نگاهم تندی دزدیدم که چشم‌هاش روی لبام مکث کرد : -نه ! -پس چرا لب‌های لاکردارت می‌لرزه و بغصیه ؟! فقط نگاش می‌کردم که به سینه‌اش زد و ادامه داد: -خاطر لامصبت خیلی عزیزه که این همه برات وقت گذاشتم... این روزا همه در به در دنبال منن! _نمی‌خوام از افتخارات به درد نخورت‌ بگی ؟ خندید و زیرلب غرغر کرد : -پدرسوخته... دَستم رو کشید مُحکم به سینه‌اش برخورد کردم و جیغ خفه‌‌ای کشیدم سرش لای موهام برد و خش‌دار گفت: -دلم تنگ شده لامصب... صدایی توی سرم گفت:نه نامزد داره.تو خونه خراب کن نیستی حتی اگر عاشقش باشی ! صداها تو سرم با کشیده شدن دستم توسط یزدان ساکت شد، پیرمردی از کنارمون رد شد رو به یزدان گفت:خجالت نمی‌کشی دختر مردم این وقت شب...لا اله الله ...شما ممکلت خراب کردید ول کن دختر مردم‌و...! با مالکیت شیرینی تنم رو تو آغوش پهن و بازوهای درشتش چلوند و خش‌دار گفت : _حاجی دیگه دختر مردم نیست که... قراره زنم بشه...خانم خونه‌م...امشب بله برونمونه‌... مات شدم.چی گفت ؟!امشب بله بردنمونه‌...!یعنی...؟! ❌❌❌ همه چیز از یه دختر ریزه‌میزه شروع شد.‌‌..از اون خنگا ولی ساده‌هاش‌...از اونا که واسه دوستیم زیادی حیفن اما چی شد که یزدان ریس هلدینگ  باشگاه بدنسازی یه شب برهنه وقتی حواسش نبود اون‌و تو رختکن دید وهوش و حواس آقا یزدانمون‌و برد و اون قسم خورد که باید زیرتنش بکشونتش...
Show more ...
1
0
‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ - من حبس بودم چوب حراج به غیرتم زدید زنمو عروس کردید ؟ حلالمو بهم حروم کردید ؟ با شنیدن فریادش از داخل خانه نفس در سینه‌ام حبس می شود . کاش قلم پایم می‌شکست و به این خانه نمی آمدم . - زنداداش ؟ کاش پریسا منی که دیگر نسبتی با برادرش ندارم را زنداداش خطاب نمی‌کرد . من زن داداش سابق بودم . پریسا به استقبالم آمد دیر بود برای فرار ، دستپاچه می‌شوم . کلمات را بی فکر پشت هم ردیف می کنم : - اومده بودم سام رو ببینم ... مثل اینکه بدموقع مزاحم شدم ...میرم یه وقت دیگه میام ... - نه چرا بد موقعه خانوم طلا! خوب وقتی اومدی ! منت گذاشتی به دیده اهل این خونه ... نفهمیدم کی سروکله‌اش پیدا شد .‌کی پشت پریسا آفتابی شد . لرز برم می دارد . با صدایی لرزان سلام میدهم و او با دیده تحقیر ور اندازم می کند . - سلامت علیک نداره از همین راهی که اومدی برگرد خانوم ! پسرکمان را به آغوش دارد ، پسرکم سر به سینه‌ای دارد که حرام ابدی من است . چشمم پر اشک می شود اما گریه نمی کنم . گوشه چادرم را میان مشت می فشارم . - برای دیدن سام اومدم ... پسرکم را میان آغوش تاب می دهد و نیشخندم می زند . - رفتی دورهاتو زدی حالا اومدی مادری کنی ؟ دیر نیست ؟ چه راحت طعنه می‌زد ،چه راحت دل می سوزاند . - حق نداری منو از دیدن بچم محروم کنی .. - خودت خودتو از بچت محروم کردی ... فکر می‌کردی سرمو می برن بالا دار ؟ یه بچه یتیم می مونه رو دستت ؟ دست و پا گیرت میشه این بچه نمی تونی هرز بپری ؟ بی مهابا اشک می ریزم سینه ام از انباشت شیر درد می کرد سنگین بود ...من به بهای ازادی این مرد شیر از پستانم به طفلم نداده بودم . - پاشا ! - سگ شرف داره به تو ... گلی به گوشه جمال سگ که وفا سرش میشه ! - حق نداری به این دختر از گل نازک تر بگی پاشا ... تو جونتو مدیون این دختری.... مبهوت به عقب برمی گردم و حاج نایب را پشت سرم می بینم . - بابا حاجی ... - شرمندمت دخترم نتونستم راز دارت بمونم حلالم کن... نمی تونم وایسم ببینم هرچی به دهنش میاد بلغور می کنه ... من فاخته برای نجات جون شوهرم از اعدام بعد از زایمان غیابی طلاق می گیرم و خون بس مردی میشم که شوهرم پاشا نایب خون عزیزش رو ریخته بود و می خواست تقاص خون ریخته رو از منی که عریز ترین پاشام بگیره ...
Show more ...
1
0
- به همون دردی مبتلات می‌کنم که منو مبتلا کردی که چشم روی هم بذاری صحنه‌ی تیر خوردن و افتادن عزیزت روی زمین، از خواب و خوراک بندازتت. که چشم رو هم بذاری صحنه ی بسته شدن چشماش کابوست بشه و قاشق دهنت بذاری، مزه‌ی خون رو تو دهنت حس کنی. نگاه لرزانش با ترس از روی دخترش به سمت مردان مسلح اطراف کشیده شد. - چرا منتظرید؟ نمی‌بینید این دیوونه شده؟ اسلحه رو از دستش... آراد با خشم اسلحه را روی سر دختر گذاشت: - اینجا رو نگاه کن، حیفه از دستش بدی! و ماشه را کشید... صدای شلیک گلوله از اسلحه هم‌زمان شد با خونی که روی پیشانی دیانا راه گرفت و افتادنش روی زمین... شاهکار پلیسی و هیجانی جدید از اکرم حسین‌زاده آراد مردی مقتدر که آوازه‌ی شرکتش تا اون سمت مرز هم کشیده. مردی جذاب که گذشته ای مرموز داره و به قصد انتقام به دیانا نزدیک میشه. دیانا در نگاه اول یک دل نه صد دل عاشق آراد میشه اما خبر نداره که اون دختر مردیه که زندگی آراد رو نابود کرده و قصد آراد از نزدیکیش با دیانا فقط انتقامی کشنده است... و آراد مردی که بعد از خوندن ریسک هرگز شبیه اون رو پیدا نمی‌کنید. عاشقانه‌ای داغ و پرکشش. از مردی جدی و بی‌نهایت عاشق پیشه.به شدت پیشنهاد می‌شه این رمان رو به هیچ عنوان از دست ندین که محاله شبیهش رو جایی پیدا کنین. کاری کاملا متفاوت از رمانهای انتقامی دیگر... در این رمان قرار است از مردانگی بخوانید... ا ز مردهایی که برای مرد بودن و مردانه ماندن زیادی هزینه کردن!!! پر از صحنه‌های عاشقانه‌ی ناب!!!❤️❤️❤️
Show more ...
1
0

sticker.webp

97
0
⁠ ⁠ _عروس از حجله اش فرار کرده.. بی بی فریاد میزند و کمی بعد صدای ساز و دهل قطع شده و صدای جیغ زن ها در کل عمارت میپیچد.. ترسیده با چشمانی اشک بار پشت دیوار پناه میگیرم.. میبینم که چطور در کسری از ثانیه بینشان ولوله می افتد.. _خدا مرگم بده یعنی چی فرار کرده..؟ مادر سام شتاب زده وارد حجله میشود و با دیدن اتاق خالی به صورتش میکوبد و کف زمین مینشیند.. _یا امام هشتم..حالا چه گلی به سرم بگیرم.. پسرم اگه بیاد و ببینه عروسش نیست چی جوابش و بدم.. بغضم میترکد و بی بی هراسان و خجالت زده از آبرو ریزی که شده میگوید.. _پیداش میکنیم..کم سن و ساله بچه است.. لابد از درد شب اول و رابطه ترسیده که همین گوشه کنارا قایم شده.. _پسرم که این چیزا حالیش نیست..کار و زندگیش و ول کرده از تهران کوبیده اومده اینجا که عروسش و ببره..اگه بفهمه فرار کرده محشر کبری میشه..خون به پا میکنه.. بی بی هراسان با صورتی سرخ شده بر میگرد.. _همه جا رو بگردین ..باید قبل از اینکه آقا وارد حجله ی عروسش بشه پیداش کنیم.. همهمه ها اوج میگیرد.. میبینم که چطور همه به هیاهو می افتند.. اشک دیدم را تار میکند و قلبم به تپش می افتد.. از دختر ها شنیده بودم کسی که قرار بود همسرم باشد مردی با تمایلات عجیب و ترسناک است.. میگفتند به قدری جدی است که حتی شنیدن نامش هم رعشه به تن اهالی می اندازد.. اینکه همه روی او جور دیگری حساب میکنند و برایش احترام زیادی قائل میشوند.. تا به حال او را ندیده بودم.. سالها بود که در تهران زندگی می‌کرد و قیمت یکی از ماشین هایش با کل این روستا برابری میکرد.. همان لحظه صدای یکی از زنها مانند ناقوس مرگ در سرم میپیچد و روح از تنم خارج میشود: _یکیتون بره سمت تراس پشتی شاید از اونجا فرار کرده باشه.. همزمان با فریاد زن چند نفر با عجله به سمتم می آیند.. دستم را جلوی دهانم میگیرم که صدای هق هقم را خفه کنم و وحشت زده عقب عقب میروم.. پشتم به لبه ی تراس میخورد.. صدای قدم هایشان را میشنوم که نزدیک میشوند ترسیده به عقب بر میگردم و پیش از آنکه دستشان به من برسد از نرده ها بالا میروم چشم میبندم و قبل از اینکه خودم را از آن ارتفاع به پایین پرت کنم دستی دور کمرم حلقه میشود و مرا به شدت عقب میکشد.. چشمانم گرد میشود..وحشت زده خواستم جیغ بکشم که دستش را روی دهانم میگذارد؛ همان لحظه در تراس باز میشود و چند نفر داخل میشوند مرا از پشت به سینه میچسباند و پشت دیوار پنهان میشود.. بوی عطر تلخش زیر بینی ام میپیچد و صدای بم و مردانه اش پچ پچ وار زیر گوشم بلند میشود .. _هیش نترس ..چندثانیه آروم بگیر تا برن.. قلبم در دهانم میکوبد.. سرم را چسبیده به سینه اش بر میگردانم .. صدای کوبش محکم قلبش را زیر سرم حس میکنم _اینجا که کسی نیست.. _بریم پایین باید پیداش کنیم قبل از اینکه آریا خان سر برسه و متوجه فرار عروسش بشه.. صدایشان که دور میشود آهسته انگشتانش را از روی دهانم پایین میکشد و حلقه ی دستانش دور کمرم شل میشود.. به طرفش بر میگردم محو قامت بلند و چشمان خمار عسلی رنگش میشوم.. _تو کی هستی..؟ دستش را به سمتم میگیرد.. _با من بیا..نمیذارم دستشون بهت برسه.. نگاهم مات انگشتان کشیده اش میشود و زمزمه وار تکرار میکنم ... _تو کی هستی‌..؟ _از اینجا فرار میکنم..حالم از این رسم و رسومات مسخره بهم میخوره.. بدون اینکه کسی بفهمه از اینجا میبرمت بیرون.. با من میای تهران..از این به بعد اونجا زندگی میکنی ..تو خونه ی من‌.. حلقه ی نشسته در انگشتانش به من دهن کجی میکند همان حلقه ای که دقایقی پیش به زور دستم کرده بودند .. خودش بود..؟ سام آریا..؟ همسرم ..؟ همان مردی که دوستانم از خشونت و بی رحمی اش میگفتند..؟ برای اطمینان خیره به چشمانش که با عجز نگاهم میکرد دوباره پچ میزنم: _تو کی هستی..؟ طاقت نمی آورد بی حرف بازویم را چنگ میزند و مرا به دنبال خود میکشد.. از پله های مخفی منتهی به باغ پایین میرویم و شتاب زده داخل باغ میشویم.. مردمی که در باغ بودند ما را دست در دست هم درحال دویدن میبینند.. صدای فریاد و همهمه شان کل عمارت را پر میکند: _پیداش کردم دختره اونجاست داره فرار میکنه .. _یه مردم باهاشه .. _صبر کنین اون مرد..اونکه اونکه.. نفس نفس میزنم .. دستم را محکم میفشارد به طرف ماشینش میرود و رو به راننده اش با همان فاصله فریاد میزند : _ماشین و روشن کن..سریع.. راننده شتاب زده سوار ماشین میشود و جلوی پایمان ترمز میزند.. _عجله کنید آقا الان میرسن‌‌‌‌.. سام مرا به داخل ماشین میکشد و پیش از آنکه خودش کنارم بنشیند صدای فریاد مادرش در عمارت میپیچد و ...
Show more ...
1
0
همه ی مخاطب های آنلاین خون بر این باورن که سوژه ی همه ی قصه ها تکراری شده و دیگه رغبتی برای خوندن ایجاد نمی کنه.. جدیدترین قصه ی این روزهای تلگرام دست رد زده به این باور اشتباه.. فقط کافیه همون پارت های ابتدایی رو بخونی تا متوجه بشی 🔥🔥🔥🔥🔥🔥🔥 قصه ای که از حمایت نکردن ها می گه.. از اخراج های اشتباهی دانشگاه ها و تبعات سختی که گریبانگیر جامعه میشه.. قصه ی اینجا درست از کف خیابون سر در میاره.. چرا؟ چون همه ی قصه ها اول از تن خیابون ها اومدن.. عوضی شدن آدما وقتی سود و منفعت براشون حرف اول و زد.. فریب خوردنشون با چند هزار دلار.. اینجا روزگار یک دختر امن نشین و می گه که درگیر ماجراها و حوادثی میشه که حتی تو خواب زندگی آرومش هم نمی دیده...
Show more ...
کانال رسمی الهام فتحی
نویسنده ی رمان های... طور سینا مهلا عاشک دستم را بگیر بی بازگشت فتان ❌️ تمام قصه ها در دست چاپ هستند و خواندن فایل آن ها به هر طریقی غیر اخلاقی و حرام است. اینستاگرام نویسنده👇 http://www.instagram.com/elham_fathi66
1
0
-حتی اگه از خونریزی بمیری هم حق نداری به آقا چیزی بگی لطفا بشین سر جات. صدای قدم های اون مرد رو می‌شنیدم و خدمتکارش داشت به زور دستم رو می‌کشید تا اجازه نده من حرفم رو بزنم. - ولم کن خانوم دارم از درد و خونریزی می‌میرم، تمام تنم تیر می‌کشه اونوقت اون حیون اجازه نمیده من حتی دهن وا کنم. یه بار دیگه دستم رو به سختی کشید که بی‌طاقت جیغ کشیدم. - لعنتی میگم ولم کن اگه قراره بکشه هم بذار بکشه. - چه خبره اینجا؟ صدای بلند و خشن اون مرد رعشه به اندامم انداخت و با وحشت به عقب چرخیدم، قد بلندش و هیکل درشتش می‌تونست هر آدمی رو از ترس به کام مرگ بفرسته اما من به سختی روی پاهام استوار ایستادم و یه قدم جلو رفتم. - من باید باهات حرف بزنم. دستش مشت شد و من نگاهم رو بین فک قفل شدش و مشتش که حالا از شدت فشار به سفیدی میزد چرخ دادم. - بهت گفتم نمی‌خوام صدات و تو این خونه بشنوم، توی لعنتی اینجا هم کری هم لال حالا هم تا نکشتمت از جلوی چشم‌هام گم شو... غرشش جیگرم رو از ترس آب کرد و نفسم از ترس بند رفت اما زیادی پررو بودم که با زبونی که از شدت ترس لال شده بود گفتم: - کار....کار واجب دا...دارم لطفا گوش کن.. از اون چیزی که می‌ترسیدم سرم اومد، با خشم سمتم قدم برداشت و با چنگ زدن به گلوم قلبم از کار افتاد. -دختره کثافت می‌گم نمی‌خوام صداتو بشنوم لال شو.... لال... فشارش روی گلوم به شدت زیاد شد و قبل از اینکه منو خفه کنه به سختی لب زدم. - توروخدا.... من..‌ خونریزی دارم پد بهداشتی می‌خوام... از دیشب..‌ دیشب که تو... باهام... یعنی من خونریزی دارم درد... درد دارم. اخم‌هاش کمی باز شد و چشم‌هاش رنگ تعجب گرفت و فشار دست‌هاش رو کم کرد. لعنتی من خودمم به چیزی که گفته بودم فکر نکردم. نفس گرفتم و اون نگاهش رو به سمت پایین تنه‌م چرخ داد و لب زد... - مگه من دیشب باهات چیکار کردم که خونریزی کنی؟ لبم رو تر کردم، حالا فشار دستش کاملا از گلوم برداشته شده بود و منتظر جواب بود. - دیشب تو اتاقت... منو....چیز... قبل از اینکه بخوام جمله‌م رو به پایان برسونم بازوم رو گرفت و حین کشیدن سمت پله ها غرید: - متنفرم از اینکه کاری که نکردم رو به ریشم ببندن و حالا انجامش میدم که واسه خونریزی بی‌دلیلت بهونه‌ی درست داشته باشی. چشم‌هام از وحشت گشاد شد و سعی کردم خودم رو از دستش خلاص کنم. - ولم کن منظورم اون نبود... تو دیشب منو پرت کردی زمین ترسیدم.... آی دستم... - دیگه فایده نداره کاری که بهش اشاره کردی رو می‌کنم وقتی نکشتمت باید واسم سود داشته باشی بیبی تو اتاق بزرگ و ترسناکش پرتم کرد و یادم رفت این اولین باری بود که پا تو این شکنجه‌گاه می‌ذاشتم. در که پشتش بسته شد، هق زدم و سمتش برگشتم. -آ... آقا.... از پشت در صدای خدمتکار شخصی آقا رو شنیدم که پچ زد. -براتون کاچی درست می‌کنم...
Show more ...
فــــانــــوئــــل
"اگر شیطان تورا می‌دید، چشمانت را می‌بوسید و توبه می‌کرد" محمود درویش
1
0
پسره رو نمیخواد با دوستاش نقشه میکشن تا خاستگاری رو بهم بزنن ولی پسره...❌😂 -خلاصه که عسیسم فیس زیبا تو اولویت بنده قرار داره و اگه حتی یه خال کوچیک رو صورت کسی باشه اونو قبول نمیکنم...میدونین که؟ هر بار که دهنمو باز و بسته میکردم سعی داشتم قشنگ بوی پیاز توی اتاق بپیچه و خب، موفقم بودم... -د...درسته خانم لبمو می گزم تا خنده‌ی بی موقع‌ام منو لو نده... براش از زیبایی میگفتم ولی خودم... مثل کپک جلوش نشسته بودم با یه دماغ که به لطف گریم بزرگ شده بود... یه خال گوشتی درست روش بود و... و از همه بدتر اون چشایی که کجو کوله بودنش درست تو دید قرار میگیرفت...🤦🏻‍♀😂 -شمـ...ـما مسواک ندارین؟ گوشت رونمو  زیر دستام فشار میدم و کاش این خنده‌ی مزخرف کار دستم نده: -مسواک؟این چیه؟ گفته باشما عسیســـم من از مردای سوسولی که مسواک استفاده میکنن اصلا خوشم نمیاد! عرق روی پیشونیشو پاک میکنه و من میدونم قیافه ی سرخ شده‌اش بخاطر حبس کردن نفسشه -بازم راست میگین خانم... پنجره رو باز نمیکنین؟ چشمای لوچ شدمو بهش میدوزم و اون رژ نارنجی زیادی خزو تو چشاش فرو میکنم -باز کنم که در می ررررین... اصلا مشخصه تا رومو بر گردونم می رینو تنهام میزارین. دستمو زیر چشمام میکشم و با مظلومیت اشکای نداشتمو پاک میکنم: -چرا قیافه‌تون شبیه کساییه که از این خواستگاری ناراضی‌نه؟یعنی انقدر بد و غیر قابل تحملم؟ تیرم درست خورده بود تو هدفم با عذاب وجدان دستی به یقه‌اش می‌کشه و محجوب سرشو پایین می‌ندازه: -نـ...ـه نه خانم... من... من خیلی از شما خوشم اومده ولی اگه اجازه بدین من برم و شما جوابتونو بهم بدین؟ چطوره... نیشخند میزنم و... بخور باباجون... گفتم اگه این اقای به اصطلاح همه‌چی تمومو منصرف نکنم رزا نیستم... -حتما مستر محمد... اروم دستمال مرطوب رو روی صورتم میکشم و با نفس راحت به اون دوتا میگم -وایی... این چه قیافه‌ای بود... خودمم حتی چندشم شد...اییی تا میخوان حرفی بزنن در با شدت باز میشه و قیافه سرخ شده از خشم بابا جلوی چشمم میاد -خدا لعنت‌ت کنه رزا... این چه کاری بود... این چـــه ابرو ریزی بود...اخ خــــدا خیلی ریلکس از پشت میز بلند میشم -خودتون خواستین... مگه بهتون نگفتم همچین ازدواجیو قبول ندارم. خودتون اصرار کردین دستشو رو قلبش می‌زاره و چیزی می‌گه که تمام شریان های حیاطی‌مو قطع می‌کنه: -این کارو کردی چیو ثابت کنی؟بهت گفتم هرکاریم کنی اون پا پس نمیکشه... هفته‌ی دیگه قراره محضر دارین خودتو اماده کن... سقوط؟ قشنگ از بلندی فکرو خیال با مخ میخورم زمین... سقوط دیگه چیه در برابر این -میخواد با من ازدواج کنه؟ اخر هفته؟هه... بلند و بدون لحظه‌ای مکث میخندم -می‌کشمش... یه کاری میکنم سه طلاقم کنه... بخدا می‌کشمش... یه همخونه ‌ای طنزززز و عاشقانه
Show more ...
1
0
Last updated: 11.07.23
Privacy Policy Telemetrio