Best analytics service

Add your telegram channel for

  • get advanced analytics
  • get more advertisers
  • find out the gender of subscriber
Category
Channel location and language

audience statistics رمان در پس پاييز🍂

رماني  #جذاب  و  #پركشش  از الف:صادقي ژانر: #عاشقانه،   #انتقامي  و  #معمايي  شب هاي زوج پارت داريم.💐 ❌روزهاي تعطيل پارت نداريم❌. لينك جهت دعوت👇👇 ‏ https://t.me/joinchat/AAAAAE6kmLfhIU_sh-O5Ng  ساير كتاب هاي نويسنده: 📚رمان در حصار 📚 📚 روزهاي نيمه ابري(پايان ياف 
Show more
8 1260
~0
~0
0
Telegram general rating
Globally
62 027place
of 78 777
11 277place
of 13 357
In category
776place
of 857

Subscribers gender

Find out how many male and female subscibers you have on the channel.
?%
?%

Audience language

Find out the distribution of channel subscribers by language
Russian?%English?%Arabic?%
Subscribers count
ChartTable
D
W
M
Y
help

Data loading is in progress

User lifetime on the channel

Find out how long subscribers stay on the channel.
Up to a week?%Old Timers?%Up to a month?%
Subscribers gain
ChartTable
D
W
M
Y
help

Data loading is in progress

Hourly Audience Growth

    Data loading is in progress

    Time
    Growth
    Total
    Events
    Reposts
    Mentions
    Posts
    Since the beginning of the war, more than 2000 civilians have been killed by Russian missiles, according to official data. Help us protect Ukrainians from missiles - provide max military assisstance to Ukraine #Ukraine. #StandWithUkraine

    AnimatedSticker.tgs

    1 513
    1
    #پارت۵۳۷🍂 🍁 *************************************یزدان دمی عمیق می‌گیرد. به پنجره‌ی باز پشت کرده و به سمت اوی نشسته بر روی مبل می‌رود. روبرویش مینشیند. نسبت به زمانی که خبر مرگ مادر و خواهر خود را شنیده بود، سرحالتر شده است. دنیا همین گونه بوده کاری از دست هیچ کسی ساخته نیست. شتری است که دیر یا زود مقابل درب هر خانه‌ای لنگر خواهد انداخت و تا زمانی که مسافر خود را سوار نکند از جا تکان نخواهد خورد. البته به زور نشاندن این شتر دل آدم را ریش خواهد کرد. دل این دختر سر این موضوع گرفته بود. و ماها افسرده‌ی را به دوش کشیده است. -خب؟ نگاه از بازی انگشتان خود می‌گیرد. سر بالا آورده و درمانده شده جواب میدهد. -شما که میدونین دلیل این مخالفت‌های من چیه چرا بهش نمیگین دست از سر من برداره؟ قطره اشکی از چشمان او بیرون می‌چکد. -من لیاقت آقاتایماز رو ندارم، من گذشته‌ی پاکی ندارم که بخوام بهش افتخار کنم، اون گذشته‌ی نکبت بار زندگی هر مردی رو تباه میکنه. لیوان آب را مقابل او روی میز میگذارد. -بهش بگو. رک می‌گوید، رک و بدون کوچکترین شک و تردیدی. نگاه پایین افتاده‌اش به سرعت بالا می‌آید. ندرون آن نگاه سیاه ناباوری موج خ -منظورتون چیه!؟ از من میخوایین خودم رسواییم رو جلو در و همسایه جار بزنم!؟ حق دارد که تعجب کند! توقع شنیدن چنین راه‌کاری را نداشت. هیچ چیز بهتر و امن‌تر از صداقت نیست. گاهی وقت‌ها دنیا بازیش می‌گیرد! بازی قایم موشک، گاهی تم گرگم به هوا و هزاران بازی دیگر. اینبار با این دختر بازی جرئت و حقیقت را انتخاب کرده است. او در بازی همیشه جرئت را انتخاب کرده است چون از بیان حقیقت واهمه داشته است. جرئت را انتخاب کرده و یک تنه دست به کارهایی زده است که به راحتی با یک صحبت پرونده‌اش بسته می‌شد. جرئت انتخاب کرده و در یک حرکت ناآگاهانه زندگی خود را به بیراهه کشانده. این بار میخواهد جرئت انتخاب کند و یک بار دیگر روال زندگیش را به همان کوره‌ راه‌ها بکشاند. اینبار دیگر باید روش خود را تغییر دهد، باید حقیقت را انتخاب کرده و تمام آنچه را که در دل پنهان کرده است بیرون بریزد. درست است است که سخت است اما باید امتحان کند، کوره راه‌ها انسان را به مقصد نخواهند رساند.
    Show more ...
    1 273
    4
    1 260
    5
    #پارت۵۴۲🍂 🍁 سعی می‌کند ابهت خود را حفظ کند. با یک گوشه نشستن و آه و زاری کردن چیزی درست نمی‌شود. کنار سرهنگ می‌ایستد. مسئول دوربین‌ها با حیرت به مانیتور مقابل خود چشم خشک کرده است. -عجیبه! اصلا دوربینای اون قسمت تو اون ساعت هیچ فیلمی ثبت نکردن! کمر چرخانده و به سرهنگ ایستاده در بالای سرش نگاه می‌کند. -احتمالا قبل از عملیات دوربینا رو دستکاری کردن. با شنیدن گزارشات او سرش به مرز انفجار می‌رسد. این یعنی دستشان به هیچ کجا بند نیست و احتمال پیدا شدن جیگر گوشه‌اش کمتر و کمتر می‌شود. نگاه سرخ شده‌ی خود را در چشمان ترسیده‌ی مسئول بخش قفل می‌کند. -چطور ممکنه!؟ مگه تو سر پستت نبودی وقتی اون آشغالا دست به همچین جنایتی زدن؟ با حفظ زاویه دید، خم می‌شود. -هیچ میدونی پای خودت هم توی این آدم ربایی گیره؟ از کجا بدونم خودت اون ساعت دوربینا رو خاموش نکردی؟ رنگ میپراند، به تته‌ پته‌ می‌افتد. -به خدا من کاری نکردم، اصلا از جام تکون نخوردم و هیچ دوربینی رو خاموش نکردم فقط یه چند دقیقه‌ای این دوربینا قطع شدن و دوباره وصل شدن. رو به سرهنگ ادامه میدهد. -به خدا راست میگم جناب سرهنگ، حرفام رو باور کنین. دست سرهنگ بر روی شانه‌اش مینشیند. -آروم باشیم جناب مقامی، من همه چی رو تحت کنترول دارم. آرام باشد!؟ از آن حرف‌های خنده‌دار نیست!؟ مگر می‌شود از بچه‌ات بیخبر باشی و آرامش داشته باشی!؟ مگر می‌شود زنت جلوی چشمانت پرپر شود و آرام باشی!؟ نمی‌شود، حتی تظاهر کردنش هم سخت است. درد فرزند کشیده است که اینگونه برای آرامشش نسخه میپیچد. قدمی به عقب برمیدارد، دست سرهنگ از روی شانه‌اش می‌افتد. -من به این مرد مشکوکم، باید زیر نظر بگیرینش. در ضمن از دوربین‌های مغازه‌های اطراف کمک بگیرین.
    Show more ...
    1 414
    5
    1 271
    5
    #پارت۵۳۸🍂 🍁 خود را بر روی مبل عقب کشیده و دست‌های خود را روی دسته‌های آن می‌گذارد. -از قدیم گفتن مرگ یک بار شیون هم یک بار، چقد میخوای به خاطر اون اشتباه گذشته زجر بکشی و تاوان بدی!؟ نگاهش را از چشمان خیس او می‌گیرد و به ذکر بزرگ “الله”ی که بر دیوار کوبیده شده است، میدوزد. -از تو حرکت از خدا برکت، تو مسیر درست پا بذار خدا طوری برنامه‌ها رو برات ردیف میکنه که خودت هم شاخ در میاری. مطمئن هستم مسیر زندگیت رو درست انتخاب میکنی. بینی خود را بالا کشیده و گلویی صاف می‌کند. -کل گذشته‌ی من مثل یه مرداب میمونه، مردابی که هر چه بیشتر همش بزنی بیشتر حالت رو بد میکنه. هم باعث تهوع خودت هم بقیه میشه. در نگاهش هاله‌ای از غم و شرمندگی مینشیند. کم و بیش از گذشته‌ی او خبر دارد. خلاف چندانی نرفته است اگه آن شغل به قول معروف نجس را فاکتور بگیرد. نه اینکه کم باشد نه، فقط مدت زمان کوتاهی را با این کار مشغول بوده‌ است. برای آرام کردن او گذشته‌ی تایماز را به میان میکشد. -گذشته‌ی تایماز هم اون اندازه که فکر میکنی پاک نیست. خوب میداند که مقایسه‌ای مزخرف است! خلاف تایماز رد کردن انسان از مرز آن با رضایت شخصی خود افراد بوده ولی این دختر سوءاستفاده کرده و قصد چپاول داشته‌است. البته اگر مسائل جنسی را فاکتور بگیریم... -هیچ مردی با چنین زنی کنار نمیاد، حالا می‌خواد مرد پاک و طیبی باشه یا یه مرد سابقه دار و خلاف. اگه باهاش صحبت کنم چیزی درست نمیشه جز اینکه خودم رو کوچیک و حقیر کردم. بهترین راه این است که واقعیت را گفته و تصمیم را بر عهده‌ی طرف مقابل قرار داد. بیشتر ضرباتی که انسان میخورد از همین پیش داوری‌های خود ساخته است. برای خودمان میدوزیم و میبریم و در نهایت آنچه دوختت و بریده‌ایم اندازه نخواهد شد، بعدها که به پشت سر مینگزیم میبینم چه اشتباه احمقانه‌ای کرده‌ایم. -به جای اون تصمیم نگیر، بذار خودِ تایماز در این رابطه تصمیم بگیره. به عنوان یک مرد این حق رو داره که دلیل این رد شدن‌ها رو بدونه. دستی بر ران کشیده و به قصد خروج از اتاق سوفیا از جا بلند می‌شود. -این رو میگم و از اینجا به بعد رو بر عهده‌ی خودت میذارم، من به اندازه‌ی موهای سرت با مردم سروکار داشتم و بعد از این همه تجربه میتونم به یقین بگم که تایماز یه مرد به تمام معناست و میتونه یه حامی مقتدر و تکیه‌گاه محکم برات باشه... حرفش را گفته و از اتاق خارج می‌شود. تا جایی که امکانش بوده او را راهنمایی کرده و اصرار بیشتر از این موجب به اشتباه افتادن شود. اشتباهی نظیر اینکه فکر کند قصد بیرون کردن او را از خانه دارد..
    Show more ...
    1 278
    4
    #پارت۵۴۱🍂 🍁 بعد از زیارت در گوشه‌ای مینشیند. زیارتنامه را خوانده و تسبیح‌ را یک دور صلوات میفرستد. خدا را شکر می‌گوید. به خاطر تمام دارایی‌هایی که در حال حاضر دارد. برای سلامتی اعضای خانواده. خدا لطف بزرگی در حقش کرده است، هم در جریان پری هم در شفای دوباره‌ی سوفیا. سوفیایی که چون جسمی بی‌روح در گوشه‌ای از خانه جا خوش کرده بود.. انسان همین است دیگر، هر چه بخواهد خود را از خدا جدا و ژست قدرتمندی بگیرد باز هم در آخر کار سرشکسته و زبون به سمت خدای خود بازمیگردد. خانواده‌ی عمه رضوان بعد از این همه منم منم کردن‌ها و ژست خدایی گرفتن فهمیدن تمام آنچه که به خاطر آن‌ها مینازیدند چیزی جز حبابی تو خالی نبوده. زندگی و سرنوشت با بودن در کنار خدا رنگ می‌گیرد نه جدا از او. برای خواندم نماز زیارت قیام می‌کند... در حال پوشیدن کفش‌های خود است که صدای فریاد زنی بلند می‌شود. فریادی به شدت آشنا! دستش بر لبه‌ی کفش خشک می‌شود، در دل هر چه ذکر بلد است میخواند تا مبادا داستان آن سیر ‌و سرکه‌ها درست از آب درنیاید. خودکار به سمتی که فریادها از آن طرف بلند شده است میدود. پری را که گریان میبیند دنیا دور سرش میچرخد. نگاهش روی سمیراخانم و مادر میچرخد. همه که سالم هستند پس دلیل این بر سر زدن‌ها چیست!؟ یک آن چیزی در ذهنش میگذرد که برق از سرش میپراند. نگاه حیرانش بر روی کالسکه‌ی خالی ثابت میماند. کالسکه‌ی خالی را که میبیند تمام آن سرکه‌ها به سمت دهانش هجوم می‌آورد..... حراست زیارت هم وارد عمل شده و شروع به تجسس می‌کند. پاهایش سست شده و بر روی نیمکت مینشیند، توانایی اینکه به سمت پری برود و ماجرا را جویا شود، ندارد. گرفته‌اند رنج فرزند کمر شکن است حال شکسته تک‌تک مهره‌های پشت خود را احساس می‌کند.... نگران نباشید جناب مقامی به زودی فرزندتون‌ رو بهتون برمیگردونیم. در جواب دلداری سرهنگ تنها به تکان دادن سر اکتفا می‌کند. بچه که نیست به این امیدهایی که هیچ پایه و اساسی ندارند دل ببند. تنها امیدش به خدا و کرم اوست و بس.
    Show more ...
    1 303
    4
    #پارت۵۲۵🍂 🍁 نزدیکتر شده و بوسه‌ای دیگر بر پیشانیش میزند. -جبران می‌کنم برات عزیزم. فاصله‌ی نزدیک خود را حفظ می‌کند. خیره در چشمانش ادامه می‌دهد. -دوست‌ داشتم چشمای دیان همرنگ چشمایی خانمم می‌شد. لبخندی دلنشین میزند. -ولی از اینکه پسرمون عین باباش شده خیلی خیلی راضی هستم. چشمکی میزند. -حالا پاشو غذام رو بده دستم که این پسر دو دقیقه دیگه از من غذا می‌خواد. از تخت پایین می‌آید و به سمت سینی غذا می‌رود. -غذا خوردی؟ اگه نه که برو پایین با بقیه غذا بخور. سینی را روی تخت میگذارد. -تا تو غذا نخوری غذا از گلوم پایین نمیره. روی لبه‌ی تخت مینشیند و سینی را به سمتش هل میدهد. -به بقیه گفتم غذاشون‌ رو بخورن.... غذا خوردنش که تمام می‌شود، سینی را برداشته و روی میز میگذارد. به سمت رختکن به راه می‌افتد. -لباسم رو عوض کنم میام کمکت می‌کنم که دستات رو بشوری. او که وارد رختکن می‌شود به آرامی از تخت پایین می‌آید. مثل قبل نشستن و بلند شدنش سخت نیست، می‌تواند راحت‌تر کارهای خود را انجام دهد. دست به سر و روی خود کشیده و از سرویس بهداشتی بیرون می‌آید. -چرا صبر نکردی بیام کمک. در حال حرکت به سمت تخت به سوال پر تشر او جواب میدهد. -نیاز نبود، دیگه مثل روزهای اول سختم نیست... برای عوض کردن وضعیت بوجود آمده سراغ سوفیا را می‌گیرد. -سوفیا دیروز میگفت که قراره باهم برین ساختمون رو بازدید کنی، پس چرا نرفتی؟ به سمتش پا تند کرده و در نشستن بر روی تخت کمکش می‌کند. با همان اخم ناشی از صبر نکردند می‌گوید. -با تایماز فرستادمش، هر چی لازمه به تایماز میگه. از تخس بازی او خنده‌اش می‌گیرد. -حالا چرا اینقد اخمو خواب میدی!؟ اصلا معذرت میخوام، خوبه؟
    Show more ...
    1 325
    9
    #پارت۵۲۶🍂 🍁 روی صندلی کنار تخت مینشیند. -کارت اصلا درست نیست، تا زمانی که بخیه‌ها رو میکشی باید خیلی مراعات کنی. میخواهد همچنان به مواخذه‌های خود ادامه بدهد که صدای نق‌نق کردن دیان بلند می‌شود. به سرعت از جا بلند شده و به سمت گهواره‌ی او می‌رود. -بیدار شده؟ وقت شیرشه باید دیگه بیدار شه. دستی نوازشگونه بر صورت نوزاد میکشد. لبخند میزند -فکر کنم می‌خواد بیدار شه. -جریان تایماز چی شد؟ با سوالی که میپرسد نگاه از دیان گرفته و به سمتش میچرخاند. -فعلا که منتظره، حالا امروز به اندازه‌ی کافی وقت داره که با سوفیا صحبت کنه. دلیل این تردد سوفیا را نمیفهمد! تایماز از هر نظر مرد خوب و باعرضه‌ای است. حتم دارد اگر سوفیا او را قبول کند خوشبخت خواهد شد. -به نظر من که تایماز یه مرد کامل و درستیه‌، دلیل این پس زدن‌های سوفیا رو درک نمیکنم. نفسی چاق کرده ادامه میدهد. -چندین بار هم باهاش صحبت کردم ولی جواب درستی نداد. بدون جواب دادن به سمت دیان میچرخد. -چشماش رو باز کرد. این عوض کردن موضوع یعنی چیزی وجود دارد که باید بین خودشان حل شود. بدون اینکه برای فهمیدن اصرار کند این سکوت کردن را میپذیرد.. دکمه‌ی پیراهن خود را برای شیر دادنش باز می‌کند. -با همون دور پیچش آروم بلندش کن بدش به من. -میترسم از دستم بیوفته، بلد نیستم برش‌دارم. از زمانی که دیان به دنیا آمده است فقط به همین نگاه کرده اکتفا کرده است. میترسد از اینکه او را بلند کند و از دستش بیافتد. -تماس میگیرم یکی از خدمتکارا بیاد بالا.... زمان زیادی از تماس او نگذشته است که یکی از خدمتکارها بعد از اذن ورود وارد می‌شود. -با من امری دارین آقا؟ از گهواره فاصله می‌گیرد تا جا را برای خدمتکار باز کند. -دیان رو ببر برای خانوم تا بهش شیر بده.
    Show more ...
    1 285
    4
    اهالی پاييز سلام و وقت بخير شرایط چنل vip 👇👇👇 رمان در vip تموم شده💃 ‼️دقت کنید دوستان رمان تا انتها تو همین کانال رایگان گذاشته میشه و vip مختص دوستانی هست که عجولن‼️ ❌❌هزینه فعلا تغییر نمی کنه ❌❌ 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 😋 اونور تقريا ۳۰۰ پارت از اينجا جلوتره و اين اختلاف روز بروز بيشترم ميشه.🥰🥰 🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂 برای عضویت مبلغ ۱۵ هزارتومان را به شماره حساب زیر واریز کنید و شات واریز به همراه شماره یا آیدی به پیوی زیر بفرستید... 6037701159303079 صادقي پور بانك كشاورزي . ♨️ به زودی افزایش قیمت داریم♨️
    Show more ...
    2 094
    0

    AnimatedSticker.tgs

    1 559
    0
    1 489
    6
    #پارت۵۲۲🍂 🍁 چشم از آقاجانی که وارد خانه می‌شود گرفته و به سمت او میچرخد. پشت به ساختمان کرده و با گوشی خود ور می‌رود. -تشریف نمیارین داخل؟ با صدایش گوشی را در جیب شلوار خود فرو برده و به سمتش میچرخد. -با فرزاد کار داشتم. نزدیکتر می‌شود. دمی عمیق گرفته و خیره در چشمانش ادامه میدهد. -ممنونم. با اخمی ریز ناشی از کنجکاوی دلیل این تشکر را جویا می‌شود. -تشکر واسه چی؟ لبخند زده و برای تسلط‌ بیشتر بر حالات صورتش کمر خم می‌کند. حال چهره‌ای او درست در مقابل چهره‌ی ملیحش قرار می‌گیرد. -برای اینکه قبول کردی به عقدم درآی. این امر تشکر لازم دارد!؟ به حتم نه، تمام این کارها را برای دل خود کرده و از نظرش این “ممنونم” او کاملا بی‌حساب و کتاب است. نگاهش تا کفش‌های براق او پایین می‌آید. -تشکر نیاز نیست... من.. این کار رو برای دل خودم کردم. نمی‌تواند تحمل کند. باید به فریادها و خواسته‌های قلب خود پاسخ دهد. این دختر جان شده بیش از اندازه خواستنی است. دیگر مانعی برای این نزدیکی نیست، این دلبر برای خودش است آن هم تمام و کمال. درآغوشش می‌گیرد. بی‌هوا، یک‌هویی.. بیشتر به خود فشارش می‌دهد. جایی کنار گوشش زمزمه می‌کند. -خوشبختت می‌کنم خانومم‌. لبخند میزند، قول او برایش از آن قول‌هایی است که اگر سر برود قول نخواهد رفت. از خود جدایش می‌کند. -تنها چیزی که از تو میخوام این هستش که خیلی مواظب خودت باشی. من تحمل آسیب دیدنت رو ندارم. این مرد برخلاف ظاهر خشن و بی‌عاطفه‌اش خیلی بااحساس است. شاید اگر با او چنین نسبتی نداشت هیچوقت این روی او را نمیدید. لبخندی پررنگتر می‌شود. -چشم یزدان‌خان. با انگشت اشاره به بینیش میزند. -یزدان، من برای زنم یزدان خالی هستم بدون هیچ آقا و خانی..
    Show more ...
    1 458
    6
    1 503
    6
    1 442
    6
    1 401
    6
    #پارت۵۲۱🍂 🍁 با پایین افتادن چادر سفید نگاهش هم از صورت مردانه‌ی او می‌افتد. دستان او که دورش حلقه می‌شود، سرش را پایین می‌آورد. برای بستن قفل گردنبند نزدیکتر می‌شود. جالب است که به این خوبی می‌تواند احساسات و هیجانات خود را پنهان کند. نه لرزشی نه تنفس نامنظمی! گردنبند را بسته و فاصله می‌گیرد. او که فاصله می‌گیرد، نفس حبس شده را آرام رها می‌کند. هدایا رد و بدل می‌شوند و هر بار یزدان‌خان مسئول پوشاندن آن‌ها است.... صدای گوشی او باعث می‌شود از جا بلند شده و جمع را به قصد جواب دادن به تماس ترک کند. هومن فشفشه به دست جای خالی او را اشغال می‌کند. -آبجی میری با یزدان‌خان زندگی میکنی؟ لحن او پر از دلتنگی و حسادت‌های بچگانه است. موهای روی پیشانی را کنار میزند. لبخندی شیرین زده و دست دور شانه‌های او می‌اندازد. -این چه حرفیه قربونت برم!؟ من ازدواجم که بکنم بازم بیخ ریش خودتم‌. فشفشه‌ی تمام شده را روی میز میگذارد. با همان لحنی که خوشمزه‌ترش می‌کند ادامه میدهد. -مامان میگه وقتی آبجیت عروسی کرد باید بره پیش یزدان‌خان. صدا را پایین می‌آورد. -خب اون بیاد با ما زندگی کنه. دنبال جوابی قانع کننده برای هومن میگردد که مامان سمیرا صدایش میزند. -هومن مامان چاقوها رو از رو اپن برام میاری، میوه‌ها رو آوردم چاقوها جا موند... بیرون ماندن آقاجان و یزدان‌خان که طولانی می‌شود، صدای مادر درمی‌آید. -پری مادر ببین یزدان‌خان کجا مونده؟ چادر را روی سر انداخته، از جا بلند می‌شود. -چشم، الان صداشون میزنم... آن دو را کنار هم درحال صحبت می‌بیند. از چهره‌ی آقاجان کاملا پیدا است موضوعی که برایش تعریف می‌شود غیر قابل تصور است. قدمی به سمتشان برنداشته منصرف می‌شود، دوست ندارد خلوت آنان را بر هم بزند. به حتم موضوعی خصوصیست که خارج از جمع بازگو شده است. پشت کرده قصد ورود به خانه را دارد که آقاجان صدایش میزند. -کاری داشتی دخترم؟ حاج‌رسول همزمانی که به سمتش می‌آید مخاطبش قرار داده است. نزدیکش که می‌شود جواب میدهد. -بیرون موندنتون طولانی شد نگران شدیم. دستی بر شانه‌ی ظریف پری میزند. -من زودتر میرم، به یزدان‌خان هم بگو بیان داخل.
    Show more ...
    1 433
    6
    #پارت۵۱۸🍂 🍁 مربا را روی نان میمالد. لقمه را داخل دهان خود گذاشته و لیوان شیر را به سمت خود میکشد. -یه زنگ به رضوان برن ببین کجاست، بگو مادر گفته آب دستته بذار زمین بیا ایران. مسخره‌شو در آورده! با حرف‌های جدی مادر جویدن لقمه آهسته‌تر و لیوان شیر پایین می‌آید. نیم نگاهی به فرزاد که مخاطب مادر است می‌اندازد. از حرکات دستپاچه‌ی او میفهمد در بد مخمصه‌ای گیر افتاده است. فرزاد از زندان بودن عمه خبر دارد اما از قتلش نه. -مادر درست میگن، سوفیا بیش‌تر از هر کسی به خانواده‌ش نیاز داره. مامان شیدا هم به این جنبش می‌پیوندد. خوب میداند مادر مشکوک شده است. عمه‌رضوان را خوب میشناسد، هر چند سر به هوا به نظر می‌رسد اما برای دختران خود جان میدهد. امکان ندارد دختر مریض خود را رها کرده و خود در آن سر دنیا به عیش و نوش باشد. گلویی صاف کرده تا کانون توجه‌ها فرار گیرد. -امروز سعی می‌کنم باهاشون تماس بگیرم. از پشت میز بلند می‌شود. -نگران نباشین، فکر کنم از یونان برگشته باشه. دلیل نبود عمه را مسافرت به یونان و عدم دسترس بودن او را بهانه کرده‌اند. رو به فرزاد می‌کند. -جلوی در منتظرت هستم، باهات کار واجب دارم. کنار ماشین منتظر میماند. دقایقی بعد فرزاد در حالی کت خود را میپوشد‌ نزدیک می‌شود. -جانم داداش؟ راننده در را برایش باز می‌کند. -سوار شو تو راه برات تعریف می‌کنم.... وارد خیابان اصلی می‌شوند. رو به راننده می‌گوید. -اول فرزاد رو میرسونیم. راننده همراه با سر تمان دادن “چشم آقا”یی تحویلش میدهد. -چیزی شده؟ صبحی ناراحت به نظر میرسی؟ عینک آفتابی را پایین می‌آورد، سر به سمت فرزاد میچرخاند. -به نظرت چطوری باید به مادر بگیم عمه‌رضوان تو زندانه و حالا حالاها‌ نمیتونه بیاد ایران. -عمه دیگه هیچوقت نمیتونه بیاد ایران.
    Show more ...
    1 416
    8
    #پارت۵۱۷🍂 🍁 میخواهد با او رو در رو درباره‌ی احساس پاک خود بگوید. نگاه چرخانده و ساعت روی دیوار را نگاه می‌کند. دیر وقت است آن هم خیلی دیر. صلاح نمیبیند این وقت از شب را به خانه‌ی آنان برود. باید برنامه‌ای ترتیب بدهد و برنامه‌هایشان را ردیف کند. -خوشبختت می‌کنم، اگه خدا مقدر کنه تا زمانی که زنده هستم نمیذارم از هیچ نظر کمبودی احساس کنی. خوشبختی حق این دختر است. با وجود خان زاده بودنش بر سفره‌ی اعیانی ننشسته و چون زنانشان زیور و زینت به تن نکرده است. نوبتی هم که باشد نوبت او است. نوبت اوست که از ثروت کلان مقامی‌ها لذت ببرد و لقمه‌های چرب چیده شده بر سر این سفره را امتحان کند. منظورش از این حرف‌ها نداری خانواده‌ی او نیست. منظورش این است که حق باید به حقدار‌ برسد، عموکوروش خیری از این دارای ندیده است پس باید حق او را به فرزندش بدهد، راستش را بخواهید آن ارث و میراث‌ها یک دهم ثروتی که عموکوروش میتوانست داشته باشد نیست. -همین برای من کافیه، یک زندگی آروم که بشه نفس راحتی بکشم. کوتاه شیرین میخندد. -بازم ببخشید که بدموقع زنگ زدم، اصلا حواسم به زمان نبود. وقتی هم که ساعت رو دیدم دیگه کار از کار گذشته بود. در جواب لبخند او لبخند میزند. هیچ استراحتی به اندازه‌ی حرف‌های شیرین یار خستگی را از تن خارج نمیکند. به اندازه‌ی یک هفته خوابیدن احساس طراورت می‌کند، آخر تک‌تک حرف‌های او مانند خونی تازه در رگ‌هایش تزریق کرده است. -خوشحالم که صدات رو شنیدم، با خانواده صحبت کن فردا شب برای صحبت کردن میایم و بعد از اون جشن عروسی رو راه میندازیم... در کار خیر حاجت هیچ استخاره نیست، درست‌ترین جمله‌ی ممکن است. اگر آن روزها این عقد را بیش از آنچه که باید کش نمیدادند‌ هیچ یک از این اتفاقات شوم پیش نمی‌آمد. دراز کشیده و کوشی را روی عسلی میگذارد. آرام چشم بر هم میگذارد و چشمان آبی یار در مقابل پرده‌ی سیاه چشمانش نقش میبندد.
    Show more ...
    1 437
    7
    1 435
    5
    1 501
    8
    1 491
    7
    #پارت۵۱۴🍂 🍁 -فعلا نمی‌دونم باید چکار کنم. خبرش خیلی غیر منتظره بوده.... لباس عوض کرده و بر روی تخت دراز میکشد. چشم میبندد تا شاید بتواند ساعاتی را فارغ از فکر و نگرانی پشت سر بگذارد. ویبره‌ی گوشی چشمان تازه روی هم گذاشته شده را باز می‌کند. با دیدن اسم یار دلهره‌ی عجیبی می‌گیرد! سابقه نداشته که این وقت شب تماس بگیرد. برای جواب دادن که دست‌دست می‌کند تماس قطع می‌شود. خود را بالا کشیده و بر تاج تخت تکیه میزند. بدون فوت وقت شماره‌ی او را می‌گیرد. به بوق سوم نرسیده جواب میدهد. -سلام، خوبین؟ صدای آرامش را که می‌شوند تمام آن دلهوره‌ها از رخت شستن در دل دست میکشند. -سلام عزیزم، اتفاقی افتاده؟ گفته بود از زمان پیدا کردن دلبرش بامحبت‌تر شده است؟ عزیزت را که از دست میدهی تازه یادت می‌افتد چه حسرت‌هاست که بر دلت مانده است. حسرت گفتن یک “عزیزم” ساده. حسرت به زبان آوردن یک جمله‌ی “دوستت دارم” با‌ احساس. -نه همه چی خوبه فقط وقتی هومن میخواسته زباله‌ها رو بذاره جلوی در میگه مثل ماشین شما رو دیده؟ مکث کرده ادامه میدهد. -شما بودین؟ بعد از یک روز خراب کمی عشقبازی کردن حقش نمی‌شود؟ بگذار کمی با این دلبر خوش باشد. -دلم میخواست ببینمت، اومدم جلوی خونه ولی از هیاهوی اونجا فهمیدم مهمون دارین. صدای بسته شدن در و پشت بند آن کشیده شدن صندلی. -ناهیدخانم و بردیا با بیتا اینجا بودن، تو حیاط بودیم و آقاجون و بردیا داشتن کباب میزدن. صدای او آرام می‌شود، آرام و پر از حسرت. -کاش میومدین داخل. -دلت برام تنگ شده بود؟ بی‌هوا این سوال از دهانش میپرد و جمله‌ی پریده شده را نمی‌شود جمع کرد. منتظر جواب میماند و خدا میداند این انتظار چه بلواها که به پا نمیکند.
    Show more ...
    2 173
    7
    #پارت۵۱۳🍂 🍁 با یک عذرخواهی از شخصی که کنارش است، از جمع فاصله می‌گیرد. -تقریبا یه ساعت پیش بهم خبر رسوندن. بر روی نیمکت، کنار فواره مینشیند. -خبرش قطعیه‌؟ آدم درست و درمونی خبر رو بهت داده؟ با اینکه خوب میداند خبرهایی که تایماز میدهد هیچ کدام باطل نبوده است ولی باز هم سوال می‌کند! دوست دارد برخلاف تمام دفعات قبل این بار تمام اخباری که در قالب پیامک ابلاغ کرده است کذب محض باشد. -بله آقا، الان هم اومدم یکی از رفیقام که اونور کلاغایی تو زندون داره ببینم. سنگ ریزه‌ای با نوک کفش به داخل حوض پرت می‌کند. این روزها آمار خبرهای بدی که شنیده است و باید انتقال بدهد از حد گذشته است. آنقد این اخبار نحس دوره‌اش کرده‌اند که دیگر زمانی برای وقت گذراندن با پری را ندارد. قصد داشت بعد از بهتر شدن حال سوفیا تمام خانواده را چند روزی به باغ فشم ببرد و مدتی در آسایش مطلق باشد. -چی میگه حالا این رفیقت؟ تایماز سرفه‌ای کوتاه می‌کند. -میگه وقتی صبح اهالی سلولا از خواب پا شدن بلیز و رضوان خانوم تموم کرده بودن. گلویی صاف می‌کند، مثل اینکه گلویش چرک کرده چرا که هر بار این کار را تکرار می‌کند. -میبخشی‌، گلوم یه نمه‌ ناخوشه. پاها را صاف کرده کمر خود را میکشد. -مورد نداره. -طبق آمارای که از بهراد گرفتم، دقیقا عین هم مهره‌های گردن رو شکوندن. ناکس تموم شواهد و مدارک رو با مردن اون ستار دروغی چال کرده. البت غیر از اینم انتظار نمیرفت، فکر کن چنین جونور بانفوذی بزاره یه مدرک زنده واسه خودش راست راست بچرخه. اندکی سکوت می‌کند و این یعنی میخواهد حرفی کسل کننده و بهم بریز دیگر بگوید. -میخواین با جنازه چکار کنین؟ ولی فکر کنم به شوهرعمه خبر دادن. این یکی دیگر خارج از دایره‌ی تصمیماتش است. میخواهد او را به ایران بیاورد ولی حال که فکر می‌کند به نتیجه‌ای دیگر می‌رسد. وقتی عمه ساینا را در ترکیه دفن کرده است به حتم جایی برا خود در نزدیکی او در نظر گرفته است.
    Show more ...
    1 532
    6
    #پارت۵۱۲🍂 🍁 -امیدوارم همینطور که میگی باشه! میخوام بعد از اینکه حالم خوب شد برم ترکیه مامان رو متقاعد کنم که برگردیم ایران، اونجا برخلاف ظاهر زیبا و گول زننده‌ش خیلی وحشتناکه. درست مثل دامی که برای صید پهن شده اولش بهت خوش میگذرد اما تا بخوای به خودت بیای و مستی این خوشی از سرت بپره گیر افتادی و هیچ راهی برای فرار نداری. سوفیا که از برگشتن می‌گوید دلش می‌گیرد. عمه می‌آید اما نه برای ماندن بلکه برای همیشه رفتن. قبل از اینکه چیزی بگوید جواب تایماز را میدهد. -باهات تماس میگیرم. گلویی صاف می‌کند که صدایش خش نداشته باشد. لبخندی کمرنگ میزند. -پس سعی کن زودتر خوب بشی. از جا بلند می‌شود، کت خود را برداشته و بر روی دست میگذارد. -دراز بکش و راحت بخواب، به هیچ چیز جز خوب شدن حالت فکر نکن. پشت کرده قصد خارج شدن می‌کند. -قُلم چطوره؟ نمیاد به دیدنم؟ قبلا یه دعوای حسابی باهاش داشتم فکر کنم هنوز هم باهام قهره‌... باید ازش عذرخواهی کنم. سخت می‌شود. از اینجا به بعد اقرار حقیقت به شدت سخت می‌شود. قهر باشی و طرف مقابل دیگر نباشد برایت گران تمام خواهد شد. حال بدتر می‌شود زمانی که خود مقصر باشی و بی‌دلیل دل رنجانده‌ای. بدون اینکه به سمت او برگردد جواب میدهد، جوابی که هیچ رگه‌ای از راستی در آن دیده نمی‌شود و سر تا پا دروغ محض است. -حالش خوبه و پیش عمه‌س، خوب که بشی میریم هر دوتا رو میبینیم. بیشتر از این اینجا ماندن را صلاح نمیبیند، به سرعت اتاق را ترک می‌کند. همین که از اتاق بیرون می‌رود راه خروجی را پیش می‌گیرد. باید با تایماز صحبت کند و ته توی این ماجرای چرکی را درآورد. -جریان چیه تایماز؟ این پیام چی بود که فرستادی؟ مگه اون خراب شده نگهبونی صاحابی نداره که عین آب خوردن زندانیا رو سلاخی میکنن‌‌!؟
    Show more ...
    1 433
    6
    #پارت۵۰۸🍂 🍁 دنیا دنیای پول است. با یک مبلغ هنگفت می‌شود تمام دفتر و دستک‌ یک سازمان را خرید. با توجه از تجربه‌ای که خودش دارد می‌گوید. فقط کافی است اندکی سبیل مدیران سازمان‌ها را چرب کند، سجده‌اش می‌کنند. -کاری از دست ما بر نمیاد، تا جایی که در توانمون بوده زورمون رو زدیم، اگه ایران بود می‌شد یه کاریش کرد ولی اون شخص به عنوان یک شهروند ترکیه، همونجا دادگاهش رو گرفتن. سر را روی پشتی صندلی گذاشته و برای جذب آرامش چشم روی هم میگذارد. گوشی را از یک دست به دست دیگری منتقل می‌کند. -گذشته از اون دولت ترکیه اجازه آوردن اون رو به ایران نداد، طبق قوانین خودشون باهاش برخورد کردن. گردن او کلفت است و تمان دولت پشتش را گرفته‌اند. خوب میداند باید بند این ماجرا را رها کند. این داروغه یا همان ستار از آدم‌های ساپورت شده هستند و به هیچ عنوان نمی‌شود او را به دام انداخت... وارد دفتر کار خود می‌شود و کلافه شده خود را بر روی مبل می‌اندازد. تمام این دلنگرانی‌ها به خاطر دلبرکی است که به تازگی روی زندگی را دیده است. نمیخواهد با یک تنش دیگر او را از دست دهد، به قول دکتر داروهایی که مصرف کرده است حافظه‌اش را نابود کرده‌اند. از نظر دکتر او تحمل یک شوک دیگر را نخواهد داشت. باید دست بجنباند، باید هر طور شده است او را در نزدیکترین فاصله از خود نگه‌دارد. نفسی عمیق می‌گیرد. باید اوضاع مغزش را سروسامان بدهد. جریان ستار همان جریان مرغی است که از قفس پریده و دیگر امیدی به بازگشت آن نیست. دلیل این کار ستار را نمیداند! شباهت بیش از حد پری به سهیلا، مادر ستار است یا عشق به خود پری؟ امیدوار است که ستار به زندگی آرام خود با اسم و رسمی جدید سرگرم شود و هوای ایران بر سرش نزند!
    Show more ...
    1 453
    6
    1 410
    7
    1 426
    7
    1 423
    8
    1 418
    7
    Last updated: 11.07.23
    Privacy Policy Telemetrio