Best analytics service

Add your telegram channel for

  • get advanced analytics
  • get more advertisers
  • find out the gender of subscriber
Category
Channel location and language

all posts شوگار | آرزونامداری

ژانر مربوط به دوران پهلوی چاپی📝 کپی حتی یک پارت از رمان در پی‌وی حرام❌ 
38 421-54
~11 177
~27
24.91%
Telegram general rating
Globally
22 225place
of 78 777
3 587place
of 13 357
In category
217place
of 857
Posts archive
شوگار در vipبه اتمام رسید. مبلغ واریزی برای خواندن ادامه ی پارت‌ها قبل از چاپ 45الی50 5892101407120183 به حساب آرزونامداری رمان زئوس45الی50(تمام شده درvip)  زهار+زئوس80الی85(تمام شده در vip) نَسَـ♚ـبـــ55الی60(دوبرابرکانال‌عمومی)
856
0

sticker.webp

492
0
📌_تا کی می‌خواستی بچه‌ام رو ازم مخفی کنی ها؟؟؟می‌خواستین کی بهم بگین مامان؟! چمدان‌ها را پشت در خانه پایین آوردم؛ انگشتم را بر روی شاسی آیفون فشردم. بعد از خستگی پرواز و دلتنگی چهار ساله؛ فقط دیدن مامان می‌توانست حالم را خوب کند. بار دیگر دستم را به سمت آیفون بردم که در با صدای آرامی باز شد؛ دختر بچه شیرینی پشت در ایستاد و و لحن نمکی‌اش گفت: _با کی کار دارید؟ دلم با دیدنش سخت به جوشش در می آید بر روی پنجه میشینم: _سلام خوشگل خانوم اسم شما چیه؟ نگاهی به داخل حیاط انداخت: _ اسم من رازِ _چه اسم خوشگلی، درست مثل خودت. بزرگترت خونه‌س. سرش را به آرامی تکان داد: _مامان بزرگ هست. تا آن لحظه احساس می‌کردم، نوه یکی از همسایه‌ها یا چه می‌دانم دوست‌های مامان است. اما باشنیدن حرف‌های دخترک بدنم یخ زد. سعی در انکار شنیده‌هایم داشتم. _اسم مامان بزرگت چیه ؟ _ اشم مامان بزرگم، مامان زرین تاجِ دنیا برایم تیر و تار شد مگر مادر من بچه ای دیگری غیر از من داشت ؟‌ صدای آشنایی به گوش می رسد... _راز ؟ کی بود مامان ؟ قامت پر مهر مادرم که در چارچوب قرار گرفت همه جا را سکوت فرا گرفت.... °.°.°.°.°.°.°.°. _شربتت رو بخور پسرم. نگاهم را از لیوان مقابل به صورت مضطرب مامان دادم. کلافگی از تک تک حرکاتش پیدا بود: _مزاحم شدم مثل اینکه. هول زده گفت: _ این چه حرفیه می‌زنی مامان جان. سردی کلامم دسته خودم نبود: _معلومه از دیدم هیچ خوشحال نشدی. نگاهش را دزدید و به سمت آشپزخانه رفت. _توام چه حرفایی می‌زنی میثاق . نگاهم بر روی دختر بچه شیرین ثابت ماند. صدایم را بلندکردم که به گوش مامان برسد و بهانه‌ای برای نشنیدن نداشته باشد: _دختره پرواست ؟! این چه سوالیه میپرسم بعد منو اون مگه بچه ای دیگه ایم داری ؟ مامان با ظرف  آجیل بیرون آمد، نگاهی به دخترک انداخت مات او بود. _کی ازدواج کرده؟ رنگ از رخ مامان پرید.اما جوابی نداد _اسمش چیه؟! بازم سکوت. خودم را جلو کشیدم: _در حق دختر خونده‌ات مادری کردی. در حق پسر خودت چیکار کردی مامان؟! نگاهش را تیز به چشمم داد برق اشک رو تو نگاهش می‌شد دید. از سکوتش کلافه شدم روبه هایلین کردم: _بابات کجاست؟ _یه جای دور، رفته مسافرت اما برمیگرده. _اسم بابات چیه؟ مامان مداخله کرد: _بچه رو نترسون. سوالم را بار دیگر تکرار کردم. _ اسم بابات چیه بچه جون ؟ _میثاق قلبم از حرکت باز ایستاد. روبه مامان کردم: _دختر منه؟! آره مامان . این دختر من و پرواست ؟؟؟؟ مامان بی صدا اشک می‌ریخت: _تا کی می‌خواستین بچه‌ام رو ازم مخفی کنید ها؟ میخواستی کی بهم بگی یه دختر دارم؟! چه بی شرفی ازم دیدید که جگر گوشمو ازم مخفی کردین؟؟؟ با باز شدن در و پیچیدن عطر آشنایی در فضا برمیگردم و ... _ مامان‌ ما اومدیم آراز رو امروز زودتر از مهد آوردم ... تخم جن معلوم نیست به کی رفته امروز تو مهد باز زده سر یکی رو شکسته ! بدون اینکه سر بلند کند مشغول در آوردن کفش های پسر بچه ای میشود که با پدرش مو نمیزند _ صاف وایسا بچه .... نمیگه ماکه پدر بالا سرمون نیست این مادر بدبختمونُ انقدر اذیت نکنیم آخه من ... اما سر که بلند میکند ، با دیدن مرد مقابلش نفسش بند می آید و ...👇❌😱 https://t.me/+DBSMdmHyZho3OWM0 پارت واقعی خود رمانِ کپی ممنوع ❌❌ محشره رمانش با همون پارتای اولش غوغا کرده💥🍓 محدودیت سنی رعایت شود 🔞💦
Show more ...
429
0
#پارت91 -این کی بود باهاش اومدی؟ مات و حیران تک خنده‌ام را پس دادم: -نمنه؟ می‌گم اینجا رو از کجا پیدا کردی؟ فکش منقبض شد و در حرکتی ناگهانی به طرفم امد. عقب نرفتم که به سرش نزند من از او می‌ترسم. بچه مزلف پولدار چِت کرده بود روی من بدبخت و ول هم نمی‌کرد: -گفتم این کی بود؟ سرم را عقب بردم و با همان بهت لب زدم -چی می‌گی فکلی؟ میزونی؟ چی زدی؟ حس کردم لحظه‌ای تک‌تک عضلات صورتش از خشم لرزیدند. دیوانه بود یا نقش دیوانه‌ها را بازی می‌کرد؟ وقتی خیرگی من ادامه‌دار شد در چشمانش، ناگهان چهره‌اش از آن حالت سخت و ترسناک خارج شده و آهسته خندید: -بَده می‌خوام وانمود کنم روت غیرتی شدم؟ چی می‌گن؟ دخترا از این مود پسرا خوش‌شون می‌اومد که! خیلی ناگهانی تغییر مود نداد؟ چرا اینقدر ترسناک بود؟ -بزن به چاک تا آبروم‌و تو در و همسایه نبردی! به گچ دستم اشاره کرد، اما نگاهش میخ چشمانم بود: -دستت چی شده؟ -تو رو سننه؟ چرا اینقدر پیگیرمی؟ -پیگیرت باشم بده؟ ازت خوشم اومده... آقای مسلمی از کنارم گذشت و با کلید در ساختمان را باز کرد. متوجه نگاه چپ‌چپش بودم. حتی حسی به من می‌گفت در ذهنش هزاران سناریوی ناجور درموردم بافته است. -آقا من نخوام تو ازم خوشت بیاد باید کی‌و ببینم؟ نیم قدم نزدیک آمد اصلاً برایش مهم نبود کجاست -من‌و... لج نکن باهام...‌یه فرصت کوتاهه دیگه... -حرف حساب‌ یه بار تو کت آدمیزاد می‌ره... چرا تو نمی‌فهمی؟ سرش زاویه گرفت چشمانش درخشید -چون من آدم نیستم... حرف تو کتم نمی‌ره... بهت نمی‌اومد اینقدر ترسو باشی... از جسارتت خوشم اومده بود! نگاهی به هیکل گولاخش انداختم لباس‌های یک دست سیاه و گران قیمتش بدجور خوشتیپش کرده بود. شاید هزار دختر برایش غش و ضعف می‌رفتند: -از کی باید بترسم؟ از تو؟ خنده‌ی بدجنسی کرد جذاب بود -ازت نمی‌خوام دوست‌دخترم باشی که... پلک بستم. بدجور عصبی‌ام کرده بود این پسر -پس از من چی می‌خوای؟ از من لعنتی چی می‌خوای که دکمه‌ی ول‌کُنِت خراب شده رو من؟ نفسی از بین دندان‌هایش گرفت و خندید -از حرف زدنت خیلی خوشم میاد! نزدیک بود فحشش دهم که صدایش را پایین آورد -همونی که قبلاً درموردش حرف زدیم. ‌یه دوره جودو به من آموزش بده، اگر کوچک‌ترین حرکت اشتباهی ازم دیدی همون لحظه کارم‌و تموم کن. اوکیه؟ -آخه چشم نداری مگه؟ با این دست چلاغم می‌خوام به تو آموزش بدم؟ -بالأخره که دستت خوب می‌شه! نمی‌شه؟ -شاید تا دوهفته دیگه دست من تو گچ باشه؛ می‌خوای کل این دوهفته رو دخیل ببندی در خونه؟ -می‌خوام فقط مطمئن باشم قبول می‌کنی. خودتم می‌دونی اون کلاس بهونه‌ست! می‌خوام که من‌و بیشتر بشناسی! -خوب شناختمت. آدم سیریش و خُل وضعی هستی! چشمانش پر از خنده شد و سر روی صورتم خم کرد: -حالا تا خوب شدن دستت‌ یه بهونه‌ی دیگه پیدا می‌کنم ببینمت. فقط این گاردی که گرفتی رو بردار ، همه چی حله! فقط نگاهش کردم. این‌گونه دست از سرم برمی‌داشت؟ -به عنوان دوست که نمی‌تونم قبولت کنم. دوست‌پسر هم که عمرا... با چه عنوانی قراره ببینمت؟ -شناخت قبل از دوره‌ی آموزشی ورزشی! -هرهرهر...خندیدم! دیدم که دست در جیبش فرو برد و شیئی از آن بیرون کشید. با دیدن چاقوی کوچک ضامن‌داری که به طرفم گرفت، فوراً نیم گام عقب رفتم. -نترس... این‌و می‌خوام به خودت بدم. همه می‌دونن این چاقو مال منه. اگر دیدی کوچیک‌ترین اشتباهی ازم سر‌زده، با همین چاقو کارم‌و بساز. رواله؟ با چهره‌ای درهم نگاهش کردم: -مگه قاتلم؟ سرش را بالا برد و با کلافگی نفسش را پس داد: -پس چکار کنم؟ می‌خوام اعتماد کنی بهم... مطمئن باش کاری نمی‌کنم که ازش استفاده کنی! کمی خیره‌اش ماندم و او از ساعدم گرفت و چاقو را کف دستم گذاشت: -بگیر دیگه. آن‌بلاکم کن با هم حرف بزنیم! چاقو را به جیب مانتویم فرستادم -گفته باشم؛ اگر بخوای راه و بی‌راه زنگ بزنی یا پیام بفرستی بازم همون‌ آش و همون کاسه‌ست. این دفعه ازت شکایت می‌کنم! خندید و خنده‌اش پر از حس شوق بود -خیلی چغری! کوله‌ام را از زمین برداشته و در باز مانده‌ی ساختمان را هول دادم -خب دیگه شَرّت رو کم کن. به اندازه کافی تیتر خبرای زنای فضول محله شدم تا الان! خندید و عقب‌عقب رفت. چشمکش دخترکش بود... قرار بود از هفته‌ی آینده مربی شخصی این پسر تخس و شیطان شوم؟ ❌❌❌ اثری ممنوعه از
Show more ...
528
2
#part _دخترتون به شکم مدیر مدرسه‌ش محکم لگد زده آقای سلطانی کیارش شوکه گوش هایش سوت کشید اخم هایش درهم رفت امکان نداشت دخترک مظلومش... _رزا؟! معاون پر حرص ادامه داد _بله جناب، با وحشی گری به مدیر مدرسه هجوم برد البته ما بیشتر از این از یه دختر پرورشگاهی انتظار نداریم، همون اول سال نباید دخترتون و اینجا ثبت نام می‌کردیم، از کسی که تربیت درستی بالای سرش نبوده این بی بند و باریا بعید نیسـ.. عصبی سیگار برگش را در جا سیگاری انداخت و بین حرفش غرید _مواظب حرف زدنتون باشید، اون دختر زن منه نه دخترم، الان خودش کجاست؟! دیشب وقتی به عمارت برگشت دخترک با ذوق سمتش ندوید بی‌حال بود و بی‌حوصله _بهتر نیست از وضعیت خانوم مدیر بپرسید جناب سلطانی؟ با عجله از جا بلند شد و پالتویش را چنگ زد دخترک چشم زمردی را به جای راننده خودش رسانده بود صبح میان آن هودی بزرگ تنش گم شده بود تمام مسیر ساکت گوشه‌ی صندلی کز کرده بود نکند اذیتش کرده باشند؟! با تحکم پچ زد و قدم هایش بلند تر شد _حال اون دختر برام از هرچیزی مهم تره خانوم، اگر شکایتی دارین وکیلم رسیدگی میکنه، از این به بعد من طرف حساب شمام نه اون بچه خواست تماس را قطع کند که ناظم نیش زد _اگر اون دختر درست تربیت می‌شد تو شکم زن حامله لگد نمی‌کوبید، ایشون جنینشون و از دست دادن و اون دختر جلوی چشم خود خانومِ مدیر با یه پسر از مدرسه فرار کرد خشکش زد *** خدمتکار پالتویش را گرفت که عصبی غرید _رز برگشته؟ _بالا تو اتاقشونن تقه‌ای به در زد _باز کن درو‌ صدایی نیامد محکم تر مشت کوباند و توپید یادش رفته بود صدای دادش دخترک را می‌ترساند _باز کن این بی‌صاحابو تا نشکستمش صدای باز شدن اهسته‌ی در امد که در را محکم هول داد دخترک به زمین کوبیده شد که تازه نگاهش به صورت کوچکش افتاد خیس بود مظلومیتش اینبار دلش را به رحم نیاورد که خونسرد پرسید _امروز چه گوهی خوردی تو مدرسه؟! رزا با چانه‌ی لرزان خودش را عقب کشید _هیچـ..ی به خدا دستش روی کمربندش که نشست چشمان دخترک از وحشت سیاهی رفت نیشخند زد _گفته بودم اگر عروسک کیارش غلط اضافه بکنه چی میشه؟! هار شدی؟! چشمان زمردی‌ دخترک مات مانده بود ناباور خنده‌ی بی‌جانی کرد _منو..نمیـ.. زنی...خودت قول دادی...مگه نه؟ کمربندش را از شلوارش بیرون کشید که رزا با لرز گوشه‌ی دیوار جمع شد _او..ن روز تو پرورشگاه وقتـ..ی گفتم از هیکل گنده‌ت میترسم گفتی اذیتم نمی‌کنی کیارش کنارش زانو زد دستش را بالا برد که دخترک در خودش مچاله شد بازهم دلش به رحم نیامد آرام گونه‌‌ی کوچکش را ناز کرد ترسناک پچ زد _نگفته بودم اگر هارم بشی خودم رامت میکنم جوجه؟! لگد میزنی به شکم زن حامله؟! با یه پسر گورتو گم می‌کنی؟! بغض دخترک شکست و ملتمس مچش را چنگ زد _به خد..ا من کاری نکر..دم اخم هایش درهم رفت تب داشت؟! همیشه وقتی میترسید تب می‌کرد و بدنش بی‌حس می‌شد رزا مظلوم هق زد که صفحه‌ی موبایلش روشن شد ( رفتم مدرسه قربان، راست گفتن، مدیر بیمارستان بستریه و جنینش و از دست داده) دخترک وقتی خیره به موبایل دیدش امیدوار و با گریه خودش را جلو کشید _باور میکنی کیـ..ا جونم..مگه نـ... کیارش یکدفعه جوری محکم با پشت دست در دهانش کوبید که همان لحظه خون از لب و دماغش بیرون پاشید جیغ خفه‌ای کشید که اینبار تنش آتش گرفت فقط شانزده سال داشت در خودش جمع شد و بغضش شکست کیارش نعره زد و ضربه‌ی دوم را با تمام زورش کوبید خون از جای سگک کمربند بیرون زد _چه گوهی خوردی تو امروز؟! اشتباه کردم از اون گوهدونی اوردمت بیرون بری درس بخونی هرزه؟! دخترک‌ خواست بگوید که اصلا کاری نکرده بگوید وقتی ناظم سمتش هجوم اورده و گفته چرا در شکم مدیر لگد کوباندی ماتش برده بدنش هیستریک شروع به لرزیدن کرد _ادمت میکنم جـ*نده کوچولو، تو همین باغ اتیشت میزنم تا با یه پسر نری گوه خوری کیارش کمربند را محکم ‌تر کوبید و دخترک بی‌جان هق زد _درد..ش از کتکا...ی تو پرورشگاهم بیشتره نفهمید چند بار در مذاب داغ خواباندنش تنش از سرما میلرزید و جیغ هایش شده بود ناله های ارام دخترک که چشمانش بسته شد کیارش عصبی کمربند و گوشه‌ی اتاق انداخت دانه های درشت روی صورت کوچکش و لرز تنش یعنی بازهم تب کرده موبایلش زنگ خورد غرید _بعدا زنگ میزنم مارال _عه صبر کن، سورپرایز دارم برات، اون دختره رو دک کردم که با خبر ازدواجمون میخواست خودش و بکُشه، امروز تو مدرسه گفتم زده تو شکمم و بعد با یه پسر فرار کرده غش غش خندید و کیارش خشکش زد _الکی گفتم باردارم قیامت شد کیارش، ناظم محکم کوبوند تو صورتش و زنگ زد پرورشگاهش مارال مدیرش بود؟ کی مدیر دخترک عوض شده بود؟ یکدفعه با لرزیدن هیستریک دخترک گوشه دیوار و کفی که از دهانش بیرون ریخت... ادامه‌ی پارت👇🖤 پارت رمان🔥 کپی❌
Show more ...
شیـ♠️ـطانی‌ عاشق‌ فرشته...
❤️‍🔥مروارید ⛓در آغوش یک دیوانه 🍷قاتل یک دلبر(به زودی) 🥃فرشته‌ی مشکی پوش(به زودی) @novels_tag ❌هرگونه کپی برداری و انتشار این رمان حرام و پیگرد قانونی دارد نویسنده و انتشارات با فرد متخلف به صورت جدی برخورد می‌کند❌ . .
171
0
- من شنا بلد نیستم. آب استخر پر از بچه قورباغه‌س می‌ترسم! حرکت قورباغه های کوچک و تازه به دنیا آمده را کف دست و پاهایش احساس می‌کرد. تمام بدنش از احساس منزجر کننده‌ای که داشت منقبض شده بود. در همین حال، یکی از محافظ های هخامنش صندلی مخصوصش را برایش بالای آب گذاشت و محافظ دیگری، چتر بزرگی را بالای سرش نگه داشته بود تا آفتاب نخورد. هخامنش با خونسردی روی صندلی غول پیکرش نشست و همانطور که پا رو پا می‌انداخت، کامی از سیگارش گرفت. با پوزخند گفت: - انداختمت تو اون آب که بترسی! ننداختمت که شنا کنی بچه... دست و پای دیگری زد که به خاطر تقلا کردنش، کمی از آب کثیف استخر وارد دهانش شد. با حالت انزجار عقی زد و نالید: - آب لجن استخر داره می‌ره توی دهنم! آب استخر پر از لجن بود و در حدی کدر شده بود که کف استخر مشخص نبود. هخامنش با خونسردی به تقلاهایش نگاه کرد و لب زد: - انتخاب با خودته که هر چه سریع‌تر از اون آب بیرون بیای... جواب سوالمو بده، منم دستور می‌دم بیارنت بیرون! از کی دستور گرفتی مزرعه‌ی منو آتیش بزنی؟ دخترک مذبوهانه بار دیگر دست و پا زد. حرکت جانواران درون آب را به وضوح احساس می‌کرد و هر لحظه ممکن بود قلبش از ترس بایستد. با گریه جیغ کشید: - لعنت بهت هزار بار پرسیدی، هزاربار گفتم هیچکس! می‌فهمی؟ هییییچکس! تو رو خدا بذار بیام بیرون... این... این... این قورباغه های کوفتی دارن خودشونو میزنن به کف پاهام چندشم می‌شه! اخم های هخامنش در هم رفت. - هیچ از لحنت خوشم نمیاد دختر جون... انگار بعد از این همه تنبیه هنوز آدم نشدی! هنوز نفهمیدی با هخانش دیوان‌سالار باید چطور حرف بزنی! آیسا با بیچارگی نالید: - بذار بیام بالا... خودت نشستی روی تخت پادشاهیت یکی هم داره بادت می‌زنه... از بیرون گود خوب می‌تونی ارد بدی! بذار بیام بالا باهم حرف بزنیم... هخامنش در سکوت به یکی از آدم هایش اشاره زد. مرد قدمی به استخر نزدیک شد و در حد چند ثانیه سر دخترک را زیر آب فرو برد. با اشاره‌ی سریع هخامنش سرش را از آب بیرون کشید. آیسا وحشت زده جیغ کشید و به گریه افتاد. - خدا... خدا الهی... لعنتتون کنه! بی کس و کار گیرم آوردید... هخامنش اینبار بدون ذره‌ای نرمش، خیره به چشمان رنگی آیسا، غرید: - از کی دستور گرفتی ده هکتار زمین زراعی منو آتیش بزنی؟ آیسا با خشم و گریه داد کشید: - از سگ دستور گرفتم! کری؟ می‌گم هیچکس! اشتباه شد... من نمی‌دونستم اصلا اون خار و خاشاک کوفتی صاحاب داره. نمی‌دونستم شیشصد میلیارد پول اون محصولات کوفتیه که آتیش زدم... وگرنه گوه می‌خوردم اصلا دست به گازوئیل و کبریت می‌زدم! ملتمس به چشمان هخامنش نگاه کرد و لب زد: - بیارم بالا... هخامنش کفری از زبان درازی های دخترک از جا بلند شد. به این سادگی ها به حرف نمی‌آمد. باید طور دیگری تنبیهش می‌کرد. با اشاره‌اش آیسا را از استخر لجن گرفته بیرون کشیدند. آیسا هنوز پایش را روی زمین نگذاشته بود که مثل گرگ زخمی سمت هخامنش حلمه‌ور شد و با یک حرکت درون آب هولش داد. همه چیز در کمتر از چند ثانیه اتفاق افتاد. اشتباه از هخامنش و محافظانش بود که این دخترک عشایر را دست کم گرفته بودند و او را با دوست دخترهای شهری هخامنش یکی می‌دانستند. یکی از محافظ ها سریع پشت سر هخامنش شیرجه زد و محافظ دیگر جفت دست آیسا را از پشت پیچاند‌ آیسا با کینه و نفرت رو به هخامنشی که درون آب لجن گرفته افتاده بود خندید و داد کشید: - من که نمی‌تونستم روی تخت پادشاهیت بشینم خانزاده... اما تو می‌تونی توی گند و کثافت بری و با شرایط برابر یک بار دیگه سوالتو بپرسی! هخامنش دست محافظش را پس زد و با سرعت از استخر بالا آمد. همانطور که سمت آیسا قدم برمی‌داشت، با چشمان به خون نشسته غرید: - با این گوه اضافی که خوردی، خودت حکم سلاخی کردنتو برام امضا کردی توله جن! آیسا، دختر هفده ساله‌ی عشایری هست که یه روز قبل از عقدش، می‌خواد خودشو چند صدمتر دورتر از چادر عشایریشون آتیش بزنه، اما از بخت بدش، لحظه‌ای که از خودسوزی پشیمون می‌شه، آتیش به مزرعه‌ی چند هکتاری خشخاش می‌رسه و این یعنی ضرر چند میلیون دلاری به هخامنش دیوان سالار! مردی که بخشش توی کارش نیست. حالا باید دید با دختر کوچولوی داستانمون قراره چی کار کنه و تقدیر چه خواب هایی برای جفتشون دیده.... بنر پارت یک رمان هست عاجزانه خواهش میکنم کپی‌ نکنید❌❌❌
Show more ...
152
0
شوگار در vipبه اتمام رسید. مبلغ واریزی برای خواندن ادامه ی پارت‌ها قبل از چاپ 45الی50 5892101407120183 به حساب آرزونامداری رمان زئوس45الی50(تمام شده درvip)  زهار+زئوس80الی85(تمام شده در vip) نَسَـ♚ـبـــ55الی60(دوبرابرکانال‌عمومی)
845
0

sticker.webp

593
1
- من شنا بلد نیستم. آب استخر پر از بچه قورباغه‌س می‌ترسم! حرکت قورباغه های کوچک و تازه به دنیا آمده را کف دست و پاهایش احساس می‌کرد. تمام بدنش از احساس منزجر کننده‌ای که داشت منقبض شده بود. در همین حال، یکی از محافظ های هخامنش صندلی مخصوصش را برایش بالای آب گذاشت و محافظ دیگری، چتر بزرگی را بالای سرش نگه داشته بود تا آفتاب نخورد. هخامنش با خونسردی روی صندلی غول پیکرش نشست و همانطور که پا رو پا می‌انداخت، کامی از سیگارش گرفت. با پوزخند گفت: - انداختمت تو اون آب که بترسی! ننداختمت که شنا کنی بچه... دست و پای دیگری زد که به خاطر تقلا کردنش، کمی از آب کثیف استخر وارد دهانش شد. با حالت انزجار عقی زد و نالید: - آب لجن استخر داره می‌ره توی دهنم! آب استخر پر از لجن بود و در حدی کدر شده بود که کف استخر مشخص نبود. هخامنش با خونسردی به تقلاهایش نگاه کرد و لب زد: - انتخاب با خودته که هر چه سریع‌تر از اون آب بیرون بیای... جواب سوالمو بده، منم دستور می‌دم بیارنت بیرون! از کی دستور گرفتی مزرعه‌ی منو آتیش بزنی؟ دخترک مذبوهانه بار دیگر دست و پا زد. حرکت جانواران درون آب را به وضوح احساس می‌کرد و هر لحظه ممکن بود قلبش از ترس بایستد. با گریه جیغ کشید: - لعنت بهت هزار بار پرسیدی، هزاربار گفتم هیچکس! می‌فهمی؟ هییییچکس! تو رو خدا بذار بیام بیرون... این... این... این قورباغه های کوفتی دارن خودشونو میزنن به کف پاهام چندشم می‌شه! اخم های هخامنش در هم رفت. - هیچ از لحنت خوشم نمیاد دختر جون... انگار بعد از این همه تنبیه هنوز آدم نشدی! هنوز نفهمیدی با هخانش دیوان‌سالار باید چطور حرف بزنی! آیسا با بیچارگی نالید: - بذار بیام بالا... خودت نشستی روی تخت پادشاهیت یکی هم داره بادت می‌زنه... از بیرون گود خوب می‌تونی ارد بدی! بذار بیام بالا باهم حرف بزنیم... هخامنش در سکوت به یکی از آدم هایش اشاره زد. مرد قدمی به استخر نزدیک شد و در حد چند ثانیه سر دخترک را زیر آب فرو برد. با اشاره‌ی سریع هخامنش سرش را از آب بیرون کشید. آیسا وحشت زده جیغ کشید و به گریه افتاد. - خدا... خدا الهی... لعنتتون کنه! بی کس و کار گیرم آوردید... هخامنش اینبار بدون ذره‌ای نرمش، خیره به چشمان رنگی آیسا، غرید: - از کی دستور گرفتی ده هکتار زمین زراعی منو آتیش بزنی؟ آیسا با خشم و گریه داد کشید: - از سگ دستور گرفتم! کری؟ می‌گم هیچکس! اشتباه شد... من نمی‌دونستم اصلا اون خار و خاشاک کوفتی صاحاب داره. نمی‌دونستم شیشصد میلیارد پول اون محصولات کوفتیه که آتیش زدم... وگرنه گوه می‌خوردم اصلا دست به گازوئیل و کبریت می‌زدم! ملتمس به چشمان هخامنش نگاه کرد و لب زد: - بیارم بالا... هخامنش کفری از زبان درازی های دخترک از جا بلند شد. به این سادگی ها به حرف نمی‌آمد. باید طور دیگری تنبیهش می‌کرد. با اشاره‌اش آیسا را از استخر لجن گرفته بیرون کشیدند. آیسا هنوز پایش را روی زمین نگذاشته بود که مثل گرگ زخمی سمت هخامنش حلمه‌ور شد و با یک حرکت درون آب هولش داد. همه چیز در کمتر از چند ثانیه اتفاق افتاد. اشتباه از هخامنش و محافظانش بود که این دخترک عشایر را دست کم گرفته بودند و او را با دوست دخترهای شهری هخامنش یکی می‌دانستند. یکی از محافظ ها سریع پشت سر هخامنش شیرجه زد و محافظ دیگر جفت دست آیسا را از پشت پیچاند‌ آیسا با کینه و نفرت رو به هخامنشی که درون آب لجن گرفته افتاده بود خندید و داد کشید: - من که نمی‌تونستم روی تخت پادشاهیت بشینم خانزاده... اما تو می‌تونی توی گند و کثافت بری و با شرایط برابر یک بار دیگه سوالتو بپرسی! هخامنش دست محافظش را پس زد و با سرعت از استخر بالا آمد. همانطور که سمت آیسا قدم برمی‌داشت، با چشمان به خون نشسته غرید: - با این گوه اضافی که خوردی، خودت حکم سلاخی کردنتو برام امضا کردی توله جن! آیسا، دختر هفده ساله‌ی عشایری هست که یه روز قبل از عقدش، می‌خواد خودشو چند صدمتر دورتر از چادر عشایریشون آتیش بزنه، اما از بخت بدش، لحظه‌ای که از خودسوزی پشیمون می‌شه، آتیش به مزرعه‌ی چند هکتاری خشخاش می‌رسه و این یعنی ضرر چند میلیون دلاری به هخامنش دیوان سالار! مردی که بخشش توی کارش نیست. حالا باید دید با دختر کوچولوی داستانمون قراره چی کار کنه و تقدیر چه خواب هایی برای جفتشون دیده.... بنر پارت یک رمان هست عاجزانه خواهش میکنم کپی‌ نکنید❌❌❌
Show more ...
149
0
#part _دخترتون به شکم مدیر مدرسه‌ش محکم لگد زده آقای سلطانی کیارش شوکه گوش هایش سوت کشید اخم هایش درهم رفت امکان نداشت دخترک مظلومش... _رزا؟! معاون پر حرص ادامه داد _بله جناب، با وحشی گری به مدیر مدرسه هجوم برد البته ما بیشتر از این از یه دختر پرورشگاهی انتظار نداریم، همون اول سال نباید دخترتون و اینجا ثبت نام می‌کردیم، از کسی که تربیت درستی بالای سرش نبوده این بی بند و باریا بعید نیسـ.. عصبی سیگار برگش را در جا سیگاری انداخت و بین حرفش غرید _مواظب حرف زدنتون باشید، اون دختر زن منه نه دخترم، الان خودش کجاست؟! دیشب وقتی به عمارت برگشت دخترک با ذوق سمتش ندوید بی‌حال بود و بی‌حوصله _بهتر نیست از وضعیت خانوم مدیر بپرسید جناب سلطانی؟ با عجله از جا بلند شد و پالتویش را چنگ زد دخترک چشم زمردی را به جای راننده خودش رسانده بود صبح میان آن هودی بزرگ تنش گم شده بود تمام مسیر ساکت گوشه‌ی صندلی کز کرده بود نکند اذیتش کرده باشند؟! با تحکم پچ زد و قدم هایش بلند تر شد _حال اون دختر برام از هرچیزی مهم تره خانوم، اگر شکایتی دارین وکیلم رسیدگی میکنه، از این به بعد من طرف حساب شمام نه اون بچه خواست تماس را قطع کند که ناظم نیش زد _اگر اون دختر درست تربیت می‌شد تو شکم زن حامله لگد نمی‌کوبید، ایشون جنینشون و از دست دادن و اون دختر جلوی چشم خود خانومِ مدیر با یه پسر از مدرسه فرار کرد خشکش زد *** خدمتکار پالتویش را گرفت که عصبی غرید _رز برگشته؟ _بالا تو اتاقشونن تقه‌ای به در زد _باز کن درو‌ صدایی نیامد محکم تر مشت کوباند و توپید یادش رفته بود صدای دادش دخترک را می‌ترساند _باز کن این بی‌صاحابو تا نشکستمش صدای باز شدن اهسته‌ی در امد که در را محکم هول داد دخترک به زمین کوبیده شد که تازه نگاهش به صورت کوچکش افتاد خیس بود مظلومیتش اینبار دلش را به رحم نیاورد که خونسرد پرسید _امروز چه گوهی خوردی تو مدرسه؟! رزا با چانه‌ی لرزان خودش را عقب کشید _هیچـ..ی به خدا دستش روی کمربندش که نشست چشمان دخترک از وحشت سیاهی رفت نیشخند زد _گفته بودم اگر عروسک کیارش غلط اضافه بکنه چی میشه؟! هار شدی؟! چشمان زمردی‌ دخترک مات مانده بود ناباور خنده‌ی بی‌جانی کرد _منو..نمیـ.. زنی...خودت قول دادی...مگه نه؟ کمربندش را از شلوارش بیرون کشید که رزا با لرز گوشه‌ی دیوار جمع شد _او..ن روز تو پرورشگاه وقتـ..ی گفتم از هیکل گنده‌ت میترسم گفتی اذیتم نمی‌کنی کیارش کنارش زانو زد دستش را بالا برد که دخترک در خودش مچاله شد بازهم دلش به رحم نیامد آرام گونه‌‌ی کوچکش را ناز کرد ترسناک پچ زد _نگفته بودم اگر هارم بشی خودم رامت میکنم جوجه؟! لگد میزنی به شکم زن حامله؟! با یه پسر گورتو گم می‌کنی؟! بغض دخترک شکست و ملتمس مچش را چنگ زد _به خد..ا من کاری نکر..دم اخم هایش درهم رفت تب داشت؟! همیشه وقتی میترسید تب می‌کرد و بدنش بی‌حس می‌شد رزا مظلوم هق زد که صفحه‌ی موبایلش روشن شد ( رفتم مدرسه قربان، راست گفتن، مدیر بیمارستان بستریه و جنینش و از دست داده) دخترک وقتی خیره به موبایل دیدش امیدوار و با گریه خودش را جلو کشید _باور میکنی کیـ..ا جونم..مگه نـ... کیارش یکدفعه جوری محکم با پشت دست در دهانش کوبید که همان لحظه خون از لب و دماغش بیرون پاشید جیغ خفه‌ای کشید که اینبار تنش آتش گرفت فقط شانزده سال داشت در خودش جمع شد و بغضش شکست کیارش نعره زد و ضربه‌ی دوم را با تمام زورش کوبید خون از جای سگک کمربند بیرون زد _چه گوهی خوردی تو امروز؟! اشتباه کردم از اون گوهدونی اوردمت بیرون بری درس بخونی هرزه؟! دخترک‌ خواست بگوید که اصلا کاری نکرده بگوید وقتی ناظم سمتش هجوم اورده و گفته چرا در شکم مدیر لگد کوباندی ماتش برده بدنش هیستریک شروع به لرزیدن کرد _ادمت میکنم جـ*نده کوچولو، تو همین باغ اتیشت میزنم تا با یه پسر نری گوه خوری کیارش کمربند را محکم ‌تر کوبید و دخترک بی‌جان هق زد _درد..ش از کتکا...ی تو پرورشگاهم بیشتره نفهمید چند بار در مذاب داغ خواباندنش تنش از سرما میلرزید و جیغ هایش شده بود ناله های ارام دخترک که چشمانش بسته شد کیارش عصبی کمربند و گوشه‌ی اتاق انداخت دانه های درشت روی صورت کوچکش و لرز تنش یعنی بازهم تب کرده موبایلش زنگ خورد غرید _بعدا زنگ میزنم مارال _عه صبر کن، سورپرایز دارم برات، اون دختره رو دک کردم که با خبر ازدواجمون میخواست خودش و بکُشه، امروز تو مدرسه گفتم زده تو شکمم و بعد با یه پسر فرار کرده غش غش خندید و کیارش خشکش زد _الکی گفتم باردارم قیامت شد کیارش، ناظم محکم کوبوند تو صورتش و زنگ زد پرورشگاهش مارال مدیرش بود؟ کی مدیر دخترک عوض شده بود؟ یکدفعه با لرزیدن هیستریک دخترک گوشه دیوار و کفی که از دهانش بیرون ریخت... ادامه‌ی پارت👇🖤 پارت رمان🔥 کپی❌
Show more ...
شیـ♠️ـطانی‌ عاشق‌ فرشته...
❤️‍🔥مروارید ⛓در آغوش یک دیوانه 🍷قاتل یک دلبر(به زودی) 🥃فرشته‌ی مشکی پوش(به زودی) @novels_tag ❌هرگونه کپی برداری و انتشار این رمان حرام و پیگرد قانونی دارد نویسنده و انتشارات با فرد متخلف به صورت جدی برخورد می‌کند❌ . .
222
0
#پارت487 - زنِ من گوه خورده با شوهرش لب به مشروب زده! حال خرابم دست خودم نیست. پق خنده را می زنم، بی توجه به چشمان خون افتاده اش. - وای. جناب هاکان خان جوک سال گفتن! چیه؟ به غیرتت برخورد؟ حق گفته اند که مستی و راستی! فراموش کرده ام که هاکان جلویم ایستاده و دارم زبان درازی میکنم. - زبونتو قیچی کن الا . بخدا قسم زر مفت بزنی نگاه نمیکنم که مستی! میفتم به جونت، کسی هم نمیتونه نجاتت بده! باز هم میخندم. این بار قهقهه می زنم و با لودگی و تلو تلو خوران می گویم: - اوه اوه. جناب همسر جان سگ میشود! اخی، میخوای منو بخوری؟ پایم به میز گیر میکند و قبل از اینکه با سر زمین بخورم، بازویم را میگیرد و با نگرانی میغرد: - آروم! چشمات جلو پاتو نمی بینن؟ می خندم. یقه اش را می چسبم و میان خنده به گریه می افتم. - لعنتی، من پدر او علی ناکس رو درمیارم. زن منو برده کدوم جهنم دره؟ د بی شرف چرا انقدر خوردی که حالت دست خودت نباشه؟ موهایم را کنار می زند و خشمش را کنار می گذارد: - عمرم. منو ببین! عزیز دل هاکان ، بریم یه دوش آب سرد بگیر، بعد برات قهوه درست کنم. حالت جا بیاد. هان؟ گوش هایم دارند اشتباه می شنوند. او از من متنفر است. بعید میدانم قربان صدقه ام برود. - ولم کن... ولم کن به من دست نزن. امشب من مال یکی دیگه شدم! تو نباید بهم دست بزنی.... دست می گذارم روی غیرت شوهر صوری ام. رگ هایش دارند پاره میشوند. مستی عقلم را زایل کرده. ❌❌❌ - چه زری زدی؟ صدای آرامَش، آرامشِ قبل از طوفان است. سکوتم وحشی اش می کند. با خشم و بهت، به نفس نفس می افتد و محکم تکانم می دهد: - چه گوهی خوردی الا ؟ چه غلطی کردی؟ - با... با... علی خوابیدم. بیچاره علی . بیچاره علی که دارد به پای نقشه احمقانه من میسوزد. یه طرف صورتم می سوزد. سیلی اش درد دارد، اما بغضی که به صدایش وصل شده قلبم را بیشتر به درد می آورد. - می کشمتون. آتیشتون می زنم... با رفیقم کثافت؟ تو زن منی... زن منی بیشعور... صدایش می لرزد. زل میزنم توی چشمانش. بگذار درد بکشد. من با شنیدن خبر قرار گذاشتنش با یک زن، مگر مردم؟ - می کشمت اگه دختر نباشی الا ... به خداوندی خدا آتیشت می زنم... مرا کشان کشان به سمت اتاق میبرد... امشب قرار است بعد از سالها وصال رخ دهد. بغضم می شکند و روی تخت پرتم میکند وسگک کمربندش را... محشره رمانش 💯💯💯 💚❌
Show more ...
430
0
#پارت91 -این کی بود باهاش اومدی؟ مات و حیران تک خنده‌ام را پس دادم: -نمنه؟ می‌گم اینجا رو از کجا پیدا کردی؟ فکش منقبض شد و در حرکتی ناگهانی به طرفم امد. عقب نرفتم که به سرش نزند من از او می‌ترسم. بچه مزلف پولدار چِت کرده بود روی من بدبخت و ول هم نمی‌کرد: -گفتم این کی بود؟ سرم را عقب بردم و با همان بهت لب زدم -چی می‌گی فکلی؟ میزونی؟ چی زدی؟ حس کردم لحظه‌ای تک‌تک عضلات صورتش از خشم لرزیدند. دیوانه بود یا نقش دیوانه‌ها را بازی می‌کرد؟ وقتی خیرگی من ادامه‌دار شد در چشمانش، ناگهان چهره‌اش از آن حالت سخت و ترسناک خارج شده و آهسته خندید: -بَده می‌خوام وانمود کنم روت غیرتی شدم؟ چی می‌گن؟ دخترا از این مود پسرا خوش‌شون می‌اومد که! خیلی ناگهانی تغییر مود نداد؟ چرا اینقدر ترسناک بود؟ -بزن به چاک تا آبروم‌و تو در و همسایه نبردی! به گچ دستم اشاره کرد، اما نگاهش میخ چشمانم بود: -دستت چی شده؟ -تو رو سننه؟ چرا اینقدر پیگیرمی؟ -پیگیرت باشم بده؟ ازت خوشم اومده... آقای مسلمی از کنارم گذشت و با کلید در ساختمان را باز کرد. متوجه نگاه چپ‌چپش بودم. حتی حسی به من می‌گفت در ذهنش هزاران سناریوی ناجور درموردم بافته است. -آقا من نخوام تو ازم خوشت بیاد باید کی‌و ببینم؟ نیم قدم نزدیک آمد اصلاً برایش مهم نبود کجاست -من‌و... لج نکن باهام...‌یه فرصت کوتاهه دیگه... -حرف حساب‌ یه بار تو کت آدمیزاد می‌ره... چرا تو نمی‌فهمی؟ سرش زاویه گرفت چشمانش درخشید -چون من آدم نیستم... حرف تو کتم نمی‌ره... بهت نمی‌اومد اینقدر ترسو باشی... از جسارتت خوشم اومده بود! نگاهی به هیکل گولاخش انداختم لباس‌های یک دست سیاه و گران قیمتش بدجور خوشتیپش کرده بود. شاید هزار دختر برایش غش و ضعف می‌رفتند: -از کی باید بترسم؟ از تو؟ خنده‌ی بدجنسی کرد جذاب بود -ازت نمی‌خوام دوست‌دخترم باشی که... پلک بستم. بدجور عصبی‌ام کرده بود این پسر -پس از من چی می‌خوای؟ از من لعنتی چی می‌خوای که دکمه‌ی ول‌کُنِت خراب شده رو من؟ نفسی از بین دندان‌هایش گرفت و خندید -از حرف زدنت خیلی خوشم میاد! نزدیک بود فحشش دهم که صدایش را پایین آورد -همونی که قبلاً درموردش حرف زدیم. ‌یه دوره جودو به من آموزش بده، اگر کوچک‌ترین حرکت اشتباهی ازم دیدی همون لحظه کارم‌و تموم کن. اوکیه؟ -آخه چشم نداری مگه؟ با این دست چلاغم می‌خوام به تو آموزش بدم؟ -بالأخره که دستت خوب می‌شه! نمی‌شه؟ -شاید تا دوهفته دیگه دست من تو گچ باشه؛ می‌خوای کل این دوهفته رو دخیل ببندی در خونه؟ -می‌خوام فقط مطمئن باشم قبول می‌کنی. خودتم می‌دونی اون کلاس بهونه‌ست! می‌خوام که من‌و بیشتر بشناسی! -خوب شناختمت. آدم سیریش و خُل وضعی هستی! چشمانش پر از خنده شد و سر روی صورتم خم کرد: -حالا تا خوب شدن دستت‌ یه بهونه‌ی دیگه پیدا می‌کنم ببینمت. فقط این گاردی که گرفتی رو بردار ، همه چی حله! فقط نگاهش کردم. این‌گونه دست از سرم برمی‌داشت؟ -به عنوان دوست که نمی‌تونم قبولت کنم. دوست‌پسر هم که عمرا... با چه عنوانی قراره ببینمت؟ -شناخت قبل از دوره‌ی آموزشی ورزشی! -هرهرهر...خندیدم! دیدم که دست در جیبش فرو برد و شیئی از آن بیرون کشید. با دیدن چاقوی کوچک ضامن‌داری که به طرفم گرفت، فوراً نیم گام عقب رفتم. -نترس... این‌و می‌خوام به خودت بدم. همه می‌دونن این چاقو مال منه. اگر دیدی کوچیک‌ترین اشتباهی ازم سر‌زده، با همین چاقو کارم‌و بساز. رواله؟ با چهره‌ای درهم نگاهش کردم: -مگه قاتلم؟ سرش را بالا برد و با کلافگی نفسش را پس داد: -پس چکار کنم؟ می‌خوام اعتماد کنی بهم... مطمئن باش کاری نمی‌کنم که ازش استفاده کنی! کمی خیره‌اش ماندم و او از ساعدم گرفت و چاقو را کف دستم گذاشت: -بگیر دیگه. آن‌بلاکم کن با هم حرف بزنیم! چاقو را به جیب مانتویم فرستادم -گفته باشم؛ اگر بخوای راه و بی‌راه زنگ بزنی یا پیام بفرستی بازم همون‌ آش و همون کاسه‌ست. این دفعه ازت شکایت می‌کنم! خندید و خنده‌اش پر از حس شوق بود -خیلی چغری! کوله‌ام را از زمین برداشته و در باز مانده‌ی ساختمان را هول دادم -خب دیگه شَرّت رو کم کن. به اندازه کافی تیتر خبرای زنای فضول محله شدم تا الان! خندید و عقب‌عقب رفت. چشمکش دخترکش بود... قرار بود از هفته‌ی آینده مربی شخصی این پسر تخس و شیطان شوم؟ ❌❌❌ اثری ممنوعه از
Show more ...
539
4
شوگار در vipبه اتمام رسید. مبلغ واریزی برای خواندن ادامه ی پارت‌ها قبل از چاپ 45الی50 5892101407120183 به حساب آرزونامداری رمان زئوس45الی50(تمام شده درvip)  زهار+زئوس80الی85(تمام شده در vip) نَسَـ♚ـبـــ55الی60(دوبرابرکانال‌عمومی)
1 469
0

sticker.webp

1 418
0
#پارت349 _ دخترت ماشالا چقدر خوشگله به کی رفته؟ به تو که نرفته تو چشات رنگیه این فسقلی چشماش مشکیه حتما به باباش رفته نه ؟ به اجبار لبخندی میزند و سر به تایید تکان می‌دهد _ آره به پدرش رفته دلش میخواهد بگوید پدری که از وجود فرزندش خبر ندارد و دخترشان تا حالا اونو ندیده ، اما زبان به دهان میگیرد و بجایش در اطراف خانه سرکی میکشد . به خانه ی پدر شوهر و مادر شوهر سابقش آمده بود که کلی به گردنش حق داشتند و میخواست قبل از رفتن با آنها خداحافظی کند _ ریحانه خانوم نیستن ؟ واقعیتش من زیاد وقت ندارم اومدم یه سر بهشون بزنم خداحافظی کنم . پگاه در حالی که پاهای خوش تراشش‌را روی هم می انداخت لب میزند _ کجا جایی داری میری به سلامتی؟ وای که چقدر از اجبار بدش می آمد ، نمونه اش همین لبخند های اجباری که باید تحویل این دخترک بدهد. _ آره دارم میرم شهرستان ، پیش خانوادم زندگی تو تهران و دست تنها بچه بزرگ کردن سخته ، بابای بچه هم که حالا حالا ها کار داره و نمیتونه بیاد پیشمون ... پگاه حرفش را تایید می‌کند و می گوید _ اره حق با توئه وای من یکی که اصلا توانش رو در خودم نمیبینم دست تنها بچه بزرگ کنم ، به شهیار گفتم هر موقع خواستیم بچه دار شیم قبلش باید منو ببره لندن پیش خونوادم. زنِ مقابلش بی آنکه بداند حرف هایش چقدر او را آتش میزند ادامه می‌دهد. _ شهیارم میگه تو خودت فعلا بچه ای چخبره هنوز ، چند سال دیگه شاید بچه بیاریم ... او قهقه میزند و دخترک با خودش فکر میکند ، پس چرا مرد نامردش به او نگفته بود این هارا؟ چرا اوی نوزده ساله را رها کرده بود تا تنها و در بدبختی بچه اش را به دنیا بیاورد !! اشک هایی که میرفت رسوایش کند را سریع پس میزند و دخترش را که آرام کنارش خوابیده به آغوش میکشد ... _ من برم دیگه دیرم میشه اتوبوس راه میوفته ، از قول من از حاجی و ریحانه خانم کلی تشکر کنید بهشون بگید حلالم کنن . پگاه بی خبر از همه چیز با خنده باشه ای می گوید . و دخترک با عجله به طرف خروجی می رود ، چرا که اگر بیشتر می ماند هجوم خاطره های این خانه او را میکشت !‌ شهیار " ماشین را گوشه ی حیاط پارک میکند پیاده میشود ، هنوز هم شک داشت به تصویری که سر کوچه دیده بود ! یعنی امکان داشت بعد از ماه ها او را ببیند ؟ شاید هم توهم میزد ! وارد پذیرایی میشود و پگاه با خنده با استقبالش می آید _ خسته نباشی عشقم ‌ نگاه او اما به لیوان های چایی روی میز خیره می ماند _ سلامت باشی ، مهمون داشتیم ، کسی اومده بود ؟ پگاه با شوقِ به یادآوری ثمر و بچه اش لب میزند _ وای آره نمیدونی چه اتفاقی افتاد ‌، پیش پای تو ثمر اینجا بود باورت میشه بچه به بغل بود ! یه دختر ناز و خوشگل داره ... من اصلا نمیدونم کی ازدواج کرد کی بچه دار شد ... او می گوید و نمی داند چه زلزله ای در وجودِ مرد مقابلش به پا میکند هر کلمه اش . ثمر ... بچه ، آن کاغد سونوگرافی که چند ماه پیش در خانه ی مشترکشان پیدا کرده بود ؟ همه و همه در سرش چرخ میخورد و پاهایش توان ایستادن ندارند _ آها راستی گفت اومده خداحافظی، داره میره شهرستان پیش خونواده اش ! لحظه ای به گوش هایش شک میکند ، شوکه و بهت زده به دهان زن نگاه می‌کند _ گفت میره پیش خونواده اش ؟ او که تایید می کند ، نمیداند چطور خودش را به ماشینش می رساند و استارت میزند . دخترک حتما قصد خودکشی داشت که میخواست برگردد پیش خونواده ای که به خونش تشنه بودند ! پدر و برادرانش قطعا با دیدن او کار ناتمامشان را تمام می‌کردند... و می کشتنش ! پشیمان است خدا را صدبار صدا میزند تا پیش از اتفاقی دخترک را پیدا کند اما انگار خدا هم قصد دارد او را تنبیه کند که ... ادامه پارت 👇🏻 شهیـــار نکیسا❤️‍🔥 پسر همه فن حریف اما دختر بازِ حاج شهروز نکیسا، که هیچ جوره از لاس های شبونه اش جدا نمیشد حالا زن گرفته ! دختر ترگل ورگل و معصومی که هیچ کس نمی شناسه کیه و چطور یک شبه زن پسر حاجی شده! اما همین دختر جوری از پسر نکیساها دلبری میکنه و پاش رو از مهمونیای شبونه قطع میکنه که شهیار خان یک  شب بدون اون طاقت نیاره و هر شب اونو میخ تنش کنه اما یه اتفاق باعث میشه اون ماه ها دلبرکش رو گم کنه و وقتی پیداش میکنه که ...
Show more ...
715
0
#part _دخترتون به شکم مدیر مدرسه‌ش محکم لگد زده آقای سلطانی کیارش شوکه گوش هایش سوت کشید اخم هایش درهم رفت امکان نداشت دخترک مظلومش... _رزا؟! معاون پر حرص ادامه داد _بله جناب، با وحشی گری به مدیر مدرسه هجوم برد البته ما بیشتر از این از یه دختر پرورشگاهی انتظار نداریم، همون اول سال نباید دخترتون و اینجا ثبت نام می‌کردیم، از کسی که تربیت درستی بالای سرش نبوده این بی بند و باریا بعید نیسـ.. عصبی سیگار برگش را در جا سیگاری انداخت و بین حرفش غرید _مواظب حرف زدنتون باشید، اون دختر زن منه نه دخترم، الان خودش کجاست؟! دیشب وقتی به عمارت برگشت دخترک با ذوق سمتش ندوید بی‌حال بود و بی‌حوصله _بهتر نیست از وضعیت خانوم مدیر بپرسید جناب سلطانی؟ با عجله از جا بلند شد و پالتویش را چنگ زد دخترک چشم زمردی را به جای راننده خودش رسانده بود صبح میان آن هودی بزرگ تنش گم شده بود تمام مسیر ساکت گوشه‌ی صندلی کز کرده بود نکند اذیتش کرده باشند؟! با تحکم پچ زد و قدم هایش بلند تر شد _حال اون دختر برام از هرچیزی مهم تره خانوم، اگر شکایتی دارین وکیلم رسیدگی میکنه، از این به بعد من طرف حساب شمام نه اون بچه خواست تماس را قطع کند که ناظم نیش زد _اگر اون دختر درست تربیت می‌شد تو شکم زن حامله لگد نمی‌کوبید، ایشون جنینشون و از دست دادن و اون دختر جلوی چشم خود خانومِ مدیر با یه پسر از مدرسه فرار کرد خشکش زد *** خدمتکار پالتویش را گرفت که عصبی غرید _رز برگشته؟ _بالا تو اتاقشونن تقه‌ای به در زد _باز کن درو‌ صدایی نیامد محکم تر مشت کوباند و توپید یادش رفته بود صدای دادش دخترک را می‌ترساند _باز کن این بی‌صاحابو تا نشکستمش صدای باز شدن اهسته‌ی در امد که در را محکم هول داد دخترک به زمین کوبیده شد که تازه نگاهش به صورت کوچکش افتاد خیس بود مظلومیتش اینبار دلش را به رحم نیاورد که خونسرد پرسید _امروز چه گوهی خوردی تو مدرسه؟! رزا با چانه‌ی لرزان خودش را عقب کشید _هیچـ..ی به خدا دستش روی کمربندش که نشست چشمان دخترک از وحشت سیاهی رفت نیشخند زد _گفته بودم اگر عروسک کیارش غلط اضافه بکنه چی میشه؟! هار شدی؟! چشمان زمردی‌ دخترک مات مانده بود ناباور خنده‌ی بی‌جانی کرد _منو..نمیـ.. زنی...خودت قول دادی...مگه نه؟ کمربندش را از شلوارش بیرون کشید که رزا با لرز گوشه‌ی دیوار جمع شد _او..ن روز تو پرورشگاه وقتـ..ی گفتم از هیکل گنده‌ت میترسم گفتی اذیتم نمی‌کنی کیارش کنارش زانو زد دستش را بالا برد که دخترک در خودش مچاله شد بازهم دلش به رحم نیامد آرام گونه‌‌ی کوچکش را ناز کرد ترسناک پچ زد _نگفته بودم اگر هارم بشی خودم رامت میکنم جوجه؟! لگد میزنی به شکم زن حامله؟! با یه پسر گورتو گم می‌کنی؟! بغض دخترک شکست و ملتمس مچش را چنگ زد _به خد..ا من کاری نکر..دم اخم هایش درهم رفت تب داشت؟! همیشه وقتی میترسید تب می‌کرد و بدنش بی‌حس می‌شد رزا مظلوم هق زد که صفحه‌ی موبایلش روشن شد ( رفتم مدرسه قربان، راست گفتن، مدیر بیمارستان بستریه و جنینش و از دست داده) دخترک وقتی خیره به موبایل دیدش امیدوار و با گریه خودش را جلو کشید _باور میکنی کیـ..ا جونم..مگه نـ... کیارش یکدفعه جوری محکم با پشت دست در دهانش کوبید که همان لحظه خون از لب و دماغش بیرون پاشید جیغ خفه‌ای کشید که اینبار تنش آتش گرفت فقط شانزده سال داشت در خودش جمع شد و بغضش شکست کیارش نعره زد و ضربه‌ی دوم را با تمام زورش کوبید خون از جای سگک کمربند بیرون زد _چه گوهی خوردی تو امروز؟! اشتباه کردم از اون گوهدونی اوردمت بیرون بری درس بخونی هرزه؟! دخترک‌ خواست بگوید که اصلا کاری نکرده بگوید وقتی ناظم سمتش هجوم اورده و گفته چرا در شکم مدیر لگد کوباندی ماتش برده بدنش هیستریک شروع به لرزیدن کرد _ادمت میکنم جـ*نده کوچولو، تو همین باغ اتیشت میزنم تا با یه پسر نری گوه خوری کیارش کمربند را محکم ‌تر کوبید و دخترک بی‌جان هق زد _درد..ش از کتکا...ی تو پرورشگاهم بیشتره نفهمید چند بار در مذاب داغ خواباندنش تنش از سرما میلرزید و جیغ هایش شده بود ناله های ارام دخترک که چشمانش بسته شد کیارش عصبی کمربند و گوشه‌ی اتاق انداخت دانه های درشت روی صورت کوچکش و لرز تنش یعنی بازهم تب کرده موبایلش زنگ خورد غرید _بعدا زنگ میزنم مارال _عه صبر کن، سورپرایز دارم برات، اون دختره رو دک کردم که با خبر ازدواجمون میخواست خودش و بکُشه، امروز تو مدرسه گفتم زده تو شکمم و بعد با یه پسر فرار کرده غش غش خندید و کیارش خشکش زد _الکی گفتم باردارم قیامت شد کیارش، ناظم محکم کوبوند تو صورتش و زنگ زد پرورشگاهش مارال مدیرش بود؟ کی مدیر دخترک عوض شده بود؟ یکدفعه با لرزیدن هیستریک دخترک گوشه دیوار و کفی که از دهانش بیرون ریخت... ادامه‌ی پارت👇🖤 پارت رمان🔥 کپی❌
Show more ...
شیـ♠️ـطانی‌ عاشق‌ فرشته...
❤️‍🔥مروارید ⛓در آغوش یک دیوانه 🍷قاتل یک دلبر(به زودی) 🥃فرشته‌ی مشکی پوش(به زودی) @novels_tag ❌هرگونه کپی برداری و انتشار این رمان حرام و پیگرد قانونی دارد نویسنده و انتشارات با فرد متخلف به صورت جدی برخورد می‌کند❌ . .
378
1
- من شنا بلد نیستم. آب استخر پر از بچه قورباغه‌س می‌ترسم! حرکت قورباغه های کوچک و تازه به دنیا آمده را کف دست و پاهایش احساس می‌کرد. تمام بدنش از احساس منزجر کننده‌ای که داشت منقبض شده بود. در همین حال، یکی از محافظ های هخامنش صندلی مخصوصش را برایش بالای آب گذاشت و محافظ دیگری، چتر بزرگی را بالای سرش نگه داشته بود تا آفتاب نخورد. هخامنش با خونسردی روی صندلی غول پیکرش نشست و همانطور که پا رو پا می‌انداخت، کامی از سیگارش گرفت. با پوزخند گفت: - انداختمت تو اون آب که بترسی! ننداختمت که شنا کنی بچه... دست و پای دیگری زد که به خاطر تقلا کردنش، کمی از آب کثیف استخر وارد دهانش شد. با حالت انزجار عقی زد و نالید: - آب لجن استخر داره می‌ره توی دهنم! آب استخر پر از لجن بود و در حدی کدر شده بود که کف استخر مشخص نبود. هخامنش با خونسردی به تقلاهایش نگاه کرد و لب زد: - انتخاب با خودته که هر چه سریع‌تر از اون آب بیرون بیای... جواب سوالمو بده، منم دستور می‌دم بیارنت بیرون! از کی دستور گرفتی مزرعه‌ی منو آتیش بزنی؟ دخترک مذبوهانه بار دیگر دست و پا زد. حرکت جانواران درون آب را به وضوح احساس می‌کرد و هر لحظه ممکن بود قلبش از ترس بایستد. با گریه جیغ کشید: - لعنت بهت هزار بار پرسیدی، هزاربار گفتم هیچکس! می‌فهمی؟ هییییچکس! تو رو خدا بذار بیام بیرون... این... این... این قورباغه های کوفتی دارن خودشونو میزنن به کف پاهام چندشم می‌شه! اخم های هخامنش در هم رفت. - هیچ از لحنت خوشم نمیاد دختر جون... انگار بعد از این همه تنبیه هنوز آدم نشدی! هنوز نفهمیدی با هخانش دیوان‌سالار باید چطور حرف بزنی! آیسا با بیچارگی نالید: - بذار بیام بالا... خودت نشستی روی تخت پادشاهیت یکی هم داره بادت می‌زنه... از بیرون گود خوب می‌تونی ارد بدی! بذار بیام بالا باهم حرف بزنیم... هخامنش در سکوت به یکی از آدم هایش اشاره زد. مرد قدمی به استخر نزدیک شد و در حد چند ثانیه سر دخترک را زیر آب فرو برد. با اشاره‌ی سریع هخامنش سرش را از آب بیرون کشید. آیسا وحشت زده جیغ کشید و به گریه افتاد. - خدا... خدا الهی... لعنتتون کنه! بی کس و کار گیرم آوردید... هخامنش اینبار بدون ذره‌ای نرمش، خیره به چشمان رنگی آیسا، غرید: - از کی دستور گرفتی ده هکتار زمین زراعی منو آتیش بزنی؟ آیسا با خشم و گریه داد کشید: - از سگ دستور گرفتم! کری؟ می‌گم هیچکس! اشتباه شد... من نمی‌دونستم اصلا اون خار و خاشاک کوفتی صاحاب داره. نمی‌دونستم شیشصد میلیارد پول اون محصولات کوفتیه که آتیش زدم... وگرنه گوه می‌خوردم اصلا دست به گازوئیل و کبریت می‌زدم! ملتمس به چشمان هخامنش نگاه کرد و لب زد: - بیارم بالا... هخامنش کفری از زبان درازی های دخترک از جا بلند شد. به این سادگی ها به حرف نمی‌آمد. باید طور دیگری تنبیهش می‌کرد. با اشاره‌اش آیسا را از استخر لجن گرفته بیرون کشیدند. آیسا هنوز پایش را روی زمین نگذاشته بود که مثل گرگ زخمی سمت هخامنش حلمه‌ور شد و با یک حرکت درون آب هولش داد. همه چیز در کمتر از چند ثانیه اتفاق افتاد. اشتباه از هخامنش و محافظانش بود که این دخترک عشایر را دست کم گرفته بودند و او را با دوست دخترهای شهری هخامنش یکی می‌دانستند. یکی از محافظ ها سریع پشت سر هخامنش شیرجه زد و محافظ دیگر جفت دست آیسا را از پشت پیچاند‌ آیسا با کینه و نفرت رو به هخامنشی که درون آب لجن گرفته افتاده بود خندید و داد کشید: - من که نمی‌تونستم روی تخت پادشاهیت بشینم خانزاده... اما تو می‌تونی توی گند و کثافت بری و با شرایط برابر یک بار دیگه سوالتو بپرسی! هخامنش دست محافظش را پس زد و با سرعت از استخر بالا آمد. همانطور که سمت آیسا قدم برمی‌داشت، با چشمان به خون نشسته غرید: - با این گوه اضافی که خوردی، خودت حکم سلاخی کردنتو برام امضا کردی توله جن! آیسا، دختر هفده ساله‌ی عشایری هست که یه روز قبل از عقدش، می‌خواد خودشو چند صدمتر دورتر از چادر عشایریشون آتیش بزنه، اما از بخت بدش، لحظه‌ای که از خودسوزی پشیمون می‌شه، آتیش به مزرعه‌ی چند هکتاری خشخاش می‌رسه و این یعنی ضرر چند میلیون دلاری به هخامنش دیوان سالار! مردی که بخشش توی کارش نیست. حالا باید دید با دختر کوچولوی داستانمون قراره چی کار کنه و تقدیر چه خواب هایی برای جفتشون دیده.... بنر پارت یک رمان هست عاجزانه خواهش میکنم کپی‌ نکنید❌❌❌
Show more ...
296
0
#پارت91 -این کی بود باهاش اومدی؟ مات و حیران تک خنده‌ام را پس دادم: -نمنه؟ می‌گم اینجا رو از کجا پیدا کردی؟ فکش منقبض شد و در حرکتی ناگهانی به طرفم امد. عقب نرفتم که به سرش نزند من از او می‌ترسم. بچه مزلف پولدار چِت کرده بود روی من بدبخت و ول هم نمی‌کرد: -گفتم این کی بود؟ سرم را عقب بردم و با همان بهت لب زدم -چی می‌گی فکلی؟ میزونی؟ چی زدی؟ حس کردم لحظه‌ای تک‌تک عضلات صورتش از خشم لرزیدند. دیوانه بود یا نقش دیوانه‌ها را بازی می‌کرد؟ وقتی خیرگی من ادامه‌دار شد در چشمانش، ناگهان چهره‌اش از آن حالت سخت و ترسناک خارج شده و آهسته خندید: -بَده می‌خوام وانمود کنم روت غیرتی شدم؟ چی می‌گن؟ دخترا از این مود پسرا خوش‌شون می‌اومد که! خیلی ناگهانی تغییر مود نداد؟ چرا اینقدر ترسناک بود؟ -بزن به چاک تا آبروم‌و تو در و همسایه نبردی! به گچ دستم اشاره کرد، اما نگاهش میخ چشمانم بود: -دستت چی شده؟ -تو رو سننه؟ چرا اینقدر پیگیرمی؟ -پیگیرت باشم بده؟ ازت خوشم اومده... آقای مسلمی از کنارم گذشت و با کلید در ساختمان را باز کرد. متوجه نگاه چپ‌چپش بودم. حتی حسی به من می‌گفت در ذهنش هزاران سناریوی ناجور درموردم بافته است. -آقا من نخوام تو ازم خوشت بیاد باید کی‌و ببینم؟ نیم قدم نزدیک آمد اصلاً برایش مهم نبود کجاست -من‌و... لج نکن باهام...‌یه فرصت کوتاهه دیگه... -حرف حساب‌ یه بار تو کت آدمیزاد می‌ره... چرا تو نمی‌فهمی؟ سرش زاویه گرفت چشمانش درخشید -چون من آدم نیستم... حرف تو کتم نمی‌ره... بهت نمی‌اومد اینقدر ترسو باشی... از جسارتت خوشم اومده بود! نگاهی به هیکل گولاخش انداختم لباس‌های یک دست سیاه و گران قیمتش بدجور خوشتیپش کرده بود. شاید هزار دختر برایش غش و ضعف می‌رفتند: -از کی باید بترسم؟ از تو؟ خنده‌ی بدجنسی کرد جذاب بود -ازت نمی‌خوام دوست‌دخترم باشی که... پلک بستم. بدجور عصبی‌ام کرده بود این پسر -پس از من چی می‌خوای؟ از من لعنتی چی می‌خوای که دکمه‌ی ول‌کُنِت خراب شده رو من؟ نفسی از بین دندان‌هایش گرفت و خندید -از حرف زدنت خیلی خوشم میاد! نزدیک بود فحشش دهم که صدایش را پایین آورد -همونی که قبلاً درموردش حرف زدیم. ‌یه دوره جودو به من آموزش بده، اگر کوچک‌ترین حرکت اشتباهی ازم دیدی همون لحظه کارم‌و تموم کن. اوکیه؟ -آخه چشم نداری مگه؟ با این دست چلاغم می‌خوام به تو آموزش بدم؟ -بالأخره که دستت خوب می‌شه! نمی‌شه؟ -شاید تا دوهفته دیگه دست من تو گچ باشه؛ می‌خوای کل این دوهفته رو دخیل ببندی در خونه؟ -می‌خوام فقط مطمئن باشم قبول می‌کنی. خودتم می‌دونی اون کلاس بهونه‌ست! می‌خوام که من‌و بیشتر بشناسی! -خوب شناختمت. آدم سیریش و خُل وضعی هستی! چشمانش پر از خنده شد و سر روی صورتم خم کرد: -حالا تا خوب شدن دستت‌ یه بهونه‌ی دیگه پیدا می‌کنم ببینمت. فقط این گاردی که گرفتی رو بردار ، همه چی حله! فقط نگاهش کردم. این‌گونه دست از سرم برمی‌داشت؟ -به عنوان دوست که نمی‌تونم قبولت کنم. دوست‌پسر هم که عمرا... با چه عنوانی قراره ببینمت؟ -شناخت قبل از دوره‌ی آموزشی ورزشی! -هرهرهر...خندیدم! دیدم که دست در جیبش فرو برد و شیئی از آن بیرون کشید. با دیدن چاقوی کوچک ضامن‌داری که به طرفم گرفت، فوراً نیم گام عقب رفتم. -نترس... این‌و می‌خوام به خودت بدم. همه می‌دونن این چاقو مال منه. اگر دیدی کوچیک‌ترین اشتباهی ازم سر‌زده، با همین چاقو کارم‌و بساز. رواله؟ با چهره‌ای درهم نگاهش کردم: -مگه قاتلم؟ سرش را بالا برد و با کلافگی نفسش را پس داد: -پس چکار کنم؟ می‌خوام اعتماد کنی بهم... مطمئن باش کاری نمی‌کنم که ازش استفاده کنی! کمی خیره‌اش ماندم و او از ساعدم گرفت و چاقو را کف دستم گذاشت: -بگیر دیگه. آن‌بلاکم کن با هم حرف بزنیم! چاقو را به جیب مانتویم فرستادم -گفته باشم؛ اگر بخوای راه و بی‌راه زنگ بزنی یا پیام بفرستی بازم همون‌ آش و همون کاسه‌ست. این دفعه ازت شکایت می‌کنم! خندید و خنده‌اش پر از حس شوق بود -خیلی چغری! کوله‌ام را از زمین برداشته و در باز مانده‌ی ساختمان را هول دادم -خب دیگه شَرّت رو کم کن. به اندازه کافی تیتر خبرای زنای فضول محله شدم تا الان! خندید و عقب‌عقب رفت. چشمکش دخترکش بود... قرار بود از هفته‌ی آینده مربی شخصی این پسر تخس و شیطان شوم؟ ❌❌❌ اثری ممنوعه از
Show more ...
983
6
طرفداران رمان «زهـار» پارتگذاری این رمان ، زمانی آغاز می‌شه که این پست👇 هزار لایک بخوره😍❤️ اگر دوست دارید زودتر شروع بشه ، 😌👏
1 502
1

sticker.webp

2 234
0
هفت ساله از روی ناچاری صیغه ی مردی هستم که چیزی از عشق و علاقه نمیدونه...سرد، مغرور و کم حرف و جدی. با این حال مردم عاشقشن برای یک لحظه دیدنش حاضرن هر کاری بکنن. اون یک فرد معمولی نیست...هنرپیشه ی معروف ایرانی که تا به حال تو هیچ مصاحبه ای شرکت نکرده و هیچ حاشیه ای براش پیش نیومده. داستان از اونجا شروع میشه که عکس های خصوصی ما از روی عمد توسط یک آدم پخش میشه و این خبر مثل بمب منفجر میشه. میخوام از زندگیش برم تا همه چی به صورت شایعه بمونه...هرچی نباشه اون ناجی روز های سخت من و تنها عشق زندگیمی. امااا...وقتی می خوام ترکش کنم اون روی دیگشو می بینم...رویی که برام غیرقبل باوره. تازه میفهمم که پشت نقاب هنرپیشگیش چه آدم قدرتمندی وجود داره که هیچکس نمیتونه حریفش بشه... اون یه...
Show more ...
1 211
1
او محمد است ..! عمو زاده ی جذابم که از نوجونی عاشقش بودم .. اما اون هیچ وقت من و ندید ..! محمد عزیز خانواده و وارث حاج بابا پسری که مردانگی داره برای فامیل برای همه بجز من ..! نمیدونم این همه نفرتش از من برای چیه!؟ اون مورد علاقه دختران فامیل و محله است ..!به همه روی خوش نشون میده جز من..! روزی نبود که دختری با چادری گلدار به بهانه های مختلف در خانه ی بابا حاجی و مامان جون نباشد ..! هر بار دختری رو در خونه ی بابا حاجی میدیدم قلبم میگرفت بماند که محمد در آن محل برای همه لبخند داشت و تنها گویی چشم دیدن من و نداشت ..! حالا اون مرد در عمل انجام شده قرار گرفته... بابا حاجی پایش را در یک‌کفش کرده که یا مانا یا هیچکس من سالهاست که این دخترو رو عروس میبینم ..! ناچار بود تن بده به خواسته ی بابا حاجی بخاطر اون ارث کلون .... امشب عروسیمون بود شبی که از سر شب حتی نگاهی به من نکرده گره ابروش باز نشده نمی دونستم بدترین شب زندگیم و قرار کنارش سپری کنم! برای هر دختری شب عروسیش بهترین شبه مگه اینکه اجباری باشه اینبار اجبار برای من نبود برای داماد بود دامادی که از چشم های به خون نشسته اش فاتحه ی امشب و البته شبهای دیگه رو خونده بودم ..! شب عروسی به بدترین شکل بهم تجاوز کرد و تا الان که شش ماه گذشته دیگه نگاهم نکرده بود ! شش ماه پشت به من توی این تخت میخوابید و اشک‌های من و نمیدید .! شش ماه است در حسرت آغوش و بوسه ای از اون میسوزم و داغ خواسته ی حاج بابا بیشتر من و میسوزونه ..! -پس کی من نوه ام رو میبینم ..تا زنده ام یه نوه بدید من .. امشب برای دومین بار بود که مرد من همسرم باهام بود اما نه به خواست من یا خودش به خواست،حاج بابا بود .. بدون هیچ بوسه ای بدون هیچ نوازشی با خشونت با تحقیر .. اون تن و روحم و به غارت برد .. در رابطه تحقیر شدم .. همان لحظه قسم خوردم عشق این نامهربان. بی وفا رو تو وجودم بکشم، نمیرم،بمونم و سخت بشم مثل اون ..! مامان جون اسفند دود میکنه دردتون به جونم .. خدایا شکرت نمردم و نوه ام و میبینم .. اگر چه نه ماها به هم اومدیم ..نه مامان جون و حاج بابا موندن تا نوه اشون رو ببین و نه نوه ای بدنیا اومد .. اما اون شب شب آخری که مست خونه اومد ،شبی که تو مستی یادش اومده دیگه بعد این یک سال تحمل من و نداره فریاد میزد.. -ازت متنفرم ..گم شو از زندگیم یه ساله دارم تحملت میکنم ..میگم خودش دُمش و میزاره رو کولش و میره چسبیدی به زندگی گُهی من ول نمیکنی چقدر آویزونی.. بعد اون به تنم تاخته بود ..زیر دست و پاش داشتم جون میدادم یادم نیست چطور شد که دست کشید.... اما وقتی بیدار شدم نه منی مانده بود ازم و نه بچه ای و نه اون بود ..! کشته بود من و دیشب ... من با کتکش نمردم! وقتی مردم که حرفهاش خنجر شد و فرو رفت تو قلبم.... وقتی مردم که مامانی گفت چند روز تو تب میسوزم... وقتی که بچه ام از دستم رفت و درد بیشتر اینکه تو همون حال من و رها کرده بود و رفته بود ..! همون شب دوست دختر سابقش و دیده بود قول و قرار گذاشته بود .. رفته بود ..رفته بود.. همون موقع که توی بیمارستان چشم باز کردم مرده بودم ..!
Show more ...
615
0
پارتی از رمان -من یه زن مُطلقه‌ام با یه بچه کوچیک... تو یه مرد مجرد از یه خانواده اصیل می‌خوای با خَواستنت رسوام کنی ؟! شهاب با کفشش‌ روی زمین ضرب می‌گیرد.دلش برای آن صدای رِیز زنانه که دلبری ذاتی دارد می‌رود: -اگر عاشقی رُسوایی و خَواستن یه زن گناه... می‌خوام رسوایی عالم باشم ! در ثانی این زن مطلقه که یه مادر کوچولو هست فقط بیست سالشه...ده سال از منه مجرد کوچیک تره! آلا لب می‌گزد.این مرد دست بردار نبود.گوشه‌ی لَب شهاب کش می‌آید : -تو هم بی میل نیستی، از من خوشت اومده آلا! نگاه‌ آلا از کَفش های تمیز و وَاکس کشیده‌اش بالا می‌آید و روی تَه‌ریش مردانه و چشمان سیاه پُرشیطنتش می‌نشیند.جواب شیطنتش را نمی‌دهد: -من تنها زندگی می کنم درست نیست این وقت شب... نگاهش را به خَانه‌اش می‌دوزد.لبخند مَحو مردانه‌ای روی لبش سایه می‌اندازد. - بله بگی اون وقت دیگه تنها نمی‌مونی...! به سینه پَهن مردانه‌اش می‌کوبد و می گوید: -قَلبم‌و که دربست در خدمتته...جا خوابتم میشه همین‌جا...! گونه‌های زن مقابلش درجا سُرخ می‌شود.چرا با وجود یک بچه هنوز هم خجالت هایش شبیه نُوبرانه های یک دختر تازه به بُلوغ رسیده بود.دلش برای بُغض صدایش می‌لرزد: -بسه آقا درست نیست...می‌خوای واسم حرف در بیاد...فردا روزی هرکدوم از اینا مردایی که به اصطلاح مردن بهم پیشنهاد... ابروهایش در هم می‌رود و نمی گذارد ادامه دهد.می‌غرد: -هیشش‌...غلط می کنه کسی حتی نگات کنه، انگار هنوز نمی دونی شهاب صدر کیه، کی جرات داره رو داشته های شهاب صدر حتی نگاه بندازه! وای به حال گوه خوری اضافی... آلا با اِستیصال به دیوار خانه‌اش تکیه می‌دهد. شهاب نزدیکش می‌شود.آن قدر که فاصله بین صُورت‌هایشان باقی نمانده.تاریکی شب روی صُورتش سایه می‌اندازد، آلا با ترس می خواهد کنار برود اما مرد قد بلند و هیکلی رو به رویش دست بلند می کند کنار سرش به دیوار می چسباند، مانع رفتنش می شود. -من بدجور می‌خَوامت چرا نمی فهمی؟! -میدونی...می دونی من قبل از تو چه چیزایی‌و تجربه کردم‌...! شهاب نَفسش را بیرون می‌دهد و چَشم‌ می‌ببندد کلافه می گوید. -میدونم...بازم می‌خوامت...! سریع باز می‌کند. -همه چی قَانونی و شَرعی بوده همین آرومم‌ می کنه ! مرد جَذاب روبه رویش برای خَواستنش زره فولادی تن کرده بود ولی آلا کوتاه نمیاید: -من یه بچه دارم که هر مردی باهاش کن‍... فاصله بین صُورت‌هایشان باقی نمی‌ماند.امان نمی دهد به دیوار می کوبتش و بین تَنش محبوسش‌ می کند و لَب‌هایش را به تاراج می‌برد، پر از خُشونت... دست آلا با ترس روی سینه ی آن مرد که به خاطر باز بودن دکمه های پیراهنش برهنه بود نشست...با لمس تنش و آن داغی...دل خودش فرو ریخت و با کام لبش ناخن خوش تراشش در سینه ی دو‌تکه ی مرد فرو رفت، چشمان سیاه و خاصش خمار شد... ❌❌❌❌ هنوز هفده سالم نشده بود که برچسب طلاق به پیشونیم‌ خورد با وجود یه بچه...تو یه خانواده متعصب طردشده...وقتی همه چی به هم ریخت که تو‌سن بیست سالگیم پای خواستن جذاب ترین و شهره ترین مرد شهر وسط اومد کسی که قلبم‌و لرزوند ولی بدبختی بزرگ اینجا بود... مادرم هم عاشق این مرد شده بود...♨️ ‼️
Show more ...
1 514
1
پارت_سی_هشتم❤️ دستش رو گذاشته بود روی بوق و لایی می کشید، چرا داشت با این سرعت رانندگی می کرد؟ اصلا چرا از دفتر اومده بود که به بیمارستان بره؟ مگه همه اینکار ها رو نکرده بود که از شر ویان راحت بشه؟ مگه تمام این روز ها تندی نکرده بود که ویان بکنه ازش؟ پس الآن این سرعت چی بود؟ پله ها رو بالا رفت و وارد بیمارستان شد و در بخش اطلاعات ایستاد: _ و...ویان...ویان شادمان. مرد به چهره آشفته آرون نگاه کرد: _ چه نسبتی باهاش داری؟ چه می گفت؟ می گفت یک رابطه بی لیبلی داشته که ویان خودش رو کشته و اون پس زده؟ می گفت رییسشه و این همه نگران رسیده؟ می گفت فامیلشه و اونموقع نمی دونست تو کدوم بخشه؟ چی باید می گفت؟ _: آقا؟ چیکارشی؟ _:م...من...دوست پسرشم! مرد نگاهش تغییر کرد: _ آی سی یو ئه. به سمت پله ها پا تند کرد. مطمئنا شوخی بود این آی سی یو و حرف ها بازی دخترونه راه انداخته بود ببینه آرون نگران میشه یا نه که به هدفش رسیده بود! اما با شنیدن صدای جیغی که اسم «ویان» رو صدا می‌زد زانوهاش سست شد و... خالق رمان پرطرفدار پنجره ای رو به اتوبان باز هم دست به قلم شده🤩 .
Show more ...
660
0
طرفداران رمان «زهـار» پارتگذاری این رمان ، زمانی آغاز می‌شه که این پست👇 هزار لایک بخوره😍❤️ اگر دوست دارید زودتر شروع بشه ، 😌👏
4 662
3
اگه از پشمات خسته شدی این محصول پشم ریزون برای خودت ساخته شده🫠 با این محصول مثل آب خوردن موها زائدتو بدون هیچچچچچچ درد و یا زخم شدنی میتونی شیو کنی😍😍😍
237
0

sticker.webp

494
0
شب حجله شوهرم بود با هووم و‌من اسپند روی آتیش بودم . امشب مرد من بیوه برادرشو به اذن خانوم تاج می برد حجله که رسم به جا بیاره و‌ستون خونه برادر مرده اش بشه. - چته غمبرک زدی آدم رغبت نمی کنه نگات کنه؟ خانم تاج سیاه تنش رو درآورده بود بعد یکسال. رو برمی گردونم . - حلال خداست ، تو حروم می دونی ضعیفه؟ حلال خدا به من می رسید حلال می شد ولی وای به وقتی که حاجی دست از پا خطا می کرد خشتکش را همین زن سرش می کشید. - پاشم بشکن و بالا بندازم شوهرم دوماد شده؟ - غربتی بازی در نیار عروس تو دخترزایی ،هووت پسرزا ! مهبد به من گفته بود موی گندیده دخترمان را با صد پسر عوض نمی کند ولی امشب هووی من را به طمع پسردار شدن می برد حجله. - پسر من پشت می خواد میراث خور می خواد. به دلم برات شده ماه نشده دومنش سبز میشه پسرمو صاحب اولاد پسر می کنه. نیشخند می زنم . - تو هم نشین تنگ در، برو جلو چشم نباش ... وایساده بودم جلوی در حجله می خواستم با چشم خودم ببینم که هووی من را می برد حجله. آن مرد نامرد که عشقش من بودم. صدای هلهله آمد ، قلبم دردش آمد ، دست توی دست آن زن آمد از جلوی من رد شد، خانوم تاج کل می کشد و من اشکم می چکد، نگاه مرد نامرد من، برمی گردد به من. به من قول داده بود زیر بار این رسم و رسوم نمی رود و حالا عروس می برد به حجله. با چشم اشکی دست می برم جلوی دهنم و منم کل می کشم، نگاهش غمگین است بی معرفت من، گل پرپر می کنم روی سرش. نگاه کل فامیل به من است ، سیاه تن کردم سیاه مردی که دوستش داشتم و حالا بعید بدانم. - توکا! می خواهد من را متوقف کند بازویم را بگیرد پس می کشم. - مبارکت باشه عزیزم ، چه بهت میاد کت و شلوار دومادی . نقل می پاشم سر خودش ، کت و شلوار فیت تنش بود ، نگاه زنی که آوار شده سر زندگیم هم به من است. - براش پسر بیار ، پشت بیار وارث بیار ، من که نتونستم‌... - توکا جان ... با پشت دست اشک هایم را پاک می کنم. - جان ننداز پشت اسم من تازه عروست ناراحت می شه پسر حاجی ! پشت می کنم ، چمدانم را بسته بودم، فقط می خواستم ببینم که چطور می تواند از روی دلم رد شود که دیدم، دیگر دیدنی اینجا ندارم. از لای جمعیت رد می شوم، من باید می رفتم عمارت سپه سالار ها دیگر خانه من نبود . - مامانی کجا میریم؟ دست دخترکم را سفت می چسبم. - می ریم یه جایی که دست کسی بهمون نرسه عزیزم. - بابا با زن عمو علوسی کرده ؟ بینی بالا می کشم . - تندتر راه بیا قشنگ مامان. - سلدمه مامانی. - دورت بگردم من ، می برمت یه جا که سردت نشه .. یکسال بعد - توکا! می خواهم لای در را ببندم کفشش را میگذارد لای در‌. - شهرو الک کردم پی ات ، نبند درو لامصب بذار یه دل سیر ببینمت. من حتی توی چشمش هم نگاه می کنم. - پسردار شدی؟ خبرش را داشتم صاحب یک پسر شده بود بعد یکسال تازه فیلش یاد هندوستان کرده بود من را می خواست. - پسر میخوام چیکار ؟ - برو رد کارت ، من غیابی طلاق گرفتم. - فکر کردی تخممه؟ من ا‌ومدم ببرمت ! ببرد ؟ با پای خودم نرفته بودم که او برم گرداند به ان خانه. - نعش من نمی بری تو خونه ای که اون زنه هست !
Show more ...
186
1
-لباسات رو بِکن بیا تو بغلم! چشمام توان گشاد شدن نداشتن وقتی از سرمای زیاد داشتم می لرزیدم و رو به مرگ بودم! -با تو بودم دختر... الان وقت لج کردن نیست، اگه حرف گوش ندی جفتمون از سرما می میریم! به سختی لب می زنم -مهم نیست... حاضرم بمیرم ولی همچین کاری نکنم! به درکی می گه و پشتش رو به سنگ های غاری که توش بودیم می چسبونه! مدتی می گذره و دندونام تیریک تیریک صدا می دن... -همش تقصیر توئه که... ما الان تو این وضع اسیریم! اخم می کنه و فورا جبهه می گیره -اره همش تقصیر منه، سرکار خانوم هیچ وقت گناهی ندارن! حتما من بودم که با طناز دعوا کردم و تو یخبندون اومدم وسط این بیغوله! با وجود اینکه سردمه و هیچ کنترلی روی بدنم و لرزشش ندارم اما نمی تونم در برابر پرروییش سکوت کنم -اگه تو با اون غیرتای خرکیت تو زندگی من دخالت نکنی منم مجبور نمی شم توی عصبانیت سر بذارم به کوه و کمر! آرامش نمی ذارین هیچ کدوم برای من... اشتباهم این بود که با شما اومدم کوه! با خشم پشت بهش می کنم و می غرم -در ضمن کسی نگفت دنبال من راه بیفتی بیای! صدایی دیگه ازش شنیده نمی شه و و منم دستام رو بغل می گیرم و با تکون دادن خودم سعی می کنم گرم کنم بدنمو! -نمی تونی اتیش درست کنی؟ من دیگه دارم یخ می زنم! چشمام نیمه بازن و سرگیجه گرفتم... خوابم گرفته و دیگه مقاومت داره سخت می شه! صدای نگرانش رو می شنوم -برگرد ببینمت خوبی آلما؟ آخه تو این برف چوب از کجا پیدا کنم؟ -مــ....مَــن نمی...دونم... یه کاری... کن تو رو خدا! صدای خش خشی از پشتم شنیده می شه و لحظه ی بعد از گوشه ی چشم می بینمش که خودش رو روی زمین به سمت من کشیده. -دیوونم کردی دختر... چقدر تو دردسری اخه! بعد می گیم هم بهت بر می خوره! خیره نگاهش می کنم و اونم دل به دلم می ده و به چشمام نگاه می کنه... لباش خشک شدن و رنگشون رفته، مشخصه که اونم داره یخ میزنه اما به رو نمیاره و با تردید میگه -انقدری ازشون دور شدیم که حالا حالاها پیدامون نکنن... برای اینکه تا اون موقع دووم بیاریم فقط یه راه هست! من نمی خواستم بمیرم... نمی خواستم یخ بزنم و منجمد شم! از طرفی هم نمی تونستم لخت برم تو بغل کسی که نامحرم بود بهم! سر به طرفین تکون می دم -نمی... تونم به... خدا! این کار... درست نیست! -کاریت ندارم آلما باور کن... فقط می خوام جفتمون گرم بشیم! لباسای اضافه رو در بیار بیا بشین تو بغلم! مجبور بودم... مجبور. راه دیگه ای نبود برای زنده موندن! با دستای سر شده ام لباسام رو در میارم و تمام پوششم میشه تیشرت بلندی که تا بالای رونم می رسه! آصلان هم لباس هاشو در میاره و فقط کاپشنش رو تنش می کنه! نگاه سر تا پایی به من میندازه که با خجالت توی خودم جمع می شم! به سمتم میاد و دست به پایین تیشرتم می گیره! مانعش می شم -چی کار داری می کنی؟ -گفتم لباساتو کاملا بِکن... حتی این تیشرت! اجازه ی حرف زدن بهم نمیده، خودش تیشرتو از سرم در میاره و بدون اینکه به بدنم نگاهی بندازه دستم رو می کشه و منو تو بغلش می نشونه! -خودتو بچسبون بهم و دستتو حلقه کن دور کمرم! همون کاری که گفت رو می کنم و در همون حال هم سعی میکنم برجستگی بدنم رو بهش نچسبونم زیاد! -نترس قرار نیست لا به لای برفا بردارم بهت دست بزنم. با خنده میگه و من مشت بی جونی به سینه ی برهنه اش میزنم! -بی حیا! -گرم شدی؟ هومی می گم و اون جدی می گه -نگام کن ببینم! نگاه بالا می کشم و همین که چشمامون توی هم قفل می شن لب میزنه -ولی من گرم نشدم هنوز! اعتراض می کنم -دیگه بیشتر از این... نمی تونم بهت بچسبم! می خوای توی گردنت فوت کنم گرم شی؟ خنده ی مردونه ای می کنه و لب می زنه -می خوای با دم شیر بازی کنی؟ من خودم می دونم چطوری گرم بشم! -چطوری؟ به چشمام نگاه می کنه و کف دستش رو روی گونه ام می ذاره و لب می زنه -اینطوری! و سرش رو خم می کنه و لبام رو به آتیش می کشه.... آصلان شاهی خشن ترین و معروف ترین تاجر چرم از دختر زیبا و مظلومی دورادور مراقبت می کنه... کسی که دخترا براش له له می زنن فقط به یه دختر بچه ی شیرین و حسود که خیلی ازش کوچکتره می چسبه و هیچکس دلیلشو نمی دونه! آصلان نمی خواد نزدیک اون دختر بشه چون که براش ممنوعه‌س... چون به خودش قول داده که هیچ وقت سمت امانتی کوچولوش نره اما با لوندی و زبون درازی های دخترک طاقتش طاق می شه و می بوستش... اونو مال خودش می کنه غافل از اینکه مقصر مرگ خانواده ی آلما.......💯🔥
Show more ...
510
1
- دختر بجنب دیگه! نیم ساعت دیگه حاج خانوم با عروسش میاد برای پرو لباس، هنوز تیکه های پارچه و نخ اینجا روی زمینه! اما دست و دلش به کار نمی رفت... هر بار که اسم "حاج خانوم" رو می شنید یاد گذشته ها می افتاد. با اخطار دوباره ی صاحب کارش، با بی میلی مشغول انجام کارش شد. درحالیکه تو سالن می چرخید و زمین رو جارو می کرد، انگار همین دیروز بود که پشت ویترین مغازه ها با مازیار می ایستاد و لباس های عروس رو نگاه می کردن. - سلام حاج خانوم! خیلی خوش اومدین! سونیا صدای صاحب کارش رو که شنید کارش رو از سر گرفت. تو دلش به عروسی که امروز برای پرو لباس میومد غبطه می خورد... از نظرش مادرشوهر خوبی داشت! و باز هم روزهای گذشته مقابل چشم هاش زنده شد... مازیار پسر کوچیک خانواده شون بود و حاج خانوم براش هزاران آرزو داشت... و سونیا دختر یتیمی بود که تو خونه ی عموی فقیرش بزرگ شده بود، اما خانواده ی مازیار دستشون به دهنشون می رسید... به همین دلایل حاج خانومی که همیشه دستش تو کار خیر بود و دختر پسرهای جوون رو به هم می رسوند، سونیا رو برای پسر خودش مناسب نمی دید. درنهایت با تهدید مازیار به عاق کردن و نقشه کشیدن با زنعموی سونیا و دادن پول و طلا بهش موفق شد و سونیا که بعد از این اتفاقات نمی تونست پیش خانواده ی عموش زندگی کنه به سختی کار پیدا کرده بود تا پولی جمع کنه. به سمت دیگه ی سالن که رسید دختر رو که لباس عروس پوشیده بود می دید... لباسش کاملا پوشیده بود... می دونست که اینجور لباس عروس ها باب میل مادر مازیاره! - حاج خانوم گفتم مزون خالی باشه تا عروس خانومتون راحت باشن! صاحب مزون این حرف رو زد و لحظه ای بعد دختر با لباس عروسش چرخید. صاحب مزون که نگاهش به سونیا افتاد، گفت: سونیا! برو برای حاج خانوم و عروسش شربت بیار! حاج خانوم با شنیدن اسم سونیا به سمتش چرخید. صاحب مزون موشکافانه نگاهش کرد. - سونیا! سونیا با گیجی نگاهش کرد. - شربت؟! سونیا قبل از اینکه از سالن خارج بشه نگاه کوتاهی به دختر سفیدپوش انداخت. حالا دختر رو شناخت... ! سونیا حال عجیبی داشت... پاهاش انگار نمی تونستن وزنش رو تحمل کنن. قبل از فرود کاملش به زمین آغوش گرم و بازوهای محکمی نگهش داشتن. با "خاک به سرم" گفتن صاحب مزون، نگاه حاج خانوم و زهره به سمت سونیا کشیده شد. زهره خیلی خوب از عشق مازیار نسبت به سونیا خبر داشت... ناباورانه مازیار رو صدا کرد که مازیار با فریاد گفت: آمبولانس خبر کنید! اثری مهیج از خالق رمان "او شاهد بود" 😍 بیش از ۴۰۰ پارت آماده و طولانی 😍 برخلاف حاج خانوم که سونیا رو لایق پسرش نمی دونه، مازیار عاشق سفت و سخت سونیاست و همیشه و همه جا به فکرشه! 🥹
Show more ...
194
0
-پانزده سال بی عشق با مردی زندگی کردم که جز اون نیاز زَناشویی کُوفتی چیزی براش مهم نبود و هیچ وقت من‌و ندید حالا می‌خوام عاشقی کنم برای مردی دیگه جُرمه....؟! ریحانه لب برمی‌چیند و بُغض می‌کند: -عقیق  بهش فکر کردی...البرز بفهمه...دیوونه میشه....! پوزخندی به خوش‌خیالش می‌زنم و نفسم را آسوده بیرون می‌دهم: -خیالت راحت من‌و البرز فقط جسماً زن و شوهریم...اون از خُداشه جدا شیم از شرم راحت شه....! نمی‌دانم چرا ریحانه آشفته‌است...دستم را می‌گیرد و با دستش نرم نوازش می‌کند ولی حرف هایش آرامم نمی‌کند: -بخدا البرز خَاطرت‌و می‌خواد‌‌...اون شب خونه آقاجون یادته...بخدا اشتباه نمی‌کردم دیر اومدی چشمش مدام پِی‌ات بود...! آروم و قرار نداشت...! خنده‌ام می‌گیرد.عشق و عاشقی البرز...از همان شب اول ازدواج عیان بود...همان شب که تا سپیده صبح دست به تازه‌عروسش نزد و روی کاناپه هال خوابید... -حتی اگر این‌جوریم باشه ریحانه...من تصمیم گرفتم می‌خوام عاشقی کنم...درخواست طلاقم دادم...! گلویم ورم می‌کند و بُغض صدایم نمایان می‌شود: -می‌دونی همش تقصیر آقاجون بود گفت دختر حاج رضا با ازدواج سنتی خُوشبخته فکر کرد منم خوشبخت میشم.‌‌‌..نفهمید واسه همه نمیشه یه نسخه پیچید....! ریحانه اشک راه گرفته از تیغه بینی‌اش را پاک می‌کند و من با خون دل اتمام حجت نهایی می‌کنم: -امشب باهاش حرف می‌زنم اونم توافقی طلاق بده زودتر تموم شه....!دیگه نمی‌کشم می‌خوام زندگی کنم اون بیچاره‌م منتظره... ❌❌ در را با کلید باز می‌کند و بوی عطر کامفورت مردانه‌اش در خانه می‌پیچد... خانه غرق تاریکی حیرت زده اش می‌کند که چراغ‌ها را روشن می‌کند و با آن صدایی بم مردانه صدایم می‌زند ولی دیگر مثل سال های اول زندگی دلم نمی‌لرزد : -عقیق...! با صدای قدم‌هایش که به سمت اتاق خواب می‌آید کلافه نفسم را بیرون می‌دهم.در را باز می‌کند و در تاریکی روشنایی اتاق چشم‌هایش برق می‌زند و خوشرو می‌پرسد : -چرا تو تاریکی نشستی عزیزم ؟! ریحانه راست می‌گفت مهربان شده‌بود...نگاهم را به چشم های کهربایی مردانه‌اش می‌دوزم : -می‌خواستم باهات حرف بزنم... لبخند روی لب‌هایش جان می‌گیرد و به هال اشاره می‌کند: -بیا عزیزم....غذا از بیرون گرفتم باهم بخوریم حرفم می‌زنیم....حواسم بود دیشب اذیت شدی.... گونه‌هایم گُر می‌گیرد و او به دیشبی اشاره می‌کند که من بر خودم واجب می‌دانستم به عنوان زن و آخرین بار آرامش کنم.امشب چرا مهربانی‌اش گُل کرده‌بود. از سرجایم بلند می‌شوم.سینه به سینه‌اش می ایستم.بلند قامت است و سرم را بلند می‌کنم : -می‌خوام همین الان باهات حرف بزنم.... اخم‌هایش در هم گره می‌خورد : -غذا سرد می.....! جمله‌اش را ناتمام می‌گذارم و لب‌های بی‌رنگم را تکان می‌دهم: -غذای سرد‌و میشه گرم کرد...خدا نکنه دل سرد بشه با هیچی گرم نمیشه البرز... سینه مردانه‌اش از زیر آن پیراهن سُرمه‌ای تند بالا و پایین می‌رود و سکوتش به حرف‌هایم جسارت می بخشد: -من تصمیمم‌و گرفتم....درخواست طلاق دادم...اگه توافقی باشه می‌تونیم سریعتر جدا...‌ امان نمی‌دهد...تا به خودم بیایم به دیوار کوبیده می‌شوم و به لب هایم با خشونت شبیخون می‌زند و جمله‌ام ناتمام می‌ماند...لب جدا می‌کند و غُرشش مرا می‌ترساند: -تو چه غلطی کردی عقیق...؟!چه گُوهی خوردی لامصب...؟! لب‌‌هایم از درد گزگز می‌کند ولی کوتاه نمی‌آیم‌‌‌‌‌... -خسته شدم البرز..‌.برو پی‌ زندگیت...پِی زنی که بخوایش...بخوادت..‌. نزدیک می‌شود و چشم‌های سُرخش ترسناک است و تنم می‌لرزد....سیبک گلویش می‌لرزد: -زن من تویی...همه چیز من تویی لاکردار هنوز نفهمیدی...؟! حقم داری البته... معنی تک جمله‌ آخرش را نمی‌فهمم تا اینکه دست به سمت دکمه‌های پیراهنش می‌برد و تَلخندش وحشت را مهمان تنم می‌کند: -اگه حامله شی اون وقت نمیتونی جدا شی نه....؟!حامله‌ات می‌کنم تا پا بند بشی به من....! ❌❌❌
Show more ...
دامنگیـــــر|هانیه وطن خواه
🌈به نام خداوند رنگین کمان🌈 پارت گذاری : از شنبه تا سه شنبه ، روزانه یک پارت.
543
1
اگه از پشمات خسته شدی این محصول پشم ریزون برای خودت ساخته شده🫠 با این محصول مثل آب خوردن موها زائدتو بدون هیچچچچچچ درد و یا زخم شدنی میتونی شیو کنی😍😍😍
548
2
شوگار در vipبه اتمام رسید. مبلغ واریزی برای خواندن ادامه ی پارت‌ها قبل از چاپ 45الی50 5892101407120183 به حساب آرزونامداری رمان زئوس45الی50(تمام شده درvip)  زهار+زئوس80الی85(تمام شده در vip) نَسَـ♚ـبـــ55الی60(دوبرابرکانال‌عمومی)
172
0

sticker.webp

532
2
شب حجله شوهرم بود با هووم و‌من اسپند روی آتیش بودم . امشب مرد من بیوه برادرشو به اذن خانوم تاج می برد حجله که رسم به جا بیاره و‌ستون خونه برادر مرده اش بشه. - چته غمبرک زدی آدم رغبت نمی کنه نگات کنه؟ خانم تاج سیاه تنش رو درآورده بود بعد یکسال. رو برمی گردونم . - حلال خداست ، تو حروم می دونی ضعیفه؟ حلال خدا به من می رسید حلال می شد ولی وای به وقتی که حاجی دست از پا خطا می کرد خشتکش را همین زن سرش می کشید. - پاشم بشکن و بالا بندازم شوهرم دوماد شده؟ - غربتی بازی در نیار عروس تو دخترزایی ،هووت پسرزا ! مهبد به من گفته بود موی گندیده دخترمان را با صد پسر عوض نمی کند ولی امشب هووی من را به طمع پسردار شدن می برد حجله. - پسر من پشت می خواد میراث خور می خواد. به دلم برات شده ماه نشده دومنش سبز میشه پسرمو صاحب اولاد پسر می کنه. نیشخند می زنم . - تو هم نشین تنگ در، برو جلو چشم نباش ... وایساده بودم جلوی در حجله می خواستم با چشم خودم ببینم که هووی من را می برد حجله. آن مرد نامرد که عشقش من بودم. صدای هلهله آمد ، قلبم دردش آمد ، دست توی دست آن زن آمد از جلوی من رد شد، خانوم تاج کل می کشد و من اشکم می چکد، نگاه مرد نامرد من، برمی گردد به من. به من قول داده بود زیر بار این رسم و رسوم نمی رود و حالا عروس می برد به حجله. با چشم اشکی دست می برم جلوی دهنم و منم کل می کشم، نگاهش غمگین است بی معرفت من، گل پرپر می کنم روی سرش. نگاه کل فامیل به من است ، سیاه تن کردم سیاه مردی که دوستش داشتم و حالا بعید بدانم. - توکا! می خواهد من را متوقف کند بازویم را بگیرد پس می کشم. - مبارکت باشه عزیزم ، چه بهت میاد کت و شلوار دومادی . نقل می پاشم سر خودش ، کت و شلوار فیت تنش بود ، نگاه زنی که آوار شده سر زندگیم هم به من است. - براش پسر بیار ، پشت بیار وارث بیار ، من که نتونستم‌... - توکا جان ... با پشت دست اشک هایم را پاک می کنم. - جان ننداز پشت اسم من تازه عروست ناراحت می شه پسر حاجی ! پشت می کنم ، چمدانم را بسته بودم، فقط می خواستم ببینم که چطور می تواند از روی دلم رد شود که دیدم، دیگر دیدنی اینجا ندارم. از لای جمعیت رد می شوم، من باید می رفتم عمارت سپه سالار ها دیگر خانه من نبود . - مامانی کجا میریم؟ دست دخترکم را سفت می چسبم. - می ریم یه جایی که دست کسی بهمون نرسه عزیزم. - بابا با زن عمو علوسی کرده ؟ بینی بالا می کشم . - تندتر راه بیا قشنگ مامان. - سلدمه مامانی. - دورت بگردم من ، می برمت یه جا که سردت نشه .. یکسال بعد - توکا! می خواهم لای در را ببندم کفشش را میگذارد لای در‌. - شهرو الک کردم پی ات ، نبند درو لامصب بذار یه دل سیر ببینمت. من حتی توی چشمش هم نگاه می کنم. - پسردار شدی؟ خبرش را داشتم صاحب یک پسر شده بود بعد یکسال تازه فیلش یاد هندوستان کرده بود من را می خواست. - پسر میخوام چیکار ؟ - برو رد کارت ، من غیابی طلاق گرفتم. - فکر کردی تخممه؟ من ا‌ومدم ببرمت ! ببرد ؟ با پای خودم نرفته بودم که او برم گرداند به ان خانه. - نعش من نمی بری تو خونه ای که اون زنه هست !
Show more ...
202
1
- هرکسی بتونه بهترین غذا رو درست کنه میره عمارت اصلی! با حرف سحر خانوم صدای پچ پچ خدمه و آشپزها بلند شد. چراکه عشق قدیمیش، صاحب عمارت اصلی بود. فقط نمی دونست اون چرا و چطور سر از مملکت غریب درآورده! حتی اسمش رو هم عوض کرده بود! همه به جای مازیار، مورات خان صداش می کردن! سحر خانوم بین خدمه چرخید. - ! سونیا با شنیدن این حرف تکونی خورد. خوب می دونست که مازیار کیک شکلاتی رو به هر غذایی ترجیح میده! خوب می دونست که مازیار عاشق چجور کیکیه، اما می ترسید... می ترسید از اینکه وقتی مازیار ببینتش، به جای بردنش به عمارت اصلی حتی از کلبه هم بیرونش کنه! هرچند که سونیا حق رو به مازیار می داد! از وقتی پاش رو به اینجا گذاشته بود به هر طریقی که شده بود خودش رو از دید مازیار مخفی نگه داشته بود... اما می دید که مازیار چقدر عصبیه و خبری از آدم مهربون گذشته نیست! همین ها هم می ترسوندش! با تموم این ها سونیا وقتی دید که بقیه با چه ذوق و شوقی به امید رفتن به عمارت اصلی دارن آشپزی می کنن، دست به کار شد. مرگ یه بار و شیون هم یه بار! از این همه فرار و مخفی کردن خودش خسته بود! *** سونیا به سختی روی میز جای خالی پیدا کرد و ظرف کیک رو گذاشت. می ترسید سلیقه ی مازیار مثل اسم و رفتارش عوض شده باشه! ظرف کوچیک کیک شکلاتی بین اون همه غذای رنگی اصلا به چشم نمیومد! مخصوصا که چند تا از دخترها گفتن "؟" بالاخره بعد از لحظاتی مازیار از پله ها پایین اومد. سونیا از دیدنش ضربان قلبش بالا رفت و سرش رو تا حد ممکن پایین انداخت. تزئین روی کیک، رنگ و بوش... همه و همه خاطرات گذشته رو مقابل چشم هاش زنده کرد! احساس می کرد تموم وجودش یخ زده. با تردید یک تکه از کیک رو داخل دهانش گذاشت. - این کیک رو کی پخته؟! همه از حالت مازیار برداشت دیگه ای کرده بودن! یکی از دخترها بازوی سونیا رو کشید. - این مورات خان! و با خودشیرینی ادامه داد: من به جاش معذرت خواهی می کنم! مازیار جلوتر رفت و با غیظ دست دختر رو از بازوی سونیا کنار زد. - خفه شو! عربده ش باعث شد سونیا سرش رو بلند کنه. مازیار باور نمی کرد سونیایی رو که بخاطرش وجب به وجب ایران رو گشته بود تو کشور غریب پیدا کنه! پرماجراترین و غیرقابل‌حدس‌ترین رمان آنلاین تلگرام😍 مازیار سال های زیادیه که دلباخته ی سونیاست... اما مادر مازیار سونیا رو که بعد از مرگ خانواده ش با خانواده ی عموش زندگی می کنه و وضعیت مالی خوبی ندارن، مناسب پسرش نمی دونه! بعد از اتفاقات زیادی که میفته بین مازیار و سونیا جدایی میفته تا اینکه...
Show more ...
226
1
-لباسات رو بِکن بیا تو بغلم! چشمام توان گشاد شدن نداشتن وقتی از سرمای زیاد داشتم می لرزیدم و رو به مرگ بودم! -با تو بودم دختر... الان وقت لج کردن نیست، اگه حرف گوش ندی جفتمون از سرما می میریم! به سختی لب می زنم -مهم نیست... حاضرم بمیرم ولی همچین کاری نکنم! به درکی می گه و پشتش رو به سنگ های غاری که توش بودیم می چسبونه! مدتی می گذره و دندونام تیریک تیریک صدا می دن... -همش تقصیر توئه که... ما الان تو این وضع اسیریم! اخم می کنه و فورا جبهه می گیره -اره همش تقصیر منه، سرکار خانوم هیچ وقت گناهی ندارن! حتما من بودم که با طناز دعوا کردم و تو یخبندون اومدم وسط این بیغوله! با وجود اینکه سردمه و هیچ کنترلی روی بدنم و لرزشش ندارم اما نمی تونم در برابر پرروییش سکوت کنم -اگه تو با اون غیرتای خرکیت تو زندگی من دخالت نکنی منم مجبور نمی شم توی عصبانیت سر بذارم به کوه و کمر! آرامش نمی ذارین هیچ کدوم برای من... اشتباهم این بود که با شما اومدم کوه! با خشم پشت بهش می کنم و می غرم -در ضمن کسی نگفت دنبال من راه بیفتی بیای! صدایی دیگه ازش شنیده نمی شه و و منم دستام رو بغل می گیرم و با تکون دادن خودم سعی می کنم گرم کنم بدنمو! -نمی تونی اتیش درست کنی؟ من دیگه دارم یخ می زنم! چشمام نیمه بازن و سرگیجه گرفتم... خوابم گرفته و دیگه مقاومت داره سخت می شه! صدای نگرانش رو می شنوم -برگرد ببینمت خوبی آلما؟ آخه تو این برف چوب از کجا پیدا کنم؟ -مــ....مَــن نمی...دونم... یه کاری... کن تو رو خدا! صدای خش خشی از پشتم شنیده می شه و لحظه ی بعد از گوشه ی چشم می بینمش که خودش رو روی زمین به سمت من کشیده. -دیوونم کردی دختر... چقدر تو دردسری اخه! بعد می گیم هم بهت بر می خوره! خیره نگاهش می کنم و اونم دل به دلم می ده و به چشمام نگاه می کنه... لباش خشک شدن و رنگشون رفته، مشخصه که اونم داره یخ میزنه اما به رو نمیاره و با تردید میگه -انقدری ازشون دور شدیم که حالا حالاها پیدامون نکنن... برای اینکه تا اون موقع دووم بیاریم فقط یه راه هست! من نمی خواستم بمیرم... نمی خواستم یخ بزنم و منجمد شم! از طرفی هم نمی تونستم لخت برم تو بغل کسی که نامحرم بود بهم! سر به طرفین تکون می دم -نمی... تونم به... خدا! این کار... درست نیست! -کاریت ندارم آلما باور کن... فقط می خوام جفتمون گرم بشیم! لباسای اضافه رو در بیار بیا بشین تو بغلم! مجبور بودم... مجبور. راه دیگه ای نبود برای زنده موندن! با دستای سر شده ام لباسام رو در میارم و تمام پوششم میشه تیشرت بلندی که تا بالای رونم می رسه! آصلان هم لباس هاشو در میاره و فقط کاپشنش رو تنش می کنه! نگاه سر تا پایی به من میندازه که با خجالت توی خودم جمع می شم! به سمتم میاد و دست به پایین تیشرتم می گیره! مانعش می شم -چی کار داری می کنی؟ -گفتم لباساتو کاملا بِکن... حتی این تیشرت! اجازه ی حرف زدن بهم نمیده، خودش تیشرتو از سرم در میاره و بدون اینکه به بدنم نگاهی بندازه دستم رو می کشه و منو تو بغلش می نشونه! -خودتو بچسبون بهم و دستتو حلقه کن دور کمرم! همون کاری که گفت رو می کنم و در همون حال هم سعی میکنم برجستگی بدنم رو بهش نچسبونم زیاد! -نترس قرار نیست لا به لای برفا بردارم بهت دست بزنم. با خنده میگه و من مشت بی جونی به سینه ی برهنه اش میزنم! -بی حیا! -گرم شدی؟ هومی می گم و اون جدی می گه -نگام کن ببینم! نگاه بالا می کشم و همین که چشمامون توی هم قفل می شن لب میزنه -ولی من گرم نشدم هنوز! اعتراض می کنم -دیگه بیشتر از این... نمی تونم بهت بچسبم! می خوای توی گردنت فوت کنم گرم شی؟ خنده ی مردونه ای می کنه و لب می زنه -می خوای با دم شیر بازی کنی؟ من خودم می دونم چطوری گرم بشم! -چطوری؟ به چشمام نگاه می کنه و کف دستش رو روی گونه ام می ذاره و لب می زنه -اینطوری! و سرش رو خم می کنه و لبام رو به آتیش می کشه.... آصلان شاهی خشن ترین و معروف ترین تاجر چرم از دختر زیبا و مظلومی دورادور مراقبت می کنه... کسی که دخترا براش له له می زنن فقط به یه دختر بچه ی شیرین و حسود که خیلی ازش کوچکتره می چسبه و هیچکس دلیلشو نمی دونه! آصلان نمی خواد نزدیک اون دختر بشه چون که براش ممنوعه‌س... چون به خودش قول داده که هیچ وقت سمت امانتی کوچولوش نره اما با لوندی و زبون درازی های دخترک طاقتش طاق می شه و می بوستش... اونو مال خودش می کنه غافل از اینکه مقصر مرگ خانواده ی آلما.......💯🔥
Show more ...
399
0
-پانزده سال بی عشق با مردی زندگی کردم که جز اون نیاز زَناشویی کُوفتی چیزی براش مهم نبود و هیچ وقت من‌و ندید حالا می‌خوام عاشقی کنم برای مردی دیگه جُرمه....؟! ریحانه لب برمی‌چیند و بُغض می‌کند: -عقیق  بهش فکر کردی...البرز بفهمه...دیوونه میشه....! پوزخندی به خوش‌خیالش می‌زنم و نفسم را آسوده بیرون می‌دهم: -خیالت راحت من‌و البرز فقط جسماً زن و شوهریم...اون از خُداشه جدا شیم از شرم راحت شه....! نمی‌دانم چرا ریحانه آشفته‌است...دستم را می‌گیرد و با دستش نرم نوازش می‌کند ولی حرف هایش آرامم نمی‌کند: -بخدا البرز خَاطرت‌و می‌خواد‌‌...اون شب خونه آقاجون یادته...بخدا اشتباه نمی‌کردم دیر اومدی چشمش مدام پِی‌ات بود...! آروم و قرار نداشت...! خنده‌ام می‌گیرد.عشق و عاشقی البرز...از همان شب اول ازدواج عیان بود...همان شب که تا سپیده صبح دست به تازه‌عروسش نزد و روی کاناپه هال خوابید... -حتی اگر این‌جوریم باشه ریحانه...من تصمیم گرفتم می‌خوام عاشقی کنم...درخواست طلاقم دادم...! گلویم ورم می‌کند و بُغض صدایم نمایان می‌شود: -می‌دونی همش تقصیر آقاجون بود گفت دختر حاج رضا با ازدواج سنتی خُوشبخته فکر کرد منم خوشبخت میشم.‌‌‌..نفهمید واسه همه نمیشه یه نسخه پیچید....! ریحانه اشک راه گرفته از تیغه بینی‌اش را پاک می‌کند و من با خون دل اتمام حجت نهایی می‌کنم: -امشب باهاش حرف می‌زنم اونم توافقی طلاق بده زودتر تموم شه....!دیگه نمی‌کشم می‌خوام زندگی کنم اون بیچاره‌م منتظره... ❌❌ در را با کلید باز می‌کند و بوی عطر کامفورت مردانه‌اش در خانه می‌پیچد... خانه غرق تاریکی حیرت زده اش می‌کند که چراغ‌ها را روشن می‌کند و با آن صدایی بم مردانه صدایم می‌زند ولی دیگر مثل سال های اول زندگی دلم نمی‌لرزد : -عقیق...! با صدای قدم‌هایش که به سمت اتاق خواب می‌آید کلافه نفسم را بیرون می‌دهم.در را باز می‌کند و در تاریکی روشنایی اتاق چشم‌هایش برق می‌زند و خوشرو می‌پرسد : -چرا تو تاریکی نشستی عزیزم ؟! ریحانه راست می‌گفت مهربان شده‌بود...نگاهم را به چشم های کهربایی مردانه‌اش می‌دوزم : -می‌خواستم باهات حرف بزنم... لبخند روی لب‌هایش جان می‌گیرد و به هال اشاره می‌کند: -بیا عزیزم....غذا از بیرون گرفتم باهم بخوریم حرفم می‌زنیم....حواسم بود دیشب اذیت شدی.... گونه‌هایم گُر می‌گیرد و او به دیشبی اشاره می‌کند که من بر خودم واجب می‌دانستم به عنوان زن و آخرین بار آرامش کنم.امشب چرا مهربانی‌اش گُل کرده‌بود. از سرجایم بلند می‌شوم.سینه به سینه‌اش می ایستم.بلند قامت است و سرم را بلند می‌کنم : -می‌خوام همین الان باهات حرف بزنم.... اخم‌هایش در هم گره می‌خورد : -غذا سرد می.....! جمله‌اش را ناتمام می‌گذارم و لب‌های بی‌رنگم را تکان می‌دهم: -غذای سرد‌و میشه گرم کرد...خدا نکنه دل سرد بشه با هیچی گرم نمیشه البرز... سینه مردانه‌اش از زیر آن پیراهن سُرمه‌ای تند بالا و پایین می‌رود و سکوتش به حرف‌هایم جسارت می بخشد: -من تصمیمم‌و گرفتم....درخواست طلاق دادم...اگه توافقی باشه می‌تونیم سریعتر جدا...‌ امان نمی‌دهد...تا به خودم بیایم به دیوار کوبیده می‌شوم و به لب هایم با خشونت شبیخون می‌زند و جمله‌ام ناتمام می‌ماند...لب جدا می‌کند و غُرشش مرا می‌ترساند: -تو چه غلطی کردی عقیق...؟!چه گُوهی خوردی لامصب...؟! لب‌‌هایم از درد گزگز می‌کند ولی کوتاه نمی‌آیم‌‌‌‌‌... -خسته شدم البرز..‌.برو پی‌ زندگیت...پِی زنی که بخوایش...بخوادت..‌. نزدیک می‌شود و چشم‌های سُرخش ترسناک است و تنم می‌لرزد....سیبک گلویش می‌لرزد: -زن من تویی...همه چیز من تویی لاکردار هنوز نفهمیدی...؟! حقم داری البته... معنی تک جمله‌ آخرش را نمی‌فهمم تا اینکه دست به سمت دکمه‌های پیراهنش می‌برد و تَلخندش وحشت را مهمان تنم می‌کند: -اگه حامله شی اون وقت نمیتونی جدا شی نه....؟!حامله‌ات می‌کنم تا پا بند بشی به من....! ❌❌❌
Show more ...
دامنگیـــــر|هانیه وطن خواه
🌈به نام خداوند رنگین کمان🌈 پارت گذاری : از شنبه تا سه شنبه ، روزانه یک پارت.
551
1
شوگار در vipبه اتمام رسید. مبلغ واریزی برای خواندن ادامه ی پارت‌ها قبل از چاپ 45الی50 5892101407120183 به حساب آرزونامداری رمان زئوس45الی50(تمام شده درvip)  زهار+زئوس80الی85(تمام شده در vip) نَسَـ♚ـبـــ55الی60(دوبرابرکانال‌عمومی)
1 285
0

sticker.webp

1 086
0
-لباسات رو بِکن بیا تو بغلم! چشمام توان گشاد شدن نداشتن وقتی از سرمای زیاد داشتم می لرزیدم و رو به مرگ بودم! -با تو بودم دختر... الان وقت لج کردن نیست، اگه حرف گوش ندی جفتمون از سرما می میریم! به سختی لب می زنم -مهم نیست... حاضرم بمیرم ولی همچین کاری نکنم! به درکی می گه و پشتش رو به سنگ های غاری که توش بودیم می چسبونه! مدتی می گذره و دندونام تیریک تیریک صدا می دن... -همش تقصیر توئه که... ما الان تو این وضع اسیریم! اخم می کنه و فورا جبهه می گیره -اره همش تقصیر منه، سرکار خانوم هیچ وقت گناهی ندارن! حتما من بودم که با طناز دعوا کردم و تو یخبندون اومدم وسط این بیغوله! با وجود اینکه سردمه و هیچ کنترلی روی بدنم و لرزشش ندارم اما نمی تونم در برابر پرروییش سکوت کنم -اگه تو با اون غیرتای خرکیت تو زندگی من دخالت نکنی منم مجبور نمی شم توی عصبانیت سر بذارم به کوه و کمر! آرامش نمی ذارین هیچ کدوم برای من... اشتباهم این بود که با شما اومدم کوه! با خشم پشت بهش می کنم و می غرم -در ضمن کسی نگفت دنبال من راه بیفتی بیای! صدایی دیگه ازش شنیده نمی شه و و منم دستام رو بغل می گیرم و با تکون دادن خودم سعی می کنم گرم کنم بدنمو! -نمی تونی اتیش درست کنی؟ من دیگه دارم یخ می زنم! چشمام نیمه بازن و سرگیجه گرفتم... خوابم گرفته و دیگه مقاومت داره سخت می شه! صدای نگرانش رو می شنوم -برگرد ببینمت خوبی آلما؟ آخه تو این برف چوب از کجا پیدا کنم؟ -مــ....مَــن نمی...دونم... یه کاری... کن تو رو خدا! صدای خش خشی از پشتم شنیده می شه و لحظه ی بعد از گوشه ی چشم می بینمش که خودش رو روی زمین به سمت من کشیده. -دیوونم کردی دختر... چقدر تو دردسری اخه! بعد می گیم هم بهت بر می خوره! خیره نگاهش می کنم و اونم دل به دلم می ده و به چشمام نگاه می کنه... لباش خشک شدن و رنگشون رفته، مشخصه که اونم داره یخ میزنه اما به رو نمیاره و با تردید میگه -انقدری ازشون دور شدیم که حالا حالاها پیدامون نکنن... برای اینکه تا اون موقع دووم بیاریم فقط یه راه هست! من نمی خواستم بمیرم... نمی خواستم یخ بزنم و منجمد شم! از طرفی هم نمی تونستم لخت برم تو بغل کسی که نامحرم بود بهم! سر به طرفین تکون می دم -نمی... تونم به... خدا! این کار... درست نیست! -کاریت ندارم آلما باور کن... فقط می خوام جفتمون گرم بشیم! لباسای اضافه رو در بیار بیا بشین تو بغلم! مجبور بودم... مجبور. راه دیگه ای نبود برای زنده موندن! با دستای سر شده ام لباسام رو در میارم و تمام پوششم میشه تیشرت بلندی که تا بالای رونم می رسه! آصلان هم لباس هاشو در میاره و فقط کاپشنش رو تنش می کنه! نگاه سر تا پایی به من میندازه که با خجالت توی خودم جمع می شم! به سمتم میاد و دست به پایین تیشرتم می گیره! مانعش می شم -چی کار داری می کنی؟ -گفتم لباساتو کاملا بِکن... حتی این تیشرت! اجازه ی حرف زدن بهم نمیده، خودش تیشرتو از سرم در میاره و بدون اینکه به بدنم نگاهی بندازه دستم رو می کشه و منو تو بغلش می نشونه! -خودتو بچسبون بهم و دستتو حلقه کن دور کمرم! همون کاری که گفت رو می کنم و در همون حال هم سعی میکنم برجستگی بدنم رو بهش نچسبونم زیاد! -نترس قرار نیست لا به لای برفا بردارم بهت دست بزنم. با خنده میگه و من مشت بی جونی به سینه ی برهنه اش میزنم! -بی حیا! -گرم شدی؟ هومی می گم و اون جدی می گه -نگام کن ببینم! نگاه بالا می کشم و همین که چشمامون توی هم قفل می شن لب میزنه -ولی من گرم نشدم هنوز! اعتراض می کنم -دیگه بیشتر از این... نمی تونم بهت بچسبم! می خوای توی گردنت فوت کنم گرم شی؟ خنده ی مردونه ای می کنه و لب می زنه -می خوای با دم شیر بازی کنی؟ من خودم می دونم چطوری گرم بشم! -چطوری؟ به چشمام نگاه می کنه و کف دستش رو روی گونه ام می ذاره و لب می زنه -اینطوری! و سرش رو خم می کنه و لبام رو به آتیش می کشه.... آصلان شاهی خشن ترین و معروف ترین تاجر چرم از دختر زیبا و مظلومی دورادور مراقبت می کنه... کسی که دخترا براش له له می زنن فقط به یه دختر بچه ی شیرین و حسود که خیلی ازش کوچکتره می چسبه و هیچکس دلیلشو نمی دونه! آصلان نمی خواد نزدیک اون دختر بشه چون که براش ممنوعه‌س... چون به خودش قول داده که هیچ وقت سمت امانتی کوچولوش نره اما با لوندی و زبون درازی های دخترک طاقتش طاق می شه و می بوستش... اونو مال خودش می کنه غافل از اینکه مقصر مرگ خانواده ی آلما.......💯🔥
Show more ...
645
1
-پانزده سال بی عشق با مردی زندگی کردم که جز اون نیاز زَناشویی کُوفتی چیزی براش مهم نبود و هیچ وقت من‌و ندید حالا می‌خوام عاشقی کنم برای مردی دیگه جُرمه....؟! ریحانه لب برمی‌چیند و بُغض می‌کند: -عقیق  بهش فکر کردی...البرز بفهمه...دیوونه میشه....! پوزخندی به خوش‌خیالش می‌زنم و نفسم را آسوده بیرون می‌دهم: -خیالت راحت من‌و البرز فقط جسماً زن و شوهریم...اون از خُداشه جدا شیم از شرم راحت شه....! نمی‌دانم چرا ریحانه آشفته‌است...دستم را می‌گیرد و با دستش نرم نوازش می‌کند ولی حرف هایش آرامم نمی‌کند: -بخدا البرز خَاطرت‌و می‌خواد‌‌...اون شب خونه آقاجون یادته...بخدا اشتباه نمی‌کردم دیر اومدی چشمش مدام پِی‌ات بود...! آروم و قرار نداشت...! خنده‌ام می‌گیرد.عشق و عاشقی البرز...از همان شب اول ازدواج عیان بود...همان شب که تا سپیده صبح دست به تازه‌عروسش نزد و روی کاناپه هال خوابید... -حتی اگر این‌جوریم باشه ریحانه...من تصمیم گرفتم می‌خوام عاشقی کنم...درخواست طلاقم دادم...! گلویم ورم می‌کند و بُغض صدایم نمایان می‌شود: -می‌دونی همش تقصیر آقاجون بود گفت دختر حاج رضا با ازدواج سنتی خُوشبخته فکر کرد منم خوشبخت میشم.‌‌‌..نفهمید واسه همه نمیشه یه نسخه پیچید....! ریحانه اشک راه گرفته از تیغه بینی‌اش را پاک می‌کند و من با خون دل اتمام حجت نهایی می‌کنم: -امشب باهاش حرف می‌زنم اونم توافقی طلاق بده زودتر تموم شه....!دیگه نمی‌کشم می‌خوام زندگی کنم اون بیچاره‌م منتظره... ❌❌ در را با کلید باز می‌کند و بوی عطر کامفورت مردانه‌اش در خانه می‌پیچد... خانه غرق تاریکی حیرت زده اش می‌کند که چراغ‌ها را روشن می‌کند و با آن صدایی بم مردانه صدایم می‌زند ولی دیگر مثل سال های اول زندگی دلم نمی‌لرزد : -عقیق...! با صدای قدم‌هایش که به سمت اتاق خواب می‌آید کلافه نفسم را بیرون می‌دهم.در را باز می‌کند و در تاریکی روشنایی اتاق چشم‌هایش برق می‌زند و خوشرو می‌پرسد : -چرا تو تاریکی نشستی عزیزم ؟! ریحانه راست می‌گفت مهربان شده‌بود...نگاهم را به چشم های کهربایی مردانه‌اش می‌دوزم : -می‌خواستم باهات حرف بزنم... لبخند روی لب‌هایش جان می‌گیرد و به هال اشاره می‌کند: -بیا عزیزم....غذا از بیرون گرفتم باهم بخوریم حرفم می‌زنیم....حواسم بود دیشب اذیت شدی.... گونه‌هایم گُر می‌گیرد و او به دیشبی اشاره می‌کند که من بر خودم واجب می‌دانستم به عنوان زن و آخرین بار آرامش کنم.امشب چرا مهربانی‌اش گُل کرده‌بود. از سرجایم بلند می‌شوم.سینه به سینه‌اش می ایستم.بلند قامت است و سرم را بلند می‌کنم : -می‌خوام همین الان باهات حرف بزنم.... اخم‌هایش در هم گره می‌خورد : -غذا سرد می.....! جمله‌اش را ناتمام می‌گذارم و لب‌های بی‌رنگم را تکان می‌دهم: -غذای سرد‌و میشه گرم کرد...خدا نکنه دل سرد بشه با هیچی گرم نمیشه البرز... سینه مردانه‌اش از زیر آن پیراهن سُرمه‌ای تند بالا و پایین می‌رود و سکوتش به حرف‌هایم جسارت می بخشد: -من تصمیمم‌و گرفتم....درخواست طلاق دادم...اگه توافقی باشه می‌تونیم سریعتر جدا...‌ امان نمی‌دهد...تا به خودم بیایم به دیوار کوبیده می‌شوم و به لب هایم با خشونت شبیخون می‌زند و جمله‌ام ناتمام می‌ماند...لب جدا می‌کند و غُرشش مرا می‌ترساند: -تو چه غلطی کردی عقیق...؟!چه گُوهی خوردی لامصب...؟! لب‌‌هایم از درد گزگز می‌کند ولی کوتاه نمی‌آیم‌‌‌‌‌... -خسته شدم البرز..‌.برو پی‌ زندگیت...پِی زنی که بخوایش...بخوادت..‌. نزدیک می‌شود و چشم‌های سُرخش ترسناک است و تنم می‌لرزد....سیبک گلویش می‌لرزد: -زن من تویی...همه چیز من تویی لاکردار هنوز نفهمیدی...؟! حقم داری البته... معنی تک جمله‌ آخرش را نمی‌فهمم تا اینکه دست به سمت دکمه‌های پیراهنش می‌برد و تَلخندش وحشت را مهمان تنم می‌کند: -اگه حامله شی اون وقت نمیتونی جدا شی نه....؟!حامله‌ات می‌کنم تا پا بند بشی به من....! ❌❌❌
Show more ...
دامنگیـــــر|هانیه وطن خواه
🌈به نام خداوند رنگین کمان🌈 پارت گذاری : از شنبه تا سه شنبه ، روزانه یک پارت.
865
4
شب حجله شوهرم بود با هووم و‌من اسپند روی آتیش بودم . امشب مرد من بیوه برادرشو به اذن خانوم تاج می برد حجله که رسم به جا بیاره و‌ستون خونه برادر مرده اش بشه. - چته غمبرک زدی آدم رغبت نمی کنه نگات کنه؟ خانم تاج سیاه تنش رو درآورده بود بعد یکسال. رو برمی گردونم . - حلال خداست ، تو حروم می دونی ضعیفه؟ حلال خدا به من می رسید حلال می شد ولی وای به وقتی که حاجی دست از پا خطا می کرد خشتکش را همین زن سرش می کشید. - پاشم بشکن و بالا بندازم شوهرم دوماد شده؟ - غربتی بازی در نیار عروس تو دخترزایی ،هووت پسرزا ! مهبد به من گفته بود موی گندیده دخترمان را با صد پسر عوض نمی کند ولی امشب هووی من را به طمع پسردار شدن می برد حجله. - پسر من پشت می خواد میراث خور می خواد. به دلم برات شده ماه نشده دومنش سبز میشه پسرمو صاحب اولاد پسر می کنه. نیشخند می زنم . - تو هم نشین تنگ در، برو جلو چشم نباش ... وایساده بودم جلوی در حجله می خواستم با چشم خودم ببینم که هووی من را می برد حجله. آن مرد نامرد که عشقش من بودم. صدای هلهله آمد ، قلبم دردش آمد ، دست توی دست آن زن آمد از جلوی من رد شد، خانوم تاج کل می کشد و من اشکم می چکد، نگاه مرد نامرد من، برمی گردد به من. به من قول داده بود زیر بار این رسم و رسوم نمی رود و حالا عروس می برد به حجله. با چشم اشکی دست می برم جلوی دهنم و منم کل می کشم، نگاهش غمگین است بی معرفت من، گل پرپر می کنم روی سرش. نگاه کل فامیل به من است ، سیاه تن کردم سیاه مردی که دوستش داشتم و حالا بعید بدانم. - توکا! می خواهد من را متوقف کند بازویم را بگیرد پس می کشم. - مبارکت باشه عزیزم ، چه بهت میاد کت و شلوار دومادی . نقل می پاشم سر خودش ، کت و شلوار فیت تنش بود ، نگاه زنی که آوار شده سر زندگیم هم به من است. - براش پسر بیار ، پشت بیار وارث بیار ، من که نتونستم‌... - توکا جان ... با پشت دست اشک هایم را پاک می کنم. - جان ننداز پشت اسم من تازه عروست ناراحت می شه پسر حاجی ! پشت می کنم ، چمدانم را بسته بودم، فقط می خواستم ببینم که چطور می تواند از روی دلم رد شود که دیدم، دیگر دیدنی اینجا ندارم. از لای جمعیت رد می شوم، من باید می رفتم عمارت سپه سالار ها دیگر خانه من نبود . - مامانی کجا میریم؟ دست دخترکم را سفت می چسبم. - می ریم یه جایی که دست کسی بهمون نرسه عزیزم. - بابا با زن عمو علوسی کرده ؟ بینی بالا می کشم . - تندتر راه بیا قشنگ مامان. - سلدمه مامانی. - دورت بگردم من ، می برمت یه جا که سردت نشه .. یکسال بعد - توکا! می خواهم لای در را ببندم کفشش را میگذارد لای در‌. - شهرو الک کردم پی ات ، نبند درو لامصب بذار یه دل سیر ببینمت. من حتی توی چشمش هم نگاه می کنم. - پسردار شدی؟ خبرش را داشتم صاحب یک پسر شده بود بعد یکسال تازه فیلش یاد هندوستان کرده بود من را می خواست. - پسر میخوام چیکار ؟ - برو رد کارت ، من غیابی طلاق گرفتم. - فکر کردی تخممه؟ من ا‌ومدم ببرمت ! ببرد ؟ با پای خودم نرفته بودم که او برم گرداند به ان خانه. - نعش من نمی بری تو خونه ای که اون زنه هست !
Show more ...
293
0
#part228 - خواستگارها رسیدن! صبا با هیجان این جمله رو گفت و دست سونیای یخ‌زده رو گرفت و با خودش به آشپزخونه برد. آقا داوود و اکرم خانوم برای استقبال از خواستگارها جلوی در رفتن. و حمید و دوستش، سهند... تو اتاق مهمان به انتظار اومدن خواستگارها نشستن. طولی نکشید که مازیار همراه مادرش، حاج خانوم، رسیدن. از نگاه حاج خانوم نارضایتی می‌بارید! با لبه‌ی چادرش خودش رو باد میزد و نگاهش دور تا دور خونه‌ی ساده و وسایل کهنه می‌چرخید: - ! مازیار از خجالت عرق کرد. زیر لب نالید: مامان؟ لطفاً! حمید خنده‌ای از روی تمسخر کرد: حاج خانوم توجهی نکرد: - ؟! اکرم خانوم سرفه‌ی مصلحتی کرد: سونیا برای ما هیچ فرقی با صبا نداره، اما مگه آقا مازیار به شما نگفتن پدر و مادر سونیا تو تصادف فوت کردن؟ - چرا... اما خب... به ولاه که من راضی به این وصلت نیستم! فقط به‌خاطر مازیار از اون سر شهر اومدم اینجا! حمید نیشخند زد: - به ولاه که فهمیدیم شما بالاشهرنشین هستین، اما ما هم چندان راضی به این وصلت نیستیم! بند دل سونیایی که گوشش رو به در آشپزخونه چسبونده بود، پاره شد. مازیار لب گزید و عرق روی پیشونیش رو با دستمال کاغذی پاک کرد: مادر منظوری نداشتن آقا حمید! اما حاج خانوم حسابی بهش برخورد: - راضی نیستین؟! اصلاً سونیا جان خواستگاری مثل مازیار داشتن تا به حال؟! یا بهتره بپرسم اصلاً خواستگاری داشتن؟! حقیقت این بود که مازیار اولین خواستگار درست‌وحسابی سونیا بود. صورت آقا داوود به سرخی میزد و اکرم خانوم هم دست کمی از شوهرش نداشت. سونیا لب‌هاش رو می‌جوید و صبا بهش دلداری می‌داد. مازیار از رفتار مادرش عرق کرده بود و حاج خانوم هم مصمم بود مراسم رو به هم بزنه. حمید از نمایش روبروش پوزخند میزد و مازیار از نگاه خاص سهند احساس خطر کرد و سونیا زیر لب گفت: این چی میگه این وسط دیگه؟! حمید از حرف‌های دوستش حسابی گیج شده بود: - که چی؟! سهند نفس عمیقی کشید و از استرس چندبار زبونش رو روی لب‌های خشک‌شده‌ش کشید: - با اجازه‌ی آقا داوود و اکرم خانوم می‌خواستم سونیا خانوم رو خواستگاری کنم! حمید بدون اینکه از جا بلند بشه گفت: - خوش اومدین! سونی بیا بیرون، سهند خودیه! سهند😍🥰👆 . در vip😍 مازیار مرد موفقیه که سال های زیادی از زندگیش رو صرف حل پرونده و مشکلات دیگران کرده. مادرش، حاج خانوم، دختر همسایه شون، زهره رو برای ازدواج باهاش در نظر گرفته. در این بین زهره ی محجوب هم نسبت به مازیار بی میل نیست، اما هیچکس نمی دونه که دلیل مجرد موندن مازیار تا دهه ی سوم زندگیش دختری بی پروا و شیطون به نام سونیاست! سونیایی که ناخواسته دل مازیار رو برده، اما به اندازه ی یک دنیا با عروسی که حاج خانوم همیشه تصورش می کرده فرق داره! حاج خانوم برای این که سونیا عروسش نشه، حاضره هر کاری کنه، حتی... نقشه های حاج خانوم از یک طرف و آشنایی ناگهانی سونیا و سهند (که تو زندگی قبلیش شکست خورده) از طرف دیگه باعث اتفاقاتی میشه که...
Show more ...
359
1
شوگار در vipبه اتمام رسید. مبلغ واریزی برای خواندن ادامه ی پارت‌ها قبل از چاپ 45الی50 5892101407120183 به حساب آرزونامداری رمان زئوس45الی50(تمام شده درvip)  زهار+زئوس80الی85(تمام شده در vip) نَسَـ♚ـبـــ55الی60(دوبرابرکانال‌عمومی)
5 975
0

sticker.webp

2 395
0
_ارسلان؟ چرا انقدر بدنت گرمه؟ بگم دکتر شایان دارویی چیزی بده شاید تب داری! لب چسباند به بناگوش او و حالش خراب تر شد! _من همیشه گرمم دختر جون. دارو چیه؟  یاسمین‌ کف دستش را روی گونه ی تب دار او گذاشت و خودش... سر جلو برد و طرف دیگر صورت شش تیغ شده اش را بوسید. انگار تمام نگرانی که امروز متحمل شده بود را به رخش کشید. _بازم سعی میکنی حال بدت و با بی حیایی بپوشونی؟ ابروهای بالا رفته ارسلان و لبخند سردش هم نتوانست گرفتگی چشمان دخترک را از بین ببرد. _چیشده ارسلان خان؟ سینه به سینه ی هم چپیده بودند زیر پتو و یادشان نبود دو نفر بیرون دیوارهای این اتاق منتظرشان است. _تو پسر مردم و لخت کردی، بعد از من میپرسی چیشده؟ یاسمین آرام پلک زد که یعنی "من را نپیچان. حالت بد است و من... این را از بی فروغی چشمان تب دارت میفهمم"... _میخوای منم اینکارو کنم که بفهمی حال بدم بخاطر چیه؟! یاسمین شاکی نگاهش کرد؛ _خجالت بکش ارسلان. بیا این لباس و بپوش تا دوباره یکی نیومده و رسوا نشدیم. ارسلان جای جواب خندید و سرش را جلو برد تا لب هایش را فتح کند که یاسمین دست هایش را روی سینه ی او گذاشت و مثل برق عقب کشید. _منم سرما بدی بعدش کی ازت مراقبت کنه مرد حسابی؟ چشمهای ارسلان جمع شد. صدایش هم بخاطر کیپ شدن بینی اش گرفته بود. _الان ازم فرار کنی، اخر شب که برگشتیم عمارت چی؟ میتونی از دستم در بری؟ یاسمین بزور ازش جدا شد و پیراهن شایان را برداشت تا تنش کند‌. _برگشتیم عمارتم نمیتونی کاری کنی چون شرایط جالب نیست. ارسلان هنوز داشت با چشمهای باریک نگاهش میکرد که یاسمین لبخند موذیانه ای زد و او دو هزاری اش افتاد. با اَه بلندی که گفت دخترک به ضدحال خوردنش خندید. تمام بنرهای این رمان واقعی هستن با 900 پارت آماده در چنل 😁❤️ هیجان از خط به خط پارت های این رمان می‌باره ☺️ میتونید امتحان کنید 😄 #عاشقانه_مافیایی
Show more ...
image
1 115
0
#part _دخترتون به شکم مدیر مدرسه‌ش محکم لگد زده آقای سلطانی کیارش شوکه گوش هایش سوت کشید اخم هایش درهم رفت امکان نداشت دخترک مظلومش... _رزا؟! معاون پر حرص ادامه داد _بله جناب، با وحشی گری به مدیر مدرسه هجوم برد البته ما بیشتر از این از یه دختر پرورشگاهی انتظار نداریم، همون اول سال نباید دخترتون و اینجا ثبت نام می‌کردیم، از کسی که تربیت درستی بالای سرش نبوده این بی بند و باریا بعید نیسـ.. عصبی سیگار برگش را در جا سیگاری انداخت و بین حرفش غرید _مواظب حرف زدنتون باشید، اون دختر زن منه نه دخترم، الان خودش کجاست؟! دیشب وقتی به عمارت برگشت دخترک با ذوق سمتش ندوید بی‌حال بود و بی‌حوصله _بهتر نیست از وضعیت خانوم مدیر بپرسید جناب سلطانی؟ با عجله از جا بلند شد و پالتویش را چنگ زد دخترک چشم زمردی را به جای راننده خودش رسانده بود صبح میان آن هودی بزرگ تنش گم شده بود تمام مسیر ساکت گوشه‌ی صندلی کز کرده بود نکند اذیتش کرده باشند؟! با تحکم پچ زد و قدم هایش بلند تر شد _حال اون دختر برام از هرچیزی مهم تره خانوم، اگر شکایتی دارین وکیلم رسیدگی میکنه، از این به بعد من طرف حساب شمام نه اون بچه خواست تماس را قطع کند که ناظم نیش زد _اگر اون دختر درست تربیت می‌شد تو شکم زن حامله لگد نمی‌کوبید، ایشون جنینشون و از دست دادن و اون دختر جلوی چشم خود خانومِ مدیر با یه پسر از مدرسه فرار کرد خشکش زد *** خدمتکار پالتویش را گرفت که عصبی غرید _رز برگشته؟ _بالا تو اتاقشونن تقه‌ای به در زد _باز کن درو‌ صدایی نیامد محکم تر مشت کوباند و توپید یادش رفته بود صدای دادش دخترک را می‌ترساند _باز کن این بی‌صاحابو تا نشکستمش صدای باز شدن اهسته‌ی در امد که در را محکم هول داد دخترک به زمین کوبیده شد که تازه نگاهش به صورت کوچکش افتاد خیس بود مظلومیتش اینبار دلش را به رحم نیاورد که خونسرد پرسید _امروز چه گوهی خوردی تو مدرسه؟! رزا با چانه‌ی لرزان خودش را عقب کشید _هیچـ..ی به خدا دستش روی کمربندش که نشست چشمان دخترک از وحشت سیاهی رفت نیشخند زد _گفته بودم اگر عروسک کیارش غلط اضافه بکنه چی میشه؟! هار شدی؟! چشمان زمردی‌ دخترک مات مانده بود ناباور خنده‌ی بی‌جانی کرد _منو..نمیـ.. زنی...خودت قول دادی...مگه نه؟ کمربندش را از شلوارش بیرون کشید که رزا با لرز گوشه‌ی دیوار جمع شد _او..ن روز تو پرورشگاه وقتـ..ی گفتم از هیکل گنده‌ت میترسم گفتی اذیتم نمی‌کنی کیارش کنارش زانو زد دستش را بالا برد که دخترک در خودش مچاله شد بازهم دلش به رحم نیامد آرام گونه‌‌ی کوچکش را ناز کرد ترسناک پچ زد _نگفته بودم اگر هارم بشی خودم رامت میکنم جوجه؟! لگد میزنی به شکم زن حامله؟! با یه پسر گورتو گم می‌کنی؟! بغض دخترک شکست و ملتمس مچش را چنگ زد _به خد..ا من کاری نکر..دم اخم هایش درهم رفت تب داشت؟! همیشه وقتی میترسید تب می‌کرد و بدنش بی‌حس می‌شد رزا مظلوم هق زد که صفحه‌ی موبایلش روشن شد ( رفتم مدرسه قربان، راست گفتن، مدیر بیمارستان بستریه و جنینش و از دست داده) دخترک وقتی خیره به موبایل دیدش امیدوار و با گریه خودش را جلو کشید _باور میکنی کیـ..ا جونم..مگه نـ... کیارش یکدفعه جوری محکم با پشت دست در دهانش کوبید که همان لحظه خون از لب و دماغش بیرون پاشید جیغ خفه‌ای کشید که اینبار تنش آتش گرفت فقط شانزده سال داشت در خودش جمع شد و بغضش شکست کیارش نعره زد و ضربه‌ی دوم را با تمام زورش کوبید خون از جای سگک کمربند بیرون زد _چه گوهی خوردی تو امروز؟! اشتباه کردم از اون گوهدونی اوردمت بیرون بری درس بخونی هرزه؟! دخترک‌ خواست بگوید که اصلا کاری نکرده بگوید وقتی ناظم سمتش هجوم اورده و گفته چرا در شکم مدیر لگد کوباندی ماتش برده بدنش هیستریک شروع به لرزیدن کرد _ادمت میکنم جـ*نده کوچولو، تو همین باغ اتیشت میزنم تا با یه پسر نری گوه خوری کیارش کمربند را محکم ‌تر کوبید و دخترک بی‌جان هق زد _درد..ش از کتکا...ی تو پرورشگاهم بیشتره نفهمید چند بار در مذاب داغ خواباندنش تنش از سرما میلرزید و جیغ هایش شده بود ناله های ارام دخترک که چشمانش بسته شد کیارش عصبی کمربند و گوشه‌ی اتاق انداخت دانه های درشت روی صورت کوچکش و لرز تنش یعنی بازهم تب کرده موبایلش زنگ خورد غرید _بعدا زنگ میزنم مارال _عه صبر کن، سورپرایز دارم برات، اون دختره رو دک کردم که با خبر ازدواجمون میخواست خودش و بکُشه، امروز تو مدرسه گفتم زده تو شکمم و بعد با یه پسر فرار کرده غش غش خندید و کیارش خشکش زد _الکی گفتم باردارم قیامت شد کیارش، ناظم محکم کوبوند تو صورتش و زنگ زد پرورشگاهش مارال مدیرش بود؟ کی مدیر دخترک عوض شده بود؟ یکدفعه با لرزیدن هیستریک دخترک گوشه دیوار و کفی که از دهانش بیرون ریخت... ادامه‌ی پارت👇🖤 پارت رمان🔥 کپی❌
Show more ...
شیـ♠️ـطانی‌ عاشق‌ فرشته...
❤️‍🔥مروارید ⛓در آغوش یک دیوانه 🍷قاتل یک دلبر(به زودی) 🥃فرشته‌ی مشکی پوش(به زودی) ❌هرگونه کپی برداری و انتشار این رمان حرام و پیگرد قانونی دارد نویسنده و انتشارات با فرد متخلف به صورت جدی برخورد می‌کند❌
1 377
1
وحشیانه آزارش دادم...تحقیرش کردم...دور از چشمش با دختر شریکم ازدواج کردم حالا بی گناهی اون ثابت شده و... فکر اینکه بفهمه ازدواج کردم فکر اینکه اگر کسی به گوشش برسونه داره منو تبدیل به یه مریض روانی میکنه دنیا رو با آدماش جهنم میکنم اگر یه قدم از من فاصله بگیره سلاخی میکنم ، تیکه تیکه میکنم مردی رو که بهش نزدیک بشه قسم میخورم اون مال منه تا ابــــد! ❌❌❌❌ _متهم،  "وفا فرهنگ" لطفا در جای خود قیام کنید! دخترک با صورتی رنگ پریده و حالی نزار،  از جایش بلند می‌شود. مانند لحظاتی قبل،  چشمانش برای دیدن نشانه ای از "او"، گوشه گوشه ی صحن دادگاه می‌دود. _طبق کیفرخواست صادره از دادسرای جنایی تهران ، شما متهم به قتل عمد ام حارث، مادر نامزدتون اویس نواب هستید.اتهام را قبول دارید؟ اسید تاگلویش بالا می‌آید و چادر رنگ و رو رفته ی زندان، هوس افتادن به سرش زده است: _من... من نکشتم. وقتی رفتم داخل، مرده بود! _دروغ می‌گه...این دختر رفیقمو عاشق خودش کرد تا از اون انتقام خون پدرش رو بگیره صدای فریاد میثاق است. دوست اویس! یشتر از قبل حالش بد می‌شود و دو چشم سیاه شناور در خون، از دور و پنهانی حال وخیم دخترک خائن را می‌بینند. قاضی روی میز می‌کوبد: _سکوت کنید و نظم دادگاه رو به هم نزنید. و سپس رو به دخترک رنگ پریده لب می‌زند: _شاکیان پرونده درخواست اشد مجازات رو دارند. اگر در این زمینه دفاعی از خودتون دارید، قبل از قصاص عنوان کنید! وفا دست‌هایش را روی میز ستون می‌کند و آب خشک شده گلویش را فرو می‌دهد: - من نکشتم اویس کجاست؟! اون می‌دونه... اون خبر داره! چشمهایش با دیدن مرد بلندقد و چهارشانه ای که از در دادگاه داخل می‌آید، به برق می‌نشیند.مرد سیاه‌پوشی که اخم دارد و حتی به صورتش نگاه نمی‌اندازد. نفس می‌زند: اویس؟ اومدی؟ تو می‌دونی من قاتل نیستم. بهم اعتماد داری؟ مگه نه؟ می‌خواهد با آن پابند سنگین فلزی به طرفش بدود که وکیل کنار گوشش پچ می‌زند: -آروم باش! هنوز ثانیه ای نگذشته است که دختر جوانی پشت سر اویس داخل می‌شود. تینا؛ نامزد سابق اویس.اوست که بازوی معراج را گرفته و با نگاه پر از پیروزی اش، در چشمان سبز وفا زل می‌زند -این دخترخانم به خاطر اینکه طرحم رو از شرکتشون گرفتم با برنامه ریزی وارد زندگی من شد. بهش اعتماد کردم. با اینکه می‌دونستم پدرش دشمنمه بهش پر و بال دادم. اما نمک نشناس بود! مردمکهای وفا می لرزند. چه می‌گفت اویس؟ مرد عاشقی که نمی‌گذاشت خار به پای دخترک برود.  _اویس؟  به خدا پشیمون می‌شی. کار من نیست. می‌خوای... می‌خوای بعد از اینکه اعدام شدم حقیقت رو بفهمی؟ چرا نگام نمی‌کنی؟ دست مرد مشت می‌شود و قاضی با صدای بلند هشدار می‌دهد -نظم دادگاه رو به هم نزنید.شماآقای نواب  تقاضای قصاص نامزد عقدی‌تون،  خانم وفافرهنگ رو دارید؟رضایت نمی‌دید؟ وفا با قلبی که دیگر نمی‌تپد،  دست روی شکمش می‌گذارد.هیچ‌کس نمی‌داند او باردار است. زنی که تا هفته ی آینده،با دستان مردی که عاشقش شد، قصاص می شود! _اعتراض دارم جناب. مدارک قتل هنوز کامل نشده! صدای بلند وکیل است و شاهرگ اویس روی گردنش ورم می‌کند. توانایی نگاه کردن در آن دو چشم را ندارد و کسی نمی‌داند ترس از بی‌گناه بودن آن دختر،  درست از چند لحظه ی قبل به جانش افتاده است. -خیر. رضایت نمی‌دم! دادگاه همهمه می‌شود... چشمان دخترک سیاهی می‌روند. اما محکم خودش را نگه می‌دارد. تمام شد. دیگر نمی خواست از خودش دفاع کند. بزرگترین مجازات اویس،  قطعا ثابت شدن بی‌گناهی او بود. -متهم وفا فرهنگ ؟اگر اعتراضی دارید بیان کنید! جمع در سکوت فرو می‌رود و وکیل تا می خواهد کاغذهایش را رو کند،  وفا سرش را بالا می‌گیرد: -اعتراضی ندارم! اویس حالا پس از لحظه های طولانی،  درست وقتی که تینا دستش را با سرخوشی می‌فشارد،  با توی دلی که خالی شده است، نگاهش را به صورت زیبا و معصوم دخترکش می‌دوزد. -طبق قوانین و ضوابط قصاص در مقابل قصاص جمهوری اسلامی، حکم اعدام وفا فرهنگ ، فرزند بهمن فرهنگ،  مورخ ۱۳۹۸/۳/۱۸ تأیید شد. ختم جلسه را اعلام می‌کنم! وفا دستش را از روی شکمش برداشته و مأمور، به هردو دستش دستبند می‌زند. پویان،  همان بچه مزلفی که اویس درحد مرگ رویش حساس بود از صندلی های آخر به طرف اویس خیز برمی‌دارد: _بی‌همه‌چیـــز بی‌نامووووس! مأمورها جلوی پویان را می‌گیرند و سربازها دخترک را با شانه های افتاده و کوچکش به بیرون هدایت می‌کنند. _بترس از روزی که بی‌گناهی وفا رو ثابت کنم. بترس از روزی که خودم از این حکم نجاتش بدم. اون وقت ببین می‌تونی از صدکیلومتریش رد بشی یا نهههه!؟ پاهای اویس بر زمین میخ می‌شوند و دستانش یخ می‌کنند. اگر پویان حتی به جنازه ی وفا نزدیک می‌شد،  اویس او را می‌کشت! ❌❌❌
Show more ...
🍂مـَـــ ـطرود🍂
به قلم مشترک: 🔥 آرزونامــداری وَ هانیـــه‌وطن‌خــواه🔥 من کَهکِشان را در چَشم‌هایت یافتم و تو... با من از رُخ مهتاب گویی...؟ تنها منبع رسمی رمان مَطرود این‌جاست و خواندن آن در هر اپلیکیشن، سایت یا کانال‌های دیگر غیرمجاز است❌
748
0
تا حالا دیدید تابلو نقاشی آدم بکشه؟ من یه پلیسم، یه پلیس نقاش که عاشق یه دختر شدم با موهای لخت مشکی! وقتی تصویر زیبایی نگاهشو روی بوم آوردم، چیزی طول نکشید که توی یه تصادف سوخت و دیگه برنگشت! قلب منم همراه با اون سوخت و تابلویی که ازش کشیده بودم نشست رو دیوار بزرگ خونه‌م تا جلوی چشمم باشه و یادم نره کیو از دست دادم... حالا بعد سال‌ها که از مرگ همسرم میگذره دوباره دست به قلم شدم تا طراحی کنم.🖌 اینبار می‌خواستم نقش چشم‌هایی رو بکشم که خیلی شبیه همسر از دست رفتم بود. با این تفاوت که موهای فرفریش که صورتشو همیشه قاب می‌گرفت جذابیت خاصی بهش بخشیده بود. اما هنوز نقش موهای فرفری اون دختر کامل نشده بود که پدرش تصادف کرد و پروندش رسید به دستم. انگار کسی این میون بود که سوژه نقاشیای منو آزار میداد!💔 باید زودتر عامل این اتفاقاتو پیدا میکردم، اما چیزی از گشتن دنبال عامل اون تصادف نگذشته بود که فهمیدم دلمو به صاحب فرفریای کنار صورت اون باختم... https://t.me/+U8OVmHYdb-s0ODBk https://t.me/+U8OVmHYdb-s0ODBk خیلی زود پاک میشه!!!❌
Show more ...
432
1
شوگار در vipبه اتمام رسید. مبلغ واریزی برای خواندن ادامه ی پارت‌ها قبل از چاپ 45الی50 5892101407120183 به حساب آرزونامداری رمان زئوس45الی50(تمام شده درvip)  زهار+زئوس80الی85(تمام شده در vip) نَسَـ♚ـبـــ55الی60(دوبرابرکانال‌عمومی)
1 124
0

sticker.webp

629
0
تقابل دخترک بی دست و پا با سرآشپزی ماهر🤤



به قابلمه‌های روی گاز نگاه می‌کنم، تقصیر خود خرم بود که میخواستم برای در آوردن از دلش چند مدل غذا درست کنم، آنهم منی که بهترین غذای تا بحال پخته‌ام پلو شوید بود و قوطی تن ماهی را هم می‌انداختم رویش!


به سه قابلمه نزدیک شدم، در وسطی را برداشتم پاستاها در استخر سس شناور بودند، شعله‌هایی گاز دیگر جایی برای زیاد شدن نداشت، قابلمه‌ی بعدی فسنجان بود، هرکار میکردم رنگش قهوه‌ای خوشرنگ نمیشد، گردوها هم جدیدا خراب بودند که رنگ نمی‌گرفتند.

چیزی تا آمدنش زمان نداشتم، شاید یک ساعت، تنها امیدم به سومی بود، همان پلو شوید که بدون کمک گرفتن پختم. 

گوشی را از روی کانتر چنگ میزنم و همانجا وسط آشپزخانه‌ی بهم ریخته مینشینم، نمی‌خواستم از کسی کمک بگیرم ولی انگار چاره‌ای نبود.
_چیشده قشنگم؟

صورت مهربانش در کنار صدایش کمی آرامم میکند، سریع از زمین بلند شدم در هردو را برداشتم و گوشی را سمتشان چرخاندم.
_ ماماآسی دستم به دامن گلگلیت، چرا اینا درست نمیشه؟

صدای خنده‌هایش به گوشم رسید، قطعا اوضاع خیلی خراب بود، گند زده بودم، اگر درست نمیشد چه؟ 
_اون سفیده چی‌چیه بهراز؟ ۴تا دونه ماکارونی فرمی توش انداختی باقیش چیه؟

_پاستا آلفردو ماما!

گوشی را سمت فسنجان چرخاندم.
_ واه مادر این دزد دیده رنگش پریده؟

_ماما خب راهکاربده وقت ندارم من.

گوشی را سمت خودم چرخاندم، صورتش درهم بود، این یعنی به شدت تر زده بودم و نمیشد جمعش کرد؟

_اون خارجکیه رو نمی‌دونم ولی فسنجونت رو بهش زعفرون و رب انار بزن، ملس درستش کن بچم بیشتر دوست داره، البته اگه بتونی و باز گند بالا نیاری، من نمی‌دونم اون خاله‌ سارات چی یاد تو داده؟ دختر این اینترنت رو برای همین وقت شماها گذاشتن که به غلط کردم نیوفتین.

هرچه رشته بودم داشت پنبه  میشد آنهم دربرابر هادی، سرآشپز بین المللی که همیشه یک خط کش دستش داشت برای اندازه گیری غذاهایی که میخورد، شاید به زبان نمی‌آورد بدیشان را ولی مهمه نزدیکش بودم می‌دانستم چقدر حساس است و ازبد روزگار با کسی در رابطه بود که دانسته‌هایش در مورد غذا زیر خط قفر بود.




درحالی که آستین‌های پیراهنش را به بالا با وسواس تا میزد روی صندلی پشت میزی که با حساسیت چیدم نشست، هنوز هم رگه‌هایی از ناراحتی و حتی خشم در چهره‌اش بود. 
_از تو بعیده!

نگاه از روی میز گرفتم و با شنیدن جمله‌اش اخمهایم درهم رفت.
_نمیفهمم؟ چی ازم بعیده؟

با دست به میز اشاره کرد.
_اینکه فکر کردی چون شفم راه مغزم و از دل دراوردنم از شکمم رد میشه، اینکه فکر کردی با پختن غذای مورد علاقم میتونی ناراحتی که ازت دارم رو رفع کنی. 

غذای مورد علاقه؟
روی میز فقط پلوشوید بودو تن ماهی، پاستایی که دلیار گفت و فسنجانی که ماماآسی آنقدر مزخرف شد که فقط به درد سطل اشغال میخورد، من چیزی که مورد علاقه‌ی خودم بود پختم. _قصد من... وسط حرفم پرید. _قصد تو هرچی بوده به هدف زدی چون پلوشوید ماهی با این عطر سالها بود نخورده بودم!
Show more ...
765
0
دخترم تورو نمی‌خواد میگی چیکار کنم به زور و‌ کتک بشونمش کنارت تو سفره ی عقد؟ داراب کلافه به در اتاق بسته ی آلا نگاه می‌کنه و صدایش را پایین می‌آورد که مبادا آلا بشنود: - حاجی آبرو سرتون نمیشه دخترتون دو ماه صیغه ی من بوده - لا اله الاا... یه جوری میگی انگاری اتفاقی افتاده هر چی بوده جلو ما خانواده ها بود برای آشنایی بیشتر دیگه پسر... بعد من چیکار کنم این دختره زبون نفهم با کمربند بیفتم به جونش -شما منو قبول داری یا نه؟! پدر آلا به او خیره شد و با مکث سر تکان داد: - کی از تو بهتر پسرم... همه چی داری این دختر من عاشق یه اوباش تمام شده داراب سرش را نزدیک تر برد و آرام لب زد: - یک هفته مونده صیغه ی ما تموم بشه اگه اجازه بدید.‌.. مکث کرد اما آخر سر حرفش را زد: - معذرت می‌خوام معذرت می‌خوام میگم اما من آلا رو دوست دارم نمی‌خوام از دستش بدم اجازه بده من یک بار دخترتو ببرم ... یک بار خونم که راه برگشت نداشته باشه... این جوری شمام بهونه دارید که رو حرف دخترت نه بیاری چشم های پدر آلا پر خشم شد و قبل این که حرفی بزند داراب ادامه داد: - سهام شرکت فیروزو میزنم به نام دخترت به فکر دخترت باش حاجی به فکر آیندش با اون پسر بی سر و پا آینده نداره خشم از چشم های حاجی رفت انگار داراب خوب شناخته بودش و حاجی بعد سکوت طولانی لب زد: - فقط یک بار این اجازرو داری کسی بفهمه اینم به من گفتی شاخ به شاخ میشیم شازده داراب با لبخند فاصله گرفت از پدر آلا! حالا هم محرم بودند هم اجازه ی پدرش را داشت کافی بود آلا را به خانه ببرد و... در فکر بود که صدای مادر آلا آمد: - چی در گوش هم پچ پچ می‌کنید، داراب جان پسرم دخترم نمی‌خوادت ایشالا خوشبخت شی داراب سری تکان داد و از جایش پاشد: - یه فرصت می‌خوام من، یه بار ببینم دخترتونو خواهش میکنم... یه بار تنها و حاجی بود که جواب داد بلند طوری که آلا از اتاقش بشنود: - فردا بیا دنبالش آخرین بار که بیرون می‌رید اگه جوابش تغییر نکرد دیگه حق نداری بیای - منو آوردی خونت؟ گفتی قرار مامان بزرگتو ببینم داستانی تعریف کنی که ممکن نظرم عوض بشه حالا خونت خالیه داراب کتش را درآورد: - بشین یه چیز بخور بعد به جونم غر بزن آلا سمت در رفت:- نه می‌خوام برم مرتیکه عوضی منو آورده خونه خالی سمت در رفت اما در قفل بود و ترسیده سمت داراب که با جدیت نگاهش می‌کرد برگشت: - چیکار می‌کنی بیا درو باز کن داراب سمتش آرام قدم برداشت: - هییشش نترس جوجه، اذیتت نمی‌کنم که آلا به در چسبید و بغض کرد، می‌دانست دخترانگیش برود دیگر سفره ی عقد در طالعش نوشته می‌شود : -درو باز کن داراب روبه روی آلا ایستاد با دست موهای بیرون رفته شالش را نوازش کرد: - نمیشه، تو باید مال من شی، هیشش نلرز دورت بگردم تا شب وقت داریم آروم پیش می‌ریم هر وقت تو بخوای میریم تو اتاق!!!
Show more ...
179
0
_ انگشترت کو؟ آرام زمزمه کرد _ فروختم چشمای آرزو گشاد شد _ چرا؟! دلارای با خجالت سر پایین انداخت این دختر چی می‌دونست از بدبختیاش؟ _ باید ... باید می‌رفتم غربالگری پول نداشتم آرزو بهت زده گفت _ خب از کارتت برمی‌داشتی! دلارای کلافه آه کشید کاش با آرزو دوست نشده بود فرقشون زمین تا آسمون بود _ من باید برم آرزو جان ، گفتی جزوه نداری چون اینجا بودم برات آوردم اما دیرم شده آرزو چشماشو ریز کرد _ چرا این طرفا اومدی؟ مگه نگفتی بعد مرگ حاجی حاشیه شهر می‌شینی؟ دلارای خجالت زده سر پایین انداخت اهلِ دروغ و دل شکستن نبود وگرنه می‌گفت به تو چه؟ دستشو روی شکم قلمبه شدش گذاشت و زمزمه کرد _ از شرکت یکی از همسایه های شما رو معرفی کرده بودن اومدم برای نظافت آرزو وارفته پچ زد _ مگه تو حامله نیستی؟ میری کارگری؟ دیگه نتونست طاقت بیاره گیلاس های تو بشقاب خیلی چشمک میزدن دکتر گفته بود میوه بخوره اما یادش نمیومد آخرین باری که تونست میوه بخره کی بود دل شکسته ایستاد و کیفش رو چنگ زد _ من باید برم آرزو جان فردا تو مدرسه می‌بینمت آرزو دل میسوزوند برای دوست تازه پیدا شدش داستانِ دخترک تو مدرسه پیچیده بود پسری ناشناس برای انتقام از پدرِ دلارای از جلوی در مدرسه دزدیده بودش و بعد از چند روز با بدن آش و لاش شده نصفه شب دوباره کنار در مدرسه رهاش کرده بود پزشک قانونی تایید کرد که به دخترک تعرض شده اما پلیس هیچ وقت نتونست مرد ناشناس رو پیدا کنه سه ماه بعد دخترک باردار بود پدر پیرش با شنیدن خبر سکته کرد شاید شانس با دلارای یار بود که قبل از مرگ و ورشکستگی شهریه‌ی مدرسه ی دخترش رو تسویه کرده بود دلارای از در بیرون زد و وارد باغ شد آرزو در رو بست و با ترحم زمزمه کرد _ بیچاره دلارای با بغض جلو رفت و هم زمان در آهنیِ باغ باز شد بنز مشکی رنگ آخرین مدل رو دلارای تا حالا فقط تو فیلما دیده بود می‌دونست احتمالا برادر آرزوعه با سر پایین رفته از کنارش گذشت که صدای آشنای مرد میخکوبش کرد _ هی دختر ، خدمتکار جدیدی؟ در باغ رو ببند بعدم بیا کفیِ ماشین رو تمیز کن بهت زده سر بالا آورد صدا آشنا بود ناخواسته یادِ اون نامردی افتاد که دزدیده بودش جملاتش بعد از هفت ماه تو سرش تکرار شد " کتکا درد دارن؟ تازه هنوز شبِ اوله دلارای کوچولو وقتی دردش بیشتر میشه که زخمای بدنت خشک بشه و بعدش دوباره شکنجه بشی دخترحاجی وقتی زخمای خشک شده دوباره به خونریزی بیفته دوست داری از درد بمیری اما اجازه نداری... باید زنده بمونی و تقاص غلطِ باباجونتو بدی حاج فرهمند کم نریده تو زندگیِ من" آلپ‌ارسلان در ماشین رو به هم کوبید و به دختری که پشت بهش ایستاده بود تشر زد _ خشک شدی بچه جون؟ من پول یامفت دارم بریزم تو شکمت ماشینو درست می‌سابی صبح کارواش بود اما بارونِ ظهری گند زد بهش خط روش بیفته عینِ همون خط رو روی صورتت در میارم! سرِ دلارای گیج رفت صدای دکتر پزشک قانونی تو سرش تکرار شد "بعد از آخرین باری که اذیتت کرد مجبورت کرد خودتو بشوری؟ کتکت که زد حمامت کرد؟ هیچ DNA یا اثر انگشتی روی بدنت باقی نمونده ازش" اینبار صدای پلیس بود " دخترم هربار که نزدیکت شد صورتش رو پوشونده بود؟ هیچ تصویری ازش نداری؟ این همه کتکت زده ، بارها و بارها بهت تعرض کرده ، هیچ نشونه ای ازش ندیدی؟ " وحشت زده دستشو جلوی دهنش گرفت چشماش پر از اشک شده و بدنش می‌لرزید این صدای نحس مالِ برادرِ آرزو بود؟ همونی که کل مدرسه روش کراش بودن؟ مردی که بهش تجاوز کرد؟ بابای بچه‌اش! ارسلان با بی اعصابی جلو رفت صورت دختر رو نمیدید اما شکم برآمدش توی ذوق میزد _ حامله ای؟ جل و پلاستو جمع کن برو پی کارت آرزو شما دوزاری هارو از کجا پیدا میکنه آخه؟ بابای توله‌سگت غیرت نداره که توی پا به ماهو فرستاده کلفتی؟ طاقت نیاورد قلبش داشت از شدت نفرت از سینه بیرون میزد بی صدا هق زد و نفس عمیق کشید چرا اکسیژن کم بود دستشو روی دهنش فشرد و سمت مرد برگشت خودش بود چشمای آشنا و بی رحم از جنسِ سنگ! لبخندِ پر تمسخر آلپ‌ارسلان خشک شد و ناخواسته پچ زد _ دلارای ...
Show more ...
دلارای
به قلم حنانه فیضی تمام بنرها واقعی هستن🔥 پارت گذاری هرروز⚡ رمان های نویسنده : ماتیک ، دلارای ، مرگ ماهی کپی حرام است و پیگرد قانونی دارد پارت 1👇 https://t.me/c/1352085349/65 .
778
0
می‌کشیدنش پای چوبه ی دار... صدای جیغ التماس مامنیر و دایی همه تو گوشم می‌پیچد و خودم روی زمین افتاده بودم و تموم شد برادرم قصاص شد... مامنیر جیغ می‌زد: - خدیجه خانم منو عزادار نکن تو خودت پسر از دست دادی با من نکن ترو به خدا نکن پسرامون باهم یه روزی دوست بودن نفسم بالا نمی‌‌اومد و اشک می‌ریختم و خدیجه خانمم اشک می‌‌ریخت و زمزمه کرد: - پسر بزرگم رضایت نمیده وگرنه من بخشیدم پسر بزرگش کسی بود که حتی نمی‌خواست مارو ببینه و این‌بار من جیغ زدم: - التماستون میکنم قسمتون میدم هر کاری بگید میکنم ترو خدا راضیش کنید چشمامو‌ بستم‌ و هق زدم و همون موقع صدای بم مردی به گوشم رسید: - مامان واسه چی اومدی پیش اینا؟ اومدی خانواده قاتل پسرتو ببینی هان؟ نفرت تو صداش موج میزد و چشم باز کردم، مردی قد بلند و هیکلی که جا افتاده بود و مادرشو سمت دیگری هدایت میکرد و صدای خدیجه خانم و شنیدم: -پسرم بگذر به خدا با مرگ یکی دیگه دلمون آروم نمیگیره هیچی نگفت، منم نفهمیدم چیکار کردم به یک باره بلند شدم و دویدم سمتش و افتادم به پای همون مرد، چادرم کنارم افتاد و با عجز تمام زجه زدم و از ته دلم التماس کردم: - آقا ترو خدا آقا التماست میکنم برادرم بچگی کرده حماقت کرده ترو خدا پشیمونه قسمت میدم کلفتیتو میکنم تا آخر عمر تا آخر عمر بندگیتو میکنم... ببین خودت مادر داری نذار مادر من داغ ببینه مردونگی کن برگشت و تو چشمام زل زد، چشماش سیاه بود و من ادامه دادم و نالیدم: - خواهش میکنم خواهش میکنم خم شد و صورت به صورتم لب زد: -منم داداشمو دوست داشتم پس می‌فهمی دردمو؟ - با مرگ برادر من چی درست میشه؟ بغض مردونه ای کرد اما چشماش پر نفرت شد: - دل آتیش گرفتم آروم میشه... من برای این خانواده فقط بردار بزرگتر نبودم دختر خانم، من پدر بودم واسه اینا من بزرگ کردم همون پسری که کردید زیر خاک می‌فهمی؟ دستی زیر چشمام کشیدم و سر انداختم پایین: - می‌خوای قلب مارو به آتیش بکشی بکش اما آتیش با آتیش خاموش نمیشه بدتر گر میگیره... قلبت بعد امروز خاموش نمیشه فقط بیشتر گر میگیره باور کن سکوت کرد و نگاه آوردم بالا، روی صورتش قطره اشکی نشسته بود و خیره ی من بود و به یک باره ایستاد و چند لحظه نگاهم کرد و حرفی که زد باعث شد مو تو تنم سیخ بشه: - من رضایت میدم اما به شرط من تورو میبرم با خودم که این قلب آتیش گرفترو آروم کنی اکه تونستی که چه بها اگه نه من قلبتو آتیش میزنم خدیجه خانم با بهت به پسرش نگاه کرد و با لب های لرزون زمزمه کردم: - نمی‌فهمم - خونبس! قبوله دیگه؟ چادر سیاه، لباس سیاه، لبی که پوست پوست شده بود و چشمایی که از زور گریه باز نمی‌شد. از زندان مستقیم رفتیم عقدم کرد و حالا توی خونشون بودم! صدای داد و بیداد از طبقه پایین نشون میداد خانوادش به خاطر وجود من ناراحتن و همون موقع بود که صدای شکستن چیزی و دادش به گوشم رسید: - آوردمش که آتیش بکشم به قلبش آوردمش که زجر بدم خودشو خانوادشو آوردمش تو این خونه تا جسدشو تحویل خانوادشون بدم... هیچ کس هیچ کس بالا نمیاد حالیتون شد؟! حتی اگه حس کردید داره زیر دستم میمیره جون میده بالا نمیاید جمله ی آخرشو جوری هوار زد که بدنم یخ زد، ذره ای شوخی نداشت و صدای پا که به گوشم رسید تو خودم جمع شدم، در اتاق باز شد و قامتشو دیدم. پر از اخم و نفرت بود و خیره بهم لب زد: -ترسیدی؟ چیزی نگفتم و کمی خودمو عقب کشیدم که با نیشخندی درو پشت سرش قفل کرد و ادامه داد: -نترس زیاد موندگار نیستی با لباس مشکی خانوادت گذاشتنت خونه ی من با لباس مشکیم تحویلت می‌گیرن! بازم هیچی نگفتم و اشکام روی صورتم ریخت که دکمه اول لباسشو باز کرد و زمزمه کرد: - زنی یا دختر؟!
Show more ...
358
0
شوگار #۸۸۷ شیرین: یک لنگ از گوشواره را کف دستش می‌گذارم و پایین می‌پرم: - همینجا بمونی، موقع برگشتن اون یکیش‌و هم می‌گیری. چشمانش برق مهربانی می‌زنند و لبخند روی لبش می‌آید: - خدا عوضش‌و بهت بده خانم. می‌مونم؛ منتظر می‌مونم. قدم‌هایم تند و کوتاه هستند. سینه‌ام به سوزش افتاده است، اما چاره‌ای جز عجله ندارم. از سرازیری تپه پایین می‌روم و یاد روزی که با شکم سنگین و برآمده از اینجا پایین می‌رفتم می‌افتم. روز‌هایی سخت و پر از تنهایی؛ اما دنیا به شیرین نوزده ساله نشان داد همیشه، هیچ چیز آن‌گونه که دیده می‌شود نیست. از روی پل چوبی نهر عبور می‌کنم و قدم‌هایم تبدیل به دویدنی بی‌امان می‌شود. - روله منی چه مکینه ایره؟ ننه نهاتیه. «- دخترم اینجا چکار می‌کنی؟ ننه که نیومده.» از دویدن باز می‌ایستم و نگاه به پیرزن لک زبان می‌اندازم. متوجه می‌شوم که چه می‌گوید. با نفس‌نفس، چند تار موی روی صورتم را کنار می‌زنم: - هیچ‌کس ایچه نی می‌می؟ «- هیچ‌کس اینجا نیست خاله؟» سبد ظرف‌هایش را روی سر می‌گذارد: - ولا کری هاتیر. د نمزونم کرکه کلثومه. «- والا‌ یه پسر توی خونه هست. نمی‌دونم. شاید پسر کلثومه.» تشکر می‌کنم و دوان‌دوان به همان طرف قدم برمی‌دارم. پشت در که می‌ایستم، با نفس‌نفس مشتم را محکم روی در می‌زنم. صدایش بلند است و اگر کیانوش آنجا خواب باشد، قطع به یقین با این صدا از خواب می‌پرد. کسی که جوابگو نیست، آب خشک‌شده و نداشته‌ی گلویم را قورت می‌دهم و با صدای گرفته و بی‌نفس، همراه با مشتی دیگر، نامش را می‌خوانم: - کیانوش، منم. درو باز کن!
Show more ...
6 059
26

[object Object]

[object Object]
[object Object]
[object Object]
0
Anonymous voting
5 945
1
شوگار در vipبه اتمام رسید. مبلغ واریزی برای خواندن ادامه ی پارت‌ها قبل از چاپ 45الی50 5892101407120183 به حساب آرزونامداری رمان زئوس45الی50(تمام شده درvip)  زهار+زئوس80الی85(تمام شده در vip) نَسَـ♚ـبـــ55الی60(دوبرابرکانال‌عمومی)
947
0

sticker.webp

558
0
-بیا تو سردخونه... میخوام یه دل سیر بچلونمت. پیامشو سین میکنم و با چشمای گشاد شده سرمو طرفش برمیگردونم. لب میزنم: -دیوونه‌ای؟؟ سرشو تکون میده و اشاره میکنه که باهاش برم... توجهی نمیکنم که دوباره پیامی برام میفرسته‌. -اگه نیای جلوی همه‌ی آشپزا رو کولم میندازمت. لبامو بهم فشار میدم و با خشم سمت سردخونه راه می‌افتم. هنوز پامو داخل نذاشته، از پشت کشیده می‌شم و با یک حرکت به درِ آهنی چفت می‌شم. -بالاخره گیرت انداختم فرشته کوچولویِ خودم❤️
Show more ...
496
0
دخترم تورو نمی‌خواد میگی چیکار کنم به زور و‌ کتک بشونمش کنارت تو سفره ی عقد؟ داراب کلافه به در اتاق بسته ی آلا نگاه می‌کنه و صدایش را پایین می‌آورد که مبادا آلا بشنود: - حاجی آبرو سرتون نمیشه دخترتون دو ماه صیغه ی من بوده - لا اله الاا... یه جوری میگی انگاری اتفاقی افتاده هر چی بوده جلو ما خانواده ها بود برای آشنایی بیشتر دیگه پسر... بعد من چیکار کنم این دختره زبون نفهم با کمربند بیفتم به جونش -شما منو قبول داری یا نه؟! پدر آلا به او خیره شد و با مکث سر تکان داد: - کی از تو بهتر پسرم... همه چی داری این دختر من عاشق یه اوباش تمام شده داراب سرش را نزدیک تر برد و آرام لب زد: - یک هفته مونده صیغه ی ما تموم بشه اگه اجازه بدید.‌.. مکث کرد اما آخر سر حرفش را زد: - معذرت می‌خوام معذرت می‌خوام میگم اما من آلا رو دوست دارم نمی‌خوام از دستش بدم اجازه بده من یک بار دخترتو ببرم ... یک بار خونم که راه برگشت نداشته باشه... این جوری شمام بهونه دارید که رو حرف دخترت نه بیاری چشم های پدر آلا پر خشم شد و قبل این که حرفی بزند داراب ادامه داد: - سهام شرکت فیروزو میزنم به نام دخترت به فکر دخترت باش حاجی به فکر آیندش با اون پسر بی سر و پا آینده نداره خشم از چشم های حاجی رفت انگار داراب خوب شناخته بودش و حاجی بعد سکوت طولانی لب زد: - فقط یک بار این اجازرو داری کسی بفهمه اینم به من گفتی شاخ به شاخ میشیم شازده داراب با لبخند فاصله گرفت از پدر آلا! حالا هم محرم بودند هم اجازه ی پدرش را داشت کافی بود آلا را به خانه ببرد و... در فکر بود که صدای مادر آلا آمد: - چی در گوش هم پچ پچ می‌کنید، داراب جان پسرم دخترم نمی‌خوادت ایشالا خوشبخت شی داراب سری تکان داد و از جایش پاشد: - یه فرصت می‌خوام من، یه بار ببینم دخترتونو خواهش میکنم... یه بار تنها و حاجی بود که جواب داد بلند طوری که آلا از اتاقش بشنود: - فردا بیا دنبالش آخرین بار که بیرون می‌رید اگه جوابش تغییر نکرد دیگه حق نداری بیای - منو آوردی خونت؟ گفتی قرار مامان بزرگتو ببینم داستانی تعریف کنی که ممکن نظرم عوض بشه حالا خونت خالیه داراب کتش را درآورد: - بشین یه چیز بخور بعد به جونم غر بزن آلا سمت در رفت:- نه می‌خوام برم مرتیکه عوضی منو آورده خونه خالی سمت در رفت اما در قفل بود و ترسیده سمت داراب که با جدیت نگاهش می‌کرد برگشت: - چیکار می‌کنی بیا درو باز کن داراب سمتش آرام قدم برداشت: - هییشش نترس جوجه، اذیتت نمی‌کنم که آلا به در چسبید و بغض کرد، می‌دانست دخترانگیش برود دیگر سفره ی عقد در طالعش نوشته می‌شود : -درو باز کن داراب روبه روی آلا ایستاد با دست موهای بیرون رفته شالش را نوازش کرد: - نمیشه، تو باید مال من شی، هیشش نلرز دورت بگردم تا شب وقت داریم آروم پیش می‌ریم هر وقت تو بخوای میریم تو اتاق!!!
Show more ...
241
2
_ مگه نگفتم به آرایشگر بگو کک مکارو بپوشه؟ اینا که هنوز به چشم میاد ، امشب میرینی به آبروم با این صورتِ تخمیت گند بزنن به حاجی که مجبورمون نکنه مجلس عروسی بگیریم دخترک بغض کرده اخم کرد موهای فرفری خرمایی رنگ و کک‌مک های بانمک صورتش او را شبیه دختربچه‌های پنج ساله کرده بود آلپ‌ارسلان زیرلب غر زد _ انگار نمیدونه عروسش مثلِ دخترای دهاتی میمونه که از روستا و سر زمین جمعش کردن ۸۰۰ ۹۰۰ تا مهمون دعوت کرده لاکردار دلارای ناخواسته دستش را روی قفسه‌سینه‌اش گذاشت احساس کرد قلبِ مریضش دوباره تیر می‌کشد ارسلان با دیدن حرکتش در لباسِ دامادی پوزخند زد _ خب حالا خودتو نزن به موش مردگی قلبت بگیره بیفتی رو دستم حوصله‌ی پند و اندرز حاجی رو ندارم دلارای دستش را پایین آورد و آرام به دروغ گفت _ قلبم درد نمیکنه _ به نفعته نکنه! اینبار درد گرفت بگو واسته بهتره حداقل یه مراسم ختم میفته رو دستمون و راحت می‌شیم دلارای که بهت زده سر بالا گرفت آلپ‌ارسلان تازه فهمید چه حرف بی رحمانه ای زده است کلافه از خودش پوف کشید و دسته‌گل را روی میزِ سالنِ آرایشگاه پرت کرد _ اونطوری به من خیره نشو دخترجون! تو وقتی اینقدر مریضیت حاد بود نباید جوابِ بله با حاجی میدادی امشب تو تخت چطور قراره قلبت دووم بیاره؟ دلارای در سکوت نگاهش کرد خدایا... چرا هرکه سر راهش قرار میگرفت تحقیرش میکرد؟ بخاطر یتیمی‌اش؟ آلپ‌ارسلان تیر بعدی را پرتاب کرد _ دو روز دیگه حاملت کردم چی؟ میتونی با این قلبی که یکی در میون می‌زنه طبیعی زایمان کنی؟ من خوش ندارم رو شکم زنم رد بخیه بیفته قلبِ دلارای تیر کشید اما خودش را کنترل کرد دستش را سمتش نبرد نباید ارسلان متوجه ضعفش می‌شد هم زمان هاله ، مدیرِ سالن زیبایی نزدیک آمد _ عروستونو دیدید آقای داماد؟ مثلِ عروسکا شده ماشالله آلپ‌ارسلان دندان روی هم فشرد و حرصش را سر زن خالی کرد _ عروسک؟ عروسک پوستش اینطوری تِر خورده؟ زن بهت زده به کک و مک های بانمک و پوستِ سفید دخترک نگاه کرد _ وا! انقدر این فرشته کوچولو ناز و بکر بود دلم نیومد کک و مکای صورتشو بپوشونم موهاشم شنیون نکردیم ، فر طبیعیه خودشه زیباترین عروسمون تا اینجا همسر شما بوده ارسلان پوزخند زد زنِ مریض و کک مکیِ اجباری‌اش! زن ادامه داد _ من اومده بودم ازتون اجازه بگیرم عکسشو بذاریم تو ژرنالمون! ارسلان دیگر طاقت نیاورد بازوی دخترک را چنگ زد و سمت سرویس هلش داد _ برو صورتتو بشور ، بیا یه مرگی به پوستت بزنه اینارو بپوشه من آبرو دارم دلارای بغض کرده سر تکان داد _ باشه ، دستمو فشار نده کبود میشه اونبار زده بودی تو صورتم به حاجی گفتم خوردم زمین باورش نمی‌شد آلپ‌ارسلان با تحقیر جلو هلش داد _ گند بزنن به حاجی که از همه جا تورو پیدا کرد ، بشور صورتِ گندتو دیر شد در سرویس را که بست دخترک آرام ناله کرد قلبش شدید تیر میکشید بی حال ناله کرد و لب زد _ خدایا حالم بد نشه ، قلبم نگیره ارسلان می‌کشم... توروخدا الان نه جمله‌اش کامل نشده چشمانش سیاهی رفت و کف سرویس افتاد در دل ضجه زد آلپ‌ارسلان جانش را می‌گرفت اگر می‌فهمید چه بلایی سرِ لباس عروس ایتالیایی گران قیمت آورده در سرویس که باز شد پلک هایش روی هم افتاد صدای زنانه ای می‌شنید _ یاخدا ، یکی به اون آقا خبر بده همسرشون افتادن کفِ دسشویی هرچی از دهنشون در میومد به این طفل معصوم گفت بعدم رفت نشست تو ماشین 138 پارتِ بعدی هم تو کانال هست👇
Show more ...
607
2
⁠ _اگه زنم بشی از خون داداشت میگذرم ننه گلی به صورتش کوبید. _خدا مرگم بده آقا ! این دختر بچه ست ! بعد رو به من کرد و توپید. _اینجا وایستادی چرا دختر ؟ برو تو ببینم ! مرد جوان دست در جیب های شلوارش فرو کرد و روبروی دایی ایستاد. _یه صیغه میخونم که خیالت از شرع و عرفش راحت باشه! خونه ت رو هم پس میدم! رضایت پسرت رو هم امضا میکنم. دایی جلوی پاش افتاد. _من خودم غلامتم آقا....این دختر یادگار خواهرمه ! بفروشمش؟ _بعد ۹ ماه برش می‌گردونم ...آبم از آب تکون نمیخوره ! یه پولی هم میدم دختریش و میدوزم مثل روز اول خواستی شوهرش بده ... دایی به صورت گرفته اش نگاه کرد _واسه چی میبری خاک بر سرم میکنی که بعد ۹ ماه بیاریش؟ _میخوام یه شیکم برام بزاد. حامله شد بچه رو که زایید عین روز اول تحویلش میدم. ننه گلی منو پشت چادرش قایم کرد. _از خدا بترس آقا ! این خودش دهنش بوی شیر میده ! کجا میتونه حامله شه؟ می‌خوای انگشت نمای خلایقمون کنی ؟ با قدم های آرام سمتم اومد. _هیچ کس نمیفهمه! میبرمش یه شهر دیگه ! من یه دختر بچه میخوام که خیالم ازش راحت باشه فردا ادعای مادری نکنه! شمام رضایت میخواید که پسرتون نره گله دار .... منتظر یه نه قاطع بودم از دایی ولی صداش در نمی اومد از ترس به لکنت افتاده بودم _د..دایی نه...تو رو خدا نه. بخدا...بخدا دیگه عروسک بازی نمی کنم نذار منو ببره... دست ننه گلی رو چنگ زده بودم و اهمیتی نداشت چادر از سرم افتاده _بگذر آقا تو رو روح جوونت بگذر این یتیم لاجونه از پس شوهرداری برنمیاد... چرا کاری نمی کنی خسرو؟ با شیوون ننه گلی دایی بالاخره تکونی خورد و سمتمون اومد می دونستم منو به این مرد نمیده... همین دیشب خودش تعریف می کرد که آقا چقدر عصبانی و بی رحمه که داداش احسان رو تو دادگاه کتک زده... با جلو اومدنش اشکام رو کنترل کردم بهم نگاه نمی کرد - بعد نه ماه میام دنبالش آقا. - دایی! ناباور چشمام درشت شده بود که منو به سمت اون مرد روانه کرد و جلوی ننه گلی رو گرفت _شرمندتم دخترم... حلالم کن نمی تونم بذارم سر احسان بره بالای دار... خودم میام دنبالت باشه، برو با آقا برو هر چی هم گفت گوش بده... می خواستم خودم رو به ننه گلی برسونم که دایی به عقب هلم داد و بی توجه به این که به پشت روی زمین افتادم در و به روم بست - پاشو سوار شو! ملتمس به سمت آقا سربلند کردم. خیلی بزرگ بود! - ت...تو رو خدا منو نبرید... بذارید برم... بی حوصله از بازوم گرفت و تنم رو داخل ماشین هل داد - هر وقت حامله شدی میتونی بری بچه جون... حرفش تمام نشده جلو کشیدم - میشم بخدا میشم فقط منو نبرید... همین الان حامله میشم...
Show more ...
گناهِ لیـــلی
پارت گذاری منظم 🍄 لیست رمان های نویسنده @hadisehvarmazz
293
1
شوگار در vipبه اتمام رسید. مبلغ واریزی برای خواندن ادامه ی پارت‌ها قبل از چاپ 45الی50 5892101407120183 به حساب آرزونامداری رمان زئوس45الی50(تمام شده درvip)  زهار+زئوس80الی85(تمام شده در vip) نَسَـ♚ـبـــ55الی60(دوبرابرکانال‌عمومی)
1 358
0

sticker.webp

1 332
0
‌_ آقا؟ وقتی خانم رو انداختید بیرون بدنشون خیس بود میگم نکنه.... آلپ‌ارسلان غصبناک سمت خدمتکار میان‌سال برگشت این زن تنها کسی بود که بابت اشتباهش بیچارش نمی‌کرد فتانه نالید _ پسرحاجی روم به دیوار که روی حرفتون حرف میارم ولی اخبار گفت هوا زیر صفره گناه داره طفل معصوم سنی نداره ، خیلی بچه‌ست دووم نمیاره آلپ‌ارسلان سرد و بم غرید _ امشب همراه بقیه خدمتکارا برو خونه مگه دخترت زایمان کرده بود؟ بچه‌ست تجربه نداره برو کمکش فتانه اشک ریخت _ گلرخِ من چهارسال از اون دختری که کتک خورده پرتش کردی تو حیاط بزرگ‌تره پسرم خدارو خوش نمياد آلپ‌ارسلان دندان روی هم سایید دخترک سرتق چندسال داشت؟ هفده؟ نباید به او فکر می‌کرد _ تا صبح اونجا بمونه آدم میشه فردا ردش کنید بره فتانه بهت زده نالید _ زنته _ طلاقش میدم زنگ بزن به وکیلم شروع کنه فتانه دو دل نالید _ هنوز دو ماه نشده که شب حجله‌ات دستمال همین دخترو از اتاق دادی بیرون تو شونزده سالگی مطلقه بشه؟ مگه دختره که به همین راحتی بیرونش میکنی؟ آلپ‌ارسلان عصبی صدایش را بالا برد _ خستم از بچه بازیاش بابای دیوثش کم تر زد تو زندگیم که حالا نوبت توله سگشه؟ دختره‌ی سرتق آشغال فتانه ترسیده لب گزید خشم وحشتناک ارسلان به پدرش رفته بود این مرد تن مخاطب را می‌لرزاند _ انتقام بابا رو از دختر گرفتی چه انتظاری داری؟ بخاطر پول درمان مادر مریضش نشوندیش سر سفره عقد شب اول صورتشو با سیلی سرخ کردی خدا میدونه تو اتاق خواب چه بلایی سرش اوردی که تا سه شب تو تب می‌سوخت اینه رسم مردونگی پسرحاجی؟ هربار میبینت از وحشت زرد میشه تمام تنش میلرزه آلپ‌ارسلان عصبی خندید _ غذای امشبم واسه همون خراب کرد؟ فتانه آه کشید _ واسه شور شدن غذا لختش کردی؟ برای چهارتا قاشق  غذا با کمربند افتادی به جون ناموست؟ واسه همین با بدن خیس انداختیش تو حیاط؟ ارسلان صدایش را بالا برد طوری که همه خدمتکارها بشنوند _ همه مرخصن تا ده دقیقه دیگه اینجا باشید من میدونم و شما همه به سرعت از گوشه کنار عمارت برای رفتن آماده شدند آلپ‌ارسلان رو به فتانه تشر زد _ شمام برو ، بعدا حرف می‌زنیم با قدم هایی محکم سمت اتاق خوابشان رفت اتاقی که شب ها شاهد سلاخی جسم دخترک و روزها شاهد سلاخی روح ارسلان از شنیدن صدای گریه های مظلومانه‌اش بود نمیدانست چندساعت گذاشته بود _ آقا؟ با صدای آزاده ، دختر خدمتکاری که جدید آمده بود ابرو درهم کشید _ چی میخوای اینجا؟ نگفتم مرخصید؟ آزاده با ترس از جا پرید و آلپ‌ارسلان صدایش را بالا برد _ هنوز که زل زدی به من برو بیرون از فردام لازم نیست .... آزاده با ترس میان جمله اش پرید _ من دیدم! نازنین تو غذای خانم نمک چپه کرد ارسلان ماتش برد چه می‌شنید؟! _ چی داری زر‌ میزنی تو؟ میدونی مزخرف بگی چه بلایی سرت میارم؟ آزاده ناله کرد _ خودم دیدم دلارای خانم رفته بود میزو بچینه نازنین نمک رو چپه کرد تو غذا ارسلان با خشم جلو آمد _ نازنین سگ کیه؟ _ دختر زهرا خانم ارسلان عربده زد _ مثل آدم آدرس بده کم مانده بود آزاده خودش را خیس کند _ زهرا ، خواهر فتانه خانم دخترش همیشه ... ارسلان غرید _ بنال آزاده خجالت زده زمزمه کرد _ عاشق شماست ارسلان عصبی کنارش زد دخترک را چقدر به جرم نکرده کتک زده بود؟ صدای فتانه در سرش تکرار شد ( برای چهارتا قاشق  غذا با کمربند افتادی به جون ناموست؟) کلافه پله ها را پایین دوید و هم زمان فریاد زد _مثل مجسمه اونجا خشک نشو دخترجون پتو بیار آزاده اطاعت کرد با باز شدن در سوز سرد در صورت ارسلان سیلی زد عذاب وجدان گلویش را فشرد سمت جشم مچاله شده‌ی دلارای قدم برداشت و بدون مکث روی دست هایش بلندش کرد بدن لخت و بی جانش یخ زده بود سعی کرد بغضش را کنترل کند سمت عمارت برگشت و هم زمان آزاده پتو را سمتش گرفت صدای عصبی و لرزانش بالا رفت _ حمومو داغ کن آزاده به سرعت سمت حمام دوید که ارسلان دوباره فریاد زد _ صبر کن آزاده میخکوب شد _ چرا دهن باز کردی؟ قبلش چطور خفه خون گرفته بودید همتون؟ آزاده خشک شد قبل تر از فتانه شنیده بود این مرد دروغ را بو می‌کشد مضطرب نالید _ من ... من عذاب وجدان... آلپ‌ارسلان جمله اش را قطع کرد _ من صدبار بدتر کتکش زده بودم همین یک بار وجدانت درد گرفت؟ آزاده ترسیده چشم دزدید _ چیو پنهان میکنی؟ _ من ... هیچی آقا _ بنال دخترجون تا تمام خشم امشبو سر تو خالی نکردم نفس آزاده حبس شد نگاهی به دلارای در آغوش آلپ‌ارسلان انداخت ارسلان مسیر‌ نگاهش را دنبال کرد ناخواسته سر دخترک را به سینه ی خودش چسبانده و به خود میفشاردش _ آخه.... دلارای خانم حامله‌ست آقا پارت این بنر گذاشته شده کپی ممنوع❤️
Show more ...
دلارای
به قلم حنانه فیضی تمام بنرها واقعی هستن🔥 پارت گذاری هرروز⚡ رمان های نویسنده : ماتیک ، دلارای ، مرگ ماهی کپی حرام است و پیگرد قانونی دارد پارت 1👇 https://t.me/c/1352085349/65 .
899
0
. _سرآشپز نیست که لعنتی، کراش العالمینه...! با خنده به مبینا که از پشت خط قش قش می خندید گفتم. مبینا با خنده گفت: _نشنوه یه وقت دختر ابروت به باد بره... با خنده پاهام و روی صندلی جمع کردم. _نبابا ایرپاد تو گوششه فعلا گرفتمش بکار قراره واسم غذا مخصوص درست کنه... لعنتی نمیدونه خودش یه غذای خوشمزه اس... مبینا بلند خندید. _خدا لعنتت کنه بهراز... خوبه تو پسر نشدی... وگرنه دخترارو با لباس قورت میدادی... با خنده گفتم: _اخه نیستی ببینی... یه بازوهایی داره اصن اوفف..‌ فک کن دیگه شکمش چطوریه... حتما شیش تیکه اس... تازه یه صدای گیرایی هم دارم اصن نگممم... مبینا با خنده گفت: _نخوریش حالا... _لعنتی یه جیگریه اصلا نمیشه ازش گذشت... کیف میده فقط دست بکشی رو عضله هاش... _انقد دوست داری امتحانش کن...؟ ترسیده با صدای سرآشپز از روی صندلی پریدم. _ااا... شما اینجا چیکار میکنید ؟ تو یه حرکت دستش پشت کمرم نشست. _مگه نمی خواستی بدنم و ببینی و دست بکشی روی عضله هام...؟ ترسیده خواستم از آغوشش بیرون بیام که نذاشت و با نشستن لب های داغش روی ترقوه ام، نفس تو سینه ام حبس شد و... روایت عاشقانه‌ای از سرآشپز معروف با بهراز شر و شیطون😂😍❤️
Show more ...
846
0
_کم واسه من توهمات ذهنتو بریز بیرون تو اگه واقعا نمیخواستیش غلط کردی مثل سگ پاسوخته رفتی خونش بغض سنگینمو سعی کردم پس بزنم و آخرین شانسمم‌ امتحان کنم‌ _اون عوضی یه زور بردم خونش میخواست... نفس بریده و با چشمایی که آتیش ازش زبونه می‌کشید محکم زد تخت سینم _خفه شو بی حیا کم از کثافت کاری هات برام بگو مکثی کرده مثل یه گرگ خرناس کشید _هرکی زنت کرده برو همونو بچسب با درد تنمو از دیوار جدا کردم _حاتم مثل همیشه مردونگی کن نزار آبروم بره ..بخدا من...من..دخترم! چشماش تو صدم ثانیه گرد شد ولی زود به خودش اومد _کم واسم فیلم بازی کن پس تو خونش چه غلطی میکردی با گریه و ترس نگاهی به سر کوچه کردم هر لحظه ممکن بود برادرم بیاد _بخدا نذاشتم...با..با گلدون زدم..سرش شگفت زده نگاهی به چشمام انداخت انگار سعی داشت راست و دروغ حرفمو از چشمام بخونه ولی در نهایت انگشتش با تهدید رو شقیقم کوبید _امشب از مراسم خواستگاریت نجاتت میدم ولی وای به حالت دروغ گفته باشی عزرائیلت‌ میشم آلا ناباور اشک تو چشمام جمع شد و سرمو تند بالا پایین‌ کردم _بخدا هر جور بخوای بهت ثابت میکنم مرسی حاتم واقعا ممنون... با جلو اومدنش تو تاریکی کوچه قدمی عقب رفتم که پشتم به دیوار برخورد کرد و ضربان قلبم رفت رو هزار.. آروم رو صورتم خم شد و کنار گوشم لب زد _جور خاصی لازم نیست ثابت کنی دختری همینکه یه شب زیر حاتم باشی معلوم میشه همه چی و با رفتن دستش سمت لباس نباتی رنگم.... آلا دختری که عاشق یه مرد بی چاک و دهنه عصبیه محلشون میشه ولی با اولین اشتباه از دستش میده ولی درست شب خواستگاریش....🍒
Show more ...
283
0
‌- چه غلطی می کنی سر یخچال ما؟ دخترک با صدای شیما وحشت زده عقب پرید و دستش را پشتش قایم کرد - ه... هیچی... شیما گردن کشی کرد - هیچی؟ دستتو بیار جلو ببینم؟ مامان؟ مامان بیا اینجا... لب های دخترک شروع به لرزیدن کرد، شیما هم‌سنش بود - ت... توروخدا صداشون نزن، م...من فقط یکم آلوچه دلم خواست، ب...بیا... شیما با پوزخند به حال رقت انگیز لیلی نگاه کرد چه کسی باورش می شد دردانه ی حاج ایمان اینطور خوار و خفیف شود! - چیه دختر چرا جیغ میزنی؟ با آمدن خدیجه خانوم لیلی ترسیده مشتش را بست اما شیما ولش نکرد - دزد گرفتم مادرجون، اومده بود سر یخچال دزدی... خدیجه خانوم نفرتش از این دختر بیشتر از همه بود که اخم هایش را در هم کشید. - سلیطه! داری آبروی پسرمو می‌بری؟ کم شکمتو پر کرده حالا دزدی هم می‌کنی؟ کوبش دستش روی صورت دخترکی که جرمش فقط خواهر قاتل جگرگوشه اش بود آن قدر باصدا بود که لیلی با گرفتن شکمش چشمانش را پردرد بست - ب... بخدا من نخواستم، بچه‌ خواست...من...من لب گزید و با بیرون رفتنش از آشپزخانه اشک هایش بارید. می خواست زنگ بزند به صدرا، او را دوست نداشت پسرکش را که دوست داشت... - زنگ می زنی به داداشم؟ دستش را به نرده ها گرفت و روی پله‌ی اول ایستاد - مزاحم نشو رفتن حلقه بخرن! فردا نوبت محضر دارن... باورش نمیشد که با وارد شدنش به اتاق صدرا روی تختش دراز کشید. دلش برای عطر او تنگ شده بود یعنی صدرا دلتنگش نمیشد که گفته بود در زیرزمین بماند؟ - خوبی مامانی؟ تو به اینا گوش ندیا، ببین آلو آوردم برات... مامنیرش می گفت مال دزدی نباید به خورد بچه بدهد اما او که دزد نبود فقط پدر پسرکش بی معرفت بود - فقط یدونه می خوردم بخاطر تو باشه؟ با گریه آلو را سمت دهانش می برد که صدای هلهلهه در خانه پیچید - مامان؟ مامان بیا عروس و داماد اومدن... داداش ببینم حلقه تونو؟ صدرا بی توجه به شیما نگاهش را در خانه چرخاند. خبری از لیلی نبود خدیجه خانوم اسپند به دست آمد - مبارکه مادر.. مبارکه شاه دامادم بشین کنار عروست بذار دور سرتون اسپند بگردونم چشم حسودش و بخیلاش کور... به عمد صدا بلند کرده بودند و صدرا از نبودن لیلی اخم هایش در هم رفته بود که بعد از یک ساعت از جا بلند شد می خواست دل دخترک را بسوزاند در این هفت ماه کم دقش نداده بود و این هدف آخر بود. شکستن دخترک نازدانه‌ی حاج ایمان. بردار قاتل عزیزتر از جانش... با فشردن دستگیره پرغیظ وارد اتاق شد - چه غلطی میکنی تو اتاق من؟ مگه نگفتم تو این اتاق نیا، حرف حالیت نیست؟ دخترک وحشت کرده از جا پرید - ب...بخدا سرد بود پایین الان میرم، ب... بخشید... تا می خواست بلند شود صدرا به روتختی اشاره زد - اینم جمع کن گند زدی روش، شب عروس میاد تو این اتاق... ببر بشورش بیار پهنش کن سریع! لیلی دست روی شکمش گذاشت و با بغض لب زد - من کثیف نیستم صدرا، ت... تو که میدونی! حرفش تا مغز استخوانش رفته بود که با گرفتن چانه‌ی دخترک تیز جلو کشیدش - هووم یادمه..کم زیرم نبودی خواهراحسان چیه دلت خوا... حرفش با دیدن صورت کبود دخترک در دهانش میماند - صورتت چیشده؟ لیلی مشتش را بالا آورد - پ...پسرمون آلو می خواست. م...من از یخچالتون برداشتم، ب...بخدا دزد نیستم فقط پسرم... - عشقم چیکار میکنی اینجا؟ با داخل آمدن گلی، لیلی عقب کشید. - اونا رو بدید مادرجون م...من نمی خورم. م... میرم بیرون مزاحمتون نباشم قدم هایش محکم بود مطمئن بود این بار دیگر نه تنها از اتاق که از این خانه می رفت تا مبادا مزاحم عشق بازی شوهرش با زنش شود...
Show more ...
گناهِ لیـــلی
پارت گذاری منظم 🍄 لیست رمان های نویسنده @hadisehvarmazz
332
0
کانال رمان «بوی‌جوی‌مولیان» از آرزونامداری افتتاح شد✅
6 777
2
شوگار در vipبه اتمام رسید. مبلغ واریزی برای خواندن ادامه ی پارت‌ها قبل از چاپ 45الی50 5892101407120183 به حساب آرزونامداری رمان زئوس45الی50(تمام شده درvip)  زهار+زئوس80الی85(تمام شده در vip) نَسَـ♚ـبـــ55الی60(دوبرابرکانال‌عمومی)
6 860
0

sticker.webp

2 633
0
سینه هام داشت از درد میترکید و پوست شکمم پر از ترک های ریز و درشت شده بود. صدای جیغ هامم ستون های خونه رو میلرزوند. -زور بزن خانومم... زور بزن چیزی نمونده. بلند جیغ کشیدم. چرا این جماعت نمیفهمیدن هیولایی که قرار بود با گوشت انسان تغذیه کنه رو نمیخوام به دنیا بیارم؟! -آفرین نورام... آفرین عزیزدل من داره دنیا میاد چیزی نمونده. هق بلندم و فریاد بلندم با صدای گریه ضمختی که هیچ جوره نمیتونست مال یه نوزاد انسان باشه همزمان شد و پلک هام روی هم افتاد. پس اتفاق افتاد... من نورا یه هیولارو وارد این دنیا کردم! -نوچ سینه هاش خیلی کوچیکه چطور قراره به این بچه شیر بده آخه؟! -خودشم خیلی ضعیفه میگن کنار جاده پیداش کردن! آخ بلندم باعث شد پرستاری که بالا سرم بود زود بگه: -بیدار شدی عزیزم؟ خداروشکر بچه ات بدجوری گرسنشه مامان خانوم دیگه تحمل نداره. با جمله ی زن هوشیار شدم و یکدفعه سیخ سرجام نشستم که درد بدی تو کمر و شکمم پیچید. بی توجه جیغ زدم: -نه... نه خواهش میکنم اون بچه رو پیش من نیارید... التماستون میکنم! یکی از پرستارها سریع رفت دکترو بیاره و اون یکی دستامو گرفت. -آروم باش عزیزم هیچ مشکلی نیست... هم حال تو هم کوچولوت خیلی خوبه. هق زدم: -درکم نمیکنید... هیچکس درکم نمیکنه! از حرفی که میزدم کاملا مطمئن بودم. کی میتونست باور کنه یه شب تو جنگل گم بشم و پلنگ سیاه و بزرگی بهم حمله کنه! پلنگی که اول فکرمیکردم قصد خوردنمو داره اما وحشیانه بهم تجاوز کرد و باعث شد ماه ها تو بیمارستان بستری بشم! و من احمق دیر فهمیدم و مجبورشدم بچه اون لعنتی رو به دنیا بیارم! آخه کی میتونست همچین چیزایی رو باور کنه؟! -چه خبره اینجا؟! با صدای مردونه ای تند سرچرخوندم. -آقای دکتر مریض به هوش اومده اما نمیخواد بچه شو ببینه و بهش شیر بده! -شما بیرون باشید من حلش میکنم. پرستارها سریع رفتن و ناخودآگاه از صدای زیادی بم و مردونه مرد دست و پامو جمع کردم. -پس مامان کوچولو، کوچولوشو نمیخواد آره؟ یک لحظه نگاهم به چشمای مرد افتاد و لعنتی چشماش دقیقا هم رنگ چشم های اون حیوون بود! ناخودآگاه به سکسکه افتادم که سریع با مهربونی یک لیوان آب از کنار تخت بهم داد. -هیش آروم باش دختر خوب آروم. مهربونی زیادش باعث شد سریع از مقایسه ام شرمنده بشم. -خ..خوبم ممنون. آروم با پشت دست گونه مو نوازش کرد که پر از آرامش شدم. -میدونم خوبی فقط فکر نمیکردم اینجا هم از بترسی! گیج شده نگاهش کردم. -منظورتون از اینجا؟ -یعنی فکر میکردم فقط تو جنگل باعث ترست میشم!
Show more ...
2 122
5
- تنها کاری که تو باید بکنی اینه که به عنوان خواهر آناهیتا بری و به رادمهر به دروغ بگی که خبر داری فوت آناهیتا اتفاقی نبوده و اون تنها کسی هست که در این باره میتونه بهت کمک کنه. اینطوری میتونی تو سازمانش نفوذ کنی و مدارکی که لازم دارم رو برام بیاری. - و من چرا برای کمک پیش خانواده‌ای که اون رو به سرپرستی گرفته بودن نرفتم و پیش رادمهر رفتم؟ - چون خانوادش ایران نیستن و بعد از مرگ آناهیتا مهاجرت کردن آمریکا و در دسترس نیستن. یادت نره تو فقط داری میری که نقش بازی کنی، همین. الماس زبان بر لبانش کشید و گفت: - برای نقش بازی کردن، اول باید یه سری اطلاعات راجب رادمهر، آناهیتا و خانوادش داشته باشم تا جناب رادمهر به هویت واقعی من شک نکنه. یزدان سرش را محض اطمینان خاطر تکان داد: - نگران نباش، سیر تا پیاز این اطلاعات رو در اختیارت میزارم و قبل از اینکه نفوذ کنی تو سازمانش، یه سری سوال ازت میپرسم تا خیالم راحت باشه قرار نیست کار رو خراب کنی. الماس با اعتماد به نفس تمام تکیه بر صندلی‌اش زد و خیره به چشمان یزدان گفت: - نگران نباشین و بهم اعتماد کنین. فقط یادتون نره که یه سری قول و قرار باهم داریم، مبنی بر اینکه توی این مسیر هیچ اتفاق دردسر سازی برای من و خانوادم رخ نمیده. - بله قول و قرارمون سرجاشه. من برات یه هویت جعلی می‌سازم و دورادور مواظب خودت و خانوادت خواهم بود، بعد از اینکه چند تا پرونده‌ ی مالی و کاری رو بهم برسونی کارمون باهم تموم میشه و قول میدم که دست رادمهر هیچ‌وقت بهت نمی‌رسه. الماس بخاطر پدرش حاضر میشه وارد سازمان رادمهر بشه و برای یزدان جاسوسی کنه غافل از اینکه هیچ چیز مطابق خواسته هاشون پیش نمیره و الماس تو دردسر بزرگی میوفته و....
Show more ...
1 384
1
روز دهمی بود که تو مسجد می‌خوابیدم! جایی برای رفتن نداشتم و اگه حاجی بیرونم می‌کرد باید کارتون خواب می‌شد. گوشه ی محراب نشستم و تو خودم جمع شدم و صدای گریم تو کل مسجدی که کسی تپش نبود پیچید و نالیدم: -خدایا خیلی از دست ناراحتم، بچمو ازم گرفتی منو آواره ی کوچه خیابونا کردی چیکار کردم مگه؟ خدایا خستم... دوست دارم باهات قهرم کنم اصلا دوست دارم دیگه صدات نکنم هق هقم شکست و سرمو روی پاهام گذاشتم و یاد بچه ی مرده ای افتادم که از رحمم بیرون کشیدن... نوزادی که به خاطر کتکای شوهرم زنده نموند شوهری که به خاطر زنده نموندن بچش منو نازا دونست و بیرونم کرد و اگه حاجی نبود الان کارتون خواب بودم.‌.. جوری گریه می‌کردم که دلم به حال خودم می‌سوخت و به یک باره صدای مردونه ای تو مسجد پیچید: - همشیره؟! ترسیده سر بالا گرفتم و با دیدن حاج‌اقا آروم شدم اما مرد چهار شونه ی کنارش که با ترحم نگاهم می‌کرد باعث شد سریع دستی زیر چشمام بکشم: - حاجی؟! ببخشید من... وسط حرفم پرید: - بیا دخترم بیا باهات حرف دارم بیا دل‌آرا اگه زندگیت و زیر و رو کرد حتما حکمتی داشته بلند شدم از جام که مرد کنارش اشاره ای کرد: - ایشون آقا امینه خیر محله آشنای بنده و بنده ی خوب خدا نیم نگاهی به مرد کنار انداختم و سر تکون دادم که ادامه داد: -همیشه ایشون به بقیه کمک کرده اما من احساس میکنم این‌بار کمک می‌خواد توام کمک می‌خوای برای همین امید وارم بتونید بهم کمک کنید با تعجب به مردی که تیپ و ظاهرش نشون از وضعیت مالی خوبش می‌داد گفتم: -من من کمک کنم؟ مرد دستی تو موهاش کشید و حاجی ادامه داد: - ایشون خانومشون سر زا فوت شده الان یه بچه ی شیر خوار داره منم بهشون گفتم شما هم موقع زایمان بچتون فوت شده و شیر دارید! شوهرتونم طلاقتون داده پس ایشون دایه می‌خواد برای بچش... سر انداختم پایین: - من من زیاد شیر ندارم شیر نداشتم چون چیز زیادی نمی‌خوردم موقع بارداری و اینبار خود مرد صداش درومد: - من یکیو می‌خوام از بچم کلا مراقبت کنه کسیو ندارم بچمو بهش بسپرم حاجی گفتن شما مورد اطمینانی فقط چند سالتونه سنتون کم میزنه نگاه آبی رنگمو به چشمای مشکیش دادم که آب دهنشو قورت داد و سریع نگاه گرفت اما من جواب دادم: -نوزده سالمه آقا من سنم کم بود شوهرم دادن سری به تایید تکون داد که حاجی ادامه داد: -خب اگه هر دو راضی باشید یه صیغه محرمیت بینتون بخونم بالاخره تو‌یه خونه قرار برید هر دو هم مجرد شدید دستام مشت شد و سر پایین انداختم که حاجی سریع ادامه داد: -البته که حق نزدیکی رو میدم به خودت دخترم بغض کردم و سرمو بیشتر انداختم پایین که مردی که اسمش امین بود گفت: - حاجی شاید خب راضی نباشند یعنی... یکم خب فکر کنن حتی اگه قبولم نکنن من حاضرم هزینه هاشون رو به عهده بگیرم نگاهم و بالا آوردم و حاجی سری به چپ و راست تکون داد: - آخه تا کی تو مسجد می‌خوای بمونی دخترم؟ می‌زارم به عهده ی خودت تصمیم بگیری اما این به صلاح دوتاتون کمک می‌کنید بهم شما دوتاتون آدمای خوبی هستید مناسب همید و حالا امین به من نگاه می‌کرد انگار که ازم خوشش اومده بود و جوابش مثبت بود و حالا منتظر من بود. منی که از مرد جماعت فراری بودم و دو دلیم رو که دید گفت: -من به خدا فقط برای بچم اومدم اینجا نیت من چیز دیگه ای نیست با این حال براتون مهریه تعیین میکنم تمام حق زحماتتون به عنوان دایه پسرمم میدم اگه قبول کنید با گوشه چادرم بازی کردم باشه ی خیلی آرومی گفتم چون چاره ای نداشتم این تنها راه من بود و حاجی با خوشحالی گفت: - عاقبت به خیر بشید هر دوتاتون امین جان شما فردا بیا برای صیغه هر چند که تاکید میکنم حق نزدیکی با خانمت!! در حالی که شیرمو می‌خورد تند تند سرش رو بوسه زدم و زمزمه کردم: - قربونت برم من مامان فدات بشم من خدا دو ماهی می‌شد که تو خونه ی امین زندگی می‌کردم زندگی که هیچ وقت فکرشم نمی‌تونستم کنم! پسر کوچولوش و مثل بچه‌ی خودم دوست داشتم... تو فکر بودم که در خونه باز شد و امین وارد شد دستش پر میوه بود و روی میز گذاشت و با دیدن من لبخندی زد: -به چطوری دردونه؟ لبخندی زدم و سینمو از دهن پسرش با خجالت بیرون کشیدم و خودمو پوشوندم که با شوخی لب زد: -چرا غذا بچمو حروم می‌کنی حالا؟ -سلام زود اومدید -کارام زود تموم شد گفتم بیام پیش زن و بچم از لفظ زن و بچه خیلی‌ خوشم می‌اومد، هر چند من براش هنوز زنانگی نکرده بودم و سکوتمو که دید ادامه داد: -میگم که حالا کی قرار اجازه نزدیکی یعنی خب آخه.. دستی پشت سرش کشید: - می‌دونی داره برام سخت میشه، هی میام تورو میبینم با این همه خوشگلی باز حرفشو خورد و می‌دونستم مرد برای سخت پس سر پایین انداختم زمزمه کردم: - اجازه میدم
Show more ...
1 163
1
- زنگ زدم خوابگاه. گفتن چند ماهه تسویه کردی رفتی! زل زد توی چشم‌های او و گفت: خب؟ - کجا جانا؟ خونه گرفتی؟ چرا به من چیزی نگفتی؟ من باید از مسئول خوابگاه بشنوم؟ برخلاف مادرش او ملاحظه و تعارف و خجالتی از محیا و پدرش و هیچ احد دیگری نداشت. - مگه نمی‌دونستی؟ مگه فکر می‌کردی خوابگاه مادام‌العمره؟ درسم تموم شد، عذرمو خواستن. قبلشم با هزار خواهش و تمنا و معرفی‌نامه قبولم کرده بودن. می‌گفتن خوابگاه مال بچه‌های شهرستانه. بچه‌ی تهران باید بمونه خونه‌ی پدری! باز کنایه‌ زده بود. - الان کجا می‌مونی؟ انگشت‌هایش دور کوله مشت شد. - چه فرقی برات می‌کنه؟ مادرش برای چندمین بار به آشپرخانه نگاه کرد. معلوم بود محیا آوردن چای را طولانی کرده تا آن‌ها حرف‌هایشان را باهم بزنند. - مگه می‌شه فرق نکنه؟ من نباید بدونم دخترم کجا زندگی می‌کنه؟ چند ساله بهت می‌گم بیا اینجا، نیومدی. گفتم، باشه خوابگاه‌ست، جاش امنه. ولی الان... چند روز پیش یکی از همکارا می‌خواست با پسرش واسه آشنایی بیاد، من حتی نمی‌دونستم تو کجایی! با حرص بلند شد. - برام خواستگار پیدا کردی؟ صدایش آنقدر بلند بود که محیا را هم از آشپزخانه بیرون کشاند. - نه... اونجوری که تو فکر می‌کنی نیست... - واسه همین چند روزه زنگ پیچم کردین که بیام اینجا؟ باز زده بود به سیم آخر. - به همکارت در مورد من گفتی یا فکر می‌کنه دختر خانم غفاری یکیه مثل خودش. - جانا؟ - گفتی دخترت قرتیه؟ گفتی باباش زندانی سیاسیه؟ گفتی مادرش یه سال نشده، طلاق گرفت با یکی دیگه ازدواج کرد؟ اشک در چشم‌های مادرش لغزید. - من حق زندگی داشتم. صدایش را برد بالاتر. - حق داشتی، ولی نه هفت ماه بعد. نه بعدِ گرفتن دوزار دارایی شوهرت و آواره کردن دخترت. نه با مدیر مدرسه‌ای که پونزده سال بابام اونجا درس داده بود.
Show more ...
image
638
0
شوگار در vipبه اتمام رسید. مبلغ واریزی برای خواندن ادامه ی پارت‌ها قبل از چاپ 45الی50 5892101407120183 به حساب آرزونامداری رمان زئوس45الی50(تمام شده درvip)  زهار+زئوس80الی85(تمام شده در vip) نَسَـ♚ـبـــ55الی60(دوبرابرکانال‌عمومی)
1 359
0

sticker.webp

598
0
لباس چین‌دار پوشیده بودم و پابند پُرزرق و برق به پایم بسته بودم و با آهنگ هایده رقصیده‌بودم؛هاتف پسر خوش‌نام همسایه با آن چشم های به رنگ شبش با چند تا از رفقایش از پشت پنجره حیاط مرا دید زدند.وقتی از در بیرون زدم اخم و تخم کرده‌ سد راهم شده بود: -بار آخرته جلوی این همه مرد نامحرم می‌رقصی ؟! آن وقت‌ها خاله‌ برای پسرش مرا خواستگاری کرده‌بود و خبرش همه جا پبچیده بود. چشم غره رفتم و غریدم: -تو رو سنن...؟! نگاهش میخکوب لب هایم شده‌بود و صدای بم و مردانه‌اش قلبم را هُری ریخته بود: -وقتی فرداشب مامان اینا با گُل و شیرینی اومدن می‌فهمی من چیکارتم...؟! گونه‌هایم گُل انداخته بود و به انتظار فرداشب نشسته بودم.آمدند با گُل و شیرینی ولی نه برای هاتف برای هامون...! برای برادر بزرگتر و بغض من بزرگتر شد؛بله را به اجبار خانواده دادم و به خانه برادرش رفتم و برق اشک را چشم‌های مردانه‌ تیره‌اش قسم می‌خورم دیدم و این تازه شروع آتش زیر خاکستر بود... ❌❌❌ https://t.me/+uHs9deH_fpNkMzY0 https://t.me/+uHs9deH_fpNkMzY0
Show more ...
118
0
-سُفره حُرمت داره این دختر روزه‌ست که با ما نمیاد سر سفره؟ عزیز نگاه نگرانی به در سرویس بهداشتی انداخت و پارچ دوغ را کنار دست شیرزاد گذاشت چند روزی دخترک خیلی عوق می‌زد و هرچه دارو دوایش می‌داد ، افاقه نمی‌کرد -به خاطر شما نیست که قربونت برم شیرزاد دردش را میدانست قهر بود با مردی که قرار عاشقی با او میبست و فردایش در نمایشی بزرگ دست دختر دیگری را به عنوان نامزدش می‌گرفت جرم دخترک تنها چه بود؟ دروغی که آشکار شد و... - سرکارخانم رضایت داد سر ناهار اینقدر عوق نزنه که گند بخوره تو روان ما شیرزاد به بهانه‌ی وسواسش به طرف راهروی سرویس رفت دور از چشم نامزدش به طرف اتاق دخترک خیز برداشت و قبل از اینکه در را ببندد خودش را داخل اتاق انداخت مردمکهای دیار گرد شدند و با وحشت خواست هین بکشد که دست بزرگ شیرزاد روی دهانش قرار گرفت -هیــسس...چته اینقدر عوق میزنی؟ صدایش پچ پچ‌وار بود و همان لحظه در را هم روی هم گذاشت چشمان سیاه دخترک لبالب پر شد و خواست دستش را روی لبهایش پس بزند که تن مرد به اندامش چسبید -دیار منو دیوونه نکن آخرین باری که پد بهداشتی خواستی دو ماه پیش بوده. بگو چرا اینقدر بالا میاری؟ها؟ دیار بالاخره دستان بزرگ مرد را از روی لب هایش پس زد اما هرچقدر زور زد نتوانست تنش را دور کند انگار با هر تلاشش تن مرد علارغم لحن تند و تیزش برای فشردنش بی تاب تر میشد -نمیترسید نامزدتون بیاد شما رو تو اتاق من ببینه؟ صدایش مانند لب‌های زیبایش از بغض می‌لرزید و این قلب مرد را تکان میداد اما این دختر یک دروغگوی رذل بود و نباید دیگر برایش دل می‌لرزاند -جواب منو بده بگو بعد از اون شب نحس پریود شدی یا نه؟ دیار صدای شکستن قلبش را میشنید به آن شبی که دخترک تمام وجودش را تقدیم او کرد می‌گفت نحس؟ -کی گفته اگر پد بهداشتی بخوام حتما باید مثل قبل به شما بگم؟ نفسهای مرد از نگاه سرد شده‌ی دخترک تند میشدند و غیبتش داشت طولانی میشد چرا حس خشم داشت کم کم به وجودش ریخته میشد؟ -چند وقته خیلی با جهانبخش چیک تو چیک شدین دیار به قرآن اگر بفهمم داری زیرابی میری دیار دست روی سینه ی فراخ مرد فشرد تا پسش بزند -من یه دختر آزادم و شیرزاد از پس زده شدن متنفر بود که دستانش را در یک حرکت چنگ زده و بالای سرش قفل کرد -مثل آدمیزاد جوابمو بده تا معنی آزادی رو قشنگ بهت نشون بدم از آن نزدیک بوی نفسهای دخترک۱۸ساله را حس میکرد و شاید تمام هورمون های مردانه اش دلتنگی را فریاد میزدند اگر همین الان لبهایش را میبوسید؟ دیگر این دختر را به خاطر تمام دروغ‌هایش نمیخواست اما‌ دیوانه میگشت اگر با مردی دیگر وارد رابطه میشد -با هرکی دلم بخواد چیک تو چیک میشم خشم تک تک رگهای مرد را به فغان می اورد تا بینی به تیغه بینی اش بچسباند -اینو تو گوشات فرو کن دیار حتی اگر تو خوابتم بخوای بایه مرد دیگه وارد رابطه شی تو همون خوابت سر می‌رسم و جونتو می‌گیرم جون هردوتونو میگیرم اینقدر با جسارت تو‌چشمای من زل نزن نگاه ناباور دیار به چشمان خونی مردی بود که به ناگهان رهایش کرد تنش با ضرب به دیوار کوبیده شد و شیرزاد با سری گُرگرفته و تنی که بوی عطرلعنتی‌اش را میداد سر سفره رفت این دیگر چه مزخرفی بود؟ مردی دیگر؟ دست به سینه اش کشید و رها همراه با برداشتن نان سنگک پشت چشم نازک کرد -دخترغریبه رو خونه‌تون نگه ندارید عزیزجون مردم هزارجور حرف درمیارن جهانبخش نگاه بدی به رها انداخت و به شیرزاد اشاره کرد در دهان نامزدش را ببندد اما آن زن حرص داشت از دختری که حس می‌کرد چند صباحیست دل نامزد او را لرزانده است -اصلا کی و کجا دیدید یه دختر بی‌کس وکار رو تو خونه ای که مرد جوون رفت و آمد داره راه بدن؟ عزیز مضطرب راهرو را پایید و آهسته لب زد -میشنوه ناراحت میشه -خب بشنوه اگر جایی واس رفتن نداره شوهرش بدید بره در آن ثانیه هردو پسر عزیز به سرفه افتادند و این شیرزاد بود که حس میکرد دیوانه شده -غذاتو بخور سرت تو کار خودت باشه لحن جدی و غیض آلود شیرزاد باعث جمع شدن اشک در چشمان رهاشد و عزیز لبخند زد -تو‌همین فکرم اتفاقا دوست دارم خودم عروسش کنم بفرستمش خونه بخت قاشق میان انگشتان شیرزاد فشرده می‌شد و راه نفسش بسته آمده بود دیزی سنگی مادرش را بعد از مدتها بخورد یا مذاب داغ در سینه اش بریزد؟ رها بی توجه به رگ ورم کرده گردن شیرزاد رو به جهانبخش لب زد -چرا راه دور برین؟یه شاخ شمشاد کنارتونه... شیرزاد نزدیک بود با پشت دست روی دهان رها بکوبد که صدای افتادن شی سنگینی به گوششان رسید -یا فاطمه ی زهرا صدا از اتاق دیار میاد شیرزاد تا نام دیار را شنید مانند پرنده‌ای آواره به همان سمت دوید جسمی که مانند عروسک با موهای بلند فرفری نقش بر زمین شده بود همان دخترکی که اطرافش پر از قرص های ریز و درشت دیده میشد ، دیار بود؟ ❌❌❌❌❌
Show more ...
746
0
_محمد کاچی واسه چیته؟ _ای بابا عمه یه سوال کردما... آدمو به غلط کردن میندازی ... بهم می گی این کاچی رو چطوری می پزن یا نه؟ نگاه محمد روی دخترک چرخید و لب زد: _عمه من یه کاری کردم! _وای خاک به سرم نکنه هول کردی مادر. د پسر دو هفته دیگه عروسیته ..... محمد بلند خندید: _عمه دو دقیقه دندون به جیگر بگیر... _خب دیشب که خونه نیومدی و پیش نامزدت موندی ... نگو که...  محمد باز خنده اش گرفت: _عمه رزا دلش درد می کنه گفتم شاید کاچی براش خوب باشه... _برو پسر ما رو رنگ نکن... کاچی فقط واسه یه چیز خوبه و بس... _یا خدا ... عمه تا کجاها رفتی؟ _ببین می تونی کاری کنی لباس عروس تنش نره . اینبار مستانه خندید: _به خدا خبری نیست عمه... اصلا خر ما از کرگی دم نداشت. بی خیال. _بده  رزا گوشی رو! _بابا به رزا چی کار داری عمه؟ یه دستور کاچی می خوای بدیا... عمه مصرانه گفت: _خب اگه راست می گی بده ببینم این دختره چشه ؟ محمد نگاهی به چهره ی رنگ پریده ی رزا  دوخت و گفت: _عمه ازش زیاد سوال نپرسی ... حالش خوب نیست... و گوشی را به سمت رزا گرفت: _بیا قربونت برم ببین عمه چی می گه... رزا گوشی را گرفت. محمد نفهمید عمه چه پرسید اما رزا گفت: _همش تقصیر محمده ... دیشب... _میشه منم بیام عروسیت عمو ساواش ؟ آخه مامانم یه لباس خوشگل برام خریده. ساواش که شک نداشت سمانه جایی همان جاهاست از همان پایین پله ها نیم نگاهی به سمت بالا انداخت و بلند گفت: _چه اشکالی داره ... تو که لباستم آماده ست... بیا. عاطفه کف دستانش را محکم بر هم کوبید: _چه خوب ... خب میشه مامانم‌‌م بیاد؟ می دونی که من تنهایی نمی تونم بیام. ساواش لبخند زد و شرورانه جواب داد: _اون که حتما ... خودش یه جور مهمون اختصاصیه... اونم میاد . خدا می دانست چه قدر برای عروسی با مادر دخترک لحظه شماری کرده بود. عاشق بی چون و چرای سمانه شده بود و هر چه او منع می کرد او بیشتر کشش پیدا می کرد. چشمان دخترک گرد شد: _جدا ؟! تو خیلی مهربونی ! و با اشاره به بشقاب خالی توی دستش گفت: _می خوای  به مامانم بگم برای تو هم سیب زمینی سرخ کنه ؟ دوست داری دیگه؟ ساواش قهقهه وار خندید: _دوست که دارم اما بعید می دونم مامانت کوفتم بده من بخورم. _آخه چرا؟ اتفاقا مامانم خیلی مهربونه. ببین برای اعظم خانم‌م آوردم.‌ _می دونم... خیلیییی مهربونه اما من که با این چیزا کارم حل نمیشه. سمانه که توی راه پله های بالا ایستاده بود بی اختیار دست روی قلبش گذاشت. ساواش خیلی پیشتر از این ها در قلبش جا خوش کرده بود اما وجود اعظم خانم صاحب خانه‌اش آن هم با اولتیماتوم هایی که داده بود اجازه نمی داد بیشتر از این به پسر او فکر کند. سمانه یک مادر بود و بچه داشت اما ساواش چه؟ لب گزید و زیر لب نالید: _هر چی می گم نره می گه بدوش. خب پسر  خوب نمی بینی مادرت واسه‌ات هزارتا آرزو داره.  صدای ساواش که بی شک مخاطبش عاطفه بود به گوش رسید: _ بازم مرسی که به فکر من بودی. خودتو واسه عروسی آماده کن . راستی به مامانتم بگو آماده باشه. باشه گفتن عاطفه یعنی پله ها را بالا دویدن . سمانه هول زده عقب کشید اما نتوانست خود را کنترل کند و با دری که نفهمیده بود کی پشت سرش بسته شده برخورد کرد. تندی دست روی دهان گذاشت و با وجود دردی که حس کرده بود صدایش  را در گلو خفه کرد.  اما صدای ساواش  وحشتزده‌اش کرد: _عاطفه تو همین جا وایستا بذار ببینم صدای چی بود ؟😱😂 یه قصه‌ی #می‌خواهم‌حوایت‌باشم قصه‌ی رزا و محمد ... قصه‌ی ساواش و سمانه‌ست.  عاشقانه ای طنز و دلبر و پر از هیجان بیش از ۷۸۰ پارت داخل کانال گذاشته شده . داخلvip تقریبا رو به اتمامه قصه‌ی ما حالا بذار بهت بگم که قراره با این قصه تا می تونی بخندی و بعضی جاهاشم بغض کنی و دلت گریه بخواد. یه قصه ترش و شیرین با یه طعم ملس که با خوندنش شخصیت ها رو هیچ وقت فراموش نمی کنی🏃‍♀🏃
Show more ...
703
0
_ آخه کی روز عقدش میره مدرسه دختر؟ کتونی هام رو پوشیدم و کوله م رو برداشتم که با حرف بی بی حیرت زده سرجا ایستادم _ مگه نگفتی فقط قراره همو ببینیم حالا شد عقد؟ بی بی نگاهش رو دزدید _ خب مادر اون پسر داره از اون سر دنیا پا میشه میاد اینجا نمیشه که .. کلافه بین حرفش پریدم _میخوای با مردی که اولین بار قراره ببینمش بشینم سر سفره عقد بی‌بی؟ بی‌بی اخم کرد _ وا مادر مگه به دیدنه فقط؟ منیر خانم آشناست، دوساله داره سفارش میکنه تورو واسه پسرش نشون کنه میدونه دست بابات تنگه، بنده خدا هزار تومن اجاره این خونه رو نگرفته پسرش هم آقاست، من و تو نشناسیم کل این شهر میشناسنش و جلوش تا کمر خم و راست میشن دخترای این شهر سر و دست میشکنن براش! پوزخندی زدم _ چنین پسری که دختر براش ریخته چرا باید ندیده و نشناخته بیاد با منی که یکبار هم ندیده ازدواج کنه بی‌بی؟ بی‌بی ‌گل از گلش شکفت _ دیدتت مادر! منیر خانم گفت اول عکساتو نشونش داده بعدم چندماه پیش اومده بود ایران وقتی داشتی میرفتی مدرسه دیده بودت! مغزم از حرف بی بی سوت کشید _ منیرخانم به چه حقی عکسای منو... بی بی با اخم توپید _ خوبه حالا توأم! انگار هزارتا خاطرخواه داری که اینجور ناز میکنی همون لحظه تلفن خونه زنگ خورد بی بی که به طرف خونه رفت کوله م رو برداشتم و از خونه بیرون زدم با رسیدن به مدرسه برای نیکی دست تکون دادم نیکی به سرعت خودش رو بهم رسوند و بلافاصله نفس نفس زنان گفت _ وای گلبرگ میدونستی سهامدار اصلی مدرسه یه پسر جوونه که ایران هم نیست؟ سر تکون دادم _ آره چطور مگه؟ نیکی با هیجان گفت _ امروز برای اعلام برنده مقاله برتر مدرسه و اهدای جوایز اومده! دستم رو کشید با اشاره به پارکینگ گفت _ اون ماشین خارجی رو میبینی؟ ماشین همین یارو سام پژمانه دستاش رو به هم کوبید _ خودش از ماشینش هم جذاب تره ولی! یه لحظه داشت می‌رفت تو دفتر دیدمش نمیدونی چقدر خوش تیپه نیکی از جذابیت های سام پژمان میگفت اما حواس من جای دیگه ای بود! امروز برنده مسابقه اعلام میشد و من شک نداشتم که مقاله م بین بقیه بچه ها بهترینه و من برنده میشم با جایزه ش میتونستم مقداری از خرجی رو از دوش بابا بردارم و شاید دیگه بی‌بی هم پیله نمیکرد که باید با پسر منیر خانم ازدواج کنم مدیر بچه ها رو به سمت سالن دعوت کرد چندتا از معلم ها و دوتا مرد به طرف سن رفتن که همون لحظه آرنج نیکی توی پهلوم نشست _ سام پژمان اینه وای ببینش گلبرگ دیدی گفتم خیلی جذابه؟ نگاهم به قامت بلند مرد خوش تیپی افتاد که مدیر و معاون محاصره ش کرده بودن و تند تند باهاش حرف میزدن حق با نیکی بود! سام پژمان واقعا جذاب بود اما در اون لحظه فکر من جای دیگه بود با صدای مدیر به خودم اومدم _ خب دخترا وقت اعلام برنده مسابقه امساله از هیجان دستام یخ زده بود و هر لحظه منتظر بودم مدیر اسمم رو بخونه _ همه مقاله ها رو آقای پژمان شخصا خوندن و ایشون بین همه یکی رو انتخاب کرده آب دهنم رو فرو دادم پس این مرد جذاب برنده رو انتخاب کرده بود! مدیر ادامه داد _ ملیکا خجسته برنده مسابقه امسال رو تشویق ‌کنید ... نگاه ناباور و گنگم روی چهره خوشحال مدیر و ملیکا که با جیغ به طرف پله ها میرفت خشک شده بود باورم نمیشد مقاله من خیلی بهتر از ملیکا بود! خون توی رگهام از حرکت ایستاد و حتی پلک زدن هم فراموش کرده بودم سنگینی نگاهی رو حس کردم و به سختی مردمک هام رو چرخوندم سام پژمان بود که با نگاهی خیره داشت براندازم میکرد برق چشم‌هاش رو حتی از اون فاصله هم دیدم! مطمئن بودم از عمد من رو انتخاب نکرده اما آخه چرا؟ من که تا حالا با این مرد هیچ برخوردی نداشتم چرا باید عمدا کاری میکرد تا من برنده نشم و دستم به اون پول که میتونست باعث بشه با پسر منیرخانم ازدواج نکنم نرسه؟ با نفرت بهش نگاه کردم و به سرعت از مدرسه بیرون زدم اشکام بی اختیار روی صورتم جاری شده بود سر خیابون منتظر ماشین ایستاده بودم که با صدای بی‌بی شوکه به عقب برگشتم بی‌بی و منیرخانم به طرفم اومدن و منیر خانم با خوشرویی گفت _ خوبی عزیزم؟ پسرم گفت بیایم همینجا دنبالت که بریم برای خرید و کارای عقد که نخوای برگردی خونه یه وقت دیر نشه! کفری دهن باز کردم تا چیزی بگم که همون لحظه ماشین آبی رنگی که نیکی نشونم داده بود از پارکینگ بیرون اومد و کنارمون ایستاد از شدت حرص دستم رو مشت کردم و قدمی جلو رفتم که به اون مرد لعنتی بگم مطمئنم از عمد من رو رد کرده که با حرف منیر خانم سرجا خشک شدم _ بیا جلو سوار شو گلبرگ جان گیج پلک زدم و مرد منفوری که حتی به خودش زحمت نمیداد عینک آفتابی مارکش رو از چشماش دربیاره رو به منیرخانم گفت _ شما با تاکسی برید باید گلبرگ رو برسونم آرایشگاه دیر میشه وقت محضر گرفتم برای امشب!
Show more ...
405
0
شوگار #۸۸۶ داریوش از حرکت می‌ایستد. به طرفش برمی‌گردد و با مردمک‌های تنگ شده، جوری خیره‌اش می‌شود تا دوباره حرفش را تکرار کند. سرباز بیچاره، از این‌که برای دادن این خبر او را انتخاب کرده‌اند، سخت کلافه و آشفته است که سر پایین می‌اندازد. - کی؟ کی مهرش کرده؟ - سناتور محمودی. پوزخند روی لب‌های داریوش جا می‌گیرد. سناتور دوزاری می‌خواهد برای تمام کردن کار داریوش چه غلطی بکند؟ این‌گونه تاوان خیانت داماد خودش را از داریوش می‌گیرد؟ همین‌قدر حقیر. - گوش کن به من! لحنش جدی است و‌ شانه‌های سرباز از گریه می‌لرزند: - آقا، شما دستور بدین! بگین ما چکار کنیم جلو این فاجعه رو بگیریم! مردم آشفته‌ن. شهر هرج و مرج داره؛ اما یک‌دست نیست. شما که نیستید، انگار... داریوش دست بالا می‌آورد و ساکتش می‌کند: - هرطور شده شیرین رو راضی می‌کنید بره اون طلاق‌نامه‌ی کوفتی رو فسخش کنه. تو وصیت‌نامه همه چیز رو نوشتم. مرد با بغض سر بالا می‌کشد و صدایش می‌لرزد: - یا حضرت عباس! - ششش! وصیت‌نامه پیش ایرجه. حتی اگر شیرین قبول نکنه اون طلاق فسخ بشه، تمام مواردی که قید کردم بدون ذره‌ای تردید عملی می‌شن! اشک در چشم مرد می‌جوشد: - چی می‌گید آقا؟ کاش صدتا گلوله می‌خوردم و این حرفا رو نمی‌شنیدم. داریوش با جدیت به در آهنین اشاره می‌کند و فوری می‌توپد: - اگر تا چند دقیقه‌ی دیگه از اینجا نری و اونا بفهمن اینجا چی می‌خوای، خودشون از هر گلوله برات‌ یه تیکه لباس می‌دوزن. خودت رو فوراً جمع کن و هرچه سریع‌تر کارایی که بهت گفتم رو موبه‌مو انجام بده! سرباز با چشم گریان و گردن خم‌شده، این‌بار بی‌میل از جا بلند می‌شود: - درد و بلای شما بخوره تو سر من! آقا نمی‌ذاریم اون بی‌شرفا کاری بکنن. تک‌تک این مردم مدیون بزرگی شمان. - برو! غرش داریوش، ‌شانه‌هایش را بیشتر می‌لرزاند. با گریه می‌رود. سرباز می‌رود و داریوش میان اتاق سیمانی جا می‌ماند. دستانش را به میز چنگ می‌کند و چشم می‌بندد. فسخش نمی‌کند که جان داریوش را به لبش برساند. باطلش نمی‌کند که حرصش دهد. حرصش دهد که از رفتنش، از تنها گذاشتن شیرین، پشیمان شود. نمی‌داند چگونه داریوش را این‌گونه به بال و پر زدن وا داشته است. چشم‌هایش. او التماس کرد. دست به هر کاری زد تا داریوش را نگه دارد. بوسید. بوسید. بوسید. چقدر دلش تنگ است. تنگ یک لحظه در آغوش کشیدنش. دیگر هیچ چیزی نمی‌خواهد. اگر فقط یک‌بار دیگر بتواند در آغوشش بگیرد، دیگر هیچ چیزی از این دنیا نمی‌خواهد. لعنت! او داریوش را بخشیده بود.
Show more ...
7 251
28
شوگار در vipبه اتمام رسید. مبلغ واریزی برای خواندن ادامه ی پارت‌ها قبل از چاپ 45الی50 5892101407120183 به حساب آرزونامداری رمان زئوس45الی50(تمام شده درvip)  زهار+زئوس80الی85(تمام شده در vip) نَسَـ♚ـبـــ55الی60(دوبرابرکانال‌عمومی)
6 976
0

sticker.webp

499
0
لباس چین‌دار پوشیده بودم و پابند پُرزرق و برق به پایم بسته بودم و با آهنگ هایده رقصیده‌بودم؛هاتف پسر خوش‌نام همسایه با آن چشم های به رنگ شبش با چند تا از رفقایش از پشت پنجره حیاط مرا دید زدند.وقتی از در بیرون زدم اخم و تخم کرده‌ سد راهم شده بود: -بار آخرته جلوی این همه مرد نامحرم می‌رقصی ؟! آن وقت‌ها خاله‌ برای پسرش مرا خواستگاری کرده‌بود و خبرش همه جا پبچیده بود. چشم غره رفتم و غریدم: -تو رو سنن...؟! نگاهش میخکوب لب هایم شده‌بود و صدای بم و مردانه‌اش قلبم را هُری ریخته بود: -وقتی فرداشب مامان اینا با گُل و شیرینی اومدن می‌فهمی من چیکارتم...؟! گونه‌هایم گُل انداخته بود و به انتظار فرداشب نشسته بودم.آمدند با گُل و شیرینی ولی نه برای هاتف برای هامون...! برای برادر بزرگتر و بغض من بزرگتر شد؛بله را به اجبار خانواده دادم و به خانه برادرش رفتم و برق اشک را چشم‌های مردانه‌ تیره‌اش قسم می‌خورم دیدم و این تازه شروع آتش زیر خاکستر بود... ❌❌❌ https://t.me/+uHs9deH_fpNkMzY0 https://t.me/+uHs9deH_fpNkMzY0
Show more ...
160
0
_ امروز پریود شدم بی‌بی ، نمیتونم بیام آزمایش بدم بی‌بی ابرو درهم کشید _ وا مادر آزمایش خون ازدواج چه ربطی به عادت ماهیانه داره؟ _ آزمایش ادرار هم میگیرن! بی بی پوفی کشید _ عیب نداره میگیم امروز فقط همون خون رو بگیرن بقیش باشه برای روز دیگه! کفری کوله مدرسه‌م رو گوشه ای انداختم بی‌بی قصد کوتاه اومدن نداشت سرم رو پایین انداختم و گفتم _ اصلا من نمیخوام ازدواج کنم بی‌بی، من از پسر منیر خانم خوشم نمیاد! _ پس دردت اینه و عادت شدنت هم بهونست! تا فردا صبرکن مادر امروز و فرداست که پسره از خارج بیاد ... منیرخانم گفت میان همینجا همو ببینین جلوتر اومد _ بعدشم مادر تو که یکبار هم تا حالا پسر منیر خانم رو ندیدی، چطور میگی ازش خوشت نمیاد؟ _ دقیقا مسئله همینه چون تا حالا ندیدمش نمیخوام باهاش ازدواج کنم! بی‌بی لب گزید _ وا مادر همه ما همینجوری ازدواج کردیم از قدیم همین بوده ، من و آقاجونت هم تو حجله تازه همو دیدیم. حتی سر سفره عقد هم پدر و عموهام وایساده بودن بالای سرمون رو سر منم تور بود یه نظر هم آقاجونت رو ندیدم! _ ولی الآن عهد بوق نیست مادرجون! همه دختر و پسرها قبل ازدواج تا چندسال باهم رفت و آمد دارن بی‌بی هینی گفت و روی صورتش کوبید _ خدامرگ بده من و دختر از دست تو! ما از این سبک سر بازی ها نداریم نبینم یکبار دیگه همچین حرفی بزنی که به گوش بابات برسه سرت رو بیخ تا بیخ میبره! بغض کرده به طرفم اتاقم رفتم بی‌بی کوتاه بیا نبود صداش رو از بیرون شنیدم _ لطف هایی که منیر خانم در حقمون کرده رو یادت رفته گلبرگ که حالا میخوای من رو پیشش روسیاه کنی؟ از روز اول که دیدت گفت این دختر نشون پسر من باشه در عوض تا هروقت میخواین تو این خونه بشینید بدون یه قرون پول! اشک روی صورتم رو پاک کردم حق با بی‌بی بود منیر خانم حتی گفته بود تمام مخارج مدرسه من رو از پسرش گرفته و داده! _ یادت نره اینکه الآن توی بهترین مدرسه ی شهر درس میخونی هم به لطف همین پسر منیر خانمه که میگی نمیخوای زنش بشی گوشیم رو برداشتم و وارد سایت مدرسه شدم همه امیدم به برنده شدنم توی مسابقه ای بود که جایزه ی چند میلیونی داشت اگه تو این مسابقه برنده میشدم میتونستم خرجایی که پسرمنیر خانم این مدت برام کرده بود بود رو بدم و ‌باقیش رو به عنوان سرمایه به بابا میدادم تا کم کم از این خونه هم بلند بشیم با استرس نگاهی به ساعت انداختم پنج دقیقه تا اعلام نتایج مونده بود صفحه رو رفرش کردم و با بالا اومدن لینک اعلام نتایج مسابقه ذوق زده باز کردمش اما نوشته‌ی روی صفحه بود که انگار سطل آب سردی روی سرم ریخت " برنده مسابقه مقاله ماه، خانم رویا خجسته" انگشتای سردم بی اراده روی جزئیات حساب کاربریم کشیده شد " مقاله شما توسط آقای سام پژمان رد شده. از حضورتان در مسابقه متشکریم" تمام رویا و آرزوهام نقش برآب شده بود سام پژمان ر‌و فقط دوبار دیده بودم سهامدار اصلی مدرسه که شنیده بودم چندین ساله آمریکاست و فقط سالی یکی دوبار برای جلسات خیلی ضروری میاد ایران از شدت حرص نفس نفس میزدم اگه سام پژمان رو به روم بود قطعا اون موهای خوش حالتش رو از ریشه میکندم و ناخن هام رو توی صورت جذابش فرو میکردم صدای زنگ خونه بلند شد و همزمان بغض من هم ترکید چاره ای نمونده بود باید با پسر منیر خانم ازدواج میکردم صدای احوالپرسی های بی‌بی با منیرخانم رو شنیدم و بی رمق از جا بلند شدم چادر گل‌دار بی‌بی رو روی سرم انداختم و به طرف حیاط رفتم منیرخانم با دیدنم ذوق زده به طرفم اومد و بغلم کرد بی‌بی چشم و ابرو میومد لبخند بزنم اما بی حس تر از اونی بودم که بتونم لبهام رو کش بدم منیر خانم که در حیاط رو باز کرد چشمم به ماشین خارجی آبی رنگی افتاد که زیادی آشنا بود! حس میکردم قبلا هم این ماشین رو توی پارکینگ مدرسه دیدم قطعا خودش بود آخه چندتا از این مدل ماشین خارجی با این رنگ خاص میتونست توی تهران باشه؟ منیرخانم توی کوچه‌ چشم چرخوند _ کجا رفت این پسر ذهنم هنوز درگیر تحلیل رنگ و مدل ماشین روبه روم بود که با قرار گرفتن قامت بلند و چهارشونه ای روبه روم سر بلند کردم شوکه و مبهوت از اونچه میدیدم پلک زدم فقط دوبار دیده بودمش اما چهره جذابش رو به خوبی یادم بود! _ اومدی پسرم؟ بیا داخل بشین گلبرگ و مادربزرگش منتظرن سرجا خشک شده بودم پسرمنیر خانم، کسی که مجبور بودم باهاش ازدواج کنم همون مردی بود که مقاله م رو رد کرده بود! مردی که تا دقایقی پیش آرزو میکردم مقابلم بود که ناخن هام رو توی صورتش فرو کنم حالا درست رو به روم ایستاده بود نگاه نافذش رو روی صورتم بالا پایین کرد و بی توجه به منی که هر لحظه ممکن بود از شدت شوک پهن زمین بشم با صدای بم و خونسردش رو به منیرخانم گفت _ وقت برای نشستن نیست تو مدرسه جلسه دارم بگو زودتر حاضر شن بریم آزمایشگاه!
Show more ...
220
0
_برو آسید مرتضی امشب شب عروسیته  ... برو منتظرتن ... به جدت  قسمت می دم برو  ... تمام سعی‌م را کرده بودم تا اشک نریزم... من امشب تا صبح می مردم اما دم نمی زدم.   دستش را روی در چهارچوب گذاشت و زل چشمانم گفت: _می دونی که نمی خوام... اگه بهم بگی نرو‌ نمی رم آی پارا...‌ دلم برایش ضعف می رفت... برای تمام مردانگی هایی که در حقم کرده بود و من هیچ‌وقت نتوانسته بودم جبران کنم. امشب من شوهرم را با دست خودم به حجله می فرستادم. داشتم خفه می شدم اما نباید می گذاشتم بفهمد...‌ صدای نور خانم توی سرم هو می کشید: _اگه واقعا دوستش داشته باشی عذابش نمی دی... رضایت می دی با  کسی  که سال ها عاشقش بوده عروسی کنه... چشمانم خیس شد... من دوستش داشتم؟ من جان می دادم برایش... _ آی پارا. من توی چشمات می خونم دلت نیست برم... فقط بگو نرو ...‌ چرا نمی فهمید یک جماعت عنتر و منتر ما نبودند؟! روی پنجه ی پا بلند شدم و کنار گوشش را بوسیدم: _برو آسید برو... تو بهم قول دادی یادت نرفته که؟ صدای ساز و دهل می آمد... ان سوی عمارت جشن و سرور برپا بود. _عروست منتظره آ سید مرتضی... برو...‌ دستش را در چهارچوب در گذاشت و مرا بین خود و در نگه داشت.‌ چشمانش غمگین بود و می توانستم درد را در نی نی آن ها بخوانم...‌ _من امشب میمیرم آی پارا... کاش به حرفت گوش نداده بودم... چانه ام‌لرزید... لعنتی بالاخره قلبم را لرزانده بود. _فردا صبح میام...‌ توی دلم نالیدم: _فردا صبح ؟ یعنی درست صبح  زفاف...  می خواست عروسش را رها کند و به اتاق زن خون بسی اش بیاید؟ چه کسی می دانست فردا صبح چه در انتظارمان است ؟ خواستم چیزی بگویم که صدای خواهرش به گوش رسید: _داداش چی شد پس؟  چرا نمیایی ؟ قلبم فشرده شد... _برو منتظرتن آقا سید... انگشتانش مشت شد  و نالید: _کاش منو ببخشی... چشمانش را بست و‌ باز کرد. دلم داشت منفجر می شد...  _داداش عروس دو ساعته توی اتاق منتظره ... بیا دیگه صبح شد... صدای ناله های پر درد نرگس کل عمارت را پر کرده بود. قابله فریاد زد: _بچه داره میاد. ‌ لبخند تلخی زدم. صدای سید مرتضی را می شنیدم که داشت دلداری اش می داد. _نرگس جان طاقت بیار. بغض همزمان به گلویم نشست.  درد داشت و سید مرتضی نازش را می کشید. قابله خواسته بود در این لحظه‌ی حساس کنار او باشد.  داشتم خفه می شدم. کسی تنه زنان از کنارم گذشت: _باز که سر راه وایستادی... برو آب گرم آماده کن. بچه داره دنیا میاد. چشمان خیسم را به در اتاق نرگس دوختم.  منه حسرت به دل قدمی به سمت آشپزخانه برداشتم. باید آب گرم آماده می کردم. هر چه بود بچه‌ی شوهرم داشت به دنیا می آمد. بچه‌ی عشقم... همانی که باید مال من می بود اما آن ها حسرتش را به دلم گذاشتند. پا توی آشپزخانه گذاشتم. این مرد دیگر مال من نمی شد.  نرگس کار خودش را کرده بود. همان بچه ای که سید مرتضی می خواست را به او داده بود کاری که من نتوانسته بودم. کنار آتش نشستم. ته دلم داشت می سوخت. من که گفته بودم می توانم تحمل کنم‌ . من که خود رضایت داده بودم . پس این چه حال بدی بود؟ با صدای نورخانم به عقب برگشتم. صورتش مثل همیشه  جهنمی بود. من این زن را هیچ وقت باور نکردم حتی آن وقتی که به التماس خواست رضایت دهم تا سید مرتضی نرگس را بگیرد. چشمان خیسم را که دید جلو آمد و مقابلم ایستاد: _من که بهت گفته بودم حق به حق دار می رسه... دیدی ... سید مرتضی از اولشم مال نرگس بود... تو فقط یه خون بسی آی پارا... تا آخرشم خون بس می مونی... بذار برو از این جا... بذار  آسید مرتضی کنار زن و بچه اش آسوده زندگی کنه... لب هایم لرزید: _من که کاری به زندگی شون ندارم... بذارید بمونم....  _ آسید مرتضی عاشقت نیست فقط بهت تعهد داره... اما اگه تو واقعا عاشقشی ...اگه تو بری اونا خوشبخت می شن. برو از این خونه...‌خودتو گم و گور کن... نذار پیدات کنه... قلبم فرو ریخت. حکم مرگم را صادر کرده بود. اشکم فرو ریخت. سرم را به طرفین تکان دادم. می مردم اما نمی رفتم. صدای سید مرتضی از بیرون به گوش رسید: _آی پارا کجایی ؟ بچه به دنیا اومد. من که میمردم برای بابا شدنش... برای این صدای خوشحالش... نگاه تیز نور خانم به من بود هنوز... _ باید بری آی پارا... همین حالا .... 😍💥
Show more ...
476
0
شربت بهارنارنج خنک را در لیوان لب طلا ریخت و به رقص دانه های تخم شربتی در آن نگاه دوخت: _دختره مجرده... بر و رو داره... تا کی تو خونه ی مرد عزب میمونه؟ هنوز به حیاط نرسیده بود که صدای نگین خواهرش،  قدم های او را پشت دالان خانه متوقف کرد. _هیـس خیر ندیده. می‌خوای آق‌داداشت صداتو بشنوه؟ دختره ی طفل معصوم مگه جایی داره جز اینجا؟ نگین پر لیموی ترش و تازه را بالای لیوان فشار داد تا شربت خنکش مزه ی بهتری بگیرد. طفل درون شکمش، عاشق مزه های ترش بود گویا: _والا عزیزجون شمام انگار یادت رفته خان‌داداشم نامزد داره. اگر دست و دلش واسه این دختره بلرزه چی؟ شیرزاد گامی به عقب برداشت. سینه اش داشت با تند کوبیدنش،  نشانش می‌داد وارد چه راه بنبستی شده است. _وای خدا مرگ منو بده. چی میگی دختر؟ آبستن شدی عقل هم از سرت پریده؟ بچه م شیرزاد تا حالا تو چشمای اون طفل معصوم نگاه هم نکرده! شیرزاد با کلافگی دست میان موهایش چنگ کرد. نگاه نکرده است؟ کرد... نگاه که هیچ... چه کسی می‌فهمید آن روز صبح، در تاریکی زیر زمین،  چگونه به جان لب های دخترک هجده ساله افتاده بود؟ مردی که گمان می‌کرد نامزد شیرینی خورده ی خود را می‌بوسد و به عمرش چنین طعمی را از لب هیچ زنی نچشید!  _اینقدر خوش خیال نباش مامان. مگه میشه یه دختر و پسر تو یه خونه زندگی کنن و چشمشون تو چشم هم نیفته؟ ببر این دختره رو یه جا دیگه مستقرش کن تا قاپ خانداداشمو ندزدیده! چیزی از میان سینه اش سقوط کرد و تا برگشت که بدون دیده شدن از پله های زیر زمین پایین برود،  دو چشم کشیده ی پر از اشک را مقابلش دید. _کجا ببرمش مادر؟ این بچه اگر دست عموهاش بی افته باید هر تیکه از تنش رو از یه گوشه ی شهر پیدا کنیم. گناه داره به گیس بی‌بی‌فاطمه! مردمک های دیار از شدت حقارت و بغض لرزیدند و تا قدمی از پله های زیرزمین نمور بالا آمد،  شیرزاد با سینه ای تنگ قدمی پیش گذاشت: _اینا چیه دستت؟ این چه سر و وضعیه؟ دخترک دسته ی ساک کوچک را که تمام دارایی اش از این دنیا بود را فشرد و بغض زد: _موندن من... اینجا... درست نیست! وقتی با بغض حرف می‌زد، لب پایینش می‌لرزید و بدمصب چشم میخ می‌کرد. حتی تصاویری را برایش یادآور می‌شد که... شیرزاد استغفرالله‌ی زیر لب راند و سر به زیر کشید: _از وقتی پاتو گذاشتی تو خونه ی من، ناموس این خونه شدی. پاتو از این در بیرون گذاشتی نذاشتی! دیار بغضش را قورت داد و کسی صدای آن ها را نمی‌شنید. این صدای بلند نگین بود که همه جا را در برمی‌گرفت: _آتیش پاره ست. آتیش پاره. خودم دیدم یه تاپ بندی تنش کرده بود و تو اتاق داداشم،  قاب عکسش رو به سینه ش می چسبوند! گویی تشتی از آب داغ بر فرق سر دخترک ریخته باشند،  گر گرفت و دیوار را چنگ زد. شیرزاد اما نبضش در حال پاره کردن رگ ردنش بود. فقط یک نیم نگاه کافی بود تا آن بوسه ی اشتباهی را با گوشت و خونش به یاد بیاورد: _نگینه دیگه. برو پایین خوبیت نداره ما دوتا رو تو دالون ببینن! صدایش ارتعاش داشت و چه کسی می فهمید نگین با حماقتش،  چه به روز مرد آورد؟ _لال شی دختر ببین صداتو به گوشش می رسونی یا نه؟!بدتر مهر دختره به دلش می افته با این حرفا! دیار لب گزید و تقریبا نالید: _من باید برم! صبر شیرزاد سر آمد تا روی صورتش خم شود و غرش خفه اش را به گوش دخترک بغض زده برساند: _کجا اون وقت؟ پیش کی؟ چانه ی دخترک از شدت بی کسی اش لرزید و نگین تیر خلاص را با جمله ی آخرش زد: _مامان این دختره بد دل داده به شیرزاد. ببین از اول دارم می گم! دیار تمام خودش را مقابل چشمان براق شیرزاد باخت. باخت و با صدای لرزانی روبه روی چشم های دو دو زن شیرزاد لب زد: _می‌رم پیش جهان بخش. به خواستگاریش جواب مثبت می‌دم! ❌❌❌
Show more ...
نَسَــ♚ـبـــ | آرزونامداری
پارتگذاری منظم بنرها همگی برگرفته از رمان
512
0
شوگار در vipبه اتمام رسید. مبلغ واریزی برای خواندن ادامه ی پارت‌ها قبل از چاپ 45الی50 5892101407120183 به حساب آرزونامداری رمان زئوس45الی50(تمام شده درvip)  زهار+زئوس80الی85(تمام شده در vip) نَسَـ♚ـبـــ55الی60(دوبرابرکانال‌عمومی)
1 349
0

sticker.webp

1 155
0
لباس چین‌دار پوشیده بودم و پابند پُرزرق و برق به پایم بسته بودم و با آهنگ هایده رقصیده‌بودم؛هاتف پسر خوش‌نام همسایه با آن چشم های به رنگ شبش با چند تا از رفقایش از پشت پنجره حیاط مرا دید زدند.وقتی از در بیرون زدم اخم و تخم کرده‌ سد راهم شده بود: -بار آخرته جلوی این همه مرد نامحرم می‌رقصی ؟! آن وقت‌ها خاله‌ برای پسرش مرا خواستگاری کرده‌بود و خبرش همه جا پبچیده بود. چشم غره رفتم و غریدم: -تو رو سنن...؟! نگاهش میخکوب لب هایم شده‌بود و صدای بم و مردانه‌اش قلبم را هُری ریخته بود: -وقتی فرداشب مامان اینا با گُل و شیرینی اومدن می‌فهمی من چیکارتم...؟! گونه‌هایم گُل انداخته بود و به انتظار فرداشب نشسته بودم.آمدند با گُل و شیرینی ولی نه برای هاتف برای هامون...! برای برادر بزرگتر و بغض من بزرگتر شد؛بله را به اجبار خانواده دادم و به خانه برادرش رفتم و برق اشک را چشم‌های مردانه‌ تیره‌اش قسم می‌خورم دیدم و این تازه شروع آتش زیر خاکستر بود... ❌❌❌ https://t.me/+uHs9deH_fpNkMzY0 https://t.me/+uHs9deH_fpNkMzY0
Show more ...
276
0
_برو آسید مرتضی امشب شب عروسیته  ... برو منتظرتن ... به جدت  قسمت می دم برو  ... تمام سعی‌م را کرده بودم تا اشک نریزم... من امشب تا صبح می مردم اما دم نمی زدم.   دستش را روی در چهارچوب گذاشت و زل چشمانم گفت: _می دونی که نمی خوام... اگه بهم بگی نرو‌ نمی رم آی پارا...‌ دلم برایش ضعف می رفت... برای تمام مردانگی هایی که در حقم کرده بود و من هیچ‌وقت نتوانسته بودم جبران کنم. امشب من شوهرم را با دست خودم به حجله می فرستادم. داشتم خفه می شدم اما نباید می گذاشتم بفهمد...‌ صدای نور خانم توی سرم هو می کشید: _اگه واقعا دوستش داشته باشی عذابش نمی دی... رضایت می دی با  کسی  که سال ها عاشقش بوده عروسی کنه... چشمانم خیس شد... من دوستش داشتم؟ من جان می دادم برایش... _ آی پارا. من توی چشمات می خونم دلت نیست برم... فقط بگو نرو ...‌ چرا نمی فهمید یک جماعت عنتر و منتر ما نبودند؟! روی پنجه ی پا بلند شدم و کنار گوشش را بوسیدم: _برو آسید برو... تو بهم قول دادی یادت نرفته که؟ صدای ساز و دهل می آمد... ان سوی عمارت جشن و سرور برپا بود. _عروست منتظره آ سید مرتضی... برو...‌ دستش را در چهارچوب در گذاشت و مرا بین خود و در نگه داشت.‌ چشمانش غمگین بود و می توانستم درد را در نی نی آن ها بخوانم...‌ _من امشب میمیرم آی پارا... کاش به حرفت گوش نداده بودم... چانه ام‌لرزید... لعنتی بالاخره قلبم را لرزانده بود. _فردا صبح میام...‌ توی دلم نالیدم: _فردا صبح ؟ یعنی درست صبح  زفاف...  می خواست عروسش را رها کند و به اتاق زن خون بسی اش بیاید؟ چه کسی می دانست فردا صبح چه در انتظارمان است ؟ خواستم چیزی بگویم که صدای خواهرش به گوش رسید: _داداش چی شد پس؟  چرا نمیایی ؟ قلبم فشرده شد... _برو منتظرتن آقا سید... انگشتانش مشت شد  و نالید: _کاش منو ببخشی... چشمانش را بست و‌ باز کرد. دلم داشت منفجر می شد...  _داداش عروس دو ساعته توی اتاق منتظره ... بیا دیگه صبح شد... صدای ناله های پر درد نرگس کل عمارت را پر کرده بود. قابله فریاد زد: _بچه داره میاد. ‌ لبخند تلخی زدم. صدای سید مرتضی را می شنیدم که داشت دلداری اش می داد. _نرگس جان طاقت بیار. بغض همزمان به گلویم نشست.  درد داشت و سید مرتضی نازش را می کشید. قابله خواسته بود در این لحظه‌ی حساس کنار او باشد.  داشتم خفه می شدم. کسی تنه زنان از کنارم گذشت: _باز که سر راه وایستادی... برو آب گرم آماده کن. بچه داره دنیا میاد. چشمان خیسم را به در اتاق نرگس دوختم.  منه حسرت به دل قدمی به سمت آشپزخانه برداشتم. باید آب گرم آماده می کردم. هر چه بود بچه‌ی شوهرم داشت به دنیا می آمد. بچه‌ی عشقم... همانی که باید مال من می بود اما آن ها حسرتش را به دلم گذاشتند. پا توی آشپزخانه گذاشتم. این مرد دیگر مال من نمی شد.  نرگس کار خودش را کرده بود. همان بچه ای که سید مرتضی می خواست را به او داده بود کاری که من نتوانسته بودم. کنار آتش نشستم. ته دلم داشت می سوخت. من که گفته بودم می توانم تحمل کنم‌ . من که خود رضایت داده بودم . پس این چه حال بدی بود؟ با صدای نورخانم به عقب برگشتم. صورتش مثل همیشه  جهنمی بود. من این زن را هیچ وقت باور نکردم حتی آن وقتی که به التماس خواست رضایت دهم تا سید مرتضی نرگس را بگیرد. چشمان خیسم را که دید جلو آمد و مقابلم ایستاد: _من که بهت گفته بودم حق به حق دار می رسه... دیدی ... سید مرتضی از اولشم مال نرگس بود... تو فقط یه خون بسی آی پارا... تا آخرشم خون بس می مونی... بذار برو از این جا... بذار  آسید مرتضی کنار زن و بچه اش آسوده زندگی کنه... لب هایم لرزید: _من که کاری به زندگی شون ندارم... بذارید بمونم....  _ آسید مرتضی عاشقت نیست فقط بهت تعهد داره... اما اگه تو واقعا عاشقشی ...اگه تو بری اونا خوشبخت می شن. برو از این خونه...‌خودتو گم و گور کن... نذار پیدات کنه... قلبم فرو ریخت. حکم مرگم را صادر کرده بود. اشکم فرو ریخت. سرم را به طرفین تکان دادم. می مردم اما نمی رفتم. صدای سید مرتضی از بیرون به گوش رسید: _آی پارا کجایی ؟ بچه به دنیا اومد. من که میمردم برای بابا شدنش... برای این صدای خوشحالش... نگاه تیز نور خانم به من بود هنوز... _ باید بری آی پارا... همین حالا .... 😍💥
Show more ...
789
1
-می‌گن سفره‌ی بی‌بی فاطمه‌زهرا بخت رو باز می‌کنه! دخترک خرماها را پهلوی استکان‌های کمرباریک گذاشت و چای آلبالویی خوش‌رنگ را داخلشان ریخت دستانش به خاطر حضور شیرزاد در آشپزخانه می‌لرزید -الهی که بخت پسر منم باز بشه سال دیگه یه نوه‌ی تپل مپل بذاره تو بغلم! قلب دیار به درد نشست و شیرزاد بطری آب را روی میز گذاشت: -باز دوره گرفتین درمورد زن گرفتن و نگرفتن من حرف می‌زنین؟ دیار پشتش را به یخچال داد و خودش را از دیدها پنهان کرد کسی نبیند وقتی از ازدواج "او" صحبت می‌کنند ، اینگونه بغض کرده است. نگین لیوان حاوی شربت خاکشیرش را تکان داد و دستی به برآمدگی شکمش کشید: -این همه دختر بهت معرفی کردیم؛ حتما باید بری سراغ سلیطه‌های اون بیرون؟همین رهای خودمون... دیار قلبش را فشرد نفسش بند آمده بود و کسی جز شیرزاد نمیدانست او آنجاست -قربون قد و بالات بشم پسرم. گفتم دیار دختر دل‌پاک و مهربونیه...گفتی بچه‌ست نمی‌خوایش.... -عزیز! شیرزاد هشدارآمیز نام مادرش را خواند و بی‌بی متوجه نمی‌شد چگونه دارد دیار را با خاک یکسان می‌کند: -گفتم وقتی نگات می‌کنه چشماش برق می‌زنه...گفتی هزاری هم بگذره تو‌چشمت مثل زن نمیاد! عزیز چه می‌دانست از شیرزاد؟ شیرزادی که همان شب ناغافل در حمام را باز کرد و آن پری دریایی را با موهای فرفری اش آنجا دید؟ او بچه نبود یک زن کامل و نفس‌گیر بود -مامااان...دیار تو آشپزخونه ست! شاید نگین عزیز را هوشیار کرد که دیگر دم نزد. کسی ندانست چه بر سر دخترک گذشت کسی ندانست چگونه با حال خراب خودش را در اتاق انداخت او را مانند یک زن نمی‌دید؟ ❌❌❌ هر چقدر چشم می‌چرخاند خبری از عروسک موفرفری نبود. هنوز لب به سوال باز نکرده بود که عزیز با خوشحالی دهان باز کرد: -گفتم که...سفره‌ی بی‌بی فاطمه زهرا معجزه می‌کنه... شیرزاد نگاه از راهروی اتاق ها گرفت و لیوانی آب ریخت: -بخت کدوم بخت‌برگشته‌ای باز شده مادر من؟ -دخترای جوون و مجرد رو یه جا جمع کردیم ، سفره رو روی سرشون تکوندیم. بگو مجلس تموم نشده کی عروس شد؟ شیرزاد هیچ‌حوصله‌ی این خاله زنک بازی ها را نداشت باید دیار را پیدا میکرد یعنی بعد از ظهر صدای عزیز را شنید؟ -مبارک صاحابش باشه هر کی عروس شد! عزیز لب گزید و دست روی بازوی گنده ی پسرش گذاشت شاید هدف دیگری داشت از این آب و تاب دادن ها: -دختر مثل میوه‌ی تابستون می‌مونه...باید به موقع بچینیش !ببین چند بار گفتی بچه ست... شیرزاد اول نفهمید اما بعد مردمک هایش به شدت تکان خورد و به طرف عزیز برگشت قلبش کند می‌کوبید -کی‌و می‌گی؟ -دیار دیگه...زن حسن‌آقا معظمی اومده بود سفره. هنوز سفره رو از سر دخترا برنداشته، گذاشت تو گوشم که پسرش دیار رو می‌خواد! صدای سایش صندلی روی سرامیک در دل خانه پیچید و شیرزاد ندانست باز هم دخترکی با بغض کهنه آنجاست -غلط کرده که می‌خواد...اون بچه ریقو رو چه به این گو*ه خوریا؟ -وااا...مادر تو چرا عصبانی میشی...دختره دم بخت و خوشگل مگه می‌مونه؟ شیرزاد کفری گردنش را چرخاند : -اصلا کی گفت دختر هجده ساله رو بگیرید زیر سفره بی‌بی فاطمه؟رو دستتون باد کرده؟ عزیز از حرص پسرش کیفور میشد مانند اسپند روی آتش شده بود شیرزاد -اون پفیوز دگوری دیار رو کجا دیده اصلا؟صداش کن بیاد عزیز...این دختره رو صدا کن بیاد من تکلیفمو باهاش یک‌سره کنم! عزیز کم‌کم مضطرب میشد از اوضاع شیرزاد بدجور عصبانی بود و ممکن بود چیزی بگوید که دیار را برای همیشه از آن خانه فراری دهد -یه کم آروم تر مادر. میشنوه...دختر و پسر مجرد رو مگه میشه تو یه خونه نگه داشت؟معلومه که دیر یا زود دختره شوهر می‌کنه! شیرزاد دیگر نفهمید چگونه مشت روی میز کوبید و فریادش شانه های کوچک دیار را در راهرو از جا پراند: -د غلط می‌کنه وقتی تو خونه ی منه میره با پسر همسایه چیک تو چیک میشههه...بیاد ببینم چه سر و سری با این بی همه چیز داشته! و همان لحظه بود که دیار با چشمان اشکی اش از راه رسید از راه رسید و دل شیرزاد با دیدن چشمانش تپید -لا...لازم به داد و بی داد نیست آقا شیرزاد..‌.کمتر از یه ماه دیگه از این خونه می‌رم و قول می‌دم...قول می‌دم دیگه هیچوقت منو نبینید! پاهای شیرزاد خشک برجای ماندند و دخترک شلیک آخر را زد: -عموم از کشور خودمون داره میاد دنبالم منو برگردونن کابل...منو به عقد پسرعموم درمیارن! ❌❌❌❌
Show more ...
نَسَــ♚ـبـــ | آرزونامداری
پارتگذاری منظم بنرها همگی برگرفته از رمان
839
2
_ شنیدی میگن آقای اصلانی ورشکسته شده و یه مرد پولدار پیدا شده کل سهام مدرسه رو ازش خریده؟ با استرس دستام رو درهم گره زدم و نیکی با دیدن حال آشفته م ادامه داد _ نگران نباش گلبرگ میگن این یارو خیلی خرپول و کله گنده ست قطعا نمیذاره دانش آموزی مثل تو بخاطر پول شهریه از مدرسه ش بره _ ولی اون آقای اصلانی بود که با این شرایط من رو قبول کرد معلوم نیست اینم همچین فکری داشته باشه _ میگفتن طرف خیلی جوونه زور بزنه سی و یکی دو سالش باشه! مطمئنا از اصلانی هم بهتره ناامید سر تکون دادم که ادامه داد _ اصلا چرا راضی به ازدواج با پسر صاحب خونتون نمیشی؟ مگه نگفتی طرف تحصیل کرده ست و چندساله خارج از کشوره؟ وضعشون هم که توپه دیگه چی میخوای؟ با یادآوری این موضوع اخمام درهم شد _ چی داری میگی نیکی من اصلا اونو دیدم که بخوام به ازدواج باهاش فکرکنم؟ بعدش هم مسئله فقط من نیستم! اون پسر هم به ازدواجمون راضی نیست و فقط بی‌بی و مادر اون هستن که میخوان ما هر طور شده باهم ازدواج کنیم نیکی آهی کشید و دیگه چیزی نگفت باهم به طرف دفتر رفتیم تقریبا همه ی دخترای مدرسه جمع شده بودن تا سهامدار جدید و خوش آوازه رو ببینن! پچ پچ هاشون به گوش می‌رسید : _ وای من تازه که با اون ماشین خارجیش اومد تو مدرسه دیدمش فکر کردم نامزد یکی از دخترای مدرسه ست حسودیم شده بود! _ کاش هر روز بیاد تو مدرسه هرچی دعا میکردیم اصلانی نیاد باید دعا کنیم این بیاد شاید بتونیم مخش رو بزنیم _ خوش خیالی؟ آخه این یارو میاد به ما نگاه کنه اصلا؟ خدا میدونه چندتا دوست دختر داره! به زور با نیکی از بین جمعیت راه باز کردیم باید هر طور شده خودم رو به اون مرد میرسوندم و باهاش حرف میزدم فصل امتحان ها رسیده بود و درست توی حساس ترین روزای سال باید شهریه میدادم تا بتونم توی امتحان ها شرکت کنم به طرف ناظم که بابداخلاقی به دخترا میتوپید برن توی کلاس و جلوی دفتر رو شلوغ نکنن رفتم _ خانوم سلیمی من باید با سهامدار جدید صحبت کنم میشه برم داخل دفتر؟ ناظم بدعنق توپید _ نه دخترخانم! برو سر کلاست ببینم الکی هم اینجا رو شلوغ نکن همون لحظه در دفتر باز شد همهمه بچه ها بالا رفت و مرد خوش پوش و جذابی از دفتر بیرون اومد اولین بار بود این مرد رو میدیدم و قطعا سهامدار جدید مدرسه هم همین مرد بود. با تشر ناظم هر یک از دخترا به طرف کلاسی پراکنده شدن و تنها من بودم که همچنان مصر سر جام ایستاده بودم ناظم کفری گفت _ تو چرا وایسادی؟ برو سرکلاست توجه مرد که مشغول صحبت با مدیر بود به طرفمون جلب شد _ باید با ایشون صحبت کنم کار مهمی دارم اینبار نگاه نافذ مرد مستقيم بهم خیره شد ولی قبل از من مدیر با لحن تحقیر آمیزی گفت _ باز تو اومدی برای شهریه ات التماس کنی؟ چه اصراری داری وقتی پول نداری تو مدرسه خصوصی درس بخونی؟ انگار سطل آب یخی روی سرم خالی شد جلوی اون مرد و بقیه کسایی که هنوز توی سالن بودن بدجور تحقیر شده بودم بغض گلوم رو گرفت و حتی زبونم برای ادای کلمه ای نچرخید سهامدارجدید اینبار بااخم ریزی نگاهم میکرد و من اما فقط تونستم تمام توانم روی توی پاهام بریزم و از اون مدرسه بیرون بزنم *** _ پاشو مادر یه آبی به دست و صورتت بزن الآن منیرخانم میاد زشته با این چشمای بادکرده بشینی جلوش بدون مخالفت از جا بلند شدم دیگه چیزی برای از دست دادن نداشتم و ازدواج اجباری با مردی که بارها به منیرخانم گفته بود من رو نمیخواد و تن به این ازدواج نمیده رو به یکبار دیگه پا گذاشتن توی اون مدرسه خصوصا دیدن نگاه اخم آلود اون مرد ترجیح میدادم آبی به صورتم زدم که زنگ در به صدا دراومد بی‌بی هراسون گفت _ گلبرگ مادر برو در رو باز کن دستم بنده به خیال اینکه منیرخانم دم دره با لباس توی خونه به طرف در رفتم و بازش ‌‌کردم اما به محض اینکه سرم رو بالا گرفتم انگار برق از تنم عبور کرد منیرخانم در ‌کنار مردی که امروز توی مدرسه دیده بودمش! همونی که برخلاف نگاه آخرش که پراخم بود حالا با حیرت نگاهم میکرد منیرخانم نگاه ناراحت و شرمنده اش رو به من دوخت _ گلبرگ جان مادربزرگت خونست؟ قبل از اینکه من جواب بدم بی‌بی به سرعت خودش رو بهمون رسوند و با خوشحالی احوالپرسی کرد منیرخانم نگاه شرمنده اش رو به بی بی داد _ توران خانم روم سیاهه این پسر از خر شیطون پایین نمیاد و راضی به این ازدواج نمیشه اومدم بگم مهمونای امشب رو... _ صبرکن مامنیر انگار که دنیا دور سرم چرخید امروز دوبار به بدترین نحو ممکن جلوی این مرد تحقیر شده بودم مردی که حالا تازه فهمیده بودم همونیه که بی‌بی یکساله اصرار داشت باید باهاش ازدواج کنم بی‌بی ناراحت نگاهشون کرد که مرد با نگاهی عجیب به سرتا پای منی ‌که با تاپ و شلوارک توی خونه جلوش ایستاده بودم گفت _ قرار ازدواج سرجاشه امشب برای بله برون میایم خونتون!
Show more ...
371
2
خلاصه محمد علی و نیلوفر دختر عمه و پسر دایی ان اینا نامزد میکنن ولی چند هفته قبل از عروسیشون محمدعلی نیلوفرو ول میکنه با اون یکی دختر عموش عروسی میکنه حالا بعد از ۵ سال نیلوفر که شوهرش مرده و حامله اس مجبور میشه دوباره با محمد علی که زنشو به خاطره خیانت طلاق داده و یه دختر بچه داره صیغه کنن...
« دلدار »
دلدارِ منِ بی‌دل
1 948
1
شوگار در vipبه اتمام رسید. مبلغ واریزی برای خواندن ادامه ی پارت‌ها قبل از چاپ 45الی50 5892101407120183 به حساب آرزونامداری رمان زئوس45الی50(تمام شده درvip)  زهار+زئوس80الی85(تمام شده در vip) نَسَـ♚ـبـــ55الی60(دوبرابرکانال‌عمومی)
957
0

sticker.webp

2 631
0
بستنیم رو لیس میزدم... خواهرم چهل روز بود که مرده بود و با شوهر خواهرم اومده بودیم بستنی بخوریم. صدای نق نق بچه‌ش تو بغلم بلند شد و گفتم: - بریم خونه نیواد، الان این بیدار میشه گریه می‌کنه شیشه شیرشم نیاوردم تو ماشین نشسته بودیم و سرم و سمتش برگردوندم که دیدم مات صورت من! بستنی دستگاهی تو دستمو از دهنم فاصله دادم و سری به چپ و راست تکون دادم: - چیه؟! بستنی می‌خوای؟ نگاه ازم گرفت خیره به روبه روش نفس عمیقی کشید و با یه دست به فرمون ماشینش ضربه زد و زمزمه کرد: - لعنت... ساکت ماند، ادامه نداد و سر سمتم برگردوند و خیره به لبام گفت: - فردا چهلم خواهرت می‌دونی که متعجب آره ای گفتم که ماشین و روشن کرد: - بابات گفته بعد چهلم خواهرت باید بری خونه‌ی خودتون دیگه گفت بهم بگردم دنبال پرستار پس خواستم تشکر کنم ازت که این چهل روز اومدی خونم ازمون مراقبت کردی و حواستم بود ناخواسته بغض کردم، این که از فندق جدا میشدم دیگه برام غمگین بود اما نگاهم به نیواد بود: - بابام اینو نگفت! نیم نگاهش و بهم داد و اخم کرد: -باز فال گوش وایسادی؟ سری به تایید تکون دادم و قطره اشکی رو صورتم افتاد که سری به چپ و راست تکون داد: - کی می‌خوای بزرگ شی آیه؟ چی شنیدی؟ - شنیدم بابام گفت می‌خوای دختر کوچیکمو به عقدت در میارم ولی باید مهرشو قبل عقد به من بدی! شنیدم گفت ما از خدامون تو داماد خانواده ما شی دوباره فقط سر کیسه‌ر‌ شل کن این یکی هم کم سن تر هم... بغضم شکست و با گریه من صدای گریه نوزاد تو آغوشمم بلند شد و از خواب پرید! نیواد هیچی نمی گفت و من درحالی که بچه‌رو تکون میدادم تا آروم شه ادامه دادم: -خوش به حال آبجیم، عاشقش شدی ازون زندگی نکبت بیرونش کشیدی طوری که مارم یادش رفته بود نمی‌اومد حتی سر بزن بهمون! دو سال کنارت زندگی کرد ولی فهمید معنی زندگی رو نیواد جلوی در خونه خودش پارک کرد و بستی تو دستمو گرفت و در حالی که اخم داشت لب زد: - هیش گریه نکن بچرو آروم کن دستی زیر چشمام کشیدم و پستونکی تو دهن نهال کوچولو گذاشتم که ساکت شد ولی من هنوز اشک می‌ریختم که غرید: - منم تو دهنت پستونک باید بزارم ساکت شی لیمو گاز گرفتم که گریه نکنم و اون ادامه داد: - نمی‌تونی تو خونه ی من بمونی دیگه من یه مردم تو تمام حرکاتت داره می‌ره همین الانش رو عصاب من مخصوصا که شبیه خواهرتی نگاهم و به چشماش دادم، دیوونه بود؟ - بزار بمونم نیواد تو میدونی خانواده ی من چه شکلیه! پرستاری بچتو میکنم من خاله‌ی این بچم. دلم به حالش می‌سوزه اما غریبه که نمی‌سوزه خیره تو صورتم نیشخندی زد، دستی لای موهاش کشید و بستنیم رو دستم داد و گفت: - اگه قرار باشه خونم بمونی باید عقدت کنم دختر خوب این یعنی زنم میشی می‌دونی زن شدن یعنی چی آخه؟ این بار ساکت موندم که با تردید ادامه داد: - اگه تو، تو مشکلی نداری با این موضوع من همین فردا بعد چهلم می‌برمت محضر خونه واسه عقد اما از من طلب عشق نکن من عشقمو یه بار به خواهرت دادم سر انداختم پایین و نمی‌دونستم باید چی بگم اما می‌دونستم نمی‌خوام برم تو اون خونه و خانواده. پس تنها باشه ی آرومی گفتم، خواستم از ماشین پیاده شم که مچ دستمو گرفت. نگاهم و بهش دادم که ادامه داد: -بستنیتو تموم کن متعجب شدم که با ابرو اشاره ای به بستنیم کرد و من بستنیم رو لیس زدم که کمی خم شد آخی گفت... اما نگاه ازم برنداشت و خیره به لبام گفت: - چهل روز جلوم رژه رفتی بچه! فردا همرو تلافی میکنم... من آیه‌م... خواهر بعد زایمان می‌میره و من میرم برای مراقبت از نوزادش... من و نوزاد خواهرم و شوهر خواهرم... مردی که شاید سالی یک بار می‌دیدمش! خانواده ی خودم وضعیت مالی خوبی ندارن ولی شوهر خواهرم وضعش خوب بود و خانواده ی من بعد چهلم منو دو دستی دادن به همون مرد، مردی که از خودم ۱۶ سال بزرگ تر بود و قبلا شوهر خواهرم بود... شوهری که عشق بهم نمی‌داد و فقط می‌خواست بچشو بزرگ کنم و تختش و گرم! اما...
Show more ...
768
4
Last updated: 11.07.23
Privacy Policy Telemetrio