#پارت_رمان
مجبور شدم با طاها تماس بگیرم. ساعت ده شب بود و احتمال دادم خانه باشد. شماره را گرفتم و منتظر شدم. درست وقتی خواستم قطع کنم، صدای عصبانی و آهستهی دختری را شنیدم.
"چته کنه خانوم! خب وقتی جواب نمیده یعنی نمیخواد صدای نحستو بشنوه. هی کنه میشی که چی؟"
حدس زدم طاها اطرافش نیست و آهسته حرف زدنش برای این است که به گوش طاها نرسد. بدون این که جوابش را بدهم، تماس را قطع کردم. در شأن خودم نمیدانستم، با چنین زنی دهان به دهان شوم. نیم ساعت بعد دوباره شماره گرفتم و خیلی زود طاها جواب داد:
"چطوری نری؟!"
دم عمیقی گرفتم.
"با همنشینی که داری بایدم درست حرف زدن رو بلد نباشی. دوتاتون مثل هم ادب ندارید."
یکباره انگار دوزاری کج و کولهاش افتاد.
"زنگ زدی؟ شایلین جواب داد؟"
بیحوصله و عصبی بودم، اما دوست نداشتم فکر کند حسودیام شده است.
"
نمیدونم اسمش چیه؟ بله زنگ زدم و یه خانوم برداشت و...... ولش کن! تماس گرفتم ازت بپرسم برنامهت برای عید چیه؟ هم مامان و هم خانوادهی تو اصرار دارن، حالا که کلاسام تموم شده زودتر برم اونجا!"
صدای دهان و جویدنش میآمد. منتظر ماندم تا دهانش خالی شود.
"ببین! من برنامه دارم برم ارمنستان!"
خشم مثل کوره صورتم را سوزاند.
"
پس جواب خانوادهها رو خودت بده. من دیگه دروغ نمیگم. راحت به همه میگم با دوست دخترت رفتی مسافرت."
https://t.me/joinchat/AAAAAE-eblhhhG5jj0jw9A
زنگ خانه چند بار پشت هم به صدا درآمد. از چشمی طاها را دیدم. خواستم در را باز نکنم. اما دستش را روی زنگ گذاشته و برنمیداشت. صدای زنگ توی کریدور میپیچید. در را باز کردم و بدون توجه به او به سالن رفتم و روی مبل نشستم. به دنبالم آمد و روبرویم نشست و شروع کرد:
"چیه؟ چته یهو رم میکنی؟ نمیتونم که به خاطر تو برنامههام رو بهم بزنم."
توی این مدت چیزی که خوب یاد گرفته بودم، این بود که خونسرد جواب دادن، طاها را میسوزاند. به همین دلیل پا روی پا انداختم و با وجود خشم سوزندهی درونم، شانه بالا انداختم و بیخیال جواب دادم:
"نگفتم برنامهتو بهم بزن! به من ربطی نداره! فقط گفتم به خاطرت دروغ نمیگم. همین!"
"یعنی چی؟ اگه راستش رو بگی که آبروم و زندگیم به فا.... میره!"
سر تکان دادم و لبخند ملیحی زدم:
"مشکل من نیس! خودت میدونی....... این یه سال رو خودم رفتم و اومدم و گفتم کار داری و سرت شلوغه! باور کردن یا نکردن نمیدونم. اما عید که همه کنار خانوادهشون هستن، کسی قبول نمیکنه بگم کار داری، خسته شدم از بس به خاطر تو دروغ گفتم....."
https://t.me/joinchat/AAAAAE-eblhhhG5jj0jw9A
وقتی داشتم آماده میشدم برای خرید بروم، زنگ زد. صدایش گرفته و دلخور بود. بیحوصله به محض شنیدن صدایم رفت سر اصل مطلب.
"بیست و نهم صبح میریم. سه چهار روزی هستیم و بعد میگیم میخوایم برای سالگرد ازدواج بریم سفر، برمیگردیم و من به کارم میرسم."
پوزخندی به این همه مردانگی زدم.
"میشه بگی چرا باید قبول کنم ده روز تعطیلی رو توی خونه و تهران تنها بمونم؟ تا جایی که میدونم سرم به جایی نخورده!"
صدایش را کلافگی بالا رفت.
"میگی من چه غلطی کنم؟"
"مشکل من نیس! خودت میدونی! برو بپرس ببین مردای دو زنه چه کار میکنن، تو هم همون کار رو کن!"
https://t.me/joinchat/AAAAAE-eblhhhG5jj0jw9A
#ازدواج_اجباریShow more ...