مسافرت شمال با دخترخاله
1400/02/14
#دختر_خاله #شمال #سفر
سلام بچه های گل شهوانی مازیار هستم قسمت قبلی داستان اولین سکسم با نیلی رو نوشتم که یکی از بهترین تجربه های زندگیم توی اون عالم بچگی بود و بعدش هم رفتیم خونه های خودمون و یبار خونه ما اومدن که نشد کاری کنم و بعدشم به خاطر امتحانا مهمونیا کم بود
این دفعه اومدم دومین تجربمو باهاتون به اشتراک بزارم این هم برمیگرده به خرداد همون سال اخرین روز امتحانام بود که با هزار شوق و ذوق اومدم خونه و خوشحال از اینکه همه امتحانامو عالی دادم بعدش هم رفتم بازی و بعد فوتبال تو کوچه بودیم که رفیقم گفت فیلم سکسی وی داری گفتم نمیدونم چیه نگاه نمیکنم گفت خاک تو سرت و یدونه پلی کرد برام و یدونه واسم انداخت و یه گالری مخفی آقا منم رفتم دیدمش فیلم یه دختر پسر بود و خلاصه دیدمش و حشری شده بودم و چیزی راجب جق نمیدونستم و به زوری خودمو اروم کردم و تصمیم گرفتم کع از این فیلم یاد بگیرم و روی نیلی انجامش بدم.
بعد چند هفته حدود اولای تیر بود که بابام دیگه کارش تموم شد(پدرم معلمه)و گفتش که الان که تعطیل شدم حقوقمم ریختن یه مسافرت شمال بریم منم خیلی ذوق شوق داشتم چون خیلی وقت بود که مسافرت نرفته بودم و قرار شد چندروز بعد بریم که مادرم مثل اینکه به خالم پشت گوشی گفته بود و اونا هم گفته بودن که اونا هم میان و گفته بود که شوهر خالم چون ماشینش ون همه با هم میریم و دوتایی رانندگی میکنن و خسته هم نمیشن منم تا شنیدم رفتم تو اتاق از خوشحالی میپریدم هوا😂
هیچی دیگه پنجشنبه شب شد و وسایلو بار زدیم و حرکت کردیم و قرار شد که پدرم روی صندلیای اخر بخوابه و بعدش نوبتی رانندگی کنن خلاصه این ماشین ساکت دیدم که نیلی سرش تو گوشیشه و داخل اینستاعه منم تعجب کردم چون اینستا میگفت ندارم و از تو شیشه معلوم بود بعدش داخل صفحه چت اون بالا ایدیشو دیدم درجا سرچ کردم دیدم که پیجش بازه بهش پیام دادم خشگل خانوم کمربندتو ببند،پیام رفت و یهو جا خورد یه نگاه به من کرد منم اشاره دادم گفتم کمربندتو ببند،پیام داد گفت بیشعور اینستامو از کجا اوردی گفتم از تو شیشه معلوم بود،تکیه داده بود سمت شیشه وقتی دید که گوشیش تو شیشه معلومه برعکس نشست و پشتشو به من کرد و خم شد منم پیام دادم جون چه دمبه ای💦😂پیام داد گفت زهر مار بیشعور یکم ادب داشته باش دیگه انقد چت کردیم که دیگه خوابمون برد و صبح چشمامو که باز کردم دیدم که همه خوابن و بابام پشت فرمون و عموم هم جفتش نشسته داره چایی میریزه براش و دیدم که بقیه خوابن منم یواش رفتم روی صندلیای اخر دراز کشیدم و فقط به نیلی نگاه میکردم
حس عجیبی بود نگاهش میکردم یه طوری میشدم مثل بچگیاش جلوی چشمام میومد و یاد بچگیمون میوفتادم و حسی بود مثل اینکه یه سطل اب یخ خالی کردم روی قفسه سینم،مثل اینکه این حس،عشق بود که یهو آفتاب تو چشمش خورد و بیدار شد و منو دید و سوری که بقیه نشنون گفت چته مث عزرائیل زل زدی به ادم گفتم آدم نیستی تو،فرشته ای،هیچی دیگه روشو اونطرف کرد و به بیرون نگاه میکرد…
خلاصه یه ویلا واسه هفت روز اجاره کردیم و وسایل بردیم و رفتم یه دل سیر خوابیدم وقتی بیدار شدم دیدم مادرم و خالم مثل همیشه دارن غیبت میکنن داخل اتاق و نیلی هم داخل اشپزخونه،بیدار شدم رفتم به بهونه غذا خوردن،رد شدم و یه بوس از صورتش کردم و گفتم فرشته ی من چطوره؟ گفت زهرمار تو جگرت خب شاید کسی دید گفتم نه تو اتاقن معلوم نیست دارن غیبت کیو میکنن.
خلاصه هی تعریف ازش میکردم و هی میرید بهم اخرش دستشو گرفتم بوسش کردم گفت اصن براچی اومدی اینجا گفتم گرسنمه خو،گفت تو انقد گوه میخوری سیر نمیشی هنوزم گرسنته؟ گفتم نیلی مگ من چکارت ک
Show more ...