❌ این رمان برخلاف اسمش مخصوص بزرگسالان هست و دارای صحنه های باز میباشد .😐❤️
#مستاجر_مذهبی
#پارت۱۱۶
#لینک_قسمت_اول👇
https://t.me/c/1371721321/55036
با انگشتای دستم ور رفتم و مردد گفتم:
_ شما جوری مطمئن حرف می زنین که من خیالم راحت میشه.
پس تضمینش می کنین؟ تو رو خدا عزیز یه درد به دردامون اضافه
نشه!
لبخند مطمئن عزیز امیدوارم کرد.
_ همونجور که از مامانت خاطر جمعم و به اون آقا اطمینان دادم،
از آقا عمادم خیالم راحته. یه مرد خَیّر و با خدا که خدا رو شکر
وضع مالیشم خوبه. وقتی رفتار و کردارشو دیدم گفتم این دو تا
واسه هم ساخته شدن
خیالم راحت شده بود ولی شدیدا دلم می خواست این آقا عماد رو
ببینم.
رفتم تو آشپزخونه، مامان رو صندلی ساکت نشسته بود. با دیدنم از
جاش بلند شد. لبخندی بهش زدم که دستاشو باز کرد رفتم تو
بغلش.
_ مامانی الهی خوشبخت بشی. منو یادت نره ها..
اشکامون سرازیر شد. مامان انگار نای حرف زدن نداشت فقط
محکم تر بغلم کرد.
حاال نمیدونستم مامان قرار بود بره تبریز زندگی کنه یا نه! اگه
میرفت صددرصد منو هم می برد.. اونوقت
تهِ هر اتفاقی به کیوان ختم میشد. نمیدونم چرا اون لعنتی برام
تموم نمیشه.
با فکر بهش، قلبم مثل گنجشک شروع به تپیدن کرد.
عزیز صبح زود رفت. قرار شد با آقا عماد صحبت کنه و آخر ماه
برای خواستگاری بیان.
دروغ چرا، ته دلم گرفته بود.. ترس از آینده ی خودم و مامان مثل
خوره به جونم افتاده بود.
با فکری که به سرم زد خیالم یکم جمع شد...
🧔🏻♂👄 رمان جذاب و جدید
#مستاجر_مذهبی رو هر روز سر ساعت 18:30 از کانال زیر دنبال کنید.
💟
@khanume_nemuneShow more ...