اولین باری که تصمیم گرفتم خودم را بکشم هجده سالم بود!
و تمام چیزی که از آن شب به یاد دارم تصویرِ اوست؛ تصویرِ چهرهی نگرانش و نفسهای بیقرارش...
وقتی صورت سردم را میان دستهایش گرفت و من از میان پلکهای نیمه بازم خیره ماندم به او که میخواست ناجی یک دختر هجده ساله باشد؛ درست در همان تکاپوی جانم قبل از مرگ، صورتش را جلو آورده بود و زیر گوشم مصمم گفته بود:
_ نمیذارم اتفاقی برات بیفته!
به وعدهاش هم عمل کرد و بر سر حرفش ماند!
اجازه نداد اتفاقی برایم رخ دهد و وقتی در بیمارستان چشم باز کردم کمی عقبتر از تختم دیدمش... دیدمش که با همان میمیک جدی همیشگی چهرهاش خیرهام است و بعدش...
بعدش از او شنیدم که ادعا کرد میتواند مرهم تمام زخمها و دردها و حتی تنهاییهایم باشد!
او را مرهم و محرم دردهای روی جانم دانستم و درست یک هفتهی بعدش من سوگولی کیارش شایگان بودم!
مردی که تا قبل از آن هیچ زنی کنارش و در زندگیاش به رسمیت شناخته نشده بود جلوی همه دست مرا گرفت و اعلام کرد با هم رابطه داریم... یک رابطهی عاشقانه که به هیچ وجه قصد مخفی کردنش را ندارد!
اما...
من غافل از آن بودم که این یک دام است و ماجرا چیز دیگریست!
او مرا از مرگ نجات داد؛ در گوشم نجواهای عاشقانه سر داد و یک رابطهی احساسی نمایشی را کارگردانی کرد تا فقط برسد به هدفی که داشت!
هدفش هم گرفتنِ جانم به شیوهی خودش بود!
https://t.me/+DjOzGfDFpmliNjVk
https://t.me/+DjOzGfDFpmliNjVk
_ هیچ وقت دوستم نداشتی درسته؟ همهش بازی بود!
صدایم موقع حرف زدن هزار تکه شده است!
نمیخواهم گریه کنم ولی چشمانم خیس شده است...
بیتفاوت و سرد نگاهم میکند؛ دست راستش جلو میآید و سر انگشتش کشیده میشود روی قطره اشکی که همین حالا روی صورتم چکیده.
با همین دست بارها نوازشم کرده بود... بارها!
_ فراموشم کن!
چه درخواست مسخرهای!
مگر میشود؟ چطور باید عزیزِ روز و شبم را فراموش کنم!
دستش بدون هیچ نوازشی کنار بدنش میافتد و تمام مظلومیت قلبم بلافاصله تبدیل به قطره اشکی دیگر میشود و میچکد...
_ چطور میتونی با اون دختر ازدواج کنی؟ با کسی که دوستش نداری!
_ کی گفته دوستش ندارم؟
فورا در جوابم با چند کلمه آتشم میزند...
ناباور و از پس پردهی اشک نگاهش میکنم.
_ دوستش دارم که دارم باهاش ازدواج میکنم و از تو میگذرم!
قلبم تکه تکه میشود و هر تکهاش هم در خود مچاله میماند.
دستی به یقهی خود میکشد و بعد از نگاهی کوتاه به چشمان پر از اشکم رو بر میگرداند!
میرود! به همین راحتی...
شبی؛ ناجی من از کام مرگ شده بود و امروز با هر قدم دور شدن از جانِ به یغما رسیدهام خودِ ناقوس مرگ است تا این بار با دستان خودش مرا به مرگ دچار کند...
لرزان و بیصدا لب میزنم.
_ قراره خیلی پشیمون بشی!
دستم روی شکمم مشت میشود و به خود میلرزم و باز هم بیصدا لب میزنم.
_ بد جور پشیمون میشی کیارش شایگان!
نمیداند از او باردار هستم؛ نمیداند که این چنین خونسرد مرا پشت سر خود جا میگذارد و میرود...
نمیداند و قرار هم نیست متوجه شود حتی وقتی مرا دست در دست بچهای میبیند که هرگز نباید به فکرش هم برسد خودِ نامردش؛ پدر آن بچه است...
https://t.me/+DjOzGfDFpmliNjVk
https://t.me/+DjOzGfDFpmliNjVk
اون یه مرد جذاب و خوشتیپ بود که قبل از ارتباطمون با هم؛ با هیچ دختری وارد رابطه طولانی مدت نشده بود!
ولی... یه روز با بیرحمی زل زد تو چشمامو گفت داره ازدواج میکنه؛ به گریهها و التماسهام اعتنا نکرد و رفت...
از همون روز قسم خوردم که برای این نامردی پشیمونش کنم چون اون نمیدونست ازش حاملهم...
با خودم عهد کردم؛ چند سال بعد برای انتقام برگردم، اون هم در حالی که حتی به فکرش هم نرسه پدر بچهی توی بغلمه...
https://t.me/+DjOzGfDFpmliNjVk
این رمان از همون پارت اول غوغا کرده😱❌
#روایتی_جنجالی_از_عشقی_پرهیجان🔥
#توصیه_ویژهShow more ...