#عشق_ونفرت
لینک پارت اول👇👇
https://t.me/Zanenemune/74674
#پارت۲۲۲
- برا برادرای تو بخریم.
برگشت و خیلی جدی رو به فروشنده گفت:
- آقا همه اونایی که انتخاب کردیم، بسته بندی کنید.
وقتی نیشگون کوچکی هم به دستم زد، فهمیدم قشنگ حرص خورده
است. بیرون از مغازه بسته در دستش را زمین گذاشت و از جیبش
کارت پولی در آورده، دستم داد و گفت:
- هی می خوام بدم یادم می ره، بیا این پیش تو بمونه. خودم روزانه
چک می کنم و شارژش می کنم.
با شرمندگی سر پایین دادم:
- نه بابا، کارت خودم هست فقط جنابعالی برنداشتین.
حس کردم گوشه لبش کمی کشیده شد ولی عادی گفت:
- باشه اینم باشه، اونم باشه، چه اشکالی داره.
خیلی خوش خرید بود، از خرید کردن خوشش می آمد و این یکی از
نکات مثبتش بود که پدرم نداشت. همیشه برای رفتن به بازار غرولند
می کرد، از گشتن در بازار خوشش نمی آمد. برای همین هم همه
خریدها را مادرم به تنهایی انجام می داد و می گفت از غر غر کردنِ
بابا بهتره.
ولی صدرا عین خودم از گشت و گذار بین اجناس رنگ وارنگ
استقبال می کرد، گشت و گذارمان منتهی شد به خرید یک ست صنایع
دستی مسی خیلی خوشگل برای خودمان و ساعت نقره ای برای من.
آخر سر هم درشکه سواری دور میدان امام، خیلی مزه داد.
❌همراهان گرامی در صورت تمایل به خرید رمان به ایدی زیر پیام دهید👇
@Tabligh_sh11
با همان موهای خیسم، پای چمدان نشستم و سعی کردم وسایلی را که
خریده بودیم در آن جابجا کنم، البته لوازمی که در جعبه بودند و
بزرگ، در صندوق عقب ماشین جا کرده بودیم ولی بین خریدهایمان،
تعدادی هم لباس داشتم. نگاهم به سمت تخت کشیده شد، لبخندی روی
لبم نشست.
دستش زیر بالش من بود و موهایش با چموشی روی پیشانی اش ریخته
شده بودند، آرام و آهسته نفس می کشید و علی رغم آرامشی که چهره
اش داشت باز آن اخم سمج روی پیشانی اش ول کن نبود. گوشه لبم را
گازی گرفتم و تا خود گونه هایم گرم شد، صبح با کلی احتیاط کنار
کشیده بودم تا بلند شوم، با آن هیکل گنده اش در برم می گرفت و
امکان تکان خوردن نمی داد.
اخمش کمی غلظت گرفت و دوباره به حالت اولش برگشت، با خنده ای
پشت چشمانم، فکر کردم، نکند کلا فکر مرا می خواند! دوباره بی سرو
صدا سعی کردم چمدان را مرتب کنم، گفته بود می خواهد برای سال
تحویل خانه خودمان باشیم، ساعت حدود دو و نیم بعد از ظهر، سال
تحویل می شد.
نگاهم به ساعت رفت، زودتر بیدار شده بودم تا وسایل را مرتب کنم،
هفت صبح هم نشده بود. برخاستم و نگاهی به اطراف کردم تقریبا همه
چیز را جاسازی کرده بودم و فقط لباس های بیرونمان مانده بود. برای
چک کردن نهایی تخت را دور زدم تا چیزی جا نمانده باشد.
کمی خم شدم و به زیر میز را نگاه کردم، می خواستم قد راست کنم که
با حلقه شدن دستی دور کمرم تعادلم را از دست دادم و به پشت روی
تخت سقوط کردم. از غافلگیری کارش جیغی کشیدم و خنده ای کردم.
صدای کشدار حاصل از تازه بیدار شدنش به گوشم رسید:
❌رمان هات و جذاب
#جانا
-نمیخواستی چون تو هرزگی رو به پول من ترجیح دادی! درسته !؟
-نه هیچوقت!
با داد گفت:
-ولی اینکارو کردی...عکسهای لختتو گذاشتی تو اون سایت کوفتی لعنتی که واسه خودش یه پا مکان جنده خونه اس! اینکارو کردی....نمیتونی راست راست تو چشمهای من نگاه کنی و انکارش کنی..
حرفهایی میزد که درست بودن اما...
اما این خواست قلبی من نبود.من که نمیخواستم اون اتفاقها بیفته.
احساس خفگی بهم دست داد چون عصبی شده بودم.
از طرفی نمیخواستم اون فکر کنه با میل
خودم اینکارو انجام دادم.
دستی به گلوم کشیدم و گفتم:
-من نمیخواستم اینکارو انجام بدم....پرستو اصرار کرد ...
حتی روم نمیشد تو چشمهاش نگاه کنم.حالا که فکرش رو میکنم میبینم اشتباه کردم...اشتباه کردم رام وسوسه های
پرستو شدم.
دستش خیلی آروم چونه ام رو رها کرد
و پایین رفت. ...
https://t.me/+AaH9j7T9Al9kZTQ8
@Zanenemune❤️
Show more ...