#part_147 🖤از جنس طـلا
سومین روزی بود که توی خونهی خاندان مشرفه مکرمه و محترمه طهرانیها گذرونده بودم ...
بابام رو که فقط سر میز غذا موقع ماهار یا شام میدیدم و بیشتر وقتا یا توی اتاقش بود یا بیرون از خونه ، آرش هم بعد رفتن شاهان کاری به کارم نداشت ، هرچند من هنوز نیشگون اونروزش رو یادم نرفته بود و قرار بود بد تلافیشو دربیارم ،
پدربزرگمم که کلا خبری ازش نبود و منم میترسیدم تا باهاش تماس بگیرم ، ذاتا اگه خبر مهمی بود بهم میگفت ...
نیلا هم که هر ازگاهی زنگ میزد کرمشو
میریخت ...
دیروز که از شیمی درمانیم برگشتم، بهم گفته شده بود با اینکه جلسات رو عقب انداختم و بینشون فاصله ایجاد شد ، اما در کمال تعجب روند درمانم مسیرشو طی میکرد ...
امروز هم که میخواستم راهی دانشگاه بشم ، خیلی غیبت خورده بودم ولی خوشبختانه دلیل موجهی داشتم و از طرفی ، همهی استادام رو روی ناخن کوچیکم میچرخوندم ، برخلاف تصور همه ، من اون بچه خرخون و زرنگه بودم که همیشه از همه میزد جلو و عزیز کرده استاد و معلماش بود ...
درسخون و زرنگ بودم اما خایمال استاد هرگز !
ساعت ۵ صبح بود ، اما چون دیروز ساعت شش ظهر خوابیدم و الان بیدار شده بودم که میتونست ناشی از تاثیر قرص ها باشه ، بنابراین خیلی سرحال بودم و از الان شال و کلاه کرده بودم
روی میز آرایشم جلوی آینه نشستم و بعد یکم مالیدن ، ناخودآگاه با دیدن رژلب و خط چشم دستم چشمام برق زد و فکر شومی توی ذهنم نقش بست
من هنوز تلافیشو سر آرش درنیاورده بودم ...
تازه بنده خدا فکر میکرد چون چند رور گذشته به کل یادم رفته ، ولی کور خونده بود
از تصور قیافه آرش وقتی صورتشو نقاشی کرده بودم ، خندم میگرفت
وسایلمو تو بغلم گرفته و سمت اتاق آرش که درست کنار اتاق من بود راهی شدم...
آروم دستگیره رو چرخوندم ، میدونستم اینموقع صبح الان خوابه و همیشه طبق روتین کسل کنندهاش ۶ و نیم صبح پا میشه
سرمو بردم داخل ، بنده خدا چه مظلومم گرفته بود خوابیده بود
ادامه دارد...
@Gelareh_TextShow more ...