Best analytics service

Add your telegram channel for

  • get advanced analytics
  • get more advertisers
  • find out the gender of subscriber
Category
Channel location and language

audience statistics رمان هویت|نرگس لوانی

*رمان هویت* از *نرگس لوانی* 
6 8410
~0
~0
0
Telegram general rating
Globally
64 651place
of 78 777
11 715place
of 13 357
In category
488place
of 558

Subscribers gender

Find out how many male and female subscibers you have on the channel.
?%
?%

Audience language

Find out the distribution of channel subscribers by language
Russian?%English?%Arabic?%
Subscribers count
ChartTable
D
W
M
Y
help

Data loading is in progress

User lifetime on the channel

Find out how long subscribers stay on the channel.
Up to a week?%Old Timers?%Up to a month?%
Subscribers gain
ChartTable
D
W
M
Y
help

Data loading is in progress

Hourly Audience Growth

    Data loading is in progress

    Time
    Growth
    Total
    Events
    Reposts
    Mentions
    Posts
    Since the beginning of the war, more than 2000 civilians have been killed by Russian missiles, according to official data. Help us protect Ukrainians from missiles - provide max military assisstance to Ukraine #Ukraine. #StandWithUkraine
    #هویت شوکه شدم. مگر او نماز می خواند؟ مگر مسلمان بود؟ نمی دانم چه شد که از مقابل درب کنار رفتم. وارد خانه که شدیم، سریع رفت و وضو گرفت. از من مُهر و سجاده خواست. چیزی که من در خانه ام نداشتم. وقتی دید من مُهر و سجاده ندارم، از داخل جیبش مُهر کوچکی بیرون آورد و به اقامه نماز ایستاد. در تمام مدتی که مشغول عبادت بود. من کنارش روی صندلی نشسته بودم و نگاهش می کردم. چه قدر چهره اش موقع نماز، نورانی بود. چه حس آرامشی در کنارش داشتم. آرامشی غیر قابل وصف،که در این بیست و اندی سال عمرم، هیچ وقت تجربه اش نکرده بودم. پس مسلمان بود .نمازش که تمام شد، بی اختیار،کنارش زانو زدم و گفتم: -قبول باشه. لبخند قشنگی به رویم زد و گفت: _قبول حق! تو هم می خوای بخونی؟ -م..من؟! در حالی که مُهر را می بوسید،گفت: _اوهوم. من هیچ وقت نماز نخوانده بودم.حتی بلد نبودم.به نام مسلمان بودم، اما این اسلام، برای من مثل یک ارثیه از اجدادم بود.که دست به دست به من رسیده بود و من هم ناخواسته، مسلمان بودم. درواقع من هیچ چیز از دینم نمی دانستم. حتی جزیی ترین بخش آن که نماز باشد. من با قلبم، ایمان نیاورده بودم و تنها یک حامل بودم.حامل دین اجدادم! و خوشا به حال آن هایی که دینشان را با تحقیق و با رضای کامل قلبی، انتخاب کرده باشند. رو به او گفتم: -من بلد نیستم. تعجب کرد: _مگه مسلمون نیستی؟ -چرا _پس چرا بلد نیستی؟ کلافه شدم.از کنارش بلند شدم و روی صندلی نشستم. -من با خدا کاری ندارم. اون فقط منو خلق کرده.بعد از آفریدن من،خوابیده! آمد و روبرویم نشست و گفت: _ نگو این حرفارو گیتا! خدا قهرش میاد.تو چی کم داری که انقدر ناشکری؟ سالم نیستی،که هستی.عاقل و بالغ نیستی،که هستی...زییایی نداری،که داری.. حرفش را قطع کردم و گفتم: -خانواده می خوام و ندارم! اصلا هیچوقت نداشتم.زندگی من تماماً سیاهیه. خدای من،چشمش رو روی زندگی من و خود من...بسته! چرا باید چنین خدایی رو عبادت کنم؟چرا؟!مگه من چی ازش خواستم جز سلامتی مادرم؟جز حضور پدرم؟!جز محبت و عشق و گرمای خانواده؟! ها چی خواستم؟!حق من اینه از زندگی؟ اشک هایم بی اختیار از گوشه چشمم جاری شدند.حالم دست خودم نبود.به هق هق افتادم که دستی با یک لیوان آب، جلوی صورتم آمد. -اینو بخور یکم آروم بشی گیتا جان با دست های لرزانم، لیوان آب را از دستش گرفتم و لاجرعه نوشیدم.کنارم نشست و با صدایی آرام گفت: _تا پارسال،منم حس تو رو داشتم.به خاطر بیماری پدرم..بخاطر فقر...به خاطر کار کردن مادرم،از زندگی بیزار بودم.از ناتوانی خودم به عنوان یه پسر بزرگ و بالغ!از اینکه چرا خدا هیچوقت بهمون نگاه نمی کنه!از اینکه چرا باید اینجوری زندگی می کردیم!همیشه از پدرم می پرسیدم که چرا نماز می خونه!؟به خاطر چی؟وقتی اینهمه عبادت می کنه و خدا،گوشه چشمی هم بهش نشون نمی ده! می دونی پدرم چی گفت؟ اشک هایم را پاک کردم و منتظر به او چشم دوختم که گفت: -حتما حکمتی توی این کار هست. من خدا رو شکر می کنم که الان دارم نفس می کشم.چیزی که خیلی ها از داشتنش محرومند! خدا رو شکر می کنم چون هستند ادمایی که وضعشون بدتر از منه!پس شکر خدا که من وضعم بهتره.تا جون دارم این خدا رو عبادت می کنم! _با حرفای پدرم،یه تکونی خوردم.به خودم اومدم و دیدم که هیچی از دین اسلام نمی دونم.یک سال تمام تحقیق کردم و پدرم توی این راه حسابی کمکم کرد.هیچوقت مجبورم نکرد که دینش رو قبول کنم و مسلمون بشم.ازم خواست تا خودم انتخاب کنم.من که تا اونموقع مسیحی بودم،بالاخره اسلام آوردم و مسلمون شدم.و حالا من..پدر و مادرم، هر سه مسلمونیم و به این دینی که داریم، به دینی که کامل ترین و برترین دین هاست، افتخار می کنیم. خوش به حالش با این این تحکمش..به خاطر اطلاعاتش از دینش و به خاطر خیلی چیزهای دیگر.. _می خوای یادت بدم؟ سکوت کردم،از جایش بلند شد و با حوصله، تک تک مراحل نماز را برایم توضیح داد. چند دقیقه دیگر ماند و بعد هم رفت.
    Show more ...
    237
    2
    #هویت ** روی صندلی روبرویم نشست و رو بهم گفت: -چی می خوری؟ نگاهم را از در و دیوار رستوران خیابانی ای که پر از آدم های مختلف بود، گرفتم و دستی به پشت گردنم کشیدم.کمی گردنم را چرخواندم و گفتم: -میل ندارم. فقط زودتر می خوام برگردم خونم. گارسن را صدا زد و تنها دو لیوان آب سفارش داد. از کارش تعجب کردم اما چیزی نگفتم. انگشت های بلند و کشیده اش را در هم قفل کرد و دست هایش را روی میز گذاش. -هنوزم ساکن زمین نشدی؟! او داشت چه می گفت؟! با چشم های پر سوال، به او خیره شدم که خندید و گفت: -تو با کاترین نسبتی داری؟ شوکه شده گفتم: _ چی؟! تو کاترینو می شناسی؟ بی آن که جواب سوالم را بدهد، گفت: -دیدم از خونه ش زدی بیرون. داشتم با خودم فکر می کردم که او چقدر عجیب و غریب است،که گارسن لیوان های آب را آورد و روی میز گذاشت. رو به او گفتم: _من میل نداشتم چیزی بخورم. تو چرا چیزی نخوردی؟ لیوان آب را یک نفس سر کشید. با پشت دستش، قطرات آبی که تا روی چانه اش راه گرفته بود را پاک کرد و گفت: -چون تو چیزی نخوردی. نگاه عاقل اندر سفیه ام را به او انداختم که گفت. -اسمت چیه؟ تا لب باز کردم که پاسخ بدهم، پیش دستی کرد و گفت: -من اسمتو گذاشتم افسونگر... بالا و پایین پریدن پلک های خسته ام، به شماره افتاد. لب هایم را جمع کردم و گفتم: _افسونگر؟ این چه اسمیه دیگه! به چشم هایم اشاره کرد و گفت: -به خاطر اونا! دستی روی چشمم کشیدم و ناخودآگاه لبخندی از سر رضایت کنج لبم نشست و گفتم: _ولی من افسونگر نیستم.گیتام...گیتا صدر. سرش را خم کرد و به من خیره شد که فرصت را غنیمت شمردم و گفتم: -اسم تو چیه؟ _آلکسی. پس او همان "آکسی" بود. اما چه نسبتی با کاترین داشت؟! انگار ذهنم را خواند، چون درجا گفت: -براش کار می کنم. _چی؟ سرش را صاف کرد.کمی در جایش تکان خورد و گفت: -کاترین و می گم. براش مواد غذایی می برم. لبخند موزیانه ای زد و یک تای ابرویش را بالا انداخت و ادامه داد: -با موتورم با چشم های متحیر، به او خیره شدم که گفت: -بریم؟! _کجا؟! از روی صندلی بلند شد و گفت: -خونه ت دیگه! مگه نمی خواستی بری خونه ت؟ _ اوه!اره. من هم از روی صندلی بلند شدم.به همراه آلکسی،پسری که تازه اسمش را فهمیده بودم، بی آن که چیزی بخوریم، از رستوران خارج شدیم .متعجب، رو به او گفتم: -پولشو حساب نکردیم. خندید و گفت: _ فقط یه لیوان آب خوردیم! ابروهایم را بالا دادم و گفتم: - برای همون دو لیوان آب پول نمی گیرن ؟ _نه! ** موتورش همراهش نبود. بنابراین مجبور شدیم تا خانه پیاده برویم. بین راه بودیم که با کنجکاوی پرسیدم: -میشه یه سوال بپرسم!؟ _یه دونه سوال می شه بپرسی. آره. از حرفش، لبخند کوچکی کنج لبم نشست.گفتم: -گردنبندت... دستی روی گردنبندش کشید و حرفم را قطع کرد: _پدرم بهم داده. -تو چطور انقدر خوب فارسی حرف می زنی؟! چرا پدرت به علامت "فروهر" ما ایرانیا علاقه داره؟! مقابلم ایستاد و گفت: _او او...! این که بیشتر از یه سوال بود. لبخند زدم و گفتم: -باشه! دوست نداری جواب نده! ناگهان به سمتم خیز آورد. چشم های روشنش در چشم هایم قفل شد و دست هایش را دور بازوهایم پیچید. برای آزاد کردن خودم از میان آن دست های پر زور مردانه تقلا کردم اما او حتی چند سانت هم فاصله نگرفت و گفت: _این چشم ها رو ازکی گرفتی؟! تا به حال مثالشونو ندیده بودم. از حرف هایش خنده ام گرفته بود. بالاخره ازش فاصله گرفتم و سوالش را بی جواب گذاشتم. حالا دوشادوش هم در خیابان منتهی به خانه، قدم می زدیم. نفس عمیقی کشید و گفت: -پدرم این گردنبند رو خیلی دوست داره! ازم خواسته که مثل چشمام مراقبش باشم. فارسی رو هم پدرم یادم داده. اون فارسی خیلی خوب بلده.حتی به مادرم هم یاد داده. می گه زبان شیرینیه! یک لحظه به او حسودی ام شد. او مادر و پدری داشت که برایش یک خانواده خوب و صمیمی ساخته بودند...چیزی که من،هیچ وقت نداشتم... چیزی که حتی در خیالاتم هم نمی گنجید. متوجه شد که در هم شده ام. اما سکوت کرد. ساعت دیگر نزدیک به دو نیمه شب بود،که به خانه ام رسیدیم. از او تشکر کردم و خواستم وارد خانه ام شوم که گفت: -می شه منم بیام داخل؟ متعجب صدایم را بلند کردم وگفتم: _چی؟ نگاهی به ساعتش کرد و گفت: -اذان گفته. نماز بخونم، رفتم.
    Show more ...
    249
    1
    سلام رفیق ارزشمندم. اوقاتت بخیر. امیدوارم سال خوبی داشته باشی. هرچند برای من که اصلا شروع خوبی نداشت... شدم مصداق این جمله که میگه: سال بی تو، تحویل خودش! بدترین وقایعی که می شد سر یک نفر بیاد، طی اواخر اسفند و اوایل فروردین به سرم اومد که یکیش درگذشت مادر بزرگم بود... عزیزترین فرد زندگیم کسی که به اندازه مادرم توی قلبم شاه نشین بود... از باقیش نمی نویسم چون نمی خوام خاطر گلتون رو مکدر کنم! خواستم بگم اوضاع روحیم مدت مدیدی هست که بده. اگر نیستم، اگر پست نداریم، دلیل بی توجهیم نیست فقط شاید... زیادی خسته ام! امیدوارم دل همگیتون شاد باشه عزیزای من، بودنتون به هر نحوی برام با ارزشه، چه بخونید، چه نخونده برید! ارادت
    Show more ...
    497
    0
    #هویت نفسم به شماره افتاده بود.تنها کاری که کردم، برداشتن کلاه و کولی ام بود.لحظه ای بعد، نفهمیدم که چه طور از خانه اش بیرون زدم. میان خیابان ها، بی هدف پرسه می زدم. انقدر رفتم و رفتم که دیگر هوا گرگ و میش شده بود. وقتی به خودم آمدم، دیدم که روبروی یک بار بزرگ ایستاده ام. دختر و پسرهایی را دیدم که مستانه می خندیدند و دوشادوش هم، وارد بار می شدند. بعضی هایشان مست بودند، آن چندتایی هم که در حالت عادیشان بودند، در منگی و اقدام به کارهای مزخرف، دست کمی از آن مست و پاتیل ها نداشتند. نگاهی به اطرافم کردم. یک جای خلوت و تاریک درست در وسط یکی از خیابان های کم طردد پترزبورگ...! وحشت کردم.من کجام؟؟! دست هایم را دور بازوهایم قلاب کرده و خودم را بغل کردم. باد ملایمی می وزید اما همان هم، موهای آزاد زیر کلاهم را به بازی گرفته بود. داشتم از ترس می لرزیدم.خدایا...من این جا چه کار می کنم؟ چشمم به تیر برق بلندی که وسط خیابان چشمک می زد، افتاد. به سمتش رفتم. به نظرم امن ترین مکان در آن لحظه، همان تیر برق چرک بود. سلانه سلانه، همزمانی که به اطرافم با دلهره خاصی نگاه می کردم، جلوی تیر برق ایستادم. دستم را داخل جیب هایم فرو بردم. هوا سرد شده بود.باید کاری می کردم. موبایلم را در آوردم و تندی شماره آقای احدی را گرفتم.با شنیدن: "مشترک مورد نظر..."،گوشی میان دستم خشکید. من کَسِ دیگری را جز او نمی شناختم. باید چه کار می کردم؟ داشتم ناامیدانه به گوشی ام نگاه می کردم،که با دیدن یک جفت کفش مردانه که درست روبرویم توقف کرد، سرم را بالا آوردم. مرد بلند قامت کچلی بود که طاسی سرش زیر نور تیر چراغ، برق می زد. بیشتر شبیه بادیگاردها بود، و حالا بالای سرم ایستاده بود. از ترس،آب دهانم را با صدا قورت دادم.کوله ام را بین دست هایم فشردم و در خودم جمع شدم. از جایم جُم نخوردم.کمی خم شد.روی دو زانو نشست و سپس به صورتم دقیق شد و به روسی حرف هایی زد که هیچ سر در نمی آوردم .خندید..از آن مدل خنده های چندش آوری که در آن دفتر کار و در ایران دیده بودم....تا خواست نزدیک تر شود، رویم را به سمت دیگری برگرداندم و پلک هایم را محکم روی هم فشردم. ته دلم از خدا می خواستم که کمکم کند.حس بدی داشتم.احساس خطر می کردم.اه...چقدر ضعیف بودم.حالم از این ضعف، بهم می خورد.چند لحظه گذشت. هیچ چیزی روی پوست صورتم حس نکردم.با تعجب،چشم هایم را نیمه باز کردم.هیچ کسی روبرویم نبود. سریع از جایم پریدم.پس آن مرد کجا غیب شده بود؟ در دلم خندیدم و گفتم: "خدایا...چقدر زود حاجت روام کردی." که همین لحظه کسی گفت: -تو این جا چی کار می کنی؟ سرم رو بالا آوردم.از دیدنش که چند قدم آن طرف تر ایستاده بود، شوکه شدم.نزدیک تر آمد و گفت: -این جا جای مناسبی برات نیست. چرا اومدی؟ با شیشه ای ترین حالتی که در چشم هایم سراغ داشتم، در صورتش دقیق شدم. محکم ایستاد و گفتم: _تو چرا همه جا هستی؟ تعقیبم می کنی؟ پقی زیر خنده زد و بی خیال، به مسیر مستقیم روبرویش ادامه داد.کمی به اطرافم نگاه کردم.هیچ کسی آن جا نبود.باید زودتر از آن جا می رفتم. قدم هایم را تندتر کردم و به او رسیدم. بی توجه به من، به راهش ادامه می داد که گفتم: _نگفتی این جا چکار می کنی؟ در جا ایستاد که من هم متقابلاً ایستادم.جدی به سمتم برگشت و گفت: -باید به تو توضیح بدم؟ سرم را پایین گرفتم. نوک کفشم را روی زمین کوبیدم و گفتم: _خب نه! لبخند کجی زد و کمی به سمتم خم شد و با حالت و لحن خاصی گفت: -این چشم ها...!این چشم ها...! پوف! و بعد هم بی معطلی از کنارم رد شد و رفت و آن همه علامت سوال درون ذهنم را بی جواب گذاشت. _وایسا...منم بیام. او تند قدم بر می داشت و آن قدری بلند قامت بود که عملاً برای رسیدن به او، شروع به دویدن کردم. چرا این طور رفتار می کرد؟
    Show more ...
    470
    1
    #هویت مشغول دید زدن مریم و اون مرد بودم که کسی روی شونم زد. برگشتم و دیدم که یه مردی پشتم ایستاده. پزشک معالج مریم بود.ازش احوال مریم و بچشو پرسیدم که گفت بچه به سختی دنیا اومده، اما حال خود مریم اصلاً مساعد نیست. خیلی نگرانش بودم. استرس داشت خفه ام می کرد. می خواستم زودتر برم پیشش و با چشم خودم ببینمش،که... با شنیدن این حرف ها،پشتم لرزید و قلبم فشار سنگینی را متحمل شد. اما خودم را کنترل کردم.تمام توانم را در زبانم ریختم و گفتم: _که چی؟ -که فهمیدم اون مرد، پدرش بوده که از ایران اومده بوده تا مریمو برگردونه. خیلی عصبانی بود. وقتی فهمید مریم باردار بوده،کلی داد و فریاد کرد. فارسی حرف می زد و مرد دیگه ای که کنارش بود، براش گفته های دکتر رو ترجمه می کرد. اونقدر پدرش عصبی بود که جرات نکردم نزدیک برم و حقیقت رو بگم..بگم که مریم پاک بوده. نشد! نشد! مشتی روی میز کوبید و با صدایی بلندتر گفت: -من لعنتی، همون طور رهاش کردم و از بیمارستان رفتم. رفتم و به دو روز نکشید که فهمیدم مریم و بچش، به ایران برگشتند. به چشم هایم زل زد و عاجزانه گفت: -باور کن که من فقط ترسیده بودم.. ترسیدم و عقب کشیدم. دست هایش روی دست هایم سر خورد و روی زمین افتاد .به سمتش رفتم و زیر بازویش را گرفتم.با این که حال خودم هم تعریفی نداشت،گفتم: _ تورو خدا آروم باشید. من فقط می خوام از گذشته بدونم. اصلاً قصد اذیت کردنتونو ندارم. دستش را روی دستم گذاشت: -می دونم عزیزم. می دونم. _یک ماهی گذشت که ایوان، سروکلش پیدا شد. پیش من اومده بود و دنبال زنش می گشت.چی می تونستم بهش بگم؟!می گفتم که دیگه توی این کشور نیست؟می گفتم که با اون وضع بارداریش، تصادف کرده؟! -منو ببخش دختر! من بد کردم! من به ایوان نگفتم که زنش باردار بوده، نگفتم کجا رفته..فقط گفتم که ازش خبر ندارم.گفتم دیگه دنبالش نگرده. من...من احمق بد کردم. _ایوان نابود شد. توی همون چند ساعتی که از مریم براش گفتم،کمرش خم شد. وقتی فهمید دیگه مریمی در کار نیست،توی چند ساعت پیر شد. بی این که علت این همه مدت غیبتش رو توضیح بده،گذاشت و رفت. دستم را از میان دست هایش رها کردم.سرم را بین دو دستم گرفتم که گفت: -سال ها گذشت. ایوان دیگه هیچوقت به این جا برنگشت. عذاب وجدان یک لحظه رهام نکرد...تنها کاری که تونستم بکنم، این بود که برای مریم دعوت نامه بفرستم تا برگرده.برگرده و سهمش رو از این دنیا بگیره.حتی نمیدونستم زنده است یا مرده..این دعوت نامه، فقط یه تیری بود توی تاریکی! عصبانی بودم.این زن خیلی به مادرم بد کرده بود.باعث شد که یک عمر، انگ ناپاکی به او بزنند. زندگی مادرم را تباه کرده بود. قلبم هرلحظه بیشتر به درد می آمد.
    Show more ...
    399
    1
    #هویت روی صندلی بدون پشتی روبروی آشپزخانه اش نشستم. قاشقی بین دستم گرفته بودم و آن را داخل فنجان قهوه ام می چرخاندم. اما فکر و ذهنم در جای دیگری سیر می کرد. یاد مامان، حتی یک لحظه هم از خاطرم بیرون نمی رفت. -دختر اون فنجون شکست بس که اون قاشقو توش تابوندی. سرم را بالا آوردم و گنگ گفتم: _چی؟ لبخند زد و فنجانش را روی میز جلوی صندلی ها گذاشت و مقابلم، روی صندلی جای گرفت. -می خوای تا کی این جوری باشی گیتا؟! مریم هم از این که تو این جوری باشی، ناراحت می شه! با این کارات روحش رو عذاب نده گیتا. قاشق را کنار گذاشتم. دستم را به چانه ام تکیه دادم و گفتم: _ من مهم نیستم.ا ونی که مهمه... کمی مکث کردم و بعد ادامه دادم: _ اونی که مهمه..بابامه! من باید پیداش کنم. قول دادی که کمکم کنی.یادت نیست؟ لب هایش را جمع کرد. دستی به گونه اش کشید و گفت: -خیلی خب! برات می گم. مشتاقانه چشم به لب هایش دوختم که لحظه ای بعد گفت: -رابرت..همون ایوانه..پدر تو! _رابرت؟! -اوهوم. اسمیه که مادرم روش گذاشته بود...وقتی حدود بیست و یک سالش بود، از پیشمون رفت.گفت که دیگه نمی خواد بیش از این مزاحممون باشه و ما به قدر کافی براش زحمت کشیدیم. _ شما هم گذاشتید بره؟ -نه خب...من و مادرم خیلی بهش اصرار کردیم، اما گفت باید بره. کمی روی صندلی ام جا بجا شدم و گفتم: _ آدرس...آدرسی ندارید ازش؟ کجا رفت؟ _ هیچوقت بهمون نگفت که کجا رفته. فقط هفته ای یک بار می اومد و بهمون سر می زد.تا این که بعد هفت سال،گفت که با کلی گشتن، تونسته پدر واقعیش رو پیدا کنه. با تعجب گفتم: _ باباشو؟ چطوری؟ اشاره ای به فنجانم کرد. -اول اینو بخور تا دوباره سرد نشده. بعدش برات میگم. نگاهی به فنجان مقابلم انداختم و بی معطلی آن را برداشته و یک نفس نوشیدمش. گوشه لبم را پاک کردم و گفتم: _خوبه؟حالا بگو. لبخند زد و گفت: _ طی اون هفت سال، تمام سعی اش رو کرده بوده تا ردی از خانوادش پیدا کنه. در واقع به همین دلیل از پیش ما رفته بوده. _ خب از پدرش برام بگید.کی بود؟ -پدرش یکی از تجار بزرگ روس بود. یه مرد مستبد و زورگو... با بیان این توصیفات، انگار که خونش به جوش آمده باشد، گوشه لبش را می گزید. با انگشت هایش روی میز ضرب گرفته بود و ادامه داد: -اون هیچوقت علت ترک کردن ایوان رو بهش نگفت. فقط تا تونست، بهش زور گفت.اما توی یه مورد نتونست کاری کنه... منتطر به او خیره شدم که گفت: -مسلمون شدن ایوان و ازدواجش با مریم. _جدا؟ -آره. ایوان اواخر دیگه خیلی کم می اومد به دیدنمون. بعد از مرگ مادرم،اون هم انگار پاش به سمت خونه ماکشیده نمی شد. تا این که اون روز...دقیقا یکی از روزهایی که مریم پیشم بود، اومد خونه.مریم رو که دید توی همون نگاه اول، بهش علاقه مند شد. مریم دختر فوق العاده زیبا و با وقاری بود!و با فهمیدن این مهم...که مریم مسلمون بود،علاقش بهش دوچندان شد و نهایتا بدون اطلاع پدرش،با مریم ازدواج کرد.یه ازدواج مختصر و بی سر و صدا. اشک در چشم هایم حلقه بست. پس پدرم مسلمان بوده...بیچاره مادرم.. بی این که جشن با شکوهی که درخور یک دختر پر از آرزوهای رنگارنگ است، برایش گرفته شود، ازدواج کرده بود. چه ساده و بی آلایش! می دانستم که مادر من پاک بوده...می دانستم که من بچه ح*ر*ا*م*ی نبوده و نیستم. آه غمناک یکشدم و با گرم شدن گونه هایم، به خودم آمدم. کاترین دستمال سفیدی را مقابلم نگه داشته بود. -اشکاتو پاک کن دختر. هنوز که کلشو برات نگفتم. این جوری میخوای قصه زندگی مادرتو بشنوی؟ در بین گریه، لب هایم با یاد مامان، به خنده ای باز شد.کاترین خودش را عقب کشید و ادامه داد: -اما ازدواج مریم و ایوان،زیاد دوام نداشت. درست زمانی که مریم باردار شده بود، ایوان ناپدید شد. مریم حتی خبر بارداریش رو هم به ایوان نداده بود و اولین نفر... من فهمیدم! _چی؟ بابام کجا رفت؟چرا ناپدید شد؟چرا مادرمو تنها گذاشت؟ -مریم نه ماهه باردار بود. به همراه من،کل پترزبورگ رو زیر پاش گذاشت. حتی شهرهای اطراف رو هم گشت. اما ایوان...قطره شده بود توی دریای بیکرانی که داشت مریم رو با غصه، غرق می کرد. به این جا که رسید، دستش را به میز تکیه داد. سرش را پایین انداخت و نفس بلند و عمیقی کشید که بیشتر شبیه آهی جانسوز بود تا دمی عمیق! _خوبی کاترین جان؟ سرش را بالا آورد و گفت: -آره خوبم! چیزی نیست. از روی صندلی اش بلند شد. از داخل کابینت، یک لیوان برداشت و آن را زیر شیر ٱب گرفت و پر کرد. جرعه ای از آن نوشید و به سمتم برگشت و گفت: -اون روز من توی خونه مشغول آماده کردن وسایل مورد نیاز برای جشن شکرگزاری بودم،که تلفنم زنگ خورد. از بیمارستان بود. مریم...وقتی که توی جاده دنبال پدرت بوده، تصادف شدیدی می کنه.تا جلوی در اتاقش رفتم.اما با دیدن مرد مسنی که بالای سرش بود، سرجام میخکوب شدم. قدم از قدم بر نداشتم.
    Show more ...
    385
    1
    #هویت یک پسر بلند قد و قوی هیکل، داشت آن ها را به قصد کُشت، کتک می زد. بلند با گویش روسی، داد زد که کم و بیش فهمیدم: -زود باش از این جا برو...زود باش! پاهایم جان نداشت. نمی توانستم هیچ حرکتی بکنم. همان جا روی زمین میخ شده بودم که صدایش را بلند تر کرد و این بار به انگلیسی گفت: -گفتم برو... همین که رویش را به سمت من کرد، پسری که روی زمین افتاده بود، بلند شد و بی هوا مشت محکمی توی صورتش زد. دستم را جلوی دهانم گرفتم. داشتم سکته می کردم،که آن دو تا پشت موتور نشستند و سریع از آن جا رفتند. با رفتن آن ها، پسری که یک دستش به گونه اش بود و یک دستش به پهلویش، رویش را به سمتم گرداند. چقدر چهره اش آشنا بود. همین طور خیره خیره داشتم نگاهش می کردم، که به سمتم اشاره کرد و این بار به فارسی گفت: -نگفتم آخر یه بلایی سرت میاد؟ دیگه واقعاً بهم ثابت شد که مال یه سیاره دیگه ای. بی هیچ حرکتی، توی صورتش دقیق شدم. چرا هیچ چیزی یادم نمی آمد؟!این پسر که بود؟ نزدیک تر شد. چشمم به زیر چشمش افتاد که داشت کم کم کبود می شد و ورم کرده بود. پس بی آن که حواسم به فارسی حرف زدنش باشد و شوکه از شناخته شدنم توسط او باشم، گفتم: _وای نه..! چشمتون. دستی به روی گونه اش کشید که آخ اش در آمد. بی اختیار، دستم به سمت گونه اش رفت. با سر انگشت گونه اش را لمس کردم و نگران پرسیدم: _حالتون خوبه؟ جوابی نداد. سرم را بالا گرفتم که با نگاهش غافلگیرم کرد. به چشم هایم زل زده بود و پلک هم نمی زد.معذب شدم. رو از او گرفتم که به فارسی گفت: -چه چشم هایی...! آدم رو افسون می کنند. سریع برگشتم و نگاهش کردم. انگار تازه متوجه فارسی حرف زدنش شده بودم. _ تو...تو..! سرش را تکان داد و گفت: -آره! من همونم که بهت زدم.الان دیگه هیچ دِینی بهت ندارم. و به زیر چشمش اشاره کرد و گفت: -می بینی که! و داشت از کنارم رد می شد،که گفتم: _ وایسا..! من... بی این که به سمتم برگردد، ایستاد. پریدم جلوی پایش. _ ممنونم. شما جونمو نجات دادید. بی این که نگاهی بهم بیندازد، گفت: -نمی تونم ببینم که به آدمای ضعیف ظلم می شه. و مسیر مستقیم را گرفت و رفت. تازه یادم افتاد که ازش نپرسیدم، چطور من را پیدا کرده. همین که به خودم آمدم، دیگر آن جا نبود. همان طور مات رفتنش بودم که با صدای کاترین به خودم آمدم: -گیتا...! این جایی دختر؟چرا نیومدی خونه؟چرا این جا ایستادی؟ به طرفش برگشتم و به مسیر روبرویم اشاره کردم و گفتم: _این...پسره... خنده شیطنت باری کرد و گفت: -کدوم پسر؟! سرم را کج کردم و لبخند کجی زدم: _کجا داشتی می رفتی؟ -هیچ جا...اومدم ببینم آلکسی اومده یا نه؟ اخم هایم به حالت مشکوکی در هم رفت: _تو که گفتی بچه ات مرده؟! خندید و گفت: -منم نگفتم آلکسی پسرمه. ابرویی بالا انداختم و بی تفاوت گفتم: _ می شه بریم خونه ت؟! -اوه البته! بریم!
    Show more ...
    540
    0
    #هویت ** مقابل آینه ایستادم و دستی روی چشم هایم کشیدم. انگار که چند صد روز پیر شده بودم. زیر چشم هایم گود رفته و به کبودی می زد. لباس های سر تا پا مشکی ام را از نظر گذراندم. دیگر هیچ شوقی برای زندگی نداشتم. کنار پنجره اتاق سوت و کورم نشستم. و سرم رو به حفاظ آهنی اش تکیه دادم. چشمم به کلاغ سیاهی که روی تیر چراغ برق سر خیابان نشسته بود، افتاد. پرهایش همرنگ روزگار من بود. با خودم گفتم "چی می شد اگه منم یه پرنده بودم؟!" صدای قار قار کلاغ، من را از عالم رویا بیرون کشید. از جلوی پنجره کنار رفتم و نگاهی به عکس مادر انداختم. چقدر زیبا بود. چه لبخند قشنگی... ناخودآگاه اشک درون چشم هایم جمع شد. چقدر خوب بود که لااقل این چند قطره اشک برایم مانده بود تا به کمک آن ها دنیای غم آلود درونم را پاک کنم. صدای موبایل سکوت اتاق را شکست. بی آن که نگاهی به او بیندازم. مجدداً به عکس مامان خیره شدم. تلفن خانه زنگ خورد... از جایم تکان نخوردم که رفت روی پیغام گیر: -گیتا...گیتا چرا جواب نمیدی؟! حالت خوبه؟ لبخند محوی زدم. حال من برای چه کسی اهمیت داشت؟! -گیتا می خوای برگردی ایران؟ بیخیال اون مرد شو...برگرد ایران دختر. نگرانتم. حواست هست؟ سکوت -خیلی خب. لااقل یه بار زنگ بزن بهم از احوالت با خبر شم. نگران مراسم مریم هم نباش. صدایش لرزید. بغضش شکست و بی هیج اِبایی، زیر گریه زد: -اینم از مریم..! چشم امیدم به همین یه دختر بود. بد کرد بهم. اما منم حق پدری رو براش به جا نیاوردم. کمی مکث کرد: -اما تو رو از دست نمیدم. تو یادگار مریمی. منو ببخش بابا. برگرد ایران. دیگه نمیذارم تو چشمات غم بشینه.گیتا...؟! نفس عمیقی کشیدم. به سمت تلفن رفتم و گوشی را برداشتم. _من از شما ناراحت نیستم. شما به اندازه کافی به من و مامان لطف کردید.اما من تا پدرمو پیدا نکنم، بر نمی گردم. من باید ثابت کنم که مادر من پاک بود و پاک از دنیا رفت. -کافیه دختر! برگرد... _متاسفم آقاجون. تا بعد...خداحافظ و تماس را قطع کردم. روی زمین نشستم و به فکر فرو رفتم... باید می رفتم پیش کاترین، چند روزی می شد که او را ندیده بودم. سریع شومیز بلندی به تن کردم و از خانه بیرون زدم. سر خیابان خانه اش بودم که ناگهان یک موتور، جلوی پایم ترمز زد. دو تا پسر پشت موتور بودند. آن یکی که تَرک نشسته بود، از موتور پیاده شد و به سمتم آمد. هر قدمی که به سمتم بر می داشت، من یک قدم به عقب می رفتم. وحشت کرده بودم. به پیشانی اش چیزی شبیه دستمال سر بسته بود و بارانی مشکی و پُف داری به تن داشت. چشم هایش اصلاً شبیه چشم های یک فرد عادی نبود. معلوم بود که مَست است. با آن لبخند کثیف و ه*ر*ز*ه اش، بهم خیره شده بود و نزدیک و نزدیک تر می شد. آن یکی هم از موتور پایین آمد. قدش بلندتر بود. او هم چشم هایش چیز خوبی را نشان نمی داد. حالا هردو بهم نزدیک تر می شدند. خیابان خلوت بود. پرنده هم پر نمی زد. نگاهم بین هردویشان، چرخید و تنم به رعشه افتاد. دست هایم عرق کرد. پاهای لرزانم را با ترس، به عقب بر می داشتم. نمی دانستم باید چه کار کنم. در آخرین لحظه، همین که دست یکی از آن ها به سمتم بلند شد، چشم هایم را بستم و از ته دل فریاد زدم و طلب کمک کردم. لحظه ای گذشت. با صدای چَک و لگد و داد و بیداد، چشم هایم را باز کردم.
    Show more ...
    369
    0
    #هویت کاترین که متوجه حالم شد،کمکم کرد تا از روی زمین بلند شوم. کمی که راهم برد، ناگهان ایستاد و بی دلیل، من را به آغوش کشید. هردو در آغوش هم گریه کردیم. دقیقه ای بعد، اَشلی نزدیکمان شد و گفت: _ میخوان مامانت رو از سردخونه ببرن برای خاکسپاری. می خوای چی کار کنی گیتا؟ خودم را از کاترین جدا کردم. با دست های لرزانم، اشک هایم را پاک کردم.. باید با تیمسار تماس می گرفتم. باید می دانست که چه بلایی سر مامان آمده است. . رو به اَشلی گفتم: _گوشیتو بده سریع موبایلش را بهم داد. شماره تیمسار را گرفتم که بعد از دو بوق، جواب داد -الو؟ با شنیدن صدایش، انگار باز هم یادم افتاد که به چه مصیبتی دچار شده ام. با بغض گفتم: _سلام آقاجون این بار هیچ اعتراضی از این که "آقاجون" صدایش زدم، نکرد و گفت _سلام گیتا.کجایی دختر؟چرا یه زنگ نمی زنی؟چرا جواب تلفنمو ندادی؟ اشک از گوشه چشمم سرازیر شد و گونه ام را گرم کرد. نفس عمیقی کشیدم و تنها گفتم: _ببخشید _گیتا...چیزی شده؟گریه کردی؟ _آقاجون بدبخت شدم...مامانم... صدای بلند و نگرانش درون گوشم پیچید. _مریم چی شده؟ سکوت کردم. نمی توانستم حرف بزنم. نمی توانستم حقیقت را بگویم. گوشی میان دستم لغزید و پایین افتاد. اَشلی سریع به سمت موبایلش خیز برد و آن را از روی زمین چنگ زد و برداشت. کمی مکث کرد و بعد از آن، موبایل را کنار گوشش گرفت. گویا هنوز تماس را قطع نکرده بود که تمام جریان را برای تیمسار تعریف کرد. با این حرف اَشلی که می گفت: _ الو...چی شد آقای صدر...الو؟ متوجه شدم که حال تیمسار خراب شده است.. رو به اَشلی گفتم: _پدربزرگم چی گفت؟ _گفت که کل هزینه هاشو تقبل می کنه تا جسد مادرتو بفرستی ایران _چی؟!اگه مامانمو بفرستم ایران...پس چطور بابامو پیدا کنم؟!چی کار کنم؟ کاترین که تا آن موقع سکوت کرده بود، گفت: _بذار مادرتو ببرند ایران. من کمکت می کنم تا ایوان رو پیدا کنی و دستم را فشرد و شمرده گفت: _قول می دم ** مادرم را به ایران فرستادیم. حتی نتوانستم برای خاک سپاری اش به ایران بروم. با رفتن مامان، روح زندگی برای همیشه از لحظاتم بیرون رفت. از دانشگاه مرخصی گرفتم. تنها راه ماندنم در این مملکت، همین اشتغال به تحصیلم بود. در غیر این صورت باید به ایران برمی گشتم. اما هدف من چیز دیگری بود. حتی به خاطر این هدف، مادرم را از دست دادم.. پس باید به آن می رسیدم. اَشلی برای چند روز به آمریکا رفت تا خانواده اش را ملاقات کند. هرچند وضع مالی چندان خوبی نداشتند، اما همیشه به او غبطه می خوردم. به این که او خانواده داشت و من، هیچوقت طعم یک خانواده واقعی را نچشیده بودم و تنها خانواده ام هم که... پر کشید و رفت.
    Show more ...
    342
    0
    سلام رفیق ارزشمندم... امید که حال جسم و‌ دلت خوب باشه❤️ یکم حرف بزنیم؟ اول خواستم از تک تک خونواده هشت هزار و خرده ای نفرمون تشکر کنم... چه اونایی که موندن، چه اونایی که رفتن، چه عزیزانی که اصلا سری هم به کانال نمی زنند.😁 به هرجهت مرسی که هستی رفیق. بودنت برام مهم و با ارزشه😘❤️🌹🙏🏼 خب، شاید زیاد با من آشنا نباشید. چون وقتی وارد این چنل شدم، کار زهرا جان رو می‌خوندید و به سبک نوشتار ایشون عادت کرده بودید. پس خیلی هاتون بعد از اتمام کتاب ایشون، از چنل رفتید و خیلی های دیگه هم منت گذاشتید و کنار من موندید. باید بگم که من سبک نوشتاریم خیلی با زهرا جان فرق داره و شاید به مسائل خیلی جزئی تر و با دید یه نویسنده سی ساله نگاه کنم... پس نوشته های من رو باید با دقت بخونید تا اون حس خوبش رو بگیرید چون آدمی ام که برای نوشته هام خیلی زمان میذارم و حسابی تحقیق می کنم. سعی می کنم از درد جامعه بنویسم... زندگی واقعی چیزی نیست که توی کتاب ها می خونیم ولی من سعی می کنم که واقعی تر بنویسم. راجع به "هویت" براتون بگم: همونطور که مستحضر هستید، جز اولین کتاب های منه، باید ببینم تا چه اندازه با نوشته های من خو می گیرید و می پذیریدش، تا کارهای دیگه م رو هم روی چنل بذارم. البته به دلیل مشغله های کاری و تحصیلی خیلی زیاد، شاید مثل بقیه دوستان اهل قلم، فرصت آپدیت منظم نداشته باشم، ولی به جرات میگم که دنیا دنیا برام محترمید و دوست دارم نوشته هایی که ولو با تاخیر براتون می فرستم، با کیفیت باشه . پس اگر همچنان افتخار همراهی به بنده می دید و سبک نوشتاری من رو دوست دارید، این چنل دوستانه همیشه به روی شما بازه. تا اطلاع ثانوی هم سعی ام بر این هست که تبلیغات داخل چنل نباشه تا بیشتر کنار هم باشیم. دوستتون دارم بیشتر از چیزی که فکر کنید❤️🤗 امروز ادامه هویت رو خواهیم داشت... راستی یکم ارتباط بیشتری با من و نوشته هام بگیرید، امکانش هست که دوباره گروه دوستانه مون رو به چنل سینک کنم. بوس بهتون نارنجی ها🧡 چون نارنجی رنگ مورد علاقه منه
    Show more ...
    420
    0
    #هویت با دیدن مامان...جلوی درگاه درب، زانو زدم. لب هایم خشک شده بود. قلبم تیر می کشید. نمی توانستم نفس بکشم. با این حال، به سختی خودم را کنار جسم بی جانش رساندم. اَشلی را از کنار مامان پس زدم. دست لرزانم را به سمت صورتش بردم. صورتش سر دِ سرد بود. هول شدم. دو انگشتم را زیر گردنش گرفتم. نبض نداشت...مچ دستش..پشت پایش...کشاله رانش...دیگر هیچ کدام، نبض نداشت. نفهمیدم کی صدای گریه ام بلند شد.خودم را از مامان جدا نمی کردم. نمی خواستم باور کنم. اَشلی دستش را روی شانه ام گذاشت. او را محکم به طرف دیگری پرت کردم و داد زدم: -با مامانم چی کار کردی لعنتی؟! چرا دکتر رو خبر نکردی؟چرا مامانم دیگه نفس نمی کشه؟ تو چه غلطی داشتی توی این خونه می کردی؟ اَشلی گریه می کرد و من فقط داد می زدم. با صدایی که ترس، در آن بیداد می کرد،گفت: -به خدا من کاری نکردم گیتا. دکتر همین پیش پای تو رفت.گفت که مامانت در اثر التهاب پرده های مغزی، به اغمای چند دقیقه ای رفته و بعد از اون هم با از کار افتادن قلبش، تموم کرده. سر و تنم به رعشه افتاده بود. داغ کرده بودم. چشم هایم به خون نشسته بود. چرا؟چرا مادر من؟!چرا انقدر ناگهانی؟ مگر من جز مادرم چه کسی را داشتم؟ سرم را رو به آسمان بلند کردم: -خدایا...! چرا؟چرا من؟ تا کی باید تحمل کنم؟تا کی باید دووم بیارم؟ خدا...دیگه نمی کشم. بکُش راحتم کن. می خوام با مادرم باشم. خودم را روی جسم بی روح مادرم انداختم. قلبم بیشتر از همیشه درد گرفته بود. سرم روی تنم سنگینی می کرد. حس خفقان داشتم.کاش منم با مامان مرده بودم..این جوری لااقل به آرامش می رسیدم...به یک آرامش طولانی و مطلق...یک آرامش ابدی. آن قدر بالای سر مامان زار زدم،که دیگر نفهمیدم چه شد. ** چشمم را که باز کردم، خودم را در لباسی سفید و با کلی دم و دستگاه بالا سرم، پیدا کردم. سرم را چرخواندم. متوجه اَشلی شدم که سرش را روی تختم گذاشته و خواب بود. چشمم به کاترین افتاد که با نگرانی به سمتم می آمد.خواستم دستم را بالا ببرم که نتوانستم. بخاطر آنژیوکتی که به دستم وصل بود، توان انجام هیچ کاری را نداشتم. -بیدار شدی دخترم؟! چشم هایم را محکم روی هم فشردم. یاد مامان افتادم. خواستم از جایم بلند شوم که کاترین نگذاشت. داد زدم: _ولم کن. مامانم...مامانم چی شد؟کجاست؟ کاترین بی هیچ حرفی، سرش را پایین انداخت. شانه ام را فشرد و گفت: -متاسفم نفهمیدم چه طور آنژیوکت و آن دم و دستگاه را از خودم جدا کردم. به پایین تختم نگاه کردم. هیچ کفش یا دمپایی ای برای پوشیدن نبود. بنابراین پابرهنه، در راهروی بیمارستان راه افتادم.کاترین و اَشلی که انگار بیدار شده بود، دنبالم توی راهرو می دویدند و صدایم می زدند. من اما همچنان به سمت مقصدی نامعلوم و در پی مادر بیچاره ام، می دویدم. کاترین بازویم را گرفت و مانع رفتنم شد. تقلایم را که دید، سیلی محکمی توی صورتم زد. دستم را روی جایی که سیلی خورده بود،گذاشتم. تمام خشمم را در چشم هایم ریختم و نگاهش کردم. از شدت عصبانیت، به خس خس افتاده بودم .بازوهایم را گرفت و تکانم داد: -مریم دیگه مرده! می فهمی؟ مادرت دیگه از پیشمون رفته. این را گفت و به گریه افتاد. دست هایش از دور بازویم، شل شد و کم کم روی زمین سُر خورد.آن چنان اشکی می ریخت که باورم نمی شد. درست مثل کسی که شخص عزیزی را از دست داده باشد... به خودم آمدم. چشم هایم را بستم و توی سرم زدم. یک بار..دو بار..سه بار...! "اینا همش خوابه..آره فقط یه خوابه ...مامانم زنده است. اگه چشمهامو باز کنم، مامانمو می بینم که داره بهم می خنده...آره اون زنده است". با ترس و تردید، چشم هایم را به آرامی باز کردم. اما نه از مادرم خبری بود و نه از لبخندش... وسط راهروی بیمارستان زانو زدم. از ته دل اشک می ریختم. دیگر نمی توانستم ادامه بدهم. آن قدر روی قلبم کوبیدم که درد شدیدی درونش پیچید.
    Show more ...
    1 505
    1
    #هویت ناگهان انگار که چیزی یادش آمده باشد،گفت: -آها! ببخشید پاک یادم رفت که ازت پذیرایی کنم. _نه. نه من راحتم. چیزی نمی خوام. به فنجان قهوه ام اشاره کرد و گفت: -اینم که سرد شد. از بس پر حرفی کردم. _عیبی نداره. من خواستم که برام حرف بزنید. پس مشکلی نیست. به رویم لبخند زد و گفت: -من بابت رفتار دیروزم ازت عذر می خوام. اصلاً حال خوبی نداشتم. می خواستم سوالی از او بپرسم اما رویش را نداشتم. داشتم با خودم کلنجار می رفتم که چطور سوالم را مطرح کنم که گفت: -می دونم الان داری با خودت می گی که چرا این طوری بودم؟! مکث کوتاهی کرد و سپس ادامه داد: -من یک ساله که اعتیاد دارم. به آنی سرم را بالا گرفتم و با چشم هایی که از شدت تعجب داشت از حدقه بیرون می زد، به او نگاه کردم. لبخند محزونی زد و سرش را پایین گرفت. -فکر می کردم که با مواد، دردم تسکین پیدا می کنه. اما نمی دونستم که دردهام رو دو چندان می کنه و من رو ضعیف و ضعیف تر! این زن مگر چقدر زجر کشیده که دیگر تاب و توانش را از دست داده بود؟! نگاه پر سوالم را به او دوختم که گفت: -خب! فکر کنم برای امروز کافیه. خواستم حرف بزنم که گفت: -فقط... اگه میشه، می خوام مریمو ببینم. من...من... با درماندگی ادامه داد: -من خیلی بهش بد کردم. باید ببینمش. _اما مادرم مریضه. هیچکسی رو که به گذشتش مربوط باشه، به یاد نمیاره. -خواهش می کنم. به جبران چیزایی که برات گفتم. _حرف شما صحیح. اما شما که هنوز چیزی نگفتید و مهمتر از همه چیزی که دنبالشم رو...! هروقت تمامش رو برام گفتید، منم می برمتون پیش مادرم. پاکت سیگارش را از کنار دستش برداشت.یک نخ سیگار بیرون آورد و آن را روشن کرد. دو سه پُک که به سیگار زد،گفتم: _میشه خاموشش کنید؟ دودش اذیتم می کنه. نگاهش بین سیگارش و من، چرخید. لبخندی زد و سرش را تکان داد. و سیگارش را درون جاسیگاری خاموش کرد. دو دستش را در هم قلاب کرد و پای چپش را روی پای راستش انداخت. -اگه این کارها رو نمی کردی، شک می کردم که دختر مریم باشی. وقتی دید که سمج تر از این حرف ها هستم، گفت: -باشه برات می گم. اما باید یه قولی بهم بدی. _چی؟ -این که به هر قیمتی شده، منو ببری پیش مریم. بی هیچ فکری قبول کردم. او هم ادامه داد: -یه روز که مریم اومده بود پیشم...به طور اتفاقی، ایوان هم این جا بود. _یعنی پدرم؟! سرش را به نشانه تایید تکان داد که گفتم: _پدرم با شما چه نسبتی داشت؟ -برادرم بود. انگار که برق چند صد ولتی، به تمام تنم وصل کردند.تمام تنم لرزید .منتظر چشم به لب هایش دوختم که گفت: -بعد از مرگ پدرم من تقریبا چهار ساله بودم. مادرم برام می گفت، یه شب که برای کار بیرون از خونه رفته بوده، بچه نوزادی رو توی مسیرش می بینه که توی یه سبد کنار سطل زباله رهاش کرده بودند و جز یه اسم نوشته شده روی کاغذ، هیچی همراهش نبود. قلبم به درد آمد. اما خودم را کنترل کردم و به ادامه حرف هایش گوش دادم. _مادرم، اون بچه رو میاره تو خونه خودمون و بزرگش می کنه. من نصف بیشتر عمرم رو با ایوان زندگی کردم. مثل برادر کوچکترم دوستش داشتم.تا این که... _ تا این که چی؟! از جایش بلند شد. به سمت اتاقش رفت و لحظه ای بعد، با چیزی شبیه به کتابچه برگشت.کتابچه را روی پایم گذاشت و گفت: -تا این که "رابرت"، از پیشمون رفت. چشم هایم را تنگ کردم و دقیق تر به او خیره شدم. _رابرت؟؟ هیمن لحظه بود که موبایلم زنگ خورد. من هیمن طور به صورت کاترین خیره شده بودم که گفت: -نمی خوای جواب موبایلتو بدی؟ به خودم آمدم. نگاهی به صفحه گوشی ام انداختم. اَشلی بود. با نگرانی دکمه اتصال را زدم و سریع موبایل را کنار گوشم گرفتم: -الو اَشلی چی شده؟ اَشلی در حالی که صدایش از شدت گریه دورگه شده بود،گفت: _ گیتا! مامانت... با شنیدن اسم مامان، از خود بی خود شدم. بی این که به ادامه حرف اَشلی گوش بدهم، گفتم: _اومدم و تماس را قطع کردم. آن قدر نگران مامان بودمکه نفهمیدم چه طور از خانه کاترین بیرون زدم و به سمت خانه دویدم. تنها صدای کاترین را در آخرین لحظات شنیدم که می گفت: -چی شد؟! کجا می ری؟ مریم چش شده؟ **
    Show more ...
    1 172
    0
    سلام رفقای گلم. پارت های جدید هویت تقدیم به نگاه گرمتون🌹 لینک پیام ناشناس:
    1 312
    0
    #هویت پلور سفید و بلندی پوشیدم و کلاه مشکی ام را روی سرم انداختم. موهایم آزادانه دورم ریخته بود.کتونی هایم را پوشیدم و قبل از این که بقیه بیدار شوند، از خانه بیرون زدم. خیلی استرس داشتم. دلم نمی خواست حتی لحظه ای دیر برسم. بیست دقیقه ای دویدم تا بالاخره ساعت نه صبح به خانه کاترین رسیدم.کمی ایستادم تا نفسم جا بیاید. بعد از چند نفس عمیق، زنگ را فشردم. این بار در کمال تعجب، دیدم که کاترین بی هیچ پنهان کاری ای درب را به رویم باز کرد و از من خواست تا داخل خانه شوم.بی معطلی وارد خانه اش شدم. آن روز چهره اش از بار قبل، محزون تر بود. نمی دانستم چه غمی در این چشم ها نهفته بود...! نگاهم را از صورتش گرفتم و به طرف دیگری چشم انداختم. نگاهم به فضای داخل خانه که افتاد، حسابی شوکه شدم. همه جا تمیز و مرتب بود. دیگر اثری از آن همه خاک و بهم ریختگی دیده نمی شد. نگاه متعجبم را که دید،گفت: -همین دیشب کار تمیز کردنش تموم شد. کارگر گرفتم. نگاهش کردم که گفت: -چرا نمی شینی؟! روی کاناپه نارنجی-سفیدی که کنار آشپزخانه بود، نشستم. او هم بعد از این که یک فنجان قهوه برایم آورد، درست روبرویم نشست. _ممنونم. بی هیچ حرفی، تنها به چشم هایم خیره شد. لحظه ای بعد گفت: -چهره ات دقیقاً شبیه پدرته. البته بهتره بگم تلفیقی از هردوی پدر و مادرت هستی! ولی بیشتر شبیه پدرتی. با شنیدن این حرف، فنجان قهوه ای را که تا نزدیک لبم آورده بودم، روی میز رها کردم. _شما پدرم رو می شناسید؟! لبخند زد و گفت: -بهتر از خودش! نور امیدی ته دلم روشن شد. پس می توانست آدرسی از پدرم بهم بدهد، بی مکث گفتم: _می شه بیشتر برام بگید؟! -بخوام از قدیما بگم، می شه ازش کتاب نوشت. حوصلشو داری؟! با اشتیاق تمام، دست به سینه شدم و گفتم: _ البته..! من سر و پا گوشم. نفس عمیقی کشید. به سمتی خیره شد و بعد از دقیقه ای، لب باز کرد: - چنین سال پیش بود. نمی دونم... شاید دوازده سال پیش شایدم بیشتر...حادثه ای اتفاق افتاد که هنوز هم با تداعی کردنش، حالم دگرگون می شه.حادثه ای که به خاطرش، هزاران بار آرزوی مرگ کردم. _ یه شب برفی بود، وقتی توی راه برگشت به پترزبورگ بودیم، ماشینمون به گاردریل خورد و چپ کرد. سکوت کرد. آب دهانش را با صدا قورت داد و دستش را روی سینه اش گذاشت. مشخص بود که با یادآوری گذشته، عذاب زیادی می کشد... خواستم کمکش کنم که دستم را گرفت و گفت که می خواهد ادامه حرفایش را بگوید. من هم متقابلاً کاری را انجام دادم که می خواست...به حرف هایش گوش دادم! -همسر و پسر 7 سالم رو از دست دادم. من موندم و یه دنیای بزرگ...پر از غم و تنهایی. ناراحتی اعصاب گرفته بودم.حتی به خاطر ضعف اعصاب، مدتی توی بیمارستان بستری شدم.هیچ کسی رو نداشتم تا تنهاییم رو پر کنه. هربار خواستم خودکشی کنم و خودمو خلاص کنم. اما نشد...پدر و مادری هم نداشتم تا بهم کمک کنند. هردوی اون ها رو سال ها قبل از اون ماجرای نحس، از دست داده بودم. _درست زمانی که در اوج بدبختی و زندگی اسف بارم بودم...با مریم آشنا شدم. دختر کنجکاو و جسوری که بعنوان خبرنگار، به روسیه اومده بود.گفت که می خواد از زندگی من یه گزارشی مثل مستند بسازه و این شد باب آشنایی بیشتر من و مادرت. با یاد مامان، بغضی راه گلویم را سد کرد. پس مادر من این طور بوده است؟! همچین زنی بوده؟!کسی که به اطرافیانش بیشترین توجه را داشته؟!" کاترین ادامه داد: _تقریباً هر روز بعد از ظهر، به خونه من می اومد. من براش حرف می زدم و او هم برام از خانواده و از زندگیش می گفت. از این که یه ازدواج ناموفق داشته. از این که چه پدر خشن و سخت گیر و چه مادر مهربون و دلسوزی داره...! اونجا بود که فهمیدم، هستند آدم هایی که شاید بیشتر از من غم نداشته باشند...اما مسلماً کمتر هم ندارند.
    Show more ...
    1 236
    0
    #هویت چند دقیقه ای گذشت و من همچنان در فکر بودم که ناگهان با صدای اَشلی به خودم آمدم: -بسه بابا موهاشو کندی دیگه. نگاهی به شانه دون دستم انداختم. هیچ حواسم نبود که چند دقیقه ای گذشته و من هنوز دارم موهای مامان را شانه می زنم. شانه را گوشه ای گذاشتم. بوسه ای روی موهای مامان زدم و از جایم بلند شدم. رو به اَشلی گفتم: -غذای مامان رو بده. من میرم کمی بخوابم.خیلی خسته ام! _باشه حتماً. برو بخواب. به سمت اتاقم رفتم و خودم را روی تخت پرت کردم و با کلی فکر و خیالی که طی این مدت به ذهنم هجوم آورده بود، به خواب رفتم. با سر و صدای اَشلی، از خواب پریدم. گردنم خشک شده بود.کمی آن را به طرفین تکان دادم و با تقی که صدا داد، حس بهتری پیدا کردم. خمیازه ای کشیدم و از جایم بلند شدم. به طرف هال رفتم. و دیدم که َشلی و مامان مشغول تماشای تلویزیون هستند و گویا برنامه تلویزیونی موضوع جالبی داشت که هردو می خندیدند. از شادی مامان، من هم شاد شدم و لبخند زدم. این نهایت ابراز شادی من بود...."یک لبخند کم جان و زودگذر"! به سمت دستشویی رفتم. آبی به سر و صورتم زدم و با حوله، از دستشویی خارج شدم. همزمانی که داشتم صورتم را خشک می کردم، نگاهم به ساعت افتاد. یک ظهر بود و این یعنی من حسابی خوابیده بودم و اگر صدای اشلی نمی آمد، همچنان خواب بودم. اَشلی تا متوجهم شد،گفت: -ا..بیدار شدی؟! بذار غذاتو گرم کنم _نمی خورم!میل ندارم -مگه می شه؟!گرسنه که نمی شه بمونی. نگاه عصبی ای به او انداختم و گفتم: _ اَشلی تو مامانمی یا زنمی؟! چرا مثل این کدبانوها رفتار می کنی؟!منم مثل خودت یه دخترم.می تونم برای خودم غذا گرم کنم. تو فقط و فقط مراقب مامانم باش. و با خشمی که خودمم نمی دانستم منشا آن کجاست، حوله را به طرفی پرت کردم و به اتاقم برگشتم. از رفتار خودم پشیمان شدم. اما خب...لازم بود! یکم زیادی داشت با من صمیمی می شد و باید حدش را می دانست. هرچند که کسی ته ذهنم می گفت "این منم که عصبی و غیر قابل پیش بینی هستم". روی تختم نشسته بودم که چشمم به عکس مامان و بابا افتاد. با چسب، بهم وصلشان کرده و به کمک سوزن، روی بُرد اتاقم وصلش کرده بودم. به سمت عکس رفتم و دستی روی آن کشیدم. ناخودآگاه دلم خواست که چهره ام را با چهره پدرم مقایسه کنم. عکس را از روی بُرد برداشتم و جلوی آینه قدی اتاقم ایستادم. عکس را کنار صورتم گرفتم. انگار بار اولی بود که خودم را می دیدم. چقدر این چهره برایم غریبه بود...انگار به تنها چیزی که هیچ وقت توجه نکرده بودم، چهره ام بود. چشم های خاکستری رنگ و دردمند، گونه های برجسته...بینی گوشتی ای که متناسب با صورتم بود. موهای مشکی و بلندی که بلندی آن تا گودی کمرم می رسید. و پوست سفیدی که کمی به زردی می زد. نگاهم را روی عکس چرخواندم فرم بینی و چشم هایم درست شبیه پدرم بود. اما موهایم شبیه مادرم... مشکی مثل شب! داشتم موهایم را پشت سرم می بستم که تقه ای به درب خورد. -بیا تو.. اَشلی وارد اتاقم شد و با شرمندگی گفت: _گیتا باور کن قصد بدی نداشتم. راجع به من اشتباه فکر می کنی! به چشم هایش نگاه کردم و جدی و با همان تلخی چند دقیقه قبل، گفتم: -من فکری راجع بهت نکردم. خوشمم نمیاد که انقدر دور و برم بپلکی! فقط پرستاری مامانو بکن! نه پرستاری منو.من خودم دست دارم و غذامو گرم می کنم. اشک درون چشم هایش حلقه بست. خواست از اتاق بیرون برود که شقیقه هایم را فشردم و گفتم: _خیلی خب. ببخشید... تند رفتم. فقط می خوام اخلاقامو بدونی. من احتیاجی به ترحم ندارم. - اما من قصد ترحم نداشتم. تو مثل خواهرمی..نگرانتم. هیچی نمی خوری. همش میری بیرون و با خستگی برمیگردی خونه. حتی هنوز دنبال کارهای دانشگاهتم نرفتی! مادرت مدام بهونتو می گیره! بهم حق بده.من نمی خوام ناراحتیتو ببینم. سرم را میان دست هایم گرفتم و گفتم: -حق با تو! این روزا انقد درگیرم که پاک درس و زندگیمو یادم رفته. دستش را فشردم و گفتم: - منو بخاطر اخلاقای گًندم ببخش. لبخند مهربونی به رویم زد و گفت: _درکت می کنم عزیزم. ناراحت نباش. من مراقب مادرت هستم. به رویش لبخند زدم و از او تشکر کردم. او هم از اتاقم رفت. اصلاً کنترلی روی رفتارم نداشتم. انگار دنبال کسی می گشتم تا کل دق و دلی ام را سرش خالی کنم و این میان قرعه به نام اشلی بیچاره افتاده بود. **
    Show more ...
    1 158
    0
    سلام رفقای گلم. ممنون از صبوریتون. پارت های جدید هویت تقدیم به نگاه گرمتون🌹 لینک پیام ناشناس:
    1 345
    1
    #هویت _نگفتید کی تشریف میارید. ناگهان به خودم آمدم و یادم افتاد که ایران نیستم. مثل بادکنک پر بادی، به یک باره تمام اشتیاقم خوابید و متاثر گفتم: -متاسفانه من ایران نیستم. نفس عمیقی کشید. سکوت کرده بود. انگار داشت فکر می کرد که گفتم: -به هرحال ممنون از لطفتون. نفهمیدم و شاید حتی نفهمید که چطور از دهانش پرید: _نمی تونید برگردید؟! ظالمانه پاسخ دادم: -نه.. کار مهمی دارم که باید انجام بدم. ممنون از توجهتون. شعرهامم باشه پیش شما امانت.اگر برگشتم میام پسشون می گیرم.اگرم که نیومدم... و کمی جمله ام را سبک و سنگین کردم و بعد گفتم: _اگرم نیومدم، باشه برای خودتون. به جبران لطفی که در حقم کردید. به وضوح می شد از صدایش فهمید که ناراحت است. با این حال گفت:. _مطمئن باشید که از دل نوشته هاتون به بهترین شکل ممکن نگهداری می کنم. براتون آرزوی موفقیت می کنم. -ممنون از لطفتون. من دیگه باید قطع کنم. خدانگهدار. _خدانگهدار و این آخرین باری بود که با او صحبت می کردم گوشی را میان مشتم فشردم و به آن خیره شدم. به اقبال سوخته خودم پوزخندی زدم و با خود اندیشیدم که: تا ایران بودم هیچکس حتی نگاهم نمی کرد...حالا که به این جا آمده ام...!هی. کوله ام را از روی میز برداشتم. خواستم بلند شوم که در اثر سرگیجه، یک لحظه نزدیک بود بیفتم که حس کردم دستی دور بازویم حلقه زد و مانع افتادنم شد. وقتی به طور کامل تعادلم را حفظ کردم، سرم را بالا گرفتم و به فردی که کمکم کرده بود، نگاه کردم. او هم به من خیره شده بود. چقدر چهره اش آشنا بود. شاید او هم به همین فکر می کرد، چون با دقت در صورتم زل زده بود. بازویم را از میان دست هایش بیرون کشیدم. صاف ایستادم و بی اختیار، به فارسی گفتم: -ممنون و از کنارش رد شدم. یک لحظه به خودم آمدم و یادم افتاد که فارسی حرف زده ام. رویم را به طرف او برگرداندم تا به انگلیسی تشکر کنم که با لب باز کردن او، در جا خشکم زد. به فارسی گفت: _کاری نکردم... و در حالی که به چشم هایم خیره شده بود، لبخند زد. به دستم اشاره کرد و گفت: -کتفتون.. نگاهی به کتفم انداختم که ادامه داد: -خوب شد؟! ناگهان یادم آمد که او همان پسری بود که هفته قبل، با او تصادف کرده بودم. سرم را بالا گرفتم و گفتم: _شما..شما فارسی حرف می زنید؟! پس چرا اون روز... میان حرفم پرید و گفت: -خب شاید چون شما فارسی حرف نزدید. دستی به گردنم کشیدم و گفتم: _به هرحال ممنون. خواستم بروم که جلویم را گرفت. به صورتش نگاه کردم و خیلی جدی گفتم: -برید کنار...می خوام رد بشم. _شما همیشه انقدر به اطرافتون بی توجهید؟! دارم فکر می کنم که ممکنه از یه سیاره دیگه اومده باشید؟! عصبانی شدم. اخم هایم را در هم گره کردم و گفتم: -از سر راهم برید کنار. خودش را کنار کشید و با دستش به جلو اشاره کرد و این گونه با اشاره دستش، بدرقه ام کرد و با شیطنت خاصی گفت: _لطفاً دفعه بعد، بیشتر به اطرافتون دقت کنید. این جوری پیش برید، دیگه چیزی ازتون باقی نمی مونه. این را گفت و جلوتر از من، از فروشگاه بیرون زد. عجب آدمی... از کجا فارسی بلد بود؟! اصلاً از کجا پیدایش شد؟! در همین فکرها غرق بودم که گوشی ام دوباره زنگ خورد. اه..!باید فکری به حال سیم کارتم می کردم. باز هم تیمسار بود. نمی دانستم چرا هیچ حوصله اش را نداشتم. پس رد تماس زدم و به سمت خانه راه افتادم. ** مامان بیدار بود و داشت به اَشلی که هنوز خواب بود، نگاه می کرد. به سمتش رفتم و با صدایی بلند، طوری که اَشلی از خواب بیدار شود، گفتم: -سلام مامانم. بیدار شدی؟! خندید و گفت: _آره اَشلی همچنان خواب بود. به طرف آشپزخانه رفتم و از داخل کابینت یک بسته قرص مسکن برداشتم. آن روز از دنده بدجنسی و بدخلقی بیدار شده بودم چرا که با غرض ورزی، درب کابینت را محکم بهم کوبیدم. این بار اَشلی سریع از خواب پرید: _کیه!؟چیشد؟ لبخند کجی زدم و در حالی که قرص را به کمک آب به ته حلقم می فرستادم، گفتم: - بخواب یکم دیگه! وحشت زده از جایش بلند شد. دستی به موهایش کشید و بعد هم پیراهنش را مرتب کرد: _ا..سلام گیتا!کی اومدی؟ به سمتش رفتم. روی شانه اش زدم و گفتم: -این جوری مراقب مامان منی؟! تو خواب؟؟ شرمنده سرش را پایین انداخت و گفت: _ببخشید. نفهمیدم کی خوابم برد. الان میرم غذاشونو آماده می کنم. و از کنارم رد شد و سریع به سمت آشپزخانه رفت. کنار مامان نشستم. شانه ای از روی میزش برداشتم و شروع به شانه زدن موهایش کردم. از این کار خیلی خوشش می آمد. همزمانی که موهایش را شانه می زدم، یاد حرف کاترین افتادم: "درست شبیه ایوان" یعنی پدرم را می شناخت؟!
    Show more ...
    1 288
    0
    #هویت کلافه شدم و پرسیدم: _پس کی فرستاده؟! -چرا این قدر اطمینان داری که دعوت نامه ای در کار بوده؟! _ برای این که مامان از طریق همین دعوت نامه، تونست همراه من تا روسیه بیاد. دستی میان موهایش فرو برد. لحظه ای بعد گفت: -خیلی خب! من فرستادم. فقط می خواستی همینو بدونی؟! "پس چرا مدام آن را نفی می کرد؟!" _ نه.آدرس..آدرس مامانو از کجا داشتید؟! دستی درون جیبش کرد و سیگار دیگری بیرون کشید. آن را گوشه لبش گذاشت و در حینی که فندک را روشن می کرد تا آتشش را به جان سیگار بکشد، گفت: -از کارت پستال هایی که هیچ وقت فرستاده نشد. "ای خدا! چرا او این قدر با ابهام حرف می زد؟!" _ منظورتونو نمی فهمم. پُک محکمی به سیگار زد و از آن کام گرفت: - مریم برای مادرش کارت پستال می گرفت و چند سطری هم براش می نوشت. اما هیچ وقت اونها رو نمی فرستاد. _آخه چرا باید مامان این کار رو می کرد؟ بی تفاوت گفت: -چون از باباش فراری بود. نمی خواست پیداش کنن. می گفت این جا راحت تره. "پس تیمسار از اول هم با مادرم این طور بوده؟"! سکوت و قیافه درهمم را که دید، گفت: -انگار خیلی کنجکاوی که راجع به مادرت بدونی! و زیر لب طوری که من نشنوم،گفت: "درست شبیه ایوان"! اما من شنیدم. به سمتش رفتم و جلوی پایش روی دو زانو نشستم و گفتم: _خانم...تو رو به خدا برام بگید! شما پدرمو می شناسید؟! لبخند کجی روی لبش نشست. از جایش بلند شد و گفت: -دیگه می تونی بری!ً الان توی وضعیت خوبی نیستم. باشه بعد حرف می زنیم. به طرف درب اشاره کرد. به او نگاه کردم و گفتم: _قول می دم که وقتتونو نگیرم! تو رو به هرچی می پرستید کمکم کنید. عصبی شد. با صدایی بلندتر از حد معمول گفت: -برو دیگه لعنتی! برو! و روی زمین سُر خورد. دو دستش را روی سرش حلقه کرد و با صدای بلند، گریست. آهسته به طرفش قدم برداشتم و مردد، دستم را به سمتش دراز کردم. _ خانم..! دستم را پر حرص و محکم، پس زد. -برو بیرون! برای لحظه ای بر خودم لرزیدم. دستم را کنار کشیدم و گفتم: _باشه میرم. اما فردا میام. شما تنها کسی هستید که می تونه کمکم کنه! سکوت کرده و تنها گریه می کرد. موندن را جایز ندیدم و به سرعت از خانه اش بیرون زدم. عصبی بودم و تمام حجم عصبانیتم را بر سر تکه سنگ کوچکی که وسط حیاط بود، خالی کردم و محکم آن را به سمت دیگری پرت کردم. "لعنتی...!" از درب خانه بیرون زدم. ذهنم آشفته بود و سرم حسابی درد می کرد. به سمت فروشگاهی که سر خیابان بود، رفتم. یک لحظه چشم هایم تار شد و دنیا دور سرم به چرخش افتاد. دستم را به دیوار گرفتم. کمی نفس آزاد کشیدم و کمی بعد، وارد فروشگاه شدم. بطری آبی از داخل یخچال برداشتم و بعد از این که در قسمت صندوق پول آن را حساب کردم، روی یکی از صندلی هایی که روبروی شیشه فروشگاه قرار داشت، نشستم. بماند که چه مصیبتی کشیدم تا به فروشنده منظورم را بفهمانم... این یکی انگلیسی نمی فهمید و باید با ایم و اشاره متوجه اش می کردم. کیف و کلاهم را کنارم گذاشتم. بطری آب را یک نفس سر کشیدم. چرا این قدر حالم بد بود؟ سر درد، امانم را بریده بود. دستم را تکیه گاه سرم کردم و شقیقه هایم را مالیدم. همین طور که شقیقه هایم را ماساژ می دادم، صدای موبایلم بلند شد. آن را از داخل کیفم بیرون کشیدم و نگاهی به شماره انداختم. "تیمسار". حوصله هیچ بحثی را نداشتم و تماسش را بی پاسخ گذاشتم. جالبی اش به این بود که هزینه نجومی ای که قرار بود روی قبض موبایلش بیاید، آن قدری به چشمش نمی آمد و اغلب بهم زنگ می زد. هنوز برای تعویض سیم کارتم اقدامی نکرده بودم. بعد از چند دقیقه، موبایلم دوباره زنگ خورد. این بار بی این که نگاهی به شماره بیندازم، عصبی دکمه اتصال را زدم و با عصبانیت گفتم: -الو؟! _سلام خانم صدری! موبایل را از گوشم جدا کردم و نگاهی به شماره انداختم. "هرندی کوچیک" متعجب اما همچنان عصبی، گفتم: -بفرمایید _خوبید خانم؟ صدایش به سختی شنیده می شد. -زنگ زدید که همین رو بپرسید؟! نمی دانستم چرا داشتم تمام حرصم را سر او خالی می کردم. اصلاً چرا بعد از آن گندی که کارمندش زده بود، همچنان به من زنگ می زد؟ انگار که از لحنم رنجید، چون گفت: _ ببخشید فقط خواستم بگم که نوشته هاتون رو توی شرکتم جا گذاشته بودید. مطالعه شون کردم. باید بگم که فوق العاده بود. از تعجب، چشم هایم گرد شد. یعنی از پس آن همه صدای خش خش و دوری مسافت، صدایش را درست شنیده بودم؟ -چی؟! _ من حاضرم نوشته هاتون رو چاپ کنم. فقط شما برای عقد قرارداد تشریف بیارید شرکت برادرم. کمی مکث کرد و پر غرض گفت: _چون شرکت خودم باعث رنجیده خاطر شدن شما می شه و من ابداً اینو نمی خوام. بی توجه به حرف آخرش گفتم: -اما برادرتون... _ نگران اون نباشید. خودش نوشته هاتون رو تایید کرد. راضیش کردم تا کارتون رو بخونه. شوکه شده بودم. باورم نمی شد که بالاخره زحمات شبانه روزی ام، مورد توجه قرار گرفته بود. _الو؟خانم صدری؟ -ببخشید. بله؟
    Show more ...
    1 055
    0
    نایی برای نوشتن نمونده رفیق... حتی برای بازنویسی! میدونم که حال و روزمون رو درک می کنی... میدونم که صبوری. فقط خواستم بگم مرسی که همراهمی و طی چند روز آتی بر می گردم، البته اگر عمری باشه❤️ ارادت
    2 013
    2
    #هویت دو بار قبلی، هربار به درب بسته می خوردم.پس امیدوار بودم که بالاخره کاترین را خواهم دید و می توانم با او حرف بزنم. کلاه نقابدار مشکی ام را به حدی پایین کشیدم که حتی چشم هایم هم دیده نمی شد. به سمت مامان رفتم. کنار اَشلی وسط حال خوابیده بود.کتابی که میان دست های اَشلی جا خشک کرده بود را از دستش بیرون کشیدم. پتویی روی او انداختم و پتوی مامان را هم روی تنش مرتب کردم. جلوی درب، مکث کوتاهی کردم. نفس عمیقی کشیدم و از خدا طلب کمک کردم. دیگر مزاحم آقای احدی نمی شدم و خودم به تنهایی هرجا که می خواستم، می رفتم. کل مسیر را با قدم هایی تند طی کردم. ساعت نزدیک دو ظهر بود که نفس نفس زنان، مقابل خانه کاترین رسیدم! روی پله جلوی خانه اش، نشستم. کلاهم را از روی سرم برداشتم و با آن صورتم را باد زدم. هوای روسیه،کمی گرم شده بود. هرچند که اکثرا سرد بود...! مدتی گذشت. نگاهی به ساعتم انداختم. یک ساعتی می شد که در همان حالت مانده بودم. کم کم داشتم از دیدار او نا امید می شدمکه صدای باز و بسته شدن درب از پشت سرم به گوش رسید. سریع از جایم بلند شدم. سرم را به سمت صدا چرخاندم.خانمی تقریباً پنجاه و خرده ای ساله، به محض دیدن من، خواست درب را ببندد که سریع خودم را جلوی درب رساندم و با دستم، مانع بسته شدن آن شدم. -خانم...صبرکنید فشار دست هایش را روی درب بیشتر کرد. کتف دردناکم داشت از جا کنده می شد. فشار دست او دقیقاً جایی روی محلی بود که در رفته بود! فکر می کردم خوب شده اما با این فشار، حس کردم تا مغز استخوانم سوخت.در لحظه آخری که داشت درب بسته می شد،گفتم: +مریم مریضه! من دخترشم..!بخاطر خدا. و دستم را از لای درب برداشتم. کتفم را محکم گرفتم و فشردمش. این طوری کمی از دردم، کم می شد. ناامید شدم. چقدر بد شانس بودم.کاترین،کلید حل معمای زندگی ام بود.اما...! همین لحظه بود که درب به آنی باز شد. زن، سرش را از لای درب بیرون آورد. نگاهی به اطراف کرد و کمی سرک کشید. بعد هم نگاهش به من افتاد. مثل آدمی که می خواست خودش را قایم کند،ی واشکی گفت: -بیا تو. از جلوی درب کنار رفت .به آرامی و با تردید وارد خانه شدم. زن به سمت آشپزخانه رفت. با رفتنش، نگاهی به اطراف خانه انداختم. خانه ای که با نمای بیرونش، کاملا فرق داشت. داخل آن ،بیشتر شبیه شهر اموات بود. تمام اسباب خانه، پر از خاک بود. هیچ چیز آن جلای اصلی اش را نداشت. با رفتن خاک در دهانم، به سرفه افتادم. با دستم گرد و خاک جلوی صورتم را پس زدم. چشمم به پیانویی افتاد که گوشه اتاق خاک می خورد. پس پیانو هم می زد. مشغول دید زدن اطراف بودم،که آن زن، در حالی که سیگاری گوشه لبش بود و پک های عمیقی به آن می زد، به سمتم آمد. پک بعدی را محکم تر زد. به لب های کبودش، چشم دوختم. آنقدر سیگار کشیده بود که لب هایش به سیاهی می زد. زیر چشم هایش گود بود. پیشانی اش پر بود از خطوط عمیقی که سن بالایش را به رُخ می کشید. در کل قیافه معمولی و حتی ترسناکی داشت. دندان های یک درمیان سیاه شده اش، او را بیشتر شبیه معتادها می کرد تا یک زن متمدن و شیک! -با توام _بله؟! با یک گام بلند نزدیکم شد. کمی خودش را بالا کشید تا هم قدم شود. دود سیگارش را در صورتم فوت کرد. به سرفه افتادم. خندید و از کنارم رد شد.به سمت مبل هایی که با ملحفه های سفید پوشیده شده بود، رفت. دو تا از ملحفه ها را برداشت. روی مبل نشست و رو به من گفت: -بشین! مردد،روی مبل روبرویش نشستم. -خب؟! _امم..!من!یعنی شما؟!کاترین شمایید؟ یک پایش را روی آن یکی انداخت: -خودمم! گفتی دختر مریمی! چطور پیدام کردی؟! _دعوت نامه.. کمی چشم هایش را تنگ کرد و در صورتم دقیق شد که ادامه دادم: _ برای مامان فرستادید. سیگارش را درون جا سیگاری چوبی کنار دستش گذاشت و آن را خاموش کرد. _من دعوت نامه ای نفرستادم. شوکه شدم.پس... به نقطه ای خیره شدم و حرف های تیمسار را در ذهنم حلاجی کردم. او گفت که دعوت نامه مامان را کاترین فرستاده، با این حساب باید خود کاترین هم با خبر می بود، اما چرا می گفت که کار او نبوده؟! -بگیر اینو بخور! نگاهم به کاترین که شربت به دست روبرویم ایستاده بود، افتاد. کمی مکث کردم که گفت: -نترس دختر! چیزی نریختم توش. دستش را پس نزدم و لیوان را از او گرفتم. برای این که بهش ثابت کنم چنین منظوری نداشتم، لاجرعه شربت را نوشیدم. لیوان را روی میز گذاشتم و از او تشکر کردم. در حالی که از جایم بلند می شدم. رو به او گفتم: _خواهش می کنم خانم مَک کِندی..اگر چیزی می دونید، به من بگید.پس کی اون دعوت نامه رو فرستاده؟! دستش را جلوی صورتش گرفت. و عصبی هوف کلافه ای کشید. - من اون دعوت نامه رو نفرستادم دختر!
    Show more ...
    2 549
    0
    سلام دوستان وقت بخیر. می بخشید فرمت پست های اخیر بهم ریخته بود که اصلاح شد. ادامه داستان رو امروز خواهیم داشت🌹 ارادت
    1 778
    0
    #هویت به سختی خودم را تا خانه رساندم. "اَشلی"پیش مامان بود و داشت برایش کتاب می خواند. خوشحال بودم که با وجود اَشلی،مامان خیلی آرام بود. وقتی اَشلی متوجه حضورم شد،به سمتم دوید و من را به آغوش کشید. درد کتف، به آنی در تمام تنم پیچید و اخم هایم از شدت درد، در هم شد. از زمانی که به عنوان پرستار مامان استخدامش کرده بودم،خیلی با من خو گرفته بود...دختر تنهایی که مجبور بود با کار کردن،خرج خانواده اش رابه آمریکا بفرستد. . اولین آمریکایی ای بود که بر خلاف تمام تصوراتم، وضع مالی چندان خوبی نداشت. همین که فشار دست هایش به دور بازوهایم بیشتر شد، آخ بلندی گفتم و از شدت درد،تمام اجزای صورتم جمع شد. نگران،من را از خود جدا کرد: -چی شد گیتا؟! لبخند کم جانی به رویش زدم: -چیزی نیست! داروهای مامان را روی میز گذاشتم و به طرف اتاقم رفتم. اَشلی گفت: _همیشه همینجوری ای! چرا آخه تو انقدر آرومی دختر؟! با لبخند،وارد اتاقم شدم. خیلی خوب شد که اَشلی را تمام وقت،پیش خودمان نگه داشتم.او خانه نداشت و من و مامان هم همدم...! شب ها در بیمارستان می خوابید...و حالا پناهگاه امنی یافته بود. من هم به یک پرستار برای مامان،نیاز داشتم..! یک توافق عادلانه جلوی آینه ایستاده بودم و سعی داشتم هرجور که شده،پیراهنم را دربیاورم.اما نتوانستم.درگیر کلنجار رفتن،با پیراهنم بودم که نفهمیدم،اَشلی کی وارد اتاقم شد.سریع به سمتم آمد و در حالی که پیراهنم را در می آورد گفت: -چرا صدام نزدی گیتا؟!تو چرا انقدر سختی؟ داشت حرف میزد،که یکهو حرفش را خورد! دستی روی کتفم کشید که آخ ام بلند شد. -گیتا..چرا کتفت انقدر کبود و خون مرده شده؟ سریع،گوشه لباسم را روی کتفم انداختم و گفتم: _چیزی نیست. دستم را پس زد و دوباره کتفم را نگاه کرد. -اوه..گمون کنم در رفته باشه.خیلی درد می کنه؟ _نه! همین که این کلام از دهانم خارج شد،با دستش،کتفم را نگه داشت و استخوانی که نمی دانم خود ترقوه بود یا جایی کنار آن را درچشم بهم زدنی، فشرد..که تقی صدا داد. من اما از درد،تنها مشت هایم را گره کردم..لبم را گزیدم ولی حتی کوچکترین اعتراضی نکردم. -جا افتاد نگاه پر ظنّم را به او دوختم. به لکنت افتاد. -ب..بشین اینجا تا یه چیزی بیارم،کتفتو ببندم. خواست برود که مچش را گرفتم.بدون اینکه نگاهم کند،گفت: -خب..خب من اینکار رو از پدرم یاد گرفتم.اون یادم داد که چطور کتف جا بندازم. او را به سمت خودم برگرداندم. _اَشلی..می دونی که از آدم دروغگو هیچ خوشم نمیاد -بخدا دروغ نمیگم گیتا.پدرم اینکار رو بلد بود و یاد من و خواهر برادرام داد. نکاهش کردم.به چشم هایش خیره شدم. همیشه چشم ها..آدم را لو می دهند.اما این چشم ها،صادق بود.بی غل و غش!پس گفتم: _می تونی بری سریع از اتاق بیرون رفت.دستم را به کتفم گرفتم.دیگر دردی نداشت..به شکل دورانی آن را چرخاندم.هیچ اثری از درد چند دقیقه پیش،نبود لبخند کم جانی،گوشه لبم نشست! پس به کارش وارد بود.. اَشلی،کتفم را با پارچه ای،محکم بست.از او تشکر کردم و خواستم که به مامان،چیزی نگوید!او هم بی هیچ سوالی،قبول کرد! چند روزی از اتفاقی که برایم افتاده بود،می گذشت.کتفم کاملاً خوب شده و هیچ اثری از ضربه وارده،نمانده بود. آن روز،بار سومی بود که به آدرس کاترین،سر می زدم.
    Show more ...
    1 783
    1

    sticker.webp

    1 235
    0
    ‍ - میخواستی با زیردست من بخوابی پتیاره؟ با صدای خشن ارسلان که درست از پشت سرم می‌آمد، خشکم زد. دست‌هایم را از استرس در هم قفل کردم و لرزان به سمتش برگشتم. با دیدن چهره‌ی ترسانم پوزخند زد. - چی‌شد یاسی خانوم؟ منتظر بودی اون مرتیکه بیاد اینجا دستتو بگیره فراریت بده؟ نفسم بالا نمی‌آمد و قفسه سینه‌ام با شدت بالا و پایین می‌شد. لب‌هایم تکان می‌خورد اما حرفی برای زدن پیدا نمی‌کردم. ارسلان امشب مرا می‌کشت! - اشتباه می‌کنی... بلند و هیستیریک خندید و فریاد زد. - بیارید اون بیناموس رو! دو نفر، آن مردی که قرار بود فراری‌ام دهد را کشان کشان آوردند. تقریبا صورتش یک جای سالم نداشت و از دهانش خون جاری بود. هین بلندی کشیدم و دست روی دهانم گذاشتم. - ارسلان...چیکارش کردی؟ مرد را جلویش انداختند و ارسلان پیروزمندانه نگاهش را به من دوخت. - چیشد؟ دلت سوخت؟ واسه تو این بلا سرش اومده...نگفته بودم کسی رو دور و برت ببینم میشم جلاد؟ نگفته بودم یاسی خانوم؟ یکی از بادیگارد ها لگد محکمی به شکم مرد زد و خون بیشتری از دهانش بیرون زد. جیغ کشیدم و سرم را بین سینه‌ی ارسلان پنهان کردم. - ارسلان...نکن...تروخدا نزنش! من نمی‌رم، بخدا دیگه نمی‌رم. بگو ولش کنن! دستانش دورم حلقه نشد و تنها صدای جدی‌اش در گوشم پیچید. - باید ببینی تاوان کارت تو...بریم توی عمارت با خودت هم کار دارم...تنبیه تو سخت تره! از او جدا نشدم و پیراهن جذبش را چنگ زدم. لعنت به من. - باشه هر کاری می‌کنی با من بکن...اون رو ول کن. ببخشید ارسلان من نمی‌رم بگو ولش کنن. بازویم را گرفت و مرا از خود جدا کرد و در صپرتم غرید: - فقط بنال ببینم دردت چی بود؟ چی برات کم گذاشتم؟ کم لی‌لی به لالات گذاشتم؟ هر چی خواستی در اختیارت بود... هر چی خواستی توو این خراب شده برات بود... عصبی دست به سینه‌اش کوبیدم و داد زدم: - نبود...نبود لعنتی! قلب تو رو می‌خواستم که نداشتم. نیم نگاهی به مرد خون‌آلود انداختم و پوزخند زدم. - غافل از این‌که تو قلبی نداری که بخواد منو دوست داشته باشه! زن‌ها نمی‌تونن با مردی که هر شب میره پیش یه دختره بمونن! ارسلان انگار کیش و مات شده باشد، خشکش زد. ناباور خندید. - تو‌...منو دوست داری؟ دوستم داری یاسی؟ بغضم را دیگر نمی‌توانستم کنترل کنم. پاتند کردم تا از کنارش بگذرم و به عمارت و اتاقم پناه ببرم اما مانع شد. - یاسی... من... نمی‌دونستم! فکر نمی‌کردم بتونی منو با این همه تاریکی دوست داشته باشی! بهت نزدیک نشدم ولی نتونستم بذارم بری... می‌فهمی؟ نمی‌تونم... دستم را از حصار انگشتانش بیرون کشیدم. - تو قلب نداری... تو فقط همخوابه می‌خوای... حرفم کامل نشده بود که لب‌هایم را محکم روی لبانم گذاشت و مرا را خفه کرد. بین آن همه بادیگارد و مرد غریبه معذب شده بودم و سعی کردم از او فاصله بگیرم اما نگذاشت. - از این به بعد خانوم این عمارتی.‌‌.. این رمان چند بار فیلتر شده و اینبار به بدبختی لینکش و پیدا کردیم...⛔⛔⛔ انقدر تو تلگرام سر و صدا به پا کرده که حد نداره. غیر ممکنه با پارت اولش جذبش نشید... بهتون قول میدم😄
    Show more ...
    image
    882
    3
    📚 رمان ساز ناکوک ✍️ به قلم مژگان قاسمی 📝 خلاصه رمانی سر تاسر عشق و هیجان فرزان دکتری مغرور و زخم خورده با بازگشت به ایران وروبرو شدن با پناه زن بیوه و عاشق اورا واداری به صیغه اجباری یک هفته ای میکند و ... 🔘 عاشقانه ، درام ، رئال 🌀 ادامه این رمان بصورت فروشی ست، پس از مطالعه 211 صفحه دمو (عیارسنج) اگر علاقمند بودین به سبد خرید مراجعه کنین و حق اشتراک خوندن بقیه صفحات رو پرداخت کنین تا توی کتابخونۀ اپلیکیشن بتونین بمرور زمان، رمان رو تا آخر مطالعه کنین. * (رمان هنوز کامل نیست و ادامه آن با آپدیت های هفتگی کامل خواهد شد) نصب رایگان ios برای آیفون : نصب رایگان نسخه Android برای سامسونگ، شیائومی، هوآوی و ... :
    Show more ...
    797
    0
    #پارتی_از_وی_آی_پی همچنان در تقلا بودند و امیر هاتف سعی می کرد او را در آغوشش نگه دارد … ملتمسانه گفت : -خواهش میکنم...نرو...خودتو و هانا رو ازم نگیر... نعنا فشار محکمی به او داد و ازلای دندان هایش گفت : -اون موقع که رفتی دو سال گم و گور شدی باید فکر اینجا رو می کردی جناب سوز … حالام ولم کن میخوام برم وسایلمو جمع کنم … کلی کار دارم !  امیر هاتف در تلاش بود تا او را ثابت نگه دارد : -هزار بار گفتم غلط کردم ... گه خوردم … نعنا سعی کرد به او لگد بزند بلکه رهایش کند :  -برای غلط کردن و گه خوردن خیلی دیر شده دیگه ! امیر هاتف مثل کسی که در حال غرق شدن است ، دست از تلاش بر نمی داشت و با پشتکار ادامه می داد : -خب تو نمیزاری برات توضیح بدم نعنا جان ! نعنا با پوزخند بلندی گفت : -هزار بار گفتم واسه توضیح دادن خیلی دیره …. امیر هاتف یک لحظه کنترلش را از دست داد ! از شدت خشم آمپر چسبانید و دیگر اختیارکارهایش دست خودش نبود.... انقدر همه چی سریع اتفاق افتاد که نعنا گیج و منگ ماتش برده بود . زود به خود آمد و سعی کرد دستانش را تکان دهد یا حداقل کمی خود را آزاد تر کند…نگاهی به صورت سرخ از عصبانیتش انداخت و داد زد : -چرا اینجوری میکنی؟ دوباره زور زد و ادامه داد: -برو کنارنفسم بند اومد ... امیر هاتف نسبت به قبل لاغرتر هم شده بود ، با این حال بازهم نعنا احساس خفگی می کرد :  -بابا چرا نمی فهمی چی میگم ؟! همچینم سبک نیستیا ! برو کنار غولتشن ! امیر هاتف بی توجه به حرف نعنا از لای دندانهایش که روی هم فشارشان می داد غرید: -نمی زارم بری نعنا نمیزارم … نعنا هم سر دنده ی لج افتاده بود . با تمسخر گفت : -دیگه کارت به جایی رسیده تهدید میکنی ؟! مثلا میخوای چه جوری جلومو بگیری ؟!  امیر هاتف خیلی وقت بود نعنا را از این فاصله و در این حالت ندیده بود ! در چشمانش خشم رنگ می باخت و دلتنگی جایگزین میشد ! مصرانه گفت : -هر طوری شده نمیزارم بری !  نعنا می خواست دستانش را از چنگ امیر هاتف دربیاورد ! امیر هاتف نیشخند زد : -بیخودی خودتو خسته نکن نمیتونی دستتو دربیاری ! چند بار گفتم … بازم میگم که نمیزارم بری ! نعنا وقتی دید موفق نمیشود ، سرتقانه و برای درآوردن حرص او گفت : -هه … حالا ببین ! میرم خوبشم میرم نمیتونی جلومو.... امیر هاتف آب از سرش گذشته بود و تا اینجا آمده بود … بعد از به چالش کشیده شدن از طرف نعنا ، رسما به سیم آخر زد !  طی یک حرکت غیر قابل پیش بینی و ناگهانی ، سرش را پایین آورد و ناغافل لبهایش را روی لب های نعنا گذاشت !!! .
    Show more ...
    Shi.R_Novels🔥سوز🔥
    به نام نامی ❤الله❤ 🌺کانال رسمی شیار🌺 🔥سوز🔥(تمام شده) جلد دوم سوز : سیم آخر(آنلاین) 🥀🏺پـانـــــــــدورا🏺🥀(آنلاین) 💝پیج اینستاگرام نویسنده💝 https://instagram.com/shi.r_novels 🔥🌿پارت گذاری : شبی دو پارت😎🌿🔥
    1 101
    3
    #هویت 23 ایستادم و به دیوار تکیه زدم.نگاهی به آدرس توی دستم،انداختم. "این آدرس کاترینه...شاید بتونه کمکی بهت بکنه!" "اه..!نمی تونست یکم بیشتر از این کاترین برام بگه؟! انقدر تند تند گفت که حتی نتونستم کاغذ پیدا کنم." چند دقیقه دیگر هم آنجا ایستادم.اما وقتی خبری نشد، به سمت ماشین رفتم.آقای احدی،کلاهی که به سر داشت را،روی صورتش گذاشته و به حالت دست به سینه،نشسته بود. صورتش به واسطه آن کلاه، کاملاً پوشیده شده بود. برای همین هم نمی توانستم ببینم که خواب است یا بیدار.تقه ای به شیشه ماشین زدم.تکانی خورد و به خودش آمد.سریع،دست به سمت سوییچ برد و قفل ماشین را باز کرد. رفتم و عقب ماشین نشستم.در حالی که داشت استارت می زد،از داخل آینه نگاهم کرد: -چی شد دخترم؟تونستی چیزی پیدا کنی؟ داشتم گوشه ناخنم را با حالتی عصبی می کندم. کلافه بودم... _نه متاسفانه! با همان کلافگی، نگاهی به بیرون انداختم و درخت های سر به فلک کشیده کنار خیابان را که با حرکت ماشین، انگار آن ها هم به حرکت در آمده بودند، رصد می کردم. تو که گفتی پدربزرگت،آدرس دقیق داده _! هیچ نگفتم و او هم وقتی متوجه سکوتم شد، دیگر حرفی نزد. خواست به سمت خانه برود،اما ازش خواستم تا سر خیابانی که به اندازه چند دفیقه تا خانه فاصله داشت،نگه دارد از ماشین پیاده شدم و گفتم: -ممنونم عمو.شما می تونید برید.من اینجا کمی کار دارم. _مسیر رو که بلدی؟گم نشی لبخند زدم و گفتم: -نترس عمو من مثل کفتر جلد می مونم.هرجا برم،باز برمیگردم سر خونه اولم. کمی مکث کرد و بعد گفت: _باشه پس کاری داشتی،بی توجه به وقت..باهام تماس بگیر -حتما.ممنونم.پس خدانگهدار تا بعد در حالی که ماشین داشت کم کم راه می افتاد،تک بوقی برایم زد و رفت. نگاهی به روبرویم، دقیقاً آن سمت خیابان و بعد از آن به چراغ راهنما...انداختم. با قرمز شدن چراغ و سبز شدن آن شکلک زشت و لاغر عابر پیاده به راه افتادم. جلوی داروخانه ایستادم . وارد که شدم، داروهای مامان را بیرون کشیدم و بعد از کلی سختی برای فهماندن نام داروی مدنظرم به مسئول داروخانه و خریدن آن، تندی از داروخانه بیرون زدم و متوجه موتور سواری که با سرعت از کنارم رد شد نشدم و به همین دلیل با شتاب به من خورد که محکم با کتف روی زمین افتادم و داروها تماما پخش زمین شد. نمی توانستم از جایم بلند شوم و چند نفری اطرافم ایستاده بودند یکی از آن ها نزدیک تر آمد و کمکم کرد تا بلند شوم داشتم لباسم را می تکاندم که صدایی به گوشم رسید. . خانم؟!_ فهمیدم که مخاطبش من هستم. با این حال،با دست به خودم اشاره کردم و به انگلیسی گفتم: _با من هستید؟! نزدیک تر شد..انگار فهمید که روسی بلد نیستم،برای همین هم،شروع کرد به انگلیسی حرف زدن -حالتون خوبه؟! با تعجب نگاهش کردم: _ممنون خندید و گفت: -منظورم کتفتونه! بی احتیاطی از من بود.. پس او به من زده بود! چقدر من بی توجه بودم. این بار با دقت بیشتری،نگاهش کردم. موهای خرمایی و بلندی که بلندی اش تا روی شانه هایش می رسید.ته ریش داشت..چشم هایش یشمی بود..یشمی بود واقعاً؟!درست می دیدم یا شایدم خطای دید بود؟ !هرچه بود که به نظرم یشمی قشنگی بود. بازوهای پروار و قامت بلندی داشت. در کل بد نبود... نه چاق و نه لاغر... شاید هم چیزی بین این دو! تیپ معمولی ای داشت و اولین چیزی که بیشتر از همه به چشمم خودنمایی کرد،گردنبندی بود که به گردن داشت. زنجیز کلفتی بود و شی ای شبیه به "علامت فربهر"،به زنجیرش متصل بود. با صدای آن پسر،به خودم آمدم -خانم شما حالتون خوب نیست؟!می رسونمتون بیمارستان. نگاهی به اطراف کردم.مردم متفرق شده بودند..من بودم و پسری که ادعا می کرد،به من زده است.. دست چپم را روی کتف راستم کشیدم.عجب دردی داشت! یک لحظه از شدت درد،چشم هایم را محکم روی هم فشردم.بهم نزدیکتر شد و تا خواست بهم دست بزند،خودم را عقب کشیدم. اخم هایم در هم رفت،که گفت: -اوه..می بخشید فقط قصدم کمک و جبران بود. _مشکلی نیست.من خوبم.می تونید برید. -اما..! _نگران نباشید.من شکایتی از شما ندارم. با همان وضعیتم،از کنارش رد شدم و رفتم
    Show more ...
    1 335
    0
    #هویت 22 بیست و سوم مِی-روسیه-سَن پترزبورگ: به آدرسی که روی تکه دستمال کاغذی ای نوشته بودم،نگاه کردم فاصله زیادی با ما نداشت.امروز،دقیقاً یک ماهی از بودنمان در این کشور می گذشت و طی این مدت با پولی که تیمسار برایمان حواله می کرد، روزگار می گذراندیم. برایمان خانه کوچکی اجاره کرده بود و این را وقتی فهمیدیم که مامان سه روز تمام در فضای هتل، بی قراری کرد و بالاخره تیمسار به من گفت که خانه کوچکی را برایمان آماده کرده است و اجاره سه ماه بعدی آن را نیز جلوتر حساب کرده است. مانده بودم که این همه نفوذ او آن هم پشت ویلچری عذاب آور، چه طور ممکن بود؟ انگار که نبود ما برایش پر رنگ شده بود که این طور هوای ما را داشت. این از کسی به خشکی و سردی تیمسار، بعید می رفت. هر هفته حداقل یک بار تماس می گرفت. لحنش نرم تر شده بود.اما همچنان صلابت و جدیت خودش را حفظ می کرد...! به طرف حال قدم برداشتم. پرستار مامان مشغول غذا دادن به او بود. به سمتش رفتم و از او خواستم که تا وقتی برنگشته ام،مادرم را تنها نگذارد. او هم قبول کرد. بوسه ای به پیشانی مامان زدم و از خانه،خارج شدم. بعد از این مدت نه چندان طولانی،کم و بیش زیر و بم خیابان های منتهی به محل سکونتمان را یاد گرفته بودم . ولی همچنان زبان این کشور برایم غریب بود و هیچ جوره نمی توانستم با کسی ارتباط برقرار کنم. بنابراین مجبور بودم که هربار که می خواستم به جایی بروم،از آقای احدی،راننده هتلی که کارهای مربوط به استخدام پرستار پاره وقت برای مامان را انجام داده بود،کمک بخواهم و او هم بی هیچ اعتراضی،قبول می کرد تا کمکم کند..خوشحال بودم از اینکه یکی مانند این مرد را در این کشور غریب داشتم تا یاری ام کند. از آقای احدی خواستم تا ماشین را سر خیابان همان آدرس، متوقف کند. از ماشین پیاده شدم و نگاه دیگری به آدرس انداختم. خانه اول..خانه دوم..تا خانه دوازدهم،خیابان را طی کردم تا بالاخره مقابل درب همان خانه ای که به دنبالش بودم، رسیدم. نگاهی به پلاک آن و نام مالکش انداختم. "مَک کِنِدی" خودشه! دستم را به سمت زنگ دراز کردم.اما قبل از فشردن زنگ، مردد شدم.انگشتم را جمع کردم.کاغذ آدرس را در دست دیگرم فشردم... مچاله شد. احساس بدی داشتم.می ترسیدم..ترس از طرد شدن...ترس از گمراه شدن.. نگاهی به نمای سنگی ساختمان انداختم. سنگ های سفید با رده های قهوه ای.باغچه کوچکی که اطرافش را فَنس کشیده بودند و البته ورودی ساختمان که با گل های پیچکی که تا حوالی پنجره های ساختمان،تاب خورده و اوج گرفته بود، مزین بود.... چشم هایم را بستم.نفس عمیقی کشیدم.بالاخره بعد از چند دقیقه،دستم به سمت زنگ رفت و. آن را فشردم. یک بار...دوبار...سه بار...هرچقدر که زنگ را فشردم، هیچکس درب را باز نکرد. کمی عقب عقب رفتم.روی پنجه پایم ایستادم و گردنم را تا جایی که می شد،بالا کشیدم تا شاید بتوانم داخل خانه را ببینم.اما انگار هیچ خبری نبود. به حالت معمولم برگشتم.
    Show more ...
    1 238
    0
    سلام دوستان گلم وقت همگی بخیر مدتی هست که بیش از حد شلوغم و متاسفانه نرسیدم پست های هویت رو به روز کنم. طی فردا انشاالله با پست های جبرانی بر می گردم. ممنون که صبورید🌹 ارادت
    1 307
    0
    #هویت یک دستم به یقه پیراهنم بود و از هیبت دردی که در قفسه سینه ام می پیچید، آن را چنگ می زدم و دست دیگرم نوازشگر چهره مادر زیبا و پدر گمشده ام شد. روی زمین از حال رفتم. من ماندم با یک تکه عکس و یک اسم...از یک لفظ...به اسم"پدر"!کسی که به هر قیمتی که بود، باید پیدایش می کردم. حالم هرلحظه بدتر می شد. توان هیچ حرکتی را نداشتم. حس می کردم که غم عالم چون بختکی سمج روی دلم افتاده و قصد کشتنم را دارد. چند نفس عمیق... و دیگر چیزی نفهمیدم. با حس خنکای قطرات آبی که به صورتم پاشیده می شد، چشم هایم را کم کم باز کردم. مامان بالای سرم نشسته بود و به صورتم آب می پاشید. احساس ضعف داشتم. با این حال، روی زمین نشستم و نگاهش کردم. دستش را میان دست هایم گرفتم و روی آن ها را بوسیدم. نگرانم شده بود. خندید و گفت: -بیدار شدی. بغلش کردم: _آره مامانم بیدار شدم.. " از خوابِ مرگ...که ای کاش مرده بودم" دوباره نگاهم به سمت عکس ها کشیده شد. خیز بردم تا عکس ها را بردارم، اما مامان که انگار تا قبل از آن متوجه عکس ها نشده بود... آن ها را دید. زودتر از من اقدام کرد و آن ها را برداشت. به سمتش رفتم تا عکس ها را از دستش بگیرم. اما پسم زد. عکس خودش را بی این که نگاهی هرچند کوتاه بیندازد، گوشه ای پرت کرد. اما عکس آن مرد...یا شاید هم .."پدر" را در دست هایش گرفت. دست هایش شروع به لرزیدن کرد. دو گوشه عکس را درون مشت هایش می فشرد. طوری که لبه های عکس تا شده بود. اشک میان حدقه چشم هایش حلقه بست که آرام گفتم: -مامان؟ نگاه پر از اشکش را به چشم هایم دوخت. اما بلافصله مجدداً نگاهش را به عکس سپرد. دستی روی تصویر او کشید و آن را جلوی صورتش نگه داشت و بیشتر دقیق شد. زیر لب جملاتی را تکرار می کرد که من هیچ از آن ها سر در نمی آوردم. -بُردنش! نرو..!نه. انگار با دیدن آن عکس، چیزی برایش تداعی می شد. چرا که هر لحظه حالش داشت بدتر و بدتر می شد. حلقه اطراف چشمش، قرمز شده بود. تمام اجزای صورتش می لرزید. لب ها..چانه..پلک ها... عصبی شده بود. باز هم داشت دچار شوک عصبی می شد که عکس را با زور از دستش بیرون کشیدم. فریاد می زد و عکس را می خواست. من اما عکس را گوشه ای که دستش به آن نمی رسید ،پرتکردم. نوازشش کردم..به سختی توانستم او را آرام کنم.از خودم عصبانی بودم. نباید آن عکس را جلوی دست او می گذاشتم. نباید آن عکس را می دید.. قرص هایش را از داخل وسایل برداشتم و به خوردش دادم. نمی توانستم این طور ادامه دهم! باید فکری اساسی برای مامان می کردم. با این فکر،گوشی تلفن درون اتاق را برداشتم و دکمه ی 1 را فشردم. صدای مردی که با لهجه خاصی انگلیسی صحبت می کرد، در گوشی پیچید. -بفرمایید خانم؟امری داشتید. _خسته نباشید.می خواستم ببینم چطور می تونم یه پرستار استخدام کنم؟ -شما باید به مراکز مربوط به همین امور مراجعه کنید. اگر بخواید، می تونید از راننده هتل بخواید تا به اون مراکز ببرتون. _اوه..می تونم؟ -بله البته.الان راننده می خواید؟ _بله اگه امکانش هست... تماس را قطع کردم و ساعتی بعد، به همراه مامان به یکی از مراکز درمانی پترزبورگ رفتیم. راننده بر خلاف سایر مردم این شهر، مرد خوش رویی بود و وقتی شرایط من و مامان را دید، به عنوان مترجم ما همراهمان آمد. مرد میانسالی بود و چند سالی می شد که از تاجیکستان برای اقامت به روسیه آمده بود و به طور قطع خیلی بهتر از من به این زبان غریب مسلط بود. تمام مراحل اداری کارهای مامان را او برایمان انجام داد. به لطف تیمسار پول به نسبت زیادی به همراه داشتم و توانستم مراحل سخت اداری را تقریباً دور بزنم و پرستار مناسبی برای مامان بگیرم. بعد از این که خیالم از بابت مامان راحت شد، از پرستارش خواستم تا از فردای همان روز کارش را شروع کند. وقتی فهمید که ما در هتل اقامت داریم، کمی شوکه شد و بدقلقی کرد، اما بالاخره با پیشنهاد مبلغ گزافی که بهش دادم، قبول کرد.
    Show more ...
    2 062
    0
    Last updated: 11.07.23
    Privacy Policy Telemetrio