Best analytics service

Add your telegram channel for

  • get advanced analytics
  • get more advertisers
  • find out the gender of subscriber
Category
Channel location and language

audience statistics •° الـــهـــه مـــــاه °•

•°|﷽|°• •° تَبَارَكَ اسْمُ رَبِّكَ ذِي الْجَلَالِ وَالْإِكْرَامِ °• الــهـه مـاه |درحال نـگارش| اِروس٘ | آفـلایـن | بـه قـلـم : آنــیــل 🦋 ایـنـسـتـاگــرام:  https://instagram.com/anill_novel  
Show more
62 8020
~0
~0
0
Telegram general rating
Globally
16 963place
of 78 777
2 662place
of 13 357
In category
139place
of 857

Subscribers gender

Find out how many male and female subscibers you have on the channel.
?%
?%

Audience language

Find out the distribution of channel subscribers by language
Russian?%English?%Arabic?%
Subscribers count
ChartTable
D
W
M
Y
help

Data loading is in progress

User lifetime on the channel

Find out how long subscribers stay on the channel.
Up to a week?%Old Timers?%Up to a month?%
Subscribers gain
ChartTable
D
W
M
Y
help

Data loading is in progress

Hourly Audience Growth

    Data loading is in progress

    Time
    Growth
    Total
    Events
    Reposts
    Mentions
    Posts
    Since the beginning of the war, more than 2000 civilians have been killed by Russian missiles, according to official data. Help us protect Ukrainians from missiles - provide max military assisstance to Ukraine #Ukraine. #StandWithUkraine
    پارت جدید امروز بالاتر قرار گرفت...🍃🌻👆🏻
    2 522
    0
    جـهـت عـضـویـت در کـانـال vip رمـان الــهـه مــاه مبـلغ 34 هـزارتـومـان به شمـاره کـارت: 5859 8311 0245 9418 رضایی واریز کنـید و فیش واریـزی رو به آیـدی ادمیـن ارسال کنید:
    0
    0

    sticker.webp

    0
    0
    - میدونی چقدر دلم میخواد ببوسمت؟ پشت دستش را خیلی با احساس روی صورتم میکشد. قبض روح میشوم. - یه جوری ببوسمت که رُس لبات کشیده بشه و بی حال بیفتی تو بغلم. چشمانم می سوزد. با حالی پریشان و وحشت زده میپرسم: - چطو... چطوری اومدی؟ خونسرد است. و من از این آرامش وحشت دارم. دوباره صورتم را نوازش میکند. - من میام و میرم. هیچ در بسته ای برای شهراد ماجد وجود نداره دختر فراموش که نکردی؟ زبانم قفل شده است. منتظرم هر آن یکی در اتاقم را باز کند و آبرویم پیش مامان عصما برود. - من و تو بهم زدیم، شهراد. چرا اومدی؟ چه صنمی با هم داریم که نصف شب عین دزدا اومدی تو خونه ام و اتاقم؟ دستش را نوازش گونه تا گردنم میکشد و یکهو دیوانه وار گلویم را اسیر میکند. با وحشت و خفگی دو دستی دستش را میگیرم و مینالم: - جون دنیز ولم کن! با لحن ترسناکی می گوید: -دنیز کوچولوی من؟ چطور میشه یه آهو کوچولو یه دفعه انقدر دل و جرات پیدا کنه که شوهرشو دور بزنه... هووم؟! ملتمسانه پا میکوبم و با بهت میگویم: - شوهر کدومه؟ شهراد تو رو جون عزیزت برو از اینجا. من آبرو دارم... بی توجه به من با خشونت از گردنی که اسیرش است تکانم میدهد. جیغم را خفه میکنم و میگوید: - آدم جرأتو از کجا پیدا میکنه که به شوهرش خیانت میکنه و به مرد غریبه رو میده؟ با حال بدی میگویم: - شوهر چیه؟ شوهر کدومه؟ من یه زمانی فقط پرستار دخترت بودم و بعدشم بعدشم مثله یه احمق ساده لو دل به دادتو عاشقت شدم اما خداروشکر که زود اشتباهمو فهمیدم! گردنم را فشار میدهد. بغضم بالاخره می ترکد و بی فکر لب باز میکنم: - این کارا رو کردی که زنت ولت کرد و رفت... پشت لبم می سوزد. ضرب دستش خشن و محکم است. با نفرت نگاهش میکنم و او میغرد: - زر نزن دنیز، زر نزن که بیش از حدت تحملت کردم. احمق... حقت بود لباتو بهم میدوختم. مشتی به دیوار میکوبد. آرامشش تبدیل شده است به طوفان. - یارو کی بود تا تو حلقت اومده بود هووم؟ دنیز به سرت قسم که اگه بشنوم ناموسمو لکه دار کنی زنده ات نمیذارم. با حال خرابی هق میزنم و میگویم: - ناموس بخوره تو سرت. به تو چه دیوونه؟ چه کاره حسنی؟ نامزدم... دوباره مشت به دیوار میکوید و با جنون توی صورتم براق میشود... - دهنتو گل بگیر... گــل بهت هشدار داده بودم جدی نگرفتی نه؟ مرا ول میکند. میچسبم به دیوار و نفس نفس زنان نگاهش میکنم. راهش را پیش گرفته به سمت در اتاق که با رنج و وحشت میپرسم: - کجا داری میری؟ خود شیطان توی اتاقم است. با آن نگاه سرخ و خون آلود میگوید: - پیش مامان عصاجونت. حقشه بدونه مریم مقصدش قبل از این چه گوههایی خورده و شباشو تو بغل شهراد ماجد صبح کرده. چانه ام می لرزد. هق میزنم و خودم به جهنم، پدرم مرد غریبه توی خانه می دید سکته می کرد. بازویش را چسبیدم: - مرگ دنیز... شهراد. آبروم میره. چرا نمی فهمی من و تو جدا شدیم؟ می خواهد باز برود که ضجه میزنم: - باشه باشه اصلا هر چی تو بگی. نامزدی رو بهم میزنم، به جون دنیز راست میگم. تو فقط بگو بعدش چیکار کنم؟ هان؟ بگو؟ سر می چرخاند و با نگاهی خسته و آشفته پچ میزند: - منو ببوس... ببوس تا یادم بره چی دیدم و چه غلطی کردی. ببوس تا یادم بیاد، چه جایگاهی تو زندگیم داشتی بی لیاقت.  با هق هق روی پنجه ی پا بلند میشوم که در اتاق بی هوا باز میشود و چشمهای مامان عصما...
    Show more ...
    0
    0
    امیروالا بهزادی طراح لباس ۳۱ ساله‌ای که از سه ‌سالگی بخاطر یک اتفاق از خانواده‌اش دور بوده و پس از ۲۴ سال پیش خانواده‌اش برگشته که زمانی که برادرش روی یک پرونده کار می‌کرده همراه همسرش تصادف می‌کنه و والا و خانواده‌اش برای برادر‌زاده‌‌اش به دنبال دایه می‌گردند. مهرو دختر ۲۰ ساله‌ای که تازه از تصادفی جان سالم به در برده همراه خواهر ۵ ساله‌اش سر راه والا قرار می‌گیره. یعنی چه اتفاقاتی رخ میده؟! بین مردی مثل والا که تمام عمرش رو خارج از ایران زندگی کرده و مهرویی که از همه‌ی مرد‌ها می‌ترسه. 😳😱 اگه میخوای این داستان دنبال کنی؟! سریع جوین شو👇👇
    Show more ...
    0
    0
    ⫷ꙮ‌❰ ࿐■⫷ꙮ‌❰ ࿐■⫷ꙮ‌❰ ࿐ #توصیه‌ی‌ویژه‌ رمان‌خون‌های‌حرفه‌ای 1⃣📕سَدَم 🎭 دکتر سامین مهرابی راد استاد رشته‌ی مهندسی کامپیوتر دانشگاه تهران دلباخته‌ی یکی از دانشجوهای ممتازش می‌شه ، امّا اون دختر به دلایلی از جنس مردها متنفره، تلاش‌های استاد با دیسیپلین و تاپ دانشگاه برای رام کردن لِیاموحد قابل ستایشه بیا ببین چطوری دلش رو به دست میاره ...🤤♥️پایان خوش♥️ ⫷ꙮ‌❰ ࿐●⫷ꙮ‌❰ ࿐●⫷ꙮ‌❰ ࿐ 2⃣📗تابوشکنی‌ 🎭 هلی دختر شهرستانی زیبا و درس‌خوان که برای ادامه‌ی تحصیل اجازه‌ی رفتن به تهران رو نداره و طی جریاناتی با یکی از خواستگاراش که ساکن تهرانه ازدواج صوری می‌کنه و به تهران می‌ره زندگی هم‌خونه‌ای رو شروع می‌کن و از قضا....🥰 ادامه‌ی رمان جذاب رو در این لینک بخونید 👇 ♥️پایان خوش♥️ #توصیه‌ی‌مابه‌شما_هردو رمان‌ فوق به خاطر خوش‌قلم بودن و پارت گذاری منظم♥️👆 ⫷ꙮ‌❰ ࿐■⫷ꙮ‌❰ ࿐■⫷ꙮ‌❰ ࿐
    Show more ...
    📚کانال سَدَم 📚
    ﷽ ✍ #کیوان‌عزیزی‌ عضوانجمن‌ اهل‌قلم و خانه‌ی‌کتاب ایران WWW.ahleghalam.ir ۵ اثر چاپی ارشدمهندسی کامپیوتر،مدرس‌دانشگاه 💢پارت گذاری شنبه تا چهارشنبه، یک پارت غیر از تعطیلات #پدرمادرم‌رادعاکنید🙏
    0
    0
    -:تو می‌تونی من و فراری بدی ننه‌گوهر؟ ترسیده و پر التماس دستش را گرفتم و نالیدم:تو رو به خدا قسمت می‌دم ننه!کمکم‌ کن..خودت می‌دونی که اربابت قصد جونم و کرده! تو رو جون مریم گلیت ننه..یه کاری کن برام.. با حالی منقلب،دست روی دستم گذاشت و با آشفتگی گفت:قربون چشمای قشنگت بشم خانم جان..بخدا آقا شما رو دوست دارن..نبین این داد و بیداد و زبون تیزش و... به خدا که آقا با هیچ زنی اینطوری با صبر و حوصله راه نیومده انقدر... مایوس و گریان،تنم را عقب کشیدم و با بی‌قراری گفتم:کدوم دوست داشتن ننه‌گوهر؟؟کدوم!؟ نمی‌بینی کبودی زیر چشمم و؟!!نمی‌بینی حال و روز داغونمو؟؟ با پر روسری چشمان ترش را پاک کرد و با مهربانی لب زد:نگو خانم جان..بخدا که هرکس دیگه‌ای جای شما اون حرفای درشت و بار آقا می‌کرد،دیگه حتی رنگ روز هم به چشمش نمی‌دید!! دست به سرم گرفتم و با پریشان حالی چرخی دور خود زدم.. هیچ کس من بیچاره را درک نمی‌کرد!هیچ‌کس نمی‌فهمید ترسی که از آن مرد بی‌رحم داشتم بود،غرید:فکر کردی به همین راحتی ولت می‌کنم؟!! بی طاقت از درد...آخ لرزانی گفتم و تن بی‌حال شده ام را به تنش چسباندم...که زودتر از حد تصورم دستش دور کمرم چنگ شد و برق نگاه نگرانش،چشمان مخمورم را زد. -:عسل!! پلک برهم گذاشتم و از تصور چایی زعفرانی که یک نفس سرکشیده بودم،لرزی شدید تنم را لرزاند و صدای دلواپس و مردانه ای درون گوش های کیپ شده ام پیچید...
    Show more ...
    0
    0
    پارت جدید صبح همین الان...🍃🌻👆🏻
    2 719
    1
    جـهـت عـضـویـت در کـانـال vip رمـان الــهـه مــاه مبـلغ 34 هـزارتـومـان به شمـاره کـارت: 5859 8311 0245 9418 رضایی واریز کنـید و فیش واریـزی رو به آیـدی ادمیـن ارسال کنید:
    1
    0

    sticker.webp

    1
    0
    ♥️♥️ 🎭#عقداجباری_زندگی‌به‌شرط♥️ _ بگم ببخشید، غلط کردم، دستم بشکنه خوبه؟چرا آخه غیرتم رو هدف می‌گیری؟! میدونی از دیشب که خونه نیامدی تا امروز که گوشیت رو جواب دادی چی کشیدم ؟! یه لحظه پلک رو هم نذاشتم! تا خود صبح بیدار موندم حتی فکرم تا بیمارستان و پزشک_قانونیم رفت. امانتی دستم دختر ! فعلاً که زنمی، ناموسمی اگه بلایی سرت میامد چه غلطی  می‌کردم؟ رنگ به شدت پریده‌ی صورت دخترک و جای سیلی که مشخص بود به این زودی ها برطرف نمیشه بدجور تو چشم بود و عذاب وجدانش رو هر لحظه بیشتر می‌کرد  ... صد بار به خاطر کار نسنجیده و سیلی که به ناروا به دخترک زد، خودش را لعنت فرستاد .... هنوز هم دلیل بی‌حالی و سِرم زدنش رو نمی‌دونست  بقدری مظلوم‌ و بی پناه دیده می‌شد که دل هر کسی رو به درد میآورد... یهو متوجه‌ی حرکات هیستریک دخترک شد که می‌لرزید. دندوناش به هم می‌خورد و به هق هق افتاده بود ، حس کرد هر لحظه ممکنه بیفته همون یه قدم فاصله بینشون رو هم طی کرد و بی معطلی به آغوشش کشید. سر دخترک برای اولین بار روی سینه‌اش که به شدت  بالا پایین می‌شد، قرار گرفت. بیشتر به خودش فشردش تا از لرزشش جلوگیری کنه چونه‌اش رو روی سر دخترک گذاشت : _ هیسس گریه نکن! بگو چرا این.قدر رنگت پریده ؟چرا سِرُم زدی ؟چه بلایی سرت اومده که به این حال و روز افتادی؟ یه مو از سرت کم بشه من چیکار کنم ؟ دلش از این‌همه نزدیکی لرزید. حسش به دخترک را نمی‌فهمید ولی هرچه که بود دلش را به بازی گرفته‌بود...( خودش هم نمی‌دانست این شروع عشقی ابدی و عمیق خواهد بود) با دیدن دخترک که ... پارت ۲۳۰ رمانه👆 همین حالا در کانال هست لطفا کپی نکنید. ادامه این رمان سراسر هیجان و عاشقانه و احساسی  رو قبل چاپ از لینک زیر دنبال کنید 👇👇 ♥️ازدواج میکنن دختره رو تا مرگ آزار میده اونم یه بار که حالش بد بوده بی‌خبر شب رو پیش دوستش میمونه، این کارش پسره رو به مرز جنون می‌رسونه  فرداش که بر میگرده خونه اولین  عمرش رو از پسره میخوره... امّا بعدش پسره مثل پشیمون میشه و به پاش میفته....🤤 💯❤️♨️#پایان‌خوش نزدیک به ۵۰۰ پارت آماده در کانال یه رمان #همخونه‌ای با یه #دخترمغرور👌 ‼️‼️
    Show more ...
    📚کانال کیوان‌عزیزی 📚
    ﷽ ✍#کیوان‌عزیزی‌ عضوانجمن‌اهل‌قلم،خانه‌ی‌کتاب‌ایران Ahleghalam.ir مترجم،۵ اثر چاپی ارشد کامپیوتر،مدرس دانشگاه(۱۷ سال) 💢پارت گذاری شنبه تا ۵شنبه یک الی دوپارت غیر از تعطیلات #پدرومادرم‌‌رادعاکنید🙏
    1
    0
    امیروالا بهزادی طراح لباس ۳۱ ساله‌ای که از سه ‌سالگی بخاطر یک اتفاق از خانواده‌اش دور بوده و پس از ۲۴ سال پیش خانواده‌اش برگشته که زمانی که برادرش روی یک پرونده کار می‌کرده همراه همسرش تصادف می‌کنه و والا و خانواده‌اش برای برادر‌زاده‌‌اش به دنبال دایه می‌گردند. مهرو دختر ۲۰ ساله‌ای که تازه از تصادفی جان سالم به در برده همراه خواهر ۵ ساله‌اش سر راه والا قرار می‌گیره. یعنی چه اتفاقاتی رخ میده؟! بین مردی مثل والا که تمام عمرش رو خارج از ایران زندگی کرده و مهرویی که از همه‌ی مرد‌ها می‌ترسه. 😳😱 اگه میخوای این داستان دنبال کنی؟! سریع جوین شو👇👇
    Show more ...
    1
    0
    - انگاری دوماد قرار نیست بیاد سر سفره ی عقد. ببین عروس طفل معصوم تنهایی چی به روزش اومده! -از اولشم این دختر چشمم‌و نگرفته بود. معلوم نیست چه غلطی کرده که شهراد عیب و ایرادشو فهمیده و نیومده! -وایی اینجوری نگو خواهر؛ خدا سر دشمن آدمم نیاره! صدای پچ پچ مهمون هایی که برام دلسوزی میکردن و یا اونایی که پشت سرم حرف میزدن تو گوشم میپیچید و من به معنای واقعی کلمه خشک شده بودم. نگاهم به خطوط قرانی گیر کرده بود و با لباس عروس و کلی آرایش، منتظر مردی نشسته بودم که کم کم همه داشتن نیومدنش‌و باور می‌کردن. شاید تنها کسی که امید داشت اون میاد، من بودم! -دنیز عزیزم؛ میگم میخوای... میخوای دیگه کم کم بریم؟ انگاری کار برای شهراد پیش اومده نمی‌تونه بیاد سر عقد! تند سر چرخوندم و چشم های اشکی‌مو به بیتا دوختم. بغض داشت گلومو شرحه شرحه میکرد. -کار براش پیش اومده بیتا؟ روزه عروسی‌مون؟ وقتی من با لباس عروس تو سفره ی عقد نشستم و کلی مهمون دعوت کردیم؟ شرمنده چشم میدزده. و این منم که کم کم اوضاع اطرافم رو درک می کنم. -به خاطر خودت گفتم. همه دارن حرف میزنن خواستم الکی اینجا منتظر نمونی! ناراحت تر از قبل ادامه میدم، اما کسی خبر نداشت چه لرزی وجودم رو گرفته. -هر کی می‌خواد هر چی بگه برام مهم نیست. شهراد میاد. سر این عقد میاد و به همتون ثابت می‌کنه که مردی نیست که منو با لباس عروس اینجا ول کنه و آبرومو به چوب حراج بزنه! اتمام حجت کردم و تا موبایلمو برداشتم که برای بار صدم به شهراد زنگ بزنم، با شنیدن صدای هیجان زده ی زنی که با هلهله جیغ می زد: "دوماد اومد دوماد اومد" شوکه و هیجان زده بلند شدم و از خوشحالی هق زدم. مرد من اومده بود. منو اینجا ول نکرد. بی توجه به نگاه هایی که روم سنگینی می کرد سمت در دویدم.دوست داشتم خودمو تو بغلش پرت کنم.غر بزنم.لوس بشم.قهر کنم و بابت اینکه منو اینقدر منتظر گذاشت معرکه بگیرم. -دنیــز! بیتا بود که با ترس و نگرانی صدام می زد و من نگرانی‌شو درک نمی کردم. درکش نمی کردم اما با دیدن تصویری که روبه روم بود، پاهام به زمین چسبیدن. قطعا جهنم همچین چیزی بود. -معذرت می‌خوام دنیز! لب هام نیمه باز مونده بودند و انگار اکسیژنی برای نفس کشیدن باقی نمونده بود. مثل یک جسد همون جا خشک شده بودم و به تصویر روبه روم نگاه می کردم. تصویر دست های قفل شده ی شهراد و گلاره. همسر سابقش! -واقعا متاسفم دنیز. هر کار کردم نتونستم با خودم کنار بیام. من هیچ حسی بهت ندارم. نمیتونم گلاره رو فراموش کنم! صداها توی سرم می پیچیدن : «-با من ازدواج میکنی عروسک خانوم؟ -دور خنده هات بگرده شهراد چرا انقدر خوشگل میخندی آخه؟!» خاطرات مثل سوزن وارد قلبم می‌شدن. اما در واقعیت، مثل یک مترسک بی جون سر جام مونده بودم. «-می‌شه یه کم لباسای بسته تر بپوشی؟دوست ندارم سروسینه ت بزنه بیرون عمر شهراد!» پلکام روی هم افتادن. سیاهی مطلق بود. من نمیخواستم جلوی اونا زمین بخورم .می‌خواستم روی پا بمونم و روزی تقاص تک تک لحظاتی که توی این شب لعنتی گذروندم رو پس بگیرم. اما دست من نبود...! دنیا دور سرم چرخید و آخرین صدایی که شنیدم، برای همیشه توی گوشم باقی موند: -دنیـــز....
    Show more ...
    1
    0
    -:تو می‌تونی من و فراری بدی ننه‌گوهر؟ ترسیده و پر التماس دستش را گرفتم و نالیدم:تو رو به خدا قسمت می‌دم ننه!کمکم‌ کن..خودت می‌دونی که اربابت قصد جونم و کرده! تو رو جون مریم گلیت ننه..یه کاری کن برام.. با حالی منقلب،دست روی دستم گذاشت و با آشفتگی گفت:قربون چشمای قشنگت بشم خانم جان..بخدا آقا شما رو دوست دارن..نبین این داد و بیداد و زبون تیزش و... به خدا که آقا با هیچ زنی اینطوری با صبر و حوصله راه نیومده انقدر... مایوس و گریان،تنم را عقب کشیدم و با بی‌قراری گفتم:کدوم دوست داشتن ننه‌گوهر؟؟کدوم!؟ نمی‌بینی کبودی زیر چشمم و؟!!نمی‌بینی حال و روز داغونمو؟؟ با پر روسری چشمان ترش را پاک کرد و با مهربانی لب زد:نگو خانم جان..بخدا که هرکس دیگه‌ای جای شما اون حرفای درشت و بار آقا می‌کرد،دیگه حتی رنگ روز هم به چشمش نمی‌دید!! دست به سرم گرفتم و با پریشان حالی چرخی دور خود زدم.. هیچ کس من بیچاره را درک نمی‌کرد!هیچ‌کس نمی‌فهمید ترسی که از آن مرد بی‌رحم داشتم بود،غرید:فکر کردی به همین راحتی ولت می‌کنم؟!! بی طاقت از درد...آخ لرزانی گفتم و تن بی‌حال شده ام را به تنش چسباندم...که زودتر از حد تصورم دستش دور کمرم چنگ شد و برق نگاه نگرانش،چشمان مخمورم را زد. -:عسل!! پلک برهم گذاشتم و از تصور چایی زعفرانی که یک نفس سرکشیده بودم،لرزی شدید تنم را لرزاند و صدای دلواپس و مردانه ای درون گوش های کیپ شده ام پیچید...
    Show more ...
    1
    0
    پارت جدید صبح همین الان...🍃🌻👆🏻
    2 371
    0
    پارت جدید صبح همین الان...🍃🌻👆🏻
    2 831
    0
    جـهـت عـضـویـت در کـانـال vip رمـان الــهـه مــاه مبـلغ 34 هـزارتـومـان به شمـاره کـارت: 5859 8311 0245 9418 رضایی واریز کنـید و فیش واریـزی رو به آیـدی ادمیـن ارسال کنید:
    1
    0

    sticker.webp

    1
    0
    -:تو می‌تونی من و فراری بدی ننه‌گوهر؟ ترسیده و پر التماس دستش را گرفتم و نالیدم:تو رو به خدا قسمت می‌دم ننه!کمکم‌ کن..خودت می‌دونی که اربابت قصد جونم و کرده! تو رو جون مریم گلیت ننه..یه کاری کن برام.. با حالی منقلب،دست روی دستم گذاشت و با آشفتگی گفت:قربون چشمای قشنگت بشم خانم جان..بخدا آقا شما رو دوست دارن..نبین این داد و بیداد و زبون تیزش و... به خدا که آقا با هیچ زنی اینطوری با صبر و حوصله راه نیومده انقدر... مایوس و گریان،تنم را عقب کشیدم و با بی‌قراری گفتم:کدوم دوست داشتن ننه‌گوهر؟؟کدوم!؟ نمی‌بینی کبودی زیر چشمم و؟!!نمی‌بینی حال و روز داغونمو؟؟ با پر روسری چشمان ترش را پاک کرد و با مهربانی لب زد:نگو خانم جان..بخدا که هرکس دیگه‌ای جای شما اون حرفای درشت و بار آقا می‌کرد،دیگه حتی رنگ روز هم به چشمش نمی‌دید!! دست به سرم گرفتم و با پریشان حالی چرخی دور خود زدم.. هیچ کس من بیچاره را درک نمی‌کرد!هیچ‌کس نمی‌فهمید ترسی که از آن مرد بی‌رحم داشتم بود،غرید:فکر کردی به همین راحتی ولت می‌کنم؟!! بی طاقت از درد...آخ لرزانی گفتم و تن بی‌حال شده ام را به تنش چسباندم...که زودتر از حد تصورم دستش دور کمرم چنگ شد و برق نگاه نگرانش،چشمان مخمورم را زد. -:عسل!! پلک برهم گذاشتم و از تصور چایی زعفرانی که یک نفس سرکشیده بودم،لرزی شدید تنم را لرزاند و صدای دلواپس و مردانه ای درون گوش های کیپ شده ام پیچید...
    Show more ...
    1
    0
    ♥️♥️ 🎭#عقداجباری_زندگی‌به‌شرط♥️ _ بگم ببخشید، غلط کردم، دستم بشکنه خوبه؟چرا آخه غیرتم رو هدف می‌گیری؟! میدونی از دیشب که خونه نیامدی تا امروز که گوشیت رو جواب دادی چی کشیدم ؟! یه لحظه پلک رو هم نذاشتم! تا خود صبح بیدار موندم حتی فکرم تا بیمارستان و پزشک_قانونیم رفت. امانتی دستم دختر ! فعلاً که زنمی، ناموسمی اگه بلایی سرت میامد چه غلطی  می‌کردم؟ رنگ به شدت پریده‌ی صورت دخترک و جای سیلی که مشخص بود به این زودی ها برطرف نمیشه بدجور تو چشم بود و عذاب وجدانش رو هر لحظه بیشتر می‌کرد  ... صد بار به خاطر کار نسنجیده و سیلی که به ناروا به دخترک زد، خودش را لعنت فرستاد .... هنوز هم دلیل بی‌حالی و سِرم زدنش رو نمی‌دونست  بقدری مظلوم‌ و بی پناه دیده می‌شد که دل هر کسی رو به درد میآورد... یهو متوجه‌ی حرکات هیستریک دخترک شد که می‌لرزید. دندوناش به هم می‌خورد و به هق هق افتاده بود ، حس کرد هر لحظه ممکنه بیفته همون یه قدم فاصله بینشون رو هم طی کرد و بی معطلی به آغوشش کشید. سر دخترک برای اولین بار روی سینه‌اش که به شدت  بالا پایین می‌شد، قرار گرفت. بیشتر به خودش فشردش تا از لرزشش جلوگیری کنه چونه‌اش رو روی سر دخترک گذاشت : _ هیسس گریه نکن! بگو چرا این.قدر رنگت پریده ؟چرا سِرُم زدی ؟چه بلایی سرت اومده که به این حال و روز افتادی؟ یه مو از سرت کم بشه من چیکار کنم ؟ دلش از این‌همه نزدیکی لرزید. حسش به دخترک را نمی‌فهمید ولی هرچه که بود دلش را به بازی گرفته‌بود...( خودش هم نمی‌دانست این شروع عشقی ابدی و عمیق خواهد بود) با دیدن دخترک که ... پارت ۲۳۰ رمانه👆 همین حالا در کانال هست لطفا کپی نکنید. ادامه این رمان سراسر هیجان و عاشقانه و احساسی  رو قبل چاپ از لینک زیر دنبال کنید 👇👇 ♥️ازدواج میکنن دختره رو تا مرگ آزار میده اونم یه بار که حالش بد بوده بی‌خبر شب رو پیش دوستش میمونه، این کارش پسره رو به مرز جنون می‌رسونه  فرداش که بر میگرده خونه اولین  عمرش رو از پسره میخوره... امّا بعدش پسره مثل پشیمون میشه و به پاش میفته....🤤 💯❤️♨️#پایان‌خوش نزدیک به ۵۰۰ پارت آماده در کانال یه رمان #همخونه‌ای با یه #دخترمغرور👌 ‼️‼️
    Show more ...
    📚کانال کیوان‌عزیزی 📚
    ﷽ ✍#کیوان‌عزیزی‌ عضوانجمن‌اهل‌قلم،خانه‌ی‌کتاب‌ایران Ahleghalam.ir مترجم،۵ اثر چاپی ارشد کامپیوتر،مدرس دانشگاه(۱۷ سال) 💢پارت گذاری شنبه تا ۵شنبه یک الی دوپارت غیر از تعطیلات #پدرومادرم‌‌رادعاکنید🙏
    1
    0
    امیروالا بهزادی طراح لباس ۳۱ ساله‌ای که از سه ‌سالگی بخاطر یک اتفاق از خانواده‌اش دور بوده و پس از ۲۴ سال پیش خانواده‌اش برگشته که زمانی که برادرش روی یک پرونده کار می‌کرده همراه همسرش تصادف می‌کنه و والا و خانواده‌اش برای برادر‌زاده‌‌اش به دنبال دایه می‌گردند. مهرو دختر ۲۰ ساله‌ای که تازه از تصادفی جان سالم به در برده همراه خواهر ۵ ساله‌اش سر راه والا قرار می‌گیره. یعنی چه اتفاقاتی رخ میده؟! بین مردی مثل والا که تمام عمرش رو خارج از ایران زندگی کرده و مهرویی که از همه‌ی مرد‌ها می‌ترسه. 😳😱 اگه میخوای این داستان دنبال کنی؟! سریع جوین شو👇👇
    Show more ...
    1
    0
    - انگاری دوماد قرار نیست بیاد سر سفره ی عقد. ببین عروس طفل معصوم تنهایی چی به روزش اومده! -از اولشم این دختر چشمم‌و نگرفته بود. معلوم نیست چه غلطی کرده که شهراد عیب و ایرادشو فهمیده و نیومده! -وایی اینجوری نگو خواهر؛ خدا سر دشمن آدمم نیاره! صدای پچ پچ مهمون هایی که برام دلسوزی میکردن و یا اونایی که پشت سرم حرف میزدن تو گوشم میپیچید و من به معنای واقعی کلمه خشک شده بودم. نگاهم به خطوط قرانی گیر کرده بود و با لباس عروس و کلی آرایش، منتظر مردی نشسته بودم که کم کم همه داشتن نیومدنش‌و باور می‌کردن. شاید تنها کسی که امید داشت اون میاد، من بودم! -دنیز عزیزم؛ میگم میخوای... میخوای دیگه کم کم بریم؟ انگاری کار برای شهراد پیش اومده نمی‌تونه بیاد سر عقد! تند سر چرخوندم و چشم های اشکی‌مو به بیتا دوختم. بغض داشت گلومو شرحه شرحه میکرد. -کار براش پیش اومده بیتا؟ روزه عروسی‌مون؟ وقتی من با لباس عروس تو سفره ی عقد نشستم و کلی مهمون دعوت کردیم؟ شرمنده چشم میدزده. و این منم که کم کم اوضاع اطرافم رو درک می کنم. -به خاطر خودت گفتم. همه دارن حرف میزنن خواستم الکی اینجا منتظر نمونی! ناراحت تر از قبل ادامه میدم، اما کسی خبر نداشت چه لرزی وجودم رو گرفته. -هر کی می‌خواد هر چی بگه برام مهم نیست. شهراد میاد. سر این عقد میاد و به همتون ثابت می‌کنه که مردی نیست که منو با لباس عروس اینجا ول کنه و آبرومو به چوب حراج بزنه! اتمام حجت کردم و تا موبایلمو برداشتم که برای بار صدم به شهراد زنگ بزنم، با شنیدن صدای هیجان زده ی زنی که با هلهله جیغ می زد: "دوماد اومد دوماد اومد" شوکه و هیجان زده بلند شدم و از خوشحالی هق زدم. مرد من اومده بود. منو اینجا ول نکرد. بی توجه به نگاه هایی که روم سنگینی می کرد سمت در دویدم.دوست داشتم خودمو تو بغلش پرت کنم.غر بزنم.لوس بشم.قهر کنم و بابت اینکه منو اینقدر منتظر گذاشت معرکه بگیرم. -دنیــز! بیتا بود که با ترس و نگرانی صدام می زد و من نگرانی‌شو درک نمی کردم. درکش نمی کردم اما با دیدن تصویری که روبه روم بود، پاهام به زمین چسبیدن. قطعا جهنم همچین چیزی بود. -معذرت می‌خوام دنیز! لب هام نیمه باز مونده بودند و انگار اکسیژنی برای نفس کشیدن باقی نمونده بود. مثل یک جسد همون جا خشک شده بودم و به تصویر روبه روم نگاه می کردم. تصویر دست های قفل شده ی شهراد و گلاره. همسر سابقش! -واقعا متاسفم دنیز. هر کار کردم نتونستم با خودم کنار بیام. من هیچ حسی بهت ندارم. نمیتونم گلاره رو فراموش کنم! صداها توی سرم می پیچیدن : «-با من ازدواج میکنی عروسک خانوم؟ -دور خنده هات بگرده شهراد چرا انقدر خوشگل میخندی آخه؟!» خاطرات مثل سوزن وارد قلبم می‌شدن. اما در واقعیت، مثل یک مترسک بی جون سر جام مونده بودم. «-می‌شه یه کم لباسای بسته تر بپوشی؟دوست ندارم سروسینه ت بزنه بیرون عمر شهراد!» پلکام روی هم افتادن. سیاهی مطلق بود. من نمیخواستم جلوی اونا زمین بخورم .می‌خواستم روی پا بمونم و روزی تقاص تک تک لحظاتی که توی این شب لعنتی گذروندم رو پس بگیرم. اما دست من نبود...! دنیا دور سرم چرخید و آخرین صدایی که شنیدم، برای همیشه توی گوشم باقی موند: -دنیـــز....
    Show more ...
    1
    0
    #part520 _ماهک جان مادر داروهات و خوردی..؟ صدای شکوفه از آشپزخانه به گوش میرسد و او در سکوت به باغ زل میزند .. جوابی که نمی دهد شکوفه هن هن کنان از آشپزخانه بیرون می آید .. نگاهش را از مغزیجات روی میز و میوه های تکه شده ای که برای دخترک آماده‌ کرده بود میگیرد و به لیوان آبمیوه ی دست نخورده و قرص های تجویزی پزشک که در پیش دستی چیده بود می دهد و اخم نمکینی میکند: _تو که هیچکدوم از چیزایی که برات آوردم رو نخوردی مادر.. _میل ندارم.. _چرا قربونت برم نکنه بازم حالت بده..؟ به سمت شکوفه برمیگردد .. نگاهش را از روسری گلداری که به طرز بامزه ای بالای سرش پاپیونی گره زد بود میگیرد و آرام زمزمه میکند.. _خوبم .. شکوفه با نگرانی نزدیکش میشود: _لااقل داروهات و بخور.. که اگه آقا ازم پرسید بدونم جوابشو چی بدم.. بی تفاوت شانه بالا می اندازد.. بی حرف مسیر اتاقش را در پیش میگیرد... لج کرده بود... با خودش.. با سام.. با عالم و آدم لج کرده بود انگار ... _لازم نیست شما جوابشو بدید اگه حرفی زد خودم.... _خودت چی ؟ صدای بمش که درفضای خانه منعکس میشود شوکه به عقب برمیگردد .. نگاهش را به آستانه ی ورودی سالن میدهد و با دیدن قامت بلند سیاه پوشش چشمانش را دلخور به او میدوزد .. سام با خستگی تکیه اش را از دیوار میگیرد و با اخم ملایمی به سمتش میرود.. بیش از 800 پارت آماده تو VIP و اتفاقاتی که...😍 اونجا سیصد پارت از چنل اصلی جلوتریم... جهت عضویت در چنل وی آی پی مبلغ 34000 هزار تومان به شماره حسا‌ب زیر واریز کنید و عکس از فیش واریز ی رو برای ادمین بفرستید ..🌻 5859 8311 0245 9418 رضایی....
    Show more ...
    1
    0
    پارت جدید...👇
    2 134
    0
    جـهـت عـضـویـت در کـانـال vip رمـان الــهـه مــاه مبـلغ 34 هـزارتـومـان به شمـاره کـارت: 5859 8311 0245 9418 رضایی واریز کنـید و فیش واریـزی رو به آیـدی ادمیـن ارسال کنید:
    4 250
    0

    sticker.webp

    13 586
    3
    - تیغ به دست توی حموم می خوای چیکار کنی؟ اروم نگاهی به رییس انداختم. دستم رو روی پیشونی عرق کردم کشیدم و اروم گفتم: - اومدم تن برادرتون رو تمیز کنم. نگاهی به داداشش که با ویلچر اورده بودمش توی حموم و لختش کرده بودم انداخت. اومد جلو و دستمو گرفت: - با تیغ می خوای تمیزش کنی؟ مدل جدیده؟ تنشو یه صابون بزن بیا بیرون دختر. آروم لپم رو گاز گرفتم. چطور می گفتم منظورم از تمیز کردن یعنی اونجاشه؟ بیچاره تنش داشت میسوخت و آرمان هم به فکر نبود. - چکاوک، نکنه می خوای داداشم رو دستمالی کنی؟ از حرفش مات و مبهوت برگشتم سمتش، این چه حرفی بود؟ همین‌ مونده بود دلم هوای تن یه فلج رو بکنه. یهو اشک نشست تو چشمام... آرمان نجات دهنده من بود، فکر نمی‌کردم کسی که از بدبختی نجاتم داده باشه همچین فکری درموردم بکنه.. اشک چشمم رو پاک کردم. آروم لیف رو کشیدم روی تن برادرش. عصبی چنگی به شونم زد. از جا پریدم، چرا هی عصبی تر میشد؟ من خدمتکار بودم باید این کار رو می کردم. لبمو گاز گرفتم. - تو غلط میکنی دست به مردونگی داداشم بزنی! - خب مریض میشه. - این که تنش از مو بسوزه بهتره تا شق کنه و... لعنت بهت بیاد. این تحریک شه دیگه نمی خوابه. گونه‌هام از حرف‌های بی ملاحضش اتیش گرفت. دستمو گرفت و ژیلت رو گرفت. - من...من فقط خواستم کارمو بکنم. - کجای اون قرارداد کوفتی نوشته بود لا پای داداشمو تمیز کن! بغض کردم. تاحالا کسی این طوری سرم داد نزده بود. کلافه نفس کشید. دستش هنوز روی شکمم بود. منو محکم‌ چسبونده بود به در. شبی که از بیمارستان منو اورد خونه هم... تا صبح بالا اوردم، حالم بد بود. بازم اینطوری منو میگرفت. اشکمو که دید نوچی کرد. - گریه نکن..‌من معذرت می خوام. فقط دوست ندارم دست بزنی. منم مردم. درسته فلجه ولی بهم بر میخوره. متعجب سر بالا گرفتم. - چرا باید بربخوره؟ نکنه شما هم توقع دارید اونجاتونو... با اخم هیسی گفت و محکم لب هامو... سرپناه داد بهم به ازای اینکه از برادرش مراقبت کنم. بی‌خبر از اینکه برادرش....
    Show more ...
    شهاب‌سنگ
    ❁﷽❁ ن والقلم و ما یسطرون...
    2 708
    3
    - سینه هات داره میوفته تو دهنم خانم پرستار! چشمهایش گرد شد. - چی میگی تو... چکار به سینه های من دارید آقای محترم! خاویر پوزخندی زد. دستش را به کمرش رساند و با یک دست کمر دخترک را گرفت. - من شدم آقای محترم توله سگ؟ با چشم‌های ترسیده لب زد. - خاویر توروخدا کسی می‌فهمه اینجا بیمارستانه! من اینجا آبرو دارم. مرد بدون توجه، به سینه های درشت دختر اشاره کرد. - این عظمت و جلالو نشونم بده تا کاریت نداشته باشم. خاویر خان با انهمه ابهت و خشونت به دختر ریزه میزه التماس می‌کرد؟! لبش را گزید. - چطوری نشونت بدم! کسی میاد می‌فهمه. - دکمه رو باز کن خم شو روم، میخورم کسی اومد پشت به دری سریع راست شو بگو آمپول میزدم. ناخودآگاه از تعجب جیغ زد. - دیوونه شدی تو! کمرش را فشرد. - هیش بچه! بدو مردم واسه اون سینه های درشتت... سوتین تنت کردی؟ - معلومه که اره. - بده اونم جر میدم. ترسیده نگاهش به در اتاق انداخت. - وایسا درو ببندم. سریع سمت در رفت و بعد از بستنش، رو پوش سفیدش را کنار زد و دکمه های اول مانتویش را باز کرد. یکی سینه های درشتش را نیمه از سوتینش بیرون کشید و روی صورت مرد خم شد. داغی لبانش موجب شد از ته دل ناله کند و مرد زمزمه کرد. - آروم نفسم صدات نره بیرون! می‌دونی دیوونه میشم کسی صدای ناله هاتو بشنوه؟ کَرش میکنم اگه کسی گوش بده به این صدا... همین حرفهای موجب شد دوباره ناله کند و مرد لبانش دوباره روی سینه هایش نشست. صدای ملچ ملوچ کردنش بلند شده بود و دستش بین پای دختر را چنگ زد. - در قفل نمیشه؟ می‌خوام همینجا نطفه بکارم تو شکم نامزد کوچولوم... سکس دختر پرستار توی بیمارستان با نامزدش که یه گنده لاتِ کله خرابه😱🔞 میخواد همونجا دختره رو حامله کنه و...💦🔥 . .
    Show more ...
    1 361
    4
    چشمام پرشد و گوشی رو گذاشتم _چته باز جواب نداد تو افتادی به گریه زاری _نگرانشم زیبا........الان سه هفته شده درگوشم پچ زد _ از بس خری....چیزی که میخواست و بهش دادی معلومه دیگه پای تو واینمیسه عصبانی شدم و تو صورتش داد زدم _حق نداری اونو با بقیه مقایسه کنی اون فرق _آره خب به خاطره همین بعد از ملاقات شرعی ولت کرد.....چون با بقیه فرق میکنه ،بقیه عروسی میگیرن اتاق درست میکنن ولی تو زندان بند و آب دادی کلافه از نیش زبون همیشگیش کنارش زدم و رفتم سمت بَند _صبر کن بابا تا یه چیزی ام به اون بی غیرت میگیم به تیریج قبای خانم برمیخوره _اون بی غیرت نیست _آخه خر خدا اگه بی غیرت نبود که اینجا برات شب حجله راه نمینداخت و خرش که از پل گذشت گورشو گم کنه _اگه بی غیرت نبود که ۸ ماهه به زمین و زمان چنگ میزد تو رو از این خراب شده بکشه بیرون نه اینکه در گوشت وزوز کنه و دختریتو بگیره ازت _من عاشقش شدم پشیمونم نیستم اونم عاشق منه _آره خب خریت که شاخ و دم نداره .....یارو بیرون اینجا انقدر موس موس میکنه دنبال دختره اخر کارشو میکشه به تخت و ولش میکنه اون وقت تو با کدوم عقلی وقتی اینجا گیری گول حرفای مفتشو خوردی فقط اون بالایی میدونه اگه برگه ی طلاق برات نیاورد تف کن تو صورت من  _مهسا معینی ملاقاتی داری انگار منو برق گرفت .بالاخره میعادم اومد صورت زیبا رو گرفتم و محکم بوسیدمش _تف چرا بوست میکنم زیبا جونم _حالا تو برو ببین شازده چی شده افتخار داده بهت اومده بعد کیفول شو برگه ی طلاق و داشتم ناباور بالا و پایین میکردم و با بهت بهش گفتم _این چیه میعاد؟ _فکر میکردم حداقل خوندن نوشتن بلد باشی _چون زندانم میخوای ولم کنی من که به خاطره تو و فربد اینجام نیشخندی زد و سرشو طرفم خم کرد _من جنسای داداشتو به باد دادم....من همه ی چک های تو رو خریدم.....من......نه اون داداش احمقت _دروغ میگی مگه نه؟ _نه......چرا باید دروغ بگم اومدم دستاشو بگیرم که عقب کشید و دست به سینه شد و من همین طور اشک میریختم _مگه عاشق من نیستی _من فقط انتقام عشقمو ازت گرفتم همین _ع...عشقت.....م....مگه من نبودم اینبار قهقه زد _تو؟؟!!تو فقط قاتل عشقم بودی یهو برزخ شد و اخم غلیظی کرد _اگه الهه ام زنده بود تو باید الان کلفتیشو میکردی نه اینکه جاشو تو قلبم بگیری دختره ی ساده این چی داشت میگفت الهه عشقش بود و من.....کلفتش؟اصلا من چیکار کردم مگه؟ بلند شد و همین طور که داشت میرفت سمت در تیر آخر و زد _الان دیگه آرومم و مطمئنم الهه هم آرومه حالا تو بمون و داداش بی عرضه ات که تا صد سال دیگه نمیتونه تو از اینجا بیرون ببره نمیدونم چطوری خودمو بهش رسوندم و بازوشو کشیدم اونم برگشت باید هر طور شده نگهش میداشتم _من..........من حامله ام نیشخندی به سر تا پام زد .چرا اصلا تعجب نکرد. سرشونزدیک گوشم آورد و آروم و پر از تحقیر زمزمه کرد _میدونم........ دیگه داشتم میلرزیدم .....و اون ادامه داد _ از دیدن ذره ذره ی بیچارگیت کیف میکنم فاصله گرفت و من شوک شده از این همه بیرحمی باورم نمیشد خودمو با عشق در اختیار این هیولا گذاشته بودم دستم شل شد و افتاد و اون با دستش انگار که داشت کثیفی لمس دست منو از روی بازوش پاک میکرد گفتم _من......من کاری نکردم _خیلی...... خیلی دیره برای انکار عزیزم دوباره رفت و یه آن برگشت _راستی...... از من به تو نصیحت وقتی بچت دنیا اومد زیاد بهش وابسته نشو یه چشمک چندش زد و رفت و من داد زدم _ی.....یعنی چی؟ _یعنی میام دنبالش.......میخوام بدمش دست بهزیستی اونا یه مامان خوب براش میکنن بازوشو چنگ زدم _به خدا من کاری نکردم......چرا این کارو با من میکنی با حرص یه نگاه به دستم و بازوش کرد محکم خودشو عقب کشید و چونمو گرفت _تو...... باید تا آخر عمرت تقاص گناهی که کردی رو پس بدی.....حالا مونده.......برنامه ها برات دارم ولم کرد و رفت....منُ با ترس و حیرت از شنیدن حرفایی که هیچی ازشون نفهمیدم تنها گذاشت پارت واقعی رمان♥️
    Show more ...
    تاوان
    لا حول ولا قوة الا بالله العلي العظيم🧿 🍃
    1 102
    4
    _ گفته بودم امروز با اولیاش بیاد مدرسه! شما چی‌کاره‌شید جناب؟؟ _ من همه‌کاره‌ی این دختر بچه‌ام! فرض کنید اولیاشم. بگید چی شده؟؟ لب گزیدم و قلبم تندتر کوبید. اگر می‌گفت، آبرویم می‌رفت... خانم کریمی، ناظم مدرسه، زن جوان و مجردی بود. با عشوه رو به امیرپارسا گفت: _ به سن و سالتون نمی‌خوره این چیزا، آقای جواهریان! شما چه نسبتی با پناه دارید؟ راست می‌گفت. امیرپارسا جوان و جذاب بود. از همان مردهای که زن‌ها با یک نگاه عاشقش می‌شدند آن روزها نصفِ هم‌کلاسی‌هایم از او‌ خوششان می‌آمد. مهناز می‌گفت شماره‌ی پسردایی‌ات را بده، مریم یواشکی زنگ می‌زد خانه که صدای امیر را بشنود، و سارا جلوی مدرسه می‌ایستاد تا هروقت آمد دنبال من، او را ببیند! از نظرشان امیرپارسا هات هم بود و حتما در تخت خواب، حرفه‌ای! خانم کریمی تابی به گردن داد: _ گوشی اوورده مدرسه! رفتن پشت حیاط با دوستاش فیلم ناجور نگاه می‌کنن. ناگهان امیرپارسا جوری اخم کرد که خودم را گم کردم. لب زد: _ فیلم ناجور؟ _ بله، فیلم رابطه‌ی زناشویی و سکس! صورتش سرخ شد. دوست داشتم زمین دهان باز کند بروم تویش! کریمی وقیحانه، موبایلم را سمت امیرپارسا گرفت: _ خودتون ببینید چی می‌دیده... کوله‌ام را چسبیدم و یواش‌یواش عقب رفتم. قطعا من را می‌کُشت! قطعا از من متنفر می‌شد! قطعا دیگر خوابِ بغل کردنش را هم نمی‌دیدم؛ چه برسد به ابراز علاقه... همچین شیطنت‌هایی برای امیرپارسای جدی و مذهبی، غیرقابل قبول بود. ولی من دوستش داشتم... من تمام دنیای دخترانه‌ام را گره زده بودم به اویی که یازده سال بزرگ‌تر بود و همه می‌گفتند قرار است با دخترخاله‌ام نازلی ازدواج کند! برگشت و غرید: _ کجا میری؟ لرزیدم. جواب خداحافظی کریمی را نداد. بازویم را از روی مانتوی مدرسه گرفت و کشید دنبال خود: _ این فیلما مناسب سن توئه بچه؟ _ من بچه نیستم! فشار بیش‌تری به دستم اورد: _ هستی! کلا ۱۵ سالته! همه‌ی دخترها مات نگاهش می‌کردند. بلند قامت و شیک‌پوش هم بود. به حیاط که رسیدیم، تقریبا من را پرت کرد داخل ماشین و گفت: _ برسیم خونه تکلیفت معلوم میشه بچه‌پروو! جلوی اون ناظم چشم‌چرونت، آبرو نذاشتی برام! پس او هم متوجه نخ دادنِ کریمی شده بود! تازه استارت زده بود که خجالت زده گفتم: _ ولی من به خاطر تو دیدم اون فیلما رو... _ یعنی چی؟ _ می‌خوام یاد بگیرم که بعدا وقتی با هم خوابیدیم چی‌کار کنم بیشتر خوشت بیاد!! برق از سرش پرید. نفسش رفت و جایی دورتر از مدرسه ماشین را نگه داشت. اعتراف کردم: _ من تو رو دوس دارم امیر... توروخدا با نازلی ازدواج نکن... من آرزومه شبا تو بغلت بخوابم... آرزومه بوست کنم... آرزومه لباتو... حرفم تموم نشده بود که یک‌دفعه با خشونتی شیرین، از زیر مقنعه چنگ زد به موهایم و لبش را به لبم چسباند... دختره از بچگی عاشقِ مردیه که نشون‌کرده‌ی دخترخاله‌‌ی بزرگشه... قبل نازمزدی اعتراف می‌کنه و می‌بوستش ولی نمی‌دونه که....🥺😭😭
    Show more ...
    3 063
    13
    Last updated: 11.07.23
    Privacy Policy Telemetrio