دخترم ۱۶ سالم
من یه پسر خاله داشتم خوبه اولا روش کراش بودم یه مدت گذشت تا اینکه خودش یه روز بهم اس داده که شارژ شده منم گفت چی گفت واست شارژ فرستادم اومد گفت آره اومد ولی چرا فرستادی خلاص از همین راه خودش رو باهام اوخت کرد دو سال با هم بودیم اونقدر هم رو دوست داشتیم که حاضر بودیم جون مون رو برای هم بدیم قصدش ازدواج بود اما یه شرط داشت اینکه من معلم یا هر چی کارمند بشم بیاد خواستگاریم خودش نظامی بود
ما خیلی روزا دعوامون سر این بود که من بهش نمی دادم و اینا خلاصه ما تابستان ها میایم مشهد اینجا که اومدیم پسر عمو عاشقم میشه و به خانواده اش میگه به مامانم زن عمو میگه مامانم همه میاد میگه آره زن عموت خواستگاری کرده من اولین کار به پسر خاله ام میگم که برام خواستگار اومد چیکار کنم و از یه جای هم می ترسیدم که معلم نشم آخ بهم گفت بود اگه کارمند نشی نمی تونیم با هم ازدواج کنیم این حرفا چون من به خانواده ام قول دادم مثل برادر هام نشم و با کارمند ازدواج کنم این حرفا منم بهش گفتم به خانواده ات بگو دوسم داری حداقل تا بدونن چون خانواده اش اسرار داشتن با یه دختر که از فامیل های دورشون بود و زاهدان بود ازدواج کن اما نمی گفت می گفت باید کارمند شی منم چون میدونستم از پس این بر نمیام که کارمند بشم با اینکه خیلی پسر خاله ام رو دوست داشتم با پسر عمو عقد کردم ما برای زمستان میریم شهر خودمو برای مدرسه ها دو هفت تلفنی با پسر عمو حرف میزدیم که سر وام اینا دعوا مون شده که میگفت پول ندارم باید وام بردارم وام ازدواج رو ما هم میگفتی نه وام رو می خوام ماشین گازوئیلی بگیریم خلاص که تا ۹ ماه با هم قهر بودیم و مامانم پاش رو تو یه کفش کرد که طلاق دخترم رو میگیرم خانواده اش چند بار اومد التماس کردم اما مامانم راضی نشده من تو مدتی که باهاش قهر بودم یه بار پسر خاله ام اس داد که سلام خوبی چخبر چطور شوهرت گفتم کدوم شوهر من که بهم زدم اینا گفت چرا اینه خلاصه براش توضیح دادم اینا گفت خب انشاالله درست شه بعد گفتم این دعا رو واسم نکن که بدترین دعای عالم بعد گفت خب اگه قصدت جدی برگرد به من گفتم نه نمی خوام دوباره دلت بشکن با اینکه خیلی دوسش داشتم کلی نازم رو کشید من گریه می کردم اون می گفت بیا بغلم باهاش چت معمولی می کردم دیدم یه چند روز گم بهش اس دادم سلام خوبی کجای چرا اس نمیدی نکن دوست داری باهام چت کنی پیام داده که نمی خوام برام دوباره دردسر بشه هم بفهمن خدافظ منم گفتم باشه خدافظ دلم خیلی شکست خیلی ولی بلاکش کردم تا این که یک هفت بعد خبر اومد که رفتن خواستگار برای همون دختر زاهدانی که ما سرش دعوا می کردیم
دلم شکست شب روزم شده گریه عذاب وجدان و اینا بعد از ۲ هفته هم شیرنی خوردی گرفت و تمام منم پسر عمو خیلی پیگیر بود که بر گرد الان مشهدیم و اونا هنوز پیگیرن و ما میگیم نه طلاق میگیرم بعد راستی اون پسر خاله ام هم ۲۶ تولدش بود ۲۶ خرداد منم یادم رفت بود یادم بودکه ۲۳ تولدش بهش اس دادم سلام خوبی پسرخاله تولدت مبارک بعد ۲ ساعت جواب داده سلام ممنون ولی هنو مونده تا تولدم گفتم آهان ببخشید من یادم بود که یا ۲۳ بود یا ۲۶ گفت آره ۲۶ هست گفتم آهان خلاصه شرمنده مزاحم شدم حالا از من پیشاپیش قبول کن گفت باش ممنون بعد نوشتم خدافظ پسند زده بعد از چند دقیقه نوشتم راستی خانم ات چیکار خوبه؟
دیدم سین زده جواب نداده بعد گفت خدارو هزار مرتبه شکر عالی مثلا می خواست حرصم رو در بیاره میدونی چیه هنوز دوسش دارم خیلی و واقعا گاهی اوقات گریه می کنم دست خودمنیست گاهی همتو خیالم باهاش حرف میزنم من ۱۶ سالم با پسر عمو عقد کردم اما جدا شدیم چون خیلی آدم دروغگو و بد زاتی بود هر حرفی می گفتم بهت زرت به ننش و خواهراش می گفت ممنون هورا جون که میزاری گودبای راستی ببخشید طولانی امیدوارم هم تون خوشبخت بشیم و آرزو به دل مثل من نمونید😭😔
#اهورا:بخونید خلاصشو بع منم بگید جوابشم بدید
Show more ...