- موهاتو فروختی؟
توان نگاه کردن به صورتش را نداشتم. چشمهایِ استیضاحگرش تمامم را فرو پاشیده بود. نزدیک شد و گفت:
-قیچی انداختی پاشون به غرور منم فکر کردی؟
چه میشد اگر همین حالا زمین دهان باز میکرد و مرا میبلعید؟ میمردم از این خاری و خفت. مقابلم ایستاد و هرم داغ نفسش صورتم را سوزاند:
-دیدم هی خودتو قایم میکنی... شالتو میکشی جلو... حواست نبود، ولی داشتی درستش میکردی دیدم کوتاهشون کردی.
پس رفتم و پشتِ پایم را به دیوار فشار دادم تا شاید درد، اندکی از شرمم کم کند.
-
یکه خوردم... باورم نشد... ولی گفتم به تو چه... موهای خودشه... اختیارشو داره... رنگشون کنه... فِرشون کنه... اصلاً کچل کنه... مگه من باید نظر بدم!
اگر کمی بلندتر شماتتم میکرد بهتر نبود؟
خوب میدانست چطور جانم را بگیرد و لحظهی آخر نیمهجان رهایم کند.
-
ولی میدونی چرا حالم بد شد؟ چون زنِ برادرم زل زد تو چشمام و گفت: «زنت موهاشو به آرایشگر محله فروخته... مگه مشکل مالی دارین؟»
سرم را بالا گرفتم؛ صورتِ برافروختهاش مقابل چشمهایم تار بود و لغزان.
-زنم... موهاشو... برای پول فروخته!
تُن صدایش که بالاتر رفت، تنم لرزید. کلافه دست کشید به صورتش و از روی عذاب خندید. با ناچاریام، آبرویش را برده بودم. خوب میدانستم چه بلایی سرش آوردهام. صدایش غم عالم را داشت و آهم در گلویم سنگ شد.
-تا حالا با حرف سیلی خوردی ساره خانووم؟
کاش ساره میمرد که جز دردسر چیزی در زندگیاش نبود.
-
من جواب گوهخورایِ زندگیمو چی بدم؟
صدای بلند و چشمهای به خوننشستهاش زندگی را از یادم برد و نفسم در سینهام گیر کرد.
-
موهاتو برای چی فروختی؟
نگاهِ طوفانزدهام سقوط کرد روی انگشت حلقهام... دستم را جمع کردم، مبادا متوجهی قلابی بودنش بشود.
-دِ جواب بده ساره؟
شرمنده بودم، اما میمردم هم نمیتوانستم دلیلش را بگویم. نفهمیدم یک لحظه چه شد؟ دستهایش که در هوا بلند شدند، با ترس صورتم را پشت دستهایم پنهان کردم و نالیدم:
-
نزن... خواهش میکنم.
- موهاتو فروختی؟
توان نگاه کردن به صورتش را نداشتم. چشمهایِ استیضاحگرش تمامم را فرو پاشیده بود. نزدیک شد و گفت:
-قیچی انداختی پاشون به غرور منم فکر کردی؟
چه میشد اگر همین حالا زمین دهان باز میکرد و مرا میبلعید؟ میمردم از این خاری و خفت. مقابلم ایستاد و هرم داغ نفسش صورتم را سوزاند:
-دیدم هی خودتو قایم میکنی... شالتو میکشی جلو... حواست نبود، ولی داشتی درستش میکردی دیدم کوتاهشون کردی.
پس رفتم و پشتِ پایم را به دیوار فشار دادم تا شاید درد، اندکی از شرمم کم کند.
-
یکه خوردم... باورم نشد... ولی گفتم به تو چه... موهای خودشه... اختیارشو داره... رنگشون کنه... فِرشون کنه... اصلاً کچل کنه... مگه من باید نظر بدم!
اگر کمی بلندتر شماتتم میکرد بهتر نبود؟
خوب میدانست چطور جانم را بگیرد و لحظهی آخر نیمهجان رهایم کند.
-
ولی میدونی چرا حالم بد شد؟ چون زنِ برادرم زل زد تو چشمام و گفت: «زنت موهاشو به آرایشگر محله فروخته... مگه مشکل مالی دارین؟»
سرم را بالا گرفتم؛ صورتِ برافروختهاش مقابل چشمهایم تار بود و لغزان.
-زنم... موهاشو... برای پول فروخته!
تُن صدایش که بالاتر رفت، تنم لرزید. کلافه دست کشید به صورتش و از روی عذاب خندید. با ناچاریام، آبرویش را برده بودم. خوب میدانستم چه بلایی سرش آوردهام. صدایش غم عالم را داشت و آهم در گلویم سنگ شد.
-تا حالا با حرف سیلی خوردی ساره خانووم؟
کاش ساره میمرد که جز دردسر چیزی در زندگیاش نبود.
-
من جواب گوهخورایِ زندگیمو چی بدم؟
صدای بلند و چشمهای به خوننشستهاش زندگی را از یادم برد و نفسم در سینهام گیر کرد.
-
موهاتو برای چی فروختی؟
نگاهِ طوفانزدهام سقوط کرد روی انگشت حلقهام... دستم را جمع کردم، مبادا متوجهی قلابی بودنش بشود.
-دِ جواب بده ساره؟
شرمنده بودم، اما میمردم هم نمیتوانستم دلیلش را بگویم. نفهمیدم یک لحظه چه شد؟ دستهایش که در هوا بلند شدند، با ترس صورتم را پشت دستهایم پنهان کردم و نالیدم:
-
نزن... خواهش میکنم.
https://t.me/+AiFtwrfAnZhhYzA0
https://t.me/+AiFtwrfAnZhhYzA0
وَ بالاخره هفتیمن رمان
#سحرمرادی👆
یک شب وسط کوچهی تاریک پیداش کردم... تریاک خورده بود خودش رو بکشه... رسوندمش بیمارستان... وقتی خانوادهاش رسیدن فهمیدم که باباش به خاطر بدهیش میخواد به یک مرد افغان بفروشدش... شدم ناجیش... دیدم برای پنهون کردن رازم نیاز به یه همراه دارم و چی بهتر از ازدواج تا هر چی حرف و حدیث پشت سرم بود خاتمه پیدا کنه... به باباش گفتم بدهیت رو میدم به شرطی که دخترت زن من بشه و...؟
https://t.me/+AiFtwrfAnZhhYzA0
https://t.me/+AiFtwrfAnZhhYzA0Show more ...