#قاصدکآرزو
#دلوین
#پارت_۳۷۵
خاتون ، اول با تعجب و بعد با نگرانی با من همراه شد و میان راه " چه شده " پرسید و من هم " نمیدانم " ی زمزمه کردم .
خاتون هم کنارم نشست و به دهان عمو نگاه کرد .
_ فردا شب مهمون داریم خاتون ...
نفسم حبس شد .. مهمان ؟
منظورش مهمان همان خاستگار بود دیگر ؟
_ مهمون ؟ ... کی هست ؟
خاتون دقیقا سوالی که در ذهن من بود را پرسیده بود و من میدانستم چگونه ازش تشکر کنم ..
_ غریبه نیستن ... میان خاستگاری ..
با این حرفش ، نفسم را بیرون دادم و لبخندی ته نی اند ردی لبانم شکل بگیرد را با گزیدن لبانم ، پنهان کردم .
کارن بود .. چگونه راضی اش کرده بود ؟
عمو نیم نگاهی به من انداخت که سرم را پایین انداختم .
_ فردا با بهار برید خرید .. لباس و اینجور چیزا اگر نیازه بخرید ..
ابروهای من و خاتون بالا پرید .. اول برای اینکه مرا با اسمم صدا کرده بود نه دختره و عروس .. دوم هم اینکه خرید ؟!.. واقعا؟
#کپیحراماستShow more ...