Best analytics service

Add your telegram channel for

  • get advanced analytics
  • get more advertisers
  • find out the gender of subscriber
Category
Channel location and language

audience statistics کــــzardـــارتِ

پارت گذاری روزانه و منظم 🐳 
65 9550
~0
~0
0
Telegram general rating
Globally
16 301place
of 78 777
2 550place
of 13 357
In category
1 450place
of 5 475

Subscribers gender

Find out how many male and female subscibers you have on the channel.
?%
?%

Audience language

Find out the distribution of channel subscribers by language
Russian?%English?%Arabic?%
Subscribers count
ChartTable
D
W
M
Y
help

Data loading is in progress

User lifetime on the channel

Find out how long subscribers stay on the channel.
Up to a week?%Old Timers?%Up to a month?%
Subscribers gain
ChartTable
D
W
M
Y
help

Data loading is in progress

Hourly Audience Growth

    Data loading is in progress

    Time
    Growth
    Total
    Events
    Reposts
    Mentions
    Posts
    Since the beginning of the war, more than 2000 civilians have been killed by Russian missiles, according to official data. Help us protect Ukrainians from missiles - provide max military assisstance to Ukraine #Ukraine. #StandWithUkraine
    پاشو لباساتو تنت کن، هر شبم لخت بخوابی بهت نگاه نمیندازم دختر جون... صدای سردش بغضش را ترکانده بود که لب هایش لرزید - اونم بهت التماس می کرد باهاش بخوابی؟ فکر آن که شوهرش برای هزارمین بار پسش زده بود دیوونه اش می کرد... نامدار با خشم غرید. -چی ور ور میکنی نمیذاری بخوابم؟ به سمتش چرخید و این بار کمی صدایش را بالا برد. -دارم میپرسم با خواهرمم همینجوری رابطه داشتی ؟ هرچی باشه قرار بود با اون ازدواج کنی و وقتی که فرار کرد منو به زور انداختن تو دامنت! نامدار با غیظ روی تخت نیم خیز شد و ناملایم دخترک را سمت خودش کشید. -آره دختر جون درست فهمیدی! اهمیتی به پر شدن زمردی هایش نداد و لی رحمانه تر ادامه داد. - قرار بود با خواهر حرویت ازدواج کنیم... وقتی فرار کرد یه عروس باید سر سفره ی عقد می نشست تا رسوا نشیم! قربانی خواهرت شدی درست فهمیدی. مچ دستش را به سمتش پرت کرد و اهمیتی به رد قرمز انگشت هایش روی پوست سفید دخترک نداد. - حالا هم کپه ی مرگتو بذار! میدونستی خواهرت خیلی کم حرف تر از توعه؟ قطره ی اشک از گوشه ی چشم یاس جاری شد اما کم نیاورد. _دیگه چه فرق هایی با من داشت؟ مثلا برای رابطه داشتن باهات التماست نمی کرد هوم؟ خودت میرفتی سمتش آره؟ نامدار پوزخندی زد و با حرص زمزمه کرد _اولین شبی که لمسش کردم کل خونه رو با رز قرمز پر کرده بودم... میخوای اینا رو بدونی؟ یاس که حرصش گرفته بود دو زانو روی تخت نشست و به بازوی مرد کوبید. _میخوام بدونم! تعریف کن... بگو ببینم راضیت می کرد؟ اندامش از من درشت تر بود حتما خیلی دوس داشتی نه؟ نامدار که مطمئن شده بود دخترک نمی گذارد امشب بخوابد از جا بلند شد و به زمردی های پر شده اش نگاه کرد. بی رحم شده بود تا صدای قلبش را خفه کند... _نه! اندام تو بهتر و سفید تره... ولی راضیم نمیکنی دخترجون! حالا برو بشین واسه این گریه کن. چشم های قرمز شده ی یاس عذابش میداد... عاشقش شده بود اما... صدای پر بغض دخترک دوباره در اتاق پیچید _پس فکر میکنی من از خواهرم بهتر نیستم درسته؟ کلافه شده سیگارش را آتیش زد و رو به او غرید. _نه تنها بهتر نیستی حالمو بهم می زنی! عصبی وارد تراس شد و به سیگار کشیدنش ادامه داد. هق هق های ریز یاس با صدای پیامک گوشی نامدار قطع شد. این اواخر زیادی از حد گوشی اش پیام می آمد. با چشم دوختن به بالکن آرام گوشی را برداشت. .... نامدار دومین سیگارش هم تمام شده بود که آرام وارد اتاق شد. دخترک گوشه ی تخت میان هق هق هایش خوابش برده بود. با حلقه کردم دستش دور کمر باریکش تنش را میان بازوانش جای داد. - فردا برگشتم حرف میزنیم باشه؟ می دانست دخترک بیدار است و سکوتش... فکر می کرد قهر کرده اما... یاس مات بود. باورش نمی شد خواهرش بازگشته و نامدار فردا با او قرار گذاشته بود...
    Show more ...
    0
    0
    معدن انیمه های صحنه دار بدون سانسور:

    animation.gif.mp4

    0
    0
    معدن انیمه های صحنه دار بدون سانسور:

    animation.gif.mp4

    0
    0

    sticker.webp

    0
    0
    معدن انیمه های صحنه دار بدون سانسور:

    animation.gif.mp4

    0
    0
    -لباسات رو بِکن بیا تو بغلم! چشمام توان گشاد شدن نداشتن وقتی از سرمای زیاد داشتم می لرزیدم و رو به مرگ بودم! -با تو بودم دختر... الان وقت لج کردن نیست، اگه حرف گوش ندی جفتمون از سرما می میریم! به سختی لب می زنم -مهم نیست... حاضرم بمیرم ولی همچین کاری نکنم! به درکی می گه و پشتش رو به سنگ های غاری که توش بودیم می چسبونه! مدتی می گذره و دندونام تیریک تیریک صدا می دن... -همش تقصیر توئه که... ما الان تو این وضع اسیریم! اخم می کنه و فورا جبهه می گیره -اره همش تقصیر منه، سرکار خانوم هیچ وقت گناهی ندارن! حتما من بودم که با طناز دعوا کردم و تو یخبندون اومدم وسط این بیغوله! با وجود اینکه سردمه و هیچ کنترلی روی بدنم و لرزشش ندارم اما نمی تونم در برابر پرروییش سکوت کنم -اگه تو با اون غیرتای خرکیت تو زندگی من دخالت نکنی منم مجبور نمی شم توی عصبانیت سر بذارم به کوه و کمر! آرامش نمی ذارین هیچ کدوم برای من... اشتباهم این بود که با شما اومدم کوه! با خشم پشت بهش می کنم و می غرم -در ضمن کسی نگفت دنبال من راه بیفتی بیای! صدایی دیگه ازش شنیده نمی شه و و منم دستام رو بغل می گیرم و با تکون دادن خودم سعی می کنم گرم کنم بدنمو! -نمی تونی اتیش درست کنی؟ من دیگه دارم یخ می زنم! چشمام نیمه بازن و سرگیجه گرفتم... خوابم گرفته و دیگه مقاومت داره سخت می شه! صدای نگرانش رو می شنوم -برگرد ببینمت خوبی آلما؟ آخه تو این برف چوب از کجا پیدا کنم؟ -مــ....مَــن نمی...دونم... یه کاری... کن تو رو خدا! صدای خش خشی از پشتم شنیده می شه و لحظه ی بعد از گوشه ی چشم می بینمش که خودش رو روی زمین به سمت من کشیده. -دیوونم کردی دختر... چقدر تو دردسری اخه! بعد می گیم هم بهت بر می خوره! خیره نگاهش می کنم و اونم دل به دلم می ده و به چشمام نگاه می کنه... لباش خشک شدن و رنگشون رفته، مشخصه که اونم داره یخ میزنه اما به رو نمیاره و با تردید میگه -انقدری ازشون دور شدیم که حالا حالاها پیدامون نکنن... برای اینکه تا اون موقع دووم بیاریم فقط یه راه هست! من نمی خواستم بمیرم... نمی خواستم یخ بزنم و منجمد شم! از طرفی هم نمی تونستم لخت برم تو بغل کسی که نامحرم بود بهم! سر به طرفین تکون می دم -نمی... تونم به... خدا! این کار... درست نیست! -کاریت ندارم آلما باور کن... فقط می خوام جفتمون گرم بشیم! لباسای اضافه رو در بیار بیا بشین تو بغلم! مجبور بودم... مجبور. راه دیگه ای نبود برای زنده موندن! با دستای سر شده ام لباسام رو در میارم و تمام پوششم میشه تیشرت بلندی که تا زیر باسنم می رسه! آصلان هم شلوار و پلیورشو در میاره و فقط کاپشنش رو تنش می کنه! نگاه سر تا پایی به من میندازه که با خجالت توی خودم جمع می شم! به سمتم میاد و دست به پایین تیشرتم می گیره! مانعش می شم -چی کار داری می کنی؟ -گفتم لباساتو کاملا بِکن... حتی این تیشرت! اجازه ی حرف زدن بهم نمیده، خودش تیشرتو از سرم در میاره و بدون اینکه به بدنم نگاهی بندازه دستم رو می کشه و منو تو بغلش می نشونه! -خودتو بچسبون بهم و دستتو حلقه کن دور کمرم! همون کاری که گفت رو می کنم و در همون حال هم سعی میکنم برجستگی بدنم رو بهش نچسبونم زیاد! -نترس قرار نیست لا به لای برفا بردارم باهات رابطه برقرار کنم! با خنده میگه و من مشت بی جونی به سینه ی برهنه اش میزنم! -بی حیا! -گرم شدی؟ هومی می گم و اون جدی می گه -نگام کن ببینم! نگاه بالا می کشم و همین که چشمامون توی هم قفل می شن لب میزنه -ولی من گرم نشدم هنوز! اعتراض می کنم -دیگه بیشتر از این... نمی تونم بهت بچسبم! می خوای توی گردنت فوت کنم گرم شی؟ خنده ی مردونه ای می کنه و لب می زنه -می خوای با دم شیر بازی کنی؟ من خودم می دونم چطوری گرم بشم! -چطوری؟ به چشمام نگاه می کنه و کف دستش رو روی گونه ام می ذاره و لب می زنه -اینطوری! و سرش رو خم می کنه و لبام رو به آتیش می کشه.... آلما حسابدار زیبا و جسوری که خانواده اش رو توی ۱۳ سالگی از دست داده. با ورودش به شرکت چرم با تاجر معروف و خشنی رو به رو می شه که حتی به واسطه ی اسمش می تونه همه چیز رو توی چنگش داشته باشه و اون.... تنها حسابدار زبون درازش‌و می خواد که با خنده هاش دلش‌و برده غافل از اینکه مقصر مرگ خانواده ی آلما......🥺🔥 فرصت عضویت محدود❌🚫
    Show more ...
    ⚜آصلان | مائده قریشی⚜
    ༺﷽༻ چشمان تو موسیقی بی کلامی است که با من حرف ها دارد🍁 رمان آصلان: در حال تایپ✒️ ♥پایان خوش♥ ••اینستاگرام نویسنده•• https://instagram.com/maedehghoreyshi01?igshid=YmMyMTA2M2Y=
    0
    0
    - ترسیدن و رو گرفتن، نداریم… جای خواب هم سوا کنیم دیگه مشکلی پیش نمیاد پوزخندی زد. - خواستم خیالت و راحت کنم که من یکی دست به پس مونده بقیه نمی زنم دخترک صدایش می لرزید. مثل دست های ظریفش… - داری مردونگی می کنی، آقا هاتف… ولی من… - من دارم آبروت و می خرم، دختر جون… همونی که تو بغل اون پفیوز بی ناموس به باد دادی… عین خودت، که معلوم نیس چن دفه زیر خوابش شدی و الان تیریپ دختر باکره رو گرفتی دخترک بی وفایی کرده بود و هاتف باید تاوانش را می گرفت! - چی شد؟ چرا حرف نمی زنی؟ از خودت دفاع کن، بگو من همچی کاری نکردم جلو رفت و با خشونت چادر از سر دخترک کشید. نگاهش بی اختیار روی اندام ظریفش لغزید. پیراهنش بقدری نازک بود که لباس زیرش نمایان بود. زرد قناری… هاتف به سختی آب دهانش را بلعید. مگر می شد از این حوری بهشتی گذشت! دخترک لبخند نازی زد و دستش به سینهٔ مردانه هاتف چسبید. - می گم، نظرت چیه جای خوابت و سوا نکنی… هوم؟؟ انگشتان داغش هوش از سر هاتف می پراند. کمر باریک دخترک را چسبید و در چشمان وحشی و جذابش خیره شد. - با این یه تیکه پارچه که همه جات و انداختی بیرون می خوای منو تحریک کنی، لاکردار!؟ ناز این دختر را باید می کشید… قناری مال خودش بود تا ابد… - من… من… نه بخدا… چیزه… خیره به سینه های دخترک لب زد. - نظرت چیه از این خوشگلا شروع کنم، ها؟ بخورم، بمکم؟ لب های داغش به گردن دخترک چسبید و پوست نازکش را به دندان گرفت. صدای نالهٔ دختر غریزه مردانه اش را به جنبش وا داشت و زیر گوشش پچ زد. - نترس کوچولو، کم کم عادت می کنی… کافیه برام ناله کنی می خوام صدات و بشنوم لب های دخترک را به دهان برد و لباس زیرش…
    Show more ...
    °•|عَیــٰٓــاٰنْ|•°
    به نامِ نامیِ یزدان ✨ عَیان به قلمِ آذر اول خالقِ آثار: ماهتاب( در دست چاپ) نفسم باش( چاپ شده) فردا برمی گردم(در دست چاپ) هیچکسِ من ( در دست چاپ) تیک اف ( در دست چاپ) ناژاهی ( در دست چاپ) به تو عاشقانه باختم ( فایل شده) عَیان ( آنلاین)
    0
    0
    -نزن نامرد... نزن بی‌انصاف... مگه تو مسلمون نیستی؟ چشم‌هاش غرق خون بود... صدام رو نمی‌شنید تا براش توضیح بدم. -ببند دهنتو یارا. -بخدا دروغه شهریار. پنجه‌هاش توی موهام چنگ شد و پرت کردم سمت دیوار. -عکس لختیت... تو بغل اون حرومزاده دروغه؟ عربده‌هاش تموم ستون‌های خونه رو می‌لرزوند‌. جای سیلی‌هایی که زده بود می‌سوخت... ولی درد تهمتش بیشتر بود. -من اصلاً تو اون مهمونی نرفتم... بخدا نرفتم. دکمه‌های پیراهنشو باز کرد و تا دستش رسید به کمربندش نفسم بند رفت. -من امشب تمومت میکنم یارا... خاک میریزم رو خودتو و خیانتت. بنیامین پشت در ایستاده بود و هر چی ازش خواهش می‌کرد گوشش بدهکار نبود. -باز کن درو شهریار... باز کن حرف بزنیم... این راهش نیست. نزدیکم شد و غرید: -راهشو خوب بلدم. دستش بالا رفت و پلک‌هام از ترس بسته شدن. -اینو میزنم تا یادت بمونه هیچ وقت با غیرت یه مرد بازی نکنی. پهلوم آتیش گرفت و نفسم حبس شد از درد و سوزش. -باورم... کن... شهریار. کر شده بود... کور شده بود انگار. -اینو میزنم که بیشتر یادت بمونه از دوست داشتنم سواستفاده نکنی. قلبم تیر کشید... قفسه‌ی سینه‌ام سوخت و خیس شد. -نزنش شهریار... باز کن این در بی‌صاحبو. التماس‌های بنیامینم جواب نمی‌داد. زانوهام از ترس ضربه‌ی بعدش لرزیدن. به دیوار پشتم چنگ زدم و با آخرین نفسم نالیدم: -من به... عشقمون خیانت نکردم...با حامد عکس ننداختم... نرفتم... اون شب... اون شب... حس کردم دنده‌هام فرو رفتن توی تنم. سینه‌ام به خس خس افتاد و شهریار از روی زمین کندم و پرتم کرد روی تخت -شهر... یااار پیراهنشو کند و شلوارش رو... -این آخرین و دردناک‌ترین رابطه‌ی ماست یارا... تن سنگینش که روم افتاد، نفسم ته کشید. هرچی تقلا کردم هوا نبود. زور زدم... ناله کردم... خون از دهنم بیرون ریخت و... -منو... دزد... دزدیدن -منِ سگ پدرِ نامرد... عطرِ تنتو نفس نکشم... مُردم که. لبم رو از سر غم و دلواپسی گزیدم. یقه‌ی‌ لباسم‌و کشید، بریده بریده داد زد: -یه... زری... امشب... میزنم... وای که بهش گوش نکنی... وای. چشماش دو گوی آتیش بود و شاهرگش زیادی باد کرده بود. -طلاق که گرفتیم... حتی از یه قدمی اون دوست‌ پسر دوزاریت هم رد نمیشی. دنیا با حرفش دور سرم چرخید و هاج و واج موندم. -معلوم هست چی میگی؟ دوست پسرم کیه! ناخن‌های کوتاه ولی زمختش‌و توی گوشت سینه‌ام فرو کرد و با غیظ ادامه: - شوهر سابقت که شدم... سایه میشم پشت سرت، اگه... اگه دست کسی به تنت بخوره... اگه نفستو کسی از نزدیک لمس کنه... زنده... زنده می‌سوزونمت شهریارِ جذاب و کراش‌العالمین‌مون  مدیرعامل بزرگترین مجموعه‌ی هتل‌‌های بین‌المللی پریسانه💯💥پسری عبوس و مرموز که صدای چکمه‌های سیاهش رعب به دلِ همه میندازه یک شب فیلم رابطه‌ی ممنوعه‌اش⛔️ با مهمون ویژه‌ی اتاقِ vip هتلش🔞 به دست دخترتخس و شیطون خدمتکار هتلش میفته و...؟ 😱 اما پشت تمام اتفاقات در راهیک راز بزرگ پنهان است. رازی به سیاهی چشمان شهریار درویش⚠️ https://t.me/+S5fUuHYeytTe5a8A ⚠️هشدارپارت‌واقعی‌رمان‌کپی‌ممنون☢️
    Show more ...
    شــهــربــی‌یــــار ســــحرمــــرادى
    ♥️ خوشا چشمی♡ که خواند حرف دل را...♥️ رمان‌های‌ســــحرمــــرادى #بن‌بست‌آرامش_در‌_دست‌چاپ #آینه‌قدی_در_دست‌چاپ #ژیکال_در_دست‌چاپ #هاتکاشی__فایل‌کامل‌فروشی #شــهــربــی‌یــــار__آنلاین #صلت__آنلاین‌🧿
    0
    0
    -سینه هام درد می کنه پاشا...!!! مرد اخم کرد: پریود شدی...؟! افسون دستش روی سینه گذاشت و با بغض گفت: تازه سه روزه پاک شدم اما حالا... اشکش چکید که پاشا بی طاقت بلند شد و سمتش رفت و کنارش نشست... -برای چی گریه می کنی مو فرفری...؟! -درد می کنه... پاشا یقه باز لباسش را کنار زد و خواست سینه دخترک را بیرون بیاورد که لحظه ای نفسش رفت و مچ دست مرد را چنگ زد... -اخ پاشا... نکن... پاشا اخم کرد و بی توجه به دخترک سینه اش را کامل بیرون آورد و بعد با دیدن نوک سیخ شده ان چشم باریک کرد و نگاه افسون کرد... افسون بغ کرده نگاهش کرد... -بریم دکتر...؟! مرد رفته رفته لبخندی روی لبش نشست و ابرویی بالا انداخت... -دکتر لازم نیست، درمانت پیش خودمه...!!! دخترک متعجب نگاه مرد کرد که هر دو سینه اش را بیرون آورد و بعد در کمال بی رحمی ان ها را توی مشت گرفت فشار داد که جیغ افسون هوا رفت... - اخ... پاشا... چیکار می کنی...؟! تنش را لرزی شیرین فرا گرفت... چشمانی که نم نمک رو به خماری می رفت و پایین تنه اش نبض گرفت... مرد دست دور کمرش پیچید و او را به خود نزدیک کرد... فشاری دیگری به سینه اش داد که بدتر وسط پایش تیر کشید... -دارم درمانت می کتم که دردت آروم شه... دوست نداری...؟! افسون خودش را به مرد چسباند... گردن کج کرد و با لحن حال خرابی زمزمه کرد... -اینکه بدتر شد، پایین تنمم داره تیرمی کشه... مرد با یک حرکت لباسش رل از تنش بیرون کشید و روی همان کاناپه خواباندش... نیشخند زد... -باید سکس کنیم تا خوب شی... تنت به لمس دستام واکنش نشون داده و حالا تو بدترین شرایط روحی و جسمی هستی که اگه ارضا نشی ممکنه حالت بدتر بشه...!!! دخترک تیم خیز شد... به گوش هایش شک داشت... -چی داری میگی...؟! -به خاطر سرکوب نیازهات این حالتی که دچارش شدی کاملا طبیعیه... باید ارضا شی...!!! -اما من که دخترم... چطوری...؟! پاشا شلوارش را از پایش کند و پایین پای دخترک نشست... چشمکی زد... -اونش و بسپار به من... تو فقط سعی کن لذت ببری... افسون خجالت زده دست جلوی پایش گرفت... -نه تو روخدا.... نمی خوام... مرد دستش را کنار زد و شورتش را پایین کشید... با دیدنش چشمانش برق زد... سر جلو برد... -بخواه افسون... از من شوهرت بخواه تا درد نکشی...!!! با حس خیسی زبانش چنان وجودش داغ شد که انگار از بلندی رها شده و تن لرزانش....
    Show more ...
    🔥شیطان⚔یاغـــی🔥
    تا انتها رایگان... پنج شنبه و جمعه پارت نداریم... بدون سانسور🔞
    0
    0
    معدن انیمه های صحنه دار بدون سانسور:

    animation.gif.mp4

    1 123
    5
    منبع انيميشن های زیرنافی: 🔞

    animation.gif.mp4

    276
    0
    منبع انيميشن های زیرنافی: 🔞

    animation.gif.mp4

    117
    0
    من" میعاد پیشرو"بعد از ۳سال بالاخره انتقام الهه مو گرفتم زنی که تمام زندگیم بود ولی از یه آدم اشتباه از آدمی که هیچ ربطی به این قضیه نداشت و من بهش ظلم کردم آهش گرفت و خدا پشت اون دخترو بچه ی بی گناش دراومد وحالا من موندم و تاوانی که باید برای بزرگترین اشتباه زندگیم پس بدم..‌... https://t.me/+OOBiVLirxwJlMmVk
    264
    3

    sticker.webp

    1
    0
    -سینه هام درد می کنه پاشا...!!! مرد اخم کرد: پریود شدی...؟! افسون دستش روی سینه گذاشت و با بغض گفت: تازه سه روزه پاک شدم اما حالا... اشکش چکید که پاشا بی طاقت بلند شد و سمتش رفت و کنارش نشست... -برای چی گریه می کنی مو فرفری...؟! -درد می کنه... پاشا یقه باز لباسش را کنار زد و خواست سینه دخترک را بیرون بیاورد که لحظه ای نفسش رفت و مچ دست مرد را چنگ زد... -اخ پاشا... نکن... پاشا اخم کرد و بی توجه به دخترک سینه اش را کامل بیرون آورد و بعد با دیدن نوک سیخ شده ان چشم باریک کرد و نگاه افسون کرد... افسون بغ کرده نگاهش کرد... -بریم دکتر...؟! مرد رفته رفته لبخندی روی لبش نشست و ابرویی بالا انداخت... -دکتر لازم نیست، درمانت پیش خودمه...!!! دخترک متعجب نگاه مرد کرد که هر دو سینه اش را بیرون آورد و بعد در کمال بی رحمی ان ها را توی مشت گرفت فشار داد که جیغ افسون هوا رفت... - اخ... پاشا... چیکار می کنی...؟! تنش را لرزی شیرین فرا گرفت... چشمانی که نم نمک رو به خماری می رفت و پایین تنه اش نبض گرفت... مرد دست دور کمرش پیچید و او را به خود نزدیک کرد... فشاری دیگری به سینه اش داد که بدتر وسط پایش تیر کشید... -دارم درمانت می کتم که دردت آروم شه... دوست نداری...؟! افسون خودش را به مرد چسباند... گردن کج کرد و با لحن حال خرابی زمزمه کرد... -اینکه بدتر شد، پایین تنمم داره تیرمی کشه... مرد با یک حرکت لباسش رل از تنش بیرون کشید و روی همان کاناپه خواباندش... نیشخند زد... -باید سکس کنیم تا خوب شی... تنت به لمس دستام واکنش نشون داده و حالا تو بدترین شرایط روحی و جسمی هستی که اگه ارضا نشی ممکنه حالت بدتر بشه...!!! دخترک تیم خیز شد... به گوش هایش شک داشت... -چی داری میگی...؟! -به خاطر سرکوب نیازهات این حالتی که دچارش شدی کاملا طبیعیه... باید ارضا شی...!!! -اما من که دخترم... چطوری...؟! پاشا شلوارش را از پایش کند و پایین پای دخترک نشست... چشمکی زد... -اونش و بسپار به من... تو فقط سعی کن لذت ببری... افسون خجالت زده دست جلوی پایش گرفت... -نه تو روخدا.... نمی خوام... مرد دستش را کنار زد و شورتش را پایین کشید... با دیدنش چشمانش برق زد... سر جلو برد... -بخواه افسون... از من شوهرت بخواه تا درد نکشی...!!! با حس خیسی زبانش چنان وجودش داغ شد که انگار از بلندی رها شده و تن لرزانش....
    Show more ...
    🔥شیطان⚔یاغـــی🔥
    تا انتها رایگان... پنج شنبه و جمعه پارت نداریم... بدون سانسور🔞
    1
    0
    زنی که بچه دار نشه که زن نیست! یه تیکه وسیلس برای رفع نیاز! صدای مادر شوهرم تیشه می‌شد تو قلبم و اشکام مثل ابر بهار رو صورتم می‌ریخت که دستش و گذاشت رو دستمو ادامه داد: - گریه نکن یارا جان من واقعیتو بگم بهتر این که فکو فامیلو درو همسایه بهت این حرفارو بزنن! دستمو از دستش کشیدم بیرونو غریدم: - ‌چه آشنا چه غریبه گوشه کنایه نیش داره مادر جون نیششم داره عمق وجود منو می‌سوزونه اخم کمرنگی کردو قلپی از چاییش خورد: - بگذریم اومدم ازت اجازه ی چیزیرو بگیرم یعنی پسرم گفت بیام اول با تو حرف بزنم که راضی بشی ما بریم اخر هفته خاستگاری دختر یه بنده خدایی وا رفته نگاهش کردم! مرد بود یا نامرد که همچین اجازه ای ازم می‌خواست؟ از جام پریدم و ناباور خیره بودم به مادر شوهرم که ادامه داد: - دخترم به ولله که عیب نیست نه دینمون عیب می‌دونه نه قانونمون با بهت و قلبی شکسته لب زدم: - عیب اینع که من بچه دار نمیشم حتما فقط؟ اطرافو نگاه کردو ادامه دادم: - خود... خود پسرت اینو بهت گفته اره؟! میکشتم خودم رو... دوست داشتن و عشقو محبتی که پای این مرد ریختم رو میکشتم! مادر شوهرم حال خراب من رو که دید لب زد: - مادر یه صیغه یک سال فقط بچرو دختر بدنیا بیار مهرشو میدیم بره اشکام رو با دست پس زدم و سمت آشپز خونه رفتم: - شما خودت زنی! اصلا زن چیه آدم! کدوم آدمی بچه رو از مادر جدا میکنه!؟ کدوم عاشقی سر معشوقش هوو میاره؟ اصلا این چع زندگی که هر روز خدا یه چشم من باید خون باشه یه چشمم اشک با پایان حرفام صدای مادر شوهرم و نمی‌شنیدم فقط پشت کنسول آشپز خونع نشستم و بی صدا چاقوی تیز میوه خوریو کشیدم رو دستم! می‌دونستم وظیفه عروس میبینه جمعو جور کردنو نمیاد تو آشپزخونه و وقتی میاد که باید جنازمو جمع کن!❌ کلید انداختم به داخل خونه و دسته گلو تو دستم جابه جا کردم و لب زدم: - یارا خانمم؟ دیشب بحث کردیم شرمنده عصبی شدم من... به یک باره با دیدن وضعیت خون روی فرشا د سرامیکا ساکت شدم و دسته گل از دستم افتاد اسمشو داد زدم اما کسی جواب ندادو با زنگ خوردن گوشیمو افتادن اسم مامان رو صفحه ی گوشی جواب دادم! اما... اما....❌
    Show more ...
    شــهــربــی‌یــــار ســــحرمــــرادى
    ♥️ خوشا چشمی♡ که خواند حرف دل را...♥️ رمان‌های‌ســــحرمــــرادى #بن‌بست‌آرامش_در‌_دست‌چاپ #آینه‌قدی_در_دست‌چاپ #ژیکال_در_دست‌چاپ #هاتکاشی__فایل‌کامل‌فروشی #شــهــربــی‌یــــار__آنلاین #صلت__آنلاین‌🧿
    1
    0
    _ جلوی شوهر قبلیت هم غذای شور گذاشتی که طلاقت داد؟ بغض خود را بلعید تا ماه عسل‌شان را زهر تر از این نکند. سپس با لحن آرامی جواب داد: _ ببخشید، زیادی شوره؟ هاتف در جوابش قاشق را محکم روی میز کوبید و گفت: _ نه شیرینه، من مرض دارم میگم شوره! از روی صندلی بلند شد و همزمان با بلعیدن بغضش، زمزمه کرد: _ببخشید الان یه املت... بین حرفش پرید و فریاد زد: _ بغض نکن لعنتی! بغض نکن سها! سرش داد میزد و میگفت بغض نکن؟ تناقض تلخی داشت کلام و رفتارش... سرش را پایین انداخت و زیر لب زمزمه کرد. _ چیکار کنم؟ هرکار بگی می... او هم ایستاد. اما خشمگین... پر از کینه... پر از بغض مردانه... با نگاهی که گله داشت... گله داشت... از او... از اویی که بی وفایی کرده بود. بین حرفش پرید و فریاد زد: _ چیکار کنی؟ یه کاری کن یادم بره عشق من بودی و زن یکی دیگه شدی! حافظمو پاک کن سها! اسم شوهر آشغالتو از شناسنامت پاک کن! به عالم و آدم بفهمون من شوهرتم! نه شوهر دومت! دستخورده بودنتو پاک کن! هرچی که... نگاه اشک آلودش را به هاتف دوخت و سخنش را قطع کرد. _ من دستخورده نیستم هاتف! باکره ام! دخترم! دختری که مجبور شد یه مدت اسم شوهر توی شناسنامه اش باشه! دختری که اینقدر عاشق تو بود که حتی نذاشت دست به اصطلاح شوهرش به بدنش بخوره! شوکه نگاهش کرد. گلایه را فراموش کرد. سها باکره بود!!!!! سهایی که قبل او با مرد دیگری ازدواج کرده بود... پوزخندی زد و گفت: _ دروغ میگی! میخوای خودتو تبرئه کنی اما سخت در اشتباهی! نگاهش را به هاتف دوخت. باید زندگی اش را حفظ میکرد.... _ امتحان کن! من الان زنتم هاتف! امشب... امشب بیا اتاقم تا بفهمی دخترم یا... قبل آن که جمله‌اش تمام شود هاتف دستش را گرفت و همانطور که سمت اتاق خواب میرفت جواب داد: _ شب دیره... الان میفهمم!
    Show more ...
    1
    0
    -لباسات رو بِکن بیا تو بغلم! چشمام توان گشاد شدن نداشتن وقتی از سرمای زیاد داشتم می لرزیدم و رو به مرگ بودم! -با تو بودم دختر... الان وقت لج کردن نیست، اگه حرف گوش ندی جفتمون از سرما می میریم! به سختی لب می زنم -مهم نیست... حاضرم بمیرم ولی همچین کاری نکنم! به درکی می گه و پشتش رو به سنگ های غاری که توش بودیم می چسبونه! مدتی می گذره و دندونام تیریک تیریک صدا می دن... -همش تقصیر توئه که... ما الان تو این وضع اسیریم! اخم می کنه و فورا جبهه می گیره -اره همش تقصیر منه، سرکار خانوم هیچ وقت گناهی ندارن! حتما من بودم که با طناز دعوا کردم و تو یخبندون اومدم وسط این بیغوله! با وجود اینکه سردمه و هیچ کنترلی روی بدنم و لرزشش ندارم اما نمی تونم در برابر پرروییش سکوت کنم -اگه تو با اون غیرتای خرکیت تو زندگی من دخالت نکنی منم مجبور نمی شم توی عصبانیت سر بذارم به کوه و کمر! آرامش نمی ذارین هیچ کدوم برای من... اشتباهم این بود که با شما اومدم کوه! با خشم پشت بهش می کنم و می غرم -در ضمن کسی نگفت دنبال من راه بیفتی بیای! صدایی دیگه ازش شنیده نمی شه و و منم دستام رو بغل می گیرم و با تکون دادن خودم سعی می کنم گرم کنم بدنمو! -نمی تونی اتیش درست کنی؟ من دیگه دارم یخ می زنم! چشمام نیمه بازن و سرگیجه گرفتم... خوابم گرفته و دیگه مقاومت داره سخت می شه! صدای نگرانش رو می شنوم -برگرد ببینمت خوبی آلما؟ آخه تو این برف چوب از کجا پیدا کنم؟ -مــ....مَــن نمی...دونم... یه کاری... کن تو رو خدا! صدای خش خشی از پشتم شنیده می شه و لحظه ی بعد از گوشه ی چشم می بینمش که خودش رو روی زمین به سمت من کشیده. -دیوونم کردی دختر... چقدر تو دردسری اخه! بعد می گیم هم بهت بر می خوره! خیره نگاهش می کنم و اونم دل به دلم می ده و به چشمام نگاه می کنه... لباش خشک شدن و رنگشون رفته، مشخصه که اونم داره یخ میزنه اما به رو نمیاره و با تردید میگه -انقدری ازشون دور شدیم که حالا حالاها پیدامون نکنن... برای اینکه تا اون موقع دووم بیاریم فقط یه راه هست! من نمی خواستم بمیرم... نمی خواستم یخ بزنم و منجمد شم! از طرفی هم نمی تونستم لخت برم تو بغل کسی که نامحرم بود بهم! سر به طرفین تکون می دم -نمی... تونم به... خدا! این کار... درست نیست! -کاریت ندارم آلما باور کن... فقط می خوام جفتمون گرم بشیم! لباسای اضافه رو در بیار بیا بشین تو بغلم! مجبور بودم... مجبور. راه دیگه ای نبود برای زنده موندن! با دستای سر شده ام لباسام رو در میارم و تمام پوششم میشه تیشرت بلندی که تا زیر باسنم می رسه! آصلان هم شلوار و پلیورشو در میاره و فقط کاپشنش رو تنش می کنه! نگاه سر تا پایی به من میندازه که با خجالت توی خودم جمع می شم! به سمتم میاد و دست به پایین تیشرتم می گیره! مانعش می شم -چی کار داری می کنی؟ -گفتم لباساتو کاملا بِکن... حتی این تیشرت! اجازه ی حرف زدن بهم نمیده، خودش تیشرتو از سرم در میاره و بدون اینکه به بدنم نگاهی بندازه دستم رو می کشه و منو تو بغلش می نشونه! -خودتو بچسبون بهم و دستتو حلقه کن دور کمرم! همون کاری که گفت رو می کنم و در همون حال هم سعی میکنم برجستگی بدنم رو بهش نچسبونم زیاد! -نترس قرار نیست لا به لای برفا بردارم باهات رابطه برقرار کنم! با خنده میگه و من مشت بی جونی به سینه ی برهنه اش میزنم! -بی حیا! -گرم شدی؟ هومی می گم و اون جدی می گه -نگام کن ببینم! نگاه بالا می کشم و همین که چشمامون توی هم قفل می شن لب میزنه -ولی من گرم نشدم هنوز! اعتراض می کنم -دیگه بیشتر از این... نمی تونم بهت بچسبم! می خوای توی گردنت فوت کنم گرم شی؟ خنده ی مردونه ای می کنه و لب می زنه -می خوای با دم شیر بازی کنی؟ من خودم می دونم چطوری گرم بشم! -چطوری؟ به چشمام نگاه می کنه و کف دستش رو روی گونه ام می ذاره و لب می زنه -اینطوری! و سرش رو خم می کنه و لبام رو به آتیش می کشه.... آلما حسابدار زیبا و جسوری که خانواده اش رو توی ۱۳ سالگی از دست داده. با ورودش به شرکت چرم با تاجر معروف و خشنی رو به رو می شه که حتی به واسطه ی اسمش می تونه همه چیز رو توی چنگش داشته باشه و اون.... تنها حسابدار زبون درازش‌و می خواد که با خنده هاش دلش‌و برده غافل از اینکه مقصر مرگ خانواده ی آلما......🥺🔥 فرصت عضویت محدود❌🚫
    Show more ...
    ⚜آصلان | مائده قریشی⚜
    ༺﷽༻ چشمان تو موسیقی بی کلامی است که با من حرف ها دارد🍁 رمان آصلان: در حال تایپ✒️ ♥پایان خوش♥ ••اینستاگرام نویسنده•• https://instagram.com/maedehghoreyshi01?igshid=YmMyMTA2M2Y=
    1
    0
    من" میعاد پیشرو"بعد از ۳سال بالاخره انتقام الهه مو گرفتم زنی که تمام زندگیم بود ولی از یه آدم اشتباه از آدمی که هیچ ربطی به این قضیه نداشت و من بهش ظلم کردم آهش گرفت و خدا پشت اون دخترو بچه ی بی گناش دراومد وحالا من موندم و تاوانی که باید برای بزرگترین اشتباه زندگیم پس بدم..‌... https://t.me/+OOBiVLirxwJlMmVk
    1 310
    2
    من" میعاد پیشرو"بعد از ۳سال بالاخره انتقام الهه مو گرفتم زنی که تمام زندگیم بود ولی از یه آدم اشتباه از آدمی که هیچ ربطی به این قضیه نداشت و من بهش ظلم کردم آهش گرفت و خدا پشت اون دخترو بچه ی بی گناش دراومد وحالا من موندم و تاوانی که باید برای بزرگترین اشتباه زندگیم پس بدم..‌... https://t.me/+OOBiVLirxwJlMmVk
    549
    1
    من" میعاد پیشرو"بعد از ۳سال بالاخره انتقام الهه مو گرفتم زنی که تمام زندگیم بود ولی از یه آدم اشتباه از آدمی که هیچ ربطی به این قضیه نداشت و من بهش ظلم کردم آهش گرفت و خدا پشت اون دخترو بچه ی بی گناش دراومد وحالا من موندم و تاوانی که باید برای بزرگترین اشتباه زندگیم پس بدم..‌... https://t.me/+OOBiVLirxwJlMmVk
    660
    0
    من" میعاد پیشرو"بعد از ۳سال بالاخره انتقام الهه مو گرفتم زنی که تمام زندگیم بود ولی از یه آدم اشتباه از آدمی که هیچ ربطی به این قضیه نداشت و من بهش ظلم کردم آهش گرفت و خدا پشت اون دخترو بچه ی بی گناش دراومد وحالا من موندم و تاوانی که باید برای بزرگترین اشتباه زندگیم پس بدم..‌... https://t.me/+OOBiVLirxwJlMmVk
    520
    2
    من" میعاد پیشرو"بعد از ۳سال بالاخره انتقام الهه مو گرفتم زنی که تمام زندگیم بود ولی از یه آدم اشتباه از آدمی که هیچ ربطی به این قضیه نداشت و من بهش ظلم کردم آهش گرفت و خدا پشت اون دخترو بچه ی بی گناش دراومد وحالا من موندم و تاوانی که باید برای بزرگترین اشتباه زندگیم پس بدم..‌... https://t.me/+OOBiVLirxwJlMmVk
    1
    0
    من" میعاد پیشرو"بعد از ۳سال بالاخره انتقام الهه مو گرفتم زنی که تمام زندگیم بود ولی از یه آدم اشتباه از آدمی که هیچ ربطی به این قضیه نداشت و من بهش ظلم کردم آهش گرفت و خدا پشت اون دخترو بچه ی بی گناش دراومد وحالا من موندم و تاوانی که باید برای بزرگترین اشتباه زندگیم پس بدم..‌... https://t.me/+OOBiVLirxwJlMmVk
    112
    0

    sticker.webp

    1
    0
    -این ازدواج قرار نبود توش رابطه ای باشه اما کار به جایی رسیده که هفت روز هفته رو سکس می خوای ... نیشخند زد: شوهرتم دخترجون میخوام هر ساعت از روز که خواستمت در کنارم باشی و تو رختخوابم! افسون اخم کرد: اما من ادامه این رابطه رو نمی خوام...! مرد توجهی نکرد: نظرت برام مهم نیست اون چیزی که برام مهمه تویی و اون تنی که باید سیرابم کنه...! دخترک حرص می خورد. -قرار بود ازدواج بدون رابطه داشته باشیم نه اینکه هر شب و هر روز اونم بدون پیشگیری نزدیکی کنین...! پاشا تن لختش را سمت افسون کشاند و جدی گفت: وقتی راه به راه با اون چاک بی صاحابت و میندازی بیرون یا اینکه با اون هیکل سفید خوش تراش و بی نقضت جلوی روم دلبری می کنی می خوای تحریک نشم؟! من مردم افسون و مهمتر از اون شوهرت...زنم می خوام بیشرف...!!! چشمان دخترک از این همه بی پروایی درشت شد... دخترک با حرص غرید: پس به عمد صیغم کردی که نیازات و رفع کنی؟ نحات جون من بهونت بود...؟! پاشا خندید و روی تنش خیمه زد و عطر تنش را بو کشید: تو با همین وحشی بازیات و زبون ریختنات هم باعث تحریکم میشی و دوست دارم بعد از اون رابطه پر شور دیشب بازهم داشته باشمت...! باده سریع جبهه گرفت... -اره دیگه هر شب هرشب به بهانه تمکین کردن میفتی به جونم و تنم رو سیاه و کبود می کنی اونم چی بدون پیشگیری؛ محاله بزارم ایندفعه هم خودت رو خالی کنی... پاشا رویش خیمه زد: من از اون بادبادکای مسخره پلاستیکی متنفرم موفرفری! دوست دارم من و تو وجودت حس کنی... -نمی خوام ازت حامله بشم لعنتی بفهم...!!! مرد به سختی خودشرا کنترل کرد تا عصبانی نشود... -زنمی افسون، وظیفته که تمکینم کنی وگرنه... افسون با خشم توی سینه اش کوباند... -وگرنه چی لعنتی هان...؟ تهدیدم نکن...!!! مرد فکش را چنگ رد و از لای دندان های کلید شده اش غرید: وگرنه به جرم تمکین نکردن ازت شکایت می کنم...!!! دهان دخترک باز ماند و تا خواست تقلا کند و فحش دهد، لب مرد روی لبش نشست و دستش... 💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢 ❌صیغه مردی شدم که قرار بود پناهم باشه بدون هیج رابطه زناشویی اما وقتی زنش شدم زیر هرچی قول و قرار بود زد و با رابطه های هرشبه اش حامله شدم.... ❌
    Show more ...
    🔥شیطان⚔یاغـــی🔥
    تا انتها رایگان... پنج شنبه و جمعه پارت نداریم... بدون سانسور🔞
    1
    0
    #پارت589 امشب عروسی شوهرم بود و من بیقرارترین بودم. -خانم رسیدیم پیاده نمی‌شید؟ بدون توجه به راننده تموم اسکانس‌های توی کیفم رو بهش دادم و پیاده شدم. نگاهم از سر در دفترخونه با بغض و غم کنده شد و به پله‌هاش رسید. پاهام جون نداشتن وقتی صدای عاقد رو شنیدم. -می‌دونید که اجازه‌ی همسر اولتون لازمه؟ دیدمش... داشت به ساعتش نگاه می‌کرد. بهش قول داده بودم که میام... میام و شاهد عقدش میشم... شاهد خوشبختیش. -الاناست ‌که برسه حاج‌آقا‌. چقدر لباس دامادی توی تنش می‌درخشید و از همیشه جذابتر شده بود. عروس هم کنارش نشسته بود. یعنی دیگه منو دوست نداشت؟ نفسم رو حبس کردم و محکم سلام کردم. نگاه همگیشون سمتم برگشت. -من همسر اولشون هستم حاج‌آقا. شهریار ایستاد. انگار باورش نمی‌شد که اونجا باشم. -اومدم رضایت بدم که شوهرم ازدواج کنه... ولی...؟ شنیدم که درمونده صدام زد: -یارا! -شرط دارم حاج‌آقا. -بیا تو دخترم... بیا ببینم چی می‌گی؟ جلو رفتم. بغض داشتم. برای من تاج و تور نخرید و حالا چقدر عشقش کنارش می‌درخشید. -می‌خوای چکار کنی یارا!؟ ترسیده بود. همیشه می‌ترسید که آویزون زندگیش بمونم. -نترس عروسیتو بهم نمیزنم... فقط؟ سرم از کنارش سمت عروسش برگشت. داشت با غضب تماشامون می‌کرد. -یه چیزی بپرسم راستشو میگی بهم؟ دیدم که رگ گردنش باد کرد و به زیر گردنم نگاه کرد. حتماً چشمش به کبودیش افتاده بود. شاهکاری که دیشب به عنوان آخرین شب باهم بودنمون برام خلق کرده بود. -بیشتر از من دوستش داری... اصلاً مگه منو دوست داشتی هیچ وقت؟ دست چپش توی جیب شلوارش بود و صورتش کبود شده بود. -تمومش کن یارا... بسه دیگه... زجر نده خودتو. -باشه اومدم که تمومش کنم... چون خودت خواستی. شناسنامه‌ام رو بیرون آوردم روی میز عاقد گذاشتم. -اول صیغه‌ی طلاق ما رو بخونید حاج آقا. صدای پچ پچ مهمونا بلند شد و شهریار بازوم رو فشرد. -داری چه غلطی می‌کنی! -تو جسارتشو نداری شهریار... میخوام هر دومون رو نجات بدم... هر مردی آرزوی پدر شدن داره. من این حقو بهت میدم. ندیدم که عروسش کی بلند شد و سمتم یورش آورد. -دختره‌ی دهاتی آشغال معرکه راه انداختی؟ کف دستش کوبیده شد به تخت سینه‌ام. محکم و پرقدرت. قلبم درد گرفت. شهریار زورش به نگه داشتنم نرسید و از پشت پرت شدم روی پله‌ها. شمرده بودمشون سی‌وهفت‌تا پله بود و تهش فقط صدای فریادهای شهریار بود و سیاهی مطلق -یاخدا... یارا چت شد؟ -نبض نداره... سرش غرق خونه.
    Show more ...
    شــهــربــی‌یــــار ســــحرمــــرادى
    ♥️ خوشا چشمی♡ که خواند حرف دل را...♥️ رمان‌های‌ســــحرمــــرادى #بن‌بست‌آرامش_در‌_دست‌چاپ #آینه‌قدی_در_دست‌چاپ #ژیکال_در_دست‌چاپ #هاتکاشی__فایل‌کامل‌فروشی #شــهــربــی‌یــــار__آنلاین #صلت__آنلاین‌🧿
    1
    0
    -رفته مدرسه دست و پاشو با شیشه خط انداخته زخم کرده... هر چی هم سرش غر می زنم افاقه نمی کنه تو یه کاری کن پسرم! صدای خشدارش را می شنوم و سرم را زیر پتو می برم و خودم را به خواب می زنم: -کجاست الآن؟ -توی اتاقشه پسرم، فکر کنم خوابیده می خوای فردا باهاش صحبت کن! دیگر صدایی نمی شنوم و چند لحظه بیشتر طول نمی کشد که دستگیره ی اتاقم پایین می رود و من سریع چشم می بندم! -پاشو منو نمی تونی گول بزنی... حتی صدای نفسات هم منظم نیست! روی نقش بازی کردنم پافشاری می کنم اما او اهمیت نمی دهد و پتو را از روی تنم کنار می کشد. -چکار می کنی؟ ادب و نزاکت سرت نمی شه که شبونه میای تو اتاقم و پتومو کنار می زنی؟ اگه لخت بودم چی؟ تای ابرویی بالا می اندازد و خونسرد تماشایم می کند... متنفر بودم از این نگاه هایش که همیشه ی خدا بی تفاوت بود! -توی این هوای گرم آستین بلند و شلوار پوشیدی؟ لعنتی زود مچم را می گرفت... هر چند نیازی به مچ گیری نبود وقتی مادرم خیلی راحت چغلی ام را پیش این مرد می کرد. -کولرو روشن کردم سردم شد... اصلا، اصلا به تو چه ربطی داره؟ با چانه به سمتم اشاره می زند و با تحکم می گوید: -لباسای اضافی رو بکن! با حرص نگاهش می کنم و زبان درازی می کنم: -چه دلیلی داره که لباسمو جلوی تو در بیارم؟ بد نگذره بهت شازده، مامان می دونه به تک دخترش به چشم یه هرجایی نگاه می کنی و می خوای لختش کنـ... می زند... بدون هیچ رحمی پشت دستش را روی دهانم می کوبد و یقه ی لباسم را در مشت می گیرد: -من پدوفیل نیستم که با دختر ۱۰ سال کوچک تر از خودم بپرم! انقدر بچه ای که حتی بد و خوبتو تشخیص نمی دی دختر، چرا فکر کردی من به آدمی مثل تو نگاه می کنم؟ انگشت تهدیدش را جلوی صورتم تکان می دهد و توجهی به نگاه پر تنفر و لرزانم نمی کند. -دیگه نمی خوام وقتی اومدم تو این خونه بشنوم غلطی ازت سر زده آلما... برای اینکه متوجه اشتباهت بشی چند هفته مدرسه نمی ری! به سمت در اتاق می رود و دست مریزاد داشت... خوب توانسته بود دهانم را ببندد عزیز کرده ی مادر! -از درسام عقب می افتم! لبخندی می زند و قبل از خروج از اتاق می گوید: -مهم نیست، عوضش یاد می گیری که باید چطوری رفتار کنی خانوم کوچولو! رفت، در را پشت سرش بست و من بعد از آن تغییر کردم... شدم دختری که مامان و عزیزکرده ی او می خواستند اما...... (۸ سال بعد) -از همه ی پسرای مهمونی سرتره دختر... این شاهزاده ی شرقی رو از کجا پیدا کردین شما؟ پوزخندی روی لب می نشانم و موهای بازم را کلافه بالای سرم گوجه می کنم! -اوه مای گاد... چشماش چه سگی داره آلما! آقا این واقعا چشماش آبیه یا لنز می ذاره؟ همان لحظه با آصلان چشم در چشم می شود اما سریع نگاهش را می گیرد! -بیا بریم بیرون دارم خفه می شم اینجا مانی! ماندانا غرغرکنان دنبالم می آید و همین که به حیاط می رویم سیگاری اتش می زند! -می کشی؟ می خواهم فیلتر سیگار را از دستش بگیرم که همان لحظه صدای مردانه ای دستم را خشک می کند: -نمی کشه! ماندانا خجالت می کشد و سیگار را زمین می اندازد... -می شه لطفا تنهامون بذارین خانوم؟ ماندانا البته ای می گوید و از پیشمان می رود. -می خواستی سیگار بکشی؟ مثل بچگی هایم شانه بالا می اندازم که نگاهش خیره تر رویم می چرخد: -تو هم می کشی... توی این یکی لااقل نمی تونی نصیحتم کنی! -از کجا می دونی من می کشم خانوم کوچولو؟ نگاهم به لبخند کج زیادی جذابش می ماند: -از اونجایی که همیشه ی خدا نفسات بوی سیگار می ده و.... متوجه گافی که می دهم می شوم... انقدر رویش دقیق بودم که حتی بوی نفس هایش را از بر بودم؟ نزدیکم می شود و دستش را به درخت پشت سرم می چسباند: -خب... می گفتی خانوم کوچولو؟ دستم را به جیب کتش می رسانم و سیگارش را بیرون می آورم... یکی آتش می زنم و کنج لبم می گذارم: -چقدر کشیدی که انقدر حرفه ای دودشو نگه می داری و سرفه‌ت نمی گیره؟ نیشخندی می زنم و سیگار دهنی را به سمتش می گیرم: -می خوای مسابقه بدیم ببینیم کی می تونه دودشو بیشتر نگه داره؟ تا جایی که خفه نشی یعنی... سیگار را از دستم می گیرد و بی توجه ان را در دستش مچاله می کند: -من ترجیح می دم همینجا بین درختا کار این لبای سرختو بسازم دلبر، تا مرز خفگی! گردنم را چنگ می زند و وقتی حرارت لبانش را روی لبم حس می کنم....... آصلان شاهی خشن ترین و معروف ترین تاجر چرم از دختر زیبا و مظلومی دورادور مراقبت می کنه... آصلان نمی خواد نزدیک اون دختر بشه چون که براش ممنوعه‌س... چون به خودش قول داده که هیچ وقت سمت امانتی کوچولوش نره اما با لوندی و زبون درازی های دخترک طاقتش طاق می شه و می بوستش... اونو مال خودش می کنه غافل از اینکه مقصر مرگ خانواده ی آلما.......❌♨️
    Show more ...
    ⚜آصلان | مائده قریشی⚜
    ༺﷽༻ چشمان تو موسیقی بی کلامی است که با من حرف ها دارد🍁 رمان آصلان: در حال تایپ✒️ ♥پایان خوش♥ ••اینستاگرام نویسنده•• https://instagram.com/maedehghoreyshi01?igshid=YmMyMTA2M2Y=
    1
    0
    _این بیبی چکِ مثبت مال توعه؟سها پدرش بیبی چک را از توی سطل اشغالی پیدا کرده بودبه سمتش حمله می کند و موهایش را چنگ می زند. _تو چه گهی خوردی دختر؟ هااا؟ چه گهی خوردیییی.بی آبرومون کردی، بی حیثیتمون کردی... _نکن بابا، نزن توروخدا... بابا بذار برات توضیح می دم . پدرش اما اورا کشان کشان روی زمین تا دم در می بردو توی کوچه پرتش می کند و اهالی محل دورش جمع می شوند. _دختره عوضی، هرزه این همه سال جون کندم و برات زحمت کشیدم و بی مادر بزرگت کردم، این بود دستمزدم؟که الان یه توله حرومی بذاری توی دامنم؟ لگدی به پهلویش میزند و سها از درد به خودش پیچید. _از کدوم بی پدر، قرمساق حامله شدی!میگی یا خود بی غیرتم پیداش کنم، و سر جفتتون رو گوش تا گوش ببرم صدای هین کشیدن همسایه ها بلند می شود، زنها روی صورتشان می کوبیدن و مردان با تاسف نگاهش میکردند...این وسط هاتف ... جوانک مرموز و یل محله با ناراحتی به دخترک نگاه میکرد. _حق نداری پاتو بذاری تو این خونه... رسوای عالم شدیم! آبرو نذاشتی واسمون بی شرف... _بابا بخدا داری اشتباه می کنی... بابا من کار اشتباهی نکردم بابا لگد دیگه ای به تخت سینه ی دخترک می کوبد و سها بی حال روی زمین می افتد. _برو پیش همون بی پدری که توله اش تو شکمته... من دیگه دختری به اسم سها ندارم. دختر من 20سال پیش با مادرش سر زا مُرد. وارد خونه می شود و در رو محکم به رویش می بندد. _اینم از دختر محجبه محل که اینطوری از آب در اومد.خدا به دور، معلوم نیست چه کثافتکاری های دیگه ای زیر چادر نمی کرده، بی حیا _به نظرت قیمت یه شبش چنده؟ هیکلش بد نیستا.تکی میاد یا چندتا چندتا هم قبول می کنه... یه ندا به فِری بده بگو حوری بساط امشب با من _ننه ی ساده منو بگو که از این جنده خانم خواستگاری کرده بود!خدایا شکرت توله ی حرومی نرفت تو پاچم... هاتف با شنیدن این حرفا دوام نمی اوردو صدایش را بالا برده و داد می زند. _شرم کنین! چطور میتونین همچین حرفایی درباره دختر مردم بزنین؟شماها ناموس ندارین؟ اهالی محل با دیدن هاتف از ترس قدمی به عقب برداشتند... اگر هاتف عصبانی میشد هیچی جلودارش نبود و این را همه میدانستند! _گم شید، خلوت کنید دور این دخترو خالی کنین!یالا زود، تا نزدم هشتکتون رو بترکونم جمعیت کمی عقب رفتند اما هر کدوم گوشه ای از کوچه ایستادند و بازهم با کنجکاوی به هاتف که به سمت دخترک میرفت نگاه کردند.هاتف جلوی پای سها زانو می زند و دستمالی از جیبش درمی اورد. _بگیر خون گوشه ی لبتو پاک کن. _چرا بهم کمک میکنی؟ _من دختر اهل و نااهل رو خوب از هم تشخیص میدم! به این کارا نمیخوری بچه جون... دخترک انقدر کتک خورده بود که کم کم داشت بیهوش میشد با نیشخند می گوید. _پاشو برو... پشت سرت حرف در میارن... میشی اش نخورده و دهن سوخته _بابای این بچه کیه؟ _نمیدونم... _یعنی چی؟ بی حال با بغض و گریه زمزمه کرد. _شب عروسی دوستم... بهم... بهم...تج... ا... شد... به هق هق می افتد، همه جا را تار میدید، بی حال می شود و قبل از اینکه روی زمین بیوفتد هاتف سرش را اغوش می گیرد.به دخترک معصوم نگاه میکند... سال ها بود این دختر را میشناخت و عاشقش بود! _عقدت میکنم... به کسی چیزی نگو! بذار فکر کنن بچه از منه.
    Show more ...
    °•|عَیــٰٓــاٰنْ|•°
    به نامِ نامیِ یزدان ✨ عَیان به قلمِ آذر اول خالقِ آثار: ماهتاب( در دست چاپ) نفسم باش( چاپ شده) فردا برمی گردم(در دست چاپ) هیچکسِ من ( در دست چاپ) تیک اف ( در دست چاپ) ناژاهی ( در دست چاپ) به تو عاشقانه باختم ( فایل شده) عَیان ( آنلاین)
    1
    0
    پارت جدیدددد😍👇🏻
    1
    0
    Last updated: 11.07.23
    Privacy Policy Telemetrio