El servicio también está disponible en tu idioma. Para cambiar el idioma, pulseEnglish
Best analytics service

Add your telegram channel for

  • get advanced analytics
  • get more advertisers
  • find out the gender of subscriber
CategoríaSin especificar
Ubicación del canal e idioma

audience statistics کانال رمان با تو دنیا مال من است نویسنده شهلا خودی زاده

رمان با تودنیا مال من است ... پایان خوش لینک ابتدای رمان  https://t.me/c/1240490803/10684  
5 4590
~0
~0
0
Calificación general de Telegram
Globalmente
67 538lugar
de 78 777
12 206lugar
de 13 357

Género de suscriptores

Averigua cuántos suscriptores masculinos y femeninos tienes en el canal.
?%
?%

Idioma de la audiencia

Descubre la distribución de los suscriptores de canales por idioma
Ruso?%Inglés?%Árabe?%
Crecimiento del canal
GráficoTabla
D
W
M
Y
help

La carga de datos está en curso

Duración del usuario en el canal

Descubra cuánto tiempo permanecen los suscriptores en el canal.
Hasta una semana?%Viejos?%Hasta un mes?%
Ganancia de suscriptores
GráficoTabla
D
W
M
Y
help

La carga de datos está en curso

Hourly Audience Growth

    La carga de datos está en curso

    Time
    Growth
    Total
    Events
    Reposts
    Mentions
    Posts
    Since the beginning of the war, more than 2000 civilians have been killed by Russian missiles, according to official data. Help us protect Ukrainians from missiles - provide max military assisstance to Ukraine #Ukraine. #StandWithUkraine
    پایان رمان😍🌸
    471
    0
    کامیار که تا آن زمان با تعجب نگاهم می¬کرد، گفت: - پس علت این که تو، توی جاهای تاریک و بسته می¬ترسی و حالت بد می‎شه به خاطر اینه که وقتی بچه بودی ساعت¬ها تنها توی اون کانال گیر افتادی و همین توی ضمیر ناخودآگاهت ثبت شده. مادر نگران پرسید: - دوباره حالت بد شده؟ - نه مامان جان این قضیه مال خیلی وقت پیشه.
    1
    0
    وقتی با دکتر صحبت کردم، ناراحت گفت: - این بچه به مادر نیاز داره که احساس امنیت کنه. صحنه¬هایی که دیده بیشتر از ظرفیتش بوده. یکی باید باشه که اونو حمایت کنه وگرنه از لحاظ جسمی مشکلی نداره. با شنیدن این حرفا تنها کسی که جلوی چشمام ظاهر شد پری‎سیما بود که با قلب مهربونش می¬تونست به این بچه امید زندگی بده. با دکتر صحبت کردم بلافاصله بچه ¬رو برداشتم و به سمت اهواز به راه افتادم. بعد از بستری کردنش به پری¬سیما زنگ زدم و خواستم به اهواز بیاد. اونم خیلی سریع خودشو رسوند. پری¬سیما تنها کسی بود که می¬تونستم بچه¬ رو با خیال راحت بهش بسپارم. اولش پری فکر می¬کرد که من باهاش برمی¬گردم. اما آبادان در وضعیتی نبود که بخوام به همین راحتی ولش کنم. پری با دیدن بچه اون قدر ذوق زده شد که حتی منم فراموش کرد. تنها نشونی که از اون بچه داشتیم گردنبند ظریفی بود که اسم رها روش حک شده بود. اون بچه رها بود. نگاه پدرم روی چهره¬ام خیره مانده بود. زبانم قدرت تکلم نداشت. حتی قادر به ریختن اشک هم نبودم. مادر دستم را میان دستانش گرفت و بوسید و رو به من که بهت زده نگاه¬شان می¬کردم کرد و گفت: - انقدر کوچیک و ضعیف بودی که نمی¬دونستم چی کار باید بکنم. وقتی به خونه آوردمت نگاهت آروم شد اما ترس هنوز توی چشمات دیده می¬شد بردمت پیش یکی از بهترین دکترای روانشناس. بهم گفت تنها چیزی که باعث می¬شه، از اون حال و روز بیرون بیای محبت مادرانه¬ست. دکتر بهم گفت، تو خیلی کوچیکی و من به راحتی می¬تونم خیلی زود جای مادرتو بگیرم. تو به یه مادر احتیاج داشتی و منم به یه بچه... به بچه¬ای که از داشتنش محروم بودم. می‎دونستم تو هدیه¬ی¬¬ خدا به منی! از طرفی ناراحت این بودم که کس و کارتو از دست دادی و از طرفی هم خوشحال بودم که خدا منو برای نگه¬داری تو انتخاب کرده. رها شاید تو رو به دنیا نیاورده باشم، اما هیچ وقت این فکرو نکردم که تو از وجودم نیستی. تو رو همه جا بچه¬ی خودم معرفی کردم. به اونایی هم که می¬دونستن تو بچه¬ی ما نیستی، قسم دادم که هرگز به تو حرفی نزنن. نمی¬خواستم هیچ جور تو رو به یاد اون روزا بندازم. تو با وجود بچگیت روحیه¬ت داغون بود. شب¬ها کابوس می¬دیدی و با جیغ و گریه از خواب می‎پریدی. تا صبح راه می¬رفتم و توی بغلم آرومت می¬کردم. پدرت نبود. تا مدت¬ها خودم به تنهایی ازت مراقبت کردم. به عشق وجود تو، نبود وحید رو تحمل ¬کردم. روزهای سخت جنگ که تموم شد خدا رو شکر وحید بدون این که آسیب جدی ببینه به خونه برگشت. تو حدوداً نه¬ سالت بود که قطعنامه امضا شد. من و وحید دیگه تمام فکر و ذهن¬مون تو بودی. تو بعضی مواقع سؤال می-کردی که چرا خواهر و برادر نداری؟ منم مجبور بودم برای این که حقیقتو نفهمی بگم بعد از به دنیا اومدن تو دیگه ¬نتونستم بچه¬دار شم. همیشه از دروغ متنفر بودم. اما توی این قضیه دلم نمی¬خواست روح حساس و لطیفت دوباره آسیب ببینه. به خصوص که نمی¬دونستیم پدر و مادرت کی هستند و چه اتفاقی براشون افتاده؟ البته وحید خیلی پیگیر اونا شده بود اما هیچ نشونی ازشون نداشتیم. تو هنوز مشکل داشتی توی جاهای تنگ و تاریک حالت بد می¬شد. برای همین نمی‌تونستیم چیزی بهت بگیم. می¬ترسیدیم دوباره به هم بریزی. هر چه قدر که بزرگتر می¬شدی به این حقیقت پی می¬بردیم که بی¬خبری بهترین راه برای توئه. تا این که اون روز پشت تلفن اون حرفا رو زدی... اون قدر هیجان زده شدم که حالم بد شد و کارم به بیمارستان کشید. تو خانواده¬ی اصلیتو پیدا کردی. من و وحید دیگه آرزویی نداریم. چون تنها آرزومون خوشبختی تو بود که حالا شاهد اون هستیم. حرف¬های مادر که به پایان رسید، چشمان همه خیس شده بود. اشک¬هایم سرازیر شده بود. همه شوکه نگاهم می¬کردند. اولین نفر خاله ریما بود که از جایش برخاست و با دستانی لرزان، محکم مرا در آغوش کشید و گریه سر داد. بابا دانیال که حالا می¬دانستم دایی¬ام است به طرفم آمد و مرا از آغوش خاله بیرون کشید و محکم بغلم کرد و سرم را روی سینه¬اش قرار داد و نفس عمیقی کشید و گفت: - دخترم، حسم بهت اشتباه نبود. شباهتت به ریتا ما رو سر در گم کرده بود. اما دیدن پدر و مادرت باعث شد که فکر کنم این فقط یه شباهت ظاهریه. اگه عزیز بفهمه! همه خوشحال بودند. مادر دوباره گفت: - وقتی رها حرفای عزیز رو برام تعریف کرد، شک نکردم و مطمئن شدم خدا خواسته تا اون بعد این همه سال خانواده¬ش رو پیدا کنه. به سمت مادر رفتم و دستانش را گرفتم: - هیچ وقت شک نکردم که بچه¬ی شما نیستم. شما همیشه بهترین¬ها رو برام در نظر می¬گرفتید. هیچ جا برام کم نذاشتید. همیشه در کنارم بودید. از هردوتون متشکرم. خدا رو شکر می¬کنم که خدا منو توی دامن شما قرار داد! چهره¬ی پدر و مادرم به خنده باز شد و پدر گفت: - همیشه از این روز می¬ترسیدم که تو بفهمی و از این که بهت نگفتیم ناراحت بشی. اما خدا رو شکر خانواده¬ت رو پیدا کردی و خیال ما هم راحت شد.
    Mostrar más ...
    1
    0
    هر چند که تهران و بقیه¬ جاها هم در معرض حمله¬ی دشمن بود، اما خب شهر¬های ما بیشتر توی دسترس دشمن قرار داشت و به خاطر رود اروند که همیشه سرش دعوا بود، بیشترین آسیب¬ها متوجه این مناطق بود. با اولین بمباران سعی کردم خودمو به شهرم برسونم. با وجود نگرانی¬ام از بابت پری‎سیما، به شهرم برگشتم. پامو که اون¬جا گذاشتم، باورم نمی¬شد که این جا همون آبادان سر سبز خودم باشه. توی سه روزی که طول کشیده بود به اون جا برسم، عراق با بمباران همه جای شهر رو به نابودی کشیده بود. کمتر جایی از تعرض خمپاره¬های دشمن در امان مونده بود. وقتی به خونه¬مون رسیدم، با دیدن خونه¬ای که آوار شده بود، فهمیدم که همه¬ رو از دست دادم. فقط پدرم زنده بود که اونم با دیدن مرگ مادر و خواهر، برادرام عقلشو از دست داده بود و حتی منم نمی¬شناخت. با وجود بمباران-های هر روزه مردم شهر رو ترک می‌کردند. عده¬ای هم با اسباب و اثاثیه توی خیابونای بیرون شهر آواره بودند. بیمارستان¬ها پر از مجروح و زخمی بود. سردخونه¬ها جایی برای نگه¬داری شهدا نداشت. مردها توی صف مبارزه بودند و زنا و دخترا هم پشت صحنه فعالیت می¬کردند. می¬دیدم دختر¬هایی رو که توی قبرستون قبر می¬کندند و جنازه¬هایی رو که دیگه نمی¬شد تو سردخونه¬ها نگه¬داری کرد، دفن می¬کردند. به پری سیما زنگ زدم و خبر دادم تا زمانی که جنگ باشه می¬مونم و به هموطنام کمک می‎کنم. مردم همه جوره از شهر دفاع می¬کردن... دشمن فکر می¬کرد می¬تونه دو سه روزه با گرفتن خرمشهر و آبادان به اون چه که می¬خواد برسه، اما با وجود مقاومت¬های مردمی توی هشت کیلومتری خرمشهر زمین¬گیر شده بود. فرمانده¬های عراقی بعد از هفده روز نبرد، نتونسته بودند حتی وارد شهر بشن. برای همین بهترین راهو توی تصرف آبادان می¬دیدن. اونا برای این کار باید از یکی از رودخونه¬ای اطراف شهر رد می¬شدن. رودخونه¬ی اروند که خیلی پر جوش و خروش بود نمی¬تونست راه کار خوبی باشه. اما رودخونه¬ی کارون و بهمن شیر بهترین گزینه بود. عراقی¬ها بعد از شناسایی از رودخونه¬ی کارون که هیچ¬گونه ¬دفاعی از اون صورت نمی¬گرفت، با نصب پل نظامی روی اون نیروهاشونو توی شرق کارون پیاده کردن. عراقی¬ها با این کار راه مدافعان و کمک¬های مردمی به خرمشهر رو بستن و عملاً جزیره¬ی ¬آبادان هم محاصره شد. توی همون درگیری¬ها یه روز صبح که برای شناسایی منطقه رفته بودیم، من که تا حدودی از بقیه دور شده بودم صدای گریه¬ی بچه¬ای توجهم رو جلب کرد. متعجب به دور و برم نگاه کردم. یه لحظه پیش خودم فکر کردم نکنه یکی از حیله¬های دشمن باشه. با احتیاط جلو رفتم. اما واقعاً صدای یه بچه بود. صدا از داخل یه کانال آب میومد. وارد کانال شدم و دختر بچه¬ی یک ساله¬ای رو دیدم. جنازه¬ای یه زن چهل و پنج، شش ساله-ای رو هم نقش بر زمین دیدم. تا به حال فکر می¬کردم اون زن مادر بچه¬ست. خلاصه بچه¬ رو بغل کردم و از کانال بیرون زدم و به داخل شهر برگشتم. نمی¬دونم اونا چه طور از اون جا سر در آورده بودند؛ اما برای نجات اون بچه تمام مسیر رو دویدم. وقتی رسیدم بیمارستان، هوا تاریک شده بود. دختر بچه رو به یه پرستار سپردم و خودم به مقر برگشتم. اما تا چند روز بعد، فکر اون بچه از ذهنم دور نمی-شد. وقتی یه سری از بچه¬های گروه رو که زخمی شده بودن به بیمارستان رسوندم، دلم خواست از حال اون بچه خبردار بشم. وقتی سراغشو گرفتم. تازه فهمیدم که اوضاع روحی بدی داره و از همون موقع که به بیمارستان رسوندمش، مریض شده و روز به روزم بدتر شده.
    Mostrar más ...
    1
    0
    مشتی نثار بازویش کردم و گفتم: - نه خیر آقا از این خبرا نیست. - فکر کردی خانوم! دیگه حالا که فهمیدم آشپزیتم مثل خودت بیسته می‎خوام تاریخ عروسی رو جلو بندازم. با صدای مادر که ما را به پذیرایی دعوت می¬کرد به همراه کامیار به نزد بقیه‎ی مهمانان رفتیم. نادر کنار سروناز نشسته بود و به قول کامیار ناز خانمش را می-کشید. مادر مرا به نزد خود خواند و گفت: - رها مادر می¬شه کنارم بشینی؟ با کمال میل کنارش نشستم. مادر رو به مهمانان کرد و گفت: - از این که دعوتم رو قبول کردید و تشریف آوردید، از همتون ممنون و متشکرم. پدر هم کنار من نشست و در ادامه¬ی حرف¬های مادر گفت: - امروز من و پری¬سیما می¬خوایم رازی رو که سال¬ها توی دلمون مخفی کرده بودیم و تعداد خیلی کمی ازش با خبر هستند، براتون تعریف کنیم. این بار مادر ادامه داد: - اول از همه می¬خوام از رهای عزیزم عذرخواهی کنم، که این همه سال بی‎خبر از همه جا به زندگی ما رنگ و بویی تازه داده بود. مادر صحبت می¬کرد و من با دهانی باز از تعجب خیره نگاهش می¬کردم دستم را میان دستان گرمش گرفت و ادامه داد: - می¬خوام تا آخر حرفامونو خوب گوش کنی. باشه عزیزم؟ نمی¬دانم چرا؟ اما قلبم آرام بود و احساس آرامش می¬کردم. سرم را به نشانه¬ی "بله" تکان دادم. رو به پدر کرد و گفت: - وحید جان شروع کن. پدر با بستن پلک¬هایش، نفس عمیقی کشید و گفت: -روزهای خوش کودکیم، کنار رود کارون به همراه دوستام به شیطنت گذشت. پدرم کارگر شرکت نفت بود و اصالتاً آبادانی بود. همیشه آخر هفته‎هامون کنار رود کارون می¬گذشت. رودی که خیلی زیبا و رویایی بود. بازارچه¬هایی که کنار این رود بود، با وجود دست¬فروش¬هایی که اجناس خارجی می¬فروختند، جذابیت¬های خاصی برای من داشت. آبادان که بین رود کارون و بهمن¬شیر قرار داشت، از نخلستان¬های وسیع و انبوهی پوشیده شده بود و همیشه مردم برای گشت وگذار به اون جا میومدند. گاهی اوقات پدرم، ما رو سوار قایق¬های مسافربری می¬کرد و رودخونه¬ی کارونو می¬گشتیم. چه لذتی توی اون روزا بود، بماند. بزرگ¬تر که شدم، رویاهام هم باهام بزرگتر شد. دوست داشتم درس بخونم و مهندس شم. نمی¬خواستم مثل پدرم یه کارگر ساده باشم. شب و روزم به درس خوندن گذشت تا این که دانشگاه قبول شدم اونم کجا؟ تهران! جایی که شده بود، آرزوم... با اومدن به تهران... روزهای سختم شروع شد. پدرم نمی¬تونست با حقوق کارگری توی هزینه¬های دانشگاه کمکم کنه. مجبور بودم هم کار کنم و هم درس بخونم. روزها می¬گذشت و کم¬کم درسم تموم شده بود و توی یه شرکت مشغول کار بودم. درآمدم بد نبود و قرار بود بعد از اتمام درسم استخدام بشم. توی یکی از همین روزا بود، که اتفاقی برام افتاد و برای موندگار شدن توی تهران مصمم¬ترم کرد. یه روز که با عجله مسیر همیشگیم رو طی می¬کردم، با دختری رو به رو شدم که زمین خورده بود و وسایلش به اطراف پراکنده شده بود. وقتی ازش پرسیدم که می¬خواد کمکش کنم، سرشو بلند کرد و با خجالت جواب مثبت داد. این که اون لحظه با چشماش چه بلایی سرم آورد بماند. بعد از کمک بهش هر کدوم به راه خودمون رفتیم. اما من دیگه وحید سابق نبودم. دلم می-خواست هر روز اونو ببینم. کارم این شده بود که هر روز، همون ساعت، یه جوری سر راهش سبز شم. بعد از چند ماه که ازش خواستگاری کردم، بهم جواب رد داد. نمی¬دونستم دلیلش واسه¬ی این کار چیه؟ اما توی چشماش یه غمی وجود داشت که با هر بار دیدنش دلمو می¬لرزوند. در همین لحظه پدر به مادرم چشم دوخت و عاشقانه نگاهش کرد و دوباره ادامه داد: - وقتی فهمیدم اون دختر از یه بیماری مادرزادی قلبی؛ رنج می¬بره تازه به عمق غم چشماش پی بردم. پری¬سیما به من گفت، دکترا مادر شدن رو براش قدغن کردن و اون نمی¬تونه هیچ وقت لذت مادر شدن رو حس کنه. وقتی از خانواده¬م خواستم که برای خواستگاری بیان، مادرم خیلی ناراحت شد. می‎دونست اگه از این جا زن بگیرم دیگه موندگار می¬شم. اما پری¬سیما کاری با قلب من کرده بود که هیچ چیز نمی¬تونست مانع من بشه. ازش خواستم از مشکلی که داره حرفی نزنه اما اون با صداقت، جلوی پدر و مادرم همه چیز رو تعریف کرد. دلش می¬خواست اونا هم به این قضیه راضی باشن و به قول معروف، نمی¬خواست یه عمر بقیه رو گول بزنه. می¬دونست اونا پدر و مادرن و منتظر نوه! مادرم با شنیدن این حرفا عملاً مخالفت کرد. اما من همون جا از همشون خواستم که دیگه حرفی از بچه نزنن... من پری¬سیما رو دیوانه¬وار دوست داشتم. بچه در درجه¬¬ی دوم بود و بالاخره تونستم اونا رو راضی کنم. مادرم که با حرف¬های من قانع نشده بود، وقتی عشقمو به پری دید بالاخره رضایت داد. یه مدت نامزد شدیم و بعد از زمان کوتاهی ازدواج کردیم. هنوز از ازدواجمون دو هفته¬ای نگذشته بود و تازه خانواده¬م به شهرمون برگشته بودند که جنگ شروع شد. اونم درست با بمباران خرّمشهر و آبادان...
    Mostrar más ...
    1
    0
    38 ده روزی گذشته بود. مادر دوباره به لطف خدا سرِ پا شده بود. هر دو کنار هم نشسته بودیم، که گفت: - رها، می¬خوام خانواده¬ی کامیار و عمه¬اش اینا رو برای جمعه ناهار دعوت کنم. - وا... مامان شما تازه خوب شدید، بهتره بمونه برای یه وقته دیگه! - نه عزیزم، تازه دیرم شده. لطفاً پاشو بهشون زنگ بزن تا من دعوتشون کنم. با وجود مخالفت¬ من، مادر کار خود را کرد و همه را برای ناهار روز جمعه دعوت کرد. این اولین بار بود، خانواده¬ی کامیار به خانه¬ی ما دعوت رسمی می¬شدند و به قول مادر باید سنگ تمام می¬گذاشتیم. البته به غیر روز خواستگاری! مادر می¬خواست این دیر کرد را جبران کند. به خاطر این که مادر اذیت نشود تصمیم گرفتم خودم تمام کارها را انجام دهم. از اعظم خانم خواستم برای کمک به من بیاید و به قول مادر اولین بار می¬خواستم هنرم را رونمایی کنم. مادر در ایام بی¬کاری همیشه به من آشپزی یاد می¬داد و من با وجود مشغله¬ی بیرون از خانه، از این هنر بی¬بهره نبودم. به کمک اعظم خانم و راهنمایی¬های مادر چند نوع غذا و دسر آماده کردم. آن روز حس خوبی داشتم و از خوشحالی مادر شاد بودم. از این که بالاخره توانسته بودم، مادر را به آرزویش که همان ازدواج من بود برسانم، خرسند و شاد بودم. بالاخره میهمانان یکی¬ پس از دیگری آمدند. مادر، خاله و سروناز را هم دعوت کرده بود. زرین خانم با ورودش آن چنان محکم مرا در آغوش کشید که صدای استخوان-هایم را هم شنیدم. البته در مراسم خواستگاری بابت رفتار آن روز معذرت خواهی کرده بودم و او هم حق را به من داده بود و خودش هم بابت اتفاقات گذشته از من عذرخواهی کرد. او زن مهربانی بود و همان روز انگشتری گران¬بها از انگشتانش خارج کرد و در انگشتم فرو برد و گفت: - اینو برای عروس اولم گذاشته بودم. اما وقتی کامران زن خارجی گرفت دلم نیومد. شاید فکر می¬کردم قدرشو ندونه. اما می¬دونم که تو خانومی... اشتباهات ما رو بخشیدی... حالا می¬خوام اینو به تو بدم. عجیب این که انگشتر را به نازی هم نداده بود. می¬دانستم به خاطر کامیار خوشحال است و این باعث رضایتم می¬شد. کامیار مثل همیشه خوش پوش در آستانه¬ی در ظاهر شد و با لبخندی گیرا مقابلم ایستاد و سبد گل بسیار زیبای را به طرفم گرفت و عاشقانه گفت: - گل برای یه خانم زیبا و مثل گل. از لحنش خنده¬ام گرفت و گفتم: - شاعر شدی! - خانم، ما کنار شما شاعری که سهله، عارفم شدیم! - عجب، بهتره تا کار به جاهای باریکتر نکشیده بری تو! صدای نادر بود که پشت سر کامیار ایستاده بود. هر دو خندیدند و کامیار رو به نادر گفت: - شد یه بار ما با خانوم¬مون حرف بزنیم، شما زن و شوهر اون جا نباشید؟ نادر خیلی جدی جواب داد: - فعلاً رها خانوم قبل از ازدواج با شما دختر خاله¬ی خانم بنده بودند. - ببخشیدا... ایشون قبل از همه¬ی این حرفا همسایه¬ی بنده بودن. فکر کردم اگر بخواهم به آن¬ها اجازه دهم، تا صبح با هم یکی به دو خواهند کرد. برای همین گفتم: - آقایون مهمونی تموم شد. لطفاً بفرمایید. کامیار چشمکی شیرین به من زد و با گفتن: "چشم خانوم" وارد شد و پشت سرش نادر با قیافه¬ای شرمنده به دنبالش رفت. لبخندی زدم و به دنبال¬شان رفتم. مادر در کنار مهمانان نشسته بود و خوش بش می¬کرد. اعظم خانم مشغول پذیرایی بود. به سمت سروناز رفتم، کنار عمه ریما نشسته بود. بعد از کمی احوالپرسی با عمه، نگاهم به سروناز و شکم کمی برجسته¬اش خیره ماند که گفت: - چیه؟ چرا اون جوری نگام می¬کنی؟ - الهی قربونت برم، مامان کوچولو. از بارداری سروناز خوشحال بودم. بچه¬های فامیل بزرگ شده بودند و ما مدت¬ها بود که کودکی در خانواده نداشتیم. برای همین همه برای این کودک که هنوز پا به عرصه¬ی وجود نگذاشته بود، بسیار خرسند و شاد بودیم. پدر کامیار مرا به نزد خود خواند و گفت: - دخترم بیا یه کم پیش ما بشین. با مهربانی کنارش نشستم و کمی با او گپ زدم. بالاخره وقت ناهار شد و همگی مشغول صرف ناهار شدیم. با تعریف¬ها و تمجید¬ها خانواده¬ی کامیار، خدا را شکر کردم، از دست پختم خوششان آمده است. کامیار وقتی مرا تنها گیر آورد با شیطنت گفت: - خدا رو شکر خیالم از آشپزیتم راحت شد!
    Mostrar más ...
    1
    0

    doc_2021-06-21_20-10-46.mp4

    26
    0
    عزیزان پارت های پایانی رمان ان شاالله ۱۰ خرداد مصادف با میلاد با سعادت امام رضا (ع) در کانال قرار می گیره
    1 060
    1
    ۶ پارت تپل. دیر کرد پارت ها❤️
    1 406
    0
    خاله با مهربانی نگاهم کرد و اشک¬هایم را پاک کرد و گفت: - این جوری گریه نکن، می¬دونی که مامانت اگه بفهمه ناراحت می¬شه! - اگه یه چیزیش می¬شد، من می¬مُردم. - خدا نکنه عزیزم. سروناز گفت: - قربونت برم نگران نباش. خاله مقاوم¬تر از این حرفاست. هر سه نشستیم و من گفتم: - دکتر می¬گفت یه شوک عصبی بوده! خاله با تعجب پرسید: - آخه دیروز که حالش خوب بود. کلی با هم حرف زدیم. فقط یه کم نگران تو بود! - مامان همیشه نگران منه. خدایا چی کار کنم؟ کامیار از راه رسید و با خاله و سروناز احوالپرسی کرد و دوباره از حال مادر پرسید. گفتم، خدا رو شکر بهتره و صحبت¬های دکتر را بار دیگر تکرار کردم. خاله از من خواست به خانه بروم، به هیچ عنوان قبول نکردم. می¬خواستم خودم در کنار مادر باشم. بالاخره روز بعد مادر به بخش منتقل شد و من تقریباً نفسی به آسودگی کشیدم. مادر با دیدنم ناراحت شد و با تأسف گفت: - مسافرت تو رو هم خراب کردم! نذاشتم یه روز خوش باشی! - الهی قربونت برم شما خوب باش. من با وجود شما خوشم. همه به ملاقات مادر آمده بودند. این بار خاله قانعم کرد، به خانه بروم و خانه را برای بازگشت مادر آماده کنم. به همراه کامیار به خانه رفتم. به پیشنهاد او بعد از گرفتن دوش آب گرم، کمی استراحت کردم و خوابیدم. کامیار به شرکت رفته بود. مطب هم که کماکان تعطیل بود. با وجود اتفاقی که برای مادر افتاده بود تصمیم داشتم، مدتی را صرف رسیدگی به مادر کنم. فردای آن روز مادر به خانه برگشت و خدا را شکر از آن رنگ و روی پریده خبری نبود.
    Mostrar más ...
    1 072
    10
    - کامیار تو نمی¬دونی مامان برای من حکم چیو داره. اون فقط مادرم نیست، برام مثل یه دوسته. می¬دونی مامان هیچ وقت منو تو هیچ کاری تنها نذاشت. اگه الان من با این موقعیت این جا هستم، همه¬اش از کمک¬های مامان بود. از همون بچگی کمکم کرد رو پای خودم وایسم. با این که خواهر و برادر دیگه¬ای نداشتم منو لوس بار نیاورد. همیشه توی هر زمینه¬ای مثل یه دوست بهم کمک فکری می¬داد. کامیار مامان همه چیزه منه. اگه اون نباشه... و نتوانستم ادامه بدم و اشک¬هایم سرازیر شد. کامیار متأثر از حرف¬هایم دستم را گرفت و زیر دست خودش روی دنده گذاشت و آرام زمزمه کرد: - عزیزم من بهت قول می¬دم، حال مامانت خوبه! تا رسیدن به مقصد کامیار با حرف¬هایش به من آرامش بخشید و زمانی که به بیمارستان رسیدیم، هر دو با عجله به سمت پله¬ها دویدیم. خوشحال بودم که در چنین موقعیتی تنها نبودم و کامیار در کنارم بود. مادر در بخش مراقبت¬های ویژه بستری شده بود. با دیدن پدرم که روی صندلی بیرون بخش به خواب رفته بود، کمی دلم آرام گرفت. به نرمی کنارش نشستم و آهسته صدایش زدم: - بابا خوابید؟ پدر چشمانش را به آرامی باز کرد و با دیدنم، مرا در آغوش گرم و پدرانه¬اش کشید و گفت: - اومدی بابا جان؟ کامیار هم سلام کرد و به گرمی دست پدر را فشرد. با نگرانی حال مادر را پرسیدم. پدر با غمی که سعی می¬کرد آن را پشت نگاهش مخفی کند، گفت: - خدا رو شکر خطر رفع شده! - آخه مامان که حالش خوب بود! یه دفعه چرا این طوری شد؟ سرش را تکان داد و جواب داد: - نمی¬دونم بابا جان من سرکار بودم، فقط زنگ زد و گفت حالم خیلی بده. سریع خودمو رسوندم و دیدم از حال رفته. منم زود رسوندمش بیمارستان. خدا  خیلی بهمون رحم کرد بابا جان! اشک در چشمان پدرم حلقه زد. می¬دانستم، پدرم دیوانه¬وار عاشق مادر است. با دیدن اشک¬هایش دلم بی¬تاب شد و مستأصل به کامیار نگاه کردم. کامیار سکوت کرده بود و به حرف¬های ما گوش می¬کرد. رو به پدر گفت: - پدر جان، بهتره شما برید خونه و یه کم استراحت کنید منو رها این جا هستیم. سپس به پدر کمک کرد، تا از جایش برخیزد. پدر نگاه قدرشناسانه¬ای به کامیار انداخت و گفت: - خدا رو شکر می¬کنم، خدا همسر خوبی برای دخترم انتخاب کرده. دیگه خیالم از رها راحته. کامیار با گفتن: "خوبی از خودتونه" پدر را به بیرون از بیمارستان هدایت کرد. بعد از رفتن پدر به دیدن پزشک مادر رفتم و با معرفی خود از او در مورد حال مادر پرسیدم. او که دکتر رئوفی نام داشت بعد از اظهار خوشوقتی، گفت: - ببینید خانم دکتر، مادر شما نباید دچار هیجان بشن. هر چه قدر که سنشون بالاتر می¬ره، هیجان زیاد مثل سم می¬مونه براشون. الان هم معلومه دچار یه شوک عصبی شدن. خدا رو شکر خطر رفع شده و فردا می¬بریمشون به بخش. اگه موردی پیش نیاد پس فردا می¬تونید ببریدشون خونه. با صحبت¬های دکتر رئوفی به فکر فرو رفتم. چه چیزی باعث شوک عصبی شده بود. سردرگم منتظر کامیار نشستم. با دیدن خاله و سروناز از جایم برخاستم. خاله با رنگی پریده به طرفم آمد و با نگرانی پرسید: - الهی قربونت برم، پری سیما حالش چه طوره؟ محکم در آغوش گرفتمش. بوی مادرم را می¬داد. خاله مثل مادر دومم بود. اشک-هایم سرازیر شد و گفتم: - خدا رو شکر، خطر رفع شده پریوش جون.
    Mostrar más ...
    952
    10
    چشمان من و کامیار بارانی شده بود. بیچاره عزیز که این همه سال چشم انتظار بازگشت دخترش بود و این خیلی سخت و طاقت فرسا بود. کامیار با دیدن رنگ و روی پریده¬ی عزیز او را به رختخوابش هدایت کرد و با به خواب رفتن عزیز هر دو از اتاق خارج شدیم. با شنیدن قصّه¬ی زندگی عمه ریتا، حالی دگرگون داشتم. کامیار برای تغییر روحیه¬ام مرا برای صرف ناهار بیرون برد. بعد به همراه کامیار به شاه چراغ رفتیم و یک دل سیر زیارت کردیم. در آن جا خدا را به شاه چراغ، قسم دادم که چشم عزیز را به دیدن دخترش روشن کند. دلم برای آن پیرزن که این همه سال چشم انتظار بود می¬سوخت. تازه با شنیدن زنگ گوشی همراهم به یاد مادر افتادم. آن قدر ذهنم درگیر این قضیه شده بود که فراموش کرده بودم با مادر تماس بگیرم. جواب دادم: - الو مامان جان تو رو خدا ببخشید. یادم رفته بود زنگ بزنم. - دختر تو که منو نصف جون کردی! اون از دیشب، اینم از امروز. معلوم هست اون جا چه خبره؟ بدون توضیح اضافه¬ای تمام ماجرا را برای مادر تعریف کردم و جالب این جا بود که مادر در سکوت گوش داد و بعد از شنیدن حرف¬هایم با گفتن: "مواظب خودت باش." گوشی را قطع کرد. ذهنم در این دو روز کاملاً درگیر و آشفته بود. کامیار، هر کاری می¬کرد، تا مرا از فکر و خیال بیرون آورد. اما فکر ریتا لحظه¬ای مرا از خود غافل نمی¬کرد. فردای همان روز با مادر تماس گرفتم، گوشی¬اش خاموش بود. به خانه زنگ زدم، کسی جواب نداد. دلهره¬ی شدیدی گرفته بودم. به پدر زنگ زدم که با چند بوق پاسخ داد: - بله بفرمایید! با تعجب از لحن صحبت کردنش گفتم: - سلام بابا، خوبید؟ پدر که انگار تازه متوجه شده بود، من پشت خط هستم پرسید: - رها بابا تویی؟ - بابا چه خبر شده؟ مامان کجاست چرا به گوشیش جواب نمی¬ده؟ پدرم با لکنت گفت: - هی... هیچی عزیزم. حسم می¬گفت، اتفاقی افتاده است. جیغ زدم: - بابا تو رو خدا چی شده؟ - نترس بابا جان مادرت یه کم حالش به هم خورده، آوردیمش بیمارستان! - از کِی؟ - دیشب بابا! صدای پدرم نوید اتفاق بدی را می¬داد. اشک¬هایم سرازیر شد و با گریه پرسیدم: - بابا  تو رو خدا راستشو بگو الان چه طوره؟ - خدا رو شکر خطر رفع شده ولی خودتو زودتر برسون. مادرت بهت احتیاج داره. کامیار که تازه وارد اتاق شده بود، با دیدن حال و روزم پرسید: - رها چی شده؟ چرا گریه می¬کنی... اتفاقی افتاده؟ به آغوشش پناه بردم و هق¬هق کنان گفتم: - کامیار مامانمو بردن بیمارستان. من باید برگردم. کامیار با نگرانی گفت: - باشه باشه ، الان راه میفتیم. نمی¬دانم با چه حالی از عزیز خداحافظی کردیم و در میان گریه¬های هر دوی¬مان به او قول دادم دوباره به دیدنش بروم. نگران مادر بودم و افکارم به کلی مغشوش بود. صدای کامیار مرا از صحرای فکر و خیال که از صبح آن روز در وسعت بی¬کرانش دست و پا می¬زدم بیرون کشید: - خانومی می¬شه انقدر خودتو اذیت نکنی؟ من بهت قول می¬دم مادرت حالش خوبه و تو بی¬خودی داری خودتو داغون می¬کنی!
    Mostrar más ...
    875
    11
    کامران خانواده¬ی مش کریم رو که عمری توی این خونه زحمت کشیده بودند با فضاحت از خونه بیرون کرد. بماند که نوید بیچاره هم از کتک¬های نوکرهای کامران بی¬نصیب نموند. هیچ وقت داد و فریاد¬های اون روزش از یادم نمی¬ره که می¬گفت، این پسره¬ی آسمون جُل چه جوری تونسته فکر و دل دخترمو بدزده! اون روز از دانیال و ریما کمک خواستم تا بیان و با ریتا صحبت کنن. اما این دختر دست کمی از پدرش نداشت و اون روزی رسید که ریتا مقابل پدرش ایستاد و گفت که هرگز با کس دیگری غیر نوید ازدواج نمی¬کنه. کامران برای اولین بار سیلی محکمی به گوش ریتا زد و اونو توی زیرزمین خونه حبس کرد. بگذریم از اون روزا که خیلی تلخ بود. با اعتصاب غذایی که ریتا شروع کرده بود، روز به روز حالش بدتر می¬شد و من دست به دامن کامران شدم. ساعت¬ها اشک ریختم و به پاش افتادم. اما کامران می¬خواست به هدفش که رضایت ریتا بود برسه. چند روزی به همین منوال گذشت و شب و روزم با اشک و آه می¬گذشت. اون روز وقتی برای دادن غذا پیش ریتا رفتم، با جسم بی¬جونش مواجه شدم. انقدر جیغ و داد کردم تا همه¬ی خدمه به زیرزمین کشیده شدند. بالاخره کامران با دیدن عزیز دردانه¬اش در اون حال از موضع خوش عقب نشست و رضایت به این وصلت داد. اما با یه شرط که کم شرطی نبود! شرط کامران خیلی سنگین بود. اما برای دو تا عاشق که رسیدن به هم رو در خواب می¬دیدند کار نشد نداشت. کامران شرط گذاشت که در صورت ازدواجِ اون¬ها، ریتا از ارث محروم می¬شه و باید نه تنها از اون خونه، بلکه باید از اون شهر هم برن. هر چه قدر به دست و پای کامران افتادم و التماس کردم گفت حرف اول و آخرش همینه. کامران فکر می¬کرد این دو تا جوون با شنیدن این حرف¬ها پا پس می¬کشن که این طور نشد... ریتای عزیزم همون روز در میون اشک و آه من برای همیشه از این خونه و این شهر رفت و دیگه هم هیچ وقت برنگشت. بعد از رفتن ریتا، کامران به شدت مریض شد. آخه وابستگی بین اون و ریتا چیزی فراتر از این حرف¬ها بود. کامران از اون روز به بعد با کسی حرف نزد. از طرفی هر چه قدر که منتظر بودم تا از ریتا خبری برسه، هیچ کس از اون و خونواده¬ی نوید خبری نداشت و معلوم نبود، کجا رفتن. کامران با بیرون کردن اون¬ها از این شهر تنها راه دسترسی ما به اون¬ها رو هم قطع کرده بود. اما خودش هم زیاد این دوری رو نتونست تحمل کنه و توی یه شب پاییزی توی خواب سکته قلبی کرد و ما رو برای همیشه تنها گذاشت. بعد از مرگ کامران هم باز خبری از ریتا نشد. اما من هنوز که هنوزه چشم انتظارم، تا این در باز بشه و ریتای من برگرده. اون وقته که می‎تونم چشم روی هم بذارم و برم پیش کامران.
    Mostrar más ...
    886
    10
    من و کامیار کنار عزیز نشستیم و او همان طور که دستانم را میان دستانش گرفته بود و نوازش می¬کرد، شروع به تعریف کرد: - پونزده سالم بود که زن کامران خان مظفری شدم. فاصله¬ی سنی¬مون چهارده سال بود. البته این قضیه اون زمونا امری عادی بود. شوهرم رو تا شب عروسی ندیده بودم. من مثل خیلی از دخترای دیگه چموش و شیطون نبودم و طبع خیلی آرومی داشتم. کامران مرد خیلی خشک و قانونمندی بود و به قول معروف خان زاده! توی خونه، حرف حرف خودش بود. کسی حق مخالفت با اونو نداشت. نمی-گم مرد بدی بود. نه، به موقع خودش مهربونم بود. اما خب، مردای قدیم، برخلاف مردای این زمونه به زن¬ها زیاد بها نمی¬دادن. یاد ندارم که رو حرفش حرفی زده باشم. بگذریم روزگار ما هم به همین صورت می¬گذشت. تا این که بچه¬ی اولم که (رو به کامیار) پدر تو باشه به دنیا اومد. دانیال بچه خوبی بود. پدر بزرگت عاشق اون بود. هر جا می¬رفت دانیالو با خودش می¬برد. بعد سه سال خدا ریما رو به ما داد. برخلاف تفکراتم کامران عاشق دختر بود و توجه¬اش به دخترش حتی بیشتر از دانیال شد. بچه¬ها کم¬کم بزرگ شدند و به مدرسه رفتند. ریتا که به دنیا اومد، دیگه همه¬ی توجه کامران مال ریتا بود. ریتا رو خیلی دوست داشت. ریتا هم همون حس رو نسبت به پدرش داشت. روزها می‎گذشت و رفته¬رفته بچه¬ها بزرگ و بزرگ¬تر می¬شدند. بالاخره موعد ازدواج دانیال شد. پدر بزرگت دست روی دختر حاج عباسعلی یکی از بازاری¬های معتبر شیراز گذاشت. همین مادرت زرین، که هم زیبا بود و هم خانواده¬ی اسم و رسم داری داشت. پدر بزرگت خیلی به این مسأله اهمیت می¬داد. بابات با دیدن، زرین نه نیاورد و دل پدر بزرگت رو شاد کرد، اونم کم نذاشت و بهترین مجلس عروسیو براش بر پا کرد. خدا رو شکر، مادرت زن خیلی خوبی برای پسرم بود و دانیال خوشبخت شد. اما من همیشه نگران دو تا دخترام بودم. همیشه از این اخلاق کامران می¬ترسیدم. وقتی اولین خواستگار ریما پا به خونمون گذاشت. تازه فهمیدم، ترسم بی¬جا نبوده. خانواده¬ی پسره از قشر معمولی جامعه بود. کامران، اون قدر عصبانی بود که حد نداشت و می¬گفت که اونا چه طور به خودشون جرأت دادن و به خواستگاری ریما اومدن. اصلاً از کسی هم نظر نمی¬خواست و هیچ کس هم جرأت اظهار نظر نداشت. تا وقتی که بابای خدا بیامرز نادر که اون هم پسر یکی از تجار معروف شیراز بود، به خواستگاری ریما اومد. خدا رو شکر ریما هم از اون خوشش اومد این دو تا هم با هم ازدواج کردند. حالا تمام ترس من معطوف ریتا بود که کامران روش حساسیت بیشتری داشت. هیچ وقت یادم نمی¬ره، ریتا هفده سالش بود و به مدرسه می¬رفت. یه روز سراسیمه به اتاقم اومد و خواست؛ باهام حرف بزنه. رنگ و روش پریده بود و نگران نگاهم می¬کرد. من و پدر بزرگت ریتا رو یه جور دیگه دوست داشتیم. در اصل بعد رفتن بچه¬ها فقط ریتا بود که مونس شب و روزمون بود. بالاخره اون روز ریتا با ترس و دلهره از راز سر به مهر زندگیش برام تعریف کرد و وای بر من که با شنیدن اون حرف¬ها چه بر سرم اومد. رعشه و ترسی به وجودم افتاده بود که نگو! عزیز نگاهی به هر دوی ما که کنجکاو به او خیره شده بودیم؛ کرد و بوسه¬ای بر پیشانیم زد و با غمی که در چشمانش سو¬سو می¬زد ادامه داد: - آره جونم، می¬گفتم، ریتا با ترس از فهمیدن پدرش گفت که اون و نوید پسر باغبانمون عاشق همدیگه شدند و این چیزی بود که هر دو می¬دونستیم توی مسلک و قاموس کامران خان جایی نداشت. با این که نوید درس دکتری می¬خوند و توی بیمارستان شهر کار می¬کرد، اما به چشم کامران خان او بچّه¬ی باغبان بود و در شأن دخترش نبود. ریتا با آن که می¬دونست پدرش هرگز به این وصلت رضایت نمی¬ده، بازم پاشو توی یه کفش کرده بود و از عشق و علاقه‌ش به نوید حرف می-زد. تنها کاری که می¬تونستم انجام بدم این بود که ساعت¬ها باهاش حرف بزنم تا شاید بتونم حداقل اونو راضی کنم که دست از این عشق بکشه. اما غافل از این که اون هم دختر همین مرد بود و با همون غرور و خودخواهی! بالاخره بعد از اون همه حرف، به نتیجه نرسیدم و همه چیز رو به دست زمان سپردم. ماه¬ها گذشت و تقریباً همه چیز رو به فراموشی سپرده بودم که کامران خبر از یه خواستگار خوب و خانواده¬دار برای ریتا داد. با قبول نکردن ریتا کامران پا توی یه کفش کرد که علت مخالفت اونو بدونه و خدایا روزی که مسأله فاش شد، قیامتی به پا شد که نگو!
    Mostrar más ...
    936
    10
    - راحت خوابیدی؟ - خیلی خوب بود. با این که فکرم خیلی مشغول بود، اما انقدر رختخوابش گرم و نرم بود که خیلی راحت خوابم برد. جلو آمد و دستم را گرفت و مرا در آغوش گرم و آرام بخشش جا داد و گفت: - همیشه باعث اذیتت شدم، منو ببخش عزیزم. سرم را به سینه¬اش چسباندم و گفتم: - تقصیر تو نبود. من یه کم شوکه شده بودم! مرا از خودش جدا کرد و با نگاه عاشقانه¬ای گفت: - پس بریم یه صبحونه¬ی شیرازی بهت بدم! با خنده گفتم: - کامیار می¬شه در مورد عمه ریتا یه کم برام تعریف کنی؟ - می¬بینم که حسابی کنجکاو شدی! - می¬دونی هنوز نتونستم، این شباهتی که بین ما هست رو هضم کنم. خیلی دوست دارم بدونم چه اتفاقی براش افتاده؟ - ببین منم چهار سالم بود که عمه ریتا رفت و دیگه ازش خبری نشد. منم چیز زیادی ازش یادم نیست. برای همین اگه دختر خوبی باشی می¬خوام از عزیز خواهش کنم که برامون تعریف کنه! خوبه؟ - باشه، خیلی دوستت دارم. و روی پاهایم بلند شدم و گونه¬اش را بوسیدم. با چشمانی گرد شده نگاهم کرد و گفت: - بهتره زودتر بریم صبحونه بخوریم تا کار دست جفتمون ندادی! لبخندی تحویلش دادم و گفتم: - بریم که خیلی گرسنمه! بعد از خوردن صبحانه به همراه کامیار به اتاق عزیز رفتیم و او که این بار معلوم بود مرا به عنوان همسر کامیار قبول کرده بود. با دیدنم دست¬هایش را برایم گشود و گفت: - بیا عزیزم، بیا تو بغلم. باز هم مثل دیروز مرا محکم در آغوش کشید و بوسید و موهایم را بویید و گفت: - با این که کامیار گفته این فقط یه شباهته اما نمی¬دونم چرا یه حسی بهم می¬گه تو آشنای منی! کامیار چشمکی به من زد و رو به مادر¬بزرگش گفت: - عزیز رها می¬خواد بیشتر در مورد عمه ریتا بدونه. عزیز با چشمانی عسلی که از زیبایی جوانیش می¬گفت دستم را نوازش کرد و گفت : - چرا که نه مادر. بشین کنارم تا براتون تعریف کنم. عاشق مادر¬بزرگ کامیار شده بودم. همیشه در حسرت داشتن یک مادر بزرگ بودم.
    Mostrar más ...
    1 023
    11
    دوستان چند فصل بیشتر تا پایان رمان باقی نمونده ادامه ان شاالله روزانه گذاشته میشه🌸
    1 506
    4
    با صدایی که احساس می¬کردم از راه دور شنیده می¬شود، گفتم: - می¬شه عکسشو ببینم؟ کامیار به طرف میز بزرگی که پر از عکس بود رفت و قاب عکسی را برداشت و به دستم داد. عکس قدیمی بود. دختری جوان و قد بلند، کنار درختی ایستاده بود. نگاهم روی چهره¬اش مات و مبهوت ماند. فوق¬العاده شبیه من بود. به عزیز حق دادم که این گونه مرا با دخترش اشتباه بگیرد. از کامیار متعجب بودم که تا به حال در این مورد حرفی به من نزده بود. دلخور نگاهش کردم که گفت: - ما همه از همون روزی که دیدیمت به شباهتت با عمه ریتا پی بردیم. اما با دیدن پدر و مادرت متوجه شدیم که این یه شباهت ظاهریه. برای همین من حرفی بهت نزدم. اما فکر می¬کنم باید بهت می¬گفتم، تا الان این جوری شوکه نشی. معذرت می¬خوام عزیزم. به کل یادم رفته بود. کامیار با نگرانی به طرفم آمد. آرام مرا در آغوش کشید و پیشانیم را بوسید و گفت: - عزیزم منو ببخش! با صدای عزیز هر دو به طرفش برگشتیم که گفت: - بیا این جا دخترم. فکر کنم متوجه اشتباهش شده بود. به طرفش رفتم. به آرامی مرا در آغوش کشید و گفت: - بوی دخترمو می¬دی! کامیار با لحنی خاص زمزمه کرد: - عزیز! اشک¬های عزیز سرازیر شد. مرا محکم¬تر به آغوش کشید و گفت: - یعنی می¬خوای بهم بگی، یه مادر بوی بچه¬شو نمی¬شناسه! دست کشید روی سرم و پیشانیم را بوسید. خواست حرف دیگری بزند که با صدای گوشی همراهم لب برچید و سکوت کرد. با معذرت خواهی از کنارش برخاستم. به سمت پنجره رفتم. گوشی را از توی کیفم بیرون کشیدم و جواب دادم: - جانم مامان جان؟ - الو رها مادر رسیدی؟ - سلام مامان جان. آره عزیز دلم رسیدیم. (صدایم شدیداً بغض داشت. حال بدی داشتم. نمی¬دانم این بی¬تابی از کجا بود؟) - سلام دختر قشنگم صدات چرا ناراحته؟ بغضم ترکید و شروع به گریه کردم. نمی¬توانستم جواب مادر را که پشت سر هم الو الو می¬کرد و مرا به نام می¬خواند، بدهم. کامیار به طرفم آمد و گوشی را از دستم گرفت و شروع به صحبت با مادر کرد و بالاخره توانست او را قانع کند که دلتنگی باعث این گریه¬ها شده است و من بعداً با او تماس خواهم گرفت. وقتی یک دل سیر گریه کردم، کمی آرام گرفتم. گریه باعث شد دلم کمی آرام شود و از بی¬تابی که از بدو ورود به آن خانه پیدا کرده بودم کاسته شود. هنوز عزیز مرا با همان حالت نگاه می¬کرد. خیلی کنجکاو بودم که در مورد ریتا بدانم. اما شب بود و من و کامیار خسته¬ی راه بودیم. آن شب با افکاری پریشان و آشفته به خواب رفتم. صبح زود از خواب بیدار شدم و اولین چیزی که نظرم را جلب کرد زیبایی اتاق بود. شب گذشته به قدری خسته و آشفته بودم که به محض ورود به اتاق خوابم برد. اما در روشنایی روز تازه متوجه زیبایی اتاق شدم. به خصوص که پنجره، با آن شیشه¬های رنگی نور خورشید را به طرز زیبایی به داخل می¬تاباند. پشتی¬های کوچک خوش نقش و نگار که گوشه و کنار اتاق چیده شده بود و طاقچه¬ی کوچکی که چراغ گرد سوز قدیمی زیبایی روی آن قرار داشت، باعث شده بود، سبک سنتی خانه، در جای جای آن دیده شود. عجیب این که به شدت احساس آرامش می¬کردم و حس خوب و زیبایی داشتم. با صدای تقه¬ای که به در خورد، به سمت در برگشتم. کامیار آرام در را باز کرد و با دیدن من که از رختخواب بیرون آمده بودم، لبخندی روی لب‎هایش نشست و گفت: - بیداری رها؟ - بله، بیا تو.
    Mostrar más ...
    1 435
    4
    دست خودم نبود. با دستپاچگی گفتم: - می¬دونم عزیزم. اما دلم خیلی بیقراره! چند نفس عمیق کشیدم و آرام گفتم بریم. کامیار چند تقه به در زد و اجازه‌ی ورود خواست و وارد اتاق شدیم. اتاقی بسیار زیبا. زیبا از آن لحاظ که بسیار دنج و راحت به نظر می¬رسید و سبک قدیمی خود را حفظ کرده بود. پیر زنی روی صندلی چرخ¬دار رو به پنجره نشسته بود و پشتش به ما بود. کامیار جلو رفت و چشم¬های مادربزرگش را آرام با دستانش پوشاند. صدای دلنشین مادر بزرگش به قلبم آرامش ریخت که گفت: - بوی عزیز دلم میاد. اومدی مادر؟ چند ماهه چشم به راهتم. گفتم می¬میرم و دیگه نمی¬بینمت! صدایش بسیار گرم و گیرا بود. پس کامیار صدای آرام¬بخشش را از مادر بزرگ به ارث برده بود. از لحنش می¬شد، فهمید، بسیار مهربان است. برای همین بود، نوه-هایش او را این چنین عزیز می¬دانستند. نگاهم به اطراف چرخید. میزی بزرگ در گوشه¬ای از اتاق قرار داشت که مملو از قاب عکس¬های کوچک و بزرگ بود. دوباره صدای کامیار که قربان صدقه¬ی مادر¬بزرگش می¬رفت و او را در آغوش کشیده بود و با حرارت دستانش را می¬بوسید، توجه مرا به سمت آن¬ها جلب کرد. هنگامی که کامیار از آغوش مادر بزرگش بیرون آمد، متوجه من شد و رو به او کرد و گفت: - عزیز، اینم خانوم قشنگِ بنده! نگاه عزیز به طرف من چرخید و همان جا ثابت شد. عجیب این که پلک نمی¬زد و خیره نگاهم می¬کرد. کامیار متوجه¬ی نگاه متعجب مادر¬بزرگش شده بود او را صدا کرد و گفت: - عزیز چیزی شده؟ عزیز بی¬توجه به سؤال کامیار دستش را به طرفم دراز کرد و درست همانند آدمی که مسخ شده باشد، رو به من گفت: - ریتا جان مادر بالاخره برگشتی؟ حالا من و کامیار هر دو مات و متحیر به عزیز نگاه می¬کردیم و مستأصل نمی-دانستیم چه بگوییم. کامیار دوباره زبان باز کرد و گفت: - عزیز جان اشتباه گرفتی ایشون رهاست، خانومم! عزیز که انگار در خواب شیرینی فرو رفته بود، بی¬توجه به حرف¬های کامیار دوباره گفت: - ریتا جان این همه سال نگفتی یه مادر پیر منتظرمه. آخه مادر تو کجا رفته بودی؟ نگاهم بین کامیار و عزیز می¬چرخید، زبانم بند آمده بود و حرفی نمی¬زدم. کامیار با دیدن حال و روزم به طرفم آمد و درمانده جواب نگاهم را داد: - ریتا اسم عمه کوچیکمه. چندین ساله که ازش خبری نداریم. البته من زیاد یادم نیست. اون موقع¬ها چهار پنج سالم بیشتر نبود؛ که عمه¬م رفت. کنجکاو پرسیدم: - خب حالا چرا منو با اون اشتباه گرفته؟ خیره نگاهم کرد و گفت: - فکر کنم به خاطر شباهتت! با تعجب گفتم: - چه شباهتی؟ - تو خبر نداری. خیلی شبیه عمه¬م هستی. اینو همون موقع که بابا و عمه ریما توی جشن نامزدی نادر دیده بودنت بهم گفتن! تازه فهمیدم، به خاطر شباهت زیادی که به قول کامیار به عمه¬اش داشتم آن¬ها آن طور به من خیره شده بودند. پدر کامیار هنوز هم مرا به همان حالت نگاه می-کرد. "با نگاهی آشنا"  تازه دلیل آن نگاه¬ها را می¬فهمیدم.
    Mostrar más ...
    1 254
    4
    با چشمانش اشاره به مردی که کمی آن طرف¬تر مشغول خواندن فاتحه بود، کرد و ریز خندید و گفت: - عروس خانوم یه نیت بکن. در دل نیت کردم، من و کامیار در کنار هم خوشبخت می¬شویم که این طور آمد: "یوسف گم گشته باز آید به کنعان غم مخور کلبه¬ی احزان شود روزی گلستان غم مخور" خندیدم و گفتم: - فکر کنم حافظ امشب باهامون شوخیش گرفته! لبخندی زد و گفت: - هیچ کدوم از حرفای حافظو به شوخی نگیر. حالا من از طرف دوتامون نیت می¬کنم. زیر لب چیزی زمزمه کرد و خواند: "شب وصل است و طی شد نامه هجر سلام و فیه حتی مطلع الفجر" کامیار با لبخندی شیرین که از روی لب¬هایش محو نمی¬شد، گفت: - جواب هر دومونو با هم داد. بعد از برگرداندن کتاب به صاحبش، از جای¬مان برخاستیم بعد از کمی قدم زدن در محوطه به سمت خانه¬ی مادر بزرگ کامیار به راه افتادیم. اتومبیل کامیار در منطقه¬ای با صفا، مقابل باغ بسیار زیبایی ایستاد. با چند بوق مردی میانسال در را به روی¬مان باز کرد. کامیار اتومبیل را وارد باغ کرد و در جایی زیر درختان پارک کرد. چراغ¬های زیادی لا به¬ لای درختان باغ روشن بود. کامیار پیاده شد. من هم با کمی دلهره پیاده شدم. کمی احساس هیجان می¬کردم. حسی خاص و ناب، با ورودم به باغ در من ایجاد شده بود که نمی‌دانستم از کجا نشأت گرفته است؟ به طرف ساختمان خانه که بسیار قدیمی بود رفتیم. کامیار دست سردم را گرفت و با تعجب گفت: - رها چی شده؟ چرا دستت انقدر سرده؟ با نگرانی گفتم: - نمی¬دونم دلم چرا شور می¬زنه! احساس خاصی داشتم. دلم به طرز عجیبی بی¬تابی می¬کرد. در همین موقع خانمی قد بلند با اندامی فربه به پیشوازمان آمد و با لحن شیرینی خوش آمد گفت. با معرفی کامیار متوجه شدم، انیس خانم پرستار مادر بزرگش است. کامیار با مهربانی پرسید: - انیس خانم، عزیز بیداره؟ - بله، از وقتی شنیده دارید میاید خیلی بی¬تاب شده. مخصوصاً که فهمیده با عروس خانم هستید! بعد نگاه خریدارانه¬ای به سر تا پایم انداخت و گفت: - چششمم کف پاتون، خانوم جان. خیلی برازنده¬ی هم هستید. آقا مبارکتون باشه. کامیار تشکری کرد و با همان لبخندی که از روی لب¬هایش محو نمی¬شد به سمت داخل اشاره کرد و گفت: - بریم تو عزیزم؟ هر دو با هم وارد شدیم. بوی خاصی به مشامم رسید و حسی گنگ در درونم پیچید. کامیار دستم را کشید و به سمت دری برد. هر دو پشت در ایستاده بودیم. کامیار متوجه حالم شده بود و گفت: - رها تو چت شده؟ به خدا مادر بزرگم زن خیلی مهربونیه!
    Mostrar más ...
    1 150
    4
    یک هفته گذشت و من و کامیار به هم محرم شدیم. در مراسم کوچک و با عجله¬ای که به سرعت بر پا شد به عقد یکدیگر درآمدیم. کامیار معتقد بود، مراسم بزرگ وقت گیر است و باعث می¬شود، دیر به هم برسیم. به قول خودش "طاقت نداشت و چشمش ترسیده بود." فردای همان روز به همراه خانواده¬اش به خواستگاریم آمد. با توجه به این که مادر از همه چیز مطلع بود و پدر را هم در جریان گذاشته بود، مانعی بر سر راه¬مان نداشتیم. بالاخره با موافقت پدر و مادرم به عقد هم در آمدیم. کامیار تصمیم داشت مرا به شیراز ¬ببرد تا به خواسته¬ی مادر بزرگش که آرزوی دیدن همسر کامیار را داشت جامه¬ی عمل بپوشاند. عملاً مطب از زمان رفتن من به شمال تعطیل بود و شرکت کامیار هم به وسیله¬ی مهندس معینی اداره می¬شد. قرار بود بعد از برگشتن از شیراز مراسم ازدواج¬مان برگذار شود. با گذشتن از دروازه قرآن وارد شیراز شدیم. هوا هنوز روشن بود. کامیار با نگاهی عاشقانه گفت: - قشنگم، خسته که نیستی؟ - نه، چه طور مگه؟ - می¬خوام ببرمت یه جایی! - نگو که می¬خوای بریم حافظیه؟ - ای خوشگل باهوش، از کجا فهمیدی؟ - از اون جایی که قبلاً گفته بودی هر موقع میای شیراز اول می¬ری سراغ حافظ. - خوب حرفام یادته... ¬ها! - تموم اون شیش ماهو با حرفا و خاطراتت گذروندم. - واسه¬ی همین، وقتی برگشتم انقدر تحویلم گرفتی؟ بلند خندیدم و گفتم: - تنبیه برات لازم بود تا نذاری اون طوری بری آقا. - خدا رو شکر اون روزا تموم شد. نمی¬دونی چه قدر دلتنگ این چشمای مثل عسل شیرینت بودم! - بعضی وقتا انقدر دلتنگ می¬شدم که ازت کینه به دل می¬گرفتم. - خدا رو شکر می¬کنم، با تمام اون اتفاقات منو بخشیدی عزیزم. نزدیک حافظیه، کامیار اتومبیلش را پارک کرد و هر دو قدم زنان وارد محوطه شدیم و دو تا بلیط تهیه کرد و به سمت مقبره¬ی حافظ رفتیم. قبلاً هم به شیراز آمده بودم. اما این بار کنار کامیار، لطف و صفای دیگری داشت. هر دو فاتحه خواندیم و رو به روی هم کنار مقبره¬ی خواجه¬ی شیراز نشستیم. به شعر روی سنگ قبر خیره شدم: "مژده وصل تو کو کز سر جان برخیزم طایر قدسم و از دام جهان برخیزم به ولای تو که گر بنده خویشم خوانی از سر خواجگی کون و مکان برخیزم" با صدای کامیار که گفت: - رها خانوم نیت کن! با تعجب به کتاب شعر حافظی که در دستانش بود خیره ماندم. باز گفت: - خانومی نمی¬خوای نیت کنی؟ با لبخند اشاره به کتاب کردم و پرسیدم: - اینو از کجا آوردی؟ چشمکی زد و آهسته زمزمه کرد: - از اون آقا قرض گرفتم.
    Mostrar más ...
    1 222
    6

    sticker.webp

    1 538
    0
    اشک¬هایم بی¬امان سرازیر شده بود. این کامیار بود که آن قدر قشنگ حرف می-زد؟ دستش را روی قلبش گذاشت و گفت: - این جا فقط مال من نیست، مال تو هم هست. یعنی من دیگه از تو پر شدم، با تو عجین شدم. من با تو یه آدم دیگه¬ام. آرزوهای من با تو برآورده می‎شه. یعنی دوست دارم صبح¬ها چشمامو با تو باز کنم. می¬خوام شبم تو باشی و روزم تو باشی. دیگه الان مطمئنم که سرنوشت اینو برامون نوشته. یعنی می‎شه تا آخر عمرمون با هم باشیم؟ به چشمان آبی¬اش که حالا مثل دریای آن ساعت، آرام شده بود نگاه کردم و جواب دادم: - اگه بخوایم مطمئناً می¬شه. دیشب تصمیمم رو گرفته بودم. امروز می‎خواستم بهت بگم. منم دوستت دارم. منم دیوانه¬وار عاشقتم. کامیار نگاهش پر از عشق و امید شد و پرسید: - نمی¬دونم، تو دوست داری با من ازدواج کنی؟ اشک¬هایم سرازیر بود و گونه¬هایم را می¬شست. با لحنی خاص گفتم: - تو قبلاً هم یه بار این درخواستو از من کرده بودی! لب¬هایش را جمع کرد و با تأسف گفت: - و نتونستم بهش عمل کنم. ولی این دفعه می¬خوام خیلی زود باهات ازدواج کنم... حالا حاضری باهام ازدواج کنی؟ - بله ازدواج می¬کنم. خیلی دوستت دارم. - منم خیلی دوستت دارم. از خوشحالی کم مونده بمیرم. می¬گم الان که خواب نمی¬بینم؟ و چند بار پلک¬هایش را به هم زد. نمی¬توانستیم نگاه¬مان را از یکدیگر بگیریم. بعد از ماه¬ها که همانند کابوسی وحشتناک بر ما گذشته بود، هر دو باور نمی‌کردیم حالا رو به روی هم ایستاده باشیم و نغمه¬ی عشق بسراییم. هر دو به سمت ویلا به راه افتادیم. با رسیدن به ویلا کامیار هیجان زده گفت: - امروز برمی¬گردیم. لبخندی زدم و پرسیدم: - چرا با این عجله؟ لبخند گرمی زد و جواب داد: - عجله؟ تازه دیرم شده. آخه می¬خوام همین فردا شب بیام خواستگاری! چشم در چشم هم خیره شدیم که با صدای سروناز به خودمان آمدیم: - دیوونه¬ها بالاخره به تفاهم رسیدید؟ نادر هم که پشت سر سروناز ایستاده بود چشمکی زد و گفت: - بابا اینا دست دیوونه رو هم از پشت بستن. می¬دونی چیه خانم! من که یه جورایی از اینا می¬ترسم. و هر دو زدند زیر خنده. می¬دانستم، هر دو از خوشحالی سر از پا نمی‎شناسند، اما کامیار با خونسردی رو به آن¬ها کرد و گفت: - حالا بخندید، ولی ما داریم برمی¬گردیم. خنده¬ی هر دو قطع شد و با تعجب پرسیدند: -کجا؟ سروناز با ناراحتی دوباره گفت: - بابا شما که تازه آشتی کردید. تازه می¬خواد بهمون خوش بگذره. کامیار نگاهش را به سمتم کشید و با لحنی پر از عشق گفت: - می¬ترسم دوباره خانومم پشیمون بشه! قراره فردا برم خواستگاری. سروناز آن چنان جیغی زد که احساس کردم پرده¬ی گوشم پاره شد. نادر دستش را گرفت و با خنده گفت: - خانم، مواظب خودت باش. مثلاً بار شیشه داری! سروناز که از خجالت گونه¬هایش سرخ شده بود، سرش را پایین انداخت و گفت : - آخه نمی¬دونی چه قدر خوشحالم! به سمتش رفتم و او را محکم در آغوش گرفتم و گفتم: - قربون خودت و اون بار شیشه¬ت برم. این بار همگی بلند خندیدیم. نادر و سروناز اولین نفراتی بودند که به ما تبریک گفتند. بالاخره قرار شد بعدازظهر راه بیفتیم. با هیجانی که داشتیم، چمدان¬های-مان را بستیم و به راه افتادیم. در طول راه کلی خوش گذشت. از این که غرورم را کنار گذاشته بودم، حس خوبی داشتم. کامیار کنارم بود و همین برایم کافی بود. لذت می¬بردم و خدا را شکر می¬کردم. شکر می¬کردم و از خدا ¬می¬خواستم که دیگر مرا از این منبع عشق و آرامش و مهربانی دور نکند. مهم این بود، که بعد از تحمل این همه فراز و نشیب، این همه تلخی و مرارت، هنوز عشق¬مان پا برجا بود. هنوز دل¬های¬مان برای هم می¬تپید. حالا می¬دانستیم زندگی یعنی همین، همین روزها و شب¬ها، همین اشک¬ها و لبخندها، همین قهرها وآشتی¬ها و همه¬ی این¬ها در کنار هم زندگی را می¬ساخت و زیبا و پرهیجانش می¬کرد. هیچ انسانی کامل نیست، بی¬خطا و اشتباه نیست. باید بخشش و گذشت را یاد بگیریم و قضاوت¬های بی¬جا نکنیم. "تصمیم گرفتم تمام هستی¬ام را نقاشی کنم، کارم که تمام شد خیلی شبیه تو بود، همه¬ی هستی من، به زندگی من خوش آمدی"
    Mostrar más ...
    1 168
    4
    حالا دیگه نادر و سروناز هم با نگرانی از جای¬شان بلند شده بودند. باز هم از کامیار خبری نبود. چند بار نادر به اسم صدایش کرد. اما دریا ساکت و آرام کامیار را در خود بلعیده بود. مثل دیوانه¬ها شده بودم و داد می¬زدم. هر سه هاج و واج به دریای آرام خیره مانده بودیم. اشک¬هایم سرازیر شده بود. قدرت کلامم را از دست داده بودم. صدای فریاد¬های نادر به نظرم گوش¬خراش می¬آمد. ناامید به دریا نگاه کردم. یعنی خوشی من به همین سرعت تمام شده بود؟ در باورم نمی¬گنجید، به همین راحتی کامیار را از دست داده باشم. لحظه¬ای طاقت از کف دادم و فریاد زدم: - کامیار! - جانم! با صدایش به عقب برگشتم. کامیار بود، خیس مقابلم ایستاده بود و خیره نگاهم می¬کرد. بغض گلویم را گرفت و با شدت به گریه افتادم و بلند گفتم: - خدایا شکرت. به سمتش دویدم و پرسیدم: - تو کجا بودی؟ متعجب به هر سه¬ی ما نگاه کرد و گفت: - خب رفتم یه کم شنا کردم و یه مقدار اون طرف¬تر از آب بیرون اومدم. تا به شما برسم یه کم طول کشید. می¬شه بگید این جا چه خبره؟ من من کنان همان طور که با دستم اشک¬هایم را پاک می¬کردم، گفتم: - فکر کردم... فکر... لب بر چیدم و دوباره به گریه افتادم. آرام با صدایی ناراحت گفت: - فکر کردی چی؟ واقعاً فکر کردی غرق شدم؟ پلک¬هایم را باز و بسته کردم. یک دفعه بلند زد زیر خنده. همان موقع سروناز با عصبانیت از کنار هر دوی ما گذشت و گفت: - خدا لعنت¬تون کنه، ما رو توی این سفر جون به سر کردید. حالا بایدم بخندید. نادر حرصی گفت: - آقا کامیار اگه بچه¬ی من خل و چل بشه، من می¬دونم با تو! و به سمت سروناز رفت و با گرفتن دستش به سمت ویلا رفتند. کامیار که به زور خنده¬اش را کنترل کرده بود نگاهی به هر دو که با عصبانیت از ما دور می‌شدند کرد و گفت: - آخه، شما چی فکر کردید؟ - از ترس داشتیم می¬مُردیم. با بدجنسی گفت: - اما فکر کنم این ترس یه فایده داشت! - چی؟ - این که من احساس واقعیِ تو رو ببینم. لبخندی زدم و آرام گفتم: - خیلی دوست دارم! به چشمانم زل زد و گفت: - نه بیشتر از من! - خیلی خوبه که فراموشم نکردی عزیزم. - هیچ وقت فراموشت نکردم. هرکاری کردم از یادم، از توی قلبم بری بیرون، نرفتی. و ادامه داد: - شاید خودت ندونی، ولی عشق به تو منو عوض کرد. خیلی چیزا بهم یاد داد. می¬دونی، تو یه هدیه¬ی با ارزش بهم دادی. تو که خودت نمی¬دونی. تو کاری کردی که قسمت خالی زندگیم پر بشه. تازه وقتی از دست دادمت احساس کردم خالیه خالی شدم. دیگه زندگی برام مفهومی نداشت. الان که بهت نگاه می¬کنم. می¬دونی به چی فکر می¬کنم؟ می¬گم خدا چی می¬شه این دختر مال من بشه؟ که تا آخر عمرم، تا جایی که بشه، باهاش خوشبخت بشم. چون می¬دونم بدون تو خوشبخت نیستم.
    Mostrar más ...
    1 005
    4
    37 با صدای سروناز که بالای سرم نشسته بود و غر می¬زد، از خواب بیدار شدم. - دِ... بلند شو دیگه، چه قدر می¬خوابی؟ لِنگ ظهر شد. خمیازه¬ای کشیدم و گفتم: - به خدا دم دمای صبح خوابم برد. دستی به چانه¬اش کشید و با کنجکاوی پرسید: - خب تعریف کن ببینم چه خبرا؟ با یادآوری دیشب لبخندی بر لب¬هایم نشست و با شیطنت گفتم: - هیچی... خبری نبود. شما کجا رفته بودید؟ نگاه عاقل اندر سفیهی به من انداخت و گفت: - اونی که فکر می¬کنی، من نیستم خانوم... در ضمن از برق چشمای آقاتون کاملاً معلومه، خبری نیست! - خُب خانم زرنگ، حالا که چی؟ - ببین رها! کامیار لایق یه فرصت دیگه هست. من که می¬گم زمان عاشقی شما تازه شروع شده. من که کنارش روی تخت نشسته بودم او را در آغوش کشیدم و گفتم: - نگران نباش این فرصتو به هر دومون دادم. جیغی از خوشحالی کشید و گفت: - آفرین... آفرین رها، به خدا عاشقتم! خوردن صبحانه زیر نگاه¬های عاشقانه¬ی کامیار کمی سخت بود و در عین حال لذت¬بخش! پس از صبحانه، برای گردش به ساحل رفتیم. خدا را شکر روحیه¬ام برگشته بود و سرحال بودم. هنوز به دنبال فرصتی می¬گشتم تا من هم، آن چه در دل داشتم را به او بگویم. زیر آفتاب نشسته بودیم و همه بی¬حرف به دریای آرام خیره شده بودیم. کامیار از جایش برخاست و به سمت دریا رفت. عینک آفتابیش را از روی چشم برداشت و روی زمین انداخت. با همان لباس¬هایش وارد آب شد. سروناز متعجب پرسید: - این یه دفعه چش شد؟ نادر جواب داد: - لابد می¬خواد شنا کنه! نگاهم روی کامیار بود، که همان طور جلو می¬رفت. یک دفعه دلم هُری فرو ریخت. انگار شنا نمی¬کرد. حس بدی داشتم. هراسان از جایم برخاستم و ایستادم. زبانم قفل شده بود. کامیار همین طور جلو می¬رفت و تقریباً در آب فرو رفته بود. نگاهی به نادر انداختم و با نگرانی پرسیدم: - داره چی کار می¬کنه؟ شانه¬هاش را بالا انداخت و گفت: - والا چی بگم! با دیدن ترس در چشمانم ادامه داد: - نترس شناش خوبه. - اما اون که شنا نمی¬کنه! با این حرف به سمت دریا برگشتم، اما از کامیار خبری نبود. با هراس داد زدم: - نیست! کجا رفت؟
    Mostrar más ...
    939
    5
    و به کلیدها اشاره کرد. از جایم برخاستم و با زدن کلید برق، حیاط غرق نور شد. نفسم را با صدا بیرون دادم و به طرفش رفتم. به ذغال¬های قرمز و جوجه‌های خوش رنگ به سیخ کشیده خیره ماندم. با دیدنم لبخندی بر لب‎هایش نقش بست و گفت: - از قیافه¬ت معلومه خیلی گرسنه¬ای! - اوهوم! - چند دقیقه¬ی دیگه آماده¬ست. باز به دستانش خیره شدم که سیخ¬ها را روی آتش می¬گذاشت. بوی خوبی فضا را پر کرد و دلم بیشتر ضعف رفت. با صدای کامیار که گفت: - برو بشین آماده شد. به سمت میز بزرگی که در بالکن بود رفتم. شدیداً احساس ضعف می¬کردم. سیخ¬های جوجه که به طرز زیبایی برشته شده بود، را مقابلم گذاشت و گفت: - نوش جان. تکه کوچکی از جوجه را با دست از سیخ جدا کردم و به دهان گذاشتم. طعم خوبی داشت. ترد و خوشمزه بود! هر دو مشغول شدیم. او هم با اشتها می¬خورد. بعد از خوردن غذا که کنار کامیار و با دستپختش بسیار به من چسبید، تازه به یاد بچه¬ها افتادم و پرسیدم: - راستی بچه¬ها کجان؟ قهقهه¬ای زد و گفت: - حالا می¬پرسیدی؟ - خب چی کار کنم خیلی گرسنه¬م بود. خب نگفتی کجا رفتن؟ - مثل این که رفتن بگردن. - ما هم بریم؟ - سیر شدی؟ - آره خیلی خوشمزه بود. کارت خیلی خوب بود! با نگاه خاصی که روی نگاهم ثابت مانده بود لبخندی زد و زیر لب گفت: - نوش جان، پس پاشو بریم. بعد از جمع کردن وسایل، به طبقه¬ی بالا رفتم و به سرعت آماده شدم. هنگامی که به حیاط برگشتم کامیار آماده، منتظرم بود. در کنار یکدیگر از ویلا خارج شدیم و به سمت دریا که در تاریکی فرو رفته بود، رفتیم. هر دو در سکوت به دریا خیره شده بودیم. کامیار سکوت را شکست و گفت: - رها... آوردمت این جا که حرفامو بهت بزنم. به حرفام گوش می¬دی؟ سرم را به نشانه¬ی مثبت تکان دادم که ادامه داد: - قسم خوردم تا مال من نشی ولت نکنم. توی اولین فرصت، همین هفته میام خواستگاری. اگه بهم بگی نه، انقدر میام و می¬رم که خسته بشی. پس فکر دادن جواب منفی رو، نکن که هیچ رقمه توی کتم نمی¬ره. دلی که دادمو پس نمی¬گیرم. نگاهش کردم. کامیار را هیچ وقت تا این حد مصمم ندیده بودم. دوباره ادامه داد: - رها دنیام شدی، دنیام بمون. نمی¬تونم ازت بگذرم. احساس کردم قلبم تیر کشید و تپش شدیدی گرفت، با صدای ریزی گفتم: - قلبم! هراسان نگاهم کرد و گفت: - چی شد؟ با لرزش جواب دادم: - خیلی تند می¬زنه! سایه¬ی لبخند روی لب¬هایش جا خوش کرد و گفت: - مبارکه! گنگ نگاهش کردم. اما فقط در یک لحظه تمام بدنم داغ شد. کامیار با نگاه خاصی گفت: - جوابمو گرفتم! - من که هنوز موافقت نکردم! با ابرو به قلبم اشاره کرد و گفت: - این رضایت داد. عقلت چی گفته، برام مهم نیست. خیلی دوستت دارم دختر! فقط دنیام باش. عشقم باش. هنوز گیج و گنگ نگاهش می¬کردم که باز گفت: - عاشقتم دختر. دنیا هم نمی¬تونه چیزی به گرون قیمتی تو بهم بده. کاش منو ببخشی... کاش دلت صاف بشه باهام... آرام شدم. من هم عاشقش بودم. دوستش داشتم تا بی¬نهایت... "عشق چیست؟ آزارت می¬دهد... قلبت را می¬سوزاند... شکنجه می¬شوی زیر دستانش اما... باز یک چیزی در قلبت هست که می¬گوید، عشق همین است دیگر." به چشمانش نگاه کردم و با خودم گفتم: - چه کاری از دستم بر می¬آید وقتی، عشق... تمام خودش را می¬ریزد در چشمان تو! آن شب مسیر بسیار زیادی را در امتداد ساحل، کنار یکدیگر در سکوت قدم زدیم. وقتی به ویلا برگشتیم، خواستم از پله¬ها بالا بروم، که کامیار پرسید: - رها؟ این سکوت رو به نشانه¬ی رضایت بگیرم؟ در چشمانش برق بی¬نظیری دیده می¬شد. یک خوشی بی¬وصف... سرم را به علامت تأیید تکان دادم و به سرعت از پله¬ها بالا رفتم.
    Mostrar más ...
    948
    6
    دیگر نمی¬خواستم آزارش بدهم. برای همین با صدایی لرزان گفتم: - من بخشیدمت، اما یه کم فرصت می¬خوام تا همون رهای گذشته بشم. لبخندی دلنشین زد و با خوشحالی گفت: - به خدا عاشقتم. هر کاری بگی می¬کنم تا همون رها¬ی خودم بشی. سپس با شیطنت به بشقاب داخل دستم اشاره کرد و پرسید: - خوشمزه بود؟ - خیلی... نگفته بودی این کاره¬ای؟ - مال زمان دانشجوئیمه، یه دوست فرانسوی داشتم که این سوپو خیلی خوب می¬پخت. منم ازش یاد گرفتم. البته اون موقع فکر نمی¬کردم یه روز برای یه خانم دکتر بد اخلاق بپزمش! - من بداخلاقم؟ - کم نه! رها دیگه این کار رو با من نکن. با لحنی شرمنده گفتم: - معذرت می¬خوام. قصدم آزار و اذیت شماها نبود. - ولی خیلی اذیت شدیم. دیگر کامیار حرفی نزد و من به محض خارج شدنش از اتاق به خوابی آرام فرو رفتم. بعدازظهر که از خواب بیدار شدم از بیماری خبری نبود. بلافاصله از رختخواب بیرون آمدم و به حمام رفتم. بعد از گرفتن دوش آب گرم و پوشیدن لباس¬های مناسب، از اتاق بیرون آمدم و از پله پایین رفتم. از بچه¬ها خبری نبود و ویلا در سکوت مطلق فرو رفته بود. دلم ضعف می¬رفت. از صبح تا به آن موقع همان سوپ را خورده بودم و حسابی گرسنه بودم. آرام وارد آشپزخانه شدم و به سمت یخچال رفتم. سیبی برداشتم. - گرسنه¬ت شده؟ از ترس جیغی زدم و دستم را روی قلبم گذاشتم. کامیار بود که در چارچوب درب آشپزخانه ایستاده بود، دستپاچه به سمتم آمد و گفت: - ببخشید باز ترسوندمت؟ فکرکردم متوجّهم شدی! - تو آخر منو سکته می¬دی! لیوان را پر از آب کرد و گفت: - بیا بخور حسابی رنگت پریده. و ریز خندید. چشم غره¬ای رفتم و بعد از خوردن آب گفتم: - بایدم بخندی... حالا بگو ببینم، می¬تونی یه چیزی گیر بیاری من بخورم. دارم از گرسنگی می¬میرم. اخم¬هایش در هم رفت و گفت: - تو برو بیرون، بشین رو صندلی، غذا تا یک ربع دیگه آماده¬ست. آن قدر گرسنه¬ام بود که اصلاً نپرسیدم این چه غذایی است که یک ربعه آماده می¬شود. بیرون رفتم و روی صندلی حصیری داخل بالکن نشستم. سیب قرمزی را که برداشته بودم با آرامش خوردم. از کامیار خبری نبود. اما بعد از چند لحظه با ظرفی حاوی جوجه کباب بیرون آمد. به طرف منقل رفت و آن را که پر از ذغال بود روشن کرد. در سکوت به کارهایش نگاه می¬کردم. هوا رو به تاریکی می¬رفت. بی-حرکت به دستش خیره شده بودم. بعد از شستن دست‎هایش، تکه¬های مرغ را به سیخ کشید. به نظرم رنگ نارنجی زیبایی داشت. سیخ آماده را داخل سینی گذاشت و سیخ دیگری به دست گرفت. به فضای تاریک اطراف نگاه کردم. متوجه نگاهم شد و گفت: - می¬شه چراغ¬ها رو روشن کنی؟
    Mostrar más ...
    932
    7
    - خیلی خوشمزه بود. نگفتی از کی دست پختت انقدر خوب شده؟ لب¬هایش به خنده باز شد و جواب داد: - خب... راستشو بخوای، کار من نیست. با تعجب نگاهش کردم، ادامه داد: - دست پخت آقاتونه! - واقعاً این سوپ دست پخت کامیاره؟ سروناز با خنده گفت: - خودش که می¬گفت آشپزی رو زمان دانشجویی یاد گرفته. با خجالت گفتم: - می¬شه یه کم دیگه هم برام بیاری؟ بشقاب خالی را به سمتش گرفتم. بشقاب را از دستم گرفت و کنار گذاشت و با هیجان گفت: - چیه خانم خوشگله؟ دست پخت آقاتون سازگار بود؟ چشمکی زدم و گفتم: - اگه بهش نمی¬گی... آره عالی بود! - خیلی بد جنسی رها، بیچاره از دیشب داره بال بال می¬زنه. نمی¬دونی چه حالی داشت. - تو نگران اون نباش، خودش بلده چی کار کنه. سروناز محکم بغلم کرد و گفت: - تو رو خدا رها زودتر تمومش کن. - باشه سعی خودمو می¬کنم. فقط یه بشقاب دیگه از اون سوپ برام بیار. - چشم حتماً! با رفتن سروناز چشمانم را بستم. هنوز چند دقیقه¬ای نگذشته بود، با تقه¬ای که به در خورد چشمانم را گشودم. کامیار بود. آراسته و مرتب مثل همیشه... با  بویی مدهوش کننده و صورتی شش تیغه و موهایی که همیشه خوش فرم و مرتب بود. با دیدنش یاد سیلی دیشب افتادم و بی¬اراده اخم¬هایم در هم فرورفت. با نگاهی خاص به من زل زد و گفت: - سلام. کلافه از سنگینی نگاهش چشمانم را بستم که دوباره گفت: - خانوم جواب سلام واجبه... ¬ها! کلافه از اصرارش برای جواب دادن، به ناچار گفتم: - سلام. - حالت بهتره؟ - مرسی خوبم. - نه... می¬بینم خدا رو شکر حالت بهتره. چون دوباره همون یه دنده¬ی لجباز رو به روم نشسته. - می¬خوام استراحت کنم. اشاره به ظرف سوپی که در دستش بود کرد و گفت: - مگه نمی¬خوای سوپتو بخوری؟ در دل به سروناز لعنت فرستادم که مرا در عمل انجام شده قرار داده بود. از طرفی هم نمی¬توانستم از آن سوپ خوشمزه، بگذرم. برای همین با عجله گفتم: - چرا... چرا می¬خورم. بلند خندید و گفت: - پس پاشو بخور، تا سرد نشده. مشغول خوردن شدم، کامیار کنار پنجره ایستاد و پشت به من گفت: - بابت دیشب متأسفم... خیلی ترسیده بودم... از ترس این که یه بار دیگه از دستت بدم، داشتم دیوونه می¬شدم. سپس خیلی ناگهانی برگشت و با دو گام بلند خودش را مقابل تخت رساند و گفت: - رها تو رو خدا تمومش کن. داغونم... تو دیگه انقدر عذابم نده... تحمل این همه بی¬تفاوتی برام سخته.
    Mostrar más ...
    957
    6
    آن قدر با سرعت به راه افتاد که احساس می¬کردم اتومبیل در حال پرواز است. با رسیدن به ویلا حالم بدتر شد. به کمک سروناز دوش آب گرمی گرفتم و زیر پتو رفتم. سرما خورده بودم. آن شب از شدت تب هذیان می¬گفتم و چند بار از همه عذرخواهی کردم. صدای کامیار چند بار در گوشم پیچید که بیقرار و عصبی به سروناز گفت: - بهتره ببرمش بیمارستان. با همان حال گفتم: - نه، دکتر نه! کامیار لبخند شیرینی زد و با شیطنت گفت: - خانم دکتر نکنه از آمپول می¬ترسی؟ با همان چشمان تب دار و گلویی پر بغض، گفتم: - خوب می¬شم فقط یه قرص بهم بدید. سروناز به سرعت بیرون رفت و کامیار کنار تخت نشست و گفت: - من که می¬دونم از ترس تب کردی. پس زودتر خوب شو، که نمی¬تونی از زیر تنبیه در بری! قلبم پیانو شده بود و ریتم عاشقانه¬ای می¬نواخت. اشک¬هایم بی¬محابا سرازیر شده بود. کامیار با حالی منقلب بیرون رفت. تمام بدنم از بس راه رفته بودم کوفته شده بود. با خوردن قرصی که سروناز برایم آورد، به خواب عمیقی فرو رفتم. *** یک صبح روشن دیگر! لبخندی به روی آفتاب که گستاخانه از لای پرده¬ی پنجره به داخل سرک کشیده بود، زدم. تبم قطع شده بود و حال خوبی داشتم. با صدای در سرم را به آن سمت چرخاندم. سروناز بود، با سینی کوچکی وارد اتاق شد. کنارم روی تخت نشست و با مهربانی گفت: - پاشو برات سوپ پختم. یه کم بخوری؛ می¬شی همون رهای یه دنده و لجباز خودمون. لبخندی زدم و با شیطنت گفتم: - بده اون سوپو ببینم، چی کار کردی! ظاهرش خوش آب و رنگ بود. اولین قاشق را که در دهان گذاشتم، هنوز قورت نداده، گفت: - خوشمزه¬ست؟ - اوهوم! - سفارش آقاتون بود. با شنیدن حرفش مایع سوپ به گلویم پرید و به شدت به سرفه افتادم. در حالی که بلند می¬خندید ضربه¬ای به پشتم زد و گفت: - دیوونه چت شد؟ خودتو خفه کردی. - همش تقصیر توئه. می¬شه انقدر حرف نزنی؟ با آن که هنوز سرفه می¬کردم، اما به نظرم مزه¬ی سوپ فوق¬العاده بود. با صدای سروناز به خودم آمدم: - خب نگفتی، چه طور بود؟
    Mostrar más ...
    1 039
    6

    sticker.webp

    1 035
    0
    ❌بمب ❌ ویژه عیدانه فقط از امشب تا شنبه روز عید دو رمان کمی برایم عشق دم کن  و نیلوفر.  Vipبا تخفیف تومان رمان می خواهم حوایت باشم vip با تخفیف تومان سه رمان vip (کمی برایم عشق دم کن. نیلوفر. می خواهم حوایت باشم) با هم تومان پنج رمان  vip (کمی برایم عشق دم کن. نیلوفر. می خواهم حوایت باشم . همقسم. حفاظت عاشقانه )  تومان و پک فایل هامون حاوی ۹ رمان ( همقسم. حفاظت عاشقانه. هسل یک. هسل دو. حریر. از حالا تا ابد. باتو دنیا مال من است. و دو رمان اشانتیون) تومان از  طریق کارت به کارت و  به شماره کارت زیر 6037697518673428 شهلا خودی زاده بانک صادرات واریز بفرمایید و سپس به آیدی 👇خود نویسنده دیگه تا عید نوروز همچین تخفیفای ویژه ای نخواهیم داشت جا نمونید😍
    Mostrar más ...
    1 303
    0
    Última actualización: 11.07.23
    Política de privacidad Telemetrio