#پارت_69
با اطمینان نگاهش می کنم:
_من تا تهش پای انتخابم می ایستم...حالا شما اصلا بکشین منو!
میخواد چیزی بگه اما صدای راننده جهت نگاه هردومونو عوض می کنه:
_آقا! رسیدیم
با توقف ماشین از تاکسی پیاده می شم و منتظرش می مونم.
کرایه رو که حساب می کنه، پیاده می شه و رو می کنه به من:
_بریم!
به سمتش می رم و دستشو می گیرم:
_امیر؟
نیم نگاهی به من میندازه و به راهش ادامه میده...
لعنتی!
چقدر سخته به اسم صدا کردنش!
فشار خفیفی به دستش وارد می کنم:
_به نظرت ممکنه راضی شه اون دختره؟ من واقعا نگرانم! مشکلامون یکی
دوتا نیستن که! اون از روشنک... اینم از این!
بدون هیچ حرفی، قدم هاشو تند می کنه...
به صندلی های ورودی سالن که می رسیم، دستم رو محکم تر می کشه و منو
می نشونه روی یکی از صندلی ها...
دست هاشو دو طرف بدنم، روی صندلی میذاره و خودشو خم می کنه:
_فکر کنم یکی دو ساعت دیگه یه اتوبوس حرکت می کنه سمت شمال... همین
جا می شینی تا برم بلیط بگیرم و بیام. باشه؟
سرمو که بالا و پایین می کنم ادامه میده:
_در ضمن، نگران نباش! به یکی از دوستام می سپرم تو این یکی دو هفته ای
که نیستیم حل کنه قضیه ی شکایتو. بلده کارشو... لازم نیس نگران من باشی
خب؟
_خب!
موهای آشفته ای که توی صورتم پخش شده رو داخل شالم می فرسته و لبخند
می زنه:
_من که بالخره می خواستم بیام خواستگاریت. حالا که داریم میایم شمال
خانوادتم می بینم... به خاطر روشنک شاید نشه رسما خواستگاری کرد ولی
آشنا که می شیم.همه چی جلو می افته یکم...هوم؟
منتظر واکنش من نمی مونه...
نمی ایسته تا ببینه فکر کردن به یک عمر زندگی کنارش، چه می کنه با قلب
دیوانه ام!
#پایان
____
میدونم خیلی اذیت کردم هرچقدر فوشم بدید حق دارید 🚶♀️
یه چند روز دیگه قراره یه دونه جدید شروع بشه اونو اوا تایپ میکنم کامل بعد میزارم 🚶♀️
Mostrar más ...