Сервіс доступний і на вашій мові. Для перекладу натиснітьУкраїнська
Best analytics service

Add your telegram channel for

  • get advanced analytics
  • get more advertisers
  • find out the gender of subscriber
Categoría
Ubicación del canal e idioma

audience statistics "بارقه های دل" پارا طاهری

﴾﷽﴿ 📚  #بـــارقه_های_دل  در حال تایپ پارتگذاری ۶ پارت در هفته✨ ✒به قلم پارا طاهری گیس بریده 
5 8990
~0
~0
0
Calificación general de Telegram
Globalmente
66 670lugar
de 78 777
12 065lugar
de 13 357
En categoría
808lugar
de 857

Género de suscriptores

Averigua cuántos suscriptores masculinos y femeninos tienes en el canal.
?%
?%

Idioma de la audiencia

Descubre la distribución de los suscriptores de canales por idioma
Ruso?%Inglés?%Árabe?%
Crecimiento del canal
GráficoTabla
D
W
M
Y
help

La carga de datos está en curso

Duración del usuario en el canal

Descubra cuánto tiempo permanecen los suscriptores en el canal.
Hasta una semana?%Viejos?%Hasta un mes?%
Ganancia de suscriptores
GráficoTabla
D
W
M
Y
help

La carga de datos está en curso

Hourly Audience Growth

    La carga de datos está en curso

    Time
    Growth
    Total
    Events
    Reposts
    Mentions
    Posts
    Since the beginning of the war, more than 2000 civilians have been killed by Russian missiles, according to official data. Help us protect Ukrainians from missiles - provide max military assisstance to Ukraine #Ukraine. #StandWithUkraine
    جدیدترین نسخه اپلیکیشن باغ استور ورژن برنامه : 3.5 سیستم عامل : اندروید (Android) تاریخ انتشار : 14 اردیبهشت 1401 مختص موبایل های سامسونگ،شیائومی و حتی هوآوی! نکته مهم : قبل از نصب‌ِ این نسخه جدید، باید نسخهقبلیرا () کنید. * توجه کنید که سوابق کتابخانه شما محفوظه و با پاک شدن برنامه یا حتی صدمه به موبایلتون، اتفاقی برای رمان ها نمی افته؛ شما کافیه سیمکارت ثبت نامی رو داشته باشید. (سیمکارتی که با اون وارد می شوید باید حتما روی همون موبایلی باشه که برنامه رو نصب می کنید) * حتما برای دریافت اطلاعیه های ضروری و آموزش های مهم در کانال تلگرام عضو بشید : * اکانت مخصوص پشتیبانی مشکلات نصب : برای مشکلات غیر از نصب، مثل پرداخت ها و ... به پشتیبان داخل اپلیکیشن پیام بدید.(آدرس : برگه بیشتر/بخش تماس با ما) * دانلود برنامه از وبسایت باغ استور :
    Mostrar más ...

    BaghStore-V3.5-Ordibhesht1401.apk

    1 361
    3
    #پارت14 _ هر چقدر کم داشتین به عنوان وام از آقای صبوری بگیرین، خودم بهش سپردم کارت رو راه بندازه. کریمی لبخند خسته و پر از قدردانی زد. _ ممنونم آقای رادمهر، لطف بزرگی در حقم کردین. _ بعد از چندسال کار در این شرکت درب و داغون حقتونه که یه وام هر چند کوچیک دریافت کنید. با تشکرهای فراوان و خداحافظی خانم کریمی امیرعلی نگاه آرام شده اش را به قهوه ای که حالا دیگر سرد شده بود داد و نوچی کرد. _ اینم که قسمت ما نبود! خورشید نگاهش را از در بسته ای که توسط منشی جوان بسته شد، گرفت، خانم کریمی دختر صبور و مهربانی بود و رابطه ی خوبی با هم داشتند، اما این توجه های گاه و بیگاه امیرعلی به او ته دل دخترک را شور می‌انداخت. _ میخوای عوض کنم؟ _ نه دیگه دستت درد نکنه، میریم خونه چای مامان خانم و بخوریم. مردد و دلگیر لب زد. _ امیر...؟ _ بله. امیرعلی نگاه سوالیش را به او داد و خورشید کمی از خود به خاطر این حس زنانه ی احمقانه خجالت کشید. سعی کرد لحنش خالی از سوضن و بدگمانی باشد، فقط یک کنجکاوی ساده بود. _ با این اوضاع شرکت و مشکلات پیش اومده، وام میدی؟! _ شرکت با چهار، پنج تومن کارش راه نمی‌رفته، اما مادر این بنده خدا می‌تونه عمل شه، چند ماه داره تلاش می‌کنه مادرش رو عمل کنه. _ درسته. شرمگین از خود و شکی که به دلش راه داده بود، سر پایین انداخت، پیش خود اعتراف کرد، گاهی وقت ها دوست داشتن زیادی هم خوب نبود، شاید دوست داشتن های زیادی آدم ها را از انسانیت دور می‌کرد! امیرعلی از جای بلند شد و کت اسپرت کرم رنگش را که پشت صندلی آویزان کرده بود برداشت و تن زد. _ پاشو بریم، اینجا دیگه کاری نداریم. با حس حقارتی که از خود داشت از روی صندلی بلند شد و بند دوربین عکاسی دیجیتالی که به جانش بسته بود را دور گردن انداخت، کاتالوگ ها را جمع کرد و کیف دستیش را هم روی شانه ی راستش انداخت. ذهنش آنقدر درگیر و آشفته و خجالت زده بود و در حالی که بی حواس از کنار میز رد می‌شد، پایش به پایه ی میز برخورد کرد و همراه با هین ترسیده و بلندی تلوتلو خورد و قبل از اینکه با سر به زمین بیاید، دست همیشه حمایتگر امیرعلی ناغافل دور بازوهایش پیچید و مانع از افتادنش شد.
    Mostrar más ...
    90
    0
    #پارت۱۳ سری تکان داد و فکرهای احمقانه اش را پس زد. _ اگه حدسی که زدم درست باشه، باید در شرکت تخته کنیم، کلی چک دارم دست مردم که تا آخر ماه باید وصول کنیم، امروز با خانم حشمتی جلسه داشتیم تا یه سری محصول رو که فکر می‌کردم توی انبار هست رو قرار داد ببندم، اما لیست محصولات کمتر از چیزی بود که من فکر می‌کردم توی انبار داریم، اصلا یه سری محصولات رو بدون اینکه از انبار خارج کنیم ناپدید شده! نگاه متحیر خورشید از عکس های تبلیغاتی محصولات آرایشی و بهداشتی که خودش گرفته بود، به سمت چهره ی خسته و کلافه ی او کشیده شد. _ یعنی فکر می‌کنی یه سری از محصولات به سرقت رفته؟ دستهایش را پس سرش قلاب کرد و همان نقطه ای که ضرباندار درد می‌کرد، را فشرد. _ به احتمال خیلی زیاد. خورشید مضطرب و وحشت زده لب گزید. _ خدای من، حالا چه اتفاقی می افته؟ _ اتفاقی خاصی که میوفته اینه که من باید برم پشت میله های زندون آب خنک بخورم، همین. نگاه دخترک غمگین و آشفته او را نظاره‌گر بود، فکرش هم آزاردهنده بود و پشتش را می‌لرزاند. قطعا شوخیش گرفته بود! _ خدا نکنه. امیرعلی خیره ی آشفتگی چشم های او شد و با دیدن این همه نگرانی او تبسمی تلخ به لب نشاند. _ توکل به خدا، اونقدر پوستم کلفت شده که از میله های زندون ترسی نداشته باشم، فقط نگران مال مردمم. تقه ای به در خورد و پس از اینکه امیرعلی اجازه ی ورود داد، خانم کریمی منشی شرکت وارد اتاق شد. _ آقای رادمهر اگه امری با بنده ندارین، امروز زودتر از حضورتون مرخص شم، مادرم وقت دکتر دارن باید ببرمش مطب. امیرعلی به ساعت پاندول دار روی دیوار نگاهی انداخت. _ خواهش میکنم عرضی نیست، بفرمایید. _ پس با اجازه. قبل از اینکه کریمی از در خارج شود با یادآوری چیزی دوباره صدایش زد. _ خانم کریمی؟ _ بله؟ _ وامی که قرار بود برای مخارج درمان مادرتون بگیرید، جور شد؟ چهره ی خانم کریمی مغموم و ناامید بود. _ نه متاسفانه، پرسه ی طولانی داشت و من نتونستم منتظر اون وام بمونم، فعلا با صاحب خونه صحبت کردم این ماه کرایه خونه رو دیرتر بدیم و هزینه اش رو برای عمل مامان کنار بذاریم، بنده خدا حرفی نداشت، اما هنوز یه مقدار دیگه اش مونده.
    Mostrar más ...
    93
    0
    #پارت12 امیرعلی با تشکر کوتاهی قرص را از کف دستش برداشت و به همراه آب آن را فرو داد. خنکی آب گلوی خشکش را تازه کرد. بی توجه به خورشید که پریشان و دلنگران کنارش ایستاده بود، سرش را به پشتی صندلی تکیه داد و پلک بست، نباید تند می‌رفت. _ میخوای بریم خونه استراحت کنی؟ بدون اینکه جواب خورشید را بدهد محکم دستی به صورت پر التهابش کشید. _ زیاده روی کردم نه؟ تن صدای گرفته ی امیرعلی پر از پشیمانی و استیصال بود و خورشید برای دردی که در صدایش بیداد می‌کرد حاضر بود همین حالا جان دهد. _ خب هر آدمی عصبانی بشه ممکنه یه چیزایی توی عصبانیت بگه که اصلا نباید جدی گرفت. _ من نگفتم اون دزدی کرده! _ می‌دونم. _ پس چرا سیاوش... سفیدی چشم های امیرعلی به قرمزی میزد و این دل دخترک را آتش میزد. _ اونم مثل تو عصبی بود یه حرفی زد، خودت رو اذیت نکن، مطمئن باش اونقدر دلش صافه که فردا همه چی رو فراموش می‌کنه و میشه همون سیاوش سر به هوای خودمون. ته دل امیرعلی با حرف های خورشید آرام می‌شد، شبیه هوای تازه ی آفتابی، پس از یک باران تند و طولانی، همان‌قدر آرامش بخش و دلنشین. _ همیشه با این سر به هوایی هاش کار دستم میده، از بچگی وقتی خراب کاری می‌کرد، در می‌رفت و پشت من قایم میشد و کتک های مامان نصیب من می‌شد، می‌گفت تو بزرگتر بودی نباید میذاشتی اون همچین کاری کنه، حالا هم همین طور، من بزرگتر بودم نباید سرش داد می‌زدم، هر کاری هم کرده باشه عمدی نبوده. _ بعضی وقتها داد زدن و تنبیه کردن بد نیست، آدم ها رو به خودشون میاره، سیاوش عادت کرده به حمایت های تو، اگه همیشه بخوای کوتاه بیای اون به اشتباهش پی نمیبره و دوباره اشتباه سر اشتباه، تا جایی که یهو می‌بینی با یه اشتباه خیلی بزرگ و غیرقابل جبران زندگیش رو نابود می‌کنه، پس اگر میخوای رو پای خودش بایسته باید بهش سخت بگیری و مسیولیت کاری رو که انجام داده به گردن بگیره. نگاه نافذ امیرعلی با تحسین روی او می‌چرخید، کاش سیاوش ذره ای مسیولیت پذیر بود تا با خیال راحت امانت عمه مریم را به او می‌سپرد. خورشید معذب شده به سمت کاتالوگ های روی میز رفت، وقتی امیر اینطور خیره نگاهش می‌کرد، رشته ی کلام از دستش در می‌رفت و سخت می‌شد گرفتن نگاهش از آن تیله های همرنگ مشکی های خودش.
    Mostrar más ...
    103
    0
    #پارت11 امیرعلی تن صدایش را پایین آورد، سر درد و مشکلات کاری آستانه ی صبرش را پایین آورده بود و پشیمانی در نگاهش موج می‌زد. _ احمقی دیگه، احمق! من دارم میگم سهل انگاری کردی، دارم میگم دل به کار نمیدی، معلوم نبوده حواست کجاست که همچین گندی زیر دستت در رفته و خودت نفهمیدی! سیاوش با چشم هایی رگ زده به دفاتر چنگ زد یک قدم عقب تر رفت. _ من همین امشب همه ی این فاکتور ها رو چک می‌کنم، مو به مو، باید ببینم کجا اشتباه کردم که داداش خوش مرامم، یه بار انگ هرزگی میزنه و یه بار دزدی! خورشید با چشمهایی ناباور و حیران بین آن دو نگاه رد و بدل می‌کرد، چه می‌گفت سیاوش؟ هرزگی، دزدی، این کلمات منحوس از کجا بین این دو برادر خط انداخته بود! امیرعلی متاسف و پشیمان موهایش را با کف هر دو دستش به عقب راند و نالید. _ صبر کن سیاوش. _ سیاوش... سیاوش با گامهای عصبی به سمت در رفت و به امیرعلی و خورشید که او را صدا میزدند، هم اهمیت نداد. نفس های امیرعلی به شماره افتاده بود و تنش از شدت عصبانیت به عرق نشسته بود، شاید زیاد روی کرده بود، شاید نباید آنقدر تند برخورد می‌کرد. سرش تیر می‌کشید و این عصبانیت دردش را تشدید میکرد. خورشید با عجله به دنبال سیاوش دوید اما او آنقدر تند و سریع از در بیرون رفته بود که فقط صدای بسته شدن محکم در دفتر به گوشش رسید. درمانده به اتاق امیرعلی برگشت که داشت سر دردناکش را میان پنجه هایش می‌فشرد. _ امیر می‌خوای برات یه مسکن بیارم. صدای گرفته و زخمی امیرعلی روی قلبش خراش می‌کشید. _ داری؟ به خاطر دلدردی که صبح گریبانش را گرفته بود، برای احتیاط یک ورق قرص مسکن در کیفش گذاشته بود. _ آره، توی کیفم هست. به سمت در رفت. _ میرم برات آب بیارم. _ ممنون. با عجله به سمت آشپزخانه ی کوچک و کم امکانات دفتر رفت و یک لیوان آب از آبسردکن شرکت پر کرپ، روی بشقاب گذاشت و با دلنگرانی به اتاق امیرعلی برگشت. امیرعلی میگرن عصبی داشت و گاهی که اعصابش به هم میریزد، سردردهای ضرباندار به سراغش می آمد و چند ساعت با این دردها سازش می‌کرد. قرص را از کیفش بیرون کشید و آن را از فویل درآورد و به سمت امیرعلی که شقیقه هایش را مالش می‌داد گرفت. _ بیا این قرص بخور.
    Mostrar más ...
    109
    0
    #پارت10 سیاوش سرش را جلوتر برد تا بهتر صفحه را ببیند و لیست مانیتور را به دقت بررسی کرد. _ خب؟ چیه؟ _ حالا این دفتر فاکتورهای ورودی و خروجی رو چک کن. سیاوش کلافه از این که متوجه چیزی نمی‌شد، غر زد. _ ای بابا، داداش چرا بیست سوالی طرح میکنی؟ خب درست درمون بگو چی شده؟ من که این ها رو قبلا چک کردم، این همه فاکتور چطوری همین الان چک کنم، چی رو ببینم؟ امیرعلی بالای ابروی راستش را خاراند و به شدت خود را کنترل می‌کرد صدایش در شرکت بالا نرود. با لحنی مواخذه گر و شمرده شمرده جواب می‌داد. _ داده‌های حسابداری با لیست فروش همخوانی نداره، یه جاهایی خیلی ریز دست بردن توی حسابها، این سهل انگاری اصلا قابل بخشش نیست، سیاوش... سیاوش با ابروهای بالا رفته و حیرت زده، دوباره به اعداد و ارقام سیستم خبره شد. _ من تمام بارها رو خودم تحویل می‌گیرم، خودم خروجی رو کنترل می‌کنم، فاکتورهایی که من امضا کردم مو لا درزش نمیره، مطمئنی درست چک کردی؟ پوزخند عصبی امیرعلی او را دستپاچه میکرد. _ رفته داداش من، مو لا درزش رفته! خودت ببین، کلاهت بنداز هوا... _ بذار من امشب همه رو چک کنم... _ لازم نکرده، گندی رو که زدی نمیشه جمع کرد، میدم یه حساب دار خبره بیرون بهش رسیدگی کنه. _ داداش به اروح خاک آق... امیرعلی با شنیدن قسم دوباره ی سیاوش آتش گرفت و با ضرب از جا بلند شد و بر سرش تشر زد. _ بس کن سیاوش، محض رضای خدا انقدر تن آقا جون رو با این قسم هات توی گور نلرزون، کی میخوای بزرگ شی؟ کی میخوای مسئولیت کاری که بهت میدن رو به عهده بگیری؟ این بود اون توقعی که من ازت داشتم؟ مثل اینکه زیادی روت حساب باز کرده بودم سیاوش...خیلی زیاد... خورشید که تا آن لحظه در سکوت و کنجکاوی به آنها نگاه می‌کرد با صدای خشمگین امیرعلی مضطرب و پریشان جلوتر آمد و میان دو برادر که یکی خشمگین بود و دیگر بهت زده، ایستاد. _ آروم باش امیرعلی، یه کم آروم تر کارمندا می‌شنون، زشته. حالا اخم های سیاوش بود که وحشتناک در هم آمیخته شدند، لحنش ناباور بود و دلخوری صدایش مشهود. _ دست مریزاد داداش، داری منو؟ داداشت رو به چی متهم میکنی؟ دزدی کردم؟ یهو بگو دستم کجه، خلاص!
    Mostrar más ...
    153
    0
    پارتهای بارقه های دل امروز پاک میشه ❌
    307
    0
    رسم عاشقی در اپلیکیشن باغ استور بارگذاری شد😍 و اما خبر خوب دیگه این که رمان دیگه ی من با نام «پنالتی» هم به زودی میاد...⚽️⚽️⚽️ شخصیت پروا از اون دخترهای قدرتمند و با اراده و فوتبالیست که خودم عاشقشم😍
    549
    0
    جدیدترین نسخه اپلیکیشن باغ استور ورژن برنامه : 3.5 سیستم عامل : اندروید (Android) تاریخ انتشار : 14 اردیبهشت 1401 مختص موبایل های سامسونگ،شیائومی و حتی هوآوی! نکته مهم : قبل از نصب‌ِ این نسخه جدید، باید نسخهقبلیرا () کنید. * توجه کنید که سوابق کتابخانه شما محفوظه و با پاک شدن برنامه یا حتی صدمه به موبایلتون، اتفاقی برای رمان ها نمی افته؛ شما کافیه سیمکارت ثبت نامی رو داشته باشید. (سیمکارتی که با اون وارد می شوید باید حتما روی همون موبایلی باشه که برنامه رو نصب می کنید) * حتما برای دریافت اطلاعیه های ضروری و آموزش های مهم در کانال تلگرام عضو بشید : * اکانت مخصوص پشتیبانی مشکلات نصب : برای مشکلات غیر از نصب، مثل پرداخت ها و ... به پشتیبان داخل اپلیکیشن پیام بدید.(آدرس : برگه بیشتر/بخش تماس با ما) * دانلود برنامه از وبسایت باغ استور :
    Mostrar más ...

    BaghStore-V3.5-Ordibhesht1401.apk

    860
    2
    https://t.me/BaghStore_app
    اپلیکیشن باغ استور
    اپلیکیشن باغ استور را برای مطالعه کتاب های اختصاصی مجموعه باغ فرهنگ دانلود و نصب کنید. https://baghstore.net/app
    897
    10
    سلام همراهان خوبم❤️ خواندن این متن برای خواننده های پر و پا قرص رمانخون ضروریه👇 دلایل این که رمان توی تلگرام پارتگذاری نمیشه زیاده اما مهم‌ترینش اینه که توی فضای تلگرام امکان دزدی فایل ها و پخش غیرقانونی اونها زیاده و حاصل زحمات ما تقریباً توی جیب یه سری آدم های سودجو و فرصت طلب می‌ره و در اپلیکیشن باغ استور فضای امن تری هست هم برای من نویسنده و هم شما خواننده ها. توی اپلیکشن خبری از تبلیغات غیراخلاقی و سرسام آور نیست تبلیغاتی که به شدت منو اذیت میکرد هم به خاطر هزینه زیاد و هم بنرهای فیک و غیراخلاقی و گاهی شرم‌آور... توی اپلیکیشن دغدغه قطع شدن ارتباط و اینترنت و فیلترشکن وجود نداره و با خیال راحت میتونید بهترین رمان ها چه به صورت رایگان و چه به صورت حق اشتراکی بخونید امکان حذف رمان ها پس از پایان هم وجود نداره و هر وقت دوست داشتید میتونید اونها رو دوباره بخونید مگر رمانی که برای چاپ رفته باشه اما نویسنده حق نداره پارتها رو خیلی زود برداره که وقت خواندنش رو به خواننده ای که مدتها اون رو دنبال کرده نده... فضای کاملا امن و مطمئن برای کتابخوانی، خرید کتاب و لوازم تحریر و ارتباط با نویسنده ها...
    Mostrar más ...
    892
    0
    #پارت9 صدای خسته و کلافه اش به گوش خورشیدی که پشت در منتظر بود، رسید و در را باز کرد و با یک استکان قهوه وارد اتاق شد. از آشفتگی ناگهانی امیرعلی آن هم در جلسه ی امروز مطلع بود، جلسه ای که به خاطر یک سری ابهامات حسابداری ناتمام مانده بود. نگاه خورشید روی امیرعلی که با ابروهای گره خورده و متفکر به مانیتور زل زده بود افتاد. _ امیر خوبی؟ امیرعلی لحظه‌ای نگاهش کرد و دوباره مشغول بررسی داده های سیستم شد. _ سر در نمیارم، این جا چه خبره! خورشید استکان قهوه را کنار دستش گذاشت، کلافگی امیرعلی نگرانش کرده بود، کم او را اینطور پریشان دیده بود. _ چرا به آقای صبوری نمیگی بیاد توضیح بده. امیرعلی شقیقه های دردناکش را مالش داد، از صبح پای این سیستم کوفتی نشسته بود و سرش در حال انفجار بود. _ خودت که دیدی چی گفت، همه ی ورودی و خروجی انبار با امضای سیاوش و مهر من بوده، صبوری کارش درسته، کرم از خود درخته، این سیاوش خان که باید بیاد توضیح بده. _ حالا تو آروم باش، انشالله که درست میشه. _ بوی گندی که از این سیستم بلند میشه، فکر نمیکنم به راحتی پاک شه. ناامیدی از لحن امیرعلی کاملا هویدا بود و وضعیت وخیم تر از آنی که خورشید فکرش را می‌کرد. _ کاتالوگ ها رو آماده کردم، عکاسی محصولات جدید هم انجام شده، حالا چیکار کنیم؟ _ فعلا دست نگه دار، باید اول این مشکل حل شه، شاید با خسارتی که بهمون وارد شده نتونم محصولات جدید رو بیارم. _ تا این حد وضعیت وخیمه؟ _ هنوز مطمئن نیستم، اما فکر میکنم اینجا یه خبرهای ناخوشایندی هست که من بی اطلاعم. ته دل خورشید هم خالی شده بود اما باز هم به روی خود نیاورد، نمی‌خواست به این آشفتگی او دامن بزند. _ درست میشه حتما یه اشتباه کوچیک بوده که سیاوش می‌تونه حلش کنه. امیرعلی چیزی نگفت، خودش خوب فهمیده بود این مشکل درست بشو نیست. خورشید روی صندلی نشست و مشغول بررسی کاتالوگ ها شد دوست نداشت در این وضعیت امیرعلی را تنها بگذارد، شاید ماندنش هم دردی را از او دوا نمی‌کرد اما اگر می‌رفت قطعا خودش از بی خبری درمانده می‌شد. دقایقی بعد تقه ای به در خورد و قامت نسبتا کوتاه سیاوش لای در نمایان شد، با دیدن خورشید در دفتر امیرعلی لبخندی زد. _ به، به آفتابه هم که این جاست! خورشید لب گزید و به اخم های در هم امیرعلی اشاره کرد تا توجه سیاوش به آن سمت جلب شود و کمتر مسخره بازی دربیاورد. قطعا اگر وقت دیگری بود از این لقبی که سیاوش همیشه به او می‌داد ابرو در هم می‌کشید و بر سر و کله اش می کوبید که نامش را درست ادا کند، اما با حال ناخوش امیرعلی اصلا وقت مناسبی برای سر و کله زدن با سیاوش نبود. سیاوش با دیدن اخم های در هم تنیده ی امیرعلی لبخندش رفته رفته جمع شد و در حالی که کلاه سویشرت مشکی رنگش را از سر در می آورد، جلوتر آمد. _ چی شده؟ امیرعلی شقیقه های دردناکش را با دو انگشت شست و اشاره مالش میداد. تن صدایش از خستگی بالا نمی آمد. _ هیچ معلوم هست تو و اون صبوری دارین چیکار می‌کنین؟ سیاوش اتاق را با گام های بلندی گز کرد و کنار میز برادرش ایستاد. _ چه اتفاقی افتاده؟ امیرعلی با غیض صفحه ی مانیتور را به سوی او چرخاند. _ این ها رو ببین.
    Mostrar más ...
    888
    3
    #پارت8 امیرعلی در اتاقش مشغول بررسی یک سری آمار و ارقام دفتری بود و گره سختی میان ابروهایش نشسته بود، هر چه بیشتر دقت می‌کرد، کمتر به نتیجه می‌رسید، آمار و داده های این دفتر با چیزهایی که در سیستم شرکت ثبت می‌شد، همخوانی نداشت و مغزش داشت متلاشی میشد از این همه دوگانگی. یک سری داده های پرت در سیستم به چشم می‌خورد که اصلا از آنها سر در نمی آورد، هر چند تعدادشان کم بود اما اختلافی که ایجاد می‌کرد، قابل چشم پوشی نبود، یک سری داده که اگر به طور اتفاقی آن هم در جلسه ی امروز به چشمش نمی‌خورد شاید مشکل بزرگی را برایش ایجاد می‌کرد، هنوز مطمئن نبود، باید بررسی دقیق تری انجام می‌شد تا سر در آورد. تلفن شرکت را برداشت و با همان اخم غلیظی که ابرو هایش را به هم پیوند زده بود، شماره ی سیاوش را گرفت. پس از چند بوق، صدای خواب آلود سیاوش در گوشی پیچید و گره اخم هایش بیشتر شد. _ بله داداش؟ _ کجایی سیاوش؟ _ خونه یکی از دوستام. _ پاشو بیا شرکت، همین حالا. _ برای چی؟ صدای سیاوش هنوز دلخور بود اما این تنها چیزی بود که در این لحظه برای امیر علی مهم نبود. از صحبت های دیشب اصلا پشیمان نبود و اگر سیاوش باز هم تکرار کند بی شک با او برخورد تندتری خواهد داشت. اویی که هنوز تا این ساعت از روز خواب بود و آن هم در خانه ی دوستان الاف تر از خودش، به تنها چیزی که نباید فکر می‌کرد، ازدواج بود. _ گفتم بیا، بگو چشم. چشم پر حرص سیاوش را که شنید، تلفن را بدون خداحافظی سر جایش گذاشت و دوباره به مانیتور خیره شد، رگ پیشانیش باد کرده بود و سرش داشت از این همه پیچیدگی منفجر می‌شد. نقشه ای به در خورد و چشم از آن اعداد کذایی گرفت. _ بفرمایید.
    Mostrar más ...
    753
    3
    #پارت7 _ فردا میتونی خودت رو به جلسه برسونی؟ افکار بی شرمانه اش را پشت نگاه گریزانش هل داد و در حالی که به کارش ادامه می‌داد، سری تکان داد. _ آره، امتحان که دادم از اونجا میام حتما. _ جلسه ساعت یازده. خورشید اسکاج را روی بشقاب کشید ، خیلی وقت بود که یادگرفته بود احساسش را چطور کنترل کند و با این سرکشی نگاه چه کار کند، کار هر روزش شده بود. _ من ساعت هشت امتحان دارم، تا یازده میرسم. _ پس سعی کن به موقع اونجا باشی. چشمی گفت و وقتی امیرعلی از آشپزخانه بیرون رفت، نفس گرمی که در گیر و گرفتار سینه ی متلاطمش بود را رها کرد و انگار با رفتنش کوه عظیمی از روی شانه های نحیف و نزار دخترک پایین افتاد. فاطمه خانم صدای تلویزیون را کم کرد و به امیرعلی که داشت به سمت اتاقش می‌رفت گفت: _ مادر جون یه خورده این کف پاهام درد می‌کنه، اون پماد رو از روی طاقچه بهم میدی؟ این بهانه ای بود برای باز کردن سر درد و دل مادرانه اش. امیرعلی چشمی گفت و پماد را برای مادرش آورد و به دستش داد. _ چیز دیگه ای لازم نداری؟ _ نه پسرم، خیر ببینی ایشالا، اگه کار نداری بشین باهات حرف دارم. چهار زانو کنار مادرش روی فرش نشست. _ امر بفرما، ما سراپا گوشیم. _ مادر جون آرزو به دل موندم یه بار از این در بیای تو، بگی میخوای برام عروس بیاری! دیگه طاقت ندارم به خدا... اخم سنگینی روی پیشانی امیرعلی نقش بست، دوباره حرف‌های سیاوش در ذهنش به صدا درآمد. _ باز که شروع کردی حاج خانوم؟! اگه حرفت اینه، پاشم برم به کارم برسم. فاطمه در حالی که به کف هایش روغن می مالید، درمانده غر زد. _ منم آرزو دارم مادر، دلم میخواد سر و سامون بگیرید، نوه هام ببینم، تا کی میخوای عزب بمونی؟ بچه های مردم نصف سن تو رو دارن الان زن و بچه ها از سر و کولشون بالا میرن، تو تا کی میخوای جور کش ما باشی؟ _ جور کش یعنی چی مادر! من هر کاری کردم وظیفمه، هر وقت هم که یکی به دلم نشست، قول میدم اول بار بیام به خودت بگم. فاطمه صدایش را پایین آورد تا مبادا خورشید در ه صدایشان را بشنود. _ مثلا همین خورشید چشه که به دل تو نمیشینه؟ دختر به این خانومی، خوشگلی، زیر دست خودمون بوده، بی شیله پیله، از کجا میخوای پیدا کنی که از خورشید سر باشه؟ امیرعلی با صدای خفه و عصبی به مادرش براق شد. _ مامان تو رو به هر کی می پرسی، تو رو مقدساتتون قسم، انقد حرف خورشید رو نزن، اگه باد به گوشش برسونه از این خونه هم رونده میشه، کم نکشیده این دختر که حرفش رو بندازی رو زبون ها، مثل خواهرمه، آخه به چه زبونی بگم، نزنید این حرف و... بخدا گناه داره. _ مگه من زاییدمش که میگی خواهرمه؟ بالا برین پایین بیاین، نه تو برادر اونی و نه اون خواهرت، پس الکی واسه من خواهرم خواهرم نکن، حالا خورشید نه، یکی دیگه، من حرفم اینه، تو باید زودتر ازدواج کنی همین. نگاه امیرعلی روی چند تار موهای سفید مادرش به گردش درآمد، مادری که همه ی زندگی و جوانیش را پای آنها در طبق اخلاص گذاشته بود. خشم نگاهش را کنترل کرد و صدایش را ملایم‌تر از قبل. _ببینم ازدواج کردم، نیای از عروست گله کنی که سر به من نمیزنه و احترام نداشته و از این حرفها... _ تو بگیر، اصلا پیش من نیارش، خوبه؟ _ حالا که انقد دوست داری عروس بیاری خب برای سیاوش پیدا کن، از خداش هم هست. غیض شیرینی چاشنی صدای مادرانه ی فاطمه نشست و چشم غره ای به او رفت. _ بی خود کرده اون بخواد زودتر از تو زن بگیره، هنوز دهنش بو شیر میده. امیر علی خود را جلوتر کشید و پشت دست چرب مادرش را بوسید. _ من چاکرتم حاج خانوم، بگو چشم. ___________________
    Mostrar más ...
    702
    3
    #پارت6 امیرعلی در حالی که آستین های پیراهن چهارخانه ی سفید مشکی اش را تا میزد، کنار سفره نشست. _ هر جا رفته باشه، گشنش که بشه میاد ور دل خودت حاج خانوم، غصه نخور. خورشید وقتی از همه چیز روی سفره مطمئن شد کنار فاطمه خانم نشست. سوگل با سلام بلند بالایی از در هال وارد شد. _ سلام ایهاالناس... جواب سلام سوگل را دادند و نگاه امیرعلی روی صورت غرق در آرایش خواهرش ثابت ماند. _ عروسی بودی یا مهمونی؟ _ داداشی اذیت نکن دیگه، پیش سمیرا بودم. فاطمه خانم لب گزید و سری به افسوس تکان داد، هر چه به سوگل تذکر می‌داد که کمی در آرایش کردن مرعات کند، انگار یاسین در گوش خر می‌خواند، دور از چشم امیر علی چشم غره ای نثار سوگل کرد و تشر زد. _ برو دست و صورتت رو بشور بیا شام بخور. سوگل کوله پشتی اش را روی زمین سر داد و به دنبال خود کشید، بی خیال حرص خوردن های مادرش به سمت اتاق می رفت. _ شام خوردم مامانی، خسته ام فقط می‌خوام بخوابم. فاطمه خانم کمی ماکارونی برای خودش کشید و غر زد. _ انگار کوه کنده، دو ساعت رفته مثلا با دوستش درس بخونه. خورشید هم شروع به کشیدن غذا کرد. _ انقدر حرص نخورین زندایی، بذارین به حال خودش باشه. امیرعلی اول کمی سالاد کشید و رو به مادرش کرد. _ اگه حرص نخوره پس چی بخوره؟ خورشید لبخند ملیحی زد و جواب داد. _ ماکارونی. امیرعلی گله‌مند و آرام رو به مادرش کرد. _ چند بار گفتم مامان جان غروب نشده این دختر باید خونه باشه‌، الان وقت اومدنه سوگله؟ _ چی بگم مادر جون، حق داری، من هر چی بهش میگم باز کار خودش رو می‌کنه، نمی تونم که توی خونه زندونیش کنم! _ منم نمی‌گم زندونیش کنی، ولی هر جایی که باشه، هیچ دلیلی برای دیر اومدنش به خونه برای من موجه نیست، نمی خوام روم تو روش باز شه، به خاطر همین هم به شما میگم بهش حالی کنی، با این سر و وضع و این ریخت و قیافه ای که برای خودش درست کرده و این وقت شب بیرون بودنش به هیچ عنوان برام قابل هضم نیست، شما که نمی‌دونید اون بیرون چه خبره، آدم پیغمبر خدا هم باشه باز اون بیرون در امان نیست، می فهمید که چی میگم؟ _ می‌دونم مادر، می‌دونم، بهش میگم، تو خودت رو عذاب نده، میگم. غذا در سکوت صرف شد و خورشید اجازه نداد فاطمه خانم دست به چیزی بزند و ودش سفره را جمع کرد. فاطمه با قدردانی از او تشکر کرد و به پشتی تکیه داد و با لذتی شیرین و مادرانه به امیرعلی که در جمع کردن سفره به خورشید کمک می‌کرد، نگاه کرد. امیرعلی پارچ دوغ را در یخچال گذاشت و قبل از اینکه از آشپزخانه خارج شود با یادآوری قرار کاری فردا، به طرف خورشید برگشت. _ خورشید جان؟ دست خورشید روی بشقابی که داشت کف می‌زد، ثابت ماند و قلبش یکه خورده از این جان شنیدن بی منظور به تکاپو افتاد، خودش خوب می‌دانست که امیرعلی گاهی او را هم مثل سوگل صدا میزند تا احساس غریبی در این خانه نکند، اما چرا دلش احمقانه و پر رو، تکرار این واژه ی دوست داشتنی را می طلبید؟ دلش می‌خواست به جای بله ای که پر از شرم زمزمه کرده بود، یک جانم میهمانش کند، اما عقلش پیشی گرفت از زبان دلش. _ بله؟
    Mostrar más ...
    829
    3
    رمان بارقه تا یک هفته دیگه از کانال پاک میشه عزیزان، یک ماه فرصت دادم که داره به پایان میرسه، اگر نخوندید عجله کنید که بعد شرمندتون نشم
    1 017
    1
    رمان هنوز در اپلیکیشن بارگذاری نشده بچه ها، چند پارتش به عنوان عیارسنج براتون میذارم تا در موردش نظر بدید و اگه دوست داشتید توی باغ استور دنبال کنید 🙏❤️
    614
    0
    #پارت5 _ چه خبره اینجا بمب ترکوندن؟ برگه های پیش رویش را تند تند جمع کرد و از جای بلند شد. _ فردا صبح امتحان دارم، به خاطر همین‌‌... گره ابروهای امیرعلی باز شده بود، به کمد باز و لباس های به هم ریخته نگاهی انداخت و سری به افسوس تکان داد و کنج لبش بالا رفت. _ اصلا بهونه ی خوبی برای این شلختگی نیست. لبخندی شرمگین روی لب خورشید نشست، امیرعلی زیادی مرتب و اتو کشیده بود. جزوه و کتاب هایش را روی میز گذاشت و نگاهش درون آینه به خودکاری که پشت گوشش مانده بود، افتاد. _ باور کن اون کمد کار سوگله، من هم وقت نکردم جمع کنم. _ باشه بذار بیاد، به حساب دو تا خواهر شلخته ی درب و داغونم میرسیم. امیرعلی رفت و خورشید با افسوس و مغموم به جای خالیش خیره ماند، هر بار که او را خواهر خطاب میکرد دلگیر میشد و قلبش در هم مچاله میشد، چطور به او بفهماند که نمیخواهد خواهرش باشد؟ آخر کدام خواهر دست و دلش برای برادرش می لرزد؟ کدام خواهر با دیدن برادرش رنگ به رنگ می‌شود و قلبش به تلاطم می افتد که او دومیش باشد! چرا هر بار او را با خواهر گفتنش آزار می‌داد و دلش را به درد می آورد. دلش با این کلمه میانه ی خوبی نداشت و گفتنش از زبان امیرعلی او را خجالت زده میکرد، از خودش و این احساسی که سال ها در قلبش ریشه دوانده بود، بدش می آمد، امیر او را خواهر میخواند و دل او بی شرمانه در پی احساس دیگری از او بود و نگاهش بی حیا و بی پروا روی او دو دو می‌زد. از خودش و این احساس لعنتی آزار دهنده شرمش می آمد. روسریش را مرتب کرد و با نگاهی شرمنده و کدر شده کمی لباس های به هم ریخته کمد را در جایشان مرتب کرد و از اتاق بیرون زد، فاطمه خانم با ظرف ماکارونی از آشپزخانه بیرون آمد و او باز هم مثل همیشه لبخند بی جانی روی لب هایش چسباند و جلوتر رفت. _ به به، چه کرده این زندایی جان، همونی که من عاشقشم. فاطمه خانم ظرف را روی سفره ای که وسط هال پهن کرده بود، گذاشت و کمر راست کرد. _ نوش جونت مادر، دیگه بعد این همه وقت می‌دونم چی دوست داری. _ دست شما درد نکنه زندایی، ببخشید که نیومدم کمکتون، اما ظرف های شام با من. _ بیا بشین گل دختر، می‌دونم امتحان داری، ایشالا بعد امتحان ها من میشینم، تو و سوگل ازم پذیرایی میکنین. _ ای به چشم. _ چشمت بی بلا. صدای زنگ در بلند شد و خورشید به سمت آیفون رفت. _ حتما سوگل. نگاهش که از صفحه ی آیفون به سوگل خورد، دکمه ی باز شدن در را فشرد و به سمت آشپزخانه رفت. ظرف سالاد و ماستی که با پونه و کشمش تزیین شده بود را برداشت. _ کی بود مادر؟ _ سوگل. فاطمه خانم نگاهی به امیرعلی که از اتاقش بیرون می آمد انداخت و با نگرانی همیشگی ادامه داد. _ نمیدونم سیاوش کجا رفت این وقت شب.
    Mostrar más ...
    618
    2
    #پارت4 _ رفته خونه ی سمیرا دوستش با هم درس بخونن، الان دیگه پیداش میشه، کاری که گفتم بکن. امروز از آن روزها بود که مادرش به هر طریقی می‌خواست او را به سمت خورشید هل دهد، بی آنکه بداند دل پسر کوچکش هوایی شده بود. انگار همه چیز امشب دست به دست هم داده است تا او را به مرز دیوانگی بکشاند! خورشیدی که اگر از این حرف های پنهانی و در گوشی چیزی متوجه می‌شد زیر این سقف هم دیگر احساس امنیت نمی‌کرد، خورشیدی که به آنها پناه آورده بود و بیشتر از سوگل خواهرانه خرج می‌کرد، باید به اصرار مادرش به خورشیدی نزدیک می‌شد که همین چند لحظه پیش فهمیده بود، سیاوش هم او را طور دیگری دوست دارد. _ امیرعلی؟ چرا وایسادی؟ برو دیگه مادر. چشم پر غیضی گفت و فاطمه خانم اما انگار منتظر شنیدن چشم او نبود، رفته بود و امیرعلی را در عمل انجام شده قرار داده بود! به سمت اتاق سوگل راهش را کج کرد، اصلا درک نمی‌کرد سیاوش پیش خودش چه فکری کرده بود؟ خورشید خواهرشان بود، خورشید و سوگل به یک اندازه برایش عزیز بودند، می‌خواست او را هم قاطی یک دل و هزار دلبرش کند! می‌خواست با او هم... لااله الاالله زیر لبی گفت و با پشت انگشت اشاره تقه ای به در کوبید. صدای ظریف خورشید که اجازه ی ورود داده بود را شنید و دستگیره ی در را پایین کشید. میان انبوهی از کاغذ و کتاب و دفتر نشسته بود و از خودکاری که پشت گوشش بود و روسری که نامرتب روی موهایش انداخته بود، مشخص بود که با عجله خود را جمع کرده است. _ خورشید خانوم، نمیای شام بخوریم. لبخند خسته و عجولی روی لب های خورشید نشست. _ ممنون، اینا رو جمع کنم میام. امیرعلی عادت نداشت به اتاق مشترک او و سوگل بیاید، فکر میکرد پشت در یا زندایی فاطمه است یا سیاوش. کمی از این به هم ریختگی اتاق و سر و وضع ژولیده ی خود شرمگین بود، آن هم وقتی که امیرعلی این طور بی پروا به او خیره مانده بود.
    Mostrar más ...
    491
    2
    #پارت3 نگاه سیاوش به او نبود، انگار او هم جایی دیگر سیر و سیاحت می‌کرد که بی اراده لب زد. _ ولی من میخوامش! نگاه نافذ و متفکر امیرعلی به سمتش برگشت. یک تای ابرویش را بالا داد و به عادت همیشه بالای ابروی راستش را خاراند. _ کی رو؟ سیاوش لبخند نیم بند و دستپاچه ای زد. _ اگه قول بدی آمپر نچسبونی بهت میگم، غریبه نیست... امیرعلی سکوت کرد، متفکر و عمیق و تیزبین سیاوش را نگاه می‌کرد، سکوتش رفته رفته اخم هایش را در هم می‌کشید، حدس این که اسم چه کسی در پشت لب های سیاوش بود، خون را به شدت به صورتش دواند. نگاه تیز و برنده ای حواله ی سیاوش کرد.‌ ماگ سرامیکی که هنوز نصف چایش مانده بود را روی موزاییک های کف حیاط خالی کرد و آن را با خشم روی پله گذاشت و از جا بلند شد. حتی در باورش نمی‌گنجید سیاوش به دختری که زیر سقف همین خانه زندگی میکرد فکر کند، کنترل صدایش را هنوز در دست داشت. _ داداش چرا اینطوری نگاه می‌کنی بخدا... _ بس کن، دیگه نمی‌خوام بشنوم. سیاوش با دستپاچگی و لبخندی کج و معوج از جا پرید. _ چته داداش زهرم ترکید! فکر قلب ضعیف ما هم باش، من که هنوز هیچی نگفتم... تهدید کنان انگشت اشاره اش را جلوی چشم های متعجب سیاوش تکان داد و سعی کرد آرامش نداشته اش را برگرداند. _ نگفتی و از این به بعد هم هیچی نگو، بعضی حرف ها گفتنشون یه چیزهایی رو می‌شکنه به اسم حرمت، این اولین و آخرین بارت باشه که حتی پیش خودت فکرش رو می‌کنی، بگو چشم. پشتش را به سیاوش کرد و هنوز قدم اول را به سمت ساختمان نرفته بود که صدای عاجز و درمانده ی برادرش او را وادار به ایستادن کرد. _ آخه چرا مگه چی گفتم که یهو قاط زدی خان داداش؟ من که هنوز نگفتم کیه؟ خدا شاهده این یکی فرق داره با بقیه، من... دوباره به سمتش برگشت، با چشم هایی که پر از مواخذه بود. _ بهت یاد ندادم چشم و دلت هرز بپره، ولی پرید و زیر سیبیلی رد کردم، گفتم جوونی و کله ات باد داره، گفتم بزرگ میشی و راه و چاه زندگی رو یاد میگیری، اما نمیدونستم تا این حد پات و از گلیمت دراز تر می‌کنی سیاوش! _ داداش به ارواح خاک آقاجون... با لحنی خشمگین جلوی قسم خوردن سیاوش را گرفت و خفه اش کرد. _ قسم نخور سیاوش، یه کلام دیگه نشنوم. سیاوش مات و حیرت زده لب فرو بست، می‌دانست امیرعلی خیلی روی خورشید و سوگل حساس هست و این دو نفر خط قرمزش هستند برای همین از گفتن علاقه اش به خورشید می‌ترسید، اما نه در این حد که برادرش به او انگ هرزگی بزند! مگر چه گناهی مرتکب شده بود؟ امیرعلی نگاه وا رفته ی سیاوش را پشت سر گذاشت و با گام هایی محکم و عصبی وارد خانه شد. گرمای خانه هم نتوانست اخم های درهم تنیده اش را باز کند. سیاوش به کسی چشم دوخته بود که او حتی به اصرار مادرش هم راضی نمی‌شد نسبتی کمتر از خواهر به او بدهد. می‌خواست به سمت اتاقش برود که صدای مادرش باعث شد سر جای خود بایستد. دستی به صورتش کشید تا اندکی اثر آن جوش و خروشی که بر سر سیاوش زده بود، کم شود و با مکث روی پاشنه ی پا چرخید. _ بله حاج خانوم. صدایش هنوز گرفته و خشدار بود. فاطمه خانم در حالی که به آشپزخانه برمیگشت، ادامه داد. _ مادر دست و صورتت رو بشور به خورشید هم بگو بیاد شام بخوره، بچه از ظهر که برگشته هنوز پای درس و مشقش بلند نشده. _ پس سوگل کجاست؟
    Mostrar más ...
    474
    2
    #پارت2 سیاوش خندید، پر صدا و بی مهابا، شاید میخواست پشت این خنده ی بلند استرسش را پنهان کند. _ ای بابا داداش، دل ما اتوبوس نیست که صبح تا شب مسافر پر و خالی کنه! چین های ریزی گوشه چشم امیرعلی می‌افتد. _ تقصیر تو نیست، دلت گنده است و جا واسه همه شون داره. _ قربون آدم چیز فهم، تقصیر این دل بی صاحابه که زیادی مهربونه و رئوف و میخواد همه ی دخترای محل رو به آرزوشون برسونه! _ بیچاره دخترهای محل که آرزوشون تویی! _ چه کنیم دیگه، سقف آرزو هاشون خیلی بلنده، حالا نگفتی عاشق شدی؟ در حالی که به طعم هل و دارچین بی نظیر چای فکر می‌کرد، با لبخندی که رفته رفته جمع میشد، جواب داد. _ واسه چی این سوال می پرسی؟ _ می‌خوام از روت دیکته کنم و آویزه ی گوشم کنم! می‌خوام رسم عاشقی و از داش بزرگه که یه عمره الگوم بوده، یاد بگیریم، ایرادی داره؟ با تأنی نگاهش را از نگاه جدی سیاوش گرفت و در سیاهی شب به دنبال اثری از امیرعلی سال ها قبل گشت، همان سال هایی که هم سن و سال سیاوش بود و آنقدر درگیر و گرفتار چم و خم زندگی که بهایی به احساس دخترک همکلاسی اش نمی‌داد، دخترکی که میان پر غو بزرگ شده بود را چه به امیرعلی رادمهر! جوانک یک لا قبای آن سالها که از پس یک دعوت شام ساده هم بر نمی آمد و همیشه لنگ شهریه ی دانشگاه بود. _ به نظر من عشق برای هر کسی یه مفهوم متفاوتی داره، هر آدمی یه جور خاص تجربه اش می‌کنه، باید خودت با پوست و استخوانت درکش کنی و بفهمیش، تقلب نمیشه کرد از رو دست کسی هم نمیشه عاشق شد سیاوش خان، بگو چشم. تکه کلامش بود و ته همه ی جمله هایش را با غرور خاصی نقطه می‌گذاشت. سیاوش که یک دقیقه هم نمی توانست دست از لودگی هایش بردارد با کف دست به پیشانی خود کوبید و آه کشید. _ ای داد بی داد! من با این یک دل و هزار دلبر چیکار کنم؟ گناه دارن دخترای مردم، اسیر و ابیر این همه جمال و جبروت خان داداشت شدن، تو یه راهی پیش پام بذار که حرفت سنده و پیش من روسیاه و مفلس حکم گنجنامه رو داره. جرعه ای از چایی که دیگر آن داغی لحظاتی پیش را نداشت نوشید. _ از من می پرسی دل نبند، وقتی هنوز رسمش رو بلد نیستی، بگو چشم. سیاوش هم ماگش را زمین گذاشت. _ خب! باید یکی یادم بده دیگه! امیرعلی خیره به نقطه ای کور و نامعلوم، در پس مه غلیظی از فراموشی چهره ی دختری را به یاد می آورد، که هرگز احساسش را درک نکرد، اصلا شاید بلد نبود، اما دخترک بلد بود کاری کند که چهره اش در خاطر امیرعلی رادمهر برای همیشه هک شود. _ نه سیاوش خان بعضی چیزها یاد دادنی نیست، یاد گرفتنی هم نیست، وقتی عاشق شدی خود به خود رسم و رسوماتش رو از بر میشی، پس بدون هنوز عاشق نشدی که اگه بودی، در قید و بند رسم و رسوماتش نبودی.
    Mostrar más ...
    555
    2
    #پارت1 دستهایش را تکیه گاه بدنش کرد و روی راه پله ی منتها به ایوان، به جای خالی خورشید در آسمانی که با رفتنش سوت و کور و خاموش می‌شد، نگاه میکرد. چند روزی بود که دوباره زمزمه های مادرش مبنی بر ازدواج او شروع شده بود، اما آنقدر درگیر کار و شرکت و مشکلات کاری شده بود که اصلا وقتی برای فکر کردن به این مسئله نمی ماند. خورشید برای تحصیل به خانه ی آنها آمده بود و پس از مرگ مادرش ماندگار شده بود و یکی از اعضای عزیز خانواده به حساب می‌آمد، مثل خواهرش به او نگاه می‌کرد و جایگاهی قابل احترام داشت، اما مادرش هر بار چیزی را بیخ گوشش زمزمه می‌کرد که ذهنش را به هم می‌ریخت، دیگر نمی‌دانست چه بهانه ای برای سر باز زدن بیابد. لحظاتی بعد دستی روی سر شانه اش نشست و او را از فکرهای بی سر و تهش بیرون کشید. نگاهش را به سیاوش که با دو ماگ پر از چای کنارش می نشست سوق داد. _ به چی فکر میکردی خان داداش؟ ماگ سرامیکی که به طرفش دراز شده بود را گرفت و نگاه اخم آلودی حواله ی سیاوش کرد. _ چیه؟ مهربون شدی؟ باز کف گیرت خورده ته دیگ؟ سیاوش لبخندی زد و دستی به موهای ژولیده و فرفری اش کشید، آنقدر چوب خطش پر شده بود که دیگر خجالت می‌کشید برای دخل و خرجی که به هم نمی‌خورد، به امیر علی رو بیندازد. _ نه جون داداش. لبخند محوی کنج لب امیرعلی نشست، برادرش جان هم اگر طلب می‌کرد، دو دستی تقدیمش می‌کرد، پول که چیزی نبود. اما سربه‌سر این برادر کوچکتر گذاشتن به مذاقش شیرین می آمد. _ تو گفتی و منم باور کردم! سیاوش یک حبه قند به سمت امیرعلی گرفت و آن یکی را در دهان خودش انداخت و با لودگی پوزخند زد. _ همه ی زندگی که مادیات نیست داداش من! امیر علی هم حبه قند را بالا انداخت و کنج لبش گرفت. در حالی که لبخندش محو بود و ناپیدا. _ آفرین، میبینم متحول شدی؟ همه ی زندگی از نظر جنابعالی چیه اون وقت؟ لبخند سیاوش عمیق تر شد، امیر علی به خوبی لپ مطلب را می‌گرفت. کمی برای گفتن حرفش تردید داشت، دل توی دلش نبود و خجالت می‌کشید از حرفی که میخواست به زبان بیاورد. _ مادیات یه بخش کوچیک زندگی هست، منکرش نیستم، اما معنویاته که به زندگی آدم گرما و انگیزه احساس زنده بودن میده. گرمای ماگ سرامیکی را دوست داشت، دست های یخ زده اش را گرم می‌کرد. _ معنویات؟! منظورت همون حالی و به حالی شدناته! سیاوش با سر خوشی جرعه ای از چای داغی که لب سوز بود، نوشید. _ استغفرالله ربی واتوبه الیه، به من میاد آخه! _ کم نه! سیاوش کمی جدی شد نگاهش کرد، می‌خواست همین امشب تکلیف این احساس را مشخص کند، دیگر هر چه با خودش کلنجار رفته بود بس بود. _ بی شوخی داداش، یه سوال می پرسم راستش رو بگو، تا حالا عاشق شدی؟ امیرعلی هنوز متوجه نگاه جدی او نشده بود، سیاوش را خوب میشناخت اهل پای بندی نبود. _ احیانا سرت به جایی نخورده؟ _ بگو دیگه امیرعلی، میخوام بدونم با خودم چطوری تا کنم. نگاهش را از بخار بلند شده از چای گرفت و به چشم های نسبتا جدی سیاوش دوخت. _ چیه باز عاشق کی شدی که اومدی سر من هوار شدی؟
    Mostrar más ...
    722
    5
    نام رمان : رسم عاشقی ژانر: اجتماعی و عاشقانه راوی سوم شخص خلاصه امیرعلی و سیاوش دو تا برادرن که جونشون برای هم در میره، یکی پشت و پناه و حامی اون یکی سربه هوا و شاکی... یکی مردونگی خرج می‌کنه و اون یکی پشت سرش جمع می‌کنه، یکی رسم پدری به جا میاره و اون یکی حق برادری رو تموم می‌کنه. داستان داریم با این دوتا برادر با مرام که دست بر قضا ضلع های یه مثلث عشقی رو تشکیل میدن...
    854
    3
    سلام بچه ها امیدوارم حالتون خوب باشه. برای رمان جدید سوال کردید که من خدمتتون عرض کردم فعلا توی تلگرام نیستم و از طریق اپلیکیشن باغ استور باید رمان های بعدی منو دنبال کنید. رمان جدید من که خیلی ها منتظرش بودن، به اسم خورشیدگرفتگی بود که حالا با تغییر اسمش به «رسم عاشقی» در همین اپلیکیشن به زودی به صورت کاملا رایگان در اختیار تون قرار میگیره 😍❤️ چند تا پارت به عنوان آشنایی با ژانر داستان براتون اینجا میذارم.
    927
    0
    2 289
    3
    بچه ها پیج فالو داشته باشید رمان بعدی اونجا اعلام میکنم
    1 522
    1
    انگار رفع محدودیت شد از ساعت یک شب به بعد معترض ها میرن خونه هاشون میخوابن اینترنت فعال میشه 😐
    2 382
    0
    تگ اینستاگرام من اگه خواستید رمان گیس بریده من رو بخونید به طور کامل توی پیجم پست گذاری شده👇 para._.khanoom
    2 248
    11
    شرمنده که نمیتونم جواب ابراز محبتتون رو بدم اینترنت شهر ما قطع شده... نمی‌دونم این پیام کی ارسال میشه😕 ولی بدونید با تک تک پیام هاتون عشق میکنم❤️
    2 165
    0
    عزیزان منو برای رمان های بعدی فقط در اپلیکیشن باغ استور میتونید دنبال کنید تلگرام نیستم فعلا. نصب رایگان ios برای آیفون : نصب رایگان نسخه Android برای سامسونگ، شیائومی، هوآوی و ... :
    اپلیکیشن باغ استور - باغ استور - معرفی ، خرید و دانلود رمان های عاشقانه ایرانی
    معرفی و دانلود برترین رمان های ایرانی - باغ استور - دانلود رمان - دانلود رمان ایرانی - دانلود رمان عاشقانه - خرید رمان های ایرانی عاشقانه
    2 714
    12
    Última actualización: 11.07.23
    Política de privacidad Telemetrio