El servicio también está disponible en tu idioma. Para cambiar el idioma, pulseEnglish
Best analytics service

Add your telegram channel for

  • get advanced analytics
  • get more advertisers
  • find out the gender of subscriber
Categoría
Ubicación del canal e idioma

audience statistics از کفر من تا دین تو...

هلال ماه در حال چاپ از کــــفرمـــن تادیــــن تو... آنلاین : فاطمه موسوی 🥀 مـــــــرزشکن... آنلاین : آذر اول 🍂 پارت گذاری هرروز هفته🤩 تگ کانال  @haavaaa62  تعرفه تبلیغات در کانال  #از‌کــفر‌مـــــن‌تا‌دیــن‌تو   @kofre_man_moosavi  ♠️♥️♣️♦️ 
Mostrar más
51 942-68
~16 608
~33
33.96%
Calificación general de Telegram
Globalmente
20 775lugar
de 78 777
3 312lugar
de 13 357
En categoría
1 734lugar
de 5 475

Género de suscriptores

Averigua cuántos suscriptores masculinos y femeninos tienes en el canal.
?%
?%

Idioma de la audiencia

Descubre la distribución de los suscriptores de canales por idioma
Ruso?%Inglés?%Árabe?%
Crecimiento del canal
GráficoTabla
D
W
M
Y
help

La carga de datos está en curso

Duración del usuario en el canal

Descubra cuánto tiempo permanecen los suscriptores en el canal.
Hasta una semana?%Viejos?%Hasta un mes?%
Ganancia de suscriptores
GráficoTabla
D
W
M
Y
help

La carga de datos está en curso

Since the beginning of the war, more than 2000 civilians have been killed by Russian missiles, according to official data. Help us protect Ukrainians from missiles - provide max military assisstance to Ukraine #Ukraine. #StandWithUkraine
اسم این رمانا رو شنیدی؟ بوی درختان کاج از آزیتا خیری 😍 ما ماه وماهی بودیم از زهرا ارجمند نیا🤩 شهر زیبا از دریا دلنواز 🥹 توبه شکن از زهرا قاسم زاده ( گیسو ) 🥰 عطر خیال از لیلا نوروزی 🥹 تاروت از سروناز روحی 😇 دستان از فرشته تات شهدوست 😍 تقاص از هما پور اصفهانی 🤩 عبور از غبار از نیلا 😍🥹 اگه نخوندی بیا توی این کانال و ارزون تر از همه جا بخون 🤓 یه رمان400 تومنی رومیدن 280 تومن😮 زیبا نیست؟ 😍😍😎😎
199
0
اسم این رمانا رو شنیدی؟ بوی درختان کاج از آزیتا خیری 😍 ما ماه وماهی بودیم از زهرا ارجمند نیا🤩 شهر زیبا از دریا دلنواز 🥹 توبه شکن از زهرا قاسم زاده ( گیسو ) 🥰 عطر خیال از لیلا نوروزی 🥹 تاروت از سروناز روحی 😇 دستان از فرشته تات شهدوست 😍 تقاص از هما پور اصفهانی 🤩 عبور از غبار از نیلا 😍🥹 اگه نخوندی بیا توی این کانال و ارزون تر از همه جا بخون 🤓 یه رمان400 تومنی رومیدن 280 تومن😮 زیبا نیست؟ 😍😍😎😎
431
2

sticker.webp

391
0
اگر همیشه دنیا یه کتابخونه بزرگ و پر از کتابای رنگی و متفاوت بودی، اینجا همونجاییه که دنبالش می‌گردی! کتابخونه دلبر رو تو کارتون دیو و دلبر یادته؟ شک ندارم هممون آرزو داشتیم اون همه کتاب متنوع رو کنار هم داشته باشیم. اینجا همونجاست. پر از کتابای متنوع و هیجان انگیز! از دستش ندیا! زود پاک میشه ☺️
1
0
- من شنا بلد نیستم. آب استخر پر از بچه قورباغه‌س می‌ترسم! حرکت قورباغه های کوچک و تازه به دنیا آمده را کف دست و پاهایش احساس می‌کرد. تمام بدنش از احساس منزجر کننده‌ای که داشت منقبض شده بود. در همین حال، یکی از محافظ های هخامنش صندلی مخصوصش را برایش بالای آب گذاشت و محافظ دیگری، چتر بزرگی را بالای سرش نگه داشته بود تا آفتاب نخورد. هخامنش با خونسردی روی صندلی غول پیکرش نشست و همانطور که پا رو پا می‌انداخت، کامی از سیگارش گرفت. با پوزخند گفت: - انداختمت تو اون آب که بترسی! ننداختمت که شنا کنی بچه... دست و پای دیگری زد که به خاطر تقلا کردنش، کمی از آب کثیف استخر وارد دهانش شد. با حالت انزجار عقی زد و نالید: - آب لجن استخر داره می‌ره توی دهنم! آب استخر پر از لجن بود و در حدی کدر شده بود که کف استخر مشخص نبود. هخامنش با خونسردی به تقلاهایش نگاه کرد و لب زد: - انتخاب با خودته که هر چه سریع‌تر از اون آب بیرون بیای... جواب سوالمو بده، منم دستور می‌دم بیارنت بیرون! از کی دستور گرفتی مزرعه‌ی منو آتیش بزنی؟ دخترک مذبوهانه بار دیگر دست و پا زد. حرکت جانواران درون آب را به وضوح احساس می‌کرد و هر لحظه ممکن بود قلبش از ترس بایستد. با گریه جیغ کشید: - لعنت بهت هزار بار پرسیدی، هزاربار گفتم هیچکس! می‌فهمی؟ هییییچکس! تو رو خدا بذار بیام بیرون... این... این... این قورباغه های کوفتی دارن خودشونو میزنن به کف پاهام چندشم می‌شه! اخم های هخامنش در هم رفت. - هیچ از لحنت خوشم نمیاد دختر جون... انگار بعد از این همه تنبیه هنوز آدم نشدی! هنوز نفهمیدی با هخانش دیوان‌سالار باید چطور حرف بزنی! آیسا با بیچارگی نالید: - بذار بیام بالا... خودت نشستی روی تخت پادشاهیت یکی هم داره بادت می‌زنه... از بیرون گود خوب می‌تونی ارد بدی! بذار بیام بالا باهم حرف بزنیم... هخامنش در سکوت به یکی از آدم هایش اشاره زد. مرد قدمی به استخر نزدیک شد و در حد چند ثانیه سر دخترک را زیر آب فرو برد. با اشاره‌ی سریع هخامنش سرش را از آب بیرون کشید. آیسا وحشت زده جیغ کشید و به گریه افتاد. - خدا... خدا الهی... لعنتتون کنه! بی کس و کار گیرم آوردید... هخامنش اینبار بدون ذره‌ای نرمش، خیره به چشمان رنگی آیسا، غرید: - از کی دستور گرفتی ده هکتار زمین زراعی منو آتیش بزنی؟ آیسا با خشم و گریه داد کشید: - از سگ دستور گرفتم! کری؟ می‌گم هیچکس! اشتباه شد... من نمی‌دونستم اصلا اون خار و خاشاک کوفتی صاحاب داره. نمی‌دونستم شیشصد میلیارد پول اون محصولات کوفتیه که آتیش زدم... وگرنه گوه می‌خوردم اصلا دست به گازوئیل و کبریت می‌زدم! ملتمس به چشمان هخامنش نگاه کرد و لب زد: - بیارم بالا... هخامنش کفری از زبان درازی های دخترک از جا بلند شد. به این سادگی ها به حرف نمی‌آمد. باید طور دیگری تنبیهش می‌کرد. با اشاره‌اش آیسا را از استخر لجن گرفته بیرون کشیدند. آیسا هنوز پایش را روی زمین نگذاشته بود که مثل گرگ زخمی سمت هخامنش حلمه‌ور شد و با یک حرکت درون آب هولش داد. همه چیز در کمتر از چند ثانیه اتفاق افتاد. اشتباه از هخامنش و محافظانش بود که این دخترک عشایر را دست کم گرفته بودند و او را با دوست دخترهای شهری هخامنش یکی می‌دانستند. یکی از محافظ ها سریع پشت سر هخامنش شیرجه زد و محافظ دیگر جفت دست آیسا را از پشت پیچاند‌ آیسا با کینه و نفرت رو به هخامنشی که درون آب لجن گرفته افتاده بود خندید و داد کشید: - من که نمی‌تونستم روی تخت پادشاهیت بشینم خانزاده... اما تو می‌تونی توی گند و کثافت بری و با شرایط برابر یک بار دیگه سوالتو بپرسی! هخامنش دست محافظش را پس زد و با سرعت از استخر بالا آمد. همانطور که سمت آیسا قدم برمی‌داشت، با چشمان به خون نشسته غرید: - با این گوه اضافی که خوردی، خودت حکم سلاخی کردنتو برام امضا کردی توله جن! آیسا، دختر هفده ساله‌ی عشایری هست که یه روز قبل از عقدش، می‌خواد خودشو چند صدمتر دورتر از چادر عشایریشون آتیش بزنه، اما از بخت بدش، لحظه‌ای که از خودسوزی پشیمون می‌شه، آتیش به مزرعه‌ی چند هکتاری خشخاش می‌رسه و این یعنی ضرر چند میلیون دلاری به هخامنش دیوان سالار! مردی که بخشش توی کارش نیست. حالا باید دید با دختر کوچولوی داستانمون قراره چی کار کنه و تقدیر چه خواب هایی برای جفتشون دیده.... بنر پارت یک رمان هست عاجزانه خواهش میکنم کپی‌ نکنید❌❌❌
Mostrar más ...
790
2
- شرط طلاق دادنت این که یک هفته باهام بخوابی! با چشم‌های گرد شده بهش نگاه می‌کند. این چه شرطی بود؟ - این چه شرط مزخزفیه که داری می‌ذاری؟ ما از روز اول تصمیم گرفته بودیم که سر یک سال طلاق بگیریم. دستاشو تو جیب شلوارش برد. - نظرم عوض شده، یا باهام می‌خوابی یا تا آخر عمرت زن من میمونی. جلو رفت و عصبی از یقه‌ی لباسش گرفت. توص صورتش فریاد زد: - امروز نوبت دادگاهمونه. باید بریم و کار رو تموم کنیم. خندید و سر تکان داد. دستش رو دور کمر لاغر ترنج حلقه شد و گفت: - حرف من همین حرفیه که الان گفتم. اگه می‌خوای ازم جدا بشی باید یک هفته، هر شب باهات سکس کنم! - هیچ می‌فهمی چی ازم می‌خوای؟ من چرا باید با تو سکس کنم؟ لب‌هاشو زیر گوشش برد و با صدای خشداری زمزمه کرد: - چون شوهرتم. چون وظیفه‌ت اینه که نیازهای شوهرت رو رفع کنی! داشت عذابش می‌داد. چطور توقع داشت که این پیشنهادش رو قبول می‌کند؟ - و...ولی من نمی‌تونم دخترونگیم رو به تو بدم! زیر گوشش را محکم بوسید. نفسش برید و در حالی که لب‌های کلفت و مردانه‌ش، پوست تنش را فتح می‌کرد گفت: - اول باکرگی تو می‌خوام و بعد هفت راند سکس، توی هفت شب. اگه تونستی قبول کنی که طلاقت میدم وگرنه خبری از طلاق نیست دلبر کوچولو! نفس‌هایش نامنظم و عمیق شده بود. لب‌‌های گرمش، کل تنش را داشت می‌سوزاند. - با همین دوتا بوس داغ کردی؟ اگه زیر تنم باشی، من کاری با بدنت می‌کنم که از حال بری. - نم.. نمیخوام. تنش شل و سست شده بود. تنش گر گرفته بود و معلوم بود که این حرفش از سر لجبازی بود. دکمه‌ی شلوارش را باز کرد و دستش را داخل شلوار ترنج برد. مچ دستش اسیر انگشت‌های ظریف دخترک شد. - ن...نکن. چرا داری کاری می‌کنی که به نفع هیچ کدوممون نیست؟ آخر ماه مگه عروسیت نیست؟ - چرا این قدر دیر فهمیدم که دلم با اون نیست؟ تقلا کرد که خودش را از حصار دست‌ او آزاد کند ولی نتوانست. جایشان را عوض کرد و کمر دختر را به دیوار تکیه داد. دستش را داخل لباس زیر دخترک برد. - آره می‌خوام با یکی دیگه ازدواج کنم ولی تو رو هم طلاق نمیدم. قطره اشکش پایین چکید و با صدای لرزانی گفت: - چرا؟ توی این یک سال کم زجر نکشیدم که حالا با یه هوو کنار بیام. پس بهتره طلاقم بدی و بری با اون عشق و حال بکنی! لب‌هایش را روی قطره اشک گذاشت و بوسید. - باهاش ازدواج نمی‌کنم ولی شرط دارم! ترنج دماغش را بالا کشید: - چه شرطی؟ - یک هفته با من می‌خوابی و دخترونگی تو به من میدی. اگه دیدی نمی‌تونی با من ادامه بدی اون وقت طلاقت میدم ولی اگه بمونی قول میدم بهترین زندگی رو واست بسازم. انگشتش را وسط چاک پای او کشید و ادامه داد؛ - توام منو می‌خوای پس نه نیار! آهی کشید و به ناچار سر تکان داد. بدنش در مقابل او واکنش سریع از خود نشان می‌داد. تحریک شده بود. - باشه. فقط هفت بار باهات می‌خوابم، نه بیشتر نه کم‌تر! سر تکان داد و شلوار دخترک را پایین کشید....
Mostrar más ...
طـــــالـــــعِ تُــــرنـــــج🦋
♡ به نام خدای رنگین کمان ♡ مولانا : مطلب تویی طالب تویی هم منتها هم مبتدا #کپی_حرام_است
317
4
#پارت۳۹۶ - رشید مادر برو بالا پشت‌بوم تخمات رو به نارین نشون بده تا بخوره! چای توی گلو رشید پرید و چشماش گشاد شد اما نارین، زن صوریش که شیطنتش حسابی گل کرده بود، با ناز و کشیده گفت: _ حاج خانوم تاثیر داره بخورمشون؟ _معلومه که تاثیر داره! من خودم تجربه‌اشو دارم. حاجی خدا بیامرز هم هر وقت من مریض می‌شدم، تخماشونو می‌داد بخورم. پیشونی رشید بیچاره کاملا سرخ شده بود و با سرفه‌های پی در پی و سری پایین به سمت پشت بوم فرار کرد که حاج خانوم ادامه داد. _ تخم این کفترا چون که غذای خوب می‌خورن، خیلی مقوی هستن. برو مادر تو هم بگیر بخور. نارین شیطون برای اذیت کردنه رشید دنبالش رفت اما تا به خودش اومد که با جیغی خفه روی شونه‌های رشید بود که اونو به طرف لونه کبوترا می‌برد. _تو نمی‌دونی که فقط ناز صدات چه پدری از من در میاره که کرم هم می‌ریزی و می‌گی می‌خـُ.. صدای ریز خنده‌ی نارین دل بی‌قرارش رو بیشتر آتیش زد. وارد لونه کبوترا شد و درش رو بست. _ از روزی که دیدمت آروم قرار برام نذاشتی. بیا تا بهت نشون بدم رشید چطوری بلده تو رو جَلدِ خودش کنه. تا نارین خواست حرفی بزنه، رشید حلقه طلایی رنگی رو سمتش گرفت و صدها کبوتر توی دلش بال بال زدن وقتی سردی حلقه روی دستش ....🔥 نارین دختر بالاشهری که زن صوری رشید کفترباز میشه، از هیچ چیزی برای سر به سر اون گذاشتن دریغ نداره و حاج خانوم هم این بهونه رو دستش می‌ده می‌گه تخمات رو بده بخوره، تخم کفتراشو🤣🤣🤣 ولی حاج خانوم خبر نداره که رشید خودش دنبال فرصته تا نارین رو یه گوشه خفت کنه و از خجالتش در بیاد...😈
Mostrar más ...
513
2
- باز کن… یکم بیشتر… بازم… - جر خوردم خب… سایه پوفی کشید. - بیشتر… بیشتر باز کن تا ببینمش… مهرداد لوله‌ی باریک ساکشن را از دهانش بیرون آورد. - خانم دکتر مگه لنگه که هی می‌گی باز کن… تازه لنگم بود جر می‌خورد… این دهنه! این کارتون به مثابه تجاوزه! سایه اخم کرد. - دندونی که نیاز به ترمیم داره عقبه… چیکار کنم؟ مهرداد شانه بالا انداخت. - یه کاری کن شل شم بلکه دهنم اون‌قدری که خواستی باز شد. سایه از جایش بلند شده و دستکش‌هایش را دراورد. - بهتره تشریف ببرید یه دندون‌پزشکی دیگه! مهرداد بدون این‌که از روی یونیت بلند شود، با لجبازی دوباره ساکشن را داخل دهانش گذاشت. با صدایی که عوض شده بود گفت: - چرا؟ که یه دندون‌پزشک غریبه هی بهم بگه باز کن باز کن… تحمل حرفای سکسی یه دندون‌پزشک آشنا راحت‌تره. سایه چپ‌چپ نگاهش کرد. - پاشید من به مریض بعدیم برسم. مهرداد نچ‌نچی کرد. - خانم دکتر چرا ناراحت می‌شی؟ باز می‌کنم! تا هر جا که بگی باز می‌کنم. سایه پوفی کشید. می‌دانست محال بود پسرک سمج مطبش را ترک کند. تنها کاری که شاید باعث می‌شد او بیخیالش شود را عملی کرد. ماسکش را روی دهانش کشید و با ایینه‌ی معاینه‌ی دستش ضربه‌ی نسبتا محکمی به دندان آسیب دیده‌ی او که بی‌حس نشده بود زد. مهرداد داد زد: - می‌خواستی باز کنم تا این بلارو سرم بیاری؟ خانم دکتر این مصداق بارز تجاوز دهانیه! چشمان سایه گرد شد. - صداتو بیار پایین بیرون کلی مریض نشسته. مهرداد چشمکی زد. - به شرطی که دعوت امشبم به شامو قبول کنی؟! اونم نه رستوران تو خونه‌م! می‌خوام خرچنگا و لاکپشتای موزیسینمو از نزدیک نشونت بدم😂 خلاصه: مهرداد دامپزشک شیطونیه که وقتی سایه برای معاینه‌ی سگش به مطبش می‌ره عاشق سایه می‌شه. وقتی می‌فهمه سایه دندان‌پزشکه دیگه دست از سرش برنمی‌داره و مدام به بهانه‌ی دندون‌درد می‌ره پیشش تا این‌که….😂😍🤩🤩🤩❌🔞♨️ اصلا تا حالا دید تو رمانا پسره دامپزشک باشه؟😂😂😂😂😂 این‌جا با یه دامپزشک دیوونه سر و‌ کار داریم که کل‌کلاش با بقیه عالیه🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣
Mostrar más ...
زینب عامل (در پناه سایه)
بسم الله الرحمن الرحیم لطفا لبخند یادتون نره 😁
368
0
اگر همیشه دنیا یه کتابخونه بزرگ و پر از کتابای رنگی و متفاوت بودی، اینجا همونجاییه که دنبالش می‌گردی! کتابخونه دلبر رو تو کارتون دیو و دلبر یادته؟ شک ندارم هممون آرزو داشتیم اون همه کتاب متنوع رو کنار هم داشته باشیم. اینجا همونجاست. پر از کتابای متنوع و هیجان انگیز! از دستش ندیا! زود پاک میشه ☺️
931
0
اگر همیشه دنیا یه کتابخونه بزرگ و پر از کتابای رنگی و متفاوت بودی، اینجا همونجاییه که دنبالش می‌گردی! کتابخونه دلبر رو تو کارتون دیو و دلبر یادته؟ شک ندارم هممون آرزو داشتیم اون همه کتاب متنوع رو کنار هم داشته باشیم. اینجا همونجاست. پر از کتابای متنوع و هیجان انگیز! از دستش ندیا! زود پاک میشه ☺️
522
0
اگر همیشه دنیا یه کتابخونه بزرگ و پر از کتابای رنگی و متفاوت بودی، اینجا همونجاییه که دنبالش می‌گردی! کتابخونه دلبر رو تو کارتون دیو و دلبر یادته؟ شک ندارم هممون آرزو داشتیم اون همه کتاب متنوع رو کنار هم داشته باشیم. اینجا همونجاست. پر از کتابای متنوع و هیجان انگیز! از دستش ندیا! زود پاک میشه ☺️
546
0

sticker.webp

2 763
1
- من شنا بلد نیستم. آب استخر پر از بچه قورباغه‌س می‌ترسم! حرکت قورباغه های کوچک و تازه به دنیا آمده را کف دست و پاهایش احساس می‌کرد. تمام بدنش از احساس منزجر کننده‌ای که داشت منقبض شده بود. در همین حال، یکی از محافظ های هخامنش صندلی مخصوصش را برایش بالای آب گذاشت و محافظ دیگری، چتر بزرگی را بالای سرش نگه داشته بود تا آفتاب نخورد. هخامنش با خونسردی روی صندلی غول پیکرش نشست و همانطور که پا رو پا می‌انداخت، کامی از سیگارش گرفت. با پوزخند گفت: - انداختمت تو اون آب که بترسی! ننداختمت که شنا کنی بچه... دست و پای دیگری زد که به خاطر تقلا کردنش، کمی از آب کثیف استخر وارد دهانش شد. با حالت انزجار عقی زد و نالید: - آب لجن استخر داره می‌ره توی دهنم! آب استخر پر از لجن بود و در حدی کدر شده بود که کف استخر مشخص نبود. هخامنش با خونسردی به تقلاهایش نگاه کرد و لب زد: - انتخاب با خودته که هر چه سریع‌تر از اون آب بیرون بیای... جواب سوالمو بده، منم دستور می‌دم بیارنت بیرون! از کی دستور گرفتی مزرعه‌ی منو آتیش بزنی؟ دخترک مذبوهانه بار دیگر دست و پا زد. حرکت جانواران درون آب را به وضوح احساس می‌کرد و هر لحظه ممکن بود قلبش از ترس بایستد. با گریه جیغ کشید: - لعنت بهت هزار بار پرسیدی، هزاربار گفتم هیچکس! می‌فهمی؟ هییییچکس! تو رو خدا بذار بیام بیرون... این... این... این قورباغه های کوفتی دارن خودشونو میزنن به کف پاهام چندشم می‌شه! اخم های هخامنش در هم رفت. - هیچ از لحنت خوشم نمیاد دختر جون... انگار بعد از این همه تنبیه هنوز آدم نشدی! هنوز نفهمیدی با هخانش دیوان‌سالار باید چطور حرف بزنی! آیسا با بیچارگی نالید: - بذار بیام بالا... خودت نشستی روی تخت پادشاهیت یکی هم داره بادت می‌زنه... از بیرون گود خوب می‌تونی ارد بدی! بذار بیام بالا باهم حرف بزنیم... هخامنش در سکوت به یکی از آدم هایش اشاره زد. مرد قدمی به استخر نزدیک شد و در حد چند ثانیه سر دخترک را زیر آب فرو برد. با اشاره‌ی سریع هخامنش سرش را از آب بیرون کشید. آیسا وحشت زده جیغ کشید و به گریه افتاد. - خدا... خدا الهی... لعنتتون کنه! بی کس و کار گیرم آوردید... هخامنش اینبار بدون ذره‌ای نرمش، خیره به چشمان رنگی آیسا، غرید: - از کی دستور گرفتی ده هکتار زمین زراعی منو آتیش بزنی؟ آیسا با خشم و گریه داد کشید: - از سگ دستور گرفتم! کری؟ می‌گم هیچکس! اشتباه شد... من نمی‌دونستم اصلا اون خار و خاشاک کوفتی صاحاب داره. نمی‌دونستم شیشصد میلیارد پول اون محصولات کوفتیه که آتیش زدم... وگرنه گوه می‌خوردم اصلا دست به گازوئیل و کبریت می‌زدم! ملتمس به چشمان هخامنش نگاه کرد و لب زد: - بیارم بالا... هخامنش کفری از زبان درازی های دخترک از جا بلند شد. به این سادگی ها به حرف نمی‌آمد. باید طور دیگری تنبیهش می‌کرد. با اشاره‌اش آیسا را از استخر لجن گرفته بیرون کشیدند. آیسا هنوز پایش را روی زمین نگذاشته بود که مثل گرگ زخمی سمت هخامنش حلمه‌ور شد و با یک حرکت درون آب هولش داد. همه چیز در کمتر از چند ثانیه اتفاق افتاد. اشتباه از هخامنش و محافظانش بود که این دخترک عشایر را دست کم گرفته بودند و او را با دوست دخترهای شهری هخامنش یکی می‌دانستند. یکی از محافظ ها سریع پشت سر هخامنش شیرجه زد و محافظ دیگر جفت دست آیسا را از پشت پیچاند‌ آیسا با کینه و نفرت رو به هخامنشی که درون آب لجن گرفته افتاده بود خندید و داد کشید: - من که نمی‌تونستم روی تخت پادشاهیت بشینم خانزاده... اما تو می‌تونی توی گند و کثافت بری و با شرایط برابر یک بار دیگه سوالتو بپرسی! هخامنش دست محافظش را پس زد و با سرعت از استخر بالا آمد. همانطور که سمت آیسا قدم برمی‌داشت، با چشمان به خون نشسته غرید: - با این گوه اضافی که خوردی، خودت حکم سلاخی کردنتو برام امضا کردی توله جن! آیسا، دختر هفده ساله‌ی عشایری هست که یه روز قبل از عقدش، می‌خواد خودشو چند صدمتر دورتر از چادر عشایریشون آتیش بزنه، اما از بخت بدش، لحظه‌ای که از خودسوزی پشیمون می‌شه، آتیش به مزرعه‌ی چند هکتاری خشخاش می‌رسه و این یعنی ضرر چند میلیون دلاری به هخامنش دیوان سالار! مردی که بخشش توی کارش نیست. حالا باید دید با دختر کوچولوی داستانمون قراره چی کار کنه و تقدیر چه خواب هایی برای جفتشون دیده.... بنر پارت یک رمان هست عاجزانه خواهش میکنم کپی‌ نکنید❌❌❌
Mostrar más ...
1 795
1
- سگت پریود شده! هاج و واج نگاهش کردم. صورتم سرخ شد. از اول هم با این دامپزشک مشکل داشتم. شوخ و‌بی شرم بود. - چی؟ با نگاهی معنادار در چشمانم زل زد. - باید شورت مخصوص پت بگیری براش و‌ پد بذاری! - مگه سگام پریود می‌شن؟ دستکش‌هایش را دراورد و با شیطنت نگاهم کرد. - خانم دکتر نمی‌دونستی اینو؟ عجیبه! لحن پر تمسخرش را ندید گرفتم. امروز هم بخاطر لوسی مجبور شده بودم به مطبش بیایم. دامپزشک دیگر سراغ نداشتم. - مسخره کردی منو؟ سر لوسی را نوازش کرد. نگاهش را به چشمانم دوخت. - مسخره چیه خانم دکتر؟ الان این بچه تو دوران پریوده! چطور خودت پریود می‌شی انتظار ناز و نوازش داری ولی سگ طفلی مهم نیس؟ باید بری براش لباس بگیری جایزه بخری نازشو بکشی. در ضمن سگتو عقیم نکردی برا همین پریود می‌شه. مشکلی نداشته که با ترس آوردیش مطب. لوسی به سمتم آمد و پارس کوتاهی کرد. روی پاهای عقبش چند قطره خون ریخته بود. مهمانی دعوت بودم و می ترسیدم لباسم کثیف شود. تنم را عقب کشیدم. - می‌شه… می‌شه لطفا خون‌ رو‌ پاهاشو پاک کنی؟ با اخم لوسی را بغل کرد. - خودت پریود می‌شی یکی دیگه برات پد می‌ذاره؟ جمله‌ی بی شرمانه‌اش عصبی‌ام کرد. - چی می‌گی؟ مراقب حرف زدنت باش. لوسی را روی میز معاینه گذاشت و نزدیکم شد. چشمکی زد. - خودتم پریودی؟ آخه رنگت پریده. سرش را کج کرد. - زودم که عصبی می‌شی! خواستم به طرف لوسی بروم که بازویم را گرفت. سرش را زیر گوشم برد. - برا سگت پد می‌ذارم ولی به شرطی که شمارتو بدی بهم! با حرص بازویم را از دستش بیرون کشیدم که با لبخند شانه بالا انداخت. - لباسای سفیدت‌میگن مهمونی دعوتی خود دانی بخوای سگتو اینطوری بغل کنی لباسات کثیف میشن و از مهمونی جا می‌مونی…. خواستم چیزی بگویم که ادامه داد: - راستی خانم دکتر اینو گفتم وقتی سگی پریود می‌شه یعنی دلش سکس و جفت‌گیری می‌خواد! شما زنام این‌طوری هستید؟ چشمکی زد: - مثلا تو الان هوس چیزای ‌ ناجور به سرت زده؟در هر صورت من در خدمتم! می‌خواستم خفه‌اش کنم به سمت حمله کردم اما با پیچ خوردن پایم…. 😐😂 خلاصه: مهرداد دامپزشک شیطونیه که وقتی سایه برای معاینه‌ی سگش به مطبش می‌ره عاشق سایه می‌شه. وقتی می‌فهمه سایه دندان‌پزشکه دیگه دست از سرش برنمی‌داره و مدام به بهانه‌ی دندون‌درد می‌ره پیشش تا این‌که….😂😍🤩🤩🤩❌🔞♨️ اصلا تا حالا دید تو رمانا پسره دامپزشک باشه؟😂😂😂😂😂 این‌جا با یه دامپزشک دیوونه سر و‌ کار داریم که کل‌کلاش با بقیه عالیه🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣
Mostrar más ...
زینب عامل (در پناه سایه)
بسم الله الرحمن الرحیم لطفا لبخند یادتون نره 😁
959
3
- تو دیگه بزرگ شدی نمیشه پیش من بخوابی! گیج و منگ نگاهش کرد، ابرو بالا انداخت و لب ورچید: - چرا من نمیتونم پیشت بخوابم اصلان؟ چه فرقی داره؟ چون قدم درازتر شده نمیتونم پیشت بخوابم؟ حتی نسبت به چند سال گذشته ام چاق ترم نشدم که بخوام جاتو تنگ کنم. اصلان کلافه روی تخت نشست و لبهایش را بهم فشرد. آن موقع یک دختر بچه کوچک بود نه حالا که برای خودش خانومی شده بود! چطور توقع داشت کنارش خواب به چشمانش بیاید؟ - گیلا تو بزرگ شدی... نباید تو بغل من یا هر پسر دیگه ای بخوابی فهمیدی؟ لب و لوچه اش آویزان شد و با چشمانی ناراحت به اصلان خیره شد. اصلان هیچ وقت او را از خودش نمی‌راند، حتی خودش بود که همیشه بغلش می‌کرد، نوازشش می‌کرد و برایش می‌خواند تا بخوابد. - تو حتی منو از کنارت خوابیدن محروم می‌کنی پس چرا نذاشتی برم؟ گذاشتی اینجا بمونم تا بهم بفهمونی که عوض شدی اصلان؟ چشم‌های غمگینش، قلب اصلان را آتش کشید. در مقابل او بی‌صلاح ترین بود! - اینجوری نکن قربون چشمات برم... من هر چی میگم به خاطر خودت می‌گم گیلا! تو کنار من خوابت نمی‌بره! نتوانست بگوید که این چند شب اصلا نتوانسته ربع ساعت هم چشم روی هم بگذارد! بد خواب بود و خودش را به او می‌مالید و هی تکان تکان می‌خورد! چقدر دیگر باید تحمل می‌کرد؟ - چرا بهم نمیگی که بد خوابم و نمی‌ذارم راحت بخوابی اصلان؟ برای همین نمی‌ذاری پیشت بخوابم، آره؟ اصلان پوفی کشید و دست لای موهایش برد. اخلاقهای گیلا را خوب می‌دانست، تا به آن چیزی که می‌خواست نمی‌رسید بیخیال نمیشد! - من وقتی یه چیزی میگم دلیل دارم گیلا! گیلا زیر گریه می‌زند و می‌گوید: - تو دیگه دوستم نداری اصلان! داری اینجوری می‌کنی که من خودم برم؟ باشه! راه آمده را برگشت و کاپشنش را چنگ زد و پوشید. در خانه را باز کرد و بیرون زد. اصلان با خشم دستش را کشید و غرید: -‌ کدوم گوری میری نصف شبی؟ گیلا همانطور گریه می‌کرد. با صدایی که می‌لرزید: - مگه نمی‌خواستی برم؟ دارم میرم دیگه، چه مرگته اصلان؟ با غضب و چشم‌های سرخ به چشم‌های اشکی گیلا نگاه کرد و او را دنبال خودش کشید. داخل خانه هولش داد که گیلا روی زمین افتاد. بهت زده سر چرخاند سمتش و گفت: - منو زدی؟ منو هول دادی اصلان؟ دوباره به گریه افتاد. اصلان موهایش را چنگ زد و کلافه به گیلا چشم دوخت. - زبون نفهم وقتی میگم بزرگ شدی یعنی اندامت نمی‌ذاره فکر کنم همون دختر بچه‌ی کوچیکی تو بغلم! گیلا اشکش را پاک کرد و تعجب کرده پرسید: - ها؟ اصلان خم شد و از بازویش گرفت. از لای دندانهای چفت شده‌اش گفت: - وقتی کنار می‌خوابی، از بس چفت تنم می‌خوابی، نمی‌ذاری من بخوابم! تموم حسای مردونه‌امو بیدار می‌کنی! لعنت بهت که مجبورم میکنی همه چی رو واست توضیح بدم گیلا!
Mostrar más ...
867
0
وای رشید مادر تو چرا روزی دو سه بار حموم می‌ری؟ زن هم نداری که بگم... بعد از حرفش خودش ریز ریز خندید. همان موقع صدای نارین از اتاق رشید اومد که با چندش گفت: وای این پتو چرا خیسه؟ رشید مثل جت به سمت اتاق رفت و دهنش رو گرفت. حالا علنا توی بغلش بود. نارین تکونی خورد تا خودشو آزاد کنه، غافل از اینکه با هر تکون حال  خراب رشید خرابتر می‌شه. او با صدایی بم و آهسته کنار گوشش گفت: تکون نخور بلای جونم که نمی‌دونی با هر تکون چه دردی به جونم می‌ریزی. نارین با ناز و کشیده گفت: واااا. خب ولم کن. فقط می‌خواستم بپرسم که اینا ... _ هیس. یواش! حاج خانوم می‌فهمه. _ هیع! جیش کرده بودی آقا رشید. رشید برای پوشاندن خنده‌اش دستی به ریشش کشید. _ نه! یه  کرم توی جونمه که شبا وقتی یادش به تو میفته تبدیل به اژدها میشه و اینا رو تُف می‌کنه تا بخوابه. نارین با درک حرفش، تا بنا گوش سرخ شد _حالا هی ناز و ادا بیا تا دوباره بیدارش کنی. اما با دیدن گونه‌های سرخش اختیار از کف داد و بغلش کرد کنار گوشش با صدایی خش‌دار لب زد. _بیا بریم توی لونه کفترا تا اژدهام رو نشونت بدم و ...😂🔥 رشید کفتر باز که یه محل ازش حساب می‌بره، برای حمایت از یه دختر پولدار که دچار مشکل شده بود، صوری باهاش ازدواج می‌کنه اما این وزه خانوم آروم و قرار رو چنان ازش می‌گیره که توی خواب هم کار دستش می‌ده 🫣😂😂 حالا هم که میخواد اژد‌هاش رو نشونش بده🐉😂 اوف از این پسره هات که نمی‌ذاره این ازدواج صوری بمونه و راه به راه نارین رو توی لونه کفترا خفت می‌کنه و با اژدهاش ...🐉🔞
Mostrar más ...
جَـلد تو باشـم🕊
﷽ جلدتوباشم🕊 گر‌ مسیر نیست ما را کام او عشق بازی می‌کنم با نام او
1 714
1
عضویت در vip های رمانهای کانال 👇👇 پـــــــــــــارت اول پـــــــــــــارت اول
1 700
0
فروش فایل کامل رمان 👇👇 عضویت در vip های رمانهای کانال 👇👇
837
0
فروش فایل کامل رمان 👇👇 عضویت در vip های رمانهای کانال 👇👇
1 555
0
فروش فایل کامل رمان 👇👇 عضویت در vip های رمانهای کانال 👇👇
543
0
یه رمان جذاب براتون آوردم از نویسنده‌ی پروژه آخرین جاسوس🤩 داستان دختریه که باعث بیدار شدن یه موجود دویست ساله میشه و کلی دردسر برای خودش درست می‌کنه که خوندنش خالی از لطف نیست😉 رمان آتش‌زاد، فانتزی و عاشقانه برای خوندنش، زودی عضو شو👇😍
312
2
_از مدرسه اخراجی! آقای آریا اخراجت کرده. بغض تمام وجودم را گرفت، ترسان پرسیدم. ــ دلیلش رو هم گفتن؟ اگر گفته باشد چه. اگر کل مدرسه با خبر شوند. ــ ما از آقای آریا سوال نمیپرسیم،مدرسه مال ایشونه. صدای خانم معلم بود که از من حمایت میکرد. ــ ستاره همه ی نمرات ریاضی‌ش رو بیست شده خانم حسینی، اگر پشتیبان این دختر باشیم بی شک مهندس نمونه ای برای کشور میشه. اما خانم حسینی بی تفاوت به من گفت: ــ نمیتونم بدون اجازه ی آقای آریا کاری کنم دختر جون. متاسفم. از همان روزی که پدر لعنتی‌ام مرا دست استاد آریا سپرد تمام زندگی ام دگرگون شد. به همین راحتی شهاب  مرا از مدرسه بیرون انداخت. از مدرسه ای که مال خودش بود! مدرسه ای که خودش استاد ریاضی آن بود، جوان ترین نخبه ی ایران، مهندس شهاب آریا. همسرِ سنگدل من... مردی که به پایین بودن سنم نگاه نکرد و فقط به خاطر گرفتن این مدرسه با من ازدواج کرد. از مدرسه خارج شدم، ماشینش درست رو به روی در مدرسه بود. آینده ی من را تباه کرده بود. سوار شدم، به سمتم که چرخیدم هیچ ترحمی در صورتش نبود. ماشین را روشن کرد و بی حرف به سمت خانه راند. ــ چرا اخراجم کردی؟ در کمال خونسردی گفت: ــ چون بهت گفتم وظایف زناشویی‌ات مهم تر از درسه! خانه نزدیک بود، در را با ریموت باز کرد. ــ کجا کم کاری کردم؟ ماشین را جلوی عمارت نفرین شده‌اش پارک کرد اما پیاده نشد. ــ دیشب سک..س خواستم؛ گفتی پریودی. ــ از این به بعد وقتی خونریزی هم دارم باید رابطه داشته باشم؟ عصبانی بودم و این اولین بار در تمام طول این یک سال بود که صدایم بالا می رفت. ــ پریود نبودی ستاره! امروز امتحان ریاضی داشتی و بهونه آوردی که درس بخونی. پوزخندی زد و از ماشین پیاده شد. ــ یعنی من حالیم نیست تاریخ پریود زنم کیه؟ مثل خودش در را کوبیدم و داد کشیدم. ــ برای تو که بد نشد! به این بهونه از خونه زدی بیرون و تا صبح نیومدی. مهندس شهاب آریا دیشب با کدوم دختر به زنت خیانت کردی. رگ پیشانی‌ش بیرون زده بود، گردنش قرمز شده بود. چشم هایش اولین باری بود که آتش میبارید. ــ درشت تر از دهنت صحبت نکن ستاره! حرمت نگه دار. قدم برداشت که برود، من اما این بار کم آورده بودم. بازویش را چنگ زدم، او را چرخاندم. ــ  عاشقم که نیستی! دردت فقط س..کس و پوله.! ازدواج کردی که به ارث پدربزرگت برسی چون تنها شرطشون این بود که دختر حاج صالح رو بگیری. با تمسخر به سر تا پایم نگاه کرد. ــ  خانواده ی من فکر میکردن حاج صالح چه دختر دُر و گوهری داره! ــ بذار برگردم مدرسه. بازویم را گرفت، من را به سمت خودش کشید. ــ هوا برت میداره! اون معلمت مهندس مهندس میبنده به ریشت فکر میکنی میتونی کاره ای بشی! یادت میره زن این خونه‌ای و باید وظایفت رو انجام بدی. جلوی بغضی که شکست را نگرفتم. ــ بذار برم مدرسه شهاب‌، اگه نذاری، میرم از پیشت به خدای واحد شهاب. طره ای از موهایم را که روی پیشانی‌ام ریخته بود پشت گوشم انداخت. ــ از این حرفا زیاد زدی ستاره، زیاد خواستی بری،نتونستی،دلت گیره، کجا میخوای بری؟ رویاهات بزرگه دخترجون، یکی باید بهت بفهمونه بین زن خونه‌دار و رویاهای بزرگ باید یکیش رو انتخاب کنی. لب زدم. ــ نذاشتی من انتخاب کنم، اجبارم کردی. انگشت شستش را روی لب زیرینم کشید. ــ چون انتخابت من نمیشدم، باید برم جلسه. شب لباس خوابی که برات گرفتم رو بپوش. به من پشت کرد و بی اهمیت پله های عمارتش را بالا رفت. من با مردی ازدواج کرده بودم که قلب نداشت. که به یک زن به چشم خدمتکار نگاه میکرد. که اجازه نمیداد دخترم چیزی بیشتر از یک مادر بشود. دستم را روی شکمم گذاشتم و نوازشش کردم، صدای مارال در گوشم پیچید. ــ این سری به خاطر بچت برو! نمیذاره زندگی کنی ستاره، زندانیت کرده رسما! این بار میرفتم. به خاطر دخترم می رفتم. هیچوقت نمیفهمید که باردار بودم. *** ــ خانم ها، آقایان! به سی و پنجمین دوره ی مسابقات سطح کشوری رباتیک خوش آمدید! این دوره شاهد ظهور یک تیم جدید و نابغه هستیم. مجری پیاز داغ را زیاد کرد و گفت: ــ تیمی که بی شک میتونه رقیبی سرسخت برای گروه آقای آریا باشه؛ بریم با این تیم آشنا بشیم! گرووووه ستاره ی افخم. چهره ی شهاب از روی پروژکتور های بزرگ سالن مشخص بود، نگاهش مات ماند و گردنش می چرخید تا مرا پیدا کند. نیشخند روی لبم نشست، بعد از ده سال دوباره رو به رویش بودم. اما این بار با یک تفاوت بزرگ! این بار در جایگاهی هم تراز با او بودم. از جایم بلند شدم و چشم هایش مرا دید، براندازم کرد و بی اراده از جایش بلند شد. صدای مجری آمد. ــ فکر میکنین برنده ی این دوره از مسابقات کدوم تیم باشه؟
Mostrar más ...
2 713
4
‌« دختر تو استخر گیر میکنه»😱 دختره مذهبی با اکیپ همکلاسیاش رفتن اردو. میره هتل اما... تو استخر مردونه با گیر میوفته؛ استادش نجاتش میده. چطوری؟ 👇👇👇👇 با استاد بحثم شده بود. اون میخواست بشم. اما من بودم و میخواستم اولین زندگیم باشه. رفتم ...🩱 زمان از دستم رفت.😱 سانس شروع شد. منم با تو استخر بودم. هول هولی یه حوله پیچیدم دور موهام و یکی هم دور . به سرعت به سمت رفتم که صدای مردها رو شنیدم😱 - خاک به سرم شد.. چیکار کنم؟ نگاهی به اطرافم انداختم. هیچ جایی برای شدن نبود و الآن هست که بیان داخل. دست به سرم گرفته بودم و خدا خدا می کردم که... اولین کسی که وارد شد و من رو با دید کسی نبود جز . بله... همون استادی که میخواست باهاش وارد بشم😭😱 با دیدنم چشاش از تعجب و شگفتی باز شد😳 یه نگاه به پشت سرش انداخت و سریع در ورودی استخر رو بست. صدای داد و فریاد از اون سمت میومد. - دامیار.. چه غلطی میکنی؟ چرا در رو بستی؟ حیران و عصبی به همه جا نگاه میکرد. شاید راه نجاتی پیدا کنه. - چیزه... وایسید... در قفل شد... ببینم چطوری باز میشه... چند دقیقه صبر کنید. نگاهی به گوشه انتهایی استخر انداخت و با به سمتم اومد.😡😡 رو گرفت و به دنبال خودش کشید. - خودت رو کشته فرض کن جمانه. برای من جانماز آب میکشی و بعد اینجور تو سانس مردونه و پتی میای؟ از شدت ترس و استرس گریه میکردم.😭😢 یه در کوچیک رو باز کرد و هولم داد. اتاقک انباری بود. - هیششش... خفه... همینجا خفه میشینی تا بعد به خدمتت برسم. نگاه پر از به بدنم انداخت. تازه رو میدیدم. با یه و اون همه جلوم واستاده بود. اگر با این بخواد.... وای، در برابرش یه فنچ بودم. شده به سمتم ختم شد. دستی به کشید و تا صورتش رو نزدیک کرد محکمتر به در کوبیدند. عصبانی ازم دور شد. در رو کرد و رفت. صدای شوخی های و رو میشنیدم. کم کم خوابم برد که با نوازش یه چیزی رو و بیدار شدم. دامیار بود، که مجبور شدم باهاش بشم. حالا تو اون جلوش نشسته بودم در حالیکه کنار رفته بود. به خودم که جنبیدم تا از دستش کنم. دیدم روی هوام... بلندی کشیدم. - فایده نداره کوچولو... باید بشی... وقتی مجبور شدی باهام تو شنا کنی میفهمی جواب "نه" دادن به دامیار زرگر یعنی چی😈😈 خلاصه: من جمانه هستم، یه دختر مذهبی که برای شرکت توی کلاس های طلا و جواهرسازی به کشور امارات و شهر دبی رفتم. اونجا یه اتفاقاتی افتاد که مجبور شدم با استادم بشم. یه استاد و که با دیدنش آب از لب و لوچه ات راه میوفتاد. اما... یه حرفه ای بود. میخواست من هم باهاش وارد بشم اما قبول نکردم... تا اینکه توی یکی از سفرها، توی استخر هتل گیر کردم. سانس شد و دامیار داد. و همه چیز از اونجا شروع شد...😱 اون من رو مجبور کرد اش بشم. « دختر تو استخر گیر میکنه»😱 دختره مذهبی با اکیپ همکلاسیاش رفتن اردو. میره هتل اما... تو استخر مردونه با گیر میوفته؛ استادش نجاتش میده. چطوری؟👆👆👆👆
Mostrar más ...
5 283
13
- من شنا بلد نیستم. آب استخر پر از بچه قورباغه‌س می‌ترسم! حرکت قورباغه های کوچک و تازه به دنیا آمده را کف دست و پاهایش احساس می‌کرد. تمام بدنش از احساس منزجر کننده‌ای که داشت منقبض شده بود. در همین حال، یکی از محافظ های هخامنش صندلی مخصوصش را برایش بالای آب گذاشت و محافظ دیگری، چتر بزرگی را بالای سرش نگه داشته بود تا آفتاب نخورد. هخامنش با خونسردی روی صندلی غول پیکرش نشست و همانطور که پا رو پا می‌انداخت، کامی از سیگارش گرفت. با پوزخند گفت: - انداختمت تو اون آب که بترسی! ننداختمت که شنا کنی بچه... دست و پای دیگری زد که به خاطر تقلا کردنش، کمی از آب کثیف استخر وارد دهانش شد. با حالت انزجار عقی زد و نالید: - آب لجن استخر داره می‌ره توی دهنم! آب استخر پر از لجن بود و در حدی کدر شده بود که کف استخر مشخص نبود. هخامنش با خونسردی به تقلاهایش نگاه کرد و لب زد: - انتخاب با خودته که هر چه سریع‌تر از اون آب بیرون بیای... جواب سوالمو بده، منم دستور می‌دم بیارنت بیرون! از کی دستور گرفتی مزرعه‌ی منو آتیش بزنی؟ دخترک مذبوهانه بار دیگر دست و پا زد. حرکت جانواران درون آب را به وضوح احساس می‌کرد و هر لحظه ممکن بود قلبش از ترس بایستد. با گریه جیغ کشید: - لعنت بهت هزار بار پرسیدی، هزاربار گفتم هیچکس! می‌فهمی؟ هییییچکس! تو رو خدا بذار بیام بیرون... این... این... این قورباغه های کوفتی دارن خودشونو میزنن به کف پاهام چندشم می‌شه! اخم های هخامنش در هم رفت. - هیچ از لحنت خوشم نمیاد دختر جون... انگار بعد از این همه تنبیه هنوز آدم نشدی! هنوز نفهمیدی با هخانش دیوان‌سالار باید چطور حرف بزنی! آیسا با بیچارگی نالید: - بذار بیام بالا... خودت نشستی روی تخت پادشاهیت یکی هم داره بادت می‌زنه... از بیرون گود خوب می‌تونی ارد بدی! بذار بیام بالا باهم حرف بزنیم... هخامنش در سکوت به یکی از آدم هایش اشاره زد. مرد قدمی به استخر نزدیک شد و در حد چند ثانیه سر دخترک را زیر آب فرو برد. با اشاره‌ی سریع هخامنش سرش را از آب بیرون کشید. آیسا وحشت زده جیغ کشید و به گریه افتاد. - خدا... خدا الهی... لعنتتون کنه! بی کس و کار گیرم آوردید... هخامنش اینبار بدون ذره‌ای نرمش، خیره به چشمان رنگی آیسا، غرید: - از کی دستور گرفتی ده هکتار زمین زراعی منو آتیش بزنی؟ آیسا با خشم و گریه داد کشید: - از سگ دستور گرفتم! کری؟ می‌گم هیچکس! اشتباه شد... من نمی‌دونستم اصلا اون خار و خاشاک کوفتی صاحاب داره. نمی‌دونستم شیشصد میلیارد پول اون محصولات کوفتیه که آتیش زدم... وگرنه گوه می‌خوردم اصلا دست به گازوئیل و کبریت می‌زدم! ملتمس به چشمان هخامنش نگاه کرد و لب زد: - بیارم بالا... هخامنش کفری از زبان درازی های دخترک از جا بلند شد. به این سادگی ها به حرف نمی‌آمد. باید طور دیگری تنبیهش می‌کرد. با اشاره‌اش آیسا را از استخر لجن گرفته بیرون کشیدند. آیسا هنوز پایش را روی زمین نگذاشته بود که مثل گرگ زخمی سمت هخامنش حلمه‌ور شد و با یک حرکت درون آب هولش داد. همه چیز در کمتر از چند ثانیه اتفاق افتاد. اشتباه از هخامنش و محافظانش بود که این دخترک عشایر را دست کم گرفته بودند و او را با دوست دخترهای شهری هخامنش یکی می‌دانستند. یکی از محافظ ها سریع پشت سر هخامنش شیرجه زد و محافظ دیگر جفت دست آیسا را از پشت پیچاند‌ آیسا با کینه و نفرت رو به هخامنشی که درون آب لجن گرفته افتاده بود خندید و داد کشید: - من که نمی‌تونستم روی تخت پادشاهیت بشینم خانزاده... اما تو می‌تونی توی گند و کثافت بری و با شرایط برابر یک بار دیگه سوالتو بپرسی! هخامنش دست محافظش را پس زد و با سرعت از استخر بالا آمد. همانطور که سمت آیسا قدم برمی‌داشت، با چشمان به خون نشسته غرید: - با این گوه اضافی که خوردی، خودت حکم سلاخی کردنتو برام امضا کردی توله جن! آیسا، دختر هفده ساله‌ی عشایری هست که یه روز قبل از عقدش، می‌خواد خودشو چند صدمتر دورتر از چادر عشایریشون آتیش بزنه، اما از بخت بدش، لحظه‌ای که از خودسوزی پشیمون می‌شه، آتیش به مزرعه‌ی چند هکتاری خشخاش می‌رسه و این یعنی ضرر چند میلیون دلاری به هخامنش دیوان سالار! مردی که بخشش توی کارش نیست. حالا باید دید با دختر کوچولوی داستانمون قراره چی کار کنه و تقدیر چه خواب هایی برای جفتشون دیده.... بنر پارت یک رمان هست عاجزانه خواهش میکنم کپی‌ نکنید❌❌❌
Mostrar más ...
3 053
4
تو قرار بود سه ماه زیر داداشم بخوابی زنیکه چی میگی زنشی هان! الو الو نامدار بدبخت شدیم...آرین و از پله هل دادن افتادن زود خودتو برسون بیمارستان! نامدار اخم آلود گوشی در دستش خشک شد. - چی؟ یعنی چی؟ کی هل داده عاطفه چی میگی؟ عاطفه هرای کشان به سینه اش کوبید - یسنا... دختر این زنیکه هل داده بچه افتاده زمین.‌. گفتم این زنیکه و بچش نحس دارن تحویل بگیر! آرین از پله ها افتاده بود! یسنا هلش داده بود؟ پس یاس چه غلطی می کردند در آن خراب شده... با پیچیدن از پیچ راهرو اورژانس صدای داد مادرش را شنید. - دختره ی دو هزاری میگی بچه‌ن؟ تو زن پسرم نشدی که به خودت برسی بچم صیغه ت کرد که به خودش و بچش برسی! چجوری جلوی توله سگتو نگرفتی! مخاطب حرف های خاتون، یاس بود و یسنا از وحشت جیغ های خاتون گوشه ای کز کرده بود که با دیدن نامدار بدو سمتش دوید - بابایی! یسنا هم بابایی صدا می کرد نامدار را... دخترک پدر نداشت و نامدار خودش گفته بود بابای او هم هست اما امروز نه... یاس با گریه هق می زد و هنوز نامدار را ندیده بود - مادرجون به خدا من حواسم بود بهشون یه لحظه رفتم تو اتاق برگردم بچه ن... چیزیشون نشده که... نامدار کلافه از صدایشان و یسنایی که سمت ش می دوید غرید: - آرین کجاست! یاس با دیدن نامدار چشمانش درخشیده و سمتش چرخید. - نامدار! نترس دکتر پیششه تو اتاق، بخدا هیچیش نشد از دو تا پله افتاده پایین... یسنام ترسیده .... یذره پیشونیش آرین... صدای نامدار بالا رفت - کدوم گوری بودی که بچه‌ت همچین غلطی کرد! صدایش بی انعطاف بود اما یاس در آن قسمت بچه‌ات گیر کرده بود. نامدار یسنا را می گفت! مگر همیشه نمی گفت یسنا هم بچه ی او بود! عاطفه به مهلکه اضافه شد - تو آشپزخونه بود داداش دختره گدا گشنه شکمشو آورده خونه تو همش اون تو داره می لمبونه. من اومدم از اونجا اومد بیرون اولم تخم حروم خودش و بغل کرد نه بچه ی یتیم تو رو... خوب آوری آدمش کردی زنیکه هرجایی رو! نگاه تیز نامدار دوباره سمت یاس رفته بود که دخترک به گریه افتاد. - بخدا نه... من فقط داشتم... دوباره صدای نامدار بی رحم شد. گفته بود آرین تمام دارایی اش است. سر تنها دارایی اش ریسک نمیکرد - تو غلط کردی یاس! وقتی پول ثانیه به ثانیه کارت تو اون خونه رو گرفتی و خودت و بچت تأمین شدین نمیتونی چشم ببندی روی بچه من حالیته! شکستن یاس را دیده بود اما مهم نبود که با باز شد در اتاق نامدار بی توجه به یسنای ترسیده که به پایش چسبیده بود پاتند کرده و حتی ندید افتادن یسنا را روی زمین... - حال پسرم چطوره دکتر؟ با این که دکتر با خنده اطمینان خاطر داده بود که آرین هیچ طوری اش نبود اما تا پسرش را نمی دید آرام نمی گرفت آرین همه چیز نامدار بود. تنها یادگارش از مریم... همان روز اول هم به یاس گفته بود خودش و بچه اش را تامین می کند به شرطی که برای آرین کم نگذارد... اما یاس حتی بیشتر از یک مادر بود برای آرین... برای همان نامدار داخل اتاق نشده آرین سمتش چرخید - بابایی، مامان یاسی کو؟ نامدار با اخم اما با احتیاط روی تخت نشست - خوبی بابا؟ درد داری؟ آرین نچ تخسی کرد. - نه خوبم بابایی. مامان یاسی کو؟ بگو با یسنا بیان پیش من... نامدار هنوز عصبانی بود. جای زخم روی پیشانی آرین کفری ترش میکرد که آرام پسرکش را بغل کرد. - بریم خونه بابایی بریم برات پیتزا سفارش بدم. با بهانه گرفتن آرین کلافه از روی تخت بلند شده و در را باز کرد. صدای گریه های یسنا می آمد. روی صندلی نشسته و زانویش خونی بود با دیدن دخترک اخم هایش عمیق تر شد - چیشده؟ چرا حواست به بچه ها نیست! یسنا؟ بابایی؟ دست دراز کرده بود برای گرفتن دخترک که یسنا ترسیده خودش را سمت یاس کشید. مادر و دختر چشمانشان گریان بود - ت...تو بابای من نیستی! من و انداختی زمین... نامدار مات شده چشم بست. در عصبانیتش حواسش به یسنا نبود! - تو دختر منی یسنا بیا بغلم... حرفش با بلند شدن یاس نصفه ماند. دست دخترکش را گرفته و بلند شده بود. تازه می دید چشمان خیس و متورم یاس را.. - نیستید آقا نامدار! شما بابای بچه ی یتیم من نیستین. حق با شماست من پول ثانیه به ثانیه رو تو خونه شما گرفتم...حتی زیادم خرج منو و بچم کردید... نامدار دندان قروچه کنان جلو رفت. لعنتی چه گفته بود در عصبانیتش که یاس آن طور می لرزید. با جلو آمدن دست یاس چشمانش تنگ تر شد. کارت بانکی در دست یاس بود. - ت...تو این کارت...هرچی پول داده بودید بمن هست من خرج نکردم... بردارید برای خورد و خوراک این چند ماه من و یسنا تو خونتون... بریم مامانی... گفته و با کشیدن دست یسنا پشت به نامدار برای همیشه آن مرد نامرد را ترک کرد.
Mostrar más ...
5 327
5
♣️از کفر من تا دین تو ♦️پارت828 ...هامرز میگن آینه روح هر آدمی چشمشه.. بهش باور ندارم اما چشم های آدمی که چند لحظه قبل دیدم حسرت و درد و باهم داشت.. طوری که طاقت باز نگه داشتنشون به نظر مشکل میومد. پس پلک هاش و روهم گذاشت، شاید اگر کمی بیشتر کنکاش میکردم تنهایی روهم توشون میدیدم. دست به سینه تکیه داده به دیواره.. بیشتر شبیه بغل کردن خودش میمونه. از حرص فکی میسابم و نگاه از آینه آسانسور و زن پشت سرم میگیرم، انگشت هام درد میکنه این مشت گره کرده رو نباید با خودم حمل میکردم چون معلوم نبود توی سر کی خورد میشد و اینا همش تقصیر خودمه که نکوبیدم توی سر اون مردک عوضی پارکینک. صدای دخترک لوس اپراتور، طبقه خروج و اعلام میکنه بی صبر جلوتر ازش بیرون زده و با گام های بلند به سمت در آپارتمان میرم. درو باز کرده باز هم بدون منتظر شدنش میرم داخل.. حسرت اون مرتیکه جعلق و میکشه!؟ تق تق آهسته و آروم پاشنه ی کفش هاش که جلوی ورودی متوقف میشه بیشتر اعصابم و خط خطی میکنه. _منتظر دعوت نامه ای! فریادم فقط سکوت آپارتمان خالی رو میشکنه نه فضای بینمونو.. هنوز داخل نشده، داره به برگشت فکر میکنه!؟ دست به کمر وسط حال ایستاده چشم هارو روی هم فشار میدم. به درک.. عماد باید میزاشت میزدم سرو ته اون مرتیکه مزلف و هم میاوردم. به طرف بار کوچیک کنار سالن پا تند میکنم و لیوانی پر کرده راهی اتاقم. میشم. دراز کشیده داخل وان جرعه جرعه الکل و وارد جریان خونم میکنم و بالاخره آرامش نسبی که میخوام و پیدا میکنم البته اگر این گردن درد لعنتی دست از سرم برداره. توقع زیادی اگر توهم انگشت های نرم و کار بلدش و روی شونه هام وقتی پلک هام و با آرامش بستم بخوام؟ پوف... بدبختی اینه از این کارا هم بلد نیست شاید باید به عماد بگم ببرش و خونه رو خالی کنه تا سری به شمارهای خاک خورده سفارش هام بزنم.! عوض اینکه الان اینجا تو بغلم لم داده باشه معلوم نیست چه غلطی میکنه. تمام مدت جشن با هر نگاه به صورت و هر حرکت تنش به درآوردن اون پیراهن لامصب از تنش فکر کردم و لمس پوست سفید و حجم های خواستنی اندامش.. حتی با فکر بهشون هم نمیتونم لذت بی نهایتی که ازش میبرم و انکار کنم و فکر به شماره های دیگه فقط یه بیراهه از اصل جنسه. به قلم:S.Fateme Moosavi
Mostrar más ...
6 470
24
یه رمان جذاب براتون آوردم از نویسنده‌ی پروژه آخرین جاسوس🤩 داستان دختریه که باعث بیدار شدن یه موجود دویست ساله میشه و کلی دردسر برای خودش درست می‌کنه که خوندنش خالی از لطف نیست😉 رمان آتش‌زاد، فانتزی و عاشقانه برای خوندنش، زودی عضو شو👇😍
696
1
یه رمان جذاب براتون آوردم از نویسنده‌ی پروژه آخرین جاسوس🤩 داستان دختریه که باعث بیدار شدن یه موجود دویست ساله میشه و کلی دردسر برای خودش درست می‌کنه که خوندنش خالی از لطف نیست😉 رمان آتش‌زاد، فانتزی و عاشقانه برای خوندنش، زودی عضو شو👇😍
182
1

sticker.webp

953
0
یه رمان جذاب براتون آوردم از نویسنده‌ی پروژه آخرین جاسوس🤩 داستان دختریه که باعث بیدار شدن یه موجود دویست ساله میشه و کلی دردسر برای خودش درست می‌کنه که خوندنش خالی از لطف نیست😉 رمان آتش‌زاد، فانتزی و عاشقانه برای خوندنش، زودی عضو شو👇😍
77
0
Última actualización: 11.07.23
Política de privacidad Telemetrio