El servicio también está disponible en tu idioma. Para cambiar el idioma, pulseEnglish
Best analytics service

Add your telegram channel for

  • get advanced analytics
  • get more advertisers
  • find out the gender of subscriber
Categoría
Ubicación del canal e idioma

audience statistics آهو

9 5400
~0
~0
0
Calificación general de Telegram
Globalmente
58 446lugar
de 78 777
10 689lugar
de 13 357
En categoría
4 025lugar
de 5 475

Género de suscriptores

Averigua cuántos suscriptores masculinos y femeninos tienes en el canal.
?%
?%

Idioma de la audiencia

Descubre la distribución de los suscriptores de canales por idioma
Ruso?%Inglés?%Árabe?%
Crecimiento del canal
GráficoTabla
D
W
M
Y
help

La carga de datos está en curso

Duración del usuario en el canal

Descubra cuánto tiempo permanecen los suscriptores en el canal.
Hasta una semana?%Viejos?%Hasta un mes?%
Ganancia de suscriptores
GráficoTabla
D
W
M
Y
help

La carga de datos está en curso

Hourly Audience Growth

    La carga de datos está en curso

    Time
    Growth
    Total
    Events
    Reposts
    Mentions
    Posts
    Since the beginning of the war, more than 2000 civilians have been killed by Russian missiles, according to official data. Help us protect Ukrainians from missiles - provide max military assisstance to Ukraine #Ukraine. #StandWithUkraine
    🌸 تخفیف ویژه به مناسبت ولادت امام رضا (ع) کافیه برای خرید vip و خوندن 200 پارت جلوتر مبلغ 15000 تومان به کارت زیر واریز کنید 6037 9971 9791 6647 خدنگ _ بانک ملی عکس فیش واریز رو به آیدی زیر ارسال و برای دریافت لینک تا 24 ساعت صبور باشید 🥰 ❌ مهلت استفاده از به مدت دو روز 😉
    23
    0

    sticker.webp

    1
    0
    - میدونی چقدر دلم میخواد ببوسمت؟ پشت دستش را خیلی با احساس روی صورتم میکشد. قبض روح میشوم. - یه جوری ببوسمت که رُس لبات کشیده بشه و بی حال بیفتی تو بغلم. چشمانم می سوزد. با حالی پریشان و وحشت زده میپرسم: - چطو... چطوری اومدی؟ خونسرد است. و من از این آرامش وحشت دارم. دوباره صورتم را نوازش میکند. - من میام و میرم. هیچ در بسته ای برای شهراد ماجد وجود نداره دختر فراموش که نکردی؟ زبانم قفل شده است. منتظرم هر آن یکی در اتاقم را باز کند و آبرویم پیش مامان عصما برود. - من و تو بهم زدیم، شهراد. چرا اومدی؟ چه صنمی با هم داریم که نصف شب عین دزدا اومدی تو خونه ام و اتاقم؟ دستش را نوازش گونه تا گردنم میکشد و یکهو دیوانه وار گلویم را اسیر میکند. با وحشت و خفگی دو دستی دستش را میگیرم و مینالم: - جون دنیز ولم کن! با لحن ترسناکی می گوید: -دنیز کوچولوی من؟ چطور میشه یه آهو کوچولو یه دفعه انقدر دل و جرات پیدا کنه که شوهرشو دور بزنه... هووم؟! ملتمسانه پا میکوبم و با بهت میگویم: - شوهر کدومه؟ شهراد تو رو جون عزیزت برو از اینجا. من آبرو دارم... بی توجه به من با خشونت از گردنی که اسیرش است تکانم میدهد. جیغم را خفه میکنم و میگوید: - آدم جرأتو از کجا پیدا میکنه که به شوهرش خیانت میکنه و به مرد غریبه رو میده؟ با حال بدی میگویم: - شوهر چیه؟ شوهر کدومه؟ من یه زمانی فقط پرستار دخترت بودم و بعدشم بعدشم مثله یه احمق ساده لو دل به دادتو عاشقت شدم اما خداروشکر که زود اشتباهمو فهمیدم! گردنم را فشار میدهد. بغضم بالاخره می ترکد و بی فکر لب باز میکنم: - این کارا رو کردی که زنت ولت کرد و رفت... پشت لبم می سوزد. ضرب دستش خشن و محکم است. با نفرت نگاهش میکنم و او میغرد: - زر نزن دنیز، زر نزن که بیش از حدت تحملت کردم. احمق... حقت بود لباتو بهم میدوختم. مشتی به دیوار میکوبد. آرامشش تبدیل شده است به طوفان. - یارو کی بود تا تو حلقت اومده بود هووم؟ دنیز به سرت قسم که اگه بشنوم ناموسمو لکه دار کنی زنده ات نمیذارم. با حال خرابی هق میزنم و میگویم: - ناموس بخوره تو سرت. به تو چه دیوونه؟ چه کاره حسنی؟ نامزدم... دوباره مشت به دیوار میکوید و با جنون توی صورتم براق میشود... - دهنتو گل بگیر... گــل بهت هشدار داده بودم جدی نگرفتی نه؟ مرا ول میکند. میچسبم به دیوار و نفس نفس زنان نگاهش میکنم. راهش را پیش گرفته به سمت در اتاق که با رنج و وحشت میپرسم: - کجا داری میری؟ خود شیطان توی اتاقم است. با آن نگاه سرخ و خون آلود میگوید: - پیش مامان عصاجونت. حقشه بدونه مریم مقصدش قبل از این چه گوههایی خورده و شباشو تو بغل شهراد ماجد صبح کرده. چانه ام می لرزد. هق میزنم و خودم به جهنم، پدرم مرد غریبه توی خانه می دید سکته می کرد. بازویش را چسبیدم: - مرگ دنیز... شهراد. آبروم میره. چرا نمی فهمی من و تو جدا شدیم؟ می خواهد باز برود که ضجه میزنم: - باشه باشه اصلا هر چی تو بگی. نامزدی رو بهم میزنم، به جون دنیز راست میگم. تو فقط بگو بعدش چیکار کنم؟ هان؟ بگو؟ سر می چرخاند و با نگاهی خسته و آشفته پچ میزند: - منو ببوس... ببوس تا یادم بره چی دیدم و چه غلطی کردی. ببوس تا یادم بیاد، چه جایگاهی تو زندگیم داشتی بی لیاقت.  با هق هق روی پنجه ی پا بلند میشوم که در اتاق بی هوا باز میشود و چشمهای مامان عصما...
    Mostrar más ...
    1
    0
    -:تو می‌تونی من و فراری بدی ننه‌گوهر؟ ترسیده و پر التماس دستش را گرفتم و نالیدم:تو رو به خدا قسمت می‌دم ننه!کمکم‌ کن..خودت می‌دونی که اربابت قصد جونم و کرده! تو رو جون مریم گلیت ننه..یه کاری کن برام.. با حالی منقلب،دست روی دستم گذاشت و با آشفتگی گفت:قربون چشمای قشنگت بشم خانم جان..بخدا آقا شما رو دوست دارن..نبین این داد و بیداد و زبون تیزش و... به خدا که آقا با هیچ زنی اینطوری با صبر و حوصله راه نیومده انقدر... مایوس و گریان،تنم را عقب کشیدم و با بی‌قراری گفتم:کدوم دوست داشتن ننه‌گوهر؟؟کدوم!؟ نمی‌بینی کبودی زیر چشمم و؟!!نمی‌بینی حال و روز داغونمو؟؟ با پر روسری چشمان ترش را پاک کرد و با مهربانی لب زد:نگو خانم جان..بخدا که هرکس دیگه‌ای جای شما اون حرفای درشت و بار آقا می‌کرد،دیگه حتی رنگ روز هم به چشمش نمی‌دید!! دست به سرم گرفتم و با پریشان حالی چرخی دور خود زدم.. هیچ کس من بیچاره را درک نمی‌کرد!هیچ‌کس نمی‌فهمید ترسی که از آن مرد بی‌رحم داشتم بود،غرید:فکر کردی به همین راحتی ولت می‌کنم؟!! بی طاقت از درد...آخ لرزانی گفتم و تن بی‌حال شده ام را به تنش چسباندم...که زودتر از حد تصورم دستش دور کمرم چنگ شد و برق نگاه نگرانش،چشمان مخمورم را زد. -:عسل!! پلک برهم گذاشتم و از تصور چایی زعفرانی که یک نفس سرکشیده بودم،لرزی شدید تنم را لرزاند و صدای دلواپس و مردانه ای درون گوش های کیپ شده ام پیچید...
    Mostrar más ...
    1
    0
    ⫷ꙮ‌❰ ࿐■⫷ꙮ‌❰ ࿐■⫷ꙮ‌❰ ࿐ #توصیه‌ی‌ویژه‌ رمان‌خون‌های‌حرفه‌ای 1⃣📕سَدَم 🎭 دکتر سامین مهرابی راد استاد رشته‌ی مهندسی کامپیوتر دانشگاه تهران دلباخته‌ی یکی از دانشجوهای ممتازش می‌شه ، امّا اون دختر به دلایلی از جنس مردها متنفره، تلاش‌های استاد با دیسیپلین و تاپ دانشگاه برای رام کردن لِیاموحد قابل ستایشه بیا ببین چطوری دلش رو به دست میاره ...🤤♥️پایان خوش♥️ ⫷ꙮ‌❰ ࿐●⫷ꙮ‌❰ ࿐●⫷ꙮ‌❰ ࿐ 2⃣📗تابوشکنی‌ 🎭 هلی دختر شهرستانی زیبا و درس‌خوان که برای ادامه‌ی تحصیل اجازه‌ی رفتن به تهران رو نداره و طی جریاناتی با یکی از خواستگاراش که ساکن تهرانه ازدواج صوری می‌کنه و به تهران می‌ره زندگی هم‌خونه‌ای رو شروع می‌کن و از قضا....🥰 ادامه‌ی رمان جذاب رو در این لینک بخونید 👇 ♥️پایان خوش♥️ #توصیه‌ی‌مابه‌شما_هردو رمان‌ فوق به خاطر خوش‌قلم بودن و پارت گذاری منظم♥️👆 ⫷ꙮ‌❰ ࿐■⫷ꙮ‌❰ ࿐■⫷ꙮ‌❰ ࿐
    Mostrar más ...
    📚کانال سَدَم 📚
    ﷽ ✍ #کیوان‌عزیزی‌ عضوانجمن‌ اهل‌قلم و خانه‌ی‌کتاب ایران WWW.ahleghalam.ir ۵ اثر چاپی ارشدمهندسی کامپیوتر،مدرس‌دانشگاه 💢پارت گذاری شنبه تا چهارشنبه، یک پارت غیر از تعطیلات #پدرمادرم‌رادعاکنید🙏
    1
    0
    امیروالا بهزادی طراح لباس ۳۱ ساله‌ای که از سه ‌سالگی بخاطر یک اتفاق از خانواده‌اش دور بوده و پس از ۲۴ سال پیش خانواده‌اش برگشته که زمانی که برادرش روی یک پرونده کار می‌کرده همراه همسرش تصادف می‌کنه و والا و خانواده‌اش برای برادر‌زاده‌‌اش به دنبال دایه می‌گردند. مهرو دختر ۲۰ ساله‌ای که تازه از تصادفی جان سالم به در برده همراه خواهر ۵ ساله‌اش سر راه والا قرار می‌گیره. یعنی چه اتفاقاتی رخ میده؟! بین مردی مثل والا که تمام عمرش رو خارج از ایران زندگی کرده و مهرویی که از همه‌ی مرد‌ها می‌ترسه. 😳😱 اگه میخوای این داستان دنبال کنی؟! سریع جوین شو👇👇
    Mostrar más ...
    1
    0
    🌸 تخفیف ویژه به مناسبت ولادت امام رضا (ع) کافیه برای خرید vip و خوندن 200 پارت جلوتر مبلغ 15000 تومان به کارت زیر واریز کنید 6037 9971 9791 6647 خدنگ _ بانک ملی عکس فیش واریز رو به آیدی زیر ارسال و برای دریافت لینک تا 24 ساعت صبور باشید 🥰 ❌ مهلت استفاده از به مدت دو روز 😉
    130
    0

    sticker.webp

    1
    0
    امیروالا بهزادی طراح لباس ۳۱ ساله‌ای که از سه ‌سالگی بخاطر یک اتفاق از خانواده‌اش دور بوده و پس از ۲۴ سال پیش خانواده‌اش برگشته که زمانی که برادرش روی یک پرونده کار می‌کرده همراه همسرش تصادف می‌کنه و والا و خانواده‌اش برای برادر‌زاده‌‌اش به دنبال دایه می‌گردند. مهرو دختر ۲۰ ساله‌ای که تازه از تصادفی جان سالم به در برده همراه خواهر ۵ ساله‌اش سر راه والا قرار می‌گیره. یعنی چه اتفاقاتی رخ میده؟! بین مردی مثل والا که تمام عمرش رو خارج از ایران زندگی کرده و مهرویی که از همه‌ی مرد‌ها می‌ترسه. 😳😱 اگه میخوای این داستان دنبال کنی؟! سریع جوین شو👇👇
    Mostrar más ...
    1
    0
    - انگاری دوماد قرار نیست بیاد سر سفره ی عقد. ببین عروس طفل معصوم تنهایی چی به روزش اومده! -از اولشم این دختر چشمم‌و نگرفته بود. معلوم نیست چه غلطی کرده که شهراد عیب و ایرادشو فهمیده و نیومده! -وایی اینجوری نگو خواهر؛ خدا سر دشمن آدمم نیاره! صدای پچ پچ مهمون هایی که برام دلسوزی میکردن و یا اونایی که پشت سرم حرف میزدن تو گوشم میپیچید و من به معنای واقعی کلمه خشک شده بودم. نگاهم به خطوط قرانی گیر کرده بود و با لباس عروس و کلی آرایش، منتظر مردی نشسته بودم که کم کم همه داشتن نیومدنش‌و باور می‌کردن. شاید تنها کسی که امید داشت اون میاد، من بودم! -دنیز عزیزم؛ میگم میخوای... میخوای دیگه کم کم بریم؟ انگاری کار برای شهراد پیش اومده نمی‌تونه بیاد سر عقد! تند سر چرخوندم و چشم های اشکی‌مو به بیتا دوختم. بغض داشت گلومو شرحه شرحه میکرد. -کار براش پیش اومده بیتا؟ روزه عروسی‌مون؟ وقتی من با لباس عروس تو سفره ی عقد نشستم و کلی مهمون دعوت کردیم؟ شرمنده چشم میدزده. و این منم که کم کم اوضاع اطرافم رو درک می کنم. -به خاطر خودت گفتم. همه دارن حرف میزنن خواستم الکی اینجا منتظر نمونی! ناراحت تر از قبل ادامه میدم، اما کسی خبر نداشت چه لرزی وجودم رو گرفته. -هر کی می‌خواد هر چی بگه برام مهم نیست. شهراد میاد. سر این عقد میاد و به همتون ثابت می‌کنه که مردی نیست که منو با لباس عروس اینجا ول کنه و آبرومو به چوب حراج بزنه! اتمام حجت کردم و تا موبایلمو برداشتم که برای بار صدم به شهراد زنگ بزنم، با شنیدن صدای هیجان زده ی زنی که با هلهله جیغ می زد: "دوماد اومد دوماد اومد" شوکه و هیجان زده بلند شدم و از خوشحالی هق زدم. مرد من اومده بود. منو اینجا ول نکرد. بی توجه به نگاه هایی که روم سنگینی می کرد سمت در دویدم.دوست داشتم خودمو تو بغلش پرت کنم.غر بزنم.لوس بشم.قهر کنم و بابت اینکه منو اینقدر منتظر گذاشت معرکه بگیرم. -دنیــز! بیتا بود که با ترس و نگرانی صدام می زد و من نگرانی‌شو درک نمی کردم. درکش نمی کردم اما با دیدن تصویری که روبه روم بود، پاهام به زمین چسبیدن. قطعا جهنم همچین چیزی بود. -معذرت می‌خوام دنیز! لب هام نیمه باز مونده بودند و انگار اکسیژنی برای نفس کشیدن باقی نمونده بود. مثل یک جسد همون جا خشک شده بودم و به تصویر روبه روم نگاه می کردم. تصویر دست های قفل شده ی شهراد و گلاره. همسر سابقش! -واقعا متاسفم دنیز. هر کار کردم نتونستم با خودم کنار بیام. من هیچ حسی بهت ندارم. نمیتونم گلاره رو فراموش کنم! صداها توی سرم می پیچیدن : «-با من ازدواج میکنی عروسک خانوم؟ -دور خنده هات بگرده شهراد چرا انقدر خوشگل میخندی آخه؟!» خاطرات مثل سوزن وارد قلبم می‌شدن. اما در واقعیت، مثل یک مترسک بی جون سر جام مونده بودم. «-می‌شه یه کم لباسای بسته تر بپوشی؟دوست ندارم سروسینه ت بزنه بیرون عمر شهراد!» پلکام روی هم افتادن. سیاهی مطلق بود. من نمیخواستم جلوی اونا زمین بخورم .می‌خواستم روی پا بمونم و روزی تقاص تک تک لحظاتی که توی این شب لعنتی گذروندم رو پس بگیرم. اما دست من نبود...! دنیا دور سرم چرخید و آخرین صدایی که شنیدم، برای همیشه توی گوشم باقی موند: -دنیـــز....
    Mostrar más ...
    1
    0
    ♥️♥️ 🎭#عقداجباری_زندگی‌به‌شرط♥️ _ بگم ببخشید، غلط کردم، دستم بشکنه خوبه؟چرا آخه غیرتم رو هدف می‌گیری؟! میدونی از دیشب که خونه نیامدی تا امروز که گوشیت رو جواب دادی چی کشیدم ؟! یه لحظه پلک رو هم نذاشتم! تا خود صبح بیدار موندم حتی فکرم تا بیمارستان و پزشک_قانونیم رفت. امانتی دستم دختر ! فعلاً که زنمی، ناموسمی اگه بلایی سرت میامد چه غلطی  می‌کردم؟ رنگ به شدت پریده‌ی صورت دخترک و جای سیلی که مشخص بود به این زودی ها برطرف نمیشه بدجور تو چشم بود و عذاب وجدانش رو هر لحظه بیشتر می‌کرد  ... صد بار به خاطر کار نسنجیده و سیلی که به ناروا به دخترک زد، خودش را لعنت فرستاد .... هنوز هم دلیل بی‌حالی و سِرم زدنش رو نمی‌دونست  بقدری مظلوم‌ و بی پناه دیده می‌شد که دل هر کسی رو به درد میآورد... یهو متوجه‌ی حرکات هیستریک دخترک شد که می‌لرزید. دندوناش به هم می‌خورد و به هق هق افتاده بود ، حس کرد هر لحظه ممکنه بیفته همون یه قدم فاصله بینشون رو هم طی کرد و بی معطلی به آغوشش کشید. سر دخترک برای اولین بار روی سینه‌اش که به شدت  بالا پایین می‌شد، قرار گرفت. بیشتر به خودش فشردش تا از لرزشش جلوگیری کنه چونه‌اش رو روی سر دخترک گذاشت : _ هیسس گریه نکن! بگو چرا این.قدر رنگت پریده ؟چرا سِرُم زدی ؟چه بلایی سرت اومده که به این حال و روز افتادی؟ یه مو از سرت کم بشه من چیکار کنم ؟ دلش از این‌همه نزدیکی لرزید. حسش به دخترک را نمی‌فهمید ولی هرچه که بود دلش را به بازی گرفته‌بود...( خودش هم نمی‌دانست این شروع عشقی ابدی و عمیق خواهد بود) با دیدن دخترک که ... پارت ۲۳۰ رمانه👆 همین حالا در کانال هست لطفا کپی نکنید. ادامه این رمان سراسر هیجان و عاشقانه و احساسی  رو قبل چاپ از لینک زیر دنبال کنید 👇👇 ♥️ازدواج میکنن دختره رو تا مرگ آزار میده اونم یه بار که حالش بد بوده بی‌خبر شب رو پیش دوستش میمونه، این کارش پسره رو به مرز جنون می‌رسونه  فرداش که بر میگرده خونه اولین  عمرش رو از پسره میخوره... امّا بعدش پسره مثل پشیمون میشه و به پاش میفته....🤤 💯❤️♨️#پایان‌خوش نزدیک به ۵۰۰ پارت آماده در کانال یه رمان #همخونه‌ای با یه #دخترمغرور👌 ‼️‼️
    Mostrar más ...
    📚کانال کیوان‌عزیزی 📚
    ﷽ ✍#کیوان‌عزیزی‌ عضوانجمن‌اهل‌قلم،خانه‌ی‌کتاب‌ایران Ahleghalam.ir مترجم،۵ اثر چاپی ارشد کامپیوتر،مدرس دانشگاه(۱۷ سال) 💢پارت گذاری شنبه تا ۵شنبه یک الی دوپارت غیر از تعطیلات #پدرومادرم‌‌رادعاکنید🙏
    1
    0
    -:تو می‌تونی من و فراری بدی ننه‌گوهر؟ ترسیده و پر التماس دستش را گرفتم و نالیدم:تو رو به خدا قسمت می‌دم ننه!کمکم‌ کن..خودت می‌دونی که اربابت قصد جونم و کرده! تو رو جون مریم گلیت ننه..یه کاری کن برام.. با حالی منقلب،دست روی دستم گذاشت و با آشفتگی گفت:قربون چشمای قشنگت بشم خانم جان..بخدا آقا شما رو دوست دارن..نبین این داد و بیداد و زبون تیزش و... به خدا که آقا با هیچ زنی اینطوری با صبر و حوصله راه نیومده انقدر... مایوس و گریان،تنم را عقب کشیدم و با بی‌قراری گفتم:کدوم دوست داشتن ننه‌گوهر؟؟کدوم!؟ نمی‌بینی کبودی زیر چشمم و؟!!نمی‌بینی حال و روز داغونمو؟؟ با پر روسری چشمان ترش را پاک کرد و با مهربانی لب زد:نگو خانم جان..بخدا که هرکس دیگه‌ای جای شما اون حرفای درشت و بار آقا می‌کرد،دیگه حتی رنگ روز هم به چشمش نمی‌دید!! دست به سرم گرفتم و با پریشان حالی چرخی دور خود زدم.. هیچ کس من بیچاره را درک نمی‌کرد!هیچ‌کس نمی‌فهمید ترسی که از آن مرد بی‌رحم داشتم بود،غرید:فکر کردی به همین راحتی ولت می‌کنم؟!! بی طاقت از درد...آخ لرزانی گفتم و تن بی‌حال شده ام را به تنش چسباندم...که زودتر از حد تصورم دستش دور کمرم چنگ شد و برق نگاه نگرانش،چشمان مخمورم را زد. -:عسل!! پلک برهم گذاشتم و از تصور چایی زعفرانی که یک نفس سرکشیده بودم،لرزی شدید تنم را لرزاند و صدای دلواپس و مردانه ای درون گوش های کیپ شده ام پیچید...
    Mostrar más ...
    1
    0
    🌸 تخفیف ویژه به مناسبت ولادت امام رضا (ع) کافیه برای خرید vip و خوندن 200 پارت جلوتر مبلغ 15000 تومان به کارت زیر واریز کنید 6037 9971 9791 6647 خدنگ _ بانک ملی عکس فیش واریز رو به آیدی زیر ارسال و برای دریافت لینک تا 24 ساعت صبور باشید 🥰 ❌ مهلت استفاده از به مدت دو روز 😉
    169
    0

    sticker.webp

    1
    0
    ♥️♥️ 🎭#عقداجباری_زندگی‌به‌شرط♥️ _ بگم ببخشید، غلط کردم، دستم بشکنه خوبه؟چرا آخه غیرتم رو هدف می‌گیری؟! میدونی از دیشب که خونه نیامدی تا امروز که گوشیت رو جواب دادی چی کشیدم ؟! یه لحظه پلک رو هم نذاشتم! تا خود صبح بیدار موندم حتی فکرم تا بیمارستان و پزشک_قانونیم رفت. امانتی دستم دختر ! فعلاً که زنمی، ناموسمی اگه بلایی سرت میامد چه غلطی  می‌کردم؟ رنگ به شدت پریده‌ی صورت دخترک و جای سیلی که مشخص بود به این زودی ها برطرف نمیشه بدجور تو چشم بود و عذاب وجدانش رو هر لحظه بیشتر می‌کرد  ... صد بار به خاطر کار نسنجیده و سیلی که به ناروا به دخترک زد، خودش را لعنت فرستاد .... هنوز هم دلیل بی‌حالی و سِرم زدنش رو نمی‌دونست  بقدری مظلوم‌ و بی پناه دیده می‌شد که دل هر کسی رو به درد میآورد... یهو متوجه‌ی حرکات هیستریک دخترک شد که می‌لرزید. دندوناش به هم می‌خورد و به هق هق افتاده بود ، حس کرد هر لحظه ممکنه بیفته همون یه قدم فاصله بینشون رو هم طی کرد و بی معطلی به آغوشش کشید. سر دخترک برای اولین بار روی سینه‌اش که به شدت  بالا پایین می‌شد، قرار گرفت. بیشتر به خودش فشردش تا از لرزشش جلوگیری کنه چونه‌اش رو روی سر دخترک گذاشت : _ هیسس گریه نکن! بگو چرا این.قدر رنگت پریده ؟چرا سِرُم زدی ؟چه بلایی سرت اومده که به این حال و روز افتادی؟ یه مو از سرت کم بشه من چیکار کنم ؟ دلش از این‌همه نزدیکی لرزید. حسش به دخترک را نمی‌فهمید ولی هرچه که بود دلش را به بازی گرفته‌بود...( خودش هم نمی‌دانست این شروع عشقی ابدی و عمیق خواهد بود) با دیدن دخترک که ... پارت ۲۳۰ رمانه👆 همین حالا در کانال هست لطفا کپی نکنید. ادامه این رمان سراسر هیجان و عاشقانه و احساسی  رو قبل چاپ از لینک زیر دنبال کنید 👇👇 ♥️ازدواج میکنن دختره رو تا مرگ آزار میده اونم یه بار که حالش بد بوده بی‌خبر شب رو پیش دوستش میمونه، این کارش پسره رو به مرز جنون می‌رسونه  فرداش که بر میگرده خونه اولین  عمرش رو از پسره میخوره... امّا بعدش پسره مثل پشیمون میشه و به پاش میفته....🤤 💯❤️♨️#پایان‌خوش نزدیک به ۵۰۰ پارت آماده در کانال یه رمان #همخونه‌ای با یه #دخترمغرور👌 ‼️‼️
    Mostrar más ...
    📚کانال کیوان‌عزیزی 📚
    ﷽ ✍#کیوان‌عزیزی‌ عضوانجمن‌اهل‌قلم،خانه‌ی‌کتاب‌ایران Ahleghalam.ir مترجم،۵ اثر چاپی ارشد کامپیوتر،مدرس دانشگاه(۱۷ سال) 💢پارت گذاری شنبه تا ۵شنبه یک الی دوپارت غیر از تعطیلات #پدرومادرم‌‌رادعاکنید🙏
    1
    0
    - انگاری دوماد قرار نیست بیاد سر سفره ی عقد. ببین عروس طفل معصوم تنهایی چی به روزش اومده! -از اولشم این دختر چشمم‌و نگرفته بود. معلوم نیست چه غلطی کرده که شهراد عیب و ایرادشو فهمیده و نیومده! -وایی اینجوری نگو خواهر؛ خدا سر دشمن آدمم نیاره! صدای پچ پچ مهمون هایی که برام دلسوزی میکردن و یا اونایی که پشت سرم حرف میزدن تو گوشم میپیچید و من به معنای واقعی کلمه خشک شده بودم. نگاهم به خطوط قرانی گیر کرده بود و با لباس عروس و کلی آرایش، منتظر مردی نشسته بودم که کم کم همه داشتن نیومدنش‌و باور می‌کردن. شاید تنها کسی که امید داشت اون میاد، من بودم! -دنیز عزیزم؛ میگم میخوای... میخوای دیگه کم کم بریم؟ انگاری کار برای شهراد پیش اومده نمی‌تونه بیاد سر عقد! تند سر چرخوندم و چشم های اشکی‌مو به بیتا دوختم. بغض داشت گلومو شرحه شرحه میکرد. -کار براش پیش اومده بیتا؟ روزه عروسی‌مون؟ وقتی من با لباس عروس تو سفره ی عقد نشستم و کلی مهمون دعوت کردیم؟ شرمنده چشم میدزده. و این منم که کم کم اوضاع اطرافم رو درک می کنم. -به خاطر خودت گفتم. همه دارن حرف میزنن خواستم الکی اینجا منتظر نمونی! ناراحت تر از قبل ادامه میدم، اما کسی خبر نداشت چه لرزی وجودم رو گرفته. -هر کی می‌خواد هر چی بگه برام مهم نیست. شهراد میاد. سر این عقد میاد و به همتون ثابت می‌کنه که مردی نیست که منو با لباس عروس اینجا ول کنه و آبرومو به چوب حراج بزنه! اتمام حجت کردم و تا موبایلمو برداشتم که برای بار صدم به شهراد زنگ بزنم، با شنیدن صدای هیجان زده ی زنی که با هلهله جیغ می زد: "دوماد اومد دوماد اومد" شوکه و هیجان زده بلند شدم و از خوشحالی هق زدم. مرد من اومده بود. منو اینجا ول نکرد. بی توجه به نگاه هایی که روم سنگینی می کرد سمت در دویدم.دوست داشتم خودمو تو بغلش پرت کنم.غر بزنم.لوس بشم.قهر کنم و بابت اینکه منو اینقدر منتظر گذاشت معرکه بگیرم. -دنیــز! بیتا بود که با ترس و نگرانی صدام می زد و من نگرانی‌شو درک نمی کردم. درکش نمی کردم اما با دیدن تصویری که روبه روم بود، پاهام به زمین چسبیدن. قطعا جهنم همچین چیزی بود. -معذرت می‌خوام دنیز! لب هام نیمه باز مونده بودند و انگار اکسیژنی برای نفس کشیدن باقی نمونده بود. مثل یک جسد همون جا خشک شده بودم و به تصویر روبه روم نگاه می کردم. تصویر دست های قفل شده ی شهراد و گلاره. همسر سابقش! -واقعا متاسفم دنیز. هر کار کردم نتونستم با خودم کنار بیام. من هیچ حسی بهت ندارم. نمیتونم گلاره رو فراموش کنم! صداها توی سرم می پیچیدن : «-با من ازدواج میکنی عروسک خانوم؟ -دور خنده هات بگرده شهراد چرا انقدر خوشگل میخندی آخه؟!» خاطرات مثل سوزن وارد قلبم می‌شدن. اما در واقعیت، مثل یک مترسک بی جون سر جام مونده بودم. «-می‌شه یه کم لباسای بسته تر بپوشی؟دوست ندارم سروسینه ت بزنه بیرون عمر شهراد!» پلکام روی هم افتادن. سیاهی مطلق بود. من نمیخواستم جلوی اونا زمین بخورم .می‌خواستم روی پا بمونم و روزی تقاص تک تک لحظاتی که توی این شب لعنتی گذروندم رو پس بگیرم. اما دست من نبود...! دنیا دور سرم چرخید و آخرین صدایی که شنیدم، برای همیشه توی گوشم باقی موند: -دنیـــز....
    Mostrar más ...
    1
    0
    امیروالا بهزادی طراح لباس ۳۱ ساله‌ای که از سه ‌سالگی بخاطر یک اتفاق از خانواده‌اش دور بوده و پس از ۲۴ سال پیش خانواده‌اش برگشته که زمانی که برادرش روی یک پرونده کار می‌کرده همراه همسرش تصادف می‌کنه و والا و خانواده‌اش برای برادر‌زاده‌‌اش به دنبال دایه می‌گردند. مهرو دختر ۲۰ ساله‌ای که تازه از تصادفی جان سالم به در برده همراه خواهر ۵ ساله‌اش سر راه والا قرار می‌گیره. یعنی چه اتفاقاتی رخ میده؟! بین مردی مثل والا که تمام عمرش رو خارج از ایران زندگی کرده و مهرویی که از همه‌ی مرد‌ها می‌ترسه. 😳😱 اگه میخوای این داستان دنبال کنی؟! سریع جوین شو👇👇
    Mostrar más ...
    1
    0
    -:تو می‌تونی من و فراری بدی ننه‌گوهر؟ ترسیده و پر التماس دستش را گرفتم و نالیدم:تو رو به خدا قسمت می‌دم ننه!کمکم‌ کن..خودت می‌دونی که اربابت قصد جونم و کرده! تو رو جون مریم گلیت ننه..یه کاری کن برام.. با حالی منقلب،دست روی دستم گذاشت و با آشفتگی گفت:قربون چشمای قشنگت بشم خانم جان..بخدا آقا شما رو دوست دارن..نبین این داد و بیداد و زبون تیزش و... به خدا که آقا با هیچ زنی اینطوری با صبر و حوصله راه نیومده انقدر... مایوس و گریان،تنم را عقب کشیدم و با بی‌قراری گفتم:کدوم دوست داشتن ننه‌گوهر؟؟کدوم!؟ نمی‌بینی کبودی زیر چشمم و؟!!نمی‌بینی حال و روز داغونمو؟؟ با پر روسری چشمان ترش را پاک کرد و با مهربانی لب زد:نگو خانم جان..بخدا که هرکس دیگه‌ای جای شما اون حرفای درشت و بار آقا می‌کرد،دیگه حتی رنگ روز هم به چشمش نمی‌دید!! دست به سرم گرفتم و با پریشان حالی چرخی دور خود زدم.. هیچ کس من بیچاره را درک نمی‌کرد!هیچ‌کس نمی‌فهمید ترسی که از آن مرد بی‌رحم داشتم بود،غرید:فکر کردی به همین راحتی ولت می‌کنم؟!! بی طاقت از درد...آخ لرزانی گفتم و تن بی‌حال شده ام را به تنش چسباندم...که زودتر از حد تصورم دستش دور کمرم چنگ شد و برق نگاه نگرانش،چشمان مخمورم را زد. -:عسل!! پلک برهم گذاشتم و از تصور چایی زعفرانی که یک نفس سرکشیده بودم،لرزی شدید تنم را لرزاند و صدای دلواپس و مردانه ای درون گوش های کیپ شده ام پیچید...
    Mostrar más ...
    1
    0
    🌸 تخفیف ویژه به مناسبت ولادت امام رضا (ع) کافیه برای خرید vip و خوندن 200 پارت جلوتر مبلغ 15000 تومان به کارت زیر واریز کنید 6037 9971 9791 6647 خدنگ _ بانک ملی عکس فیش واریز رو به آیدی زیر ارسال و برای دریافت لینک تا 24 ساعت صبور باشید 🥰 ❌ مهلت استفاده از به مدت دو روز 😉
    414
    0

    sticker.webp

    291
    0
    اولین باری که نگاهش را روی خودم دیدم هفده سالم بود. یک بعد از ظهر داغ مرداد در حیاط خانه‌ی مادری. کلاس نقاشی می‌رفتم. عاشق این بودم گوشه‌ای بنشینم و همه‌ی تصاویری که از ذهن می‌گذشت را به نقشی روی کاغذ تبدیل کنم. شاید این بهانه بود! خانه‌ی مادری هیچ‌وقت جای محبوبم نبود. چون خودم آنجا محبوب نبودم. وصله‌ی ناجور بودم. مهره‌ی اضافی بازی که می‌گذارندش کنار صفحه. نشسته بودم روی تخت کهنه‌ی گوشه‌ی حیاط. نزدیک درِ زیر زمین. و نقاشی می‌کشیدم.  صدای زنگ بلبلی که در خانه پیچید، مادری فرز میان در ایوان ایستاد. چشم‌های پیرش شده بود دو تیله‌ی درخشان. یکی از پسرها در را باز کرد و بعد از آن دنیای من دیگر شبیه قبل نشد. #همین‌گوشه‌از‌آسمان #لیلانوروزی https://t.me/+f1edimG4hSkxZDU0 https://t.me/+f1edimG4hSkxZDU0
    Mostrar más ...
    228
    0
    _ تو گذاشتی تمام یک هفته رو توی اون زیر زمین بمونم🕳 به سمتش بر می‌گردد و به چشمان زُمردین و غمگین او خیره می‌شود. - چون ازت متنفر بودم، هنوزم متنفرم! قلب دخترک از حرف‌های او نمی‌شکند، در واقعه دیگر قلبی نمانده بود که بشکند. با بغض لب می‌زند. - من مادر بچتم! در آن جنگل تاریک و مه آلود به سمت جاده حرکت می‌کند و بی‌رحم تر از قبل می‌گوید. - بچه‌ی که تو مادرش باشی رو نمی‌خوام. او هم پشت سرش حرکت می‌کند و پاهای برهنه‌اش از زمین ناهموار و پر از سنگ و چوب زخمی می‌شود. - آرومتر برو من گمت می‌کنم. صدای درمانده‌ی زَمرد باعث نمی‌شود تا یوحنا آرام‌تر قدم بردارد. با آن شکم پنج ماه راه رفتن برایش سخت است. - سریع تر حرکت بده خودتو اگه نمی‌خوای خوراک گرگ‌ها و کفتار بشی. با وحشت به جنگل تاریک چشم می‌اندازد و با هق‌هق از او می‌پرسد. - این... اینجا گرگ داره؟ - احمق هرزه اینجا جنگله خونه اون پدربزرگ بی‌شرفت نیست دلیل نفرت یوحنا را از خانواده نمی‌دانست او پسر عموی نحسش بود که با همه دشمنی داشت. ! یوحنا که حالا تقریبا سه متر از زَمرد فاصله داشت به قدم‌هایش سرعت بخشید تا بیشتر از قبل از او دور بشود. چشمان زَمرد دیگر پیراهن آبی رنگ او را نمی‌دید و همین که خواست سریع تر قدم بردارد پاییش روی شیشه‌ بزرگی رفت صدای خورد شدن شیشه را شنید. خون گرم از داخل پایش بیرون می‌زد و تمام جانش را می‌سوزاند. با ترس سرش را بلند کرد و وحشت‌زده صدا زد. دستش را به پایش رساند و شیشه را با درد از گوشتش بیرون کشید و صدای هق‌هقش بلند شد. صدای گریه و ناله‌‌هایش گرگ‌های جنگلی را به آن سو کشانده بود. با ترس به اطرافش نگاه می‌کرد و صدای زوزه‌ی گرگ‌ها را به راحتی می‌شنید. حرف‌هایش را زمزمه وار و با گریه می‌گوید و ترسیده به تاریکی و درختان ترسناک نگاه می‌کند. با گریه دستش را به شکمش می‌گیرد و زمزمه می‌کند.
    Mostrar más ...
    کاوالیه🕊
    کاوالیهـــ سرباز سواره نظام! مردی که زنی را در رقص همراهی می‌کند! آثار_رادمنش #شیطان_عاشق‌_می‌شود. #سفره‌دار #کاوالیه
    146
    0
    #پارت‌هدیه _درو باز کُن بی بی...زَنَــمه...میخوای حَلال خدا رو حَروم کنی؟! دستش را کلافه کنار در ستون کرده است و فقط یک چیز میخواهد...باز شدن این در ، و دیدن آن دو چشم سیاه لعنتی...! بی بی با صدای لرزانش ، از پُشت در لب میزند: _اینجا نَمون پسر نصرالله خان...این دختر دست من امانته...! مُشتش را روی دیوار میکوبد و موهایش را چنگ میزند. چرا آن لعنتی خودش حرفی نمیزند...؟ فقط یک لحظه بیاید دم در و بعد برود...چه میشود...؟ _بی بی خدیجه ، اگر این درو با لگد نمیشکنم به حرمت موی سفید خودته که مادر این شهر و آبادی هستی...وا کُن این لامصبو میخوام زَنَمو ببرم سر زندگیش...! پیرزن یک دنده تر از داریوش است و خوب میداند چگونه کفر مردان عاصی و بدقلق را در بیاورد: _این در واسه آدمای ناخلف باز نمیشه داریوش خان...دستِت خوش جانشین نصرالله...دست مریزاد که بچه ی شیرخواره رو از مادرش جدا کردی و زن بی گناه رو جلوی چشم هزار نفر از کاخت بیرون کردی...! سر داریوش گُر میگیرد و یاد چشمان ملتمس و اشک آلود شیرین که می افتد ، دلش آتش میگیرد... چه میشود اگر یک نظر چشمانش را نگاه کند...؟ یا حتی خودش چیزی بگوید...به خدا که اگر قتل هم میکرد اینقدر جزایش سخت نمیشد... _بگو بیاد بی‌بی... گردن میکشد و صدایش را بالاتر میبرد: _شیریـــن...؟بیا بیرون از اون خراب شده...بچه گرسنه شه...شیر دایه شو نمیخوره بیا تا تلف نشده...! هنوز هم با خودخواهی فریاد میزند و دلتنگی و آوارگی اش را اینگونه به رخ میکشد. _هَــوو که آوردی سرش هیـــچ ، بهش تهمت زدی مَـــرد...چطور غیرتت قبول کرد زن خودتو سقز دهن مردم کنی...؟اصلا کاری مونده که تو در حق این طفل معصوم نکرده باشی...؟ _نیاوردم...هَوو نیاوردم بگو بیاد ، به ولای علی میشکنم این در بی صاحابو...! اینبار آن طرف در ، سکوت مفرطی به وجود می آید. نکند شیرین دیگر نخواهد ببیندش...؟ نکند از اینجارفته باشد...؟ اصلا دلش برای بچه تنگ نمیشود...؟ _کبوتر کوچولوم...؟ پر از التماس ، پیشانی اش را به در میچسباند و لب میزند...کسی جواب نمیدهد و اینبار لحنش پر از خواهش است: _بیا دردِت وِ جونِم...سِقه او سِیل کِردِن و داریوش گُتنت بام ، یه لحظه بیا دَر او چَـشیا میراتیتِه بِیینم خوم میرِم...! (بیا دردت به جونم...قربون اون نگاه کردن و داریوش گفتنات بشم...یه لحظه بیا اون چشمای بی صاحابتو ببینم خودم میرم...) نفس میزند و انگار کسی نیست حتی التماس یک خان را بشنود... یک شاه... مُشتی بر در میکوبد و تا میخواهد بار دیگر صدایش بزند ، در به آهستگی روی پاشنه میچرخد... در باز میشود و دو چشم سیاه مینیاتوری که مقابل دیدگانش قرار میگیرند... ❌❌❌❌ مَــــن "داریوشَم "...خانزاده ای که برای پیدا کردن یه دُختر نقابدار ، وجب به وجب خاک شَهر رو به توبره کشیدم... دختری که نزدیک بود با سُم های اسبم زیرش بگیرم و اون حالا با چشمهای سیاه بی صاحبش ، خواب رو برام حَروم کرده...! اون لعنتی از مَـن یه دیوونه ی بی خواب ساخته که با حس های نیمه کاره ی مردونه ش ، در حال زنجیر پاره کردنه... تَک تَک مَردهای شَهر بدونن...وقتی ناموس داریوش زَنـــد با اون قدم های نازدارش راه میره ، اَحــدی حق نفس کشیدن نداره... سایه ی نگاه نَر جماعت روی صورتش نیُفته... تیربارچی های مَن...هدف گلوله هاشون رو خیلی خوب میدونن... ❌❌❌ شوگار اثر جدید و منحصربه‌فردی از پارتی از رمان_کپی ممنوع
    Mostrar más ...
    111
    0
    -من نمی‌تونم عقدت کنم! خشکم می‌زند. مبهوت نگاهش می‌کنم که دستانش را عصبی و کلافه در هوا تاب می‌دهد: -خودت بهتر میدونی که تو، تو سلیقه‌ی من نیستی دختر دایی! من یکی رو می‌خوام که حداقل تو شغل خودم باشه و بتونه چهار تا سمینار پزشکی باهام بیاد! آخه ما چیمون شبیه همه که بخوام بگم این زنِ منه؟ دامن پیراهن سفیدم از میان دستانم رها می‌شود و او با بی‌رحمی می‌گوید: -تا اینجا هم که اومدم به خاطر مامان بود ولی بسه دیگه! من و تو هم اندازه هم نیستیم. یه قرار مسخره‌ی بین پدر و مادرامون نباید به اینجا می‌کشید ولی... مستاصل به جان موهایش می‌افتد و نگاهم روی پیراهن سفیدی که پوشیده می‌ماند. لبخند تلخی می‌زنم، کت و شلوار دامادی چه خوش به تنش نشسته است! -خودت برو این عقدو بهم بزن. هر جور که بلدی. اسید معده‌ به طرف دهانم هجوم می‌آورد... مرا از طبقه‌ی بالا و سفره‌ی عقد کشانده است پایین که اینها را بگوید؟ الان یادش افتاده است که مرا نمیخواهد؟ بیقرار به طرفش می‌روم و مهم نیست که پیراهن سفیدم زیر کفش‌هایم خاکی می‌شود. -چی بگم؟ سوالم از بهت و ناباوری‌ام است اما او جور دیگری برداشت می‌کند که می‌گوید: -هر چی. هر بهانه‌ای که دوست داری بیار. بگو دوستم نداری.. چه میدونم با هم تفاهم نداریم. هر چی میخوای بگو و بهم بزن مراسمو. اگر نه... بغض مهمان چشمانم می‌شود و گردنم روی شانه خم: -اگر نه؟ با تمسخر نگاهم می‌کند: -هنوز میپرسی اگر نه؟ انقدر آویزونی یعنی؟ خودم برم داخل بگم نمیخوامت؟ تو اینو میخوای؟ حالم خوب نیست. انگار دنیا دور سرم بچرخد، تلو تلو عقب می‌روم. چطور از من می‌خواهد بروم داخل و مقابل چشم آن همه مهمان عقد را به هم بزنم؟ دیوانه است؟ -من نمی‌تونم... سرش را با خشم تکان می‌دهد: -این مشکل توئه. خودت حلش کن دختردایی! و مجال نمی‌دهد. سوار بر ماشینش گاز می‌دهد و دور می‌شود. ماتم زده و شوکه به عقب می‌‌چرخم و به ساختمان دو طبقه نگاه می‌کنم. حالا باید چه می‌کردم. با چه رویی داخل میرفتم و می‌گفتم داماد مرا نمی‌خواهد! قطره‌ی اشکم می‌چکد و همین که مامان را می‌بینم دستپاچه از پله‌ها پایین می‌آید، طی یک تصمیم ناگهانی، دامنم را بالا می‌گیرم و کنار حاشیه‌ی خیابان راه می‌افتم. نه نگاه‌های متعجب عابران مهم است، نه مهمانان حاضر در خانه و نه زنگ‌های پی‌ در پی موبایلم اثری دارد... آنقدر بغض دارم که دلم فقط فرار می‌خواهد. رفتن و رفتن... با صدای بوق بلند ماشینی که مقابلم ترمز می‌کند، ترسیده سر بلند می‌کنم و نگاهم در نگاه مسیح؛ پسرعموی ناخلفم می‌افتد. اخمالود شیشه‌ را پایین می‌کشد: -بیا بشین. نگاهم به موهای یک سانتی و صورت اخمویش است که ناخواسته اشکم می‌‌چکد. نگاهش کمی مهربان می‌شود: -بشین هر جا بخوای می‌رسونمت. به چشمانش زل میزنم. به چشمان اویی که کل فامیل دیدنش را ندارند و بابا همیشه مرا از نزدیکی به او کرده است... نمی‌دانم چی می‌شود که به طرفش می‌روم و علی‌رغم هشدارهای مغزم ، سوار ماشین غول پیکر پسر فامیل می‌شوم. حتما دیوانه شده‌ام که با لباس کنارش می‌نشینم و تا به خودم بیایم ماشین از جا کنده می‌شود...
    Mostrar más ...
    290
    0
    #پارت386 بی توجه به حرفش ایستاد. شالش شل و باز بود و موهاي عسلی و روشنش روي شانه ي راستش ریخته بود:  بفرمایید.  پاشنه ي کفشش خیلی بلند بود اما آنقدر راحت قدم بر می داشت که انگار از روز اول با آنها به دنیا آمده بود.  جلوتر از او ایستاد و در اتاق را باز کرد: بفرمایید ... قهوه میل دارید؟ لبخند زد: متشکرم. چیزي میل ندارم.  - بسیار خوب ... با اجازتون.  وارد اتاق شد و در را بست. آهو روي یونیت دراز کشیده بود. با شندین صداي باز و بسته شدن در کمی سمتش خم شد. انگار توقع دیدنش را نداشت که ابرو بالا داد. کمی جلوتر رفت: راحت باش ... دراز بکش.  نگاهی به در اتاق انداخت. صداي هاتف را می شنید که با بیمار دیگري مشغول بود. روي صندلی کنار یونیت نشست و پا روي پا انداخت. می توانست پین هاي رنگی را داخل دندان دهانش ببیند. دختر بیچاره با فک باز  دراز کشیده بود. چانه اش را خاراند: خیلی نمونده  پلکش را باز و بسته کرد. چشمانش تر بود. کمی خودش را جلو کشید: درد داشت؟  دوباره پلک زد و تري چشمانش بیشتر شد. اخم کرد: گریه کردي؟ سرش را به دو طرف تکان داد که نه. بی اراده لبخند زد: ترسیدي پس! سرش را به پایین تکان داد و تایید کرد. ساکشن گوشه ي لبش خر خر صدا می کرد و کمی رطوبت کنار لبش  را خیس کرده بود. دستمالی برداشت و دستش را جلو برد. نگاه آهو هم با دستش حرکت کرد. دستمال را  روي لبش کشید و چانه اش را خشک کرد. در میانی اتاق که باز شد دستش را پس کشید: جاويد  ایستاد و دستمال را میان پنجه اش فشرد: سلام  دستکشش را درآورد و دستش را فشرد و ماسکش را پایین داد: کم پیدایی ... بچه ها چطورن؟  - بچه ها خوبن ... من هم هستم.  - بشین ... اومدي چکاب یا همراه این خانم؟  جنس جلب مردانه را می شناخت. بالاي سر آهو ایستاد: راستش هر دوتا ... زودتر کارشو تموم کن هاتف  جان. یه کم درد داره انگار  صندلی گردانش را جلو کشید و تقریبا روي سینه ي آهو خیمه زد: نبودي ببینی چه اشکی می ریخت ...  خوب خانمی یه کم دهنت رو بیشتر باز کن ... 🌸 پارت هدیه
    Mostrar más ...
    814
    3
    #پارت385 دستش را روي ساعتش گذاشت و مچش را چرخاند تا عقربه ها را ببیند: امروز دیگه برنمی گردم ... وقت رفتن  کلیدها رو تحویل آرش بدید.  - بله چشم  دستی بین موهایش سراند و یقه ي کتش را مرتب کرد.این روزها یکی را می خواست که چند ساعتی همراهی اش کند. اما انگار بعد گیتا کمی سخت گیر شده بود. وارد خیابان شد و نگاهی به ساختمان دکتر تهرانی انداخت.  دخترك وراج هنوز آنجا بود یا نه را نمی دانست. کیفش را با دست چپش نگه داشت و شماره ي مطب را گرفت:  سلام ... سرابی هستم. متشکر ... خانم معروف کارشون تموم نشد؟ نیم ساعت دیگه؟ متشکرم، خدانگهدار.  گوشی را داخل جیبش گذاشت و سمت ساختمان راه افتاد. یک جورهایی ممنون آهو و دندان دردش هم بود.  بعد ماه ها پشت گوش انداختن امروز وقت می کرد تا چکاب سه ماهه اش را انجام دهد. بعد هم می توانست تا  جایی آهو را برساند. آن هم وقتی مجبور می شد به خاطر دندان ترمیم شده اش ساکت بماند و حرفی نزند.  سلام نگهبان را جواب داد و سمت آسانسور رفت. چطور می توانست یک نفس و پشت هم حرف بزند؟ گاهی زیادي روي اعصاب بود. گاهی هم شنیدن روزمره گی هایش خوب بود. مثل وراجی اش راجع به بچه ها و  کارهایشان.  اسانسور که ایستاد کراواتش را محکم کرد و وارد مطب شد. قسمت انتظار بیماران راهروي مقابلش بود. خوب  بود که در بدو ورود با تعداد زیادي آدم که زل زده بودند به در رو به رو نمی شد. سالن کوچک سفید با  دکوراسیون عالی و میز منشی مقابلش بود. دختر جوان با دیدنش ایستاد و لبخند پهنی به لب آورد: روز بخیر آقاي سرابی با دست اشاره کرد بنشیند: روز بخیر ... بفرمایید سعی کرد نام منشی را به خاطر بیاورد. جز اسم کوچکش چیزي در ذهنش نبود. لبخندي به اجبار روي لبش  نشست: خانم شراره  - جانم مهندس ...  - می خواستم دکترو ببینم - بله، بفرمایید ... خانم معروف هم توي اتاق آخر هستن ... اجازه بدید همراهیتون کنم.  - محبت می کنید اما راهو بلدم
    Mostrar más ...
    796
    3
    هیجان وی آی پی و 200 پارت جلوتر نگم براتون از جاوید و زبون بازیاش 😍
    123
    0

    sticker.webp

    62
    0
    امشب باید با من باشی. اخم نشسته در صورتش بیشتر شد. - حالت بده درست؛ ولی قرار نیست هر چرندی به مغزت بیاد بگی. اشک‌های جاری شده بر روی صورتم را با آستین لباسم پاک کردم و میان سکسکه آرام؛ اما مصمم و مطمئن لب زدم: - حالا که اون با من اینکار کرده منم می‌خوام مثل خودش بشم تا مزه‌اش رو بفهمه. خودم را جلو کشیدم و سعی کردم در آغوش مردی که بزرگ‌ترین دشمن نامزدم بود و چشم دیدنش را نداشت جا بگیرم. - تو هم باید قبول کنی مگه دشمنش نیستی؟ مگه نمی‌خوای زمین زدنش رو ببینی؟ بیا من امشب در اختیارتم، بیا همه عقده‌هاتو خالی کن... با دو دستش بازویم را گرفت و من را از خودش جدا کرد. - برو اون طرف دختر تو مگه اهل این کارا هستی که می‌خوای از این غلطا کنی؟ دوباره سر جایم برگشتم و خودم دستش‌هایش را دورم حلقه کردم. - نه اهل این حرفا نبودم؛ ولی می‌خوام بشم تا اون بفهمه چه جنس نجسی داره. دستش زیر چانه‌ام نشست و سرم را بالا آورد. - خیلی دلت می‌خواد الان با من باشی آره؟ - آره خیلی، دلم می‌خواد بیام تو تیمت و مثل خودت کمر به نابودیش ببندم. انگشتش را روی لب‌هایم کشید. - می‌دونی اگر امشب با من باشی دیگه از فردا هیچی مثل قبل نیست؟ می‌دونی دیگه باید برای همیشه مال من باشی؟ - آره می‌دونم قبلاً در مورد قانونای سختت شنیدم. - باشه حالا که خودت خواستی... چشم بستم و با گرمی لب‌های مردانه‌اش بر روی لب‌های سرد و لرزانم خودم را برای شروعی جدید و طوفانی آماده کردم. گندم با آرزوهای رویایی به خواستگاری کسی که عاشقشه جواب مثبت میده تا خوشبختی رو مزه کنه؛ اما خیلی زود با حضور مردی از جنس وحشت می‌فهمه قرار نیست همیشه همه چیز اون طوری او دوست داره و طبق رویاهاش بگذره.
    Mostrar más ...
    واهمه‌ی سقوط🌾(فاطمه سالاری)
    پارت گذاری روزانه و منظم. خوش آمدید 🌹 به چشمانت مومن شدم حنای بی‌رنگ رسم دلتنگی واهمه‌ی سقوط
    67
    0
    - یه بدهی بهت دارم که اومدم تسویه کنم. ابروهایش کمی جمع شد. - بدهی؟! منظورت رو... فرصت ندادم جمله‌اش را تمام کند و سیلی محکمی به صورتش زدم. چشمانش گرد شد و نگاهش مبهوت. خیره مانده بود به من و در سکوت نگاهم می‌کرد. با غیظ گفتم: - خیلی نامردی. راه افتادم به طرف خیابان بروم که بازویم را چسبید. برگشتم و با خشم گفتم: - ولم کن. صورتش از عصبانیت سرخ شده بود. لب‌هایش را روی هم فشار می‌داد. خوب حس می‌کردم دارد با خشمش می‌جنگد اما وقتی حرف زد صدایش عصبی بود. - اگه آدم هم کشته بودم بهم فرصت دفاع می‌دادن. - تو لیاقت نداری کسی بهت فرصتی بده. بازویم را با خشم کشیدم و تقلا کردم آن را از میان دستش بیرون بکشم اما رهایم نکرد و با حرص گفت: - حتی حق ندارم بدونم چرا باید کتک بخورم و فحش بشنوم؟ - می‌دونی، خوب هم می‌دونی. بسه دیگه، بیشتر حالم رو با تظاهر به هم نزن. فشار انگشتانش دور بازویم شدیدتر شد. - هرچقدر هم حالت به هم بخوره باید بگی دلیل این کارهات چیه. صدایمان بدون اینکه بفهمیم بالا رفته بود و یک افسر که حدود بیست متر آن‌طرف‌تر داشت سوار ماشینش می‌شد، برگشت و نگاهی به ما انداخت. شمس نفس عمیقی کشید و آهسته گفت: - ببین، خوب می‌شناسمت. می‌دونم دیر عصبانی می‌شی. مطمئنم یه اتفاق وحشتناک افتاده که تو این‌طوری از کوره دررفتی ولی تا وقتی ندونم چی شده نمی‌تونم کمکت کنم. پوزخند زدم. - کمک؟! من بمیرم هم از تو کمک نمی‌خوام. اخم ملایمی کرد. - حرف بزن تابان. چی شده؟ صدایم از عصبانیت جیغ‌مانند شده بود. - یعنی تو نمی‌دونی؟ نکنه انتظار داشتی وقتی برامون کارت عروسی می‌آرن بفهمیم؟ لابد منتظر بودی بیام واسه عروسیت هم برقصم. چشم‌هایش گرد شد و دهانش کمی باز ماند. لابد مادرش همین امروز اجازه‌ی دیدار زنانه‌ی قبل از خواستگاری را گرفته بود و خودش هنوز خبر نداشت و فکر هم نمی‌کرد من به این زودی بفهمم. فشار انگشتانش دور بازویم کم شده بود. از فرصت استفاده کردم و با دست آزادم هلش دادم. یک قدم عقب رفت و دستم آزاد شد. با حرص گفتم: - خیلی پستی. جلوی پایش تف کردم و برگشتم که بروم. باز بازویم را گرفت و مرا رو به خودش چرخاند. صورتش به رنگ شاه‌توت شده بود. از چشمانش آتش می‌بارید. غرید: - می‌دونی هرکی جز تو همچین غلط‌هایی کرده بود الان با خاک زمین یکیش کرده بودم؟ با جسارت به چشمانش خیره شدم. - بزن، خجالت نکش. ازت برمی‌آد زور بازوت هم به رخم بکشی. هیچ‌کس جز تو نمی‌تونست با من همچین بازی‌ای بکنه. کاش اقلاً یه جو شهامت داشتی که خودت بهم بگی پشیمون شدی نه اینکه از بقیه بشنوم.
    Mostrar más ...
    88
    0
    Última actualización: 11.07.23
    Política de privacidad Telemetrio