این سرویس به زبان شما نیز موجود است. برای ترجمه ، مطبوعات را فشار دهیدفارسی
Best analytics service

Add your telegram channel for

  • get advanced analytics
  • get more advertisers
  • find out the gender of subscriber
Categoría
Ubicación del canal e idioma

audience statistics °• ردلایـــن •°

❁﷽❁ °•ن و القلم•° الهی رخصت °•ردلاین•° به زودی ... ساحره ، دلیبال، شاهرگ،سینگو ، پریزاد 🖤 
20 6190
~0
~0
0
Calificación general de Telegram
Globalmente
38 170lugar
de 78 777
6 683lugar
de 13 357
En categoría
2 812lugar
de 5 475

Género de suscriptores

Averigua cuántos suscriptores masculinos y femeninos tienes en el canal.
?%
?%

Idioma de la audiencia

Descubre la distribución de los suscriptores de canales por idioma
Ruso?%Inglés?%Árabe?%
Crecimiento del canal
GráficoTabla
D
W
M
Y
help

La carga de datos está en curso

Duración del usuario en el canal

Descubra cuánto tiempo permanecen los suscriptores en el canal.
Hasta una semana?%Viejos?%Hasta un mes?%
Ganancia de suscriptores
GráficoTabla
D
W
M
Y
help

La carga de datos está en curso

Hourly Audience Growth

    La carga de datos está en curso

    Time
    Growth
    Total
    Events
    Reposts
    Mentions
    Posts
    Since the beginning of the war, more than 2000 civilians have been killed by Russian missiles, according to official data. Help us protect Ukrainians from missiles - provide max military assisstance to Ukraine #Ukraine. #StandWithUkraine

    sticker.webp

    45
    1
    ⁠ -چه زود هتلشو بالا اوردی شادمهر، مگه قرار نبود طلاقش بدی؟ نگاش کن تورو خدا. چشمش به دهنت خشک شد، فردا پشت بچش سیاه میشه، یه تیکه از این شیرینی بندازید جلوش مدیونیش گردنمون رو نگیره. جوری با تحقیر تلفظ کرد که آب شدم از خجالت. انگار که یک حیوان بی ارزش باشم. جلوی مهمان ها...آبرویم رفتم. من چقدر بیچاره بودم که هرزه‌ی زیر خواب شوهرم برایم دل می‌سوزاند. آب دهانم را بلعیدم تا بغضم فرو نشیند. منتظر گوشه‌ چشمی از شادمهر بودم ولی در کمال بی رحمی با خشم نگاهم کرد و بیخ گوشم غرید: -گمشو تو اتاقت تا ببام حسابتو برسم...بدبخت همیشه گشنه. مثل قحطی زده ها زل زدی به ظرف باقلوا. خوبه همیشه در حال بخور بخوری. دست از دسته‌ی مبل گرفتم و در حالی که از ترس رنگ زرد کرده بودم با سختی بلند شدم. ماه های آخر بارداری‌ام بود و شکم بزرگم در برابر هیکل ریزه و کوچکم خیلی ازاردهنده شده بود.. زیر نگاه خیره و پر ترحم مهمان ها خودم را به پله ها رساندم و سعی کردم شمره بالا بروم. من را می‌کشت، مطمئن بودم. اعصاب درستی نداشت... از ترس سکسه کردم و پله‌ی بعدی را با نفس نفس بالا رفتم. خیلی التماس کردم که در این عمارت درندشت یکی از اتاق های پایین را به من بدهد ولی راضی نشد. هر روز چند مرتبه مجبورم می‌کرد از این پله ها بالا و پایین کنم. با تفسی تنگ شده خودم را به اتاق رساندم و پشت در اوار شدم. نگاهیی به چهره‌ی رنگ پریده‌ی خودم از اینه انداختم و ناخوداگاه هق زدم. دخترِ یکی از شرکای قدرتمندشان در حال عشوه امدن برای شوهرم بود و من با دست و پایی ورم کرده و چشمی کبود اینگونه جلوشان خورد شدم. هق‌هق بی‌صدایم از یاداوری‌اش بالاتر رفت. هیچ وقت من را دوستم نداشت، هیچ وقت... نه خودم را نه طفل بی گناهم را. از جایم بلند شدم و تلو خوران تیغی را از داخل کشو برداشتم. انگشت‌هایم را دو طرف تیغ محکم‌تر کردم تا به خودم بیایم. داشتم وقت را می‌کشتم. هر لحظه امکان داشت بلغزم و تیغِ کوچک اما ترسناک را زیر پایم پرت کنم. فقط یک لحظه بود... ثانیه‌ای چشم بستم و با شدت تیغ را کشیدم. یک‌بار، دوبار، سه‌بار... بی‌تردید تیغ را کشیدم برای خلاصی از بند این زندگی. جایش سوخت، آنقدر زیاد که آخِ دردناکم از میان لب‌هایم بیرون جهید و تیغ از دستم افتاد. از وحشت نفس‌نفس می‌زدم و چشم‌هایم در حدقه گشاد شده بود. ترس، وحشت، پشیمانی... نه! این‌ها کافی نبود. امکان نداشت بتوانم احساسم را در چند کلام وصف کنم، چون دقیقاً میان جهنم بودم. خودِ خودِ جهنم... دست‌هایی آغشته به خون و رگ‌هایی پاره‌پاره‌... خونی که بی‌وقفه خارج‌ می‌شد و کل سرامیک هارا سرخ کرده بود. دست بریده‌ام کنارم افتاد و شکمم نبض می‌زد. ناخودآگاه به آن خیره شدم... به پایان زندگی‌ام، به مرگ دردناکم... کاش خدا هیچ‌کس را به درد بی‌کسی گرفتار نمی‌کرد. به لب‌های زبر و ترک خورده‌ام، به دهان خشک شده‌ام. تشنه بودم و ای کاش قبل از این‌ کار، یک لیوان اب می‌خوردم. تلخند کوچکی گوشه‌ی لبم نشست. هیچ‌وقت فکرش را نمی‌کردم آخرین لحظه‌ی زندگی‌ام در حسرت یک جرعه آب بگذرد. دنیا، دنیای عجیبی بود... چشم هایم رو به خاموشی بود که ناگهان در باز شد و قامت بلندش نمایان شد. نگاهش را داخل اتاق چرخاند و با دیدن منِ غرق در خون شوکه نگاهم کرد. با وحشت به سمتم جهید و من نگاهم پیش پشقاب باقلوایی که از دستش افتاد ماند. برای من اورده بود؟ حالا میخواستم بمیرم؟ -سپیده؟ سپیده؟ چیکار کردی؟ چیکار کردی با خودت لعنتی. عربده زد و خیره خیره با چشم های پر اشک نگاهش کردم. -دیگه لازم نیست طلاقم بدی...شاد...شادمهر...خیلی دوستت داشتم...به اندازه‌ی جفتمون دوستت داشتم.... این را گفتم پلک هایم سنگین شد برای شنیدن داد و فریاد هایش میان اشک های مردانه‌اش.... پسره جزء مافیاس رئیسش دستور میده باید طلاقش میده و زن حامله‌ش  هم اینو میفهمه خودکشی میکنه😭😭😭
    Mostrar más ...
    ‌ࡅ࣪ߺܦ߳ࡈࡋܣ ❟ࡅ࡙ߺܝ‌ࡏަ❟ܠ
     ••﷽•• وَإِن يَكَادُ الَّذِينَ كَفَرُوا لَيُزْلِقُونَكَ بِأَبْصَارِهِمْ لَمَّا سَمِعُوا الذِّكْرَ وَيَقُولُونَ إِنَّهُ لَمَجْنُونٌ  وَمَا هُوَ إِلَّا ذِكْرٌ لِّلْعَالَمِين....☘ به قلم:نساء.حسنوند
    1
    0
    -چطوری واسش کشیدی پایین؟! لنگاتو بده بالا، همون مدلی... ارضا که بشم، راجع به زنده موندن اون نامزد پفیوز دیوثت فکر می‌کنم. دست دخترک مشت شد از قلدری و وقاحت عماد... -نامزدمه عوضی، بهم محرمیم. قراره زنش بشم. دست بالا رفته‌ی عماد از فرط خشم روی گونه‌ی دخترک فرود آمد. -واسه من ک*شعر تفت نده، اون مرتبکه گه خورده حلالت کرده وقتی من دست روت گذاشتم. دست روی جای ضربه گذاشت و هقی زد. -چون پول و نوچه داری، می‌تونی همه‌ی تهران رو بخری؟! من مال تو نمیشم. نمیخوام حتی به قیمت جون شهاب تنم به تن تو کثافت بخوره. عماد با خشم سیگار برگش را خاموش کرد و پیش رفت. -فکر کردی جون اون خرمگس برام ذره‌ای ارزش داره؟! من جز خالی شدن تو اون رحم تنگت هیچی نمیخوام آیدا... به یه ورمم نیست حلال کی هستی. لباس دخترک را بی توجه به جیغ های کر کننده‌ش در تنش پاره کرد و تن برگ گلش را روی ماناپه‌ی کف اتاق بزرگ شرکتش هل داد. خشم و عشق سرکشش کورش کرده بود. -عماد خان رحم کن. به جون عزیزام دخترم. اینجوری دخترونگی‌هامو نگیر. خواهش میکنم. نیشخند مرد تن آیدا را به رعشه انداخت. دست در لانه‌ی عقرب کرده بود و حالا باید تاوانش را پس می‌داد. چه می‌دانست زندگی روتینش با ورود عماد دستخوش چنین تغییری میشد! اگر شهاب می‌فهمید حالا لخت و عور در آغوش غریبه‌ای می لرزید... -وقتی برات دادم بالا، وقتی الان آمادگیشو دارم سه راند وحشیانه رو همین کاناپه مهمونت کنم و تا قطره‌ی آخر شهوتمو تو تنت خالی کنم، قرار نیست بگذرم ازت. گازی از گردن سفید آیدا گرفت که اشک هایش روی صورتش لغزید. -من اون بی‌ناموسی که جای من تو مغز کوچیکته میکشم آیدا... تو دلت، تو مغزت... دست بین پاهای داغ آیدا فرو برد که آیدا هقی زد. -جای من اینجاست. فقط من... وقتی تنت با تن من آشنا شه، نمیذارم بوی هیچ مردی رو حس کنی. لب‌های آیدا را مک محکمی زد و کمربندش را باز کرد. -عمادخان... بین ضجه‌های کر کننده‌ی آیدا لب زد: -گفتی بکارت داری نه؟! امشب زن من میشی... خون لای پاهاتو من میریزم و تا ابد همینجا میمونی. تو بغل من...
    Mostrar más ...
    سالِـــــ❄️ـــــ بَـــــــــد
    ❁﷽❁ 📚 نویسنده ی رمان های : آن سالها گل آویز گلهای آفتابگردان اردی بهشت پروانه ام پارت گذاری منظم 😊 آیدا ! تو مثل یک خدا زیبایی !
    1
    0
    #پارت‌واقعی‌رمان🔥🔞 - شورتتو دربیار بده بهم. چشمم از تعجب گرد شد و لب زدم: - این جا؟ جلوی مادرت؟ نیشخندی زد و گفت: - مگه دنبال هیجان توی سک.س نبودی؟ درار ش.ورتتو، پاهاتم باز کن از هم. لب گزیدم و نگاهم چرخید سمت آشپز خونه ی اوپن که مادرش مشغول آماده سازی شام بود. دامن پام بود، کم پاهام رو باز کردم و به سختی لباس زیرم رو پایین کشیدم و گذاشت جیبش. - حالا بیا بشین روی پام. چرخیدم سمت آشپزخونه و با عجز نالیدم: - مامانت میبینه. دستم رو کشید و مجبورم کرد تا روی پاش بشینم. - دامنتو بنداز رو پات، فکر میکنه عادی نشستی و نمی فهمه چه خبره؟! نفس عمیقی کشیدم و زمزمه کردم: - آخرش بااینهمه رابطه اگه حامله ام نکنی قطعا مامانت مچمونو میگیره. دستش نشست دو طرف کمرم و پچ زد: - یکم جا به جا شو، درست بشین روش. لبم رو گاز گرفتم، کاری که می خواست انجام دادم و از لذت آه بلندی کشیدم. - دارید چی کار می کنید بچه ها؟! 🔞🔥 آموزش صفر تا صد پوزیشن های جنسی در قالب رمان🚫
    Mostrar más ...
    رهـــوار
    اروتــیک🔥 / مختص به بزرگسالان🔞 #بنرها_پارت_واقعی_رمان_هستن به قلم: لواشک
    1
    0
    #ملـکـه_سـکـس👑🔥 دهنم رو که تکون دادم دوباره صدای نوتیف موبایلم بلند شد اما خب بازم اهمیتی بهش ندادم. خیلی کارم رو طول ندادم که دیکش رو ول کردم و با کمی اخم که ضدحال خورده بود نگاهم کرد. دوباره پاهام رو دو طرفش گذاشتم و تنش رو رو تو دست گرفتم و روی تنم تنظیم کردم. وقتی پوزیشن رو حدس زد از لذت چشماش برق زد. لبمو گزیدم و آروم خودم رو بهش فشار دادم که ناله ای کردم و رگ های گردن شروین بیشتر باد کرد. یکم درد بهم فشار اورد و برای خالی کردن خودم با خشمی که فقط بخاطر سکس بود، سیلی دوباره به گونه اش کوبیدم که سرش کج شد و موهای لختش روی صورت سفیدش پخش شد. _لعنت لعنت به تو آتوسا! غرش زیرلبش رو شنیدم اما اهمیتی ندادم. من بیبی بوی تخس رو به مظلوم ترجیح میدادم. وقتی تمام پایین تنش تو خودم حس کردم نفس عمیقی کشیدم و فحش رکیکی بهش دادم. _عجب کلفتی ک.سکش! کمی صبر کردم تا کامل به سایزش عادت کنم. وقتی نگاه پر از اخمش رو دیدم پوزخندی زدم و کمی خودم رو تکون دادم و دستامو روی شونه هاش گذاشتم. _یادت رفته تو همیشه زیر سلطه منی؟ فکرنکن این دیک بی ریختت تو منه یعنی تو تاپی! چنگمو تو موهاش بردم و سرشو به عقب خم کردم و سواری خودم رو تندتر کردم و با نفس نفس گازی از گردنش زدم که ناله ای کرد و زیر گوشش محکم گفتم: _اشتباه شما مردا اینه فکر میکنید چون تو یه سوراخ فرو میکنید قوی تر و تاپ ترید ولی اشتباه میکنید! همه تون زیر ما زنا هستید بی لیاقت ها! گاز محکم تری از گردنش گرفتم که گردنش رو تکون داد و باسنم رو تکون دادم که ناله هردومون بلند شد. وای اگه یکی از شرک ها صدای ما رو میشنید رسما به فاک میرفتم. آتوسا دختر ثروتمندی که پسرای زیادی رو برده جنسی خودش میکنه و این بین از یه پسر خوشش میاد و اونو برده جنسی خودش میکنه ولی نمیدونه اون پسر برده نیست و سر یه انتقام به آتوسا نزدیک میشه...🙊🔞💦
    Mostrar más ...
    𝑸𝒖𝒆𝒆𝒏 𝒐𝒇 𝒔𝒆𝒙🔞
    جوری توم تلمبه بزنی که از درد و لذت داد بزنم "تو صاحب منی"🔞💦 ‌ این رمان مناسبت همه سنین نیست🔞 ‌ ‌‌جهت رزرو تبلیغات༒: @Tablighat_hotmerom
    1
    0
    🔴: از اتاق بازرگانی درز کرد: از ۵مهر کالاهای اساسی و مسکن وارد فاز جدید گرانی ۱۷ درصدی می‌شود ❓به‌نظر شما دولت کدام موارد را در اولویت گرانی قرار می‌دهد: ⭕️
    112
    0
    🔴: از اتاق بازرگانی درز کرد: از ۵مهر کالاهای اساسی و مسکن وارد فاز جدید گرانی ۱۷ درصدی می‌شود ❓به‌نظر شما دولت کدام موارد را در اولویت گرانی قرار می‌دهد: ⭕️
    116
    0
    🔴: از اتاق بازرگانی درز کرد: از ۵مهر کالاهای اساسی و مسکن وارد فاز جدید گرانی ۱۷ درصدی می‌شود ❓به‌نظر شما دولت کدام موارد را در اولویت گرانی قرار می‌دهد: ⭕️
    112
    0
    حتی تو اینترنت ملی هم جواب میده 🤯☝🏼
    1 276
    1
    دانلود فیلترشکنایی که همیشه وصلن: FastVpn :
    1 243
    1
    _ نرخ تجاوز چنده؟ دهانم از تعجب باز ماند، حرف مرد را هلاجی کردم: _ نرخ تجاوز؟ اشتباه گرفتی جناب، قرار شد عکس بدی جسد تحویل بگیری، نه بیشتر! مرد با همان پرستیژ خاصش پوزخندی زد: _ زانیار بودی نه؟ زانیار شنیدم زلال خواهرت تو دام یعقوب چاوشیه! اب دهانم را قورت دادم، سام آتش جهانگیری هرکسی نبود: _ حق نداری اسم خواهرمو به زبون بیاری! مسخره‌وار خندید و سیگار برگش را به لب نزدیک کرد: _ چک سه میلیاردی...فردا میتونی بری نقد نقدش کنی! در عوض... پکی به سیگار زد و با چشمان ریز شده وراندازم کرد: _ خبر تجاوز دختر کریم وزیری رو میخوام بشنوم...باران وزیری! شنفتی؟ ناباور تک خندی زدم: _ میفهمی چی میگی؟ اون بچه سیزده سالشه کلا، میخوای من قاتل روح و روانش بشم؟ شانه بالا انداخت: _ پولتو میگیری کارتو میکنی، حالا هر مدلی میخوای تجاوز کنی به من مربوط نیست، میخواد داگی باشه، یا 69 زوری! چک را نوشت و به سمتم گرفت: _ امشب کارو تحویل دادی، میتونی فردا نقدش کنی، مابقیشم میگیری! اگه نکردی...خواهرت میمیره! نگاهم میان چشمان سبز وحشی‌اش، و چک سه میلیاردی در رفت و آمد بود. جان خواهرم اهمیت داشت، میدانستم آنقدر قدرت دارد که خواهرم را از دست ناپدری دیوانه‌یمان نجات دهد. بار دیگر آب دهانم را قورت دادم و چک‌ را گرفتم: _ میگم پدرام کارو انجام بده...گزارششو خودم میدم! با غرور نگاهم کرد، خودم نمی‌توانستم، اما تا میتوانستم آدم بی‌ناموس زن‌باره میشناختم! کارشان را میکردند و پول را میگرفتند: _ ولی باید خواهرمو هم نجات بدی! سری تکان داد، بی چانه زدن قبول کرده بود! همه چیز از یه تجاوز ناموفق شروع شد... بذر کینه، زمانی که دستور داد به من پونزده سال پیش تجاوز کنن تو دلم کاشته شد. اما نتونستن، ترسیده بودم، وحشت زده، دنیا رو تار و کثیف میدیدم. اما رفته رفته از باران پاک به شعله‌ی آتش تبدیل شدم، شعله وزیری انتقامش رو می‌گرفت...🔞🔥 زانیار دلاور میبایست خون پس دهد.
    Mostrar más ...
    2 369
    6
    ‌- می‌خواستی سینه‌هات گنده شن به خودم می‌گفتی اسفنجی چرا زدی رفتی مدرسه؟ اینو با فریاد گفت و دستاشو کوبید روی میز جلوش، ترسیده خودمو چسبونده بودم به در اتاق کارش و مظلومانه نگاهش می‌کردم. - آخه دوستام همشون می‌گفتن تو شوهر کردی سینه‌ نداری... - دوستات غلط کردن با... لا‌اله‌الا‌الله! برو درش بیار تا بیشتر از این کفری نشدم! بعد همون دستی که تسبیحشو گرفته بودو به ریشش کشید و با حرص گفت: - زنیکه به من می‌گه خواهرت یه روز کاندوم میاره یه روز اسپری تاخیری! دوباره عصبانی شد و داد کشید: - نمی‌دونه این یه الف بچه رو بستن به ریش من زنم شده! کیفمو تو بغلم فشار دادم و به هیکل گنده‌ش نگاه کردم، شوهرم این هیکلو داشت اونوقت دوستام مسخرم می‌کردن... چیز عجیبی نبود از هامین مذهبی که خودشو جای بابام می‌دید بر میومد که یه سال به من دست نزده باشه. - هامین جونم، ببخشید خب... آخه من دوس داشتم به همه بگم تو با من خیلی سکس می‌کنی... نگاهشو به سقف دوخت و زیرلب ذکری گفت که نفهمیدمش. - برو... برو محنا تا یه بلایی سرت نیاوردم! دخترم دخترای قدیم! - خب دخترای قدیم شوهرشون به این جذابی نبود که! دوستام می‌گن تو که شوهر داری چرا سینه‌هات قد لیمو مونده! کیفمو کنار در گذاشتم و مقنعه‌مو درآوردم. - نگاه کن... با سایه گردنمو کبود کردم که بگم کار توه! دندوناشو روی هم سایید، کتشو درآورد و روی صندلی پشت سرش پرت کرد. - دهنتو ببند خجالت بکش محنا! این فرصت دیگه به دستم نمی‌اومد. هامین از تنها شدن با من فراری بود می‌ترسید. دکمه‌های مانتوی مدرسمو باز کردم و بیرونش کشیدم. - مگه نمی‌گی سوتین اسفنجیمو درارم... حالا که اذیتت می‌کنه خودت بیا درش بیار! با عصبانیت جلو اومد و از یقه‌ی تاپم گرفت. - مانتو تو بپوش برو بیرون محنا! برو تا روی سگم بالا نیومده! اتفاقا می‌خواستم روی سگش بالا بیاد. - من نیاز جنسی دارم. می‌خوام سینه‌هام بزرگ شن! یقه‌مو فشار داد و از روی زمین بلندم کرد. - بس می‌کنی یا نه؟ - خودت گفتی! دستامو به صورتش رسوندم و لب‌های خواستنی‌شو لمس کردم. می‌دونستم مرد داغیه و خودشو کنترل می‌کنه... - من سکس می‌خوام هامین! با این حرفم دیگه نتونست خودشو کنترل کنه و... هامین، مردی مذهبی و سخت‌گیره که مجبور می‌شه به زور محنا رو عقد کنه. محنای بچه‌سال و دبیرستانی که به شدت هامینو تحریک می‌کنه اما...😂😂😂
    Mostrar más ...
    4 124
    9
    - زنِ پریودِت‌و خوابوندی توی آب یخ؟! مرد میخندد و سر بالا و پایین میکند. -زنمِ مالمِ، به کسی چه؟! مرد با تاسف به پسر کله شق‌اش نگاهی می اندازد. چرا این پسر انقدر بی دین و ایمان شده بود؟! -پسر تو چرا اینکارارو با زنت میکنی؟مگه به دشمنت خوردی؟ از جایش بلند میشود. -زبون درازی کرد تنبیه شد، تو زندگی ما دخالت نکن حاجی. اخم های حاجی درهم گره میخورد. -زنت.. کمی با حرص سر تکان میداد. -استغفرلله..زنت عفونت گرفته مرد! نمیتونه روی پاش وایسه از بس سوزش و درد داره، تو چهار روز دیگه از این زن بچه نمیخوای؟ چجوری حامله شه؟ پوزخند مرد روی اعصاب کریم خط می اندازد. -چه جوریش و من بلدم حاجی، شما نمیخواد حرصش و بخوری..به اون زنتم بگو انقدر لیلی به لالای اون دختر نذاره، لوس میشه! حاجی کمی جلوتر می آید. -اینکارارو ادامه بدی زنت فرار میکنه، تو برده گرفتی یا زن؟! امیرعلی از جایش بلند میشود و قدمی به سمت پدرش برمیدارد. -اخ اوستا کریم..ببین کی داره این حرف هارو میزنه! اون زمان مامان ما بردت بود؟! حاجی اخم روی صورتش غلیظ تر شد. -گذشته ها گذشته، من اون زمان جوون و خام بودم اما تو مردی شدی، هوای زنت رو داشته باش! قبل از اینکه جوابی بدهد، زن سراسیمه وارد اتاقک شد. -دختر..دخترم.. باده افتاده روی خون ریزی! امیرعلی با نگرانی و به سرعت به سمت او میرود. -یعنی چی افتاده به خون ریزی؟! زن پشت هم نفس نفس میزند. -میگه..میگه بچم سقط شد!
    Mostrar más ...
    رهـــوار
    اروتــیک🔥 / مختص به بزرگسالان🔞 #بنرها_پارت_واقعی_رمان_هستن به قلم: لواشک
    3 559
    8
    اسپرم آریایی چیست؟ با مثال توضیح دهید! ‏تو سریال‌های خارجی دختر پسره همش رو همن، دختره اصلا حامله نمیشه‌. بعد تو سریال‌های ایرانی از هم جدا میخوابن صبح آزمایش میدن زنه بارداره. این است اسپرم  آریایی😂 لعنتی به روح شادی فرستادم که وسط جلسه‌ای به این مهمی چنین پیام مضحکی فرستاده بود. با بدبختی سعی کردم جلوی خنده‌ام را بگیرم اما صدای نامربوطی از بین لب‌هایم خارج شد طوری که نگاه همه‌ی حاضران در جلسه به سمتم جلب شد و امیر اروند که در راس میز نشسته بود و با ژست ریاستی خاص خودش توضیحاتش را می‌داد غرید: - چیز خنده‌داری هست خانم پیشوا؟ اگه آره بفرمایید ما هم بخندیم‌! رحیمی که دل خوشی از من نداشت و دنبال تلافی بود با پوزخند گفت: - ظاهرا خانم پیشوا دارن پیامک بازی می‌کنن! انگاری جوکی که براشون فرستادنم زیادی خنده داره! امیر اروند از جایش بلند شد و با دست به من اشاره کرد. - بفرمایین خانم پیشوا... بلند بخونین ما هم بشنویم. از فکر اینکه آن جوک بی‌ادبی را در جمع بخوانم سرخ شدم. - عذر می خوام آقای اروند... کوتاه نیامد و غرید: - عذر خواهیتون به چه درد می‌خوره خانم؟ نظم جلسه رو ریختین بهم حداقل جوکتون رو بخونین ما هم این وسط خستگی در کنیم. لعنتی به رحیمی فرستادم که با نیشخند تماشایم میکرد. مانده بودم چه بگویم که امیر اروند نزدیکم شد و دستش را به سمتم دراز کرد. - گوشی رو بدین من بخونم انگاری شما خجالت می کشین! همه داشتند خیره نگاهمان می‌کردند و پچ پچ بعضی ها هم به راه بود. داشتم از استرس و خجالت می مردم چرا ول نمی کرد. با ترس و لرز زمزمه کردم: - آقای اروند من توضیح می دم‌. با چشمان مشکی‌اش با جدیت خیره‌ام شد. - توضیح بده... لب گزیدم. گریه ام گرفته بود. از این ضعف نفرت داشتم. انگار متوجه لرزش لب هایم شد که فقط کمی عقب نشینی کرد. بلند گفت: - جلسه تمومه... همه بجز خانم پیشوا مرخصن. در نگاه همه ترحم موج می‌زد. بغض کردم. کارم تمام بود... مطمئن بودم اخراجم می‌کند. امیر اروند در مورد ‌کار با کسی شوخی نداشت‌. اتاق که خالی شد گفت: - توضیح بده الان! - آخه! - یا توضیح بده یا جوک رو بخون با صدای بلند. مطمئنم جوکه مثبت هجده بود که نتونستی برای رو کم کنی منم که شده بلند بخونیش حالا بلند برا خودم بخون بلکه خنده‌م گرفت و خلق تنگم باز شد و قید اخراجت رو زدم. من عاشق چه چیز این مرد شده بودم؟ ناباور نگاهش کردم. چشمانم خیس شدند. - ببخشید بخدا دیگه تکرار نمی‌شه. دست دراز کرد و تا به خودم بجنبم گوشی‌ام را از دستم کشید. وقتی با صدای بلند شروع به خواندن کرد دلم می‌خواست بمیرم. " ‏تو سریال‌های خارجی دختر پسره همش رو همن، دختره اصلا حامله نمیشه‌. بعد تو سریال‌های ایرانی از هم جدا میخوابن صبح آزمایش میدن زنه بارداره. این است اسپرم  آریایی" بجای اینکه با خواندن جوک بخندد اخم هایش را درهم کشید‌. - بهت نمیومد دوست پسر داشته باشی و باهاش راجع به اسپرم و سکس و اینام چت کنی! از قدیم گفتن از آن نترس که های و هوی دارد... صورتم سرخ شد. - دوست پسر ندارم. با خشم نگاهم کرد. - احمق خودتی خب؟ پس یونسی که پیامو فرستاده زنه؟ وایی از میان لب‌هایم خارج شد لعنت به من که سر یک مسخره بازی اسم شادی را با اسم پدرش سیو کرده بودم. با گریه گفتم: - بخدا شادیه من اصلا دوست پسر ندارم. می‌تونین زنگ بزنین باهاش حرف بزنین. در کمال حیرت شماره‌ی شادی را گرفت و وقتی صدای شنگول شادی بینمان‌ پیچید گریه‌ی من بخاطر توهینی که کرده بود شدت گرفت. - سلام بر افسون خانممم... چی شد افی؟ بالاخره یاد گرفتی اسپرم آریایی چیه؟ میخواست قطع کند که با ادامه‌ی جمله‌ی شادی دست نگه داشت و من تقریبا با جمله‌ی شادی مردم. - ولی فک کنم این رییست از اون خارجیاس ها... اخه امیر اروندم آدم بود عاشقش شدی؟ امیر مات خیره ام شد و من به سمت در دویدم تا از آنجا فرار کنم دیگر حتی مهم نبود که گوشی‌ام دست اوست اما قبل از اینکه به در برسم دستی قدرتمند کمرم را گرفت. - افسون... اولین بار بود که اسمم را صدا می‌زد‌ قلبم ایستاد... خواستم از حصار دستش بیرون بیایم که با جمله‌اش یخ بستم.... بقیه‌ش رو میخوای بیا لینک زیر 😁 افسون به دختر شهرستانیه که بخاطر خواهرش وارد شرکت امیر که یه مرد هات و جذاب و زن بازه می‌شه و تا به خودش می‌جنبه می بینه عاشق رییسش شده و امیر با سوء استفاده از عشق افسون می‌خواد به خواسته‌ش برسه ولی...
    Mostrar más ...
    2 673
    12
    #ردلاین چهار سال بعد.... ایران.... *ماهی* _ شما دیگه داری من‌و یواش‌یواش عصبانی می‌کنی، پناه‌ خانم! به سمتم برمی‌گردد و با چشم‌های مشکی درشتش خیره نگاهم می‌کند. دلم برای جان شیرینش ضعف می‌رود. _ اونجوری نگام نکن می‌خورمت، بچه! چشم‌هایش درشت می‌شود. _ نههه! _ چی نه؟ نخورم شما رو؟ مگه می‌شه اینجوری نگاهم می‌کنی نخورمت آخه! کمی در فکر فرومی‌رود و لب‌هایش را جمع می‌کند. _ پناه؟ اه! اه! نمی‌توانم مانع خندیدنم باشم... بی‌توجه به بهم ریختن کاغذهای طراحی دست می‌اندازم و دخترک را جلو می‌کشم. از سر خوردنش روی کاغذ‌ها غش‌غش می‌خندد. _ پناه، اه، اه، دیگه آره؟ یعنی پناه بدمزه‌ست؟ دوباره تکرار می‌کند: _اه اه ! پنا پیف! محکم در آغوشش می‌کشم. _ ولی من نمی‌تونم که شما رو نخورم، پناه خانم! می‌گویم و با تقلا کردنش جوری می‌بوسمش که در خودش جمع می‌شود. _ آی... آی... ولم تن... _ می‌خوام بخورمت، ولت کنم؟ جیغ بلندی می‌کشد و با همان خنده ادامه می‌دهم: _ کولی خانم!
    Mostrar más ...
    9 116
    34
    📌 نحوه خرید کارت‌به‌کارتی فایل کامل رمان ردلاین: مبلغ ۲۲ هزار تومان به شماره‌کارت 5047061066054913 به نام هانیه زنده دل واریز کنین و یک عکس از رسید به آیدی @add_novell بفرستین و تا دریافت فایل لطفاً صبور باشید.
    1 958
    1
    #ردلاین سر بالا می‌اندازم و لب می‌زنم: _ نه! دستش روی دستگیرهٔ ماشین خشک می‌شود. _ چرا؟ پشیمون شدی؟ سه انگشتم را خطاب به هردونفرشان بالا می‌گیرم. _ سه روز منتظرش می‌مونم! می‌گویم و هق می‌زنم و تنم را با ضرب روی صندلی پرت می‌کنم. مریم کنارم می‌نشیند و ساعد پشت فرمان جا می‌گیرد. _ بعد این سه روز قراره چی بشه؟ جواب ساعد را نمی‌دهم... اشک مجالم نمی‌دهد. مریم دستش را روی شانه‌ام می‌گذارد و من  سر سنگین‌شده‌ام را به شیشه می‌چسبانم. قدرت جواب دادن به هیچ سؤالی را ندارم... در دلم تکرار می‌کنم: _ فقط سه روز منتظر تو می‌مونم! بعدش... دندان سر جگر می‌فشارم و حتی صدای درونم را ساکت می‌کنم... نمی‌خواهم به بعدش فکر کنم... دست مریم همچنان روی شانه‌هایم به نشان همدردی گردش می‌کند... چقدر خوب است که زنی از جنس خودم را کنارم دارم... زنی که جگرش شبیه خودم تکه‌تکه شده و هزاران بار سوخته است... مریم با غم اسمم را صدا می‌زند: _ ماهی‌جانم... چقدر از این اسم و از خودم و از ماهی جان کسی بودن متنفرم... به‌جای جواب، پلک‌هایم را روی هم می‌فشارم و لب‌هایم را بیشتر به هم می‌چسبانم... هیچ جوابی برای کسی ندارم.... جایی خوانده‌ام غم‌های کوچک پر از حرف‌اند و غم‌های بزرگ لال... و من می‌ترسم که لال شده باشم... لال و لال و لال...
    Mostrar más ...
    11 542
    42
    📌 نحوه خرید کارت‌به‌کارتی فایل کامل رمان ردلاین: مبلغ ۲۲ هزار تومان به شماره‌کارت 5047061066054913 به نام هانیه زنده دل واریز کنین و یک عکس از رسید به آیدی @add_novell بفرستین و تا دریافت فایل لطفاً صبور باشید.
    2 931
    2
    #ردلاین بعد به‌طرف در قدم برمی‌دارم. _ حالا دیگه با بابام بی‌حساب شدی! روح آقات هم شاد شده از خوش‌غیرتی پسرش! پسری که تموم مدتی که یه دختر رو تو بغلش پناه می‌داد همزمان واسه رسوا کردنش هزار تا نقشه می‌کشید. دستم را که به دستگیره می‌اندازم صدایم می‌زند: _ ماهی! تیز به طرفش برمی‌گردم. _ ماهی مرده! بعد در را بیشتر باز می‌کنم و ادامه می‌دهم: _ سه روز منتظرت می‌مونم... اگه فکر کردی حسابت با حاج‌غفور صاف شده و دیگه دنبال رسواتر کردن ناموسش نیستی، من منتظرتم! اما اگه دیدی کینه‌ای که قد یه عمر تو دلت بهش بال و پر دادی تا یه روز رو بوم حاجی پر بکشه و دلت‌و خنک کنه هنوز سرجاشه... سنگینی نگاهش روی تنم سنگینی می‌کند... نیم‌تنه‌ام را از اتاق بیرون می‌برم و صدایم را آزاد می‌کنم. _ اون‌وقت دیدار به قیامت، پسر حاج صادق زرگر! می‌گویم و بی هیچ کلام دیگری مردی که قدرت تکلمش از دست رفته به‌نظر می‌رسد را پشت‌سرم جا می‌گذارم... حالا که سینه‌ام را شکافته و تمام دردها را بیرون ریخته‌ام عجیب احساس سبکی می‌کنم و این سبکی به‌شکل دانه‌های درشت اشک از چشمانم بیرون می‌ریزد... از ساختمان خارج می‌شوم و خودم را به مریم و ساعدی می‌رسانم که کنار ماشین غرق صحبت شده‌اند و با دیدن من تمام حرف‌هایشان نصفه‌کاره می‌ماند. مریم به‌طرفم می‌دود. _چی شد، ماهی؟! با چشمان اشکی تنها نگاهش می‌کنم. تند و تند ادامه می‌دهد: _ خب! خب! هیچی نگو... بریم... بریم به پرواز برسیم...
    Mostrar más ...
    15 526
    45
    📌 نحوه خرید کارت‌به‌کارتی فایل کامل رمان ردلاین: مبلغ ۲۲ هزار تومان به شماره‌کارت 5047061066054913 به نام هانیه زنده دل واریز کنین و یک عکس از رسید به آیدی @add_novell بفرستین و تا دریافت فایل لطفاً صبور باشید.
    3 819
    1
    #ردلاین _ دروغ می‌گم مگه؟ من فاحشهٔ جاوید محتشمم! حاصل یه گناه! خوب نگاه کن! گرد گناه بابام نشست رو دامن من... سرت‌و بالا بگیر، پسر حاج‌صادق! سرت‌و بالا بگیر و با افتخار گناهت‌و به همهٔ دنیا نشونش بده! دستش با ضرب توی صورتم فرود می‌آید... خنده‌ام بلندتر می‌شود... _ نگاش کن!!! نگاش کن تو رو خدا! کارت به کجا رسیده، پسر حاجی؟ از مردی چی مونده واسه‌ت جز یه دست که مرتب هرز می‌ره! فک می‌کنی من با این چیزا دردم میاد؟ گلویم را با شدت رها می‌کند. _ من این‌و نمی‌خواستم! _ چرا، می‌خواستی! تو تک‌تک لحظه‌هایی که کنارت بودم این‌و می‌خواستی... تو تموم شبایی که بغلت خوابیدم! من احمق و ساده بودم، اما تو درست همین‌و می‌خواستی! می‌گویم و به‌طرف اتاقک پشتی قدم برمی‌دارم و لباس پولک‌دار را از تنم بیرون می‌کشم. بغض راهی تا شکافتن حنجره‌ام ندارد، اما لبم را جوری گاز می‌گیرم که از دردش هجوم بغض را فراموش کنم. لباس‌های سادهٔ خودم را تن می‌زنم و پیراهن پولک‌دار را سر دست می‌گیرم و به سالن برمی‌گردم... جاوید محتشم از جا تکان نخورده است. _ بگیرش! دیگه کاری باهاش ندارم... می‌گویم و لباس را جلوی پاهایش پرت می‌کنم. عقب‌عقب می‌رود و روی کاناپه وامی‌رود. _ من کارت‌و راحت کردم! خیالت راحت باشه... داغش‌و چسبوندم به پیشونیم که از روی سینهٔ تو ورش دارم!
    Mostrar más ...
    18 161
    51
    📌 نحوه خرید کارت‌به‌کارتی فایل کامل رمان ردلاین: مبلغ ۲۲ هزار تومان به شماره‌کارت 5047061066054913 به نام هانیه زنده دل واریز کنین و یک عکس از رسید به آیدی @add_novell بفرستین و تا دریافت فایل لطفاً صبور باشید.
    4 813
    3
    #ردلاین تلوتلویی می‌خورم و سرجا که ثابت می‌شوم قد راست می‌کنم. _ دیگه باید چیکارم کنی که برخلاف خودت به‌نظر ترسناک برسی، جاوید؟ یه کاری بکن که نکرده باشی؟ یالا! یه کاری بکن بترسم! به لباس توی تنم اشاره‌ای می‌زند؛ به پولک‌های براق و رویایی... _ کار خودت‌و کردی؟ _ چه کاری که واسه‌ش اول از همه پیش خودت نیومده باشم، جاویدخان... _ باید از اول می‌شناختمت! جلو می‌روم و سینه به سینه‌اش می‌ایستم. _ تو که من‌و از اول خوب می‌شناختی! من دختر حاج‌غفور بودم، مگه نه؟! _ صدات‌و ببر! عقب می‌روم و دور خودم می‌چرخم... _ الان انقد سبک شدم که می‌تونم پرواز کنم! _ با نشون دادن خودت سبک شدی؟  کلافه است... من همهٔ کلافگی‌اش را از حرص انباشته‌شده در کلامش حس می‌کنم... _ درد تو چیه، جاوید؟! اینکه دختری رو که می‌خواستی انگ فاحشگی به پیشونیش بچسبونی و سرت‌و بالا بگیری باهاش، خودش کار خودش‌و ساخت... جلو می‌آید و از گلویم می‌چسبد. _ بهت می‌گم خفه شو! من اما پوست‌کلفت‌تر از آن شده‌ام که دردم بگیرد... گریه‌هایم را کرده‌ام و فاتحهٔ این رابطه را پیش‌پیش خوانده و حالا مقابلش ایستاده‌ام...
    Mostrar más ...
    21 006
    54
    📌 نحوه خرید کارت‌به‌کارتی فایل کامل رمان ردلاین: مبلغ ۲۲ هزار تومان به شماره‌کارت 5047061066054913 به نام هانیه زنده دل واریز کنین و یک عکس از رسید به آیدی @add_novell بفرستین و تا دریافت فایل لطفاً صبور باشید.
    3 894
    1
    #ردلاین با تمام توان و انرژی باقیمانده‌ام خودم را به معرکه می‌رسانم و تمام خشم و حرص و اندوهم را به سرپنجه‌هایم منتقل و به‌سمت جاوید محتشم هدایتش می‌کنم. _ ولش کن! مریم مات صدایم می‌زند: _ ماهی! من خودم درستش می‌کنم. من اما بی‌آنکه حتی برای ثانیه‌ای به مریم نگاه کنم درحالی‌که همچنان در چشم‌های سرخ جاوید خیره مانده‌ام با نفرت لب می‌زنم: _ حرفی داری، با من بزن! نگاه پرکینه‌ای حواله‌ام می‌دهد.  _ با تو؟ یک‌ بار دیگر دست‌هایم به سمتش پرتاب می‌شوند. _ آره! آره! با من!!! تو عادت داری سر یکی دیگه رو همیشه ببری! الان با من حرف بزن! با منی که هرچیزی که دیدی‌و خودم خواستم! خیله‌خب می‌گوید و دستم را با خشونت می‌کشد. _ با تو حرف می‌زنم! مریم همچنان با یک دست بر گونه مانده با التماس صدایم می‌زند: _ ماهی! درحالی‌که به‌دنبال جاوید محتشم تقریباً کشیده می‌شوم جوابش را می‌دهم: _ میام، مریم! میام همون جایی که قرار گذاشتیم! جاوید پوزخند می‌زند. مرا به‌سمت همان اتاق ابتدایی هدایت می‌کند. با غرغر دستم را می‌کشم. _ دستم‌و کندی!
    Mostrar más ...
    19 152
    48
    📌 نحوه خرید کارت‌به‌کارتی فایل کامل رمان ردلاین: مبلغ ۲۲ هزار تومان به شماره‌کارت 5047061066054913 به نام هانیه زنده دل واریز کنین و یک عکس از رسید به آیدی @add_novell بفرستین و تا دریافت فایل لطفاً صبور باشید.
    4 982
    5
    #ردلاین با تمام توان و انرژی باقیمانده‌ام خودم را به معرکه می‌رسانم و تمام خشم و حرص و اندوهم را به سرپنجه‌هایم منتقل و به‌سمت جاوید محتشم هدایتش می‌کنم. _ ولش کن! مریم مات صدایم می‌زند: _ ماهی! من خودم درستش می‌کنم. من اما بی‌آنکه حتی برای ثانیه‌ای به مریم نگاه کنم درحالی‌که همچنان در چشم‌های سرخ جاوید خیره مانده‌ام با نفرت لب می‌زنم: _ حرفی داری، با من بزن! نگاه پرکینه‌ای حواله‌ام می‌دهد.  _ با تو؟ یک‌ بار دیگر دست‌هایم به سمتش پرتاب می‌شوند. _ آره! آره! با من!!! تو عادت داری سر یکی دیگه رو همیشه ببری! الان با من حرف بزن! با منی که هرچیزی که دیدی‌و خودم خواستم! خیله‌خب می‌گوید و دستم را با خشونت می‌کشد. _ با تو حرف می‌زنم! مریم همچنان با یک دست بر گونه مانده با التماس صدایم می‌زند: _ ماهی! درحالی‌که به‌دنبال جاوید محتشم تقریباً کشیده می‌شوم جوابش را می‌دهم: _ میام، مریم! میام همون جایی که قرار گذاشتیم! جاوید پوزخند می‌زند. مرا به‌سمت همان اتاق ابتدایی هدایت می‌کند. با غرغر دستم را می‌کشم. _ دستم‌و کندی! مقابل در از حرکت باز می‌ایستد و سینه‌ام را به دیوار می‌کوبد. _ یه کلمه دیگه حرف بزن تا این سالن‌و رو سرت خراب کنم، دختر حاج‌غفور!
    Mostrar más ...
    19 809
    54
    📌 نحوه خرید کارت‌به‌کارتی فایل کامل رمان ردلاین: مبلغ ۲۲ هزار تومان به شماره‌کارت 5047061066054913 به نام هانیه زنده دل واریز کنین و یک عکس از رسید به آیدی @add_novell بفرستین و تا دریافت فایل لطفاً صبور باشید.
    3 559
    3
    #ردلاین نگاهی به پشت‌سرم می‌اندازم. _ کجا بریم؟ _ باید ببرمت پشت ساختمون! هنوز چیزی نگفته‌ام که صدای بلند جاوید در گوشم پر می‌شود... وای گفتن ساعد را به‌وضوح می‌شنوم... _ وایسا ببینم! ساعد درجا متوقف می‌شود و من هم دوشادوشش می‌ایستم اما جرئت برگشتن ندارم. _ جاوید! ولش کن! صدای مریم است. گردنم را با استرس به پشت‌سر می‌گردانم... جاوید با دیدن مریم چند قدم بلند به عقب برمی‌دارد و قبل از اینکه فرصت کنم پلک بزنم جوری در گوشش می‌زند که از بلندی صدایش نفس من درون سینه به شماره می‌افتد. مریم با بهت به جاوید نگاه می‌کند و نگاه من به رگ برجستهٔ گردنش خیره مانده است. _ این جواب من بود، مریم؟! با لب‌هایی بیرنگ و صورتی بی‌حس‌و‌حال، اما گونه‌ای سرخ کمر راست می‌کند و به صورتش اشاره می‌زند: _ و این جواب من؟! می‌گوید و دستش را به‌سمت من دراز می‌کند. _ بیا بریم، ماهی! جاوید محتشم دیوانه شده است. _ مریم! به روح مادرم قسم... جوری دستم را از دست ساعد بیرون می‌کشم که مرد بیچاره درجا تکان می‌خورد...
    Mostrar más ...
    18 781
    42
    📌 نحوه خرید کارت‌به‌کارتی فایل کامل رمان ردلاین: مبلغ ۲۲ هزار تومان به شماره‌کارت 5047061066054913 به نام هانیه زنده دل واریز کنین و یک عکس از رسید به آیدی @add_novell بفرستین و تا دریافت فایل لطفاً صبور باشید.
    4 453
    1
    Última actualización: 11.07.23
    Política de privacidad Telemetrio