El servicio también está disponible en tu idioma. Para cambiar el idioma, pulseEnglish
Best analytics service

Add your telegram channel for

  • get advanced analytics
  • get more advertisers
  • find out the gender of subscriber
Categoría
Ubicación del canal e idioma

audience statistics کانال رسمی صدیقه بهروان فر «همشیره»

پارت گذاری: روزهای زوج دو پارت به جز تعطیلات نهمین اثر صدیقه بهروان‌فر ارتباط با نویسنده :  @Sedighebehravan  
9 6280
~0
~0
0
Calificación general de Telegram
Globalmente
58 172lugar
de 78 777
10 632lugar
de 13 357
En categoría
736lugar
de 857

Género de suscriptores

Averigua cuántos suscriptores masculinos y femeninos tienes en el canal.
?%
?%

Idioma de la audiencia

Descubre la distribución de los suscriptores de canales por idioma
Ruso?%Inglés?%Árabe?%
Crecimiento del canal
GráficoTabla
D
W
M
Y
help

La carga de datos está en curso

Duración del usuario en el canal

Descubra cuánto tiempo permanecen los suscriptores en el canal.
Hasta una semana?%Viejos?%Hasta un mes?%
Ganancia de suscriptores
GráficoTabla
D
W
M
Y
help

La carga de datos está en curso

Hourly Audience Growth

    La carga de datos está en curso

    Time
    Growth
    Total
    Events
    Reposts
    Mentions
    Posts
    Since the beginning of the war, more than 2000 civilians have been killed by Russian missiles, according to official data. Help us protect Ukrainians from missiles - provide max military assisstance to Ukraine #Ukraine. #StandWithUkraine
    💐💐💐 بی معنی می‌گویم. آخر وقتی نمی‌دانم منظور او چیست، جواب بهتری نمی‌توانم به او بدهم. به طرفم که خم می‌شود، کمی جمع‌تر می‌نشینم. در داشبورد را باز می‌کند و همان دفترچه و خودکار را بیرون می‌کشد. مشغول نوشتن که می‌شود، تازه متوجه می‌شوم اتومبیل حرکت نمی‌کند. معلوم نیست چند دقیقه است زیر درخت توت کنار جاده توقف کرده است و من بی‌خبرم. «هرچی رشید برات گرفته رو پس بده به خانواده‌اش، دلم می‌خواد خودم واسه خانمم هرچی می‌خواد رو بخرم!» سر بالا می‌آورم و دوباره نگاهش می‌کنم. باز هم شده همان یاور بی‌احساس و مجهول. میان کلماتش نه عشق است و نه نفرت اما احترام را راحت می‌توانم بین‌شان پیدا کنم. دو خط بیشتر ننوشته است ولی از همان هم خیلی چیزها دستگیرم می‌شود. اینکه به جای زن داداش یا راحله، آن‌ها را خانواده‌ی رشید خطاب کرده است می‌تواند برای فراموشی رابطه‌اش با رشید باشد. انگار که بخواهد از یاد ببرد که دلیل ازدواج ما، فوت برادرزاده‌اش بوده است. به جای کلمه‌ی «زنم» مرا «خانمم» خطاب کرده است و این برای من یعنی احترام گذاشتن را بلد است. اعتراف می‌کنم از بین مردان اطرافم، تنها شهریار، دلارام را خانم خطاب می‌کند و من چقدر حس احترام این کلمه را دوست دارم. بین کلماتش حرف از آنچه سلیقه و نظر خودش هست، نیست. شاید هم یادش رفته مثل اگرم خانم و رشید برای هرچیز مبلغ و مشخصات معلوم می‌کند تا موقع خرید، خدای ناکرده زیاد از جیبشان مایه نگذارند و یا لباس‌هایم آنچه آنان جلف و سبک تعبیرش می‌کنند، نباشد. آنقدر نمی‌شناسمش که دلم به کلماتش قرص می‌شود، تنها فایده‌ای که تنهایی‌مان دارد این است که فهمیده‌ام او روی رشید و خانواده‌اش و شاید رابطه‌ی من با او حساس است. این هم دستاورد کمی نیست! لااقل حواسم را جمع‌تر می‌کند!
    Mostrar más ...
    714
    3
    ع
    1
    0
    💐💐💐 نیم ساعت است کنارش نشسته‌ام. فاصله‌مان زیاد نیست، کم هم نیست. نه شانه به شانه‌ایم و نه هرکس به مسیر خود! از همان لحظه‌ای که شهناز بانو با ذوق زیاد ورودش را اعلام کرد و در مقابل چشمان متعجب من، با ظرف سپند معروفش به استقبال او رفت، یاور نگاهم نکرده است. ذوق بابا هم از حضور تازه دامادش عجیب می‌نمود. انگار که این دو نفر حسابی در حسرت داماد سوخته‌اند! یاور امروز بارها متعجبم کرده است. گفته بودم اهل رنگ به رنگ شدن‌های از سر خجالت نیست اما اینکه یک روز بعد از اولین حضورش در این خانه، با تک تعارف شهناز بانو، کنار سفره‌ی صبحانه‌ی‌مان چهارزانو می‌زند و لقمه‌های مردانه‌ی عسل و کره و مربا در دهان بگذارد، کمی زیادی به نظر می‌رسد. - من همه چی دارم‌ها! صدای شجریان آرام‌تر از آن است که نجوایم را نشنود. تنها تغییری که در چهره‌اش می‌بینم، گره خوردن ابروها و بی‌حرکت شدن لبانش است. - برای عقد با رشید... جوری سر می‌چرخاند و نگاهم می‌کند که کلمات در گلویم می‌میرد. برای اولین بار در این چند ساعتی که همه چیز شکل رسمی به خود گرفته است حس و حالش خواندنی است. راحت می‌توانم بفهمم الان توانایی کوبیدن پشت دستش به لبانم را دارد. ترسیده خودم را به در نیسان آبی‌اش می‌چسبانم. این مرد در برابر من بی‌کس و تنها، زیادی قدرتمند نشان می‌دهد. چشمانم هم خود به خود بسته می‌شود و ترس اجازه‌ی باز کردنش را نمی‌دهد. - هم...شیره! حالا دیگر همان صدای آرام هم از شجریان شنیده نمی‌شود. یکبار دیگر که هم و شیره را با فاصله و همان شکل مخصوص بیان کردن حلقی «ه» تکرار می‌کند، آرام لای پلکانم را باز می‌کنم. شهرام در چنین مواقعی عکس‌العمل‌های مشخص دارد. برای من که نه زیاد اما چند باری خودم شاهد پراندن دستان سنگینش به صورت زهرا بوده‌ام. - ببخشید...! این را هم از سر ترس بر زبان می‌آورم. این یک کلمه مدام ورد زبان زهراست. چه مقصر باشد چه نباشد، عادت کرده عذرخواهی کند. دست زمخت و بزرگ یاور زیر چانه‌ام قرار می‌گیرد. از جا می‌پرم و ترسیده نگاهش می‌کنم. دستش را با سرعت به عقب می‌برد. دو دستش را به دو طرف باز می‌کند. انگار دارد می‌پرسد «چی شده مگه؟» شاید هم سؤالش این باشد «من که کاریت ندارم، چرا اینجوری می‌کنی؟»
    Mostrar más ...
    595
    3
    خلاصه رمان، حتما گوش کنید😉😉
    868
    0
    درود خدا برشما میشه این تبلیغ رو در گروهها و دوستان و فامیل و آشناهاتون ارسال کنید ممنون میشم چون الان مدارس تعطیل میشه و کنکور هم تموم بشه کلی کتاب میره تو سطل آشغال فقط تاکید کنید که لازم نیست به جایی تحویل بدن فقط جمع آوری کنن و به شماره های داخل پوستر پیام بدن باهاشون هماهنگ میشه و میان از درب منزل تحویل میگیرن از کلیه شهرستانهای ایران پذیرش کتاب داریم حتی اگر یک جلد کتاب باشه در ضمن کیف و مداد خودکار مداد رنگی و کلیه ملزومات مدرسه حتی دسته دوم هم پذیرفته میشود لطفا یادتون نره با تشكر🙏🏻
    Mostrar más ...
    657
    5

    file

    813
    4
    💐💐💐 از اتاق که خارج می‌شود، تمام من تحلیل می‌رود! همان جا روی زمین سقوط می‌کنم. نفس می‌کشم، عمیق و طولانی! صداهای بیرون اتاق با خروج یاور قطع می‌شود. چند ثانیه نمی‌گذرد که اکرم خانم، متکلم وحده‌ی جمع می‌شود. کلماتش پر از گلایه است. از اینکه بدون عروس به خانه برگردند، شاکی است. یاور هیچ نمی‌گوید. شاید هم واقعا زبان حرف زدن ندارد و همان یک کلمه را هم محض راه افتادن کارهایش آموخته است! لحن تشرگونه‌ی اکرم خانم، با وساطت شهروز و راحله آرام‌تر می‌شود. خوب است که هیچ کدامشان من و نظرم را آنقدر مهم نمی‌دانند که خلوتم را بر هم بزنند. لحظه‌ای بعد از آن همه سر و صدا، تنها صدای دستورات ریز و درست شهناز بانو به گوش می‌رسد. راحله و شهروز هم با اکرم خانم و یاور به خانه‌ی آن‌ها رفته‌اند. باز هم تنها زهرا مانده و کوه کارهای تمام نشدنی خاله‌اش. - پاشو دیگر دختر، نمی‌بینی چقدر کار سرمون ریخته؟! برای چند دقیقه‌ای خیالات برم داشته بود که شهناز بانو مرا تازه عروس پنداشته و به فکر استراحتم است. نیشخندم را نمی‌بیند. دستورش را داده و اتاق را ترک کرده است. ریخت و پاش خانه آنقدر زیاد نیست که بیشتر از نیم ساعت مشغولم کند. زهرا هم چادر به کمر بسته و مثل فرفره همه جای خانه را مرتب می‌کند. برای من جلوی سینک آشپزخانه بهترین مامن است. - می‌گم حنا، یاور باهات حرف زد؟ زهرا با گونه‌های گل انداخته می‌پرسد و من متعجب نگاهش می‌کنم. دخترخاله‌ی مظلومم عادت به فضولی نداشت. - فکر بد نکنی حنا جون، به خدا چون دیدم با هیچ کس حرف نزد، پرسیدم. ببخشید!! می‌گوید و رو برمی‌گرداند. گونه‌هایش از همیشه سرخ‌تر است. زندگی با شهرام همان یک ذره عزت نفسش را هم گرفته است. - نه بابا، به منم هیچی نگفت. یه دفترچه داره که همه چی رو توش می‌نویسه. نمی‌دانم چرا حرفی از «همشیره» خواندنم توسط یاور نمی‌گویم. خنده‌دار است اگر بگویم نمی‌خواهم کسی از عاشقانه‌هایم با او باخبر شود! - جدی می‌گی؟! پس چرا اکرم خانم فقط از نگاهش می‌فهمید چی می‌خواد بگه، من دفتری دستش ندیدم! کلماتش تند و از سر شوق بر زبانش جاری می‌شود. عجیب نیست که رفتار فردی مانند یاور کنجکاوی او را برانگیخته باشد. مگر چند آدم بی‌زبان اطراف ما وجود دارد؟! - برو یه جارو به بارخواب بزن، بابات می‌خواد اونجا بشینه! ورود شهناز بانو و دستور جدیدش، مکالمه‌یمان را نیمه تمام ‌می‌گذارد. بحث داشت برایم جالب می‌شد. رابطه‌ی یاور و اکرم خانم باید نزدیک باشد که با نگاه، زبان هم را می‌فهمند!
    Mostrar más ...
    1 238
    3
    💐💐💐 اتاق که خالی می‌شود و من می‌مانم و یاور، بابا با لبخندی رو به او می‌گوید: - دیگه جون تو و جون حنانه من بابا جون، دلم به مردونگیت گرمه که با خیال راحت دخترم رو می‌فرستم خونه‌ای که همه به خونش تشنه‌ان! می‌گوید و ضربه‌ای به بازوی یاور می‌زند. نگاهش نمی‌کنم. از حرف‌هایش متعجبم اما نگاهش نمی‌کنم! سنگینی نگاهش روی شانه‌هایم حس می‌شود اما نگاهش نمی‌کنم! من از این مرد، از این پدر، به اندازه‌ی تمام دنیا دلخورم! صدای ضربات آرام عصا و نفس‌های تند و سطحی‌اش هم نگاهم را بالا نمی‌کشد. عمری پنهانی دوستم داشته و پنهانی برایم پدری کرده است و من از این همه مصلحت اندیشی خسته‌ام. شهناز بانو هرچقدر هم مستبد باشد، باز هم نام سهراب خان که بر لبان می‌آید، مطیع‌ترین زن دنیا می‌شود. پدر می‌توانست از همین حربه برای تثبیت جایگاه یگانه دخترش در خانه استفاده کند اما حیف! - هم‌...شیره! لحنش نه تند است و نه بلند اما از جا می‌پراندم! نگاهش که می‌کنم، سر پایین می‌اندازد و خودکار دستش را روی کاغذ می‌رقصاند. انتظارم زیاد طولانی نمی‌شود. دفترچه‌ی دستش را رو به من می‌گیرد. نگاهم با مکث کوتاهی از چهره‌ی بی‌حالتش گرفته شده و روی کاغذ می‌نشیند. «فردا ساعت 10 آماده باش، میام تا بریم خرید.» دوباره به چهره‌اش نگاه می‌کنم. خودم هم نمی‌دانم که بین خطوط زیادی مردانه‌ی چهره‌اش به دنبال چه هستم اما کار دیگری هم از من ساخته نیست. شاید می‌خواهم میزان جدیت و نفوذناپذیری‌اش را بسنجم! برخلاف من، او جز در حد چند ثانیه به چهره‌ام نمی‌نگرد. خودکارش را بین حلقه‌های سیمی دفترش جا می‌دهد. دفتر را می‌بندد و آن را داخل جیب بغل کتش می‌گذارد. کتش را کمی جلو می‌کشد و بعد با تکانی به سرش، از مقابلم عبور می‌کند. حرفش را زده و دستور کار را صادر کرده است، درست مانند تمام افراد دور و برم. حالا دیگر دلیلی برای ماندن ندارد.
    Mostrar más ...
    1 008
    2
    💐💐💐 جملات سهراب خان به جای آرامش، آشوب به جانم می‌اندازد. کلماتش بوی وداع می‌دهد. گویی قرارها از قبل گذاشته شده است، وگرنه چرا او باید خیال مرا از در باز خانه‌ای که هنوز از آن خارج نشده‌ام، راحت کند! شهریار شانه به شانه‌ی پدر ایستاده است. روی پیشانی‌اش چند خط صاف دیده می‌شود. برادرم زیادی به خودش فشار آورده و غیرتی شده است! بدون اینکه گره دستانش از دور بازوان پدر باز شود، سر بالا می‌آورد. نگاهش ناخواناست. کلی گلایه را می‌توانم در سلول به سلول چشمانش بخوانم بی‌آنکه دلیلش برایم مشخص باشد. نفس عمیقی می‌کشد و «مبارک باشه»ی آرامی حسن ختام نگاهش کشدار می‌شود. ظاهرا جایمان عوض شده است. امروز مردان اطرافم زیادی روی استقامت و زنانگی‌ام حساب کرده‌اند. تقصیری هم ندارند. آنان چه می‌دانند شش ماه تحقیر و توهین چه بر سر یک زن و شخصیت و غرورش می‌آورد. زنان دیر سپر می‌اندازند اما تسلیم که می‌شوند، می‌توانی تمام خودشان را تسخیر کنی! آنقدر که یک روز به خودشان می‌آیند و هیچ نشانه‌ای از من قدیمشان نمی‌بینند! امروز هم همان لحظه‌ی سپر انداختن من است. - نمی‌دونم خوشحالم یا ناراحت ولی خوبه که باز عروس خودم شدی! اکرم خانم روبرویم ایستاده است و جوری کلماتش را بر زبان می‌آورد که همه بشنوند. دست دور شانه‌ام می‌اندازد و مرا در آغوش می‌کشد. تجربه‌ی گره آغوشش را زیاد دارم. بارها با کلی حس و حال مختلف مرا ما بین بازوانش محصور کرده است اما به جرئت می‌توانم بگویم این بار، تن و بدنش حسابی آب رفته است. شش ماه عزاداری چیزی از حجم چربی تنش باقی نگذاشته است. - شوم بد قدم! این دو کلمه را زیر گوشم نجوا می‌کند. پوستم آنقدرها کلفت نشده است که نفرت خوابیده بین کلماتش، پشتم را نلرزاند. این زن مرا باعث جوانمرگ شدن پسرش می‌داند و من چقدر در برابر او حس خوفناکش بی‌سلاحم! پوست پهلویم که بین انگشتانش چلانده می‌شود، دردش عرق سرد به تنم می‌نشاند. دور شدنش هم نشانی از نفرت را به همراه دارد. کمی به عقب هلم می‌دهد و چادر روی صورتش می‌کشد. چند ماه است یا نگاهم نمی‌کند یا آنقدر زهر توی نگاهش می‌ریزد که نگاه نکردنش برایم شیرین‌تر است. لحظه شماری می‌کنم تا هرچه زودتر نمایش مسخره‌ای که نقش ملیجکش را بر عهده دارم، تمام شود. انگار بقیه افراد حاضر در ساختمان هم حس مرا دارند. نه مهمانان دل ماندن دارند و نه میزبان دماغ تعارف تکه کردن.
    Mostrar más ...
    989
    2
    💐💐💐 بابا که دست به عصا می‌گیرد و سر پا می‌ایستد، شهریار زودتر از همه خودش را جمع و جور می‌کند. جوری از جا می‌جهد که قبل از کمر راست کردن سهراب خان، آماده به خدمت کنارش ایستاده است. دلم کمی گرم می‌شود. شهریار هرچقدر در برادری کم بگذارد، فرزند بودن را خوب بلد است. لااقل نبودنم با غصه‌ی تنهایی و بی‌کسی پدر همراه نیست! یاور زودتر از من جلوی پای سهراب خان می‌ایستد. نباید تعجب کنم اما نمی‌دانم چرا از لقمه‌ی ‌ گرفته‌ی اکرم خانم انتظار هیچ گونه احترامی را ندارم! شاید چون این زن در همین چند ماه خوب از خجالتم در آمده است. بابا که دست پیش می‌آورد، باز هم یاور خود نشان می‌دهد. خم که می‌شود برای بوسیدن دست سهراب خان، دیگر چیزی تا شاخ در آوردنم نمانده است! بابا اما اصلا تعجب نمی‌کند. با خنده‌ای دست عقب می‌کشد و پرمهر می‌گوید: - این چه کاریه بابا جان! یاور هم می‌خندد، بزرگ و مردانه! تمام عضلات صورتش شکل خنده گرفته‌اند. قامت بلندش هنوز صاف نشده است. بابا دست پشت سر او می‌اندازد و پیشانی‌اش را می‌بوسد. لبان یاور هم بی معطلی شانه‌ی پدر را نشانه می‌رود. کاش این‌ها خواب نباشد! کاش لااقل یاور ظاهر نگه داشتن را از اکرم خانم آموخته باشد. قلب پدر با همین خوشبختی ظاهری شاد خواهد شد. آغوش سهراب خان که به رویم باز می‌شود، انگار درهای بهشت را برایم گشوده‌اند. حالا که کار از کار گذشته و برخلاف خواسته‌ی یاور خودم را وصله‌ی او کرده‌ام، فکر به عواقبش ته دلم را خالی می‌کند. علاقه‌ی یاور به برادرزاده‌هایش از تعاریف همیشگی راحله معلوم است. به یاد ندارم هیچ وقت راحله پای پیاده تا مدرسه آمده باشد. یاور با همین ژست و همین سکوت لعنتی، در هر بار ورود و خروج از مدرسه، گوشه کناری منتظر راحله بود. علاقه‌ی رشید به عموی جوانش هم در همان مدت کوتاه آشنایی‌مان، برایم ثابت شده است. می‌ترسم یاور هم مانند اکرم خانم و راحله، مرا باعث زیاده روی رشید و فوت ناگهانی‌اش بداند. - خوشبخت بشی حنانه جانم، خیالت از همه چی راحت باشه. در خونه‌ی ما همیشه به روت بازه عزیز بابا!
    Mostrar más ...
    902
    3
    💐💐💐 باز هم یاور زودتر از من از جا برمی‌خیزد. درست که حرف نمی‌زند ولی تا اینجا که خوب توانسته منظورش را با حرکات بدنش بیان کند. هم‌صحبتی با او نباید زیاد هم سخت باشد. لااقل اگر زبان گفتن ندارد، خیالم راحت است که دل سوزاندن یا زخم زبان زدن هم در کارش نیست. دل قرص‌تر از قبل سرپا می‌ایستم. دلم برای خودم و دل ساده‌ام می‌سوزد. اینکه نقطه ضعف مردی که قرار است همسرم باشد برای من دلگرمی است، اصلا زیبا نیست. از اینجا به بعد من هم به مرض او دچار می‌شوم. هرچه می‌گویند و هرچه می‌خواهند را با تکان سر تایید می‌کنم. عروسک خیمه شب بازی خوبی شده‌ام. چادر سفید که نه، رنگی‌ای را اکرم خانم روی سرم می‌اندازد و کنار یاور می‌نشاند، انگار از بلندی پرت می‌شوم. پدر قرآن به دست دارد. این تصاویر زیادی آشناست. برای شهرام و شهریار و شهروز هم سهراب خان خطبه خوانده و محرم همسرانشان کرده بود. من و رشید تنها مستثنی بودیم. اکرم خانم خودش عاقد خبر کرده بود. حالا اما باز پدر است و قرآنی که همیشه ناظر محرمیت فرزندانش بوده است. اکرم خانم تایید می‌کند این محرمیت تنها برای راحتی من و یاور است، وگرنه قرار نیست اتفاقی بیفتد! گره کور ابروان یاور، سر یه زیرم کرده است. از آن مردانی نیست که در جمع‌های زنانه دست و پایشان را گم می‌کند. قامت راست و پیشانی عرق نکرده‌اش که این را می‌گوید. صدای سهراب خان می‌لرزد، تمام تن من هم! پدرم در همین شش ماه بدجور پیر شده است. «قبلتُ» را آرام می‌گویم. کسی کل نمی‌کشد. راحله بغض می‌ترکاند و اکرم خانم باز چادر روی صورتش می‌کشد و من باز هم عروس اجبار می‌شوم. عروس خانه‌ی رشیدی که دیگر نیست. از آغوش‌های برادرانه خبری نیست. برادری نمانده است. شهریار گوشه‌ترین قسمت پذیرایی را انتخاب کرده و حتی سر بالا نمی‌آورد. می‌بینم که دستش چند بار روی پیشانی‌اش می‌نشیند. شهرام تسبیحی که همیشه در دست دارد را دست به دست می‌دهد و از جا برمی‌خیزد. برادرم بار سنگینش را زمین گذاشته است! لکه ننگ پیشانی‌اش پاک شده است! شهروز دست دور شانه‌ی راحله می‌اندازد. راحله انگار منتظر همین حرکت است. خودش می‌گوید را در آغوش همسرش رها می‌کند، صدایش را هم! صدای جان گرفته‌اش تا ته ته مغزم رسوخ می‌کند. عصبی‌ام. عصبی و خسته! خدا کند یاور حداقل چند ساعتی مجالم دهد تا خودم را پیدا کنم. انتظار عروسی و حجله را ندارم اما کمی دوری از تشنج را حق خودم می‌دانم.
    Mostrar más ...
    959
    2
    💐💐💐 حضورش همیشه مانند نسیمی بود که به آنی نیست می‌شد. - هم...شیره! چشمان از حدقه بیرون زده‌ام بالا می‌آید و روی برگه‌ی دست او توقف می‌کند. یاور برگه را تکانی می‌دهد. دست لرزانم را پیش می‌برم و گوشه‌ی کاغذ تا شده‌اش را محکم می‌گیرم. رهایش که می‌کند، دستم سقوط می‌کند. هنوز مانده‌ام بین هجاهای کلمه‌ای که یاور مرا به آن خوانده است. هم‌شیره خوانده شدن در روستای ما زیاد عجیب نیست اما لحن او جور دیگری است. حرف اولش را غلیظ ادا مق‌کند. غلیظی و حلقی. بعد فاصله می‌اندازد و ادامه‌اش را با مکثی نه چندان کوتاه بر زبان می‌آورد. انگار که تازه حرف زدن آموخته باشد. آنقدر هاج و واج نگاهش می‌کنم که با سر به کاغذ دستم اشاره می‌کند. به سختی نگاه از فرورفتگی نازیبای گونه‌ی راستش می‌گیرم. باید بگویم پوستی به سیاهی پوست او هم در روستا یافت نمی‌شود یا لااقل من ندیده‌ام. آب دهانم را قورت می‌دهم و لای کاغذ را باز می‌کنم. هرچه می‌گذرد، بیشتر به عمق فاجعه پی می‌برم. من برای ورود به بازی بزرگ‌ترها زیادی ناپخته و کوچکم و البته ناآشنا به مکر زمانه و خصوصیات خوب و بد اطرافیانم. چند بار پلک می‌زنم تا بتوانم کلمات را خوب ببینم. سرم گیج می‌رود. خوش خط است. نامرد زیادی خوش خط است. قبل از توجه به معانی کلماتش، شکل زیبایشان توجهم را جلب می‌کند. «زندگی با من سخت‌تر از تحمل یه دختر بچه است، پس بهتره همین الان همه چی رو تموم کنی. خودم با شهریار و پدرت صحبت می‌کنم.» چند بار می‌خوانم و معنی‌اش را با خودم مرور می‌کنم. نیشخندم غیر ارادی است. این مرد زیادی من و نظرم را جدی گرفته است. کاغذ که بین دستانم مچاله می‌شود، نگاهم می‌رود روی دستان مشت شده‌ی او. هردو دستش را روی زانوانش گذاشته و نگاهش به ناکجا است. برخلاف تصورم انگار او هم با میل خودش به اینجا نیامده است. برایم سنگین می‌آید که او با شناسنامه‌ای سیاه برایم طاقچه بالا می‌گذارد اما چه می‌شود کرد. تا بوده همین بوده. همیشه زنان انتخاب شده‌اند و مردان انتخاب کرده‌اند. سر می‌چرخاند و نگاه خیره‌ام را شکار می‌کند. از رو نمی‌روم. هیبتش بزرگ و پر ابهت است اما ترسناک نه! نه برای منی که اگر او را انتخاب نکنم، حریفم شهرام خواهد بود. پسر ارشد شهناز بانو با هیچ‌کس شوخی ندارد، حنانه‌ی بی‌نوا که دیگر جای خود دارد.
    Mostrar más ...
    880
    2
    پارت های جدید تقدیم به نگاه زیباتون برای همخون هم پارت جدید گذاشتم😉😉
    کانال رسمی صدیقه بهروان‌فر «همخون»
    پارت گذاری: شب‌های فرد به استثنای تعطیلات رمانی از نویسنده رمان‌های آغازانتها زندگی به نرخ دلار«نشرصدای‌معاصر» الهه درد«صدای‌معاصر» او عاشقم نبود«صدای‌معاصر» تبسم تلخ«نشرشقایق» زوج‌فرد انیس‌دل مرا به جرم عاشقی حد مرگ زدند «نشرعلی» @Sedighebehravan
    783
    1
    💐💐💐 - بهتر نیست یاور خان و حنانه برن با هم صحبت کنن؟! با شنیدن نامم از زبان شهناز بانو هوشیار می‌شوم. سنگینی سکوت حاکم بر جمع را وقتی درک می‌کنم که به خاطر می‌آورم تا به حال کسی از هم صحبتی با یاور چیزی نگفته است. یاور عمری است به بی‌زبان بودن معروف است. - خوب راستش... یاور که از جا برمی‌خیزد و با کشیدن دو طرف کتش آن را در تنش مرتب می‌کند، کلام اکرم خانم نصفه نیمه می‌ماند. آن موقع است که نگاهم قد و بالای یاور را شکار می‌کند. حاضرم قسم بخورم که در کل روستایمان کسی به قد و قامت او نیست. - حنانه جان بلند شو مادر، آقا یاور رو راهنمایی کن! نگاه متعجبم به خاطر جانی است که شهناز بانو زحمت چسباندنش به نامم را به خودش داده‌ است. چشم غره که می‌رود و لب زیر دندان می‌برد، خنده‌ام می‌گیرد. زیادی تابلو بازی درآورده‌ام. آخر من محبت ندیده کجا و جان شهناز بانو کجا که به نامم می‌چسبد. دست با زانو می‌گیرم و برمی‌خیزم. نه حرفی می‌زنم و نه به کسی نگاه می‌کنم. تماشاچیان این بزم تلخ تا ته داستان را بلدند. اینجا کسی برای جواب نه شنیدن پا به خانه‌ی دیگری نمی‌گذارد. در خانه‌ای که به رویت باز شده بی‌شک از آن دختر می‌گیری. وارد اتاقم می‌شوم و مانند دفعه‌ی قبل پشتی گوشه‌ی اتاق را برای نشستن انتخاب می‌کنم. آنقدر از آن دفعه نگذشته است که یادم برود رشید با چه شیفتگی و خواستنی محو تماشایم شده بود. سنگینی نگاه یاور نگاهم را بالا می‌کشد. شرمنده می‌شوم و جمع‌تر می‌نشینم. اینکه به خاطر بی‌زبان بودن او، ادب را بوسیده و کنار گذاشته‌ام، جای شرمندگی دارد. - لطفا بفرمایید! صدایم می‌لرزد. حضورش آنقدر سنگین است که دست و پایم را گم می‌کنم. سر تکان می‌دهد و با کمی فاصله از من چهار زانو می‌زند. تمام عرض پشتی را گرفته است. درشت هیکل بودنش هم در روستا بی‌رقیب است. او را زیاد ندیده‌ام. تا قبل از ازدواج با رشید و شروع رفت و آمد با این خانواده، تنها شب عروسی‌اش او را دیده‌ام و بعد از آن هم تنها به خاطر رفت و آمد با رشید گه گاه او را می‌دیدم. آن هم خیلی گذرا و کوتاه‌. به یاد ندارم هیچ وقت نگاهش آزارم داده باشد.
    Mostrar más ...
    897
    4
    💐💐💐 - همه‌مون می‌دونیم که حرف پشت این وصلت زیاده. روزی نیست که یکی دو نفر از زنای ده جلوم رو نگیرن و نخوان منصرفم کنن ولی من اجازه نمی‌دم دختری که اسم ما روشه، بی سر پناه بمونه! اکرم خانم کلماتش را محکم ادا می‌کند. انگار زنی که تا همین چند ثانیه قبل داغ پسرش را جار می‌زد، او نبوده است. پدر با شنیدن حرف‌هایش لبخند کمرنگی زده و سر پایین و بالا می‌کند. شهرام انگشت زیر سبیل از بناگوش در رفته‌اش می‌کشد اما شادی‌اش پنهان شدنی نیست. شهریار اما سر به زیرتر از قبل، مشغول بازی با فنجان چایش می‌شود و من تنها انتظار پایان نمایش را می‌کشم. اینجا کسی از من نظر نخواهد خواست، پس دلیلی برای فکر کردن به آنچه در حال وقوع است نمی‌بینم. - این که خانمی و بزرگی شما رو می‌رسونه اکرم خانم. من از همون اول هم گفتم حنانه با وجود شما پشتش به کوهه. شهناز بانو می‌گوید و پشت من می‌لرزد. کوهی که اکرم خانم بخواهد ادایش را در بیاورد، نبودنش بهتر است. اکرم خانم اما انگار نظر دیگری دارد. صدایش رساتر و لحنش محکم‌تر می‌شود. - شما لطف داری شهناز جان. از خدا پنهون نیست، از شما چه پنهون، حنانه برای من با راحله هیچ فرقی نداره. خدا می‌دونه که بدش رو نمی‌خوام. تو این حوالی هرجا رو بگردی، محاله برای حنانه شوهری مردتر از یاور پیدا بشه. زن شوهر مرده، یا باید گوشه‌ی خونه بپوسه یا بشه زن یه پیرمرد یا خوب خوبش ننگ زن دوم شدن بچسبه به پیشونیش. حنانه حیفه واسه این جور زندگی! از اینجا به بعد را دیگر نمی‌شنوم. شهناز بانو خوب بلد است کلمات اکرم خانم را غربال کند. خوب‌هایش را پررنگ می‌کند و با تکرار کردن‌شان تاثیرشان را بیشتر می‌نماید و از بدهایش فاکتور می‌گیرد. فکر من اما مانده است پیش سرگذشتی که قرار است به آن تن بدهم. اینکه از نظر اکرم خانم ازدواج من با یاور بهتر از ازدواجم با یک پیرمرد است، جای فکر دارد. زن دوم شدن هم از نظر او ننگ نیست اما مانده‌ام چطور قرار است وجود هاجر را توجیه کند. درست که چند سالی است هیچ کس از او خبر ندارد اما همه خوب مراسم ازدواج او و یاور را به خاطر دارند. روستای ما آنقدر بزرگ نیست که کسی از لیست عروسی‌ها جا بماند و در مراسمی دعوت نباشد.
    Mostrar más ...
    875
    3
    پارت های جدید تقدیم به نگاه زیباتون برای همخون هم پارت جدید گذاشتم😉😉
    کانال رسمی صدیقه بهروان‌فر «همخون»
    پارت گذاری: شب‌های فرد به استثنای تعطیلات رمانی از نویسنده رمان‌های آغازانتها زندگی به نرخ دلار«نشرصدای‌معاصر» الهه درد«صدای‌معاصر» او عاشقم نبود«صدای‌معاصر» تبسم تلخ«نشرشقایق» زوج‌فرد انیس‌دل مرا به جرم عاشقی حد مرگ زدند «نشرعلی» @Sedighebehravan
    552
    0
    💐💐💐 از اتاق خارج می‌شوم و مستقیم مسیر پذیرایی بزرگ خانه را در پیش می‌گیرم. گمان نمی‌کنم کسی از من انتظار چای بردن داشته باشد. پشت در پذیرایی نفس عمیقی می‌کشم. از اکرم خانم و راحله هر رفتاری انتظار می‌رود. اینکه می‌دانم اعضای خانواده‌ام برای خاموش کردن آتش دل آن‌ها هرکاری می‌کنند، می‌ترساندم. جو آنقدر سنگین است که سلام آرامم را همه می‌شنوند. اکرم خانم با دیدنم چادرش را روی صورتش می‌کشد و بنای زاری می‌گذارد. شانه‌هایم می‌افتد. تا کجا قرار است تاوان زیاده روی رشید را من بپردازم. کاش رو و جرئت آن را داشتم که صدا بلند کنم و به این مادر بگویم تاوان سست عنصری و عیش و نوش پسرش را منی که تنها چند ساعت محرم او بوده‌ام، نباید بدهم اما حیف که هنوز از جانم سیر نشده‌ام. اعضای خانواده‌ام به حرمت داغدار بودن این زن و دخترش بارها مرا مقابل آن‌ها خفیف کرده‌اند. - بیا بابا جان، بیا که جات حسابی تو جمعمون خالی بود. لحن مهربان بابا، زهر حرکت اکرم خانم و چشم غره‌های شهناز بانویش را یکجا می‌گیرد. همانطور سر به زیر و با نگاهی که افسارش زده‌ام تابه چپ و راست منحرف نشود، خودم را به او می‌رسانم و در نزدیک‌ترین محل به او مامن می‌گیرم. اینجا و در این لحظه امن‌ترین جای جهان است. حضور شهرام و نگاه سنگینش را سمت راستم حس می‌کنم. شهریار اما در تیررس نگاهم است. نگاهش مستقیم به من و حرکاتم را زیر نظر دارد. لبخند می‌زنم. لبخندی که جوابش همان نگاه مستقیم بدون واکنش است. فکر مشغول برادرم را می‌فهمم و علتش را نه! شهریار کسی نیست که بشود خلاف خواسته و نظرش عمل کرد. مطمئنم اگر او با برنامه‌ی امشب و خواب‌های از پیش دیده و تعبیر شده‌ی شهرام و شهناز بانو مخالف بود، کسی نمی‌توانست کاری از پیش ببرد. اصلا دلیل تسلیم شدن من هم همین خنثی بودن شهریار بوده و بس. شهریار تنها عضو خانواده‌ام است که بعد از پدر گاهی حمایتم می‌کند. اکرم خانم که چادر از چهره می‌کشد و بساط اشک و آه را جمع می‌کند، زهرا با سینی چای وارد پذیرایی می‌شود. شهریار تنها کسی است که به خودش زحمت داده و سینی را از او می‌گیرد. گلناز مثل همیشه از چادر زهرا آویزان است. زهرا با سپردن سینی به دستان شهریار، دخترش را به آغوش می‌کشد و گوشه‌ترین جای خالی را برای نشستن انتخاب می‌کند. دخترخاله‌ی مظلومم خوب فهمیده که برای در امان ماندن از چشم غره‌های زهرناک شهرام، پنهان شدن بهترین کار است.
    Mostrar más ...
    949
    3
    💐💐💐 غده‌ی گلویم را با نفس عمیقی پایین می‌فرستم و کنار آینه، روی زمین سر می‌خورم. حالم بد است. بدتر از هر زمانی. حتی بدتر از آن لحظه‌ای که دلارام وارد اتاقم شد و با نگاهی که به همه جا خیره می‌شد به جز چشمانم، پیوندم با رشید را تبریک گفت. همان لحظه‌ای که آب پاکی دوست نداشتن محمدرضا را روی دستانم ریختم و تن به پیوند با رشید دادم. پیوندی که چند ساعت بیشتر دوام نداشت. پاهایم را در شکم جمع می‌کنم و سرم را روی گره دستانم می‌گذارم. چشمانم سنگین است. درست مانند قلبم که به اندازه تمام دنیا غم دارد. - حنانه جان، پاشو مهمونا رسیدن. زهرا با آرام‌ترین لحن ممکن صدایم می‌زند. سر بلند می‌کنم و لبخند غمگینش را با تلخندی جواب می‌دهم. اوضاعم آنقدر اسفناک است که دخترخاله‌ی سیاه بختم هم برایم دل می‌سوزاند! کیست که از عشق او به شهرام و بی‌مهری شهرام نسبت به این دختر آرام و سر به زیر بی‌خبر باشد. خم که می‌شود و با نوازش بازویم سعی در همدردی با من را دارد، دلم‌می‌خواهد بمیرم. - غصه نخوری‌ها! یاور اونقدر که می‌گن آدم بدی نیست. یعنی من تا حالا چیز بدی ازش نشنیدم، فقط اسمش بد در رفته! در جواب دلداری بی‌اثرش تنها سری می‌تکانم. من هم از یاور بد نشنیده‌ام. البته اگر بی‌زبانی و زن طلاق دادنش را نادیده بگیرم. زهرا که باز هم آنچه می‌خواهد را در من و رفتارم نمی‌بیند، عاجزانه می‌پرسد: - به خاله چی بگم؟ میای دیگه؟ بوسه‌ای که روی گونه‌اش می‌کارم، غیر ارادی است. از ظلمی که شهرام به این دختر و زندگی‌شان می‌کند، همه مطلعیم اما اخلاق قشنگ شهرام اجازه‌ی مخالفت به هیچ کس را نمی‌دهد. شهناز بانو آنقدر به پسر ارشدش رو داده است که حالا خودش هم در مهار او هیج توانایی‌ای ندارد. - شما برو زهرا جان، منم الان میام. لبخندش باز جان می‌گیرد. اصلا بدخلقی جایی در شاخصه‌های اخلاقی این دختر ندارد. با رفتن زهرا، دست به دیوار می‌گیرم و کمر راست می‌کنم. قرار نیست با رفتارم خودم را دشمن شاد کنم. اکرم خانم هم قطعا همین را می‌خواهد، وگرنه ازدواج من با عموی همسر سابقم، نباید آنقدرها دل این زن را خنک‌ کند.
    Mostrar más ...
    934
    4
    پارت های جدید تقدیم به نگاه زیباتون برای همخون هم پارت جدید گذاشتم😉😉
    کانال رسمی صدیقه بهروان‌فر «همخون»
    پارت گذاری: شب‌های فرد به استثنای تعطیلات رمانی از نویسنده رمان‌های آغازانتها زندگی به نرخ دلار«نشرصدای‌معاصر» الهه درد«صدای‌معاصر» او عاشقم نبود«صدای‌معاصر» تبسم تلخ«نشرشقایق» زوج‌فرد انیس‌دل مرا به جرم عاشقی حد مرگ زدند «نشرعلی» @Sedighebehravan
    844
    2
    💐💐💐 رشیدی که با وجود اختلاف سنی زیادمان، خوب بلد بود برایم مشق عشق کند و دلبرانه سخن بگوید. شاید اگر از شوق وصال با دختری که به قول خودش سال‌ها عشقش را در سینه داشت و به دلیل همان تفاوت سنی زیاد حتی در خواب شبش وصلت با او را نمی‌دید، همان شب عقد زیاده روی نمی‌کرد و قلبش از کار نمی‌ایستاد، حالا من هم خوشبخت بودم. نه می‌خندم و نه نیشخند می‌زنم. تنها گوشه‌ی فرش را بالا می‌آورم و عکس همسر سابقم را زیر آن سر می‌دهم. این مرد دیگر با من نسبتی ندارد که بخواهم چهره‌ی زمختش را مدام پیش رو داشته باشم. چمدان را پیش می‌کشم. لباس‌ها را همانطور مچاله ته آن می‌چپانم. شک دارم کسی از عروس بد قدمی مثل من انتظار مرتب بودن داشته باشد. ساعتی بعد مقابل آینه‌ی قدی شکسته‌ی اتاقم ایستاده‌ام و کت و دامنم را توی تنم مرتب می‌کنم. رفت و آمدها بیرون از اتاق نشان از نزدیک شدن به زمان آمدن مهمان‌ها را دارد. از اینکه هیچ کسی سراغم نیامده است، تعجب نمی‌کنم. در باز اتاق به همه می‌فهماند که من هم تسلیم تصمیم آنان شده‌ام. خوشبینانه فکر می‌کنم یاور هرچقدر هم سخت‌گیر و بدعنق باشد، شاید از شهرام بهتر بشود با او کنار آمد. - جلوی مامانم می‌خوای با این لباسا بیای؟ چشم ریز می‌کنم و باتعجب نگاهش می‌کنم. سوالم را نگفته، می‌فهمد. این دختر سال‌ها دوست و همبازی من بوده است و محال است حرف دلم را نگفته، نخواند. - حداقل حرمت خون داداشم رو نگه می‌داشتی. خوبه هنوز شش ماه از فوت رشید نگذشته! صدایش می‌لرزد، درست مثل تمام بدنش. می‌فهمم که چقدر اعصابش متزلزل است. من هم او را از برم. داغ رشید برای منی که تنها چند ساعت محرمش بودم، زیاد هم سنگین نمی‌آید، البته که تبعاتش کمرشکن است اما برای اویی که رشید را هم برادر و هم پدر دیده است، باید کشنده باشد. هرچه زهر در این چند ماه به جانم ریخته‌اند را میان کلماتم می‌سرانم. - مگه من خواستم ازدواج کنم که واسم از حرمت حرف می‌زنی! خوبه خودتون خونم رو تو شیشه کردین که باید تاوان بد قدمیم رو بدم! منظورم از «خودتون» را هردو نفرمان خوب می‌فهمیم. اکرم خانم از همان لحظه‌ای که خبر فوت رشید را شنیده است، پا روی گلویم گذاشته و در پی انتقام است! انگار که من پیک پیک نجسی در حلقوم رشیدش ریخته‌ام تا ننگ بدقدمی بر پیشانی‌ام بشیند. پشت دستش را با خشونت زیر چشمش می‌کشد و رو برمی‌گرداند. این دختر را آنقدر می‌شناسم که بدانم سکوتش نشان رضایتش نیست. بغض اجازه‌ی ادامه‌ی بحث را از او گرفته است. درست مانند خودم!
    Mostrar más ...
    829
    3
    💐💐💐 خودم را به گوشه‌ترین قسمت ساختمان می‌رسانم. اتاقک کوچکی که تا همین چند سال پیش، مامان به عنوان انباری از آن استفاده می‌کرد و حالا مدتی است خلوتگاه من شده است. فضایش کوچک‌تر از آن است که بشود از آن به عنوان اتاقی دخترانه یاد کرد اما من به همین که بتوانم شب‌ها را دور از سر و صدای عجیب و غریب زوج‌های به ظاهر خوشبخت خانواده‌ام طی کنم، راضی‌ام. وارد اتاق که می‌شوم، دلم از آنچه پیش رویم هست، ترک می‌خورد. غرورم بیشتر! برادرانم جای نگشته‌ای را در همین یک وجب جا نگذاشته‌اند. وقت رنگ به رنگ شدن از پخش و پلا بودن نوار بهداشتی‌های وسط اتاق را هم ندارم. همانجا کنار در سر می‌خورم و بغض می‌ترکانم. حواسم هست که صدایم به گوش بیمار تازه از راه رسیده‌یمان نرسد. در را آرام می‌بندم و باز تلخ می‌خندم. دستگیره‌ی شکسته‌ی در، بدجور به من، غرورم، شخصیتم و عواطفم دهن کجی می‌کند. از اینکه مدام فراموشم می‌شود که من مهری بر پیشانی دارم که اعضای خانواده‌ام به واسطه‌ی وجود آن، به خودشان اجازه می‌دهند هرطور می‌خواهند کنترلم کنند، از خودم بدم می‌آید. برای بار هزارم زمزمه می‌کنم که من به عنوان بیوه زنی که همان شب عقد همسرش را از دست داده است، اجازه‌ی هیچ کاری را ندارم. مرور می‌کنم که در خاطرم بماند در این روستا و بین این مردم، یا باید مرد باشی و یا یک مثلا مرد بالای سرت داشته باشی و وای به حال منی که خیر سرم چهار مرد در زندگی‌ام دارم و هیچ پشتوانه‌ی محکمی سراغ ندارم. چشم در حدقه می‌چرخانم. کف دستم را تند تند روی صورتم می‌کشم. اشک ریختن بی‌فایده‌ترین کار ممکن است. وقتی نازکش نداری، اشک حرام کردن بی‌معنی است. دست به زانو می‌گیرم و سرپا می‌ایستم. نیاز به گشتن و انتخاب دشوار نیست. تمام لباس‌هایم وسط اتاق ریخته است. از بین‌شان آنچه را برای مراسم امشب نیاز دارم، پیدا می‌کنم. چمدان کوچکم، سر و ته کنار اتاق افتاده است. گوشه‌ی عکس رشید از دور هم پیداست. چهار دست و پا خودم را به آن می‌رسانم. با دیدن تصویر شادش، نه دلم می‌لرزد و نه اشکم جاری می‌شود، تنها در دل خدا لعنتت کنه‌ای نثارش می‌کنم. اگر او با آن زبان چرب و نرمش، پا پیش نمی‌گذاشت و شرط قبول ازدواج راحله و شهروز را ازدواج با من سیاه بخت قرار نمی‌داد، من در این مصیبت نمی‌افتادم. هرچند خودم هم کم مقصر نبودم. دلخوری از محمدرضا عقلم را زایل کرده بود و او را به آغوش رشید هل داد.
    Mostrar más ...
    678
    3
    💐💐💐 - خوش اومدی بابا سهراب! تمام حسم را در کلماتم ریخته‌ام تا با وجود مختصر بودن جمله‌ام، مفید هم واقع شود. بابا خالصانه‌ترین لبخند را تحویلم می‌دهد. - ممنون جان بابا. او هم در بر زبان جاری کردن کلمات خساست به خرج می‌دهد. ما اجازه نداریم در ملا عام خیلی هم‌کلام شویم. به مامان شهناز برمی‌خورد و هم‌صحبتی بابا با تک دخترش را پای بی‌مهری به خودش می‌گذارد و آن وقت مکافات بابا، برای راضی نگه داشتن او شروع می‌شود. بابا از اتومبیل فاصله می‌گیرد اما من همچنان منتظرم. شهریار باید مسافر دیگری هم داشته باشد. نمی‌شود محمدرضا از آنچه در این مدت روی داده، بی‌خبر مانده باشد. اگر هم خبر داشته باشد، محال است واکنشی نشان ندهد. من به آمدن دلارام هم قانعم. کافی است او بیاید و باز از عشق محمدرضا برایم افسانه بسازد، آن وقت من تا آخر عمر به انتظار حرکتی از او خواهم ماند. - بریم تو جان بابا، سرما می‌خوری اینجا. بابا این را می‌گوید و دست دور شانه‌ام حلقه می‌کند. می‌خندم، تلخ تلخ تلخ. کشتی‌هایم یکباره به گل می‌نشیند. نه از محمدرضا خبری هست و نه از دلارام و این یعنی باید یکبار دیگر تن به خواسته‌ی شهرام بدهم. بوسه‌ی آرامی روی گونه‌ی بابا می‌کارم. او هم با نگاهش عشق بارانم می‌کند. گونه‌هایش بدجور تو رفته و لاغر شده است. راه رفتنش هم آرام و شمرده شمرده است. انگار که پاهایش خوب یاری‌اش نمی‌کند. شهروز و راحله هم همراهمان می‌شوند. به راحله هم یکی از آن بوسه‌های روی پیشانی از طرف بابا می‌رسد. بغض کردنش را می‌بینم. اینکه سال‌هاست داغ پدر دیده است، دلم را می‌سوزاند اما به نقش بازی کردن او مشکوکم. این دختر مدت‌هاست هرطور خواسته بازی‌ام داده است. - خوبی آبجی؟ شهرام و شهروز خیلی اذیتت نکردن؟ شهریار این جمله را حین دست به دست کردن ساک کوچک بابا در گوشم زمزمه می‌کند. جوابش را با تلخ‌ترین لبخند دنیا می‌دهم. اینکه واژه‌ی «خیلی» را بین کلماتش به کار می‌برد، تنها یک معنی می‌تواند داشته باشد. او مطمئن است شهرام و شهروز آزارم داده‌اند اما ساده لوحانه امید دارد آنقدرها هم آزارشان جدی نباشد! اعضای خانواده‌ام را تنها می‌گذارم. دیدار تازه کردن‌شان آنقدر سرگرمشان می‌کند که هیچ کدام متوجه غیبت من نشوند. من سال‌هاست در این جمع زیاد حاضر نمی‌شوم. بابا که نباشد، کسی هم خواستار حضورم در جمع‌شان نیست.
    Mostrar más ...
    690
    3
    سلام دوستان وقتتون بخیر اینم دو پارت جدید تقدیم به نگاه زیبای شما😍😍 یه خبر خوش هم دارم خیلیاتون منتظر ادامه رمان همخون بودین،خاز امروز پارت گذاری این رمان هم در کانال دیگه من شروع شده، اگه می‌خواین جا نمونید همین امروز عضو اون کانال هم بشید😉😉
    کانال رسمی صدیقه بهروان‌فر «همشیره»
    پارت گذاری: شب‌های فرد به استثنای تعطیلات رمانی از نویسنده رمان‌های آغازانتها زندگی به نرخ دلار«نشرصدای‌معاصر» الهه درد«صدای‌معاصر» او عاشقم نبود«صدای‌معاصر» تبسم تلخ«نشرشقایق» زوج‌فرد انیس‌دل مرا به جرم عاشقی حد مرگ زدند «نشرعلی» @Sedighebehravan
    474
    8
    💐💐💐 - حواست رو جمع کن حنا، امروز اگه نتونی حرفای پشت سرت رو پاک کنی، خون بابات پای توئه. مادر با چنان سرعتی کلمات را بیخ گوشم زمزمه می‌کند و از کنارم می‌گذرد که به گوش‌هایم شک می‌کنم. اگر حضور خودش و دود سپندی که بیشتر از همه، بالای سر من جمع شده است، نبود فکر می‌کردم آنچه شنیده‌ام حاصل تفکرات این روزهایم است. دستانم را دور بدنم می‌پیچم و همان جا می‌ایستم. با ضعفی که به جانم افتاده است، محال است بتوانم کمکی برای پدر باشم. به نرده‌های بهارخواب تکیه می‌زنم. تمام وجودم چشم شده و خیره به در اتومبیل شهریار مانده است. هنوز هم امیدوارم. نه به پدر و قلب بیمارش و نه به شهریار و حمایت‌های گاه و بی‌گاهش، امید من به اویی است که چند سالی است با یک نگاه طولانی و عمیق، دل از کفم برده است. اویی که دفعه‌ی قبل هم تا قبل از بله‌ی زوری‌ای که بر لب آوردم، چشمانم به راه آمدنش خشک شد. - مامان اون رو جلو نیار، دود و بوی غلیظ واسه بابا سمه! هراسان شدن مادر را می‌بینم. این زن با همین دوست داشتن خالصانه‌اش پدر را رام خودش کرده است. خودش را به سرعت به در حیاط می‌رساند و ظرف بزرگ سپند را پشت در خالی می‌کند. اینجا رسم است زنان هرروز صبح، جلوی حیاط را آب و جارو می‌زنند و کپه‌های زغال و سپند را کنار در ورودی می‌ریزند. البته شهناز بانو از انجام این رسم هم معاف است. آخر بابا می‌ترسد پوست نازک همسرکش آزرده شود و خدانکرده بسوزد! چشمم به در اتومبیل شهریار است. شهریار سریع پیاده می‌شود و خودش را به در سمت شاگرد می‌رساند. در که باز می‌شود و دست بابا روی شانه‌ی او قرار می‌گیرد، من همه تن چشم می‌شوم. دلم برای قامت مردانه‌ی بابا یک ذره شده است. پیاده می‌شود اما نه آن بابایی که چند روز پیش، برای دفاع از من جلوی شهرام سینه سپر کرده بود، اویی که از اتومبیل شهریار پایین می‌آید، تنها شکل و شمایل بابا سهرابم را دارد. آنقدر در همین چند روز لاغر و شکسته شده است که باور بابا بودنش را برایم سخت می‌کند. اشک به چشمم نیشتر می‌زند. حسرت دیداری را می‌خورم که در این چند روز از آن محروم مانده‌ام. شهرام معتقد است زن بیوه حق خروج از خانه را ندارد. می‌گوید حرف و حدیث پشت سر من آنقدر زیاد هست که نیاز به جولان دادن در روستا نباشد! هرچند قبل‌ترها هم اگر مثل این روزها، میدان برای او باز می‌ماند، حق نفس کشیدن را هم از من سلب می‌کرد. بابا بلافاصله بعد از پیاده شدن، دو دستش را به عصایش می‌گیرد و مستقیم نگاهم می‌کند. او هم دلش تنگ شده است. به علاقه‌ی هرکس نسبت به خودم شک داشته باشم، از عشق او مطمئنم. بابا همیشه تا توانسته حامی من بوده است.
    Mostrar más ...
    840
    2
    💐💐💐 - بیا این رو بگیر و بذار رو لبات. دلم نمی‌خواد مردم بگن دختر سهراب خان با زور سر سفره‌ی عقد نشسته! مادر این را می‌گوید و خودش کیسه‌ی حاوی چند تکه یخ را روی لبم می‌گذارد. هرچه التماس است را در نگاهم می‌ریزم و خیره‌ی چشمانش می‌شوم. هنوز هم به حس مادری‌اش امیدوارم. هرچه نباشد این زن نه ماه مرا حمل کرده است. درد زاییدنم که دیگر پیشکش! شاید به حرمت آن، از خیر لقمه‌ی جدیدی که شهرام برایم گرفته است، بگذرد. - خودت بگیرش دیگه، هزارتا کار دارم. مهمونا الاناست که برسن. حتی نیشخند هم نمی‌زنم. تنها دست بالا می‌آورم و یخ‌ها را از او می‌گیرم. من هم دلم نمی‌خواهد کسی از آنچه در این خانه گذشته است، باخبر شود. عمه سروناز می‌گوید در این روستا کافیست مردی حس کند زنش پشتوانه‌ای در خانه‌ی پدری ندارد، آن وقت تا جایی که بتواند آزارش می‌دهد، هرچند اخلاق پدر خلاف این را تایید می‌کند. مادر بی‌پشتوانه‌ترین زنی است که می‌شناسم اما هیچ وقت بی‌احترامی و توهینی از طرف پدر به او ندیده‌ام. همان جا روی زمین می‌نشینم. حس و حال هیچ کاری را ندارم. این اتفاقات را یکبار دیگر هم تجربه کرده‌ام. با این تفاوت که آن بار پدر بود. مثل همیشه در حاشیه و آرام، اما بود! درست که حضورش هم هیچ کاری از پیش نبرد، اما پشت من به بودنش گرم بود. یخ را آنقدر روی صورتم نگه می‌دارم که پوست آن کاملا بی‌حس می‌شود. - پاشو دختر، پاشو یه دوش بگیر، لباساتم عوض کن. شهرام زنگ زد که شهریار و بابا هم نزدیکن. اگه با این وضع ببیندت، پس می‌افته. لبانم کمی به بالا کشیده می‌شود و درد در آن می‌پیچد. حاضرم تن به هرکاری بدهم تا حال پدر خوب باشد. ازدواج با عموی رشید نباید از ازدواج با خود او، سخت‌تر باشد. صدای بوق اتومبیل شهریار که به گوشم می‌رسد، حاضر و آماده روبروی آینه ایستاده‌ام. جای نوازش شهرام روی لبانم زیاد معلوم نیست. البته تا وقتی که دهان باز نکرده باشم. پاره شدن لب بالایم بر اثر ضربه، آن را متورم و بدشکل کرده است. طوری که موقع حرف زدن و خندیدن، کج شدن لبانم بدجور توی ذوق می‌زند. هیچ تلاشی برای شاد به نظر رسیدن نمی‌کنم. شش ماه است همه به افسرده و غمگین دیدنم عادت کرده‌اند. اولین کسی که بعد از خروجم از اتاق مرا می‌بیند، راحله است. انگار نگاهش مستقیم به در اتاق من بوده است که بلافاصله بعد از خروجم، دست جلوی دهانش می‌گیرد و به طرف اتاق شهروز قدم تند می‌کند. تعجب نمی‌کنم‌‌. راحله شش ماه است با همین اداهایش خون مرا در شیشه کرده است. آخر کسی نیست به او بگوید اینکه برادر تو، همان شب عقد آنقدر زیاده روی کرد که قلبش طاقت نیاورد، تقصیر من نبوده و نیست. بی هیچ عکس‌العملی مسیر خروج از ساختمان را در پیش می‌گیرم. اوایل با هر بار اشک ریختن راحله، من هم متاثر می‌شدم. نه برای رشید که بیشتر از چند ساعت محرمم نبود، بلکه به خاطر ناراحتی خواهری که داغدار برادرش بود. این روزها اما آنقدر غم و غصه روی سرم تلنبار کرده‌اند که وقت فکر کردن به غم راحله را هم ندار‌م. او و شهروز و عشق بچه‌گانه‌شان مسبب تمام بدبختی‌های من هستند.
    Mostrar más ...
    850
    2
    برام نظرتون رو راجع به رمان بنویسید تا انگیزه پارت گذاری بیشتر داشته باشم😉😉
    997
    0
    💐💐💐 - چی می‌گی مامان؟ من چی رو قبول کردم که خودم خبر ندارم؟ پشت دست شهرام که با ضرب به لبانم می‌خورد، کلمات از مغزم می پرند. من ضرب شست شهرام را کم ندیده‌ام، اما همیشه کمی ملاحظه هم در پرتاب دستانش وجود داشت. این بار اما هرچه هست، غیظ است و تنفر. - غلط می‌کنی که قبول نکنی. مگه دست خودته؟ این را رو به من فریاد می‌زند و با هر کلمه، آب دهانش به صورتم پرت می‌شود. بعد به طرف مادر می چرخد. دستی که گوشی موبایلش را در آن قرار دارد را رو به او تکان می‌دهد. - شهریار الان زنگ زد. بابا مرخص شده. دارن میان خونه. کلی تأکید کرد که حواسمون به قلب مریضش باشه. گفت دکترا گفتن اگه دوباره قلبش بگیره، شاید جون سالم به در نبره. باید این لکه‌ی ننگ همین امروز پاک بشه تا حال بابا هم دوباره بد نشه! مطمئنم شهریار با قسمت آخر سخنرانی شهرام موافق نیست. محال است او راضی به ازدواج بدون رضایت من باشد. دفعه‌ی قبل هم شهرام اجازه نداد اخبار خانه به گوش او برسد، وگرنه حالا این به قول شهرام لکه ننگ روی پیشانی من بخورد. - تقصیر منه که رشید شب عقدمون اونقدر زیاده روی کرد که تا صبح دووم نیاورد! می‌گویم و دستم را با فشار روی لبانم می‌کشم. خیسی پشت دستم و دردی که در لبانم می‌پیچد شدت ضربه‌ی شهرام را حالی‌ام می‌کند. باید از نگاه دزدیدن و شرمندگی شهرام، با دیدن لب خونی‌ام شاد شده باشم، اما شدنی نیست. این نابرادر مدت‌هاست شمشیرش را برایم از رو بسته است. اینکه با صلاحدید بابا، تنها دانش آموز دختری هستم که اجازه دارد در کلاس‌های کنکور شرکت کند، اوی همیشه دهان بین را بدجور چزانده است‌. متنفر است از اینکه من خوراک غیبت و صحبت زنان کوچه نشین روستا شده‌ام. - برو یه آب به سر و صورتت بزن، لباس مرتب بپوش، قراره برامون مهمون بیاد. می‌گوید و با همان نگاه به زیر افتاده، آشپزخانه را ترک می‌کند. همیشه همین است. با یک جمله از کوره در می‌رود. داد می‌کشد. می‌زند. می‌کوبد، می‌شکند و بعد به آنی از تمام کرده‌هایش پشیمان می‌شود. جالب اینجاست که نه عبرت می‌گیرد و نه کسی بازخواستش می‌کند. گل سر سبد مذکران خانه‌ی شهناز بانو مغرورتر از آن است که اهل عذرخواهی باشد یا به کسی جواب پس دهد.
    Mostrar más ...
    986
    3
    💐💐💐 بوی نان تازه مشامم را قلقلک می‌دهدو چقدر بد است که می‌دانم این بو از خانه‌ی ما نمی‌آید. مامان برخلاف تمام زن‌های همسایه، نان پختن را بلد نیست‌. البته آنطور که خودش می‌گوید. عمه سروناز اما نظر دیگری دارد. توی تمام پچ پچ‌هایی که در خلوتمان داریم، بارها شنیده‌ام که شهناز بانو، در خانه‌ی پدرش همه کار می‌کرده است. عمه سروناز می گوید خودم بارها پای لگن بزرگ خمیر و تنور تفته‌ی خانه‌ی پدری‌اش او را دیده‌ام. آخر آشنایی بابا و شهناز بانویش به دوستی نصفه نیمه‌ی مامان و عمه برمی‌گردد. به همان روزهایی که عمه همیشه می‌گوید اگر می‌دانستم نتیجه‌اش اتفاقات امروز است، هرگز مهر تایید به اخلاق نیک شهناز بانو نمی‌زدم. نفس عمیقی می‌کشم و پای سفره می‌نشینم. نان بیات و پنیر و گردو با بوی نان تازه بیشتر می‌چسبد! لقمه‌ی سوم به چهار نرسیده، صدای شهرام به گوشم می‌رسد. برادر بی‌اعصابم با در و دیوار هم دعوا دارد. دلم برای زهرا می‌سوزد. زیادی در برابر شهرام بی‌زبان و مظلوم است. نزدیک شدن صدای شهرام لرز به تن و بدنم می‌اندازد. برخلاف شهروز، او مهره‌ی اصلی محسوب می‌شود، آنقدر که بابا و شهریار هم تمام تلاششان آرام نگه داشتن اوست. هیچ‌کس دلش نمی‌خواهد زهرا سیبل عصبانیت این غول بی شاخ و دم باشد. با صدای برخورد در آشپزخانه به دیوار از جا می‌پرم. - پاشو ببینم دختره‌ی خیره سر، خوبه گفتم حق نداری از زیرزمین بیای بیرون. مگه اینکه حرفت با حرف من یکی باشه! تازه تهدید و تحقیرهای دیشبش را به خاطر می‌آورم. درست می‌گوید. قرار همین بود، اما من که قبول نکرده بودم! - چرا خون خودت رو الکی کثیف می‌کنی عزیز مادر، من که گفتم همه چی درست می‌شه. اصلا مگه می‌شه شما دستور بدی و خواهرت خلاف اون عمل کنه. با دهان باز تئاتر شهناز بانو را می‌نگرم. در این که او بازیگر قهاری است، شک ندارم. این را از تغییر رفتار بابا پس از خلوت با شهناز بانویش فهمیده‌ام، اما اینکه بخواهد مرا هم برخلاف خواسته‌ام به کاری مجاب کند، برایم عجیب می‌آید. من بارها به او ثابت کرده‌ام که آن دختر آرام و حرف شنویی که او از من انتظار دارد، نیستم.
    Mostrar más ...
    892
    3
    💐💐💐 منزجرانه رو می‌گیرم و دور می‌شوم. این دختر از همان اول هم جز بدبختی برای من چیزی نداشت. اگر شهروز عاشق او نمی‌شد، شاید هیچ وقت پای رشید هم به خانه‌مان باز نمی‌شد و من مجبور نبودم تحت فشار مادر و برادرانم تن به ازدواج با او بدهم. رشید شرط گذاشته بود که تنها در صورتی اجازه‌ی ازدواج راحله و شهروز را می‌دهد که حنانه را داشته باشد. - فکرات رو کردی؟! جا خورده قدمی عقب می‌گذارم. آنقدر غرق دردسرهای زندگی‌ام بوده‌ام که متوجه حضور شهروز نشدم. چهره در هم می‌کشم و سوال او را بی‌جواب می‌گذارم. کاری که می‌دانم چقدر برادر کوچکم از آن متنفر است. شهروز فکر می‌کند باید همه همان قدر که شهناز او را عزیز می پندارد، آدم حسابش کنند! هنوز قدمی از او دور نشده‌ام که دستم اسیر پنجه‌ی فولادین او می‌شود. - وقتی باهات حرف می‌زنم، درست جوابم رو بده. یعنی تو نمی‌دونی من بدم میاد که مثل گاو سرت رو می‌ندازی و از کنارم رد میشی. صاف می‌ایستم. خیره در چشمان دریده‌ی شهروز جملاتم را ادا می‌کنم. - من خوب می‌دونم تو از چی خوشت میاد و از چی بدت میاد. فقط هنوز اونقدر واسم عصبانیت و خوشحالیت اهمیتی نداره که بخوام نگرانش باشم. شعله‌های خشم را در چشمان شهروز می‌بینم. عمری است می‌دانم او از من خوشش نمی‌آید. اهمیتی هم ندارد. حسمان متقابل است! شهروز هیج وقت آنقدر دوست داشتنی نبود که حس نفرتش آزارم دهد. - هزار بار بهت گفتم با داداش بزرگت درست صحبت کن. تا وقتی تو خونه‌ی منی حق نداری به پسرام بی‌احترامی کنی. چقدر گاهی اوقات حس بد نداشتن به زنی که عنوان مادرت را یدک می‌کشید، سخت است. من این زن را با تمام اخلاق خوب و بدش دوست دارم. حتی با وجود اینکه بارها نفرتش را از جنس مونث روی صورتم کوبیده است. مادر بودنش برای دوست داشتن و احترام گذاشتن به او کافی است. نیشخندم اما پنهان شدنی نیست. چند روز است خوراکم خون دل شده است. هیچ کس نمی‌تواند کمکم کند. نبود پدر و شهریار این روزها زیادی آزاردهنده است. شهرام و شهروز با وجود آن‌ها هم مدام به پر و پایم می‌پیچند، حالا دیگر عملا افسار خودم و زندگی و آینده‌ام به دست این دو مثلا مرد زندگی‌ام افتاده است. نه آه می‌کشم و نه اشک به چشمانم نیشتر می‌زند. تنها کمی طولانی‌تر به چشمان شهناز بانوی بابا زل می‌زنم. من به همان یک سرسوزن دلسوزی و ترحمی که ته ته نگاهش موج می‌زند، راضی‌ام. برای من محبت مادر ندیده، همان هم غنیمت است.
    Mostrar más ...
    807
    3
    💐💐💐 - پاشو بیا بیرون. شهریار زنگ زد گفت بابات رو مرخص کردن. حواست رو جمع کن کاری نکنی که دوباره کارش به بیمارستان بکشه وگرنه طرف حسابت منم. از اتفاقات این چند روز هم چیزی نگو. بخوای خودشیرینی کنی و سهراب رو بندازی به جون من و پسرا، بلایی به روزگارت میارم که روزی هزار بار آرزوی مرگ کنی. می‌دونی که حرف الکی نمی‌زنم! تازه از خواب بیدار شده‌ام، اما آنقدر هوشیارم که بفهمم کلمه به کلمه‌ای که روی زبان شهناز جاری می‌شود، واقعیت محض است. پدر زیادی روی مادرانه‌های او حساب کرده است. هرچند اشتباه هم نمی‌کرد. شهناز مادر و همسری بی‌نقصی بود، البته برای پسرانش! شاید چون از مادرش همین را آموخته بود. برای مادربزرگم، تنها پسر حکم فرزندی داشت. شهناز و خواهرانش تنها کارگران بی جیره و مواجبی بودند که باید علاوه بر خرج خودشان، کمک خرج خانه هم می‌شدند. دست به دیوار می‌گیرم و با کمک آن سرپا می‌ایستم. استخوان‌هایم به تچزق زق افتاده است. پتوی کوچکی که زهرا پنهان از شهرام برایم آورده، گرمی خاصی ندارد. درست که چند روز است برادرانم عرصه‌ را برایم تنگ و مرا سیبل طعنه و کنایه‌ها و کتک‌هایشان قرار داده‌اند اما حواسشان آنقدر جمع بود که اگر کبودی روی سر و صورت عزیزکرده‌ی پدرشان بیفتد، باید پی خیلی چیزها را به تن‌شان بمالند. هنوز دستشان زیر ساتور بابا سهراب است. گرمای داخل ساختمان تازه یادم می‌آورد که تا آن لحظه چه سرمای بدی را تحمل کرده‌ام. دستم را به هم می‌سابم و با چند قدم بلند خودم را به کرسی گوشه‌ی اتاق می‌رسانم. راحله هنوز هم خواب است. لبم کمی بالا کشیده می‌شود. اوضاع این خانه کاملا برعکس خانه‌ی رشید است. آنجا دخترها عزت و احترام بیشتری دارند و عروس می‌شود جورکش تنبلی دختر خانه! - پاشو برو یا جای دیگه بخواب. بیدارش می‌کنی، بیچاره تازه خوابیده. این قدر شهریار طبعش تنده که تا دم صبح سر و صداشون می‌اومد! چهره در هم می‌کشم. شهناز با صدای آرام و لحنی شاد، از عشق بازی پسر و عروسش برای دختر مجردش می‌گوید، انگار که تنها آن‌ها از این هنرها داشتند! بدم نمی‌آید لگدی نثار راحله بکنم. دخترک بی‌حیا نرسیده دارد صاحب همه چیز می‌شود. هرچند اوضاع برای دیگر عروسان این خانه هم همین است، با این تفاوت که آن‌ها قابل تحمل‌ترند. حداقل حرمت خیلی چیزها را نگه می‌دارند. شاید هم به خاطر حضور همیشگی پدر، عرضه‌ی خودنمایی پیدا نمی‌کنند! حالت چهره‌ی راحله به کسی نمی‌ماند که در خواب سنگینی باشد، لبخند روی لبش که این را می‌گوید!
    Mostrar más ...
    1 115
    3
    Última actualización: 11.07.23
    Política de privacidad Telemetrio