El servicio también está disponible en tu idioma. Para cambiar el idioma, pulseEnglish
Best analytics service

Add your telegram channel for

  • get advanced analytics
  • get more advertisers
  • find out the gender of subscriber
Categoría
Ubicación del canal e idioma

audience statistics 🦋 مورـ؋ـو | تینا‌سهرابی🦋

✦﷽✦ 🌻کانال تینا سهرابی (دلوین) 🌻 قاصدک آرزو : (فایل ) مورفو : در حال پارت گذاری لیمرنس : در حال تایپ لینک چنل :  https://t.me/+qBDXhfdoj6gyOThk  
Mostrar más
8 973-31
~643
~65
4.85%
Calificación general de Telegram
Globalmente
49 433lugar
de 78 777
9 021lugar
de 13 357
En categoría
3 485lugar
de 5 475

Género de suscriptores

Averigua cuántos suscriptores masculinos y femeninos tienes en el canal.
?%
?%

Idioma de la audiencia

Descubre la distribución de los suscriptores de canales por idioma
Ruso?%Inglés?%Árabe?%
Crecimiento del canal
GráficoTabla
D
W
M
Y
help

La carga de datos está en curso

Duración del usuario en el canal

Descubra cuánto tiempo permanecen los suscriptores en el canal.
Hasta una semana?%Viejos?%Hasta un mes?%
Ganancia de suscriptores
GráficoTabla
D
W
M
Y
help

La carga de datos está en curso

Since the beginning of the war, more than 2000 civilians have been killed by Russian missiles, according to official data. Help us protect Ukrainians from missiles - provide max military assisstance to Ukraine #Ukraine. #StandWithUkraine
عزیزانی که قاصدک و هنوز تمام نکردید عجله کنید ، دوشنبه پارت ها پاک میشن 💚
7
0
سلام پارت دیروز و امروز ❤️ معلوم شد حمیرا زن داداش ... چرا انقدر از حمیرا می‌ترسه که وقتی فهمید هیراد داداشش چقدر حالش بد شد ، خدا داند و .... من 😁😁😎😎😎
9
0
#مورفو قطره اشکی از گوشه چشم پروانه پایین چکید و روی مانتو حمیرا افتاد . قطره های بعدی به سرعت راهشان را پیدا کرده و صورتش را به سرعت خیس کردند ‌. حمیرا سر او را نوازش کرد و لبخند زد و زیر گوشش زمزمه کرد : _ دلم برات تنگ شده بود ... بی معرفت حداقل یک سر بعد از این همه سال به ما میزدی!.. نمیگی یک زنداداش دارم چشم انتظار؟!.. من باید از بقیه بشنوم برگشتی ؟... پروانه آرام فاصله گرفت و شرمنده سرش را پایین انداخت . زنداداش؟!..‌ کدام داداش؟!... لبخند تلخی روی لبش شکل گرفت و لب زد : _ شرمندتم .... حمیرا از آن حرف مان ماند . انتظار هر حرفی را داشت جز آن!... شرمنده چه بود ؟!... به او که سرش را پایین انداخته و با بغض به پره های شالش دست می‌کشید نگاه کرد . برای فاصله گرفتن پروانه از آن وضعیت لبخندی زد و از در شوخی وارد شد : _ بایدم شرمنده باشی ... انگار نه انگار من بزرگترم ، چهار ساعته جلوی در نگه ام داشتی!... پروانه با گونه های گلگون ، سریع سرش را بلند کرد و همانطور که با پشت دست خیسی گونه هایش را می‌گرفت ، لبش را گزید . در را تا انتها باز کرد و عقب ایستاد . _ ببخشید... حواسم کلا پرت شد . بیا تو!... حمیرا لبخندی به آپ های اناری او زد و قدمی داخل حیاط با صفای خانه حاجی صبوری انداخت!... نفس عمیقی که کشید از چشم پروانه دور نماند . قرار بود در این خانه و حیاط باصفا ، ریسه عروسی ببندند و صدای ساز و دُهُل بلند شود اما صدای گریه و رخت سیاه جایش را بد گرفته بود!...
Mostrar más ...
10
0
#مورفو چشمم میسوزد !... انگشتش را ردی چشمش می‌کشد تا احتمال هر گونه اشک هم از بین برود . نفس عمیقی کشید . در دل با خود گفت : " چیزی نشده که پروانه ، آروم باش .. نفس بکش ، وقای اومدی اینجا پی همه چی و به تنت مالیدی " آرام به عقب برگشت و چشمانش که به چشمان سیاه او تلافی کرد ، تمام چیزی که در ذهن با خود گفته بود جایش را به یک " هیچ " بزرگ داد . چقدر صورتش عوض شده بود ، چاق تر شده بود و ابرو هایش را تتو زده بود . لبانش با رژ صورتی کمرنگی مزین شده بود که به صورت گرد و سفیدش می آمد ‌. بعد از تمام آن کنکاش ها تنها توانست با حیرت و حسرت نامش را صدا بزند . _ حمیرا!... آنقدر ذهنش آشفته و آنقدر " ای کاش " در ذهنش بود که همان نامش را هم به زور زمزمه کرده بود . حسرت زبانه کشیده قلبش به چشمانش رسید که موج موج آن را حمیرا در نگاه سیاهش دید و چشمان او هم پر شد ، نه از حسرت ، بلکه از اشک!.. از غم و از ... از داغ!... حمیرا آن جسم کوچک بهت زده را دوست داشت ، با تمام خطاهایش با تمام اشتباهاتش ، حتی با تمام حماقت هایش او را دوست داشت!... قدمی نزدیک تر رفت و دستش را سمت او گرفت و ناگهان پروانه لرزان و حیرات زده را در آغوش کشید . پروانه ، مانند زندانی از بند رها شده ، آغوش او را محکم تر کرد و سرش را روی شانه او گذاشت.
Mostrar más ...
9
0
سلام امشب پارت دیروز و امروز باهم ارسال میشه 🥹❤️
89
0
یک پارت هدیه هم تقدیم نگاه زیباتون😍❤️
221
0
#مورفو _من ؟!.. من گفتم ضعیفه ؟!.. من غلط بکنم .... پروانه سرش را به دیوار تکیه داده بود و آزادانه قهقه میزد. _ پری بزار من حساب این و برسم میام دوباره ... فعلا.. هنوز تماس را خاتمه نداده بود که صدایش بلند شد : _ یک هفته شام و ناهار تعطیل آقا کا... صدای بوق را که شنید سرش را تکان داد و با همان چهره ای که هنوز آثار خنده در صورتش موجود بود ، چرخید و به سمت خانه راه افتاد . معجزه بودند برای یک دیگر ، قطعا اگر کارن نبود ، بهار داغ فرزندش را تاب نمی آورد. هر چند همین حالا هم به زور سرپا بود اما از آن ماه های اول خیلی پیشرفت کرده بود و پروانه از این اتفاق مسرور بود . از دست دادن عزیز ... مانند سیخی داغ ، قلبت را می‌سوزاند ، با هر عکس ، با هر مکان ، با هر عطر ، با هر صدای اشنا ، با هر لباس ، با هر آهنگ و هزار چیز های دیگر آن سیخ در قلبت می‌چرخد و خونریزی می‌کند اما زندگی تو را مجاب به ادامه می‌کند . حداقل در این مورد ، پروانه به خوبی بهار را درک می‌کند . او هم از دست داده بود ، حتی او علاوه بر این ها ، عذاب وجدان هم برگردن داشت. جلوی در ایستاد و با کلیدی که صبح آقاجان به دستش داده بود ، در را باز کرد . هنوز قدمی داخل نگذاشته بود که با صدای او ، خشک شده دستش روی کلید ماند ‌. _ پروانه ؟!.. آن سیخ ، اینبار به جای قلبش ، در چشمش فرا رفته بود!...
Mostrar más ...
210
3
#مورفو _ بهار .... قاصدک ؟!... پس ناهار چیشد ؟! پروانه با شنیدن صدای کارن ، لبخندش ناخودآگاه عمیق تر شد . عشق میانشان ، احترام و محبتی که کارن برای بهار قائل بود ، قابل مقایسه با روابط در خلل حاضر نیست . آنها خالصانه همدیگر را دوست داشتند و این از هر چیزی مهم تر است . _ برو شوهرت سیر کن تا صداش به گوش همسایه ها نرسیده . آمد قطع کند که صدای هیجان زده بهار مانعش شد : _ پری ... چند روز پیش رفتم آزمایشگاه.... _ فرفری ؟!... کوشی تو ؟!..میبیتی خاتون ، همه زن گرفتن ، منم زن گرفتم . هی هی اقبال تو کدوم دفتر نوشتن کا... هنوز صدای غر زدن هایش می آمد که بهار با خنده صدایش زد و بعد نفس کلافه لش را در گوشی فوت کرد . _ پروانه من برم غذای این شکمو خان و بدم ، بهت زنگ میزنم دوباره.. _ اصلا تو داری با کی حرف میزنی که به شوهرت نمیرسی ؟!... ضعیفه ؟!... بیا ببینم کجایی ؟!!.. بهار ناگهان بدون خداحافظی داد زد : _ با کی بودی ضعیفه ؟!.. حتی صورت کارن را برایش قابل تصور بود که قهقه اش به هوا خواست .
Mostrar más ...
201
3
بریم پارت ؟؟؟🥹🩵
186
0
از فردا شب ، هر شب مورفو پارتگذاری خواهد شد 😍❤️
270
0
اسم کانال و با پروفایل و عوض میشه گم نکنید 😍🩵
280
0
سلام عزیزانم 🥹🩵 اگر مایل هستید فایل رمان قاصدک ارزو و برای همیشه داشته باشید مبلغ ۴۰ هزارتومان به شماره کارت : 5859 8310 8014 4297 سهرابی ارسال کنید ❤️
319
0
#قاصدک‌آرزو کارن هر چه کرده بود نتوانسته بود ارامم کند !.. حتی به پروانه هم زنگ زده بود اما پروانه به خانه پدری اش ، اصفهان رفته بود . تنها کاری که کارن کرد ، مرا بلند کرد و روی تخت نشاندم و سرش را روی پایم گذاشت و در مقابل تنها حرفی که من در چند ماه میزدم " پسرم مرد .. پسرم مرد " گفت : _ من میشم پسرت . منم مادر ندارم ، مامانم میشی ؟ آن روز ، کارن پسر من شد و من مادر او .. انقدر نوازشش کردم .. بوسش کردم تا ارام شدم . _ باشه پسرم .. کارن روبه رویم ایستاد و بوسه ای روی پیشانی ام زد . _ بیرون منتظرتم عزیزم ... * دستی بر سنگ سردش کشیدم و اشکم را پاک کردم . کارن با بطری آب و گالب سنگ را شست و فاتحه ای خواند . خاتون هم پای من گریه میکرد . دستم را روی سنگ کشیدم و ارام خم شدم روی سنگ و درست کنار عکسش زمزمه کردم : _ مامانم کجایی پسرکم ؟!.. دلم برات تنگ شده کوچولوی مامان .. بغض و گریه اجازه نمیداد حرفم را تمام کنم .. تنها بوسه ای روی عکسش زدم و صدای کارن را شنیدم که با بغض لبخندی زد و گفت : _ دیگر اقدام کردیم کوچولو اما .. عکسی از جیبش در اورد و کنار عکس حک شده روی سنگ گذاشت .
Mostrar más ...
267
5
#قاصدک‌آرزو _ ابجی ملودی ، داره میاد دیگه !.. خاتون دستش را روی دهانش گذاشت و اینبار اشک ذوق از چشمانش چکید . چند روز پیش آزماش دادم و مشخص شد که خدا یک بچه به ما داده . یک نعمت که قراره زندگیمون و شاد کنه . هنوز جنسیتش مشخص نیست اما کارن معتقده که دختره .. آبجی ملودی کارن من !.. خاتون کنارمان نشست و با ذوق در آغوشمان کشید و با گریه و خنده زیر لب خدارا شکر میکرد و بوسه ای بر پیشانی جفتمان کاشت . دستم را روی سنگ کنار عکس دو فرزندم گذاشتم و سرم را کج کردم و درست زیر گوش او زمزمه کردم : _ دوست دارم ... بوسه ای روی گونه زبرش هم چاشنی نگاه برق دار و لحن عاشقم بود . او هم به تقلید من ، دستش را آن طرف عکس گذاشت و زیر گوشم زمزه کرد : _ من عاشقتم !... پایان ۱۴۰۲/۱۲/۲۶
Mostrar más ...
312
5
سلام عزیزای دلم ... امیدوارم حال دلتون خوب باشه 😍 قاصدک هم تموم شد بالاخره قاصدک پر از ماجرا بود برای من ... من روزی استارتش و زدم ، اصلا فکر نمیکردم انقدر ماجرا داشته باشیم باهاش.. انقدر سختی توی نوشتن .. انقدر زجر کشیدن کارکتر ها ... خیلی برای من سخت بود نوشتن این کارکتر ها .. دوریشون و سختی رسیدنشون .. من از همون اول قصدم این بود که راجب خانم هایی که مورد ضرب و شتم قرار گرفته بودند بنویسم .. قرارمون از اول با قاصدک آرزو همین بود . قرار بود سخت باشه نوشتنش ولی انقدر نه !.. تموم شد اما تموم جون من و گرفت تا آخرش.. مردم با هر پارتی که بهار گریه کرد ، مردم و زنده شدم .. ژانر قاصدک غمگین بود چون عشقشون غمگین بود ، چون تقاص گذشته رو پس دادن .. چون تقاص بی گناه بودن ، غمگین موندنه !.. تقاص لحظه ای خوشحالی ، ساعت ها یا شاید هم روز ها غمگین موندنه!.. نمیخواستم آخرش کارن بمیره ... نمیخواستم اون کوچولوی دوست داشتنی که انگار بچه خودم بود .. انگار تیکه ای از وجودم مرد وقتی اون مرد انگار دنیام ایستاد ... ساعت ها ، روز ها راجع به مردنش فکر کردم .. با خودم دعوا کردم .. با دیگران مشورت کردم و حتی لحظه آخر دلم نمی اومد مردنش و رقم بزنم ... نمیتونستم اما !... به نظرتون اون بچه آینده ای درخشان داشت ؟ .. به نظرتون اگر بزرگ میشد میتونست یک زندگی بی دغدغه ، بدون حاشیه ، بدون تنش بسازه ؟ به نظرتون روح خراش خورده ، روح داغون شده کارن ، میتونست از اون یک مرد برای زندگی بسازه ؟ ما انسان ها یاد گرفتیم روح دیگران را بکشیم و بعد به تماشای سوختنش توی دنیا بشینیم .. نمیدونیم حتی یک حرف کوچیک چجوری دنیای یک بچه رو نابود می‌کنه ... شاید هم میدونیم و باز ادامه میدیم !.. چه سِری این آدمیزاد!... این دفتر هم بسته شد اما ... حکایت همچنان باقی است ..🩵 ممنون میشم با مورفو همراهم باشید و حمایتتون و دریغ نکنید از بنده همانطور که میدونید ، شخصیت های قاصدک توی مورفو حضور دارن و ژانر کلا برخلاف قاصدک خیلی آرومه .
Mostrar más ...
351
2
#قاصدک‌آرزو یکسال !.. یکسال افسرده بودم و او چقدر صبوری کرد . شکاندم ، دوباره خرید ؛ فریاد زدم ، ارامم کرد ؛ گریه کردم ، نوازشم کرد .. پا به پایم دکتر آمد تا حالم را خوب کند .. پا به پایم پیش روانشناس آمد و بعد از یازده ماه ، من تازه توانستم به لطف " پروانه صبوری " روانشناس عزیزی که مانند دوستمان شده بود ، به زندگی برگردم . به کمک خاتون بسته های غذا را در نایلون گذاشتیم تا همراه خود ببریم .. برای خیرات !.. جلوی آینه ایستادم به صورتم نگاه کردم .. توی این یک ماه لباس هایم از مشکی به رنگ سرمه ای تغییر پیدا کرده بعد و من برابی اولین بار بعد از یکسال ، مانتوی سبز پوشیده بودم . دلم میخواست عید را با لباس جدید و با صورت شاد به دیدار پسرکم بروم .. کارن وارد اتاق شد و با دیدن من ، لحظه ای مات ماند و بعد به سرعت لبخند زد و به سمتم قدم برداشت . نگاهم را از آینه جدا نکردم .. دستش را از پشت دورم حلقه کرد و سر به شانه ان چسباند و کف دستش شکمم را نوازش کرد . درست کنار گوشم با لبخند همیشگی اش ، با آن چال گونه لعنتی اش گفت : _ زیبایی نگاه کن خدا ... چی افریدی برام .. بخنده ام گرفت .. خودخواه ، با کف دستم روی دستش کوبیدم .. _ برای تو ؟!.. لبش گوشم را لمس کرد و بوسه کوتاهی زمزمه کرد : _ برای من ... مامان .. باحرف اخرش هم خنده ام گرفت و به یاد آن روز افتادم .. چند ماه بعد از گذشت آن شب منفور ، یک شب درست شب تولدش ، انقدر گریه کرده بودم که چشمانم مانند خط شده بود..
Mostrar más ...
273
5
سلام امروز سه پارت پایانی قاصدک باهم ارسال میشه 🩵
308
0
#قاصدک‌آرزو _ خوبم .. دستش را در دست گرفتم و فشردم . **** در را باز کردم و پا در خانه که گذاشتم بوی عطر خوش قرمه سبزی، مشامم را پر کرد . اشک در چشمانم حلقه زد و صدایش در سرم پیچید : _ دستت درد نکنه مامانی .. خیلی خوشمزه بود .. _ اخ جووون قرمه سبزی !.. کارن حالم را فهمید که دستم را بیشتر فشرد و بلند با خنده گفت : _ به به بو رو ... خاتون چه کردی !.. خاتون از آشپزخانه بیرون امد و لبخند زد .. هر چند چشمانش نگرانی را فریاد میزد. با لبخند چشمانم را باز و بسته کردم و سالم کردم . _ سالم مادر .. خوبی ؟. _ خوبم خاتونم ..خوبم .. کارن دوباره مزه ریخت : _ واال خاتون خوب شد اومدی با ما زندگی کنی وگرنه ما سوء تغذیه میگرفتیم با لبخند نگاهش کردم و چیزی نگفتم .. با خاتون حرف میزد و خاتون کم اورده تنها میخندید و به او نگاه میکرد اما من .. شیفته وار نگاهش میکردم .. خاتون چند ماهی بود که طالق گرفته بود و خونه ای با حسام کنار خونه ما گرفته بودند . هر روز به خانه ما می آمد و غذا میپخت و میرفت . دوباره به آنها که با خنده باهم حرف میزدند ، نگاه کردم . نگاهم به لبخند کارن گیر کرد.
Mostrar más ...
325
7
پارت دیروز و امروز 🩵🥹
324
0
#قاصدک‌آرزو با بغض به او نگاه کردم و صدایم بلند تر ، پر نفرت تر ، پر کینه تر در اتاق دوازده متری اکو شد : _ بخاطر این ؟!.. نفس عمیق کشیدم و صدایم بلند تر شد .. _ بخاطر اون خونه این همه سال من و بچم و عذاب دادی؟!.. کاغذ را جلویش پرت کردم . _ خب اگر از اول میگفتی ، همین و پرت میکردم جلوت .. تا دست از سرمون برداری .. بالاخره سرش را بلند کرد و ارام گفت : _ من نمیخواست... حرفش را قطع کردم ، نمیخواستم حتی یک ثانیه صدایش را بشنوم . _ گوشم پره از این حرفات .. توی دادگاهم گفتی نمیخواستی .. داد زدم : _ نخواستن تو ، جون من و گرفت حاج علی افشار !.. از جای برخواستم و ر وی میز خم شدم ، درست توی چشمش : _ این دنیا که نشد اما دنیای دیگه ازت نمیگذرم !.. باید تقاص پس بدی .. این و بگیر و دیگه دور و اطراف خودم و خانوادم نبینمت !.. صدایم زد اما به راهم ادامه دادم .. بدون توجه به صدا زدن های او .. دیگر تمام شده بود !... از در که بیرون رفتم .. کارن تیکه زده به ماشین ، منتطر من مانده بود . با دیدن من به سرعت به سمتم آمد . _ حالت خوبه ؟!.. لبخند زدم .. نفس راحتی کشیدم . تمام شده بود و اری ! .. حالم بهتر شده بود .
Mostrar más ...
298
6
اینم سه پارت باقی مونده 🩵 حمیرا کیه دیگه ؟؟ 🤦🏻‍♀😐 هیراد این وسط چیکارست ؟ قضیه چیه؟؟
338
0
#مورفو _ گاهی وقت ها هیچکاری از دستت بر نمیاد قاصدک ... هیچکاری !... هر چقدر بهش بها بدی ، اون تو رو طرف خودش میکشه... مثل قیر!.... هر چقدر دست و پا بزنی، فریاد بکشی ، کمک بخوای ، بیشتر فرو میری ... تا جایی که تسلیمش میشی ... دوباره صدای نفس بهار ... نفس و آهی به اندازه یک پسر شش ساله ! ... _ باید چیکار کرد ؟!... _ باید رهاش کرد . فکر نکردن بهش غیرممکن و دور از انتظاره ، درسته!... اما اگر فقط به اون مسئله بپردازی ، زندگی نمیتونی بکنی بهار ... رهاش کن ، بزار مثل یک طوفان و گردباد از زندگیت رد بشه و آخرش، نسیم بهاری باقی بمونه . بهار آن سوی خط ، سر به پشتی تکیه داده و تنها نفس می‌کشید.. بدون فکر !‌... رهایش کرد ، کینه و نفرت را از بدن رست و دور انداخت ، او دیگر نمیخواست در قمار زندگی به کینه و نفرت ببازد . او فقط دیگر رها کرده بود . به دست خدا سپرده بود . _ کی برمیگردی ؟!.. پروانه هم مانند او سر بر دیوار کچی کوچه گذاشته و نفس میکشید . _ فعلا اینجام .. نمیدونم کی برمیگردم . _ مراقب خودت باش ، غذا خوب بخور دوباره مثل اون دفعه گشنه نمونی پری ها ... صبحونه هام بخور خواهشا ناشتا بیرون نرو... لبخند نرم نرمک روی لبان پروانه نشست . بهار مادر بود و پروانه در این روز ها تنها به یک مادر نیاز داشت . _ چشم مادربزرگ!..
Mostrar más ...
335
3
#مورفو با وجود اصرار های فراوان لیلی ، با همان حال آشفته از خانه او بیرون آمد. حتی درست خداحافظی اش را به یاد نداشت. فقط میخواست به یک جای برود که تنها باشد . سالها دور مانده بود تا ذهنش دوباره آن خاطرات را به‌یاد نیاورد . سالها فرار کرده بود که حتی ردی از آنها روی تنش نماند اما ... منشا همه چیز در قلب است و قلب او نمی‌توانست خالی از آن خاطرات شود . فقط دود شده بود که به یاد نیاورد چگونه زندگی اش را با دستان خودش نابود کرد . پروانه صبوری ، آن دختر شاد و پر انرژی در درون پیرزنی پا به سن گذاشته دارد که هر دقیقه ممکن است قلبش تکانه های زمانه را تاب نیاورد . با لرزش چند باره کیفش ، گوشی را خارج کرده و فقط برای فراموش کردن آن لحظه ، بدون نگاه کردن به شماره پاسخ داد . _ بله ؟!... _ پری ؟!.. با شنیدن صدای بهار ، ناخودآگاه لبخندی روی لبش نشست . _ به به ... قاصدک خانم .. نمیشود صدای بهار را بشنوی و سرحال نشوی ... آن خانم ناز و پر از آرامش ، پر از بوی ناب ، پر از بوی ... مادر ! _ خوبی پری ؟!!رفتی شهرت خبری ازت نشد!.. لبخندش به تک خنده ای تبدیل شد و با انگشت اشاره زیر چشمش را پاک کرد تا از احتمال سیاه شدن زیر جشنس جلوگیری کرده باشد و همزمان جواب داد : _ خوبم گلی ... اصفهان همیشه حال من و خوب میکنه ... منکر حرفت نمیشم .
Mostrar más ...
277
3
#مورفو بهار از پشت خط موقر و آرام خندید که ناگهان او چیزی به ذهنش رسید . _ امروز زندان بودی؟! بهار از پشت خط نفس عمیقی کشید و " اهومی" زمزمه کرد. _ حالت خوبه ؟!... بهار اما بدون اینکه پاسخ سوال او را بدهد ، ادامه داد ، گویی تنها زنگ زده بود تا بگوید ، تا خالی شود . _ انگار دیگه هیچی از اون علی افشار نمونده پروانه .. هیچی!.. دوباره آهی کشید ... آهی جگر سوز به اندازه کودکی شش ساله!... _ من حرف میزدم اما اون انگار فقط توی سرش یک حرف بود ، من نمیخواستم!... حتی توی دادگاه هم این و تنها گفته بود . پروانه ، حال روخی خوبی نداشت... خودش همین الان یک دور خاطرات دردناک را گذرانده بود و میدانست اگر الان چیزی هم به بهار بگوید فقط حال او را هم بد می‌کند. _ حرفات و بهش زدی ؟!.. _ زدم .. مسیر خانه را در پیش گرفت و مثل همیشه بی حواس به اطراف تنها جلوی پایش را نگاه کرد و همزمان توی گوشی زمزنه کرد : _ الان چه حسی داری ؟!.. دوباره صدای نفس بهار ...‌ _ احساس کسی و دارم که آخرین کلمه کتاب تلخی و میخونه و بعد از اینکه میفهمه تموم شده ، نگاهش مات اون صفحه میمونه . حس ادمی و دارم که کابوس دیده و با گریه بلند شده اما باز می‌ترسه بخوابه و دوباره کابوس ببینه ... پروانه این ها را نه بخاطر درس هایی که خوانده بود ، بلکه بخاطر تجربه ای که داشت ، میدانست . پس به جای پیاده کردن درس روی بهار ، تنها حرف های دلش را میزد و انگار این روش روی بهار بیشتر عمل می‌کرد تا روش های علمی .
Mostrar más ...
282
3
فعلا این دو تا باشه تا سه تای بعدی در حال نوشتن هستم 🥹🩵
266
0
#مورفو پروانه موهایش را پشت گوشش زد و لبخند نرم نرمک روی لبش نشست . _ انقدر دلم برای فاطی تنگ شده که نگو ... _ اتفاقا اونم چند وقت پیش یادت کرد.. می‌گفت رفتی یک سراغی نگرفتی !...واقعا چرا دیگه برنگشتی ؟!... پروانه آهی کشید و نفس عمیقش را بیرون فرستاد . _ راجبش صحبت نکنیم بهتره لیلی جان ... لیلی لبخند زد و چیزی نگفت .. _ از بلو چخبر ؟!... صورت پروانه با شنیدن اسم بلو ، درهم رفت و با صدای آرامی گفت : _ بردمش تعمیرگاه ... آقا هیراد بود فکر کنم .. اون گفت فردا برم تحویلش بگیرم . لیلی با شنیدن اسم هیراد ، رنگ از رخش پرید و با با حیرت داد زد : _ کیی؟!!... با تعجب به او نگاه کرد و نگران مانند او زمزمه کرد : _ هیراد گفت اسمش و ... لیلی ..‌ خوبی ؟!... _ مم..میدونی هیراد کیه ؟!.. پروانه هر لحظه گیج تر میشد . هر چه به مغزش فشار اورد ، هیرادی به یاد نیاورد . نگاهش که به چشمان منتظر و نگران او گره خورد سرش را به چپ و راست تکان داد . لیلی هوفی کشید و دستش را بند پیشانی کرد . از سکوتش پروانه بیشتر نگران و شوک شد . _ کیه مگه این هیراد لیلی؟!!..
Mostrar más ...
297
3
#مورفو لیلی سرش را بلند کرد و ناراحت لبش را گزید . _ فامیلیش و نمیدونی ؟!.. پروانه کلافه نگاهش کرد و سرش را دوباره تکان داد . _ هیراد ... هیراد راد ... نفس پروانه گرفت ؛ با دهان باز و چشمان گرد شده ، به لیلی که صدایش میزد نگاه کرد . هیراد راد ؟!... او واقعا همان بود ؟!... شاید فامیلی اش یکی باشد !... درسته کلی راد در ایران زندگی می‌کنند همه که از خانواده او نیستند. پروانه برای اطمینان از فرضیه های ذهنش به او نگاه کرد . نگاه لیلی دلش را خالی کرد . نگاهش تار شد و قطره اشکی از گونه اش پایین افتاد . _ نه .. لیلی دستش را به دهانش گرفت و بعد از چند لحظه دستان سرد او را فشرد و گفت : _ هیراد داداش حمیراست پری ... همون حمیرا ... _ ح... حمیرا ؟!...
Mostrar más ...
272
3
پارت جدید: پروانه موهایش را پشت گوشش زد و لبخند نرم نرمک روی لبش نشست . _ انقدر دلم برای فاطی تنگ شده که نگو ... _ اتفاقا اونم چند وقت پیش یادت کرد.. می‌گفت رفتی یک سراغی نگرفتی !...واقعا چرا دیگه برنگشتی ؟!... پروانه آهی کشید و نفس عمیقش را بیرون فرستاد . _ راجبش صحبت نکنیم بهتره لیلی جان ... لیلی لبخند زد و چیزی نگفت .. _ از بلو چخبر ؟!... صورت پروانه با شنیدن اسم بلو ، درهم رفت و با صدای آرامی گفت : _ بردمش تعمیرگاه ... آقا هیراد بود فکر کنم .. اون گفت فردا برم تحویلش بگیرم . لیلی با شنیدن اسم هیراد ، رنگ از رخش پرید و با با حیرت داد زد : _ کیی؟!!... با تعجب به او نگاه کرد و نگران مانند او زمزمه کرد : _ هیراد گفت اسمش و ... لیلی ..‌ خوبی ؟!... _ مم..میدونی هیراد کیه ؟!.. پروانه هر لحظه گیج تر میشد . هر چه به مغزش فشار اورد ، هیرادی به یاد نیاورد . نگاهش که به چشمان منتظر و نگران او گره خورد سرش را به چپ و راست تکان داد . لیلی هوفی کشید و دستش را بند پیشانی کرد . از سکوتش پروانه بیشتر نگران و شوک شد . _ کیه مگه این هیراد لیلی؟!!.. لیلی سرش را بلند کرد و ناراحت لبش را گزید . _ فامیلیش و نمیدونی ؟!.. پروانه کلافه نگاهش کرد و سرش را دوباره تکان داد . _ هیراد ... هیراد راد ... نفس پروانه گرفت ؛ با دهان باز و چشمان گرد شده ، به لیلی که صدایش میزد نگاه کرد . هیراد راد ؟!... او واقعا همان بود ؟!... شاید فامیلی اش یکی باشد !... درسته کلی راد در ایران زندگی می‌کنند همه که از خانواده او نیستند. پروانه برای اطمینان از فرضیه های ذهنش به او نگاه کرد . نگاه لیلی دلش را خالی کرد . نگاهش تار شد و قطره اشکی از گونه اش پایین افتاد . _ نه .. لیلی دستش را به دهانش گرفت و بعد از چند لحظه دستان سرد او را فشرد و گفت : _ هیراد داداش حمیراست پری ... همون حمیرا ... _ ح... حمیرا ؟!...
Mostrar más ...
1
0
سلام سلام 🩵🥹
299
0
پارت های مورفو : امشب ✅ پارت های قاصدک فردا شب ✅
326
0
Última actualización: 11.07.23
Política de privacidad Telemetrio