The service is also available in your language. For translation, pressEnglish
Best analytics service

Add your telegram channel for

  • get advanced analytics
  • get more advertisers
  • find out the gender of subscriber
دسته بندی
زبان جغرافیایی و کانال

audience statistics ☕️کافه رمان☕️

هرچی رمان میخوای میتونی‌جست وجو کنی از هر ژانری که میخوای همه تو چنل هست در صورت ناراضی بودن نویسنده به ایدی زیر پیام دهید  @zohre_3478  رمان  #آخر‌اسفند  رمان  #طلسم‌  عشق رمان  #انتروپی  به زودی آیدی چنل: 🌹🌹🌹🌹  https://t.me/joinchat/PusRKOEDucqOsCk6  
نمایش توضیحات
14 329-12
~780
~15
4.49%
رتبه کلی تلگرام
در جهان
42 236جایی
از 78 777
در کشور, ایران 
7 575جایی
از 13 357
دسته بندی
3 080جایی
از 5 475

جنسیت مشترکین

می توانید بفهمید که چند زن و مرد در این کانال مشترک هستند.
?%
?%

زبان مخاطب

از توزیع مشترکین کانال بر اساس زبان مطلع شوید
روسی?%انگلیسی?%عربی?%
تعداد مشترکین
چارت سازمانیجدول
D
W
M
Y
help

بارگیری داده

طول عمر کاربر در یک کانال

بدانید مشترکین چه مدت در کانال می مانند.
Up to a week?%Old Timers?%Up to a month?%
رشد مشترکین
چارت سازمانیجدول
D
W
M
Y
help

بارگیری داده

Since the beginning of the war, more than 2000 civilians have been killed by Russian missiles, according to official data. Help us protect Ukrainians from missiles - provide max military assisstance to Ukraine #Ukraine. #StandWithUkraine

sticker.webp

285
0
دخترم تورو نمی‌خواد میگی چیکار کنم به زور و‌ کتک بشونمش کنارت تو سفره ی عقد؟ داراب کلافه به در اتاق بسته ی آلا نگاه می‌کنه و صدایش را پایین می‌آورد که مبادا آلا بشنود: - حاجی آبرو سرتون نمیشه دخترتون دو ماه صیغه ی من بوده - لا اله الاا... یه جوری میگی انگاری اتفاقی افتاده هر چی بوده جلو ما خانواده ها بود برای آشنایی بیشتر دیگه پسر... بعد من چیکار کنم این دختره زبون نفهم با کمربند بیفتم به جونش -شما منو قبول داری یا نه؟! پدر آلا به او خیره شد و با مکث سر تکان داد: - کی از تو بهتر پسرم... همه چی داری این دختر من عاشق یه اوباش تمام شده داراب سرش را نزدیک تر برد و آرام لب زد: - یک هفته مونده صیغه ی ما تموم بشه اگه اجازه بدید.‌.. مکث کرد اما آخر سر حرفش را زد: - معذرت می‌خوام معذرت می‌خوام میگم اما من آلا رو دوست دارم نمی‌خوام از دستش بدم اجازه بده من یک بار دخترتو ببرم ... یک بار خونم که راه برگشت نداشته باشه... این جوری شمام بهونه دارید که رو حرف دخترت نه بیاری چشم های پدر آلا پر خشم شد و قبل این که حرفی بزند داراب ادامه داد: - سهام شرکت فیروزو میزنم به نام دخترت به فکر دخترت باش حاجی به فکر آیندش با اون پسر بی سر و پا آینده نداره خشم از چشم های حاجی رفت انگار داراب خوب شناخته بودش و حاجی بعد سکوت طولانی لب زد: - فقط یک بار این اجازرو داری کسی بفهمه اینم به من گفتی شاخ به شاخ میشیم شازده داراب با لبخند فاصله گرفت از پدر آلا! حالا هم محرم بودند هم اجازه ی پدرش را داشت کافی بود آلا را به خانه ببرد و... در فکر بود که صدای مادر آلا آمد: - چی در گوش هم پچ پچ می‌کنید، داراب جان پسرم دخترم نمی‌خوادت ایشالا خوشبخت شی داراب سری تکان داد و از جایش پاشد: - یه فرصت می‌خوام من، یه بار ببینم دخترتونو خواهش میکنم... یه بار تنها و حاجی بود که جواب داد بلند طوری که آلا از اتاقش بشنود: - فردا بیا دنبالش آخرین بار که بیرون می‌رید اگه جوابش تغییر نکرد دیگه حق نداری بیای - منو آوردی خونت؟ گفتی قرار مامان بزرگتو ببینم داستانی تعریف کنی که ممکن نظرم عوض بشه حالا خونت خالیه داراب کتش را درآورد: - بشین یه چیز بخور بعد به جونم غر بزن آلا سمت در رفت:- نه می‌خوام برم مرتیکه عوضی منو آورده خونه خالی سمت در رفت اما در قفل بود و ترسیده سمت داراب که با جدیت نگاهش می‌کرد برگشت: - چیکار می‌کنی بیا درو باز کن داراب سمتش آرام قدم برداشت: - هییشش نترس جوجه، اذیتت نمی‌کنم که آلا به در چسبید و بغض کرد، می‌دانست دخترانگیش برود دیگر سفره ی عقد در طالعش نوشته می‌شود : -درو باز کن داراب روبه روی آلا ایستاد با دست موهای بیرون رفته شالش را نوازش کرد: - نمیشه، تو باید مال من شی، هیشش نلرز دورت بگردم تا شب وقت داریم آروم پیش می‌ریم هر وقت تو بخوای میریم تو اتاق!!!
ادامه مطلب ...
202
0
تقابل دخترک بی دست و پا با سرآشپزی ماهر🤤



به قابلمه‌های روی گاز نگاه می‌کنم، تقصیر خود خرم بود که میخواستم برای در آوردن از دلش چند مدل غذا درست کنم، آنهم منی که بهترین غذای تا بحال پخته‌ام پلو شوید بود و قوطی تن ماهی را هم می‌انداختم رویش!


به سه قابلمه نزدیک شدم، در وسطی را برداشتم پاستاها در استخر سس شناور بودند، شعله‌هایی گاز دیگر جایی برای زیاد شدن نداشت، قابلمه‌ی بعدی فسنجان بود، هرکار میکردم رنگش قهوه‌ای خوشرنگ نمیشد، گردوها هم جدیدا خراب بودند که رنگ نمی‌گرفتند.

چیزی تا آمدنش زمان نداشتم، شاید یک ساعت، تنها امیدم به سومی بود، همان پلو شوید که بدون کمک گرفتن پختم. 

گوشی را از روی کانتر چنگ میزنم و همانجا وسط آشپزخانه‌ی بهم ریخته مینشینم، نمی‌خواستم از کسی کمک بگیرم ولی انگار چاره‌ای نبود.
_چیشده قشنگم؟

صورت مهربانش در کنار صدایش کمی آرامم میکند، سریع از زمین بلند شدم در هردو را برداشتم و گوشی را سمتشان چرخاندم.
_ ماماآسی دستم به دامن گلگلیت، چرا اینا درست نمیشه؟

صدای خنده‌هایش به گوشم رسید، قطعا اوضاع خیلی خراب بود، گند زده بودم، اگر درست نمیشد چه؟ 
_اون سفیده چی‌چیه بهراز؟ ۴تا دونه ماکارونی فرمی توش انداختی باقیش چیه؟

_پاستا آلفردو ماما!

گوشی را سمت فسنجان چرخاندم.
_ واه مادر این دزد دیده رنگش پریده؟

_ماما خب راهکاربده وقت ندارم من.

گوشی را سمت خودم چرخاندم، صورتش درهم بود، این یعنی به شدت تر زده بودم و نمیشد جمعش کرد؟

_اون خارجکیه رو نمی‌دونم ولی فسنجونت رو بهش زعفرون و رب انار بزن، ملس درستش کن بچم بیشتر دوست داره، البته اگه بتونی و باز گند بالا نیاری، من نمی‌دونم اون خاله‌ سارات چی یاد تو داده؟ دختر این اینترنت رو برای همین وقت شماها گذاشتن که به غلط کردم نیوفتین.

هرچه رشته بودم داشت پنبه  میشد آنهم دربرابر هادی، سرآشپز بین المللی که همیشه یک خط کش دستش داشت برای اندازه گیری غذاهایی که میخورد، شاید به زبان نمی‌آورد بدیشان را ولی مهمه نزدیکش بودم می‌دانستم چقدر حساس است و ازبد روزگار با کسی در رابطه بود که دانسته‌هایش در مورد غذا زیر خط قفر بود.




درحالی که آستین‌های پیراهنش را به بالا با وسواس تا میزد روی صندلی پشت میزی که با حساسیت چیدم نشست، هنوز هم رگه‌هایی از ناراحتی و حتی خشم در چهره‌اش بود. 
_از تو بعیده!

نگاه از روی میز گرفتم و با شنیدن جمله‌اش اخمهایم درهم رفت.
_نمیفهمم؟ چی ازم بعیده؟

با دست به میز اشاره کرد.
_اینکه فکر کردی چون شفم راه مغزم و از دل دراوردنم از شکمم رد میشه، اینکه فکر کردی با پختن غذای مورد علاقم میتونی ناراحتی که ازت دارم رو رفع کنی. 

غذای مورد علاقه؟
روی میز فقط پلوشوید بودو تن ماهی، پاستایی که دلیار گفت و فسنجانی که ماماآسی آنقدر مزخرف شد که فقط به درد سطل اشغال میخورد، من چیزی که مورد علاقه‌ی خودم بود پختم. _قصد من... وسط حرفم پرید. _قصد تو هرچی بوده به هدف زدی چون پلوشوید ماهی با این عطر سالها بود نخورده بودم!
ادامه مطلب ...
369
0
_ انگشترت کو؟ آرام زمزمه کرد _ فروختم چشمای آرزو گشاد شد _ چرا؟! دلارای با خجالت سر پایین انداخت این دختر چی می‌دونست از بدبختیاش؟ _ باید ... باید می‌رفتم غربالگری پول نداشتم آرزو بهت زده گفت _ خب از کارتت برمی‌داشتی! دلارای کلافه آه کشید کاش با آرزو دوست نشده بود فرقشون زمین تا آسمون بود _ من باید برم آرزو جان ، گفتی جزوه نداری چون اینجا بودم برات آوردم اما دیرم شده آرزو چشماشو ریز کرد _ چرا این طرفا اومدی؟ مگه نگفتی بعد مرگ حاجی حاشیه شهر می‌شینی؟ دلارای خجالت زده سر پایین انداخت اهلِ دروغ و دل شکستن نبود وگرنه می‌گفت به تو چه؟ دستشو روی شکم قلمبه شدش گذاشت و زمزمه کرد _ از شرکت یکی از همسایه های شما رو معرفی کرده بودن اومدم برای نظافت آرزو وارفته پچ زد _ مگه تو حامله نیستی؟ میری کارگری؟ دیگه نتونست طاقت بیاره گیلاس های تو بشقاب خیلی چشمک میزدن دکتر گفته بود میوه بخوره اما یادش نمیومد آخرین باری که تونست میوه بخره کی بود دل شکسته ایستاد و کیفش رو چنگ زد _ من باید برم آرزو جان فردا تو مدرسه می‌بینمت آرزو دل میسوزوند برای دوست تازه پیدا شدش داستانِ دخترک تو مدرسه پیچیده بود پسری ناشناس برای انتقام از پدرِ دلارای از جلوی در مدرسه دزدیده بودش و بعد از چند روز با بدن آش و لاش شده نصفه شب دوباره کنار در مدرسه رهاش کرده بود پزشک قانونی تایید کرد که به دخترک تعرض شده اما پلیس هیچ وقت نتونست مرد ناشناس رو پیدا کنه سه ماه بعد دخترک باردار بود پدر پیرش با شنیدن خبر سکته کرد شاید شانس با دلارای یار بود که قبل از مرگ و ورشکستگی شهریه‌ی مدرسه ی دخترش رو تسویه کرده بود دلارای از در بیرون زد و وارد باغ شد آرزو در رو بست و با ترحم زمزمه کرد _ بیچاره دلارای با بغض جلو رفت و هم زمان در آهنیِ باغ باز شد بنز مشکی رنگ آخرین مدل رو دلارای تا حالا فقط تو فیلما دیده بود می‌دونست احتمالا برادر آرزوعه با سر پایین رفته از کنارش گذشت که صدای آشنای مرد میخکوبش کرد _ هی دختر ، خدمتکار جدیدی؟ در باغ رو ببند بعدم بیا کفیِ ماشین رو تمیز کن بهت زده سر بالا آورد صدا آشنا بود ناخواسته یادِ اون نامردی افتاد که دزدیده بودش جملاتش بعد از هفت ماه تو سرش تکرار شد " کتکا درد دارن؟ تازه هنوز شبِ اوله دلارای کوچولو وقتی دردش بیشتر میشه که زخمای بدنت خشک بشه و بعدش دوباره شکنجه بشی دخترحاجی وقتی زخمای خشک شده دوباره به خونریزی بیفته دوست داری از درد بمیری اما اجازه نداری... باید زنده بمونی و تقاص غلطِ باباجونتو بدی حاج فرهمند کم نریده تو زندگیِ من" آلپ‌ارسلان در ماشین رو به هم کوبید و به دختری که پشت بهش ایستاده بود تشر زد _ خشک شدی بچه جون؟ من پول یامفت دارم بریزم تو شکمت ماشینو درست می‌سابی صبح کارواش بود اما بارونِ ظهری گند زد بهش خط روش بیفته عینِ همون خط رو روی صورتت در میارم! سرِ دلارای گیج رفت صدای دکتر پزشک قانونی تو سرش تکرار شد "بعد از آخرین باری که اذیتت کرد مجبورت کرد خودتو بشوری؟ کتکت که زد حمامت کرد؟ هیچ DNA یا اثر انگشتی روی بدنت باقی نمونده ازش" اینبار صدای پلیس بود " دخترم هربار که نزدیکت شد صورتش رو پوشونده بود؟ هیچ تصویری ازش نداری؟ این همه کتکت زده ، بارها و بارها بهت تعرض کرده ، هیچ نشونه ای ازش ندیدی؟ " وحشت زده دستشو جلوی دهنش گرفت چشماش پر از اشک شده و بدنش می‌لرزید این صدای نحس مالِ برادرِ آرزو بود؟ همونی که کل مدرسه روش کراش بودن؟ مردی که بهش تجاوز کرد؟ بابای بچه‌اش! ارسلان با بی اعصابی جلو رفت صورت دختر رو نمیدید اما شکم برآمدش توی ذوق میزد _ حامله ای؟ جل و پلاستو جمع کن برو پی کارت آرزو شما دوزاری هارو از کجا پیدا میکنه آخه؟ بابای توله‌سگت غیرت نداره که توی پا به ماهو فرستاده کلفتی؟ طاقت نیاورد قلبش داشت از شدت نفرت از سینه بیرون میزد بی صدا هق زد و نفس عمیق کشید چرا اکسیژن کم بود دستشو روی دهنش فشرد و سمت مرد برگشت خودش بود چشمای آشنا و بی رحم از جنسِ سنگ! لبخندِ پر تمسخر آلپ‌ارسلان خشک شد و ناخواسته پچ زد _ دلارای ...
ادامه مطلب ...
دلارای
به قلم حنانه فیضی تمام بنرها واقعی هستن🔥 پارت گذاری هرروز⚡ رمان های نویسنده : ماتیک ، دلارای ، مرگ ماهی کپی حرام است و پیگرد قانونی دارد پارت 1👇 https://t.me/c/1352085349/65 .
241
1
می‌کشیدنش پای چوبه ی دار... صدای جیغ التماس مامنیر و دایی همه تو گوشم می‌پیچد و خودم روی زمین افتاده بودم و تموم شد برادرم قصاص شد... مامنیر جیغ می‌زد: - خدیجه خانم منو عزادار نکن تو خودت پسر از دست دادی با من نکن ترو به خدا نکن پسرامون باهم یه روزی دوست بودن نفسم بالا نمی‌‌اومد و اشک می‌ریختم و خدیجه خانمم اشک می‌‌ریخت و زمزمه کرد: - پسر بزرگم رضایت نمیده وگرنه من بخشیدم پسر بزرگش کسی بود که حتی نمی‌خواست مارو ببینه و این‌بار من جیغ زدم: - التماستون میکنم قسمتون میدم هر کاری بگید میکنم ترو خدا راضیش کنید چشمامو‌ بستم‌ و هق زدم و همون موقع صدای بم مردی به گوشم رسید: - مامان واسه چی اومدی پیش اینا؟ اومدی خانواده قاتل پسرتو ببینی هان؟ نفرت تو صداش موج میزد و چشم باز کردم، مردی قد بلند و هیکلی که جا افتاده بود و مادرشو سمت دیگری هدایت میکرد و صدای خدیجه خانم و شنیدم: -پسرم بگذر به خدا با مرگ یکی دیگه دلمون آروم نمیگیره هیچی نگفت، منم نفهمیدم چیکار کردم به یک باره بلند شدم و دویدم سمتش و افتادم به پای همون مرد، چادرم کنارم افتاد و با عجز تمام زجه زدم و از ته دلم التماس کردم: - آقا ترو خدا آقا التماست میکنم برادرم بچگی کرده حماقت کرده ترو خدا پشیمونه قسمت میدم کلفتیتو میکنم تا آخر عمر تا آخر عمر بندگیتو میکنم... ببین خودت مادر داری نذار مادر من داغ ببینه مردونگی کن برگشت و تو چشمام زل زد، چشماش سیاه بود و من ادامه دادم و نالیدم: - خواهش میکنم خواهش میکنم خم شد و صورت به صورتم لب زد: -منم داداشمو دوست داشتم پس می‌فهمی دردمو؟ - با مرگ برادر من چی درست میشه؟ بغض مردونه ای کرد اما چشماش پر نفرت شد: - دل آتیش گرفتم آروم میشه... من برای این خانواده فقط بردار بزرگتر نبودم دختر خانم، من پدر بودم واسه اینا من بزرگ کردم همون پسری که کردید زیر خاک می‌فهمی؟ دستی زیر چشمام کشیدم و سر انداختم پایین: - می‌خوای قلب مارو به آتیش بکشی بکش اما آتیش با آتیش خاموش نمیشه بدتر گر میگیره... قلبت بعد امروز خاموش نمیشه فقط بیشتر گر میگیره باور کن سکوت کرد و نگاه آوردم بالا، روی صورتش قطره اشکی نشسته بود و خیره ی من بود و به یک باره ایستاد و چند لحظه نگاهم کرد و حرفی که زد باعث شد مو تو تنم سیخ بشه: - من رضایت میدم اما به شرط من تورو میبرم با خودم که این قلب آتیش گرفترو آروم کنی اکه تونستی که چه بها اگه نه من قلبتو آتیش میزنم خدیجه خانم با بهت به پسرش نگاه کرد و با لب های لرزون زمزمه کردم: - نمی‌فهمم - خونبس! قبوله دیگه؟ چادر سیاه، لباس سیاه، لبی که پوست پوست شده بود و چشمایی که از زور گریه باز نمی‌شد. از زندان مستقیم رفتیم عقدم کرد و حالا توی خونشون بودم! صدای داد و بیداد از طبقه پایین نشون میداد خانوادش به خاطر وجود من ناراحتن و همون موقع بود که صدای شکستن چیزی و دادش به گوشم رسید: - آوردمش که آتیش بکشم به قلبش آوردمش که زجر بدم خودشو خانوادشو آوردمش تو این خونه تا جسدشو تحویل خانوادشون بدم... هیچ کس هیچ کس بالا نمیاد حالیتون شد؟! حتی اگه حس کردید داره زیر دستم میمیره جون میده بالا نمیاید جمله ی آخرشو جوری هوار زد که بدنم یخ زد، ذره ای شوخی نداشت و صدای پا که به گوشم رسید تو خودم جمع شدم، در اتاق باز شد و قامتشو دیدم. پر از اخم و نفرت بود و خیره بهم لب زد: -ترسیدی؟ چیزی نگفتم و کمی خودمو عقب کشیدم که با نیشخندی درو پشت سرش قفل کرد و ادامه داد: -نترس زیاد موندگار نیستی با لباس مشکی خانوادت گذاشتنت خونه ی من با لباس مشکیم تحویلت می‌گیرن! بازم هیچی نگفتم و اشکام روی صورتم ریخت که دکمه اول لباسشو باز کرد و زمزمه کرد: - زنی یا دختر؟!
ادامه مطلب ...
166
0
-بیا تو سردخونه... میخوام یه دل سیر بچلونمت. پیامشو سین میکنم و با چشمای گشاد شده سرمو طرفش برمیگردونم. لب میزنم: -دیوونه‌ای؟؟ سرشو تکون میده و اشاره میکنه که باهاش برم... توجهی نمیکنم که دوباره پیامی برام میفرسته‌. -اگه نیای جلوی همه‌ی آشپزا رو کولم میندازمت. لبامو بهم فشار میدم و با خشم سمت سردخونه راه می‌افتم. هنوز پامو داخل نذاشته، از پشت کشیده می‌شم و با یک حرکت به درِ آهنی چفت می‌شم. -بالاخره گیرت انداختم فرشته کوچولویِ خودم❤️
ادامه مطلب ...
111
1
⁠ _اگه زنم بشی از خون داداشت میگذرم ننه گلی به صورتش کوبید. _خدا مرگم بده آقا ! این دختر بچه ست ! بعد رو به من کرد و توپید. _اینجا وایستادی چرا دختر ؟ برو تو ببینم ! مرد جوان دست در جیب های شلوارش فرو کرد و روبروی دایی ایستاد. _یه صیغه میخونم که خیالت از شرع و عرفش راحت باشه! خونه ت رو هم پس میدم! رضایت پسرت رو هم امضا میکنم. دایی جلوی پاش افتاد. _من خودم غلامتم آقا....این دختر یادگار خواهرمه ! بفروشمش؟ _بعد ۹ ماه برش می‌گردونم ...آبم از آب تکون نمیخوره ! یه پولی هم میدم دختریش و میدوزم مثل روز اول خواستی شوهرش بده ... دایی به صورت گرفته اش نگاه کرد _واسه چی میبری خاک بر سرم میکنی که بعد ۹ ماه بیاریش؟ _میخوام یه شیکم برام بزاد. حامله شد بچه رو که زایید عین روز اول تحویلش میدم. ننه گلی منو پشت چادرش قایم کرد. _از خدا بترس آقا ! این خودش دهنش بوی شیر میده ! کجا میتونه حامله شه؟ می‌خوای انگشت نمای خلایقمون کنی ؟ با قدم های آرام سمتم اومد. _هیچ کس نمیفهمه! میبرمش یه شهر دیگه ! من یه دختر بچه میخوام که خیالم ازش راحت باشه فردا ادعای مادری نکنه! شمام رضایت میخواید که پسرتون نره گله دار .... منتظر یه نه قاطع بودم از دایی ولی صداش در نمی اومد از ترس به لکنت افتاده بودم _د..دایی نه...تو رو خدا نه. بخدا...بخدا دیگه عروسک بازی نمی کنم نذار منو ببره... دست ننه گلی رو چنگ زده بودم و اهمیتی نداشت چادر از سرم افتاده _بگذر آقا تو رو روح جوونت بگذر این یتیم لاجونه از پس شوهرداری برنمیاد... چرا کاری نمی کنی خسرو؟ با شیوون ننه گلی دایی بالاخره تکونی خورد و سمتمون اومد می دونستم منو به این مرد نمیده... همین دیشب خودش تعریف می کرد که آقا چقدر عصبانی و بی رحمه که داداش احسان رو تو دادگاه کتک زده... با جلو اومدنش اشکام رو کنترل کردم بهم نگاه نمی کرد - بعد نه ماه میام دنبالش آقا. - دایی! ناباور چشمام درشت شده بود که منو به سمت اون مرد روانه کرد و جلوی ننه گلی رو گرفت _شرمندتم دخترم... حلالم کن نمی تونم بذارم سر احسان بره بالای دار... خودم میام دنبالت باشه، برو با آقا برو هر چی هم گفت گوش بده... می خواستم خودم رو به ننه گلی برسونم که دایی به عقب هلم داد و بی توجه به این که به پشت روی زمین افتادم در و به روم بست - پاشو سوار شو! ملتمس به سمت آقا سربلند کردم. خیلی بزرگ بود! - ت...تو رو خدا منو نبرید... بذارید برم... بی حوصله از بازوم گرفت و تنم رو داخل ماشین هل داد - هر وقت حامله شدی میتونی بری بچه جون... حرفش تمام نشده جلو کشیدم - میشم بخدا میشم فقط منو نبرید... همین الان حامله میشم...
ادامه مطلب ...
گناهِ لیـــلی
پارت گذاری منظم 🍄 لیست رمان های نویسنده @hadisehvarmazz
46
1
دخترم تورو نمی‌خواد میگی چیکار کنم به زور و‌ کتک بشونمش کنارت تو سفره ی عقد؟ داراب کلافه به در اتاق بسته ی آلا نگاه می‌کنه و صدایش را پایین می‌آورد که مبادا آلا بشنود: - حاجی آبرو سرتون نمیشه دخترتون دو ماه صیغه ی من بوده - لا اله الاا... یه جوری میگی انگاری اتفاقی افتاده هر چی بوده جلو ما خانواده ها بود برای آشنایی بیشتر دیگه پسر... بعد من چیکار کنم این دختره زبون نفهم با کمربند بیفتم به جونش -شما منو قبول داری یا نه؟! پدر آلا به او خیره شد و با مکث سر تکان داد: - کی از تو بهتر پسرم... همه چی داری این دختر من عاشق یه اوباش تمام شده داراب سرش را نزدیک تر برد و آرام لب زد: - یک هفته مونده صیغه ی ما تموم بشه اگه اجازه بدید.‌.. مکث کرد اما آخر سر حرفش را زد: - معذرت می‌خوام معذرت می‌خوام میگم اما من آلا رو دوست دارم نمی‌خوام از دستش بدم اجازه بده من یک بار دخترتو ببرم ... یک بار خونم که راه برگشت نداشته باشه... این جوری شمام بهونه دارید که رو حرف دخترت نه بیاری چشم های پدر آلا پر خشم شد و قبل این که حرفی بزند داراب ادامه داد: - سهام شرکت فیروزو میزنم به نام دخترت به فکر دخترت باش حاجی به فکر آیندش با اون پسر بی سر و پا آینده نداره خشم از چشم های حاجی رفت انگار داراب خوب شناخته بودش و حاجی بعد سکوت طولانی لب زد: - فقط یک بار این اجازرو داری کسی بفهمه اینم به من گفتی شاخ به شاخ میشیم شازده داراب با لبخند فاصله گرفت از پدر آلا! حالا هم محرم بودند هم اجازه ی پدرش را داشت کافی بود آلا را به خانه ببرد و... در فکر بود که صدای مادر آلا آمد: - چی در گوش هم پچ پچ می‌کنید، داراب جان پسرم دخترم نمی‌خوادت ایشالا خوشبخت شی داراب سری تکان داد و از جایش پاشد: - یه فرصت می‌خوام من، یه بار ببینم دخترتونو خواهش میکنم... یه بار تنها و حاجی بود که جواب داد بلند طوری که آلا از اتاقش بشنود: - فردا بیا دنبالش آخرین بار که بیرون می‌رید اگه جوابش تغییر نکرد دیگه حق نداری بیای - منو آوردی خونت؟ گفتی قرار مامان بزرگتو ببینم داستانی تعریف کنی که ممکن نظرم عوض بشه حالا خونت خالیه داراب کتش را درآورد: - بشین یه چیز بخور بعد به جونم غر بزن آلا سمت در رفت:- نه می‌خوام برم مرتیکه عوضی منو آورده خونه خالی سمت در رفت اما در قفل بود و ترسیده سمت داراب که با جدیت نگاهش می‌کرد برگشت: - چیکار می‌کنی بیا درو باز کن داراب سمتش آرام قدم برداشت: - هییشش نترس جوجه، اذیتت نمی‌کنم که آلا به در چسبید و بغض کرد، می‌دانست دخترانگیش برود دیگر سفره ی عقد در طالعش نوشته می‌شود : -درو باز کن داراب روبه روی آلا ایستاد با دست موهای بیرون رفته شالش را نوازش کرد: - نمیشه، تو باید مال من شی، هیشش نلرز دورت بگردم تا شب وقت داریم آروم پیش می‌ریم هر وقت تو بخوای میریم تو اتاق!!!
ادامه مطلب ...
86
1
_ مگه نگفتم به آرایشگر بگو کک مکارو بپوشه؟ اینا که هنوز به چشم میاد ، امشب میرینی به آبروم با این صورتِ تخمیت گند بزنن به حاجی که مجبورمون نکنه مجلس عروسی بگیریم دخترک بغض کرده اخم کرد موهای فرفری خرمایی رنگ و کک‌مک های بانمک صورتش او را شبیه دختربچه‌های پنج ساله کرده بود آلپ‌ارسلان زیرلب غر زد _ انگار نمیدونه عروسش مثلِ دخترای دهاتی میمونه که از روستا و سر زمین جمعش کردن ۸۰۰ ۹۰۰ تا مهمون دعوت کرده لاکردار دلارای ناخواسته دستش را روی قفسه‌سینه‌اش گذاشت احساس کرد قلبِ مریضش دوباره تیر می‌کشد ارسلان با دیدن حرکتش در لباسِ دامادی پوزخند زد _ خب حالا خودتو نزن به موش مردگی قلبت بگیره بیفتی رو دستم حوصله‌ی پند و اندرز حاجی رو ندارم دلارای دستش را پایین آورد و آرام به دروغ گفت _ قلبم درد نمیکنه _ به نفعته نکنه! اینبار درد گرفت بگو واسته بهتره حداقل یه مراسم ختم میفته رو دستمون و راحت می‌شیم دلارای که بهت زده سر بالا گرفت آلپ‌ارسلان تازه فهمید چه حرف بی رحمانه ای زده است کلافه از خودش پوف کشید و دسته‌گل را روی میزِ سالنِ آرایشگاه پرت کرد _ اونطوری به من خیره نشو دخترجون! تو وقتی اینقدر مریضیت حاد بود نباید جوابِ بله با حاجی میدادی امشب تو تخت چطور قراره قلبت دووم بیاره؟ دلارای در سکوت نگاهش کرد خدایا... چرا هرکه سر راهش قرار میگرفت تحقیرش میکرد؟ بخاطر یتیمی‌اش؟ آلپ‌ارسلان تیر بعدی را پرتاب کرد _ دو روز دیگه حاملت کردم چی؟ میتونی با این قلبی که یکی در میون می‌زنه طبیعی زایمان کنی؟ من خوش ندارم رو شکم زنم رد بخیه بیفته قلبِ دلارای تیر کشید اما خودش را کنترل کرد دستش را سمتش نبرد نباید ارسلان متوجه ضعفش می‌شد هم زمان هاله ، مدیرِ سالن زیبایی نزدیک آمد _ عروستونو دیدید آقای داماد؟ مثلِ عروسکا شده ماشالله آلپ‌ارسلان دندان روی هم فشرد و حرصش را سر زن خالی کرد _ عروسک؟ عروسک پوستش اینطوری تِر خورده؟ زن بهت زده به کک و مک های بانمک و پوستِ سفید دخترک نگاه کرد _ وا! انقدر این فرشته کوچولو ناز و بکر بود دلم نیومد کک و مکای صورتشو بپوشونم موهاشم شنیون نکردیم ، فر طبیعیه خودشه زیباترین عروسمون تا اینجا همسر شما بوده ارسلان پوزخند زد زنِ مریض و کک مکیِ اجباری‌اش! زن ادامه داد _ من اومده بودم ازتون اجازه بگیرم عکسشو بذاریم تو ژرنالمون! ارسلان دیگر طاقت نیاورد بازوی دخترک را چنگ زد و سمت سرویس هلش داد _ برو صورتتو بشور ، بیا یه مرگی به پوستت بزنه اینارو بپوشه من آبرو دارم دلارای بغض کرده سر تکان داد _ باشه ، دستمو فشار نده کبود میشه اونبار زده بودی تو صورتم به حاجی گفتم خوردم زمین باورش نمی‌شد آلپ‌ارسلان با تحقیر جلو هلش داد _ گند بزنن به حاجی که از همه جا تورو پیدا کرد ، بشور صورتِ گندتو دیر شد در سرویس را که بست دخترک آرام ناله کرد قلبش شدید تیر میکشید بی حال ناله کرد و لب زد _ خدایا حالم بد نشه ، قلبم نگیره ارسلان می‌کشم... توروخدا الان نه جمله‌اش کامل نشده چشمانش سیاهی رفت و کف سرویس افتاد در دل ضجه زد آلپ‌ارسلان جانش را می‌گرفت اگر می‌فهمید چه بلایی سرِ لباس عروس ایتالیایی گران قیمت آورده در سرویس که باز شد پلک هایش روی هم افتاد صدای زنانه ای می‌شنید _ یاخدا ، یکی به اون آقا خبر بده همسرشون افتادن کفِ دسشویی هرچی از دهنشون در میومد به این طفل معصوم گفت بعدم رفت نشست تو ماشین 138 پارتِ بعدی هم تو کانال هست👇
ادامه مطلب ...
77
0

sticker.webp

39
0

sticker.webp

149
0

sticker.webp

1
0
‌- چه غلطی می کنی سر یخچال ما؟ دخترک با صدای شیما وحشت زده عقب پرید و دستش را پشتش قایم کرد - ه... هیچی... شیما گردن کشی کرد - هیچی؟ دستتو بیار جلو ببینم؟ مامان؟ مامان بیا اینجا... لب های دخترک شروع به لرزیدن کرد، شیما هم‌سنش بود - ت... توروخدا صداشون نزن، م...من فقط یکم آلوچه دلم خواست، ب...بیا... شیما با پوزخند به حال رقت انگیز لیلی نگاه کرد چه کسی باورش می شد دردانه ی حاج ایمان اینطور خوار و خفیف شود! - چیه دختر چرا جیغ میزنی؟ با آمدن خدیجه خانوم لیلی ترسیده مشتش را بست اما شیما ولش نکرد - دزد گرفتم مادرجون، اومده بود سر یخچال دزدی... خدیجه خانوم نفرتش از این دختر بیشتر از همه بود که اخم هایش را در هم کشید. - سلیطه! داری آبروی پسرمو می‌بری؟ کم شکمتو پر کرده حالا دزدی هم می‌کنی؟ کوبش دستش روی صورت دخترکی که جرمش فقط خواهر قاتل جگرگوشه اش بود آن قدر باصدا بود که لیلی با گرفتن شکمش چشمانش را پردرد بست - ب... بخدا من نخواستم، بچه‌ خواست...من...من لب گزید و با بیرون رفتنش از آشپزخانه اشک هایش بارید. می خواست زنگ بزند به صدرا، او را دوست نداشت پسرکش را که دوست داشت... - زنگ می زنی به داداشم؟ دستش را به نرده ها گرفت و روی پله‌ی اول ایستاد - مزاحم نشو رفتن حلقه بخرن! فردا نوبت محضر دارن... باورش نمیشد که با وارد شدنش به اتاق صدرا روی تختش دراز کشید. دلش برای عطر او تنگ شده بود یعنی صدرا دلتنگش نمیشد که گفته بود در زیرزمین بماند؟ - خوبی مامانی؟ تو به اینا گوش ندیا، ببین آلو آوردم برات... مامنیرش می گفت مال دزدی نباید به خورد بچه بدهد اما او که دزد نبود فقط پدر پسرکش بی معرفت بود - فقط یدونه می خوردم بخاطر تو باشه؟ با گریه آلو را سمت دهانش می برد که صدای هلهلهه در خانه پیچید - مامان؟ مامان بیا عروس و داماد اومدن... داداش ببینم حلقه تونو؟ صدرا بی توجه به شیما نگاهش را در خانه چرخاند. خبری از لیلی نبود خدیجه خانوم اسپند به دست آمد - مبارکه مادر.. مبارکه شاه دامادم بشین کنار عروست بذار دور سرتون اسپند بگردونم چشم حسودش و بخیلاش کور... به عمد صدا بلند کرده بودند و صدرا از نبودن لیلی اخم هایش در هم رفته بود که بعد از یک ساعت از جا بلند شد می خواست دل دخترک را بسوزاند در این هفت ماه کم دقش نداده بود و این هدف آخر بود. شکستن دخترک نازدانه‌ی حاج ایمان. بردار قاتل عزیزتر از جانش... با فشردن دستگیره پرغیظ وارد اتاق شد - چه غلطی میکنی تو اتاق من؟ مگه نگفتم تو این اتاق نیا، حرف حالیت نیست؟ دخترک وحشت کرده از جا پرید - ب...بخدا سرد بود پایین الان میرم، ب... بخشید... تا می خواست بلند شود صدرا به روتختی اشاره زد - اینم جمع کن گند زدی روش، شب عروس میاد تو این اتاق... ببر بشورش بیار پهنش کن سریع! لیلی دست روی شکمش گذاشت و با بغض لب زد - من کثیف نیستم صدرا، ت... تو که میدونی! حرفش تا مغز استخوانش رفته بود که با گرفتن چانه‌ی دخترک تیز جلو کشیدش - هووم یادمه..کم زیرم نبودی خواهراحسان چیه دلت خوا... حرفش با دیدن صورت کبود دخترک در دهانش میماند - صورتت چیشده؟ لیلی مشتش را بالا آورد - پ...پسرمون آلو می خواست. م...من از یخچالتون برداشتم، ب...بخدا دزد نیستم فقط پسرم... - عشقم چیکار میکنی اینجا؟ با داخل آمدن گلی، لیلی عقب کشید. - اونا رو بدید مادرجون م...من نمی خورم. م... میرم بیرون مزاحمتون نباشم قدم هایش محکم بود مطمئن بود این بار دیگر نه تنها از اتاق که از این خانه می رفت تا مبادا مزاحم عشق بازی شوهرش با زنش شود...
ادامه مطلب ...
گناهِ لیـــلی
پارت گذاری منظم 🍄 لیست رمان های نویسنده @hadisehvarmazz
54
0
. _سرآشپز نیست که لعنتی، کراش العالمینه...! با خنده به مبینا که از پشت خط قش قش می خندید گفتم. مبینا با خنده گفت: _نشنوه یه وقت دختر ابروت به باد بره... با خنده پاهام و روی صندلی جمع کردم. _نبابا ایرپاد تو گوششه فعلا گرفتمش بکار قراره واسم غذا مخصوص درست کنه... لعنتی نمیدونه خودش یه غذای خوشمزه اس... مبینا بلند خندید. _خدا لعنتت کنه بهراز... خوبه تو پسر نشدی... وگرنه دخترارو با لباس قورت میدادی... با خنده گفتم: _اخه نیستی ببینی... یه بازوهایی داره اصن اوفف..‌ فک کن دیگه شکمش چطوریه... حتما شیش تیکه اس... تازه یه صدای گیرایی هم دارم اصن نگممم... مبینا با خنده گفت: _نخوریش حالا... _لعنتی یه جیگریه اصلا نمیشه ازش گذشت... کیف میده فقط دست بکشی رو عضله هاش... _انقد دوست داری امتحانش کن...؟ ترسیده با صدای سرآشپز از روی صندلی پریدم. _ااا... شما اینجا چیکار میکنید ؟ تو یه حرکت دستش پشت کمرم نشست. _مگه نمی خواستی بدنم و ببینی و دست بکشی روی عضله هام...؟ ترسیده خواستم از آغوشش بیرون بیام که نذاشت و با نشستن لب های داغش روی ترقوه ام، نفس تو سینه ام حبس شد و... روایت عاشقانه‌ای از سرآشپز معروف با بهراز شر و شیطون😂😍❤️
ادامه مطلب ...
133
0
‌_ آقا؟ وقتی خانم رو انداختید بیرون بدنشون خیس بود میگم نکنه.... آلپ‌ارسلان غصبناک سمت خدمتکار میان‌سال برگشت این زن تنها کسی بود که بابت اشتباهش بیچارش نمی‌کرد فتانه نالید _ پسرحاجی روم به دیوار که روی حرفتون حرف میارم ولی اخبار گفت هوا زیر صفره گناه داره طفل معصوم سنی نداره ، خیلی بچه‌ست دووم نمیاره آلپ‌ارسلان سرد و بم غرید _ امشب همراه بقیه خدمتکارا برو خونه مگه دخترت زایمان کرده بود؟ بچه‌ست تجربه نداره برو کمکش فتانه اشک ریخت _ گلرخِ من چهارسال از اون دختری که کتک خورده پرتش کردی تو حیاط بزرگ‌تره پسرم خدارو خوش نمياد آلپ‌ارسلان دندان روی هم سایید دخترک سرتق چندسال داشت؟ هفده؟ نباید به او فکر می‌کرد _ تا صبح اونجا بمونه آدم میشه فردا ردش کنید بره فتانه بهت زده نالید _ زنته _ طلاقش میدم زنگ بزن به وکیلم شروع کنه فتانه دو دل نالید _ هنوز دو ماه نشده که شب حجله‌ات دستمال همین دخترو از اتاق دادی بیرون تو شونزده سالگی مطلقه بشه؟ مگه دختره که به همین راحتی بیرونش میکنی؟ آلپ‌ارسلان عصبی صدایش را بالا برد _ خستم از بچه بازیاش بابای دیوثش کم تر زد تو زندگیم که حالا نوبت توله سگشه؟ دختره‌ی سرتق آشغال فتانه ترسیده لب گزید خشم وحشتناک ارسلان به پدرش رفته بود این مرد تن مخاطب را می‌لرزاند _ انتقام بابا رو از دختر گرفتی چه انتظاری داری؟ بخاطر پول درمان مادر مریضش نشوندیش سر سفره عقد شب اول صورتشو با سیلی سرخ کردی خدا میدونه تو اتاق خواب چه بلایی سرش اوردی که تا سه شب تو تب می‌سوخت اینه رسم مردونگی پسرحاجی؟ هربار میبینت از وحشت زرد میشه تمام تنش میلرزه آلپ‌ارسلان عصبی خندید _ غذای امشبم واسه همون خراب کرد؟ فتانه آه کشید _ واسه شور شدن غذا لختش کردی؟ برای چهارتا قاشق  غذا با کمربند افتادی به جون ناموست؟ واسه همین با بدن خیس انداختیش تو حیاط؟ ارسلان صدایش را بالا برد طوری که همه خدمتکارها بشنوند _ همه مرخصن تا ده دقیقه دیگه اینجا باشید من میدونم و شما همه به سرعت از گوشه کنار عمارت برای رفتن آماده شدند آلپ‌ارسلان رو به فتانه تشر زد _ شمام برو ، بعدا حرف می‌زنیم با قدم هایی محکم سمت اتاق خوابشان رفت اتاقی که شب ها شاهد سلاخی جسم دخترک و روزها شاهد سلاخی روح ارسلان از شنیدن صدای گریه های مظلومانه‌اش بود نمیدانست چندساعت گذاشته بود _ آقا؟ با صدای آزاده ، دختر خدمتکاری که جدید آمده بود ابرو درهم کشید _ چی میخوای اینجا؟ نگفتم مرخصید؟ آزاده با ترس از جا پرید و آلپ‌ارسلان صدایش را بالا برد _ هنوز که زل زدی به من برو بیرون از فردام لازم نیست .... آزاده با ترس میان جمله اش پرید _ من دیدم! نازنین تو غذای خانم نمک چپه کرد ارسلان ماتش برد چه می‌شنید؟! _ چی داری زر‌ میزنی تو؟ میدونی مزخرف بگی چه بلایی سرت میارم؟ آزاده ناله کرد _ خودم دیدم دلارای خانم رفته بود میزو بچینه نازنین نمک رو چپه کرد تو غذا ارسلان با خشم جلو آمد _ نازنین سگ کیه؟ _ دختر زهرا خانم ارسلان عربده زد _ مثل آدم آدرس بده کم مانده بود آزاده خودش را خیس کند _ زهرا ، خواهر فتانه خانم دخترش همیشه ... ارسلان غرید _ بنال آزاده خجالت زده زمزمه کرد _ عاشق شماست ارسلان عصبی کنارش زد دخترک را چقدر به جرم نکرده کتک زده بود؟ صدای فتانه در سرش تکرار شد ( برای چهارتا قاشق  غذا با کمربند افتادی به جون ناموست؟) کلافه پله ها را پایین دوید و هم زمان فریاد زد _مثل مجسمه اونجا خشک نشو دخترجون پتو بیار آزاده اطاعت کرد با باز شدن در سوز سرد در صورت ارسلان سیلی زد عذاب وجدان گلویش را فشرد سمت جشم مچاله شده‌ی دلارای قدم برداشت و بدون مکث روی دست هایش بلندش کرد بدن لخت و بی جانش یخ زده بود سعی کرد بغضش را کنترل کند سمت عمارت برگشت و هم زمان آزاده پتو را سمتش گرفت صدای عصبی و لرزانش بالا رفت _ حمومو داغ کن آزاده به سرعت سمت حمام دوید که ارسلان دوباره فریاد زد _ صبر کن آزاده میخکوب شد _ چرا دهن باز کردی؟ قبلش چطور خفه خون گرفته بودید همتون؟ آزاده خشک شد قبل تر از فتانه شنیده بود این مرد دروغ را بو می‌کشد مضطرب نالید _ من ... من عذاب وجدان... آلپ‌ارسلان جمله اش را قطع کرد _ من صدبار بدتر کتکش زده بودم همین یک بار وجدانت درد گرفت؟ آزاده ترسیده چشم دزدید _ چیو پنهان میکنی؟ _ من ... هیچی آقا _ بنال دخترجون تا تمام خشم امشبو سر تو خالی نکردم نفس آزاده حبس شد نگاهی به دلارای در آغوش آلپ‌ارسلان انداخت ارسلان مسیر‌ نگاهش را دنبال کرد ناخواسته سر دخترک را به سینه ی خودش چسبانده و به خود میفشاردش _ آخه.... دلارای خانم حامله‌ست آقا پارت این بنر گذاشته شده کپی ممنوع❤️
ادامه مطلب ...
دلارای
به قلم حنانه فیضی تمام بنرها واقعی هستن🔥 پارت گذاری هرروز⚡ رمان های نویسنده : ماتیک ، دلارای ، مرگ ماهی کپی حرام است و پیگرد قانونی دارد پارت 1👇 https://t.me/c/1352085349/65 .
65
0
_کم واسه من توهمات ذهنتو بریز بیرون تو اگه واقعا نمیخواستیش غلط کردی مثل سگ پاسوخته رفتی خونش بغض سنگینمو سعی کردم پس بزنم و آخرین شانسمم‌ امتحان کنم‌ _اون عوضی یه زور بردم خونش میخواست... نفس بریده و با چشمایی که آتیش ازش زبونه می‌کشید محکم زد تخت سینم _خفه شو بی حیا کم از کثافت کاری هات برام بگو مکثی کرده مثل یه گرگ خرناس کشید _هرکی زنت کرده برو همونو بچسب با درد تنمو از دیوار جدا کردم _حاتم مثل همیشه مردونگی کن نزار آبروم بره ..بخدا من...من..دخترم! چشماش تو صدم ثانیه گرد شد ولی زود به خودش اومد _کم واسم فیلم بازی کن پس تو خونش چه غلطی میکردی با گریه و ترس نگاهی به سر کوچه کردم هر لحظه ممکن بود برادرم بیاد _بخدا نذاشتم...با..با گلدون زدم..سرش شگفت زده نگاهی به چشمام انداخت انگار سعی داشت راست و دروغ حرفمو از چشمام بخونه ولی در نهایت انگشتش با تهدید رو شقیقم کوبید _امشب از مراسم خواستگاریت نجاتت میدم ولی وای به حالت دروغ گفته باشی عزرائیلت‌ میشم آلا ناباور اشک تو چشمام جمع شد و سرمو تند بالا پایین‌ کردم _بخدا هر جور بخوای بهت ثابت میکنم مرسی حاتم واقعا ممنون... با جلو اومدنش تو تاریکی کوچه قدمی عقب رفتم که پشتم به دیوار برخورد کرد و ضربان قلبم رفت رو هزار.. آروم رو صورتم خم شد و کنار گوشم لب زد _جور خاصی لازم نیست ثابت کنی دختری همینکه یه شب زیر حاتم باشی معلوم میشه همه چی و با رفتن دستش سمت لباس نباتی رنگم.... آلا دختری که عاشق یه مرد بی چاک و دهنه عصبیه محلشون میشه ولی با اولین اشتباه از دستش میده ولی درست شب خواستگاریش....🍒
ادامه مطلب ...
47
0
رمٰـــــاْنّ جَــــذٔابٖ آنــتــروپــی🔥🔞 🦋💍 بعد از خداحافظی با آنا توی ماشین نشستم که حامی کنارم نشست و بی‌حرف راه افتاد‌‌‌... تا خونه هیچکدوممون حرفی نزدیم. حال هیچکدوممون خوب نبود ؛ از این رازی که نگفتنش یه درد بود گفتنش هزار درد! از حامی پیشی گرفتم و داخل خونه شدم که مامان با دیدنم لبخندی زد و گفت : _سلام، خسته نباشی... سرمو تکون دادم و همونطور که سعی میکردم لبخند بزنم، گفتم : _سلام، مرسی مامان جون. خوبی؟ خوبمی گفت و حالمو پرسید که سرسری جواب دادم و سمت اتاق خواب راه افتادم... پالتو و مقنعمو درآوردم. بی‌حوصله حوله‌امو برداشتم و سمت حموم گوشه‌ی اتاق راه افتادم، شاید با گرفتن یه دوش حالم بهتر میشد‌... آب گرمو باز کردم و چشمامو بستم، مغزم پر بود از فکرای جورواجوری که خیلی وقت بود باید سامونشون میدادم و نداده بودم. نتیجش هم شده بود این وضعیتی که هیچ‌جوره نمیدونستم کجای کارم. حتی نمیدونستم باید چیکار کنم! نمیدونم چقدر گذشته بود که بالاخره حوله‌امو تنم کردم و از حموم بیرون رفتم و بلافاصله، با حامی چشم تو چشم شدم که کنار پنجره ایستاده بود و سیگار میکشید... کم میکشید، فقط وقتایی که خیلی حالش بد بود... توی سکوت نگاهش میکردم که خاموشش کرد و همونطور که سمت در میرفت، گفت : _میرم بیرون لباساتو عوض کنی. صداش زدم و قبل از اینکه جوابمو بده جلوش ایستادم... میخواستم مطمئن شم که لباسش بوی سیگار نگرفته باشه، این چند وقته به حد کافی درگیری داشتیم... بی حواس مشغول چک کردن لباسش بودم که با دیدن نگاهش تنم خشک شد... نگاهش چفت لبام بود! نگاه لرزونمو به چشماش دوختم که نفسای صدادارش گوشامو پر کردن... نمیدونم چقدر گذشته بود که به خودم اومدم و از سر راهش کنار رفتم که با مکث کوتاهی، پا تند کرد و از اتاق بیرون رفت... دستمو روی قلبم گذاشتم، انقدر تند تند میزد که انگار قصد داشت سینه‌امو بشکافه و ازش بیرون بزنه! ریپلای به رمان در کانال کافه‌ رمان👇
ادامه مطلب ...
379
1

sticker.webp

330
1
لباس چین‌دار پوشیده بودم و پابند پُرزرق و برق به پایم بسته بودم و با آهنگ هایده رقصیده‌بودم؛هاتف پسر خوش‌نام همسایه با آن چشم های به رنگ شبش با چند تا از رفقایش از پشت پنجره حیاط مرا دید زدند.وقتی از در بیرون زدم اخم و تخم کرده‌ سد راهم شده بود: -بار آخرته جلوی این همه مرد نامحرم می‌رقصی ؟! آن وقت‌ها خاله‌ برای پسرش مرا خواستگاری کرده‌بود و خبرش همه جا پبچیده بود. چشم غره رفتم و غریدم: -تو رو سنن...؟! نگاهش میخکوب لب هایم شده‌بود و صدای بم و مردانه‌اش قلبم را هُری ریخته بود: -وقتی فرداشب مامان اینا با گُل و شیرینی اومدن می‌فهمی من چیکارتم...؟! گونه‌هایم گُل انداخته بود و به انتظار فرداشب نشسته بودم.آمدند با گُل و شیرینی ولی نه برای هاتف برای هامون...! برای برادر بزرگتر و بغض من بزرگتر شد؛بله را به اجبار خانواده دادم و به خانه برادرش رفتم و برق اشک را چشم‌های مردانه‌ تیره‌اش قسم می‌خورم دیدم و این تازه شروع آتش زیر خاکستر بود... ❌❌❌ https://t.me/+uHs9deH_fpNkMzY0 https://t.me/+uHs9deH_fpNkMzY0
ادامه مطلب ...
92
0
_ آخه کی روز عقدش میره مدرسه دختر؟ کتونی هام رو پوشیدم و کوله م رو برداشتم که با حرف بی بی حیرت زده سرجا ایستادم _ مگه نگفتی فقط قراره همو ببینیم حالا شد عقد؟ بی بی نگاهش رو دزدید _ خب مادر اون پسر داره از اون سر دنیا پا میشه میاد اینجا نمیشه که .. کلافه بین حرفش پریدم _میخوای با مردی که اولین بار قراره ببینمش بشینم سر سفره عقد بی‌بی؟ بی‌بی اخم کرد _ وا مادر مگه به دیدنه فقط؟ منیر خانم آشناست، دوساله داره سفارش میکنه تورو واسه پسرش نشون کنه میدونه دست بابات تنگه، بنده خدا هزار تومن اجاره این خونه رو نگرفته پسرش هم آقاست، من و تو نشناسیم کل این شهر میشناسنش و جلوش تا کمر خم و راست میشن دخترای این شهر سر و دست میشکنن براش! پوزخندی زدم _ چنین پسری که دختر براش ریخته چرا باید ندیده و نشناخته بیاد با منی که یکبار هم ندیده ازدواج کنه بی‌بی؟ بی‌بی ‌گل از گلش شکفت _ دیدتت مادر! منیر خانم گفت اول عکساتو نشونش داده بعدم چندماه پیش اومده بود ایران وقتی داشتی میرفتی مدرسه دیده بودت! مغزم از حرف بی بی سوت کشید _ منیرخانم به چه حقی عکسای منو... بی بی با اخم توپید _ خوبه حالا توأم! انگار هزارتا خاطرخواه داری که اینجور ناز میکنی همون لحظه تلفن خونه زنگ خورد بی بی که به طرف خونه رفت کوله م رو برداشتم و از خونه بیرون زدم با رسیدن به مدرسه برای نیکی دست تکون دادم نیکی به سرعت خودش رو بهم رسوند و بلافاصله نفس نفس زنان گفت _ وای گلبرگ میدونستی سهامدار اصلی مدرسه یه پسر جوونه که ایران هم نیست؟ سر تکون دادم _ آره چطور مگه؟ نیکی با هیجان گفت _ امروز برای اعلام برنده مقاله برتر مدرسه و اهدای جوایز اومده! دستم رو کشید با اشاره به پارکینگ گفت _ اون ماشین خارجی رو میبینی؟ ماشین همین یارو سام پژمانه دستاش رو به هم کوبید _ خودش از ماشینش هم جذاب تره ولی! یه لحظه داشت می‌رفت تو دفتر دیدمش نمیدونی چقدر خوش تیپه نیکی از جذابیت های سام پژمان میگفت اما حواس من جای دیگه ای بود! امروز برنده مسابقه اعلام میشد و من شک نداشتم که مقاله م بین بقیه بچه ها بهترینه و من برنده میشم با جایزه ش میتونستم مقداری از خرجی رو از دوش بابا بردارم و شاید دیگه بی‌بی هم پیله نمیکرد که باید با پسر منیر خانم ازدواج کنم مدیر بچه ها رو به سمت سالن دعوت کرد چندتا از معلم ها و دوتا مرد به طرف سن رفتن که همون لحظه آرنج نیکی توی پهلوم نشست _ سام پژمان اینه وای ببینش گلبرگ دیدی گفتم خیلی جذابه؟ نگاهم به قامت بلند مرد خوش تیپی افتاد که مدیر و معاون محاصره ش کرده بودن و تند تند باهاش حرف میزدن حق با نیکی بود! سام پژمان واقعا جذاب بود اما در اون لحظه فکر من جای دیگه بود با صدای مدیر به خودم اومدم _ خب دخترا وقت اعلام برنده مسابقه امساله از هیجان دستام یخ زده بود و هر لحظه منتظر بودم مدیر اسمم رو بخونه _ همه مقاله ها رو آقای پژمان شخصا خوندن و ایشون بین همه یکی رو انتخاب کرده آب دهنم رو فرو دادم پس این مرد جذاب برنده رو انتخاب کرده بود! مدیر ادامه داد _ ملیکا خجسته برنده مسابقه امسال رو تشویق ‌کنید ... نگاه ناباور و گنگم روی چهره خوشحال مدیر و ملیکا که با جیغ به طرف پله ها میرفت خشک شده بود باورم نمیشد مقاله من خیلی بهتر از ملیکا بود! خون توی رگهام از حرکت ایستاد و حتی پلک زدن هم فراموش کرده بودم سنگینی نگاهی رو حس کردم و به سختی مردمک هام رو چرخوندم سام پژمان بود که با نگاهی خیره داشت براندازم میکرد برق چشم‌هاش رو حتی از اون فاصله هم دیدم! مطمئن بودم از عمد من رو انتخاب نکرده اما آخه چرا؟ من که تا حالا با این مرد هیچ برخوردی نداشتم چرا باید عمدا کاری میکرد تا من برنده نشم و دستم به اون پول که میتونست باعث بشه با پسر منیرخانم ازدواج نکنم نرسه؟ با نفرت بهش نگاه کردم و به سرعت از مدرسه بیرون زدم اشکام بی اختیار روی صورتم جاری شده بود سر خیابون منتظر ماشین ایستاده بودم که با صدای بی‌بی شوکه به عقب برگشتم بی‌بی و منیرخانم به طرفم اومدن و منیر خانم با خوشرویی گفت _ خوبی عزیزم؟ پسرم گفت بیایم همینجا دنبالت که بریم برای خرید و کارای عقد که نخوای برگردی خونه یه وقت دیر نشه! کفری دهن باز کردم تا چیزی بگم که همون لحظه ماشین آبی رنگی که نیکی نشونم داده بود از پارکینگ بیرون اومد و کنارمون ایستاد از شدت حرص دستم رو مشت کردم و قدمی جلو رفتم که به اون مرد لعنتی بگم مطمئنم از عمد من رو رد کرده که با حرف منیر خانم سرجا خشک شدم _ بیا جلو سوار شو گلبرگ جان گیج پلک زدم و مرد منفوری که حتی به خودش زحمت نمیداد عینک آفتابی مارکش رو از چشماش دربیاره رو به منیرخانم گفت _ شما با تاکسی برید باید گلبرگ رو برسونم آرایشگاه دیر میشه وقت محضر گرفتم برای امشب!
ادامه مطلب ...
87
0
_محمد کاچی واسه چیته؟ _ای بابا عمه یه سوال کردما... آدمو به غلط کردن میندازی ... بهم می گی این کاچی رو چطوری می پزن یا نه؟ نگاه محمد روی دخترک چرخید و لب زد: _عمه من یه کاری کردم! _وای خاک به سرم نکنه هول کردی مادر. د پسر دو هفته دیگه عروسیته ..... محمد بلند خندید: _عمه دو دقیقه دندون به جیگر بگیر... _خب دیشب که خونه نیومدی و پیش نامزدت موندی ... نگو که...  محمد باز خنده اش گرفت: _عمه رزا دلش درد می کنه گفتم شاید کاچی براش خوب باشه... _برو پسر ما رو رنگ نکن... کاچی فقط واسه یه چیز خوبه و بس... _یا خدا ... عمه تا کجاها رفتی؟ _ببین می تونی کاری کنی لباس عروس تنش نره . اینبار مستانه خندید: _به خدا خبری نیست عمه... اصلا خر ما از کرگی دم نداشت. بی خیال. _بده  رزا گوشی رو! _بابا به رزا چی کار داری عمه؟ یه دستور کاچی می خوای بدیا... عمه مصرانه گفت: _خب اگه راست می گی بده ببینم این دختره چشه ؟ محمد نگاهی به چهره ی رنگ پریده ی رزا  دوخت و گفت: _عمه ازش زیاد سوال نپرسی ... حالش خوب نیست... و گوشی را به سمت رزا گرفت: _بیا قربونت برم ببین عمه چی می گه... رزا گوشی را گرفت. محمد نفهمید عمه چه پرسید اما رزا گفت: _همش تقصیر محمده ... دیشب... _میشه منم بیام عروسیت عمو ساواش ؟ آخه مامانم یه لباس خوشگل برام خریده. ساواش که شک نداشت سمانه جایی همان جاهاست از همان پایین پله ها نیم نگاهی به سمت بالا انداخت و بلند گفت: _چه اشکالی داره ... تو که لباستم آماده ست... بیا. عاطفه کف دستانش را محکم بر هم کوبید: _چه خوب ... خب میشه مامانم‌‌م بیاد؟ می دونی که من تنهایی نمی تونم بیام. ساواش لبخند زد و شرورانه جواب داد: _اون که حتما ... خودش یه جور مهمون اختصاصیه... اونم میاد . خدا می دانست چه قدر برای عروسی با مادر دخترک لحظه شماری کرده بود. عاشق بی چون و چرای سمانه شده بود و هر چه او منع می کرد او بیشتر کشش پیدا می کرد. چشمان دخترک گرد شد: _جدا ؟! تو خیلی مهربونی ! و با اشاره به بشقاب خالی توی دستش گفت: _می خوای  به مامانم بگم برای تو هم سیب زمینی سرخ کنه ؟ دوست داری دیگه؟ ساواش قهقهه وار خندید: _دوست که دارم اما بعید می دونم مامانت کوفتم بده من بخورم. _آخه چرا؟ اتفاقا مامانم خیلی مهربونه. ببین برای اعظم خانم‌م آوردم.‌ _می دونم... خیلیییی مهربونه اما من که با این چیزا کارم حل نمیشه. سمانه که توی راه پله های بالا ایستاده بود بی اختیار دست روی قلبش گذاشت. ساواش خیلی پیشتر از این ها در قلبش جا خوش کرده بود اما وجود اعظم خانم صاحب خانه‌اش آن هم با اولتیماتوم هایی که داده بود اجازه نمی داد بیشتر از این به پسر او فکر کند. سمانه یک مادر بود و بچه داشت اما ساواش چه؟ لب گزید و زیر لب نالید: _هر چی می گم نره می گه بدوش. خب پسر  خوب نمی بینی مادرت واسه‌ات هزارتا آرزو داره.  صدای ساواش که بی شک مخاطبش عاطفه بود به گوش رسید: _ بازم مرسی که به فکر من بودی. خودتو واسه عروسی آماده کن . راستی به مامانتم بگو آماده باشه. باشه گفتن عاطفه یعنی پله ها را بالا دویدن . سمانه هول زده عقب کشید اما نتوانست خود را کنترل کند و با دری که نفهمیده بود کی پشت سرش بسته شده برخورد کرد. تندی دست روی دهان گذاشت و با وجود دردی که حس کرده بود صدایش  را در گلو خفه کرد.  اما صدای ساواش  وحشتزده‌اش کرد: _عاطفه تو همین جا وایستا بذار ببینم صدای چی بود ؟😱😂 یه قصه‌ی #می‌خواهم‌حوایت‌باشم قصه‌ی رزا و محمد ... قصه‌ی ساواش و سمانه‌ست.  عاشقانه ای طنز و دلبر و پر از هیجان بیش از ۷۸۰ پارت داخل کانال گذاشته شده . داخلvip تقریبا رو به اتمامه قصه‌ی ما حالا بذار بهت بگم که قراره با این قصه تا می تونی بخندی و بعضی جاهاشم بغض کنی و دلت گریه بخواد. یه قصه ترش و شیرین با یه طعم ملس که با خوندنش شخصیت ها رو هیچ وقت فراموش نمی کنی🏃‍♀🏃
ادامه مطلب ...
199
0
-سُفره حُرمت داره این دختر روزه‌ست که با ما نمیاد سر سفره؟ عزیز نگاه نگرانی به در سرویس بهداشتی انداخت و پارچ دوغ را کنار دست شیرزاد گذاشت چند روزی دخترک خیلی عوق می‌زد و هرچه دارو دوایش می‌داد ، افاقه نمی‌کرد -به خاطر شما نیست که قربونت برم شیرزاد دردش را میدانست قهر بود با مردی که قرار عاشقی با او میبست و فردایش در نمایشی بزرگ دست دختر دیگری را به عنوان نامزدش می‌گرفت جرم دخترک تنها چه بود؟ دروغی که آشکار شد و... - سرکارخانم رضایت داد سر ناهار اینقدر عوق نزنه که گند بخوره تو روان ما شیرزاد به بهانه‌ی وسواسش به طرف راهروی سرویس رفت دور از چشم نامزدش به طرف اتاق دخترک خیز برداشت و قبل از اینکه در را ببندد خودش را داخل اتاق انداخت مردمکهای دیار گرد شدند و با وحشت خواست هین بکشد که دست بزرگ شیرزاد روی دهانش قرار گرفت -هیــسس...چته اینقدر عوق میزنی؟ صدایش پچ پچ‌وار بود و همان لحظه در را هم روی هم گذاشت چشمان سیاه دخترک لبالب پر شد و خواست دستش را روی لبهایش پس بزند که تن مرد به اندامش چسبید -دیار منو دیوونه نکن آخرین باری که پد بهداشتی خواستی دو ماه پیش بوده. بگو چرا اینقدر بالا میاری؟ها؟ دیار بالاخره دستان بزرگ مرد را از روی لب هایش پس زد اما هرچقدر زور زد نتوانست تنش را دور کند انگار با هر تلاشش تن مرد علارغم لحن تند و تیزش برای فشردنش بی تاب تر میشد -نمیترسید نامزدتون بیاد شما رو تو اتاق من ببینه؟ صدایش مانند لب‌های زیبایش از بغض می‌لرزید و این قلب مرد را تکان میداد اما این دختر یک دروغگوی رذل بود و نباید دیگر برایش دل می‌لرزاند -جواب منو بده بگو بعد از اون شب نحس پریود شدی یا نه؟ دیار صدای شکستن قلبش را میشنید به آن شبی که دخترک تمام وجودش را تقدیم او کرد می‌گفت نحس؟ -کی گفته اگر پد بهداشتی بخوام حتما باید مثل قبل به شما بگم؟ نفسهای مرد از نگاه سرد شده‌ی دخترک تند میشدند و غیبتش داشت طولانی میشد چرا حس خشم داشت کم کم به وجودش ریخته میشد؟ -چند وقته خیلی با جهانبخش چیک تو چیک شدین دیار به قرآن اگر بفهمم داری زیرابی میری دیار دست روی سینه ی فراخ مرد فشرد تا پسش بزند -من یه دختر آزادم و شیرزاد از پس زده شدن متنفر بود که دستانش را در یک حرکت چنگ زده و بالای سرش قفل کرد -مثل آدمیزاد جوابمو بده تا معنی آزادی رو قشنگ بهت نشون بدم از آن نزدیک بوی نفسهای دخترک۱۸ساله را حس میکرد و شاید تمام هورمون های مردانه اش دلتنگی را فریاد میزدند اگر همین الان لبهایش را میبوسید؟ دیگر این دختر را به خاطر تمام دروغ‌هایش نمیخواست اما‌ دیوانه میگشت اگر با مردی دیگر وارد رابطه میشد -با هرکی دلم بخواد چیک تو چیک میشم خشم تک تک رگهای مرد را به فغان می اورد تا بینی به تیغه بینی اش بچسباند -اینو تو گوشات فرو کن دیار حتی اگر تو خوابتم بخوای بایه مرد دیگه وارد رابطه شی تو همون خوابت سر می‌رسم و جونتو می‌گیرم جون هردوتونو میگیرم اینقدر با جسارت تو‌چشمای من زل نزن نگاه ناباور دیار به چشمان خونی مردی بود که به ناگهان رهایش کرد تنش با ضرب به دیوار کوبیده شد و شیرزاد با سری گُرگرفته و تنی که بوی عطرلعنتی‌اش را میداد سر سفره رفت این دیگر چه مزخرفی بود؟ مردی دیگر؟ دست به سینه اش کشید و رها همراه با برداشتن نان سنگک پشت چشم نازک کرد -دخترغریبه رو خونه‌تون نگه ندارید عزیزجون مردم هزارجور حرف درمیارن جهانبخش نگاه بدی به رها انداخت و به شیرزاد اشاره کرد در دهان نامزدش را ببندد اما آن زن حرص داشت از دختری که حس می‌کرد چند صباحیست دل نامزد او را لرزانده است -اصلا کی و کجا دیدید یه دختر بی‌کس وکار رو تو خونه ای که مرد جوون رفت و آمد داره راه بدن؟ عزیز مضطرب راهرو را پایید و آهسته لب زد -میشنوه ناراحت میشه -خب بشنوه اگر جایی واس رفتن نداره شوهرش بدید بره در آن ثانیه هردو پسر عزیز به سرفه افتادند و این شیرزاد بود که حس میکرد دیوانه شده -غذاتو بخور سرت تو کار خودت باشه لحن جدی و غیض آلود شیرزاد باعث جمع شدن اشک در چشمان رهاشد و عزیز لبخند زد -تو‌همین فکرم اتفاقا دوست دارم خودم عروسش کنم بفرستمش خونه بخت قاشق میان انگشتان شیرزاد فشرده می‌شد و راه نفسش بسته آمده بود دیزی سنگی مادرش را بعد از مدتها بخورد یا مذاب داغ در سینه اش بریزد؟ رها بی توجه به رگ ورم کرده گردن شیرزاد رو به جهانبخش لب زد -چرا راه دور برین؟یه شاخ شمشاد کنارتونه... شیرزاد نزدیک بود با پشت دست روی دهان رها بکوبد که صدای افتادن شی سنگینی به گوششان رسید -یا فاطمه ی زهرا صدا از اتاق دیار میاد شیرزاد تا نام دیار را شنید مانند پرنده‌ای آواره به همان سمت دوید جسمی که مانند عروسک با موهای بلند فرفری نقش بر زمین شده بود همان دخترکی که اطرافش پر از قرص های ریز و درشت دیده میشد ، دیار بود؟ ❌❌❌❌❌
ادامه مطلب ...
170
0

sticker.webp

39
0
لباس چین‌دار پوشیده بودم و پابند پُرزرق و برق به پایم بسته بودم و با آهنگ هایده رقصیده‌بودم؛هاتف پسر خوش‌نام همسایه با آن چشم های به رنگ شبش با چند تا از رفقایش از پشت پنجره حیاط مرا دید زدند.وقتی از در بیرون زدم اخم و تخم کرده‌ سد راهم شده بود: -بار آخرته جلوی این همه مرد نامحرم می‌رقصی ؟! آن وقت‌ها خاله‌ برای پسرش مرا خواستگاری کرده‌بود و خبرش همه جا پبچیده بود. چشم غره رفتم و غریدم: -تو رو سنن...؟! نگاهش میخکوب لب هایم شده‌بود و صدای بم و مردانه‌اش قلبم را هُری ریخته بود: -وقتی فرداشب مامان اینا با گُل و شیرینی اومدن می‌فهمی من چیکارتم...؟! گونه‌هایم گُل انداخته بود و به انتظار فرداشب نشسته بودم.آمدند با گُل و شیرینی ولی نه برای هاتف برای هامون...! برای برادر بزرگتر و بغض من بزرگتر شد؛بله را به اجبار خانواده دادم و به خانه برادرش رفتم و برق اشک را چشم‌های مردانه‌ تیره‌اش قسم می‌خورم دیدم و این تازه شروع آتش زیر خاکستر بود... ❌❌❌ https://t.me/+uHs9deH_fpNkMzY0 https://t.me/+uHs9deH_fpNkMzY0
ادامه مطلب ...
34
0
_ امروز پریود شدم بی‌بی ، نمیتونم بیام آزمایش بدم بی‌بی ابرو درهم کشید _ وا مادر آزمایش خون ازدواج چه ربطی به عادت ماهیانه داره؟ _ آزمایش ادرار هم میگیرن! بی بی پوفی کشید _ عیب نداره میگیم امروز فقط همون خون رو بگیرن بقیش باشه برای روز دیگه! کفری کوله مدرسه‌م رو گوشه ای انداختم بی‌بی قصد کوتاه اومدن نداشت سرم رو پایین انداختم و گفتم _ اصلا من نمیخوام ازدواج کنم بی‌بی، من از پسر منیر خانم خوشم نمیاد! _ پس دردت اینه و عادت شدنت هم بهونست! تا فردا صبرکن مادر امروز و فرداست که پسره از خارج بیاد ... منیرخانم گفت میان همینجا همو ببینین جلوتر اومد _ بعدشم مادر تو که یکبار هم تا حالا پسر منیر خانم رو ندیدی، چطور میگی ازش خوشت نمیاد؟ _ دقیقا مسئله همینه چون تا حالا ندیدمش نمیخوام باهاش ازدواج کنم! بی‌بی لب گزید _ وا مادر همه ما همینجوری ازدواج کردیم از قدیم همین بوده ، من و آقاجونت هم تو حجله تازه همو دیدیم. حتی سر سفره عقد هم پدر و عموهام وایساده بودن بالای سرمون رو سر منم تور بود یه نظر هم آقاجونت رو ندیدم! _ ولی الآن عهد بوق نیست مادرجون! همه دختر و پسرها قبل ازدواج تا چندسال باهم رفت و آمد دارن بی‌بی هینی گفت و روی صورتش کوبید _ خدامرگ بده من و دختر از دست تو! ما از این سبک سر بازی ها نداریم نبینم یکبار دیگه همچین حرفی بزنی که به گوش بابات برسه سرت رو بیخ تا بیخ میبره! بغض کرده به طرفم اتاقم رفتم بی‌بی کوتاه بیا نبود صداش رو از بیرون شنیدم _ لطف هایی که منیر خانم در حقمون کرده رو یادت رفته گلبرگ که حالا میخوای من رو پیشش روسیاه کنی؟ از روز اول که دیدت گفت این دختر نشون پسر من باشه در عوض تا هروقت میخواین تو این خونه بشینید بدون یه قرون پول! اشک روی صورتم رو پاک کردم حق با بی‌بی بود منیر خانم حتی گفته بود تمام مخارج مدرسه من رو از پسرش گرفته و داده! _ یادت نره اینکه الآن توی بهترین مدرسه ی شهر درس میخونی هم به لطف همین پسر منیر خانمه که میگی نمیخوای زنش بشی گوشیم رو برداشتم و وارد سایت مدرسه شدم همه امیدم به برنده شدنم توی مسابقه ای بود که جایزه ی چند میلیونی داشت اگه تو این مسابقه برنده میشدم میتونستم خرجایی که پسرمنیر خانم این مدت برام کرده بود بود رو بدم و ‌باقیش رو به عنوان سرمایه به بابا میدادم تا کم کم از این خونه هم بلند بشیم با استرس نگاهی به ساعت انداختم پنج دقیقه تا اعلام نتایج مونده بود صفحه رو رفرش کردم و با بالا اومدن لینک اعلام نتایج مسابقه ذوق زده باز کردمش اما نوشته‌ی روی صفحه بود که انگار سطل آب سردی روی سرم ریخت " برنده مسابقه مقاله ماه، خانم رویا خجسته" انگشتای سردم بی اراده روی جزئیات حساب کاربریم کشیده شد " مقاله شما توسط آقای سام پژمان رد شده. از حضورتان در مسابقه متشکریم" تمام رویا و آرزوهام نقش برآب شده بود سام پژمان ر‌و فقط دوبار دیده بودم سهامدار اصلی مدرسه که شنیده بودم چندین ساله آمریکاست و فقط سالی یکی دوبار برای جلسات خیلی ضروری میاد ایران از شدت حرص نفس نفس میزدم اگه سام پژمان رو به روم بود قطعا اون موهای خوش حالتش رو از ریشه میکندم و ناخن هام رو توی صورت جذابش فرو میکردم صدای زنگ خونه بلند شد و همزمان بغض من هم ترکید چاره ای نمونده بود باید با پسر منیر خانم ازدواج میکردم صدای احوالپرسی های بی‌بی با منیرخانم رو شنیدم و بی رمق از جا بلند شدم چادر گل‌دار بی‌بی رو روی سرم انداختم و به طرف حیاط رفتم منیرخانم با دیدنم ذوق زده به طرفم اومد و بغلم کرد بی‌بی چشم و ابرو میومد لبخند بزنم اما بی حس تر از اونی بودم که بتونم لبهام رو کش بدم منیر خانم که در حیاط رو باز کرد چشمم به ماشین خارجی آبی رنگی افتاد که زیادی آشنا بود! حس میکردم قبلا هم این ماشین رو توی پارکینگ مدرسه دیدم قطعا خودش بود آخه چندتا از این مدل ماشین خارجی با این رنگ خاص میتونست توی تهران باشه؟ منیرخانم توی کوچه‌ چشم چرخوند _ کجا رفت این پسر ذهنم هنوز درگیر تحلیل رنگ و مدل ماشین روبه روم بود که با قرار گرفتن قامت بلند و چهارشونه ای روبه روم سر بلند کردم شوکه و مبهوت از اونچه میدیدم پلک زدم فقط دوبار دیده بودمش اما چهره جذابش رو به خوبی یادم بود! _ اومدی پسرم؟ بیا داخل بشین گلبرگ و مادربزرگش منتظرن سرجا خشک شده بودم پسرمنیر خانم، کسی که مجبور بودم باهاش ازدواج کنم همون مردی بود که مقاله م رو رد کرده بود! مردی که تا دقایقی پیش آرزو میکردم مقابلم بود که ناخن هام رو توی صورتش فرو کنم حالا درست رو به روم ایستاده بود نگاه نافذش رو روی صورتم بالا پایین کرد و بی توجه به منی که هر لحظه ممکن بود از شدت شوک پهن زمین بشم با صدای بم و خونسردش رو به منیرخانم گفت _ وقت برای نشستن نیست تو مدرسه جلسه دارم بگو زودتر حاضر شن بریم آزمایشگاه!
ادامه مطلب ...
34
0
_برو آسید مرتضی امشب شب عروسیته  ... برو منتظرتن ... به جدت  قسمت می دم برو  ... تمام سعی‌م را کرده بودم تا اشک نریزم... من امشب تا صبح می مردم اما دم نمی زدم.   دستش را روی در چهارچوب گذاشت و زل چشمانم گفت: _می دونی که نمی خوام... اگه بهم بگی نرو‌ نمی رم آی پارا...‌ دلم برایش ضعف می رفت... برای تمام مردانگی هایی که در حقم کرده بود و من هیچ‌وقت نتوانسته بودم جبران کنم. امشب من شوهرم را با دست خودم به حجله می فرستادم. داشتم خفه می شدم اما نباید می گذاشتم بفهمد...‌ صدای نور خانم توی سرم هو می کشید: _اگه واقعا دوستش داشته باشی عذابش نمی دی... رضایت می دی با  کسی  که سال ها عاشقش بوده عروسی کنه... چشمانم خیس شد... من دوستش داشتم؟ من جان می دادم برایش... _ آی پارا. من توی چشمات می خونم دلت نیست برم... فقط بگو نرو ...‌ چرا نمی فهمید یک جماعت عنتر و منتر ما نبودند؟! روی پنجه ی پا بلند شدم و کنار گوشش را بوسیدم: _برو آسید برو... تو بهم قول دادی یادت نرفته که؟ صدای ساز و دهل می آمد... ان سوی عمارت جشن و سرور برپا بود. _عروست منتظره آ سید مرتضی... برو...‌ دستش را در چهارچوب در گذاشت و مرا بین خود و در نگه داشت.‌ چشمانش غمگین بود و می توانستم درد را در نی نی آن ها بخوانم...‌ _من امشب میمیرم آی پارا... کاش به حرفت گوش نداده بودم... چانه ام‌لرزید... لعنتی بالاخره قلبم را لرزانده بود. _فردا صبح میام...‌ توی دلم نالیدم: _فردا صبح ؟ یعنی درست صبح  زفاف...  می خواست عروسش را رها کند و به اتاق زن خون بسی اش بیاید؟ چه کسی می دانست فردا صبح چه در انتظارمان است ؟ خواستم چیزی بگویم که صدای خواهرش به گوش رسید: _داداش چی شد پس؟  چرا نمیایی ؟ قلبم فشرده شد... _برو منتظرتن آقا سید... انگشتانش مشت شد  و نالید: _کاش منو ببخشی... چشمانش را بست و‌ باز کرد. دلم داشت منفجر می شد...  _داداش عروس دو ساعته توی اتاق منتظره ... بیا دیگه صبح شد... صدای ناله های پر درد نرگس کل عمارت را پر کرده بود. قابله فریاد زد: _بچه داره میاد. ‌ لبخند تلخی زدم. صدای سید مرتضی را می شنیدم که داشت دلداری اش می داد. _نرگس جان طاقت بیار. بغض همزمان به گلویم نشست.  درد داشت و سید مرتضی نازش را می کشید. قابله خواسته بود در این لحظه‌ی حساس کنار او باشد.  داشتم خفه می شدم. کسی تنه زنان از کنارم گذشت: _باز که سر راه وایستادی... برو آب گرم آماده کن. بچه داره دنیا میاد. چشمان خیسم را به در اتاق نرگس دوختم.  منه حسرت به دل قدمی به سمت آشپزخانه برداشتم. باید آب گرم آماده می کردم. هر چه بود بچه‌ی شوهرم داشت به دنیا می آمد. بچه‌ی عشقم... همانی که باید مال من می بود اما آن ها حسرتش را به دلم گذاشتند. پا توی آشپزخانه گذاشتم. این مرد دیگر مال من نمی شد.  نرگس کار خودش را کرده بود. همان بچه ای که سید مرتضی می خواست را به او داده بود کاری که من نتوانسته بودم. کنار آتش نشستم. ته دلم داشت می سوخت. من که گفته بودم می توانم تحمل کنم‌ . من که خود رضایت داده بودم . پس این چه حال بدی بود؟ با صدای نورخانم به عقب برگشتم. صورتش مثل همیشه  جهنمی بود. من این زن را هیچ وقت باور نکردم حتی آن وقتی که به التماس خواست رضایت دهم تا سید مرتضی نرگس را بگیرد. چشمان خیسم را که دید جلو آمد و مقابلم ایستاد: _من که بهت گفته بودم حق به حق دار می رسه... دیدی ... سید مرتضی از اولشم مال نرگس بود... تو فقط یه خون بسی آی پارا... تا آخرشم خون بس می مونی... بذار برو از این جا... بذار  آسید مرتضی کنار زن و بچه اش آسوده زندگی کنه... لب هایم لرزید: _من که کاری به زندگی شون ندارم... بذارید بمونم....  _ آسید مرتضی عاشقت نیست فقط بهت تعهد داره... اما اگه تو واقعا عاشقشی ...اگه تو بری اونا خوشبخت می شن. برو از این خونه...‌خودتو گم و گور کن... نذار پیدات کنه... قلبم فرو ریخت. حکم مرگم را صادر کرده بود. اشکم فرو ریخت. سرم را به طرفین تکان دادم. می مردم اما نمی رفتم. صدای سید مرتضی از بیرون به گوش رسید: _آی پارا کجایی ؟ بچه به دنیا اومد. من که میمردم برای بابا شدنش... برای این صدای خوشحالش... نگاه تیز نور خانم به من بود هنوز... _ باید بری آی پارا... همین حالا .... 😍💥
ادامه مطلب ...
61
0
شربت بهارنارنج خنک را در لیوان لب طلا ریخت و به رقص دانه های تخم شربتی در آن نگاه دوخت: _دختره مجرده... بر و رو داره... تا کی تو خونه ی مرد عزب میمونه؟ هنوز به حیاط نرسیده بود که صدای نگین خواهرش،  قدم های او را پشت دالان خانه متوقف کرد. _هیـس خیر ندیده. می‌خوای آق‌داداشت صداتو بشنوه؟ دختره ی طفل معصوم مگه جایی داره جز اینجا؟ نگین پر لیموی ترش و تازه را بالای لیوان فشار داد تا شربت خنکش مزه ی بهتری بگیرد. طفل درون شکمش، عاشق مزه های ترش بود گویا: _والا عزیزجون شمام انگار یادت رفته خان‌داداشم نامزد داره. اگر دست و دلش واسه این دختره بلرزه چی؟ شیرزاد گامی به عقب برداشت. سینه اش داشت با تند کوبیدنش،  نشانش می‌داد وارد چه راه بنبستی شده است. _وای خدا مرگ منو بده. چی میگی دختر؟ آبستن شدی عقل هم از سرت پریده؟ بچه م شیرزاد تا حالا تو چشمای اون طفل معصوم نگاه هم نکرده! شیرزاد با کلافگی دست میان موهایش چنگ کرد. نگاه نکرده است؟ کرد... نگاه که هیچ... چه کسی می‌فهمید آن روز صبح، در تاریکی زیر زمین،  چگونه به جان لب های دخترک هجده ساله افتاده بود؟ مردی که گمان می‌کرد نامزد شیرینی خورده ی خود را می‌بوسد و به عمرش چنین طعمی را از لب هیچ زنی نچشید!  _اینقدر خوش خیال نباش مامان. مگه میشه یه دختر و پسر تو یه خونه زندگی کنن و چشمشون تو چشم هم نیفته؟ ببر این دختره رو یه جا دیگه مستقرش کن تا قاپ خانداداشمو ندزدیده! چیزی از میان سینه اش سقوط کرد و تا برگشت که بدون دیده شدن از پله های زیر زمین پایین برود،  دو چشم کشیده ی پر از اشک را مقابلش دید. _کجا ببرمش مادر؟ این بچه اگر دست عموهاش بی افته باید هر تیکه از تنش رو از یه گوشه ی شهر پیدا کنیم. گناه داره به گیس بی‌بی‌فاطمه! مردمک های دیار از شدت حقارت و بغض لرزیدند و تا قدمی از پله های زیرزمین نمور بالا آمد،  شیرزاد با سینه ای تنگ قدمی پیش گذاشت: _اینا چیه دستت؟ این چه سر و وضعیه؟ دخترک دسته ی ساک کوچک را که تمام دارایی اش از این دنیا بود را فشرد و بغض زد: _موندن من... اینجا... درست نیست! وقتی با بغض حرف می‌زد، لب پایینش می‌لرزید و بدمصب چشم میخ می‌کرد. حتی تصاویری را برایش یادآور می‌شد که... شیرزاد استغفرالله‌ی زیر لب راند و سر به زیر کشید: _از وقتی پاتو گذاشتی تو خونه ی من، ناموس این خونه شدی. پاتو از این در بیرون گذاشتی نذاشتی! دیار بغضش را قورت داد و کسی صدای آن ها را نمی‌شنید. این صدای بلند نگین بود که همه جا را در برمی‌گرفت: _آتیش پاره ست. آتیش پاره. خودم دیدم یه تاپ بندی تنش کرده بود و تو اتاق داداشم،  قاب عکسش رو به سینه ش می چسبوند! گویی تشتی از آب داغ بر فرق سر دخترک ریخته باشند،  گر گرفت و دیوار را چنگ زد. شیرزاد اما نبضش در حال پاره کردن رگ ردنش بود. فقط یک نیم نگاه کافی بود تا آن بوسه ی اشتباهی را با گوشت و خونش به یاد بیاورد: _نگینه دیگه. برو پایین خوبیت نداره ما دوتا رو تو دالون ببینن! صدایش ارتعاش داشت و چه کسی می فهمید نگین با حماقتش،  چه به روز مرد آورد؟ _لال شی دختر ببین صداتو به گوشش می رسونی یا نه؟!بدتر مهر دختره به دلش می افته با این حرفا! دیار لب گزید و تقریبا نالید: _من باید برم! صبر شیرزاد سر آمد تا روی صورتش خم شود و غرش خفه اش را به گوش دخترک بغض زده برساند: _کجا اون وقت؟ پیش کی؟ چانه ی دخترک از شدت بی کسی اش لرزید و نگین تیر خلاص را با جمله ی آخرش زد: _مامان این دختره بد دل داده به شیرزاد. ببین از اول دارم می گم! دیار تمام خودش را مقابل چشمان براق شیرزاد باخت. باخت و با صدای لرزانی روبه روی چشم های دو دو زن شیرزاد لب زد: _می‌رم پیش جهان بخش. به خواستگاریش جواب مثبت می‌دم! ❌❌❌
ادامه مطلب ...
نَسَــ♚ـبـــ | آرزونامداری
پارتگذاری منظم بنرها همگی برگرفته از رمان
52
0

sticker.webp

138
0
_ شنیدی میگن آقای اصلانی ورشکسته شده و یه مرد پولدار پیدا شده کل سهام مدرسه رو ازش خریده؟ با استرس دستام رو درهم گره زدم و نیکی با دیدن حال آشفته م ادامه داد _ نگران نباش گلبرگ میگن این یارو خیلی خرپول و کله گنده ست قطعا نمیذاره دانش آموزی مثل تو بخاطر پول شهریه از مدرسه ش بره _ ولی اون آقای اصلانی بود که با این شرایط من رو قبول کرد معلوم نیست اینم همچین فکری داشته باشه _ میگفتن طرف خیلی جوونه زور بزنه سی و یکی دو سالش باشه! مطمئنا از اصلانی هم بهتره ناامید سر تکون دادم که ادامه داد _ اصلا چرا راضی به ازدواج با پسر صاحب خونتون نمیشی؟ مگه نگفتی طرف تحصیل کرده ست و چندساله خارج از کشوره؟ وضعشون هم که توپه دیگه چی میخوای؟ با یادآوری این موضوع اخمام درهم شد _ چی داری میگی نیکی من اصلا اونو دیدم که بخوام به ازدواج باهاش فکرکنم؟ بعدش هم مسئله فقط من نیستم! اون پسر هم به ازدواجمون راضی نیست و فقط بی‌بی و مادر اون هستن که میخوان ما هر طور شده باهم ازدواج کنیم نیکی آهی کشید و دیگه چیزی نگفت باهم به طرف دفتر رفتیم تقریبا همه ی دخترای مدرسه جمع شده بودن تا سهامدار جدید و خوش آوازه رو ببینن! پچ پچ هاشون به گوش می‌رسید : _ وای من تازه که با اون ماشین خارجیش اومد تو مدرسه دیدمش فکر کردم نامزد یکی از دخترای مدرسه ست حسودیم شده بود! _ کاش هر روز بیاد تو مدرسه هرچی دعا میکردیم اصلانی نیاد باید دعا کنیم این بیاد شاید بتونیم مخش رو بزنیم _ خوش خیالی؟ آخه این یارو میاد به ما نگاه کنه اصلا؟ خدا میدونه چندتا دوست دختر داره! به زور با نیکی از بین جمعیت راه باز کردیم باید هر طور شده خودم رو به اون مرد میرسوندم و باهاش حرف میزدم فصل امتحان ها رسیده بود و درست توی حساس ترین روزای سال باید شهریه میدادم تا بتونم توی امتحان ها شرکت کنم به طرف ناظم که بابداخلاقی به دخترا میتوپید برن توی کلاس و جلوی دفتر رو شلوغ نکنن رفتم _ خانوم سلیمی من باید با سهامدار جدید صحبت کنم میشه برم داخل دفتر؟ ناظم بدعنق توپید _ نه دخترخانم! برو سر کلاست ببینم الکی هم اینجا رو شلوغ نکن همون لحظه در دفتر باز شد همهمه بچه ها بالا رفت و مرد خوش پوش و جذابی از دفتر بیرون اومد اولین بار بود این مرد رو میدیدم و قطعا سهامدار جدید مدرسه هم همین مرد بود. با تشر ناظم هر یک از دخترا به طرف کلاسی پراکنده شدن و تنها من بودم که همچنان مصر سر جام ایستاده بودم ناظم کفری گفت _ تو چرا وایسادی؟ برو سرکلاست توجه مرد که مشغول صحبت با مدیر بود به طرفمون جلب شد _ باید با ایشون صحبت کنم کار مهمی دارم اینبار نگاه نافذ مرد مستقيم بهم خیره شد ولی قبل از من مدیر با لحن تحقیر آمیزی گفت _ باز تو اومدی برای شهریه ات التماس کنی؟ چه اصراری داری وقتی پول نداری تو مدرسه خصوصی درس بخونی؟ انگار سطل آب یخی روی سرم خالی شد جلوی اون مرد و بقیه کسایی که هنوز توی سالن بودن بدجور تحقیر شده بودم بغض گلوم رو گرفت و حتی زبونم برای ادای کلمه ای نچرخید سهامدارجدید اینبار بااخم ریزی نگاهم میکرد و من اما فقط تونستم تمام توانم روی توی پاهام بریزم و از اون مدرسه بیرون بزنم *** _ پاشو مادر یه آبی به دست و صورتت بزن الآن منیرخانم میاد زشته با این چشمای بادکرده بشینی جلوش بدون مخالفت از جا بلند شدم دیگه چیزی برای از دست دادن نداشتم و ازدواج اجباری با مردی که بارها به منیرخانم گفته بود من رو نمیخواد و تن به این ازدواج نمیده رو به یکبار دیگه پا گذاشتن توی اون مدرسه خصوصا دیدن نگاه اخم آلود اون مرد ترجیح میدادم آبی به صورتم زدم که زنگ در به صدا دراومد بی‌بی هراسون گفت _ گلبرگ مادر برو در رو باز کن دستم بنده به خیال اینکه منیرخانم دم دره با لباس توی خونه به طرف در رفتم و بازش ‌‌کردم اما به محض اینکه سرم رو بالا گرفتم انگار برق از تنم عبور کرد منیرخانم در ‌کنار مردی که امروز توی مدرسه دیده بودمش! همونی که برخلاف نگاه آخرش که پراخم بود حالا با حیرت نگاهم میکرد منیرخانم نگاه ناراحت و شرمنده اش رو به من دوخت _ گلبرگ جان مادربزرگت خونست؟ قبل از اینکه من جواب بدم بی‌بی به سرعت خودش رو بهمون رسوند و با خوشحالی احوالپرسی کرد منیرخانم نگاه شرمنده اش رو به بی بی داد _ توران خانم روم سیاهه این پسر از خر شیطون پایین نمیاد و راضی به این ازدواج نمیشه اومدم بگم مهمونای امشب رو... _ صبرکن مامنیر انگار که دنیا دور سرم چرخید امروز دوبار به بدترین نحو ممکن جلوی این مرد تحقیر شده بودم مردی که حالا تازه فهمیده بودم همونیه که بی‌بی یکساله اصرار داشت باید باهاش ازدواج کنم بی‌بی ناراحت نگاهشون کرد که مرد با نگاهی عجیب به سرتا پای منی ‌که با تاپ و شلوارک توی خونه جلوش ایستاده بودم گفت _ قرار ازدواج سرجاشه امشب برای بله برون میایم خونتون!
ادامه مطلب ...
60
0
-می‌گن سفره‌ی بی‌بی فاطمه‌زهرا بخت رو باز می‌کنه! دخترک خرماها را پهلوی استکان‌های کمرباریک گذاشت و چای آلبالویی خوش‌رنگ را داخلشان ریخت دستانش به خاطر حضور شیرزاد در آشپزخانه می‌لرزید -الهی که بخت پسر منم باز بشه سال دیگه یه نوه‌ی تپل مپل بذاره تو بغلم! قلب دیار به درد نشست و شیرزاد بطری آب را روی میز گذاشت: -باز دوره گرفتین درمورد زن گرفتن و نگرفتن من حرف می‌زنین؟ دیار پشتش را به یخچال داد و خودش را از دیدها پنهان کرد کسی نبیند وقتی از ازدواج "او" صحبت می‌کنند ، اینگونه بغض کرده است. نگین لیوان حاوی شربت خاکشیرش را تکان داد و دستی به برآمدگی شکمش کشید: -این همه دختر بهت معرفی کردیم؛ حتما باید بری سراغ سلیطه‌های اون بیرون؟همین رهای خودمون... دیار قلبش را فشرد نفسش بند آمده بود و کسی جز شیرزاد نمیدانست او آنجاست -قربون قد و بالات بشم پسرم. گفتم دیار دختر دل‌پاک و مهربونیه...گفتی بچه‌ست نمی‌خوایش.... -عزیز! شیرزاد هشدارآمیز نام مادرش را خواند و بی‌بی متوجه نمی‌شد چگونه دارد دیار را با خاک یکسان می‌کند: -گفتم وقتی نگات می‌کنه چشماش برق می‌زنه...گفتی هزاری هم بگذره تو‌چشمت مثل زن نمیاد! عزیز چه می‌دانست از شیرزاد؟ شیرزادی که همان شب ناغافل در حمام را باز کرد و آن پری دریایی را با موهای فرفری اش آنجا دید؟ او بچه نبود یک زن کامل و نفس‌گیر بود -مامااان...دیار تو آشپزخونه ست! شاید نگین عزیز را هوشیار کرد که دیگر دم نزد. کسی ندانست چه بر سر دخترک گذشت کسی ندانست چگونه با حال خراب خودش را در اتاق انداخت او را مانند یک زن نمی‌دید؟ ❌❌❌ هر چقدر چشم می‌چرخاند خبری از عروسک موفرفری نبود. هنوز لب به سوال باز نکرده بود که عزیز با خوشحالی دهان باز کرد: -گفتم که...سفره‌ی بی‌بی فاطمه زهرا معجزه می‌کنه... شیرزاد نگاه از راهروی اتاق ها گرفت و لیوانی آب ریخت: -بخت کدوم بخت‌برگشته‌ای باز شده مادر من؟ -دخترای جوون و مجرد رو یه جا جمع کردیم ، سفره رو روی سرشون تکوندیم. بگو مجلس تموم نشده کی عروس شد؟ شیرزاد هیچ‌حوصله‌ی این خاله زنک بازی ها را نداشت باید دیار را پیدا میکرد یعنی بعد از ظهر صدای عزیز را شنید؟ -مبارک صاحابش باشه هر کی عروس شد! عزیز لب گزید و دست روی بازوی گنده ی پسرش گذاشت شاید هدف دیگری داشت از این آب و تاب دادن ها: -دختر مثل میوه‌ی تابستون می‌مونه...باید به موقع بچینیش !ببین چند بار گفتی بچه ست... شیرزاد اول نفهمید اما بعد مردمک هایش به شدت تکان خورد و به طرف عزیز برگشت قلبش کند می‌کوبید -کی‌و می‌گی؟ -دیار دیگه...زن حسن‌آقا معظمی اومده بود سفره. هنوز سفره رو از سر دخترا برنداشته، گذاشت تو گوشم که پسرش دیار رو می‌خواد! صدای سایش صندلی روی سرامیک در دل خانه پیچید و شیرزاد ندانست باز هم دخترکی با بغض کهنه آنجاست -غلط کرده که می‌خواد...اون بچه ریقو رو چه به این گو*ه خوریا؟ -وااا...مادر تو چرا عصبانی میشی...دختره دم بخت و خوشگل مگه می‌مونه؟ شیرزاد کفری گردنش را چرخاند : -اصلا کی گفت دختر هجده ساله رو بگیرید زیر سفره بی‌بی فاطمه؟رو دستتون باد کرده؟ عزیز از حرص پسرش کیفور میشد مانند اسپند روی آتش شده بود شیرزاد -اون پفیوز دگوری دیار رو کجا دیده اصلا؟صداش کن بیاد عزیز...این دختره رو صدا کن بیاد من تکلیفمو باهاش یک‌سره کنم! عزیز کم‌کم مضطرب میشد از اوضاع شیرزاد بدجور عصبانی بود و ممکن بود چیزی بگوید که دیار را برای همیشه از آن خانه فراری دهد -یه کم آروم تر مادر. میشنوه...دختر و پسر مجرد رو مگه میشه تو یه خونه نگه داشت؟معلومه که دیر یا زود دختره شوهر می‌کنه! شیرزاد دیگر نفهمید چگونه مشت روی میز کوبید و فریادش شانه های کوچک دیار را در راهرو از جا پراند: -د غلط می‌کنه وقتی تو خونه ی منه میره با پسر همسایه چیک تو چیک میشههه...بیاد ببینم چه سر و سری با این بی همه چیز داشته! و همان لحظه بود که دیار با چشمان اشکی اش از راه رسید از راه رسید و دل شیرزاد با دیدن چشمانش تپید -لا...لازم به داد و بی داد نیست آقا شیرزاد..‌.کمتر از یه ماه دیگه از این خونه می‌رم و قول می‌دم...قول می‌دم دیگه هیچوقت منو نبینید! پاهای شیرزاد خشک برجای ماندند و دخترک شلیک آخر را زد: -عموم از کشور خودمون داره میاد دنبالم منو برگردونن کابل...منو به عقد پسرعموم درمیارن! ❌❌❌❌
ادامه مطلب ...
نَسَــ♚ـبـــ | آرزونامداری
پارتگذاری منظم بنرها همگی برگرفته از رمان
126
2
Last updated: ۱۱.۰۷.۲۳
Privacy Policy Telemetrio