💠•••••💕°°°°💕••••💠
••قسمت ۱۵۵
••💠°° پناه °°💠••
پیشترها که زندگی در من جریان داشت، مردهی متحرکی که اکسیژن استنشاق میکرد نبودم،حال و هوای اسفندماه را دوست داشتم،برای ماهی گلیهایی که در آکواریوم دست و پا میزدند ضعف میکردم، عاشق سمنوی تازه بودم، پاساژها را به هوای خرید لباس عیدانه زیر پا میگذاشتم و کاوه هم بی هیچ شکوه و شکایتی همراهیام میکرد.در میان ازدحام جمعیت دستم را محکمتر میگرفت که مبادا از او جدا بیفتم و با موج جمعیت از هم دور شویم.پا به پایم میآمد و به ذوق و شوق کودکانهام لبخند میزد
حال اما اینگونه نبود، اسفندماه آمده بود، خودش را نشان داده بود،خیابان بوی سنبل میداد،بوی خاک نم خورده.شهر حال و هوای دیگری به خود گرفته بود. من اما روشنک سابق نبودم! دیگر اشتیاقی برای بهار نداشتم، به جای پاساژگردی از این مطب زنان و زایمان به دیگری پاسکاری میشدم. هیچ پزشک و یا مامایی زیر بار نمیرفت، حتی با پیشنهاد دریافت مبلغی هنگفت هم راضی به همکاری نمیشدند. میگفتند مجازات دارد، فلان لایحه به تصویب رسیده است، دردسر دارد
داروهای گیاهی هم فقط باعث تشدید تهوع و بیحالی و سرگیجهام شده بود. الکی به ریسمان پوسیده چنگ میزدم. چندین بار تا ناصرخسرو رفته و دست از پا درازتر برگشته بودم. جنینم انگار پشتش از من گرمتر بود که دل نمیکند و رهایم نمیکرد. تلاش بیهوده میکردم!
شهر در تصرف نوازندههای خیابانی بود اگر گشت جمعشان نمیکرد و همین سر سوزن شادی را به مردم زیادی نمیدید! حاجی فیروزها با صورتی بزک کرده و آن لباس سرخ کوتاه طنازی میکردند، اما رمقی در خود نمیدیدم که لحظاتی بایستم و تماشایشان کنم.
دانشگاه تق و لق بود، پدرم پیغام فرستاده بود که چرا برنمیگردی؟! و من به راستی چرا با این تحفهای که آبستن بودم به زادگاهم برنمیگشتم و این خبر مسرتبخش را به پدرم نمیرساندم و شاباشم را دریافت نمیکردم؟!
شهر زنده بود،جنب و جوش داشت، حال و هوای شب عید داشت. کاوه همیشه میگفت حال و هوای اسفندماه از خود عید دلنشینتر است، راست هم میگفت.
بقدری دلتنگش بودم که ابلهانه در لابهلای جمعیت چشم میگرداندم بلکه اتفاقی ببینمش.عکسهایش را پاک نکرده بودم،هرشب در آغوش میکشیدمش و بعد چشم میبستم.چه خوابیدنی، اما جنینی که از وجودش خبر نداشت دو ساعت نشده بیدار باش میزد.معدهام بهم ریخته بود و دلیل این تردد مداوم شبانه به سرویس بهداشتی برای هماتاقیهایم سؤالبرانگیز شده بود. تا کی میتوانستم پنهانش کنم؟! شکم چند ماهگی حجیم میشد؟بالا میآمد؟!
برای تاکسی دست بلند کردم، آسمان تیره و تار شده بود عین دنیای من، باز باید دست از پا درازتر برمیگشتم. تاکسی ایستاد، فقط یک نفر ظرفیت داشت. من اما یک نفر و نیم بودم نبودم؟ آن طفلک معصوم نیم هم نبود چه الکی نیم حسابش میکردم!
سوار شدم، هوای تاکسی خفه بود، شیشههایش اما پایین نیامدنی بود، دستهای به در متصل نبود. هر دو زنی که کنارم نشسته بودند بچه داشتند. زن فربهی بغل دستم که موهای هایلایت کرم کاراملی داشت دخترکش را روی پایش نشانده بود،توی دستش سنبل زیبایی بود.زن جوری فرزندش را به آغوش کشیده بود که انگار شی قیمتی است، جواهر است، و من تصمیم داشتم جواهرم را بستانم
بغض کردم،هرچه در خودم جستجو میکردم آن روشنک سرزندهی سابق را نمییافتم، افسرده شده بودم عین روز روشن بود.بالاخره تاکسی مقابل منزل شهین خانم ایستاد.حساب کرده و پیاده شدم،هنوز در تاکسی را نبسته بودم که صدایی از پشت سر بند بند وجودم را به لرزه درآورد:
_ روشنک
تنم رعشهی خفیفی داشت، جرئت نداشتم گردن بچرخانم، با شنیدن دوبارهی صدایش دانستم که توهم نیست
_ گمپ گل
ویسهایش را شبی چند بار گوش میدادم، لالایی شبهایم شده بود، ولی با این وجود کذب بود اگر میگفتم دلم برای شنیدن صدایش از نزدیک تنگ نشده است؛ دلم له له صدای بم مردانهاش را میزد باید با خودم روراست میبودم
با تشر راننده تاکسی دری که باز مانده بود را بالاخره بستم ولی به عقب برنگشتم، کمر تاب ندادم،چشم در جستجویش نچرخاندم که دلم کار دستم ندهد
تاکسی در چشم به هم زدنی رفت،مانعی نماند،حائلی هم اگر بود از بین رفت، اما من به عقب نچرخیدم نگفتم جانم، سنگ روی دلی که در سینه بیتاب بود گذاشتم
به سمت در رفتم، صدای گامهایش را از پشت سر میشنیدم، به بن بست در و خودش که رسیدم، راه فراری که نماند از پشت من را به برگرفت، نفسم رفت که بازنگردد،تقلا نکردم،پرخاشگری نکردم، نگفتم رهایم کن، بغض به گلویم پاتک زد
منقبض شدن عضلاتم غیرارادی بود، بغضم بیصدا ترک برداشت، اشک از گوشهی چشمم چکید من چطور دوریش را تاب آورده و نمرده بودم؟!
_ گمپ گلم!
💠•••••💕°°°°💕••••💠
《
قسمت قبلی《🩵》
(این داستان مختص کانال همسران بهشتی است کپی آن اکیدا ممنوع میباشد )
•••💠•••••💕°°°°💕••••💠
°°°
@hamsarane_beheshtiادامه مطلب ...
همسران بهشتی
💠•••••💕°°°°💕••••💠
••قسمت ۱۵۴
••💠°° پناه °°💠••
پارکینگ را زد و نیمنگاه کوتاهی به ساعت مچیاش انداخت،یک ربع به نُه بود. با شناختی که از مسلم داشت، باید در چنین ساعتی در محل کارش حاضر میبود
گوشی موبایلش را برداشت، بیمکث پسورد را زد و تماس را برقرار کرد.دو سه ضربهای از سر کلافگی به کف کابین کوبید تا تماس وصل شد وصدایش در میان هیاهوی صدای ارهی برقی شنیده شد
_ به به، شاه دوماد! چه عجب یاد ما کردی؟ خیر باشه کاکوی گُلوم؟ چطو شده یاد فقیر فقرا افتادی؟
_ احوال شما مسلم خان؟اختیار دارید، از کمسعادتی ماست. گرفتاری مجال نمیذاره که شخصاً سراغ بگیرم ولی دورادور از عالیه پیجو هستم
از هیاهوی صدای اره کاسته شد. اینطور به نظر میرسید که مسلم از محیط کارگاه دور شده است
_ قربون شومو! از خودت بوگو ببینم، متأهلی ساختی انشاءالله؟
کابین در پارکینگ توقف کرد.از آسانسور بیرون آمد، خندهی بیمعنیای زد و بحث را به سمت و سویی که میخواست، پیچاند:
_ چی بگم؟ گفتم یه احوالی بپرسم، هم یه عرض مختصری داشتم
_ گوشم با شوموئه، بگو کاکوجون، جونم؟ طوری شده؟
منمنی کرد، از لابهلای اتومبیلها میگذشت تا به اتومبیل…