💠•••••💕°°°°💕••••💠
••قسمت ۱۵۴
••💠°° پناه °°💠••
پارکینگ را زد و نیمنگاه کوتاهی به ساعت مچیاش انداخت،یک ربع به نُه بود. با شناختی که از مسلم داشت، باید در چنین ساعتی در محل کارش حاضر میبود
گوشی موبایلش را برداشت، بیمکث پسورد را زد و تماس را برقرار کرد.دو سه ضربهای از سر کلافگی به کف کابین کوبید تا تماس وصل شد وصدایش در میان هیاهوی صدای ارهی برقی شنیده شد
_ به به، شاه دوماد! چه عجب یاد ما کردی؟ خیر باشه کاکوی گُلوم؟ چطو شده یاد فقیر فقرا افتادی؟
_ احوال شما مسلم خان؟اختیار دارید، از کمسعادتی ماست. گرفتاری مجال نمیذاره که شخصاً سراغ بگیرم ولی دورادور از عالیه پیجو هستم
از هیاهوی صدای اره کاسته شد. اینطور به نظر میرسید که مسلم از محیط کارگاه دور شده است
_ قربون شومو! از خودت بوگو ببینم، متأهلی ساختی انشاءالله؟
کابین در پارکینگ توقف کرد.از آسانسور بیرون آمد، خندهی بیمعنیای زد و بحث را به سمت و سویی که میخواست، پیچاند:
_ چی بگم؟ گفتم یه احوالی بپرسم، هم یه عرض مختصری داشتم
_ گوشم با شوموئه، بگو کاکوجون، جونم؟ طوری شده؟
منمنی کرد، از لابهلای اتومبیلها میگذشت تا به اتومبیل خودش برسد دستی به چانهاش کشید و دمی گرفت:
_ نه، طوری که نه. امیدوارم جسارت نباشه، مثل اینکه امر خیر در پیش دارین؟
_ تا خدا چی بخواد.شما که غریب نیستی امیر کاکو، ولی فعلاً که دخترو راضی نمیشه، از خر شیطون پایین نمیاد!
نفس راحتی کشید، کنار اتومبیل خودش ایستاد، لگدی حوالهی سرامیک کف کرد و کمر به بدنهی ماشین چسباند.از پارکینگ بوی شوینده استشمام میشد:
_ البته خیریتی توش بوده!
_ حالا چیطو مگه؟! اگه نقلی هست بوگو امیرحسین خان؟
پشت فرمان نشست، کولهاش را روی صندلی شاگرد گذاشت اما برای بیرون آمدن از پارک اقدامی نکرد:
_ من دیشب دیروقت خبردار شدم، بخاطر همین هم حالا مصدع اوقات شدم. البته قصد دخالت ندارم، نیتم خیره. بههرحال روشنک خانم هم از ماست و توفیری با رعنا نداره!
_ صد درصد که همینطوره!
دو دکمهی بالای پیراهنش را باز کرد و نگاه به دیوار روبهرویش داد:
_ شما تحقیق هم کردین راجع به این بابا؟ پرسوجویی چیزی؟
_ والا نه، حقیقتاً تحقیق اینا نکردیم.ما گفتیم حالا که حاجی پا پیش گذاشته و وساطت کرده، حتمی اینا سرشون به تنشون میارزه
حاجی که بدِ ما رو نمیخواد. حالا میچیطو شده؟!
نیشخندی به خوشخیالی مرد زد و سری به تأسف تکان داد
پیرمرد را در حد یک قدیس برای خود بالا برده بود و ابلهانه مجیزگوییاش را هم میکرد
_ حاجی که صددرصد بدِ شما رو نمیخواد مسلم خان، ولی جوونای این دور و زمونو هم اما نمیشناسه. اگه هم پا پیش گذاشته، به پشتوانهی اسم و رسم خود حاجی طهماسبیه که مرد سرشناسیه!
گوشی را به هولدر وصل کرد و روی اسپیکر گذاشت
مسلم پرسید:
_ که ایطور، خود پسرو چه جوریاست؟
_ والا مسلم خان، یه موی گندیدهی حاجی طهماسبی توی تن این بابا نیست. دائمالخمر نیست که هست! بیدین و ایمان نیست که هست! سالی به دوازده ماه دو رکعت نماز به کمرش نمیزنه! من میدونستم شما به نماز و روزه حساسی، گفتم بگم. حاجی شناختی روی پسر
طهماسبی نداره ولی من یه دوره باهاش نشست و برخاست داشتم،دیدم اهل نیست،دورشو خط کشیدم
مسلم از آن طرف خط «لا اله الا الله» گفت و او با احتیاط ماشینش را از پارک درآورد
_ بر دل سیاه شیطون لعنت!
_ اهل کار و اینا هم نیست زیاد، تنپرور و رفیقبازه.مغازههایی که درش مشغوله هم سرقفلی از خودش نیست.درس هم تا اونجایی که من خبردارم دیپلم ردییه. شما مختاری ولی این بابا در شأن روشنک خانم با اون همه کمالات نیست!
مسلم نوچنوچی کرد و او لبخند رضایتبخشی زد.به نظر که چوب را همانجایی فرو کرده بود که باید
_ آدم دیگه نمیتونه به چشم و چال خودشم اعتماد کنه.چه خوب شد شومو خبردار شدی وگرنه دخترو رو دسیدسی بدبخت کرده بودم!
ریموت پارکینگ را زد، همانطور که دندهعقب میرفت جواب داد:
_ درکل آدم سالمی نیست و من وظیفهی خودم دونستم با شما درمیون بذارم. فقط لطفاً حرفهایی که رد و بدل شد بین خودمون بمونه.
حاجی با طهماسبی خیلی ساله که برو بیا داره، و خب صورت خوشی نداره که کدورت بیفته. اگه خواستین هم ردشون کنید یه جور محترمانه، متوجهاید مسلم خان؟!
مسلم بلهبلههایی پشت سرهم گفت و او هم بالاخره توانست با موفقیت ماشینش را از پارکینگ خارج کند:
_ خب خیلی هم عالی، امری با من نیست دیگه؟
_ نه کاکوجون لطف کردی.نمدونم چطور این لطفتو جبران کنم؟
با «این چه حرفیه» و «وظیفه بود» سر و ته مکالمه را هم آورد و تماس را قطع کرد
💠•••••💕°°°°💕••••💠
《
قسمت قبلی《🩵》
(این داستان مختص کانال همسران بهشتی است کپی آن اکیدا ممنوع میباشد )
•••💠•••••💕°°°°💕••••💠
°°°
@hamsarane_beheshtiادامه مطلب ...