The service is also available in your language. For translation, pressEnglish
Best analytics service

Add your telegram channel for

  • get advanced analytics
  • get more advertisers
  • find out the gender of subscriber
دسته بندی
زبان جغرافیایی و کانال

audience statistics رمان دختر ممنوعه ( چشمان و بهزاد)

خرید فایل کامل رمان ها از  @mynovelsell  رمان چشمان، ترنم ، سرخ ، ماه خاموش ، راز زمرد ، به طعم تمشک ، پیوند ذهنی ، نگاه ، حس گمشده 
11 9860
~0
~0
0
رتبه کلی تلگرام
در جهان
52 018جایی
از 78 777
در کشور, ایران 
9 519جایی
از 13 357
دسته بندی
646جایی
از 857

جنسیت مشترکین

می توانید بفهمید که چند زن و مرد در این کانال مشترک هستند.
?%
?%

زبان مخاطب

از توزیع مشترکین کانال بر اساس زبان مطلع شوید
روسی?%انگلیسی?%عربی?%
تعداد مشترکین
چارت سازمانیجدول
D
W
M
Y
help

بارگیری داده

طول عمر کاربر در یک کانال

بدانید مشترکین چه مدت در کانال می مانند.
Up to a week?%Old Timers?%Up to a month?%
رشد مشترکین
چارت سازمانیجدول
D
W
M
Y
help

بارگیری داده

Hourly Audience Growth

بارگیری داده

Time
Growth
Total
Events
Reposts
Mentions
Posts
Since the beginning of the war, more than 2000 civilians have been killed by Russian missiles, according to official data. Help us protect Ukrainians from missiles - provide max military assisstance to Ukraine #Ukraine. #StandWithUkraine
رمان دختر ممنوعه👆👆👆 Forbidden girl
1 434
0
📚 رمان چشمان ✍️به قلم بنفشه 📝خلاصه چشمان دختری که حاصل یک تجاوزه! با مرگ پدرش که یک تاجر ناموفق بود مجبور میشه به خونه همکار پدرش بره تا تکلیف اموال و بدهی های پدرش مشخص شه! اما این اقامت پر دردسر تو خونه بهزاد باعث میشه متوجه رفتار های عجیب بهزاد بشه و کم کم راز هایی از گذشته چشمان و بهزاد رو میشه! رازهایی که باعث یه رابطه ممنوعه میشه... رابطه ای که تازه شروع ماجراست! * پایان خوش 🌀این رمان بصورت فروشی ست، پس از مطالعه 115 صفحه دمو (عیارسنج) اگر علاقمند بودین به سبد خرید مراجعه کنین و حق اشتراک خوندن بقیه صفحات رو پرداخت کنین تا توی کتابخونۀ اپلیکیشن بتونین رمان رو تا آخر مطالعه کنین. رمان برای خریداران کامل شده و تعداد کل صفحات 1520 می باشد. نصب رایگان ios برای آیفون : نصب رایگان نسخه Android برای سامسونگ، شیائومی، هوآوی و ... :
ادامه مطلب ...
1 383
3
📚 رمان انتهاج ✍️به قلم بنفشه و رعنا 📝خلاصه این رمان با پایان خوش برگرفته از واقعیت هست و راوی داستان، نیکو ، دختری که تو سن کم با پسر خاله ی دوستش که یه دندونپزشک سرشناس هست آشنا میشه و بخاطر علاقه ی طرف مقابل و پدر و مادرش به این مرد خیلی زود این آشنایی به ازدواج ختم میشه اما ازدواجی که تازه شروع طوفان هاست... نیکو بحاطر نقد های مداوم همسرش، هر روز و هر شب تلاش میکنه تا بهتر باشه اما درست زمانی که فکر میکنه به نقطه خوبی رسیده، همسرش رو با دوست صمیمی خودش رو تختخواب پیدا میکنه و باور هاش زیر و رو میشه، حالا دیگه نیکو نمیخواد یه بازنده باشه، هرچقدر هم این مسیر سخت باشه... 🔘 عاشقانه، طنز، اجتماعی، خانوادگی، رئال 📌 ادامه این رمان بصورت فروشی ست، پس از مطالعه 61 صفحه دمو (عیارسنج) اگر علاقمند بودین به سبد خرید مراجعه کنین و حق اشتراک خوندن بقیه صفحات رو پرداخت کنین. *** رمان هنوز کامل نیست و ادامه آن با آپدیت های هفتگی کامل خواهد شد. نصب رایگان اپلیکیشن باغ استور برای همه موبایل ها :
ادامه مطلب ...
790
3
📚 داستان کوتاه دروازه جهنم ✍️ به قلم پونه سعیدی 📝 خلاصه من، سال ها تنهایی رو انتخاب کردم تا نه باعث مرگ کسی باشم و نه بانی عذاب بشریت ... ترجیح دادم تنهایی عذاب بکشم و شومی سرنوشتم رو به دوش بکشم، اما همیشه عذاب راه جدیدی برای رسیدن بهت پیدا میکنه... 🔘عاشقانه، ترسناک، ماجراجویی، فانتزی، انتقامی، تخیلی 🌀باید متذکر شد که اگر اثری به صورت رایگان منتشر می شود دلیل بر سبک شمردن ارزش آن نیست و هدف از این کار، دریافت نقد و نظر بوده تا نویسنده با وام گرفتن از این بازخوردها بتواند سطح توقع مخاطبان را در آثار بعدی پیاده کند. *** این رمان رایگان و کامل است. نصب رایگان ios برای آیفون : نصب رایگان نسخه Android برای سامسونگ، شیائومی، هوآوی و ... :
ادامه مطلب ...
938
2
خب بچه ها. اومد رو اپلیکیشن طاقچه 😍 این جلد ، جلد پایانیه و بخشی ازش رو من آفلاین نوشتم. منتظر خوندن نظراتتون هستم 😊😍👇👇
دانلود و خرید کتاب کوازار (جلد سوم، خون شوم) اثر پونه سعیدی | نشر موج | طاقچه
خرید اینترنتی کتاب و دانلود کوازار (جلد سوم، خون شوم) اثر پونه سعیدی از نشر موج | خرید با تخفیف از فروشگاه آنلاین طاقچه
1 205
0
نفس گرفتم و گفتم - منو تو یه زیر زمین زندانی کرده بود و یه بخشی از دیوارش رو خراب کرده بود تا به توالت تو حیاط راه پیدا کنه! اینجوری من میتونستم برم توالت! سعی کردم وارد تصویر اون روز ها نشم و سریع ادامه دادم - سقف این توالت از آهن و ایرانیت بود. روز های اول من رو به تخت میبست.. اما وقتی حس کرد من دیگه تقلا نمیکنم و یا خوابم فقط یه پای منو به پایه تخت میبست و میرفت بیرون... اون روز هم بخاطر یه چیزی عصبانی بود و بدون بستن من با عجله رفت بیرون. اولین بار بود که پاهام رو نبسته بود... نمی خواستم همه حقیقت رو بگم. من اون روز پریود شده بودم و خونریزی شدیدی داشتم. محسن از اینکه همه جا خونی شده و هیچ پد بهداشتی نداشت عصبی شد. مثل دیوونه ها گذاشت رفت تا برام پد بخره . برای همین منو نبست. فکر نمیکرد من با اون حال و با اون درد کاری کنم . بدون لباس فقط با یه ملحفه خونی که دورم بود... ادامه رو تو پارت #۵۴ بخون 👇👇👇👇 تو کانال موجوده رمان این ماجرا بر اساس یک اتفاق واقعی است
ادامه مطلب ...
2 073
4
شروع رمان
2 396
1
فایل کامل این رمان از اینجا با تخفیف بخرید👇👇👇👇
4 294
1
شروع رمان 👆
5 147
0
🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀 #۲۵ جلیقه ات رو در بیار ... خیلی خیسه . جلیقه تنگم تنها حصار محفوظ کننده سینه هام بودو میدونستم بیرون بیارمش پارچه سفید و نازک پیراهنم چیز زیادی از سینه هامو پنهان نمیکنه . اما فرهاد دست دراز کرد تا دکما جلیقه ام رو باز کنه که خودمو عقب کشیدمو دکمه هاشو باز کردم دستام میلرزیدو حس میکردم فرهاد متوجه شده اما به روی خودش نیاورد و جلیقه ام رو گرفت . لباسو تو تنم تاب دادم تا از بدنم جدا شه . اما هنوز سینه ها و بازوهام یه جوری به پارچه خیس چسبیده بود موهامو ریختم رو سینه هامو خودمو به آتیش نزدیک کردم . فرهاد جلیقه منو بهم به چوب آویزون کردو اومد سمتم خیره به آتیش بودم که کنارم نشستو گفت - چند سالته گلگون ؟ - پونزده ... - به صورتت کمتر میاد - همه میگن ... برای همین کم میان خواستگاری من ... البته ... بابا هم بی تاثیر نیست ... مامان میگه دیر شده برام... یهو به خودم اومدم دارم چرت و پرت میگم ... نمیدونم چرا این حرفارو داشتم به فرهاد میزدم . لب گزیدمو ساکت شدم که فرهاد گفت - گلگون ؟ سوالی نگاهش کردم که لبخند پدرونه ای بهم زدو گفت - دیر نشده... نگران نباش. من با پدرت حرف میزنم ... دیروز هم میخواستم حرف بزنم. اما حسین گفت تو بهش بله دادی دخالت نکردم سریع با بغض گفتم - به خدا داشت لختم میکرد بهش گفتم باشه زنت میشم بهم دست نزن اخم فرهاد رفت تو همو گفت - پسره عوضی . چرا زودتر به پدرت نگفتی ؟ اشکم راع افتادو گفتم - رفتم به عمو بگم که فوت شد. بابا اینا هم برا مراسم اومدن تا بخوام بگم حسین پیش دستی کرد گفت. به مامانم گفتم بهم گفت آبرو ریزی میشه باید زنش بشم. اشکام دیگه بند نمیاومد به هق هق افتاده بودمو لبم میلرزید . زیر لب گفتم - نمیخوام... زنش بشم... من ازش بدم میاد ... خودمو میکشم بخوان منو بدن به حسین فرهاد اومد نزدیک تر به منو دستشو انداخت دورم پشتمو نوازش کردو گفت - بسه. گریه نکن. نمیذارم بدنت به حسین ... از این بغلش و تماس یهوئی جا خوردمو معذب شدم اما گرمای بدنش تو این خیسی لباسم و عطر مردونه اش حس خوبی بهم میداد صورتم به پوست سینه اش خورد و معذب تر شدم اما فرهاد دستش رو تنم و بازوم حرکت کرد . میدونستم این حالت نشستن میتونه از بازی یقه لباسم بالای سینه هامو ببینه مخصوصا که لباسم خیس بودو چسبیده بود به تنم اما روی تکون خوردن هم نداشتم . خیره به آتیش فقط نشستمو تکون نخوردم . نفهمیدم کی چشم هام گرم شدو خوابم برد با صدای فرهاد به خودم اومدم . سرم رو رون پای فرهاد بودو داشت با موهام بازی میکرد برای خرید فایل کامل از طریق کانال تلگرام رمان های خاص یا اپلیکیشن باغ استور اقدام کنید . 👇👇👇 🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀
ادامه مطلب ...
4 956
12
🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀 #۲۴ کلی سرفه کردم تا بلاخره آروم شدم . سرمو بلند کردمو به فرهاد نگاه کردم که خیره به صورت و لب هام بود چونه ام رو تو دستش گرفتو سرمو برگردوند سمت خودش . انگشتشو رو لبم کشیدو آروم گفت - گلگون ... حسین این لب هارو چند بار بوسیده ؟ اشکام ریختو لب زدم - یه بار... به زور... به خدا به زور ... سری تکون دادو به چشم هام خیره شد نفسشو پر حرص بیرون دادو گفت - با پدرت حرف میزنم ... اما تو هم دیگه جلو حسین آفتابی نشو با بغض سر تکون دادم که بلند شدو کمکم کرد بلند شم به سمت دیگه خونه اشاره کردو گفت - اینجوری خیس برگردیم که آبرو ریزیش بیشتره. بیا بریم اون سمت آتیش کنم لباس ها خشک شه بعد بریم فقط سری تکون دادم و همراهش راه افتادم از رو پل چوبی و قدیمی روی رودخونه رد شدیمو اون سمت تو جنگل پیش رفتیم یه جای نسبتا صاف فرهاد ایستاد و گفت - یع چندتا چوب خشک بیار . بدو با وجود سر گیجه و ضعفی که داشتم رفتم چوب جمع کردم . وقتی اومدم با دیدن بالا تنه لخت فرهاد فقط سر جام ایستادم. بدنش هیکلی بود و مثل صورتش جو گندمی بود روی سینه و شکمش موها نسبتا بوری داشت . اما نه انقدر زیاد که آدم وحشت کنه. در حدی مو داشت که دوست داشتم برم جبلو و بدنشو لمس کنم فرهاد متوجه نکاه من شدو گفت - کجا رفتی ظهر شد. بیا آتیشم روشن کردم ... لباستو بده خشک کنم با تردید به سمتش رفتمو گفتم - نمیخواد... خوبه . اخم کردو اومد سمتم . گیره چارقدمو باز کردو از سرم برداشت . بدون نگاه کردن به موهام به سمت آتیش رفتو گفت - جلیغه ات رو هم بده... دامنتم بدی خوبه. اینجوری زودتر خشک میشه. خودتم بیا پیش آتیش آروم رفتم سمتش . کنار آتیش با فاصله ازش نشستمو خیره شدم به شعله آتیش سختم بود بدون چارقد زیر چشمی به فرهاد نگاه کردم که دیدم خیره به موهامو نمیدونم چرا اما سریه گیسمو باز کردمو موهامو دو طرفم ریختم تا زودتر خشک شه فرهاد چارقدمو رو چوب نزدیک آتیش آویزون کردو اومد نزدیک نشست و گفت جلیقه ات رو در بیار ... خیلی خیسه . جلیقه تنگم تنها حصار محفوظ کننده سینه هام بودو میدونستم بیرون بیارمش پارچه سفید و نازک پیراهنم چیز زیادی از سینه هامو پنهان نمیکنه . اما فرهاد دست دراز کرد تا دکمه جلیقه ام رو باز کنه که خودمو عقب کشیدمو دکمه هاشو باز کردم برای خرید فایل کامل از طریق کانال تلگرام رمان های خاص یا اپلیکیشن باغ استور اقدام کنید . 👇👇👇 🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀
ادامه مطلب ...
2 700
7
🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀 #۲۳ بابا که از عصبانیت سرخ شده بود سرم داد زد - بسه... بعد چهلم عموت عقد شماست که محرم شین تا اون موقع دست از پا خطا کنین کبودتون میکنم با التماس و چشم های سرخ به فرهاد نگاه کردم که با اخم و عصبانیت نگاهی به من انداخت اما زود نگاهشو گرفتو به سمت اندرونی رفت . تنها امیدمم منو گذاشتو رفت حسین با پوزخند نگاهم کرد که بابا دستشو ول کردو گفت - برو تو گلگون ... برو دیگه هم حق نداری بیای بیرون رفتم داخل پیش آمنه و انقدر گریه کردم که خودم با گریه خوابم برد صبح باز خورشید زده بیدار شدم دلم غمگین و سنگین بود لباس پوشیدمو رفتم سمت رودخونه . دوست داشتم بمیرم اما یانجور با خفت زن حسین نشم. عوضی منو بی عفت کرده بود . خیلی پست بود از درخت بزرگ کنار رودخونه بالا رفتم. شاخه بلندش که به روی رودخونه میگرفتو انتخاب کردم تا از روی اون بپرم من باید الان تمومش میکردم قبل اینکه با یه بچه تو شکمم بخوام این کارو کنم حسین پست بودو من دوست نداشتم تن به این ذلت بدم به سختی خودمو به اون شاخه رسوندم به ارتفاع زیر پام نگاه کردم. فقط جند قدم رو اون شاخه جلو میرفتم به رودخونه میرسیدمو بعد هم آب منو میبرد تنه درختو ول کردم تا یه قدم بردارم که صدای فرهادو شنیدم - داری چکار میکنی گلگون ؟ میدونستم الان میاد جلومو بگیره اما طاقت اون نگاه نفس گیرشو نداشتم برای همین سریع خواستم چند قدم باقی مونده رو برمو پریدم بدنم محکم به آب سرد کوبیده شد صدای فرهادو شنیدم که داد زد گلگون اما آب سر و صورتمو گرفته بودو سرم زیر آب رفت همه جا سرد شدو لب باز کردم نفس بگیرم اما آب کل دهنمو پر کرد ... *** با صدای دادی که مدام اسممو صدا میکرد بیدار شدم . سیلی به هر دو گونه ام میخرودو گونه هام میسوخت چشم هامو به زور باز کردم و صورت خیس و نگران فرهادو دیدم نگاهم کردو نفس راحتی کشید منو تو بغلش کشیدو کنار گوشم گفت - داشتی چکار میکردی دختر دیوونه. واسه چی خودتو داری به کشتن میدی؟ لب زدم - نمیخوام... حسینو نمیخوام با عصبانیت نگاهم کردو گفت - پس چرا اجازه دادی بیاد اتاقت ؟ سرفه کردمو فرهاد کمک کرد بشینم کلی سرفه کردم تا بلاخره آروم شدم . سرمو بلند کردمو به فرهاد نگاه کردم که خیره به صورت و لب هام بود برای خرید فایل کامل از طریق کانال تلگرام رمان های خاص یا اپلیکیشن باغ استور اقدام کنید . 👇👇👇 🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀
ادامه مطلب ...
رمان های خاص
رمان #سرخ ( گلگون ) به قلم #رعنا و همکاری پرستو اربابی ، واقعی ، عاشقانه ، اوایل دهه ۶۰ ، پایان خوش ، مناسب بزرگسالان. خلاصه رمان #سرخ رمان سرخ رمانی بر گرفته از واقعیت هست. داشتان در اوایل دهه شصت هجری اتفاق افتاده. ماجرای یه عشق ممنوعه است. تم رمان ارباب و رعیته اما نه اون طور که بصورت روتین هست. این ماجرا پایان شیرینی داره . در واقع داستان زندگی مادربزرگ یکی از دوستان هست دختری که برای درس خوندن و کمک به زن عمو باردارش وارد عمارت اربابی عموی بزرگس میشه . اونجا برای ازدواج با پسر عموش که کوچیکترین پس خان ده ( عموی دختر قصه ما) هست انتخاب میشه . اما ... در گیر و دار سر گرفتن یا نگرفتن این ازدواج.... کسی این وسط عاشقش میشه. یه عشق ممنوعه و داغ که زندگی این دخترو زیر و رو میکنه... ¤ ○¤••••••••••••📚📚📚••••••••••••¤ ○¤ لینک کانال @mynovelsell
1 798
7
🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀 #۲۲ از استرس دوباره دلم پیچید اما بدون توجه به آمنه که صدام کرد دوئیدم بیرونو رفتم رو ایوون بابا و حسین رو ایوون بودن با دیدنشون خشک شدم. یعنی فرهاد به بابا گفته بود ؟ حسین اخمی بهم کردو گفت - تو مگه خودت نگفتی باشه زنم میشی ؟ شوکه نگاهش کردمو گفتم - تو به زور از من بله گرفتی - چاقو گذلشتم زیر گلوت مگه ؟ اگه میخوای ناز کنی بگو میخوام ناز کنم نه اینکه اینجوری کنی بابا اخم کردو گفت - حسین چی میگه گلگون ؟ شما با هم سر و سر دارین ؟ همین لحظه فرهاد رسیدو اومد سمتمون عاجزانه به فرهاد نگاه کردمو رو به بابا گفتم - نه به خدا . من هیچ کاری با حسین ندارم فرهاد دیگه به ما رسیده بود که حسین گفت - دروغ میگه. خودش میومد اتاقم. حالا بد کردم میخوام بگیرمش بی ابرو نشیم ؟ دهنم با شوک باز مونده بود چطور میتونست انقدر دروغگو و پست باشه سریع گفتم - بابا ... دروغ میگه. من هیچوقت سمتشم نرفتم . خودش به زور اومد اتاقم بابا اخم کردو گفت - اومد اتاقت ؟ رو کرد به حسینو خواست چیزی بگه که حسین گفت - خودش گفت بیا. گریه کرد التماس کرد من میترسم بیا عصبانی شده بودم در حدی که حال خودمو نمیفهمیدم با حرص به سمت حسین رفتمو گفتم - چطور میتونی انقدر پست دروغگو باشی پوزخندی به من زدو گفت - دروغگو توئی. نمیخوای من نمیگیرمت. اما با این لکه ننگ رو دامنت هیچکس تورو نمیگیره خواست بره که بابا مچ دستشو گرفتو گفت - کجا ... مگه دست شما دوتاست . باید عروسی کنین به سمت بابا رفتمو گفتم - به خدا دروغ میگه بابا. اون اومد اتاقم اما صداش کردن نتونست کاری باهام بکنه. چند شب پیش هم پشت خونه خواست منو بگیره که فرار کردم. دروغ میگه همش دروغه بابا که از عصبانیت سرخ شده بود سرم داد زد - بسه... بعد چهلم عموت عقد شماست که محرم شین تا اون موقع دست از پا خطا کنین کبودتون میکنم با التماس و چشم های سرخ به فرهاد نگاه کردم برای خرید فایل کامل از طریق کانال تلگرام رمان های خاص یا اپلیکیشن باغ استور اقدام کنید . 👇👇👇 🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀
ادامه مطلب ...
رمان های خاص
رمان #سرخ ( گلگون ) به قلم #رعنا و همکاری پرستو اربابی ، واقعی ، عاشقانه ، اوایل دهه ۶۰ ، پایان خوش ، مناسب بزرگسالان. خلاصه رمان #سرخ رمان سرخ رمانی بر گرفته از واقعیت هست. داشتان در اوایل دهه شصت هجری اتفاق افتاده. ماجرای یه عشق ممنوعه است. تم رمان ارباب و رعیته اما نه اون طور که بصورت روتین هست. این ماجرا پایان شیرینی داره . در واقع داستان زندگی مادربزرگ یکی از دوستان هست دختری که برای درس خوندن و کمک به زن عمو باردارش وارد عمارت اربابی عموی بزرگس میشه . اونجا برای ازدواج با پسر عموش که کوچیکترین پس خان ده ( عموی دختر قصه ما) هست انتخاب میشه . اما ... در گیر و دار سر گرفتن یا نگرفتن این ازدواج.... کسی این وسط عاشقش میشه. یه عشق ممنوعه و داغ که زندگی این دخترو زیر و رو میکنه... ¤ ○¤••••••••••••📚📚📚••••••••••••¤ ○¤ لینک کانال @mynovelsell
1 375
6
🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀 #۲۱ یه دستمال سفید و تمیز . سرمو بلند کردمو فرهادو دیدم که دستمالو به سمتم گرفته بود تشکر کردمو دستمالو گرفتم که گفت - من با پدرت حرف میزنم با هق هق سر تکون دادم که گفت - تو باید بهش میگفتی حسین اذیتت میکنه با بغض گفتم - اون خودش مادرمو اذیت میکنه با این حرف اشکمو پاک کردم رفتار حسین از نظر بابا عادی بو اونم خودش همینکارو با مامان میکرد فرهاد نگاهش تو صورتم چرخسدو دستش اومد جلو شوکه سرمو عقب بردم که فرهاد طره موهای بیرون از چارقدمو فرستاد داخل و گفت - تو خیلی خوشگلی گلگون ... مخصوصا لب هات و رنگ گلی گونه هات چشم هام گرد شد قبلا هم شده بود بهم بگن خوشگلی اما هیجویت یه مرد نگفته بود و هیچوقت با این لحن و تمرکز نگفته بودن فرهاد نفس عمیقی کشیدو بدون حرفی رفت تا شب کارم دعا بود یعنی میشه بابا حرف فرهادو گوش کنه هی بغض میکردمو اشکم میریخت آمنه دمق بود دم غروب بود که آمنه هق هقش بلند شد رفتم کتفشو مالیدم و گفتم - گریه نکن آمنه برا بچه خوب نیست اما بیشتر گریه کردو تو هق هقش گفت - بچه میخوام چکار. الان این بچه بیاد هم خودش بدبخت میشه هم من . گلی ... برو یه دوایی دارویی چیزی بگیر بچه رو بندازم شوکه نگاهش کردم و گفتم - آمنه ... گناهه این حرفو نزن. تو دوباره شوهر میکنی همه چی درست میشه. گریه اش بیشتر شدو گفت - من دیگه بدبخت شدم. دلم میخواد خودمم بکشم . کی دیگه منو میگیره . باید زن پدر تو بشم که کلا گیجه یا زن برادرش که اون زن سلیطه رو داره . از حرفش حال منم بد شد اما سعی کردم آروم بامو گفتم - سارو خانم گفت شاید فرهاد خان ... آمنه آروم شد و آروم گفت - شیخ نمیذاره. فرهاد پسر من حساب میشه یهو حرصم گرفت . چرا اسم فرهاد اومد ساکت شد برای همین دوباره گفتم - آره نمیذاره . آمنه زد زیر گریه و گفت - شاید بتونم باهاش فرار کنم آخه خودش دزروز اومد پیشم و گفت هر کاری داشتی بهم بگو با این حرفش دلم مچاله شد به آمنه نگاه کردم من از اون خیلی خوشگل تر بودم اما ... با صدای مامان افکارم پر پر شد که از پشت در گفت - گلی... بیا پدرت کارت داره برای خرید فایل کامل از طریق کانال تلگرام رمان های خاص یا اپلیکیشن باغ استور اقدام کنید . 👇👇👇 🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀
ادامه مطلب ...
رمان های خاص
رمان #سرخ ( گلگون ) به قلم #رعنا و همکاری پرستو اربابی ، واقعی ، عاشقانه ، اوایل دهه ۶۰ ، پایان خوش ، مناسب بزرگسالان. خلاصه رمان #سرخ رمان سرخ رمانی بر گرفته از واقعیت هست. داشتان در اوایل دهه شصت هجری اتفاق افتاده. ماجرای یه عشق ممنوعه است. تم رمان ارباب و رعیته اما نه اون طور که بصورت روتین هست. این ماجرا پایان شیرینی داره . در واقع داستان زندگی مادربزرگ یکی از دوستان هست دختری که برای درس خوندن و کمک به زن عمو باردارش وارد عمارت اربابی عموی بزرگس میشه . اونجا برای ازدواج با پسر عموش که کوچیکترین پس خان ده ( عموی دختر قصه ما) هست انتخاب میشه . اما ... در گیر و دار سر گرفتن یا نگرفتن این ازدواج.... کسی این وسط عاشقش میشه. یه عشق ممنوعه و داغ که زندگی این دخترو زیر و رو میکنه... ¤ ○¤••••••••••••📚📚📚••••••••••••¤ ○¤ لینک کانال @mynovelsell
1 226
7
🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀 #۲۰ طوری پرسید حسین باهات چکار کرد که ناخداگاه بغضم گرفت چشمام از اشک داغ شدو پلک زدم اشکم ریخت سریع گفتم هیچی و قبل اینکه بتونه جلوی منو بگیره رفتم داخل دوئیدم سمت اتاق آمنه . آمنه تو اتاق نبودو خودمو تو اتاق حبص کردم اجازه دادم اشکام بدون محدودیت راه بیفته بخشی از اشکام برای این بود که به فرهاد نگفتمو فرار کردم در حالی که دوست داشتم تا خود صبح باهاش درد و دل کنم تو اتاق آمنه خوابم برد ‌ تو خوابو بیداری حس کردم آمنه اومد و مامان سرم لحاف داد اما حال بلند شدن نداشتم یعنی فرهاد به بابا اینا میگه من چی گفتم؟ کاش بگه و بابا حرفشو گوش کنه . چون شب زود خوابیده بودم صبحم زود خوابم تکمیل شدو بیدار شدم . رفتم بیرون دست و رومو بشورم و کارامو بکنم که بابا رو دیدم تنها رو ایوون داشت پا پوش هاشو درست میکرد . تا سلام کردم سرشو بلند کردو گفت - گلی ... چرا بیداری - بابا من حسینو نمیخوام برای عروسی چنان ابروهاش بالا پرید که ترسیدم بیرون افتاده باشن زود صورتش رد اخم گرفتو گفت - چرا ؟ - چون ازش خوشم نمیاد و زور گوئه. به زور میخواد به من دست بزنه . ازش بدم میاد بابا اخمش بیشتر شدو گفت - تو هم مثل مادرتی شوکه نگاهش کردم هز رو ایوون بلند شد و با همون اخم گفت - حسین پسر خوبیه. درسته . کار و بارشم درسته . مگه یه دختر چی دیگه میخواد از شوهر لباسشو تکوندو ادامه داد - برو خودتو لوس نکن ‌ . هم سن هات بچه دارن. شوهر نکنی به حسین بعد مجبوری مثل آمنه زن پیرمرد بشی . کلاهشو سر کردو گفت -دوست داری زن پیرمرد بشی؟ با تکون سر گفتم نه اما زن حسین هم دوشت نداشتم بشم بابا سری تکون دادو دور شد منم مات و مبهوت نشستم لب ایوون حالا باید چکار میکردم اشکمو با پائین چارقدم پاک کردم که دستمالی به سمتم اومد برای خرید فایل کامل از طریق کانال تلگرام رمان های خاص یا اپلیکیشن باغ استور اقدام کنید . 👇👇👇 🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀
ادامه مطلب ...
رمان های خاص
رمان #سرخ ( گلگون ) به قلم #رعنا و همکاری پرستو اربابی ، واقعی ، عاشقانه ، اوایل دهه ۶۰ ، پایان خوش ، مناسب بزرگسالان. خلاصه رمان #سرخ رمان سرخ رمانی بر گرفته از واقعیت هست. داشتان در اوایل دهه شصت هجری اتفاق افتاده. ماجرای یه عشق ممنوعه است. تم رمان ارباب و رعیته اما نه اون طور که بصورت روتین هست. این ماجرا پایان شیرینی داره . در واقع داستان زندگی مادربزرگ یکی از دوستان هست دختری که برای درس خوندن و کمک به زن عمو باردارش وارد عمارت اربابی عموی بزرگس میشه . اونجا برای ازدواج با پسر عموش که کوچیکترین پس خان ده ( عموی دختر قصه ما) هست انتخاب میشه . اما ... در گیر و دار سر گرفتن یا نگرفتن این ازدواج.... کسی این وسط عاشقش میشه. یه عشق ممنوعه و داغ که زندگی این دخترو زیر و رو میکنه... ¤ ○¤••••••••••••📚📚📚••••••••••••¤ ○¤ لینک کانال @mynovelsell
1 155
7
🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀 #۱۹ قبل اینکه من چیزی بگم خودش بلند شدو اومد سمتم یهو انگار زبونم بند اومد. اسممو از کجا میدونست ؟ خیره شد تو چشم هام و من یادم رفت اصلا چرا اینجام. لعنتی چشم هاش خیلی خوشرنگ بود حتی تو این نور کم . با صداش به خودم اومدم که گفت - کارتو بگو بابات اومد من بهش میگم سریع سرمو پائین انداختم حس عجیبی پیشش داشتم با خجالت گفتم - مهم نیست ... دستش رو کتفو پشتم کشیده شد تا منو به سمت دیگه ایوون هدایت کنه لمس دستش انقدر خوب بود که دوست داشتم تو این حالت بمونیم سریع به خودم نهیب زدم. انگار مغزمو از دست داره بودم. از مجلس مردونه دور شدیمو فرهاد گفت - دیدم صبحی هم خواستی حرف بزنی... چیزی شده ؟ با گوشه چارقدم بازی کردمو گفتم - نه... یعنی آره ... چونه ام رو گرفتو سرمو بلند کرد از این لمس بی حجاب دستش و این حرکتش معذب شدم اما خودش خیلی عادی بود انگار که هیچ حرکت خاصی نداشت نگاهش تو چشم هام چرخید خیلی جدی گفت - بگو چی شده دختر دیگه مکث نکردم. اصلا دست خودم هم نبود اون صدای جدی و گرم مگه مقاومت میذاشت برای آدم . ناخداگاه گفتم - من حسینو نمیخوام ... ابروهاش از پیشونیش بالا رفتو سوالی سر تکون داد. تازه فهمیدم چقدر حرفم بی مقدمه بود . با شرمندگی گفتم - حسین میخواد منو بگیره ... من نمیخوامش... اون ... اون به زور ... حرفمو خوردم. دارم چکار میکنم . جلو مردی که این اولین باره دارم باهاش حرف میزنم دارم این چیزا رو میگم عقب رفتمو سریع گفتم - ببخشید. من اینارو نباید به شما بگم خواستم برگردم داخل که بازومو گرفتو گفت - گلگون ... حسین باهات چکار کرد ؟ برای خرید فایل کامل از طریق کانال تلگرام رمان های خاص یا اپلیکیشن باغ استور اقدام کنید . 👇👇👇 🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀
ادامه مطلب ...
رمان های خاص
رمان #سرخ ( گلگون ) به قلم #رعنا و همکاری پرستو اربابی ، واقعی ، عاشقانه ، اوایل دهه ۶۰ ، پایان خوش ، مناسب بزرگسالان. خلاصه رمان #سرخ رمان سرخ رمانی بر گرفته از واقعیت هست. داشتان در اوایل دهه شصت هجری اتفاق افتاده. ماجرای یه عشق ممنوعه است. تم رمان ارباب و رعیته اما نه اون طور که بصورت روتین هست. این ماجرا پایان شیرینی داره . در واقع داستان زندگی مادربزرگ یکی از دوستان هست دختری که برای درس خوندن و کمک به زن عمو باردارش وارد عمارت اربابی عموی بزرگس میشه . اونجا برای ازدواج با پسر عموش که کوچیکترین پس خان ده ( عموی دختر قصه ما) هست انتخاب میشه . اما ... در گیر و دار سر گرفتن یا نگرفتن این ازدواج.... کسی این وسط عاشقش میشه. یه عشق ممنوعه و داغ که زندگی این دخترو زیر و رو میکنه... ¤ ○¤••••••••••••📚📚📚••••••••••••¤ ○¤ لینک کانال @mynovelsell
1 115
7
🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀 #۱۸ با این حرف تندی چرخیدم که برگردم سمت خونه اما محکم رفتم تو سینه مردونه یه نفر دستش منو به موقع گرفت تا نیفتم پائین اما به موقع هم رهام کردو از کنارم رد شد صدای آشنا و مردونه اش به حسین گفت - بیا پسر ... تو باید اول صف باشی با این حرف حسینو با خودش برد من خیره ایستاده بودم و فقط به رفتنشون نگاه کردم فرهاد ... انگار خود عمو بود... فقط چند سال جوون تر... اما همونقدر مرد و محکم و حامی ... کاش اون جای عمو خان میشد... از حسین هیچوقت خوشم نمی اومد اما حالا متنفر شده بودم نفس عمیقی کشیدمو برگشتم خونه اما فکر فرهاد از سرم بیرون نمیرفت بوی عطر مردونه اش و دستش روی کمرم حس خوبی بهم داده بود رسم نبود تو ده مردا عطر بزنن مگه برای مراسم خاص اما من عاشق بوی عود و عطر بودم. حس خوبی بهم میداد. بازم کنار آمنه بودم تا شب. مامان همش با اخم نگاهم میکرد انگار نمیخواست راهو باز کنه من بهش حرفی بزنم. شب بابا اومد دوباره رفتم پیشش . همه روی ایوون پائین داشتن قلیون میکشیدن با دیدن من حسین اخم کرد و من نگاهمو سریع ازش گرفتم بابا رو صدا کردم بابا برگشت سمتمو گفت - گلگون جان... برو بگو خاله سارو چای تازه بیاره . - چشم... میشه شما یه لحظه بیاین کارت دارم بابا .. بابا اخمی کردو گفت - برو چای رو بگو بیاره. همه منتظر چای هستن. بعد صحبت میکنیم . از لبخندی که رو لب حسین نشست حرصم گرفتو برگشتم خونه . با خاله سارو و سینی چای برگشتیم پیش مرد ها اما نه بابا اونجا بود نه حسین میدونستم خود ناجنسش بابا رو برداشته برده قبل من حرف بزنه خیلی غمگین شده بودم خواستم برگردم داخل که با صدای گرم فرهاد تازه متوجه حضور اون شدم - گلگون ... چیزی شده ؟ بهش نگاه کردم . سمت نیمه تاریک مجلس نشسته بود. قبل اینکه من چیزی بگم خودش بلند شدو اومد سمتم برای خرید فایل کامل از طریق کانال تلگرام رمان های خاص یا اپلیکیشن باغ استور اقدام کنید . 👇👇👇 🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀
ادامه مطلب ...
رمان های خاص
رمان #سرخ ( گلگون ) به قلم #رعنا و همکاری پرستو اربابی ، واقعی ، عاشقانه ، اوایل دهه ۶۰ ، پایان خوش ، مناسب بزرگسالان. خلاصه رمان #سرخ رمان سرخ رمانی بر گرفته از واقعیت هست. داشتان در اوایل دهه شصت هجری اتفاق افتاده. ماجرای یه عشق ممنوعه است. تم رمان ارباب و رعیته اما نه اون طور که بصورت روتین هست. این ماجرا پایان شیرینی داره . در واقع داستان زندگی مادربزرگ یکی از دوستان هست دختری که برای درس خوندن و کمک به زن عمو باردارش وارد عمارت اربابی عموی بزرگس میشه . اونجا برای ازدواج با پسر عموش که کوچیکترین پس خان ده ( عموی دختر قصه ما) هست انتخاب میشه . اما ... در گیر و دار سر گرفتن یا نگرفتن این ازدواج.... کسی این وسط عاشقش میشه. یه عشق ممنوعه و داغ که زندگی این دخترو زیر و رو میکنه... ¤ ○¤••••••••••••📚📚📚••••••••••••¤ ○¤ لینک کانال @mynovelsell
1 098
8
🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀 #۱۷ انقدر ترسیده بودم که مکث نکردم ببینم کیه فقط از این آزادی استفاده کردمو دوئیدم سمت خونه نفهمیدم چطور خودمو به خونه رسوندمو رسیدم به اتاق آمنه زیر پتوم کز کردمو نفس نفس میزدم همه بدنم از ترس میلرزید حس میکردم بدن حسین هنوز پشتمه بس که چندشم شده بود نمیدونم کی بود اومد کمکم اما فرشته نجاتم بود مامان که به حرفم گوش نمیداد. فردا باید میرفتم پیش بابا و بهش میگفتم حسین میخواست باهام چکار کنه. دیگه که عمو مرده بود نمیتونست بیاد بگه من اتاق اونارو دیدی زدم و برام دردسر درست کنه. دستشو رو میکردم با این فکرا و ترس بلاخره خوابم برد. اما خواب نبود همش کابوس بود . وقتی آمنه صدام کرد براش آب ببرم حس میکردم تازه چشم رو هم گذاشتم اما صبح شده بودو خورشید بالا اومده بود براش آب بردمو کمک کردم لباس بچوشه. رفتیم پائین تا صبحانه روبا بقیه بخوریم خبری از حسین نبودو باعث شد یه نفس راحت بکشم مامان دو بار باهام چشم تو چشم شد همش با اخم و تخم بعد صبحانه رفتم حیاط دنبال بابا که کاردار گفت رفته ده خودمون دنبال کارا دوست داشتم گریه کنم . نمیدونستم دیگه به کی بگم . خواستم برگردم خونه که دوباره اون نگاه سنگینو حس کردم. سر بلند کردم دیدم آقا فرهاد از ایوون طبقه بالا داره به من نگاه میکنه از خجالت سریع سرمو پائین انداختمو دوئیدم سمت خونه. تا غروب از بابا خبری نشدو منم پیش آمنه موندم. دم غروب بود سر و صدای اسب اومد . به امید دیدن بابا دوئیدم تو حیاط بابا بود... اما با حسین بود ... حسین که یه چشمش کبود بودو با اخم به من نگاه میکرد خودمو جمع و جور کردمو رو به بابا گفتم - بابا ... کارت دارم ... حرف بزنیم ؟ - الان نه . میخوایم بریم قبرستون نماز بخونیم. شب میام حرف بزنیم با این حرف بابا رفت از حیاط بیرون اما حسین از اسب اومد پائین . یه قدم عقب رفتم که گفت - چی میخوای بگی به عمو ؟ سریع گفتم - به تو چه ... با این حرف تندی چرخیدم که برگردم سمت خونه اما محکم رفتم تو سینه مردونه یه نفر برای خرید فایل کامل از طریق کانال تلگرام رمان های خاص یا اپلیکیشن باغ استور اقدام کنید . 👇👇👇 🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀
ادامه مطلب ...
1 093
9
🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀 #۱۶ با دیدن چشم های فرهاد جا خوردمو سریع سرمو پائین انداختم مامان دستمو نیشگون گرفتو گفت - گلی حسین کاریت کرده؟ سریع گفتم - نه مامان . ولم کن مامان با اخم دستمو ول کردو گفت - شب با بابات حرف میزنم. عذای عمو تموم شد عقد حسین بشی با التماس نگاهش کردمو گفتم - مامان... من حسینو نمیخوام چشم غره ای بهم رفتو گفت - همین الانم دیر شده... مردم بفهمن استفراغ هم کردی میدونی چی میشه ؟ اشکم راه افتادو خواستم باز التماس کنم که مامان بلند شدو امنه رو داد دست من تو اون شلوغی گریه و شیون همه منم به حال خودم گریه کردم بلاخره خاکسپاری تموم شدو برگشتیم خونه. آمنه رو بردم اتاقش. انقدر گریه کرده بود نا نداشت منم از اون بدتر خسته بودم و دیشب پائین تخت امنه بدن درد گرفته بودم مهمون زیاد بودو اتاقی که به من داده بودن پر بود برای همین کنار تخت آمنه نزدیک در جا پهن کردن برای خودمو دراز کشیدم خونه تاریک بودو کم کم آروم شده بود از خستگی خوابم نمیبرد باید میرفتم دست به آب اما تو تاریکی میترسیدم میترسیدم حسین هم باز منو خفت کنه هرچی سعی کردم بی فایده بود ترسیدم لباسمو خیس کنمو بلند شدم یه چراغ برداشتم از اتاق رفتم بیرون مردا سمت دیگه حیاط دز حال بحث و چپق و سیگار و قلیون کشیدن بودن آروم به سمت پشت خونه و دستشوئی پشت خونه رفتم کارمو کردمو خواستم برگردم که دیدم حسین رو به رو در ایستاده این قسمت دید نداشت و کسی مارو نمیدید اومد سمتم که دوئیدم سمت ایون اما قبل اینکه بپیچم سمت حیاط جلو پشت لباسمو گرفتو منو کشید تو بغلش چراغ از دستم افتادو شکست دیگه تتو تاریکی مطلق بودیم دهنمو با دستش گرفته بود صدام در نیاد بدن مردونه اش رو به باسنم مالیدو منو به خودش فشار داد دستشو رو سینه هام کشیدو تو گوشم گفت - گلی... این وقت شب کجا بری بهتر از بغل من ؟ دستشو گاز گرفتم تا دهنمو ول کنه و سریع جیغ کشیدم اما دوباره جلو دهنمو گرفتو از پشت خودشو بهم کوبیدو گفت - یه کاری نکن همینجا زنت کنم گلی تقلا میکردم اشکم کل صورتمو گرفته بودو اون عوضی داشت سعی میکرد دستشو وارد لباسم کنه یهو تو یه لحظه یه نفر رسید بالای سرمون منو از بغل حسین بیرن کشیدو مشتش تو صورت حسین نشست انقدر ترسیده بودم که مکث نکردم ببینم کیه فقط از این آزادی استفاده کردمو دوئیدم سمت خونه برای خرید فایل کامل از طریق کانال تلگرام رمان های خاص یا اپلیکیشن باغ استور اقدام کنید . 👇👇👇 🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀
ادامه مطلب ...
رمان های خاص
رمان #سرخ ( گلگون ) به قلم #رعنا و همکاری پرستو اربابی ، واقعی ، عاشقانه ، اوایل دهه ۶۰ ، پایان خوش ، مناسب بزرگسالان. خلاصه رمان #سرخ رمان سرخ رمانی بر گرفته از واقعیت هست. داشتان در اوایل دهه شصت هجری اتفاق افتاده. ماجرای یه عشق ممنوعه است. تم رمان ارباب و رعیته اما نه اون طور که بصورت روتین هست. این ماجرا پایان شیرینی داره . در واقع داستان زندگی مادربزرگ یکی از دوستان هست دختری که برای درس خوندن و کمک به زن عمو باردارش وارد عمارت اربابی عموی بزرگس میشه . اونجا برای ازدواج با پسر عموش که کوچیکترین پس خان ده ( عموی دختر قصه ما) هست انتخاب میشه . اما ... در گیر و دار سر گرفتن یا نگرفتن این ازدواج.... کسی این وسط عاشقش میشه. یه عشق ممنوعه و داغ که زندگی این دخترو زیر و رو میکنه... ¤ ○¤••••••••••••📚📚📚••••••••••••¤ ○¤ لینک کانال @mynovelsell
1 074
8
🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀 #۱۵ صدای حسین منو پروند که گفت - گلگون... چته ... میخوای ببرمت خونه با پائین چارقدم لبمو پاک کردمو گفتم - نه ... برون تو ...من خوبم اما حسین اومد سمتمو بازومو گرفت خودمو عقب کشیدمو و گفتم - برو حسین ... من میام... دارن باباتو خاک میکنن حسین دوباره بازومو گرفتو گفت - تو اینجوری هستی کجا برم. بیا بریم بشین یه چی بیارم برات دوباره دستمو از دستش بیرون کشیدمو گفتم- میام... خوبم ... لازم نیست دستمو بگیری اخمش تو هم رفتو گفت - تو چته ؟ سر گیجه داشتم دستمو گرفتم به درختو گفتم - هیچی... - نه ... تو یه چیزیت هست... یکی تو زندگیته اره ؟ کیه ؟ اینجاست میترسی مارو با هم ببینه ؟ حالم بد بود حسینم با این حرف ها حالمو بد تر میکرد کلافه گفتم - نه حسین. زشته اینا چیه میگی ؟ - پس این کارا چیه چرا منو پس میزنی؟ نگاهش کردم دلم آشوب بود با بی حوصلگی گفتم - من نمیخوام ازدواج کنم . دست از سرم بردار اینو که گفتم حسین هر دو بازو منو با عصبانیت گرفت حس کردم دوباره دارم بالا میارم تقلا کردم خودمو آزاد کنم اما حسین منو کشید تو بغلشو گفت - گلی... تو باید زن من بشی - تورو خدا ولم کن ... یا بغض و التماس اینو گفتم که حسین تکونم داد لب باز کرد چیزی بگه که صدای مردونه و گرم کسی گفت - حسین... بیا میخوان رو جنازه خاک بریزن حسین سریع بازومو ول کردو رفت دستمو گرفتم به درختو دوباره بالا آوردم یکم بهتر شده بودم لبمو پاک کردمو سرمو بلند کردم که با همون جفت چشم های روشن رو به و شدم نگران سری تکون دادو گفت - خوبی دختر؟ فقط تونستم سر تکون بدم نگاهش رو کل صورتم چرخید حس کردم خواست چیزی بگه اما مکث کرد. نفس عمیقی بیرون دادو رفت فرهاد ... چقدر متفاوت بود ... نه فقط از حسین از تموم مرد های ده متفاوت بود ... دوباره برگشتم تو جمعیت اما خیلی جلو نرفتم ترسیده بودم . خاکسپاری که تموم شد رفتم پیش مامان کنار امنه رو زمین نشسته بودو خاک ی بود با دیدنم اخم کردو گفت - کدوم گوری بودی گلی کنارش نشستمو تو گوشش گفتم - حالم بد شد اخمش تو هم رفتو تو گوشم گفت - چرا ؟ کاری نکرده باشی گلی... بدبخت نکرده باشی خودتو اخم کردمو گفتم - جنازه دیدم حالم بد شد چه ربطی داره اما گره اخمش باز نشدو نگاهشو از من گرفت بازم حس کردم یه نگاه سنگین رومه اینبار برگشتم سمت نگاه... برای خرید فایل کامل از طریق کانال تلگرام رمان های خاص یا اپلیکیشن باغ استور اقدام کنید . 👇👇👇 🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀
ادامه مطلب ...
رمان های خاص
رمان #سرخ ( گلگون ) به قلم #رعنا و همکاری پرستو اربابی ، واقعی ، عاشقانه ، اوایل دهه ۶۰ ، پایان خوش ، مناسب بزرگسالان. خلاصه رمان #سرخ رمان سرخ رمانی بر گرفته از واقعیت هست. داشتان در اوایل دهه شصت هجری اتفاق افتاده. ماجرای یه عشق ممنوعه است. تم رمان ارباب و رعیته اما نه اون طور که بصورت روتین هست. این ماجرا پایان شیرینی داره . در واقع داستان زندگی مادربزرگ یکی از دوستان هست دختری که برای درس خوندن و کمک به زن عمو باردارش وارد عمارت اربابی عموی بزرگس میشه . اونجا برای ازدواج با پسر عموش که کوچیکترین پس خان ده ( عموی دختر قصه ما) هست انتخاب میشه . اما ... در گیر و دار سر گرفتن یا نگرفتن این ازدواج.... کسی این وسط عاشقش میشه. یه عشق ممنوعه و داغ که زندگی این دخترو زیر و رو میکنه... ¤ ○¤••••••••••••📚📚📚••••••••••••¤ ○¤ لینک کانال @mynovelsell
1 088
6
🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀 #۱۴ حسینو دیدمو شناختم سریع پشت مامان مخفی شدم که چشمم خورد به همون مرد زن عمو گفت - فرهاد خانه ... آمنه سریع برگشت سمت اونا و گریه اش قطع شد آروم تو گوش مامان گفتم - الان آمنه با فرهاد عروسی میکنه ؟ مامان با اخم برگشت سمت منو گفت - نه ... فرهاد محرمشه . آمنه شوهرش تازه مرده حالا حالا ها نباید عروسی کنه زن عمو سوالی به م نگاه کرد اما مکالمه آروم ما تو صدای سم اسب و چرخ درشکه محو شد حسین و فرهاد از کنارمون رد شدن سلام گذرایی به همه کردنو با سرعت دور شدن هر چند هر دو لحظه ای با من چشم تو چشم شدن زن عمو خم شد سمت منو گفت - حسین گفته تورو میخواد سریع برگشتم سمت زن عمو گفتم - اما من نمیخوامش ابروهارو داد بالا و گفت - جدی ؟ سری تکون دادم که مامان گفت - بیخود... با التماس با مامان نگاه کردم اما با اخم نگاهشو از من گرفتو خیره شد به جاده رسیدیم قبرستون . من به آمنه کمک کردم بره سر خاک هرچند از من چالاک تر بود همه دور قبر جمع شده بودنو منتظر آمنه بودن قرآن میخوندن و دود اسپند و عود بلند بود آمنه خودشو انداخت رو جنازه عمو های های گریه میکرد حالم بد شده بود از دیدن این صحنه پارچه رو صورت عمو به زور کنار زدو با دیدن صورت بی رنگ و رو عمو دلم پیچید سریع از بین جمعیت کنار رفتم اما هوای تازه هم حالمو خوب نمیکرد پشت یه درخت توت ایستادمو نفس گرفتم اما بیشتر دلم پیچید خم شدم رو زمین و عوق زدم معده ام خالی شدو با سر گیجه دوباره ایستادم که حس کردم کسی داره نگاهم میکنه خواستم برگردم به سمتش که صدای حسین از سمت دیگه منو پروند 🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀
ادامه مطلب ...
1 109
6
🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀 #۱۳ رفتم بیرونو مامان آروم گفت - این حسین چی میگه؟ تورو خواستگاری کرده؟ سریع با ناله گفتم - نمیخوامش. ازش میترسم. خواست به زور بهم دست بزنه چشم های مامان گرد شدو گفت - نذاشتی که ؟ با تکون سر گفتم نه و مامان گفت - نترس... ترس نداره. نذار فقط بهت دست بزنه بهش بگو بعد عروسی. خواست بره وه بازوشو گرفتمو گفتم - من نمیخوامش مامان سریع گفت - به خواستن نیست که. وایسا ببینیم خان میشه یا نه. اگه خان شد از خدات باشه با این حرف دستمو رها کردو رفت تنم از ترس میارزید به همین سادگی بود اگه خان شد ... فکر به اینکه حسین بخواد به من دست بزنه به اینکه باهاش تنها باشم بتواد منو لخت کنه و ... چندشم میکرد آب دهنمو قورت دادمو رفتم رو ایون مردو زن پائین بودن از بین جمعیت حسینو دیدم اما سریع برگشتم تو که یه وقت منو نبینه حسین خان میشه ... چون کس دیگه ای جز حسین نیست ... کنار آمنه خوابیدم صبح با صدای قرآن بیدار شدیم خاله سارو چای و صبحانه آورد گفت قبل ظهر میرن عمو دفن کنن. همه پسر هاش اومدن سریع پرسیدم - همه مجردن ؟ خاله سارو اخم کردو گفت - گلی خانم چه فرقی میکنه ؟ - میخوام ببینم میمونن یا میرن اخمش محو شدو گفت - آها. نمیدونم . دوتا که با زن و بچه اومدن. آقا فرهاد تنها اومده اما . نمیدونم هیچکدوم موندگارن یا نه سر تکون دادم که خواست بره بیرون اما قبل بیرون رفتن گفت - اگه فرهاد خان مجرد باشه شاید بمونه، آمنه رو تو عمارت نگه داره! به آمنه نگاه کردمو گفتم - اگه نمونا باید یکی از عمو ها امنه رو بگیره؟ سارو سری تکون دادو رفت بیرون خیلی وحشتناک بود زن خان نمیشد بیوه بمونه باید یکی میگرفتش . اما معمولا برادر های خان اونو میگرفتن . یعنی یا بابای من یا عمو هام‌! احتمال اینکه بندازنش سر بابای من بیشتر بود چون بابای من فقط خان نبود ... یاد قیافه مامان افتادم پس برای همین مامان انقدر عصبی بود . دعا کردم آمنه سر بابا من خراب نشه. ته دلم اما میگفت اگه اون مرد چشم روشن جلو در فرهاده خداکنه بمونه... تو این فکرا بودم که آمنه بیدار شد با دیدن چشم های پفی و صورت غمگینش خیلی از فکرم شرمنده شدم کمکش کردم صبحانه بخوره و حاضر شه مردا رفتن قبرستون و گاری آوردن تا زن ها هم برن . منو آمنه سوار شدیمو مامان و زن عمو هم با ما سوار شدن تو راه آمنه گریه میکردو مامانو زن عمو دلداریش میدادن چندتا سوار از دور نزدیک گاری ها شدن حسینو دیدمو شناختم سریع پشت مامان مخفی شدم که چشمم خورد به همون مرد 🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀
ادامه مطلب ...
1 119
7
🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀 #۱۲ نگاهش تو صورتم چرخید خم شد بازومو گرفتو بلندم کرد بوی عطر عجیبش تو ریه هام پیچیدو خشک فقط نگاهش کردم که گفت - سالمی؟ کسی اذیتت کرده؟ لبمو تر کردمو آب دهنمو قورت دادم سر تکون دادم که نگاهش از لب هام رفت رو موهامو تازه یادم افتاد چارقدم نیست برگشتم سمت حسین اما خبری ازش مبودو چارقدم رو زمین بود سریع رفتم چارقدمو از رو زمین برداشتمو بدون نگاه کردن دوباره به اون مرد دوئیدم سمت خونه قلبم تند میزدو نفس نفس میزدم اما نه بخاطر کار حسین فقط بخاطر اون چشم ها و اون عطر خوشبو به خونه که رسیدم مامان سراغ طبیب گرفتو تازه یادم افتاد برای چی رفته بودم به دروغ گفتم کسیو پیدا نکردمو مامان گفت آمنه رو ببرم اتاقش بهش کمک کردم تا از مجلس بیاد بیرون رو ایوون بودیم که یه نفر گفت - آقا فرهاد... آقا فرهاد رسیده ... آقا ... آقا کجایی که پدرت چشم انتظار رفت با این حرف آمنه به جای رفتن سمت اتاقش برگشت سمت ایوونو داد زد - هوشنگم چشم انتظار رفت ... دوباره جیغ و گریه بلند شد تو جمعیت چشم چرخوندم ببینم فرهاد کیه همون مرد جلو دره یا نه که حسینو دیدم زود پشت مامان مخفی شدم که مامان بازومو گرفتو گفت - بهت میگم آمنه رو ببر اتاق چرا انقدر میچرخی از ترس اومدن حسین اینبار بازو آمنه رو گرفتمو دیگه هرچی سعی کرد بشینه و گریه کنه به زور بردمش اتاقش تو اتاق درو بستمو رو تختخوابش کمک کردم دراز بکشه تا دراز کشید زد زیر گریه که - دیروز ... همین دیروز اینجا سر حال بود نمیدونستم چی بگمو دلداریش بدم یکم پشتشو ماساژ دادمو قربونوصدقه اش رفتم یکم دلداریش دادمو از بچه گفتم اما همچنان ناله و گریه میکرد صدای گریه بیرونم همچنان می اومد.بلاخره آمنه با گریه خوابید خودمم پائین تخت سرمو گذاشتم رو تختو تو خواب و بیداری بودم که مامان اومد تو با دیدن آمنه که خوابیده بهم اشاره کرد برم بیروسریع رفتم بیرونو مامان آروم گفت - این حسین چی میگه؟ تورو خواستگاری کرده؟ 🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀
ادامه مطلب ...
1 103
6
🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀 #۱۱ همه شوکه فقط بهش نگاه میکردیم صدای جیغ آمنه بلند تر شد و کاردار عمو رو زمین نشستو زد روی سرش حسین از کنار سارو رد شدو رفت تو همه چی مثل خواب بود یه خواب بد یه خواب شوم که واقعیت پیدا کردهدبود بابام و عمو ها اومدن مامان و عمه ها اومدن همه تو شوک بودن هیچکس باورش نمیشد آمنه هر دقیقه از گریه غش میکرد نامه فرستادن برای پسر های دیگه عمو که بیان جنازه عمو شستنو تو اتاق خودش گذاشتن بساط خیرات و حلوا به راه شد خوشید غروب کرده بود مجلس پر جمعیت بودو آمنه پشت سر هم از حال میرفت مامان صدام کرد برم بگم طبیب بیاد یه وقت بچه بلایی سرش نیاد از خونه خارج شدمو دنبال بابا یا عمو هاشم گشتم یکی از مردا گفت جلو در ورودی هستن و من از بین درخت های بادوم میون بر زدم تا زودتر برسم به در که دستی منو گرفتو کشید حسین بود پشتمو کوبید به درختو خودشو چسبوند به بدنم و خواست منو ببوسه که تقلا کردم و سعی کردم هولش بدم کنار اما با خشونت منو ثابت نگه داشت تو گوشم گفت - دیگه خان اینجا من شدم نمیتونی در بری گونه ام رو بوسیدو دستش خداست بره زیر بلوزم که محکم با زانوم کوبیدم بین پاش از درد نالیدو عقب رفت سریع خواستم برم که چنگ زد به چارقدم چارقدم از سرم کشیده شدو خودم پرت شدم رو زمین خواستم بلند شم که دو جفت کفش براق مشکی رو به روم سبز شد زانوهام درد گرفته بود سرمو با درد بلند کردمو با دیدن مردی شبیه عمو اما با چشم های سبز فقط خیره شدم بهش 🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀
ادامه مطلب ...
1 113
7
🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀 #۱۰ از ترس نفسم بالا نمیاومد با دست لرزون سعی کردم هولش بدم عقبو گفتم - ترو جون مامانت حسین... برو بیرون با این حرفم نگاهش رو لب های لرزونم افتاد دوباره نگاهم کردو گفت - گلی... چرا انقدر از من میترسی ؟ هنوز هیچی نگفته بودم که کسی از بیرون داد زد - حسین آقا ... حسین آقا ... بدون مکث حسین از من جدا شدو از اتاق رفت بیرون سریع پشت سرش در اتاقو قفل کردمو نشستم رو زمین با بدن لرزون خودمو بغل کردمو زدم زیر گریه باید برمیگشتم خونه پیش مامان اینا حسابی ترسیده بودم اون شب حتی برای شام هم از اتاق نرفتم بیرون هرچی صدام کردن گفتم خسته ام و قفل درو باز نکردم فردا صبح از پنجره کشیک کشیدم حسین که رفت سریع رفتم بیرون و دنبال عمو گشتم عمو تو اتاقش پیدا کردمو در زدم با دیدنم لبخند زدو گفت - کجا خودتو مخفی کردی گلی؟ - عمو... میشه برم خونه ؟ عمو نگران نگاهم کردو گفت - خونه چرا ؟ مگه چیزی شده ؟ با ترس گفتم - نه... هیچی ... فقط برم خونه دلم تنگ شده عمو افتاد به سرفه و نفسش رفت سریع رفتم براش آب آوردمو پشتشو دست کشیدم کمی آب خوردو گفت - داداش با مادرت امشب میان اینجا راجب عروسی تو حسین حرف بزنیم تو هم دلت باز میشه دستم یخ شدو گفتم - من نمیخوام ازدواج کنم نگران نگاهم کردو گفت - چرا ؟ حسین خاطرتو میخواد. مطمئنی اونو نمیخوای میترسیدم بگم نمیخوام حسین راجب دیشب بهش بگه نیمدونستم چی بگم که عمو دوباره به سرفه افتاد اینبار دستمال تو دستش خونی شدو با ترس نگاهش کردم میون سرفه هاش گفت برو خاله سارو بگو بیاد رفتم دنبال خاله . منو از اتاق بیرون کردنو آمنه و کاردار عمو هم اومد حسین خودشو رسوند اما فرستادنش دنبال طبیب خونه بهم ریخته بود آمنه ترسیده بودو من سعی کردم آرومش کنم طبیب اومدو گفت عمو خیلی حالش بده نباید بلند شه خونه تو ماتم بود حسین عصبی قدم میزدو زیر چشمی منو میپائید هنوز دکتر بالای سر عمو بود که جیغ آمنه بلند شدو یهو از اتاق صدای گریه زد بیرون سارو با شوک از اتاق زد برونو گفت - بدبخت شدیم... آقا فوت شد 🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀
ادامه مطلب ...
1 120
6
🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀 #۹ شوکه شده بودم بدون اینکه دهنمو ول کنه چفت درو پشتمون بستو منو چرخوند و دستشو برداشت سریع گفت - حرف بزنی میگم داشتی از لای در نگاهشون میکردی با ترس گفتم - اما من نگاه نمیکردم - یکم مکث کرد انگار دلش برام سوخت و گفت - گلی ... با من در نیوفت دیگه ... من دوست ندارم اذیتت کنم عقب رفتمو با ترس گفتم - حسین. من که کاری نکردم ... تو یهو اینجوری شدی . اخمشو تو هم کشیدو گفت - تو منو عصبانی کردی. چرا منو پس میزنی آروم و با ترس گفتم - من فقط گفتم فکر کنم. مگه نمیتونم فکر کنم ؟ اومد سمتمو من عقب رفتم تو این اتاق... تنها راه فرارم جیغ کشیدن بود اونوقت حسین دروغ میگفت و برای من هر دو طرف بد میشد خوردم به دیوارو حسین دستشو رو صورتم کشیدو گفت - باشه تو بگو بله بعد فکر کنم سرمو عقب کشیدم که بدنشو به بد من چسبوندو گفت - گلی... من میخوامت ... یه کار نکن عقد نکرده زنت کنم صداش خمار بودو چشم هاش رنگ شهوت داشت تنم عرق سرد کرد وحشت زده بودم با ترس سر تکون دادمو گفتم - باشه ... میگم بله... الان میری بیرون از حرفم لبخند دندون نمایی زد پائین تنه اش رو کمی بیشتر به تنم فشار داد و گفت - میخوای بگی بله دیگه کجا برم ؟ پائین چارقدمو گرفتو آروم از سرم کشید 🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀
ادامه مطلب ...
1 130
7
🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀 #۸ اخم کردمو خواستم جوابشو بدم که دوتا بازومو گرفتو منو کشید سمت خودش از این حرکتش جا خوردم از حسین این رفتار بعید بود با ترس گفتم - حسین ... نکن ... سرشو آورد سمتمو خواست منو ببوسه که لگد محکی به ساق پاش زدم با درد عقب پریدو عصبانی نگاهم کرد که دوئیدم سمت خونه انقدر تند دوئیدم که وقتی رسیدم به ایوون نفسم بالا نمی اومد خاله سارو منو دیدو گفت - گلگون خانم چرا اینجوری شدی. بیا برات آب بیارم از ترس دیدن حسین همراهش رفتم داخل مطبخ و نشستم کنار تنور بهم یه پیاله آب دادو گفت - چی شده ؟ نکنه جن دیدی با ترس و نفس زنان با تکون سر گفتم نه و پرسیدم - عمو کجاست ؟ - آقا اتاق بالاست تشکر کردمو سریع از مطبخ رفتم بیرون گردو خاک لباسمو تکوندمو رفتم طبقه بالا در اتاق عمو باز بود اما در اتاق آمنه بسته بودو از عمو هم خبری نبود آروم به سمت اتاق آمنه رفتم و با شنیدن صدای آه مانند آمنه خشک شدم انگار میخکوب شده بودم به زمین نمیتونستم از جام تکون بخورم صدای عمو اومد اما نفهمیدم چی گفت آمنه با عشوه خندیدو یه نفر از پشت سرم دستمو گرفت خودشو از پشت بهم چسبوندو تو گوشم گفت - داری فضولی آقامو میکنی ... با شنیدن صدای حسین قلبم ریختو خواستم حرف بزنم که دستش رو دهنم قرار گرفتو منو کشید سمت اتاق خودم 🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀
ادامه مطلب ...
1 144
6
🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀 #۷ آمنه نگاهی به من انداختو گفت - وا چرا رنگت پریده. مگه نمیدونستی ؟ - میدونستم ... سر جام جا به جا شدم که آمنه گفت - تو ده ما یه دختره بود این چیزارو نمیدونست قبل عروسی خودشو به باد داد . به کسی نگفته بود شب عروسی معلوم شد . یه آبرو ریزی شد که تو کل ده پیچید. نزدیک عروسی من بود. اما برای من انقدر خون اومد که تا دو روز دشکو میشستن پاک نمیشد. آب دهنمو سخت پائین فرستادمو نگاهش کردم که آمنه گفت حسین خوبه. خیلی مهربونه. آقا اما دفعه اولش نبود که زیاد ناز نکشید من اول دلم شکست دیگه داشت حالم بد میشد از جام بلند شدمو گفتم - من برم دست به آب آمنه خندیدو گفت - برو از ترس عادت نشی فقط خنده زورکی تحویلش دادمو گفتم - ترس چرا همه میگن خوبه که خندیدو گفت - آره خیلی خوبه عاشقش میشی. البته به مردشم هست دیگه سریع زدم بیرون از خونه تنم داغ شده بودو ترسیده بودم میدونم همه باید تجربه اش کنن پس نمیشه فرار کرد اما اولین بار بود انقدر نزدیک بهش فکر میکردم به سمت رود خونه راهمو کج کردم یکم حال و هوام عوض شه تو مسیر حس کردم یکی پشتمه برگشتم دیدم حسین با فاصله داره میاد تا دیدمش دوباره تنم گر گرفت مجبور شدم گلومو صاف کنم تا بتونم حرف بزنمو گفتم - سر زمین چرا نیستی باز نگاهش سر تا پام رفتو گفت - بابام بهت گفت نگاهمو ازش گرفتمو رفتم سمت چشمه که پشت سرم اومدو گفت - پس بهت گفت - آره - جواب دادی؟ - باید فکر کنم - فکر چی ؟ پا تند کردمو گفتم - فکر دیگه یهو دستمو گرفتو منو برگردوند سمت خودش از این حرکتش جا خوردمو با شوک نگاهش کردم که گفت - کس دیگه ای داری ؟ دستمو از دستش بیرون کشیدمو سریع گفتم - نه ... مگه باید کسی باشه حتما؟ میخوام فکر کنم عقب رفتم اما با من اومد با عصبانیت گفت - پس فکر چی ؟ من که همه چی دارم آماده چنین بحثی نبودم حسین باز اومد نزدیک ترو گفت - من میتونم برم دختر خان بگیرم. خودم خان ده میشم. اما اومدم سمت تو حالا میخوای برای من ناز کنی گلی. با اون پدری که تو داری فکر کردی کی میاد سمتت اصلا انتظار این حرف هارو ازش نداشتم که حسین گفت - میدونی بابات با آقا رحمت راجب ازدواجت حرف زده؟ پسرش چوپونه ... دوست داری زن چوپون بشی؟ اخم کردمو خواستم جوابشو بدم که دوتا بازومو گرفتو منو کشید سمت خودش 🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀
ادامه مطلب ...
1 193
8
🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀 #۶ از حرف عمو جا خوردم من ؟ حسین منو میخواست! همش همه بهم میگفتن کم کم وقت ازدواجته اما هیجوقت بهش فکر نمیکردم یعنی فکر هم میکردم اما نه اینجوری مثل الان جدی! اینکه حسین بگه منو میخواد برام یه حرف و فکر دور بود عمو دقیق به من و قیافه شوکه ام نگاه کردو گفت - گلی جان ... بگم به پدرت راجب حسین ؟ فقط به عمو نگاه کردمو آمنه گفت - وای آره... چرا نگی... پس بگو گلی تو گلو حسین گیر کرده بود که روزی صد بار میومد خونه سر میزد به ما از حرف آمنه جا خوردم حسین زیاد سر میزد به ما؟ این مدت اصلا من به تین قضیه توجه نکرده بودم فکر میکردم این سرک کشیدناش تو خونه و جایی که منم همش اتفاقیه حتی دوبار که از دور سمت چشمه دیدمش همین فکرو کردم تو سرم همه چی مرور میشد نگاه های حسین سرک کشیدناش نکنه سر چشمه هم منو زیر نذار داشت ببینه با کسی وعده نکرده باشم خیلی جا خورده بودم و عمو دوباره گفت - خود گلگون باید بگه میخواد یا نمیخواد من شوکه گفتم - نمیدونم ... من بهش فکر نکردم عمو دوباره سرفه کرد لبخندی زدو گفت - باشه ... پس فکرتو بکن شب بهم بگو سری تکون دادمو تشکر کردم که عمو رفت بیرون با رفتنش آمنه گفت - منم هم سن تو بودم عروس شدم. دیگه وقتشه. حالا خداروشکر شوهر تو جوونه زود حامله میشی بچه میاری .من که مردم تا حامله شدم شوکه نگاهش کردم که سرشو آورد نزدیک تر و گفت - میدونی شب زفاف چطوریه دیگه گلی از قیافه ام ابروهاش رفت بالا که سریع گفتم - میدونم... میدونم ... روم نمیشد بگم نه دست و پا شکسته شنیده بودم هیچوقت خودمم توجه نمیکردم برام انگار همیشه دور بود تو ذهنم تیکه هایی که میدونستمو کنار هم گذاشتمو حالا ترس هم به حالم اضافه شده بود آمنه آروم خندیدو گفت - از اون چیزایی که میگن بهتره... یعنی برا من که اینجوریه یهو قیافه اش رفت تو همو گفت - اما شب اول خیلی بده . هم خیلی درد داره هم وای نگم از خون برات گلی حس کردم دستام یخ شد 🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀
ادامه مطلب ...
1 236
8
🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀 #۵ سریع چارقدمو مرتب کردمو نشستم حسین خندیدو گفت - ئه خواب بودی ... بیا بریم تا من مرفتم سر کشی درس اولو بهت بدم سری تکون دادمو بلند شدم تا رختخوابمو جمع کنم اما حسین نرفت بیرونو همینجور نگاهم کرد منم نگاهش کردم که لب باز کرد چیزی بگه اما بیخیال شد و رفت بیرون پشت سرش چفت در اتاقو بستم انتظار نداشتم همینجوری بیاد تو اما خودم باید احتیاط کنم اینجا که خونه بابا نیست کافیه یه نفر ببینه حسین اومده اتاق من و بیا و درستش کن جامو جمع کردم لباسمو مرتب کردمو رفتم روی ایوون روی قالی انتهای ایوون حسین با چند برگ کاغذ و دوات و قلم نشسته بود منو که دید گفت بیا گلگون... من اینجا بهت یاد میدم.تو با گچ رو دیوار طویله مشق مینویسی . منم اینجوری یاد گرفتم سری تکون دادمو با فاصله ازش نشستم که گفت - از اونجا چیو میبینی آخه... بیا اینجا بشین به کنار خودش اشاره کردو من نزدیک تر نشستم اما کنارش ننشستم همین موقع عمو هوشنگ اوند رو ایوون و با دیدن ما گفت - شروع کردین حسین آره ای گفتو عمو با لبخند گفت - آفرین... ببین چی درس میدی اومد پیشمون نشست با اومدن عمو حس بهتری داشتمو حسین درسو شروع کزد چند هفته گذشت صبح ها و عصر ها با آمنه وقتم پر میشد از حرف زدن راجب بچه و ازدواج تا راجب درد بدنشو درد و دل از خانواده اش حرف میزد گاهی حرفاش برام جالب بود گاهیم خسته کننده اما چیزی نمیگفتم ظهرا قبل نهار میرفتم باغ عمو دور میزدم غروبام تا چشمه و رودخونه میرفتم بعد از ظهر هم رو ایون در حضور عمو هوشنگ حسین بهم درست میداد خیلی راضی بودم و امیدوار بودم تا چند هفته دیگه بتونم کامل بخونم و بنویسم اون روز مثل همیشه بیدار شدم با آمنه دوتایی صبحانه خوردیمو آمنه گفت کمرشو یکم بمالم ماه پنج بودو تاز شکمش داشت بزرگ میشد تو این فکر بودم که اون موقع چقدر ناز کنه و سوسه بیاد که عمو هوشنگ اومد تو اتاق سلامی کردمو خواستم برم بیرون که عمو گفت - بمون گلگون ... راجب توئه حرفم نگران نشستم کنار آمنه ترسیده بودم کار اشتباهی از من سر بزنه عمو سرفه خشکی کردو عرق پیشونیشو پاک کرد این روزا زیاد سرفه خشک داشت نسبت به قبل هم لاغر تر شده بود نفس عمیقی گرفتو آروم بیرون داد رو به من گفت - یه هفته ایه حسین میگه میخوام زن بگیرم آمنه سریع گفت - به منم میگه عمو سری تکون دادو گفت - امروز بهش گفتم کسی رو میخوای گفت گلگون ... از حرف عمو جا خوردم 🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀
ادامه مطلب ...
1 322
8
Last updated: ۱۱.۰۷.۲۳
Privacy Policy Telemetrio