The service is also available in your language. For translation, pressEnglish
Best analytics service

Add your telegram channel for

  • get advanced analytics
  • get more advertisers
  • find out the gender of subscriber
دسته بندی
زبان جغرافیایی و کانال

audience statistics مرصاد....(دلشکسته)

🍎تنها کانال رسمی میوه ممنوعه در تلگرام🍎 نویسنده هانی هنرمند 😍❤ عاشقتونیم خواهشا حمایت کنید دوستاتون بیارید 
7 2970
~0
~0
0
رتبه کلی تلگرام
در جهان
63 699جایی
از 78 777
در کشور, ایران 
11 560جایی
از 13 357
دسته بندی
787جایی
از 857

جنسیت مشترکین

می توانید بفهمید که چند زن و مرد در این کانال مشترک هستند.
?%
?%

زبان مخاطب

از توزیع مشترکین کانال بر اساس زبان مطلع شوید
روسی?%انگلیسی?%عربی?%
تعداد مشترکین
چارت سازمانیجدول
D
W
M
Y
help

بارگیری داده

طول عمر کاربر در یک کانال

بدانید مشترکین چه مدت در کانال می مانند.
Up to a week?%Old Timers?%Up to a month?%
رشد مشترکین
چارت سازمانیجدول
D
W
M
Y
help

بارگیری داده

Hourly Audience Growth

    بارگیری داده

    Time
    Growth
    Total
    Events
    Reposts
    Mentions
    Posts
    Since the beginning of the war, more than 2000 civilians have been killed by Russian missiles, according to official data. Help us protect Ukrainians from missiles - provide max military assisstance to Ukraine #Ukraine. #StandWithUkraine
    ❌❌توجهههه👇👇 عزیزانی که درخواست رمان کامل رو داشتید رمان کاملش آماده شده و بسیااار جذاب و طولانیه هر کی کامل رمانو میخواد پیام بده👇👇👇 👈👈👈
    628
    0
    #پارت_103 مادر در حالی که روي پایش می کوبید و اشک می ریخت گفت: - الهی من بمیرم. الهی بمیرم واسه این دو تا جوون. خیر نبینه باعث و بانی این جنگ. خدا لعنت کنه اون صدام جانی و پست فطرت رو. چه بلایی به سر مردممون آورد. چه کرد با این کشور. بمیرم الهی! با بغض گفتم: - باید دانیار رو ببینی. هیچ حسی تو نگاهش نیست. انگار داري با یه رباط حرف می زنی. دیاکو رو ندیدي. می گفتم الانه که روح از تنش بره. نمی دونی چه حالی شده بود. نمی دونی چه جوري می لرزید. مادر لبش را گزید و گفت: - فکر می کنی کم دردیه؟ جلو چشمت پدرت رو تیر بارون کنن. مادرت رو سر ببرن. از همه بدتر اون صحنه هاي تجاوزه که تا آخر عمر نمی ذاره کمرشون راست شه. بیچاره اون پسر! معلومه که دیگه احساسی واسش نمی مونه. بیچاره تر از اون دیاکو که هم مصیبت پدر و مادر و خواهرش رو داشته هم مسئولیت برادرش رو. واقعا باید به این پسر آفرین گفت. کو همچین مردي؟ مگه دیگه این جور آدمی پیدا میشه؟ تو این زمونه که دیگه برادر به برادر رحم نمی کنه، پدر به ناموسش رحم نمی کنه، وجود همچین آدمایی مثل رویاست. احسنت به غیرتش! آفرین به گذشتش! مرحبا به این دل بزرگش! دلم از تعریف هاي مادر غنج می رفت. دیاکوي من، در چشم همه یک اسطوره بود. - حالا تو می خواي چی کار کنی؟ نمی شه که بري خونه یه مرد جوون رو تزیین کنی یا تو خونش کیک بپزي. بادم خوابید. مادر در مقابل پسر پیغمبر هم از مواضعش کوتاه نمی آمد. - شادي رو هم با خودم می برم. تبسمم هست. تازه دیاکو که کل روز رو خونه نیست. کمی فکر کرد و گفت: - نه، نمی شه. تا شما برگردین دلم هزار راه میره. نمی توانستم از شانس دیدن خانه دیاکو و از آن مهم تر، خوشحال کردنش بگذرم. با التماس گفتم: - مگه نمی خواستیم لطفش رو جبران کنیم؟ به خدا هیچی به اندازه خوشحال کردن دانیار شادش نمی کنه. تازه مگه دیاکو رو ندیدي؟ مگه همیشه نمی گی آدم شناسیت حرف نداره. آخه بهش میاد آدم بدي باشه؟ مادر آه کشید و گفت: - نه. بهش نمیاد، ولی انقدر زمونش بد شده که به چشم خودمم نمی تونم اعتماد کنم. با حسرت سرم را پایین انداختم. مادر انگار که کشف مهمی کرده باشد گفت: - خب چرا تو شرکت جشن نمی گیرین؟ با ناراحتی گفتم: - آخه شرکت جاي این حرفاست؟ دیاکو با اون همه جبروتش آهنگ تولدت مبارك بخونه تو شرکت؟ دستانش را گرفتم: 🌀 🌀
    ادامه مطلب ...
    1
    0
    #پارت_104 - اصلا خودتم بیا. ها؟ اخم کرد. - چه حرفایی می زنی دختر. من کجا بیام! سن و سال من به این جور مهمونیا می خوره آخه؟ هیجان زده گفتم: - تو روز که کسی نیست، خودمونیم. قبل از این که مهمونا برسن برگرد. خوبه؟ سرش را تکان داد و با قاطعیت گفت: - من کلی کار دارم. نمی تونم. نزدیک بود گریه کنم. - مامان! تو رو خدا! شادي هم از دامانش آویخت: - مامانی؟ اجازه بده دیگه. پوسیدیم تو این خونه. به خدا خوش می گذره. مادر مستاصل به صورت هاي غرق خواهشمان نگاه کرد. انگشت اشاره اش را بالا برد و گفت: - آدرس دقیق و شماره تلفن خونش، شماره موبایلش و شماره تبسم رو بهم بده. تا قبل از ساعت ده هم باید خونه باشین. وگرنه بار آخرتون میشه که بدون من جایی میرین. شادي هلهله کنان خودش را در آغوشم انداخت، اما ناگهان ایستاد و گفت: - ولی ما که لباس نداریم. چی بپوشیم؟ مادر با همان لحن شاکی اش گفت: - واسه تو یه تونیک می دوزم. با اون شلوار جینی که شاداب واست خریده بپوش. تو هم بیا اندازه ت رو بگیرم. ببینم با این پارچه هایی که دارم می تونم یه چیزي سرهم کنم یا نه. می دانستم که همین پنج - شش متر پارچه هم هزینه زیادي بر مادرم متحمل می کند، اما او با بزرگواري و به خاطر خوشحالی من و شادي، مثل همیشه گذشت کرد. *** - دلقک خودتی و اون شرك و کردك! مگه من میمون سیرکم که بیام اون کردك یخ و ماست رو بخندونم؟ با چاپلوسی گفتم: - یعنی به خاطر منم نمیاي؟ چینی بر بینی اش انداخت و گفت: - مثلا تو خیلی شخصیت مهمی هستی؟ 🌀 🌀 ❌❌توجهههه👇👇 عزیزانی که درخواست رمان کامل رو داشتید رمان کاملش آماده شده و بسیااار جذاب و طولانیه هر کی کامل رمانو میخواد پیام بده👇👇👇 👈👈👈
    ادامه مطلب ...
    1 124
    3
    سلام عزیزان بریم برای ادامه رمان بسباااار زیبا و جذاب و واقعی
    1
    0
    ❌❌توجهههه👇👇 عزیزانی که درخواست رمان کامل رو داشتید رمان کاملش آماده شده و بسیااار جذاب و طولانیه هر کی کامل رمانو میخواد پیام بده👇👇👇 👈👈👈
    1 746
    1
    #پارت_101 - شاداب؟ دست هایش را از روي صورتش برداشت و نگاهم کرد. تا چشمش به من افتاد دوباره گریه اش شدت گرفت. دلم سوخت. روح این دختر تحمل این همه خشونت را نداشت. نباید این طور آزرده اش می کردم، اما خودم هم نفهمیدم چطور این زخم چند ساله بعد از این همه مدت یک دفعه سرباز کرد و ترکش هایش دامان شاداب را گرفت. آرام گفتم: - شاداب خانوم بسه دیگه. اما انگار با هر کلمه من بغض هاي جدیدش می شکستند و اشک هایش سریع تر از قبل فرو می ریختند. برخاستم و نزدیکش رفتم. کنار پاهاي کوچکش زانو زدم و گفتم: - شاداب منو ببین. از نگاهم فرار می کرد. چشم ها و دماغ قرمز شده اش عذاب وجدانم را بیشتر کرد. دستم را زیر چانه اش گذاشتم و گفتم: - آخه واسه چی این جوري گریه می کنی؟ از من ترسیدي؟ سرش را تکان داد، یعنی نه. - پس چی؟ در حالی که چانه اش هنوز می لرزید گفت: - من حرف خیلی بدي زدم. من ... نمی خواستم ... لبخندي زدم و بلند شدم. - نه. مقصر تو نیستی. همسن و سالاي تو حق دارن که این چیزا رو درك نکنن، چون هیچ وقت جاي من یا دانیار نبودن. من واسه خودم ناراحت نیستم، اما حرف ناحق در مورد دانیار آتیشم می زنه، چون فقط من و خدا می دونیم چه زجري می کشه. گاهی فکر می کنم شاید حق با اونه. شاید بهتر بود ما هم می مردیم. شاید بهتر بود می ذاشتم کشته بشه تا این که این جوري روزي هزار بار بمیره. به هرحال دیگه گذشته و خوشبختانه دانیار اصلا براش مهم نیست که کی در موردش چی میگه، اما من هنوزم نمی تونم دست از حمایتش بردارم. عصبانیتم رو هم بذار به پاي عشق برادري. سرش را بالا گرفت. هنوز گاهی قطره اشکی از چشمش سر می خورد و روي گونه اش می غلتید. - یعنی هیچ راهی واسه کمک کردن نیست؟ یه چیزي که دردش رو کمتر کنه؟ چشمان یخ زده دانیار را مجسم کردم و گفتم: - نمی دونم. من که هرچی به ذهنم رسیده انجام دادم. می دونی باید یه حسی باشه که بخواي بهش تلنگر بزنی. اون حسه تو دانیار نیست دیگه. برخاست. اشک هایش را پاك کرد و گفت: - نه این جوري نیست. نمی شه که هیچی نباشه. اون شما رو دوست داره. به من کمک می کنه. اینا یعنی یه چیزي هست. یه چیزي که سرکوب شده. یه چیزي که خوابیده و باید بیدار بشه. 🌀 🌀
    ادامه مطلب ...
    1 799
    3
    #پارت_102 چه حرف هایی بلد بود این دختر بچه احساساتی! - واقعا فکر می کنی با یه جشن تولد بتونی این احساسات خفته رو بیدار کنی؟ در حالی که دماغش را بالا می کشید گفت: - نمی دونم! اما اگه اجازه بدین سعیمو می کنم. دلم نمی خواست با گفتن "بی فایده ست" بیشتر از این دلش را بشکنم. پس لبخندي زدم و گفتم: - باشه. ببینم چی کار می کنی. من واسه آخر هفته دانیار رو می کشونم تهران. بقیه کاراش با خودته. چیزي هم لازم داشتی بگو. با ذوق خندید و گفت: - واي ممنونم! خسته بودم. نیاز به تنهایی داشتم. پشت میزم نشستم و گفتم: - من ممنونم. الانم دیگه بهتره بري خونه. دیر میشه. با هیجان محسوس از اتاق بیرون رفت، اما چند ثانیه بعد دوباره داخل شد. دوباره در قالب خجالتی اش فرو رفته بود. با نگاه خیره بر زمین و دست هاي آویزان قفل شده درهم. - چیزي می خواي؟ کمی مکث کرد و بعد گفت: - شما از دست من ناراحت نیستین؟ آخ که چقدر این دختر شیرین و دوست داشتنی بود. با تمام محبتی که نسبت به او در دلم احساس می کردم گفتم: - نه دختر خوب. دلخور چرا؟ - معدتون درد نمی کنه؟ - نه. خوبم. نگران نباش. کمی با انگشتانش بازي کرد و کاغذي که در مشتش نهفته بود روي میز گذاشت. - این تلفن خونمونه. اگه حالتون خوب نبود تماس بگیرین. دلم می خواست لپش را بگیرم و محکم بکشم. - باشه. مرسی. صورتش باز شد و لبخند روي لب هایش نشست. سرسري خداحافظی کرد و از در بیرون رفت. خندیدم و سر تکان دادم. چقدر این سادگی و معصومیتش را دوست داشتم. شاداب: 🌀 🌀
    ادامه مطلب ...
    1 899
    3
    سلام عزیزان بریم برای ادامه رمان بسباااار زیبا و جذاب و واقعی
    1 713
    0
    ❌❌توجهههه👇👇 عزیزانی که درخواست رمان کامل رو داشتید رمان کاملش آماده شده و بسیااار جذاب و طولانیه هر کی کامل رمانو میخواد پیام بده👇👇👇 👈👈👈
    1 897
    2
    #پارت_100 - تجاوز؟ دانیار اراده کنه صد تا دختر از سر و کولش بالا میرن. نشنیدي؟ قد و بالاش رو ندیدي؟ آخه چه احتیاجی داره تجاوز کنه؟ چون سرده، چون گوشه گیره، چون به کسی محل نمی ده و با کسی نمی جوشه، میشه منبع خبر مردم. میشه فرد مرموز جامعه و از اون جایی که همه افراد مرموز حتما خلافکارن، هرچی انگه به این بچه می چسبونن. می گفتم الان است که سکته کند. - دستگیري به جرم حمل سلاح سرد؟ دانیار تو خونش حتی حشره کشم نگه نمی داره. نه این که خیلی دلرحم باشه، واسش مهم نیست. هیچی، حتی خودش. حتی جونش! دانیار من یه مرده متحرکه شاداب، می فهمی؟ یه مرده که فقط نفس می کشه و با هر نفس کابوس می بینه و عذاب می کشه. کمی جلو رفتم. می خواستم بگویم غلط کردم، نگو، نکن اما باز داد زد: - چطور به خودتون اجازه میدین اینقدر راحت در مورد کسی که هیچی از زندگیش نمی دونین قضاوت کنین؟ چرا اینقدر راحت پشت سر مردمی که هر کدوم تو زندگیشون کلی بدبختی و مشکل دارن حرف می زنین؟ چطور اینقدر راحت شخصیت آدما رو زیر سوال می برین؟ کدوم اخراج؟ کدوم تخلف؟ دانیار من با معدل نوزده و خرده اي ارشدش رو گرفت. تو یکی از بهترین رشته ها، از یکی از بهترین دانشگاه ها! هوش و نبوغش رو ندیدین؟ دیگر نتوانستم سرپا بایستم. روي مبل افتادم. - آره قبول دارم. با دختراي زیادي ارتباط داشته، اما من به چشم خودم دیدم که اونا دنبالش بودن. اونا خواستن. گفتم دانیار نکن. گفت من از روز اول بهشون گفتم. ازدواج نه! رابطه طولانی مدت نه، آویزون زندگیم شدن نه. این که دخترا احمقن و همشون فکر می کنن می تونن از آدمی مثل دانیار یه عاشق مجنون و مرد زندگی بسازن ربطی به برادر من نداره. نمی گم کارش درسته، اما حداقل صداقت داره. کسی رو گول نمی زنه. دختري رو اغفال نمی کنه. اگه دخترا خراب شدن و اینقدر راحت بهش پا میدن، تقصیر دانیار نیست. پس بیجا می کنن که از حرص دلشون پشت سرش بدگویی می کنن. غلط می کنن پشت سر این بچه حرف می زنن! هق هق کنان صورتم را بین دست هایم پنهان کردم. من با این حرف نسنجیده چه کرده بودم؟ چه آتشی در دل این مرد روشن کرده بودم. چه زخمی را نمک پاشیده بودم. از چه کسی بدگویی کرده بودم. دیاکو: نمی دانم چند دقیقه یا چقدر داد زدم. فقط وقتی به خودم آمدم دیدم که شاداب، مثل یک جوجه سرمازده و ترسیده، در خودش جمع شده و گریه می کند. ناگهان تمام خشمم فرو نشست. این دختربچه که حتی موقع جنگ وجود نداشته چه گناهی کرده بود؟ خسته و بیحال روي مبل نشستم. درد معده اي که یادگار همان دوران بود عذابم می داد. به زور چند قلپ آب خوردم و دستی به صورت ملتهبم کشیدم. نگاهش کردم. آن قدر گریه اش شدید بود که هیچ حرفی براي دلداري اش پیدا نمی کردم. منتظر ماندم تا کمی هق هقش آرام گیرد و بعد گفتم: 🌀 🌀
    ادامه مطلب ...
    1 867
    3
    #پارت_99 نداشت. نمی دونم وبا بود، حصبه بود، چی بود که بچه رو در عرض پنج شیش ساعت از پا انداخت. نمی خواستم باور کنم که دایانم دیگه نفس نمی کشه! اما واقعا مرده بود. خاکش کردیم، منو دانیار با هم. من گریه می کردم، اما دانیار نه. فقط با دستاي کوچیکش خاك می ریخت رو دایان و هیچی نمی گفت و هیچی نگفت تا سه ماه بعدش. سرش را از لبه صندلی جدا کرد و گفت: - می دونی اولین جمله اي که بعد از سه ماه به زبون آورد چی بود؟ خندید. تلخ تر از هرچه گریه. - تو کشتی. تو بابا رو کشتی. تو مامانو کشتی. تو دایان رو کشتی. موهایش را چنگ زد. - خیلی سعی کردم واسش توضیح بدم که اون برادري که همیشه جلوي مزاحماي خیابونی می ایستاده و حمایتش می کرده و قهرمانش بوده نمی تونسته با دست خالی، با مسلسل و تیر و تفنگ بجنگه و خونوادش رو نجات بده. اما فایده نداشت. نمی پذیرفت. یکی دو سال بعدش بهم گفت ترسو. می گفت اگه می مردیم بهتر بود تا تیکه پاره شدن پدر و مادرمون رو ببینیم. می گفت ما هم باید می مردیم. باید می ذاشتی که ما رو هم بکشن. نمی دونست که من تو اون شرایط فقط به نجات دادن تنها کسانی که واسم مونده بود فکر می کردم نه خودم. واسه جون اونا می ترسیدم، نه خودم! دانیار هیچ وقت تصمیم منو درك نکرد. هیچ وقت! می دونستم دیگه پیش چشمش شکستم. می دونستم دیگه بهم اعتقاد نداره، اما دین و ایمون من این بچه بود. تنها کسی که تو این دنیا داشتم. تنها کسی که واسم مونده بود. به همه کاري تن دادم تا ... حرفش را قطع کرد. با خشونت از جا برخاست. آن قدر سریع که صندلی واژگون شد. - من از جونم گذشتم تا این بچه رو به این سن رسوندم. شماها چهارسالیگتون رو یادتون میاد؟ تو بغل پدر و مادرتون تو خونه گرم و نرم. اصلا بدترین شرایطی که میشه واسه یه بچه چهار ساله تصور کرد چیه؟ اینه که پرورشگاهی باشه یا پدر و مادر خوبی نداشته باشه یا بذارنش سر چهار راه گدایی کنه، اما دانیار من، تو سن چهارسالگی در حالی که هنوز نفس می کشید مرد! میگن اتاق خواب بچه ها رو از پدر و مادرشون جدا کنین چون روابط زناشویی روحشون رو اذیت می کنه، تو ذهنشون حک میشه و کلی مشکل روحی ایجاد می کنه. اون وقت پنج مرد جلوي چشم دانیار، جلوي چشم بچه اي که هیچ درکی از این روابط نداشت، به نوبت و دسته جمعی به مادرم تجاوز کردن. دانیار من بیست و پنج ساله که نمی تونه بخوابه. هیچ روانکاوي نتونسته کمکش کنه. هیچ دارویی نتونسته آرومش کنه. اون وقت این بچه قرتی هاي تهرانی که نمی تونن شلوارشون رو بالا بکشن و افتخارشون نمایش مارك لباس زیرشونه، پشت سرش حرف می زنن؟ من بزرگش کردم. توي لحظه به لحظه زندگیش بودم. بهتر از خود خدا می شناسمش. این بچه تنها آسیبی که می تونه به دیگران بزنه از طریق دود سیگارشه. اصلا با محیط بیرون قهره. اگه یه سال باهاش حرف نزنی لام تا کام باز نمی کنه. اون قدر سرده، اون قدر احساسش داغونه که حوصله آسیب زدن به دیگران رو نداره. صدایش بالاتر رفت. 🌀 🌀
    ادامه مطلب ...
    1 760
    3
    سلام عزیزان بریم برای ادامه رمان بسباااار زیبا و جذاب و واقعی
    1 734
    0
    #پارت_98 ولی مگه من درد حالیم بود! دوباره بلند شدم. دوباره زدن. دوباره بلند شدم. دوباره زدن. آخرین بار اسلحه رو به سمتم گرفت. تو چشماش دیدم که می خواد بزنه. به دانیار نگاه کردم. نگام نمی کرد. دایان رو دیدم. صورتش قرمز و تبدار بود. فکر کردم که من بمیرم اینا رو چی کار می کنن؟ آخ! - صداي تیر اومد. شیشه ها پایین ریختن. درگیري شد. دست دانیار رو گرفتم و رو هردوشون خیمه زدم. جرات نمی کردم سرمو بلند کنم. اون قدر تو اون حالت موندم تا بالاخره صداي داییمو شنیدم. اون وقت بود که تونستم بچه ها رو رها کنم. بلند شدم. نمی تونستم راست بایستم. داییمو دیدم که مبهوت به جنازه مادرم نگاه می کرد. مات و مبهوت! به زور صداش زدم، اما نمی شنید انگار. زانو زد و نالید. بی ناموسا! بی شرفا، بی وجدانا! چند تا مردي که همراش بودن با دیدن وضع مادرم داخل نیومدن. اونا هم بیرون عزا گرفتن. ندیده بودم مردي گریه کنه. اصولا مرد کرد محال بود که اشک بریزه، اما اون روز همه مردایی که تو اون خونه بودن اشک ریختن. چند تا زن اومدن و شیون کنان یه چادري کشیدن رو جنازه مادرم. من دانیار ودایان رو بغل کرده بودم و فقط نگاهشون می کردم. اشک می ریختم و نگاه می کردم. دانیار، اما فقط نگاه می کرد، بدون اشک. درد معده ام غیرقابل تحمل بود. دستی به سمتم دراز شد. با چشم هاي تار قرص را دیدم. برداشتم و بالا انداختم. صداي نگرانش را می شنیدم، اما نمی توانستم بگویم خوبم، چون خوب نبودم. سال ها بود که خوب نبودم. شاداب: پریشان تر از آن بودم که بتوانم موقعیتم را درك کنم. فقط می فهمیدم که صورتم هر لحظه خیس تر می شود و معده ام همزمان با معده دیاکو تیر می کشد و می سوزد. هنوز درك درستی از شرایط نداشتم. هنوز حرف هایش را هضم نکرده بودم. باورم نمی شد این همه وحشی گري، این همه رذالت، این همه پستی! در باورم نمی گنجید. این همه زجر، این همه درد، این همه عذاب! چطور تحمل کرده بودند؟ لحظه اي تصور کردم. خودم را به جاي دانیار گذاشتم. جلوي چشمم به مادرم تجاوز کنند. واي! سرش را ببرند. واي! چطور همان جا سنکوپ نکرده. چطور نمرده! چطور دوام آورده؟! صداي دیاکو هر لحظه ضعیف تر می شد، اما اصرار داشت ادامه دهد. حالش خوش نبود. روانش خراب بود جسمش خراب تر! التماسش کردم که حرف نزند، اما ادامه داد: - همون شب داییم فراریمون داد. گفت اینجا دیگه جاي موندن نیست. گفت تو بزرگ شدي و باید حواست به خواهر و برادرت باشه. من نمی تونم همراهتون بیام. باید بمونم و مردمی رو که هنوز فرار نکردن نجات بدم. تو باید قوي باشی. هی! - بردمون سر راه، یه راه سنگلاخ. یه کوه رو نشونم داد و گفت اگه این کوه رو رد کنین دیگه جاتون امنه. حواست باشه سر و صدا نکنین. به چشم نیاین. دیده بشین مهلتتون نمی دن. یه کم آب و غذا بهمون داد و راهیمون کرد. نمی تونم بهت بگم چطوري و با چه هراسی اون راه رو طی کردیم. اسهال دایان از ظهر شدت گرفته بود. با برگا تمیزش می کردیم، اما فایده 🌀 🌀
    ادامه مطلب ...
    1 987
    3
    #پارت_97 قهرمانه! می تونه از پس پنج شش تا مسلح وحشی بربیاد، اما من حالیم بود. خودم مهم نبودم. به خدا مهم نبودم، اما با همه بچگیم فهمیده بودم که بیرون رفتنم از اونجا برابره با سلاخی شدن دانیار و دایان. صداي فریادهاي مادرم نزدیک شد، خیلی نزدیک. آورده بودنش تو اتاق. یه دستمو گذاشتم رو دهن دانیار. یه دستمو رو دهن دایان. از ترس این که صداشون در نیاد. توي اون کمد تنگ، دقیقا جایی که دانیار نشسته بود یه سوراخی به قطر چهار پنج سانت وجود داشت. دانیار گریه می کرد و از اون سوراخ به بیرون زل زده بود. یه دفعه دیدم دیگه هق هق نمی کنه. همراه با ضجه هاي مادرم هق هق اونم قطع شد. نمی دونستم چی می بینه، اما می دونستم هرچی هست مربوط به مادرمه که این جوري تنش به رعشه افتاده. دلم می خواست یه دست دیگه داشتم تا بتونم جلوي چشماش رو بگیرم، اما ... هجوم اسید را در گلویم حس کردم. - دانیار چهار ساله علاوه بر صحنه مرگ پدرم، تجاوز وحشیانه پنج مرد رو به مادرم دید. با تمام جزییات، لحظه به لحظه! یه آن دیدم تکون خورد. تو تاریکی کمد چشماشو می دیدم که داشت از حدقه در می اومد.چرخید و نگام کرد. با نگاهش التماسم می کرد، اما من چی کار می تونستم بکنم؟ دوباره چشمش رو به اون سوراخ دوخت. حتی جایی واسه این که یه کم عقبش بکشم و نذارم چیزي ببینه وجود نداشت. صداي مادرم از جیغ و ناله به خرخر تبدیل شد. دانیار چهارساله دید که مادرمو سر بریدن. جلوي چشمش مادرم رو عین یه گوسفند سر بریدن. چشمم را بستم و سرم را به پنجره تکیه دادم. سینه ام آتش گرفته بود. کل خونه رو گشتن. دانیار خودش را به دیواره کمد چسبوند. از صداي قدم هاشون فهمیدم که نزدیک کمد شدن. هر دو رو بغل کردم و به خودم چسبوندم. می دونستم که به خاطر پیدا کردن غنیمت کل خونه رو زیر رو می کنن. می دونستم کارمون تمومه. در کمد رو باز کردن. هر سه نفرمون رو بیرون کشیدن. واي مادرم! توي خونش غلتیده بود. سرش رو سینش بود. واي! لباس تنش نبود. واي ... واي! حضور شاداب را در کنارم حس کردم و دستی که چند لحظه در هوا ماند و سپس روي بازویم نشست. دانیار زیباترین بچه شهر ما بود. سنی نداشتم، اما کثیفی نگاه سربازا رو دیدم. نمی دونستم می خوان چی کار کنن، اما حس کرده بودم که نیتشون حتی از کشتن ما پلیدتره. دایان بغلم بود. دانیار رو فرستادم پشتم و خودم سنگرش شدم، اما با یه حرکت کنارم زدن. یکیشون به زبان فارسی افتضاح گفت: - خوب نگاه کن بچه. دست دانیار رو کشیدن و بردنش وسط اتاق. اون جایی که جنازه مادرم بود. دست یکیشون رفت سمت شلوارش. دانیار عین یه مجسمه وایساده بود. حتی گریه نمی کرد. دایان رو گذاشتم رو زمین و هجوم بردم به سمتشون. با قنداق تفنگش زد تو شکمم، 🌀 🌀
    ادامه مطلب ...
    1 864
    2
    سلام عزیزان بریم برای ادامه رمان بسباااار زیبا و جذاب و واقعی
    1 823
    0
    بی اراده قهقهه زدم. نمی دانم از حرف شاداب بود یا از شدت درد! ****** پشت به شاداب و رو به پنجره ایستادم. چقدر دلم از این تهرانی هاي بی مرام گرفت. آن هایی که از جنگ فقط اسمش را شنیده و از خون و آتش فیلم هایش را دیده بودند. تمام ایران شهید داد. تمام ایران در جهنم جنگ سوخت، اما غرب نشینان به معناي واقعی خاکستر شدند و فقط کسانی که در متن ماجرا بودند می دانند چه بر سر کردستان مظلوم آمد. فقط آن ها می دانند چه بر سر روح و روان بچه هاي کردستان آمد. - جنگ ایران و عراق براي تمام مردم کشور جنگ ایران و عراق بود، اما مردم کردستان علاوه بر عراقی ها مجبور بودن با گروهک هاي استقلال طلب و تروریست هم بجنگن. بقیه فقط درد عراق رو داشتن، اما جنگ کردستان از دو سال قبلش شروع شده بود. با این گروهک ها شبی نبود که با آرامش سر رو بالش بذاریم. هر روز صبح کلی از اقوام و آشناهامون با سر بریده پیدا می شدن. خصوصا توي شهر کوچیک مرزي ما که دیگه اوج مین گذاري و آتیش سوزي و رعب و وحشت بود. مرزها رو بسته بودن. راه ها امنیت نداشتن. نمی تونستیم فرار کنیم. حکومت نظامی بود. مردا رو می کشتن و زن ها رو با مو روي زمین می کشیدن و می بردن. این تازه اول فاجعه بود. جنگ که شروع شد حزب کومله و دموکرات هر چی سلاح و تجهیزات داشتن،که کمم نبود، علیه مردم ایران و به خصوص کردستان استفاده کردن. آن روزها برایم زنده می شدند، مو به مو و ذره به ذره. صداي فریادهایی که قطع نمی شدند و آتشی که هرگز خاموشیشان را ندیدم. - ده سالم بود. تقریبا از کل خانواده فقط ما و داییم زنده مونده بودیم. بقیه رو یا عراقیا کشته بودن یا دموکرات ها. بابام می گفت شنیده از یکی از راه ها میشه شبونه گذشت. به مادرم گفت چند تیکه وسیله ضروري برداره که شب راه بیافتیم. یه کمد داشتیم که مامان طلاها و اسناد رو اونجا نگهداري می کرد. من داشتم اونو خالی می کردم. دانیار هم کنارم بازي می کرد. اون موقع چهار سالش بود. دایان سه ساله هم که مریض و ناخوش احوال بود یه گوشه خوابیده بود. اون سال حصبه شایع شده بود. خیلی از بچه ها مردن. مامان زار می زد و می گفت دایان هم گرفته، اما علایم حصبه رو نداشت. معده ام سوخت. با دست مشتش کردم. - مامان و بابا تو حیاط بودن. بابا تو آلونک گوشه حیاط، مامان هم مشغول جمع کردن لباسا از رو بند رخت. یه دفعه صداي شکستن در حیاط رو شنیدم و چند گلوله هوایی. دویدم پشت پنجره. دانیار هم دنبالم اومد. عراقی بودن. از لباساي بعثی تنشون شناختمشون. دیدم که مامان جیغ زد. اسلحه رو به طرفش گرفتن، اما یکیشون که انگار فرماندهشون بود نذاشت شلیک کنن. بابا از آلونک پرید بیرون و جلوي مامانم ایستاد با دست خالی. نگران ناموسش بود. خم شد که یه بیلی کلنگی برداره، اما مهلتش ندادن. نه یه تیر، نه دو تیر، نه سه تیر! گرفتنش به رگبار. تیر می زدن و لذت می بردن. مادر جیغ می زد و با وحشت به پنجره نگاه می کرد. ما رو ندیده بودن. حرف مادر رو خوندم. گریه کنان دانیار رو انداختم تو کمد. دایان رو زیر بغل زدم و رفتم داخل. دانیار التماس می کرد. می گفت داداش برو کمکشون. برو بکششون. خب بچه بود. فکر می کرد برادرش سوپرمنه، 🌀 🌀
    ادامه مطلب ...
    2 058
    2
    #پارت_95 بی قرار و کلافه گفتم: - باشه شاداب. می دونم. بگو دیگه چی میگن؟ - غیبتشون میشه ولی میگن سلاح سرد داره. یه بارم دستگیر شده. چند بارم تا مرز اخراجی از دانشگاه پیش رفته. میگن ... به یه دختر هم .... چیز شده ... به یه دختر ... نفس عمیقی کشیدم و گفتم: - به یه دختر چی؟ تجاوز کرده؟ رنگش سرخ شد. به زحمت گفت: - بله. خداي من! - خب دیگه؟ زانوهایش را به هم فشرد و گفت: - همین. از استایل نشستن و صورت درهمش فهمیدم که فقط همین نیست. با تحکم گفتم: - شاداب! بقیه ش رو هم بگو. لازم نیست خجالت بکشی. با من و من گفت: - من می دونم این حرفا دروغه. اصلا نباید به شما می گفتم. بی اختیار داد زدم: - شاداب! کل هیکلش تکان خورد. ترسید. تند و پشت سر هم گفت: - میگن چند تا دختر رو هم مجبور کرده سقط جنین کنن. بعد انگار که تازه به معنی حرفش پی برده باشد، دستش را روي دهانش گذاشت و گفت: - واي! ببخشید! دست و پایم شل شد. تکیه دادم و به جایی که نمی دیدم خیره شدم. - به خدا، آقاي حاتمی من می دونم این حرفا بیخوده. اولش باور کردم، ولی بعد که شناختمش فهمیدم همش دروغه. با بی حالی گفتم: - تو مگه چقدر می شناسیش که میگی دروغه؟ چند لحظه نگاهم کرد و بعد با قاطعیت گفت: - ایشون رو زیاد نمی شناسم، اما مطمئنم برادر شما، کسی که شما بزرگش کردین نمی تونه اینقدر بد باشه. 🌀 🌀
    ادامه مطلب ...
    1 899
    2
    سلام عزیزان بریم برای ادامه رمان بسباااار زیبا و جذاب و واقعی
    1 869
    0
    #پارت_94 - واسه همین خیلی دوست داشتم یه فرصت پیش بیاد که بتونم ازشون تشکر کنم. از اونجایی که برادر شما خیلی آدم منزوي و غمگینی هستند، فکر کردم شاید با یه کیک تولد و یه چند تا کاغذ رنگی بتونیم خوشحالش کنیم. از جا برخاستم و روي مبل رو در رویش نشستم و گفتم: - این که اینقدر دوست داري محبت آدما رو به هر شکلی که می تونی جبران کنی خیلی خوبه. من واقعا این روحیت رو تحسین می کنم، ولی واقعیتش از عکس العمل دانیار می ترسم. یعنی تا اون جایی که می شناسمش نه تنها خوشحال نمی شه بلکه حال جفتمون رو می گیره. سرش را محکم تکان می دهد. - نه. این جوري نیست. راستش منم همین فکر رو در موردشون می کردم. آخه خیلی چیزاي وحشتناکی شنیده بودم. حتی بعد از اون شبی که با هم بیرون رفتین و بعدش شما مریض شدین ... چند لحظه مکث کرد. انگار خجالت می کشید ادامه دهد. - چون فکر می کردم عامل اون بیماري وحشتناك ایشون بوده. یه جورایی ازشون بدم اومد، اما وقتی دیدم تو این مدتی که مریض بودین از کنارتون تکون نخوردن و با وجودي که نشون نمی دادن اما نگرانتون بودن یا وقتی که نمی دونم به چه دلیلی اون قدر راحت به من کمک کردن، فهمیدم که زود قضاوت کردم. نمی دونم شایعاتی که پشت سرشونه تا چه حد درسته، اما می دونم به اون بدي هم که میگن نیست! با کنجکاوي پرسیدم: - در مورد دانیار چی شنیدي؟ سرش را بیشتر در گردنش فرو برد و گفت: - اجازه بدین در موردش حرف نزنم. کمی خودم را جلو کشیدم و گفتم: - بگو شاداب. من ناراحت نمی شم. فقط می خوام بدونم پشت سر برادر من چی میگن. آن قدر دست هایش را در هم فشرده بود که دیگر خونی در سر انگشتانش وجود نداشت. - بدترینش اینه که میگن هیچ کس رو دوست نداره حتی تنها برادرش رو. سریع سرش را بلند کرد و در چشمانم خیره شد. - که البته فهمیدم دروغه. اتفاقا شما واسش خیلی عزیزین. سرم را تکان دادم. - دیگه ... همش رو بگو. شرمندگی از سر و رویش می بارید. - به خدا اینا حرفاي من نیست. بچه هاي دکترا که همکلاسیش بودن اینا رو میگن. 🌀 🌀
    ادامه مطلب ...
    2 115
    3
    #پارت_93 تقویم را جلوي دستم گذاشتم و شاداب را صدا زدم. مثل همیشه نرم و بی صدا داخل شد. نگاهی به اندام ظریف و دخترانه اش کردم و گفتم: - من امشب میرم کرج. فردا تولد دانیاره. یکی دو روزي نیستم. اگه مشکلی داشتی باهام تماس بگیر. چشمی گفت و خواست از اتاق بیرون برود، اما کمی تعلل کرد و بعد پرسید: - واسش جشن تولد می گیرین؟ بلند خندیدم. جشن تولد آن هم براي کی؟! دانیار! - نه بابا. از این کارا خوشش نمیاد. با سادگی هر چه تمام تر پرسید: - از کجا می دونین که خوشش نمیاد؟ مگه تا حالا امتحان کردین؟ نه. همیشه از ترس برخورد سرد و پوزخندهاي دردناکش ترجیح داده بودم با یک تبریک و یک کادوي جمع و جور سر و تهش را هم بیاورم. - امتحان نکردم، ولی همون کادوهایی هم که واسش می گیرم یک ماه بعد باز می کنه. دانیار یه کم عجیبه. تو نمی شناسیش. زمزمه کرد: - می دونم. یه چیزایی شنیدم. یه چیزایی رو هم خودم فهمیدم، ولی فکر می کنم شاید یه کم تفاوت بتونه یه ذره یخشون رو آب کنه. پس سرماي وجود دانیار به این دختر هم سرایت کرده بود. ذهنم درگیر شد. - بشین و بگو ایده ت چیه. نشست و دستانش را در هم گره کرد و روي پایش گذاشت و بدون این که مستقیم نگاهم کند گفت: - چند وقت پیش استادمون به هر نفر یه مسئله داد و گفت هر کی بتونه حلشون کنه سه نمره به پایان ترمش اضافه می کنه. خیلی سخت بود و پیچیده. از یه طرفم به خاطر کم کاریم تو طول ترم به نمره ش احتیاج داشتم اما از پس حل کردنش بر نمی اومدم. شبی که فرداش باید جواب سوال رو تحویل می دادیم آقاي حاتمی اومدن اینجا. آخر وقت من اینقدر درگیر مسئله بودم که متوجه اومدنشون نشدم. یه لحظه که سرم رو بلند کردم دیدم دارن دفترم رو نگاه می کنن و بهم گفتن که چطور باید حلش کنم. صورت مسئله خیلی عجیب غریب و ترسناك بود، ولی با راه حل آقاي حاتمی مثل آب خوردن حل شد و من تونستم سه نمره از یه درس وحشتناك بگیرم و البته به جز من فقط دو نفر دیگه تو اون کلاس تونسته بودن جواب سوالاشون رو پیدا کنن و به همین خاطر استاد به جاي سه نمره چهار نمره به ما داد و من اینو مدیون برادرتون هستم. احساس کردم الان است که شاخ درآورم. دانیار به شاداب کمک کرده بود؟ 🌀 🌀
    ادامه مطلب ...
    1 988
    3
    سلام عزیزان بریم برای ادامه رمان بسباااار زیبا و جذاب و واقعی
    1 888
    0
    #پارت_92 - تا تو سه ماهت شد نفهمیدم حامله م. اصلا بعد از اون همه سال باورم نمی شد. آخرش یه روز که یکی از زن هاي همسایه خونمون بود، از حال خراب و رنگ و روي زردم فهمید دردم چیه. اگه بدونی آقات چی کار کرد. لب به دندان گزید. با اشتیاق پرسیدم: - چی کار کرد؟ تعریف کن واسم. خنده اش شرمگین بود، مثل نو عروس ها. - دست انداخت دور کمرم و چرخوندم. می چرخوند و من می خندیدم و می گفتم نکن آقا مهدي. سرم گیج میره. ولی خدا می دونه که دیگه هیچ وقت لذت اون چرخ و فلک رو تجربه نکردم. غم در صدایش شکست. - شب و روزش تو بودي. دین و ایمونش، عشق و امیدش. اصلا دیگه سر کار طاقتش نمی گرفت. به هر بهونه اي می اومد خونه. شدي چلچراغ خونمون، روشنی زندگیمون. بعدش هم که شادي. بغضش هم شکست. - خدا نسازه واسه اون نارفیق نامردي که این جوري آتیش به زندگیمون انداخت. اشکش سر خورد و از گوشه چشمش افتاد. غصه ام گرفت. صورتش را بوسیدم و گفتم: - قربونت برم. تو رو خدا گریه نکن. منم گریه م می گیره. میان اشک لبخند زد و گفت: - نه عمرم! تو قوت پاهامی. تو غصه نخور. خداي ما هم بزرگه. سرم را روي سینه اش گذاشتم و گفتم: - چرا این همه سال تحمل کردي؟ شاید اگه جدا می شدي الان خیلی وضعمون بهتر بود. هزینه مواد اون ما رو به این حال و روز انداخته. هیش محکم و قاطعی گفت: - زندگی که کفش و پیرهن نیست که هر وقت پاره شد بندازیش دور. پونزده سال اون درد منو تحمل کرد، حالا نوبت منه. هرچی باشه بازم پدر شماست. ما باید کمکش کنیم. اعتیاد درده، مرضه، مثل سرطان. گفت اگه سرطان بگیرم ولم می کنی؟ گفتم نه. سر عقد بله گفتم تا آخرشم هستم. الانم میگم تا روزي که زنده م به خوب شدنش امیدوارم. یه دکتر جدید پیدا کردم. این لباساي جدید رو که تحویل بدم می برمش پیش اون. بابات خوب میشه. من می دونم. چشمانم را روي هم فشردم. چقدر من و مادرم در ساده دلی و خوش باوري. شبیه هم بودیم! دیاکو: 🌀 🌀
    ادامه مطلب ...
    2 188
    3
    #پارت_91 خانم حاتمی! خانم حاتمی، خانم دیاکو! خانم او! می شد پسر واقعی مادرم. مادر چقدر دوستش داشت، شادي هم. در دل همه جا باز کرده بود. در دل من که جایی براي فرد دیگري نگذاشته بود. باز غلت زدم. در باز شد و مادر داخل آمد. - بیداري مادر جون؟ دلم گرفته بود. خودم را کنار کشیدم و گفتم: - پیشم می خوابی؟ لبخندي زد و لنگان جلو آمد و کنارم دراز کشید. او رو به سقف من رو به او. دستم را روي شکمش گذاشتم و گفتم: - مامانی! یه سوال بپرسم؟ مادر دستم را نوازش کرد و گفت: - دو تا بپرس عزیزم. سرم را به شانه اش چسباندم و گفتم: - شما چند سالگی ازدواج کردین؟ نفسش را بیرون داد و گفت: - بیست سالگی. دل دل کردم براي پرسیدن سوال بعدي. - بابا رو دوست داشتی؟ لبش کج شد. چیزي شبیه لبخند پهلو شکسته! - اون موقع که این حرفا نبود عزیزم. اومد خواستگاري، آقام گفت سالمه، کاریه، منم گفتم چشم. دلم سخت تر گرفت. چطور می شد بدون یک عشق بزرگ و سوزان ازدواج کرد؟! - یعنی بعدشم بهش علاقه مند نشدي؟ آه کشید. - مگه میشه نشد. یه زن بعد از ازدواجش همه زندگیش میشه شوهرش. سایه سرم بود. تکیه گاهم بود. شاید گاهی بداخلاقی می کرد، اما دوستم داشت. پونزده سال به پاي بچه دار نشدنم موند. عالم و آدم گفتن این زن ناقصه، اجاقش کوره. نمی خواي طلاقش بدي حداقل یکی دیگه بگیر که حداقل اسم و رسمت با خودت خاك نشه، اما حرفش یه کلوم بود، نه! خدا یکی، زن یکی! خودمم ازش خواستم. گفتم به پاي من نسوز. گفتم دندون رو جیگر می ذارم. تحمل می کنم تا تو صداي بچه ت رو بشنوي، اما هر بار می گفت خجالت بکش زن. واسه چی عین طوطی حرفاي مردم رو بلغور می کنی! فکر کن من سرطان داشته باشم، تو ولم می کنی؟ منم می زدم تو صورتمو می گفتم خدا منو بکشه و اون روز رو نبینم. خنده اش شکل گرفت. 🌀 🌀
    ادامه مطلب ...
    2 024
    3
    سلام عزیزان بریم برای ادامه رمان بسباااار زیبا و جذاب و واقعی
    1 969
    1
    👆👆صد در صد تضمینی 👌🏻👌🏻 بدون دارو❌ بدون دمنوش ❌ بدون سختی و گرسنگی ❌ https://t.me/+gmHVgtfps1RmNGU0
    1 118
    2
    ❌❌👆👆تاکید میکنم روشی بسیار جدید و تضمینی👇👇 💥💥 جدیدترین روش لاغری رژیم درمانی نیودایت زیر نظر کارشناسان مجرب بدون قرص و دارو 😍😍. https://t.me/+gmHVgtfps1RmNGU0 https://t.me/+gmHVgtfps1RmNGU0
    52
    0
    🔴کاهش و افزایش وزن 💯 درصد تضمینی #کارشناسان_مجرب_تغذیه ( با شماره نظام پزشكي ) وپشتیبان های پیگیر و مهربون 👩‍⚕️👩‍🚀 ♨️ تابستونه و عروسی ها نزدیکه💃 🔴میخای پهلوها و شکمت آب بشه⁉️ ✅ میخای سایز و وزن کم کنی وبه اندام ایدآلت برسی ⁉️💃 ✅️ بدون و ❌️❌️ ✅ فرصت رو از دست نده همین الان روی لینگ زیر بزن 👇🏻👇🏻
    912
    0
    ❌❌توجهههه👇👇 عزیزانی که درخواست رمان کامل #دلشکسته رو داشتید رمان کاملش آماده شده و بسیااار جذاب و طولانیه هر کی کامل رمانو میخواد پیام بده👇👇👇 @tabliq660👈👈👈
    2 042
    0
    #پارت_89 دستم را جلوي دهانم گرفتم که کمتر آبروریزي کنم. از بس خندیده بودم اشک در چشمم جمع شده بود. ناگهان صاف و مرتب نشست و گفت: - آخ آخ دارن میان این طرف. جون مادرت عین آدم رفتار کن که واسه یه بارم که شده جلو این بشر سوتی ندیم. در یک لحظه خنده در دهانم ماسید و ضربان قلبم اوج گرفت. هنوز و همچنان با دیدنش، با نزدیک شدنش، یا حتی شنیدن خبر نزدیک شدنش قلبم دیوانه می شد و پمپاژ خونش را صد برابر می کرد. نگاهم را به آسفالت کف دانشگاه دوخته بودم، اما با دیدن چند جفت کفش آهسته سرم را بالا گرفتم. آب دهانم را قورت دادم و ایستادم. تبسم هم به تبعیت از من ایستاد و سلام کردیم. جواب هر دویمان را داد و به من گفت: - امتحان چطور بود؟ همیشه با این طور مستقیم و خیره نگاه کردنش مشکل داشتم. زبانم بند می آمد. - بد نبود. - تموم شد دیگه؟ - بله آخریش بود. - پس از فردا می تونی صبحا رو هم بیاي شرکت؟ متعجبانه گفتم: - پس خانوم سلطانی؟ بدون این که تغییري در حالت صورتش بدهد گفت: - می تونی؟ بی اختیار نگاهی به تبسم کردم و گفتم: - بله می تونم. دستش را توي جیبش کرد و گفت: - خوبه. پس ساعت نه اونجا باش. چشم آهسته اي گفتم. سرش را نزدیک آورد و با صدایی آرام طوري که فقط من و تبسم بشنویم گفت: - اینقدرم بلند نخندین. توجه همه رو جلب کرده بودین. تنم یکپارچه آتش شد. وقتی که با جیغ تبسم به خودم آمدم رفته بود. - این چی گفت؟ ها؟ به این چه اصلا؟ مگه مفتش محله؟ بی ادبِ خاك بر سرِ فضول! کی گفته نسل دایناسور منقرض شده؟ کجاست بیاد این شرِك از خود راضی رو ببینه؟ بابامم به من نمی گه چی کار کنم چی کار نکنم. اون وقت این ... بی توجه به غرغرهاي تبسم روي نیمکت نشستم و بازوهایم را بغل کردم. کجا خوانده بودم که مردها فقط روي زن مورد علاقه و مهم زندگیشان غیرت دارند؟ 🌀 🌀
    ادامه مطلب ...
    1 982
    4
    #پارت_90 کاست را داخل ضبط هل دادم و روي تشکم دراز کشیدم. صداي خواننده در فضا پیچید و باز مرا برد به روزي که در آغوش دیاکو جا خوش کرده بودم. خجالت می کشیدم از این که تکرار مجددش را از خدا بخواهم، اما نمی توانستم حسرتش را در دلم مدفون سازم. پس بارها و بارها براي خودم صحنه را بازسازي می کردم. چهره اش را حتی از صورت خودم هم بهتر می شناختم. جزء به جزء این پازل دوست داشتنی را کنار هم می چیدم. با عشق، با دقت، که مبادا خشی به تصویرش بیفتد و از جذابیت هایش بکاهد. آه کشیدم و غلتیدم. خواننده می خواند. یاد روزي افتادم که دستم را گرفت و گفت مرا همین جوري که هستم دوست دارد. گفت هیچ وقت به خاطر فقیر بودنم خجالت نکشم. گفت هوایم را دارد. گفت دوستم دارد. خانه مان هم آمد. بدون کبر، بدون غرور، بدون هیچ رنگ و ریایی! یادش بود که مادر خیاطی می کند. برایش چرخ خرید. یادش بود که من کامپیوتر ندارم. برایم لپ تاپ خرید. یادش بود که شادي محصل است. برایش دفتر و کتاب خرید. خواننده می خواند. غمگین و عاشقانه! تصور کردم. باز هم ساختم. با هم غذا می خوردیم. من برایش غذا می بردم. از روزي که مادر مجوز داده بود، خودم برایش غذا می پختم. او نمی دانست، اما من که می دانستم. ذره ذره عشقم، قلبم را، وجودم را چاشنی غذا می کردم. خدا می داند وقتی که شروع به خوردن می کرد چه استرسی می کشیدم که نکند دستپخت مرا دوست نداشته باشد. خواننده با سوز می خواند. یاور همیشه مومن ... اما دوست داشته. همیشه دوست داشته. همیشه هم می گوید تو هم با من بخور تنهایی نمی چسبد. هیچ وقت ندیدم با سلطانی یک لیوان چاي هم بخورد. فقط با من، فقط من. خواننده خواند و من ساختم. چه لذتی داشت هوایش را داشتن که گرسنه نباشد، تشنه نباشد، خسته نباشد. چه لذتی داشت به چهره خسته اش خسته نباشید گفتن. آه کشیدم. حتما این لذت اگر در خانه اش بودم بیشتر هم می شد. وقتی که او براي خودم می شد. وقتی که می توانستم شانه هایش را ماساژ دهم. سرش را روي پایم بگذارم و آرامش کنم. وقتی که می توانستم بدون ترس و دلهره دیاکو صدایش کنم. دیاکو ... دیاکو ... دیاکو! چه اسم خوش آهنگی داشت. او می شد دیاکوي خالی و من می شدم خانم حاتمی. قلبم لرزید. 🌀 🌀
    ادامه مطلب ...
    2 142
    4
    Last updated: ۱۱.۰۷.۲۳
    Privacy Policy Telemetrio