The service is also available in your language. For translation, pressEnglish
Best analytics service

Add your telegram channel for

  • get advanced analytics
  • get more advertisers
  • find out the gender of subscriber
دسته بندی
زبان جغرافیایی و کانال

audience statistics لمس تقدیر ...

یا حق رمان لمس تقدیر رمانی عاشقانه و با بیان باز نوشته شده 💋💑به همه سنین پیشنهاد نمیشه 🚫🔞 
6 7600
~0
~0
0
رتبه کلی تلگرام
در جهان
64 839جایی
از 78 777
در کشور, ایران 
11 741جایی
از 13 357
دسته بندی
799جایی
از 857

جنسیت مشترکین

می توانید بفهمید که چند زن و مرد در این کانال مشترک هستند.
?%
?%

زبان مخاطب

از توزیع مشترکین کانال بر اساس زبان مطلع شوید
روسی?%انگلیسی?%عربی?%
تعداد مشترکین
چارت سازمانیجدول
D
W
M
Y
help

بارگیری داده

طول عمر کاربر در یک کانال

بدانید مشترکین چه مدت در کانال می مانند.
Up to a week?%Old Timers?%Up to a month?%
رشد مشترکین
چارت سازمانیجدول
D
W
M
Y
help

بارگیری داده

Hourly Audience Growth

    بارگیری داده

    Time
    Growth
    Total
    Events
    Reposts
    Mentions
    Posts
    Since the beginning of the war, more than 2000 civilians have been killed by Russian missiles, according to official data. Help us protect Ukrainians from missiles - provide max military assisstance to Ukraine #Ukraine. #StandWithUkraine
    🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺🍀🌺🍀🌺🍀 🌺🍀🌺🍀🌺 🌺🍀🌺🍀 🌺🍀🌺 🌺🍀
    1
    0
    🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺🍀🌺🍀🌺🍀 🌺🍀🌺🍀🌺 🌺🍀🌺🍀 🌺🍀🌺 🌺🍀
    1
    0
    🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺🍀🌺🍀🌺🍀 🌺🍀🌺🍀🌺 🌺🍀🌺🍀 🌺🍀🌺 🌺🍀
    1
    0
    🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺🍀 مسیح نگاهش را درون اتاق کوچکی که خاطره های زیادی از آن جا داشت چرخاند. شب های زیادی را با بچه ها آن جا گذارنده بودند از روزهایی که در دوره ی دبیرستان با پدرش دعوا می کرد و به کارگاه می آمد تا وقت هایی که بیکار بودند و به پیمان کمک می کردند. زمانی که رفیق هایش ازدواج کردند او هم درگیر مشکل های زندگی اش شد این دورهمی ها هم کم و کمتر شد. روی تخت دراز کشید و دست هایش را زیر سرش جمع کرد. شهرزاد همانند جان در بدنش است چگونه می تواند فراموشش کند؟ مادرش چطور انتظار داشت درمانِ دردش را از یاد ببرد؟ صدای در اتاق باعث شد از حالت خوابیده خارج شود. پیمان با دیدن مسیح لبخند زد و مقابلش روی زمین نشست. -  بچه ها استقبال کردن و گفتن به سرعت خودشون رو می‌رسونن. مسیح هم سری تکان داد. - برم آبی به دست و صورتم بزنم و بیام. با قدم های بلندی خودش را به سرویس رساند‌ و مقابل آیینه ایستاد و شیر آب را باز کرد. چند مشت آب به صورتش پاشید. دوست نداشت مقابل رفیق هایش کلافه باشد اما نمی دانست پیمان متوجه‌ی حال خرابش شده است. پیمان نگاه از تخت گرفت و خسته و درمانده به دیوار تکیه داد. تا زمانی که مسیح برگردد به بحثی که صبح با پدرش داشت فکر کرد. صدای زنگ موبایل بلند شد و رشته‌ی افکارش را از هم گسست و او با دیدن نام سعید شاگردش را صدا کرد و از او خواست سماور را روشن و چای دم کند. دکمه‌ی اتصال را زد. - بله؟ سعید نفس، نفس زنان به حرف آمد. - چیزی نمیخوای بیارم؟ نگاهی به ساعت گرد و کوچکش انداخت. - نون بربری داداش می دونی که مسیح دوست داره. سعید خندید. - چشم پس فعلا. مسیح زمانی از سرویس خارج شد که شهاب رسیده و در حال احوال پرسی با پیمان بود. - به، به ببین کی ما رو آدم حساب کرده. به سمت مسیح رفت و یک دیگر را در آغوش گرفتند. - کجایی تو مرد حسابی؟ زن هم نداری بگیم تو درگیر زندگی متاهلی شدی. مسیح روی شانه اش کوبید. - درگیر کارم بابا. لبخند پرشیطنتی نثار مسیح کرد. - دیگه آدم متاهل هم روز و شب کار نداره که تو داری. پیمان سینی چای را از دست شاگردش که نوجوانی بود‌ گرفت. - ممنون تو برو برای فردا خودم باهات تماس می گیرم که بیای یا نه. پسرک چشمی گفت و بعد از تعویض روپوش سفیدش با لباس های بیرونی‌اش کارگاه را ترک کرد. سعید و ایمان هم همزمان رسیدند و بساط احوال پرسی در کارگاه به پا شده بود. هیچ کدام کم کاری مسیح را به دلیل کار قبول نداشتند و ساعتی در آن مورد بحث کردند. در نهایت مسیح کوتاه آمد تا ماجرا را ختم به خیر کند. 🍀🍀🍀🍀 لینک گروه نقد
    ادامه مطلب ...
    نقد و نظر لمس تقدیر
    My imaginary love invites you to join this group on Telegram.
    551
    3
    🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺 گشت و گذار همیشه حالش را عوض می کرد حتی در بدترین دوره ی روحی هم انرژی مثبت  می‌گرفت. قدم هایش را روی سنگ فرش های پیاده رو بر می داشت و به روزی که بتواند همراه با شهرزاد این خیابان ها را بگذراند فکر می‌کرد هیچ ایده ای نداشت که چگونه شد از قدم زدن در خیابان به آن کارگاه کوچک رسید. پله های کارگاه را یکی پس از دیگری گذراند و در آخر به آخرین پله رسید و نگاهش را به پیمان دوخت که درحال صحبت با یکی از کارگرهایش بود. قدم زنان نزدیک شد و دست روی شانه اش گذاشت. - سلام چطوری رفیق. پیمان به عقب چرخید و از دیدن مسیح چشم هایش درخشید و آرام خندید. - به به چه عجب شما رو زیارت کردیم. کجایی؟ نیستی؟ لبخند مهربانی روی صورت گرفته‌ی مسیح نشست. - والا یه مدت از اینجا تا شیراز در رفت و آمد بودم و کمی درگیر شدم این شد کمتر تهران بودم. پیمان خم شد و به شوخی روی شانه‌ی مسیح کوبید. - راستش رو بگو نکنه زن گرفتی دعوتمون نکردی؟ خیر سرمون دوست صمیمی هستیم. از شنیدن کلمه‌ی ازدواج خندید. - ربط که داره ولی نه ازدواج نکردم. هر دو به سمت اتاقی که درون کارگاه بود به راه افتادند. یاد روزهایی که با دوست های دیگرشان به کارگاه می‌آمدند و وقت می گذراندند افتاد‌. - از بچه ها چه خبر؟ پیمان در اتاق را باز کرد و کناری ایستاد تا ابتدا مسیح وارد شود. - گاهی میان ولی می دونی که درگیر زن و زندگی شدن مجبورن بیشتر متاهلی وقت بگذرونن. مسیح از دیدن اتاق تاسفی درون نگاهش نشست. - هنوز هم همونی هستی که قبلا بودی. پیمان به سرعت لباس هایش را جمع کرد و درون کمدی که گوشه ی اتاق خاک می‌خورد انداخت‌. - داداش دیگه ما هنرمندها باید شلخته باشیم. مسیح روی تخت گوشه‌ی اتاق نشست. - هنرمندهای دیگه رو چرا خراب می‌کنی؟ بگو می‌خوام دست آویزی برای شلختگی خودم داشته باشم. به سرعت موضوع بحث را عوض کرد تا مسیح ادامه ندهد. - زنگ بزنم بچه ها بیان؟ دور هم جمع بشیم به یاد قدیم ها؟ زمانی که او سرش را به نشانه‌ی تایید تکان داد به سرعت اتاق را ترک کرد و به سراغ موبایلش که درون کارگاه روی میز گذاشته بود رفت.
    ادامه مطلب ...
    443
    3
    🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺 ابتدا سکوت کرد چون نمی‌توانست واکنش مادرش را پیش‌بینی کند خوب می‌دانست مادرش جزو متعصب های مذهب کاتولیک است و سخت گیری های شدیدی نسبت به دین های دیگر دارد. به خوبی اطلاع داشت از زمانی که شهرزاد و دینش را معرفی کند تا وقتی موافقت مادرش را بگیرد جنگ اعصاب خواهند داشت چرا که نه حاضر بود شهرزاد را ترک کند نه از مادرش جدا شود. ابتدا دو دل بود برای گفتن حقیقت اما در آخر که باید حرف می زد پس تصمیم گرفت خیال خودش را آسوده کند. - شهرزاد مسلمانِ مادر اما باید ببینیدش تا بفهمید چرا به اون دختر دل بستم. زن به قدری از شنیدن کلمه‌ی مسلمان شوکه شد که ثانیه های طولانی واکنشی نسبت به حرف هایش نشان نداد تا زمانی که سارا به حرف آمد. - دل به غیر‌ایمان دار بستی داداش؟ می دونی که نمی‌شه؟ مادرش گردنبند صلیبی که در گردنش داشت را در دست گرفت و نام عیسی مسیح را صدا کرد تا برای نجات دادن فرزندش کمک بخواهد. - تو نمی تونی با یه مسلمان باشی. زن به قدری عصبانی بود که مسیح هم جرات نمی کرد کلامی به زبان آورد مگر چه گفته بود؟ حتی اگر دو دین متفاوت باشند قرار نیست یکی مسلمان است و دیگری مسیحی برای با هم بودن تلاش نکنند و عشق را ممنوعه به شمار بیاورند! زن ایستاد و قبل از رفتن مجدد به سمتش برگشت. - برای موندن با اون دختر باید دین عوض کنی که من بهت همچین اجازه‌ای نمی‌دم مسیح پس دورش رو خط بکش. پشت به آن ها که رفتنش را نگاه می‌کردند سالن را ترک کرد. سارا چشم از راه رفته‌ی مادرش گرفت و به برادرش خیره شد. دستش را با دو دست گرفت و فشرد. - دختره ارزشش رو داره؟ از تمام حرف های مادرش مخالفتی که کرد در گوشش زنگ می خورد. نفس عمیقی کشید و در دل خدایش را به یاری خواند. - ارزش نداشت بهش دل نمی‌بستم. سارا خندید و پیشانی اش را به شانه‌ی برادرش تکیه داد. - یعنی چون تو دل بستی ارزش داره؟ خوب خودت رو بالا می کشی ها... مسیح خواهرش را کنار فرستاد و ایستاد. کلافه دستی درون موهایش فرو برد و در اتاق دور خودش چرخید. - می‌رم جایی کار دارم مراقب فشار مامان باش‌. سارا بند افتاده‌ی تابش را از روی شانه بالا برد و لبخند محوی زد. - مسیح یارت.
    ادامه مطلب ...
    532
    4
    🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺 مسیح روی مبلی درون سالن پذیرایی خانه نشسته بود و پیام هایش را با شهرزاد مرور می کرد که صدای مادرش به گوشش رسید. -  مسیح خبریه؟ چند بار صدات کردم متوجه نشدی؟ نگاهش را از صفحه‌ی موبایل گرفت و به چشم های سبز مادرش دوخت. - مادر تنها تو سزاوار پرستشی با عیسی مسیح‌. زن خندید و مقابلش روی مبل نشست. - شکر می کنم برای وجود تو و خواهرت ولی فکر نکن نفهمیدم مشکوک می‌زنی. مادرش را بعد از خدا پرستش می کرد از نظرش اول خدا و بعد مادر و درجه‌ی سوم همسر قرار می گیرد معتقد بود تو اگر مادرت را نپرستی و به او احترام نگذاری پس نمی‌توانی همسرت را هم دوست داشته باشی. - مامان خانم همیشه نگفتم اگه دو تا بال داشته باشم یکیش شمایی یکیش هم همسر آینده ام؟ صدای معترض خواهر کوچک ترش که به سمتشان می رفت او را به خنده انداخت. -  من هم حتما نخودی‌ام داداش؟ دست هایش را باز کرد و سارا در آغوشش فرو رفت و به سینه اش تکیه داد. - مگه نمی‌دونی شما نفس داداشی جواهر؟ لبخند زیبایی لب های مادرشان را زینت داد. هر روز برای وجود فرزندهایش و سلامتی‌شان شکرگزاری می کرد. - مشخصه خبرهایی توی راهه که آقا مسیح شارژ شده نه؟ سارا هم به نیم رخ برادرش خیره شد. - یعنی می‌خوای داماد بشی و آرزوی مادر رو برآورده کنی؟ بالاخره ژاسمین مخت رو زد؟ چشم هایش چنان از خوشحالی برق زدند که خواهرش متوجه شد و به قهقهه افتاد. - تبریک داداش بالاخره اون بیچاره رو از دبه ترشی نجات دادی. سری تکان داد و به مادرش خیره شد. - حرفتون درسته ولی کسی که پسند کردم ژاسمین نیست. سارا که آستین پیراهنش را کشید چشم از مادرش گرفت و به او دوخت. - بله؟ دخترک تمام اجزای صورت برادرش را از نظر گذراند و ابرویی بالا انداخت. - پس کیه؟ بیچاره ژاسمین که رویا بافته بود حداقل همون اول کار می گفتی بهت دل خوش نکنه که بعدها با دیدن دختر دیگه ای کنارت هر روز نشکنه! خدا رو خوش نمیاد قلب کسی رو بشکنی. دست به سینه تکیه داد. به فکر فرو رفت این که ژاسمین جایی در دلش باز نکرده بود تقصیری نداشت شاید خدا هم دلش می‌خواست او روزی شهرزاد را ببیند که دل و نگاهش سمت دختر دیگری نمی رفت‌. به قدری سکوت مسیح طولانی شد که مادرش به حرف آمد. - دختره کیه؟ چه کاره اس؟ خانواده اش چطور آدم هایی هستن؟
    ادامه مطلب ...
    514
    3
    🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺 توانایی گرفتن نگاهش را از صفحه‌ی موبایل نداشت. عشق چه خاصیتی داشت که با یک دیدار تصادفی ممکن بود رخ دهد؟ چرا از نظر خانواده ها ما با شخصی آشنا شویم گناه است؟ چرا نباید با کسی آشنا شویم که می دانیم نیمه‌ی گمشده‌ی خودمان است و می تواند مرهمی روی دردهایمان باشد؟ مگر لطف خدا نیست که عشق را در قلب ها می کارد؟ یک موضوع را مطمئن است که خدا عشق را به هر کسی هدیه نمی دهد و او حس می کند این یک هدیه از سمت خدا برای خودش می باشد. موبایل که مجدد لرزید افکارش را جمع کرد و روی صفحه زد تا پیام بعدی را باز کند. - دختر بارون، بارون زندگیم می‌شی؟ هیجان زده خندید و چندین بار پیام را با خودش مرور کرد اما جوابی برایش نداشت. با صدای بلند پریزاد که شعری را می خواند و در خانه می دوید موبایل را میان کتابش گذاشت تا اگر به اتاق آمد از رازش پرده برداری نشود. به دیوار تکیه داد و پلک هایش را بست. در کتاب دوست داشتن از عشق برتر است دکتر شریعتی خوانده بود که دوست داشتن از عشق برتر است. عشق یک جوشش کور است و پیوندی از سر نابینایی. اما دوست داشتن پیوندی خوداگاه و از روی بصیرت روشن و زلال. عشق بیشتر از غریزه آب می خورد و هر چه از غریزه سر زند بی ارزش است و دوست داشتن از روح طلوع می کند و تا هر جا که یک روح ارتفاع دارد، دوست داشتن نیز همگام با آن اوج می یابد. عشق در غالب دلها، در شکل ها و رنگهای تقریبا مشابهی، متجلی می شود و دارای صفات و حالات و مظاهر مشترکی است. اما دوست داشتن در هر روحی جلوه ای خاص خویش دارد و از روح رنگ می گیرد و چون روح ها، بر خلاف غریزه ها هر کدام رنگی و ارتفاعی و بعدی و طعم و عطری ویژه ی خویش دارد می توان گفت که به شماره ی هر روحی، دوست داشتنی است. صدای پریزاد رشته‌ی افکارش را برید. - چی می‌خوای؟ پریزاد مقابلش روی تخت خودش نشست. - هیچی آبجی خانم فقط مامان گفت برو کمکش سبزی ها رو پاک کن. کتابش را با موبایلی که میانش گذاشته بود روی تخت گذاشت. امیدوار بود پریزاد سراغ تخت او نرود خوب می‌دانست اگر او موبایل را ببیند باج گیری اش آغاز می شود. قبل از خارج شدن از اتاق به سمت پریزاد برگشت. - میای کمک؟ گویی می‌ترسید خواهرک شیطانش از موبایلی که پنهان کرده است آگاهی پیدا کند. پریزاد سری تکان داد و با چند قدم خودش را به او رساند و دست در دست یکدیگر اتاق را ترک کردند. ***
    ادامه مطلب ...
    589
    2
    🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 شهرزاد به اتاقش رفت و بعد از تعویض لباسش روی تخت دراز کشید. موبایلی که از کیفش برداشته بود را زیر پارچه‌ی پهن شده روی تختش قایم کرد. احساسش طوری بود که نمی‌تواست نامی برایش پیدا کند. تصمیم گرفت هر چیزی که به ذهنش می آید را روی دفتری پیاده کند. دفتر سر رسیدش را از روی میز کنار تختش برداشت و خودکاری هم به دست گرفت. "سه چیز خیلی سخت است : فولاد، الماس و خود شناسی." جمله‌ای که به ذهنش رسید از بنجامین فرانکلین بود و فکرش را مشغول کرد. خودکار در دستش می رقصید و روی صفحه‌ی سفید کاغذ خط می انداخت. ابتدا باید خودش را به روحش معرفی می کرد و بعد مسیح را می‌شناخت. صفحه‌ای پیش رویش بود که هر چه خط خودکار می انداخت را با لذت می بلعید. اولین جمله‌ای که به ذهنش آمد را روی صفحه آورد و این شد شروع نوشته هایش. ترس ورطه‌ی هولناکی است که عجیب با تمام وجود احساسش می‌کرد. می داند الان که تصمیم به نوشتن دارد باید به تک، تک کلمه های روی صفحه متعهد بماند و هر کلمه یا جمله ای که می‌نوشت را از درون خود پاک کند. ترس‌های زیادی در زندگی دارد که یکی از آن ها بر‌می‌گردد به زمانی که نزد فالگیرها می‌رفت و خانواده‌اش هم در جریان نبودند. بعد از فکر کردن به ترس های خود و اتفاق هایی که باعث ترس هایش شده آخرین جمله را نوشت و به سراغ کلمه‌ی جدید رفت‌. " امید و آرزوهایت را دنبال کن، نه ترس‌ هایت را! "  ( جودی بور ) کلمه‌ی بعدی که از ذهنش عبور کرد لذت بود. عقیده داشت در زندگی یا باید ماجراجویی کنی و لذت ببری یا بیهوده و بدون هیچ عملی گذر عمرت را تماشا کنی. خودش را تا قسمتی می‌شناخت و دوست داشت. با تمام ترس‌هایش آن طور که دلش می‌خواست زندگی می کرد. کلمه‌ی آزمایش را روی صفحه نوشت و تنها متنی که به ذهنش رسید تا مقابل آزمایش بنویسد مسیح بود. باید تلاش می‌کرد تا او را بهتر بشناسد چون احساس می کرد با فکر به مسیح ذهنش هیجان زده می شود و جرقه‌ی خاصی می‌زند. همزمان در کنار او می توانست با خود واقعی‌اش هم آشنا شود. موبایلش را برداشت و در دست فشرد. دلش می‌خواست با او صحبت کند اما روی آن که اولین نفر تماس بگیرد را نداشت. نمی فهمید این همه اشتیاق را از کجا می آورد. به زمانی که در رستوران بودند فکر کرد و حرف های مسیح را به خاطر آورد. برای شنیدن تک، تک کلمه هایش مشتاق بود زیرا از نظرش صحبت های مسیح با آن که عادی عنوان می شد عطر عاشقانه‌ی خاصی داشت و دل می‌برد‌. به دیوار تکیه داد و موبایل را میان دفتر گذاشت و به سینه اش فشرد. پلک هایش را بست و چهره‌ی مسیح را با آن موهای بازیگوش که روی پیشانی‌اش می افتادند از نظر گذراند. کتاب درون دستش که لرزید موبایل را از میانش برداشت و صفحه اش را باز کرد‌. پیامی که از جانب یک شماره‌ی ناشناس رسیده بود را خواند و متوجه شد این متن عاشقانه کار مسیح است. برایش جالب بود او سیم کارت را روی موبایل انداخته بود اما شماره اش را ذخیره نکرده است. " دیروز تو را به خواب دیدم و انگار تکه نباتی بودی.. ذوب می‌شدی، حل می‌شدی در دهانم، درون دنده‌هایم، مگر شیرین‌تر از نبات هم یافت می‌شود؟ دیروز خوابت را دیدم و انگار شاخه‌ای سبز بودی. خرامان، رقصان روی ناهمواری‌هایم، خم می‌شدی، مگر چیزی بیش از اینکه شاخه‌ای سبز باشی، خوشحالم می‌کند؟ دیروز تو را در خواب دیدم و انگار قطعه‌ای مرمرین بودی. خرد می‌شدی و جمع می‌شدی بعد هم در اعماقم به آوار بدل می‌شدی. مگر آدم آرزویی فراتر از تصاحب و در دست گرفتن تکه‌ای از مرمر را در سر می پروراند؟ دیروز تو را در خواب دیدم و انگار که عود و عنبر بودی. عطر تو می‌تراوید و جان‌فزا می‌شد و درون نفس‌هایم ساکن می‌شدی. مگر جز بوییدن عود و عنبر هم چیزی بر وجد و سرمستی‌ام می‌افزاید؟ " 🍀🍀 نویسنده رمان (بهار بهرام پور _ سونیا منصوری) همین الان می تونید با عضویت در vip ادامه این پارت‌ فوق جذاب و بقیه پارت ها رو بدون محدودیت بخونید . در صورت تمایل به خوندن پارت های چند ماه بعد به صورت یکجا، جهت عضویت در vip مبلغ هزار تومان به شماره کارت زیر واریز کنید. 6037 9972 5500 7164 معصومه منصوری ❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 آیدی ادمین👇
    ادامه مطلب ...
    715
    3
    🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 وژالین حین رانندگی نگاهی به شهرزاد که عمیق در فکر بود انداخت و لبخند شیطنت آمیزی روی لب هایش نقش بست. - اگر عاقل بود داند که مجنون صبر نتواند شتر جایی بخواباند که لیلی را بود منزل شهرزاد ابتدا متوجه‌ی گفته‌ی او نشد اما بعد از چند ثانیه که به خودش آمد بیت سعدی که وژالین به زبان آورده بود را با خود مرور کرد. ذهنش قفل شده و نمی توانست مفهوم این قسمت از شعر را درک کند. - گیج شدم نمی دونم چه کاری درسته چه کاری غلطه ... وژالین ماشین را پارک کرد و یک دستش را پشت صندلی او گذاشت و به سمتش چرخید. - اگر کسی عاشق باشد می داند که مجنون بی قرار است و صبر ندارد بنابراین شتر خود را در کنار منزل لیلی می‌خواباند. لحظه ای به شهرزاد اجازه داد معنی شعر را با خودش مرور کند و سپس ادامه داد. - ز عقل اندیشه ها زاید که مردم را بفرساید گرت آسودگی باید برو عاشق شو ای عاقل شهرزاد با دقت به تکان خوردن لب های وژالین نگاه می کرد گویا نمی‌خواست لغتی را از دست بدهد.   - ذات عقل بهونه ایست که فکر و غم تولید می کند، ای انسان خردمند اگر به دنبال آسودگی هستی تنها راه عاشق شدن است. موبایلش را برداشت و صفحه‌ی روشن را به سمت شهرزاد گرفت و او به عکس پسر جوانی که روی صفحه‌ی زمینه بود چشم دوخت. - شهرزاد من عاشق شدم به ندرت می‌تونم بگم قشنگ‌ترین حسی بود که تجربه کردم‌. با این که قسمتون نرسیدن بود اما اگه به عقب برگردم باز هم عاشقش می‌شم. قطره ای اشک از گو‌شه‌ی چشم وژالین نیش زد و به نرمی روی گونه اش غلتید و نگاه شهرزاد هم قطره را دنبال کرد. - چرا قسمت هم نشدین؟ با کف دست جای قطره رو پاک کرد و نفس عمیقی کشید. - شاید چون برای این دنیای پر از دروغ و نیرنگ نبود و بلیتش برگشت خورد. لب زیری اش را گزید. - روحش شاد. از حرف های وژالین این طور برداشت که او فوت شده و در این دنیا نیست این بود که تنها توانست روحش شاد را بر زبان آورد. چند دقیقه‌ای هر دو در سکوتی سنگین بر جای نشسته بودند تا این که وژالین ضبط را روشن کرد و قطعه‌ی عاشقانه‌ی ملایمی پخش شد. به خودش فرصت یادآوری خاطره‌هایی را داد که مدتی بود سعی در فراموش کردنشان داشت. ماشین را روشن کرد و مجدد به راه افتاد باید هر چه زودتر شهرزاد را به خانه می‌رساند و خودش به خلوتگاه همیشگی‌اش می‌رفت. زمانی که شهرزاد از ماشین پیاده شد تنها خدا به همراهت را به زبان آورد و از ماشین فاصله گرفت خودش هم نمی‌فهمید چرا فضا از نظرش سنگین شده بود. در خانه را که پشت سرش بست وژالین هم به راه افتاد و از آن خیابان دور شد. با قدم هایی سست به حوض نزدیک شد و لبه‌اش نشست به قدری درگیر عشق نافرجام وژالین شده بود که وضعیت نابسامان خودش را به یاد نمی‌آورد‌. شیر آب را باز کرد و مشتی آب به صورتش پاشید. باید از این گرفتگی چهره خلاص می‌شد بعد به داخل خانه می‌رفت. دقیقه‌ای که گذشت بلند شد و به داخل خانه رفت. قدم زنان راه اتاقش را در پیش گرفته بود که صدای مادرش باعث ایستادنش شد. - شهرزاد خوبی؟ چرا دیر کردی نگران شدم. آب دهانش را فرو داد و دسته‌ی کیفش را در دست فشرد. - مادر اگه اجازه بدین لباس هام رو عوض کنم کمی استراحت کنم بعدا صحبت کنیم؟ زن پلک روی هم گذاشت و به آشپزخانه برگشت. نویسنده رمان (بهار بهرام پور _ سونیا منصوری) همین الان می تونید با عضویت در vip ادامه این پارت‌ فوق جذاب و بقیه پارت ها رو بدون محدودیت بخونید . در صورت تمایل به خوندن پارت های چند ماه بعد به صورت یکجا، جهت عضویت در vip مبلغ هزار تومان به شماره کارت زیر واریز کنید. 6037 9972 5500 7164 معصومه منصوری ❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 آیدی ادمین👇
    ادامه مطلب ...
    1 108
    4
    https://t.me/+FIs0RdPTvRFjMDJk -چی داری که عطرت مستم می کنه خاله کوچولو؟ یاسمین تقلا کرد تا از حصار دست هام جدا بشه و هق زد. -لعنتی ولم کن چوب حراج به آبروم نزن چرا نمی فهمی تو خواهرزادمی این رابطه درست نیست! دستم رو نوازش وار روی شکمش کشیدم! از میون دندون هام غریدم. -باز که این حرف‌و تکرار کردی... به نفعته دیگه به زبون نیاریش چون قول نمی دم یه توله نکارم تو شکمت! یاس انگار دوست داشت داد بزنه و همه رو خبر کنه که تند و فرض دستم و جلوی دهنش گذاشتم و روی تخت اتاق پرتش کردم. این دختر باید مال من میشد. روی تنش خیمه زدم یاس التماس کرد. - من خاله اتم نکن من با خشم ضربه زدم و با دیدن خون روی پاهاش.. ❌❌❌💦 -درد داری؟ هق هقش بلند شد و توی خودش جنین وار پیچد: -ازت متنفرم غیاث... ازت متنفرم آشغال! به همه می گم چه بلایی سرم آوردی! -هیشش دختر به وقتش خودم به همه میگم تو دیگه مال من شدی! سرم جلو بردم تا لب هایش را ببوسم که در اتاق بی هوا باز شد و صدای ناباور طلا بانو ناباور و وحشت زده بلند شد. -اینجا چه خبره غیاث چیکار کردین یا امام غریب ....
    ادامه مطلب ...

    file

    952
    0
    🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 بعد از چند ثانیه صدای وژالین رشته ی نامرئی میان نگاهشان را پاره کرد. - دیگه داره دیر می‌شه بریم؟ مسیح نفس عمیقی کشید و به وژالین خیره شد. - چیزی گفتی؟ وژالین به جعبه ی دست شهرزاد نگاهی انداخت و لبخند زد. - پس بالاخره قبول کردی؟ شهرزاد شرمگین سرش را تکان داد و به جای او مسیح به حرف آمد. - فعلا قراره مدتی آشنا بشیم. وژلین برای خواهرش و عشق نافرجامش غصه می‌خورد اما ژاسمین باید کنار می آمد یعنی راه طولانی برای فراموش کردن مسیح در پیش داشت. کاری هم از دستش بر نمی آمد جز این که تنهایش نگذارد. دنیا به آخر نرسیده بود و او هم عشق واقعی را پیدا می‌کرد. شاید هر شخص دیگری بود از مسیح کینه به دل می‌گرفت اما او دلش را نداشت در واقعا این مرد را مانند برادرش دوست داشت و با خوشحالی‌اش شاد می‌شد. دست شهرزاد را در دست گرفت و فشرد. - بهتون تبریک می گم امیدوارم در آخر به نتیجه‌ی خوبی برسید. مسیح ایستاد و اشاره ای به آن ها کرد. - بریم که دیره و ممکنه برای دختربارون هم دردسر درست بشه. شهرزاد تا زمانی که به ماشین وژالین برسد به نتیجه‌ی کارش فکر می‌کرد‌. پشیمان نبود اما ترس مبهمی داشت از آینده ای که ممکن بود به هر شکلی رقم بخورد. جعبه‌ی درون دستش را فشرد و ناگهان با یادآوری موبایل لبخند زد. مدت ها بود در آرزوی تلفن شخصی بود و کسی اهمیتی به گفته اش نمی داد. صدای مسیح توجه اش را جلب کرد. - موبایل رو کار انداختم و سیم کارت هم داره شب بهت پیام می‌دم. سر شهرزاد از خجالت به زیر افتاد. هر چند که او را پذیرفته؛ اما باز هم رابطه با مردی که محرم نبود برایش دشوار بود. مسیح که منتظر جواب نبود نگاه گرفت و کنار ماشین وژالین ایستاد و در جلو را برای شهرزاد باز کرد. - بشین دختر بارون که پدر من رو از اون دنیا آواره کردی! صدای زمزمه‌ی دختر به قدری ضعیف بود که سخت به گوشش رسید. - ممنونم. زیر نگاه سنگین مسیح با گام هایی موقر به سمت ماشین رفت و روی صندلی نشست. مسیح سمت پنجره خم شد و مستقیم به وژالین چشم دوخت. - مراقب باش و آروم برون. وژالین برای تایید پلک روی هم گذاشت و ماشین را روشن کرد زمانی که مسیح از آن ها فاصله گرفت به راه افتاد. مسیح نگاهش به ماشین بود که دور و دور تر می‌شد؛ انگار تکه ای از درونش را می بردند. زمانی که ماشین آن ها از دیدش رفت با گام های بلندی به سمت ماشین خودش قدم برداشت. گاهی در زندگی زخم هایی وجود دارد که روح را با آرامی از بین می‌برد مگر آن که برای آن زخم درمانی پیدا شود. او احساس می کرد شهرزاد درمان زخم هایش است. عمق علاقه‌ای که نسبت به او داشت را نمی‌توانست بیان کند. اوایل به فکر راه‌حلی برای فراموشی این حس بود اما فهمید هیچ راهی برای از بین بردن این افیون ندارد. ***
    ادامه مطلب ...
    951
    1
    🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 نفس عمیقی کشید. - می دونی قو پرنده ی عجیبیه که زمان مرگش رو می فهمه و  هنگام مردن از جمعشون جدا می‌شه و تنهایی به استقبال مرگ می‌ره. نکته ی جالب و باشکوهش این جاست که قو فقط یه عشق در طول زندگیش داره و در دیدار با جفتش هم آواز می خونه و فقط همون یک دفعه صداش شنیده می شه و در کل صدایی نداره. البته لحظه‌ی مرگش هم یه بار دیگه می خونه آواز قو لحظه‌ی مردن و لحظه‌ی عاشقی انگار که اون لحظه‌ی مرگ دوران عاشقیش رو مرور می کنه. و جایی هم برای مرگش انتخاب می کنه که دیدار عاشقانه داشته. لبخند زیبایی لب های شهرزاد را زینت داد. - عشقشون مقدسه. مسیح با چشم های متعجب به لبخند شهرزاد نگاه کرد و ناخوداگاه لبخند زد. - تو دست عاشقی به من بده من برات عشق مقدس می‌سازم. یک آن تمام خون بدن شهرزاد به صورتش هجوم آورد و تلاش کرد حرف مسیح را نشنیده بگیرد. انگشت اشاره اش بند طره ای از موهایش شد که بازیگوشانه از زیر شال بیرون زده و تابش می داد‌. مسیح جعبه ی موبایل را مقابل شهرزاد گذاشت. - برای شماست دختربارون. شهرزاد یک نگاهش به جعبه‌ی موبایل بود و گاهی هم نگاهی به مسیح می انداخت. - مناسبتی داره؟ نگاه مسیح روی شهرزاد بود و با تمام وجود به صدای مخملی اش گوش می داد. - یه هدیه برای شروع آشناییمون. شهرزاد ابرویی بالا برد. - اما من نمی تونم قبول کنم. لحظه ی سکوت کرد اما قبل از آن که مسیح حرفی بزند خودش ادامه داد. - من نمی تونم همچین چیزی رو از دید خانواده ام پنهون کنم و اگه ببینن برام دردسر می‌شه حالا بحث قیمتش که جداست. مسیح لبخند مهربانی زد. - من برای تو گرفتم و اگه دستم رو رد کنی خیلی ناراحت می شم. شب ها باهاش کار کن و از خودت به من خبر بده فقط هم برای یه آشنایی موقته بعد از اون که هم دیگه رو بشناسیم می‌یام خواستگاری‌. البته آشنایی هم به خاطر تو گفتم اگرنه من که تو بخوای همین امشب اقدام می کنم. چند ثانیه مردد به جعبه چشم دوخت و در آخر با دست هایی لرزان آن را برداشت. - فقط اگه به نتیجه نرسیدیم بهتون برش می گردونم‌. مسیح برای آن که دخترک هدیه‌اش بپذیرد قبول کرد‌‌. هنوز هم به این که کار درستی کرده است یا نه شک داشت اما از این تردید خسته شده بود و دلش می‌خواست با قلبش پیش برود این شد مسیح را پذیرفت‌.
    ادامه مطلب ...
    1 382
    5
    نویسنده رمان (بهار بهرام پور _ سونیا منصوری) 👇👇 همین الان می تونید با عضویت در vip ادامه این پارت‌ فوق جذاب و بقیه پارت ها رو بدون محدودیت بخونید . 😍😍 در صورت تمایل به خوندن پارت های چند ماه بعد به صورت یکجا، جهت عضویت در vip مبلغ هزار تومان به شماره کارت زیر واریز کنید. 6037 9972 5500 7164 معصومه منصوری ❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 آیدی ادمین👇
    3 251
    4
    🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 مسیح جعبه را در دست گرفت و خندید. - شوخی کردم اگه همچین اتفاقی بیوفته قطعا بدون شهرزاد من هم یخ می‌زنم. خودش پیش بینی می کرد دخترک مجدد سرخ می شود. اشاره ای به وژالین کرد و دخترک هم متوجه‌ی منظورش شد و پلک روی هم گذاشت. - من برم از داخل ماشین یه بسته خریدم بیارم شما ادامه بدین. وژالین کنار در ایستاد و کفش هایش را پوشید و با قدم های آهسته به راه افتاد. زمانی که از آن ها دور شد صفحه ی موبایلش را روشن کرد و به عکسی که روی زمینه بود خیره شد. با خودش متنی زمزمه کرد و همزمان به عقب برگشت و نگاهی به آن ها انداخت‌. - کاش خیالت هر شب مهمانم نبود این پریشان حالی و دیوانگی با من نبود …! امیدوار بود شهرزاد و مسیح قدر یک‌دیگر را بدانند و زندگی خوبی به همراه هم بسازند‌ او قدم زنان دور می شد و شهرزاد به رفتنش نگاه می کرد. با این که دلش نمی خواست با مسیح تنها باشد حرفی هم نمی‌توانست بزند. مسیح به سمت جلو خم شد و انگشت های دست هایش را در هم گره زد. - موافقی یه داستان برات تعریف کنم؟ من خودم هر شب و روز با خودم شعرش رو مرورش می کنم. شهرزاد ناخوداگاه سرش را بالا آورد و در چشم های مسیح خیره شد و منتظر شنیدن ادامه‌ی جمله اش شد که وقتی او شروع به گفتن بیت شعر کرد ناخوداگاه لبخند زد. شنیدم كه چون قوی زيبا بمیرد فريبنده زاد و فریبا بمیرد شب مرگ تنها نشیند به موجی رود گوشه ای دور و تنها بمیرد در آن گوشه چندان غزل خواند آن شب كه خود در ميان غزل ها بمیرد گروهي بر آنند كاين مرغ شيدا كجا عاشقی كرد ؛ آنجا بمیرد گروهی بر آنند كاين مرغ شيدا كجا عاشقی كرد ؛ آنجا بمیرد شب مرگ از بيم، آنجا شتابد كه از مرگ غافل شود تا بمیرد من اين نكته گيرم كه باور نكردم نديدم كه قویی به صحرا بمیرد چو روزی ز آغوش دريا برآمد شبی هم در آغوش دريا بمیرد تو دريای من بودی آغوش واكن  كه ميخواهد اين قوی زيبا بميرد مسیح بعد از تمام شدن قطعه‌ی شعر مرگ قو لحظه ای سکوت کرد.
    ادامه مطلب ...
    3 332
    7
    🌺🌺🍀🌺🌺🍀🌺🌺🍀🌺🌺🍀 وژالین به هر دوی آن ها نگاهی انداخت و با تاسف سر تکان داد انگار تا خودش جمع را به دست نمی‌گرفت از آن ها آبی گرم نمی‌شد. - موافقید صندلی داغ بازی کنیم؟ مسیح لبخندزنان سر فرود آورد. - موافقم اگه شهرزاد خانم رضایت بده ما رو همراهی کنه. هر دو به او خیره شدند که از خجالت روی بلند کردن سرش را نداشت. مسیح در دل قربان صدقه ی شرم و حیایش رفت. - مشکلی ندارم. صدای آرام شهرزاد لبخند را روی لب هر دو نشاند. وژالین جا به جا شد. - خب گوش بدین اول از شهرزاد سوال می پرسیم. قصدش عیان بود و می خواست روی شهرزاد را باز کند و بعد آن دو را ترک کند‌ تا شاید به جایی برسند و تکلیف این رابطه‌ی بدون سر و ته را روشن کنند. شک نداشت اگر بدون گفتن حرفی از اتاقک می رفت این دو نفر باز هم به نتیجه ای نمی رسیدند. - شهرزاد خودت رو توی سه تا کلمه توصیف کن. دخترک به فکر فرو رفته بود اگر قرار باشد خودش را در سه کلمه به بقیه معرفی کند حتما یکی از آن ها سادگی اش بود. و مسیح در ذهنش به آرامش این دختر می اندیشید. - نمی دونم به نظرم باید در این مورد کسی دیگه که من رو بشناسه نظر بده. وژالین خندید‌. - هنرمندی و مهربون. سپس نگاهی به مسیح انداخت. - تو یکی دیگه از ویژگی هاش رو بگو. مسیح تکیه داد و دست هایش را درون سینه اش جمع کرد. با دقت به شهرزاد خیره شد. - آرامش، سادگی، زیبایی، نجابت... صورت زیبای شهرزاد چون گلی سرخ شد و نفس در سینه اش ماند. نگاه مسیح را حس می کرد اما جرات بالا بردن سرش را نداشت. وژالین از رفتارهای آن دو نفر خنده اش گرفته بود داشت از آن بازی خوشش می‌آمد. - خب شهرزاد گناه دلچسبت چیه؟ از شنیدن گناه دلچسب چهره ی جذاب مسیح پشت پلک هایش نقش بست اما شرم نمی‌گذاشت مقابل آن ها حرفی بزند. مسیح گویی ذهن شهرزاد را بخواند شاید هم دخترک را به خوبی می شناخت. - وژ، وژ به نظرت دختر پاکمون جز این که قراره با من باشه گناه دیگه‌ای توی زندگیش داره؟ شهرزاد لب گزید و سرخ شد و وژالین با صدای بلند خندید. - دهنت سرویس مسیح بذار ببینم خودش چی می‌گه! مسیح بی تفاوت شانه ای بالا برد. - خودش هم حرف من رو قبول داره مگه نه شهرزاد خانم؟ وژالین که دخترک بینوا را شرمگین دید تصمیم گرفت روشش را تغییر دهد. خم شد استکان چایی که مقابلش بود برداشت و به لب هایش نزدیک کرد. - پسرعمو از تو می پرسم اگه یه روز دنیا یخ بزنه و تو بتونی هر کاری که دلت می خواد انجان بدی و کسی هم نباشه جریمه ات کنه چه کاری انجام می دی؟ مسیح دستی درون موهایش برد. - هر کاری؟ مجازم هر خطایی انجام بدم؟ شهرزاد هم کنجکاو نگاهش می کرد‌ گویی کنجکاو بود ببینید مسیح جوابش چیست. وژالین به نشانه ی تایید پلک روی هم گذاشت. مسیح لحظه ای متفکر به شهرزاد خیره شد. - نمی شه توی جمع بگم بچه نشسته! وژالین جعبه ی دستمال کاغذی را به سمتش پرتاب کرد. - پس خجالت بکش و ذهن ما رو دست کاری نکن! : لمس_تقدیر نویسنده ( سونیا منصوری _ بهار بهرام پور)
    ادامه مطلب ...
    2 981
    2
    نویسنده رمان (بهار بهرام پور _ سونیا منصوری) 👇👇 همین الان می تونید با عضویت در vip ادامه این پارت‌ فوق جذاب و بقیه پارت ها رو بدون محدودیت بخونید . 😍😍 در صورت تمایل به خوندن پارت های چند ماه بعد به صورت یکجا، جهت عضویت در vip مبلغ هزار تومان به شماره کارت زیر واریز کنید. 6037 9972 5500 7164 معصومه منصوری ❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 آیدی ادمین👇
    4 506
    6
    🌺🌺🍀🌺🍀🌺🌺🍀🌺🌺🍀🌺🌺 هنوز دهانش برای پاسخ دادن باز نشده بود که مسیح با اجازه ای گفت و وارد شد. مرد که مقابلش نشست شرم زده لب گزید و آهسته سلام کرد. دلشوره ای که صبح به جانش نشسته بود این دفعه با شدت بیشتری برگشت. دلهره ی دیدن کسی از آشنایان و رسیدن به گوش پدرش باعث می‌شد آرامشش را از دست بدهد. جرات نگاه کردن به مقابلش را نداشت و می‌ترسید چشم هایش با مسیح برخورد کند و بیشتر از آن دچار عذاب وجدان شود. عذاب خیانت به مادری که فکر می کرد وژالین و شهرزاد تنها هستند و اطلاعی از وجود مسیح نداشت. عاشقی گاهی جرم می شود و هر کاری هم برای دوری از عشق می کنی افاقه نمی کند. در نهایت گرفتار این حس مبهم می شوی. پسر جوانی غذاها را آورد. وژالین و مسیح به او کمک کردند سفره را انداختند و سینی های مسی را از دستش گرفتند و روی زمین گذاشتند. مسیح ظرف مسی حاوی برنج را جلوی شهرزاد و وژالین قرار داد و دو ظرف از گوشت کوبیده و جوجه هم برای هر کدام گذاشت. - بخورید دخترها سرد می‌شه. شهرزاد سر به زیر تشکر کرد و با دستی لرزان قاشقش را برداشت. نگاه مسیح به شهرزاد که از خجالت سرخ شده و با برنج ها بازی می کرد افتاد و در دل آرزو کرد که کاش دخترک از آن خودش بود تا با خیال راحت سر در میان گیسوان فرفری اش فرو می کرد و عطرش را به مشام می کشید. - شهرزاد خانم اگه با غذا مشکل داری بگم برات عوض کنن؟ شهرزاد آهسته سرش را بالا آورد و بدون نگاه کردن به جای خاصی به حرف آمد. - نه ممنون. به قدری با دیدن مسیح هول شده بود که هیچی نه از طعم غذا و نه از عطر و بوی کباب فهمید. تنها چند لقمه از سر رفع تکلیف خورد که آن ها را ناراحت نکند. بعد از ناهار پسر جوان را صدا کردند و با برداشتن سفره و ظرف ها درخواست چای دادند‌ که دقیقه‌ای بعد برایشان آورد. مسیح در ذهنش حرف هایی که قرار بود به شهرزاد بزند را جمله بندی می کرد. باید تکلیفش مشخص می‌شد بیشتر از آن تحمل دوری نداشت. فقط باید فرصتی پیش می آمد تا تنها با شهرزاد سخن بگوید. : لمس_تقدیر نویسنده ( سونیا منصوری _ بهار بهرام پور)
    ادامه مطلب ...
    2 104
    1
    رابطه هات وصکصی وکیل هات وحشری با پرستار۱۹سالش🤤💦
    1 798
    4
    🌺🌺🍀🌺🌺🍀🌺🍀🍀🌺🍀🍀 نگاهش روی فضای اطرافش چرخید. چشم از تابلوی رستوران منوچهری گرفت و به در بزرگ مقابلش خیره شد. وژالین ریموت ماشین را زد و به راه افتاد‌. در کنار او حرکت کرد و از در گذشتند. هر قدمی که روی سنگفرش ها می گذاشت هیجان زده اش می کرد. هر قسمت که چشم می‌دوخت سرسبزی بود و درختچه و گل به نوعی زندگی در آن مکان جریان داشت. - خیلی قشنگه! وژالین نگاهی به شهرزاد انداخت. - خیلی، من بیشتر به خاطر فضای سرسبزی که داره این مکان رو دوست دارم. این گل و درخت ها حس خوبی به آدم میدن مثل سرزندگی و شادابی‌. شهرزاد سری به نشانه‌ی تایید تکان داد. دل نداشت نگاهش را از آن همه زیبایی بردارد. همراه با وژالین به سمت اتاقک شیشه ای رفتند و روی سکویی که با فرش دست بافت پوشیده شده بود نشستند‌. وژالین دست هایش را به هم زد. - خب رسیدیم به قسمت خوشمزه چی می‌خوری؟ بدون نگاه گرفتن از فضای اتاقک گلدان های بیرون از اتاق جواب او را داد. - کوبیده. ستون های چوبی که برای اتاقک ها گذاشته بودند او را به یاد خانه های قدیمی می انداخت که نمونه اش را فقط در فیلم ها دیده بود. گارسون بعد از دقیقه ای به سمت اتاقک آن ها آمد جلوی درب ایستاد و اتصال نگاه شهرزاد با حوض را برید. - سلام خوش اومدین. شهرزاد لبخندی زد. طرف صحبتش وژالین شد که مشخص بود زیاد هم با آن مکان غریبه نیست. از تعداد پرس هایی که وژالین سفارش داد متعجب شد و زمانی که مرد جوان رفت سوالش را پرسید. - چهار پُرس می خواستی چه کار؟ وژالین خندید و چشمک ریزی حواله اش کرد. - مهمون داریم خانم‌ که مثل من و تو با یه نصفه بشقاب سیر نمی‌شه. برای چند لحظه گیج شده و بدون آن که بتواند پلکی بزند بر جای مانده بود که با صدای موبایل وژالین به خودش آمد. - فکر می کردم فقط ما دو نفریم! می‌دونستم مهمون داری نمی‌اومدم. وژالین تنها لبخندی زد و موبایل را کنار گوشش گذاشت. - سلام، بیا اتاقک همیشگی. رفتار وژالین مشکوک بود باید قبل از آن که تصمیم بگیرد کسی دیگر را دعوت کند با او در میان می‌گذاشت. - نمی‌خوای بگی مهمونت کیه؟ وژالین با لبخند دندان نمایی به پشتی تکیه داد. - در اصل اون ما رو مهمون کرده که من راضی شدم بیام همچین جای گرون قیمتی! حدس می‌زد این دعوت و رستوران رفتن کار چه کسی ممکن است باشد اما خودش را به گیجی می‌زد شاید هم نمی‌خواست باور کند که تا چند لحظه‌ی دیگر مردی به آن ها می‌پیوندد. - باید به من می‌گفتی! مسیح که نزدیک شد وژالین لبخند زد و به سمت شهرزاد برگشت. - سخت نگیر بهتره به جای فرار، قرار رو انتخاب کنی تا تکلیفت مشخص بشه‌. :لــــــمس_تقــــــدیر نویسنده (بهار بهرام پور _ سونیا منصوری)
    ادامه مطلب ...
    3 482
    6
    به زودی نویسنده این رمان قراره یه رمان شروع کنه. 😍😍😍😍
    312
    0

    💫 رمان شاه ماهی 🌟 چه طور بود؟

    😍😍👍
    👎
    0
    رأی دادن ناشناس
    496
    0
    🎊🌝 ساغر 🌚🎊

    شاه ماهی(@DONYAIEMAMNOE).pdf

    490
    42
    🧡 نام رمان : 🧡 نویسنده : 🧡 ژانر : 🧡 خلاصه : حاصل یک شب هوس مردی قدرتمند و تجاوز به خدمتکاری بی گناه دختری شد به نام « ماهی» که تمام زندگی اش با نفرت لقب حروم زاده رو به دوش کشیده سردار آقازاده ای سرد و خشنی که آوازه هنرهایش در تخت سراسر تهران رو پر کرده بود... در آخر سر نوشت دو آدم با هزاران تفاوت عاشقانه ای بی همتا رقم میزد..
    479
    13

    AnimatedSticker.tgs

    1 179
    1
    _کاری دارید سید؟ به چهره خجالت زده و سر به زیرش نگاه میکنم _مریم خانم به پیشنهادم فکر کردی؟ متعجب بهش خیره میشم نکنه چند روز پیش که گفت سایه سرت میشم جدی بود! _آق سید شما که درباره پیشنهاد ازدواجتون جدی نیستید.. هستید؟ نیم نگاه اخم آلودی بهم میندازه و دوباره سر به زیر میشه. _معلومه که جدی ام مریم خانم .. منن تا از چیزی مطمئن نباشم حرف نمیزنم ... _آخه سید شما تا حالا یکبار هم مستقیم به من نگاه کردید ببینید اصلا قیافه ام چه شکلیه؟ از اون طرف منو با یه بچه تو شکم خاستگاری میکنید ؟ توروخدا نگید، حاج خانم بفهمه فکر میکنه خدایی نکردده نمک دون شکستم _راست میگید حق با شماست شما از کجا باید بدونی چقدر نگاهم رو کنترل کردم..  شما از کجا باید بدونی چقدر توبه کردم و توبه شکستم سر نگاه زیر زیرکی که بهتون انداختم من از اون روز که بی منظور وارد حیاط شدم شما رو با تاپ و شلوار دیدم خواب و خوراک ندارم شما یه بله به این دل بی صاحاب ما بده تا اروم بگیرم تا سیر نگاهت کنم بخدا بچه ات و رو جفت چشمام می ذارم _آقا سید.. اصلا همچین چیزی ممکن نیست.. مادرتون دیروز نامحسوس بهم تیکه اشو انداخت که ازتون دور باشم ...من نمی خوام نون و نمک حاج خانم رو بخورم از اون ور...شرمنده اتونم. آقا امیر حسین _یعنی جوابتون منفیه؟ زیر چشمی نگاهش کردم. _بله دیگه.. ما ماشاءالله هم بر و رو دارید هم خوش قیافه‌.. کافیه اراده کنید تا حاج خانم بهترین دختر این شهر و بگیرن _اما دل من برای شما رفته _شرمنده اتونم.... اومدم از کنارش رد بشم برم که دستم رو گرفت ... شک زده بهش خیره شدم.. از سید امیر حسین بعید بود این ناپرهیزیا... _اگه بخاطر مادرمه زنم نشو صیغه ام شو.. مریم خانم منو از این گناه نجات بده از اینکه انقدر با تسبیح استغفرالله فرستادم و دو دقیقه بعد انگار نه انگار خسته شدم ... از اینکه دل صاحب مرده ام براتون ناکوکه بریدم زنم شو نامردم اگر ولت کنم تا وقتی حاج خانم راضی شه یه صیغه می خونم خون خونمو میخورد درست بود منم دلم براش رفته بود کی بود که بدش بیاد از معتمد محله مردی که همه سرش قسم میخوردن اما.... _چی میگی آقا سید ؟یعنی چی این حرفها! _می دونم خواستگار داری جوونی خوشگلی.. ولی خب.. خیره نگاهش کردم _مریم خانم؟ چطوری حرفش و زمین می زدم. _مادرتون میفهمه، بفهمه ابروم میره - نمی فهمه مریم خانم قول میدم نفهمه صیغه رو بخونم؟ چشم بهم می زنم. _زَوَّجتُکَ نَفسِی فِی المُدَّۀِ المَعلُومَۀِ.....
    ادامه مطلب ...
    1 047
    3
    _حامله نیستی مگه توله سگ؟ اخم کردمو بدتر از خودم اخم ترسناکی کرد غرید _ لباس بپوش لعنتی ، یخ کرد بچم _ بچت یا من؟؟ _ بچم! ناباور بغض کردم زیر پتو خزیدم با همون اخم جدیت کنارم دراز کشید پک عمیقی به سیگارش کشید _ فردا میگم صبحونه ات بیارن اینجا بی توجه بیشتر پتورو کشیدم فین فین کنان لب زدم _ حالم از خودتو و بوی سیگار لعنتیت بهم میخوره دروغ میگفتم! تنها چیزی که اون لحظه میخواستم _ مهم نیست! _ بچت اذیت میشه! پوزخند تلخی زدم سعی کردم چشمام ببندم و از پشت که بهت زده خشکم زد با حرف سرد یخیش روح از تنم خارج شد کل تنم لرزید _ هوا ورت نداره! اینم بخاطر بچمه خودش بهتر میدونست جایی ندارم که برم! خودش دخترونگیمو ازم گرفته بود گفته بود عاشقمه! همه جا بی عفتم کرد تا راحت تر بدستم بیاره ، اما حالا..... _ میرم از این عمارت نحست فکش از خشم لرزید و موهام تو چنگش گرفت و غرید _ فقط هرزه نشده بودی ، که اونم به زودی میشی با نفس نفس درد چشمام روهم فشردم _ وقتی کسیو نداشته باشی همین میشه اول با هزار ترفند و جذابیت خامم کنی بعد بشی آغاز بدبختیام ، بعد بشی پشتیبانم و بکنیم ملکه ی عمارتت ، کمتر از سه ماه فقط بعد از پنج ماه بارداری ، یکهو ۳۶۰ درجه تغییر کنی بشی ادمی بی رحم که تو عمرم ندیدم _ شجاع شدی! _بودم! از همون اول سر تکون داد کمی پایین رفت _داره تکون می خوره !می فهمم بی اختیار با چشمای اشکی لبخند پر بغضی زدم بعد این پنج ماه ، بجز شبایی که فکر میکرد خوابمو شکمم میبوسید این اولین باری بود که نزدیکم میشد _ بچه ام میخواد باباش حس کنه بی اختیار دستمو تو موهاش فرو کردم مخالفتی نکرد _ چیکار میکنی؟! _ باباش میخواد توله اش حس کنه و با نزدیک شدن سرش لرزون لب زدم...🔥 ❌پارت اول این رمان حاوی صحنه هاییست که مناسب هر سنی نمی باشد!! ❌پارت اول این رمان حاوی صحنه هاییست که مناسب هر سنی نمی باشد!! ❌پارت اول این رمان حاوی صحنه هاییست که مناسب هر سنی نمی باشد!! بوکســور غیرتـــی که من رو اجبارا به عقدش درآورد تا بتونم از جغله شیطونش مراقبت کنم و خودش به هوس‌های شبونه با دخترای داف تهرون برسه اما..... ....
    ادامه مطلب ...
    ⸾❀کـاپـریـ∝ـچـو❀⸾
    "به نام الله" ❅أَلا بِذِكرِ اللَّهِ تَطْمَئِنُّ القُلُوبُ❅ 𝄞کــاپــریــچــو به قلم↜ هانی.ب اینستاگرام نویسنده 𖨥 http://instagram.com/ha.ni.eh.b 𖨥 ⋆⊰ هر گونه کپی برداری از رمان ممنوع و حرام است ⊱⋆
    1 044
    4
    مژده مژده😍😍😍 کامل رمان چاو چاو بالاخره رسید اثر شاهکار نویسنده رمان های بازگشت طیطو و تاروت🤩🔥 💃🏼عیارسنج : 💃🏼 نویسنده: سروناز روحی ژانر: ، ، خلاصه: آلا پاشا ، دختر خود ساخته و جسوری است که کارخانه ی جدیدالاحداثی را اداره می کند ، در این بین دچار مشکلاتی در کار و اداره‌ی آن می گردد ، آلا توان مدیریت این هجمه های پی در پی از سوی رقبا را ندارد و غرور موجب می شود تا از هیچ کس کمک نگیرد و درست در مسیری که کم می آورد با یک شخصی روبه میشود که هم چیز را زیر رو میکند و آلا را وارد احساسات عجیبی و دل نشینی میکند. این فایل کامل نیست و فقط قسمتی از رمان رو در فایل بالا میتونید مطالعه کنید و جهت خر‌ید کامل رمان مبلغ 27 هزار تومان به شماره کارت: 6280231348326033 🏦بانک مسکن 👩🏻به نام : سروناز روحی واریز کرده و شات واریزی رو به آیدی زیر ارسال کنید❤️👇 @sarvrouhi
    ادامه مطلب ...

    عیارسنج چاو چاو.pdf

    1 103
    3
    _از دیشب دارم خودمو بین پاهات فرض می‌کنم! طبق عادت هر شبم از حموم اومدم بیرون و حوله رو دور سینم پیچیدم. یکمی از ماسک مو رو کف دستم ریختم. همین که دستم رو بالا بردم تا به موهام بزنم حوله ی لعنتی از دورم باز شد و رو زمین افتاد... خم شدم برش دارم که در اتاقم به ضرب باز شدو پسر عموم مست مقابلم ظاهر شد! _از دیشب دارم خودمو بین پاهات فرض می‌کنم! از ورود ناگهانیش به اتاقم دهنم وامونده بود که با حرفش سریع به خودم اومدم و خم شدم حوله رو برش دارم..تند گفتم: _تو اینجا چیکار میکنی پسر عمو؟! مگه... مگه امشب شب حجله ی تو و عروست نیست؟! تلو تلو میخورد و بسمتم میومد...دستو پاهام از ترس شل شدن... _کجا...داری..میای؟! تو..تو ..مستی!!! مقابلم ایستاد و با همون نگاه خمارش سر تا پامو رصد کرد... دستش رو روی سینم گذاشت و لب هاش گردنم رو هدف گرفتن... متوجه رفتارش نبود. باید تلاشمو میکردم تا بخودش بیاد! _ایلیا ولم کن...دستت رو بکش... میفهمی چیکار می‌کنی؟! تو نامحرمی! آروم با صدای دو رگه زیر گوشم گفت: 🔥🔥🔥🔥🔥🔥🔥 ایلیا سالاری مردی خشن و متعصب که دل در گرو دختر عموش داره ولی از سر لجبازی و انتقام با دختر دیگه ای ازدواج کنه و......
    ادامه مطلب ...
    ماهرو 💯 ⃟🦋 یاسمن فلاحی
    ﷽ وَمِنْ شَرِّ کُلِّ عَیْنٍ لامَّةٍ، وَمِنْ شَرِّ حاسِدٍ إِذا حَسَدَ #ماهرو(آنلاین)💯 #طالع_منحوس(بزودی)🦋 نویسنده:یاسمن فلاحی ثبت تبلیغ @majidi64i اینستاگرام: https://www.instagram.com/_u/yasaman.ff74
    1 563
    4

    AnimatedSticker.tgs

    1 446
    2
    Last updated: ۱۱.۰۷.۲۳
    Privacy Policy Telemetrio