Best analytics service

Add your telegram channel for

  • get advanced analytics
  • get more advertisers
  • find out the gender of subscriber
دسته بندی
زبان جغرافیایی و کانال

audience statistics قـۘۘقـنـ℘ـوس ⃟🐦‍🔥༻

«‌ترجیح میدهم به ذوقِ خویش دیوانه باشم تا به میلِ دیگران عاقل» ... زندگی یعنی همین ! ... عشق از سر دیوانگی ... و دیوانگی از سر عشق  https://t.me/joinchat/pUAcCdYhSmxjNjE0  ✨✅تبلیغات درکانال پذیرفته میشود  @Anjel_1377  
نمایش توضیحات
13 170+12
~1 142
~21
7.97%
رتبه کلی تلگرام
در جهان
47 108جایی
از 78 777
در کشور, ایران 
8 566جایی
از 13 357
دسته بندی
1 168جایی
از 2 164

جنسیت مشترکین

می توانید بفهمید که چند زن و مرد در این کانال مشترک هستند.
?%
?%

زبان مخاطب

از توزیع مشترکین کانال بر اساس زبان مطلع شوید
روسی?%انگلیسی?%عربی?%
تعداد مشترکین
چارت سازمانیجدول
D
W
M
Y
help

بارگیری داده

طول عمر کاربر در یک کانال

بدانید مشترکین چه مدت در کانال می مانند.
Up to a week?%Old Timers?%Up to a month?%
رشد مشترکین
چارت سازمانیجدول
D
W
M
Y
help

بارگیری داده

Since the beginning of the war, more than 2000 civilians have been killed by Russian missiles, according to official data. Help us protect Ukrainians from missiles - provide max military assisstance to Ukraine #Ukraine. #StandWithUkraine
سوپر گروه دختران‌ و پسران‌ مذهبی‌ ولایی🤩👇 !♥️ -------------------------------------------------------- آرامشی با خُداوند 🌿 قفلیام موزیکام 🧡 استوری گرافیکی 🌿 حس خوب 🧡 بیو عربی 🌿 رمان‌های ممنوعه 🧡 حرفهایم با خداوند 🌿 استوریای مود 🧡 دانستنی زناشویی عاشقان اباصالح وکتور رایگان 🌿 ترفند آشپزی 🧡 شعر و کپشن 🌿 ولآدت‌امام‌صادق 🧡 غذاهای ایرانی 🌿 انگلیسی از 0تا100 اطلاعات عمومی 🌿 محمد رسول‌الله 🧡 اکسسوری پاییزی 🌿 دنیایی عاشقی 🧡 کپشن و استوری 🌿 آموزش ترکی 🧡 شادی‌های کوچک 🌿 فال کائنات 🧡 رمانسرای ممنوعه 🌿 جرعه ای آرامش 🧡 استوری1403 🌿 پروفایل دخترونه 🧡 عکس عاشقانه 🌿 شعر دلبرانه 🧡 انرژی مثبت 🌿 سرای موزیکات 🧡 سرزمین دخترا 🌿 استوري کربلاا 🧡 ویس گیتاری 🌿 بیو امیدواری 🧡 به عشق پدر 🌿 جذابترین کانال 🧡 حسرت عشق 🌿 سخنان دلنشین 🧡 بیو انگلیسی 🌿 ؛🅢🅣🅞🅡🅨 مذهــبۍ 🧡  دلبری‌یادبگیر 🌿 عاشقونه‌های عربی 🧡 نواهای مذهبی 🌿 دلنوشته دلتنگی 🧡 تکست های دلبرونه 🌿 استوری سیاسي! 🧡 عشق ابدی 🌿  ایده‌های کاربردی 🧡 حافظ،مولآنا 🌿 موزیک فرانسوی 🧡 امام جعفرصادق 🌿 آقــاے نویسندھ 🧡 بینهایت عشق 🌿 غذاهای فوری 🧡 شمیم عشق 🌿 آشپزی مدرن دلبرانه یار 🌿 کلیپهای غمگین  🧡 آهنگهایی🅝🅔🅦 🌿 کلیپ اهنگ 🌿 اهنگهای اینستاگرام 🧡 طب سنتی 🧡 عاشقتم مادرم 🌿 زیباترین سخنان 🧡 بیو کوتاه 🌿 فال روزانه 🧡 آموزش آشپزی 🌿 دادگاه دلم 🧡 ڪلیپھای ‌ولادت 🌿 تجویز انگیزه 🧡 دنس رقص 🌿 اشعار ڪمیاب 🧡 تکست غمگین 🌿 ماسک خونگی 🧡  شکوه زیبایی 🌿 کلیپهای اینستاگرام 🧡 هوشنگ ابتهآج 🌿 کتابخونه آبی 🧡 میوه درمانی 🌿 عجایب جهان آشپزی حرفه‌ای 🌿 طنز اینستاگرام 🧡 کیک قابلمه‌ای 🌿 استوریجآت ولآدت 🧡 تولدت مبارک  🌿 نوشته‌های بهشتی 🧡 استوری آیه‌گرافی 🌿 آشپزی فوری 🧡 قلبهایی عاشق 🌿 استوری رویایی 🧡 آشپزی ایرانی 🌿 حـضرت مـولانـا 🧡 آشپز باشی 🌿 استوری‌ویژه‌ولادت‌پیامبراکرم[ص] •🧡🥳• -------------------------------------------------------- استوری مخصوص ولادت پیامبر اکرم[ص] رسید👇🏻💛
ادامه مطلب ...
15
0
سوپر گروه دختران‌ و پسران‌ مذهبی‌ ولایی🤩👇 !♥️ -------------------------------------------------------- آرامشی با خُداوند 🌿 قفلیام موزیکام 🧡 استوری گرافیکی 🌿 حس خوب 🧡 بیو عربی 🌿 رمان‌های ممنوعه 🧡 حرفهایم با خداوند 🌿 استوریای مود 🧡 دانستنی زناشویی عاشقان اباصالح وکتور رایگان 🌿 ترفند آشپزی 🧡 شعر و کپشن 🌿 ولآدت‌امام‌صادق 🧡 غذاهای ایرانی 🌿 انگلیسی از 0تا100 اطلاعات عمومی 🌿 محمد رسول‌الله 🧡 اکسسوری پاییزی 🌿 دنیایی عاشقی 🧡 کپشن و استوری 🌿 آموزش ترکی 🧡 شادی‌های کوچک 🌿 فال کائنات 🧡 رمانسرای ممنوعه 🌿 جرعه ای آرامش 🧡 استوری1403 🌿 پروفایل دخترونه 🧡 عکس عاشقانه 🌿 شعر دلبرانه 🧡 انرژی مثبت 🌿 سرای موزیکات 🧡 سرزمین دخترا 🌿 استوري کربلاا 🧡 ویس گیتاری 🌿 بیو امیدواری 🧡 به عشق پدر 🌿 جذابترین کانال 🧡 حسرت عشق 🌿 سخنان دلنشین 🧡 بیو انگلیسی 🌿 ؛🅢🅣🅞🅡🅨 مذهــبۍ 🧡  دلبری‌یادبگیر 🌿 عاشقونه‌های عربی 🧡 نواهای مذهبی 🌿 دلنوشته دلتنگی 🧡 تکست های دلبرونه 🌿 استوری سیاسي! 🧡 عشق ابدی 🌿  ایده‌های کاربردی 🧡 حافظ،مولآنا 🌿 موزیک فرانسوی 🧡 امام جعفرصادق 🌿 آقــاے نویسندھ 🧡 بینهایت عشق 🌿 غذاهای فوری 🧡 شمیم عشق 🌿 آشپزی مدرن دلبرانه یار 🌿 کلیپهای غمگین  🧡 آهنگهایی🅝🅔🅦 🌿 کلیپ اهنگ 🌿 اهنگهای اینستاگرام 🧡 طب سنتی 🧡 عاشقتم مادرم 🌿 زیباترین سخنان 🧡 بیو کوتاه 🌿 فال روزانه 🧡 آموزش آشپزی 🌿 دادگاه دلم 🧡 ڪلیپھای ‌ولادت 🌿 تجویز انگیزه 🧡 دنس رقص 🌿 اشعار ڪمیاب 🧡 تکست غمگین 🌿 ماسک خونگی 🧡  شکوه زیبایی 🌿 کلیپهای اینستاگرام 🧡 هوشنگ ابتهآج 🌿 کتابخونه آبی 🧡 میوه درمانی 🌿 عجایب جهان آشپزی حرفه‌ای 🌿 طنز اینستاگرام 🧡 کیک قابلمه‌ای 🌿 استوریجآت ولآدت 🧡 تولدت مبارک  🌿 نوشته‌های بهشتی 🧡 استوری آیه‌گرافی 🌿 آشپزی فوری 🧡 قلبهایی عاشق 🌿 استوری رویایی 🧡 آشپزی ایرانی 🌿 حـضرت مـولانـا 🧡 آشپز باشی 🌿 استوری‌ویژه‌ولادت‌پیامبراکرم[ص] •🧡🥳• -------------------------------------------------------- استوری مخصوص ولادت پیامبر اکرم[ص] رسید👇🏻💛
ادامه مطلب ...
1
0
برشی از کتابهای معروف !🌱 وای این تیکه کتابا جون میده واسه پروف ! تیکه کتاب یه خطی واسه بیو :) پاتوق هرچی کتاب خونِ.
388
0
در سکوت شب نقش رویاهایت را به تصویر بکش ایمان‌داشته باش به خدایی که نا امید نمی کند و رحتمش بی پایان است شب بخیر⭐️ 🐦‍🔥‌ུྃ჻❁࿐ྀུ༅
382
2
رمان قسمت سیصدوپنجم تو رینگ اونجوری که من ازش دیدم هرکاری ازش برمیاد. تو یه مسابقه اشو دیدی من صد تا ... اگر شده یک.... اگر اسمش شده شیرژیان صد تا دلیل پشتشه ! آدمهایی رو به خاک نشونده که تو اگر از صدفرسخی ببینیشون دمتو میذاری رو کولت و میری ! تو کلوپ صداش میکنن امپراطور ، اما همه بهش میگن گراز وحشی! میدونی چرا چون رحم نداره ... از خون حالش بد نمیشه . صدای شکستن استخون آدمها واسش لذت بخشه . چون اون بالاست و قدرت داره! تو چی از الیاس میدونی ؟! وقتی اون بالاست یه ادم دیگه است . امیرعلی به سر انگشتهایش فشار آورد پوست دستش سفید شده بود . با صدای گرفته ای گفت: الیاس اونی که شما میگید نیست ! اون یه پوسته است که .... حرفش را قطع کرد: اره پوسته است . نگاه چپ به کسی نداره اما تاوقتی کسی پا رو دمش نذاره . من تو این مدت یه چیزی و خوب ازش فهمیدم . یه آدم منزوی که به هرچیزی چنگ میزنه که دیده بشه ... همه ببیننش... مشهور بشه ... تعریف کنن ازش.... از قدرتش... از قیافش... از تیپش... از ظاهرش.. از شگردش... از فن و حریف و به خاک مالوندنش! واسه این تعریف و تمجید ها هم از هیچی دریغ نمیکنه! ازهیچی ! از جون مایه میذاره . امیرعلی آب دهانش را قورت داد و ناباورانه گفت: امکان نداره . الیاس هنوز انقدر نبریده . اونقدر نبریده که از زخمی کردن لذت ببره و تشنه تر بشه ... محاله! جانا با حرص داد زد: تو چه میفهمی یه آدم بریده وقتی پاش به این جور جاها میرسه چه کارها که نمیکنه واسه دیده شدن ... خیال میکنی احمقه اما احمق نیست ... خیال میکنی ساده است اما ساده نیست . اتفاقا برعکس مار خورده افعی شده ! به وقتش نیش میزنه زهر میریزه. میزنه ... عصبانی باشه هیچی جلودارش نیست . میدونی چند بار تو این مدت به نزدیک ترین آدم های افشار صدمه زده؟! یا خود من ... امیرعلی به سمتش چرخید . جانا دگمه ی پالتویش را باز کرد، بافتش را پایین کشید و سرشانه اش را که جایزخم رویش مانده بود را نشانش داد : اینو ببین .هنر برادرزاده اته ... اما مدیونی فکر کنی ازش کینه به دل گرفتم نه ! حقم بود خوردم . نوش جونم . چشمهایش را از سرشانه ی جانا به رو به رو دوخت . مغزش دیگر قدرت حلاجی کردن نداشت . دیگر کار نمیکرد . استعفا داده بود انگار ... صدای جانا آمد : دارم بهت میگم الان اونقدر قوی هست که یهو تصمیم بگیره یکی و به خاک بزنه و بزنه واقعا بزنه ! یهو تصمیم بگیره گردن یکی و بشکنه و بشکنه واصلا براش مهم نباشه . تو نمیفهمی معنی قدرت داشتن یعنی چی ! اگر بهش میگفتم، یادگار اومده سراغش ... دیگه خدا رو هم بنده نبود دم و دستگاه افشار ومیریخت بهم ... کنترلش غیرممکن میشد ... اون وقت افشار هم ساکت نمینشست ... یه گندی میخورد خر بیار وباقالی بار کن! امیرعلی جلوی کافه ترمز کرد رو به جانا که نفس نفس میزد گفت: باید چیکار کنم؟! جانا فقط لب زد: بشین تو ماشین تا برگردم ! پا تند کرد و به کافه رسید . انتظار داشت همه جا بهم ریخته باشد، اما گلی پشت سیستم بود و مهیار مشغول ثبت سفارش بود . چند لحظه به اطراف نگاه کرد ، هیچ صدای داد و دعوایی نمی آمد. گلی با دیدنش سالم کرد و پرسید: دستت چی شده؟ بی توجه به سوالش گفت: الیاس اومده؟ -آره . پایینه . چطور؟ -هیچی... خودش را به سمت پله های مارپیچ کشید وبه طبقه ی پایین رفت، یکی از پسرها روی میز بیلیارد خم شده بود و توپی را نشانه گرفته بود با دیدن جانا کمرش را صاف کرد : به به جانای زیبا... کم پیدایی خانم جوان. لبخندی زد: هستم . پسر دیگری گفت: برای دیدن جانا باید خلوص نیت داشته باشی. جانا اشاره ای به او کرد: دقیقا زدی به هدف. ادامه دارد ری اکشن زیر پستا واسه انرژی دادن بهمون یادتون نره🤗💋 🐦‍🔥‌ུྃ჻❁࿐ྀུ༅
ادامه مطلب ...
364
6
رمان قسمت سیصدوچهارپ خداحافظی کند ... باران تند تند گام برمیداشت .کمی سر جا جا به جا شد که بالاخره به او رسید، کتابی توی دستش بود . رو به رویش ایستاد و با اخمی گفت: چند تا مسئله مشکل دارم .بپرسم؟ -الان؟ به چشمهای امیرعلی زد و پرسید: کی؟ -الان دارم میرم جایی... باران آب دهانش راقورت داد: امتحان فردام مهمه .میان ترم پنج نمره ای . معادلات دارم ... همشم انتگراله ! سردرنمیارم ازشون. جانا دوان دوان از خانه بیرون آمد روی سنگ فرشها میدوید . خودش را رساند و رو به امیرعلی که محو باران بود گفت: بریم؟ چشم از باران کند و رو به باران گفت: برگشتم همشو باهم کار میکنیم. -زود میای؟! از لحنش لبخندی زد: سعی میکنم زود بیام . -مثلا کی؟! جانا باز سوال کرد: امیرعلی بریم؟ از این که اسمش را انقدر راحت ادا میکرد موهای تنش سیخ شدند . باران اخمهایش توی هم رفت وامیرعلی گفت: عصر میام و خداحافظی نثارش کرد. جانا هم به تبعیت از او خداحافظی کرد و با هم به سمت دورازه رفتند . باران نگاهش به جفتشان بود ... به جان پوست لبش افتاد و به سلامتش را قورت داد . کاش این دختر برود و برنگردد ! جانا توی پرشیا نشست ،چند بار شماره ی الیاس را گرفت . جواب نمیداد . امیرعلی کلافه از اینکه مدام گوشی را دم گوشش میبرد، نوچی کرد و جانا پر اضطراب گفت: وقتی فهمید چطوری شد ؟ خوشحال شد؟! -فکر کنم . -یعنی چی؟ خب آدم یا خوشحال میشه یا ذوق زده یا ناراحت دیگه ... -خوشحال شد ضربه ای به زانویش زد: ای کاش به تو هم نمیگفتم . امیرعلی به دست بانداژ شده اش نگاهی کرد با همان دست کوبیده بود زیر لب زمزمه کرد: مراقب زخمتون باشید. جانا انگار با خودش حرف بزند بی ربط گفت : الان خیال میکنه من از قصد بهش نگفتم. -مگه غیر از اینه؟ جانا فورا به سمتش چرخید : نگفتنم هزار و یک دلیل داشت . -هزارویکمین دلیلتون چی بود؟! -واسه خاطر خودش بود . اولین و اخرین دلیلم واسه خاطر خودش بود . خود خودش ! امیرعلی تکرار کرد: خود خودش.... جانا بی توجه به لحنش پرسید: دیگه چی گفت؟ -نمیدونم درمورد بدهیش و ... اینکه فقط همون دویست تا رو باید پس بده ! جانا بغض گلویش را گرفته بود: محاله . افشار کوتاه نمیاد . -اسم یه آدمی هم آورد .... هدایت ... -دولت! امیرعلی سرش را تکان داد و جانا مکث کرد: کامل بگو چی گفت؟ -گفت همون دویست تا رو باید پس بدم دولت نمیدونم چی با افشار تسویه میکنه یه همچین چیزی ! جانا با دست بانداژ شده اش پیشانی اش را لمس کرد: میدونستم مرتیکه ی دوزاری ! داره تور میندازه . پس با خودش هم حرف زده! -اینم میدونستید و مثل اون حرفتون نگفتید نه ؟! جانا تند گفت: اگر میگفتم ، مثل امروز از کوره در میرفت یه بلای بدتر سر خودش یا یه نفر دیگه میاورد . مقروض باشه بهتر از اینه که به خاطر یه عصبانیت یا هرچیزی بزنه یکی رو بکشه ! امیرعلی دفاع کرد: بکشه؟ الیاس آزارش به مورچه هم نمیرسه . بکشه ....؟! جانا سر تکان داد: اون الیاسی که تو میشناختی بله .... اما آدمی که پاشو گذاشته ادامه دارد ری اکشن زیر پستا واسه انرژی دادن بهمون یادتون نره🤗💋 🐦‍🔥‌ུྃ჻❁࿐ྀུ༅
ادامه مطلب ...
355
5
رمان قسمت سیصدوسوم دیدی؟ حتی همین خانمی هم که بهش اعتماد داری و رفیقته هم بهت همه چیز و نمیگه . به همین راحتی نیست پسر... به همین سادگیا نیست الیاس . محض رضای خدا دو روز گند نزن ! اصلا میشنوی ؟کجایی؟! هرجا بود ، آنجا نبود ... هوش و حواسش پیش حرفهای امیرعلی نبود . به قفسه ی سینه ی ستبرش نگاه میکرد . تند بالا و پایین میشد . پره های بینی اش به شدت باز و بسته میشدند . کمی گونه هایش قرمز شده بودند . صدای بازدم های پر حرصش را میشنید . -الیاس ما باید فکرامون رو .... مثل فشنگ از جلویش رد شد ؛دررا باز کرد و جوری سوار کاوازکی سیاه شد واز خانه با ویراژ بیرون زد که احساس کرد قلبش الان کنده میشود . خواب از سرش پریده بود . این چرا مثل دیوانه ها گذاشت رفت؟ گوشی را از جیبش بیرون کشید و شماره ی الیاس را گرفت، جواب نمیداد . درب خانه هنوز باز بود .کمی این پا و آن پا کرد وشماره ی جانا را گرفت. بعد از دو تک بوق صدای الو گفتنش توی گوشش پیچید . -بیاید بیرون یه لحظه کارتون دارم . بدون حرفی قطع کرد، زود بیرون آمد ، از پله ها پایین دوید و خودش را به امیرعلی رساند وپرسید: چی شده؟ -یهو رفت ! جانا چینی به بینی انداخت :چرا؟! دعواتون شد . امیرعلی با اخم گفت: بهش یه چیزی گفتم انگار خبر نداشت به مزاجش خوش نیومد . جانا دسته ی شالش را روی شانه پرت کرد : چی؟ -اینکه یادگار اسمشو برده ! جانا دستش روی شانه ی مخالف، روی شالش ماند . لبش بلافاصله زیر دندان رفت و امیرعلی لبخند کجی زد: خبر نداشت نه؟! فکر کردم درجریانه ! ولی انگار نمیدونست . خوشحالم شد. اصلا یه جوری خوشحال شد و چشمهاش برق زد که .... جانا پوفی کشید: یه راکن هم موقع غذا خوردن غذاشو خیس میکنه بعد قورتش میده . امیرعلی دستهایش را توی جیبش کرد: نباید میگفتم؟! -خدایا . من نمیدونم چطوری ممکنه یه چیزی رو انقدر راحت لو بدی . امیرعلی صورتش را نزدیک جانا کرد: حتی فکر میکنه قرضش همون دویست تای اولیه است ! شما فکر کردید بی کس وکاره که بدوشیدش؟! فکرکردید باباش سرگنج نشسته یا کل باغ ارثیه اشه؟! جانا عصبی از این بندی که به آب داده بود گفت: میدونی چه گندی زدی؟!تازه دوقرتونیمت هم باقیه؟! امیرعلی خودش را به سمت در کشید که جانا با هول گفت: منم میام . -کجا؟! -بیام ببینم بهش توضیح بدم. -چیو؟! جانا نالید: من دروغ ندارم بهش بگم . اگر نگفتم دلیل دارم! -چه دلیلی؟ جانا درمانده ، شماره ای گرفت و امیرعلی لب زد: جواب نمیده . گوشی را توی جیبش انداخت و رو به امیرعلی گفت: میره پیش افشار . -مطمئنی؟ -نود درصد میره یقه اشو بگیره ... من این جا واسطه ام . خبرا به گوشم میرسه . حالا اگر بگم یا نگم چه فرقی به حالش میکنه افشار باید راضی بشه که نمیشه . امیرعلی سری تکان داد : میرم دنبالش.... جانا صدایش زد: امیرعلی... باران از درب خانه ی طلعت بیرون آمد ، امیرعلی به جانا گفت: شما بفرماییدتو خودم میرم سراغش. -نه نه ... دو دقیقه صبرکن میام الان . لطفا یه خداحافظ بگم اومدم . امیرعلی نگاهش به باران افتاد ، جانابا قدم های تندی داخل خانه شد و تا ادامه دارد ری اکشن زیر پستا واسه انرژی دادن بهمون یادتون نره🤗💋 🐦‍🔥‌ུྃ჻❁࿐ྀུ༅
ادامه مطلب ...
357
6
رمان قسمت سیصدودوم الیاس آرام گفت: به جون امیر نزول نبود قرضه ! امیرعلی کلافه گفت: -میری زیر یوغ دولت . بدهکار اون میشی! -بدهکاری نیست . حکمه .سنده ... بازی میکنم میبرم ! سر همین واسش یکم! خواست بگوید یک بودن همیشه خوب نیست اما زبان به دهان گرفت . سردرد بی خوابی امانش را بریده بود. الیاس توضیح داد: -من بدهکار نیستم . الا همون دویست تا که اونم جوره... یکمی کم آوردم که اونم رو دوتا مسابقه جورش میکنم و خلاص . سفته هامو پس میگیرم . امیرعلی توپید: -بعدش چی؟! افشارم میذاره تو راحت دربیای. -دربیام برا چی؟! از جوابش ماند . میخواست تا آخر عمر امپراطور آن کلوپ مسخره باشد؟! سر خونش شرط بندی کنند؟! یا حسین ... جانا مگر نمیگفت خسته است و میخواهد دل بکند ! این که توی صدایش دل کندن نبود ... خستگی نبود ... همه اش شور و شعف ویک بودن بود! چنگی به موهایش زد و با گرفته ترین صدای ممکن گفت: الیاس... دربیای... دربیای که بری.... -کجا برم؟کجا نون دربیارم بهتر از اینجا ؟! من که کارو بار ندارم . تا دیپلم بگیرم درس بخونم خودش شیش ساله ! امیرعلی توی چشمهای سیاهش خیره شد : -برای اینکه بری تو تیم ملی ! -ها ؟!!! امیرعلی از جا بلند شد ،خواست به سمت خانه برود که الیاس سد راهش شد و رو به امیرعلی گفت: یادگار منم خواسته؟! چشمهایش دو دو میزد . پر استفهام به صورت امیرعلی چشم دوخته بود . امیرعلی خمیازه ای کشید: یادگار دیگه کیه؟! دولت کیه؟! من افشارم به زورمیشناسم ! الیاس موهای مزاحمش را عقب راند وبا حال هیستریکی پرسید: -یادگار ... همون دلاله ! هر پنج شیش تا بازی میاد .منم خواسته ... ؟! چشمهایش پر سوال بود . امیرعلی جواب نداد ، داشت صورتش را تحلیل میکرد الیاس غرید: با توام .... منم خواسته؟ منو خواسته از افشار؟! امیرعلی شانه ای بالا داد : حتما خواسته دیگه ! -تو از کجا میدونی؟ -همکارت بهم گفت . لب زد: همکارم؟! -همکارت ! وبا ابروهایش به ساختمان اشاره کرد . الیاس پلکهایش تا جایی که ممکن بود باز شد و اسمش را هجی کرد: جانا ؟! امیرعلی خواست ردش کند که الیاس باز گفت: جانا بهت گفته منو خواسته؟! گفته اسم منو ؟! ِکی خواسته ؟ ِکی گفته؟! تو بازی دیده؟! کجا دیده؟ تو این ماه ؟ امیرعلی عصبی ازا ین همه پیگیری توپید: برو از خودش بپرس... الیاس چشمهایش پر آب شده بود ، پلکی زد: جون خاتون داری میگی ؟! توازکجا میدونی ؟ِکی شنیدی؟! امیرعلی جویده جویده گفت: -دیشب خود همکار محترمت بهم گفت ! یه دلالی هست میاد کیس هاشو انتخاب میکنه میبره ... یهو شاید از تیم سردربیارن شاید از باشگاه... یه همچین چیزی . الیاس فقط به صورت امیرعلی نگاه میکرد . مات مات بود . امیرعلی از سکوتش ، دستش را به بازویش زد و پرسید: چت شد ؟! نگاهش توی صورت امیرعلی چرخید : بهم نگفته بود اینو ! امیرعلی نفسش را فوت کرد : خبر نداشتی؟! -نه. امیرعلی با لحن مواخذه گری گفت: ادامه دارد ری اکشن زیر پستا واسه انرژی دادن بهمون یادتون نره🤗💋 🐦‍🔥‌ུྃ჻❁࿐ྀུ༅
ادامه مطلب ...
369
5
رمان قسمت سیصدویکم سرش را بلند کرد و جواب طلعت را داد: خوبم بابا . حاج باقر تسبیحش را توی دستهایش نگه داشته بود: ولی خوب نیستی ها اقا امیر... صورتت برافروخته است . و همانطور که به سمت اتاقک میرفت بلند گفت: نوری من غذا رو داغ کنم ؟ نوری جوابش را داد و الیاس جلویش روی زمین زانو زد : تو دردت امپراطوره ؟! یا جردن؟! پول شرط بندی نیست . پول خونمه! پول جونمه .... از حلالم حلال تره! تو دردت چیه این وسط؟ امیرعلی توی چشمهایش خیره شد : تو چی فکر میکنی؟! دردم چیه الیاس؟! الیاس رک توی توصورتش پرت کرد: -دردت اینه که من با بارون حرف میزنم دلت میخواد استخونامو له کنی ! اما جلو خودتو میگیری ... از جوابش پلکهایش رابست . الیاس پرسید: -همینه دردت؟! هنوز دو به شکی؟! امیرعلی خسته گفت: بس کن الیاس... بسه خب؟! من گفتم آبروی حاجی و نبر ... تو چی داری میگی؟! -میگم اعتماد کن داداش . امیرطعنه زد و با ارام ترین صدای ممکن گفت : به تویی که نزول کردی؟! به تویی که دستت کج رفته تو خونه ی عمه ات! الیاس مثل یک مجسمه خشک شد . نگاهش به جانا رفت و امیرعلی با حرص و غیظ گفت: -میدونی که حساب کتاب داره ؟! هر یه دونه برنجش..... حساب داره الیاس ! هر یکی.... ! میدونی این شبا چند نفر چشمشون به در این خونه است ... الیاس با توام ... ! چشم از جانا برداشت و رو به امیرعلی گفت : واسه همینه سه شبه نخوابیدی؟ امیرعلی پنجه هایش را مشت کرد: رفتی نزول کردی الیاس.... توی احمق باید تا آخر اسفند ....خاتون باز بلند گفت: پسرا ما میریم بساط نهار و بچینیم ... بیاید تو سرده هوا .... و صدایشان می آمد که جانا را دوره کرده بودند تا نهار بماند . باران خیلی وقت بود که توی خانه ی طلعت هرازگاهی از پنجره بیرون را تماشا میکرد . امیرعلی خواست رقم را روی زبانش بیاورد که الیاس میان حرفش آمد : همون دویست تایی که قرض کردمه امیرعلی ! امیرعلی پنجه هایش شل شد . باغ خلوت شده بود. الیاس نگاهش به جانا افتاد که انگار زیر آن همه تعارف نتوانسته بود نه بیاورد .... تو رفته بود. الیاس آب دهانش راقورت داد و با لحنی که به صدایش می آمد آشتی باشد گفت: افشار سفته هامو پس میده . اونطوری نامرد و نالوطی نیست. مرد خوبیه . دستمو گرفت ... منم دستشو گرفتم. کلوپش الان تو تهران خیلی معروفه . واس خاطر من ! نشنیدی بهم چی میگن؟! امپراطورش منم .... الیاس ... به خدا نزول نیست . همون دویست تا رو باید پسش بدم. اونم جوره . یکم کم و زیاد دارم اما جوره! امیرعلی وا رفته بود . -دروغ میگی.... الیاس خندید . امیرعلی خواست برای این خنده اش که کنار چشمهایش را دو چین می انداخت بمیرد و خدا را شکر کند ونماز شکر به جا آورد . امیدوارانه نگاهش میکرد و الیاس با همان لبخند که دندان هایش را نشان میداد گفت: نه داداش ... میدونی دولت منو چند میخره واسه باشگاهش؟! واسه کلوپش؟! من همین الانم از زیر بدهیش میتونم درآم. همین الان . اراده کنم ... دولت میره سفته هامو میگیره ازش ! امیرعلی چشمهایش رابست ، همان روزنه هم سوخت و کور شد . میدانست راحت نیست ... میدانست! آن مردک بی شرف میدانست کجا بخوابد که زیرش آب نرود . الیاس ساده دلش را جوری توی تار انداخته بود که نمیتوانست جم بخورد که جم خوردنش هم حکایت پرت شدنش توی دره ی دیگری بود! ادامه دارد ری اکشن زیر پستا واسه انرژی دادن بهمون یادتون نره🤗💋 🐦‍🔥‌ུྃ჻❁࿐ྀུ༅
ادامه مطلب ...
406
5
نرم نرمک میرسد پائیز ز راه 🐦‍🔥‌ུྃ჻❁࿐ྀུ༅
511
2
‏مخلص کلوم این‌که، مارا به سخت جانیِ خود، این گمان نبود! 🐦‍🔥‌ུྃ჻❁࿐ྀུ༅
524
2
‏یاداوری: اگه به قیمت آرامشت تموم میشه، خیلی گرونه.🌿✨ 🐦‍🔥‌ུྃ჻❁࿐ྀུ༅
508
3
دیدی چه ساده باورت کردم منِ مجنونِ بیچهاره:) 🐦‍🔥‌ུྃ჻❁࿐ྀུ༅

file

574
1
سلام اجازه هست نیشتون بزنم؟ 🐦‍🔥‌ུྃ჻❁࿐ྀུ༅
562
4
و من‌ او را طوری‌ نگاه‌ می‌کردم که‌ اِنگار آخرین‌ گُلی‌ بود؛ که‌ در‌ جهان‌ باقی‌ مانده‌ بود!🌹🍃 🐦‍🔥‌ུྃ჻❁࿐ྀུ༅
518
2
سلام روز بخیر🧡 تمام عشق تقدیم کسانی که از شدت خوب بودنشان احساس کردیم خدا دوستمان دارد... 🐦‍🔥‌ུྃ჻❁࿐ྀུ༅
510
3
🔥 لیلا مهدی احمدوند 🐦‍🔥‌ུྃ჻❁࿐ྀུ༅

Mehdi Ahmadvand - Leila.mp3

524
4
توصیف تو در شأن کسی نیست بجز من تعریف شراب از دهن مست قبول است   🐦‍🔥‌ུྃ჻❁࿐ྀུ༅
570
1
سوپر گروه دختران‌ و پسران‌ مذهبی‌ ولایی🤩👇 !♥️ -------------------------------------------------------- ترشی پاییزی [⛅️] قفلیام موزیکام [♥️] رمان‌های ممنوعه [⛅️] حس خوب [♥️] .... آشپزی فوری [⛅️] قلبهایی عاشق [♥️] تولدت مبارک   [⛅️] استوریای مود [♥️] نوشته‌های بهشتی [⛅️] .... طنز اینستاگرام [⛅️] آشپزی حرفه‌ای [♥️] عجایب جهان [⛅️] وکتور رایگان [♥️] اکسسوری پاییزی [⛅️] کپشن و استوری [♥️] .... تکست غمگین [⛅️] کتابخونه آبی [♥️] آموزشگاه قنادی [⛅️] ماسک خونگی [♥️] دادگاه دلم [⛅️] جرعه ای آرامش [♥️] .... هوشنگ ابتهآج [⛅️] اشعار ڪمیاب [♥️] کلیپهای اینستاگرام [⛅️] میلاد پیامبر (ص) [♥️] استوریجات ولادت [⛅️] تجویز انگیزه [♥️] .... دنس رقص [⛅️] فال روزانه [♥️] عاشقتم مادرم [⛅️] آموزش آشپزی [♥️] کلیپ اهنگ [⛅️] دلنوشته قشنگ [♥️] .... دل نوشته [⛅️] زیباترین سخنان [♥️] دلنوشته دلتنگی [⛅️] غذاهای فوری [♥️] شمیم عشق [⛅️] انگیزه درسخوندنت [♥️] .... ؛🅢🅣🅞🅡🅨 مذهبۍ [⛅️] اهنگهای  اینستاگرام [♥️]  ولآدت امام‌صادق[ع] [⛅️ عشق ابدی [♥️] طب سنتی [⛅️] آقاے نویسندھ [♥️] .... غذاهای فوری [⛅️] بینهایت عشق [♥️] موزیک فرانسوی [⛅️] فاضل نظری [♥️] حافظ،مولانآ [⛅️] ایده‌های کاربردی [♥️] .... تکست های دلبرونه [⛅️] انگیزشی امیدواری [♥️] نواهای مذهبی [⛅️] عشق پزشکیهآ [♥️] سخنان دلنشین [⛅️] کلیپهای غمگین  [♥️] .... آشپزی مدرن [⛅️ عاشقونه‌های عربی [♥️ حسرت عشق [⛅️] بیو انگلیسی [♥️] ڪلیپھای ‌ولادت [⛅️] استوري کربلاا [♥️] .... آهنگهایی🅝🅔🅦 [⛅️] به عشق پدر [♥️] جذابترین کانال [⛅️] پروفایل دخترونه [♥️] عکس عاشقانه [⛅️] ویس گیتاری [♥️] .... انرژی مثبت [⛅️]  شعر دلبرانه [♥️] رمانسرای ممنوعه [⛅️] استوری1403 [♥️] دلبرانه یار [⛅️] دنیایی عاشقی [♥️] .... فال کائنات [⛅️] میوه درمانی [♥️] شادی‌های کوچک [⛅️] سرای موزیکات [♥️] آموزش ترکی [⛅️] انگلیسی از 0تا100 [♥️] .... اطلاعات عمومی [⛅️] جمعه‌های امام زمانی [♥️] شعر و کپشن [⛅️] ترفند آشپزی [♥️] باقلوا تابه‌ای [⛅️] عاشقان اباصالح [♥️] .... دانستنی زناشویی [⛅️] استوری رویایی [♥️] بیو عربی [⛅️] استوری گرافیکی [♥️] آشپزی ایرانی [⛅️] آرامشی با خُداوند [♥️] استوری‌ویژه‌ولادت‌پیامبراکرم(ص) 💚🎉•• -------------------------------------------------------- استوری مخصوص ولادت پیامبر اکرم[ص] رسید👇🏿💛
ادامه مطلب ...
308
1
توصیف تو در شأن کسی نیست بجز من تعریف شراب از دهن مست قبول است  
3
0
🔥 لیلا مهدی احمدوند

Mehdi Ahmadvand - Leila.mp3

4
0
سلام روز بخیر🧡 تمام عشق تقدیم کسانی که از شدت خوب بودنشان احساس کردیم خدا دوستمان دارد...
4
0
♥️⬿انواع ژستهای عڪـآسی برای تولدِت ﹝🎂 ﹞ 💙⬿ژست‌های عڪاسے با رفـیـقِ صمیمیت ﹝👭🏻 ﹞ 🖤⬿اپلیکیشن‌های مخصوص عـڪـآسـے ﹝📱 ﹞ 📸⬿ژست عڪاسے بدون ِ چهره👩🏻 ••••••••••••••••••••••••••••••••••••••• ꃻ🫀تڪست 𝐁𝐢𝐎 ꃻ🔮تـم تلگرآمت ꃻ✨آهنگای اینستاگرام ꃻ🌸روتین پینترستی ꃻ👩🏻ترفندای آرایشی ꃻ💗سرزمین دخترونه ꃻ🧿سالیوان من ꃻ🟨آهنگ𝙍𝙤𝙤𝙯 ꃻ🌱استوری بهاری ꃻ🍷بـیـو/𝐏𝐑𝐎𝐅 ꃻ👩🏻‍❤‍💋‍👨🏻آغوشٰ یاٰرَمٖ ꃻ🦹🏻‍♀انگیزه‌های تابستونی ꃻ🏋🏻‍♀دُختـرآیِ قـووی ꃻ👩🏻‍🦰انگیزشی/موفقیت ꃻ🌝دلیل لبخندت ꃻ💋کـٰاپِلی/ پـٰارتنِـرت ꃻ🎀دختران امروزی ꃻ🍃اشعارهاے ناب ꃻ🌓تڪبیتے 𝐦𝐨𝐨𝐧 ꃻ📲فیلترشڪن ᗩᑭᑭ ꃻ🫂لانگ دیستنس ꃻ🌕بیوهاۍ تڪخطي ꃻ🔞ممنؤعۂ هآی𝗠ٰ𝗢ٰ𝗼ٰ𝗗 ꃻ💜پروفایل بنفش ꃻ⭕️رمانهای ممنوعه ꃻ🟪مدرسه و ڪنڪوریآ ꃻ🐥جوجو‌ مَن ꃻ🍊منبع بکگراند ꃻ📘انگیزه درسخوندنت ꃻ♥️ملڪه‌هایِ بآانگیزه ꃻ😌عاشقونه‌های عربی ꃻ📝 کپشن مود ꃻ❤️منبع استوری ꃻ💼روانشناسی جیبی ꃻ🟪مهرماه و درسخونآ ꃻ🩸بیو مودی ꃻ🔏تڪست تلــخ ꃻ📗خوشبختی موفقیت ꃻ👫🏻سواد رابطه ꃻ🍇 سیاره انگیزشے ꃻ🌵تکست مووود ꃻ🦄انگیزشے➕دخترونه ꃻ👩🏻‍⚕متن‌ِ روانشناسی ꃻ📒بچه کنکوری ꃻ🤍اشعار شاملـو ꃻ🪽تیڪه تڪـخطی ꃻ🩸بـیوُ غَمّگین ꃻ📻رادیو پادکست ꃻ🩶𝐉𝐀𝐃𝐈𝐃بیـوهای ꃻ🥹مولانای جآن ꃻ👩🏻‍⚕روانشناسان کنکوری ꃻ🔐آهنگای قفلی ꃻ🔳مشکي 𝙈𝙊𝙊𝘿 ꃻ💍بیوهاے عاشقانہ ꃻ☘️ڪپشن انگیزشۍ ꃻ🦁خودشناسی آگاهی ꃻ👠باکلاس باش ꃻ🩵گـیف ‌‌𝗚𝗜𝗙 ꃻⓂ️مولانامولانا ꃻ🎧آهنگهای جدید ꃻ📵رمانکده 𝐕𝐈𝐏 ꃻ☁️فکت دخترونه ꃻ🥁روانشناسی دخترونه @NOZHACHANEL •••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••• برشی از کتابهای معروف !🌱 وای این تیکه کتابا جون میده واسه پروف ! تیکه کتاب یه خطی واسه بیو :) پاتوق هرچی کتاب خونِ.
ادامه مطلب ...
436
1
شبی✨ رویایی همراه با✨ آرامش و یاد خدا❣✨ براتون آرزومندم شبتون پرستاره✨ در پناه خدا باشید✨🌙 🐦‍🔥‌ུྃ჻❁࿐ྀུ༅
867
6
رمان قسمت سیصدم الیاس خندید : رفع دلتنگیه ! خاتون . خاتون جواب داد : خدا نکنه دلتنگ هم باشید .بیاید چایی بریزم .سماور و آوردیم باغ . چای ذغالی دارچینه . بیاید قربون قد جفتتون ! جانا نگاهشان میکرد . توی دلش انگار رخت میشستند . گارد الیاس را میشناخت . گارد گرفته بود چرا؟! امیرعلی دستش را روی شانه اش گذاشت و باز صدایش کرد: الیاس ... من باهات دعوا ندارم . الیاس دستش را پس زد: منم ندارم . امیرعلی خفه گفت: هرکاری میکنی بکن اما سفره ی حاجی حرمت داره ... خودت میدونی که از کم فروش وگرون فروش و دولاپهنا حساب کن خرج این ده شب و نمیگیره . خودت میدونی امین و معتمد داره ، کل محل به سرش ، به ریشش قسم میخورن... اعتمادشو نشکن . از جیب داره میذاره . حلال واری میاد جلو ... پارچه تو بازار به قیمت خون مردمه ... نکشیده بالا ... کلی ضرر گلوشو گرفته اما دم نمیزنه میگه کم فروشی و گرون فروشی تو مرامم نیست . یه عمر سر همین سرش بالا بوده . سبکش نکن جلو مردم لغز خون الیاس ! داداشم.... پسر خوب.... عزیز دل ... کوتاه بیا! الیاس ساکت بود و امیرعلی آرام گفت: بالاخره چی درست میشه ... من پشتتم . کمکت میکنم ! الیاس فک روی فک میسایید . اصلا امیرعلی چه میگفت؟ چه کمکی؟ چه پشتی؟! حاج باقر گونی دیگری را آورد، امیرعلی خم شد، گونی را برداشت وکنار تاب گذاشت، الیاس خودش را جلو کشید: به من اعتماد داری؟! امیرعلی کمرش را راست کرد . الیاس موهای سیاهش را عقب راند تکرار کرد: اعتماد داری داداش؟! دروغ میگفت؟! وا رفت و جواب داد : به چی میخوای برسی الیاس؟! خندید : نداری نه؟! امیرعلی آهی کشید: الیاس... کوتاه بیا . خستم به خدا . سه شبه نخوابیدم به چشمهای خون آلودش نگاه کرد . میدانست ... اما چرایش را نه ! -اعتماد نداری؟! -الیاس سوزنت گیر کرده ؟! تهشو بگو ... مطلب چیه؟ -مطلب جوابه . جواب میخوام . امیرعلی دستی به چانه اش کشید و حاج باقر درب حیاط را بست .به شش تا گونی بیست کیلویی نگاه کرد و رو راست گفت : نه ! الیاس جا خورد . امیرعلی دست از چانه اش به گلویش برد : ولی اگر بگی اینا حلاله . نه نمیارم توش ... دست دوباره روی شانه ی الیاس گذاشت : تو که بچه ی مسجدی... پا منبری نشین بودی... حوصله میکردی با حاجی میرفتی با حاجی برمیگشتی ... اگر بگی آره . میگم آره . حرفت حجته واسم ... ! هنوز حرفت حجته ! -ولی اعتماد نداری اما حرفم حجته واست.... ! -الیاس یه چینی میفته لب پر میشه .... از ریخت میفته . نمیفته؟! -اعتمادت از ریخت افتاده الان؟! -داداش به خدا جون ندارم میخوام لش کنم رو تخت چشمامو ببندم یه ساعت بمیرم فقط ! صدایش آنقدر گرفته بود که چشمهایش را به چشمهای امیرعلی بدوزد و بخواهد بگوید غلط کردم ! به اندازه ی سه سال بگوید غلط کردم! امیرعلی خسته توی صورت کوبید: -الیاس تو کمر منو شکستی ... الیاس نفسش را حبس کرد: من و نامزدت ربط نداشتیم بهم . نداشتیم داداش ! تو با بی اعتمادیت کمر منو شکستی ! طلعت از آن سوی حیاط داد زد: چاییتون یخ کردا ... حکایتتون تموم نشد ؟! امیرعلی عقب رفت، لبه ی تاب نشست و دولا سرش را توی دستهایش گرفت . با کف دست شقیقه هایش را فشار میداد . طلعت بلند گفت: اوا خاک برسرم.... داداش چی شده خوبی ادامه دارد ری اکشن زیر پستا واسه انرژی دادن بهمون یادتون نره🤗💋 🐦‍🔥‌ུྃ჻❁࿐ྀུ༅
ادامه مطلب ...
588
7
رمان قسمت دویستونودونهم توی چشمهای امیرعلی زل زده بود و لب زد: خب حالا حرفتو بزن! امیرعلی رو به حاج باقر که همه ی کیسه ها را کنار هم میگذاشت توپید : حاجی گفتم که همه رو یه جا نذار اینا رو سوا کن . میام کمکت . حاج باقری سری تکان داد و از در بیرون رفت . امیرعلی نگاهش برگشت توی نگاه الیاس ... الیاس نیشخندی حواله اش کرد و امیرعلی تند گفت: سر این یکی باهات شوخی ندارم ! -میدونم نداری . من و تو خیلی وقته با هم شوخی نداریم ! امیرعلی آب دهانش را قورت داد: سفره ی حسینه درست . ولی حق نداری... میان کلامش داد زد: خاتون .... خاتون جواب داد : جان دل خاتون؟ -میخوام یه گاو هم بزنم زمین ! خاتون لبخند زد: دور سرت بگردم حاجی مقصودش هست .تاسوعا ایشالا .... -ظهر عاشورا منم میخوام بزنم خاتون . خاتون چشمهایش میخندید ولیلا پرسید: مادر نذره ؟! -نذر نیست ... ولی عاشورا ظهرش میخوام بزنم به حساب و هزینه ی خودم ! طوری که نیست! طلعت ماشاللهی گفت و خاتون جواب داد : چه طوری مادر . اجرت با حسین . اگر نذر وحاجته ایشالا حاجت روا بشی ! یا باب الحوائج نظری به دل این بچه بکن ... خواسته اش اجابت بشه ... زن ها گفتند: الهی آمین . الیاس سر تکان داد: میگفتی ...! امیرعلی انگشت اشاره اش را بالا آورد و درحالی که با اخم تماشایش میکرد گفت: لج نکن الیاس ! حاج باقر گونی ای را سوا گذاشت و الیاس تشر زد: حاجی اینا رو کنار همینا بذار . مگه میوه است درشت و کوچیکشو سوا میکنی؟! درهمه! حاج باقر کمر راست کرد: اخه آقا امیر.....میانه ی کلامش گفت: اقا امیر واسه خودش میگه . برنجها رو درهم بذار. همشون دونه بلند وهاشمین . برنج اصل ایرونی . دم سیاه وشکسته قاطیش نیست ! بذار کنار دست اینا ... با هم قل قل کنن تو دیگ ! امیرعلی پلک هایش را بست ، حاج باقرگونی را کشان کشان نزدیک بقیه آورد و امیرعلی گفت: با من لج میکنی ؟ ده شب کوتاه بیا. به پیراهن مشکی و شلوار مشکی تنش نگاهی کرد و لبهایش تکان خوردند: حرمت پیراهن سیاهی که تنته رو نگه دار! صدایش کلفت شد : -حرمتشو خوب دارم . -حرمت داری پس کوتاه بیا . -کوتاه نمیام چون خدا روشکر قد خودم واسه خودم اعتقاد دارم هنوز. امیرعلی طعنه زد: تو اگر اعتقاد داشتی که تا خرخره تو لجن نمیرفتی ! میدونی که : قُل یا عبادی... ِ - به آنها بگو اى بندگان من که بر خودتان اسراف و ستم کرده اید! از رحمت خداوند نومید نشوید که خدا همه گناهان را مى بخشد که او بخشنده و مهربان است«! امیرعلی دلش میخواست محکم در اغوشش بگیرد ... از این که بی غلط خواند از اینکه صدایش هنوز گرم بود ... از اینکه خاطرش بود . اما فقط نالید: الیاس... بازصدایش را توی گلو انداخت : خاتون ... واسه شب وفات علی اکبر شام چیه؟! خاتون لب زد: زرشک پلو مادر . -مرغش با من باشه؟! طلعت روی پای لیلا زد: پسرت چه لارج شده این محرمی... زن ها خندیدند و خاتون گفت: الهی زودتر به حاجتت برسی دور سرت بگردم . نگاهش را به خاتون انداخت : به حاجت نرسیدم اما نذر وادا میکنم . طلعت خنده روی لبهایش ماسید ، لیلا آهی کشید و خاتون اشک کنج چشمش را پاک کرد: شما دو تا باز یک ساعته چی اختلاط میکنید با هم ادامه دارد ری اکشن زیر پستا واسه انرژی دادن بهمون یادتون نره🤗💋 🐦‍🔥‌ུྃ჻❁࿐ྀུ༅
ادامه مطلب ...
570
7
رمان قسمت وویستونودوهشتم عینک دودی روی صورتش بود و یک دست سیاه به تنش نشسته بود و اندام ترکه ای اش را لاغرتر نشان میداد . در را باز کرد و پیاده شد. دقیقا مقابل پارکینگ نگه داشته بود . بی اهمیت به او که داشت نگاهش میکرد درب صندوق و درب صندلی های عقب را باز کرد و رو به حاج باقر گفت: میگید آقا الیاس بیاد کمک ؟! تنه اش را جلو کشید از دیدنش شوکه شد ؛ هینی ظریفی کشید و با لبخندی گفت: سلام . الان ماشین و حرکت میدم بیای تو . -سلام رانندگیتون خطرناکه ! جانا خندید : دیدم تویی دیدم خلوته گفتم شوخی کنم باهات . نگاهی به کیسه های برنج انداخت ، روی همه شان مهر هاشمی و دانه بلند خورده بود . صدای جانا می آمد که با حاج باقر سلام و علیک گرمی میکرد . حتی به خاطر کلاه پشمی مشکی اش با او شوخی کرد و گفت: به خدا داره گرمم میشه این چیه سرتون . -بابا کله ام طاسه . -مرد طاس قشنگه حاجی . من که میپسندم. حاج باقر میخندید و جانا هم ... چنگی به موهایش زد ، صدای خاتون را میشنید که قربان صدقه میرفت ... حاج باقر با خنده گفت: خانم مهندس چه خبره ... دستتون درد نکنه اجرتون با امام حسین . خاتون هن و هن کنان رو به جانا گفت: اومدی دخترم . خوش اومدی صفا آوردی... چرا انقدر زحمت کشیدی. جانا با متانت گفت: چه حرفیه . منم دوست داشتم بعد از سالها که تو مراسم عزاداری شرکت میکنم یه سهمی داشته باشم .کمی و بدیشو به بزرگی خودتون ببخشید . سفره اتون پر برکت! خاتون رو به امیرعلی گفت: مادر کمک کن اینا رو بیارید تو ... دستت درد نکنه . بیا تو دخترا هستن . دارن لپه و عدس پاک میکنن . بیادخترم خوش اومدی...جانا تو رفت و حاج باقر کلاه پشمی مشکی اش را روی سرش جا به جا کرد، لبهایش به لبخند باز بود رو به امیرعلی گفت: چطوری بابا؟ امیرعلی از هپروتی که تویش بود بیرون آمد و رو به حاج باقر گفت: الان میام کمک ... و بی هوا توی خانه رفت میخواست با جانا حرف بزند . با چشم دنبالش گشت.کنار حوض با طلعت و لیلا مشغول احوال پرسی بود . باران ونوری لبه ی تخت نشسته بودند از همین فاصله اخم باران را میدید بی اهمیت به صورت درهم و برهمش چشمش به گونی های برنجی افتاد که در وهمسایه اورده بودند روی زمین جمع شده بود . با دیدن الیاس که دست از جا به جای دیگ ها برداشت احساس کرد قلبش تند میزند . خاتون بلند گفته بود: برو به حاج باقر کمک کن مادر . این همکارت حسابی شرمنده امون کرده ... الیاس لبخندی زد و با قدم های تندی به سمت دروازه آمد . بی توجه به امیرعلی از کنارش خواست رد شود که امیرعلی مچ دستش را گرفت و وادارش کرد بایستد . اخم هایش توی هم گره خورد . حاج باقر دو گونی را تو آورد و کنار باقی بساطی که همسایه ها جور کرده بودند گذاشت . امیرعلی رو به حاج باقر گفت: اینا رو سوا بذار حاجی الان خودم میام کمکت ! چشمهایش را به چشمهای سیاه الیاس انداخت و با آرامش گفت: حرف بزنیم؟ الیاس نگاهش تیز بود .برنده بود ... امیرعلی نفسش را آرام آرام از سینه بیرون داد و باز گفت: دو کلوم حرف بزنیم داداش؟ دستش را ازدست امیرعلی بیرون کشید و رو به خاتون با صدای بلندی گفت: خاتون .... میدونستی این کیسه برنج هایی که جانا خانم آورده منم توش شریکم ! خاتون خندید : ماشالا پسر ... دستت درد نکنه . حسین نگهدارتون باشه ... زن ها گفتند : الهی آمین ادامه دارد ری اکشن زیر پستا واسه انرژی دادن بهمون یادتون نره🤗💋 🐦‍🔥‌ུྃ჻❁࿐ྀུ༅
ادامه مطلب ...
540
7
رمان قسمت دویستونودوهفتم بشن یکی هم میفرستن تعقیبشون کنه ببینن سر از کجاها درمیارن . بذار کوروش برگرده بعد میشینیم فکرامون رو میریزیم رو هم ... امیرعلی سرش را به پشتی صندلی تکیه داد : خستم سام. -برو بخواب داداش . -از این وضع اسفناک خستم . با خوابیدن درست نمیشه! -با نخوابیدن هم درست نمیشه . امیرعلی بابا وا بده خودش گند زده خودش درستش کنه ! تو به فکر خودت باش. راستی یه خبرایی تو پالایشگاه شنیدم بهت نگفتم! امیرعلی اخم کرد: چی شده باز؟ -میگم شب دینی چند وقته تو کوک توئه ... راحت مرخصی میده . ککش نمیگزه توباشی نباشی. هواتو حسابی داره ! امیرعلی بی حوصله گفت: برو رد کارت سام ... سام چشمکی زد: یعنی بی شوخی خوشت نمیاد ازش؟! دختر خوبیه ها ... امیرعلی پوفی کرد: سام دهنتو ببند . -خواهرشه یا دختر عموش؟ من گفتم این دختره تو این جو مردونه گروه خونیش نمیخوره نگو شب دینی آوردتش شوهرش بده ! به جون امیر ازدواج کنی باهاش نونت تو روغنه ! البته قیافش زشته ولی خب موقعیتش خوبه . قد و هیکلش بهت میخوره همچین بلنده ! امیرعلی لبخند کج و معوجی تحویلش داد : تو کی یاد میگیری راجع به دختر مردم درست صحبت کنی ! سام خندید: حالا نکه تو بدت میاد . -بس کن سام . -خیلی خب بابا . یعنی داری میمیری از خواب فقط من این الیاس و ببینم ... دهنشو سرویس میکنم . امیرعلی تک سرفه ای زد: سام ... -جونم داداش؟! -میگم نکنه تو کارای دیگه هم رفته من خبرندارم؟!سام وارفت: باز من اومدم تو رو بکشم یه سمتی مثل کش تنبون برگشتی سرجات . بیخیال دیگه ... تو این این دو سه روز باهاش حرف زدی؟ قهر بودند . طبق یک اصل از پیش تعیین شده توی لاک خودش بود و او هم جرات نزدیک شدن را نداشت . میترسید جدی جدی یک بلایی سرش بیاورد! قهربود ... مثل پسربچه های دبیرستانی قهر کرده بود! قهربود و حالا زورش می آمد به سام بگوید قهرند ... زورش می آمد به سام بگوید که بعد از اینکه توی رینگ نمایشش را دیده بود حتی یک بار هم مخاطبش قرار نداده بود . زورش می آمد به سام بگوید این همه سنگش رابه سینه میزند اما توی این چند وقت یک بار هم با او چشم تو چشم نشده است ! یک بار هم همکلام نشده بودند ... حتی محض رضای خدا یک سلام هم توی دهانش نچرخیده بود! -نه چیزی نگفتم بهش. -خوبه . فعلا آروم باش ببینیم چی میشه دیگه توکل به خدا و مشتقاتش ! کار نداری؟ -خداحافظ. سام سری تکان داد و حینی که دسته ی چمدانش را بالا میکشد برایش گردنش را جلو و عقب کرد . پایش را روی پدال گاز فشار داد ، باید یک سری به هاتف میزد . این چند وقت بابت محرم آنقدر خانه شلوغ بود که هیچ کنج خلوت و دنجی پیدا نمیکرد تا یقه اش را بگیرد ! همه ی آتش ها از گور او بلند میشد . صدای عمو عباس کل ماشین را برداشته بود و توی مغزش صدای ظریف جانا میپیچید و اتفاقا قدش هم بلند بود ! با حرص ضبط را خاموش کرد و به ثانیه شمار چراغ راهنمایی و رانندگی خیره شد . توی پیچ کوچه که پیچید ، یک پژوی آلبالویی سبقت گرفت و جوری روی ترمز زد و جلوی خانه ایستاد که دود از لاستیک هایش بلند شد . با دیدن اندام زنانه اش که از پشت رل پیاده شد ، پایش را روی گاز گذاشت و پشت سر پژوی آلبالویی نگه داشت .ادامه دارد ری اکشن زیر پستا واسه انرژی دادن بهمون یادتون نره🤗💋 🐦‍🔥‌ུྃ჻❁࿐ྀུ༅
ادامه مطلب ...
562
7
رمان قسمت دویستونودوششم باهاش.... امیرعلی داد کشید: خفه شو .... سام لبهایش را بست . یک تای ابرویش را بالافرستاد و دست به سینه به بیرون زل زد . امیرعلی دنده ی سفت پرشیا را جا زد ، ضبط را روشن کرد صدای نوحه کل ماشین را برداشته بود . از پارکینگ فرودگاه بیرون آمد و وارد خیابان اصلی شد . سام نگاهی به صورت قرمزش انداخت و با لحنی که دعوا نداشت گفت : داداش من منظوری نداشتم . فقط دارم روشنت میکنم که تو این دوره زمونه دلت واسه کی بسوزه ... واسه کی تره خرد کنی... واسه کی از خودت مایه بذاری ! این آدمی که تو داری زندگیتو فداش میکنی شب و روز و به خودت حروم میکنی ارزششو نداره ! از من میشنوی نداره . حالا خود دانی ! امیرعلی ساکت بود. سام بلند نفس کشید: حالا چه گندی زده ؟! امیرعلی بی هوا جواب داد : نزول کرده ... -اوه ! امیرعلی آهی کشید: رقمشم کم نیست . -چقدره؟ -هشتصد میلیون ! سام لبهایش را زیر دندان هایش فرستاد و امیرعلی با طعنه گفت: البته تا اخر اسفند. بیست و نه اسفند بشه یک فروردین میشه یک میلیارد وششصد! سام گونه اش را خارش داد وگفت: فعال بریم یه چیزی بریزیم تو این خندق بلا ... بعد فکر میکنیم . هرچند تو که داری پولشو ! امیرعلی شوکه نگاهش کرد: پول سود حجره ها رو بریزم تو دست و پای اون مرتیکه ی دو زاری ؟! پول مفته مگه . -خب میخوای چیکار کنی پس؟! -میخوام برم با پسرعمه ات حرف بزنم سام چشمهایش را گرد کرد : داداش کوتاه بیا . امر به معروف و نهی از منکر تو این طایفه جواب نیستا ! بفهمن میزنن تو و برادرزاده اتو ناک اوت میکنن ! از زندگی محو میشید جفتتون . حالا الیاس که حقشه ... تو حیفی داداش ! من حوصله ی همخونه ی جدید ندارم. امیرعلی چپ چپ نگاهش کرد و سام کلافه گفت: بی شوخی پای پلیس بیاد وسط دیگه نمیشه هیچ جوره جمع و جورش کرد . بعدم یارو اگر نزول خور درپیتی نباشه آشنا زیاد داره ! خودشو خلاص میکنه تو وبرادرزاده ات گیر میفتید ! امیرعلی با طعنه گفت: درپیت نیست اتفاقا . خیلی هم آدم تو دست و بالشه . -پس میخوای چیکار کنی؟ -برای همین به خودم زحمت دادم تا فرودگاه اومدم دنبالت که به جای پاسگاه رفتن بریم خونه ی پسرعمه ات! -کوروش فکر کنم سفره .بذار برگرده . باشه . ولی امیرعلی مطمئنی؟ -تو راه حل بهتری سراغ داری؟ سام به رو به رو خیره شد: نه ... ولی امیرعلی... نزول دهنده و گیرنده جفتشون حبس و حد دارن ها ! میخوای الیاس وبندازی زندان؟! امیرعلی دست به پیشانی اش کشید و سام پرسید: میخوای برادر زاده اتو بندازی زندان؟! نگاهش را از رو به رو به نیم رخ سام فرستاد و لب زد:بره زندان حبسشو بکشه ... مثل آدم دربیاد بیرون زندگی کنه واسش بهتره ! سام نمیدانست چه بگوید . حق داشت سه روز نخوابد ! رو به سام که چمدانش را بیرون میکشید گفت: این ده شب نمیای؟ سام لبخند زد: میدونی که من با عزاداری میونه ای ندارم . امیرعلی سر تکان داد: خود دانی. -دوستان به جای ما ؛ التماس دعا ! -محتاجیم به دعا . سام سری برایش تکان داد و رو به امیرعلی گفت: نری نیروانتظامی همه چیز و بذاری کف دستشون ها ... امیرعلی مراقب باش . اینجور آدما به یکی مشکوک ادامه دارد ری اکشن زیر پستا واسه انرژی دادن بهمون یادتون نره🤗💋 🐦‍🔥‌ུྃ჻❁࿐ྀུ༅
ادامه مطلب ...
611
7
حاضری بدون اینترنت اینجا زندگی کنی؟ 🐦‍🔥‌ུྃ჻❁࿐ྀུ༅
642
6
Last updated: ۱۱.۰۷.۲۳
Privacy Policy Telemetrio