The service is also available in your language. For translation, pressEnglish
Best analytics service

Add your telegram channel for

  • get advanced analytics
  • get more advertisers
  • find out the gender of subscriber
دسته بندی
زبان جغرافیایی و کانال

all posts کانال‌تـرنـج‌⚜روزگار دلربـا⚜

لَاحَوْلَ وَ لَاقُوَّةَ إِلَّا بِاللَّهِ الْعَلِیِّ الْعَظیم نویسنده م_ق_تـرنـج عــدالت‌وعشــق درحال‌چاپ شوهـر شایستـه تمام روزگـار دلـربا آنلاین روزی یک پارت به جز تعطیلات رسمی  @toranjnovel  ادمین  #کپی_رمان_به‌هرشکلی_در_دادگاه‌_ال هی_پیگرد_دارد. 
نمایش توضیحات
22 408-83
~11 046
~26
35.56%
رتبه کلی تلگرام
در جهان
29 323جایی
از 78 777
در کشور, ایران 
4 883جایی
از 13 357
دسته بندی
2 257جایی
از 5 475
همه انتشارات
#روزگـار_دلربـا کارگاه حسابی به‌هم ریخته بود. وسایل خیاطی همه‌جا پخش و پلا و تمام طاقه‌های پارچه باز و رها شده بود. همه‌چیز باید از اول چیده می‌شد. همه با هم مشغول شدند و بعداز تلاش دوساعته کارگاه کمی منظم شد. کارگاه در طبقهٔ بالای یک شیرینی فروشی قرار داشت. یک آپارتمان کوچک صدمتری با دو اتاق خواب. دورتادور سالن میز زده بودند و چرخ خیاطی‌ها و سردوزها روی آن‌ها قرار داشت. میز برش بزرگی در یکی از اتاق‌ها گذاشته بودند، که دلربا به راحتی کارهای مربوط به برش را انجام دهد. اتاق دیگر نیز، هم برای آبدارخانه و هم دفتر کارگاه در نظر گرفته شده بود. ساختمان، آسانسور نداشت و داخل کوچه‌ای نزدیک به خیابان بود، برای همین دلربا توانسته بود با قیمت مناسبی اجاره‌اش کند. چون بچه‌ها به کمک‌ دلربا و شهلا آمده بودند، کارها زودتر از انتظارشان تمام شد. شهلا که فلاسک چای و بیسکوییت را روی میز گذاشت، همه استقبال کرده، دست از کار کشیدند. قیافه‌های‌شان دیدنی بود. تیدا از ترس خاک و غبار روسری بزرگ و نخی دلربا را دور موها و صورتش پیچیده بود. بردیا با دستمال نازکی که دور صورتش بسته بود، بیشتر شبیه دزدان دریایی کارائیب شده بود. ترمه هم با وجود مانتوی کهنه و شال پیچیده دور سر و صورتش، نتوانسته بود نگرانی و استرسش را پنهان کند. دلربا و شهلا سعی می‌کردند محیط شادی ایجاد کنند تا بچه‌ها از ان حالت حزن و غم بیرون بیایند. بچه‌ها هم علیرغم اتفاقات نگران‌کنندهٔ این چند روز روحیهٔ خوبی داشتند و منتظر فرمانی از سوی مادر. انگار با تمام وجود، قدردان حضور مادر میان‌شان هستند. چای خوردن‌شان تمام نشده بود که صدای آیفون بلند شد. سریع‌تر از همه تیدا از جا پرید. - من باز می‌کنم. نگاه نگران دلربا و شهلا با حرکت تیدا تا آیفون رفت. - مامان یه آقاییه. می‌گه از طرف آقای کریمی اومده. نگرانی چهره شهلا محو شد. با ذوق مچ دست دلربا را گرفت. - نکنه همون تولیدی بزرگه‌ست که پیشنهاد کاری داشت؟ دلربا که با تمام وجود منتظر یک خبر خوب بود، جواب داد: - خدا از دهنت بشنوه! از جا بلند شد و به تیدا گفت: - تعارف کن بیان بالا!
ادامه مطلب ...
573
4
#روزگـار_دلربـا شهلا دلسوزانه تأییدش کرد. - باشه خواهر. نگران نباش! فقط به روی ترمه نیار که بازم بیاد حرفاش رو بهم بزنه. دلربا سپاسگزار از دلسوزی شهلا، بازویش را فشرد. وقتی شهلا حمام را ترک کرد، زیر دوش رفت. آن‌قدر احساس تنهایی و بی‌پناهی می‌کرد که همان دم بغض گلویش را فشرد. خواست شکایت به خدا برد، اما با خودش گفت حالا نه! می‌دانست در این لحظه و این اوضاع، حرف‌های خوبی نمی‌زند و پروردگار از دستش دلگیر می‌شود، پس درددل را به بعد موکول کرد و سریع بدنش را آب کشید تا زودتر به دنبال کارهای عقب‌افتاده‌اش برود. هیچ‌چیز، در این روزگار، بدتر از بی‌پولی نبوده و نیست و این را دلربا با گوشت و پوستش چشیده و حس کرده بود. سریع تنش را خشک کرد و حوله‌ای دور موهای بلندش پیچید. از حمام که بیرون رفت، ترمه صحبتش با شهلا را قطع و سمت اتاق حرکت کرد، ولی با حرفی که دلربا زد، غافلگیرانه برگشت. - خاله بهت جریان رو گفت؟ امان نداد که ترمه جواب دهد.‌ باید دخترک زیبارو و ساده‌اش را با خود همراه و جلوی چشمش نگه می‌داشت. نه این‌که به او اطمینان نداشته باشد، نه، ولی زمانهٔ بدی بود و دخترکش طعمه‌ای لذیذ. وقتی نگاه استفهام‌آمیز ترمه را دید، گفت: - باید بریم کارگاه و هرچه زودتر کار رو شروع کنیم. به کمکت احتیاج دارم. باید دست به دست هم بدیم و کارگاه رو سر پا نگه داریم. به‌جای ترمه، تیدا ذوق‌زده دست‌هایش را به هم کوبید و از اتاق بیرون پرید. - آخ‌جون! منم میام کمک. دلربا به حرکت دختر چموش و سرزنده‌اش لبخند زد. - اگه درس و مشقت تموم شده بیا! پسرک رنگ‌پریده و ظریفش هم پشت‌سرش با شوق پرسید: - من چی؟ می‌تونم بیام؟ - البته که می‌تونی بیای. این کاروبار خونوادگی‌مونه و به کمک همه‌تون احتیاج دارم. دلربا برق شور و اشتیاق را در چشمان فرزندانش، وقتی برای لیاس پوشیدن به تکاپو افتادند، دید. کودکان دیروزش بزرگ شده بودند و حالا با احساس خطر، هرکدام می‌خواستند به نوعی کمک کنند. دلربا باید خط و مشق می‌چید و به راه درست هدایت‌شان می‌کرد
ادامه مطلب ...
1 103
5
سلام دوستان به یاری خدا و همدلی شما عزیزان از فردا پارت داریم هفته‌ای پنج یا شش پارت همچنان کانال خصوصی هست و درصورت لفت دادن از افتخار همراهی‌تون محروم میشیم♥️🌺
1 325
0

file

3 386
6
به کسی پناه نجویم پیِ گشایشِ کار همان که در به رُخم بسته، باز خواهد کرد ... «طالب آملی» التماس دعا🌱
5 471
13
Last updated: ۱۱.۰۷.۲۳
Privacy Policy Telemetrio