#روزگـار_دلربـا
#م_ق_ترنج
#پارت_60
کارگاه حسابی بههم ریخته بود.
وسایل خیاطی همهجا پخش و پلا و تمام طاقههای پارچه باز و رها شده بود.
همهچیز باید از اول چیده میشد.
همه با هم مشغول شدند و بعداز تلاش دوساعته کارگاه کمی منظم شد.
کارگاه در طبقهٔ بالای یک شیرینی فروشی قرار داشت.
یک آپارتمان کوچک صدمتری با دو اتاق خواب.
دورتادور سالن میز زده بودند و چرخ خیاطیها و سردوزها روی آنها قرار داشت.
میز برش بزرگی در یکی از اتاقها گذاشته بودند، که دلربا به راحتی کارهای مربوط به برش را انجام دهد.
اتاق دیگر نیز، هم برای آبدارخانه و هم دفتر کارگاه در نظر گرفته شده بود.
ساختمان، آسانسور نداشت و داخل کوچهای نزدیک به خیابان بود، برای همین دلربا توانسته بود با قیمت مناسبی اجارهاش کند.
چون بچهها به کمک دلربا و شهلا آمده بودند، کارها زودتر از انتظارشان تمام شد.
شهلا که فلاسک چای و بیسکوییت را روی میز گذاشت، همه استقبال کرده، دست از کار کشیدند.
قیافههایشان دیدنی بود.
تیدا از ترس خاک و غبار روسری بزرگ و نخی دلربا را دور موها و صورتش پیچیده بود.
بردیا با دستمال نازکی که دور صورتش بسته بود، بیشتر شبیه دزدان دریایی کارائیب شده بود.
ترمه هم با وجود مانتوی کهنه و شال پیچیده دور سر و صورتش، نتوانسته بود نگرانی و استرسش را پنهان کند.
دلربا و شهلا سعی میکردند محیط شادی ایجاد کنند تا بچهها از ان حالت حزن و غم بیرون بیایند.
بچهها هم علیرغم اتفاقات نگرانکنندهٔ این چند روز روحیهٔ خوبی داشتند و منتظر فرمانی از سوی مادر.
انگار با تمام وجود، قدردان حضور مادر میانشان هستند.
چای خوردنشان تمام نشده بود که صدای آیفون بلند شد. سریعتر از همه تیدا از جا پرید.
- من باز میکنم.
نگاه نگران دلربا و شهلا با حرکت تیدا تا آیفون رفت.
- مامان یه آقاییه. میگه از طرف آقای کریمی اومده.
نگرانی چهره شهلا محو شد.
با ذوق مچ دست دلربا را گرفت.
- نکنه همون تولیدی بزرگهست که پیشنهاد کاری داشت؟
دلربا که با تمام وجود منتظر یک خبر خوب بود، جواب داد:
- خدا از دهنت بشنوه!
از جا بلند شد و به تیدا گفت:
- تعارف کن بیان بالا!
ادامه مطلب ...