The service is also available in your language. For translation, pressEnglish
Best analytics service

Add your telegram channel for

  • get advanced analytics
  • get more advertisers
  • find out the gender of subscriber
دسته بندی
زبان جغرافیایی و کانال

audience statistics کانال‌تـرنـج‌⚜روزگار دلربـا⚜

لَاحَوْلَ وَ لَاقُوَّةَ إِلَّا بِاللَّهِ الْعَلِیِّ الْعَظیم نویسنده م_ق_تـرنـج عــدالت‌وعشــق درحال‌چاپ شوهـر شایستـه تمام روزگـار دلـربا آنلاین روزی یک پارت به جز تعطیلات رسمی  @toranjnovel  ادمین  #کپی_رمان_به‌هرشکلی_در_دادگاه‌_ال هی_پیگرد_دارد. 
نمایش توضیحات
22 408-83
~11 046
~26
35.56%
رتبه کلی تلگرام
در جهان
29 323جایی
از 78 777
در کشور, ایران 
4 883جایی
از 13 357
دسته بندی
2 257جایی
از 5 475

جنسیت مشترکین

می توانید بفهمید که چند زن و مرد در این کانال مشترک هستند.
?%
?%

زبان مخاطب

از توزیع مشترکین کانال بر اساس زبان مطلع شوید
روسی?%انگلیسی?%عربی?%
تعداد مشترکین
چارت سازمانیجدول
D
W
M
Y
help

بارگیری داده

طول عمر کاربر در یک کانال

بدانید مشترکین چه مدت در کانال می مانند.
Up to a week?%Old Timers?%Up to a month?%
رشد مشترکین
چارت سازمانیجدول
D
W
M
Y
help

بارگیری داده

Hourly Audience Growth

    بارگیری داده

    Time
    Growth
    Total
    Events
    Reposts
    Mentions
    Posts
    Since the beginning of the war, more than 2000 civilians have been killed by Russian missiles, according to official data. Help us protect Ukrainians from missiles - provide max military assisstance to Ukraine #Ukraine. #StandWithUkraine
    #روزگـار_دلربـا کارگاه حسابی به‌هم ریخته بود. وسایل خیاطی همه‌جا پخش و پلا و تمام طاقه‌های پارچه باز و رها شده بود. همه‌چیز باید از اول چیده می‌شد. همه با هم مشغول شدند و بعداز تلاش دوساعته کارگاه کمی منظم شد. کارگاه در طبقهٔ بالای یک شیرینی فروشی قرار داشت. یک آپارتمان کوچک صدمتری با دو اتاق خواب. دورتادور سالن میز زده بودند و چرخ خیاطی‌ها و سردوزها روی آن‌ها قرار داشت. میز برش بزرگی در یکی از اتاق‌ها گذاشته بودند، که دلربا به راحتی کارهای مربوط به برش را انجام دهد. اتاق دیگر نیز، هم برای آبدارخانه و هم دفتر کارگاه در نظر گرفته شده بود. ساختمان، آسانسور نداشت و داخل کوچه‌ای نزدیک به خیابان بود، برای همین دلربا توانسته بود با قیمت مناسبی اجاره‌اش کند. چون بچه‌ها به کمک‌ دلربا و شهلا آمده بودند، کارها زودتر از انتظارشان تمام شد. شهلا که فلاسک چای و بیسکوییت را روی میز گذاشت، همه استقبال کرده، دست از کار کشیدند. قیافه‌های‌شان دیدنی بود. تیدا از ترس خاک و غبار روسری بزرگ و نخی دلربا را دور موها و صورتش پیچیده بود. بردیا با دستمال نازکی که دور صورتش بسته بود، بیشتر شبیه دزدان دریایی کارائیب شده بود. ترمه هم با وجود مانتوی کهنه و شال پیچیده دور سر و صورتش، نتوانسته بود نگرانی و استرسش را پنهان کند. دلربا و شهلا سعی می‌کردند محیط شادی ایجاد کنند تا بچه‌ها از ان حالت حزن و غم بیرون بیایند. بچه‌ها هم علیرغم اتفاقات نگران‌کنندهٔ این چند روز روحیهٔ خوبی داشتند و منتظر فرمانی از سوی مادر. انگار با تمام وجود، قدردان حضور مادر میان‌شان هستند. چای خوردن‌شان تمام نشده بود که صدای آیفون بلند شد. سریع‌تر از همه تیدا از جا پرید. - من باز می‌کنم. نگاه نگران دلربا و شهلا با حرکت تیدا تا آیفون رفت. - مامان یه آقاییه. می‌گه از طرف آقای کریمی اومده. نگرانی چهره شهلا محو شد. با ذوق مچ دست دلربا را گرفت. - نکنه همون تولیدی بزرگه‌ست که پیشنهاد کاری داشت؟ دلربا که با تمام وجود منتظر یک خبر خوب بود، جواب داد: - خدا از دهنت بشنوه! از جا بلند شد و به تیدا گفت: - تعارف کن بیان بالا!
    ادامه مطلب ...
    573
    4
    #روزگـار_دلربـا شهلا دلسوزانه تأییدش کرد. - باشه خواهر. نگران نباش! فقط به روی ترمه نیار که بازم بیاد حرفاش رو بهم بزنه. دلربا سپاسگزار از دلسوزی شهلا، بازویش را فشرد. وقتی شهلا حمام را ترک کرد، زیر دوش رفت. آن‌قدر احساس تنهایی و بی‌پناهی می‌کرد که همان دم بغض گلویش را فشرد. خواست شکایت به خدا برد، اما با خودش گفت حالا نه! می‌دانست در این لحظه و این اوضاع، حرف‌های خوبی نمی‌زند و پروردگار از دستش دلگیر می‌شود، پس درددل را به بعد موکول کرد و سریع بدنش را آب کشید تا زودتر به دنبال کارهای عقب‌افتاده‌اش برود. هیچ‌چیز، در این روزگار، بدتر از بی‌پولی نبوده و نیست و این را دلربا با گوشت و پوستش چشیده و حس کرده بود. سریع تنش را خشک کرد و حوله‌ای دور موهای بلندش پیچید. از حمام که بیرون رفت، ترمه صحبتش با شهلا را قطع و سمت اتاق حرکت کرد، ولی با حرفی که دلربا زد، غافلگیرانه برگشت. - خاله بهت جریان رو گفت؟ امان نداد که ترمه جواب دهد.‌ باید دخترک زیبارو و ساده‌اش را با خود همراه و جلوی چشمش نگه می‌داشت. نه این‌که به او اطمینان نداشته باشد، نه، ولی زمانهٔ بدی بود و دخترکش طعمه‌ای لذیذ. وقتی نگاه استفهام‌آمیز ترمه را دید، گفت: - باید بریم کارگاه و هرچه زودتر کار رو شروع کنیم. به کمکت احتیاج دارم. باید دست به دست هم بدیم و کارگاه رو سر پا نگه داریم. به‌جای ترمه، تیدا ذوق‌زده دست‌هایش را به هم کوبید و از اتاق بیرون پرید. - آخ‌جون! منم میام کمک. دلربا به حرکت دختر چموش و سرزنده‌اش لبخند زد. - اگه درس و مشقت تموم شده بیا! پسرک رنگ‌پریده و ظریفش هم پشت‌سرش با شوق پرسید: - من چی؟ می‌تونم بیام؟ - البته که می‌تونی بیای. این کاروبار خونوادگی‌مونه و به کمک همه‌تون احتیاج دارم. دلربا برق شور و اشتیاق را در چشمان فرزندانش، وقتی برای لیاس پوشیدن به تکاپو افتادند، دید. کودکان دیروزش بزرگ شده بودند و حالا با احساس خطر، هرکدام می‌خواستند به نوعی کمک کنند. دلربا باید خط و مشق می‌چید و به راه درست هدایت‌شان می‌کرد
    ادامه مطلب ...
    1 103
    5
    سلام دوستان به یاری خدا و همدلی شما عزیزان از فردا پارت داریم هفته‌ای پنج یا شش پارت همچنان کانال خصوصی هست و درصورت لفت دادن از افتخار همراهی‌تون محروم میشیم♥️🌺
    1 325
    0

    file

    3 386
    6
    به کسی پناه نجویم پیِ گشایشِ کار همان که در به رُخم بسته، باز خواهد کرد ... «طالب آملی» التماس دعا🌱
    5 471
    13
    سال نومی آید ومژده میدهد که: پاک کن غم گذشته را... دوربریزکینه هارا... بشوی افکار منفی را... بچین عشق را در طاقچه... و سبز کن مهر و دوستی را 💕🌸 نورزتان پیروز، هر روزتان نوروز♥️
    5 453
    14
    💚حوّل حالَنا بِظُهور الحجّة...💚
    4 451
    12
    🚨 کارزار ممانعت از پیوستن ایران به معاهده پاندمی 🔴 تا چند روز دیگر پیمان پاندمیک در ژنو توسط کشورها خصوصا دولت ایران که همیشه تابع سازمان صهیونیستی بهداشت جهانی بوده امضا و اجرا میشود ، با این پیمان همان استقلال باقی مانده کشورها به صورت قانونی به بهانه سلامت بشریت از بین خواهد رفت!! 🔴 در واقع در راستای تشکیل یک حکومت جهانی توتالیتر است که به سازمان بهداشت جهانی قدرت مطلق و اختیار کنترل بر امنیت زیستی جهانی می‌دهد، مانند: اختیارات اجرای شناسه های دیجیتال، کارت های واک.س.یناسیون، وا.کس.یناسیون های اجباری، محدودیت های سفر، مراقبت های پزشکی استاندارد و اجرای قرنطینه ها، محدودیت کشاورزی و ... ❌️ این معاهده به معنای واقعی بشریت را به بردگی خواهد کشاند و اساسی‌ترین حقوق و آزادی‌های ملتها را سلب خواهد کرد! ⛔️ معاهده پاندمی اساسا یک حمله مستقیم به حاکمیت و استقلال کشورهای عضو آن و همچنین حمله مستقیم به استقلال فیزیکی انسانهاست! لینک کارزار:
    ادامه مطلب ...
    امضا کنید: کارزار درخواست جلوگیری از پیوستن به معاهده پاندمی جهانی
    اگر به استقلال، آزادی و جمهوری اسلامی و بقای ایران و نابودی ظلم و فساد در جهان علاقه دارید، از این معاهده جلوگیری و حامیانش را برکنار کنید.
    808
    5
    تندخوانی جزء ششم قرآن کریم التماس دعا🌱
    3 889
    4
    دوستان کانال خصوصی شده. میبینید که هیچ تبلیغات و تبادلی نداریم. لینک‌ها به‌صورت خودکار باطل می‌شن. ادمین اجازه لینک‌دادن نداره. درصورت لفت افتخار همراهی‌تون رو‌ از دست می‌دیم. 🌺♥️
    4 728
    0
    #روزگـار_دلربـا دلربا هوشیارانه نگاهش کرد. شهلا اشاره کرد. - لیف‌و بده! پشتت‌و کیسه بکشم و برات بگم. دلربا بی‌حرف، لیف و سفیدآب را سمت شهلا گرفت و خودش پشت به او، منتظر خبرش ایستاد. شهلا لیف را به دست کرد، سفیدآب زد و به شانه‌ و کمر لاغر و موزون دلربا کشید. - پریروز بعداز بازداشت تو و اینکه مطمئن شدن ما کارگریم، ول‌مون کردن. دیدم بچه‌ها تنهان، منم طاها رو سپردم مامان و اومدم این‌جا. شهلا که از هیجان گفتن، تندتند کیسه کشیده بود، نفسی تازه کرد و دوباره سفیدآب روی کیسه کشید. - وقتی رسیدم و تیدا در رو باز کرد، با منظرهٔ عجیبی روبه‌رو شدم. صابخونه‌تون محمودخان این‌جا... دلربا نگذاشت حرفش تمام شود و با‌ سگرمه‌های درهم برگشت و مچ دست شهلا را گرفت. - تو خونه من چه غلطی... ناگهان متوجه قضایا شد، از ترس دست روی دهانش گذاشت و هین بلندی کشید. - تِ... ترمه؟! شهلا که از عکس‌العملش جا خورده بود، جهت تأیید حرفش، سرش را پایین برد. - آره. روی راه‌پله‌ وایساده بود. انگار قصد کرده بود بیاد داخل. تیدا رو که دیده، ماستا رو‌ کیسه کرده، اما تو اقدام بعدی به ترمه قول آزادی تو رو داده. دلربا که از خشم مانده بود چه کند، تنها با چشمانی خون‌بار نگاهش کرد. شهلا ادامه داد: - فقط قول نداده، دیروزم که برمی‌گشتیم به ترمه گفته وکیلش رو فرستاده دنبال کارهای تو... و حالا تو این‌جایی. دلربا چندبار دهانش را باز و بسته کرد، اما زبانش یارای سخن گفتن نداشت. با همهٔ سختی‌های زندگی جنگیده بود، اما این یکی فراتر از توانش بود. این‌که گرگی پیر برای جگر‌گوشه‌اش دندان تیز کند. کاش سیروس سلامت باشد و زودتر برگردد. شهلا بازویش را گرفت. - به روی ترمه نیار، ولی برای تو احساس خطر می‌کنه و ممکنه به هرکاری دست بزنه. دلربا با چشمان گشاد شده از ناباوری نگاهش کرد. - چی می‌گی؟ شهلا سرسختانه غرید: - حق دارن. پدرشون نیست. می‌خوان کمک کنن، اما راه به جایی ندارن. تو نبودی، فکر افتاده بودن دنبال خونواده‌هاتون بگردن. بچه‌هات دیگه کوچیک نیستن دلی، احساس بزرگی می‌کنن. عقل و شعورشون می‌رسه. از بین همهٔ حرف‌های شهلا تنها کلمه خانواده در گوشش زنگ خورد. - باید مراقب‌شون باشیم، شهلا! خونواده‌ها نمی‌تونن کمکی بکنن. سال‌هاست قید ما رو زدن. نمی‌خواستیم با دونستنش بچه‌ها رو غصه‌دار کنیم. لطفاً توام مراقب‌شون باش!
    ادامه مطلب ...
    4 304
    8
    تندخوانی جزء چهار قرآن کریم التماس دعا🌱
    تند خوانی قران
    #تندخوانی_قرآن_کریم با صدای استاد آقایی جزء چهارم
    2 927
    3
    #تندخوانی_قرآن_کریم 📢 با صدای استاد آقایی 🌺التماس دعا🌺

    t.mp3

    1 058
    11
    خیلی خلاصه و کوتاه... اگر توان به دست آوردنش رو نداشتی خدا آرزوشو تو دلت نمینداخت♥️
    4 069
    11
    #روزگـار_دلربـا خاله‌شهلا چشمانش را برایش ریز کرد. - اگه مامانت بودم یه پس‌گردنی بهت می‌زدم تا مغز سروته‌شده‌ت برگرده سر جاش. دخترهٔ خُل‌وچِلِ رویایی! چشم‌‌غره‌ای نیز نثار ترمه کرد و درحالی‌که آستین‌هایش را به بالا تاب می‌داد، وارد حمام شد. حمام قدیمی بود و از دو بخش سربینه و حمام تشکیل شده بود‌. لباس‌ها و حوله درقسمت سربینه آویزان می‌شد و بعد با دری به حمام باز می‌شد. شهلا وارد سربینه شد و لحظه‌ای نفسش، از پَخت و بخار حمام گرفت. دلربا اشاره کرد همان‌جا روی سربینه بنشیند و نزدیک‌تر نشود. اشک‌هایی که با قطرات آب دوش قاطی شده بود را پاک و درد‌دل با دوستش را آغاز کرد. - این دو روز وقت داشتم حسابی فکر کنم. اتفاقات عجیبی داره می‌افته که برام قابل قبول نیستن. اول سیروس داوطلب می‌شه خودش سفارش رو برسونه، بعد ناپدید می‌شه، بعد مأمورا می‌ریزن کارگاه، کلی مواد پیدا و من رو متهم می‌کنن، و حالا این وثیقه‌گذار ناشناس و آزادی من. با شک و دودلی به شهلا نگاه کرد. - به نظر تو اینا عجیب نیست؟ شهلا که خواهرانه، اندام موزون دلربا را برانداز می‌کرد، در دل ماشاءالله گفت و با شنیدن این حرف‌ها به فکر فرورفت. او هم مثل دلربا به همه چیز مشکوک بود و هم از عاقبت‌شان خیلی می‌ترسید. می‌دانست خانواده‌ای که تکیه‌گاه نداشته باشد بیشتر درمعرض آسیب‌های خارجی‌ است. - چی بگم. عقل من که به جایی قد نمی‌ده. بهتر نیست با یه وکیل مشورت کنی؟ - وکیل؟ به وکیل سلام کنی باید دومیلیون بدی، مشورت بده، باید پنج‌تومن بدی؛ بعدم ما دنبال جوابیم برای سؤالامون، وکیل چی می‌دونه از ما و زندگی‌مون. شهلا با سر تأیید کرد. - پس چیکار کنیم؟ - اول باید کارگاه رو باز کنیم، هم سفارشا مونده، هم باید پول تو دست‌وبالمون باشه. زنگ بزن بچه‌ها از فردا صبح بیان! از بازپرس پرسیدم،‌ گفتن صحنهٔ جرم نبوده که پلمپش کنیم، هر وقت بخواین می‌تونین بازش کنید. شهلا که شنیده بود شاید کارگاه مدتی پلمپ بماند، خوشحال شد و خدا را شکر کرد. - بعداز ناهار می‌ریم کارگاه رو جمع‌وجور می‌کنیم. فقط کاش می‌فهمیدم کی وثیقه گذاشته. بازپرسم ازم پرسید، ولی من حتی اسم وکیل رو نشنیده بودم. شهلا دوبه‌شک مانده بود جریان محمودخان را چه موقع بگوید. فکر کرد الآن که بچه‌ها حضور ندارند بهترین وقت است. - راستش تا نبودی یه... یه اتفاقی افتاده که باید بدونی.
    ادامه مطلب ...
    4 196
    5
    #تندخوانی_قرآن_کریم 📢 با صدای استاد آقایی

    36407073.out.mp3

    491
    7
    🌷 اللهم ربٌ شهر رمضان 🎙سید مصطفی الموسوی موقع سحر‌ و افطار ماه مبارک، برای کودکان غزه دعا کنید.

    file

    3 358
    2
    🔻‍ پرندگان در ‎چهارشنبه سوری سکته می‌کنند مدیر حفاظت ‎محیط زیست: ترقه‌بازی در چهارشنبه آخر سال موجب ایجاد ‎آلودگی صوتی و آسیب رسیدن به گونه‌های گیاهی و جانوری می‌شود حتی باعث سکته کردن برخی ‎پرندگان می‌شود. لطفا بچه‌هامون رو دریابیم♥️
    282
    1
    #روزگـار_دلربـا شهلا دلجویانه دست بر شانهٔ ترمه گذاشت. - به‌شرط این‌که قول بدی دیگه سراغش نری و بهش رو‌ نندازی، بهش نمی‌گم چه قولی به محمود دادی، ولی غلطش که اومده بود تو خونه و تقاضاش از تو رو می‌گم. یکی باید جلوی این مردک دربیاد. ترمه نگران نالید: - ولی خاله، اون... اون مامان رو آزاد کرده، به‌خاطر حرف من. خاله‌شهلا با اخم‌های گره خورده، گفت: - اون به قدّ قبر امواتش خندیده. گورش کجا بود که کفنش باشه؟ ترمه مستأصل آستین خاله را گرفت. - چی می‌گی خاله. اون... اون مالک نصف خونه‌ها و مغازه‌های این محله‌ست. کلی بروبیا داره. کلی کار از دستش برمیاد. قیافه‌ش رو‌ نبین! شهلا بی‌خیال ترمه را کنار زد. - اگه کاری هم برای مامانت کرده باشه، خودش خواسته؛ حرف اضافی بزنه ازش شکایت می‌کنیم. تمام! برو سر درست! بدو‌ دختر! و به در حمام ضربه زد. - بیام پشتت‌و کیسه بکشم خواهر؟ ترمه ناامید از بحث با خاله برگشت و سراغ کلاسورش رفت. چاره ای جز صبر کردن و گوش دادن به حرف بزرگ‌ترها نداشت. یعنی مامان و خاله می‌توانستند او را از چنگ محمود نجات دهند؟ خوش‌بینانه کلاسورش را باز کرد و لبخند زد. اولین بار که از زبان پدر شنید محمودخان خواستگاری‌اش کرده، چنان شوکه شد، که نتوانست حرفی بزند. مادرش مثل حالا، فقط مطلعش کرده بود و از او قول گرفته بود، نه با محمودخان صحبت کند و نه تنهایی در کوچه تردد کند. آن موقع اگر می‌کشتنش هم به محمودخان فکر‌ نمی‌کرد، اما حالا، حاضر بود برای خانواده‌اش جان هم بدهد. ناپدید شدن پدر و وضعیت ناپایدار مادر، چنان برایش گران آماده بود که به‌دنبال یک پشتیبان دائمی دیگر برای خود و خواهروبرادرش باشد، همسری محمودخان که چیز مهمی نبود. شهلا که ترمه را غرق در افکارش دید، صدایش زد: - من‌ رفتم پشت مادرت رو کیسه بکشم، حواست این‌جاست؟ - بله هست. شهلا که این دخترک محجوب و دل‌نازک رفیقش را به خوبی می‌شناخت، به رویش لبخند زد. - ترمه! به خدا توکل کن! اون چارهٔ همه مشکلاته، نه بنده‌هاش. ترمه که هنوز در رویاهای خودش سیر می‌کرد، جواب داد: - شاید یکی از درهای گشایشش برای خونواده‌م، ازدواج من با محمود‌خان باشه. هم مامانم آزاد می‌شه، هم با ثروتش خواهر و برادرم می‌تونن درس بخونن و شغل خوب پیدا کنن.
    ادامه مطلب ...
    3 039
    6
    #روزگـار_دلربـا دلربا که هنوز زیرلب ناسزا می‌گفت، مانتو و شلوارش را با خشم درون سبد پرت کرد. - نهایت من قاچاق کردم، با دختر دسته‌گلم چیکار دارین؟ مملکت هردمبیل شده. هر کس‌وناکسی پلیس می‌شه و ادعای مدافع ناموس مردم بودن می‌کنه. و همان‌طور که غرغر می‌کرد، به ترمه تشر زد. - چیزایی که گفتم آویزهٔ گوشِت کن! دیگه اشتباهی ازت نبینم، خب؟! ترمه تنها بغض کرد و سر تکان داد. آن‌قدر به مادرش دروغ نگفته بود که امکان داشت با باز کردن دهانش، همه‌چیز را لو بدهد. دلربا که حال‌وروز ترمه را دید، فکر کرد زیاده‌روی کرده، صلواتی فرستاد تا آرام‌ شود. - دیگه ازت چی پرسید؟ چیزی که عجیب باشه برات نپرسید، یا چیزی خارج از حیطهٔ کاریش؟ ترمه سر بالا انداخت. - نه! دلربا آخرین تکهٔ لباس‌هایش را در سبد انداخت و وارد حمام شد. - اگه چیزی یادت اومد بیا بهم فوری بگو! خیلی مهمه ترمه، حواست‌و جمع کن! - چشم! دلربا دیگر به ترمه نگاه نکرد و وارد حمام شد. ندید که اشک‌های ترمه روی گونه‌هایش سیلابی به پا کرده. در حمام که بسته شد، ترمه همان‌جا پشت به در نشست و برای حال‌وروزشان آرام‌آرام گریست. چرا باید هر چه بدبختی بود بر سر آن‌ها می‌بارید. همیشه پایین‌تر از بقیه دوستان‌شان بودند. مادر سرولباس‌شان را سامان می‌داد، اما از لحاظ لوازم و وسایل کمک‌درسی همیشه ضعیف‌ترین را تهیه می‌کردند. گاهی نیز دلربا خودش چیزهایی ابداع می‌کرد و به آن‌ها می‌داد. حالا هم که مدتِ کمی بود وضع مالی‌شان بهتر شده بود، این اتفاق افتاد. - دعوات کرد؟ خاله‌شهلا پرسید و وقتی سر افکندهٔ ترمه را دید پاپیچش نشد. - پا شو برو اون‌طرف ببینم مامانت چیکارم داره. ترمه بااکراه بلند شد. - خاله! اگه... اگه مامان، محمودخان رو بفهمه؟!
    ادامه مطلب ...
    2 708
    7
    ابتدای رمان جدید روزگـار دلـربـا🪷 جهت اطلاع از دو رمان قبلی نویسنده عـدالت‌وعشـق و شوهـر شایسته به ایشون پیام بدین👇👇
    3 330
    1
    #روزگـار_دلربـا ترمه صدای گرومپ‌گرومپ قلب خودش را می‌شنید. حتماً مادر فهمیده جریان چیست و قطعاً دعوایش می‌کرد. صدای دلربا را شنید که به خاله‌شهلا می‌گفت تماس بگیرد تا مادرش و طاها هم آن‌جا بیایند. وسایل را سرجای خودش گذاشت و سریع پیش مادر برگشت. بردیا و تیدا نبودند، احتمالاً سراغ درس و مشق‌شان رفته بودند. شهلا گوشی به دست به آن‌ها پشت کرد. دلربا برخاست و در حمام را باز کرد. - دیروز کی ازت بازجویی کرد؟ ترمه که برای سرزنش شدن آماده شده بود، خیالش راحت شد و نفس آسوده‌ای کشید. همان‌طور ایستاده، انگشتانش را به هم قلاب و به بازی گرفت‌شان. - یه نفر که لباس شخصی پوشیده بود. همکارش بهش گفت، ستوان فرقانی. دلربا سبد لباس را پیش کشید و شالش را درونش انداخت. - چیا ازت پرسید؟ ترمه فکر کرد. - از همه‌چیز پرسید. کار تو و بابا، رابطه‌تون، این‌که درآمدتون چطوره، از خانواده‌هاتون، از رفتارتون تو‌خونه، ... دلربا که مشغول باز کردن دکمه‌های مانتواش بود، دستش از کار بازماند. - دیگه به این چیزا چیکار دارن؟ ترمه شانه بالا انداخت و اضافه کرد. - تازه یه‌بارم بهم خیره شد و پرسید، من رو قبلاً جایی ندیدی؛ گفتم اولین باره شما رو می‌بینم، ولی تا حرفاش تموم بشه چندبار با سوءظن بهم زل زد‌. دلربا که در ذهنش، از ستوان غول بی‌شاخ‌ودمِ خشنی ساخته بود، در دل کلی فحش آبدار نثارش کرد. باید از فرزندانش مراقبت می‌کرد. دست بر گونهٔ لطیف و گل‌ناری دخترش گذاشت و تذکر داد: - من اگه رو به موتم بودم، تنها به‌ خاطرم جایی نرو! دنیا پر از گرگه قربونت برم و تو و تیدا گوشت لذیذی براشون هستین. فرقی هم بین پلیس و بقال و صابخونه نداره. همه رو گرگ بدون. قول بده دیگه خودت رو به خطر نندازی، قول بده! دلربا بی‌غرض نام صاحبخانه را برد، اما ترمه احساس کرد توی دلش خالی شد. مادرش اگر می‌فهمید از محمودخان چه خواسته، دیگر با او حرف نمی‌زد. از طرفی به خودش دلداری داد، آزادی مادرش درقبال هرچیز دیگری ارزش داشت.
    ادامه مطلب ...
    3 898
    6
    «وَكَفَىٰ بِرَبِّكَ هَادِيًا وَنَصِيرًا» فقط از خدا بخواه و کم هم نخواه✨ 🪷🪷🪷🪷
    1 990
    17
    من ساچلی‌ام! دانشجوی رشته‌ی هنر، یه دختر از محلّه‌های پایین شهر. از سن کم خیاطی کردم تا باری از دوش پدر علیلم برداشته شه. امّا روز عقد تنها رفیقم، نامزدش که تازه از کُما در اومده بود، جلوی همه ادعا کرد که من معشوقه‌ی فراریش هستم! دانا! وارث امپراطوری آژگان، با بی‌انصافی دست گذاشت روی منی که از هیچ‌چیز خبر نداشتم. نه از دلیل این ادّعا، نه از رازهای پشت پرده‌ا‌ی که پدر مذهبیش سالها پنهون کرده بود تا…
    666
    2
    #روزگـار_دلربـا - نیاز نیست جایی برین! پلیسا خودشون دنبالش می‌گردن. گزارش مفقودیش رو دادم. هر چیزی هم درموردش می‌دونستم، گفتم. الانم دنبالشن. بردیا لجوجانه گفت: - ولی خودمونم بریم دنبالش خوبه. من گفتم شاید بابا رفته سراغ خونواده‌ش... . دلربا که می‌دانست چه می‌خواهد بگوید، نگذاشت حرفش را تمام کند. - گفتم نه! پلیس خیلی بهتر از ما می‌گرده. - ولی دوستاش... . دلربا صدایش را بلند کرد. - ولی و اما نداره! هیشکی بهتر از من درمورد پدرتون نمی‌دونه. منم تموم اطلاعاتم رو به پلیس دادم. بردیا دوباره خواست اعتراض کند، که دست دلربا بلند شد. - دیگه بسه پسر! ترمه من‌من‌کنان و ترسیده، پرسید: - یعنی... یعنی مواد کار بابا بوده؟ دلربا سر تکان داد. - باور نمی‌کنم. نه! ... بابات یه شیطنتایی داشت، اما خرید و فروش مواد نه. باورم نمی‌شه. کش مو را از تیدا گرفت و به انتهای موهایش زد. - راستی شماها چرا مدرسه نرفتین؟ ترمه فوری گفت: - امروز پنجشنبه‌ست. - پس پا شین برین سر درس‌هاتون، من و خاله باید بشینم حرف بزنیم و برای کارمون تصمیم بگیریم. ترمه دوباره پرسید: - اما هنوز معلوم نشده چطوری آزاد شدی؟ نمی‌خوای بفهمی کی بوده؟ دلربا به نگرانی بیش‌از اندازهٔ دخترش چشم دوخت. - همون‌جا پرسیدم. یه وکیل وثیقه‌ رو پرداخته، اما وکیل کیه و از طرف چه‌کسی نمی‌دونم. اونم به زودی مشخص می‌شه. هرکس بوده حتماً سروکله‌ش پیدا می‌شه. ترمه مطمئن بود وکیل محمودخان اقدام کرده، اما جرئت ابرازش را نداشت. کاش، الان خاله‌شهلا حرفی نمی‌زد! ملتمسانه به شهلا نگاه کرد و وسایل سفره به دست، به آشپزخانه رفت. دلربا که هنوز براندازش می‌کرد، صدایش زد. - من‌ باید یه دوش بگیرم، اما قبلش باهات حرف دارم، ترمه. وسایل رو بذار و بیا!
    ادامه مطلب ...
    721
    2
    #روزگـار_دلربـا دلربا تازه نگرانی‌هایش در زندان را به یاد آورده بود. لقمه‌ای که ترمه به دستش داد را پس زد و گفت: - یه چیزی همین الان بگم بهتون، احتمال داره بازم بازداشت یا زندانی بشم. نگاهی به‌صورت تک‌تک فرزندانش کرد و با تأکید گفت: - نه ترمه، نه تیدا، نه بردیا... هیچ‌کدوم حق ندارین دنبال کارای من بیاین؛ فقط بابا سیروس و شهلاجون. یه بزرگ‌تر. فهمیدین؟ - آخه مامان خودشون گفتن فامیل درجه یک. این را ترمه گفت. - فکر‌ کنین بچه‌ کوچولویین و تو خونه موندین. شهلاجون باید می‌اومد! شهلا که جلوی دوستش شرمنده شده بود، جواب داد: - حق با توئه. نمی‌دونی چه استرسی کشیدم تا ترمه برگرده. هزار فکر ناجور به سرم زد. مطمئن باش دیگه همچین اتفاقی نمی‌افته. دلربا مدیون محبت‌های شهلا بود، پس از او دلجویی‌ کرد. - تو که محبت رو در حقم تموم کردی، خواهر. مدیونتم. شهلا که هنوز احساس شرمندگی می‌کرد، گفت: - چه حرفیه؟ توام بارها برام خواهری کردی و به روم نیاوردی. تیدا که صبر بزرگ‌ترها را نداشت، از تعارف تیکه‌پاره کردن‌شان به ستوه آمد. - مامان! چی بهت گفتن و آزادت کردن؟ نکنه فقط یکی‌دو روز آزاد باشی؟ دل دلربا، برای نگرانی دخترکش ضعف رفت. از ترمه برای صبحانه تشکر کرد و سفره را کنار زد. خم شد، دست تیدا را گرفت و سمت خودش کشید. وقتی دخترک پشت به او، درآغوشش جای گرفت، موهای بلند خرمایی رنگش را سه قسمت و شروع به بافتن کرد. - با نگرانی چیزی درست نمی‌شه دخترم. آروم باش تا بگم! ..‌‌. بهم گفتن هیچ مدرکی علیهم ندارن، جز موادی که تو کارگاه پیدا شده. گفتن به‌شرط وثیقه آزادت می‌کنیم، اما تحقیقات اونا ادامه داره، فقط از من خواستن همیشه دردسترس باشم. ناگهان چیزی به خاطرش رسید. - از پدرتون چه خبر؟ و نگاه پرسشگرش روی تک‌تک‌شان نشست. شهلا با تأسف سر تکان داد. بردیا از جا بلند شد. - من و خاله قراره بریم از دوستاش بپرسیم. ابروهای دلربا بالا پرید.
    ادامه مطلب ...
    199
    1
    #روزگـار_دلربـا انتظار هر چیزی را داشت جز دیدن صحنه‌ای که برای او کم از معجزه نداشت. دلربا و فرزندانش، تابلوی زیبایی از مهر مادر و فرزندی را ترسیم کرده بودند. دلربا درحالی‌که بردیا دست دور گردنش انداخته بود، زانو زده و تیدا را بغل کرده بود. گاهی صورت بردیا را می‌بوسید و گاهی موهای تیدا را بوسه‌باران می‌کرد. ترمه که صداها را شنیده بود، بیرون آمد. به‌محض دیدن مادر و خواهر و برادرش، به سرعت از پله‌ها سرازیر شد و او نیز درآغوش مادر فرورفت. صدای هق‌هق و خنده در هم آمیخته بود و فضای شورانگیزی به پا کرده بود. دلربا همان‌طور که در محاصرهٔ فرزندانش قرار داشت، اشک‌ریزان سری برای شهلا تکان داد. تنها دوست و مونسی که باخیال بودن او کنار فرزندانش، توانست دو شب را دور از آنان بگذراند. شهلا برخاست و صدایشان کرد: - پا شین بیاین بالا! مادرتون حتماً خسته‌ست. وقتی دلربا خواست برخیزد، بچه‌ها حلقهٔ دستانشان را باز کردند. ترمه فوری بازوی مادر را گرفت. بردیا هم به تبعیت از او دست مادر را گرفت. کمک کردند برخیزد. تیدا شال دلربا که بر زمین افتاده بود را برداشت و از پی‌شان روان شد. دقایقی بعد سفرهٔ کوچکی از صبحانه جلوی دلربا پهن شد. ترمه حتی نگذاشت دلربا لقمه بگیرد. خودش لقمه می‌گرفت و در دست مادر می‌گذاشت. همه چشم به دهان دلربا دوخته بودند وقتی از حال و هوای بازداشت می‌گفت، تا بردیا بی‌صبرانه پرسید: - آخرش کی نجاتت داد، مامان؟ و واقعاً چه کسی دلربای در بند را نجات داده بود؟ این سؤال همه بود. دلربا با چشمان گشاد شده از تحیر به شهلا خیره شد. - مگه شماها نکردین؟ من که اون تو بودم. بچه‌ها و شهلا یک‌صدا گفتند که هیچ‌کاری از دست‌شان برنیامده است. همه با حیرت به هم نگاه کردند. هرکدام به چیزی فکر کردند و این میان صورت ترمه گلگون شد. بی‌تاب پرسید: - یعنی بهت نگفتن به چه دلیل آزادی؟ بازپرس پرونده که خیلی سختگیر بود، از منم بازجویی کرد. شهلا حرف ترمه را اصلاح کرد. - گفتن برای پاره‌ توضیحات بری پیشش، اجبارمون نکردن که. - آره، اما چارهٔ دیگه‌ای هم نبود. اگه نمی‌رفتم هیچ خبری از مامان نداشتیم!
    ادامه مطلب ...
    1 975
    7
    ابتدای رمان جدید روزگـار دلـربـا🪷 جهت اطلاع از دو رمان قبلی نویسنده عـدالت‌وعشـق و شوهـر شایسته به ایشون پیام بدین👇👇
    1 413
    0
    #روزگـار_دلربـا - خاله، بابا با رییس اداره‌شونم درارتباط بود. می‌دیدم گاهی باهاش حرف می‌زد. بردیا این را گفت و لقمه نان و پنیر را توی دهنش چپاند. چنان عجله داشت برای تمام کردن صبحانه و به‌دنبال نشانی از پدر گرفتن که دل شهلا به درد آمد. چرا باید مرد کامل و عاقلی مثل او عنان خودش را به دست مواد بدهد؟ سیروس با رفت‌وآمدی که به کارگاه داشت و شناختی که شهلا از او پیدا کرده بود، نشان داد آدم دست‌وپاچلفتی یا ضعیفی نیست که به دام اعتیاد بیفتد و همین باعث تعجب شهلا بود. بردیا یک‌هو از سر سفره بلند شد. - من رفتم آماده بشم. تیدا اگه باهام میای بدو! شهلا اعتراض کرد. - کجا؟ بشین صبحونه‌تو بخور بچه! بردیا همین‌طور که به‌طرف اتاق می‌رفت، گفت: - خیلی ممنون! زیادم خوردم. دخترها هم دست از غذا کشیدند و به شهلا زل زدند. منتظر کسب تکلیف از او بودند. تیدا سرتقانه خبر داد: - من که باهاش می‌رم. نه نیارین! شهلا از یکدندگی تیدا که او را بیشتر به دلربا شبیه می‌کرد، خنده‌اش گرفت. - یه پیشنهاد دارم. اونایی که ازشون تلفن داریم، شما دوتا تماس بگیرین. خودتون رو جای من یا مامانتون بزنید و محترمانه صحبت کنید. منم با بردیا می‌رم سراغ اونایی که فقط آدرس‌ داریم. این‌طوری وقتی یه خانم سن بالا ببینن بهتر جواب می‌دن. هوم؟ موافقین؟ ترمه بلافاصله سر تکان داد، اما تیدا با اکراه گفت: - لااقل بذارین همراتون بیام! - اون‌وَخ ترمه تنها می‌مونه و یه پشتیبان قوی نداره. هوم؟ تیدا ناچار سر تکان داد. شهلا روی موهای هر دو دختر را با محبت بوسید. - سفره رو جمع‌وجور کنید. برای ظهرم کوکوی سیب‌زمینی بپزین، ببینم چقدر خانوم شدین. منم یه تماس با مامانم بگیرم ببینم طاها اذیتش نکرده باشه. شهلا روی مبل نشست. گوشی را از روی میز برداشت و شماره گرفت. با زنگ دوم طاها با زبانی شیرین جواب داد. مشغول احوالپرسی و دل‌وقلوه دادن با پسرش بود که زنگ در خانه زده شد. بردیا درحالی‌که دکمهٔ شلوارش را می‌بست از اتاق بیرون آمد. شهلا اشاره کرد زنگ زدند. بردیا در ورودی را باز و به‌قصد باز کردن در، از پله‌ها پایین رفت. ترمه و تیدا وسایل سفره را جمع کردند و به آشپزخانه بردند. تیدا که فضولی‌اش گل کرده بود، به‌سمت پنجره رفت، اما وقتی نتوانست چیزی ببیند، شال انداخت و آرام به‌طرف در ورودی رفت. مادر شهلا گوشی را از طاها گرفت و حال بچه‌ها را پرسید. شهلا که سنگ‌صبورش را پیدا کرده بود، آرام‌ وضعیت‌شان را توضیح داد، اما صدای جیغ تیدا آب سردی شد بر تنش. ناگهان به یاد محمود و اتفاقات قبل افتاد. چنان هراسان بلند شد و دوید، که گوشی از دستش بر زمین افتاد. در را که باز کرد و صحنهٔ پایین پله‌ها را دید، توی ایستگاه پله حیرت‌زده نشست.
    ادامه مطلب ...
    1 425
    5
    دوستان کانال خصوصی شده. میبینید که هیچ تبلیغات و تبادلی نداریم. لینک‌ها به‌صورت خودکار باطل می‌شن. ادمین اجازه لینک‌دادن نداره. درصورت لفت افتخار همراهی‌تون رو‌ از دست می‌دیم. 🌺♥️
    1 650
    0
    Last updated: ۱۱.۰۷.۲۳
    Privacy Policy Telemetrio