The service is also available in your language. For translation, pressEnglish
Best analytics service

Add your telegram channel for

  • get advanced analytics
  • get more advertisers
  • find out the gender of subscriber
دسته بندی
زبان جغرافیایی و کانال

audience statistics 🌅 #منجی #کانال رسمی‌ آنالی پیراسته

به نام  #خدایی‌که‌عادلترین‌قاضی‌ست  🧿  #منجی  فایل کامل  #گشت‌اجبار  در حال تایپ #آ.پیراسته  #کپی‌و‌نشر‌حتی‌بانام‌نویسنده‌حرام ‌وپیگرد‌قانونی‌دارد نویسنده و مشاور حقوقی  @apiraste  لینک دعوت  https://t.me/joinchat/EmkcctpazBM1OWFk  
نمایش توضیحات
8 2660
~0
~0
0
رتبه کلی تلگرام
در جهان
61 688جایی
از 78 777
در کشور, ایران 
11 220جایی
از 13 357
دسته بندی
1 457جایی
از 1 674

جنسیت مشترکین

می توانید بفهمید که چند زن و مرد در این کانال مشترک هستند.
?%
?%

زبان مخاطب

از توزیع مشترکین کانال بر اساس زبان مطلع شوید
روسی?%انگلیسی?%عربی?%
تعداد مشترکین
چارت سازمانیجدول
D
W
M
Y
help

بارگیری داده

طول عمر کاربر در یک کانال

بدانید مشترکین چه مدت در کانال می مانند.
Up to a week?%Old Timers?%Up to a month?%
رشد مشترکین
چارت سازمانیجدول
D
W
M
Y
help

بارگیری داده

Hourly Audience Growth

    بارگیری داده

    Time
    Growth
    Total
    Events
    Reposts
    Mentions
    Posts
    Since the beginning of the war, more than 2000 civilians have been killed by Russian missiles, according to official data. Help us protect Ukrainians from missiles - provide max military assisstance to Ukraine #Ukraine. #StandWithUkraine
    🎉🎉🎉🎉🎉🎉🎉🎉🎉 باز هم ناله و فریاد دلم میخواهد هشتمین نورِ خداداد دلم میخواهد دست بر سینه،سلامی و سپس اذن دخول گوشۀ صحن گوهرشاد دلم میخواهد به امیدی که رضا ضامنِ من هم بشود شده ام آهو و صیاد دلم میخواهد 🎊🎊🎊🎊🎊🎊🎊🎊🎊 همه با دستِ پُر از سمت حرم می‌آیند از همان که به همه داد،دلم میخواهد از همان جنسِ نگاهی که در آن سلمانی به سیه کاسه ای افتاد،دلم میخواهد هرکجا رفته ام این درد مداوا نشده چِقَدَر پنجره فولاد دلم میخواهد یا مُعینَ‌الضُعَفا،جانِ جوادت مددی که ز دستانِ تو امداد دلم میخواهد 💡🎈💡🎈💡🎈💡🎈💡🎈 .💫سلااااااااام 💫روزچهارشنبه تون بخییییییییر و نیکی 💫عیدتون مبارک 💫حال دلتون ،امام رضایی 💫لحظاتتون سراسر نور و رحمت 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💐میلاد باسعادت ولی نعمتمون حضرت علی بن موسی الرضا علیه السلام تبریک و تهنیت به همین مناسبت سفره پرزنور صلوات پهن میکنیم وصلواتهای امروزمان رو تقدیم امام خو بیها ضامن آهو میکنیم 💜💜💜💜💜💜💜💜 💫التماس_دعای_فرج 🤲 💖💖💖💖💖💖💖💖💖
    ادامه مطلب ...
    300
    4
    سلام عزیزان دلم روز آدینه‌تون بخیر نمیدونم چرا نوشتن این رمان طلسم شده !!! پارت گذاری نامرتب به خاطر کسالت‌های پی در پی بنده هست که باعث شده اصلا نمیتونم سمت گوشی بیام. 😢😢😢 امیدوارم با دعای خیر عزیزان حالم بهتر بشه و بتونم این رمان رو به آخر برسونم. از همراهی تک تکتون کمال تشکر رو دارم. ❤️🌹🌹
    705
    0
    #گشت_اجبار 🚐🚐🚫 اثری متفاوت از باید یه مدت خودمو جمع و جور کنم. پس اندازم که بیشتر شد بعد بتونم برم در خونه‌ی یه نفر رو بزنم و بگم می‌تونم دخترتون رو خوشبخت کنم. وگرنه با این چندرغاز درآمد و مستاجری و شغلی که ثابت نیست و آینده نداره، کی بهم زن میده. شما خودت بودی دختر به پسر بیکار می‌دادی؟! نمی‌دادی دیگه، ولی غصه نخور به خدا تو فکرشم. ولی از این کارام هم نمی‌تونم دست بکشم. به خدا همش دلیه. خودت که می‌دونی منم پسر همون بابام و دلم می‌خواد راهشو ادامه بدم. اینقدر گوشه گوشه‌ی این مملکت خانواده‌های محتاج و بی‌سرپناه هستن که از فکرشون نمی‌تونم شبا راحت سرمو بذارم زمین و بی‌خیال بخوابم. اگه بی‌خیال باشم و فقط به زندگی خودم فکر کنم واقعا شرمنده این مردم میشم. بابا همیشه می‌گفت من و رفیقام می‌ریم تو این مرزا تا مردم راحت زندگی کنن. تا زن و بچه و ناموس این مملکت امنیت داشته باشن. تا داعش و امثال اونا به دخترامون چپ‌ نگاه نکنن و دندون طمعشون رو بکشن. 🚫 🚫
    ادامه مطلب ...
    584
    1
    #گشت_اجبار 🚐🚐🚫 اثری متفاوت از کمی ازم فاصله گرفت و با پشت دست اشکاش رو پاک کرد و گفت: -مامان جان پس آوارگی چطوری میشه؟ کل تابستون رو نبودی. همش روستاهای دور افتاده که من حتی اسم شهرهاشون هم به گوشم نخورده. اولش که ازم قایم می‌کردی که اونجا چیکارا می‌کنی. بعدش که خودم از عطا شنیدم و فهمیدم دلم ریش شد. هم برای پسرم که تو این گرمای تابستون و ظل آفتاب عملگی می‌کرد هم برای اون بنده‌های خدا که یه سر پناه نداشتن. بهتره یکم بیشتر به فکر خودت و آینده‌ات باشی. می‌دونم همین کارایی که میکنی هم ثوابش زیاده و اجرت با خداست. ولی اگه تحصیلاتت رو ادامه بدی حتما بیشتر به درد این جامعه و مردم می‌خوری. اینجوری روح بابات هم ازت راضی و منم بعد از مردنم خیالم از بابت راحت میشه. نمی‌دونی چقدر آرزو می‌کنم تو رخت دامادی بینمت. این تنها آرزوم قبل از مرگمه که عروسی‌تو ببینم. سری تکون دادم و پیشونیش رو بوسیدم و گفتم: -الهی دورتون بگردم. چشم ان‌شاالله به اونم فکر می‌کنم. آخه مامان گلم عروس آوردن خرج داره. پول می‌خواد. دخترای امروزی که به هیچی قانع نیستن. من واقعا هیچی ندارم. 🚫 🚫
    ادامه مطلب ...
    430
    1
    #گشت_اجبار 🚐🚐🚫 اثری متفاوت از نفسم رو بیرون دادم در حالی که یه نگاهم به کتابا بود و یه نگاهم به مامان ریحان گفتم: -پول داشتم مامان جان. شما نگران من نباش. خودتم که این ماه هر چی پس انداز داشتی قرض دادی به شهین خانم. الان من باید به شما پول بدم. اونم که حسابی شرمنده‌ی شما شدم. این ماشین اگه خرج رو دستم نمی‌ذاشت الان تو اسنپ کار می‌کردم. ولی نگران نباشید امروز یه سری بهش زدم. ظاهرا تا آخر هفته کارش تمومه و تحویلش می‌گیرم. مامان اومد روی تخت نشست و اشاره کرد برم کنارش بشینم. اشکی رو که توی چشاش حلقه زده بود و همش میخواست ازم مخفی کنه می‌دیدم. دلم گرفت و سر به زیر کنارش نشستم و تو بغلش جا گرفتم. سرم روی شونه‌اش بود که دستش رو دور کمرم حلقه کرد و بوسه‌ای روی پیشونیم گذاشت و با صدای لرزونی گفت: -الهی که قربونت بشم محسنم؛ چقدر زود بزرگ شدی. چقدر زود برای خودت مردی شدی. مامان فدات بشه تو به فکر خرج و مخارج خونه نباش. فقط به درسات برس تا بلکه یه جایی مشغول به کار بشی و از این آوارگی نجات پیدا کنی. بغضش ترکیده بود و قطره‌های اشکش بی صدا روی صورت و دستم می‌چکیدن. دستش رو بوسیدم و گفتم: -مامان ریحان مهربونم چشم. ان‌شاالله سعی می‌کنم از آزمون وکالت یا قضاوت امسال قبول بشم. بعدشم من که آواره نیستم. کار هم می‌کنم. 🚫 🚫
    ادامه مطلب ...
    416
    1
    رمان جدیدمون رو شروع کردین به خوندن ؟ 😎😎😎 از دستش ندید که خاصه و موضوعش داغه داغه 🤩🤩🤩 رفتن به پارت اول 👆👆👆 رفتن به پارت اول 👆👆👆
    547
    0
    #گشت_اجبار 🚐🚐🚫 اثری متفاوت از از خانم شوکتی خداحافظی کردم و به سمت خونه رفتم. این روزا واقعا مردم گرفتار شده بودن. هر کس به نوعی تو اذیت بود. همچنان ذهنم درگیر و آشفته بود. وارد خونه شدم مامان ریحان طبق معمول سر سجاده بود و داشت نماز می‌خوند. از سرخی چشاش معلوم بود باز از دلتنگی بابا گریه کرده. آهی کشیدم و به اتاقم رفتم. باید فردا می‌بردمش مزار شهدا تا شاید درد و دل کردن با بابا کمی دلش رو آروم می‌کرد. کتابام رو جلوم باز کردم تا یه نگاهی به سر فصل‌هاش بندازم. بالاخره مجبور شدم کتاب نو بخرم. قانون عوض شده بود و کتابای چاپ قدیم به دردم نمی‌خورد. سرگرم مطالعه بودم که در اتاقم زده شد. -مامان جان اجازه هست؟ -سلام مامان ریحان قبول باشه. دیدم نماز می‌خونید مزاحمتون نشدم. -سلام آقا محسن؛ کجایی از صبح خبری ازت نیست؟! -زیر سایه‌ی شما. الهی محسن فداتون بشه. کجا رو دارم برم آخه دنبال کتاب بودم. -به به مبارکه بالاخره خریدی؟ مثل این که نو هستن! چرا یادم ننداختی کارتم رو بهت بدم؟ 🚫 🚫
    ادامه مطلب ...
    667
    1
    #گشت_اجبار 🚐🚐🚫 اثری متفاوت از وقتی از نوه‌اش رایان تعریف می‌کرد چشاش برق خاصی می‌گرفت. ذوقی تو صداش بود که ناخودآگاه لبخند رو لب آدم می‌آورد. لبخندی زدم و گفتم: -خدا حفظش کنه ان‌شاالله؛ این جوری که ازش تعریف می‌کنید آدم دلش می‌خواد حتما ببینتش. -هی محسن جان ان‌شاالله خودت داماد بشی و یه نوه‌ی گوگولی برای مامانت بیاری. نوه خیلی شیرینه. به قول ما تُرکا مغز بادوم. -خب دیگه رسیدیم خانم شوکتی اگه اجازه بدید وسایل رو براتون بیارم داخل؟ -قربون دستت گل پسر؛ الهی خیر ببینی. ان‌شاالله یه خانم خوشگل موشگل قسمتت بشه. واقعا به دادم رسیدی. خودم از فروشگاه اسنپ گرفته بودم که مستقیم بیام‌ خونه. ولی تا سر خیابون اومد و گفت دیگه به شلوغی و راه بندون می‌خوره واسه همین پیاده‌ام کرد. راستش خودمم ترسیدم با ماشین سرهنگ برم وسط این خیابونای شلوغ؛ شانس ندارم که می‌زدن شیشه میشیه‌‌ی ماشین رو میاوردن پایین کیسه‌ها رو روی زمین گذاشتم و نفسی گرفتم و گفتم: -نگران نباشید ان‌شاالله همین روزا اوضاع آروم میشه. بیرون هم هر کاری داشتین به خودم بگین براتون انجام میدم. -خدا خیرت بده. حالا بیا بریم بالا یه شربت بخور گلویی تازه کن خیلی زحمتت دادم. -نه دیگه دیر وقته مامان تو خونه تنهاست. ممنونم ازتون -بهش خیلی سلام برسون. خدا حاج آقا رو بیامرزه که یه همچین گل پسری تربیت کرد و به یادگار گذاشت. نور به قبرش بباره. 🚫 🚫
    ادامه مطلب ...
    520
    1
    #گشت_اجبار 🚐🚐🚫 اثری متفاوت از -راستی حالشون چطوره؟ در ارتباطین دیگه؟ قصد ندارن بیان ایران؟ آهی کشید و از کیفیش دستمالی در آورد و گوشه‌ی چشمش رو آروم پاک و گفت: -اینجا بیان چی کار؟ نیست خیلی اوضاع مملکت گل و بلبله که اونا هم هوس کنن پاشن بیان اینجا! تنها دلخوشیم این بود که هر روز نیم ساعت باهاشون تصویری حرف می‌زدم و شیرین کاری‌های نوه‌ام رو می‌دیدم و قند تو دلم آب می‌شد. که اونم ازم گرفتن. از وقتی اینترنت رو قطع کردن واتساپ منم از کار افتاده. چند روز یه بار بهشون زنگ می‌زنم دو کلمه حرف می‌زنیم و خبر سلامتیم رو بهشون میدم. آهی کشیدم و سری تکون دادم و گفتم: -چی بگم والاه ان‌شاالله که درست میشه. یه کم این سر و صداها بخوابه درستش می‌کنن. مردم کاراشون لنگ مونده. البته اینترنت هست ولی واتساپ رو فیلترش کردن. -چه فرقی میکنه که چیکارش کردن. مهم اینه که الان نزدیکه یه ماهه دلم لک زده رایان رو ببینم. آخرین بار که دیدمش تازه رو پا بلند می‌شد و دو تا قدم می‌انداخت و با باسنش می‌افتاد زمین و منم کلی دلم ضعف می‌رفت و می‌خندیدم. الان دیگه بچه‌ام راه رفتن یاد گرفته. مهرداد می‌گفت دیگه از در و دیوار و وسایل نمی‌گیره و خودش تنهایی راه می‌ره. 🚫 🚫
    ادامه مطلب ...
    483
    1
    #گشت_اجبار 🚐🚐🚫 اثری متفاوت از عینکش رو کمی جلو کشید و اخم تصنوعی کرد و گفت: -آخه تو مگه گناه کردن هم بلدی که میگی خدا از تقصیراتت بگذره؟! از وقتی بچه بودی یادم میاد تو کوچه با بقیه بچه‌ها دعوا می‌کردی که جلو در ما فوتبال بازی نکنن. چون سرهنگ به سر و صدا حساس بود و همیشه بچه‌ها رو دعوا می‌کرد. ولی تو رو خیلی دوست داشت. الانم که ماشاءالله برای خودت آقایی شدی. خدا حفظت کنه. بالاخره آروم آروم راه افتاد که منم کنارش هم قدم شدم. آهی کشید و ادامه داد. -تو که همش مأموریتی و سایه‌ات سنگین شده. هر وقت از مامانت حالتو می‌پرسم میگه محسن نیست. آخه اون کاری که پیدا کردی چیه که این‌ قدر تو رو مأموریت می‌فرستن؟ حتما پولش خوبه که نمی‌تونی ازش دل بکنی. خنده‌ام گرفته بود. این قدر به مامان سپرده بودم به کسی حرفی نزنه که من کجاها میرم و یهو دو سه ماه غیب میشم که همه فکر می‌کردن مأموریت هستم و نونم تو روغنه. -خدا رو شکر بد نیست بخور و نمیر می‌گذره. البته الان اکثرا تهرانم و سعی می‌کنم بیشتر پیش مامان باشم تا تنها نمونه. شما هم کاری داشتین به خودم بگین. -آره طفلک مامان بعد از حاج آقا خیلی تنها شده. تو هم مثل پسرای بی معرفت من تنهاش نذار گناه داره. 🚫 🚫
    ادامه مطلب ...
    663
    2
    #گشت_اجبار 🚐🚐🚫 اثری متفاوت از به طرفش پا تند کردم و آروم از پشت سرش در حالی که به سمت کیسه‌ها خم شده بودم سلام دادم. تا بخواد برگرده من کیسه‌ها رو از دستش گرفته بودم. با دیدنم اخماش باز شد و با لبخندی گرم بهم سلام داد و دستش رو به کمرش گرفت و گفت: -به به آقا محسن؛ چطوری پسرم؟ مثل همیشه خدا غرغرام رو شنید و فرشته‌ی نجاتش رو رسوند. از کَت و کُل افتادم. خانم شوکتی مثل همیشه بامزه بود مخصوصا وقتایی که عصبانی بود بامزه‌تر می‌شد. نفسی گرفت و دستای چروک شدش به سمت روسری کوچیکش اومد. گره روسریش رو کمی محکم کرد و موهای سفید و طلاییش رو کمی زیر روسری داد. همیشه خوش پوش بود. با این که سنی ازش گذشته بود ولی به خودش می‌رسید. لباسای رنگ روشن می‌پوشید که آدم با دیدنش سر ذوق می‌اومد. با لبخند منتظر وایستاده بودم تا نفسی تازه کنه و خودشو مرتب کنه بعد همراهش بشم. نگاهی به سرتاپاش کردم و گفتم: -ای کاش خدا هم ما رو فرشته ببینه و از سر تقصیراتمون بگذره. حالا شما چرا اومدین خرید؟ یه زنگ می‌زدین به مامان ریحان خودم خریداتون رو انجام می‌دادم. 🚫 🚫
    ادامه مطلب ...
    552
    1
    #گشت_اجبار 🚐🚐🚫 اثری متفاوت از با عجله کفشامو پوشیدم و سریع قبل از این که بابا متوجه رفتنم بشه پریدم تو آسانسور. شالم رو یه کم رو سرم مرتب کردم. تو محله سعی می‌کرد تو چشم نباشم و مثل همیشه رفت و آمد کنم. سر به زیر تو کوچه داشتم می‌رفتم که حس کردم یه نفر داره تعقیبم می‌کنه. وایستادم و خم شدم با بند کفشم بازی کردم. تا ببینم کسی میاد رد بشه یا نه. ولی هیچ خبری نشد. بلند شدم و آروم یه کم به عقب برگشتم. کسی تو کوچه نبود. تعجب کردم. نکنه خیالاتی شده بودم. این مدت این‌قدر بهم سپرده بودن حواسم رو جمع کنم. کلا خل و چل شده بودم. همش حواسم به دور و برم و پشت سرم بود. کوله‌ام رو کمی جا به جا کردم و باز به راهم ادامه دادم. طول مسیر تقریبا مطمئن شدم یه نفر پشت سرم سایه به سایه‌ام داره میاد. ولی خیلی زبر و زرنگ بود و هر کاری می‌کردم نمی‌تونستم مچش رو بگیرم. منم که دست کمی ازش نداشتم این قدر دور خودم چرخوندمش و دست آخر تو شلوغی مترو گمش کردم. وقتی از نبودش مطمئن شدم نفس راحتی کشیدم و خودم رو سر قرار رسوندم. * محسن * کلافه و خسته داشتم پیاده برمی‌گشتم خونه تو پیاده رو بودم که خانم شوکتی رو دیدم با کلی کیسه‌های خرید توی دستش که با زور داشت با خودش می‌کشید. 🚫 🚫
    ادامه مطلب ...
    503
    1
    #گشت_اجبار 🚐🚐🚫 اثری متفاوت از خم شدم و دستاش رو بوسیدم و بعد از جا بلند شدم و بوسه‌ای روی سرش گذاشتم و گفتم: -تو رو خدا غصه نخور. درسته بابا نیست ولی من که هستم. یه کمم روی این پسرت حساب کن. از بغضی که تو گلوم گیر کرده بود صدام می‌لرزید. دلم نمی‌خواست مامان اشکامو ببینه. سریع از اتاقش بیرون اومدم. * مهشید * -مامانی بدو دیرم شد. یه لقمه میخوای برام درست کنی‌ها چقدر طولش میدی! -آخه من نمی‌دونم این زنگ زدن‌های وقت و بی وقت چیه که تو رو هر ساعت از روز بیرون می‌کشه؟! اصلا نمی‌شینی یه توضیحی درست و حسابی بهم بدی ببینم چی به چیه. ببین مهشید من دیگه نمی‌تونم هر روز با صد تا دروغ رنگارنگ سر باباتو شیره بمالم. دیگه صداش در اومده. بعد از این خودت جوابشو بده. باز مامان گیر دادنش شروع شده بود و پشت هم داشت غر می‌زد. منم واقعا نه وقتشو داشتم و نه حوصله‌شو. کیفم رو از روی میز کشیدم و لقمه‌ی مامان رو از دستش گرفتم. در حالی که با عجله سمت در می‌رفتم گفتم: -مامان این حرفا چیه میزنی؟! باز شروع کردی! میگم همش کاریه. خب کارم دارن باید برم دیگه. مفتی که به آدم این قدر حقوق نمیدن. قربونت بشم بابا رو هم خودت توجیهش کن من دیگه وقت ندارم. فعلا خداحافظ راستی اگه دیر کردم نگران نشی‌ها 🚫 🚫
    ادامه مطلب ...
    616
    1
    #گشت_اجبار 🚐🚐🚫 اثری متفاوت از بغلش کردم و پیشونیش رو بوسیدم و گفتم: -الهی من فدای اشکات بشم. گریه نکن مامان ریحان مهربون من؛ دعای مادرا بدرقه راه بچه‌هاس نگران نباش ان‌شاالله اتفاق بدی نمیوفته. دماغشو بالا کشید و با گوشه‌ی چادر اشکاشو پاک کرد و گفت: -دیگه اتفاق بدتر از این! هر روز عین برگ پاییزی جوونای مردم دارن پرپر میشن. هیچ کس هم به فکر نیست. بعضی وقتا با خودم میگم خوب شد بابات نیست تا این روزا رو ببینه وگرنه دق می‌کرد. اسم بابا که اومد هم بغض مامان بیشتر شد و هم من دلتنگش شدم. بابا اینقدر مهربون و به فکر بود که کل محل رو اسمش قسم می‌خوردن. از بچگی همیشه تو حسرت دیدنش بودم. اکثرا خونه نبود. می‌گفت کارش تو کوه و کمر و نمی‌تونه خیلی بیاد مرخصی. ولی می‌دونستم خودش دوست داره بیشتر سر کارش باشه. با این که عاشق منو مامان ریحان بود. ولی نمی‌تونست از کارشم دل بکنه. وقتی بزرگتر شدم و بیشتر حالیم شد فهمیدم دوتایی چقدر عاشقانه‌های قشنگی با هم دارن. مامان داشت ریز ریز اشک می‌ریخت و گریه می‌کرد. فهمیدم چقدر دلش برای بابا تنگ شده. ترجیح دادم تنهاش بذارم تا تو حال خودش باشه. 🚫 🚫
    ادامه مطلب ...
    512
    1
    #گشت_اجبار 🚐🚐🚫 اثری متفاوت از -مگه بهت چی گفت؟ -هیچی مثل همیشه چند تا تیکه بارم کرد البته این دفعه همچین نون و آب‌دار بودن. مامان منتظر داشت نگاهم می‌کرد. وقتی دید ساکت شدم گفت: -خب؟ بگو دیگه چرا قسطی حرف میزنی؟ نکنه زیر لفظی می‌خوای؟! نفسم رو بیرون دادم و بعد از مکثی گفتم: -خودمم گیجم مامان جان؛ اصلا نمی‌دونم چی شد و چطور شد. وقتی از کتابفروشی بیرون اومدیم یهو خیابان شلوغ شد. همه جمع شدن و شروع کردن به شعار دادن. تو یه چشم بهم زدن دود و گاز اشک آور نفسمون رو بند آورد. تو اون شلوغی یه دختری رو دیدم خیلی شبیه مهشید بود. فقط مطمئن نیستم بس که عطا منو کشید این ور و اون ور تا از توی این شلوغی بیرون اومدیم. -خدا به خیر بگذرونه. معلوم نیست این اوضاع تا کی ادامه داره. هر روز برای جوونا نذر میگم و ختم صلوات می‌فرستم. هر یه دونه از این جوونا عزیز دل یه مادری هستن که چشم به راهشونه. شاید تو نگرانی‌های یه مادر رو درک نکنی. ولی من که تمام سرمایه‌ی جوونیم تنها پسرمه میفهمم الان مادرا تو دلشون چه غوغایی. سرم پایین بود که مامان ساکت شد و دیگه ادامه نداد وقتی سر بلند کردم دیدم بغض کرده داره گریه می‌کنه. 🚫 🚫
    ادامه مطلب ...
    546
    1
    #گشت_اجبار 🚐🚐🚫 اثری متفاوت از -مامان جان عطا رو ولش کن اون که چرت و پرت زیاد میگه. حالا بگو ببینم خبر داری یا نه؟ -راستش چند وقت پیش مامانش می‌گفت کار جدید پیدا کرده و از اون شرکت بیرون اومده. می‌گفت ظاهرا کارش خوبه و بهش پول خوبی میدن. ولی خب بنده‌ی خدا بازم نگرانش بود. می‌گفت این بار هم فاز رفتن گرفته و می‌خواد از ایران بره. منم دل داریش دادم گفتم غصه بی خودی نخوره. رفتن پول می‌خواد که مهشید تو از این پولا نداره. سرم رو از روی پای مامان ریحان برداشتم و با تعجب رو به روش نشستم و پرسیدم: -خب نگفت کار جدیدش چیه یا کجاست؟ نکنه واقعا پول خوبی بهش میدن که فکر رفتن به سرش زده؟ -نمی‌دونم مامان جان. من دیگه شهین خانم رو خیلی سوال و جواب نکردم. البته اون بیچاره هم خیلی خبر نداشت. خب حالا تو بگو این دختره چه صنمی با تو داره؟ چطور یهو یاد مهشید افتادی. -هی مامان؛ راستش امروز اونم تو کتابفروشی بود و بی هدف لای قفسه‌های کتاب پرسه می‌زد. وقتی منو عطا رو دید یه سلام نوک دماغی داد و یه تیکه هم طبق معمول بهم انداخت. وقتی فهمید ارشد قبول شدم. سری تکون داد و حسابی برام آرزوی موفقیت کرد. هیچی دیگه منم جلو عطا آب شدم از این همه لطف و مرهمتش! 🚫 🚫
    ادامه مطلب ...
    829
    1
    #گشت_اجبار 🚐🚐🚫 اثری متفاوت از ازش خجالت کشیدم. کاش اصلا در مورد پول باهاش حرف نمی‌زدم. بوی عطرش رو عمیق نفس کشیدم و دستش رو بوسیدم و گفتم: -نه مامان جونم منظورم این نبود که کلا پول نداشتم. داشتم ولی خب نمی‌خواستم این قدر پول کتاب بدم. راستش فکر نمی‌کردم کتابای ارشد این قدر گرون باشن. گفتم یه سر برم کتابفروشی همیشگی شاید دست دوم بتونم بخرم. اگه پیدا نکردم میرم نوشو می‌خرم. ساکت شده بودم و فضای بینمون سنگین شده بود‌. مامان باز دستش لای موهام بود و زیر لب ذکر می‌گفت. بعد از مکثی طولانی دوباره پرسید: -خب؟ اصل ماجرا رو بگو! این اون چیزی نیست که این قدر ذهنت رو درگیر خودش کرده. نفسم رو بیرون دادم و گفتم: -درسته. حق با شماست. ولی نمی‌دونم چی بگم چون خودمم مطمئن نیستم. میگم مامان از دختر شهین خانم خبر داری؟ مامان انگار از سوالی که پرسیده بودم حسابی جا خورده بود. دستش روی سرم متوقف شد. سکوت کرده بود. نفسی گرفت و گفت: -مهشید رو میگی؟ تو با مهشید چیکار داری؟ نکنه منظور عطا از دختر همسایه مهشید بود؟! 🚫 🚫
    ادامه مطلب ...
    664
    1
    #گشت_اجبار 🚐🚐🚫 اثری متفاوت از همیشه حس ششم قوی داشت و به شوخی می‌گفت: " من پشت سرم هم چشم دارم. " آروم سمتش رفتم که قرآن رو بست و بوسید و روی رحل گذاشت. آغوش گرم مادرانه‌اش رو باز کرد که بغض کرده خودم رو تو بغل رها کردم و سرم رو روی پاش گذاشتم. چادرش رو روی صورتم کشیدم و عمیق بوی خوش عطر یاسش رو نفس کشیدم. آروم زیر لب ذکر می‌گفت و روی سرم رو نوازش می‌کرد. بوسه‌ای روی سرم گذاشت و آروم پرسید: -نمی‌خوای بگی چی شده؟ این حال و هوا، حال و هوای عاشقی نیست. مضطرب و نگرانی، مطمئنم امروز بیرون که بودین یه اتفاقی افتاده! آب دهنم رو قورت دادم. مامان همه‌ی منو بلد بود. نمی‌شد از نگاه تیزبینش فرار کنی و چیزی رو ازش مخفی کنی. آهی کشیدم و گفتم: -امروز تو خیابون انقلاب بودیم که یهو دور و برمون شلوغ شد. کلی آدم تو یه چشم بهم زدن جمع شدن و شروع کردن به شعار دادن. خیلی طول نکشید و گاز اشک آور چشامون رو سوزوند. مکثی کردم که مامان با تعجب پرسید: -واسه‌ی همین کتاباتو نخریدی؟ -نه مامان ریحان کتاب رو پیدا کردم. مگه میشه از خیابون انقلاب دست خالی برگردی و کتاب گیرت نیاد! کتاب بود ولی کارت من خالی بود. -وا خدا مرگم بده خب بهم می‌گفتی کم داری سریع برات کارت به کارت می‌کردم. 🚫 🚫
    ادامه مطلب ...
    618
    1
    #گشت_اجبار 🚐🚐🚫 اثری متفاوت از کلافه سر جام میخ شدم. اصلا حوصله‌ی سوال و جواب نداشتم. بدون این که به عقب برگردم جواب دادم: -مامان جان خواهش می‌کنم الان وقت مناسبی نیست. سرم درد می‌کنه. اذان هم گفتن. اگه اجازه بدی برم نمازم رو بخونم. بعدا سر فرصت حرف می‌زنیم. دیگه منتظر جواب مامان نشدم و سریع به سمت اتاقم رفتم. روی تخت دراز کشیدم و چشم‌ بستم. تصویر مهشید و بعد هم اون شلوغی و دختری که کوله رو دوشش بود همش جلوی چشمم بود. ساعت‌ها بهش فکر کردم. شب از نیمه گذشته بود و من هنوز خوابم نبرده بود. از اتاقم بیرون رفتم تا یه لیوان آب بخورم که دیدم چراغ اتاق مامان روشنه و صدای قرآن خوندش میاد. پ طبق معمول برای نماز شب بیدار شده بود. از وقتی که یادم میومد نماز شب مامان هیچ وقت ترک نمی‌شد. دل شوره داشتم. دلم یهو هوای چادر نماز مامان ریحان با اون بوی خوش عطر یاس رو کرد. لیوان رو روی اپن آشپزخونه گذاشتم و آروم سمت اتاقش رفتم. پشت در کمی مکث کردم و بعد آروم لای در رو باز کردم. پشتش به من بود تا خواستم حرفی بزنم دستش رو بلند کرد و به سمت خودش اشاره کرد تا جلو برم. 🚫 🚫
    ادامه مطلب ...
    853
    1
    #گشت_اجبار 🚐🚐🚫 اثری متفاوت از خب مامان ریحان من دیگه زحمت رو کم کنم که بیشتر از این اینجا موندنم جایز نیست و امنیت جانی ندارم. فعلا با اجازه با چشمام براش خط و نشونی کشیدم که با خنده خم شد و عجله‌ای پر چادر مامان ریحان رو بوسید و ازم دور شد و در حالی که داشت با شیطنت از در هال بیرون می‌رفت شروع کرد به خوندن. -دختر همسایه شبای تابستون گاهی میومد روی بوم؛ هر دفعه یه گلی پرت می‌کرد میون خونمون یعنی زود بیا روی بوم دلش نمی‌گرفت آروم دیگه از حرص داشتم منفجر می‌شدم. مامان هم ریز ریز داشت می‌خندید. پشت سرش رفتم و تو درگاهی در از پشت هولش دادم و گفتم: -برو دیگه چقدر معطل می‌کنی! صدامو پایین آوردم و دم گوشش ادامه دادم -دارم برات آقا عطا! یکی طلبت حتما این شیرین کاریتو باهات تسویه می‌کنم. قهقه‌ای زد که از در به بیرون هولش دادم و در رو پشت سرش کوبیدم. نفسی گرفتم و آروم به سمت مامان چرخیدم که دست به سینه و منتظر داشت نگاهم می‌کرد. تک سرفه‌ای کردم و گوشه‌ی پیشونیم رو خاروندم و به سمت اتاقم راه کج کردم که مامان با صدای طلبکارانه و بلندی گفت: -کجا؟ وایستا ببینم کجا داری در میری؟ تو عاشق دختر کدوم همسایه شدی؟ 🚫 🚫
    ادامه مطلب ...
    707
    1
    #گشت_اجبار 🚐🚐🚫 اثری متفاوت از -مامان جان نگران‌ نباش این دفعه ان‌شاالله خیره. پسرت عاشق شده. دیگه باید براش بری خواستگاری و از همین ... نذاشتم ادامه بده و پریدم وسط هال که مامان ریحان جا خورد و با لبخند نگاهی به سر تا پام انداخت و گفت: -عطا چی داره میگه؟ راست میگه عاشق شدی؟ چرا نذاشتی بچه‌ام بقیه‌ی حرفش رو بزنه؟ یعنی بالاخره منم رخت دامادی تن پسرم می‌بینم؟ مامان بیچاره چه ذوقی کرده بود. چپ چپ‌ نگاهی به عطا انداختم و گفتم: -بفرما آقا تحویل بگیر. همینو می‌خواستی مگه نه؟! الان مامان حرفتو جدی می‌گیره و دست از سر من برنمی‌داره. آخه چرا چرت و پرت میگی؟! عشق و عاشقی کجا بوده! قبل از این که عطا بخواد حرفی بزنه مامان ریحان جلوتر اومد و گفت: -مامان دورت بگرده عاشقی که عیب نیست. خدا رو شکر بالاخره تو هم‌ سر عقل اومدی. حالا این دختر خوشبخت کیه که بالاخره چشم پسر ما گرفتتش؟ منو منی کردم که عطا منو کنار زد و جلو اومد و گفت: -مامان ریحان غریبه نیست. دختر همسایه‌تونه. خواستم پس گردنی بهش بزنم که جا خالی داد و با خنده‌ی شیطنت آمیزی گفت: -داداش مواظب باش دم عروسی انگشتات در نرن یه وقت؟! جون تو به خاطر خودت جا خالی دادم. 🚫 🚫
    ادامه مطلب ...
    919
    1
    #گشت_اجبار 🚐🚐🚫 اثری متفاوت از -سلام مامان ریحان؛ آخ که دلم لک زده بود برای چایی‌های شما، ببینم توش هِل انداختین یا گل محمدی؟ مامان خندید و با دست به عطا اشاره کرد و در حالی که داشت داخل می‌رفت گفت: -بیا بالا بیا که شانست داده چای با هل دم کردم. همونی که دوست داری. کنارشم پولکی داریم. تا اومدم بهش چشم‌ غره برم که بالا نره دیدم جلوتر از من داره پله‌ها رو دوتا یکی بالا میره و با خنده با مامان ریحان حرف میزنه. -راستی مامان جان پسر سر به هواتو صحیح و سالم تحویلتون دادم ها. دیگه بعد از اینش با خودتون. -ممنونم عزیزم همیشه زحمتای من گردن توئه. این پسر که اصلا تو این شهر پیداش نمیشه! کلا یه جا بند نیست. منم دم به دقیقه به تو زحمت میدم. -چه زحمتی مامان ریحان منم جای پسر خودتون. فقط من عاقلم ها مثل این محسن خان شما کله‌ام تاب نداره. تازه حالا یه آپشن هم بهش اضافه شده. وای که چونه‌ی عطا وقتی به کار میوفتاد و گرم می‌شد دیگه دست بردار نبود. از پشت در داشتم حرفاشون رو می‌شنیدم و برای این که با مامان رو به رو نشم داخل نمی‌رفتم. ولی مثل این که باید می‌رفتم و عطا رو از برق می‌کشیدم. مامان متعجب و نگران پرسید: -خدا بخیر کنه. باز چی تو اون مغزش می‌گذره؟ نکنه باز می‌خواد ول کنه بره نا کجا آباد؟ زود بگو ببینم نصفه عمر شدم. 🚫 🚫
    ادامه مطلب ...
    731
    1
    #گشت_اجبار 🚐🚐🚫 اثری متفاوت از -برو بابا تازه باید ازم تشکر کنی که از دردسر نجاتت دادم. محض اطلاع جنابعالی زنگ رو هم زدم چون با صاحب خونه کار واجب دارم. تا اومدم حرفی بزنم صدای مهربون و ملیح مامان ریحان تو گوشم پیچید. -به به گل پسرا؛ خوش اومدید. بیاید بالا در باز شد و نیش عطا هم همراهش بازتر منم که از حرص دندون‌هام رو بهم می‌سابیدم. داخل حیاط شدیم. مامان ریحان به خاطر علاقه‌ی زیادی که به این خونه‌ی پدریش داشت هیچ وقت اجازه نداد که نوسازیش بکنیم. خدا بیامرز بابا هم باهاش هم عقیده بود و میگفت یادگار بزرگترهاست و حیفه که خراب بشه. خونه‌ی ما توی اون محل تنها خونه‌ی قدیمی و ویلایی بود که از زمان‌های قدیم به یادگار مونده بود. بقیه‌ی همسایه‌ها همه فروخته بودن یا خودشون کوبیده بودن و جاش آپارتمان درست کرده بودن. برگای قشنگ پاییزی شروع به ریختن کرده بودن و حیاط پر از برگای زرد و نارنجی بود. عطا سریع سر حوض رفت و شیر آب رو باز کرد و آبی به صورتش زد. منم ترجیح دادم کمی قدم بزنم تا بلکه حرصم بخوابه وگرنه با اولین نگاه، مامان مچم رو می‌گرفت. ولی ظاهرا امروز اصلا بخت باهام یار نبود. -گل پسرا چرا نمیاین بالا؟! دم اذانه و هوا داره سرد میشه سرما می‌خورین. عطا جان، مامان بیا بالا چایی تازه دمه یه چایی بخور بعد برو 🚫 🚫
    ادامه مطلب ...
    885
    0
    #گشت_اجبار 🚐🚐🚫 اثری متفاوت از شونه‌ای بالا انداخت و با تک سرفه‌ای گفت: -خب باشه حرف نزن. من که جوابم رو گرفتم. به مامان ریحان میگم برات آستین بالا بزنه. فقط امیدوارم با عروس مُد روزش مشکلی نداشته باشه. چون اینی که من دیدم چادر سر بکن نیست. دیگه حسابی از حرفاش کلافه شده بودم. برای خودش هی می‌برید و می‌دوخت. برو بابایی نثارش کردم و گفتم: -بسه دیگه کم پشت سر دختر مردم حرف بزن. به تو چه چادر می‌کنه یا نمی‌کنه! این قدر کلافه و عصبی بودم که اصلا نفهمیدم کی تاکسی دم درمون نگه داشت. فقط متوجه شدم عطا داره جیب‌هاشو می‌گرده تا پول نقد جور کنه و به راننده‌ی تاکسی بده. دست انداختم تو جیبم و یه پنجاهی درآوردم و دادم دستش و گفتم: -بگیر اینو بقیه‌اش هم اگه زحمتی نیست از خودت جور کن بذار. تا پول رو گرفت دیگه منتظرش نموندم و دمق و بی‌حوصله به سمت در خونه رفتم. کلید انداخته بودم در رو باز کنم که از پشت سرم دست عطا به سمت زنگ آیفون دراز شد و زنگ رو زد. عصبی به عقب برگشتم و گفتم: -چرا بی خودی زنگ رو می‌زنی؟! میبینی که کلید دارم. الان مامان ریحان با اون پا دردش باید بیاد پای آیفون! امروز جزء دردسر کار دیگه‌ای نداشتی ها 🚫 🚫
    ادامه مطلب ...
    778
    0
    #گشت_اجبار 🚐🚐🚫 اثری متفاوت از با حرص ازش چشم گرفتم و از سمت چپ به خیابون خیره شدم و بعد از چند دقیقه سکوت گفتم: -تو مثلا رفیق فابریک منی! یه کلمه بهت گفتم این مهشید دختر همسایه‌مونه. من کی گفتم عاشقشم یا چیزی بینمون هست؟! خوبه خودتم دیدی با نوک دماغش جواب سلامم رو داد. مامان زحمت‌کش و مهربونی داره که اکثرا به مامان ریحان سر می‌زنه. ولی دخترش اصلا از من خوشش نمیاد. عطا متفکرانه دستش رو زیر چونه‌اش گذاشته بود و داشت با دقت به حرفام گوش می‌داد. چشم ریز کرد و پرسید: -آخه بعد از این همه رفاقت اگه نشناسمت خدا سوسکم کنه. من که می‌دونم تو سر بلند نمی‌کنی تا مبادا چشمت به نامحرم بیفته و گذرت به جهنم حالا چطور شده که بین اون همه کتاب که مشغول پیدا کردن کتابای خودت بودی یهو این مهشید خانم شنل قرمزی رو دیدی و شناختی! اونم با اون سر و وضعی که داشت! ببین حق دارم بهت شک کنم یا نه؟! بینی و بین الله راستشو بگو ها کلافه نفسم رو بیرون دادم. عطا تیز بین و زرنگ بود و نمی‌شد چیزی رو ازش قایم کرد. حوصله‌ی جواب دادن هم نداشتم. ازش رو برگردوندم و گفتم: -ولم کن عطا اصلا حال و حوصله ندارم. بهتره تا خونه حرفی نزنیم. 🚫 🚫
    ادامه مطلب ...
    419
    1
    #گشت_اجبار 🚐🚐🚫 اثری متفاوت از کلافه و عصبی، دستی لای موهام کشیدم. عطا خوب می‌دونست رو مامان ریحان حساسم و دست رو خط قرمزم گذاشته بود. با حرص تشری بهش زدم و گفتم: -چرا قسم میدی؟ می‌دونی نمی‌تونم زیرش بزنم. ولی کارت درست نبود. دلم پیش این مردم موند. راه بیفت بریم بزمچه. فقط هیکل گنده کردی! حیف اون همه پولی که به باشگاه میدی. چه فایده که به هیچ دردی نمی‌خوری! بالاخره با هزار مکافات از توی اون شلوغی و دود و دم بیرون اومدیم. مسیر خیابون ولیعصر رو مجبور شدیم پیاده برگردیم. ترافیک شدیدی راه افتاده بود. تمام طول مسیر رو ساکت بودم و تصویر گنگ‌ اون دختر تو ذهنم داشت چرخ می‌خورد و همش بهش فکر می‌کردم. تا حدودی اطرافمون خلوت شده بود که عطا دست بلند کرد و تاکسی دربست گرفت و منو جلوتر از خودش هول داد داخل ماشین، بی حوصله سوار شدم و سوالی نگاهش کردم و گفتم: -آفتاب از کدوم طرف دراومده که آقازاده این قدر ولخرج شدی تاکسی دربستی می‌گیری؟! خب یه اسنپ می‌گرفتیم دیگه سری تکون داد و نفسش رو بیرون داد و گفت: -از دست تو مجبور شدم سریع تاکسی بگیرم. عقل درست و حسابی که تو کله‌ات نداری. باز ترسیدم یهو ول کنی بری پی عشق و عاشقی! عصبی و معترض محکم با مشت کوبیدم تو بازوش که دست خودم بیشتر درد گرفت و آخی گفتم و دستم رو عقب کشیدم و گفتم: -ببین یه بار دیگه از عشق و عاشقی و دختر و این چیزا حرف بزنی، من می‌دونم و تو! فهمیدی یا یه جور دیگه حالیت کنم؟! پوزخندی زد و دستاش رو به نشانه‌ی تسلیم‌ بالا برد و گفت: -نه داداش فهمیدم. کاملا شیرفهم شدم. اینقدر خشونت نیاز نبود ها. خدایی نکرده مچ دستت در می‌رفت اون موقع من پاسخگو نبودم دیگه 🚫 🚫
    ادامه مطلب ...
    407
    1
    #گشت_اجبار 🚐🚐🚫 اثری متفاوت از عصبی نگاهی بهش انداختم و ادامه دادم: -همین الان جلو چشمم بود ها، اینقدر تکونم دادی که گمش کردم. دستی تو هوا تکون داد و باز گوشه‌ی لباسم رو گرفت و به سمت موج مخالف جمعیت کشید و گفت: -پاک زده به سرت پسر. تا هر دومون رو به فنا ندی دست بردار نیستی، نه؟! بابا اون دختره که دیدیم شال قرمز سرش بود و اصلا کوله نداشت. همین جوری داشت بین قفسه‌ها بی هدف می‌‌چرخید. خوبه بهت گفتم این شنل قرمزی کیه عاشقش شدی. به همین زودی یادت رفت؟! این دود و دم و گاز اشک آور کورمون کرد بابا، حتما یکی شبیهش بوده. بیا بریم زود باش. هر چی سر چرخوندم دیگه ندیدمش. داشتم ناامید می‌شدم که یه لحظه چشمم به گوشه‌ای افتاد که چند نفر با ماسک مشکی یه دختر رو از کوله‌اش گرفته بودن و به سمتی خلوت‌تر از جمعیت می‌کشیدن. صورتش رو نتونستم دقیق ببینم ولی حسم می‌گفت مهشیده. تا اومدم با سرعت از عطا جدا بشم، جلوم پرید و دستاش رو باز کرد و سد راهم شد و گفت: -به جون عطا اگه بذارم بری. مامان ریحان تو رو به من سپرده. بیا بی خیال شو اینجا معلوم نیست تا چند دقیقه دیگه چه اتفاقی بیفته. منم بدون تو نمی‌تونم برگردم. -وای خدایا؛ عطا تو ترسیدی عیبی نداره، بیا برو. منم بچه نیستم که مامانم منو بهت سپرده باشه. مگه نمی‌بینی زن و بچه‌ی مردم موندن زیر دست و پا؟! گناه این بیچاره‌ها چیه؟! اینا همه ناموس ما حساب میشن. باید یه کاری بکنم. می‌دونی که غیرتم قبول نمی‌کنه. -من ترسو؛ من بی‌غیرت؛ من اصلا آشغال ولی به مامان ریحان قول دادم. دم آخری صدام زد گفت: "این پسره کله‌اش بوی قورمه سبزی میده. مواظبش باش." تو رو خدا؛ تو رو به مقدساتت؛ تو رو جون مامان ریحان؛ بیا بریم. من تو رو صحیح و سالم تحویل مامانت بدم. بعد هر غلطی دلت خواست بکن. 🚫 🚫
    ادامه مطلب ...
    553
    1
    #گشت_اجبار 🚐🚐🚫 اثری متفاوت از توی یه چشم بهم زدن یهو دور و برمون حسابی شلوغ شد. بوی دود غلیظ راه نفسم رو گرفته بود. نمی‌تونستم درست اطرافم رو ببینم. یهو بازوم به عقب کشیده شد. با سرفه‌های پشت سر همی که می‌کردم نفسی به زور گرفتم و به عقب برگشتم و سوالی گفتم: -چته عطا چرا اینجوری می‌کنی؟! صبر کن ببینم چه خبره اینجا؟ معترض و در حالی که حسابی ترسیده بود و مثل من داشت سرفه می‌کرد گفت: -پسره‌ی خل و چل می‌خواستی چه خبر باشه؟! زود باش بیا از اینجا بریم. اوضاع خیطه ما هم که گوه شانسیم الان همه رو ول می‌کنن میان یقه‌ی ما رو می‌چسبن! من یکی اصلا گونی مونی دوست ندارم. بدو دیگه عین عقب مونده‌ها چرا وایستادی نگاه می‌کنی؟! عصبی دستم رو از تو دستش بیرون کشیدم و با پشت دست آب چشامو پاک کردم. حسابی احساس سوزش توی چشام داشتم. چنگی به پیراهنش زدم و به سمت چپ خودم برشگردوندم و گفتم: -ببین اونجا رو، ببینش اون دختره که کوله مشکی داره می‌بینش؟ من چشام تار می‌بینه ببین انگار مهشیده! -یا خدا ول کن بابا! مهشید دیگه کدوم خریه؟! زده به سرت بیا بریم زود باش. یه دقیقه هم صبر کنی دیگه از بین این جمعیت نمیشه رد شد. حسابی از دستش عصبی شده بودم. اون دختره هم داشت از تیررسم خارج می‌شد. همش روی نوک پام بلند می‌شدم تا قدم رو بلند کنم. چشم ریز می‌کردم تا صورتش رو بتونم دقیق‌تر ببینم. ولی تکون‌های عطا اجازه نمی‌داد دقیق بشم. ناخوداگاه صدام بالا رفت و با عصبانیت گفتم: -چیکار داری می‌کنی؟ اگه می‌ترسی خودت برگرد و برو خونه‌تون. بذار ببینم اون مهشیده یا نه. خوبه که الان با هم تو کتاب‌فروشی بودیم و ازش برات تعریف کردم! مهشید دختر شهین خانم رو میگم. 🚫 🚫
    ادامه مطلب ...
    556
    1
    #گشت_اجبار  اثری متفاوت از نویسنده رمان مهر ماه ۱۴۰۱ شمسی_ تهران این روزها زندگی کردن هم اجباری شده. داستانی متفاوت بر گرفته از وقایع روز داستان دو زندگی به ظاهر متفاوت تقابل آب و آتش؛ عاشقانه‌ای نافرجام. دو همسایه یکی عاشق دیگری فارغ دو طرز فکر متفاوت اما جنجالی که هر دو مورد قضاوت قرار می‌گیرن. خوندن این رمان متفاوت رو به شدت توصیه می‌کنم. از دستش ندین. خوشگلا نظرتون چیه بنر رمان جدیدمون رو برای دوستانتون بفرستین و براش تبلیغ کنید 😎😎😘
    ادامه مطلب ...
    586
    0
    سلام همراهای عزیزم وقتتون بخیر طاعاتتون قبول درگاه حق با توکل به خدا ان‌شاءالله رمان رو از نو شروع میکنم. پارت گذاری رو از پارت اول دوباره شروع می‌کنم چون کمی تغییرات جزئی داره و هم به خاطر وقفه‌ی طولانی که بین پارت گذاری افتاده خیلیا موضوع رمان یادشون رفته. بابت این وقفه عذر خواهم و ممنون و سپاسگزارم از همراهی همیشگیتون. 🙏🙏 🌹🌹 دوستتون دارم. آنالی
    596
    0
    Last updated: ۱۱.۰۷.۲۳
    Privacy Policy Telemetrio