- دختر بجنب دیگه! نیم ساعت دیگه حاج خانوم با عروسش میاد برای پرو لباس، هنوز تیکه های پارچه و نخ اینجا روی زمینه!
شاید از صبح برای صدمین بار بود که سونیا این حرف رو از زبون صاحب مزون می شنید.
اما دست و دلش به کار نمی رفت...
هر بار که اسم "
حاج خانوم" رو می شنید یاد گذشته ها می افتاد.
با اخطار دوباره ی صاحب کارش، با بی میلی مشغول انجام کارش شد.
درحالیکه تو سالن می چرخید و زمین رو جارو می کرد،
با دیدن هر لباس عروس داغ دلش تازه میشد!
انگار همین دیروز بود که پشت ویترین مغازه ها با مازیار می ایستاد و لباس های عروس رو نگاه می کردن.
سونیا از تصور خودش تو لباس عروس در کنار مازیار ذوق زده میشد و مازیار مثل همیشه در مقابل اشتیاق سونیا لبخند محجوبی میزد!
- سلام حاج خانوم! خیلی خوش اومدین!
سونیا صدای صاحب کارش رو که شنید کارش رو از سر گرفت.
تو دلش به عروسی که امروز برای پرو لباس میومد غبطه می خورد...
از نظرش مادرشوهر خوبی داشت!
و باز هم روزهای گذشته مقابل چشم هاش زنده شد...
مادر مازیار رو "حاج خانوم" صدا می زدن...
مازیار پسر کوچیک خانواده شون بود و حاج خانوم براش هزاران آرزو داشت...
و سونیا دختر یتیمی بود که تو خونه ی عموی فقیرش بزرگ شده بود، اما خانواده ی مازیار دستشون به دهنشون می رسید...
به همین دلایل حاج خانومی که همیشه دستش تو کار خیر بود و دختر پسرهای جوون رو به هم می رسوند،
با ازدواج سونیا با پسرش مخالفت کرد!
سونیا رو برای پسر خودش مناسب نمی دید. درنهایت با تهدید مازیار به عاق کردن و نقشه کشیدن با زنعموی سونیا و دادن پول و طلا بهش موفق شد
بینشون جدایی بندازه!
و سونیا که بعد از این اتفاقات نمی تونست پیش خانواده ی عموش زندگی کنه به سختی کار پیدا کرده بود تا پولی جمع کنه.
به سمت دیگه ی سالن که رسید دختر رو که لباس عروس پوشیده بود می دید... لباسش کاملا پوشیده بود... می دونست که اینجور لباس عروس ها باب میل مادر مازیاره!
- حاج خانوم گفتم مزون خالی باشه تا عروس خانومتون راحت باشن!
صاحب مزون این حرف رو زد و لحظه ای بعد دختر با لباس عروسش چرخید.
سونیا احساس می کرد دختر براش آشناست!
صاحب مزون که نگاهش به سونیا افتاد، گفت: سونیا! برو برای حاج خانوم و عروسش شربت بیار!
حاج خانوم با شنیدن اسم سونیا به سمتش چرخید.
هر دو از دیدن همدیگه مبهوت شدن!
صاحب مزون موشکافانه نگاهش کرد.
- سونیا!
سونیا با گیجی نگاهش کرد.
- شربت؟!
سونیا قبل از اینکه از سالن خارج بشه نگاه کوتاهی به دختر سفیدپوش انداخت.
حالا دختر رو شناخت...
زهره بود!
دختر همسایه که حاج خانوم همیشه ازش تعریف می کرد!
سونیا حال عجیبی داشت... پاهاش انگار نمی تونستن وزنش رو تحمل کنن.
قبل از فرود کاملش به زمین آغوش گرم و بازوهای محکمی نگهش داشتن.
با "خاک به سرم" گفتن صاحب مزون، نگاه حاج خانوم و زهره به سمت سونیا کشیده شد.
زهره خیلی خوب از عشق مازیار نسبت به سونیا خبر داشت... ناباورانه مازیار رو صدا کرد که مازیار با فریاد گفت: آمبولانس خبر کنید!
https://t.me/+VU0tF5fz26o3MTA8
https://t.me/+VU0tF5fz26o3MTA8
#به_گذشته_برگردیم اثری مهیج از خالق رمان "او شاهد بود"
😍 بیش از ۴۰۰ پارت آماده و طولانی 😍
https://t.me/+VU0tF5fz26o3MTA8
برخلاف حاج خانوم که سونیا رو لایق پسرش نمی دونه، مازیار عاشق سفت و سخت سونیاست و همیشه و همه جا به فکرشه! 🥹
ادامه مطلب ...