The service is also available in your language. For translation, pressEnglish
Best analytics service

Add your telegram channel for

  • get advanced analytics
  • get more advertisers
  • find out the gender of subscriber
دسته بندی
زبان جغرافیایی و کانال

audience statistics لاوندر

💜رمان لاوندر در حال تایپ.. نویسنده: طوفان خاموش( پریسا ) رمانهای دیگه من: " فستیوال مارتینی شبرنگ هتل‌شیراز رقاص شرور موسیقی شب" پیج اینستاگرام نویسنده:  http://instagram.cam/toofane_khamoosh  
نمایش توضیحات
49 6700
~0
~0
0
رتبه کلی تلگرام
در جهان
20 564جایی
از 78 777
در کشور, ایران 
3 272جایی
از 13 357
دسته بندی
1 717جایی
از 5 475

جنسیت مشترکین

می توانید بفهمید که چند زن و مرد در این کانال مشترک هستند.
?%
?%

زبان مخاطب

از توزیع مشترکین کانال بر اساس زبان مطلع شوید
روسی?%انگلیسی?%عربی?%
تعداد مشترکین
چارت سازمانیجدول
D
W
M
Y
help

بارگیری داده

طول عمر کاربر در یک کانال

بدانید مشترکین چه مدت در کانال می مانند.
Up to a week?%Old Timers?%Up to a month?%
رشد مشترکین
چارت سازمانیجدول
D
W
M
Y
help

بارگیری داده

Hourly Audience Growth

    بارگیری داده

    Time
    Growth
    Total
    Events
    Reposts
    Mentions
    Posts
    Since the beginning of the war, more than 2000 civilians have been killed by Russian missiles, according to official data. Help us protect Ukrainians from missiles - provide max military assisstance to Ukraine #Ukraine. #StandWithUkraine
    لاونــــــــــــدر💜 *** پارت جدید آپ شد ...
    0
    0
    لاونــــــــــــدر💜 *** پارت جدید آپ شد ...
    0
    0
    لاونــــــــــــدر💜 *** پارت جدید آپ شد ...
    0
    0
    لاونــــــــــــدر💜 *** پارت جدید آپ شد ...
    93
    0
    لاونــــــــــــدر💜 *** پارت جدید آپ شد ...
    1
    0

    sticker.webp

    1
    0
    -مکان داری؟ پاهایم را به هم چسباندم و گوشه ای ترین قسمت نیمکت رفتم. نگاهم روی صفحه ی گوشی بود و منتظر یک نفر... _بار اولته؟ این کاره نیستی؟ لب برچیدم. داشتم میان آن جهنم سرد، دق می‌کردم و می‌لرزیدم. هنوز هم چشمم به پیام هایش بود. «-چی از جون من می‌خوای بچه؟ می‌خوای زندگی‌مو از هم بپاشونی؟ من نامزد دارم. به زودی عروسی می‌کنم.از این جا برو و پشت سرت‌و هم نگاه نکن!» چانه ام لرزید. اگر دوستم نداشت، پس چرا شب ها دور از چشم همه به اتاقم می آمد؟ به زیر زمین می‌رفتم پشت سرم می‌آمد. حمام، آشپزخانه. بیرون... هرکجا تنها می‌ماندیم، با آن چشم های سیاه و شیفته اش، من هفده ساله ی بی پناه را عاشق ترم می‌کرد. _اوف. بخورمت کوچولو؟ کی دلت‌و شکونده دخلش‌و بیارم؟ _لطفا... لطفا از اینجا برید. نوچی کشید و از جایش بلند شد. متوجه شدم که ساعتش را نگاه کرد و نزدیک بودنش مضطربم می‌کرد: -دلم نمیاد این ساعت شب تو این پارک خلوت ولت کنم اخه.با من بیا، قول می‌دم در حد ناخونک باشه! اشکم روی صفحه ی تلفن چکید. روی همان خط های که من را با خاک یکسان کردند: «_دیگه برنگرد خونه ی من. هر جایی که می‌ری برو. هنوز هجده سالت نشده، یتیم خونه راهت می‌دن!» محکم گوشی را فشردم و از فشار دستم، قفل صفحه زده شد. با چه امیدی جی‌پی اس را خاموش نکرده بودم؟ اینکه جایم را می‌داند و سراغم می‌آید؟ _خودم بهت جای خواب می‌دم عروسک پنبه ای! سیب گلویم تکان خورد. باید فرار می‌کردم. باید می‌گریختم، اما به کجا؟ من در این دنیا هیچ کس را نداشتم. حتی ادرس یتیم خانه را هم بلد نبودم. _پیش پیش؟ ملوسک؟ الو شاهین؟ ماشین‌و بیار پایین تر، یه عروسک به تورمون خورده امشب! وحشت کردم. لرزیدم. خودم را تمام شده دیدم. - ببین چطور می‌لرزه این برکت خدا. سردته موش موشی؟ می‌برمت تو ماشین گرمت می‌کنم! به پاهایم جان دادم و بدون نگاه کردن به عقب، با تمام توانم شروع به دویدن در تاریکی کردم. صدای پا می‌آمد. صدای نفس نفس های خرناس مانندی که وحشت در دل یک دختر هفده ساله ی بی پناه می انداخت. -بهتره وایسی کوچولو. الان من یه نفرم. بیشتر بشیم خودت تو دردسر می افتی! اشک مانند دو سیل روان به صورتم تازیانه می، زد و سرمای هوا باعث می شد پوستم را بخشکاند. فقط یک ثانیه برای لغزیدن پای من روی سنگ کافی بود تا کوله ام از پشت سر چنگ بخورد و به شدت پخش زمین شوم. -شششش. عروسک وحشی‌مون‌و گرفتم! -ولم کن. تو رو خدا! روی زمین عقب عقب می‌رفتم و در آن تاریکی، با نگاه به برق شیطانی چشم هایش التماس می‌کردم. او اما جلوتر می‌آمد: -لباشو ببین. مثل توت فرنگی با ادم حرف می‌زنـ... هنوز جمله اش تمام نشده بود که دستی از پشت سر یقه اش را به شدت کشید و با یک مشت، نقش زمینش کرد. دیدمش... قامتش را دیدم! -می‌خواستی به کی دست بزنی حرومزاده ی مادر خراااب؟؟ صدایش؟ آن فریاد های مهیب. آن نفس نفس زدن های از سر خشم و غیرت، برای خودش بودند. شانه هایش. مشت های سنگینش. فقط یک نفر بود که این، گونه تا سر حد مرگ مشت می‌زد... ❌❌❌❌
    ادامه مطلب ...
    1
    0
    _ خانومتون مورد تجاوز گروهی قرار گرفته؟ شما اطلاع دارید؟ اخمی به چهره نشاند و در جواب دکتر غرید: _ نه. دکتر عینکش را بالا فرستاد و با تعجب به یلدا که از شدت خونریزی روی تخت بی‌حال بود، نگاه کرد. به سمت امیر کیا چرخید و گفت: _ چیزی وارد خودش کرده؟ مثلا لوله یا شلنگ یا همچین چیزی؟ در حالی که از خشم نفس نفس می‌زد، باز هم کوتاه جواب داد: _ خیر! ابروهایش بالا پرید: _ پس چرا در این حد پارگی دارن؟ رسما بخیه لازمه طفل معصوم! نکنه توی ورزش ژیمناستیک یا همچین چیزی ضربه خوردن؛ درسته؟ نگاهی به یلدا و خونریزی شدید بین پاهایش انداخت و خونسرد جواب داد: _ نه...ازدواج با مردی که گرایش‌های خاص داره آسون نیست! با چشم‌هایی گرد شده نگاهش کرد. _ رابطه خشن داشته این طغل معصوم؟ خیره به دکتر فضول نگاه کرد و جواب داد: _ من میگم رابطه خاص! اخمی کرد و از پشت میزش برخاست. _ جناب این دختر شونزده هفده سالشه! رابطه جنسی ملایم هم بدنشو اذیت میکنه! چه بلایی سرش اوردی که مجبورم بخیه‌اش بزنم؟ کسی که زایمان طبیعی کرده در این حد بخیه نیاز نداره که این طفلک نیاز داره! حوصله جفنگیات دکتر را نداشت. از روی صندلی برخاست و به سمت یلدا رفت. از اول هم نباید به سوسول بازی‌هایش توجه می‌کرد. نگاهی به رنگ پریده یلدا انداخت و بی‌حوصله غرید: _ پد بذار تو شورتت، پاشو بریم. با گریه نالید: _ دارم میسوزم میگی پد بذار؟ دکتر به سمتشان آمد و با عصبانیت گفت: _ شما نمیتونی مریض منو همینجوری برداری ببری جناب! به سمت دکتر چرخید و فریاد زد: _ کدوم پفیوزی میخواد جلومو بگیره که زنمو نبرم خونه؟ به سمت یلدای ترسیده چرخید. _ پاشو یلدا! پاشو تا اون روی سگم بالا نیومده! دکتر جلوی یلدا ایستاد و این بار آرام تر مخالفت کرد. _ از خون‌ریزی میمیره! باید بخیه‌اش بزنم. بعد ببر زنتو! نگاهی به چشم‌های مظلوم یلدا انداخت و غرید: _ درست کوک بزن که دفعه دیگه پاره نشه! سپس خشمگین از مطب خارج شد. بعد رفتن امیر کیا، دکتر به سمت یلدا چرخید. _ واقعا شوهرته؟ بغض کرده لب زد: _ آره. _ خیلی ازت بزرگتره که! دو برابر توعه دخترجون! چرا قبل ازدواج به رابطه جنسی با همچین آدمی فکر نکردی؟ بدن تو آمادگی پذیرش اونو نداره! لبش را روی هم فشرد و بغضش را پنهان کرد. دکتر که از بدبختی های او باخبر نبود‌. _ یکم میسوزه عزیزم. اما باید تحمل کنی! هرجور شده باید جلوی خونریزیتو بگیرم. لب‌هایش را از درد گاز گرفت و سرش را بالا پایین کرد. همین که سوزش را به بین پاهایش زد فریادش به هوا خواست. _ آییییی مامان!!!!! طولی نکشید که در اتاق باز شد و امیر کیا داخل آمد. _ چیکارش کردی ؟ دکتر هراسان نگاهی به امیر کیا انداخت. _ هیچی جناب دارم بخیه میزنم! نگاهی به سوزن توی دستش انداخت و فریاد زد: _ این رسما سوزن لحاف دوزیه! چه غلطی داری می‌کنی ؟ یلدا که فاصله‌ای تا بیهوشی نداشت، دست امیر کیا را گرفت و لب زد: _ از شر من خلاص شدی امیر کیا...حالا با وجدان راحت برو دخترعموم و عقد کن....
    ادامه مطلب ...
    ✨° | مُـ‍ـــخَـدِر |°✨
    هاله نژادصاحبی📝 📚روزهای مسموم 📚وامق 📚نجیب بی آبرو 📚دلفریب 📚باغ آلبالو 📚زخمی سنت 📚آبان 📚مخدر
    1
    0
    -بابا شولت دنیس جونو اولدم... فک تنم پاهاش مثه من سوخیده شولت نپوشیده. چشمام گشاد میشه و سعی میکنم آب دهنم رو قورت بدم و نگاه سنگین شهرادو رو خودم حس میکنم. -باباجون از کجا پیدا کردی اونو؟ -از خیاط... دشته عمو همساده بود. نفس تندی میکشه و حالا میفهمم چرا همش اصرار داشت لباس هامو تو تراس پهن نکنم. لعنت بهش احتمالا باد زده بود و انداخته بودتش تو حیاط همسایه پایینی که یه پسر جوون بود و فوق العاده هیز بود. -شما اونو بزار همینجا برو تو اتاقت خودم میدمش به دنیز جونت. -باشه بابایی، پس بوسشم کن تا خوف بشه... صدای دویدن ماهین که میاد میخوام فرار کنم از پشت میگیرتم. برمیگردم و پشت سرم بدن لُخت و عورش رو میبینم. صدای زیر لبیش مو به تنم سیخ میکنه: -بوسشم میکنم... خوبَم میکنم. نشنیده میگیرم و با قدم های لرزونم به سمت در میرم و در تا دستم به دستگیره میره، درو جوری محکم میبنده که شونه هام بالا میپره. -که شورت توریتو میندازی وسط حیاط مردم هومم؟ چی بهت گفتم اولی که اینجا اومدی دنیز؟ گفتم اینجا دو تا بچه داره زندگی میکنه و جای کارای خاک برسریه تو نیست، نگفتم؟ مضطرب سمتش بر میگردم و سرمو تا جایی که میتونم پایین میندازم. -مـ... من چیز، میدونین اخـ... اخه... برای فرار از اون موقعیت و اینکه فکر بدی راجع بم نکنه بدون فکر حقیقتو به زبون میارم. -یکم حساسیت دارم، نمیتونم همش لباس زیر پام ک... صدای غرش خفش، حرف رو تو دهنم خشک میکنه... لعنت بهم چی داشتم میگفتم؟! -پس واقعا نیاز به یه فوتِ اساسی داری اره؟ سرمو به چپ و راست تکون میدم ولی اون بدون مکث دستش رو آروم سمت کش شلوارم سوق میده. -دوست داری فوت کردنم چجوری باشه؟ دست سردش که به شکم برخورد میکنه، تکون ریزی میخورم و دستمو بند سینه‌ی عضله‌اش میکنم. -جوون؟ جوجه فراری بالاخره باید از یه خاروندنی شروع بشه دیگه نه؟! بین در و هیکلش گیر افتاده بودم و نفس بهم حروم شده بود... انگشتاش آروم سمت پایین حرکت میکنن و لمس زیر شکمم توسط دستاش چشمامو خمار میکنه. -نـ...ـکن! -چیو نکنم جوجه؟ هنوز مونده تا کردن که... پیشونیش رو رو پیشونیم میزاره و هومی از سر لذت میکشه. -هومم... بهت گفتم بوی توت فرنگی میدی، از اون توت فرنگیایی که ادمو هوس میکنه بخورتشون! تقلاهام فایده نداره وقتی اون با جذابیت بی نهایتش تموم تنمو لمس میکنه: -نکن لطفا شهراد... -جونم؟ لب میزنه و بدون مکث لباشو رو لبام قرار میده نفسم بار دیگه بند میاد و لذت سراسر وجودمو میگیره. -بابایی؟مگـ...داری خاله دنیزو میخولی؟ دکتر شهراد ماجد، دکتری بسیار خشن با گذشته‌ای ترسناک دختری که گیر همچین مردی بیوفته رو باید براش فاتحه خوند😥 دنیز مظلومی که برای نجات خواهرش پا به خونه‌ای میزاره که... محدودیت سنی رعایت بشه❌
    ادامه مطلب ...
    1
    0
    - با شورت از مکه اومده طواف کیرو کردی به سلامتی؟ تمام جمعیت نشسته دور میز شام، با چشم گرد شده سرشون یک ضرب سمت خانم بزرگ چرخید. خانم بزرگ با تک سرفه‌ای حرفشو اصلاح کرد: - طواف چه کسی را منظورمه؟ نمیدونستم با کی داره حرف میزنه تا اینکه با دیدن عصاش که تو هوا می‌چرخوندش و شورت قرمز خودم که سرش بود یه لحظه حس کردم قلبم ایستاد. شورت قرمزی که دیشب توی اتاق خواب پسر عموم، سیاوش جاش گذاشته بودم. سوگل خواهرم وحشت زده زیر لب بهم گفت: - سو... سوگند... اون همون شورتی نیست که خانم بزرگ برات از مکه آورد؟ با دیدن رنگ پریده‌ی من، مطمئن شد که اون شورت همونه. خان عمو با تعجب سمت خانم بزرگ برگشت و گفت: - خانم بزرگ این پیرهن عثمون چیه سر عصات؟ خدا خدا میکردم چیزی نگه که در کمال ناجوانمردی، با چشم و ابرو و تاسف به من و سیاوش اشاره زد. - از دسته گلای باغ صرافیان بپرس! با استرس به سیاوش نگاه کردم. مردمک گشاد شده‌ی چشمای اونم دست کمی از من نداشت. خان عمو از بین دندونای چفت شده غرید: - بنالید ببینم چه گهی خوردید شما دوتا جونور؟ این عصبانیت عمو تاوان داشت. با یه دو دوتا چهارتای ساده به این نتیجه رسیدم سیاوش هرچی نباشه تهش پسر عموئه پس خیلی کاریش نداره. پس با نقشه‌ای بس خبیثانه زدم زیر گریه و انگشت اشاره‌م رو سمت سیاوش گرفتم. - عمو بخدا تقصیر سیاوشه... چنان گریه‌ای میکردم که دل سنگ آب میشد و همه به سیاوش به چشم متجاوزِ جانی، و حتی جانی از نوع سینزش نگاه می‌کردن. بی توجه به چشمای از کاسه دراومده‌ی سیاوش با هق هق ادامه دادم: - بخدا... بخدا عمو من گفتم ما هنوز نامزد نشدیم این کارا درست نیست... قبول نکرد. به زور... به زور منو... سیاوش بهت زده داد کشید: - ای تف تو ذات آدم دروغگو! دستشو به کمرش زد و طلبکار پرسید: - تو نبودی نصف شب پاشدی اومدی تو اتاق من گفتی پاشو ببین خانجون چی برام آورده از مکه؟ زلیخا هم اینکارو با یوسف نکرد که تو با من کردی! از نگاه سرزنش گر جمع به تته پته افتادم. عمو چشم غره‌ای به من رفت و بعد رو به سیاوش غرید: - حالا اون اومد، تو چرا وا دادی؟ چه خاکی به سرمون کردی سیاوش؟ این بچه امانت بردار خدابیامرزم بود... سیاوش حق به جانب گفت: - والا حاج بابا من هنوز به اون درجه از ایمان، تقوا و عمل صالح شما نرسیدم که یه حوری نصف شب با شورت و کرست قرمز بیاد تو اتاق خواب بالا سرم بعد من دستش نزنم نکنه خش ورداره. حاجی میگم این اوضاعش از زلیخا منافی عفت تر بود. والا خود یوزارسیفم بود در اون شرایط پیغمبری رو میبوسید میذاشت کنار؛ پا میداد! من سرمو از خجالت تو یقم فرو کردم. خانم بزرگ محکم رو گونه خودش کوبید و به سیاوش توپید: - لال بمیر بچه... چیه این خزعبلات تو جمع میگی؟ سیاوش هم که کلا به این باور رسیده بود اب که از سر گذشت چه یک وجب چه صد وجب؛ پررو پررو به خانم بزرگ گفت: - والا شما شورت زن ما رو پرچم کردی تو جمع، حالا اَخ و بد ما شدیم؟ عمو تشر زد: - ساکت شو ببینم. تو کی اندر دریده شدی سیاوش؟ سیاوش هم با نیشخند به من اشاره زد: - والا کمال همنشین در من اثر کرد. وگرنه که من همان بچه سر به زیر حاجی صرافیان بودم که هستم. شایدم هستم که بودم. نمیدونم به هرحال. حالام که بحثش شد فکر کنم سوگندم حاملس ! خودتون یه کاریش کنید. خان عمو با رنگ پریده گفت: - حالا با یه بار که ایشالا طوری نمی‌شه. نه... من امید دارم.... و خانم بزرگ با گفتن یه جمله یه تنه امیدش رو ناامید و بلکم قهوه‌ای کرد: - تخم و ترکه شماها قویه مادر... من هر هفت هشتاتون رو با یه بار از بابای خدا بیامرزت حامله شدم. هول از شرایط پیش اومده گفتم: - نه... نه به خدا کاری نکردیم عمو... داره اذیتتون میکنه... بذارید من برم یه تنگ آب قند بیارم. و هول از جا بلند می‌شم که صندلی میز نهار خوری برمی‌گرده. سیاوش با شرارت گفت: - آروم عزیزم... مراقب بچمون باش. هرچی نباشه بالاخره تنها وارث پسری صرافیان ها رو حامله ای دیگه! خانم بزرگ دستشو به سرش گرفت و نشست. - خاک تو سر شدیم. دیدی چی شد؟ خان عمو غرید: - سیاوش رخت عزاتو بپوشم بچه. سیاوش هم نه گذاشت نه ورداشت رو به خانم بزرگ گفت: - تقصیر خودتونه دیگه، اگه همراه شورت سوگند یه بسته کاندوم اصل عربی هم برا من آورده بودین الان اینجوری نمی‌شد. چطور برا اون لباس مناسب اعمال خاک بر سری آوردین، لباس کار و کلاه ایمنی بچه منو یادتون رفت بیارین؟ مال سوگند خانم ماله مال ما خاره؟ حالام خودتون جور بچه رو بکشید. یه بارم نبوده تازه، از وقتی از مکه اومدید یه ده باری بوده. ده قلو حامله نباشه صلوات! پ.ن: گوشه‌ای کوچک از اتفاقات و مکالمات عمارت صرافیان ها🙂😂😂😂 از دستش ندید🔥
    ادامه مطلب ...
    مربـای پرتقال
    °•بِســـمِ ربــــِ عِشــــق•° ✍بـهـار مـحـمـدے نویسنده‌ی رمان های: #دیواری‌به‌ضخامت‌سکوت #دانهیل‌قرمز #حوالی‌هیچستان #قایم‌موشک #مربای‌پرتقال #کلاویه‌های‌زنگ‌زده
    1
    0
    🤍🤍🤍
    52
    0
    لاونــــــــــــدر💜 *** پارت جدید آپ شد ...
    1
    0
    لاونــــــــــــدر💜 *** پارت جدید آپ شد ...
    559
    0
    لاونــــــــــــدر💜 *** پارت جدید آپ شد ...
    859
    0
    لاونــــــــــــدر💜 *** پارت جدید آپ شد ...
    796
    0
    لاونــــــــــــدر💜 *** جای پارت پر شد ...
    1
    0

    sticker.webp

    1
    0
    - میدونی چقدر دلم میخواد ببوسمت؟ پشت دستش را خیلی با احساس روی صورتم میکشد. قبض روح میشوم. - یه جوری ببوسمت که رُس لبات کشیده بشه و بی حال بیفتی تو بغلم. چشمانم می سوزد. با حالی پریشان و وحشت زده میپرسم: - چطو... چطوری اومدی؟ خونسرد است. و من از این آرامش وحشت دارم. دوباره صورتم را نوازش میکند. - من میام و میرم. هیچ در بسته ای برای شهراد ماجد وجود نداره دختر فراموش که نکردی؟ زبانم قفل شده است. منتظرم هر آن یکی در اتاقم را باز کند و آبرویم پیش مامان عصما برود. - من و تو بهم زدیم، شهراد. چرا اومدی؟ چه صنمی با هم داریم که نصف شب عین دزدا اومدی تو خونه ام و اتاقم؟ دستش را نوازش گونه تا گردنم میکشد و یکهو دیوانه وار گلویم را اسیر میکند. با وحشت و خفگی دو دستی دستش را میگیرم و مینالم: - جون دنیز ولم کن! با لحن ترسناکی می گوید: -دنیز کوچولوی من؟ چطور میشه یه آهو کوچولو یه دفعه انقدر دل و جرات پیدا کنه که شوهرشو دور بزنه... هووم؟! ملتمسانه پا میکوبم و با بهت میگویم: - شوهر کدومه؟ شهراد تو رو جون عزیزت برو از اینجا. من آبرو دارم... بی توجه به من با خشونت از گردنی که اسیرش است تکانم میدهد. جیغم را خفه میکنم و میگوید: - آدم جرأتو از کجا پیدا میکنه که به شوهرش خیانت میکنه و به مرد غریبه رو میده؟ با حال بدی میگویم: - شوهر چیه؟ شوهر کدومه؟ من یه زمانی فقط پرستار دخترت بودم و بعدشم بعدشم مثله یه احمق ساده لو دل به دادتو عاشقت شدم اما خداروشکر که زود اشتباهمو فهمیدم! گردنم را فشار میدهد. بغضم بالاخره می ترکد و بی فکر لب باز میکنم: - این کارا رو کردی که زنت ولت کرد و رفت... پشت لبم می سوزد. ضرب دستش خشن و محکم است. با نفرت نگاهش میکنم و او میغرد: - زر نزن دنیز، زر نزن که بیش از حدت تحملت کردم. احمق... حقت بود لباتو بهم میدوختم. مشتی به دیوار میکوبد. آرامشش تبدیل شده است به طوفان. - یارو کی بود تا تو حلقت اومده بود هووم؟ دنیز به سرت قسم که اگه بشنوم ناموسمو لکه دار کنی زنده ات نمیذارم. با حال خرابی هق میزنم و میگویم: - ناموس بخوره تو سرت. به تو چه دیوونه؟ چه کاره حسنی؟ نامزدم... دوباره مشت به دیوار میکوید و با جنون توی صورتم براق میشود... - دهنتو گل بگیر... گــل بهت هشدار داده بودم جدی نگرفتی نه؟ مرا ول میکند. میچسبم به دیوار و نفس نفس زنان نگاهش میکنم. راهش را پیش گرفته به سمت در اتاق که با رنج و وحشت میپرسم: - کجا داری میری؟ خود شیطان توی اتاقم است. با آن نگاه سرخ و خون آلود میگوید: - پیش مامان عصاجونت. حقشه بدونه مریم مقصدش قبل از این چه گوههایی خورده و شباشو تو بغل شهراد ماجد صبح کرده. چانه ام می لرزد. هق میزنم و خودم به جهنم، پدرم مرد غریبه توی خانه می دید سکته می کرد. بازویش را چسبیدم: - مرگ دنیز... شهراد. آبروم میره. چرا نمی فهمی من و تو جدا شدیم؟ می خواهد باز برود که ضجه میزنم: - باشه باشه اصلا هر چی تو بگی. نامزدی رو بهم میزنم، به جون دنیز راست میگم. تو فقط بگو بعدش چیکار کنم؟ هان؟ بگو؟ سر می چرخاند و با نگاهی خسته و آشفته پچ میزند: - منو ببوس... ببوس تا یادم بره چی دیدم و چه غلطی کردی. ببوس تا یادم بیاد، چه جایگاهی تو زندگیم داشتی بی لیاقت.  با هق هق روی پنجه ی پا بلند میشوم که در اتاق بی هوا باز میشود و چشمهای مامان عصما...
    ادامه مطلب ...
    1
    0
    #پارت‌هدیه _درو باز کُن بی بی...زَنَــمه...میخوای حَلال خدا رو حَروم کنی؟! دستش را کلافه کنار در ستون کرده است و فقط یک چیز میخواهد...باز شدن این در ، و دیدن آن دو چشم سیاه لعنتی...! بی بی با صدای لرزانش ، از پُشت در لب میزند: _اینجا نَمون پسر نصرالله خان...این دختر دست من امانته...! مُشتش را روی دیوار میکوبد و موهایش را چنگ میزند. چرا آن لعنتی خودش حرفی نمیزند...؟ فقط یک لحظه بیاید دم در و بعد برود...چه میشود...؟ _بی بی خدیجه ، اگر این درو با لگد نمیشکنم به حرمت موی سفید خودته که مادر این شهر و آبادی هستی...وا کُن این لامصبو میخوام زَنَمو ببرم سر زندگیش...! پیرزن یک دنده تر از داریوش است و خوب میداند چگونه کفر مردان عاصی و بدقلق را در بیاورد: _این در واسه آدمای ناخلف باز نمیشه داریوش خان...دستِت خوش جانشین نصرالله...دست مریزاد که بچه ی شیرخواره رو از مادرش جدا کردی و زن بی گناه رو جلوی چشم هزار نفر از کاخت بیرون کردی...! سر داریوش گُر میگیرد و یاد چشمان ملتمس و اشک آلود شیرین که می افتد ، دلش آتش میگیرد... چه میشود اگر یک نظر چشمانش را نگاه کند...؟ یا حتی خودش چیزی بگوید...به خدا که اگر قتل هم میکرد اینقدر جزایش سخت نمیشد... _بگو بیاد بی‌بی... گردن میکشد و صدایش را بالاتر میبرد: _شیریـــن...؟بیا بیرون از اون خراب شده...بچه گرسنه شه...شیر دایه شو نمیخوره بیا تا تلف نشده...! هنوز هم با خودخواهی فریاد میزند و دلتنگی و آوارگی اش را اینگونه به رخ میکشد. _هَــوو که آوردی سرش هیـــچ ، بهش تهمت زدی مَـــرد...چطور غیرتت قبول کرد زن خودتو سقز دهن مردم کنی...؟اصلا کاری مونده که تو در حق این طفل معصوم نکرده باشی...؟ _نیاوردم...هَوو نیاوردم بگو بیاد ، به ولای علی میشکنم این در بی صاحابو...! اینبار آن طرف در ، سکوت مفرطی به وجود می آید. نکند شیرین دیگر نخواهد ببیندش...؟ نکند از اینجارفته باشد...؟ اصلا دلش برای بچه تنگ نمیشود...؟ _کبوتر کوچولوم...؟ پر از التماس ، پیشانی اش را به در میچسباند و لب میزند...کسی جواب نمیدهد و اینبار لحنش پر از خواهش است: _بیا دردِت وِ جونِم...سِقه او سِیل کِردِن و داریوش گُتنت بام ، یه لحظه بیا دَر او چَـشیا میراتیتِه بِیینم خوم میرِم...! (بیا دردت به جونم...قربون اون نگاه کردن و داریوش گفتنات بشم...یه لحظه بیا اون چشمای بی صاحابتو ببینم خودم میرم...) نفس میزند و انگار کسی نیست حتی التماس یک خان را بشنود... یک شاه... مُشتی بر در میکوبد و تا میخواهد بار دیگر صدایش بزند ، در به آهستگی روی پاشنه میچرخد... در باز میشود و دو چشم سیاه مینیاتوری که مقابل دیدگانش قرار میگیرند... ❌❌❌❌ مَــــن "داریوشَم "...خانزاده ای که برای پیدا کردن یه دُختر نقابدار ، وجب به وجب خاک شَهر رو به توبره کشیدم... دختری که نزدیک بود با سُم های اسبم زیرش بگیرم و اون حالا با چشمهای سیاه بی صاحبش ، خواب رو برام حَروم کرده...! اون لعنتی از مَـن یه دیوونه ی بی خواب ساخته که با حس های نیمه کاره ی مردونه ش ، در حال زنجیر پاره کردنه... تَک تَک مَردهای شَهر بدونن...وقتی ناموس داریوش زَنـــد با اون قدم های نازدارش راه میره ، اَحــدی حق نفس کشیدن نداره... سایه ی نگاه نَر جماعت روی صورتش نیُفته... تیربارچی های مَن...هدف گلوله هاشون رو خیلی خوب میدونن... ❌❌❌ شوگار اثر جدید و منحصربه‌فردی از پارتی از رمان_کپی ممنوع
    ادامه مطلب ...
    1
    0
    _ خانومتون مورد تجاوز گروهی قرار گرفته؟ شما اطلاع دارید؟ اخمی به چهره نشاند و در جواب دکتر غرید: _ نه. دکتر عینکش را بالا فرستاد و با تعجب به یلدا که از شدت خونریزی روی تخت بی‌حال بود، نگاه کرد. به سمت امیر کیا چرخید و گفت: _ چیزی وارد خودش کرده؟ مثلا لوله یا شلنگ یا همچین چیزی؟ در حالی که از خشم نفس نفس می‌زد، باز هم کوتاه جواب داد: _ خیر! ابروهایش بالا پرید: _ پس چرا در این حد پارگی دارن؟ رسما بخیه لازمه طفل معصوم! نکنه توی ورزش ژیمناستیک یا همچین چیزی ضربه خوردن؛ درسته؟ نگاهی به یلدا و خونریزی شدید بین پاهایش انداخت و خونسرد جواب داد: _ نه...ازدواج با مردی که گرایش‌های خاص داره آسون نیست! با چشم‌هایی گرد شده نگاهش کرد. _ رابطه خشن داشته این طغل معصوم؟ خیره به دکتر فضول نگاه کرد و جواب داد: _ من میگم رابطه خاص! اخمی کرد و از پشت میزش برخاست. _ جناب این دختر شونزده هفده سالشه! رابطه جنسی ملایم هم بدنشو اذیت میکنه! چه بلایی سرش اوردی که مجبورم بخیه‌اش بزنم؟ کسی که زایمان طبیعی کرده در این حد بخیه نیاز نداره که این طفلک نیاز داره! حوصله جفنگیات دکتر را نداشت. از روی صندلی برخاست و به سمت یلدا رفت. از اول هم نباید به سوسول بازی‌هایش توجه می‌کرد. نگاهی به رنگ پریده یلدا انداخت و بی‌حوصله غرید: _ پد بذار تو شورتت، پاشو بریم. با گریه نالید: _ دارم میسوزم میگی پد بذار؟ دکتر به سمتشان آمد و با عصبانیت گفت: _ شما نمیتونی مریض منو همینجوری برداری ببری جناب! به سمت دکتر چرخید و فریاد زد: _ کدوم پفیوزی میخواد جلومو بگیره که زنمو نبرم خونه؟ به سمت یلدای ترسیده چرخید. _ پاشو یلدا! پاشو تا اون روی سگم بالا نیومده! دکتر جلوی یلدا ایستاد و این بار آرام تر مخالفت کرد. _ از خون‌ریزی میمیره! باید بخیه‌اش بزنم. بعد ببر زنتو! نگاهی به چشم‌های مظلوم یلدا انداخت و غرید: _ درست کوک بزن که دفعه دیگه پاره نشه! سپس خشمگین از مطب خارج شد. بعد رفتن امیر کیا، دکتر به سمت یلدا چرخید. _ واقعا شوهرته؟ بغض کرده لب زد: _ آره. _ خیلی ازت بزرگتره که! دو برابر توعه دخترجون! چرا قبل ازدواج به رابطه جنسی با همچین آدمی فکر نکردی؟ بدن تو آمادگی پذیرش اونو نداره! لبش را روی هم فشرد و بغضش را پنهان کرد. دکتر که از بدبختی های او باخبر نبود‌. _ یکم میسوزه عزیزم. اما باید تحمل کنی! هرجور شده باید جلوی خونریزیتو بگیرم. لب‌هایش را از درد گاز گرفت و سرش را بالا پایین کرد. همین که سوزش را به بین پاهایش زد فریادش به هوا خواست. _ آییییی مامان!!!!! طولی نکشید که در اتاق باز شد و امیر کیا داخل آمد. _ چیکارش کردی ؟ دکتر هراسان نگاهی به امیر کیا انداخت. _ هیچی جناب دارم بخیه میزنم! نگاهی به سوزن توی دستش انداخت و فریاد زد: _ این رسما سوزن لحاف دوزیه! چه غلطی داری می‌کنی ؟ یلدا که فاصله‌ای تا بیهوشی نداشت، دست امیر کیا را گرفت و لب زد: _ از شر من خلاص شدی امیر کیا...حالا با وجدان راحت برو دخترعموم و عقد کن....
    ادامه مطلب ...
    ✨° | مُـ‍ـــخَـدِر |°✨
    هاله نژادصاحبی📝 📚روزهای مسموم 📚وامق 📚نجیب بی آبرو 📚دلفریب 📚باغ آلبالو 📚زخمی سنت 📚آبان 📚مخدر
    1
    0
    - یه جوری سوپرایز شدی من حامله‌م، انگار خدا قرعه کشی کرده گفته حالا تفننی اینو حامله کنم. مریم مقدس زمانه رو نشونشون بدم. کار خودته دیگه بی‌ناموس شوکه شدنت واسه چیه؟ با ناله اینو گفتم و بیبی چک مثبت شده رو توی سرش زدم. سیاوش مات و مبهوت نگاهم کرد. با همون دهن باز گفت: - حالا شاید اشتباه میکنی ها؟ و بیبی چک رو با احتیاط از دستم گرفت. چشماشو بست و زیرلب گفت: - بسم الله الرحمن الرحیم. ایشالا که سوگند جان اشتباه کرده باشن و منفی باشه. بعد ترسیده یک چشمش رو باز کرد و با تعجب و دقت به بیبی چک نگاه کرد.همچینی عمیق نگاه می‌کرد. حرصی دمپاییم رو دراوردم و برا سرش پرت کردم.جیغ کشیدم: - سوگند جان و زهرمار مرتیکه! چیو اینجوری نگاه میکنی؟ اتم مگه میخوای بشکافی؟ دو تا خطه دیگه! سیاوش مثل احمقا هی بیبی چکو تکون می‌داد، ببینه خط ها عوض نمی‌شن، هی باز نگاهش می‌کرد. بعد از ربع ساعت که احمقانه با بیبی چک مثبت ور رفت، با ناامیدی اومد نشست جلوی من و ماتم زده گفت: - نه مثل که خدا واقعا شوخیش گرفته زده تو رو حامله کرده. حالا چی کار کنیم سوگند جان؟ در حالی که آب دماغم از شدت گریه راه افتاده بود، سرمو بلند کردم و با بغض داد کشیدم: سیاوش یکدفعه انگار که به عمق فاجعه پی برده باشه، چشم گرد کرد و وحشت زده گفت: - سوگند راستی راستی حامله ای؟؟؟ دماغمو با پایین بلوزم پاک کردم.بی حوصله مشتی به شونه‌ش زدم. - وای سیاوش اسکل بازیاتو تموم کن جان بابا حاجیت! سیاوش با چندش صورتش رو مچاله کرد. - نکبت کثافت خب دستمال کاغذی وردار. و بعد انگار تازه متوجه حرف های سوگند شده باشد عین مادر مرده ها نالید: - بابا تقصیر توئه سق سیاهه دیگه! از بس از این چرت پرتا گفتی گفتم لابد الان یکی از همون چیزنمک بازیای همیشگیته! و به قیافه‌ی داغونم متفکر نگاه کرد. - ولی ببین کتابا روانشناسی بدم نمیگن ها که هر چی رو هی تکرار کنی اخرش اتفاق میفته. از بس هر ماه مسخره بازی دراوردی گفتی حاملم اخر حامله شدی! یادم باشه ازت به عنوان مثال عینی رسیدن به اهداف استفاده کنم.با بیشترین حد توان ممکنم جیغ کشیدم: - گمشو بمیر عنتتتتر! من دارم از استرس دق میکنم این برا من قانون جذبو تفسیر میکنه! سیاوش با صدای جیغم از هپروت و شر و ور گویی خارج شد دوباره یادش به بدبختیمون افتاد. وحشت زده و با چشم گرد نگاهم کرد و گفت: - وای سوگند چه گهی بخوریم حالا؟ به ابلفض بابا حاجیم بفهمه وکیل شرکتشو حامله کردم گردنمو میزنه! بدتر از اون نالیدم: - فکر کن بابات بفهمه من با پسرش میخوابیدم! وای اصلا تصورشم وحشتناکه! و دربین روضه خوانی ما ناگهان آرش وارد شد. یکم نگاهمون کرد و گفت: - چیه باز دو دقیقه رفتم بساط امشبو بخرم شما دوتا میزنین تو سرو کله هم؟ سیاوش با شنیدن صدای برادرش هیجان زده از جا پرید و سمت آرش رفت: - داداش بدبخت شدیم! سوگند حامله‌س! آرش چندثانیه پوکر فیس به سیاوش نگاه کرد و بعد مثل جت از همون مسیری که اومده بود، برگشت. من و سیاوش همزمان داد کشیدیم: - کجاااا میری؟ آرش با لبخند ملیح سمتمون چرخید: و دوباره مثل کش تنبون سمت در رفت‌. من سیاوش مثل جنگلی های جزایر متفرقه‌ی سرخپوستی جنوب آفریقا، شایدم شمالش، سمت آرش هجوم بردیمو در همون لحظه، از شانس گل و بلبلمون، آرش در رو باز کرد و هر سه تامون قطاری خوردیم به حاج جهانگیر! هممون خشکمون زده بود تو اون حالت.حاج جهانگیر مشکوک نگاهمون کرد: - چه خبره اینجا؟ آرش هول شد و سریع قبل از هرگونه حرکت منو سیاوش گفت: - سیاوش حامله‌س! چشمای حاجی که هیچ چشمای ما هم گرد شد یه لحظه.حاجی داد کشید: - چی؟ سیاوش هم نه بدتر از داداشش هول شده گفت: - گوه می‌خوره بابا حاجی، خودش حامله‌س! و جمع در سکوت فرو رفت.هرچهارتامون به هم نگاه کردیمو من برای سیاوش چشم ابرو اومدم  اون خواست درستش کنه که: - هیچی دیگه.. مث که سوگند جان دو نفر شده! و من زرد کردم حقیقتا از این حجم مقدمه چینی سیاوش.حاجی نگاهم کرد و گفت: - مبارک باشه بابا ازدواج کردی؟ آرش قبل از اینکه من چیزی بگم، با خنده گفت: -نه بابا، اینا به رسم خارجیای ملعون پیش رفتن اول بچه دار شدن بعد ایشالا ازدواج... حاج جهانگیر شوکه به سیاوش نگاه کرد و غرید: - یکی بگه اینجا چه خبره؟ سوگند جان تو بگو، اینا که از امین آباد فرار کردن! با خجالت و سرشار از عرق شرم، چشم دزدیدم  تته پته گفتم: - مثل اینکه باید به فکر اتاق بچه باشین جهانگیر خان... بابای بچه سیاوشه... وارث صرافیان ها داره دنیا میاد!
    ادامه مطلب ...
    مربـای پرتقال
    °•بِســـمِ ربــــِ عِشــــق•° ✍بـهـار مـحـمـدے نویسنده‌ی رمان های: #دیواری‌به‌ضخامت‌سکوت #دانهیل‌قرمز #حوالی‌هیچستان #قایم‌موشک #مربای‌پرتقال #کلاویه‌های‌زنگ‌زده
    1
    0
    🧡🩵🧡
    1
    0
    🧡🩵🧡
    154
    0
    پارت امروز👆🏻💜
    1
    0
    پارت امروز👆🏻💜
    63
    0
    پارت امروز👆🏻💜
    1
    0
    پارت امروز👆🏻💜
    249
    0
    بقیه میتونن از عیدی مون استفاده کنن که تا دو ماه قطع نمیشه🔆
    2 030
    2
    اینم عیدی من به شما😘❤️ پینگ: ۷۰ tg://proxy?server=5.78.77.99&port=443&secret=ee00000000000000000000000000000000616e6e6173682e636f6d
    1
    0
    بچه ها پروکسی زیر رو برای خودم خریدم دائمیه هیچ وقت قطع نمیشه فقط و فقط کسایی که خیلی نیاز دارن استفاده کنن 👇 🔅کد پروکسی gjpW〽️
    1
    0
    Last updated: ۱۱.۰۷.۲۳
    Privacy Policy Telemetrio