The service is also available in your language. For translation, pressEnglish
Best analytics service

Add your telegram channel for

  • get advanced analytics
  • get more advertisers
  • find out the gender of subscriber
دسته بندی
زبان جغرافیایی و کانال

audience statistics رئیس‌ِ همه مجنونِ تو!

نویسنده:محیا داودی پارت گذاری هرروز به جز جمعه ها کپی ممنوع❌ 
8 2470
~0
~0
0
رتبه کلی تلگرام
در جهان
61 734جایی
از 78 777
در کشور, ایران 
11 227جایی
از 13 357
دسته بندی
4 217جایی
از 5 475

جنسیت مشترکین

می توانید بفهمید که چند زن و مرد در این کانال مشترک هستند.
?%
?%

زبان مخاطب

از توزیع مشترکین کانال بر اساس زبان مطلع شوید
روسی?%انگلیسی?%عربی?%
تعداد مشترکین
چارت سازمانیجدول
D
W
M
Y
help

بارگیری داده

طول عمر کاربر در یک کانال

بدانید مشترکین چه مدت در کانال می مانند.
Up to a week?%Old Timers?%Up to a month?%
رشد مشترکین
چارت سازمانیجدول
D
W
M
Y
help

بارگیری داده

Hourly Audience Growth

    بارگیری داده

    Time
    Growth
    Total
    Events
    Reposts
    Mentions
    Posts
    Since the beginning of the war, more than 2000 civilians have been killed by Russian missiles, according to official data. Help us protect Ukrainians from missiles - provide max military assisstance to Ukraine #Ukraine. #StandWithUkraine
    💫 همه تو گندم خانم انقدر گشنه اش بود که حتی تلاش های معین برای آروم کردنش کافی نبود و با اشک و آه دستش و تا مچ کرده بود تو دهنش و داشت میخورد که به دادش رسیدم، روی تخت و به پهلو دراز کشیدم و گندم و به سمت خودم چرخوندم و اون بااشتها مشغول شیر خوردن شد و آروم گرفت. _دقیقا مثل خودته چشمهام به سمت معین که رو لبه تخت نشسته بود چرخید و گفتم: _معلومه، قیافش دقیقا... حرفم و برید: _اون و نمیگم شکمو بودنش و شر بازیش در مواقعی که غذاش حاضر نیست و میگم! نفسی سر دادم: _از اون لحاظ؟ با تکون دادن سرش تایید کرد و من ادامه دادم: _اونوقت من کی از سر گشنگی شر بازی درآوردم که خودم یادم نیست؟ در کمال پررویی جواب داد: _همیشه عزیزم، همیشه وقتی وقت غذات دیر میشه عصبی میشی و قاطی میکنی، اگه بخوای میتونم برات مثال بزنم؟ دوباره نفسم و پر شتاب بیرون فرستادم: _مثال بزن و معین اصلا قصد نداشت کم بیاره که صدایی تو گلو صاف کرد: _نمونش اونوقتی که هنوز اتفاقی بینمون نیفتاده بود و الکی به همه گفته بودم میخوامت و باهمیم، اونموقع اگه یادت باشه بردمت که به خانوادم نشونت بدم و خواستم علی رغم همه گند زدنهات و سوتی دادنهات یه کاری برات کرده باشم که مامانم خوشش بیاد گفتم رژیم داری و تو سالاد خوردی سکوت که کرد یه نگاه کوتاه به گندم انداختم و بعد گفتم: _خب بعدش؟ معین ادامه داد: _بعدش قیافت دیدن داشت، یه دختر گشنه و عصبی در کنارم بود که هرآن ممکن بود به جای غذا من و بخوره! چندباری پشت سرهم پلک زدم: _آره حتما میخوردمت دستش و به نشونه سکوت بالا آورد: _واسه جلوگیری از این اتفاق تو مسیر رسوندنت به خونه ات برات یه چیزی خریدم خوردی و هم عصبانیتت فروکش کرد هم بیخیال من شدی پوفی کشیدم: _اولا من اصلا عصبی نبودم فقط گشنه بودم، دوما من اونموقع ازت متنفر بودمو قیافه گرفتنم بخاطر اون تنفر بود نه از سر گشنگی چشم ریز کرد: _نمیدونم چرا هیچوقت نتونستم این تنفری که تو میگی اون اوایل نسبت به من داشتی و باور کنم و اتفاقا همین الان هم سر اون حرفم که هزار بار بهت گفتم هستم نگاهش کردم و معین شمرده شمرده گفت: _تو از همون دیدار اول تو هتل عاشق من شدی و بعد از اینکه اخراجت کردم رفتی گشتی گشتی و شرکت و پیدا کردی تا به من نزدیک شی گندم سرش و عقب برده بود و دیگه شیر نمیخورد که نشستم تو تخت و گفتم: _اگه ازت خوشم میومد اون ضربه محکم و نثارت نمیکردم، دردش و که هنوز به یاد داری؟ یادته کارمندهای شرکت چند نفری اومدن جمعت کردن؟ یادته چقدر بهت گفتم فوت کن فوت کن بلکه جونت و از دست ندی؟ رفته رفته قیافش گرفته شد، انگار تداعی اون ضربه داشت تن و بدنش و به درد میاورد که من ادامه دادم: _حالاهم پاشو برو خودتم یه دوش بگیر و این چرت و پرتها که من از نگاه اول عاشقت شدم و از سر عشق و عاشقی اومدم شرکتت و پیدا کردم و وقتی گشنم بود عصبی شدم و اینارو بس کن که اصلا بعید نیست یه ضربه سهمگین تر از اون ضربه دیدار اول نثارت کنم سریع از جا پرید: _چه خبرته جانا؟ آروم باش... چرا داری تهدید میکنی؟ به چشم به حموم اشاره کردم: _برو و میعن راه افتاد اما بازهم کوتاه نیومد: _میرم ولی حرفهام و پس نمیگیرم، تو از همون اول عاشق شدی خانم و وقتی گشنته عصبی میشی و یهو چشم ریز کرد: _الانم عصبی به نظر میرسی نکنه گشنت شده؟ عین دیوونه ها دستهاش و به نشونه تسلیم بالا آورد: _میخوای به چیزی بدم بخوری؟ چیکار کنم از این حال دربیای؟ و من با جیغ اسمش و صدا زدم: _معین... برو! و این صدام براش خوشایند بود که بازهم خندید و صدای خنده هاش تو خونه طنین انداز شد و آقا بالاخره کوتاه اومد و رفت تو حموم... با رفتن معین نفس عمیقی کشیدم، حسابی سر به سرم گذاشته بود و حرصیم کرده بود که یه کمی تو همین حال موندم و بعد گندم و بغل کردم و از تخت بیرون رفتیم. میخواستم باهم چرخی تو خونه بزنیم که از اتاق بردمش بیرون و برای شور و حال دادن به خونه تلویزیون و روشن کردم و اما همینکه تلویزیون روشن شد، یه کارتون پخش شد و من بی اختیار لبخند زدم، کارتونی که دشات پخش میشد یادآورد دورانی بود که میعن مجبورم میکرد بشینم و ساعتها کارتون تماشا کنم چون اعتقاد داشت بچه میفهمه و شاید درست هم میگفت که حالا گندم با تماشای تصاویری که داشت از تلویزیون پخش میشد به وجد اومده بود ، دست و پا میزد و میخندید و من با دیدن خنده هاش لبخندم عمیق تر میشد: _چیه مامان؟ خوشت اومده؟ این کارتون و دوست داری؟ و گندم در حالی که چشمهاش به تلویزیون بود بازهم خندید و من نتونستم با خنده هاش نخندم، پابه پای خنده های شیرینش خندیدم و روی مبل نشستم تا گندم کیف کنه از دیدن کارتونی که حسابی ازش خوشش اومده بود... 💫
    ادامه مطلب ...
    2 440
    14
    💫 همه تو چرخی تو خونه زدم، خونه ای که حدود یک سالی میشد که ازش دور بودیم و پوفی کشیدم: _اینجا چقدر خاک گرفته تازه رسیده بودیم و معین مشغول جابه جا کردن چمدونها بود که گفت: _یه سال اینجا کسی نبوده، حالا یه مدت اینجاییم خونه جون میگیره کنار گندم که خواب بود و روی تخت گذاشته بودمش نشستم و گفتم: _وقتی برگردیم ایران این مشکل و بااون خونه داریم با خستگی دستش و بالای سرش کشید و گفت: _حلش میکنیم، فوقش یه چند نفری و میارم خونه رو تمیز میکنن، یا اصلا خودم کمک میکنم نفسی کشیدم: _یعنی تو تا همیشه نمیخوای بری سرکار؟ یعنی دیگه قید کار کردن و زدی؟ نگاهم کرد: _چیه؟ ناراحتی؟ سری به اطراف تکون دادم: _ناراحت نیستم ولی میدونم که تو ناراحتی و اصلا از واگذاری مدیریتی که حق خودت بود راضی نیستی و تو فکر فرو رفتم و ادامه دادم: _یعنی تو پریروز جدی جدی اون برگه هارو امضا کردی و دو دستی مدیریت شرکت و دادی به یکی از سهامدارها؟ تایید کرد: _دقیقا همینکارو کردم و دیگه میخوام از در کنار خانوادم بودن لذت ببرم دلم حسابی پر بود که گفتم: _همه اینها زیر سر اون رویای کثافت و بابای عوضیشه سر بالا انداخت: _بهشون فکر نکن، امیری الان بخاطر آتیش زدن کارخونه پاش گیره و نمیتونه دست از پا خطا کنه و جواب کارش و دید چشم دوختم بهش: _رویا چی؟ کجای دنیا داره کیف میکنه؟ شروع کرد به عوض کردن لباسهاش: _از کجا معلوم داره کیف میکنه؟ از کجا معلوم دو روز دیگه یه خبر ازش نرسه که گیر افتاده و به تلافی همه اون آزار و اذیتهاش داره سختی میکشه؟ آه از نهادم بلند شد: _نمیدونم ولی اون انقدر ذاتش خرابه که بعید میدونم کارما و این چیزها روش اثر بزاره، فکر میکنم اون کلا خارج از چرخه طبیعته! صدای خنده هاش بلند شد: _حالا انقدر عصبی نشو، ریلکس باش، پاشو یه دوش بگیر خستگی از تنت بره بعدش هم باهم یه دستی به این خونه خاک گرفته بکشیم و از همین حالا طی کرد: _شب هم سه تایی میریم رستوران شام میخوریم بلند شدم و جواب دادم: _دیگه ولخرجی نکن، شما الان دیگه رئیس شرکت زرین نیستی خنده هاش ادامه پیدا کرد: _ولی هنوز ورشکست نشدم و میتونم زن و بچه ام و ببرم رستوران زیر چشمی نگاهش کردم و راه افتادم به سمت حموم که تو همین اتاق بود، جلوی در لباسهام و درآوردم و بعد هم وارد حموم شدم... خسته بودم. دیشب هم به لطف گندم که هرشب از خواب میپرید و باید شیر میخورد و دوباره سر صبح بیدار میشد خوب نخوابیده بودم که آب و باز کردم و رفتم زیر دوش، دوش آب گرم تو کم کردن خستگیم موثر بود که دلم نمیخواست از حموم بیرون برم و زیر آب موهام و ماساژ میدادم و اما فکرم درگیر بود... نگران معین بودم و امیدوار بودم یه روزی همه چیز درست بشه، امیدوار بودم بعد از برگشتنمون به ایران معین دوباره بتونه به موقعیت قبلیش برگرده و این جابه جایی طولانی مدت که معین میگفت صرفا برای تفریحه و من میدونستم برای دوری از شرکت و کمتر ناراحت شدنمونه موثر واقع بشه و دوباره همه چیز برگرده سر جای خودش... غرق همین فکر و خیال داشتم حموم میکردم که صدای معین و از بیرون شنیدم: _جانا گندم بیدار شده، انگاری گشنشه داره گریه میکنه و این یعنی فرصت نداشتم بیشتر از این تو حموم بمونم که جواب دادم: _خیلی خب الان میام و سریع از زیر دوش بیرون اومدم، آب موهام و گرفتم و از معین حوله خواستم و بعد از پوشیدن حوله از حموم بیرون اومدم. 💫
    ادامه مطلب ...
    1 906
    12
    سلام دوستان شبتون بخیر😍 سال نو مبارک❤️ بعد از مدتها که من بنا به دلایلی و به سبب تغییری که تو زندگیم پیش اومد نتونستم آنلاین بشم و براتون پارت بزارم از امشب با پارتهای جدید در خدمتتون هستم🙏🏻🥹 ممنون از احوالپرسی ها نگرانی ها و حتی غر زدن هاتون… همه چیز خوب و خیر بود🌱
    2 329
    0
    💫 همه تو تماشاشون کردم و چیزی نگفتم ، معین به تایم مخصوص حرفهای پدر دختری رسیده بود و من داشتم به حرفهاشون گوش میکردم، شروع کرده بود و تو رویاهاش بچه چندماهه رو داشت عروس میکرد و از دیدنش تو لباس عروس میگفت و من شنوای حرفهاش و گاها جیغ و جیغ گندم بودم که بالاخره حرفهای دونفرشون به پایان رسید و معین همینطور که گندم و بغل کرده بود و اینطرف اونطرف میرفت گفت: _راستی جانا، یه مسافرت سه نفری بریم؟ سر چرخوندم به سمتش: _مسافرت؟ کجا؟ تایید کرد: _حالا که دارم همه چی و واگذار میکنم و وقت واسه تفریح و خوش گذرونی با زن و بچه ام و دارم میخوام از این فرصت استفاده کنم، یه چند وقتی بریم آلمان؟ ابرو بالا انداختم: _بریم آلمان؟ یه سفر به این دوری؟ جواب داد: _شاید تا سال نو میلادی همونجا موندیم، بریم؟ شونه بالا انداختم: _من مشکلی ندارم فقط تو مطمئنی که میخوای اون شرکت و ... بین حرفم پرید: _واسه هزارمین بار میگم بله، بله خانم من مطمئنم من کاملا مطمئنم که میخوام شرکت و نجات بدم، که نمیخوام با خودخواهی همه چیز و خراب کنم، حالا موافقی؟ کارهای رفتنمون و انجام بدم؟ و من دیگه تسلیم این حرفهاش بودم که آروم سر تکون دادم: _بریم، من حرفی ندارم و این جواب من کاملا به دل معین نشسته بود که روبه گندم کرد و گفت: _مامانت هم راضیه، پس میریم اونور و حسابی خوش میگذرونیم، قول میدم تا وقتی هوا گرمه ببرمت ساحل آفتاب بگیری، خوبه خانم؟ شما هم موافقی؟ و من نتونستم نسبت به این حرفهاش عکس العملی نشون ندم، خندیدم و بین خنده هام گفتم: _میبریش آفتاب بگیره؟ بچه چند ماهه رو؟ گذرا نگاهم کرد: _حالا یه فکری هم برای اون میکنیم، نگران نباش و من دیگه حرفی نزدم... صدای خندیدنم پایین اومد و نگاهم و بهشون دوختم، به معین و گندم... 💫
    ادامه مطلب ...
    2 095
    8
    💫 همه تو یه نگاه به گندم که همین نزدیکی ها مشغول بود و کم کم تلاش هاش داشت نتیجه میداد و چهار دست و پا رفتنش کامل میشد انداختم و بعد گفتم: _تو واقعا میخوای بیخیال اون شرکت بشی؟ میخوای بیخیال چیزی بشی که اینهمه براش خون دل خوردی؟ پا روی پا انداخت: _من دقیقا میخوام بخاطر همه اون خون دل خوردنها، بخاطر همه اون دویدنها و سختی کشیدنها این تشکیلات و حفظ کنم و تنها راهی که وجود داره همینه... من اگه بچسبم به مدیریت شرکت همه چی و از دست میدیم چون صرفا دشمنی با من باعث شده که شرکت در آستانه ورشکستگی قرار بگیره و من این و نمیخوام، من نمیخوام دشمن شاد کن بشم! پوفی کشیدم: _اگه بیخیال شرکت و کارخونه خودت شی هم دشمن شاد کن میشی با تاخیر جواب داد: _الان مهم اینه که اون شرکت بااون پیشینه از بین نره، مهم اینه که به روزهای اوجش برگرده زل زدم تو چشمهاش: _بدون تو؟ همه میدونن که اون شرکت با وجود معین شریف تبدیل شد به یه برند جهانی، همه میدونن که اگه تو نبودی این اسم و رسم هم نبود کمی به جلو متمایل شد: _حالاهم من کنار میکشم تا این اسم و رسمی که میگی از بین نره نمیخواستم اوضاع اینطور بمونه، معین وانمود میکرد که مشکل جدی ای وجود نداره اما اینطور نبود، من مطمئن بودم اینطور نبود من مطمئن بودم معین اگه کار نکنه، اگه نره شرکت و مثل همیشه همه چی و بررسی نکنه و تو خونه بمونه دیوونه میشه که آه از نهادم بلند شد: _یعنی اون شرکت تا همیشه دیگه مال تو نیست؟ حرفم و رد کرد: _من هنوزم بیشترین سهام شرکت و دارم، فقط نمیخوام تو اون شرکت کار کنم، میخوام مدیریت و به یکی دیگه بسپرم و اصلا معلوم نیست، شاید دوباره یه روزی به شرکت برگشتم، شاید دوباره یه روزی کنترل همه چی و به دست گرفتم، شاید دوباره رئیس شدم! چاره ای نبود که لبخند بی جونی زدم: _شاید... شاید دوباره رئیس همه شدی و با سخت گیری هاتون دیوونشون کردی نگاهش و تو چشمهام چرخوند: _من کارمندهارو دیوونه میکنم و خودم هرروز دیوونه تو میشم، دیوونه این صورت خوشگل! کش و قوسی به کمرم دادم و صدایی تو گلو صاف کردم: _در این خصوص که باید بگم از دیوونگی گذشته، شما مجنون همسر زیباتون شدید تکیه داد به پشتی مبل و خندید، بلند بلند خندید و گفت: _خوبه... اعتماد به نقس خوبی داری چشم ریز کردم: _یعنی اینطور نیست؟ یعنی من دارم مزخرف میگم؟ سر بالا انداخت: _همینطوره که میگی، من بیشتر از دیوونگی اصلا مجنونت شدم و پشیمون هم نیستم! لبخند روی لبهام نقش بست: _منم عاشقتم توقع داشتم لبخند بزنه و جو حسابی رمانتیک بشه اما یه سری اخلاق هامون شبیه به هم بود که سر تکون داد: _ممنون... خیلی ممنون و لبخند روی لبهای من ماسید! لبخند زدن یادم رفت و اوضاع معین خوب بود که بلند شد و نمیدونم گندم چراانقدر اصرار داشت که بره زیر مبل های سلطنتی قایم بشه و مارو حرص بده که معین سریع به سمتش رفت: _کجا؟ کجا میری گندم خانم؟ کجا میری قایم شی دوباره؟ و خودش و به گندم رسوند و بغلش کرد، مطابق معمول خانم اصلا از اینکه معین مانع از ادامه کارشون شده ناراحت نشد و لبخند عمیق تحویل باباش داد در حالی که اگه من بودم قیامت میکرد و خونه رو روی سرش میزاشت! 💫
    ادامه مطلب ...
    1 972
    9
    💫 همه تو واسه چندمین بار لبهام و بوسید و من بعد از آخرین بوسه سعی کردم به عقب هولش بدم: _صبح شد، الان مامان جونم پا میشه واسه نماز میبینه من نیستم بد میشه سنگینی تنش و از روم برداشت و کنار رفت: _کاش همینجا میموندی باهم میخوابیدیم نشستم و همینطور که دنبال لباس هام میگشتم تا بپوشمشون جواب دادم: _تا همین الانش هم از هفت خان رستم گذشتم و اومدم اینجا، شانس آوردیم نیما سرشب خوابید وگرنه با کلانتر بازی اون حتی این یه ساعت هم نمیتونستم جیم بزنم و بیام پیشت خسته بود اما از خیر نیما نگذشت: _اسم اون و نیار، اسم اون پسره رو نیار که دلم میخواد همین الان... بین حرفش پریدم: _معین؟ اون فقط یه ذره بچه ست که زیادی شیطونه سر بالا انداخت: _یه بچه بی ادبه تیشرتم و تن کردم و گفتم: _خیلی خب حالا، چیزی میخوری برات بیارم؟ تخت و جمع جور کردم و معین لخت دراز کشیده بود رو تخت و نا نداشت که گفت: _آره، الان میرم یه چیزی میخورم از روی تخت بلند شدم و گفتم: _تو نمیخواد بااین حالت بیای، من میرم واست میارم، چی میخوری؟ نگاهم کرد: _بااین حالم؟ مگه حالم چشه؟ فقط خسته بود و من قصد داشتم اذیتش کنم که سری به اطراف تکون دادم: _بالاخره پیر شدی و قطعا یه پیرمرد بعد از رابطه خسته ست و نیاز به استراحت داره چشم گرد کرد: _پیرمرد؟ پیرمرد و با من بودی؟ تخت و دور زدم و این بار سرم و به نشونه تایید تکون داد: _با شخص خودت بودم نیمخیز شد: _جانا نکن... اینجوری نکن... من و مجبور نکن واسه اینکه ثابت کنم پیرمرد نیستم حرف بح و پیش بکشم و مثل یه گرگ بیفتم به جونت و علاوه بر شروع دوباره یه رابطه که اتفاقا طولانی تر هم هست سیاه و کبودت کنم قیافم گرفته شد: _نه بابا؟ فکر کردی تو همچین کاری میکنی و منم وایمیسم نگاهت میکنم؟ با شیطنت ابرو بالا انداخت: _نه عزیزم، قرار نیست سرپا باشی ، شما اون زیر.... نزاشتم حرفش تموم شه: _بسه... بسه من میخوام برم بخوابم، میخوام برم به گندم سر بزنم! خندید: _چیه؟ نکنه از حرفهای پیرمرد خسته ترسیدی؟ موهام و جمع کردم و با کشی که دور مچم بود بالای سرم بستم: _نخیر، من از این تهدیدها نمیترسم، فقط نگرانم که بعد از بیدار شدن مامان جونم برگردم تو اتاق ، یا گندم بیدار شه و بزنه زیر گریه و بقیه رو بیدار کنه و میخوام برم همین! خنده هاش ادامه پیدا کرد: _برو... امشب و برو ولی بعدا باهم حرف میزنیم، بعدا ماجرای این پیرمردی که گفتی و به ورت عملی حل میکنیم خوب منظورش و میفهمیدم که چپ چپ نگاهش کردم و راه خروج از اتاق و در پیش گرفتم: _شب بخیر نگاهش هنوز به من بود: _شب بخیر خانم! هنوز لخت بود که قبل از بیرون رفتن از اتاق گفتم: _یه چیزی بپوش، اینطوری نگیری بخوابی که هیچ بعید نیست نیما یهو بیاد در اتاق و باز کنه و معین شریف بااون غرور و تکبر و تو همچین حالی ببینه بازهم حرصی شد: _اون بچه بیخود میکنه بی اجازه در اتاق من و باز کنه شونه بالا انداختم: _از من گفتن بود، حالا دیگه خودتی و آبروت و معین سر تکون داد: _برو انقدر شیطنت نکن و من این بار براش دست تکون دادم و بعد هم بیرون رفتم... در اتاق و پشت سرم بستم و بااحتیاط راه اتاق زنونه رو در پیش گرفتم، آروم در و باز کردم و اما همینکه این کار و کردم گندم پدرسوخته انگار موش و آتیش زدن که سریع از خواب پرید و با صدای بلند زد زیر گریه و کم کم داشت همه رو بیدار میکرد که مامان جون تو جاش تکون خورد و اما تا خواست بیدار شه و من و تو ورودی در ببینه و از چیزی بو ببره سریع اقدام کردم، خودم و به گندم رسوندم و بشمار سه پریدم تو تشک خالیم کنار گندم و کاملا طبیعی بهش رسیدگی کردم، طوری تکونش دادم تا ساکت شه و تیشرتم و بالا دادم تا بهش شیر بدم که وقتی مامان جون نیمخیز شد من حتی صدام و گرفته کردم و گفتم: _بخواب مامان جون، چیزی نیست گندم از خواب پریده و گویا مامان جون که خواب تو تهران براش حسابی شیرین بود اصلا حرفی نزد و دوباره دراز کشید! نفس عمیقی کشیدم، اون ماجرا بخیر گذشته بود اما گندم هنوز داشت گریه میکرد که برای شیر دادن بهش بغلش کردم و دوباره نفس عمیق سر دادم: _مثل اینکه امشب من کاری ندارم جز سیر کردن تو و بابات آروم گفتم و موهای کم پشتش و نوازش کردم و گندم خسته و خوابالود اما چه با اشتها شیر میخورد، انگار بدجوری گشنه اش شده بود... 💫
    ادامه مطلب ...
    2 018
    9
    💫 همه تو نمیدونم چقدر گذشته بود اما با شنیدن صدای نیما از خواب پریدم: _من یه کاری کردم! صداش انقدر بلند بود که نه فقط من، مامان جون و مامان و زندایی و حتی گندم همه از خواب پریدن و من قبل از اینکه فرصت کنم بفهمم نیما چیکار کرده سریع گندم و بغل کردم و واسه بند اومدن گریه های از خواب پریدنش تکونش دادم و زندایی از نیما پرسید: _چیکار کردی؟ همگی خوابالو بودیم و انگار خوب نمیدیدم که نیما اشاره ای به شلوارک خیس شده اش کرد و حدس میزدم از ترس زندایی باشه که زد زیر گریه: _من جیش کردم! بیخیال گریه های گندم توجهم به اون سمت جلب شد و زندایی سریع از جا پرید: _جیش کردی؟ کجا جیش کردی؟ با جوابی که نیما داد حتی شدت علاقه ام به پسرداییم از قبل هم بیشتر شد: _رو تخت... وقتی خواب بودم جیش کردم! آه از نهادم بلند شد... تو خواب خودش و خیس کرده بود که زندایی با برخورد تند و بالا بردن صداش دستش و گرفت و از اتاق بردش بیرون .. شاید میخواست محل حادثه رو ببینه یا شاید هم میخواست با دایی جمال یه صحبتی داشته باشه به هرحال از اتاق بیرون رفتن ومامان جون سری تکون داد: _نیما بعضی شبها اینطوری خودش و خیس میکنه، مخصوصا اگه قبل از خواب آب بخوره و دستشویی نره... خودم کرده بودم... خودم تا جایی که میتونست آب تو حلقش ریخته بودم که آه بلند بعدی رو کشیدم و مامان گفت: _عیبی نداره، بچه است دیگه و من که خودم هم مقصر بودم حرفی نزدم و به گندم شیر دادم... انقدر بی قراری میکرد و دیگه خوابش نمیبرد که من همینجا تو اتاق موندم و مامان اینا رفتن، حتما تا الان صبحونشون رو هم خورده بودن و من همچنان تو اتاق بودم که خمیازه ای کشیدم و حسابی هم گشنه بودم که نگاهی به گندم انداختم، ساکت شده بود اما نخوابیده بود که تصمیم گرفتم برم بیرون و اما همینکه خواستم لباسم و مرتب کنم و بلند شم خانم دوباره شروع کرد به گریه و زاری و من همینجا موندم و معین این بار به موقع رسیده بود که تو چهار چوب در دیدمش: _صبح بخیر قبل از اینکه به صورتش نگاه کنم به سینی صبحونه تو دستش نگاه کردم و گفتم: _صبح بخیر و بعد جواب لبخند روی لبش و با لبخند متقابلی دادم: _ممنون که برام صبحونه آوردی قدم برداشت و وارد اتاق شد: _مگفتم مشغول گندمی برات صبحونه بیارم و مطابق معمول گندم خانم با دیدن معین شروع کرد به دست و پا زدن و داشت پرواز میکرد برای انکه معین بغلش کنه که معین سینی و روی زمین کنارم گذاشت و گندم و بغل کرد: _صبح توهم بخیر حرفهای پدرونش شروع شده بود و داشت حسابی با گندم گپ میزد که از فرصت استفاده کردم، شیر خوردم واسه تنظیم فشارم یکی دوتا خرما تو دهنم گذاشتم و دیگه حالم جااومده بود که لقمه آخر و هم قورت دادم بعد گفتم: _بقیه صبحونه خوردن؟ سرپا بود و داشت گندم و میفرستادبالا و دوباره تو بغل میگرفت که جواب داد: _همه خوردن، حتی آقا نیماتون! با کنایه که گفت خنده ام گرفت: _دیشب بد زخمیت کردا! میگفتم و میخندیدم که معین گندم و تو بغل گرفت و نگاهم کرد: _که زخمیم کرد؟ سر که تکون دادم ادامه داد: _باشه پس منتظر یه زخم واقعی باش، فقط کافیه یه فرصت پیش بیاد، حالا چه این چند شبی که مهمون داریم، چه بعد از رفتنشون اونوقت مثل یه گرگ وحشی میفتم به جونت و با دیوونه بازی دهنش و باز کرد: _سیاه و کبودت میکنم! حتی این دهن باز کردن ترسناکش هم برای گندم جذاب بود که شروع کرد به خندیدن و حواس جفتمون و پرت کرد، گندم داشت یه دل سیر میخندید که پوفی کشیدم: _خدا شانس بده، حالا من یه اخم کنم میزنه زیر گریه تو اینطوری وحشی بازی درمیاری خانم غش غش میخنده عشق میکرد با دیدن خنده های گندم و با لبخند چشم دوخته بود بهش که جواب داد: _این فرق یه پدر واقعی و یه مادر بی اعصابه، بچه میفهمه... بچه میدونه باید کی و دوست داشته باشه! نفسم و عمیق بیرون فرستادم: _من یه مادر بی اعصابم؟ نکنه از صبح تا شب دارم با سیلی سرخش میکنم و تو از سرکار میای از زیر بار کتکام نجاتش میدی؟ حتی حرف زدن راجع به این قضیه باعث گرفتگی قیافش شد: _نگو جانا... ما به دخترمون کمتر از گل نمیگیم، هیچوقت! و بیشتر از قبل گندم و به سینش چسبوند و من که دربرابر معین و این حرفهاش کم آورده بودم بلند شدم، راه دستشویی و در پیش گرفتم و قبل از اینکه برم و آبی به سر و صورتم بزنم گفتم: _فقط گندمت جاش و خیس کرده، مای بیبیش و عوض کن منم یه کمی به خودم برسم برم بیرون و معین دیگه تو این کار خبره شده بود که گفت: _مای بیبیش هم عوض میکنم، قربونشم میرم و بوسه عمیق و آبداری به لپ گندم زد و من باهم تنهاشون گذاشتم؛ رفتم تو سرویس و معین و گندم باهم تنها شدن... 💫
    ادامه مطلب ...
    3 785
    13
    منتظر پارت عشق یا تنفر باشید
    5 455
    3
    پارت امشب تقدیم به شما
    5 111
    0
    💫 همه تو همین صدا برای پریدن حس و حالم کافی بود که سریع عقب کشیدم و معینی که چشمهاش خمار شده بود شروع کرد به و هر چند با صدای آروم اما به نیما ابراز علاقه کرد: _من از این بچه متنفرم... ازش متنفرم! و با حرص بیشتری ادامه داد: _آب میخوای برو کوفت کن چرا مردم و از کار و زندگیشون میندازی؟ هول کرده بودم و داشتم موهام و لباسهام و مرتب میکردم و تو همین حین جواب معین رو هم دادم: _ببخشید دیگه تو این قصری که شما برای زندگی انتخاب کردید یه بچه نمیتونه تنهایی برهو سر از آشپزخونه دربیاره پوفی کشید و من قبل از اینکه نیما و دایی و بقیه پاشون به اینجا باز شه، قبل از اینکه ماجرا لو بره از اتاق بیرون رفتم و در و هم پشت سرم بستم: _تو هنوز نخوابیدی؟ فقط نیما از اتاق اومده بود و خبری از دایی نبود که گفت: _بابام خوابید و واقعا سر و کله زدن بااین بچه کار سختی بود که چشم ریز کرد: _تو چرا تو این اتاقی؟ مگه مامان جون اینا اونور و تو یه اتاق دیگه نیستن؟ آب دهنم و با سر و صدا قورت دادم و گفتم: _من... من تو این اتاق یه کمی کار داشتم ، داشتم مرتب میکردم چشمهاش ریز موند: _ولی شوهرت تو همین اتاق خوابیده، یعنی تو بدون توجه به اینکه شوهرت خوابیده داشتی اتاق مرتب میکردی؟ و سری به نشونه تاسف برام تکون داد و من حتم داشتم تو این لحظه ها رنگ به رخسار ندارم، حتم داشتم حسابی رنگ و رو پریده شدم و میخواستم سریع یه پارچ آب به خورد نیما بدم بلکه دیگه چیزی نگه که حرفی نزدم و به سمتش رفتم ... میخواستم ببرمش آشپزخونه اما قبل از اینکه راهی شیم در اتاق دایی باز شد و دایی بیرون اومد: _این سر و صداها برای چیه؟ نیما جواب داد: _من آب میخواستم ولی جانا رفته بود تو... دلم نمیخواست ، دلم میخواست دهنش و ببنده و فقط بریم آب بخوره و من از شرش خلاص شم که پریدم وسط حرفش و البته تو دلم از معین هم یاد کردم... معینی که تو اتاق بود و من اینجا تنها باید جواب پس میدادم! _ما بریم آب بخوریم، نیما خیلی تشنه است! و دایی به کمی گیج شد بااین عکس العملم اما خداروشکر خوابش میومد که خیلی پیگیر نشد: _برید و خمیازه ای کشید و رفت تو اتاق و من حالا میتونستم یه نفس راحت بکشم که دست نیمارو گرفتم و حرصم و سرش خالی کردم، انقدر دستش و سفت گرفتم که صدای آخ و اوخش دراومد و من بی توجه بهش و درحالی که دلم میخواست بزنم صدای بز بده به آشپزخونه بردمش... بیشتر از اونی که نیاز یه بچه بود بهش آب دادم، دوتا لیوان بزرگ و پر که واقعا حکم یه پارچ کامل رو داشت بهش آب دادم و اونهم مخالفتی نداشت و تا ته هردو لیوان رو خورد و در نهایت یه نفس عمیق کشید: _سیر شدم بسه یه نگاه چپ چپ بهش انداختم و معین به جمع صمیمی بین من و نیما اضافه شد: _شما اینجا چیکار میکنید؟ یه جوری داشت نقش بازی میکرد که انگار از همه چی بی خبره که حرصم گرفت و سر تکون دادم: _شما اینجا چیکار میکنی؟ حتی برای طبیعی تر نقش بازی کردن خمیازه هم کشید: _من خواب بودم، یهو تشنم شد اومدم آب بخورم میگفت اومده آب بخوره و داشت من و نگاه میکرد که نیمای زبون دراز گفت: _اومدی آب بخوری یا جانارو بخوری؟ این حجم از پرروییش باعث گرد شدن چشمهای من و معین شد و نیما به یخچال اشاره کرد: _آب اونجاست! خیلی پررو بود... خیلی حرص درار بود که معین دیگه نگاهم نکرد و به سمت یخچال رفت، یه لیوان آب و یه نفس سر کشید و نیما از روی صندلی میز غذا خوری پایین پرید: _اگه آبت و خوردی بریم داشت معین و حرصی میکرد که معین پرسید: _بریم؟ کجا بریم؟ و نیما درحالی که شلوارکش و بالا میکشید جواب داد: _بریم بخوابیم، اول من و برسون اتاق بابام بعدش هم خودت برو بگیر بخواب معین داشت دیوونه میشد... این بچه داشت معین و دیوونه میکرد و این و از نگاه معین میخوندم! رفته رفته از عصبانیت حتی سرخ هم شد و نفس عمیقی سر داد که نیما رفت و دستش و گرفت و بعد هم نگاهی به من انداخت: _توهم دیگه میتونی بری بخوابی، لازم نیست نصفه شبی اتاق مرتب کنی! لعنتی از یاد نمیبرد... اصلا هیچی از یادش نمیرفت که حالا من هم تنم گر گرفت و به معین چشم دوختم و اما نیما بهمون فرصت نداد که بیشتر از این با چشمهامون باهم حرف بزنیم و در عین تعجبم راه افتاد و سعی داشت معین و دنبال خودش بکشونه: _بیا بریم دیگه... و معینی که از همون اول، از همون وقتی که فقط منشیش بودم تسلیم نیما شده بود بازهم جلوی این موجود کوچولو کم آورد و راه افتاد... داشت میرفت اما نگاهش هنوز به من بود و من بااینکه حرص داشتم اما از اینطور دیدن معین خنده ام گرفته بود، خنده ام گرفته بود که معین به خواسته اش نرسیده بود، که اونهمه برنامه ریزی کرده بود که یه شب بدون گریه و بد خوابی گندم باهم شب و بگذرونیم و این اتفاق نیفتاده بود...
    ادامه مطلب ...
    4 984
    6
    خیلی هم خنده ام گرفته بود که به زور گوشه لبم و گاز گرفتم و معین چه حالی داشت... حتم داشتم اگه کارد بزنی خونش درنمیاد و با همین حال از آشپزخونه بیرون رفت، همراه نیما رفت و من فرصت کردم بخندم... ریز ریز و تو خلوت خودم خندیدم... 💫
    5 033
    5
    قبل از بوسیدن لبهام گردنم و بوسید و گفتم: _اگه گندم بیدار شه چی؟ سرش و عقب برد و نگاهم کرد: _اگه بیدارهم شه مامانت یه کاریش میکنه، شما فعلا به فکر همسرت باش! فقط نگاهش کردم و معین دست به کار شد... این بار فاصله بین صورتهامون و پر کرد و لبهام و بوسید و من کم کم داشتم بیخیال همه چیز میشدم، داشتم بیخیال تاخیر تو برگشتنم میشدم و بااین بوسه های داغ و عمیق سست شده بودم که یهو صدای نیمارو شنیدم: _جانا کجا رفتی من آب میخوام! 💫
    7 012
    17
    💫 همه تو آخر شب بود. تو اتاق مهمون ، به درخواست مامان جون که عادت نداشت روی تخت بخوابه روی زمین تشک پهن کرده بودم و مامان و زندایی هم روی تشکهای دیگه که پهن بود دراز کشیده بودن... نیما روی تخت از اینور به اونور میپرید با اینکه یه کمی بزرگ شده بود اما همچنان انرژی ناتمومی داشت و من حتی نگران بودم که یهو از روی تخت بیفته رو گندم که تو بغلم خواب بود! نزدیک تخت نشسته بودم که جابه جا شدم... برای مراقبت بیشتراز گندم،از تخت فاصله گرفتم و به ادامه حرفهامون رسیدیم، حالا نوبت مامان جون بود: _شما چرا نمیاید شمال؟ جواب دادم: _میایم مامان جون، فعلا یه کمی اینور اونور رفتن با گندم برامون سخته چشم دوخت به گندم که غرق خواب بود: _این بچه چه اذیتی داره آخه؟ هزار الله و اکبر بچه آرومیه با خنده سر تکون دادم: _آروم نیست مامان جون، اصلا آروم نیست منتهی وقتی معین میاد خونه آروم میشه وگرنه روزها که باهم تنهاییم دیوونم میکنه مامان ابرو بالا انداخت: _پس حسابی باباییه و زندایی لبخند زد... چیزی نگفتم و مامان انگار که تازه یادش افتاده باشه پرسید: _راستی جانا چه خبر از بابات؟ تازگی ها دیدیش؟ حرفش و رد کردم: _بعد از شکایت از رضا و رضایت ندادن واسه کمتر شدن حبسش دیگه هیچوقت نرفتم خونه بابا... باباهم فقط اون اوایل برای دیدن گندم اومد اینجا و بعدش فقط تلفنی حرف زدیم نفسی سر داد: _مطمئنم فیاض دلش میخواد نوه اش و ببینه، به راضیه و برادرش و همه اون کینه و کدورتها فکر نکن... گاهی پدرت و به خونه ات دعوت کن بزار گندم و ببینه از بابا دلخور بودم... سر ماجرای رضا توقع داشتم پشت من باشه اما حتی برای رضایت گرفتن باهام حرف زده بود و باعث ایجاد یه دلخوری بزرگ شده بود که با تاخیر جواب دادم: _شاید هم این کارو کردم... زندایی بحث و عوض کرد، نگاهش و دوخت به نیما که داشت همه رو کلافه میکرد و گفت: _بیا پایین... بیا برو پیش بابات بگیر بخواب نیما که از هیچکس جز مامانش حرف شنوی نداشت از حرکت ایستاد: _من نمیدونم بابا تو کدوم اتاقه بچه حق داشت... خود من هم هنوز گاهی قاطی میکردم که گفتم: _من میبرمت... من میبرمت اتاقی که بابات خوابیده قبول کرد اما این بچه کرم خالص بود که عین گربه از روی تخت پرید و یه صدای ناهنجار دیگه ایجاد کرد و من که نگرانیم بیدار شدن گندم بود سعی کردم خونسردیم و حفظ کنم و آروم گندم و تحویل مامان دادم: _گندم بمونه پیش شما... و راه افتادم، جلوتر از نیما راه افتادم به سمت در خروجی و نیماهم پشت سرم اومد. باهم از اتاق خارج شدیم. دایی همینجا تو یکی از همین اتاق های طبقه پایین خوابیده بود که نیما رو به اتاقش بردم و از جایی که هنوز نخوابیده بود نیمارو بهش سپردم و حالا میخواستم برگردم تو اتاق و کنار بقیه که یهو معین از اتاق بغلی اتاق دایی سر بیرون آورد: _داری میری بخوابی؟ یهویی دیدنش باعث جاخوردم شده بود که دستم و رو سینم گذاشتم و جواب دادم: _نه دارم میرم صبحونه بخورم آروم خندید: _با مزه بود دستم همچنان رو سینم بود که حال باهاش جدی برخورد کردم: _فکر میکردم خوابی، ترسیدم! سر بالا انداخت: _خواب؟ من منتظر اومدنت بودم تازه یادم افتاد ماجرا از چه قراره تازه یادم افتاد معین اصلا شوخی نداشته و برای امشب برنامه ها چیده که جلو تر رفتم و با صدای آروم جوابش و دادم: _متاسفم، بیخودی منتظر بودی من فقط اومده بودم نیمارو تحویل دایی بدم، الانم دارم میرم پیش مامانم اینا که یه کمی باهم حرف بزنیم و بعدش هم بخوابیم تو یه قدمیش ایستاده بودم که پرسید: _تموم شد؟ حرفهام تموم شده بود که سر تکون دادم: _تموم شد، شب بِ... هنوز شب بخیر گفتنم کامل نشده بود که یهو مچ دستم و سفت چسبید و منی که انتظار این کار و نداشتم اصلا تن و بدنم سفت نبود که خیلی زود به داخل اتاق کشیده شدم و سر و صدایی هم نکردم که مبادا به گوش بقیه برسه و معین به محض ورودم به داخل اتاق در و بست: _چیزی داشتی میگفتی؟ حالا دیگه در بسته بود و میتونستم بشورمش و بزارمش کنار که با تندی گفتم: _معلوم هست داری چیکار میکنی؟ واسه دومین بار در عرض چند دقیقه من و ترسوندی! با مزه بازیش گل کرده بود که گفت: _نترس من اینجام و خودش و بهم نزدیک کرد... نزدیک تر از قبل و دست هاش و دور کمرم حلقه کرد، نگاهش گویای همه چیز بود که تن صدام پایین اومد: _من به مامانم گفتم سریع میرم نیمارو تحویل دایی میدم و برمیگردم سر بالا انداخت: _وقتی برگردی کسی ازت نمیپرسه که چرا دیر کردی! حرفش و زد و بعد هم موهای بلند و بازم و از روزی شونه هام کنار زد..
    ادامه مطلب ...
    6 412
    15
    💫 همه تو مهمونهامون اومده بودن. مامان و مامان جون و دایی و خانوادش همه اینجا بودن... با وجود گندم کار زیادی ازم برنمیومد و فقط تونستم خونه رو جمع کنم و غذا از بیرون گرفته بودیم و حالا بعد از خوردن شام، گندم تحویل مامان جون و دایی داده شده بود و من و مامان تو آشپزخونه بودیم که روبه مامان گفتم: _برو مامان ... برو بگیر بشین من ظرفهارو بچینم تو ظرفشویی میام سر بالا انداخت: _دلم برات تنگ شده بود، میخوام یه دل سیر باهات حرف بزنم لبخند تحویلش دادم: _فرصت واسه حرف زدن زیاده، قراره چند روز اینجا بمونید نفسی کشید: _راست میگی، امشب تا صبح باهم حرف میزنیم، میخوام ببینم اوضاع و احوالت با گندم خانم که سه چهار ماه بعد از ازدواجتون به دنیا اومد چطور میگذره رنگ و روم پرید، قضیه خیلی وقت بود که لو رفته بود... خیلی وقت بود که همه فهمیده بودن گندم تو مراسم عروسیمون حضور داشته و مامان داشت به شوخی این قضیه رو بهم یادآوری میکرد که گفتم: _خوبه... حسابی سرگرم گندمم مردم تا گفتم و مامان یه دل سیر خندید: _حالا چرا انقدر سرخ شدی؟ خوب دلیلش و میدونست، همه میدونستن که چیزی نگفتم و معین به موقع وارد آشپزخونه شد: _شما که هنوز اینجایید، بفرمایید... بفرمایید برید بشینید من خودم به جانا کمک میکنم و به این ترتیب و با اصرار فراوان مامان از آشپزخونه بیرون رفت و حالا با معین تو آشپزخونه تنها شده بودم که نفس عمیقی کشیدم و شروع کردم به باد زدن خودم: _مردم... مردم از خجالت با چشمهای گرد شده نگاهم کرد: _چرا؟ چیشده؟ جواب دادم: _مامانم یه اشاره ریزی به حاملگیم قبل از عروسی داشت، خجالت کشیدم فکر میکردم معین هم یه کمی خجالت میکشه اما اصلا از این خبرها نبود و اون حتی خندید: _آخی... خجالت کشیدی؟ میگفت و میخندید و من فقط داشتم نگاهش میکردم که بهم نزدیک شد، تو یه قدمیم ایستاد و با همون نیش باز گفت: _چیزی واسه خجالت کشیدن وجود نداره، تازه شاید امشب رفتیم تو کار دومی و با اعتماد به نفس صدایی تو گلو صاف کرد: _حرفهای شب عروسیمون و که یادت نرفته؟ فقط دشاتم نگاهش میکردم و با حرص پلک میزدم و معین درحال خیال پردازی بود: _گفتم دلم میخواد تا بچه راه میفته بچه بعدی به دنیا بیاد، گندمم که تا چند ماه دیگه راه میره و این یعنی هرچی سریع تر باید اقدام کنیم برای چهار نفره شدن! از شدت حرص نفس عمیقی کشیدم: _برو بیرون... چشمهاش گرد تر از قبل شد: _جانم؟ پر حرص تر تکرار کردم: _برو بیرون وگرنه اصلا بعید نیست با این حرفهات یه کاری دست خودم و خودت بدم و گندم بی پدر و مادر بزرگ شه هم تعجب کرده بود و هم خنده اش گرفته بود: _چرا جانا؟ چرا؟ به بیرون از آشپزخونه اشاره کردم: _برو... و معین قصد رفتن نداشت: _خب حالا قاطی نکن، امشب گندم و خواهر برادر دار نمیکنیم ابرو بالا انداختم: _همونطور که گفتم امشب زنونه مردونه جداست، تو با دایی و نیما میخوای، من با مامانم و بقیه خانمها هیچ جوره این و قبول نمیکرد: _همچین چیزی اتفاق نمیفته، یک ساعت بعد از خاموشی و خوابیدن مهمونها تو اتاقمون منتظرتم سری به اطراف تکون دادم و با لبخند حرص دراری گفتم: _انقدر منتظر بمون تا خوابت ببره، امشب خبری نیست آقا معین خبری نیست! و معین جواب لبخند حرص درارم و با لبخند خبیثانه ای جواب داد: _اگه نیومدی میام به زور میبرمت، حالا دیگه خودت میدونی! و منی که داشت از سرم دود بیرون میزد فقط نگاهش کردم و معین حالا دیگه قصد داشت از آشپزخونه بره بیرون: _من میرم توهم بیا... یه کمی پیش مهمونها بشینیم زشته اینجوری گفت و رفت و من چندباری نفسم و عمیق بیرون فرستادم تا حالم روبه راه شه... تا از دست معین دیوونه نشم... 💫
    ادامه مطلب ...
    5 407
    11
    یا ؟ دستهاش رو کمرم جا خوش کرده بود. ماتم برده بود،حرکتی از خودم نشون نمیدادم، زل زده بودم تو چشمهاش… چشمهایی که پر نفوذ بود که توجهم و به خودش جلب کرده بود! یوسف قبل از من به خودش اومد و دستهاش و از روی تنم برداشت: _حالا…حالا ببینیم ابرو بالا انداختم،گیج نگاهش کردم و یوسف به لپ تاپش اشاره کرد: _طراحی هارو ببینیم تازه به خودم اومدم. نمیدونم یهو چم شده بود اما بااین حرف یوسف تازه به خودم اومدم،چندباری پلک زدم و بعد هردومون چشم دوختیم به صفحه لپ تاپ… یوسف رو نمیدونم اما فکر من اصلا اینجا نبود، فکرم پیش اون طراحی ها نبود… من جا مونده بودم به طرز عجیبی تو اون صحنه که بالاتنه برهنه امیرعلی رو دیده بودم و تو یکی دو دقیقه قبل که من و رو میز گذاشته بود و دستهاش رو کمرم جا خوش کرده بود جا مونده بودم! این اولین باری بود که دچار همچین احساسی میشدم،نمیدونم شاید بخاطر این بود که تا به حال همچین چیزهایی رو تجربه نکرده بودم… رابطه ای که با فرهاد داشتم این شکلی نبود. ما هیچوقت باهم تو یه اتاق تنها نبودیم، فرهاد هیچوقت از خط قرمزها عبور نکرده بود،ما هردو هدف مشترکی داشتیم،درس خوندن و رفتن به ایتالیا و اونجا تازه قرار بود یه رابطه عاشقانه رو باهم شروع کنیم،قرار بود باهم بمونیم،برای هم بمونیم و باهم ازدواج کنیم… دچار احساسات جدیدی شده بودم،فکر مشغولی های جدید و حسابی غرق افکارم بودم انقدر که صدای یوسف و نشنیده بودم و حالا با تکون خوردن دستش جلوی چشمهام تازه از فکر بیرون اومدم: _نورا؟ حواست کجاست؟ دستپاچه جواب دادم: _همینجا… حواسم همینجاست شونه بالا انداخت: _چندبار صدات زدم و نظرت و پرسیدم، به نظرن این سرویس چطوره؟ نگاهی به طرح سرویسی که روی صفحه نقش بسته بود انداختم،بی شباهت به سرویسی که برای عقد بهم هدیه داده بود نبود: _شبیه سرویس خودمه نوچی گفت: _شبیه اون وجود نداره،اون انحصاریه! متعجب نگاهش کردم: _یعنی چی؟ نفسی سر داد، رو صندلی دقیقا به سمت من چرخید،نگاهم کرد و گفت: _اون سرویس و خودم طراحی کردم… خیلی براش وقت گذاشتم، درخشان ترین جواهر و برای ساختنش به کار بردم، وقتی داشت آماده میشد خودم هم اونجا بودم… همه چیز زیر نظر خودم بود، این سرویس تو انحصار توئه! شد سه بار… این سومین بار بود که همون حس جدید روحم و نوازش میکرد و وجودم‌و دگرگون! یوسف واسه من یه سرویس متفاوت ساخته بود؟ خودش طراحیش کرده بود؟ برای همچین کاری طولانی مدت وقت گذاشته بود؟ آب دهنم و با سر و صدا قورت دادم، شاید تازه داشتم میشناختمش… بدون بحث و دعوا تازه داشتم یوسف زرگر و میشناختم،هرچند من نمیخواستم باهاش بمونم و این یه ماه برام حکم برگ برنده رو داشت اما حالا داشتم آدم جدیدی رو میشناختم، دیگه بحث پسر حاجی زرگر نبود، من داشتم یوسف و میشناختم، مردی که امشب باعث شده بود احساسات جدیدی رو تجربه کنم! با دوباره شنیدن صداش فرصت نشد بیشتر از این تو ماجراهای امشب بمونم: _حالا از اون سرویس خوشت اومد؟ نتونستم بگم نه،سر تکون دادم: _خیلی خوشگل بود لبخند رو لبهاش نشست: _از اینکه پسندیدی خوشحالم و صندلیش و به میز نزدیک تر کرد: _هیچکدوم از این طرح ها در حد اون سرویس نیستن اما بازهم میتونن طرفدارهای خودشون و داشته باشن،نظر تو راجع به اینها چیه؟ من اصلا اینجا سیر نمیکردم، من اصلا هوش و حواس از سرم پریده بود بدون اینکه دلیلش رو بدونم! بدون توجه به جزئیات طرح ها فقط سرم و به بالا و پایین تکون دادم: _آره خوبه و امیرعلی نگاه از من گرفت و با چشم های ریز شده رفت سراغ جزئیات اون طرح ها… ✨
    ادامه مطلب ...
    5 148
    14
    این هم برای دوستانی که میخواستن همه رمانهارو خریداری کنن❤️
    4 288
    0
    لیست رمانهای نویسنده 👇🏻 از پارتی تا پایگاه عاشقانه ای جذاب و طنز بین یه پسر متعصب و یه دختر قرتی این رمان جذاب فایل کامل شده فروشی داره و‌فقط با پرداخت ۱۵هزار تومان میتونید دریافتش کنید دلبراستاد ۱و ۲ این رمان دو‌فصلی داستان زندگی دلبر دختری که زندگی چندان خوبی نداره و قراره با پسر عموش ازدواج کنه اما استاد دانشگاهش شاهرخ توتونچی وارد زندگیش میشه و همه چیز عوض میشه… این رمان جذاب فایل کامل شده داره و قیمت هر دو فصل باهم ۲۴هزار تومان میباشد سقوط عاشقانه این رمان جذاب و مختص بزرگسال فایل کامل شده فروشی داره به قیمت ۲۰هزار تومان داستان ماجرای یه خواننده معروفه که قبل از معروفیت و قبل از اینکه حتی پولی داشته باشه با پناه داستان ما ازدواج میکنه، و پناه بی هیچ مراسم ازدواجی به خونش میره اما شهریار تا به شهرت میرسه همه چیز پ فراموش میکنه و درحالی که پناه بارداره ازش جدا میشه و‌… باید خوند! و در نهایت استادخاص من به قیمت ۱۲هزار تومان فکر میکنم اکثر شما نویسنده رو بااین رمان میشناسید! یه رمان سرتا سر طنز که عالیه! با خوندنش حتما کلی میخندید و حسابی خوشتون میاد از عاشقانه های یلدا و عماد یلدایی که از ازدواج فراریه اما بخاطر لج و‌لجبازی با عماد صوری عقد میکنه و اما مگه دیگه میتونم از هم جدا شن؟ بخونید و کیف کنید… همچنین ما دوتا رمان دیگه هم داریم👇🏻 بچرخ تا بچرخیم رمان پلیسی طنز و عاشقانه هیجان انگیز به قیمت ۲۲هزار تومان از ازدواج تلخ یاسمن و هومن گرفته تا بالاخره رسیدن به گرشا یا امیرحسین داستان… خوندن سرنوشت یاسمن خالی از لطف نیست به شرطی که تاب بلاهایی که هومن سر یاسمن میاره رو داشته باشید! رمان پر طرفدار رئیس همه مجنون تو که از پر فروش ترین رمانهای نویسندست داستان عاشقانه و طنز بین یه رئیس خشک و جدی و یه دستیار سربه هوا و البته دردسر ساز که وی ای پی داره و قیمت وی ای پی امروز ۱۳هزار تومان هستش و درآخر رمان قشنگ باقلوای پرماجرا که امروز آف خورده و فقط و فقط با پرداخت ۱۵هزار تومان میتونید به وی ای پی رمان بیاید🤤 و امااا در نهایت شما عزیزان علاقمند به رمان میتونید همه این رمانهارو فقط و فقط به قیمت باور نکردنی ۷۹هزار تومان دریافت کنید عالیه نه؟🔥😍 و‌یا از بین رمانها از ۳تا به بالا انتخاب کنید فرقی نمیکنه کدوم رمانها باشن اما در نهایت قیمت ۳رمان انتخابی شما فقط و فقط ۳۵هزار تومان لحاظ میشه😅🥰 جهت خرید هر یک از رمانها و‌ یا خرید همه رمانها مبلغ رمان مورد نظرتون رو‌به شماره کارت 6280231382505435 بنام محیا داودی واریز کنید و‌بعد یه عکس از فیش واریزی به آیدی بفرستید تا رمان یا رمانها تقدیمتون بشن❤️
    ادامه مطلب ...
    4 239
    13
    آخرشب پارت عشق یا تنفر هم براتون میزارم❤️
    3 437
    0
    _فکرش هم نکن که من بااون بچه بی تربیت یه جا بخوابم، فکرش هم نکن! یه جوری عصبی شده بود که انگار دست رو نقطه ضعفش گذاشته بودم، که انگار نیما تبدیل شده بود به نقطه ضعف معین که به زور خنده هام و جمع کردم و همزمان صدای زنگ آیفون به گوشمون رسید و این یعنی رسیده بودن... مامان اینها رسیده بودن و من هرچند اون چند تیکه ظرف و هنوز نشسته بودم اما باید میرفتم و در و باز میکردم که نگاهی به معین انداختم: _اومدن... پو راه افتادم به سمت آیفون برای باز کردن در و معین هم پشت سرم از آشپزخونه بیرون اومد... 💫
    3 426
    8
    💫 همه تو معین هنوز نیومده بود. مامان ایناهم نرسیده بودن و داشتم آشپزخونه رو جمع و جور میکردم و گندم هم همینجا پیشم بود، تازه چهاردست و پا رفتن و یاد گرفته بود و داشت اینور اونور میرفت که حالا زیر میز غذاخوری پیداش کردم و کشیدمش بیرون: _آخه کجا میری تو اصلا از این حرکتم خوشش نیومده بود و انگار دلش میخواست به جستوجو ادامه بده که یهو زد زیر گریه و من که به لوس بازیهای گندم خانم عادت کرده بودم بغلش کردم، حدس میزدم شاید گشنه اش هم باشه که از آشپزخونه بیرون اومدم، نگاهی به ساعت انداختم و وقتی دیدم هنوز یک ساعتی تااومدن مامان اینا وقت دارم برای شیر دادن گندم روی مبل نشستم و لباسم و بالا دادم و گندم با دهن گرفتن سینه ام صدای گریه هاش قط شد... پاش و آورد بالا و با یکی از دستهاش با پاهاش بازی میکرد و همزمان داشت شیر هم میخورد که موهام و پشت گوشم فرستادم و نفسی سر دادم... فکرم پیش معین بود... از همون چند شب پیش که حرف کنار کشیدنش و زده بود ناراحت بودم... نه بخاطر ریاست، بخاطر معین ناراحت بودم... ناراحت این بودم که بعد از این همه زحمت، بعد از این همه جون کندن مجبور بود دست به همچین کاری بزنه و من میشناختمش... من میدونستم چقدر دوری از شرکت و حتی کارخونه براش سخته، من میدونستم این تصمیم تا چه اندازه براش اذیت کننده و آزار دهندست و اما کاری ازم برنمیومد که دوباره عمیق نفس کشیدم و تو همن لحظه گندم سرش و عقب کشید... انگار سیر شده بود که هرچی واستم دوباره بهش شیر بدم مقاومت کرد و من از روی مبل بلند شدم... خونه مرتب بود اما هنوز اون چند تیکه ظرف نشسته تو سینک ظرفشویی باقی مونده بود که گندم و رو زمین گذاشتم و خواستم مشغول شستن ظرفها بشم که صدای معین تو خونه طنین انداز شد: _من اومدم حتی شنیدن صداش گندم و به وجد میاورد که خانم سریع راه خروج از آشپزخونه رو در پیش گرفت اما معین زودتر از گندم به اینجا رسید و مثل همیشه با محبت و علاقه فراوون گندم و برداشت و تو آغوش گرفت: _سلام نفس من شیر آب و بستم و دست به سینه به سمتش چرخیدم: _قبلا من نفست بودم با خنده جواب داد: _هنوز هم هستی سر کج کردم: _فعلا که از این الفاظ فقط برای صدا زدن دخترت استفاده میکنی به سمتم اومد، سر خم کرد ، گونم و بوسید و جواب داد: _خوبی عزیزم؟ بوسه هاش حل کننده همه چیز بود که گل از گلم شکفت و جواب دادم: _خوبم فقط اینجا هنوز مرتب نشده و مهمونها دارن میرسن نمیدونم چرا اما لبخند خبیثانه ای زد: _اینجا هم مرتب میشه، مهموناهم میان فقط از الان بگم امشب گندم و میسپاری به مامانت که باهم بخوابن چشم گرد کردم: _یعنی گندم امشب پیش مامانم بخوابه؟ سر تکون داد: _میخوام امشب بی دغدغه و وقت تلف کردن بخوابیم سر تکون دادم: _بخوابیم؟ نگاهش تو چشمهام چرخید: _کارهای قبل از خواب و با خیال راحت انجام بدیم و بخوابیم، فکر کنم این جمله کامل تر بود! نفسم و تو صورتش فوت کردم: _معین، مهمون داریما حواست هست؟ راه گرفت، در یخچال و باز کرد و بطری آبمیوه رو بیرون کشید و برای خودش یه لیوان آبمیوه ریخت و بعد جواب داد: _حواسم هست که میگم از این فرصت نهایت استفاده رو ببریم و گندم و به مادر بزرگش بسپریم ابرو بالا انداختم: _اصلا شاید مامانم و مامان جونم و حتی زنداییم دلشون میخواست بعد از چند وقت دوری با من تو یه اتاق بخوابن و تا صبح باهم حرف بزنیم نوچ نوچی راه انداخت: _گپ و گفت بمونه واسه شبهای آینده، امشب شب جمعه است نگاهش کردم: _اینش دیگه دست من نیست، من تابع حرف مامانم اینام و نمیتونم بهشون نه بگم، دیگه خودتی و شانست خیلی جدی پرسید: _اونوقت تو بخوای با مامان اینات جداگونه بخوابی تکلیف من چیه؟ من باید تنها بخوابم؟ میدونستم تا چه حد از نیما فراریه... میدونستم هنوز از یاد نبرده که نیما تو دورانی که معین فقط رئیسم بود چه بلایی سرش آورده، میدونستم هنوز هیچکدوم از شیطنت های نیمارو از یاد نبرده اما یه لبخند گوشه لبی تحویلش دادم و گفتم: _چرا تنها بخوابی عزیزم؟ تو و دایی جمال و نیماهم باهم تو یه اتاق میخوابین، به دایی هم میسپارم که حتما نیمارو وسط دوتاتون رو تخت دونفره بخوابونه، نکنه خیلی به این بچه علاقه مندی و دوستش داری میخوام حسابی بهت خوش بگذره! گفتم و خندیدم و معین اصلا نخندید، معین عصبی نگاهم کرد و حتی احساس کردم گندم هم داره برام قیافه میگیره، گندمی که با خنده های معین غش غش میخندید با اخم به منی که داشتم بلند بلند میخندیدم نگاه میکرد که معین گفت:
    ادامه مطلب ...
    3 251
    12
    شُرتو درمیاره😂😂😂👇🏻 🌙 جعبه های شیرینی و سفت تر از قبل تو دستم گرفتم و‌ وقتی دیدم در بازه وارد شدم. لامصب خونه نبود، کاخ بود! با هر قدم بیشتر از قبل شگفت زده میشدم که همزمان با رسیدن به انتهای حیاط ایستادم. روبه روم یه در باز وجود داشت و‌کمی اونطرف تر یه عالمه پله که منتهی میشد به بالا و‌من عمرا جون نداشتم بااین جعبه ها از اون پله ها برم بالا که صدام و‌تو‌گلوم صاف کردم و گفتم: _سفارشاتون و‌ آوردم،لطفا تشریف میارید دم در؟ منتظر موندم اما جوابی نشنیدم، ‌ هرچی هم چشم میچرخوندم بی فایده بود، کسی و‌نمیدیدم و ‌سنگینی این جعبه ها داشت کلافم میکرد که تق تقی به در زدم و وارد شدم. وارد یه محوطه تنگ و‌ باریک و تاریک! این پولدارا حتی معماری خونه هاشونم فرق داشت که ورودیش انقدر عجیب غریب بود! آب دهنم و‌با سر و‌صدا قورت دادم‌ و دوباره صاحب خونه رو‌ صدا زدم اما بی فایده بود و در کمال ناباوریم هرچی به جلو‌ قدم برمیداشتم سر و صداهای عجیبی به گوشم میرسید، صدای آب! نمیدونستم یعنی ممکن بود ورودی خونشون آبشار دریاچه یا رود وجود داشته باشه؟ سرم و‌به اطراف تکون دادم، اصلا خونه ترامپ هم همچین آپشنی نداشت! ذهنم همچنان درگیر فکرهای احمقانم بود که یهو مسیر راهرو به ته رسید و‌ روشنایی رو دیدم، اینجا نه آبشار بود و‌نه هیچکدوم از تصورات احمقانه تو مغز ناقصم… استخر بود!! عین گاو سرم و انداخته بودم پایین و‌ اومده بودم تو استخر مردم که سریع برگشتم تا بزنم بیرون که صدای مردونه ای به گوشم رسید: _تو کی هستی؟ صدای بمی که تو این فضا دستخوش تغییراتی هم شده بود که دوباره برگشتم، یه پسر جوون سر از آب بیرون آورده بود و‌منتظر جواب بود که چند باری پشت سرهم پلک زدم و یارو گفت: _خانم شما اینجا تو استخر خونه من چیکار میکنید؟ نمیدونم چرا لالمونی گرفته بودم که حالا تازه به خودم اومدم و جواب دادم: _سفارشتون و آوردم! صدام به گوشش نرسید که بلند تر از قبل داد زد: _خانم اینجا چیکار میکنید؟ انگار دزد گرفته بود که چپ چپ نگاهش کردم و به جلو قدم برداشتم، بهش نزدیک تر شدم و‌دقیقا روبه روش ایستادم: _سفارش شیرینی هاتون و‌ آوردم! حالا از این فاصله خوب داشتم میدیدمش یه مرد جوون چشم و‌ ابرو‌مشکی با موهای خیس که حالا با دست فرستادشون بالا و با دوباره شنیدن صداش از فکر بیرون اومدم: _پس چرا آوردید اینجا؟ بالا کسی نبود؟ دست و‌ پام و‌ گم کرده بودم که سری به اطراف تکون دادم و‌ یارو ادامه داد: _لطفا اون حوله رو‌ به من بدید که بیام بیرون و با دست به حوله رو صندلی اشاره کرد حوله رو برداشتم، به لبه استخر نزدیک تر شد و حالا از پله ها بالا میومد و خودش و از آب بیرون میکشید که فقط حوله رو به سمتش گرفتم و‌ رو برگردوندم و‌ یهو یه نفر از تو آب بیرون اومد و سر و صدایی که ایجاد کرده بود باعث‌شد تا ناخوداگاه نگاهم به سمتش کشیده بشه پری دریایی نبود گودزیلای دریایی بود یه پسر با نیش باز که درست پشت سر این یارو سر بیرون آورد و در حالی که نفسش هنوز جا نیومده بود گفت: _کجا امیر خان اونم به این زودی؟ و قبل از اینکه این پسره که حالا فهمیده بودم اسمش امیر یا امیرخانه بخواد جوابی بده بهش نزدیک تر شد و دستش و از شرت مایو پسره گرفت ، نمیخواستم ببینم اما انگار کنترل چشمام دست خودم نبود که یهو در کمال ناباوری و حیرت شرت تو دست اون پسره بی فرهنگ تو آب که حتما کور هم بود که من‌و ندیده بود موند و‌ امیرخان که گیج و‌سردر گم رو پله های استخر مونده بود با چشمای گرد شده به من نگاه کرد که جیغ بلندی زدم و صدای فریاد بلند امیرخان که حالا با چنین وضعی روبه روم بود هم باهاش مخلوط شد و من که دیگه نمیدونستم باید چیکار کنم نه تنها حوله رو پرت کردم سمتش بلکه از دستم در رفت و جعبه های شیرینی روهم کوبیدم تو سرش و با همون جیغ بلند پا به فرار گذاشتم و این در حالی بود که صداش و فریاد وار میشنیدم: _کجا؟ کجا داری در میری؟ 🌙 بیاید اینجا که رمان جدید طنزمونم شروع شد 😂 از پارت اول بخند و کیف کن🔥🤪
    ادامه مطلب ...
    2 559
    12
    💫 همه تو قیافش گرفته شد: _اون مرتیکه که الان فقط دنبال اینه که از دست پلیس خلاص شه و حتی به رضایت تو نیاز داره اونوقت چطور میتونه همچین کاری کنه؟ شمرده شمرده جواب دادم: _امیری پاش گیره، رویا و بقیه دار و دستش که گیر نیستن شنیدن اسم رویا کلافش کرد انقدر که بی حوصله گندم و تو بغلش جابه جا کرد : _خدا لعنت کنه این رویا رو که دست از سر ما برنمیداره و من که متوجه عصبی شدنش بودم از پشت میز بلند شدم و گندم و ازش گرفتم: _آروم باش، فعلا که چیزی نشده و با چشم به میز غذاخوری اشاره کردم: _بشین غذات و بخور نفس عمیقی کشید: _کوفت بخورم به جای این غذا با اخم نگاهش کردم: _جانا لطفا بخاطر همچین چیزی اعصاب خودت و بهم نریز، این بار قرار نیست لطمه ای به زندگیمون وارد بشه، این بار من حتی شده از ریاست شرکت میگذرم اما نمیزارم امیری و دخترش به خواستشون برسن و با زمین زدن شرکت و کارخونه زندگی مارو تحت تاثیر قرار بدن، مطمئن باش بی حوصله پشت میز نشست و دستی تو صورتش کشید و خسته بود از این حرفها که پرسید: _دیگه غذا نمیخوری؟ سر بالا انداختم: _من خوردم، تو بخور و بعد بیا پیش ما گندم طبق معمول تو بغل من آروم شده بود و از همین حالا بابایی دخترهارو داشت اثبات میکرد که دیگه هیچ اشکی از چشمهاش روونه نبود و من دوباره پستونکش و تو دهنش گذاشتم و روی مبل نشستم، رو پاهام که نشوندمش، لباسهای سفید رنگش و تو تنش مرتب کردم و موهای کم پشت طلاییش و بوسیدم و از جایی که از همین حالا با دیدن انیمیشن و شنیدن صدای ترانه خوانی شخصیت های کارتونی به وجد میومد، تلویزیون و روشن کردم و براش کارتون گذاشتم و گندمی که از قبل به دنیا اومدنش بااین کارتون ها انس گرفته بود قبا شادی تو بغلم وول میخورد! 💫
    ادامه مطلب ...
    3 086
    18
    Yᴏᴜ ᴀʀᴇ ᴍʏ ʙᴇsᴛ . . . تـُــو بهترین مــنی 🌸🤍🖇• ‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ .
    2 914
    3
    یا ؟ لباس عوض نکردم. اتفاقا سفت و‌ سخت لباسهام و‌ چسبیدم و رو تخت دراز کشیدم، اون مرزهای بالشتی بین ما بود، تعیین کننده حد و حدود سهم هرکدوممون از این تخت بود و خوشبختانه پتوهم مشترک نبود… از سرویس که بیرون اومد نگاهی به من انداخت، به منی که تا گلو پتو پیچیده بودم به خودم و حتی داشتم از گرما خفه میشدم و گفت: _راحتی؟ جواب دادم: _باید ناراحت باشم؟ جلوتر اومد، پایین تخت ایستاد و لب زد: _به نظر میاد در عذاب باشی بااین شرایط به فنا رفته بودم بااین وضعیت اما به روی خودم نیاوردم و با پررویی جواب دادم: _من مشکلی ندارم و میخوام بخوابم پس ممنون میشم اگه مانعم نشی و چراغ و خاموش کنی ابرو بالا انداخت: _خیلی خب استراحت کن چیزی نگفتم، چشمهام و بستم و البته کاملا بسته نبود، زیر پلک هام داشتم نگاهش میکردم، شش دانگ حواسم جمعش بود و میشد گفت فقط خودم و به خواب زده بودم و این انگار از چشم یوسفی که هموز همونجا ایستاده بود دور نمونده بود که گفت: _چرا داری زیر چشمی نگاه میکنی؟ میتونی چشمهات و باز کنی و با خیال راحت زل بزنی بهم! چشم باز کردم، عصبی و حرصی چشم باز کردم: _کی گفته من به تو نگاه میکنم؟ توهم زدی؟ من خواب بودم! حرص درار تر از حرفهاش،خنده هاش بود: _پلک هات داشت تکون میخورد دختر جون نمیخواستم کم بیارم و شاید همین باعث شد که یه جواب احمقانه تحویل یوسف زرگر بدم: —من وقتی عمیق میخوابم پلک هام تکون میخوره! چشمهاش گرد شد: _یعنی در عرض چند ثانیه انقدر خوابت عمیق شد؟ حوصله اش رو نداشتم، اصلا حوصله اش رو نداشتم که پوفی کشیدم: _ما حرف همو نمیفهمیم پس من ترجیح میدم بخوابم! بالشتم و زیرسرم مرتب کردم و صدای یوسف و شنیدم: _بخواب فقط عمیق نخواب که پلک هات تکون نخوره چپ چپ نگاهش کردم: _چراغ و خاموش کنی میخوابم سری به اطراف تکون داد و راه افتاد به سمت میزی که گویا میز مطالعش بود: _فعلا نمیتونم چراغ و خاموش کنم چون یه کمی با لپ تاپم کار دارم فضولی بود اما پرسیدم: _چیکار؟ همزمان با رسیدن به اون میز جواب داد: _میخوام طراحی های جدیدی که برام فرستادن و‌بررسی کنم باز هم فضولی کردم: _طراحی چی؟ ابرو بالا انداخت: _فکر نمیکنم برات فرقی داشته باشه اما طراحی سرویس جواهر سرم و از رو بالشت بلند کرده بودم که حالا دوباره سر رو بالشت گذاشتم: _صرفا چون طراحی جواهر برام جالبه پرسیدم فکر میکردم میشینه پشت میزش و کارش و انجام میده و‌منم میگیرم میخوابم اما انگار قرار نبود اینطور پیش بره که همزمان با نشستن رو صندلیش گفت: _بیا اینجا، میتونیم باهم طراحی هارو ببینیم چندباری پشت سرهم پلک زدم: _یعنی باهم؟ و یوسف تایید کرد: _باهم! خوابم نمیومد… وقتی چراغ اتاقش روشن بود نمیتونستم بخوابم و فکر نمیکردم به جایی از دنیا بربخوره اگه چندتا طراحی جواهر تو لپ تاپ یوسف ببینم که قبول کردم: _باشه میام گفتم و از رو تخت بلند شدم، قدم برداشتم به سمتش و یوسف با لبخند تماشام میکرد اونهم به احتمال زیاد بخاطر لباسهایی که برای خوابیدن پوشیده بودم و من اهمیتی به لبخندش ندادم، رفتم و رسیدم، لپ تاپش و روشن کرده بود و‌من پشت سرش سرپا ایستاده بودم که سرچرخوند به عقب و نگاهم کرد: _بگیر بشین تنها یه صندلی وجود داشت و خودش هم رو اون نشسته بود که گفتم: _کجا دقیقا؟ و یوسف با خیال راحت دست روی میزش گذاشت: _همینجا کنار لپ تاپ! ارتفاع میزش کم بود اما نمیدونستم نشستنم روی میز کار درستی بود یا اشتباه بود ولی میخواستم اون طراحی هارو ببینم و حال ایستادن نداشتم که به میزش نزدیک شدم و میخواستم بشینم اما انگار قدم جوابگو نبود و خرچند به طور واضح تلاش نمیکردم برای نشستن ولی یوسف متوجه عدم موفقیتم برای نشستن شده بود که از رو صندلیش بلند شد ، فکر نمیکردم همچین کاری کنه اما دستهاش و دو طرف کمرم گذاشت و در کسری از ثانیه من و رو میز گذاشت و این درحالی بود که دست هاش هنوز رو کمرم بود، درحالی بود که داشت نگاهم میکرد و من هم داشتم نگاهش میکردم، بی هیچ پلک زدنی! ✨
    ادامه مطلب ...
    2 855
    7
    یا ؟ هنوز نمیدونستم ته این حرفهاش قراره به کجا برسیم، نمیدونستم میشه دوباره بهش اعتماد کرد یا نه اما قبول کردم شاید چون این آسون ترین راه ممکن بود البته به شرطی که یوسف روی حرفهاش میموند! حرفهامون و زده بودیم و حالا دیگه میخواستیم بخوابیم و‌ من نمیدونستم باید کجا بخوابم که صدایی تو گلو صاف کردم: _به نظرت یگانه هنوز بیداره؟ به سمت کمد دیواری اتاقش رفت و جواب داد: _باهاش کار داری؟ سر تکون دادم: _میخوام برم تو اتاقش بخوابم با چشمهای گرد شده نگاهم کرد: _میخوای بری تو اتاق یگانه بخوابی؟ دوباره سرم و تکون دادم: _آره میخوام برم اونجا بخوابم ابرو بالا انداخت: _اونوقت چرا اینجا نمیخوابی؟ سریع جواب دادم: _مشخصه، بخاطر اینکه تو اینجایی از تو‌کمدش یه رکابی و شلوارک بیرون آورد و بعد نگاهم کرد، منتظر بودم تا چیزی بگه اما یوسف انگار نمیخواست حرف بزنه یا حداقل الان نمیخواست چیزی بگه و من بیخودی منتظر بودم که یهو در اقدامی ناباورانه کمربند شلوارش و باز کرد و من گلوم خشک شد: _چی… چیکار میکنی؟ بازهم چیزی نگفت، این بار حتی دکمه و زیپش روهم باز کرد و چقدر تلخ بود که در اتاق اون سمت قرار داشت و اینطوری نه راه پس داشتم و نه راه پیش! گلوم خشکیده بود و یوسف داشت ادامه میداد، یه جوری کمر شلوارش و گرفته بود که انگار میخواست دربیارتش و محال به نظر میرسید اما همینکار روهم کرد، یهو شلوارش و پایین کشید و‌من از دیدنش با شرت هفتی سفید رنگ هرچند آروم اما جیغ زدم و‌سریع رو برگردوندم: _معلوم هست داری چیکار میکنی؟ بالاخره زبون باز کرد: _چرا همچین میکنی؟ من فقط دارم لباسام و عوض میکنم که بخوابم قاطی کرده بودم و خون به مغزم نمیرسید که گفتم: _اینجوری؟ اینجوری لباس عوض میکنی؟ قبل از شنیدن صداش،صدای نفس بلندش و شنیدم: _چجوری باید عوض کنم؟ نکنه شلوارکم و باید رو شلوارم میپوشیدم؟ لبم و به دندون گرفتم تو این لحظات داشتم احمقانه رفتار میکردم که با تاخیر گفتم: _حالا هرچی، الان لباس تنته برگردم یا نه؟ جواب داد: _بله لباس تنمه، هرچند موقع عوض کردن هم شرت پام بود چرخیدم و جواب بی حیاییش و دادم: _از کی تا حالا شرت لباس حساب میشه؟ دستی به کمر شلوارکش کشید و گفت: _نکنه شرت رفته جزو اشیا و من بی خبرم؟ حرصم گرفت از اینکه کم نمیاورد، از اینکه دهنش و نمیبست و از اینکه انقدر پررو بود که با لحن سردی لب زدم: _بهتره این بحث و ادامه ندیم ریز نگاهم کرد و لعنتی انگار کارش تموم نشده بود که این بار مقابل چشمهای من تیشرتش و از تنش کند و من جلوی خودم و گرفتم تا جیغ نزنم، نصف شب بود، بقیه خواب بودن و باید خودداری میکردم اما یقین داشتم رنگ از صورتم پریده و واقعا قاطی کرده بودم که حتی به عقلم نمیرسید سرم و برگردونم و مثل بز داشتم نگاهش میکردم! پوست برنزه ای داشت، سینه های برجسته و یه شکم صاف! من همه اینهارو داشتم میدیدم و نفسم داشت بند میومد از اینجا بودن: _میشه… میشه تمومش کنی؟ رکابیش و تنش کرد و انگار که متوجه حرفهام نمیشه لب زد: _چیو؟ نفسی کشیدم و از جایی که حوصله سر و کله زدن باهاش و نداشتم گفتم: _هیچی… فقط لباس پوشیدنت تموم شد؟ سر تکون داد: _تموم شد، حالا میتونیم بخوابیم و حتی با چشم به تخت دونفره اش اشاره کرد که چشمهام گرد شد: _بخوابیم؟ باهم؟ رو اون تخت؟ و انگار نه انگار این خواسته اش نهایت پررو بودن بود که حتی رفت رو تختش دراز کشید و از جایی که چهارتا بالشت رو تختش بود با دوتاش مرز هم تعیین کرد: _میتونی با خیال راحت این سمت بخوابی بی توجه به حرفهاش راه افتادم سمت در و اما قبل از اینکه در و باز کنم و بهش شب بخیر بگم دوباره صدای یوسف و شنیدم: _کجا میری؟ سر چرخوندم ‌و جواب دادم: _میرم تو اتاق یگانه… نزاشت جمله ام تموم بشه: _مسخره بازی درنیار، هیچکس تو این خونه از ماجرای بین ما خبر نداره و از اون گذشته من به تو گفتم یه ماه بهم فرصت بدی تا خودی نشون بدم پس قطعا بااینجا و رو این تخت خوابیدنت اتفاقی قرار نیست بیفته با تردید نگاهش کردم و یوسف ادامه داد: _اصلا تو بیا رو تخت بخواب من رو زمین میخوابم و حتی بلند شد، بالشتش و برداشت و من هرچند مطمئن نبودم هرچند تردید داشتم اما سعی کردم بد به دلم راه ندم و برگشتم، رو تخت دو‌نفره ای که حالا تمامش برای من شده بود با همون لباسهام دراز کشیدم و سریع پتو کشیدم روم و یوسف که هنوز مستقر نشده بود گفت: _من میخوام برم مسواک بزنم میتونی تا برگشتنم لباست و عوض کنی گفت و قبل از اینکه من چیزی بگم راه افتاد و به سمت سرویسی که تو اتاق بود رفت… ✨
    ادامه مطلب ...
    2 276
    5
    یا ؟ روبه روش ایستادم و‌گفتم: _من درمورد تو فقط همینقدر میدونستم که پسر حاج زرگری همین، اونوقت تو چطور عاشق من شدی؟ حرفهات مزخرفه احمقانست! سری به نشونه رد حرفهام تکون داد: _من خیلی وقتها دنبالت بودم، من تو خیلی مراسمها دیده بودمت و کم جلوی خونتون منتظرت نمونده بودم، کم جلوی دانشگاهت انتظار دیدنت و نکشیده بودم حرفهای بی سر و تهش اصلا برام قابل قبول نبود و عصبی زل زده بودم بهش که ادامه داد: _من تورو میخواستم و وقتی قضیه خواستگاری پیش اومد حاضر بودم هرکاری کنم که جواب مثبت بهم بدی، من حتی از یکی از نزدیک ترین دوستات راجع به سلیقت و‌چیزهایی که دوست داری پرسیدم و میخواستم شب خواستگاری همونطوری باشم که تو میخوای سر کج کردم: _ولی تو دقیقا مثل من با یه قیافه عجیب غریب و داغون خودت و‌نشون دادی تایید کرد: _چون از طریق همون دوستت فهمیدم که برنامه تو اینه، پس خودم و مثل تو به یه ظاهر مسخره در آوردم تا خیال کنی علاقه ای به این ازدواج ندارم و بقیه اش رو هم که خودت میدونی ناباورانه پوزخند زدم: _آره میدونم که گولم زدی میدونم که با دوز و کلک من و راضی کردی که مثلا باهات صوری عقد کنم و‌اما کار به اینجا رسید، حالا بگو‌ کی بهت همه چی و گفته؟ کدوم یکی از دوستام؟ نگین یا مرجان؟ لب زد: _اونش دیگه بماند دستی تو‌ صورتم کشیدم: _باشه اون و‌خودم میفهمم، همه حرفهات همین بود؟ ابرو بالا انداخت: _باید چیز بیشتری میگفتم تا متقاعد بشی؟ پوزخند زدم: _متقاعد شم؟ تو فکر میکنی من بااین حرفهات متقاعد میشم و میشینم سرجام؟ بلند شد و‌ روبه روم ایستاد: _میخوای چیکار کنی؟ واقعا چی تو سرت میگذره؟ انگشت اشاره ام و تهدید وار به سمتش گرفتم: _همه چیز و به همه میگم، توهم لازم نیست که من و بترسونی که منصرف شم، حتی اگه این کارم بی فایده باشه واسه اینکه باهات تلافی کنم انجامش میدم، اذیتت میکنم که بفهمی چقدر درد کشیدم نگاهش و‌تو چشمهام چرخوند: _من هیچوقت نخواستم اذیتت کنم، من فقط خواستم تورو داشته باشم عقب رفتم: _لعنت به همچین خواستنی که بخاطر خودت چشم بستی رو من و‌همه چیزهایی که میخواستم، لعنت بهت! نفسی سر داد: _من اون آدمی نیستم که تو فکر میکنی، من فقط میخواستم بااین کارام یه جوری به تو دوستداشتنم و‌بفهمونم و‌توهم به من علاقه مند شی پوزخندم واسه چندمین بار تکرار شد: _شدم، خیلی بهت علاقه مند شدم واقعا آفرین! و میخواستم برم یه گوشه کز کنم و البته خیال نداشتم تا صبح پلک رو‌پلک بزارم میخواستم بیدار بمونم تا صبح بشه اما همین که قدم اول و برداشتم دوباره صدای یوسف و شنیدم: _میدونم شاید اشتباه کردم اما راهی که تو میخوای بری هم اشتباهه، من و تو باید بهم فرصت بدیم نیمرخ صورتم به سمتش چرخید: _چه فرصتی؟ لبهاش و با زبون تر کرد و جواب داد: _بهم فرصت بده که عاشقت کنم سر برگردوندم داشت مزخرف میگفت و نمیخواستم بیشتر از این به حرفش گوش بدم اما یهو با دوباره به گوش رسیدن صداش ،این بار کامل به سمتش چرخیدم: _یه ماه بهم دیگه فرصت بدیم، اگه تو این یه ماه بهم علاقه مند شدی بمون و اگه من نتونستم راهی به قلبت پیدا کنم اونوقت خودم هرکاری لازم باشه برای رفتنت به ایتالیا انجام میدم! نگاهم و تو صورتش چرخوندم، به این لحن و به این چشمها نمیخورد که بخواد دروغ بگه یا بازی جدیدی راه بندازه ، حرفهاش تو سرم تکرار میشد و من تو فکر فرو رفته بودم، من با شنیدن حرفهای یوسف بدجوری تو فکر فرو رفته بودم و اون هنوز حرف برای گفتن داشت: _قبوله؟ لب زدم: _تضمینی نیست که رو حرفت بمونی، تو یه بار قول دادی و شکستیش! خودش و بهم نزدیک تر کرد و‌روبه روم ایستاد: _این بار فرق داره، این بار اگه نتونم کاری کنم میفهمم که تلاشم بیهوده بوده و هرچی تو بخوای همون اتفاق میفته آب دهنم و‌با سر و صدا قورت دادم، درست بود یا غلط نمیدونستم اما یک ماه خیلی زیاد نبود و حتی به چشم بهم زدنی میگذشت و اگه قرار بود باعث خلاصیم بشه من میخواستم امتحانش کنم که با تاخیر و‌با صدای آرومی گفتم: _فقط یک ماه، قبوله! و لبخند روی لبهای یوسف نشست، شایت امید داشت به پیروزی و اما خبری از برد نبود! اگه رو حرفش میموند این بار من برنده میشدم، برای همیشه… ✨
    ادامه مطلب ...
    1 913
    4
    یا ؟ حالم خوب نبود ، انقدر بد و گرفته بود که بیرون رفتن از اتاق یوسف طول کشید! انقدر خوب نبود که حتی از بازی مسخره ای که اصلا نمیدونستم چیه و یوسف چجوری پیداش کرده چیزی نمیفهمیدم و این نفهمیدنم تا پایان بازی هم ادامه پیدا کرد، تقریبا میشد گفت یوسف تنهایی بازی کرد و بقیه دونفره تیم بودن! سر میز شام که نشستیم هم اوضاعم تغییری نکرد، خود خوری میکردم و‌ فکرم آشوب بود… نمیدونستم یوسف قراره چه دلیلی واسه این کارهاش بیاره اما دلم میخواست بشنوم، شنیدن حرفهاش چیزی و عوض نمیکرد اما میخواستم بشنوم میخواستم بدونم چیشد که اینجوری من و بازی داد و‌ حالا که بساط شام هم جمع شده بود منتظر بودم من و بکشونه یه گوشه ای و حرفهاش و بگه اما اون انگار همچین قصدی نداشت، کنارم نشسته بود که فاصله بینمون و‌کم کرد و در حالی که بقیه مشغول چای نوشیدن و گفتوگو بودن با صدای آرومی اسمم و به زبون آورد: _نورا حتی دلم نمیخواست صدام بزنه بااین حال سر چرخوندم به سمتش… نگاه منتظرم و که دید حرفش و از سر گرفت: _امشب بمون اینجا، همه چی و بهت میگم پوزخند زدم: _من عمرا با تو تنها نمیمونم، من هنوز اون حرفها و‌تهدیدات و یادم نرفته نمیخواستم و نمیتونستم بهش اعتماد کنم اما اون خیلی جدی و مطمئن حرف میزد: _من آدمی نیستم که تا وقتی نخوای بهت دست بزنم یا خیالی تو سرم باشه که اگه بود خیلی فرصت داشتم برای اینکار! نگاهم و‌تو چشمهاش دوختم، تو چشمهای لعنتیش: _حرفی داری الان بزن سری به اطراف تکون داد: _مگه نمیخوای همه چیز و بدونی؟ قضیه اش مفصله! نفسی سر دادم: _فقط حواست باشه اگه این بار هم کلکی تو کارت باشه شده خودم و‌ بکشم خودمو از شر تو خلاص میکنم! تا چند ثانیه بی هیچ پلک زدنی نگاهم کرد و در نهایت دوباره سر تکون داد: _فقط میخوام باهات حرف بزنم و اینطوری قرار بر موندنم شد… میدونستم بابا با موندنم مشکلی نداره، حتی بیشتر از چشمهاش به این خانواده و یوسف زرگر اعتماد داشت و این وصلت همون چیزی بود که میخواست، ابن وصلت نامبارک… این وصلتی که میخواستم هرلحظه بهم بخوره و تموم شه و بالاخره اینکار و میکردم، اگه امشب نشده بود من دنبال یه فرصت دیگه میگشتم من این بار یه فکر بهتری میکردم، من بالاخره تمومش میکردم! مهمونی یه کم دیگه هم ادامه پیدا کرد، تا یکساعت ادامه پیدا کرد و در نهایت با تعارف حاج خانم و حاج آقا من اینجا موندنی شدم، اصرارشون و رد نکردم و‌موندم، به خیال اونها به عنوان عروسشون امشب و اینجا موندم و اما در حقیقت همه چیز فرق میکرد، در حقیقت من و پسر این خانواده هیچ نسبتی بهم نداشتیم الا اینکه اسممون شناسنامه همدیگه رو سیاه کرده بود و ای کاش هرچی زودتر خط میخورد رو اسمهامون… با گفتن شب بخیر همراه یوسف راهی طبقه بالا و اتاقش شدم و هنوز به طبقه بالا نرسیده بودیم که صدای مادرش و شنیدم: _نورا عزیزم از حرکت ایستادم و نیمرخ صورتم و به عقب چرخوندم: _جانم؟ صورت مهربونش و اون لبخند همیشگیش تو دیدم قرار گرفت: _هرچی لازم داشتی یا کاری داشتی میتونی صدام کنی، راحت باش عزیزم اینجاهم خونه خودته لبخندی تحویلش دادم: _چشم با همون لحن ادامه داد: _شب بخیر و‌یوسف قبل از من “شب بخیر “ گفت و من هم گفتم: _شبتون بخیر و بالا رفتن از پله هارو از سر گرفتیم و در نهایت رسیدیم به اتاق یوسف… اول من وارد شدم و یوسف پشت سرم وارد شد و در و بست، تا چند ثانیه یوسف همونجا ایستاد و من هم دست به سینه منتظر شنیدم حرفهاش ایستاده بودم که صدایی تو گلو صاف کرد: _مامان برات لباس گذاشته رو تخت اگه میخوای لباسهات و عوض کن که راحت باشی قدم برداشتم به سمتش، روبه روش ایستادم و گفتم: _من راحتم، پس شروع کن… منتظر شنیدن حرفهاتم لبهاش و با زبون تر کرد: _نمیدونم از کجا باید شروع کنم پوفی کشیدم: _از هرجایی که دوست داری، فقط بگو بدونم که چیشد که تصمیم گرفتی این بلارو سر من بیاری، فقط بگو! و اون مختصر جواب داد: _یهو به خودم اومدم دیدم عاشقت شدم، همه چی از اینجا شروع شد! سر کج کردم، بلند بلند نفس میکشیدم و چهره یوسف گرفته به نظر میرسید: _من عاشقت شدم و‌ تو به اون پسره فرهاد دل بستی! مات و مبهوت نگاهش کردم، داشت از گذشته ای میگفت که ازش بی خبر بودم و‌ نگاهش و ازم گرفت، از کنارم رد شد و به سمت تختش رفت… ✨
    ادامه مطلب ...
    1 742
    3
    یا ؟ قبل از اینکه با بچه ها یه جا جمع شیم منو دنبال خودش راه انداخت و برد تو اتاقش! در و بست و بالاخره دستم و ول کرد و منی که تا الان هم درد دستم و تحمل کرده بودم و هم مزخرفات یوسف باعث‌سر دردم شده بود بااخم زل زدم بهش: _چته؟ معلوم هست داری چیکار میکنی؟ اخم چهره اش و پوشونده بود، قیافش حتی عصبی تر از قیافه من بود و لحنش به مراتب تند تر: _تو داری چه غلطی میکنی؟ شونه بالا انداختم: _من میخوام کاری که تو نکردی و انجام بدم، میخوام همه چی و تموم کنم! پوزخند زد: _تمومش کنی؟ یعنی تو واقعا انقدر احمقی که فکر میکنی اگه بری همه چی و بگی من طلاقت میدم؟ فکر میکنی بقیه باور میکنن اصلا؟ قفسه سینم پر تب و تاب بالا و پایین میشد: _معلومه که باور میکنن معلومه که وقتی بفهمن داری اذیتم میکنی طلاقم و ازت میگیرن حرص درار خندید: _ولی کسی به یاد نداره که تو چه موقع خواستگاری و چه حتی موقع عقد ناراضی بوده باشی یا به اجبار بله گفته باشی سر تکون دادم: _یعنی چی؟ این بار ریلکس جواب داد: _یعنی فکر طلاق و از سرت بیرون کن، یعنی دختر عاقلی باش، یعنی حتی فکرش روهم نکن که وقتی بریم پایین بخوای چیزی بگی که بد باهات تلافی میکنم، کافیه فقط دهنت باز شه و چیزی بگی که اوضاع یه کمی بهم ریخته بشه اونوقت یه جوری باهات تلافی میکنم که حتی نتونی تصورش کنی نمیخواستم فکر کنه ازش میترسم که لب زدم: _بیخود میکنی، غلط میکنی! و این پوزخندهای لعنتیش بدجوری آزاردهنده بود: _امتحانش ضرری نداره، فقط چند لحظه فکر کن به کاری که میخوای بکنی، به خریتی که میخوای بکنی فکر کن و بفهم که بی فایدست، تو فقط شاید بتونی اوضاع رو یه کم پیچیده کنی اما در نهایت این منم که باید طلاقت بدم و من اینکار و نمیکنم! مشت به سینش کوبیدم، بغضم گرفته بود با شنیدن حرفهاش، بغضم گرفته بود که اینطور تو حصارش گیر کرده بودم، که اینطور من و اسیر و زندونی خودش کرده بود و بغضم خیلی زود به اشک تبدیل شد ، همینطور که به سینش مشت میزدم با صدایی که میلرزید و به زور از گلوم بیرون میومد بریده بریده گفتم: _من… من بهت اعتماد کرده بودم… من… من تورو باور کرده بودم… ما… ما باهم قول و قرار گذاشته بودیم… قرار بود… قرار بود عقد کنیم که تو به هدف خودت برسی و منم به هدف خودم سری به اطراف تکون داد: _هدف من تو بودی شدت مشت هام بیشتر شد، محکم تر تو سینه اش کوبیدم: _تو از جون من چی میخوای؟ دستهام و رو سینش گرفت و جواب داد: _من از تو چیزی جز داشتنت و بودنت نمیخوام قطره های اشک به سرعت و پشت سرهم از چشمهام بیرون میزد: _این چجور خواستنیه؟ اصلا تو چرا باید من و بخوای وقتی شب خواستگاری اون شکلی اومده بودی؟ وقتی توهم نمیخواستی این وصلت سر بگیره و قبل از اینکه چیزی بگه بی رمق لب زدم: _دارم دیوونه میشم دستهای بی جونم و رها کرد و با پشت دستش اشکهام و‌پس زد: _گریه نکن و من انقدر بی جون و بی رمق بودم که دستش و پس نزدم و بیشتر از قبل باریدم و‌ یوسف ادامه داد: _همه چی و بهت میگم، میگم که بدونی خواستنت چقدر عمیقه، میگم… همه چی و همین امشب بهت میگم شاید بعد از شنیدنش دیدگاهت نسبت به همه چیز عوض بشه آروم نگرفته بودم اما نگاهش کردم، خسته و ناتوان نگاهش کردم و منتظر بودم حرفهاش و از سر بگیره اما با شنیدن صدای یگانه،پشت در اتاق یوسف نتونست بیشتر از این حرفی بزنه. _نمیاید؟ ما منتظر شماییم و یوسف با چند ثانیه تاخیر جواب خواهرش رو داد: _الان میایم عزیزم گفت و دوباره رو کرد به من: _اشک هات و پاک کن، یه کم که حالت بهتر شد میریم بیرون و من نمیدونم چرا به حرفش گوش کردم اما به سمت تختش رفتم و رو لبه تخت نشستم… ✨
    ادامه مطلب ...
    1 559
    4
    یا ؟ وقتی رسیدیم وقتی فامیلهاشون و دیدم، وقتی برخورد گرم پدر و مادر یوسف و حتی یگانه رو دیدم تا چند دقیقه حالم خوب نبود! قرار بود ذوق این آدمهارو کور کنم… حتی بیشتر از این، قرار بود با حرفهام اذیتشون کنم، برنجونمشون و قلبشون و بشکنم و اما مگه چاره ای جز این داشتم؟ مگه یوسف نامرد راه دیگه ای برام گذاشته بود؟ خیلی تلاش کردم برای اینکه این ماجرا بدون سر و صدا و بدون دردسر تموم بشه ولی نخواست، یوسف این و نخواست یوسف برخلاف همه اون قول و قرارها عمل کرد و به جای یه طلاق توافقی به من از عشق و دوستداشتن گفت! دوستداشتنی که پوچ بود که دروغ بود و من اصلا نمیفهمیدمش نمیدونستم از کدوم علاقه میگه وقتی من هیچوقت باهاش حتی به اندازه یه هفته هم تو رابطه نبودم و صرفا فقط از طریق بابا میشناختمش… میدونستم پسر دوستشه و همین! تو مغزم پر بود از سوال یوسف حتی شب خواستگاری دقیقا مثل من خودش و به اون شکل و شمایل حال بهم زن درآورده بود و من نمیدونستم اگه من و میخواست چرا اونشب خودش و اون شکلی کرده بود! تو سرم هزار تا سوال بی جواب بود و قلبم به سیم آخر زده بود… باید خلاص میشدم! باید از شر یوسف عوضی واسه همیشه خلاص میشدم… تو جمع مهمونهای امشب نشسته بودم، فامیلهاشون با حجاب و مرتب و حتی چادر رنگی به سر نشسته بودن نگاهشون مهربون بود و شاید حرفهاشون هم دلنشین بود هرچند من اصلا حواسم بهشون نبود و چیزی نمیشنیدم و حالا از جایی که یوسف نچسب کنارم بود متاسفانه صدای اون و شنیدم: _حواست کجاست؟ هیچ واکنشی به صحبت های بقیه نشون نمیدی سر چرخوندم به سمتش ،نگاه جدیش و بهم دوخته بود و انگار طلبکار بود و منم کم نیاوردم، اصلا وقتی قرار بود امشب همه چیز تموم شه چرا باید کم میاوردم؟ جواب دادم: _دلم نمیخواد واکنشی نشون بدم ابرو بالا انداخت: _پس هنوزم زبونت تلخ و درازه؟ سر تکون دادم: _همینطوره و یه لبخند آزاردهنده تحویلش دادم: _تازه امشب واست یه سوپرایز هم دارم، قراره حسابی غافلگیر شی چشم ریز کرد: _سوپرایز؟ و من تایید کردم: _آره سوپرایز نمیدونم صدامون چقدر بلند بود اما انگار به گوش حاج خانم رسیده بود که اسمم و به زبون آورد: _نورا جان گفتی سوپرایز؟ چه سوپرایزی؟ جاخوردم! نمیدونستم الان وقتشه یا نه هنوز حتی شام هم نخورده بودیم و یک ساعت هم نبود که رسیده بودیم، فقط هم خانواده ها نبودن اقوام خانواده زرگر اینجا بودن و اما اگه این فرصت و از دست میدادم چی؟ اگه یوسف من و یه جا گیر مینداخت و بهم آسیب میرسوند و دست درازی میکرد چی؟ اونموقع خیلی بدتر بود… اون موقع عمرا نمیتونستم خودم و ببخشم و باید یه کاری میکردم… باید سختی امشب و بعد از این لحظات و به جون میخریدم و اما این ماجرارو تموم میکردم که با ترس و لرز اما سر تکون دادم: _من… من میخواستم یه چیزی بگم که… که حسابی غافلگیرتون میکنه همه سکوت کرده بودن، تو سکوت حواسشون به من بود، چشمشون رو من بود و حالا حاجی زرگر با لبخند سر تکون داد: _بگو دخترم و من شاید بیچاره میشدم با گفتنش اما درست وقتی همه داشتن نگاهم میکردم و حتی یوسف زل زده بود بهم صدایی تو گلو صاف کردم: _من و یوسف یه بازی … میخواستم بگم… میخواستم از بازی دو سر باخت مسخره ای که راه انداخته بودیم بگم اما نمیدونم چیشد نمیدونم چجوری شد و تونست فکرم و بخونه اما تو همین لحظه پرید وسط حرفهام، با خنده پرید وسط حرفهام: _ما یه بازی جدید پیدا کردیم و با اجازتون میخوایم تا آماده شدن شام با بچه ها یه کمی بازی کنیم! ماتم برد با حرفش! حیرون موندم! دهن باز نگاهش کردم و گلوم خشک شده بود که حاکی سرخوشانه گفت: _برید خوش بگذرونید و یگانه اول از همه پاشد برای بازی ای که وجود نداشت که اینی نبود که برادر عوضیش میگفت: _من و آرزو که حتما میایم، بریم بالا؟ و پشت بندش حتی نیلو هم اعلام آمادگی کرد: _من و مسعود هم هستیم! تموم تنم یخ کرده بود و یوسف دست یخ زدم و گرفت، شوکه شده بودم از ترس و از بابت حرفی که زده بود حسابی شوکه شده بودم و اون حالا دستم و محکم فشار داد: _و البته من و نورا! و فشار دستش انقدر زیاد بود که صورتم از درد گرفته شد… ✨
    ادامه مطلب ...
    1 509
    1
    یا ؟ بی حوصله آماده شدم. برام مهم نبود که فک و فامیلشون جمع بودن تو خونشون و اصلا دلم به آرایش کردن نمیرفت! موهام و بالای سرم دم اسبی بستم شاید چون حتی حوصله نداشتم اگه یه زمانی موهام تو صورتم اومد کنار بزنمشون! آرایش چندانی هم نکردم،یه کمی کرم پودر ،ریمل و رژ لب و البته ژل ابرو تنها چیزهایی بود که استفاده کردم، تو لباس پوشیدن هم سلیقه به خرج ندادم،یه مانتوی کوتاه مشکی با جین آبی پوشیدم و شال آبی سفیدم رو هم روی موهام انداختم… میشد گفت یک ربعه آماده شده بودم و حالا منتظر بودم بقیه آماده بشن که صدای مامان و شنیدم: _نورا ما حاضریم بیا بریم کیف سفیدم و برداشتم و از اتاق بیرون زدم،حتی لباس برای اونجا برنداشتم از زیر مانتوم فقط یه تاپ پوشیده بودم چون اصلا قرار نبود این مهمونی خیلی طول بکشه، کافی بود برسیم اونوقت همه چیز و میگفتم، از صوری بودن ماجرا از حرفهای یوسف که برعکس بهشون عمل کرد میگفتم و هرچند برای خودم سنگین و گرون تموم میشد اما به این جنگ اعصاب پایان میدادم، به زجری که میکشیدم و حقم نبود پایان میدادم و خلاص… اصلا حالا که خوب فکر میکردم در افتادن با بابا و مامان خیلی راحت تر بود تا در افتادن با یوسفی که حتی قصد داشت لمسم کنه و برای اینکار بهم فرصت داده بود، فرصت داده بود تا فرهاد و فراموش کنم و رام اون بشم، که بهش تن بدم که جدی جدی و نه فقط روی کاغذ،زن و همسرش بشم و من حاضر بودم پیش بابا رسوا بشم حتی تو خونه حبس بشم حتی هزار تا حرف بشنوم و اما این اتفاق بین من و یوسف زرگر نیفته! استرس داشتم و مدام نفس عمیق میکشیدم که حالا همزمان با پوشیدن صندلهام بابا گفت: _خوبی نورا؟ چرا هی نفس عمیق میکشی؟ هول شده نگاهش کردم و جواب دادم: _چیزی نیست خوبم و مامان باعث شد تا بابا دیگه چیزی نگه: _بریم، کلیدارو برداشتم بریم و بابا دیگه پی نفس های عمیقم و نگرفت… از خونه بیرون زدیم، تا خونه زرگرها خیلی فاصله نبود اما تو همین مدتی که تو مسیر بودیم هم فکر کردم، خیلی فکر کردم، نبود… جز این رسوایی راه دیگه ای نبود… باید به جون میخریدم هرچی که از حالا به بعد اتفاق میفتاد و باید به جون میخریدم و در ازاش از شر یوسف خلاص میشدم که واسه لحظه ای چشمهام و بستم و همزمان با دوباره باز کردنشون ،صدای زنگ گوشیم بلند شد، گوشی و از تو کیفم بیرون آوردم و با دیدن اسم و شماره نیلوفر صدایی تو گلو صاف کردم و جواب دادم: _جونم نیلو و صدای نیلوفر گوشم و پر کرد: _کجایین نورا؟ ما نزدیک خونه حاج محمودیم لبهام و با زبون تر کردم و‌نگاهی به اطراف انداختم، ماهم نزدیک بودیم که جواب دادم: _نزدیکیم دیگه داریم میرسیم… همه بودن، امشب همه بودن نیلوفر و شوهرشم بودن و همه قرار بود شاهد رسوایی من باشن که بعد از قطع شدن تماس دوباره آه از نهادم بلند شد… ✨
    ادامه مطلب ...
    1 468
    4
    Last updated: ۱۱.۰۷.۲۳
    Privacy Policy Telemetrio