- حاج امیرحافظ، چی توی جیب کتت بود که رفتی دم اتاق آناشید دادی بهش؟
سوال را همسرش، شیما، پرسیدهبود.
چه جوابی داشت بدهد؟ میگفت آناشید همسر دومم است که از قضا حامله هم هست؟ که ویار گوجه سبز نوبرانه کرده بوده؟!
دیوار حاشا بلند بود. انکار کرد.
- من چیزی به آناشید خانوم ندادم شیماجان!
- وا حاجی! خواهرت گفت دیده یه چیزی دادی بهش!
- آها! اون؟ اون چیزه، اون حقوق این ماهش بود!
- حقوقشو که کارت به کارت میکنی حاجی جان!
- شیما خانوم مادر کمک میخوان، نمیری کمکش؟
شیما اخم کرد و گفت:
- مگه آناشید پرستارش نیست؟ این چه بساطیه که به راه انداخته هی میگه کمرم گرفته؟ باز که کارای مادرت با منه!
از پلههای میان سالن عمارت بالا رفت و گفت:
- میرم بهش بگم کمکاری نکنه.
درواقع میخواست مطمئن شود که حالش خوب است یا نه. در زد که آناشید با رنگ و
رویی پریده در را به رویش باز کرد و با دیدن او بدون اینکه مراعات کند جلو رفت و روی پنجه ایستاد و سرش را در گودی گردن حاج امیرحافظ فرو کرد و نالید:
- وای بذار بوت کنم!
با صدایی آرام گفت:
- برو کنار آنا خواهرم یا شیما سر میرسن یهو.
اما او تهوع داشت و تنها درمانش بوی تن امیرحافظ بود. با بغض خودش را به تن امیرحافظ چسباند.
- حاجی بهخدا حالم خیلی بده، تا یه کم توی بغلت نباشم آروم نمیگیرم
آرام زمزمه کرد:
- یه قرص ضد تهوع بخور دورت بگردم دکتر که بهت داده. شب شیما قراره بره خونهی باباش میآم توی اتاقت، خوبه؟
- بیشرف جن*ده، تو بغل شوهر من چیکار میکنی؟!
شیما بود که شاهد این صحنه بود اما او اصل ماجرا را نمیدانست! هیچ کس اصل ماجرا را نمیدانست! هیچ کس نمیدانست که چرا حاج امیرحافظ کُهبُد، بزرگِ بازار طلا و حاجیِ معتبر و شرافتمند محل، آناشید شایگان را مخفیانه به عقد خود در آورده!
ازدواج مخفیانهی دختری امروزی با حاجیای متعصب و سنتی!
https://t.me/joinchat/WPfV46D0_SU0ODdk
https://t.me/joinchat/WPfV46D0_SU0ODdk
https://t.me/joinchat/WPfV46D0_SU0ODdkادامه مطلب ...