#قسمت۲۳۳
چند بار نامش را با تردید صدا زدم و دورم چرخیدم
که ناگهان حس کردم با او برخورد کردم.
گرمای تنش را حس کردم اما ترس از محیط ناشناس مانع از آن شد که خودم را به عقب بکشم و فاصله بگیرم.
صاف سر جایم ایستادم.
- من میترسم... اینجا خیلی تاریکه...
دستانش را باز کرد و دور شانههایم حلقه کرد.
- نترس من اینجام... مواظبت هستم...
گرم شدم انگار تمام دنیا ایستاد ضربان قلبم این بار ریتم تازهای به خود گرفت.
چند لحظه در سکوت گذشت دستش آرام بالا امد و روی سرم را نوازش کرد.
- از این کارم که ناراحت نمیشی؟
میان آغوشش بودم و گر گرفته!
- هان روژان؟ بهم جواب بده... مدتهاست که دلم میخواست اینقدر بهت نزدیک بشم... تو چی؟... تو احساس من رو داری؟
ساکت بودم و دستهایم رها
حرفی نمیزدم و عکس العملی نشان نمیدادم اما تلاشی هم برای بیرون آمدن از حصار دستانی که امنیت به روح و جانم داده بودند، نمیکردم.
- من به خاطر خودم نجاتت دادم به خاطر خودم...
صدایش آرام بود اما در دیوارههای بلند قلعه میپیچید و من هر لحظه احساس سبکی بیشتری میکردم انگار اندازهی پر کاهی بیوزن شده بودم.
- اینجا تاریکه روژان ... چشم توی چشم نیستیم؛ صادقانه بهم بگو اگه تو دوستم نداری من ازت فاصله میگیرم و دیگه هر گز بهت دست نمیزنم و قول شرف میدم و تو رو مثل خواهرم به یک جای امن برسونم!
فقط نفس میکشیدم تا بتوانم موقعیتم را که در هالهای از ناباوری جلوه میکرد، کنترل کنم اما زبانم در دهانم نمیچرخید اصلا نمیدانستم در مقابل کسی که اینگونه جملات را کنار هم میچیند و ابراز عشق میکند چه جوابی باید بدهم من حتی توان بله و یا نگفتن نداشتم شرم داشتم از خودم و از او خجالت میکشیدم هنوز به خودم اجازه نمیدادم که پرده از سر دل بر دارم من یک دختر بودم هیچ گاه کسی از من نپرسیده بود چه غذایی دوست دارم هرگز کسی از من اجازهای نگرفته بود هرگز کسی به من احترام نگذاشته بود من هرگز مهم نبودم حالا یک نفر اینطور بی هوا من را میان آغوش گرفته بود و برای ابراز احساساتاش از من اجازه میگرفت، من را میدید و من و احساسم برایش مهم بود.
من مسرور بودم اما باورم هم نمیشد و از طرفی هم بلد نبودم باید چه پاسخی دهم دست و پایم را گم کرده بودم
-
روژان اگه توام دوستم داری دستم را فشار بده.
او چطور میتوانست اینقدر من را از بر باشد؟
https://t.me/+5BUCCDD4NH1lMDg0
https://t.me/+5BUCCDD4NH1lMDg0ادامه مطلب ...