The service is also available in your language. For translation, pressEnglish
Best analytics service

Add your telegram channel for

  • get advanced analytics
  • get more advertisers
  • find out the gender of subscriber
دسته بندی
زبان جغرافیایی و کانال

audience statistics کانال رسمی زهرا غنی ابادی (جهنم بی همتا)

نویسنده ی رمان های 👇 🍀مرا به یاد اور 🌻مهریک جاودان(در دست ناشر) 🪴عطر یاس را باور کن(انتشارات علی) 🌟یک قدم با تو ( انتشارات علی) 🔥جهنم بی همتا( در حال تایپ) 
نمایش توضیحات
11 8980
~0
~0
0
رتبه کلی تلگرام
در جهان
52 204جایی
از 78 777
در کشور, ایران 
9 551جایی
از 13 357
دسته بندی
1 748جایی
از 2 333

جنسیت مشترکین

می توانید بفهمید که چند زن و مرد در این کانال مشترک هستند.
?%
?%

زبان مخاطب

از توزیع مشترکین کانال بر اساس زبان مطلع شوید
روسی?%انگلیسی?%عربی?%
تعداد مشترکین
چارت سازمانیجدول
D
W
M
Y
help

بارگیری داده

طول عمر کاربر در یک کانال

بدانید مشترکین چه مدت در کانال می مانند.
Up to a week?%Old Timers?%Up to a month?%
رشد مشترکین
چارت سازمانیجدول
D
W
M
Y
help

بارگیری داده

Hourly Audience Growth

    بارگیری داده

    Time
    Growth
    Total
    Events
    Reposts
    Mentions
    Posts
    Since the beginning of the war, more than 2000 civilians have been killed by Russian missiles, according to official data. Help us protect Ukrainians from missiles - provide max military assisstance to Ukraine #Ukraine. #StandWithUkraine

    file

    2 935
    26
    صلوات این پست ها تقدیم به شهید حسین‌ لشگری🌺
    3 380
    1
    حرف های قشنگ و صادقانه اش اشک به چشمانم اورد و تصپیر مقابل دیدگانم را مواج کرد. آنقدر حظ برده بودم که ذوق زده لبخند بر لبم نشاندم. تنها کسی که می‌دانست تک به تک حرف هایش چقدر حقیقی است خودم بودم چرا که تمام صبر و محبتش را در این پنج ماه با گوشت ‌و خونم احساس کرده بودم. حافظ آنقدر عملکرد خوبی داشت که همان ماه اول همه چیز برایم حل شد و مثل چشمانم بهش اعتماد کردم. با اینکه دلم در تقلای با او بودن و بدست آوردنش بود خواستم باز هم به خودمان فرصت بدهم به همین خاطر در مورد گذشته و اتفاقات افتاده هیچ وقت حرفی به میان نیاوردم. اما حالا ، دیگر صبر و سکوت جایز نبود. وقتش بود که به اندازهٔ تمام مهربانی ها و صبرش از حافظ تشکر کنم. پس با همان لحن عاشق برایش زمزمه کردم: -فکر نمی‌کنم هیچ کس به اندازه تو منو دوست داشته باشه،همونجور که هیچ کس به قدر من تو رو دوست نداره. نگاهش جان دوباره‌ای گرفت. - الان فقط بحث اعتماد کردن نیست، من دیگه امنیت و آرامش فردام را فقط در کنار تو می‌بینم و فکر نمی‌کنم کسی به اندازه تو بتونه من را بفهمه و درک کنه حافظ. لبخندش ریشه در رضایت قلبی‌اش داشت. نفس عمیقی کشیدم و با آرامشی که میانمان جاری بود شمرده و با تمام احساسم زمزمه کردم: - من از تو یاد گرفتم بد و خوب را با هم بخوام و الان می‌دونم، اونقدر پای این خواستنت قرص و محکم وایسادم که توی  سختی و آسونی این زندگی بدون شک کنارت هستم و خواهم بود. تازه... دیگه راحت پا پس نمی‌کشم. کم مانده بود گریه‌ام بگیرد. با یک نفس عمیق بغض شیرینم را پس زدم و خیره در چشمان برق افتاده‌ی حافظ گفتم: - ممنونم که کنارم موندی و صبر خرج دلم کردی. من راه و رسم عاشقی کردن رو، از تو یاد گرفتم جناب آقای حافظ خانِ رستگار به قصد تغییر جو، و بغضی که اطمینان داشتم تا گلوگاهِ اوهم رسیده بود ابرویی بالا انداخت و پرسید: - پس وکیلم سرکار خانم؟ هردو خندیدیم و میان شور عشقمان دل انداختیم.
    ادامه مطلب ...
    3 345
    17
    آنچنان هیجانی را یکباره تجربه کردم که یادآور کوبش موج‌های دریا به ساحل سنگی بود. هیجانی آنی که با خود لذت به همراه دارد. شبیه یک  موج شیرین که انگار قایق احساستت را با موج‌هایش همراه کند و در آخر در امن‌ترین جای ساحل پهلو دهد. یک حال عجیب و غریب که حتی برای وصف کردنش هم نیاز به کلمات عجیب و غریب و نا آشنا داری. یکباره احساس داغی کردم. حرارتی بر دلم نشست و وجودم را سوزاند. نه از آن سوختن‌ها که تاول و التهاب به همراه داشته باشد نه، سوزشی به اندازه و به جا که یک آن تمام احساست خواب افتاده‌ات را بیدار کند. انگار جز به جزأم را رگ به رگم را با عسل پر کرده باشند، کامم هم شیرین شد. او نمی‌دانست که من تمام این پنج ماه را منتظر این حرف بودم، منتظر لحظه ای که حافظ بخواهد برای یکی شدنمان قدم جلو بگذارد و حرفی بزند. و حالا که به زبانش آورده بود  برایم آن‌قدر دور از انتظار بود که جا خوردم. بالاخره اتفاق افتاد انچه انتظارش را می‌کشیدم. اتفاق که نه... همین حرف زدنش هم برای من معنی یکسان داشت‌. سکوت طولانی ام او را به حرف وا داشت: - نبات جان؟! در نگاهش یک آن اضطراب دیدم. حق داشت او که نمی‌دانست در این کله‌ی پرم چه‌ها که نمی‌گذرد. خاموشی لبم نگرانش کرده بود دستش را با یک لبخند فشردم تا به اطمینان خاطری که دنبالش بود برسد. حافظ هم لبخندی زد و ادامه داد: -گفته بودم صبر می‌کنم تا بهم کاملا اعتماد کنی... راست می‌گفت گفته بود. با لحنی که حتی خوش‌آوازترین قناری دنیا به پایش نمی‌رسید ادامه داد: - گفته بودم تا کنارم حال دلت خوب و اروم باشه، صبر می‌کنم ، تلاش کردم همه چی همونی باشه که می‌خوای. در عمل ثابت کرده بود. حتی فراتر از حد خواسته‌ی من عمل کرده بود. - نبات جان من! جانم رفت برای نبات جان گفتنش. پلک زدم و حواس‌های باقی مانده‌ی دلم را به فکرم قرض دادم تا از حرف‌های قشنگش جا نمانم. - از همون موقع هم شدم همپای دلت و هر قدمی برداشتم سعی کردم بهت بفهمونم که اگر من کنارتم فقط و فقط به خاطر دلم به سینه‌ی ستبرش اشاره کرد و من یک آن حواسم پرت آغوشش شد. -  همین دلی که دیوونت شده  و دیگه صبری براش نمونده. خندید، من هم خندیدم. - دیگه صبری  نداره تا اینجوری ادامه بده، دنبال کلمه گشت و در آخر با ته مایه اعتراض گفت: - نبات من یه جورایی خسته شدم از این همه تنهایی و نبودنت... نگاهش کوتاه سمت  راننده ای که در سکوت می‌راند برگشت و با لحنی ارامتر زمزمه کرد: - اینجا جای گفتن خیلی از حرف ها نیست... دوباره جذیتی به لحنش بخشید و ادامه داد: - امیدوارم نهال اعتمادت جون گرفته باشه، انقدری رشد کرده باشه که بتونی برای باقی عمرت بهم تکیه کنی.
    ادامه مطلب ...
    3 265
    16
    من از تو جان گرفته‌ام کنم فدای تو زجان گذر نمیتوان مگر برای تو دل از تو بر نمیکنم تویی جهان من دچار تو‌ نمیکند دل از هوای تو دل از هوای تو یا

    file

    4 024
    21
    **** چند ماه بعد... از بچه ها یکبار دیگر سرسری خداحافظی کردم. کیفم را زیر بغل جا دادم و با سرعت از در ساختمان مرمت شده بیرون زدم. بعد از آن تماس تلفنی که امدنش را خبر داده بود دیگر ارام و قرار نداشتم و برای دیدنش لحظه شماری می‌کردم. با لبخندی پر اشتیاق بر لب، به قصد پیدا کردنش نگاه گرداگرد خیابان چرخاندم. -نبات جان نگاه آواره‌ام سمت صدای مردانه‌اش چرخید و درون لانه‌ی چشمانش آرام گرفت. خودش می‌دانست که نگاهش تا این حد جاذبه دارد؟ اصلا برای من این‌گونه بود یا برای تمام مخاطبینش این نگاه، آهنربا طور عمل می‌کرد؟ کمی عقب تر کنار تاکسی فرودگاه ایستاده بود. لبخندم پهنا گرفت و عمقش بر قلبم نشست. با قدم‌هایی بلند خودم را از بین ماشین‌های کنار خیابان بهش رساندم. با لحنی رنگ گرفته از هیجانات درونی‌ام نفس نفس زنان سلام کردم. مردمک مشکی پر مهرش روی صورتم دور زد و در حالی که دستش را به سمتم دراز می‌کرد با محبت جوابم را داد: -سلام شاخ نباتم انگشتانم که میان انگشتانش گره خورد، تنم را محکم سمت خود کشاند و در حالی که دستش را دور کمرم حلقه می‌کرد نگاهی به ترافیک مقابلمان انداخت: -چقدر دلتنگت بودم چشمانم کیفور از این دیدار و آغوشی که بهشت برینم بود به صورتش خیره ماند: -دل منم تنگ شده بود! با لبخند در عقب را برای نشستنم باز نگهداشت: - پس بریم یه جای خلوت تر تا یه دل سیر با هم حرف بزنیم. برای من مکان و زمان مهم نبود اما از پیشنهادش استقبال کردم و جلوتر از او با حمایت دستانش سوار شدم. او که نشست تاکسی به حرکت درآمد. نمی‌دانستم مقصد کجاست، بی توجه به خیابان‌ها نگاهش کردم: -چه بی خبر اومدی؟ دستم را میان انگشتان مردانه‌ی گرمش فشرد و با همان نگاه مخملین و نافذ به چشمانم خیره شد: - قرار بود اخر هفته بیام، اما طاقت نیاوردم. این بی طاقتی او دلم را ضعف انداخت، پر شیطنت گفتم: -راضی ام از دلت، تا باشه از این بی طاقتیا مهر خاصی به نگاهش افتاد و لحنش آن‌قدر آرام به گوشم رسید که انگار وزش یک نسیم بهاری نوازشم کرد و بر جانم نشست: -دقیقا از این بی طاقتیا زیاده، انقدر که این دفعه قرار نیست تنها برگردم. از حرفش کمی جا می‌خورم. متعجب و با چشمانی که کنجکاوی ریزش کرده می‌پرسم: -یعنی قراره اینبار بیشتر از همیشه بمونی تا با هم برگردیم؟ ابروهایش را دوبار بالا انداخت لبخند پر معنی به لبش فرم شیرینی بخشید: -با هم برمی‌گردیم اما نه اون زمانی که تو بهش فکر می‌کنی! یا او گنگ حرف زده بود یا من تمرکزم برای فهمیدن حرفش کافی نبود. در جواب همان چند کلمه‌ای که دستگیرم شده بود گفتم: - من که کلی کار دارم، با انگشتانم کارهایم را شمردم: - تسویه با دانشگاه و کارای خوابگاه ، تازه بعد این کار اخری هنوز فرزین را ندیدم. خودم از کلافگی پفی بیرون فرستادم: - ضبط و ربط این کارا کلی طول میکشه! انگشتان ردیف کرده‌ام را مجددا میان دستانش گرفت: -به همشون می‌رسیم،فعلا موضوع مهم تری هست. نگاهش در عین محبتی که بی حد و اندازه تصورش می‌کنم به شدت جدی بود. حدس زدم موضوعی که در ذهن داشت برایش مهم و کاملا حیاتی بود که تا این با جدیت بیانش کرد. مشتاق تر از قبل حوصله به خرج دادم تا سر از افکار جذابش درآورم. با نگاهی که تلاش کردم کنجکاو به نظر برسد به چشمان مشکی جادویی اش خیره ماندم: -نمی‌خوای بگی این موضوع مهم چیه؟ تک ستاره‌ای در شب پررنگ چشمانش برق زد و لذتی عجیب میان نگاهش چرخ خورد: حصار دستانش تنگ‌تر شد و انگشتانش دستم را بیشتر از قبل درهم فشرد: -تموم کردن این فراغ و جدایی... کمی مکث کرد و با همان لحن پر قدرت ادامه داد: -قراره خانم خونم بشی!
    ادامه مطلب ...
    4 323
    21
    #زهرا‌غنی‌آبادی دوره کوتاه همین اتفاقات جوابم برای سوالش بود پس بی هیچ خجالت و تردیدی گفتم -نه حاضر نیستم لبخندش عمق پیدا کرد و پشت بند من با لحنی محکم گفت: -منم حاضر نیستم بابت برادری که نشناخته با افکار غلطش تو رو قضاوت میکنه رهات کنم و یه چیزی که به روزهای خوب امیدوارم میکنه اینه که مامان نجمه مثل یه شیر پشت هر دومونه... اسم خاله دوباره شرم به وجودم نشاند، حالم از نگاه تیزبینش دور نماند که سریع ادامه داد -عزیز دلم لازم نیست تو خجالت بکشی یا حس بدی داشته باشی... انگشتانش بر روی دستم فشاری بیشتر وارد کرد ، انگار که حمایتش را از بین سر انگشتانش به تنم تزریق می‌کرد -مامان من گناه هیچ کس را پای فرد دیگه ای نمی‌نویسه و بیشتر از اونچه فکرش کنی دوست داره. حرفش بیشتر خجالت زده ام می‌کرد و مهر خاله را در دلم هزار برابر می‌کرد، واقعا بخشیدن مادرم و قبول من در کنار حافظ روح بزرگی می‌خواست که انگار خدا در مورد خاله سنگ تمام گذاشته بود. اما هر کار کنی باز یه چیزهایی افسوست هست و مدام با خودت تکرار میکنی که ای کاش میشد! با همان حال نفسی عمیق کشیدم: -ای کاش مامانم به خاله زنگ میزد، شاید کمی از بار این گناه کمتر میشد. نگاهش می‌گفت حالم را خوب درک می‌کند شاید به خاطر راه اشتباهی که رفته بود، اما هر چه بود دلش نمی‌خواست من در این حال و وضع بمانم. دستش کمی بالاتر امد تاری از مویم را زیر شالم داد ، نگاه مهربانش روی چشمانم چرخ زد. دستش اینبار روی بازویم نشست و نگاهش حالتی جدی تر به خودش گرفت -درک می‌کنم این وضعیت چقدر برات سخت و ازار دهنده است، می فهمم که دوست داری همه چی را درست کنی یا حتی تغییر بدی اما نبات من یه چیزهایی را نمیشه عوض کرد، حتی نمیشه خطشون زد، مثل مادر تو و برادر من! حضورشون تو زندگیمون همیشگیه و چه بخوایم چه نخوایم اتفاقاتی افتاده و در حال حاضر ما کاری از دستمون برای درست کردنش بر نمیاد... نگاهش یکباره حالت تاکیدی به خودش گرفت -البته جز اشتباه من که هر کاری از دستم بر بیاد برای جبرانش می‌کنم...اما در مورد اون اتفاق باید یادمون باشه قرار نیست اجازه بدیم این مسائل ما رو از هم دور کنه یا گناه اونا بار روی شونه ما بشه ،حتی اگر تو بخوای من حاضرم پیش هر مشاوری بیام و این زخم ها را التیام بدم تا تو و من در کنار هم حالمون خوب باشه، تا خیال تو در کنار من راحت باشه. حرف هایش بیشتر از انچه خودش بفهمد حال روح خسته ام را التیام بخشید. منی که حس طرد شدگی و مهم نبودن داشتم و حس می‌کردم در این دنیا هیچ کس من و ارامشم برایش مهم نیست حالا با این حرف های حافظ همه چی برایم رنگ دیگری گرفته بود، اینکه کسی هست که ارامش و امنیت من برایش در اولویت است. انقدر حال خوبی داشتم که دوست داشتم در این لحظه محکم به بغل بگیرمش و تمام تلخی های درونم را با شیرینی تن او جایگزین کنم. بی دلیل نبود که کنارش این قدر حالم خوب میشد. انگشتانم ارام بالا امد و روی دستش نشست، نگاه قدردان و پر محبتم را صاف به چشمانش دادم -ممنونم شاید باید کلی حرف دیگه می‌زدم اما در این لحظه تنها کلمه ای که توانستم به زبان بیاورم همین قدر کوتاه بود. سرش را به حالت تایید تکان داد و لحنش ارامشی خاص به خودش گرفت -من ممنونم که دغدغه هاتو ازم پنهون نکردی و بهم اجازه میدی عشق و محبتم را بهت ثابت کنم. صدای زنگ گوشی ام پایان دهنده حرف هایمان شد و نوشینی که کلافه از دیر کردنم بنای غر زدن را برداشته بود، اما وقتی گفتم همراه حافظ دارم میام، یکباره ان هم شکایتُ خستگی تبدیل به اشتیاق شد.
    ادامه مطلب ...
    4 079
    18
    صلوات این پست ها تقدیم به شهید محمد جهان آرا 🌺
    5 107
    2
    #جهنم‌بی‌همتا حرف های قشنگ و شیرینش به اینده ای که برایم تاریک شده بود امیدوارم کرد. شاید همه چی دوباره برایم مثل گذشته پر از رنگ و قشنگی میشد! اما هنوز ذهنم پر از چیزهایی بود که باید پرسیده میشد. اما در این موقعیت به هیچ چیز جز چشم های جادویی و مهر خفته میانشان نمیشد اهمیت بدهم. پس سر و تنم را آهسته عقب کشیدم و با این حرکت چانه ام را رها کردم ، هنوز ضربان قلبم بالا بود و برای ارام کردنش نگاهم را کمی سمت بیرون از ماشین چرخاندم ،اما میان عطر تنش که تمام ماشین را احاطه کرده بود و ان نگاه و لحن دوست داشتنی اش این کار به شدت غیر ممکن به نظر می‌امد. -این عقب نشینی نشونه خوبیه یا بد؟ کلام پر شیطنت و زیرکش می‌گفت بیشتر از انچه فکرش را کنم حواسش به من و حرکاتم هست. چیزی برای فرار نبود، پس با نگاهی صادق به چشمان نافذش خیره شدم -الان همه چی خوبه اما در اینده چی؟ سوالم ابروهایش را به سمت بالا برد -واضح تر بپرس کمی سر جایم جا به جا شدم -اولین مشکل بزرگ من بعد از اعتماد به تو خانواده ات هستن، چطور می‌تونم با خاله رو در رو بشم... نگاهم را از چشمانش به سمت پاهای خودم کشاندم و لحنم حالا کمی ارام تر شد -قطعا نظر خواهرت در مورد من مثل برادرت هستش، با این نپذیرفتن چطور باید کنار بیاییم؟ -قطعا برات سخته، برای منم همینطورِ چون می‌دونم مادرت قرار نیست هیچ وقت من را قبول کنه و اجازه بده کنار هم زندگی ارومی داشته باشیم،اما... حقیقتی که خودش به زبان اورده بودش جز دیگری از دغدغه هایم بود ، ان اما که کلامش را قطع کرد مشتاقم کرد برای شنیدن. سرم را بالا اوردم و نگاهش کردم، چشمان او هنوز روی من بود و برای چشم در چشم شدنمان انتظار می‌کشید لبخندی حمایت گونه بر لبش نشست -تا کجا باید منتظر تایید دیگران باشیم؟ من برای به دست اوردن اعتمادت می‌جنگم اما برای افکار اشتباه و غلط یه نفر کاری از دستم بر نمیاد. -یعنی حاضری بخاطر من قضاوت بشی و حرف بشنوی؟ فکر می‌کنی چند وقت بتونی این وضعیت ناخوشایند را تحمل کنی؟ فکر نمی‌کنی الان چون اتیشت تنده به قضیه انقدر راحت نگاه می‌کنی؟ انگشتانش دوباره به کمک نگاهش امدند و پشت دستم را ارام لمس کردند. گرمای دستش دلم را گرم کرد -الان اگه بگم اره میگی اتیشم تندِ... لحن شوخش کمی از بار منفی حرف های من کم کرد و خودش در ادامه دوباره گفت -حقیقتش اینه که قضاوت شدن و حرف شنیدن خوشایند هیچ کس نیست ولی باید بین حرف غلط مردم و اینده ای که ارزوش را دارم یکیش را انتخاب کنم! بلاخره این وسط یه تاوانی هم باید بدم. شَک به صدایم نشست -من دنبال ارامشم نه تاوان پس دادن! -یعنی حاضری از من بگذری و با مردی که انتخاب مادرته ازدواج کنی؟ اینطور زندگیت پر از ارامش میشه؟ سوالش رفتار دیروزم را دوباره به خاطرم اورد، من عشقم به حافظ را نادیده گرفتم و به حامد، انتخاب مامانم جواب مثبت دادم! حال خراب و اشوب دیروز هر دویمان تکه کوچکی از اینده یمان بود. و این وسط یک چیز را خوب فهمیدم که حال خراب و روح زخم خورده من برای مامان اهمیتی نداشت، برای او فقط به کرسی نشاندن حرف ها و نظرات خودش مهم بود حتی اگر به شکستن دلم منتهی میشد. واقعا من به خاطر مامان حاضر بودم حافظی را که با تمام ادم ها برایم متفاوت بود رها کنم؟! حافظ فقط یه مرد و حس عاطفی میانمان نبود، او برایم یه حامی و دوست و سنگ صبور بود. من کنار چند نفر در این دنیا می‌توانستم خود واقعی ام باشم؟!
    ادامه مطلب ...
    5 067
    28
    #زهرا‌غنی‌آبادی -چی؟ لحن محکم و جا خورده اش لحظه ای من در خود کشیده شده را در جایم پراند. اما زودتر از زبان من انگشتان گرم و حمایت گر او بود که روی پوست یخ کرده دستم نوازش گونه نشست -خب! لحن کنجکاوش را به وضوح ارام نگه داشته بود، چشمان من روی دست مردانه و بزرگش نشست، روی انگشتانی که گرمایشان برایم از هر چیزی اشناتر بودند -من جواب مثبت دادم نمی‌دانستم چرا قضیه را اینطور دراماتیک تعریف می‌کردم! قطعا راه سریع تری هم بود که او را اینطور دغ ندهد. اما شاید دلم می‌خواست او کمی حس از دست دادنم را بچشد، بلاخره مسبب یکی از زخم های روحم او بود. سکوت سنگینی فضای ماشینش را پر کرد، دستش ارام عقب کشید و دل من لرزید، یعنی انقدر راحت پا عقب کشید. قبل از انکه فکرهای تلخ بیشتر از این بهم هجوم بیاورند انگشتانش ماهرانه چانه ام را نرم در خودشان گرفتند و سر و گردنم را به جبر سمت خودش بالا کشید. -متاسفم عزیزم، اما قرار نیست انقدر راحت دوباره از دستت بدم. نگاه مشکی پر جبروتش همان حافظ پر قدرت همیشگی را برایم تداعی کرد، البته که اینبار چاشنی زورگویی اش محبتی ملموسُ شیرین شده بود. جوابش ته دلم را به قنج انداخت. شصتش ارام پوست صورتم را نوازش کرد ، نگاه نافذ بی انتهایش گره بر چشمانم خورد. منتظر حرفی از سمت من نماند و با همان اقتدار ادامه داد: -بهت گفته بودم من ادم جنگیدنم،برای به دست اوردنت لباس رزم تنم کردم و قرارم نیست تو رو به کسی ببازم. هر کسی جای من بود قطعا در این لحظه کنار این لبخند مطمئن و جنگجو دل و دینش را برای هزارمین بار به او می‌باخت. اما کنار این دل باختگی حرف های دیگری هم بود، حرف هایی که روحم را خسته کرده بود -می‌تونی بجنگی، اما حریف تو اون مردی نیست که به خواستگاری من اومده، اعتماد خدشه دار شده من کسیه که تو باید شکستش بدی! ضربان قلبم با جلوتر امدن صورتش بالا رفت و داغی را در گونه هایم حس کردم. نگاهش پر از اطمینان و اعتماد بود -قرار نیست من این اعتماد زخم خورده را شکست بدم، می‌خوام درکش کنم و باهاش راه بیام، حتی اگه چند سال طول بکشه ،می‌خوام به یقین برسی که عاشقتم و کنار من ارامش داشته باشی.
    ادامه مطلب ...
    4 547
    25
    #زهرا‌غنی‌آبادی پنج دقیقه نشده ماشینش جلوی پایم می‌ایستد، هر چقدر هم اعتمادم نسبت بهش لکه دار شده بود اما نمی‌توانستم منکر حال خوبی که از دیدنش وجودم را در بر می‌گرفت بشم. سوار که می‌شوم نگاهم در مشکی چشمانش گره می‌خورد -سلام شاخ نبات دلم می‌خواهد لبخندی به وسعت تمام صورتم بزنم اما جلوی خودم را می‌گیرم و با لبخندی محجوب سلامش را جواب میدهم. سر جایم درست می‌نشینم و دستم به دنبال کمربند کنارم کشیده میشود -فکر کنم دلیل اینکه این ماشین را چند ساله داری فهمیدم... کمربند را می‌بندم و نگاهم سمت صورتش بالا می‌اید -بابت سرعت خیلی زیادشه، راه بیست دقیقه ای هتل تا اینجا را پنج دقیقه ای اومدی! مشکی دقیق و تیزبینش تک به تک رفتار و حالات صورتم را زیر نظر داشت ،انگار قرار نبود چیزی از نگاهش جا بیفتد. با حرفم یک ابرویش بالا پرید و لبخند پر منظوری گوشه لبش نشست - نفروختن این ماشین دلیل دیگه ای داره و زود رسیدنم بابته این بود که قبل زنگ زدنم تو راه همینجا بودم. نگاهم را از ته ریش همیشگی و تمیزش گرفتم و با لحنی سوالی پرسیدم -میشه بدونم چرا؟ ماشینش خیال حرکت کردن نداشت انگار از این فضای نزدیک و راحت بینمان راضی بود تنش کمی سمتم چرخ خورد -دلیل اولی یا دومی؟ بی اختیار مقابل لحن نمکی اش لب هایم کش امد -اولی را بگو تا به دومی برسیم. اوای پر محبت صدایش بر دلم نشست -نمی‌خوام لحظه های بودن کنارت را بیشتر از این از دست بدم... نگاه مشکی جادویی اش به چشمانم گره خورد -می‌خوام هر چی خراب کردم را درست کنم تا تو دوباره دلت کنار من امن و مطمئن باشه. حرف هایش من را به دیشب و تصمیم ترسناکی که تا عملی کردنش هم پیش رفتم برگرداند. لبخندم جمع شد، باید می‌فهمید من روی چه خط باریکی هستم هر لحظه ممکن بود این روح خسته زخم خورده من را اشتباهی احمقانه بکشاند. -می‌ترسم این خستگی روحم کار دستمون بده... لحن درهم رفته ام کمی از عمق لبخندش کم کرد خجالت کشیدم نه فقط از مهر بی نهایت میان چشمان او از دل خودم که اینطور دیوانه او است و می‌خواستم به اجبار به دیگری حواله اش کنم و حتی از حامد صادق و بی ریای دیشب خجالت کشیدم با صدایی به شرم نشسته با لحنی ارام گفتم -دیشب مراسم خواستگاریم بود.
    ادامه مطلب ...
    5 394
    26
    #زهرا‌غنی‌آبادی صحبت با بابا کمی دیر به سر قرارم می‌رساندم، بابت همین به نوشین دیر رسیدنم را خبر دادم. همانطور که کفشم را پا می‌کردم صدای مامان از پشتم غافلگیرم کرد -میری دیدن حافظ؟ لحنش ناراضیتی اش را فریاد میزد، نمی‌فهمیدم چطور هنوز می‌توانست به این رفتارهایش ادامه بده، مگر نباید ازش شرمنده باشه، حالا شرمندگی پیشکشش می‌توانست اینقدر حق به جانب رفتار نکند! سمتش چرخ می‌خورم و در همان حال پر شال مشکی ام را روی شانه ام می‌اندازم -می‌خواین پیغام عذرخواهیتون را بهش برسونم؟ با نگاهی در هم رفته به چشمان پر منظورم خیره شد. -حافظ این موضوع را در خوابش می‌تونه ببینه، این پسر هیچ ربطی به مادرش نداره! یاد محبت شدید حافظ نسبت به مادرش افتادم،چطور میشد به این نتیجه رسید که در هم شکستن یک مادر ربطی به فرزندش نداشته باشد؟! برعکس بابا هیچ پشیمانی در رفتارش نبود و این کفری ام می‌کرد. -شاید باید یاداوری کنم که شما خانواده همین پسرو از هم پاشوندی، فکر میکنم بیشتر از تصوراتت همه چیز بهش ربط داشته باشه. لحن عصبی و طرفداری تندم بهش خوش نیامد -من تصمیم ندارم بخاطر این ادم باهات بحث کنم، فقط خواستم بگم این ادم نامطمئن و سیاسه و با تمام مخالفتم با این ادم مشکلی با ارتباطت تا وقتی شمال هستی باهاش ندارم. انگشتش را برایم تکان داد و با لحنی هشدار دهنده ادمه داد -ولی تا شمال و در همین خوشگذرونی های دو روزه، بعدش برای همیشه باید این ادم را فراموش کنی! جا داشت بابت همچین پیشنهادی ازش قدر دانی کنم، فقط مانده بودم چطور فکر می‌کرد من به امر و نهیش اهمیت می‌دهم و قرار است بهشان گوش بدهم؟! من هم دیگر دلم بحث کردن نمی‌خواست،ان هم با همچین تفکراتی! نگاهم را بی هیچ جوابی ازش می‌گیرم کیفم را روی شانه می‌اندازم و سمت در می‌روم -فقط یادت باشه حامد را به خاطر همچین ادم معلوم الحالی از دست دادی. حرف هایش بهمم می‌ریخت، از این نوع حرف زدنش در مورد حافظ متنفر بودم، چرا نمی‌توانست بهش احترام بگذاره؟ چرا با این همه حرف و بحث باز هم این همه خودش را به حق می‌دید!؟ در خانه را باز می‌کنم و قبل از انکه بیرون بروم دلم می‌خواهد دو کلام بهش حرفی بزنم اما بی خیال میشوم، از قدیم گفته اند نرود میخ اهنین بر سنگ! در را می‌بندم و قدم هایم را به سمت اول خیابان تند می‌کنم. کنار خیابان می‌ایستم تا با تاکسی کمی زودتر خودم را به محل قرار برسانم که دوباره زنگ گوشی ام وادارم می‌کند که نگاهم را از یافتن تاکسی به داخل کیفم بدهم. انگار امروز از ان روزها بود و با دیدن اسم افتاده بر گوشی یکباره دلم جمع شد، دوباره همان اسمی که فقط دیدنش قلبم را به تپش می‌انداخت چند قدمی با خیابان فاصله می‌گیرم و جواب می‌دهم -سلام صدایش همان همیشگی است نافذ و دوست داشتنی -سلام عزیزم، خونه ای؟ در مقابل او لحنم چند درجه نرم تر میشد و ناز خاصی به صدایم می‌نشیند -نه دارم میرم دیدن نوشین...دوست کرمانیم -بگو کجایی میام دنبالت. دلم برای دیدنش پر زد، واقعا من چطور می‌خواستم دلی که اینطور شیفته اوست را به حامد بدهم!؟ -سر خیابونم وایسادم تاکسی بگیرم -همونجا باش تا پنج دقیقه دیگه می‌رسم کمی تعجب می‌کنم،حداقل از هتل یا خانه اش تا اینجا بیست دقیقه تا نیم ساعت را بود! پرسیدن سوالم را می‌گذارم برای وقتی که برسد و با باشه ای تماس را قطع می‌کنم.
    ادامه مطلب ...
    4 931
    24
    الهی بگردم براتون چه میشه گفت در مقابل این غم چه میکشن مادراتون 😭
    4 797
    3
    ممنون از همگی و دعاهای پر مهرتون 🌺 صلوات این پست ها تقدیم به شهید تندگویان
    5 199
    2
    #زهرا‌غنی‌آبادی -کاری که مادرت کرده فقط تقصیرش برگردن خودش نیست که بر گردن منم بوده و هست، کوتاهی منُ زیاده خواهی مادرت باعث ضربه به خاله  بی نوام شد... صدای بابا پر از تاسف و پشیمانی بود، دیگر توان راه رفتن نداشتم، بی خیال قراری که ممکن بود بهش دیر برسم روی زمین نشستم و به حرف های بابا پر دقت گوش دادم -وقتی حافظ از قصد و نیتش گفتُ دلیل این همه بغض و نفرت را برام تعریف کرد نابود شدم، تا به حال به این حد سرافکنده و خجالت زده نشده بودم و از طرفی پای تو و عشقت وجودم را لرزاند،دلم می‌خواست حافظ را تنبیه کنم اما جرم خودم هزاربرابر بود، او مرد و مردانه جلو امده بود با پشیمانی طلب بخشش داشت و اجازه می‌خواست تا کنارت باشه...دختر بابا نمی‌تونی حال منُ اون شب و روزها درک کنی، فکر اینکه اشتباهات و خودخواهی من و مادرت چه بلایی سر تو اورده ذره ذره ابم می‌کرد... حرف های بابا همان چیزهایی بود که دلم می‌خواست مامان بگوید، این صدای شکسته و پشیمان را باید از مامان می‌شنیدم تا کمی این حس خفقان اور رهایم می‌کرد. با صدایی ناله وار و پر بغض می‌پرسم -چرا بهم نگفتی؟ -تو پر از زندگی و شوق بودی، همه امید و ارزوهات حافظ شده بود، میومدم حقیقت را می‌گفتم تا اتیشت بزنم اونم وقتی حافظ واقعیت را بهم گفته بود و ادعای عاشقی داشت، چرا باید پاسوز من و مادرت میشدی؟ چرا به خاطر ما همچین لحظه هایی را از دست می‌دادی؟ -اما خورشید پشت ابر نموند. -نه اما ببخشم که نگفتم و پنهان کردم، دلم می‌خواست در مورد موضوع مادرت تا لحظه‌ ای که در توانمه بی اطلاع نگهت دارم. خوشحال بودم که بابا زنگ زد و اینبار جوابش را دادم، حرف هایش برایم با ارزش بود، حتی از پشت تلفن مهم بودنم را حس کردم، دوست داشتنش بهم ارامش داد و این حس شرمندگی کمی ارامم کرد. دست بر صورتم کشیدم و رد اشک هایم را از روی گونه ام پاک کردم -شما به خاله نجمه زنگ زدین؟ معنی پشت حرفم را اینبار سریع گرفت -روزی که فهمیدم از همان زندان زنگ زدم،حتی حضوری چند بار طلب حلالیت کردم، خاله روحش خیلی بزرگه، دلیل اصلی من بابت بخشیدن حافظ مادرش بود، چطور او ما را که زندگی اش را اینطور خراب کرده بودیم بخشید بعد من پسرش را نبخشم! دلم برای مظلومیت خاله کباب شد، منی که ارتباط نزدیکی با او نداشتم با هر یاداوری اینطور حالم بد میشد چه به سر حافظ امده بود بعد این اتفاق!! بی اختیار با زبانی به غم نشسته گفتم -بابا حافظ سر این اتفاق داغون شده. -حق داره عزیزم... لحن پدرانه و دلسوزانه اش ارام شد -دخترم من تو زندگیت و تصمیماتت دخالت نمی‌کنم،اما تو هم بهش حق بده و درکش کن.
    ادامه مطلب ...
    5 162
    29
    لبم را محکم به دندان میگیرم تا اشک هایم سرازیر نشود اما خسته تر از ان هستم که بتوانم این بغض را کنترل کنم اشک هایم جاری می‌شود -متاسفم... واقعا متاسفم جلو می‌اید و نرم بر سرم بوسه ای میزند -چیزی برای بخشش نیست ،از اول حق با تو بود. نیم ساعت بعد از حامد پایین رفتم و اینطور به او فرصت دادم که اگر حرفی دارد در غیاب من بزند. نمی‌دانم چه گفته و چی شنیده بود، قیافه درهم رفته خاله و مامان و چشمان غمگین نفیسه شاید کمی مهمانی را به کام بقیه زهر کرد، اما هر چه بود این قصه برای هر دوی ما امشب تمام شد. صبح با صدای زنگ گوشی ام از خواب پریدم، نوشین بود و به جای درخواست بهم امر کرد تا امروز با هم در بازارهای بومی شهر چرخ بزنیم. دیگر مثل روز اول شوق ماندن در خانه و کنار دیگران را نداشتم پس از خدا خواسته پیشنهادش را پذیرفتم. مشغول حاضر شدن بودم که دوباره گوشی ام زنگ زد، همانطور که دکمه های مانتوی زرشکی ام را می بستم جلو امدم و از بالا به صفحه گوشی نگاه کردم، اسم بابا افتاده بود. دیروز هم دو باری زنگ زده بود اما بابت حال خرابم بی جوابش گذاشته بودم. قطعا نگران و دلتنگ شده بود، بهتر بود به جای بی خبری و بی توجهی او را در جریان انچه ازارم می‌داد می‌گذاشتم. گوشی را برداشتم و ارتباط را وصل کردم -سلام بابا صدایش مهربان و گرم درون گوشم پیچید -سلام عزیزم، خوبی؟ کجایی از دیروز نگرانت شدم! بی خیال بستن دکمه هایم میشم و همانطور که سر جایم ایستادم نگاهم را بی هدف به مقابلم می‌دهم -خوبم فقط دیروز نمی‌خواستم و نمی‌تونستم باهاتون حرف بزنم. جوابم کمی متعجبش کرد -چرا، اتفاقی افتاده؟ نمی‌دانم از کجا شروع کنم تا قضیه را بهش بفهمانم، شاید مثل همیشه بهترین راه مستقیم سر اصلا مطلب رفتن باشد -چرا در مورد کار اشتباه مامان به من نگفته بودین؟ انقدر یکباره سر اصل رفته ام که او متوجه منظور اصلی ام نمی‌شود، لحنش کمی حالت شوخ به خودش می‌گیرد -کدوم اشتباهش دقیقا؟ مامانت از زمان تولد تو تا الان کلی کار انجام داده که از نظر خودش درسته و از نظر بقیه اشتباه! پایم برای تسلط بیشتر مغزم بر حرف هایم نیاز به حرکت دارد ،پس همانطور که دور سالن راه میروم جواب میدهم -یعنی مامان کلی اشتباه داشته که شما از من مخفیش کردین؟ بابا بی هیچ تزلزلی جواب داد -بله، ادم ها جایز الخطا هستند و مادرت بابت مشکلات زندگیمون این خطاها درونش بیشتر شد همونطور که من اشتباه کردم و قرار نیست بچه ها از تمام این خطاها خبر دار بشن. من مصر پرسیدم: -حتی اگر این خطا باعث گند زدن به زندگی بچه هاشون بشه؟ یعنی باز هم باید به جای گفتن حقیقت مخفیش کنیم؟ بابا اصلا در باغ حرف های پشت پرده من نبود پس گفت -من درست متوجه منظورت نمیشم، بهتره بری سر اصل مطلب. خیر سرم مثلا از همان اول رفته بودم! -اصل مطلب من تمام اتفاقاتی است که در مورد حافظ شما ازم مخفیش کردین، از کاری که مامان در حق خاله نجمه کرده و بعد که شما با دونستن نقشه های حافظ ازم همشون را پنهان کردین. اینطور بهتر بود یکباره همه چیز بر روی دایره ریختم، انگار بابا منتظر هر چیزی بود به جز این حرف ها، او سکوت کرده بود و من این را به معنی جا خوردگی اش و اینکه چیزی ندارد تا در جوابم بگوید گذاشتم و خودم به جای او گفتم - حتما میگید این ندونستن به صلاحم بوده،قرار بوده از من محافظت کنه، اما شما چطور از طرف من تونستین برای زندگی و اعتماد من همچین تصمیمی بگیرین؟ می‌دونین الان چه حالی دارم؟ صدای عصبی ام بغض الود شد -موندم بین کار وحشتناک مامان و این مخفی کاری بزرگ شما، حتی نمی‌دونم می‌تونم بازم به حافظ اعتماد کنم یا نه! -متاسفم دخترم صدای گرفته و آهسته بابا من را بیشتر سمت شکستن بغضم سوق داد
    ادامه مطلب ...
    4 878
    25
    گل دخترا روزتون مبارک🌺 لطفا برای پسر من که امشب عمل شده یه حمد شفا بخونید❤️🤲
    4 766
    2
    من تا الان تلگرامم بالا نمی‌امد😐 صلوات این پست ها تقدیم به شهیدان مصطفی عارفی،میثم نجفی🌺
    5 238
    2
    #زهرا‌غنی‌آبادی -با این بغض یعنی قبول کردی بقیه عمرت را کنار من بدبخت بشی! لحن اگاهش مخلوط به خنده ای تلخ بود. بدبختی؟ اینکه بخاطر درماندگی و تنهایی به مردی که دلت عاشقش نیست بله بگویی چیزی بالاتر از بدبختی نبود؟ دل ناکوکم بهانه حافظ را می‌گرفت، هنوز تمام وجودم پیش تماس دو ساعت پیشش بود،اما دیگر توانی برای خواستن ارزوهایم را ندارم. کلافه و ناراضی گفتم -چه فرقی داره احساس و لحن صدای من چجوریه، اینطوری همه به مراد دلشون میرسن! سریع بلند شد و دقیق جلویم با چهره ای درهم رفته ایستاد -همه؟ من و تو کفه ترازوی بقیه می‌گذاری؟ تا حالا شده کاری برخلاف میل تو انجام بدم؟ حتی وقتی از اون مرد بدم میومد و خطر بزرگی برات می‌دونستمش جلوت را نگرفتم، بعد حالا به من میگی برام مهم نیست تو چه حس و نظری داری!؟ صدایش به شدت جدیُ دلگیر بود. حرف هایش درست بود، اما من هم کلی حرف روی سینه داشتم که باید می‌زدم، مستقیم نگاهش کردم و مثل خود او بی هیچ تعارفی گفتم: -یعنی تو حس و نظر من را نمی‌دونی؟ یعنی یادت نیست سری اخر در مورد این موضوع چی بهم گفتیم؟ یا فراموش کردی که رفتی تو جناح بقیه یا پیشنهادم را قبول کردی...که من احتمال میدم دومی باشه که بهت بابتش جواب مثبت دادم. -پیش خودم گفتم حالا که اون فرد نیست شاید بتونی جور دیگه ای منُ ببینی! به چشمان آرزومندش خیره میشم -کی گفته اون فرد نیست؟ ابروهایش بالا می‌پرد و من بدون معطلی ادامه میدم -ولی تو واقعا فکر کردی اون موقع مشکل من فقط حافظ بود؟ نه حس برادری که بهت دارم!؟ دستش به موهایش کشید و چشمانش بی قرار شده روی صورتم چرخ خورد -تو همین پایین به من گفتی تو زندگیت هیچ مردی وجود نداره! نفس عمیقی کشیدم -درسته، مردی نیست که بتونم با خاطر جمع بهش فکر کنم. -پس حرفت در مورد حافظ و بودنش... وسط حرفش می‌پرم، دلم نمی‌خواهد در این شرایط با فکر کردن به حافظ هر دویمان را بیشتر از این عذاب بدم -میشه بیخیال حافظ بشیم؟ -نه لحن مصمم و محکمش باعث جا خوردنم میشه -باید بدونم بعد گذشت این همه وقت و اختلافات بینتون هنوز دوستش داری؟ حقیقت بینمان را نمی دانست ،او هم فکر می‌کرد بابت اختلاف طبقاتی و اجتماعی بینمان رابطه امان خراب شده و من هیچ وقت قرار نبود اصل موضوع را برایش شرح بدم. بی اعتمادی ام بر شدت علاقه ام تاثیری نداشت،اما خیال اعترافش به حامد را نداشتم پس از کنارش می‌گذرم و بابت جان به لب رسیده از مشکلاتی که یک تنه باید باهمه اشان می‌جنگیدم گفتم: -من میرم پایین جواب منم خودت هر چی دوست داری از طرفم به بقیه بگو. قلبم از حرفم مچاله شد،محبت من به حافظ لحظه ای تمام نشده بود، او منشأ شناخت خودم بود ،بال و پر دادن او باعث جرئت پیدا کردنم شد حتی او و ضربه عاطفی اش باعث رسیدن من به ارزوهای غیر ممکنم شدند. کمی ازش فاصله گرفتم که یکباره دستش محکم دور ساعدم چفت شد -دوستش داری یا نه؟ ایستادم و نگاه جا خورده و غمگینم به انگشتانش خیره شد و سعی کردم از زیر سوالش فرار کنم: -تو اینجا اومدی به عشق چند سالت برسی یا در مورد حافظ سوال بپرسی؟ غیرتش به صدای ارام و صبورش خش انداخت -من وقتی می‌تونم به عشقم برسم که پای حافظ در کار نباشه. جای قدم های حافظ نه بر دلم که بر تک تک خاطرات و موفقیت هایم بود، اما باید به جبر مشکلات که روحم را خسته کرده بودند رهایش می‌کردم! سکوت من انگار او را با واقعیت درونی که سعی در پنهان کردنش داشتم روبه رو کرد -من جلو اومدم چون فکر می‌کردم قصه حافظ برای تو تمام شده و نبودنش به من فرصت میده تا بهت بفهمونم که می‌تونی بیشتر از یک برادر ساده نگاهم کنی و حتی به اینده با من فکر کنی. صدای پر ارزویش اتشم زد -اما نمی تونم نصف و نیمه داشته باشمت، من هر چقدر صبور اما توی عشق خودخواهم، دلم می‌خواد تمام و کمال داشته باشمت، نه اینکه تنت با من و قلبت در حسرت فرد دیگه ای باشه. انگشتانش دستم را رها کرد -این بار هم شانسی برای داشتنت ندارم، جواب بقیه با من... مظلومیت ومهربانی بی انتهایش اشک به چشمانم نشاند و بغض به گلویم انداخت. -من...من... نمی‌دانم چی بگم و او هم انگار نیازی یه شنیدن ندارد لبخند غمگینی به چشمان تار شده ام می زند -تو نگفتی اما من از این حال اشنایی که خودم درگیرشم و در تو می‌بینمش همه چی را فهمیدم ،برای من امشب همه چی تموم شد، قرار نیست همین ماه دیگه برم خواستگاری یه فرد دیگه اما مطمئنم هیچ وقت دوباره سمت تو برنمیگردم، چون قلب تو قرار نیست از بند عشق حافظ رها بشه... نفسی عمیق کشید و نگاهش را ازم گرفت -شاید این سخت ترین ارزویم در حق کسی باشه... دوباره نگاهش بالا می‌اید و اینبار رگ های قرمز میان چشمانش خون به دلم می‌کند -امیدوارم در کنارش بهترین هارو تجربه کنی جوری که تلخی گذشته از خاطرت محو بشه.
    ادامه مطلب ...
    5 213
    27
    #زهرا‌غنی‌آبادی بی انکه نگاهم کند، شرمگین گفت: -همینجا می‌خوای بازخواستم کنی؟ بهتر نیست بریم بالا؟ دلم می‌خواست مثل دیوانه ها حرص از مامان و دایی این خواستگاری بی موقع را سر او خالی کنم، اما چهره ارام و مظلومش بهم اجازه نمی‌داد نگاه ناراحتم را گرفتم و بی هیچ حرفی پله ها را بالا رفتم و او در سکوت تا درون خانه دنبالم امد و با بستن در من دست به سینه زده با نگاهی منتظر سمتش برگشتم اما نگاه او هنوز روی زمین بود و انگار روی نگاه کردن به من را نداشت، اما خیلی این سکوت دوام نیاورد و با همان لحن پر خجالت و گرفته گفت: -می‌دونی اختیار دل ادم با خودش نیست، نمیشه چند سال عاشق باشه و یک باره بهش بگی که نباید نبات را دوست داشته باشی و اون بگه چشم... اوای صدایش بیشتر از قبل حالم را خراب کرد. -من به خودم قبولانده بودم که رابطه تو و حافظ به ثمر رسیده است و سعی کردم سرم را گرم زندگیم کنم تا کم کم تو روزمره هام گم بشی، اما بعد چهارسال که دیدمت انگار نور به قلبم تابید و تمام اون عشق و احساس مخفی شده دوباره نمود پیدا کرد... اصلا حس خوبی نبود، میشد گفت یکی از بدترین لحظه های زندگی ام دوباره مقابلم داشت تکرار میشد. من یکبار حامد را از خودم نا امید کردم و با دست رد به سینه او زدن به خودم هم اسیب زدم و الان با این روح پر زخم و خسته توانایی یکبار دیگر نا امید کردن این برادر عزیز تر از جانم را نداشتم. نگاه قهوه ایش که سمتم امد بی تحمل از طرز نگاه پر مهرش نگاه گرفتم و گوشه سالن نشستم و به پشتی تکیه دادم -نبات جان من قصد ناراحتی و ازار تو رو ندارم... -تو ازارم نمیدی... لحن گرفته ام کلامش را قطع کرد، نفس عمیقی کشیدم و زانوهایم را در هم جمع کردم و پیشانی داغ کرده ام را به کف دستانم تکیه زدم. سکوتم را که دید دوباره با همان لحن ارام و پر احتیاط گفت: -همه می‌دونن دلم بند به دلته، می‌دونن بابت توئه که هیچ دختری به چشم نمیاد که نمی‌تونم به ازدواج فکر کنم، بابت همین گفتن شاید الان... او شرم کرد از گفتن اما من حرف میان کلام پر ارزویش را خواندم و درد کشیدم. حرف هایش به دلم چنگ میکشید و سینه ام را می‌سوزاند. مگر من چند نفر بودم که این همه درد را باید تنهایی به دوش می‌کشیدم،هوای حافظ در سرم بود و حامد پر ارزو مقابلم تمنای عشق داشت! نمی‌دانستم چی بگویم یا چه بخواهم که انگار خواسته ها و حرف هایم را نه کسی می‌فهمید و نه به گوشش می‌رسید. ادم های اطرافم انگار پاک من و احساساتم را فراموش کرده بودند. به خیالم مامان داشت برایم نقش مادرانه ایفا می‌کرد غافل از اینکه می‌خواهد به هر چه خودش دلش می‌خواهد برسد، دلم به حال خودم سوخت برای دخترانه هایم که مادر ندارد، برای همدم و همدلی که نبود تا بتوانم از عشق به ترس عجین شده حافظ برایش بگویم و او مهربان و حمایتگر بشنوم. حتی نفیسه و حامد هم ازم دور شده بودند، خودم را انگار در ته چاهی می‌دیدم که هیچ کس را ندارم تا برای رهایی فکر و قلبم کمکم کند. -نبات جان! محبت امیز صدایم کرد اما مهر من مختص به حافظ بود -بله درمانده گفت -نمی‌خوای چیزی بگی؟ دستم را از پیشانی پر دردم برداشتم و گردن به سمتش چرخاندم و نگاه داغ و غمدارم را به چشمان عاشق و نگرانش دادم -دلت می‌خواد چی بشنوی؟ لحنم انقدر اشفته بود که او را سمتم کشاند، دقیق مقابلم روی زمین نشست و پر دقت به صورتم خیره شد -هر کسی امشب ازت خواستگاری می‌کرد اینطور به هم می‌ریختی یا فقط من عذابت می‌دم؟! مستقیم بهش خیره شدم -چیزی که عذابم میده مهم نبودنمه، همه تو این خانه می‌دونن امشب موضوع چیه جز من! -فکر نمی‌کردم خبر نداشته باشی. بی رودربایستی با همان دلگیری واضحم گفتم -یعنی اگه می‌دونستی بهم می‌گفتی؟ یا بی خیال خواستگاریت میشدی؟ به جای جواب سوالم نگاه ازم گرفت و من لبخند تلخی به لب نشاندم -نه نمی‌گفتی، چون تو هم بدت نمیومد من در عمل انجام شده قرار بدی، چون حسی که اون لحظه بهم دست میده برات به اندازه ای حس دوست داشتن خودت مهم نیست. نگاه دلخورش بالا امد -انقدر بی معرفتانه منو قضاوت نکن. -من حقایقی که درک کردم را میگم، هیچ وقت مثل امشب احساس تنهایی نکرده بودم. -یعنی مصببش منم؟ به چشمان گرد شده جا‌خورده اش خیره شدم و بی اختیار گفتم -نه یتیمی من دلیل تمام بدبختیامه! توقع جوابی که می‌شنید را نداشت. از جایم بلند شدم، از این همه دنبال خواسته های دلم دویدن و نا امید شدن خسته شده بودم. بهتر بود کوتاه می‌امدم. پر بغض با صدایی بی رمق گفتم: -من جوابم به خواستگاریت بله است.
    ادامه مطلب ...
    4 629
    24
    صلوات امشب تقدیم به امام جعفرصادق (ع)🌺
    6 102
    1
    #جهنم‌بی‌همتا بی انکه نگاهش کنم با اره ای حرفش را تایید کردم -دیروز من معذب بودم و انگار امشب نوبت توئه که از من فاصله بگیری، امیدوارم این رفتارامون تا قبل رفتنت تموم بشه، بتونیم دو کلام با هم مثل قدیم حرف بزنیم. این لحن گرم و دوستانه مثل قدیم بود همان ارامش درونش جریان داشت و حس خوبی بهم می‌داد. بشقاب های کثیف را درون ظرف شویی گذاشتم و بی انکه نگاهش کنم گفتم -بابت دیروز گفتم شاید تو اینطور راحت تری. دروغ واضحی گفتم اما نمی‌دانم متوجهش شد یا نه، کنارم مقابل ظرف شویی قرار گرفت و بشقابی که من کفی کرده بودم را برداشت و زیر شیر اب گرفت -چهارتا بشقاب خودم می‌شورم نگاهی خندان روانه صورتم کرد -شاید اینجوری یخ بینمون اب بشه! لبخند محوی زدم و نگاهم را به بشقاب کفی بین انگشتانم دادم -از وقتی کرمان رفتی و نفیسه ازدواج کرده انقدر ارتباط بینمون کم شده بود که نمی‌دونستم چطور باید بعد این مدت رفتار کنم. دست کفی ام را بعد اخرین بشقاب اب کشیدم: -مثل اون موقع که بعد چند سال برگشتم شمال، همونطوری ساده و صمیمی... -اتفاق هایی که بینمون افتاد هنوز انقدر برام زنده هستن که کمی سخته مثل اون موقع باشم. شیر اب را بست و نگاهش سمت من که نزدیک خروجی آشپزخانه ایستاده بودم برگشت -دلم می‌خواد در مورد این چهارسال بی خبری بدونم، در مورد دوست جدیدت و خانواده اش، یا عمویی که ندیده انقدر حاشیه ساز شده... دوباره بحث هادی! اخه چطور با یک دیدار این همه حاشیه درست شده بود، ان هم وقتی هر دوی ما یک رفتار اشتباه انجام نداده بودیم. سرم را کلافه به حالت تاسف تکون میدم -خواهش میکنم تو دیگه در مورد ارتباط خیالی من و هادی نپرس، اون فقط عموی دوستمه شبیه یک دوست عاقل و فهمیده همین... دستی به صورتم می‌کشم و می‌نالم -امیدوارم این حرف ها به گوشش نرسه چون پاک ابروم میره. -من به مامانم گفته بودم اینا توهمات داییه که دوباره قراره تو رو اذیت کنه و تو احتمالا هنوز دلت با یه شخص دیگه است. لحن مطمئن و گرمش یکجوری بود، نمی‌دانم چطور تفسیرش کنم انگار هم سوال می‌کرد و هم خبر می‌داد!! نفسی عمیق کشیدم، نمی‌خواستم با پرداختن به حافظ و احساسات فراموش نشده و وضعیت لنگ در هوایم باهاش حرف بزنم چون قطعا چیزی جز تلخی برای او نداشت پس گفتم -تو زندگی من الان مردی وجود نداره که اینده ام را باهاش تصویر کنم.... راست می‌گفتم، من هنوز در مورد حافظ نامطمئن بودم! لبه شالم را روی شانه ام مرتب کردم و بی انکه به چشمان قهوه ای خیره اش نگاه کنم ادامه دادم -امیدوار بودم دایی بعد چهارسال دست از سر من و زندگیم برداشته باشه، اما انگار سایه این مرد قراره تا دم مرگ منو ازار بده. جلو امد و با لحنی دلداری دهنده گفت -خدا نکنه، حواس من بهت هست، خودم جلوش وایمیستم. نگاهم روی چشمان حمایتگرش نشست و لبخندی کوچک به لب نشاندم -ممنون ، فعلا خودم جلوش ایستادم، اینطور برای خودمم بهتره. از اشپزخانه همراه حامد که با فاصله‌ای کم پشتم بود بیرون امدیم. ادم های در سالن انگار منتظرمان بودند که نگاه هایشان پر اشتیاق و خندان رویمان نشست. حس ششم بهم هشدار داد! بی اهمیت به نگاه ها خواستم بنشینم که صدای پر مهر و زنگ دار خاله پایم را خشک کرد -عروس خانم، کجا به این زودی! گفتم الان یه ساعتی با هم حرف دارین! چشمانم از حرف خاله گرد شد و بر بر و خشک شده نگاهش کردم. مادر جون نگاهی به مامان انداخت -مهری به بچم اصل قضیه امشب را نگفتی؟ اصل قضیه امشب؟؟ یا امام هشتم این خانواده بی خبر از من چه خوابی برایم دیده بودند. -نه این مرتضی الم شنگه به پا کرد نشد بگم... کب کرده با چشمانی گرد به مامان خیره شدم، پس اون حرف ها خیلی هم الکی و از روی محبت نبود بلکه قرار بود برای امشب اماده بشم. -مامان الان زمان درستی نیست! لحن ناراضی حامد از پشتم می‌گفت او هم خبر دارد. خاله از جایش بلند شد و با لبخند و نگاهی پر ذوق سمتمان امد، بازوی من را ارام گرفت و همراه خودش چند قدم به عقب هلم داد تا جایی که دقیق بازو به بازوی حامد قرار گرفتم -کی بهتر از الان؟ بلاخره که باید این حرف ها زده میشد، چهارسال دندون رو جیگر گذاشتی که از کرمان برگرده، برید بالا با هم حرفاتون را بزنید، ببینم بلاخره به مراد دلت میرسی یا نه! میان بهت و حیرتی فاجعه گونه با دستان خاله از در طبقه پایین بیرون انداخته شدیم تا برای حرف زدن با هم بالا بریم. یکباره اتفاقات در کسری از ثانیه افتاده بودند و من جا خورده و تفهیم نشده در وسطشان ایستاده بودم. واقعا در حال حاضر هیچ چیز با عقلم جور در نمی‌امد! چند لحظه طول کشید تا نگاهم مانند فردی که پارچ یخی بر سرش ریخته باشند سمت حامد که خجالت زده رو به رویم ایستاده بود برگشت -یعنی چی؟ الان تو اومدی خواستگاری من!؟
    ادامه مطلب ...
    5 960
    31
    #جهنم‌بی‌همتا و مامان پشت بند جواب جمع و جور من ادامه داد -نباتم کرمان داره لیسانسش را می‌گیره، ان شاالله ارشدشم قراره برگرده تهران ادامه بده چشمان زن کمی گرد تر شد -به به ماشاالله اینطور نقل مجلس بودن را دوست نداشتم ، به خودم بود به آشپزخانه می‌رفتم و تا رفتنشان همانجا می‌ماندم اما دنبال حرف و حدیثی پشت اقاجون و مادرجون نبودم،پس دندان رو جگر گذاشتم. خدا را شکر بحث از رویم رد شد و حرف جدیدی وسط امد و همین امر زبان نفیسه را ارام چرخاند -فک کنم چششون گرفتت، فردا پس فردا است که برای امر خیر خدمت خانواده برسن. بهش چش غره می‌روم و زیر لب میگم -ببند دهنتو،پسراش همسن دایی هستن -سن و سال بهانه است،بده بعد بیست و چهارسال یه خواستگار در این خونه را بزنه و دل این ادمارو خوشحال کنه؟ -همون که تو براشون نوه تپل مپل سفید بیاری بسشونه. با نیش بازش همانطور ارام وز وز کرد -نکنه از طرف عموی دوستت خبریه؟ چشمانم از حرفش گرد میشود،نگاهم سمتش می‌چرخد و بی اختیار اخم به صورتم می‌نشیند -این دیگه از کجا درومد؟ تو که حتی اینارو ندیدی! چشمانش را گرد کرد و ابرو بالا انداخت -دایی که ببینه برای همه کافیه، به مامانم گفته انگار بینتون یه خبراییه. دندان روی هم فشردم و خودم را کنترل کردم تا فحشی نثار این مرد مسخره نکنم،خدا را شکر که از وقتی از خانه بیرون زد هنوز برنگشته بود و امیدوار بودم چشمم بهش نیوفتد. -چرت و پرتای دایی را ول کن، اقا هادی خیلی محترم تر از این اراجیفه، لطفا تو هم این حرفارو تکرار نکن. لحن تلخ و کفری ام برعکس انتظارم لبخند روی لب هایش را بیشتر کرد -خوبه پس خدا را شکر. دقیقا متوجه نمیشم، خدا را برای چی شکر کرد؟ اما بابت بلند شدن مهمان ها برای رفتن نشد چیزی بپرسم. با رفتن مهمان ها من برای جمع کردن بشقاب های کثیف بلند شدم که حامد هم برای کمک بهم پیوست. هر بار بی اختیار چشمانم روی مامان می‌نشست با نگاهی منظور دار لبخندی خاص بهم میزد و حالم را بد می‌کرد. ای کاش مامان متوجه میشد که دل من کاروانسرا نیست که امروز این نرفته ان یکی را درونش را بدهم، ان هم حامد کسی که نقش برادری برایم داشت. سعی می‌کنم بابت ارامش اعصابمم که شده به این نگاه ها بی اهمیت باشم. بشقاب ها را به آشپزخانه که بردم حامد هم پشتم وارد شد، الحمدلله رفتارهای مامان کاری کرده بود که مثل گذشته حس خوبی به تنهایی و کنار حامد نداشتم، چطور ادم ها می‌توانستند در عرض یک روز با دو کلمه حس های ادم را تغییر بدهند. من خودم را مشغول ریختن اشغال ها درون سطل کردم اما حامد همانجا درون اشپزخانه تکیه به کابینت زد و متوجه نگاه سنگینش بر رویم بودم. -دیروز نشد با هم قشنگ حرف بزنیم.
    ادامه مطلب ...
    5 342
    26
    ⚫️هزار طایفه آمد، هزار مکتب رفت... و ماند شیعه که قال الامام صادق داشت 🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀 ایام شهادت حضرت صادق علیه السلام بر امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف و همه مسلمانان جهان، تسلیت باد.

    file

    5 678
    15
    صلوات این پست ها تقدیم به شهید احمد علی نیری🌺
    5 549
    2
    #زهرا‌غنی‌آبادی صحبت با حافظ تا حد زیادی روح خسته ام را جلا داد و برای شب و مهمانی پیش رویمان سر پایم کرد. قبل از امدن خاله اینا دوشی گرفتم و سعی کردم حداقل ظاهرم را کمی حفظ کنم. برای کمک به مادرجون پایین رفتم، البته تصمیم گرفته بودم با تمام حرف هایی که بینمان زده شده باز هم فعلا کمی از مامان فاصله بگیرم، اما بابت بقیه باید صبر می‌کردم ، قرار نبود بقیه هم از این گناه خبردار بشون. مادرجون که نمی‌دانست قضیه از چه قراره با دیدنم کلی قربان صدقه ام رفت و خوشحال بود و فکر می‌کرد هر چه بوده گذشته، اما فقط خدا بود که از دل من خبر داشت و می‌دانست من بابت موضوعات پیش امده حتی نتوانسته بودم جواب تماس بابا را بدم ، دیگر مامان که جای خودش را داشت. شاید اگر مامان را کمی دمغ و در خودش می‌دیدم ارامتر میشدم اما انگار از روی ظاهرم فکر کرده که برایم، همه چیز حل شده و سرحال و شاداب بود. مدام کسی از من می‌پرسید مگر من زندگی ام نابود شده که باید ببخشم تا همه چیز حل بشود؟ حقیقتش مامان فقط دنبال آرامش بین من و خودش بود، انگار فقط برایش این مهم است که من را از دست ندهد، بقیه ادم ها در گذشته اش بودند و او خیال دنده عقب نداشت، حتی اگر طلب بخشش از کسی باشد! با امدن خاله اینا جو خانه برای من کمی تغییر کرد، البته که سه نفر از فامیل اقاجون هم همراهشون بودند که من شناخت زیادی نسبت بهشان نداشتم. پذیرایی از مهمان ها به عهده من بود، با سینی چای که از اشپزخانه بیرون زدم حامد همان جلوی در جلویم درامد دستانش به سمت دراز شد -من میبرم نگاهی کوتاه به چهره اش انداختم، حرف های مامان اینبار من را کنارش معذب کرده بود -خودم میبرم اما او نسبت به قبل کمی راحت تر بود ، سینی را از بین دستانم گرفت و با لبخند گفت -الان تعارف کردی؟ جوابی جز لبخند کوچکی ندارم ، او می‌چرخد و به سمت مهمان ها می‌رود و من به دنبالش ظرف شیرینی را برمی‌دارم و پشت او به مهمان ها تعارف می‌کنم -ماشاالله بچه ها چه زود بزرگ میشن. نگاه یکی از زنان که خاطرات محوی از قدیم بهم می‌گفت که دختر خاله اقاجون است روی من نشست -شما نبات دختر مهری هستین؟ سرم را همانطور که جلویش ظرف شیرینی را گرفتم تکان می‌دهم -بله... بفرمایید زن شیرینی برمی‌دارد و به قد و بالایم نگاهی پر لبخند می‌زند -چقدر خانم شدی ماشاالله... و من با تشکری از کنارش رد می‌شوم و مخاطب او مامان می‌شود -خیلی ساله دخترت را ندیده بودم. مامان پر کیف از این تعریف ها می‌گوید -اره ، از بس دیر به دیر همدیگرو می‌بینیم. زن جوانتر کنار همان خانم که نسبتش را نمی‌دانم، نگاهی به من که با گذاشتن شیرینی بر روی میز کنار نفیسه نشسته ام می‌اندازد -با هم همسنید؟ نفیسه به جای من جواب می‌دهد -بله دختر خاله اقاجون نگاهش بینمان می‌چرخد -ماشاالله نفیسه خانم خوب زرنگ بوده، شما چی نبات جان خبری از نامزدی و عروسی نیست؟ حقیقت از این حرف ها بیزار بودم، نمی‌دانم ادم ها چکار به این مسائل داشتند، ان هم بعد این همه سال که من را دیده اند! اما با ادب و لبخند گفتم -نخیر
    ادامه مطلب ...
    5 513
    35
    #جهنم‌بی‌همتا زنگ موبایلم نگاهم را از دیوار مقابلم و افکار بی سر و ته مشوشم به سمت خود کشاند. نام حافظ را از مخاطبینم حذف نکرده بودم اما دیدن اسمش بعد از چهارسال بر روی گوشی ام حسی عجیب داشت، ان هم بعد از اتفاقات امروز! ایکون سبز را کشیدم و گوشی را بر روی صورتم گذاشتم -بله صدای گرم مردانه اش تارهای شنوایی ام را نوازش کرد -سلام عزیزم سلامش را ارام جواب دادم و او با همان لحن مهربان گفت -از وقتی رفتی تمام ذهنم پیش توئه، همش میگم ای کاش در این موقعیت قرارت نمی‌دادم. واقعا همه این رفتارها ادامه نقشه اش بود یعنی محبت امیخته با صدایش هم جزوی از بازی اش بود کلافه و خسته از این وضعی که درونش بودم گفتم -بلاخره باید می‌فهمیدم او سکوت کرد و من ادامه دادم -هیچ وقت فکر نمی‌کردم تو زندگیم رازی باشه که اینطور بهم اسیب بزنه... پر حسرت نفسی عمیق کشیدم -دلم می‌خواد به جایی که هیچ کس نشناستم فرار کنم و باقی عمرم را با فراموشی بگذرونم. شاید این حرف را نباید به او می‌زدم، اما حضورش و امنیتی که برایم نقش میزد بی اختیار حرف های دلم را به زبانم می‌اورد. صدای مردانه پر حمایتش وجودم را در برگرفت -درکت می‌کنم، قبول این اتفاقات خیلی سخته، همه کسایی که در دوست داشتنت ادعا دارن بهت ضربه زدن، می‌خوام همه چیز را برات جبران کنم. دوستش داشتم پس نمی‌توانستم صادق نباشم، حال درون اشفته و مستاصلم به صدایم تزریق شد -وقتی میشه برای کسی جبران کرد که بهت اطمینان داشته باشه، اما من الان دنیایی از شکم! صدای مهربانش حتی ذره ای دلگیر نشد -حق داری و برای دوباره اعتماد کردن نیاز به زمان داری. خسته جوابش را دادم -حافظ من دیگه نای صبر کردن و اجازه دادن برای گذشتن زمان را ندارم، ای کاش همه چیز همین لحظه خوب میشد. -ای کاش امشب،شبی بود که بی اجازه به خونم میومدی، قطعا این حافظ جدید تصمیمات بهتری برای ایندمون می‌گرفت. دلم برای صدای جذابش می‌رود برای ارزویی که کرد و دلم را به تپش انداخت، اگر نبات گذشته بودم بی فکر و ترس دل به تصمیمات جدیدش می‌دادم، حیف که انقدر ضربه خورده بودم که حالا برای گفتن کلمه ای ساده باید ساعت ها فکر می‌کردم. -نبات جانم دلم نیامد بی مهر از کنار کلام پر محبتش رد بشوم -جانم... - فقط به من اجازه بده کنارت باشم، تا محبت و حقیقی بودن عشقم را بهت ثابت کنم. مغزم بر عکس دلم پر از تردید بود - از اینکه همه چیز دوباره یه نقشه باشه می‌ترسم. اگر دوباره ازت ضربه بخورم فکر نمی‌کنم بتونم سرپا بشم. لحنش در عین محبت صلابت به خودش می‌گیرد -انقدر مرد هستم که نخوام از اعتمادت سواستفاده کنم. رک و پوست کنده می‌پرسم -مگه قبلا نکردی؟ -نه هیچ وقت اعتمادت را به بازی نگرفتم، فقط بخاطر ترس از دست دادنت در گفتن حقیقت کوتاهی کردم. اگر منصفانه به قضیه نگاه می‌کردم بهش کمی حق می‌دادم، از جایی به بعد تمام رفتارهایش پر حمایت شده بود و حتی کمک به بابا کمی موضوع را برایم معتدل میکرد. حتی اگر قرار بود ان بازی را ادامه بدهد لازم به دخالت دادن خانواده اش یا طرفداری از من مقابل بقیه نبود! باید فکر می‌کردم اگر الان جواب می‌دادم قطعا می‌بخشیدمش و از همه چی می‌گذشتم. -بهم اجازه بده در مورد همه چیز فکر کنم... ناراحتی میان صدایم طنین انداخت -هنوز نمی‌دونم نقش نیوشا تو زندگیت چیه ، من باید به خیلی مسائل فکر کنم. لحنش یکباره جدی می‌شود -واقعا فکر کردی اون دختر تو زندگی من نقشی داره؟ قرار نبود مکنونات قلبم را مخفی کنم -اگر نقشی نداشت بقیه انقدر در موردش مطمئن نبودند. لحنش بی اندازه محکم و راسخ بود -یعنی مامان نجمه بهت گفت که قراره من با خواهر نوشین ازدواج کنم؟ اگر مامانم گفته من حرفی ندارم ولی بقیه همیشه دنبال قصه بافی هستند. -نه نگفت، اما حضورت تو خانه مامانی همراه با اون دختر کنار حرفای بقیه... نگذاشت ادامه بدم اینبار لحنش روشنگر شد -عزیز دل من، فکر کردی برای نیوشا اونجا اومدم! واقعا متوجه خودت و حجم دلتنگی من نشدی؟ محبتش حتی از پشت گوشی تلفن باعث گل انداختن گونه هایم شد -فکر کنم دیگه فامیلمون را خوب شناخته باشی اون ها چیزی را برات تعریف میکنن که دوست دارن، وگرنه تنها رابطه علنی من تو بودی کسی که مدار زندگیم روش می‌چرخه. امروز حال او هم بد شده بود،یاداوری اتفاقات گذشته برایش درداور بود. اما با این حال سعی داشت با محبتش حال من را بهتر کند و این برایم شیرین و ارزشمند بود. -خودت حالت بهتره؟ -بهت گفتم تو تسکین دهنده منی، حضورت غم هامو کمرنگ میکنه به این موضوع اعتراف می‌کردم حضور حافظ هم برای من همین نقش داشت، او بهبود دهنده دردهایم بود.
    ادامه مطلب ...
    4 815
    34
    5 899
    23
    صلوات این پست ها تقدیم به شهید احمد وکیلی🌺
    5 665
    3
    می‌تونست حرف هایش راست باشد، یاسین بهش فرصت نداد تا کامل زهرش را بریزد و الان اومده دنبال ادامه همون بازی تا کامل مامان را به زمین بزند. اما حرف هایش ان نگاه عاشق را چطور باید تفسیر می‌کردم؟ وقتی میان غم بزرگش تا حال خراب من را میدید خودش را کنترل می‌کرد تا من را اروم کنه را چطور باید معنی می‌کردم، این حافظ اصلا شبیه حافظ چهارسال پیش نبود! نگاهم همراه مامان که با راه رفتن مقابلم می‌خواست جلوی عصبانیتش را بگیرد هم قدم شد و سکوتم باعث شد او برای ادامه دادن وقت داشته باشد -اینکه اون من ببخشه از محالاته، تو بگو خاله نجمه خوبه من میگم اره، مهربون و عزیز اما حافظ شبیه مادرش نیست، حافظ از خون ستار،یه مرد مغرور و هوس باز و پول پرست،اصلا من میگم عاشقته اما یه عشق چند روزه که وقتی به وصالت برسه تموم میشه چون دوباره یادش میوفته چقدر از من بدش میاد و تو بهترین وسیله میشی برای دم به دقیقه ازار دادن من، میشی گوشتم زیر دندونش... حرف های مامان به طرز عجیبی ترس را به دلم انداخت. انگار از این سکوت طولانی من راضی بود که جلو امد و دوباره کنارم نشست و اینبار محبت به صدایش نشاند و دوستانم را دوباره میان انگشتانش گرفت و لحنش پر از خواهش شد -حامد را دیدی؟ همه می‌دونیم چقدر دوست داره، قطعا خودتم می‌دونی چند ساله سرش را به ورزش و کار گرم کرده و به هر دلیلی از مهمونی و دورهمی دوری میکنه، اما تا فهمید داری میای خودش پیشنهاد داد بیاد ترمینال دنبالت، حتی برای امشب که مادر جون دعوتشون کرد خالت گفت حامدم میاد... دست مامان به نرمی روی موهایم دست کشید -الهی قربونت برم می‌دونم حامد برات مثل برادره، اما یکم بیشتر بهش فکر کن، حافظ خیلی جذابتر از حامده اما زندگی باهاش امن تره و مطمئن باش قطعا چند وقت قبل ازدواج باهاش باشی عاشقش میشی چون اون پسر نمی‌گذاره اب تو دلت تکون بخوره. باورم نمیشد مامان در این حال مستأصل و پر واهمه و نگرانی اسم حامد را وسط بکشه، منی که دلم بعد ان از ان ضربه بزرگ و چهارسال دوری هنوز برای حافظ می‌تپید چطور می‌توانستم به مرد دیگه ای فکر کنم!؟
    ادامه مطلب ...
    5 550
    33
    Last updated: ۱۱.۰۷.۲۳
    Privacy Policy Telemetrio