The service is also available in your language. To switch the language, pressEnglish
Best analytics service

Add your telegram channel for

  • get advanced analytics
  • get more advertisers
  • find out the gender of subscriber
Гео и язык канала

статистика аудитории کانال لیلا نوروزی

هیچ کدام از آثار نویسنده فایل مجاز ندارند. 
10 537-73
~1 103
~5
8.22%
Общий рейтинг Telegram
В мире
49 102место
из 78 777
В стране, Иран 
8 956место
из 13 357
В категории
1 212место
из 1 674

Пол подписчиков

Если это ваш канал, тогда можете узнать какое количество женщин и мужчин подписаны на канал.
?%
?%

Язык аудитории

Если это ваш канал, тогда можете узнать какое распределение подписчиков канала по языкам
Русский?%Английский?%Арабский?%
Количество подписчиков
ГрафикТаблица
Д
Н
М
Г
help

Идет загрузка данных

Время жизни пользователя на канале

Если это ваш канал, тогда можете узнать как надолго задерживаются подписчики на канале.
До недели?%Старожилы?%До месяца?%
Прирост подписчиков
ГрафикТаблица
Д
Н
М
Г
help

Идет загрузка данных

Почасовой прирост аудитории

    Идет загрузка данных

    Время
    Прирост
    Всего
    События
    Репосты
    Упоминания
    Посты
    Since the beginning of the war, more than 2000 civilians have been killed by Russian missiles, according to official data. Help us protect Ukrainians from missiles - provide max military assisstance to Ukraine #Ukraine. #StandWithUkraine
    کانال نویسنده منتقل شد👆
    849
    0
    کانال نویسنده منتقل شد👆
    809
    1
    کانال نویسنده منتقل شد👆
    935
    0
    کانال نویسنده منتقل شد👆
    1 341
    1
    - زنگ زدم خوابگاه. گفتن چند ماهه تسویه کردی رفتی! زل زد توی چشم‌های او و گفت: خب؟ - کجا جانا؟ خونه گرفتی؟ چرا به من چیزی نگفتی؟ من باید از مسئول خوابگاه بشنوم؟ برخلاف مادرش او ملاحظه و تعارف و خجالتی از محیا و پدرش و هیچ احد دیگری نداشت. - مگه نمی‌دونستی؟ مگه فکر می‌کردی خوابگاه مادام‌العمره؟ درسم تموم شد، عذرمو خواستن. قبلشم با هزار خواهش و تمنا و معرفی‌نامه قبولم کرده بودن. می‌گفتن خوابگاه مال بچه‌های شهرستانه. بچه‌ی تهران باید بمونه خونه‌ی پدری! باز کنایه‌ زده بود. - الان کجا می‌مونی؟ انگشت‌هایش دور کوله مشت شد. - چه فرقی برات می‌کنه؟ مادرش برای چندمین بار به آشپرخانه نگاه کرد. معلوم بود محیا آوردن چای را طولانی کرده تا آن‌ها حرف‌هایشان را باهم بزنند. - مگه می‌شه فرق نکنه؟ من نباید بدونم دخترم کجا زندگی می‌کنه؟ چند ساله بهت می‌گم بیا اینجا، نیومدی. گفتم، باشه خوابگاه‌ست، جاش امنه. ولی الان... چند روز پیش یکی از همکارا می‌خواست با پسرش واسه آشنایی بیاد، من حتی نمی‌دونستم تو کجایی! با حرص بلند شد. - برام خواستگار پیدا کردی؟ صدایش آنقدر بلند بود که محیا را هم از آشپزخانه بیرون کشاند. - نه... اونجوری که تو فکر می‌کنی نیست... - واسه همین چند روزه زنگ پیچم کردین که بیام اینجا؟ باز زده بود به سیم آخر. - به همکارت در مورد من گفتی یا فکر می‌کنه دختر خانم غفاری یکیه مثل خودش. - جانا؟ - گفتی دخترت قرتیه؟ گفتی باباش زندانی سیاسیه؟ گفتی مادرش یه سال نشده، طلاق گرفت با یکی دیگه ازدواج کرد؟ اشک در چشم‌های مادرش لغزید. - من حق زندگی داشتم. صدایش را برد بالاتر. - حق داشتی، ولی نه هفت ماه بعد. نه بعدِ گرفتن دوزار دارایی شوهرت و آواره کردن دخترت. نه با مدیر مدرسه‌ای که پونزده سال بابام اونجا درس داده بود.
    Показать полностью ...
    image
    1 434
    14
    کانال نویسنده منتقل شد👆
    1
    0
    ایستاد روی پله‌ی اول و به آن چهار زن نگاه کرد؛ هر کدام از آن فاحشه‌های پیر قصه‌ای شنیدنی و پرغصه داشتند. برای دریافت شرایط و عضویت در کانال خصوصی به ادمین پیام بدید. @ad_taentehayeshab .
    1
    0
    کانال نویسنده منتقل شد👆
    880
    0
    کانال نویسنده منتقل شد👆
    989
    0
    کانال نویسنده منتقل شد👆
    957
    0
    یه محله‌ی قدیمی. یه تکیه‌ی وقفی. یه کوچه‌ی بن‌بست با دوتا خونه؛ یه خونه‌ی نیمه‌سوخته، و خونه‌ی اکی‌نمکی خاله‌ی محل. #پروازدرتاریکی #لیلانوروزی #اجتماعی_معمایی_عاشقانه https://t.me/+f1edimG4hSkxZDU0 https://t.me/+f1edimG4hSkxZDU0
    1 794
    16
    آغاز پیـــش فـــروش کتاب👇 📚 تا انتهای شب ✍🏻 نویسنده : لیلا نوروزی 📖 تعداد صفحات:684 صفحه 💰 قیمت: 445000 تومان ✅ قیمت ویژه رونمایی با 15٪ تخفیف  378000 تومان〽️ همراه با امضا ✅ 📮برای خرید به آیدی زیر مراجعه کنید. 📦 ارسال پستـــی 15 هزار تومان به ازای هر کتاب❌ 🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 ✅ لطفا به محض واریز مبلغ، مشخصاتتون شامل آدرس کامل: استان، شهر، نام و نام خانوادگی، شماره تماس و نام کتاب رو "در یـــک پیـــام" به همراه فیش واریز ( عکس رسید واریز ) ارسال کنید.
    2 173
    1
    کانال نویسنده منتقل شد👆
    784
    1
    کانال نویسنده منتقل شد👆
    1 078
    0
    کانال نویسنده منتقل شد👆
    1 453
    0
    کانال نویسنده منتقل شد👆
    952
    0
    کانال نویسنده منتقل شد👆
    470
    0
    کانال نویسنده منتقل شد👆
    601
    0
    یه محله‌ی قدیمی. یه تکیه‌ی وقفی. یه کوچه‌ی بن‌بست با دوتا خونه؛ یه خونه‌ی نیمه‌سوخته، و خونه‌ی اکی‌نمکی خاله‌ی محل. #پروازدرتاریکی #لیلانوروزی #اجتماعی_معمایی_عاشقانه https://t.me/+f1edimG4hSkxZDU0 https://t.me/+f1edimG4hSkxZDU0
    1 502
    17
    کانال نویسنده منتقل شد👆
    1 652
    0
    کانال نویسنده منتقل شد👆
    1 275
    0
    کانال نویسنده منتقل شد👆
    1 580
    1
    اولین باری که نگاهش را روی خودم دیدم هفده سالم بود. یک بعد از ظهر داغ مرداد در حیاط خانه‌ی مادری. کلاس نقاشی می‌رفتم. عاشق این بودم گوشه‌ای بنشینم و همه‌ی تصاویری که از ذهن می‌گذشت را به نقشی روی کاغذ تبدیل کنم. شاید این بهانه بود! خانه‌ی مادری هیچ‌وقت جای محبوبم نبود. چون خودم آنجا محبوب نبودم. وصله‌ی ناجور بودم. مهره‌ی اضافی بازی که می‌گذارندش کنار صفحه. نشسته بودم روی تخت کهنه‌ی گوشه‌ی حیاط. نزدیک درِ زیر زمین. و نقاشی می‌کشیدم.  صدای زنگ بلبلی که در خانه پیچید، مادری فرز میان در ایوان ایستاد. چشم‌های پیرش شده بود دو تیله‌ی درخشان. یکی از پسرها در را باز کرد و بعد از آن دنیای من دیگر شبیه قبل نشد.
    Показать полностью ...
    1 315
    11
    کانال نویسنده منتقل شد👆
    1 747
    0
    کانال نویسنده منتقل شد👆
    1 258
    0

    sticker.webp

    138
    0
    - توی دادگاه وقتی دستم از همه جا کوتاه بود زنم رو به تو سپردم، تبریک می‌گم بهت امانت‌دار فوق العاده‌ی بودی؛ مادرش کردی... چشمان ارسلان با خشم و درد بسته شد و فکش به هم چفت شد و سیاوش به تاخت رفت: - من اما نون و نمک حالیمه، واسه مادر کردن خواهرت اومدم ازت اجازه بگیرم کما اینکه خودش می‌گه نیاز به اجازه‌ی هیچ احدی نداره، دیگه خودت بدون چقدر حاضر به یراقه و… ارسلان کف هر دو دستش را محکم روی میز کوبید و عربده کشید: - سیاوش! سیاوش از جایش بلند شد و سیگار روی میز ارسلان را برداشت و گوشه‌ی لبش گذاشت و اولین پوک را محکم زد و گفت: - سه روز به افرا فرصت داده بودی؛ نه؟ رنگ ارسلان به آنی پرید و از جایش بلند شد: - من باهات حرف زدم توی چه شرایطی بودم... سیاوش همان دستی که سیگار به دستش بود را بالا گرفت و گفت: - سه روز بهت وقت میدم همه چی رو به افرا بگی و سهمم از اَلوار رو بدون ذره‌‌ای کم و کاست به نامم کنی وگرنه ... چرخید و خیره در نگاه ارسلان لب زد : - من روش خود رو میرم. - مسیح تازه به دنیا اومده، افرا توی شرایط خوبی نیست که بشه.. حرفش را سیاوش قطع کرد: - نام دار باشه...چشم و دلتون روشن، هدیه‌ی تو و افرا محفوظه پیشم. - بچه نشو سیا...بذار مردونه حلش کنیم. سیاوش پوزخندی زد: - مرد؟ کو مرد؟ من اینجا یه کفتار می‌بینم و یه کرکس توی اتاق بغلی... دختر یه کرکس هم مفت چنگ یه کفتار... ارسلان هیستریک خندید و گفت: - باشه من کفتار؛ ؟ به افرا فکر کردی؟ گوشه‌ی چشم سیاوش چین خورد و خیره در چشمان پر لب زد: - افرا؟ من افرا دیگه نمی‌شناسم! خودش هم به آنچه گفته بود ایمان نداشت! اما آمده بود تا آب پاکی را روی دست ارسلان بریزد و کمی هم او از موضع قدرت با او حرف بزند. سرش مفرحانه تکان داد و لب زد: - عوضش یه ارمیایی هست. حرف توی دهانش ماند که افرا وارد شد....
    Показать полностью ...
    1
    0
    -عقد موقت رو باید برای چه مدت بخونم؟ حاج‌ علی‌اکبر نیم‌نگاهی به پدر حنا انداخت. -برای شش ماه! حنا غمش گرفت از آن تقدیر، از آن لحظه که عروس بود؛ اما دیگران برای زندگی‌اش تصمیم می‌گرفتند. همان‌لحظه امیرمهدی تکانی خورد و با صدایی رسا گفت: -دائم بخونید حاج‌آقا! صدایش، انتهای بهت و ناباوری بود. حنا مبهوتانه به نیم‌رخش خیره شد و امیرمهدی به پدر او چشم دوخت و گفت: -البته اگه شما صلاح بدونین و اجازه بدین!عقد موقت، برای من کافی نیست! حنا هیچوقت او را آنطور ندیده بود. امیرمهدی سمت پدر حنا مایل شد و با لحن محکمی گفت: -اگه شما اجازه بدین، می‌خوام مسئولیت این عقد، تمام و کمال به ‌‌پای من باشه؛ خصوصاً که فکر می‌کنم عقد موقت در شأن دختر شما نیست! حنا در تب‌ خوشایندی غرق شد که انگار سهم او نبود. قلبِ عاشقش به تپش افتاد و زیر نگاه منتظر امیرمهدی، لب زد: -هرچی شما بگین بابا! و تمام شد... عقد را دائم خواندند؛ میان او و مردی که سال‌های سال، مخفیانه او را دوست داشت...! https://t.me/+VZL1kEXVj7E1ZGE8 https://t.me/+VZL1kEXVj7E1ZGE8 ❗️قصه‌ای با صحنه‌های عاشقانه‌‌ی نفس‌گیر❗️ 🔥توصیه‌ی ویژه🔥
    Показать полностью ...
    1
    0
    - شلوار زاپ دار مخصوص دورهمیای کردانه  نشد واسه دور دور توی خیابون، نشد واسه خرید کردن از سر کوچه، شما که این همه کمالات دارید، بیشتری عمرتون توی محیط آکادمیک گذاشته نمی دونستید ادم با شلوار زارپ دار و هودی نمیاد مدرسه دخترونه درس بده؟ مرد اخم کرد و به دخترک چموشی که‌ میگفت مدیر مدرسه است زل زد. - الان درد شما شده شلوار زاپ دار من؟ دختر حرصی شد. مرد مقابلش جذاب ولی زبان باز بود. - درد من دخترای نوجوونی ان که نگاشون سیخ شده روی بازوهای گنده ی امپولیتون! پسر خنده‌ی جذابی کرد و پاسخ داد: - امپولی؟ خانم این همش عضلس! و مقابل چشم دخترک هودی دستی به بازویش کشید و با نیشخند گفت: - نگید امپول، این بازوها خرج زیادی داشتن. - متاسفم براتون، مثلا قراره دبیر مدرسه‌ی دخترونه بشید. - به نکته ی مثبتش فکر کنید. من با این جذابیت نفسشونو میبرم و اونا مجبورن به درس گوش بدن. دخترک عصبی ایستا. موهای فر سفیدش را درون مقنعه فرو کرد و با اخم گفت: - خجالت بکشید اقا. - شلوار زاپ دار و بازوهای من خجالت دارن. دوردور شما با کراپ و لباس دکلته تو پارتی های بالاشهر نداره؟ دخترک مات و مبهوت وا رفت. پسرک سرش را نزدیک کرد. - خانوم من با این موهاتون خاطره زیاد دارما‌ خواهر رفیق شفیقم! دنیز جان. دنیز عصبی ناخن به دندان گرفت که امیر پارسا بلند شد. - علم من به درد مدرسه ی شما نمیخوره ها؟ ولی بازو و گردنم خوب به درد رقصتون میخورد... مست هم بودید تازه رو همین هودیم بالا اوردید... دنیز وایی گفت و دست روی سرش زد. - بدبخت شدم. - اره. هم یه دوست پسر خوبو از دست دادید و هم دبیر خوب! بای بای مادام. امیرپارسا رفت و دنیزبا حیرت... https://t.me/+X0-NUpYy3HxhMWJk https://t.me/+X0-NUpYy3HxhMWJk https://t.me/+X0-NUpYy3HxhMWJk https://t.me/+X0-NUpYy3HxhMWJk پارت اول❌️🔥❤️‍🔥 من امیرپارسا توکلیم. یه معلم زبان دورگه که برای فرار از گذشته‌ی عذاب‌آورم به اردبیل پناه آوردم اما نمی‌دونستم فرارم قراره من رو مقابل دنیز قرار بده؛ یه دختر ریزه میزه با موها و رنگ چشم‌های عجیب. وحشتی که در عین جذابیت هر چیزی بهش می‌خوره جز اینکه مدیر مدرسه باشه. مدیر مدرسه‌ای که من قراره توش مشغول به کار بشم.... ژانر: روانشناسی، اجتماعی، خانوادگی، عاشقانه #معمار_گلوگاه_کو_حفره‌_می‌خواهم
    Показать полностью ...
    1
    0
    _یه نخ از اون سیگارت به من نمیدی؟ چهره ارسلان تغییری نکرد و حتی برنگشت نگاهش کند. _پررو نشو یاسمین. برو بیرون... یاسمین خندید و مقابلش ایستاد و به پنجره تکیه کرد. چشم های ارسلان ماند به نگاه بازیگوشش و پوک عمیق تری به سیگارش زد. شیطنت چشم های او و لبخندش به تنهایی برای دزدیدن دل و دینش کافی بود. از کی اینطور بی قرار شده بود! باز هم انعطافی خرجش نکرد اما ضربان قلبش بالا رفت... _میشه یدونه به من بدی؟ ابروهای ارسلان بالا رفت و وقتی بی اعتنا به او سیگارش را توی ظرف خاموش کرد، یاسمین با پررویی خودش پاکتش را برداشت و یک نخ از آن بیرون کشید. _چند بار کشیدی که انقدر حرفه ای هستی؟ یاسمین خندید: _چیه فکر کردی اولین بارمه و به سرفه میفتم؟ نگاه عصبی ارسلان توی صورتش چرخید: _چند بار؟ _نمیدونم، حسابش از دستم در رفته. ارسلان خواست سیگار را از دهانش بیرون بکشد که یاسمین با طنازی لب هایش را غنچه کرد و دود را از بیرون فرستاد که نفس او بند رفت و تنش لرزید. _اگه همین الان از این اتاق نری اتفاق خوبی برات نمیفته دختر جون... ارسلان سیگار را میان دستش مچاله کرد. کف دستش آتش گرفت اما به پای آتشی که در تنش بود نمی‌رسید. بیش از 550 پارت آماده ی خواندن😁❤️ #پارت_468 رمان که میتونید سرچ بزنید😎
    Показать полностью ...
    image
    1
    0
    Последнее обновление: 11.07.23
    Политика конфиденциальности Telemetrio