Xizmat sizning tilingizda ham mavjud. Tarjima qilish uchun bosingO'zbek
Best analytics service

Add your telegram channel for

  • get advanced analytics
  • get more advertisers
  • find out the gender of subscriber
Категория
Гео и язык канала

статистика аудитории رگ پنهان / عالیه.جهان‌بین 🍀

°•● ﷽ ●•° 🧿《 وَمِنْ شَرِّ حَاسِدٍ إِذَا حَسَدَ 》🧿 "أنا لا أضعَف إلّا حين أشتاقُ إلَيك " "من كم نمي‌آورم مگر زماني كه دلتنگت شوم" نویسنده: عالیه جهان بین  #سکون : فایل  #گره‌های‌روشن : در دست چاپ  #ناگزیر : آنلاین  #مارتینگل : آنلاین هرروز1پارت جز تعطیلات 
Показать больше
12 6620
~0
~0
0
Общий рейтинг Telegram
В мире
50 654место
из 78 777
В стране, Иран 
9 249место
из 13 357
В категории
627место
из 857

Пол подписчиков

Если это ваш канал, тогда можете узнать какое количество женщин и мужчин подписаны на канал.
?%
?%

Язык аудитории

Если это ваш канал, тогда можете узнать какое распределение подписчиков канала по языкам
Русский?%Английский?%Арабский?%
Количество подписчиков
ГрафикТаблица
Д
Н
М
Г
help

Идет загрузка данных

Время жизни пользователя на канале

Если это ваш канал, тогда можете узнать как надолго задерживаются подписчики на канале.
До недели?%Старожилы?%До месяца?%
Прирост подписчиков
ГрафикТаблица
Д
Н
М
Г
help

Идет загрузка данных

Почасовой прирост аудитории

    Идет загрузка данных

    Время
    Прирост
    Всего
    События
    Репосты
    Упоминания
    Посты
    Since the beginning of the war, more than 2000 civilians have been killed by Russian missiles, according to official data. Help us protect Ukrainians from missiles - provide max military assisstance to Ukraine #Ukraine. #StandWithUkraine
    هدیه ویژه روز پدر فقط تا فردا ساعت10✅
    2 509
    0
    تخفیف فوق ویژه! وی‌ای‌‌پی‌ رمان گاهوک 👈🏻 25000 هزارتومان وی‌ای‌‌پی‌ رمان شارلاتان 👈🏻 20000 هزارتومان وی‌ای‌‌پی‌ رمان آگاپه 👈🏻 20000 هزارتومان فایل کامل رمان مارتینگل 👈🏻 33000 هزارتومان وی‌ای‌‌پی‌ دو رمان دلخواه فقط 👇🏻 36000 هزارتومان وی‌ای‌‌پی‌ یک رمان و فایل کامل رمان مارتینگل فقط 👇🏻 44000 هزارتومان ثانیه‌شمار تخفیف از این ساعت فعال شد! فقط 19ساعت تا پایان تخفیف فرصت باقیست.❤️ توجه داشته باشید که این تخفیف محدودیت دارد! از این لحظه برای 50نفر فعال شد! آی‌دی ادمین😍 هر چهاررمان 80تومان❤️
    Показать полностью ...
    2 532
    4
    تخفیف تمام شد❌
    2 512
    0
    تخفیف تمام شد❌
    2 512
    0
    تخفیف فقط تا امشب باقیست!! عزیزان دیگر تمدید نخواهد شد!❌
    2 877
    0
    نحوه عضویت و خرید فایل!!!
    2 696
    0
    نحوه عضویت و خرید فایل!!!
    3 192
    0
    از عضویت در وی آی پی جای نمونید👆❤️
    3 315
    0
    نحوه عضویت و خرید فایل!!!
    3 366
    1
    از عضویت در وی آی پی جای نمونید👆❤️
    3 482
    0
    *توجه توجه* عزیزان فایل مارتینگل آماده شد. به ادمین مراجعه کنید! تخفیف فوق ویژه! وی‌ای‌‌پی‌ رمان گاهوک 👈🏻 25000 هزارتومان وی‌ای‌‌پی‌ رمان شارلاتان 👈🏻 20000 هزارتومان وی‌ای‌‌پی‌ رمان آگاپه 👈🏻 20000 هزارتومان فایل کامل رمان مارتینگل 👈🏻 33000 هزارتومان وی‌ای‌‌پی‌ دو رمان دلخواه فقط 👇🏻 36000 هزارتومان وی‌ای‌‌پی‌ یک رمان و فایل کامل رمان مارتینگل فقط 👇🏻 44000 هزارتومان ثانیه‌شمار تخفیف از این ساعت فعال شد! فقط 19ساعت تا پایان تخفیف فرصت باقیست.❤️ توجه داشته باشید که این تخفیف محدودیت دارد! از این لحظه برای 50نفر فعال شد! آی‌دی ادمین😍 هر چهاررمان 80تومان❤️
    Показать полностью ...
    25 153
    5
    از تخفیف جا نمونید❤️
    23 753
    0
    #پارت724 برای یه لحظه شوک بدی بهم وارد شد ولی پلک روی هم گذاشتم و صدای قدم‌های عاصی رو شنیدم که به آرومی دور شد. لای پلکام‌و باز کردم و بهش زل زدم که پشت شیشه‌ی تراسی که رو به اتاق بازیِ جوانه باز می‌شد، ایستاده بود و از خمیدگی شونه‌هاش می‌تونستم بفهمم که چقدر از شنیدن این خبر تو بهت و ناباوری بود. همه‌ی ما می‌دونستیم و این پایان برای اسامه کم بود ولی... جوانه هنوز بیدار بود و شیر می‌خورد. دلم نمیومد تا عاصی رو تنها بذارم. بوی سیگارش به داخل نفوذ کرد و من با بغل زدن جوانه و مرتب کردن لباسم، به سختی زیپش رو تا نیمه بالا کشیدم و جوانه لبخند زد. سمت عاصی رفتم و با ورودم به تراس، سمتم چرخید و لبخند کم‌جونی به لب آورد. -عاصی؟! -هیششش... کنارم ایستاد و با بغل زدن جوانه، دست دور کمرم حلقه کرد و به سمت راست نگاه کرد. همون مسیری که به حیاط بزرگ خونه می‌رسید و صدای هیاهوی مهمون‌ها رو شنیدم. زیاد نبود چون می‌تونستم بفهمم که حالا همه این خبر رو دریافت کرده بودند. عادل رو درست کنار دانیلا و امیرعلی و نگین دیدم و برق اشک تو چشماش رو از همین فاصله هم شکار کردم. عاصی نفسی کشید و تا یه قدم برداشت، عادل دستش‌و بالا آورد و با تکون سر بهش فهموند که "نیا" دست عاصی رو کمرم مشت شد و‌صدای گرفته و خش‌دارش رو شنیدم. -باید برم، باید کنارش باشم ولی... سرش‌و پایین انداخت و من چشم از عادل برنداشتم. می‌تونستم عمق حرف عادل رو از نگاهش بخونم. نگین دست دور بازوی عادل انداخت و بهم اطمینان داد که کنارش می‌موند. -عادل بزرگ شده و مثل تو یه مرد کامل و عاقله عاصی... الان حتی اون هم راضی نیست بری و خودت‌و با دیدنش اذیت کنی. عادل هم تنها نیست و اون بیرون پر از کساییه که تو این لحظه تنهاش نمیذارن. -همه به لیاقتشون رسیدن، همه... الین؟! هیچوقت نمی‌خواستم اینجوری بشه ولی... قلبم درد می‌کنه! سرم‌و به شونه‌ش تکیه دادم و جوانه با صدای زیادی پایین که به زور به گوش می‌رسید، پچ زد: -بابایی... با انگشتاش ته‌ریش عاصی رو لمس کرد و دست عاصی از قسمت باز لباسم بالاتر رفت و جواب جوانه رو داد. -جانم بابا؟! به وسایل بازی مقابلمون اشاره کرد و عاصی کلافه پنجه لای موهاش کشید ولی بازم دل به دل جوانه داد. -چشم... ولی کی فکرش‌و می‌کرد که تو شب دومادیم، وقتی خبر مرگ اسامه رو گرفتم، بچه ببرم تاب بازی؟! من جمله‌ش رو تموم کردم. -تقدیرمون مگه همین نیست؟! دقیقا اونم وقتی منتظر دومین بچه‌مون هستیم. اینبار یه پسر از تو... دقیقا شبیه خودت! دستم‌و دور گردن عاصی حلقه کردم و ته ریشش رو بوسیدم. قلبش تند و بی‌محابا می‌تپید. -این حق توئه که حالا به هیچی فکر نکنی عاصی... اون بیرون خیلیا هستن ولی تو... برای من باش، مال من و جوانه و پسر کوچولومون. تو حقش‌و داری که یه شب دیگه، یه زندگی و یه رویای خوب دیگه‌ی ما خراب نشه! اسامه حقشه وقتی همه‌ی خانواده‌ش کنار ما می‌خندن، اونجوری غریبانه تو غربت بمیره. خوشحال نیستم اما... نمی‌خوام ناراحت باشم وقتی همه‌ی شما رو دارم. رنگ نگاه عاصی تیره بود. پیشونیم‌و بوسید و یهو صدای عادل رو شنیدم. -ببخشید داداش ولی یه حرفی داشتم که باید می‌گفتم. عاصی دست دور کمرم حلقه کرد و من نگاهم روی همه‌ی جمع افتاد که پشت سر عادل ایستاده بودند. زیر نور مهتاب و چراغ‌های پایه بلندی که اطرافمون رو روشن کرده بود. عادل سینه صاف کرد و عاصی تو سکوت فقط گوش داد. -میدونم دوست داری من‌و تنها نذاری و این دقیقا همون چیزیه که منم می‌خوام. عاصی؟! تو نمی‌تونی تاابد خودت‌و فدای من‌و زندگیم کنی... نمی‌تونی تاابد جور من‌و بکشی. حالا تو خودت خونه و زندگی داری و من... من... میدونم خبرش‌و گرفتی اما... مکث کرد و با مشتی که جلوی ذهنش گرفت، دوباره ادامه داد: -تا حالا خیلی از شادی و خوشحالی و مراسم‌های تو به خاطر من و بابام خراب شده. لازم نیست تکرارش کنم ولی... حالا کنارم نباش. دارم التماس می‌کنم به من فکر نکن. این شب قشنگی‌و که باهزار امید واسه عروست گرفتی، به هم نزن. الین لیاقتش‌و داره... نگاه مطمئن جمع، دقیقا همین‌و می‌رسوند. همه با عادل موافق بودند. دانیلا لبخند زد و کنار عادل ایستاد و چیزی زیرلبی گفت که نشنیدم. عاصی نیم نگاهی به من انداخت و با صدای گرفته‌ای پچ زد: -بهت مدیونم. عادل لبخند زد: -الآن، بوسعك تقبيل العروس. "الان بايد عروس رو ببوسی." عاصی جلوم ایستاد و درحالی که جوانه تو آغوشمون با شادی و خنده تکون می‌خورد، لب‌هاش‌و روی لب‌هام گذاشت و صدای هلهله دوباره‌ی جمع به گوشم خورد. عاصی مماس با لبم پچ زد: -أملاً في ألا تصبح تلك القبلة ندبة عینی. "اثر اون بوسه هرگز از رو لب‌هام نميره، چشم‌های من!" شروع رمان 11/9/1399 11:58 پایان رمان 3/12/1400 21:00 خالق اثر: عالیه_جهان‌بین
    Показать полностью ...
    34 142
    155
    #پارت723 لبخند کوتاهی زد و قبل از من روی یکی از صندلی‌ها نشست. هنوز از بیرون صدای موزیک و هلهله میومد ولی حالا اینجا فقط من بودم و عاصی... تو خونه‌ای که بوی عشقمون رو داشت؛ بوی چوب... همون شب خاطره‌انگیزِ کارگاه... همون شبی که هیچوقت از خاطرمون پاک نمیشد. کنار میز پر از خوراکی‌های رنگارنگ ایستادم و به چشمای عاصی نگاه کردم که با لب‌های کیپ شده داشت عمیقا براندازم می‌کرد. دستاش‌و دو طرف پهلوم گذاشت و من خودم‌و با اون دامن پف‌دار، بین پاش جا دادم. -چیزی شده عشقم؟! -نه دورت بگردم فقط هیجان زیادی واسه سن و سالم زیاده... خسته‌م کرده! مگه میذاری مطابق سنم رفتار کنم؟! خنده‌م گرفت و دست دور گردنش انداختم و سرش‌و روی شکمم نگه داشتم. -دیگه وقتی یه زن خوشگل و جوون می‌گیری این چیزا رو هم داره! هیچی نگفت و نفس‌ عمیقی کشید انگار از یه سربالایی تند و شیب‌دار بالا اومده بود و حالا دقیقا رو قله‌ی یه کوه ایستاده بود. -چیزی شده؟! -نه فقط... ثامر می‌گفت حال اسامه زیاد خوب نیست، نگران عادلم. تو به فکر من نباش دونه‌ی الماس... الان نمی‌خوام ذهنت با هیچی به هم بریزه... تو دوباره بچه‌ی من‌و بارداری و اینبار باید لای پر قو نگهت دارم. می‌خوام همه چی‌و جبران کنم. حتی اسم اسامه هم منقلبم می‌کرد و تنم یخ می‌شد ولی حالا با وجود عاصی جرم بود. گرم از امنیت و شور و هیجان... -فقط به خاطر حال و روز خواهر و برادرام... -تو کاری نکردی عاصی، هیچکاری نکردی. پس بیخود عذاب وجدان نداشته باش... هرکسی تقاص کاراش‌و می‌بینه. مثل مهرداد که تونست از اون جریان جون سالم به در ببره و بعدش... با یادآوری اتفاقات اخیری که براش افتاده بود و از دور به گوشم رسیده بود، ادامه دادم. -یکی از همون دخترای خرابی که اطرافش بود، با شکم پر برگشت و ادعا کرد بچه‌م از توئه... حالا هم که می‌بینی... همه تو جایگاهی هستن که لایقش بودن. فقط این وسط... خیلی از دخترا پر پر شدن که حقشون نبود. عاصی پوف کشید و از پشت میز بلند شد و تنم‌و تو آغوش گرمش گرفت. -من همه‌ی سعی‌ام رو کردم تا کمترین آسیب‌و به اطرافیام بزنم. سعی کردم همه رو دور نگه دارم و... گاهی حس می‌کنم کم کاری کردم. -نه اصلا... هیچوقت این فکرو نکن. خیلیا براشون مهم نیست ولی تو... به اندازه‌ی تواناییت همه کار کردی. حتی در حق دختر دشمنت. اینکه مهری حالا حداقل می‌تونه زندگی کنه هم از صدقه سرِ توئه! بالاخره لبخند رو لبش برگشت و دوباره همون عاصی شد. همونی که با لبخنداش جون می‌گرفتم. -اگه اجازه بدی، می‌خوام برم به طواف تنت... گرسنمه ولی... می‌خوام اول از تو سیراب شم. گازی از گردنم گرفت که قلقلکم اومد. سرم‌و کج کردم و دوباره بین زمین و آسمون معلق شدم. تا وقتی کمرم روی تشک گرم و نرم تخت فرود اومد، خندیدم و سنگینی نیمی از تنش‌و روی بدنم انداخت و بوسه‌های ریز و درشتش رو روی تنم کاشت. چشم بسته خودم‌و تحت اختیارش گذاشتم و درست وقتی عاصی داشت خودش‌و برای عمیق‌تر کردن رابطه‌مون آماده می‌کرد، صدای تقه‌های متوالی به در رو شنیدیم. عاصی نچ‌کنان بلند شد و به سمت در رفت. با هول از جام بلند شدم و فقط دستی به لباسم کشیدم و دنبالش رفتم ولی با دیدن مادر و جوانه لبام آویزون شد. -مادر این بچه دیگه پیش من دووم نمیاره... گرسنه‌ست، شیر مادر می‌خواد. عاصی دستی به موهاش کشید و کلافه نگام کرد. خنده‌م گرفته بود که اونجوری مثل یه پسربچه‌ی بدعنق اخم می‌کرد. -بچه نیست که... باجناق گرفتم. مادر با خنده نگاهی به گردن عاصی انداخت و به شوخی گفت: -خواستین بیاین اون سرخی لبای الین هم از گردنت پاک کن مادر... عاصی سرخ شد و من به محض بغل زدن جوانه، پا به فرار گذاشتم. عاصی دمغ برگشت و با دیدن من که سعی داشتم جوانه‌ی گریان رو آروم کنم، لب زد: -باز خوبه کبودی سینه‌ی تو رو ندید. با شوک سرم‌و پایین انداختم و با دیدن کبودی محسوس سینه‌م، جیغم هوا رفت. -حالا چجوری برگردیم تو مهمونی؟! بلند خندید و کنارم نشست. -زن باید همیشه مهر مالکیت داشته باشه، من عاشق کبود کردن پوست سفیدتم مویرگم. عاصی زیپ لباسم‌و از پشت باز کرد و بااینکه هنوز ازش خجالت می‌کشیدم اما باید جوانه‌ی عشقمون رو سیراب می‌کردم. سینه‌م رو تو دهنش گذاشتم که با ولع مشغول شیر خوردن شد و با اون چشمای درشت سیاهش امید زندگی‌و تو وجودم بزرگ و بزرگ‌تر کرد. موبایل عاصی زنگ خورد و از کنارم بلند شد. تماس رو برقرار کرد و تا ثانیه‌ای هیچ حرفی نزد ولی تلفن رو پایین آورد و با چهره‌ای بی‌حالت، لب زد: -تموم شد! با دلهره نگاش کردم. -چی شد عاصی؟! -اسامه مرد!
    Показать полностью ...
    19 626
    79
    #پارت722 -تو شراب نابی... هرچقدر کهنه‌تر... بهتر! با هیجان از عاصی فاصله گرفتم و با صدای بلندی گفتم: -می‌خوام دسته گلم‌و پرت کنم ببینم نفر بعدی کیه؟! یهو تو چند ثانیه پشت سرم پر شد از ردیف دختر و پسرای مجرد و البته چندتایی هم متاهل که امید و شیدا و دایی فرهاد هم جزوشون بودند. فائق و ثامر هم یه گوشه ایستاده بودند و اینکه می‌تونستم امیرعلی با اون اخم زیادی غلیظ هم مابین جمعیت ببینم، باعث خنده‌م شد. این‌روزها زیادی با شمیم بگو و بخند و قرار ملاقات داشتند. این‌و از رفت و آمدهای امیرعلی به فروشگاه متوجه شده بودم که... صدای موزیک کم و کمتر شد و من پشت به جمعیت و دقیقا شونه به شونه‌ی عاصی ایستادم که رو به جمعیت ایستاده بود و خودش‌و با ریتم یک، دو، سه گفتنِ جمعیت تکون می‌داد تا جوانه رو آروم کنه. دایی فرهاد رو از گوشه‌ی چشم دیدم که به خودش اشاره کرد و گفت"بنداز سمت من" خنده‌م گرفته بود ولی با جدیت چندین بار گل رو بالا و پایین کردم و با پرتاب کردنش جیغی از فرط هیجان کشیدم. تا برگشتم، عادل رو یه لنگه پا تو هوا دیدم و یه جوری مثل یه پرنده تو هوا جست زد و اون دسته گل رو گرفت که هرلحظه ممکن بود چندنفر رو زیر هیکلش له کنه. صدای جیغ چندنفر بلند شد و عادل با موفقیت مشتش‌و بالا برد و داد زد: -yeeees از اول هم مال من بود! و درکمال ناباوری، همون لحظه جلوی نگین زانو زد و نگین هیجان‌زده دست رو دهنش گذاشت. -بامن ازدواج می‌کنی نگین امپراطوریِ من؟! بله گفتنِ ناگهانیِ نگین، صدای جیغ همه رو درآورد و من به سینه‌ی عاصی تکیه زدم. می‌تونستم مادرم و پدرم رو ببینم که به شادی و خوشحالی ما نگاه می‌کردند. ماه‌بانو، جوانه رو از آغوشمون گرفت و خیلی کوتاه لب زد: -من نگهش می‌دارم، عاصی جان... نمی‌خوای عروست‌و ببری یکم استراحت کنه. کم کم وقت شامه! عاصی باشه‌ی کوتاهی گفت و فقط از من کسب اجازه کرد تا قبل از رفتن، با امیرعلی و برادراش یه صحبت کوتاه داشته باشه. من هم می‌تونستم تو این فاصله، دوباره به آغوش مادر و پدرم برم و خودم‌و از این حس دلنشین سیراب کنم. بعد از دقایقی با عاصی به سمت خونه‌ی خودمون رفتیم. همون خونه‌ای که فقط و فقط برای من درست شده بود و قرار بود خونه‌ی امنمون بشه. تنم‌و نرسیده به در خونه، بغل گرفت و جیغ زدم ولی اهمیت نداد. با پا درو باز کرد و باهم وارد خونه شدیم. دقیقا از خود دیروز تا همین لحظه ورودم به این خونه قدغن بود و حالا می‌تونستم علتش‌و بفهمم. همه جا تزیین شده و پر از شمع و گلبرگ‌های سرخ رز بود و چندتا بادکنک هم از میز و صندلی‌ها آویزون بود. -وااااای... چقدر قشنگه! -به قشنگی تو که نیست. پاهام‌و روی زمین گذاشت و از بالا به صورتم نگاه کرد. چونه‌م رو با دو انگشت گرفت و یه لحظه حس کردم تو چشاش آثاری از خستگی یا غم بود! -مرسی عزیزم، این بهتر از همه‌ی تصوراتم از شب عروسی بود. همه چی عالیه... نه از عالی هم عالی‌تره...
    Показать полностью ...
    16 775
    91
    دوستان احتمالا از فردا عضوگیری باز خواهد شد. قبل از باز شدن حتما اعلام می‌کنیم.❤️💋
    13 961
    0
    خرید فایل تا اطلاع ثانویه تعطیل می‌باشد.✌️🤍
    18 468
    2
    #پارت721 -مگه می‌تونستم بدون دیدن این خوشبختی و صورت خوشحالت زندگی کنم؟! اون سر دنیا هم بودم، میومدم تا این لحظه تو خاطرم ثبت بشه. عاصی از کنار سر و گردنم، گونه‌ی حجیم جوانه رو بوسید. نگین از همین صحنه عکس گرفت و از خوشحالی بالا و پایین پرید و از ته دل خدا رو شکر کردم. مهمونی خودمونی اما باشکوهی بود، اینکه همه تو جشن و شادی من و عاصی شرکت کرده بودند، باعث خوشحالیم بود. فائق و ثامر و همسران و بچه‌هاشون... شمیم و رضوان و بقیه‌ی دخترها و امیرعلی... عاصی تور رو روی موهام انداخت و من دستی به آستین گیپور و زرق و برق‌دار لباسم کشیدم. -اجازه‌ی رقص دارم خانم؟! دستم‌و تو دستش گذاشتم و عاصی جوانه رو تو آغوشش گرفت. یه رقص سه نفره نهایت چیزی بود که دلم می‌خواست ولی جوانه یکم نق می‌زد. یه دست عاصی دور کمر جوانه بوددو یه دستش دور کمر من... اونقدر محکم بین آغوشش قرار گرفتم که حتی اگه پاهام‌و از زمین جدا می‌کردم، می‌تونستم به راحتی تو بغلش پرواز کنم. چشام‌و با لذت بوی عطر دلنشین عصیانگرش بستم و به زمزمه‌ی عاصی تو گوشم دل سپردم. اینکه صدای عاصی تو نق نق‌های جوانه مخلوط می‌شد هم یه جور دلنشینی بهم حس زندگی می‌داد. -دوباره قصد بوسیدنت را دارم... دوباره برای بوییدن نم باران روی موهای گندمیِ تو، قرار ندارم. می‌بوسمت و از میان جمعیتی کثیری از مردم، دست تو را به گرمی می‌فشارم. با تو پا به شهر زیبای عشق قدم می‌نهم و هراسی از سقوط نخواهم داشت. تو تجربه‌ای نایاب از خودِ خودِ عشقی... -چی شده شاعر شدی؟! دستم‌و از زیر کتش رد کردم و روی قلبش گذاشتم. جایی بین تن جوانه و عاصی... دقیقا زیر نور چراغ‌های چشمک‌زن و صدای هیجان‌زده‌ی جمع... -باتو هم شاعرم هم عاشق... اصلا عاشقی که شاعر نشه، عشق نمی‌فهمه چیه! باتو یاد گرفتم کلمات چقدر اهمیت دارن. حروف به حروف همه‌ی زبان‌های دنیا به فدای تو... -می‌خوای حالا جهان رو خالی از حروف نکن. از شوخی من خندید و به رقصیدنمون ادامه دادیم. زیر نور مهتاب، همه به ما پیوستند و وسط مجلس پر شد از جوون‌هایی که دست تو دست یار خودشون، می‌رقصیدند. برای گفتن حرفی مردد بودم. دستام‌و روی شونه و بازوی عاصی گذاشتم و خودم‌و به دستش سپردم تا تنم‌و طبق همون ریتم ملایم آهنگ، تکون بده و کنار هم و روی ابرهایی که انگار اطرافمون رو احاطه کرده بودند، برقصیم. تو این لحظه فقط این برام مهم بود که عاصی فقط و فقط به من نگاه می‌کرد. -می‌خوام یه چیزی بگم ولی روم نمیشه! -قربون لوپ‌های گلگونت برم حیاتی... جلو منم خجالت می‌کشی؟! بگو دلربا که اون چشات بدجور دلم‌و برده. لبم‌و گاز گرفتم و با تنی یخ کرده از هیجان، رو پنجه‌ی پام بلند شدم و لبم‌و درست کنار گوشش نگه داشتم. -اگه الان داد و هوار نمی‌کنی، خواستم بگم که... یعنی من... عاصی من حامله‌م. یه لحظه ماتش برد و بی‌حرکت ایستاد ولی صورت به صورتم مالید. -آخ خداروشکر... اینبار ثانیه‌ای ولت نمی‌کنم. اینکه لبخند از روی لب عاصی محو نمی‌شد، شیرین‌ترین قسمت ماجرا بود. وقتی نگین و عادل درحال رقص از کنارمون گذشتند، عاصی گفت: -دیگه وقتش رسیده! نگین از خجالت سرخ شد ولی عادل با شرارت و شیطنت تو چشاش زل زد و حلقه‌ی دستش دور کمر نگین تنگ‌تر شد. عمو حبیب درست کنار مادر ایستاده بود و دکتر ساجدی و هاتف دقیقا کنار حنیسه... شاید عجیب بود ولی می‌تونستم حدس بزنم در چه مورد حرف می‌زدند و این سرخ و سفید شدن‌های ایمان به حسم دامن میزد. -همین امشب می‌خوام جار بزنم که عاشقشم. عاشقتم نگین... تو همیشه کنارم بودی تو هر شرایطی... پا به پای دیوونگی‌هام اومدی. کی‌و دیدی تو این زمونه پایه‌ی خل و چل بازی باشه؟! لبخند زدم و یهو نگاهم قفل چشمای عاصی شد. میخ چشمام بود و حتی پلک نمیزد. دلم ضعف می‌رفت واسه اون حسی که تو سیاهی نگاهش غوطه‌ور بود. تپش قلب بی‌قرارش و دستایی که یه جا مکث نمی‌کردند. -قول میدم هرروز بیشتر عاشقت شم. -منم قول میدم جز تو، توی بغل هیچکس آروم نگیرم. بی‌تاب لب روی لبم کوبید و حرکت لطافت لب‌هاش چشام‌و روی هم انداخت. تا ثانیه‌ای به بوسیدنم ادامه داد و صدای دست زدن از اطرافمون به گوشم خورد. اونقدر رقصیده بودم که پاهام زق زق می‌کرد و دلم نمی‌خواست این شب تموم بشه و هنوز تو حس بوسیده شدن بودم که انگشت‌های کوچولوی جوانه بین لبامون فاصله انداخت. با خجالت سرم‌و پایین انداختم که چوانه با دلبری کودکانه‌ای، سر روی سینه‌ی عاصی گذاشت و بااخم ریزی گفت: -بابا... خیلی ملایم داشت من‌و پس میزد و می‌خواست عاصی رو متعلق به خودش کنه. -ببین چه پدرسوخته‌ایه... اگه سرت هوو بیارم هم همین پرنسس باباییه! جون بابا؟! من جون میدم واسه بابا گفتنت. -نو که اومد به بازار، کهنه میشه دل‌آزار نه؟! لبام‌و آویزون کردم ولی پیشونیم‌و بوسید. دیگه از روی هیچکس خجالت نمی‌کشیدم تا با عاصی عاشقی کنم.
    Показать полностью ...
    22 009
    92
    #پارت720 از شدت هیجان کل پوستم سرخ شده بود، عاصی خم شد و کنار گوشم پچ‌پچ کنان گفت: -چقدر یخ کردی، می‌خوای جلوی حاج محمد بوسه‌بارونت کنم؟! اونجوری داغ میشی دوست دارم. بعدشم یه لقمه‌ی چپت می‌کنم. با آرنجم به شکم سفتش ضربه زدم که دانیلا وارد جمع کوچیکمون شد. دقیقا روبه‌رومون ایستاد. -خیلی خوشگل شدی، چقدر به هم میاین. انگار دوتا تیکه از یه پازل بودین که حالا تکمیل شدین. لبخند زدم و عاصی تنم‌و به خودش تکیه داد. واقعا تو این هوای خنک پاییزی داشتم عرق می‌ریختم. -مرسی دانیلا جون. لطف کردی اومدی... از اینکه مادرت هم هست، خب... دانیلا نزدیک‌تر شد و یه چشمک ریز زد. -میدونم ازش دلخوری ولی... من از طرف اون هم معذرت می‌خوام. دیگه باید زندگی کرد و می‌خوام که این هدیه رو از طرف من قبول کنی. یه جعبه‌ی کادویی رو سمتم گرفت و با بیرون آوردنش، شوکه دهنم باز موند. یه گردنبند طلایی بود با نگین‌های ریز و سبز رنگ... پهن بود و می‌تونست دور گردنم و کل سینه‌م رو مزین کنه. -این یه گردنبند از گذشته‌ی مادرمه... دراصل یه جور نشونه‌ست تو خانواده‌ی شیخ نجیب، از اونجایی که عاصی سال‌ها تو خونه و خانواده‌ی ما بزرگ شده... دوست داشتم که همسرش این‌و به گردن بندازه. به رنگ چشمات هم خیلی میاد. اشک تو چشام جمع شد و با بغض به عادل و نگین و بقیه نگاه کردم. عادل دقیقا پشت سر دانیلا و کنار نگین بود. -ولی آخه... عاصی مداخله کرد: -عرب‌ها زیاد تعارف نمی‌کنن دلربای من. وقتی چیزی رو بهت هدیه میدن، فقط تشکر کن. لبم‌و روی هم فشردم و گردنبند رو بین مشتم گرفتم. -خیلی خوشگله، مرسی... دایی فرهاد که بالاخره جمعیت رو شکافت و کنارمون ایستاد، جوانه‌ی گریان رو سمتم گرفت. -تو رو دید دیگه تو بغلم آروم نمی‌گیره! نگین یه قدم جلو اومد. -عروس بچه به بغل ترکیب جالبیه! من بااجازه ازتون عکس بگیرم. جوانه رو از دایی فرهاد گرفتم که تو آغوش مردونه‌ش فرو رفتم و دلم گرفت. نه اینکه غصه‌دار باشم ولی این لحظه و صحنه‌ها رو حتی تو خواب و رویا هم نمی‌دیدم. کل حیاط پر بود از میز و صندلی و میز تشریفات و کلی تزیینات که حیاط نسبتا بزرگمون رو مجلل کرده بود. جوانه کنار گوشم و از بین صدای موزیک نسبتا بلند لب زد: -ماما... شیل... عاصی بلند خندید و شقیقه‌م رو بوسید. -مامان چجوری الان بهت شیر بده پدرسوخته؟! رو به دایی که سرخ شده بود تا گریه نکنه، لب زدم: -قربونتون برم مرسی که اومدین. واقعا خوشحالم... خیلی...
    Показать полностью ...
    15 051
    60
    نحوه خرید فایل کامل و بدون سانسور رمان رگ پنهان❤️
    15 205
    6
    #پارت719 ماه‌بانو با اسپند سمتمون اومد و لبخند انرژی‌بخشش دوباره حس دلنشینی بهم داد چون من تو تمام این مدتِ هرچند کم و کوتاه ولی از این اسطوره‌ی صبر و تحمل یاد گرفته بودم که به پایان همه‌چی امیدوار باشم. مثل همون روزایی که ماه‌بانو تو بیمارستان بود و بااین حال از لبخندهای همیشگیش کم نمی‌کرد تا مبادا دل عاصی بلرزه! دلم هی‌خواست دیگه به اون لحظات تلخ فکر نکنم. امید داشتم که تو تنگنا و ناامیدی، هیچوقت از خدا رو برنگردوندم و حالا من اینجا بودم. کنار همه‌ی کسایی که عاشقانه دوستشون داشتم و حضورشون بهم دل‌گرمی می‌داد. من دیگه اون دختر کوچیک و ضعیف و خام روزهای اول نبودم. حالا عشق عاصی من‌و بزرگ کرده بود، مادر شدم... همسر شدم و دختر خانواده‌ی کوچیکم. مادرم... پدرم... همون مردی که روزهای اول خیلی دلم‌و شکسته بود.  روزهای اول دلم به دیدنش رضا نبود ولی... مگه می‌تونستم دل بکنم از اصالتم؟! مگه عاصی یه عمر از باباش دلگیر نبود؟! حالا من از خوشحالیِ حس حضور همه روی پا بند نبودم. -مبارک باشه، چشم حسود به دور مادر... الهی که مادر قربون قد و بالات بره عاصی، عروس خوشگلم... قول بده پسرم‌و خوشبخت کنی. با خجالت لب گزیدم: -مادر جون از ما گذشته... گونه‌م رو بوسید. -واسه خوشبخت شدن هیچوقت دیر نیست. دل یه دونه پسرم‌و نشکنی! مادر و پدرم با همون نگاهی که هنوز شرمندگی رو جار می‌زد، جلو اومدند. کنار جایگاه عروس و داماد که با دوتا صندلی و یه میز پر تشریفات درست شده بود. جوانه تو بغل داییم بود و زن‌دایی و پسرش هم حضور داشتند. دلم برای دستِ دراز شده‌ی جوانه ضعف رفت. -خیلی خوش اومدین. اگه اجازه بدین، رسما دخترتون رو چراغ خونه و زندگیم کنم! این‌و عاصی گفت و مادرم به گریه افتاد ولی بابام با همون چشم‌های به اشک نشسته جلو اومد و دیگه تاب نیاوردم. خودم‌و تو بغلش انداختم و نتونستم جلوی اشکام‌و بگیرم. -امیدوارم من‌و ببخشی الین، من نادونی کردم. بهم ثابت شد هرچقدر به خدا نزدیک باشم و هرچقدر ادعا کنم همه چی رو می‌فهمم، دره‌ی اشتباه کردن یه آدمیزاد همیشه زیر پاهامونه و کافیه بلغزیم. لغزیدم که اونجوری دلت‌و شکستم ولی حالا... خوشبختم که مرغ عشق خونه‌ی من... یه آشیونه‌ی جدید پیدا کرده. مطمئنم کنار عاصی، خوشبختی دخترم. اشکام بی‌وقفه می‌بارید. سرشونه‌ی بابام‌و بوسیدم و دو طرف گونه‌م به بوسه‌ی بابام گرم شد. -خوشحالم که تموم شد... خوشحالم که دوباره دختر شما شدم! مگه من چی می‌خواستم؟! مامان گونه‌م رو گرم و طولانی بوسید. -تو همیشه دختر مایی مادر... همیشه رو سرمون جا داری!
    Показать полностью ...
    19 021
    81
    #پارت718 -یه چیزی بود که دلم می‌خواست قبل از اینکه این شب به صبح برسه، بهت بگم. امشب همه اینجا حضور دارن، خانواده‌ت... مادرت، پدرت، داییت، خاله و پسرخاله‌ت و همه‌ی اونایی که به تو وصلن. می‌خوام همونطور که لایقشی، همونطور که همیشه واسه خودم درنظر داشتم، جلوی همه‌ی خانواده‌ت تو رو مال خودم کنم. می‌خوام حسرتش به دلت نمونه که با دل خوش و لب خندون و چشمای براق از خوشحالی، عروس نشدی! تلخی همه‌ی گذشته رو... اون نیش و کنایه‌های فامیل و دوست و آشنا... اون دید بد و منفی رو کنار بزنم و فقط من بمونم و تو و بچه‌هامون. می‌خوام زندگیم‌و رسما و شرعا با تو شروع کنم و ادامه بدم و تا آخر عمر، کنارت باشم. می‌خوام این شب، یه شروع باشه واسه سفید بخت شدن جفتمون. ازت می‌خوام هر اتفاق بد و تلخی که افتاد رو... نه اینکه فراموش کنی ولی تو پستوی ذهنت نگه داری و فقط خوبی‌هاش‌و پررنگ کنی. دیگه نمی‌خوام هیچ روز و شبی رو از دست بدم تا بیشتر عاشقت شم. یکم گردنم‌و کج کردم و با انگشتام رد لبخند رو از گوشه‌ی چشماش لمس کردم. آخ که من پر پر می‌زدم واسه اون برق شیطنت نگاهش و لب‌های همیشه ترک خورده‌ش... لبام‌و با زبونم خیس کردم و رو به چشم‌های همچنان منتظرش لب زدم: -با تو خوشبختم عاصی، آرزو می‌کنم که هر دختری با یه مرد مثل تو ازدواج کنه ولی تو مال من باش. می‌خوام تا همیشه کنار تو چشام‌و ببندم و با خیال راحت راه برم و از هیچی نترسم. می‌دونستی عاشقتم؟! خنده‌ی کوتاهش و اون صدای زیادی مردونه‌ش قند تو دلم آب کرد. لبش‌و روی گونه‌م نگه داشت و لطیف و نرم بوسید. دستاش‌و دور کمرم حلقه کرد که لب زدم: -فقط یه چیزی‌و می‌دونستی؟! -جونم خانوم؟! -همیشه آرزو داشتم شب عروسیم پای دوماد رو لگد کنم تا حساب کار دستش بیاد... قبل از اینکه حرفم‌و کامل کنم، پام‌و محکم رو کفشش کوبیدم‌و ازش فاصله گرفتم. آخش بلند شد و من با خنده از آلاچیق دراومدم. -آخ پام... کفشم‌و له کردی دختر... وایسا با اون کفش و لباس ندو... می‌خوری زمین! بی‌اهمیت تا نیمی از راه رو رفتم ولی دستاش قدرتمندش دور کمرم حلقه شد و هین کشیدم ولی سرش‌و تو گردنم فرو برد و زیرگوشم پچ زد: -آرزوت‌و گفتی... منم آرزو داشتم گردن عروسم‌و کبود کنم که حساب کار دست مهمون‌ها بیاد. با جیغ لب زدم: -وای نه... بابام، داییم ببینن آبروی جفتمون میره... گاز خفیفی از گردنم گرفت که دوباره جیغ زدم و بالاخره ولم کرد. -چسبید! دهن کجی کردم که خندید، تو چشمام خیره موند و کوتاه گفت: -عاشقتم الین... دلم می‌خواد یه لقمه‌ی چپت کنم. جوانه کجاست؟! -دست مامان جونش، از بغل مامانم و مامانت پایین نمیاد! باهم به سمت ورودی و محل مهمونی کوچیکمون رفتیم و تا وارد شدیم، صدای جیغ و کل به هوا بلند شد. نگاه‌های خوشحال کل جمعیتی که برای جمع کردنشون از جون و دلمون مایه گذاشته بودیم، لبخند رو لبام اومد. دانیلا کنار مادرش، حنیسه‌ی همیشه مغرور بود و می‌تونستم حدس بزنم که به اصرار عادل اومده بود. ایمان پسر دکتر ساجدی کنار خانواده‌ش بود ولی نگاهش روس دانیلا بود و انگار اصلا متوجه وروددما تشد. عادل با اون کت و شلوار کرم‌رنگ سمتمون اومد. -مبارکه داداش، مبارکه ملکه‌ی خیرخواه‌ها...
    Показать полностью ...
    16 810
    76
    #پارت717 -همه بیرون منتظر تشریف‌فرمایی شما هستن. منم که... باید برم که کم کم کنار آقامون باشم. شیدا خیلی ناگانی بغلم کرد و نگین با چشم‌های براق از اشک نگام کرد. هیچوقت فکرش هم نمی‌کردم حالا و تو این لحظه قرار بگیرم. -الهی که خوشبخت بشی و دیگه چشمای خوشگلت رنگ غم نبینه الین... واقعا برات خوشحالم. نگین جواهراتم‌و آورد و همه رو انداختم و نگاه آخر رو تو آینه به خودم کردم. لباس پف‌دارِ سفیدی که زیر نور مهتابی برق میزد و تاج باریکی که لابه‌لای موهام می‌درخشید رو از نظر گذروندم. -یکم خجالت می‌کشم آخه ما یه بچه داریم. این لباس عروس... دوتایی با غرولند کردن از اتاق بیرونم کردند و با خنده‌ی شیدا، لب گزیدم. -برو دیگه... هنوز وایسادی و میگی نباید لباس عروس تنم کنم؟! بابا دومادو یه لنگه پا نگه داشتی‌ها... برو گناه داره هوا سرده! بالاخره با قرار دادن تور حریری رو صورتم، به سمت در پشتی خونه رفتم تا برای رسیدن به عاصی پرواز کنم. از بیرون صدای موزیک و ساز و آواز میومد و من دل تو دلم نبود. حتی اونقدر قلبم تند می‌کوبید که صداش‌و به وضوح می‌شنیدم. نرسیده به در خروجی، روی زمین چند تا شاخه گل رز دیدم. لبخند زدم و گل‌ها رو برداشتم و از در بیرون زدم. باد سردی شروع به وزیدن کرد و تا به آلاچیق دست‌ساز عاصی برسم، لرز به تنم افتاد. از دور و وقتی که داشتم سنگ‌فرش‌های کف حیاط رو با کفش‌های پاشنه ده سانتیم طی می‌کردم، عاصی رو پشت به خودم و رو به وسایل بازیِ تو حیاط دیدم. یه کت و شلوار سیاه به تن کرده بود و موهاش رو به دست باد سپرده بود. گل‌های رز رو محکم تو دستم فشردم و از دو پله‌ی کوتاه آلاچیق بالا رفتم و بالاخره عاصی سمتم برگشت. با دیدنم تا ثانیه‌ای مات و مبهوت نگام کرد و دسته گلِ قرمزی که تو دستاش جا خوش کرده بود، قلبم رو به تب و تاب انداخت. گام‌هاش آهسته اما محکم بود. سه تا صندلیِ پشت میز رو رد کرد و جلو اومد و با خجالت سرم‌و پایین انداختم و نگاهم قفل گلبرگ‌های گل رز تو دستامون شد. -باورم نمیشه... روم نشد بپرسم چی‌و باور نمی‌کنی؟! دست زیر چونه‌م زد و سرم‌و سمت خودش گرفت و تو جشماش زل زدم. همون یه جفت چشم سیاهی که دل و دینم‌و برده بود. یه دستم بی‌اراده از کت خوش‌دوختش بالاتر رفت و یقه‌ی سفید پیراهنش‌و مرتب کردم. کراواتش رو لمس کردم و انگشتم روی ته ریشش نشست. عاصی تا لحظه‌ای هیچ واکنشی نشون نداد ولی چشم‌هاش... همون تندیس زیبای براق، میخ من بود! -خوشگل شدم؟! -خوشگل؟! باور نمی‌کنم یه پری‌رویِ زیبا مثل تو... اصلا به من فکر کنه. باور نمی‌کنم الان اونقدر بهت نزدیکم که می‌تونم لمست کنم و برای همیشه تو رو داشته باشم. الین؟! اصلا به قلب بیچاره‌ی من فکر می‌کنی و اینقدر خوشگلی؟! خنده‌م رو پنهان کردم و با لب‌هایی که محکم روی هم فشارشون می‌دادم، لب زدم: -فکر کردی من باورم میشه که الان جنتلمن‌ترین مرد دنیا رو دارم؟! خیلی خوش‌تیپ شدی، خودت به من رحم کردی و اینقدر به خودت عطر زدی که تا تو اتاقمم میومد؟! دستش با ملایمت دور گردنم حلقه شد و یه طرف صورتم‌و به سینه‌ش چسبوند. عمیق عطرش‌و به ریه‌هام هدیه دادم. -چرا خواستی بیام اینجا مرد جذاب من؟! -خواستم قبل از رفتن، یه دور ببوسمت. تا آخر شب دووم نمیارم. تور روی صورتم‌و با یه دستش کنار زد و لبش‌و بی‌مکث رو لب‌هام گذاشت. بوسه‌ی زیادی طولانیش نفسم‌و به شماره انداخت. لابه‌لای درخت‌ها بودیم و بوی نم و رطوبت، حس دلچسبی داشت.
    Показать полностью ...
    13 882
    78
    از تخفیف جا نمونید😻🫶
    11 841
    0
    #پارت716 تقه‌ای در خورد ولی چشمای من از اون خط خوش عاصی جدا نشد. اصلا من هلاک مویرگ گفتن‌های عاصی بودم و اصلا برام تکراری نمی‌شد. شیدا چیزی زیر گوش نگین گفت و دوتایی بلند خندیدند و من لبم‌و زیر دندون کشیدم و درحالی که از شور و هیجان، چشام مثل دو تا تیله برق میزد، رو به آرایشگر لب زدم: -کی تموم میشه؟! -خیلی زود، این قسمت آخرشه... ولی بهترین مدل مو شده، واقعا بهتون میاد. نگین روی دسته‌ی صندلی خم شد و با اون نگاه گیراش لب زد: -آقا خوشتیپه چی نوشته برات؟! کاغذ مربعی شکل رو رو شکمم نگه داشتم و ابرو بالا دادم. -حالا... شیدا بلند بلند خندید و سمت میز آرایشی رفت و بهش تکیه داد. از همون فاصله کل صورت و موهام‌و نگاه کرد. -وای الین خیلی خیلی خوشگل شدی.. چقدرهم این لباس بهت میاد، سلیقه‌ی عاصی حرف نداره. به خدا جدی میگم. نگین دست به سینه گرفت. لباسش کوتاه بود ولی یه ساپورت طرح‌دار رون‌های خوش‌تراشش رو می‌پوشوند. -اگه خوش‌سلیقه نبود که الین رو انتخاب نمی‌کرد. وای خیلی هیجان‌زده‌م. رو به نگاه گریزونِ نگین، لب زدم: -چون قراره امشب از طرف عادل پیشنهاد ازدواج بگیری؟! شیدا دو تا دستاش‌و به هم کوبید. -دقیقا همینه... از وقتی اومده همش میگه استرس دارم. بابا من تجربه‌ش رو دارم. وقتی امید بهم پیشنهاد ازدواج داد، گر گرفتم بعد یخ کردم بعد جیشم گرفت ولی خب در نهایت گفتم بله... -ولی من جیشم بگیره نمی‌تونم نگهش دارم، آبروم میره! و دوتایی قاه قاه خندیدند ولی من دل تو دلم نبود. بالاخره آرایش موهام تموم شد و برای آخرین بار رژلب قرمز رنگ رو روی لب‌هام مالید و گفت: -تموم شد، می‌تونی بری! از روی صندلی بلند شدم و روبه‌روی شیدا و نگین ایستادم. قلبم تاپ تاپ می‌تپید و گونه‌هام از حرارت سرخ شده بود. -مادرجون و دانیلا کجا موندن؟!
    Показать полностью ...
    12 894
    65
    #پارت715 گوشه‌ی چشمم چین افتاد. -اولین بار؟! ته ریشش‌و به گردن و گونه‌م مالید و لباش‌و مماس با لبم قرار داد ولی نبوسید. مکث کرد و چشم‌های سیاهش‌و بست و حرارت نفسش پشت لبام فرود اومد. -هربار برای من عین روز اوله... همونقدر گیج و منگ... همونقدر غیرمنتظره... حتی حالا که صدای لیسیدن این بچه باید تمرکزم‌و بگیره ولی کنده نمیشم از حس خوب با تو بودن. یادم نمیره تو اون آرایشگاه چقدر هلاک همین بوسه بودم. باورم نمیشه الان اینجام... کنارت... چقدر تلخ و شیرین گذشت! ببوسمت؟! برای اولین بار؟! نمی‌دیدمش اما صدای خندیدن کوتاهش رو شنیدم. دستش رو روی گونه‌م گذاشت و دست آزادش پشت گردنم رفت. برخورد لبش رو لب‌های سردم، دمای تنم‌و بالا برد. -مگه میشه آدم اینقدر چیزای خوشگل بشنوه و پیشقدم نشه؟! نور ریسه‌های رنگارنگی که کل درخت‌های حیاط رو روشن کرده بود، از لای پرده‌های حریر به داخل می‌تابید و دیوار و پرده‌ها رو رنگی می‌کرد. دلم مثل یه پرنده‌ی بی‌بال تو قفسه‌ی سینه‌م می‌تپید و فکر بودن و دیدنِ دوباره‌ی عاصی وجودم‌و گرم می‌کرد. دختری که از سه ساعت قبل، داشت روی موهام کار می‌کرد، دو طرف سرم‌و گرفت و یکم گردنم‌و کج کرد. داشت آخرین تکه‌ی موهام‌و جمع می‌کرد. نگاهم به جعبه‌ی چوبی روی میز آرایش مقابلم بود و اون سرویس پر زرق و برقی که عاصی گرفته بود. اصرار داشت این جواهرات رو آویزون کنم و هرچند من زیاد موافق نبودم اما... هدیه‌ی عاصی رو رد نمی‌کردم. صدای شیدا رو از پشت سرم شنیدم که با لبخند به حرف اومد. -اووووه... ببین از زیر در چی اومد تو اتاق... نگاهم‌و از تو آینه بهش دادم. لباس نقره‌ایش زیادی تو تنش جذاب بود و کمر باریکش‌و در معرض دید قرار داده بود. -چیه مگه؟! خم شد و یه تیکه کاغذ قرمز رنگ رو از روی زمین برداشت و بعد از خوندنش، با لحن خیلی عجیبی اوه بلندی گفت: -اووووه... از طرف شاه‌دوماده... یه یادداشته که نوشته فقط عروس خانم بازش کنه. نگین که روی صندلی کناریم نشسته بود، با ذوق بلند شد و سمت شیدا رفت. هردو حاضر و آماده بودند و فقط من هنوز درگیر موهام بودم که انگار داشت بدقلقی می‌کرد. نگین یادداشت رو از شیدا گرفت و بازش کرد. خواستم بلند بشم ولی آرایشگر موهام، با اخم کردن مانعم شد. -تو تکون نخور عروس خانم... بذار من میارم در حضورتون. کنارم ایستاد و من از پولک‌هایی که رو سینه‌ی لباسش بود چشم گرفتم و با قلبی که قصد بیرون جهیدن از سینه‌م رو داشت، اون تکه کاغذ رو که بوی عطر عاصی رو با خودش به ارمغان آورده بود، گرفتم. دستام از استرس یخ کرده بود و خیس عرق بود... "قبل از شروع مهمونی، تو حیاط پشتی می‌بینمت مویرگم."
    Показать полностью ...
    14 185
    70
    #پارت714 عاصی نگاهی کوتاه به من انداخت و من لبخندی تحویلش دادم. پیش رفت و تن لرزون دانیلا رو به آغوش کشید و تونستم از پشت هیکلشون، عادل رو کنار ثامر و فائق ببینم. نگاهشون به ما بود، به این سمت و هم‌آغوشی دانیلا و عاصی و احتمالا تموم شدنِ کینه‌ی گذشته... -ممنون که لایق بخشش شمام، واقعا ممنونم که من‌و با خانواده‌ی شیخ نجیب تو یه کفه نمیذارین... من همیشه تو رو دوست داشتم عاصی، هنوزم دارم ولی دیگه قبول کردم که دوست داشتن من‌و تو نمی‌تونه فراتر از حس خواهر و برادری باشه. فهمیدم که تو چقدر عاشق الین و جوانه‌ای... این‌و اون وقتی فهمیدم که... نمیدونم چرا ولی من دوست نداشتم زمانش‌و بدونم. اهمیتی نداشت و حالا فقط عاقبت کار مهم بود. همون عاقبتی که دانیلا رو بالاخره به خواهر عاصی تغییر داده بود. -منم خوشحالم... حالا بهتره که بری و مادرت‌و تنها نذاری دانیلا... هومی گفت و بالاخره مردد رفت. از همون فاصله من‌و زیر نظر گرفت. با صورتی اخمو و لب‌هایی که مدام زیر دندون می‌کشید. سعی داشتم نق نق کردن‌های جوانه رو کم کنم. بالاخره کنارم روی صندلی نشست و در ماشین رو بست. موهای کم حجم سیاه جوانه و اون دندون کوچولوی جلوییش... آخ که دلم ضعف می‌رفت و قلبم تند می‌تپید. -با دیدن اسامه اذیت شدی آقای من؟! عاصی نفسش رو پرفشار فوت کرد. دم عمیقی گرفتم و سمتش رفتم. نگاهش دقیقا همراه با من حرکت کرد. ساک رو کنار زدم و جلوتر رفتم. با سر انگشتش موهای جوانه رو کنار زد و خم شد تا پیشونیش رو ببوسه ولی اجازه ندادم. -نبوسش... اخم کرد. -چرا؟! دخترمه... بذار بوسش کنم دلم تنگ اون لوپ‌های قرمزشه. دهن کجی کردم و جوانه رو برعکس تو بغلم خوابوندم. -لازم نکرده... انگار نمی‌دونی من دلم نمی‌خواد بوسه‌هات‌و با جوانه هم قسمت کنم. مخصوصا حالا که مرد جذابم اونقدر دلبر شده که بعد از شروع باشگاه رفتن پیرهناش از جلو و از بازو قصد پاره شدن دارن. اون ته ریش‌ها رو که نگم... آدم دهنش آب میفته! هردو ابروش بالا رفت و شک نداشتم تو دلش ولوله به پا شد. -نگفته بودی چشم و حواست رو تن و بدن من می‌چرخه... تو نبودی گفتی حرفای درگوشی رو حتی زمزمه نکنم جلوی جوانه؟! نگاهی به خودش و جوانه انداختم و ریز و نامحسوس خندیدم ولی اخم کرد. -حرفای درگوشی من کجا و درگوشی جنابعالی کجا... ته ریشت‌و نمال به دخترم. دست راستش‌و از پشت تو گودی کمرم جا داد و خودش‌و بهم چسبوند. اهمیتی نداشت که مثل همیشه تو دلم طوفان بود. -نچسب بهم یهو یکی می‌بینه، آخه تو بیمارستان جای این‌کاراست؟! -یه بوس هم نمیدی؟! فقط یکی... -بوس که سهله، بغل هم نمیدم. برو عقب! لبش‌و با زبون خیس کرد و رطوبتش رو به گونه‌م چسبوند. جوانه باز با همون چشم‌های سیاهش به ما نگاه کرد و یهو لباش آویزون شد و به گریه افتاد. با همون کلمات ناواضح و لحن بچگونه گفت: -شیل... -بچه‌م شیر می‌خواد، عاصی... پر حرارت بوسه‌ای روی گردنم نشوند. -باشه بابایی صبر کن الان خودم بهت شیر میدم. پرنسس بابا چی می‌خواد؟! ها؟! یه قطره اشک تو چشمای کهکشانیش چرخید و باهمون نگاه معصومش دوباره تکرار کرد. -ماما... شیل! -مامانی فدات شه الان بهت شیر میدم. تند و تند دکمه‌های مانتوم رو باز کرد و همینکه قصد پس زدن تاپم‌و کردم، اجازه نداد. پرسوال نگاش کردم که خودش بیشتر نزدیکم شد و لب زد: -بذار بابایی کمک کنه. -وای عاصی تو چیکار کنی؟! شیطون رو به گونه‌های گر گرفته‌م لب زد: -اون هلوها رو خودم میذارم دهنش... شما استراحت کن خانومم. دستش‌و سمت تاپم برد که باخجالت مانعش شدم ولی شیطون گفت: -خداروشکر که از من یه بچه هم داری و خجالت می‌کشی. بچه هلاک شد... بزن کنار دستت‌و... می‌خوام پدری کنم درحق این توله که چندماهه نذاشته سمتت بیام و تن بلوریت‌و ببینم. اخم کردم و رو بهش تشر زدم: -به بچه‌ی من نگو توله... -خیلی خب توله‌ی من... بزن کنار بذار شیر بخوره. می‌خوام ببینم ذوق کنم. تاپ و سوتینم‌و کنار زد و جوانه دقیقا مثل از قحطی برگشته‌ها... با ولع سینه‌م رو به دهن برد و گریه‌ش همون لحظه به غرولند تبدیل شد. -دیگه کم کم دارم زخم میشم اینقدر که شیر می‌خوره! -جووون... می‌خوای اراده کن همین الان شیر خشک می‌گیرم براش نمیذارم سمتت بیاد. دستش رو تن داغم بود و هرلحظه حرارتم بالاتر می‌رفت. نگاهش به لب‌هام بود که دائم بین دندون می‌گرفتم. بزاق دهنش‌و فرو داد و به خودش سخت نگرفت. دستش‌و روی چشمای جوانه گذاشت که حالا خمار خواب بود. دستش‌و با انگشتای کوچیکش گرفت ولی جلو اومد و لب زد: -مرا ببوس... مرا ببوس! -برای آخرین‌بار؟! نوچی کرد و خودش از این ریتم آهنگ خنده‌ش گرفت. -برای اولین بار...
    Показать полностью ...
    15 809
    84
    #پارت713 من تو اون چندماه تجربه کرده بودم، عذاب کشیدن... دور موندن... درد داشتن و سکوت کردن. دلتنگی... غم... آخ که چه روزها و ساعت‌های تلخی... هنوز دلتنگیم رفع نشده بود. فقط و فقط اسارت و دور موندن و ساعت‌ها تنهایی و درد... البته خوشحال بودم که اسامه تصمیم نگرفته بود تا جور دیگه‌ای عذابم بده و هدفش فقط عاصی بود، هرچند اون روزها از خاطرم پاک نمی‌شد. شب زنده‌داری‌ها و گریه‌های مداومم... -آمادگیش‌و نداشتم ولی خوب شد، باید می‌دیدمش. دانیلا...؟! میدونم باباته... میدونم دیدنش تو این حال چی به روزتون میاره ولی می‌خوام بدونی من... دانیلا با یه لبخند کوتاه بین حرفش پرید. -لازم نیست از حست بگی، لازم نیست برام توضیحی بدی! باور کن من منتظر نیستم که بفهمم دیدن بابام تو این حال و روز... چه حسی بهت میده پس نگو... نه خودت‌و عذاب بده و نه من‌و... الان فقط یه چیز مهمه... اینکه عادل... اینکه... عاصی؟! من فقط می‌خوام عادل هم مثل یه مرد عادی زندگی کنه. حقش‌و داره... من داشتم جوانه رو تو بغلم تکون می‌دادم تا آرومش کنم چون طلب شیر می‌کرد و جلوی دانیلا خجالت می‌کشیدم. با انگشتام صورت سفیدش‌و لمس کردم و نگاه اشکیش رو تو صورتم انداخت. -بهت گفت که می‌خواد رسما از نگین خواستگاری کنه؟! مامان نمی‌تونه بیاد... یعنی نمی‌خواد که بیاد، ما هم ازش توقعی نداریم. همینکه دردسری درست نکنه کافیه. بالاخره گل از گل مرد زندگیم شکفت. انگار یهو از طوفان غم، دری از بهشت براش باز شد که با یه مکث کوچیک لبخند پررنگی تحویل دانیلا داد. -پس دراصل اومدن فائق و ثامر... -آره دیگه... وقتشه عادل هم بره سر خونه زندگیش! -پس تو چی؟! سمتم چرخید و تا ثانیه‌ای نگام کرد. نمیدونم چرا یهو این‌و گفتم ولی خب... بالاخره که چی؟! دانیلا هم باید ازدواج می‌کرد. جوونی چیزی نبود که بشه به راحتی ازش گذشت. هیچکس تا ابد جوون نمی‌موند! -من فعلا نمی‌خوام به ازدواج فکر کنم. عاصی دست دانیلا رو گرفت. -اگه فکر کردی از عروس کردن خواهرم می‌گذرم، حسابی کور خوندی. فعلا باید واسه عادل آستین بالا بزنیم... بعدش تو... دانیلا خجالت‌زده لب گزید و سرش‌و پایین انداخت. -وقتی اینقدر باهام خوب برخورد می‌کنین، خیلی خجالت می‌کشم که تو گذشته... -هیششش... گذشته رو ول کن، حالا تو خواهرمی دانیلا... منم کم اشتباه نداشتم. مگه نه؟! شرمگین لبخند زد و نگاه کوتاهی به من انداخت. دستای کوچیک جوانه مدام رو لباسم می‌چرخید و نق میزد تا زودتر بهش شیر بدم. دانیلا لب زد: -عاصی؟! میشه بغلت کنم؟! به عنوان یه خواهر و برادر...
    Показать полностью ...
    14 324
    55
    #پارت712 هر دو جام رو به هم زدم و نگاهم‌و تو اتاق چرخ دادم. یه تخت... دقیقا برخلاف تخت پادشاهیش... -با مادرم چیکار کردی اسامه؟! با من... یه بچه‌ی کوچیک شیش هفت ساله که امید داشت به زندگی! فکر کردی خدایی؟! می‌تونی سرنوشت من‌و همونطوری که خودت می‌خوای رقم بزنی؟! و یدالله فوق ایدیهم... بهت ثابت شد؟! برگشتم به شهر و کشور و اصالت خودم. جرعه‌ای از رانی رو نوشیدم و روی سر اسامه خم شدم. من بالا بودم و اسامه پایین... می‌تونستم لرزش کم ابروهای پرپشتش رو ببینم که روی چشماش سایه انداخته بود. -گفتی به زور می‌گیری ازم، همه چیزم‌و... گرفتم ازت ولی نه با زور... شنیدی که... پسرات اومدن که باهم خوش باشیم! منتظر اون روز می‌مونم که موعد مرگت سر برسه و تو تنهایی بمیری! برنامه دارم وقت مردنت، کل اون دخترایی که تو با زندگیشون بازی کردی، بیان و تف بندازن رو قبرت! می‌گفتم ولی... من یاد نگرفته بودم مثل این نامرد، کثافت باشم. -همین که کل خانواده‌ت رو مثل خانواده‌ی خودم کنارم دارم، کافیه ولی قول میدم تشییع جنازه‌ی پررنگی داشته باشی. قوطی رو به لبش زدم و با ریختن کمی از مایعش، خیسیش تا چونه و لباس سفیدش رسید. حتی توان اخم کردن هم نداشت فقط ابروهاش به شدت به رعشه افتاد و من عقب ایستادم. -به خاطر مادرم نمی‌بخشمت... به خاطر خراب کردن اون همه زندگی و سیاه بخت کردن اون همه دختر... ازت نمی‌گذرم. اگه الان هیچی نمیگم چون... چون عذابی که عادل تو این یه سال کشید جلوی چشممه! واسه یه پسر سخته که باعث مرگ پدر و مادرش بشه و تو کاری کردی عادل... خودش تو رو به این حال برسونه! اون گلوله باید یه سانت اون‌طرف‌تر فرو می‌رفت و یه درد نمی‌شدی رو دل برادرم. تو هم کمتر عذاب می‌کشیدی! حیف... حیف شد که دنیا قصد نداشت راحت بمیری... به هدفات نرسیدی، مادرم تو خونه منتظره که عروس و نوه‌ی محمدخیرخواه رو ببرم پیشش. طلاقش‌و ازت گرفتم اسامه. گفتم و دیگه صبر نکردم. تحمل این فضای کوفتی سخت بود. شکر که مادرم سالم بود! "الین" دانیلا ساک رو از صندلی برداشت و کنارم گذاشت. بازش کرد و یه پوشک بیرون آورد و خودش جلو اومد. نگاهش به من بود و جوانه‌ای که هنوز برای شیر نق میزد. خجالت می‌کشیدم جلوی دانیلا بهش شیر بدم. دانیلا با سر انگشتش، دست جوانه رو گرفت و بالا آورد. نرم بوسید و با ذوق و یه هیجان باورنکردنی لب زد: -بچه‌های فائق و ثامر اینقدر شیرین نیستن. کی باورش میشد که دانیلا اینجوری بشه؟! تو این یکسال همیشه بود... مهربون و دلسوز... -منم باورم نمیشه تو همون دختری باشی که اونقدر از من بدت میومد. وقتی عادل ازدواج کنه و بچه‌دار شه هم اینجوری میشی؟! -داری میگی که خجالت بدی الین؟! من از بچگی کنار عاصی بودم، برام تعریف شده بود که اون مرد برادرم نیست و خب... طبیعی بود عاشقش بشم و هرچقدر سعی می‌کرد دور بشه من حریص‌تر می‌شدم چون همیشه هرچی که می‌خواستم به دست می‌آوردم ولی خیلی زود یاد گرفتم که من قدرت مطلق نیستم و تنها چیزی که زوری به دست نمیاد، عشقه! سرش‌و با خجالت پایین انداخت. -نمی‌خواستم ناراحتت کنم فقط... تو الان خوشحالی؟! منم زمانی عاشق عاصی شدم که فکرش‌و نمی‌کردم. بعدم خود عادل هم... به نظرت کوچولوی عادل چطوری میشه؟! قصدم فقط عوض کردن جو بینمون بود. -مطمئنم اونم خیلی شیرین میشه... راستی دوستت ازدواج کرد؟! شیدا و امید! سری به تایید تکون دادم. -آره، خیلی وقته... قراره اگه بشه تو ترم جدید باهم بریم دانشگاه، البته اگه... یهو تقه‌ای به شیشه‌ی ماشین خورد و عاصی رو دیدم. بعد از اون همه سختی و پستی و بلندی تو زندگیمون، حالا لازم نبود تا از عاصی حالش‌و بپرسم. اون گرد غمی که تو چشماش نشسته بود، نشون می‌داد که همین چند دقیقه‌ی رفتنش با عادل، حالش‌و دگرگون کرده بود. از دانیلا شنیده بودم که اسامه اینجا بود و عادل برای همین هم عاصی رو آورده بود. در ماشین رو که باز کرد، دانیلا با ببخشیدی پیاده شد و کنار ماشین و رو به عاصی ایستاد. چقدر من این رنگ لباس دانیلا رو دوست داشتم؛ با پوست سفیدش هماهنگی خیلی زیبایی داشت. -پس بالاخره بابام‌و دیدی! جمله‌ی دانیلا کاملا خبری بود! این برنامه از پیش تعیین شده بود تا عاصی با اسامه روبه‌رو بشه. اسامه... عاصی با خستگی سر تکون داد و جلو اومد. حجم تلنبار شده‌ی غم روی دوشش زیادی سنگینی می‌کرد و من می‌فهمیدم. هنوز هم اون چندماهی که تو خونه‌ی اسامه زندگی کرده بودم رو از خاطر نبرده بودم. همیشه با خودم فکر می‌کردم که ماه‌بانو چطور می‌تونست سالیان سال کنار این نامرد زندگی کنه و عذاب بکشه و دم نزنه.
    Показать полностью ...
    15 984
    65
    #پارت711 بقیه؟! مشکوک ابروهام تو هم رفت. اینجا چه خبر بود؟! بهجت سری تکون داد و با همون لبخند ملیح جواب داد: -تو اون اتاق... بهجت اشاره‌ای به یکی از اتاق‌ها کرد و من نگاهم به همون سمت کشیده شد. دو تا مامور با لباس‌های نظامی پشت در ایستاده بودند و نگاهشون به سمت ما بود. اخم کردم و به عادل زل زدم ولی چیزی نگفتم، یعنی هنوز گیج بودم و دلم نمی‌خواست باورش کنم. بهجت که "ببخشید" گفت و رفت، رو به هاتف لب زدم. -تو همینجا بمون! همراه با عادل جلو رفتم و تا چند متر دور شدیم، صدایی آشنا شنیدم و پاهام به زمین چسبید. -امیدوارم قرارمون سر جاش باشه! عادل نگاهی به من انداخت و لب زدم: -فائق و ثامر اومدن؟! اینجا؟! تایید که کرد، سمت اتاق رفتم ولی قبل از دیدنِ فائق یا ثامر... نگاهم قفل چشم‌های لعنتیِ اسامه شیخ نجیب شد. دو مامور با دیدن من، با ادای احترامی کوتاه، سلام کردند و من مات موندم. از اسامه خبر نداشتم و حالا با دیدن همون پیرمرد رنجور و شکسته با چشم‌های به شدت بی‌فروغ و نگاهی میخ شده به روبه‌رو مات موندم. زیر چشم‌هاش به اندازه‌ی یه بند انگشت گود شده بود. اونقدر لاجون که حتی توان نگه داشتن بدنش‌و نداشت. شونه‌هاش از یه سمت فرو افتاده بود و گردنش به همون سمت کج و افتاده... یه سمت صورت و لبش کج و معوج و می‌تونستم دو سه تا از دندوناش‌و ببینم. دندون‌های سفید و سالم که حالا جزو قسمت‌های سالم تنش بود. یه عمر برای سلامتیش حتی لب به الکل نزده بود، اعتیاد نداشت و از ورزش و شنا و گلف بازی کردنش نمی‌گذشت و کی چنین عاقبتی رو براش حدس میزد؟! ناباور لب و دهنم باز و بسته شد و هیچ حرفی نزدم. فائق زودتر متوجه من شد و با سرزندگی و لب‌های خندون مقابلم ایستاد و بغلم کرد. -خیلی دیر کردی... یکی دوساعته منتظرتیم. یادت که نرفته قرار ماساژ داشتیم تو تایلند! من هنوز گیج بودم. از این روبه‌رویی اطلاعی نداشتم و حالا هنوز به خودم نیومده بودم. ثامر هم از جا بلند شد و به نوبت احوالپرسی کردیم و تنها چیزی که تو اسامه تغییر کرد، چرخش حدقه‌ش چشمش و زوم شدن روی من بود. دست‌ها و پاها و کمر و گردن و... کل بدنش لمس شده بود و حتی توان حرف زدن هم نداشت. اون گلوله‌ای که از اسلحه‌ی عادل شلیک شده بود... وضعیت اسامه، دقیقا به همون شلیک گلوله ربط داشت. نمیدونم چرا ولی یه چیز تو سرم چرخید. "هیچی ننگ‌آور و دردناک‌تر از مردن درعینِ زنده بودن نبود" اسامه به این درد دچار بود و اینکه حالا حتی توان پلک زدن هم نداشت... -نیاوردمت که بابام‌و ببینی. جمله‌ی عادل رو ثامر تموم کرد. -ما خواستیم ببینیمت. می‌خواستم بی‌خیال باشم ولی مگه میشد؟! بعد از چندین ماه دوری از گذشته... درست همین حالا انگار صندوقچه‌ی خاطرات باز شده بود. تشکری کردم و به روی خودم نیاوردم تا حال عادل رو خراب نکنم. عادل... می‌دونستم مثل من آرزوی داشتن یه خانواده‌ی پرجمعیت رو داشت. -دو شب پیش یه سکته‌ی خفیف کرده و تا از زندان منتقلش کنن بیمارستان، یه سکته‌ی دیگه هم کرده... فکر کنم اینجا براش مناسب‌تره، بهتر بود قبل از مردنش، زندگیش‌و کنار کسایی بگذرونه که بهشون ظلم کرده. تموم شدنِ حرف عادل مصادف شد با رسیدن من به کنار صندلی تخت اسامه و اون هیکل لاغر شده و استخون‌های بیرون زده‌ی کتفش... کمی خم شدم و به صورت بی‌حالت و رنگ‌پریده‌ش زل زدم. -سلام اسامه... بالاخره تونستی به مقصودت برسی، قراره بیرون از چهاردیواریِ زندان و دور از اسارت و کنار خانواده‌ت بمیری! حالا چه حالی داری؟! خوشحالی که یه گلوله از اسلحه‌ی تو... تونست من‌و زمین بزنه؟! دستم‌و روی رونم گذاشتم و صدای بسته شدنِ در اتاق رو شنیدم. این اتاق جز یه تخت و یه میز فلزی و یه یخچال چیزی نداشت و حتی نور فضاش خیلی کم بود چون پرده‌های زبرا رو کشیده بودند. نگاهی به اطرافم انداختم و کسی رو ندیدم، احتمالا پسرها تنهامون گذاشته بودند و چه بهتر! -حالا دوست داشتم حداقل زبونت کار می‌کرد و اون چیزی که تو چشمات می‌بینم، جار میزدی! می‌خوام بدونم وقتی حتی نمی‌تونی یه پشه رو از رو صورتت کنار بزنی، می‌تونی هنوز هم ادعای پادشاهی کنی؟! مکث کردم و چشم از اون نگاه لعنتیش گرفتم. همیشه خونسرد بود حتی حالا... همیشه شمرده شمرده و درکمال آرامش حرف میزد، حتی تو اوج خشم! خیلی به خودش می‌رسید تا سالم بمیره و حالا... جای سالمی نداشت تا بهش افتخار کنه! بلند شدم و با گام‌های محکم سمت یخچال رفتم و دوتا قوطی رانی برداشتم و یکی رو سمت اسامه گرفتم. -نمی‌خوام به روت بیارم که توان گرفتنش‌و نداری... ولی خیلی بده که با همین ناتوانی زمین و آسمون رو به هم ببافی... ادعا کنی حاکم دنیایی! خیلی بده که حالا همون کوه غروری که چندتا کشور از آوردن اسمش وحشت می‌کردن، حالا عین یه موش مفلوک افتاده روی یه تخت و حتی... حتی نمی‌تونی نفرتت‌و بهم نشون بدی!
    Показать полностью ...
    14 091
    68
    Последнее обновление: 11.07.23
    Политика конфиденциальности Telemetrio